من بالاخره مامان میشم💪

94 عضو

پایان زندگی نامه نازنین زهرا
29 ساله فارغ التحصیل علوم سیاسی از دانشگاه مشهد
اصالتا کورد... ساکن تهران...

1400/02/27 20:29

سلام و عرض ارادت به تمامی دوستای خوبم...
من برگشتم با خبر خوش...
من دوهفته بعد عید فطر متوجه شدم باردارم... و تصمیم گرفتم روز مره گیای این ایام رو این مدت بنویسم...
از همراهیتون و دعاهای خیریتون بسیار سپاسگزارم. ???

1400/03/14 12:37

ماه رمضون 1400...همسری دو روز قبل از شروع ماه رمضان خواب عجیبی دید و تصمیم گرفت به جای اینکه فقط شبای قدر رو نجف باشه... تمام ماه رمضان رو نجف باشه... من هم خوشحال بودم هم ناراحت... چون اگه میرفت این ماه اقدام نداشتیم... ولی خوشحالم بودم که اینقدر پایبند به مذهب و دینه...
همسری یه روز قبل رمضان رفت... من با اجازه دکترم روزه گرفتن رو شروع کردم... روز اول... دوم... سوم... گرفتم روز چهارم بهم حمله قلبی دست داد... بردنم بیمارستان... دکتر گفت بهم سرم بزنن... سرتق بازی کردم... گفتم تا افطار صبر میکنم... 4ساعت تا افطار مونده بود...
دووم اوردم... بعد افطار دکتر اومد و گفت باید اکوی تخصصی قلب بدم... ساعت 11 شب اکو رو گرفتن... کمی درد داشت و حالت تهوع... اخه یه لوله باریک رو از حلق میفرستن تو گلو... بعد فشارش میدن سمت قلب... تا از قلب تصاویری روی مانیتور ظاهر بشه و کاملا مشکلات و وضعیت قلب رو بررسی کنن... قبلشم یه پماد میدن بخوری... اون قسمتش حال بهم زن بود برام...

1400/03/14 13:06

خداروشکر مشکل حادی نبود... کمی بالن تو قلبم تکون خورده بود... که با همون اکو برگشت سر جاش... ولی گفتن روزه نگیرم...
اومدم خونه... البته این دوران باز طبق معمول ما خونه خودمون نبودیم... همسری از 17 فروردین ایلام و کرمانشاه کلی کار داشت... وما اومده بودیم ایلام... من اون روزا خونه مادربزرگم بودم...
همسری زنگ زد و کلی دعوام کرد... چرا مراقب خودم نیستم و گفت اجازه روزه نداری...
ولی دوباره یک روز روزه گرفتم و سر درد شدید شدم...
روز بعد ازمایش دادم... گفتن روزه بی روزه... چقدر دلم شکست... من چند ساله منع شدم از روزه گرفتن... کلی گریه کردم و به خدا گفتم عیب نداره در عوضش از نماز و دعا و قران منع نشدم... من امسال رمضان دوبار قران رو ختم کردم... هر روز یس و تغابن و دعای توسل و زیارت عاشورا و حدیث کسا و روزی 2000 استغفرالله رو خوندم... شبای قدر 19 و 21 رو توی خونه احیا کردم... ولی عصر شب 23 بهم خبر دادن...

1400/03/14 13:12

همسری تو نجف تصادف کرده... منم سریع به داییم زنگ زدم و با اصرار زیاد قانعش کردم منم با خودش ببره... رفتیم عراق... همسری باید اتاق عمل میرفت... ساعت 11 شب بود که رسیدیم نجف...
داییم کل کارای بیمارستان رو انجام داد... منم چون دل موندن اونجا رو نداشتم... رفتم حرم امام علی...
شب 23 قسمتم شد حرم اقا باشم...
کلی دیوونه وار با اقام حرف زدم... از دردای سپیده تا حال سارا... تا ناامیدی یاسی... از ارزوهای کیمیا... از چش انتظاری دختر نازنین... از اضطراب ایدا... از دردای سحر... از دریا و فریبای تازه وارد به گروهمون... از ارزوی نسرین و فاطی و چشم به راه خوشی و تکتم و نازگل... از تک تک دوستای نی نی پلاسم برای امام علی گفتم... اون شب از ته دلم برای دوستای چش انتظارم و تا فامیل و خواهرام اسم بردم... ته دعام برای سلامتی همسری دعا کردم... جالبه یادم رفت برای پاهام... برای دوباره مادر شدنم... برای سرو سامون گرفتنم دعا کنم... قران رو از سرم ورداشتم و بوسیدم و به نیت همه کسایی که میشناختم سوره انعام خوندم و برگشتم بیمارستان....
همسری به هوش اومده بود... پاشو گچ گرفتن... و کتفشم باند پیچی بود...
خدارو شکر زیاد صدمه ندیده بود...
یک روز اون جا بودیم و برگشتیم ایلام...
مادر شوهرم زنگ زد و گفت بریم خونه اونا... خودشون کار کشاورزی داشتن و قرار بود تا اخر رمضان روستاشون باشن...
رفتیم اونجا... همه اومدن عیادت... کلی دعای خیر کردن و شکر که همسری چیزیش نشده...
فکر کردم دیگه همه چی ارومه...
اما زندگی همیشه ادم رو غافلگیر میکنه...

1400/03/14 13:24

روز دوم خونه مادر شوهر...
جاریم زنگ زد و با گریه و داد و بیداد... میگفت به دادمون برسین شوهرمو کشتن...
همسریم با اون دست و پا ی مصدوم با یه چاقو و تفنگ روی دیوار زد بیرون...
هر کاری کردم نشد جلوشو بگیرم... منو خواهرش و خواهر زاده هاش... با نگرانی و گریه موندیم خونه... زنگ زدم به بقیه داداشاشون و دامادا که برن ببینن چی شده... الان ساعت 12 ظهر بود... ساعت 4عصر همگی خاکی و ناراحت اومدن خونه... جاریمم اورده بودن...
همسرم باهاشون نبود... گفتم پس محمد کجاس... چی شده...
مادر شوهرم با عصبانیت گفت از جاری عزیزت بپرس... شما عروسا تا پسرامو نکنین زیر خاک ول کن نیستین...
بهم برخورد ولی بهش جوابی ندادم...
جاریم تعریف کرد... گفت خاستگار قدیمی دخترش از تهران اومده... دیده دخترم جهاز میبره میچینه... رفته در خونشون و شیشه ها رو اورده پایین و دعوا راه انداخته... شوهرم برای دفاع از داماد و دخترش رفته که با قمه میزنن تو سرش و الانم اتاقه عمله...
گفتم الان دخترت و دامادت کجان... گفت اونام بیمارستانن... کلی کتک خوردن... محمد و احسانم اونجان... نگران نباش محمد سالمه...
نیم ساعت بعد در خونه رو زدن... برادر شوهر بزرگم اومد تو... ای خدا این چرا دستشو گچ گرفتن...
برادر شوهرم گفت اونایی که از دعوا فرار کردن رفتن در مغازه این بیچاره و خودش و پسرشو زدن... کل مغازشم ریختن بهم...
ساعت 10 شب محمد داداش سر شکسته و داماد له شده رو اورد خونه...
گفت ببرمش حموم چون کلی تو بیمارستان راه رفته و گچ پاش الوده اس...
رفتیم حموم... و بهش کمک کردم از بیرون گچ رو ضد عفونی کنم... یه دوش گرفت و اومدیم نشستیم... که زنگ در رو زدن... برادر شوهر دیگم بود... خونشون تهرانه... ظهر بهش گفتن دعوا شده... هراسیمه راه افتاده بود اومده بود ایلام...
همگی دور هم جمع شدن...
از اقوام پسره اومدن برای رضایت... ساعت تقریبا 11بود...
محمد هنوز شام نخورده بود...
هر چی بهش گفتم ولشون کن بیا شام قبول نکرد...
به تفاهم نرسیدن و باز دعوا شد...
منم دیدم داره دعوا بالا میگیره... زنگ زدم کلانتری...
اومدن و اینارو هم بردن بازداشت..
مادر شوهرم گفت هرکی بهشون رضایت بده دیگه با من قطع رابطه کنه...
ساعت 2شب بود... محمد کلی درد داشت... مسکن بهش دادم ولی افاقه نکرد...
بردیمش بیمارستان...
تا صبح اونجا بودیم... صبح برگشتیم خونه...
همه داشتن وسایلشون جمع میکردن برن خونه هاشون... مادر شوهرم هم خاست بره... ولی دخترش گفت نه فعلا باشیم... البته اینجام خونه خودش بود... ولی خوب روستا برنج کاری داشتن باید میرفتن بالا سر کارگرا باشن...

