94 عضو
#پارت15
میومد...
میخاستی جواب سه تا دختر یتیمو چی بدی...
پلیسم اونجا بود...
گفت شکایت دارین...
گفتم اره...
مامانم امضا کرد...
دیدم اقای مرادی با اب و کمپوت تشریف اورد...
سلام کرد...
کلی عطر زده بود...
با صدای لرزون سلام کرد...
منم با تعجب گفتم سلام و برگشتم تو اتاق پیش مامان...
پررو تر از این حرفا بود ...
اومد تو اتاق...
سلام گفت و نایلون اب و کمپوت گذاشت روی میز...
مامانم سلامشو جواب دادوگفت چرا زحمت کشیدی...
احوال مامان و باباشم پرسید... من که حوصله شو نداشتم...
رفتم بیرون...
بعد چند دقیقه اومد...
ازم خداحافظی کرد و رفت... اخیش رفت...
برگشتم تو اتاق...
لباس اتاق عمل اوردن...
مامان پوشید...
بوسش کردم...
بوسید منو...
گفت زود میام...
گفتم میدونم...
بعد یک ساعت مامان برگشت... حالش خوب بود خداروشکر... خونواده راننده هم اشنا در اومده بودن ومامانمم طبق عطوفتی که داشت رضایت داد....
مامانم طفلی سه ماه پاش تو گچ بود...
برا من بد شده بود.... ماه اخری ماه امتحانای دی ماهم بود...
نون بگیر...
نفت پر کن...
اشپزی...
خرید...
تمیزکاری خونه...
پذیرایی از مهمون...
البته چندبار جناب مرادی نون و خرید خونمون انجام داد...
ولی من پس میدادم...
قبول نمیکردم... ولی پررو بود... امتحانارو دادم...
اولین بار تو عمرم کارنامه ام 20 نشد...
19و89شدم...
سه روز گریه کردم... چیزی نمیخوردم... انگار دنیا به اخر رسیده بود...
تا اینکه اون روز مامان گفت برو بازار لباس قشنگ بخر... جمعه مهمون رودربایستی دار داریم... خواستگار داشت میومد...
گفت کتابت کتاب شعر نبود... دعوت نامه بود شوهر کنی تو...
حالم بدتر شد...
رفتم بیرون ولی نه برای اینکه لباس بخرم...
رفتم مسجد...
جمعه شد و کسی نمیگفت خواستگار کیه...
همه خوشحال بودن...
دختر داییم میگفت تو چه پیشونی داری دختر...
گفتم خو کی هست بگین دیگه... گفتن گفته نگیم...
من اون روز برای اولین بار ارایش کردم...
کرم زدم...
رژ زدم...
موهامو خوشگل کردم...
لباس مهمونی پوشیدم... تو دلم میگفتم...
خدایا میشه کاری کنی نیاد...
من میترسم...
شوهر نمیخام...
امشب بابام بفرست...
صدای زنگ در اومد...
خودمو جمع وجور کردم...
رفتم تو اشپزخونه...
صداها هم اشنا بود هم نه... نفهمیدم کیا دارن میان تو...
خیلی دوست داشتم بدونم کین اینقدر مرموزانه اومدن خواستگاری...
بعد بیست دقیقه صدام زدن... پرستو جان چای بیار عزیزم... چقدر سختم شدیهو...
به خودم گفتم نکنه خودشون شوهرم بدن...
نکنه این فیلم داییا باشه...
دختر داییم صدام زد...
پری پاشو دیگه چاییا یخ زد... دختر داییم چای دم کرده بود... چای ریخته بود...
منم پاشدم...
چادر گل گلی بنفش و صورتیمو سر کردم...
سینی رو
#پارت16
گرفتم و رفتم تو هال... اول رفتم به داییم تعارف کردم... گفت دخترم ببر سمت مهمونا...
به سختی برگشتم و رومو کردم سمتشون...
عه اینکه بابای فروغه...