1400/03/14 15:15

عصرش همسری مامان و خواهرشو سوار ماشین کرد و فرستاد روستا... اومد خونه... و گفت حالا دیگه برای خودت استراحت کن...
و اما اقدام ما...
دقیقا اون شب اخرین شب تخمک گذاری من بود... شب 15 ام سیکلم...
همسری رو تحریک کردم که اقدام داشته باشیم...
با اون پا و کتف مصدوم راضی شد... ولی لحظه اخر به یاد گذشته روش جلوگیری طبیعی رو پیش گرفت...
چقدر اون شب حرص خوردم...
گفت یادم نبوده اقدامیم... فکر کردم باید جلوگیری کنیم...
منم با ناراحتی و ناامیدی به این ماه گرفتم خوابیدم...
شب عید فطر بود... همه خواهراش و بچه هاشون اومدن اونجا... کلی بهمون خوش گذشت... همه شب اونجا موندن... اون شب هم اقدام کردیم... ولی من دیگه چشمم اب نمیخورد... چون از روزای تخمک گذاریم رد شده بودیم... همسری که مطمئن بود دیگه الان نزدیکی منجر به بارداریم نمیشه با خیالت راحت رابطه رو برقرار کرد...
شب 21 سیکلمم اینکار رو تکرار کرد...
روز بعدش ترشحات زیاد بی رنگی داشتم... کم کم خارش و سوزش گرفتم...
به پیشنهاد دوستم تو اب و سرکه نشستم... ارومم کرد...
ولی فرداش باز ترشحات سر جاش بود... خارشم کمتر شد... سوزشم داشتم... دوباره تو اب و سرکه نشستم... و حتی سر خود مترانیدازول خوردم هر 12 ساعت دوتا... سه روز این کارا رو انجام دادم... فایده نداشت... بیکینیم کاملا قرمز شده بود... به پیشنهاد همسری رفتیم بیمارستان کنار خونه... ماما منو معاینه کرد... گفت عفونت نیست عزیزم... شما احتمالا بارداری... اینا ترشحات هفته های اول بارداریه... منم با خنده گفتم... خانم دکتر من این ماه اقدامم بعد زمان تخمک گذاریم بوده کجا باردارم...
گفت دخترم من 34ساله با زن های حامله در ارتباطم... تو الان حدود 7تا ده روزه از لقاحت میگذره... برات تست بتا مینویسم... ویه بتادین... هر روز تو بتادین رقیق شده بشین... بعد 5روز خوب میشی...

1400/03/14 15:31

همسری بیرون نشسته بود... وقتی اومدم بیرون... طبق عادت اومد زیر بغلمو بگیره... تا راحتر راه برم... عصا رو برام ضد عفونی کرد... گفت چیه چرا یه شکلی شدی...
گفتم محمد این ماماعه حرف عجیبی گفت... برو تو ببین من درست شنیدم...
گفت چی گفته مگه... گفتم برو بپرس...
منو نشوند رو صندلی... رفت تو و حتما ماما به اونم گفته من باردارم...
رفتیم ازمایشگاه... خون ازم گرفتن و گفتن باید بفرستیم استان سه روز دیگه جوابش میاد... اومدیم بیرون... محمد گفت اون چیه تو خونه تست میدی میفهمی بارداری... اسمش چیه تا برم بخرم...
گفتم بی بی چک... محمد رفت سه تا خرید... اومدیم خونه...
نیم ساعت به من اب و شربت داد و ماساژم میداد تا دستشوییم بگیره...
هر چی میگفتم محمد جان ادرار صبح گاهی میخاد... فایده نداشت...
اخرش دستشوییم گرفت... محمد گفت این لیوان ببر پرش کنی...
چقدر خندیدم... ولی برای پنهان کردن استرسم بود...
از دستشویی اومدم بیرون...
همسری دم در همچنان منتظر ادرار من بود...
لیوان رو گرفت... یه بی بی چک رو باز کرد... پرسید چجوری باید تستش کنه... توضیح دادم...
اولی خراب بود... همش صورتی شد...
دومی رو باز کرد... تست زد... دو خط درومد...
کم رنگ ولی دو خط بود...
رفت سومی رو هم باز کرد...
اونم تست کرد ... این بارم دو خط نشون داد... پر رنگتر...
عکس گرفتیم و برای دوستم سارا فرستادم...
سارا کلی جیغ و هورررررا کشید... گفت نازنین مبارکه... مثبته...
محمد چنان منو سفت بغل کرد... که خون از کتفش سرازیر شد... یادش رفته بود... چند روز نیست کتف رو عمل کرده...
سریع رفت بیمارستان نمونه خون رو بگیره خودش ببره شهر و بده ازمایشگاه... ساعت یک و نیم ظهر بود که رفت... 7غروب برگشت...
بتام 500 بود... و به موعدم 5روز مونده بود...

1400/03/14 15:42

من تمام اون چند ساعت تا جواب بتا به این فکر میکردم... کی برامون گرفت... ما که بعد تخمک گذاری اقدام کردیم... ماه های قبل که کل ماه رو اقدام بودیم چرا نشد... الان که امیدی به اقدام نداشتم چجوری گرفت...
محمد با شیرینی و گل اومد... اون شب جشن دونفره گرفتیم...
دونفری شام درست کردیم... من قرمه سبزی درست کردم... محمد برنج و سالاد... تو حیاط با صفای خونه مادر شوهرم شام خوردیم... بعدش به یاد روز اول زندگیمون... بلال کباب کردیم... محمد به همه محله بلال داد... گفت عیدی عید فطره الان با تاخیر دارم انجامش میدم... همسایه ها تو پارک جلو خونه هر شب تا 2شب جمعن... اون شبم به ما گفتن بریم کنارشون... ولی محمد فقط بلالارو داد و گفت درد داره نمیتونه بیاد تو پارک...
محمد میدونه من هنوز با رفتن تو جمع کنار نیومدم... با اینکه با واکر برم تو جمع اونا کنار نیومدم...
من تو فامیل مادری و تهران همه جا میرم ولی تو منطقه همسرم همیشه خودمو از دید مردم پنهان میکنم...
اون شبم همین کار رو کردم... نرفتم تو پارک و محمدم بخاطر من نرفت...
روز بعد تصمیم گرفتیم بیایم ایلام...
من باید دکتر زنان میرفتم... ازمایشات بارداری میدادم...
دکتری رو بهم معرفی کردن و نوبت گرفتم... و کاش بهمون نوبت نمیداد

1400/03/14 15:51

ما اومدیم ایلام... رفتیم اون دکتری که بهمون معرفی کردن...
همین که رفتیم تو اتاق خانم دکتر... عینکشو برداشت و چهار چشمی منو نگاه کرد... گفت شما بارداری؟
محمد سلام کرد و گفت اجازه هست بشینیم...
دکتر با تعجب بیشتر منو برانداز کرد و با اشاره دست راهنمایی کرد بشینیم...
گفت چرا با واکر حرکت میکنی؟
محمد داستانمو توضیح داد... دکتر گفت برو روی تخت سونوت کنم...
هنوزم بد نگام میکرد...
بله دوتا ساک بارداری دیده میشه و احتمالا یکی از ساکا حاوی دو رویان باشه...
سقط... به نظرم بهترین کار الان سقطه... نامه مینویسم برین بیمارستان... سقط کنین
محمد گفت چرا خانوم دکتر... مگه مشکل دارن؟
گفت مشکل این بدبخته... خودشو نمیتونه تر و خشک کنه... اخه ادم فلج و علیل رو چه به مادر شدن...
اقا تا کی میخای ترو خشکش کنی... فردا چشمت به یه تر گل ورگل میفته اینو با سه تا بچه ول میکنی...
دختر برو سقطشون کن... مردا خدا ندارن ازمن گفتن بود...
محمد منو اورد بیرون و تو سالن کلی دری وری بار دکتره کرد... مریضا فقط نگاه می کردن...
اومدیم سمت خونه مادربزرگم...
کلی حالمون گرفته بود... محمد پیشنهاد داد اول بریم سر خاک بابام... بعد که سبک شدیم میریم خونه...
قبول کردم... کلی سر خاک با بابام حرف زدم و گریه کردم...
حالم بهتر نبود ولی به خاطر محمد خودمو کنترل کردم... اومدیم خونه... مامانم و خواهرامم اونجا بودن...
محمد ماجرا رو براشون تعریف کرد و به پیشنهاد مامانم و محمد راه افتادیم اومدیم تهران
و نوبت دکتر گرفتیم برای ساعت 7عصر

1400/03/22 14:31

دکتر تهرانم خیلی دکتر مهربون و درستیه... تو کارشم حرفه ایه...
برام سونو نوشت و دادم...
برگشتیم مطب...
گفت یکی از ساکای بارداری در محل درست قرار داره و رویانشم سالمه... اما این یکی ساک نیست
بهش میگن کیست در فاز لوتئال... که دوتا بود... گفت شاید خاسته به جنین تبدیل بشه ولی نشده...
بعدم گفت الان با توجه به شرایط نخاع و بیماریم... باید با پزشک مغز و اعصابی که پیشش تحت درمانم مشورت کنن و دوره بارداری رو تحت نظارت داشته باشند...
برام کلی هم ازمایشات دوره بارداری رو نوشت
چند مدلم دارو برای تقویتم تو این دوران نسخه کرد...
اومدیم خونه مامانم... محمد با پزشک نخاعم تو ترکیه تماس گرفت... دوتا ازمایش تخصصی هم ایشون نسخه کرد...
اون شب محمد همش از سلامتی من حرف میزد... طوری که فکر کردم بچه نمیخاد... باهاش قهر کردم...
یکی دو روز تهران نبودیم که بخاطر مسئله کاری مجبور شدیم شبونه بیاییم ایلام...
صبح ساعت 8رسیدیم ایلام... خسته و کوفته خوابمون برد که یهو زلزله شد...
خونه بد جور لرزید... محمد تند تند بغلم کرد رفتیم تو حیاط... مامانم هم بود کلی ترس کردیم...
خداروشکر همش سه دقیقه بود...
تو این ایام بارداریم این دومین بار بود که زلزله میاد...
بار اول همون روزی که از خونه مادر شوهرم اومدیم ایلام... یک شبش زلزله اومد... الانم امروز هنوز از راه نرسیدیم باز زلزله شد...
محمد ترسید نکنه بازم زلزله بشه گفت میریم همین کوه پشت خونه... هم صبونه میخوریم... هم چادر میزنیم میخابیم... امنتره... تولد من یک روز قبلش بود... و محمد بخاطر کاری تهران نبود و روز بعدش اومده بود... کیک و گل برام خریده بود... ولی میدونست من رو تولدم حساسم... همون روز تو کوه بازم برام تولد گرفت... زنگ زد برای عصرش کل فامیلای مادریمم اومدن اونجا...
زلزله بهانه ای شد که همگی دور هم باشیم و منم جشن سی ساله شدنمو جشن بگیرم

1400/03/22 14:45

این یک داستان واقعی از سرنوشت یک زن عضو همین نی نی پلاسه .... پر فراز و نشیبه مطمئنم خوشتون میاد...
تیتر سر فصلای زندگیش
??مرگ پدر
??تهمت خوردن
??ازدواج اول
??ازدواج دوم
??بیماری
??خیانت
??شفا پیدا کردن
??بارداری ها
nini.plus/entezreshirinman

1400/02/17 14:30

#پارت1
همه چی برامون گل و بلبل بود ....تا اینکه یه روز بابام گفت دیشب خواب دیدم و وقت زیادی ندارم...
دست مامانمو گرفت و برد دفتر خونه تکیلف ما سه تا دختر مشخص کنه ...
کمی زمین داشت و خونه ای که توش بودیم هم به اسم مامانم زد...
یه خونه دیگه شو داد به پسرش از زن اولش
وبه اون دختراش یه زمین بخشید..
اومدن خونه و به همه زنگ زد که خونمون جمع بشن...
همه اومدن و بعد شام بابایی سندارو داد بهشون...
یهو همشون رنگ عوض کردن و شروع کردن به دعوا کردن...
بابا چرا اینکار کردی چرا به من کم دادی..
. بابا من حقم بیشتره...
عه خونه بزرگه و زمین خوباتو دادی به اون یکی زنت...
مامانم مارو برد تو حیاط پشتی گفت همین جا بازی کنین تا نگفتم تو نمیایین...
شاید کمتر از نیم ساعت بعدش همه شیشه های خونه اومد پایین درمون سنگ بارون شد....
من و خواهرام و خواهرزاده ها و برادر زاده هام از ترس رفتیم تو انباری ته حیاط...
انگاری بمب باران بود...
صدای دعوا و جیغ از یه طرف... صدای شکسته شدن شیشه در و پنجره ها از طرفی دیگه...
اون وسط صدای ماشین پلیسم اومد... یکی از همسایه هامون زنگ زده بود پلیس...
مامورا در زدن و مامانم در رو باز میکنه میگه به داد برسین دارن شوهرمو میکشن...
اون شب قائله رو بابام با یه جمله ختم به خیر کرد...
جناب سروان من شکایتی ندارم... دارن میرن خونه هاشون...
اونا اون شب رفتن...
ولی داستان تموم نشده بود... هفته بعد بازم شروع کردن به تهدید...
بابام اینقدر جا خورد از حرکت بچه هاش که قلبش گرفت و افتاد بیمارستان...
کلی ادم اومدن عیادتش جز بچه هاش...
داداش ناتنیم که همسایه دیوار به دیوار بود دو شب فقط برای حفظ ظاهر اومد...
چون داماد فرماندار شهر بود...
اون دوشبی که بزرگون شهر اومدن عیادت ایشونمم حضور داشت...
بعدش از ترس خواهراش و دومادا دیگه نیومد...
اون روزا تازه داشتم میفهمیدم بابام چه ادم بزرگی و سرشناسی بوده بوده ....
در خونه ما همیشه به روی همه باز بود...
خونه ما تا بازار عمده فروشا یه کوچه فرقشون بود...
بابام به تمام گاری چیا و کارگرای بازار گفته بود هر روز ناهار و نماز و استراحت بیان خونمون...
بیشتر روزام خودش غذا براشون میپخت که مامانم تو زحمت نیفته...
یه روزایی 15نفر بودن یه روزایی 5نفر...
ولی بابام فرقی براش نداشت همیشه قد 15 نفر غذا میذاشت...
بابام کارمند راه و ترابری بود و پیمانکار... از