دوست صمیمیم...
اون که پسراش کوچیکن...
تو فکر بودم که گفت:
دخترم ببر به بقیه بده...
مامان فروغم چایی برداشت...
زن دیگه هم چای برداشت...
گفت مرسی عروس گلم...
مرد مسنتری کنارش بود...
گفت بابا پیر بشی...
اونم چایی برداشت...
بوی عطری میومد...
اشنابود برام...
ولی ذهنم نمیکشید...
چای بردم سمت گوشه حال...
کنار گلدون حسن یوسفم...
این گل رو 9ساله دارم...
وای خدایا این که مرادیه...
چای رو تعارف نکردم...
چرخیدم اون سمت...
سینی چای رو گذاشتم کنار مامانم و رفتم اشپزخونه...
داییمو صدا زدم... اومد... گفتم میری میندازیشون بیرون...
وگرنه من این کارو میکنم... داییم گفت زشته...
بذار حرفاشو بشنوی... شاید به دلت نشست...
من تا اخر خواستگاری نرفتم تو هال...
اونام بعد یه ساعت رفتن... همه بهم غر زدن... چرا به بختت لگد میزنی... ازدواج کن... هم پول داره... هم قیافه...
خونواده خوبی هم داره... من فقط سرم پایین بود...
گریه میکردم...
دلم برای بابام تنگ شده بود...همه رفتن...
مامانم اون شب سکوت کرد... دخترا هم ساکت بودن...
من تا صبح بیدار بودم...
صبح مدرسه نرفتم...
اون روز رفتم سر خاک....
دیدن بابایی... کلی درد و دل کردم... سبک شدم... اومدم خونه...
وای خدا داستان داشتیم باز
دختر عمم خونمون بود...
سلام و علیک کردیم...
گفت بشین دختر دایی...
ببین خواهرم منو فرستاده راضیت کنم به پسرش بله رو بگی...
منم هاج و واج نمیدونستم چی بگم...
گفتم مگه من قبلا جواب نه ندادم...
پس این حرفا دیگه برا چیه... ایمان پسر خوبیه ولی من دوست ندارم شوهرم باشه...
رفتم تو اتاق...
ولی لجبازتر از من بود...
گفت باشه خودشون اخر هفته میان اینجا.
دخترعمم شب زنگ زد...
گفت چهارشنبه یا پنج شنبه راه میفتیم میایم...
خونشون اهواز بود...
من کلا از خونواده پدری خوشم نمیومد...
مامانم طوری بزرگمون کرده بود... که از اونا بدمون بیاد...
این جمعه هم خراب شد...
اقا ایمان طوری منو نگاه میکرد... انگار اومده پاساژ عروسک بخره... اوه مامانش یه فیس و افاده ای داشت...
اما باباش اروم و متین بود... نذاشت بزرگترا حرف بزنن پسریه بی ادب...
شروع کرد به حرف زدن...
از تیپ و قیافش گفت تا دانشگاه و اینکه میخواد بره المان...
از پول و ثروتشم گفت...
اخرم گفت من میدونم تو ختم ختم بابات عاشقم شدی...
اون کتابم برا من نوشتی...
اونجا خاستم بزنم تو دهنش... پسریه مشنگ...
منم گفتم یه لیوان اب بخور فعلا... خیلی حرف زدی...
دهنت تر شه....
دوباره حرف بزنی پسر عمه... تشنه از دنیا نری...
مامانش
#پارت17
گفت دختر دایی جان مادر اینقدر دوسش داری از الان نگران زبون خشکش شدی... دورت بگردم من
وای دوست داشتم اتیششون بزنم...
مادر و پسر چقدرم خودشون تحویل میگرفتن
مامان گفت شهناز جون بهتره بذاریم برن دونفری حرفاشونو بزنن و بیان نتیجه رو بگن
رفتیم تو اتاق مهمون...
من رو تخت نشستم...
ایمانم رو صندلی...
خواست دوباره حرف بزنه...
گفتن میشه دیگه حرف نزنی... میگرن شدم...
تو همیشه اینقدر وراجی...
یا امشب ذوق دامادی پرحرفت کرده...
چهرش دقیق یادمه... پاشد گفت اینارو با من بودی...
صورتش اخمو شد... کتشو پوشید... با گریه رفت تو هال... مامان این به من میگه وراج...
من اصلا حرف میزنم مگه...
نه بابا تو بگو...
مامانم عذر خواهی کرد...
گفت دخترم شوخه...
پسرم برو بشین حرفاتو بزن... منم رک گفتم ولش کن بذار بره بغل مامانش...
شاید اروم شد... خوابید... این هنوز مامان میخواد...
زن به کارش نمیاد
بلند شدن با عصبانیت رفتن از خونمون...
موقع رفتن دختر عمم گفت... من نخاستم بیام... ایمان اصرارکرد...
تا عید من اینجور خاستگار خل مشنگ داشتم...
همه رو رد کردم..
اقای مرادی باز شروع کرده بود به عبور و مرور تو کوچه ما...
از طریق فروغ نامه میداد...
حتی عروسی داداشم شهرستان بود بی دعوت اومده بود...
البته خیلی هم کمک کرد...
ریسه کشید...
جارو کرد...
گوساله قربونی شست...
تو پخت غذای عروسی کمک کرد... داداشم خیلی کار ازش کشید... این مجنونم هی عین گاو انجام میداد...
منم خوشی میکردم...
دوست داشتم بیشتر اذیتش کنن...
بعد عروسی هم هی اصرار کرد من برسونمتون شهر...
که تو تعارف تیکه پاره کردن اقا با مامان صدای ترمز ماشین اومد... سیما جیغ زد...
مردم ریختن بیرون...
واویلا بود..
ماشینی از بالا میاد و به مامانم میزنه...
ترمز میکنه...
وقتی اومدم بیرون... دیدم مردم دارن مامانمو بلند میکنن... گذاشتیمش تو ماشین همون راننده..
داداشم گفت تند تر برو شهرک... ماتو ابادی بودیم جشن تو ابادی برگزار شد...
تا اون شهرک که بیمارستان داشت 35دقیقه راه بود...
مامانم از هوش رفته بود...
از هیچ جاش خون نمیومد...
ولی هوشیاری هم نداشت... حسابی ترسیده بودم...
تموم امامارو صدا کردم...
از کنار دوتا امامزاده رد شدیم... نذر کردم براشون...
رسیدیم... داداشم سریع رفت... برانکارد اورد...
مامانو گذاشتیم روش... رفتیم تو... پرستارا مامان رو دوره کردن... اتاق احیا... ببرین اتاق احیا ته سالن... پاهام سست شد...
نشستم وسط سالن...
اتاق احیا چرا...
مگه مامانم چی شده...
پرستار مهربونی اومد...
زیر بغلمو گرفت بلندم کرد...
بردم نشوندم رو صندلی...
عزیزم نگران نباش....
من فقط میگفتم اتاق احیا چرا... گفت ابجی گلم...
فقط
#پارت18
اون اتاقمون دستگاه داره... میشه راحت نوار قلب بگیرن... اکسیژن به بیمار بدن...
یا ازش عکس بگیرن...
اینجا روستاس ما امکانات شهر رو نداریم...
نمیدونم چرا ولی اروم شدم... حرفاشو باور کردم...
رفتم در اون اتاق...
داداشم پشت همون در وایساده بود...
دیدم داییا اومدن...
جناب مرادی هم اومده بود...
دکتر اومد بیرون...
گفت بهوش اومده... فقط پاش شکسته...
این پا قبلا عمل شده... گفتم اره اقای دکتر...
گفت متاسفانه بازم صدمه دیده و عمل میخاد...
ببرینش استان سریعتر... تا شب باید بره اتاق عمل...