1400/02/16 17:35

وقتی
که کلاس سوم منم تموم شد بازنشستگیشو گرفت و فقط پیمانکاری میکرد...
از اصل داستان دور نشیم...
داشتم میگفتم خیلی ادما اومدن ملاقات بابام ....
از نماینده مجلس و فرماندار تا کارگر و رفتگر محلمون...
چقدرم ناراحت بودن بابام مریض شده....
کلی ادم از ده و شهرستان های اطرافم اومدن کلی هم سوغاتیای خوش مزه برامون اورده بودن...
اون سال پر حیاطمون گوسفند و بز و بزغاله هایی شد که برای بابام عشایر و دهاتی های عزیز هدیه اورده بودن...
به خودم گفتم مگه بابام شاهه یا وزیره اینقدر دوسش دارن...
یه شب دیگه طاقت نیاوردم و رفتم ازش پرسیدم...
بابا چرا من جفت دستام شکست فقط فامیلامون اومدن و رفتن ....
ولی برای تو که هیچ جات نشکسته فقط کمی قلبت درد گرفته این همه ادم اومده تازه از خارجم کلی بهت زنگ زدن حالتو پرسیدن...
بابام اول سربه سرم گذاشت ولی وقتی دید جدیم و جواب میخام... گفت دخترم من فقط با خدا بودم و برای خدا راه رفتم...
برای خدا نشستم...
برای خدا کار کردم...
هر چیزی یا کاری که خدارو توش ندیدم ترکش کردم...
الان برات زوده درک کنی تو زندگی کم کم یاد میگیری و میفهمی چی بهت گفتم...
راست میگفت اون شب هیچی نفهمیدم...
من دختر زرنگی بودم همه درسام 20 بود...
نمازام سروقت بود...
روزه هام اوکی بود...
چادری بودم...
هر صبح قران میخوندم...
ولی الان که فکر میکنم همش تکلیف بوده برام و من عادت کرده بودم تکالیفمو درست انجام بدم... من هنوز عاقل نشده بودم...
هنوز یاد نگرفته بودم خودمو بشناسم...
خدارو بشناسم...
زندگی و دنیا و آدما رو هم نمیشناختم....
سال بعد 19رمضان بابام سکته کرد و شب ساعت 19و20دقیقه تموم کرد....?
پنج شنبه بود..... دقیق یادمه....
امتحان حرفه و فن داشتم.... شیفت عصر بودم...
ظهر بابام حالت تهوع داشت... عرق سرد رو پیشونیش بود...
مارو بوسید...
گفت ناهارتون بخورید چیزیم نیست دیرتون میشه برین مدرسه...
ناهار عدس پلو داشتیم...
دست پخت بابام بود...
سیما خواهرم روزه بود...
پریسا به سن تکلیف نرسیده بودهنوز...
منم روز اخر پریودیم بود...
مامانم بیمارستان بود...
مادربزرگم سکته کرده بود رفته بود تا کنارش باشه...
ما اومدیم بیرون که بریم مدرسه...
ولی نگران بابا بودیم...
رفتم در خونه همسایمون...
بهش گفتم بابام خونس ولی حالش خوب نیست...
لطفا برین پیشش...
همسایمونم گفت چشم حتما...
ما رفتیم مدرسه...
ولی باز نگران بودیم...
از مدیر مدرسه خاستم زنگ بزنه خونمون ببینه بابام خوبه یا نه... زنگ زد به بابا وقتی دید کسی جواب

1400/02/16 17:32

#پارت2
نمیده... گفت نگران نباش به شوهرم میگم بره در خونتون...
خونه مدیرمون کنار مدرسه مون بود...
خونه ما هم خیابون پایینی مدرسه...
زنگ اول زدن...
رفتم سر کلاس ولی هواسم به در بود ببینم خانم مدیر کی میاد خبری بده اروم شم...
که یهو در زدن...
خانم مدیر بود منو خاست...
رفتم دم در گفت نگران نباش بابات رو بردن بیمارستان حالشم خوبه...
اشکام سرازیر شد...
نمیدونم از ترس بود یا شوق... چون هم میترسیدم هم خوشحال شدم بابام الان خوبه...
تشکر کردم اومدم سرکلاس
عصر اومدیم خونه...
کسی نبود...
سریع غذارو داغ کردم و چای درست کردم...
سفره رو انداختم...
اذان دادن...
سیما افطار کرد...
ماهم شام خوردیم...
چه شامی... فقط با غذا بازی بازی میکردیم...
خونه رو جم و جور کردیم...
منتظر بودیم همه با بابا بیان خونه...
که گوشی زنگ خورد...
گوشی برداشتم داداشم بود...
گفتم بابا خوبه کجایین؟
امشب میارینش خونه؟
گفت یواش...
تلفن خانم دکتر قرض گرفتم بابا میخاد باهاتون حرف بزنه...
بابا گوشی گرفت...
سلام بابا خوبی قربونت...
کجایی امشب میای خونه...
سلام عزیز دلم سلام مادرم سلام دخترم سلام چشای بابایی...
خدا بخاد میام...
اول گوشی بده با دخترا حرف بزنم بعد با خودت کار دارم...
دخترا نیستن رفتن خونه داداش... برم بیارمشون؟...
نه عزیزم بذار همون جا باشن... چشای بابا نور دیده ی بابا یه چیزی ازت میخام...
جونم بابایی بگو رو چشام انجام میدم برات...
دختر بابا از ساعتی که من دیگه نیستم بابا شو برای خواهرات... داداش شو براشون...
هوای مامانتم بیشتر داشته باش... یادت نره پارسال زیر درخت زردالو چیا برات گفتم...
بعد من مرد باشی ها...
همون پسری شو که دوست داشتم همیشه باشی نکه الان ناراحتم دختری...
نه بابا منظورم اینه مردونه زندگی کن...
بابا اینا چیه میگی منو نترسون... کجا بری اخه...
تو نباشی من میمیرم...
مگه نگفتی من گنجیشک توام... تو نباشی پرپر میشم...
دخترم وقت ندارم فقط گوش کن...
تا سال من حق ندارین گریه کنین...
لباس سیاه نه الان نه هیچ وقت دیگه نپوشین...
منو سر هر نمازتون یاد کنین بسه برام...
دین خواهراتم میندازم گردنت ببخشی روله گیان کار سختی دادم بهت...
تلفن قطع شد.
مونده بودم اینا چی بود که گفت... من بابامو میخوام...
رو کردم به تابلو نقاشی شمایل مولا علی...
گفتم اگه بابام فردا نیاد خونه با تو و خدات قهر میکنم...
اصلا دیگه اسمتونم نمیارم
نیم ساعت بعد صدای شیون و گریه و مویه از کوچه بلند شد... صدای مامانم توی اون ناله و زجه ها بود...
خونه خراب شدیم...
یتیم شدیم...
بی *** شدیم...
رفت... تنهامون گذاشت...
بابایی که به معرفتش قسم میخوردن تنهامون گذاشت...
سه تا دختر بچه رو گذاشت و رفت... در