مرادی همه چیو حساب کرده بود...
خیلی ترسیده بود...
ما مامانو بردیم سوار کردیم... فامیلم پشت سر ما اومدن... تا ایلام یک ساعت و نیم راه بود... وقتی رسیدیم پای مامان عین بادکنک پر باد بود...
بردیمش بیمارستان...
تا نامه دکتر و عکس رو دیدن... پذیرشش کردن...
رفت اتاق عمل... خداروشکر سالم اومد بیرون...
شب عروسی داداشم... ختم شد به بیمارستان...
من پیش مامان موندم...
بقیه رفتن خونه... روز بعد مامان اوردیم خونه... شکایت هم نکردیم...
مامان میگفت عروسی پسرم خراب شد... اینم اشناس... ول کنین شکایت کردنو... مرادی چند بار میوه و کمپوت اورد در خونه... سری اخر باهاش دعوا کردم... تهدیدش کردم این دورو ورا بیاد... روزگارشو سیاه میکنم...
دریغا که اون روزگار منو سیاه کرد...
بعد از مدتی داداشم زنگ زد گفت زنش بارداره...
اون شب جشنمون جشن شد حسابی... همه چی معمولی بود... تا اینکه یه روز صبح یه
نامه تو حیاط دیدم... بی تمبر و اسم و ادرس...
بازش کردم
نشستم رو تاب...
توی حیاط...
نامه رو باز کردم...
چه خط مضخرفی داشت... خودکارشم مشکی بود... یاد دست خط بچه های دبستان افتادم...
سلام... من متاسفم که مادرتون دوباره افتادن بیمارستان... بار اول من مقصر نبودم... این بار بودم... اگه اصرار من وسط خیابون نبود... ایشون الان سالم خونه نشسته و زندگیشون رو می کردن... اینکارم باعث شد شما دیگه بهم فکر نکنین... دیگه یه درصدم شانس برنده شدن ندارم... از دیشب ده بار نامه نوشتم و پاره کردم... نمیدونم چی بنویسم... چی بنویسم که شما بفهمین من خیلی شمارو دوست دارم خانم پرستو... من الان 26سالمه...با خیلی خانم حشر و نشر داشتم... کلی کار بد و ناشایست داشتم... ولی از روزی که عاشق شما شدم... به خدا به همه مقدسات از همشون دست کشیدم... من الان دقیقا دوساله مشروب نمیخورم... با هیچ خانومی ارتباط ندارم... مسجد میرم... نمازامو شروع کردم به خوندن... عزاداری امام حسین شرکت میکنم... من دارم کاری میکنم که لیاقت داشتن شمارو پیدا کنم... شمارو به امام حسین به من یه شانس... یه مهلت بدین... اگه باختم... خودم برای همیشه میرم...
#پارت19
جز خبر مرگم... دیگه خبری از من نمیشنوین
زیرشم یه امضای عج وجق زده بود... نمیدونم چرا روم اثر نداشت... بردم نامه رو نشون فروغ دادم... کلی باهاش اشک ریخت... گفت پسرعموم چه رنجی داره میکشه... پری میشه بهش یه فرصت بدی... منم خندیدم... گفتم خوب باهم هماهنگین... این اشک تمساح چیه براش میریزی... فروغ جان ببخشی ولی من به کسی که مشروب خورده یا هوس باز بوده هیچ اعتمادی ندارم... چه برسه بخام باهاش زندگی کنم... نه خواهر جان خودت حالیش کن بار اخریه که نامه میندازه تو حیاط ما... بخدا کار دستش میدم... اومدم خونه
چند روز بعد یه پسری با کادو اومده بود در خونه... پریسا درو باز کرد... ببخشید با پرستو جان کار داشتم... پریسا اومد گفت پسر صاحب شیرینی فروشی اومده میگه با تو کار داره... چادرمو سر کردم... رفتم دم در... اره علیرضا عسگری بود... صاحب شیرینی فروشی... سلام کردم... گفتم امرتون اقای عسگری... گفت ببخشید با پرستو خانم کار دارم... براش سوپرایز دارم... گفتم پرستو خانم منم... امرتون... گفت نه همون دختره که مانتو سبز میپوشه... خودش سبزه هستش... شال سفید میذاره... ناخناش همیشه لاک جیغ میزنه...