1400/02/16 17:40

#پارت4
خونه رو باز نکردم براشون...
ترسیده‌ بودم....
رفتن خونه داداشم...
همسایه هام رفتن اونجا...
دیوار به دیوار بودیم...
صداها میومد...
ولی باور نمیکردم... خواهرام اومدن خونه...
هیچ کدوم ما گریه نمی کردیم... فقط به عکس بابام رو دیوار نگاه می کردیم...
و گهگاهی به شمایل مولا علی... ساعتای 2شب بود مامانم اومد خونه...
بغلمون کرد...
با گریه میگفت خدا که نمرده نگران نباشین من هنوز هستم... اون شب گفتم خدا مرد...
اماما دروغن...
حیف بابام برای خدا زندگی کرد... مامانم از هوش رفت...
بردیمش بیمارستان...
تا صبح زیر سرم بود..
اون...
سیما..
. پریسا کوچلو...
من...
صبح بعد اذان رسیدیم خونه... ساعت 7و نیم داداشم اومد دم در...
حاج خانوم دخترا رو نیار خاکسپاری...
بیا بیرون تا بریم
مامانم به ما گفت زود برمیگرده... ما فهمیدیم نمیخان مارو ببرن ولی چون قبلش خودمونم همین تصمیم رو داشتیم سکوت کردیم
ما نمی خواستیم بریم خاکسپاری...
چون اگه به جنازه بابا چشمون میفتاد حتما گریه میکردیم...
حتما نمیذاشتیم خاکش کنن... باید اول مارو خاک میکردن...
ولی دیشب به بابا قول دادم نه من نه خواهرام گریه نکنیم...
ظهر نشده بود که حیاط پر شد از زن و مردایی که اومدن ناهار بار بذارن...
مراسم ختم بابام 1600نفر اومده بودن...
خونه ما 550 متر بود خونه وسط و دور تا دورش حیاط و یه گوشش چندتا درخت انگور و زردالو و انار و سیب و گل محمدی و یه درخت خرمالو داشتیم...
یادمه هم حسینیه بازار هم مسجد خیابون خودمون رزو کردن برای مهمونا...
رفتیم سیاه محرمیامونو پوشیدیم...
پریسا خیلی کوچیک بود تازه رفته بود کلاس اول...
فکر کردم سخته براش توضیح بدم بابا کجا رفته...
وقتی سیاهشو تنش کردم... بغلش کردم و گفتم قول دادی گریه نکنی...
هر کی هم گفت غم اخرتون باشه...
بگو ممنون یا اصلا جواب نده فدات...
دیدم پریسا چشامو نگاه کرد و گفت...
میدونم بابا رفت پیش خدا... دیگه هم بر نمیگرده...
ولی از اسمون هر روز مراقب ماست...
اشک تو چشام حلقه بست...
چی میگه این بچه...
اون داره منو اروم میکنه...
سفت بغلش کردم و گفتم اره قربونت تو درست میگی
بردی...
پشتمو خالی کردی...
باهات بد حرف زدم...
من که عذر خواهی کردم...
میشه الان اشتی کنی...
کمک لازم دارم...
اونقدر گریه کردم که اروم شدم... دو رکعت نماز خوندم و برگشتم خونه...
اقای بهشتی خونمون بود...
جا خوردم...
رفتم تو و نشستم کنار مادرم... سلام کردم...
اقای بهشتی سلامم کرد. و گفت... دخترم ببخشی اگه ناراحتت کردم...
الانم اومدم از مادرت پرسیدم مشکل چیه...
فردا به برادرزادم میگم کار حقوقتون درست کنه...
فعلا هم این رو از من قبول کنین... چیز قابلداری نیست در مقابل بزرگی و عزیزی پدرت..
. یه پاکت سفید بود...

1400/02/16 17:44

#پارت4
مامانم تشکر کرد و گفت ممنون خودم مقداری پس انداز دارم...
تا انحصار وراثت تموم بشه و حساب بانکی مرحوم برام ازاد کنن همون کافیه برامون...
دستتون دردنکنه برادری کردین... ولی اقای بهشتی پاکت رو نبرد و رفت
سوم و هفتم و چهلم بابام برگزار شد. ...
سختی های من از بعد چهلم شروع شد...
حقوق بازنشستگی بابام مسدود بود...
قبض اب و برق و تلفن برامون اومده بود...
پاییز بود...
اذر ماه..
. نفت چی اومد در زد...
سلام دارم لیست میگیرم از فردا بیام تانکراتون پر کنم...
نوبت شما چهارشنبه میشه... هزینشم میشه 40 هزار تومن...
در رو بستم...
از کجا بیاریم 40 هزار...
حقوق که مسدوده تا کارای قانونیش نشه امیدی بهش نیست...
رفتم به مامان بگم چاره چیه؟ چیکار کنیم...
مامانم تو اتاق خوابشون نشسته بود رو به پنجره...
عکس بابا رو بغل کرده بود و بی صدا اشک می ریخت...
زنی که تا دیروز شاد و شنگول بود...
با ما تاب بازی میکرد...
توپ بازی...
خاله بازی...
شبا برامون قصه میگفت...
هر روز میبردمون پارک...
عصرا برامون کیک و کلوچه می پخت...
الان شده بود یه مرده متحرک گوشه خونه...
دیگه نرفتم تو اتاق...
برگشتم اشپزخونه...
شروع کردم اشپزی و به راه چاره فکر میکردم...
یادم افتاد...
اره همینه گوشواره هامو میفروشم...
غذارو که درست کردم لباس پوشیدم و تند رفتم بازار...
همین سر کوچه شروع بازار بزرگ شهرمون بود...
سه مغازه بالاتر طلا فروشی اقای بهشتی دوست بابام...
رفتم و سلام کردم...
ـ سلام عموجان خوبی؟ مامانت بهتره؟ خواهرات چطورن؟
ـ سلام عمو خوبی شما؟ ممنونم ماهم خوبیم خداروشکر.
ـدر خدمتم دخترم کاری داشتی؟
نمیدونستم چه جوری بگم اومدم طلا بفروشم... اخه تا بابا بودش ما هر دو ماه یه بار اینجا بودیم و بابا برای یکیمون طلا میخرید.
سرخ شدم... سرد شدم... انگاری عرق رو پیشونیمم بود... اقای بهشتی دستمال کاغذی بهم داد... دخترم پیشونیت عرق هست پاکش کن...
خوبی تو؟ چیزی شده...
یهو دلو به دریا زدم و گفتم عمو میشه گوشواره هامو ازم بخرین... نگاهش عوض شد...
سکوت بدی بینمون حاکم شد... گوشواره هارو نگاه کرد و اب دهنشو چندبار قورت داد...
رفت سر گاوصندوقش و پول دراورد...
شمرد و شمرد و شمرد...
سکوت شکسته شد...
دخترم چقدر کارت رو راه میندازه... این مغازه بی تعارف مال پدرته... اگه اون نبود و ضامن من نمیشد من نمیتونستم اینجارو بخرم...
اگه بهم پول قرض نمیداد نمیتونستم کاسبیمو شروع کنم... پدر تو اگه نبود الان نه زن داشتم نه زندگی نه کاسبی...
الان خدا به من لطف کرده تو اومدی قدم گذاشتی رو چشام... من هاج و واج فقط نگاش کردم... چی میگفت...
خدایا چرا منو فرستادی اینجا... گوشواره هامو ورداشتمو زدم بیرون...
رفتم مسجد

1400/02/16 17:46

#پارت5
محلمون...
کلی گریه کردم...
خدایا من بلد نیستم زندگی رو بچرخونم...
مامانم حالش خوب نیست... کسی رو ندارم ازش بپرسم...
چرا راهنماییم نمیکنی...
من که باهات اشتی کردم...
نکنه هنوز ازم دلگیری...
خب اون شب
100هزار تو پاکت بود...
جمعه شد... داییا و خاله ها اومدن خونمون تقریباً یه هفته از چهلم بابا گذشته بود...
هرکاری کردن مامان مشکی شو دربیاره و از عزا دربیاد...
قبول نکرد...
دایی وسطیم عروسی دختراش بود...
خالمم عروسی پسرش با دختر همون داییم...
اون داییمم عروسی پسرش با دختر همون دایی وسطیم...
خاله کوچیکمم عروسی پسر اولش بود...
هی حرف تو حرف اوردن تا به عروسی بچه ها برسن...
که مامانم گفت کاری به سیاه تن من نداشته باشین...
عروسی بچه ها رو برگزار کنین... منم بچه هامو میفرستم بیان تبریک...
و رفت از اشپزخونه شکلات و نقل اورد ریخت رو سر دختر داییا و پسر خاله هام...
گفت مبارکتون باشه...
___________________
میخام اینجارو استپ بزنیم بریم به گذشته پدرم ...متولد مهر 1305 و مادرم متولد خرداد 1332.پدرم تحصیل کرده و بزرگ شده لندن. مادرم سواد نهضت و بزرگ شده شهرستانی از استان ایلام. پدرم تک فرزند بوده ولی بنا به مسائلی دوتا خواهر و برادر هم داشته که برادرش تو 18سالگی تیرباران میشه و خواهرشم تا 40سالگی زندگی کرده و بخاطر بیماری سل میمیره. پدربزرگم دکتر بوده و تو سن 38 سالگی زمانی که بابام 14 سالش بوده بخاطر نجات زن حامله ای از رودخونه خودش غرق میشه. مادربزرگم سر زاییدن بابام از دنیا میره...
بابام از 14 سالگی میره لندن پیش تنها عمه اش...
همون جا درس میخونه و مهندس عمران میشه...
بعد فوت عمه اش با یکی از دوستای صمیمیش میره هندوستان...
بعد مدتی میرن کویت...
یک سالم حجاز زندگی میکنن و بر میگرده ایران...
به خاطر خواهرش ازدواج میکنه و ثمره اون ازدواج 6تا بچه میشه یه پسر و 5تا دختر...
همه بچه هاش رو به تحصیلات دانشگاهی میرسونه...
تو سالهای جنگ با عراق...
دوتا از دخترای زن اولشو شوهر میده...
تو یه بمباران هوایی صدام زنش شهید میشه...
چند سال بعد عاشق دوست دختر بزرگش میشه...
یعنی مامان من و باهاش ازدواج میکنه...
اختلاف سنی زیادی دارن ولی مامان منم عاشق بابام بوده و قبول میکنه باهاش ازدواج کنه...

1400/02/16 17:54

#پارت6
مامانم هم ازدواج دومش بوده.... ازدواج اولش تو سن 14سالگی بوده و چهارتا بچه داره...
یه پسر و 3تا دختر...
شوهرش سکته میکنه و میمیره... خونواده شوهرش بچه هارو ازش میگیرن و میفرستنش خونه باباش...
مامانم چندسال شکایت و دادگاه و پاسگاه میکنه بچه هاشو پس بگیره ولی فایده نداره و دیگه با دوری بچه ها کنار میاد...
هم مادرم هم پدرم تو زندگی کلی رنج کشیده بودن و وقتی بهم رسیدن خیلی قدر همو میدونستن و زندگی خوب و عاشقانه ای داشتن...
درست بود 30سال اختلاف سنی داشتن ولی حرف همو میفهمیدن...
بعد ازدواج مامان و بابام...
مامانم باید با سه تا دختر و یه پسر باقی مونده از زن اولی زندگی میکرد...
از 5تا دخترای بابام دوتا شوهر داشتن..
. اوایل با مامانم خوب بودن تا اینکه بابام پروژه تو کیش گرفت و 40 روز یه بار میتونست بیاد خونه...
مریم و زهرا و صغری بیشتر وقتا میرفتن خونه خواهراشون که ازدواج کرده بودن...
حسین پسر بابام سربازی بود و دیر به دیر میتونست بیاد خونه و با مامانمم بد نبود...
ولی صغری شاید چون از همه کم سن و سالتر بود نمیتونست با مامانم کنار بیاد...
مامانم میگفت تمام تلاششو کرده باهمشون دوست باشه...
خواهر بزرگ پدریم با مامانم دوست بود ولی بعد ازدواج مامان و بابام اخلاقش عوض میشه... مامانم از یه خونواده بزرگ و سرشناس شهر بود...
پدربزرگم از معتمدین شهربود... دایی هام رئیس ادارات مهم استان بودن...
مامانم به همین دلیل مشکلات داخل خونه بابامو بیرون نمی برد و میریخت تو دلش...
حتی به بابامم هم شکایت نمیکرد
از لحاظ مالی هم ما زندگی خوب و مرفهی داشتیم...
کلی زمین کشاورزی...
دوتا خونه مرکز شهر...
یک باب مغازه...
ماشین...
طلا..
. پس انداز خوب...
همه چیزمون عالی بود
____________________
برگردیم به سال 82و بقیه داستان....

تو هفته جدید چند روز مدرسه نرفتم و بجاش هر روز پیگیر حقوق بابام شدم...
از طرفی دادگاه رفتم تا دیگه کار انحصار وراثت تموم بشه و ما بتونیم از پول رو حساب بانکی بابا استفاده کنیم...
هر روز عصرم میرفتم خونه دوستم و درسای اون روز رو مرور میکردم که جا نمونم...
داشت همه چی خوب پیش میرفت...
برای منی که سن و سالی نداشتم و تا حالا هیچ اداره ای جز آموزش و پرورش نرفته بودم خیلی سخت بود...
ولی اینکه داشتم به نتیجه دلخواه خودم و خونوادم میرسیدم شیرین و اسونش میکرد...
هفته بعد حقوق دوماه رو بهمون دادن...
و فیش حقوقی به اسم بابام و دفترچه دریافت حقوق به اسم مامانم شد...
کلی ذوق کردیم...
یادمه مامان شیرینی خرید و رفتیم عیادت مامان بزرگم...
مادری از قبل فوت بابام سکته کرده بود و یه سمتش فلج شده بود...
کلی خوشحالی کرد و خداروشکر گفت که ما رو خوشحال میدید... مامانم

1400/02/16 17:53

#پارت7
چندتا پاکت داد به مادرش و گفت این کادوی عروسی برادر زاده ها و خواهر زاده هام...
خودت میدونی من عزادارم مادر... تو به جای من بده بهشون... برگشتیم خونه...
شب بعد شام داداشم اومد خونمون...
کلی عصبانی بود...
چرا حقوق به اسم مامانه...
زن و چه به پول دست گرفتن... مردی داشت اینو میگفت که معلم بود...
زنش شاغل بود اونم معلم بود... جاخوردم...
این مرد با ما بد نبود...
با چشمای اشک الود بهش گفتم داداشی چی شده...
کی اینجوری گوشتو پر کرده بیای مارو ناراحت کنی...
گفت همین که گفتم دفترچه حقوق باید دست من باشه...
از امروز خرج و مخارج این خونه زیر دست من باید رد و بدل شه...
رفت بیرون و چنان در رو بهم کوبید...
که هنوزم تنم میلرزه...
فرداش تو راه مدرسه جلومون گرفت...
شماها بابا ندارین دیگه...
گرگا دورتون میکنن...
بیچارتون میکنن...
به من اعتماد کنین...
بیاین زیر زمین خونه من زندگی کنین...
خونتون میدم اجاره...
خودم مراقبتونم...
مامانتونم میفرستیم خونه پدرش...
جوونه شاید خاست ازدواج کنه... دست خواهرامو گرفتم و تندتر راه رفتیم...
اول پریسا رو گذاشتیم دبستان... بعد منو سیما اومدیم مدرسه خودمون...
شب برای مامان تعریف کردم... گفت نگران نباشین من شماهارو تنها نمیذارم...
از فرداش مامان هر روز ماهارو برد مدرسه و ظهرش خودش میومد دنبالمون...
مدرسه ما با خونمون همش یه خیابون و یه کوچه فاصله داشت... ولی مامانم فهمیده بود دنیای اروم ما داره توسط یه افرادی رو به طوفان میره...
یه شب کسی اومده بود تو حیاط خونمون...
تموم کفشامونو پاره کرده بود... نفت ریخته بود پای درختامون... ابگرمکنمون که اون موقع نفتی بود و گوشه حیاط پشتی بود و اتیش زده بود و رفته بود...
از خواب بیدار شدیم...
بوی نفت و دود میومد...
وای اتیش...
اره از پنجره اشپزخونه معلوم بود که ابگرمکنمون اتیش گرفته... سریع زنگ زدیم آتش‌نشانی... همسایه ها زدن بیرون...
همه اومدن کمک...
قبل اومدن اتش نشانی مامانم با کپسول اتش نشانی که تو خونه داشتیم و همسایه ها با خاک و ماسه دم در اتیش رو خاموش کردن...
اشپزخونه پر دود بود...
کاشیای سفید و یکدست اشپزخونه سیاه سیاه بودن... کابینت دیواریا هم با دیوار یکرنگ و یک دست زیر سیاهی قایم شدن
من فقط خواهرامو بردم اتاق ته خونه که به حیاط بزرگ راه داشت تا دود و اتیش حیاط پشتی نبینن و نترسن...
هرچند همه چی رو دیدن و شنیدن...
پلیس اومد...
پرسوجو کردن...
همه جا رو بررسی کردن...
تازه اون وقت فهمیدیم کفشامون چی شدن...
درختامون چی شدن...
جالب بود اون شب برادری که دیوار به دیوار ما خونه داشت... خونه نبودن...
فرداشم که شنیده بود...
اصلا نیومد سرکشی..
. مامانم رفت بهش گفت از حقوق

1400/02/16 18:19

#پارت8
بهم مقداری بده تا شیشه بخرم برای پنجره اشپزخونه...
ابگرمکنم تعمیر کنم...
داداشم گفته بود...
اگه کوتاه نیای فردا بچه هات تو همین خونه سر میبرن...
مامانم برگشت خونه و زنگ زد از برادرش خاست بیاد خونمون... داییم نیم ساعت بعد خونمون بود و اوضاع رو دید...
ماجراها و هم شنید...
اول با لحن خوش به برادرم زنگ زد و گفت حقوق بیار پس بده ولی اون گوش نکرد و تلفنو قطع کرد... داییم شب با مامور اومد در خونه شون و پولو ازش گرفت...
بردنش کلانتری و تعهد داد دیگه کاری به ما نداره...

1400/02/16 18:20

#پارت9
چند وقت بعد شب باز به خونه دزد زد....
و از انباری توی حیاط وسایل کارگاهی بابامو دزد برد...
باز پلیس اومد..
صورت جلسه کردن و رفتن...
یه شب سیم تلفنمون قطع کردن...
یه بار لوله ابمون شکستن... شیشه پنجره های روبه کوچه رو شکستن...
داشتیم خسته میشدیم...
ولی مامانم بهمون امید میداد... خیلی سخت بود اصلا امنیت نداشتیم...
تا اینکه یه روز مامانم رفت تا مغازمون ببینه...
مغازمون بعد فوت بابا دست برادرم بود و داده بود اجاره...
هر ماه برامون 20 هزار میاورد... میگفت اجارش همینه...
مامانم رفت از مستاجر پرسید چقدر اجاره میده...
گفت ماهی 100 هزار...
مامانم خیلی ناراحت شد...
اومد زنگ زد و به داداشش همه چی رو گفت...
داییام همگی شب اومدن خونمون...
گفتن که پسر شوهرت هر روز بهشون زنگ میزنه و میگه خواهرتون جوونه بره پیش مادرش...
من خواهرامو خودم بزرگ میکنم...
خونه رم میدم اجاره پس انداز میکنم برای دانشگاه و ازدواجشون...
معلوم بود اونارم کلافه کرده بود... دایی بزرگم که از دزدی ها و خساراتمونم باخبر شد...
گفت هر شب میام اینجا می خوابم...
کلی اون شب حرف زدن و قرار گذاشتن...
دایی بزرگم بره و به داداش من بگه مغازه رو ببر و دست از سر اینا بردار...
اینجا اغاز اشتباهات مادرم و خونوادش در حق ما سه تا یتیم بود...
مغازه رو دادن بهش...
اونم تا شب عید یعنی دوماه یا سه ماه ماهی 40 هزار اورد داد به مامانم...
هر شبم داییم خونمون می خوابید...
همه چیز امن و امان شد...
تا اینکه...
برادرم نزدیک عید دم از ازدواج من زد...
منی که 13 سال بیشتر نداشتم... خیلی واضح بهش گفتم من بچم...
تو چه جوری دلت میاد در مورد من این تصمیم رو بگیری...
با لبخند مرموزی گفت من صلاحت رو میخوام...
مامانت سواد نداره...
بلد نیست تربیتت کنه...
بذار شوهر کنی بری پی زندگیت... سیما بلند شد و در رو باز کرد و بلند گفت...
اقای محترم تشریف ببر خونت و دیگه دور و ور ما نباش...
اون لحظه حس کردم سیما برادرمه...
پر وجودم خشم بود و حس تنهایی...
ولی اون برخورد سیما لبخند رضایت رو اورد رو لبم...
منم قرص و محکم گفتم خوش اومدی بسلامت...
داداشمم با عصبانیت بلند شد و رفت...
همون شب دم در داییمو میبینه و به اون قضیه ازدواجمو میگه... داییم میزنه تو گوشش...
میگه تا من هستم نمیذارم کسی خواهر زاده هامو بدبخت کنه... این سیلی اغاز خشم واقعی داداشم بود...
چند روز بعد خبر میارن داییم بردن زندان...
انگاری کسی ازش چک داشته و پاس نشده و حکم جلبشو گرفتن... رفتیم خونشون...
ماجرارو پرسیدیم...
دایی کوچیکم هم اونجا بود... گفت رفته ملاقاتش...
اصلا این کرمی نام رو که ازش شکایت کرده نمی شناسه...
توی چک نوشته بود 15 میلیون...
اون زمان با 5میلیون

1400/02/16 19:09

#پارت10
یه خونه 200 متری میشد خرید... وای خدای من ماجرا چیه...
دایی من ادم بی حساب و کتابی نبود...
همون ماه خبر اومد کسی دیگه هم ازش شکایت کرده...
مبلغ چک 9میلیون...
داییام همه تعجب کردن...
کسی حرف دایی بزرگمو باور نکرد...
تو این گیر و واگیر دختر بزرگشم که حامله بود قهر کرده بود اومد خونه باباش...
انگاری شوهرش معتاد شده بود... داییم کل زندگیش ریخته بود بهم...
و ما هم کاری ازمون برنمیومد... مامان از ما اجازه گرفت و سند خونه رو براش برد وثیقه بذاره... همون روز همه فامیل سند آورده بودن...
ولی نمیدونم چه دستی پشت پرده بود...
که قاضی قرار وثیقه قبول نکرد و گفت داییم باید زندان بمونه... شب عید شد...
امسال بابا نبودش...
دایی بزرگمم که هوامون داشت زندان بود...
پدربزرگمم فوت شده بود...
واقعا حس بی کسی و بدبختی کردیم...
روز اول سال نو داداشم اومد خونمون...
کلی حرف و دری وری باز گفت... رو به مامانم کرد گفت اگه نری خونه بابات و بچه هارو ندی بهم... ابرو برات نمیذارم...
هرچی تا امروز کشیدی یک هزارم نقشه هامم نبوده...
و 6هزار عیدی گذاشت رو طاقچه و رفت...
گفت چون از خون پدرم هستن این عیدی رو میذارم اینجا وگرنه برین بمیرین...
ما اون پول رو انداختیم صندوق صدقه مسجد و دعا کردیم هم اون اروم بشه و هم ما به ارامش برسیم...
رفتیم بازار رنگ خریدیم. و هفته دوم عید تموم خونه رو رنگ کردیم...
در و پنجره هارو رنگ زدیم... حیاط رو مرتب کردیم...
تصمیم گرفتیم بدون توجه به اذیتای بقیه یه زندگی اروم برا خودمون بسازیم...
بهار رو پشت سر گذاشتیم... داداشم رفته بود کارنامه هامون گرفته بود...
به خیالش اوضاع درسیمون خراب شده بود...
میخاست مدرک جمع کنه ببره دادگاه...
بگه مامانم صلاحیت نگه داری مارو نداره...
ولی ما مثله همیشه معدلمون 20 بود...
کارنامه هارو از لایه در انداخته بود تو خونه...
اوایل تیر ماه داداشم یه تصادف بد میکنه...
نزدیک بود هم خودش و هم طرف مقابل بمیرن...
نمیدونم چی میشه سالم موندن... از اون روز اخلاقش عوض شد... با ما خیلی مهربون شد...
برامون کلی کادو خرید...
مشکل چکای دایی رو حل کرد...
و بردمون مسافرت...
همه چی خوب شده بود...
اول مدرسه هم برامون مانتو و کیف و کفش و نوشت افزار خرید...
سالگرد بابام 8 ابان بود...
خیلی ابرومندانه برگزار شد...
تا اخر سال مشکل خاصی نبود... سال بعد طوفان شروع شد... یکسری ادم ادعا کردن صاحب زمینایی هستن که سندش مال ما بود...
یکسال تمام دادگاه داشتیم...
اخر سرم اونا شاهد اوردن و قسم به قران خوردن که قولنامه ای زمینارو از بابام خریدن و نقدی بهش پول دادن وقرار شده بابام زمینارو به اسمشون سند بزنه... بعد یکسال دادگاه رفتن و

1400/02/16 19:11

#پارت11
اومدن... قاضي به نفع اونا رای داد... ده هزار متر زمین کشاورزی ما حیف و میل شد...
یه روزم دامادمون رفته بود در خونه داییام که خواهرتون زنجیر کنین...
با فلان مرد حشر و نشر داره... داییامم اومدن ماجرا رو به مادرم گفتن...
مامانم چادرشو سر کرد و گفت همین الان میریم در خونه این مرد...
اگه منو شناخت...
اگه همسایه هاش منو اونجا دیدن...
همونجا منو سر ببرین...
ولی اگه افترا بود...
مرد نیستین سر اون کسی که این خبر دروغو بهتون داده نبرین... مامانم اونقدر لج کرد و اصرار...
که رفته بودن در خونه اون مرد... اون مرد به ظاهر ادم قمار باز و عیاشی بوده...
ولی وقتی داستان رو میشنوه... میگه هر زن دیگه ای بود دروغ میگفتم که باهاش رابطه داشتم... ولی این زن طوری مردانه و جسورانه حرف میزنه من از خودم خجالت میکشم که من مرد شدم... به همین ایام فاطمیه این خانوم از گل پاکتره از ایه قران مطهر تره... اهای همسایه ها شما این خانوم اگه با من دیدین بگین...
داییم تعریف کرد میگفت همسایه ها بهم گفتن نری در خونش این مسته عیاشه...
الکی هم شده میگه اره با ناموست بوده...
ولی اون مرد گفت خدا منو ببخشه من 500 هزار گرفتم بگم با این زن بودم فلانی بهم گفته...
داییام حالا دیگه فهمیدن دامادا و داداشم واقعا دارن برای خواهرشون چه نقشه هایی میکشن...
رفتن و از دامادمون شکایت کردن...
اون مرد هم اومد و شهادت داد... دامادمون انداختن زندان

1400/02/16 19:13

#پارت13
در اینده ی دور... اون شب باخنده و شوخی همه رو از سرم وا کردم...
اما چاپ این کتاب زندگی منو برد سمتی دیگه...
دشمنم رو بیدارتر کرده بود... گوشت رو داده بودم دست گربه
من یه دوست صمیمی داشتم... خیلی صمیمی...
فامیل دور مامانم بودن...
از کتابم دو نسخه برده بود...
یکی برا خودش... یکی برای دختر عموش... اونم با من دوست بود ولی کمرنگ... برام خواستگار علم شد... کتاب شعرم برام خواستگار جور کرد...
نوه عمم که فقط تو ختم بابام دیده بودم...
پسر عموی دوست صمیمیم... پسردایی خودم...
پسر همسایه...
وای خدا زندگیم ریخته بود بهم... از در و دیوار میومدن...
مامانم ترسیده بود...
من کلافه بودم...
خواهرام ناراحت...
یادمه گفتم نترسین و ناراحتم نشین...
جواب من به همه منفیه...
زنگ زدم به دایی بزرگم گفتم به همه بگو نه...
میخوام درس بخونم... من دوست داشتم خودم عاشق بشم... خودم انتخاب کنم...
الان وقتش نبود...
چند روز بعد مادر یکیشون اومده بود خونمون...
کلی قربون صدقه من رفت... یادمه سیما و پریسا بهش گفتن... ما دختر شوهر نمیدیم...
لطفا میوه تون خوردین برین... چقدر بهش برخورد...
رفت. دختر عمم که نه شنید... دیگه سراغمون نگرفت...
ولی پسر عموی دوستم پا پس نکشید...
اومدم سر خیابون ما مغازه باز کرد...
عمدا هر روز از کوچه ما رد میشد...
هر وقت من خونه دوستم بودم... به بهانه ای اونجا پیداش میشد... ولی خوب من محل نمیدادم... برام مهم نبود...
خدایی خوشگل بود...
خوشتیپ بود...
هرکسی جای من بود بله میداد... پولم اندازه خودش داشت...
ولی اونی نبود که به دلم بشینه... پسرداییم که قبل خواستگاری هم همیشه به ما سر میزد...
کارای خونمون همیشه انجام میداد...
بعد نه شنیدنم همون پسر بود... اونم چشم رنگی بود...
پولم داشت...
دانشجو بود...
خونه هم داشت...
ولی برام برادر بود بعد پسردایی... نه اونم نیمه گم شده من نبود... مدرسه شروع شد...
سال اول دبیرستان بودم...
همه چی اروم بود...
تا اینکه خبر اومد مامانم تصادف کرده...
سراسیمه بعد قطع تلفن رفتم بیمارستان...
پسرعموی دوستم اقای مرادی اونم منو دیده بود که سراسیمه و نگران بدو بدو میرم...
مغازه رو ول میکنه دنبالم میاد... رفتم و سراغ مامانمو گرفتم... اورژانس بود...
وقتی دیدمش بغلش کردم... بوسیدمش..
. گفتم چی شده...
فقط پاش شکسته بود...
منتظر بودن اتاق عمل خالی شه ببرنش اتاق عمل و بعد گچش بگیرن... هیچ جاش زخم نبود... مردی که بهش زده بود...
اومد تو معذرت خواهی کرد...
من حرفاشو قطع کردم...
گفتم اقا مامانمو زدی انداختی گوشه بیمارستان حرف نباشه... این خانم هم مادره هم پدر...
اگه چیزی سرش...

1400/02/16 19:36