عه اینا که نشونه های مریمه... مریم فامیل زن اول بابام بود... و از دبستان تا الان هم کلاس من... به زورم همیشه خودشو با من رفیق صمیمی نشون میداد... همسایه فروغ اینام بود... باباش شهردار شهرمون بود... زیاد خونمون میومد... حتی بعضی شبا اینجا می خوابید... زیاد مد نظر و تاییدم نبود... ولی خوب میذاشتم باهام باشه... برگردیم به داستان.
اقای عسگری ایشون مریم هستن و اینجام خونشون نیست... اسمشونم پرستو نیست...
پسر وا رفت... چی میگی خانوم... برو بگو بیاد دم در... منو اذیت نکن... گفتم اقای محترم اینجا خونه این دختر نیست... ما ابرو داریم... لطفا تشریفتون ببرین...
من نمیرم... بگین بیاد دم در...
اقا لطفاً برین الان همسایه ها جمع میشن... چرا میخواین ابرو مارو ببرین... شما دین ندارین... خدا و پیغمبر حالیتون نمیشه...
نخیر این پسر کوتاه نمیومد... بهش گفتم صبر کنین اماده شم... شمارو میبرم در خونشون... رفتم لباس پوشیدم... چادرمو سر کردم... اومدم دم در...
رفتیم در خونه اقای شهردار... مامان مریم دم در بود... سلام دخترم خوبی عزیزم... چه خبر... خوش اومدی... من با عصبانیتی که داشتم... به زور خودمو اروم کردمو گفتم... سلام خاله میشه بگی مریم بیاد پایین... گفت خوب بیا تو... گفتم ممنون... عجله دارم... به علیرضا هم گفته بودم پشت درخت کنار خونشون بمونه... هر وقت من گفتم بیاد بیرون... مریم اومد... سلام پری جون... چه عجب قابل دونستی اومدی خونمون... یه کشیده زدم تو گوشش... جا خورد... دستش رو صورتش بود... که گفت
#پارت20
چی شده ابجی.... این یعنی چی... گفتم اشغال چرا با ابروی من بازی کردی... تو خودت دختری... تو میدونی من چقدر مشکل دارم... منکه به تو بدی نکردم... چرا به عسگری گفتی خونت و اسمت به ادرس منو و هم اسم منه... متاسفم برات... مریم انکار کرد... گفت چی میگی متوجه نمیشم... عسگری کیه... داستان چیه... منم علیرضا عسگری رو صدا زدم... اومد بیرون... کیک و کادوی دستشو کوبید به دیوار... برات متاسفم خانم فلانی... من واقعا دوست داشتم خاستم باهات ازدواج کنم... تو لیاقت نداری... رو به من کرد و عذرخواهی کرد و رفت... منم فقط به مریم گفتم متاسفم و اومدم خونه...
تازه متوجه شدم شبا از گوشی خونمون با پسرا حرف میزده...با اسم من باهاشون دوست میشده... کلا خودشو جای من جا زده بود... تازه فهمیدم مزاحم تلفنیای ما دوست پسرای خانوم بودن... چند روز بعد هم که ارایشی خیابون پایینی اومده بود دم درمون... اونم سراغ منو گرفت... رفتم دم در... گفت خانوم بگین این پرستوی عوضی بیاد... من فقط پولمو میخام... دیگه کاری بهش ندارم... گفتم اقا حرف دهنتون بفهمین... من عوضی نیستم... گفت شمارو نمیگم اونو میگم... گفتم من پرستو هستم... ادرس رو درست اومدین؟
ـخانوم همین جا ادرسشه. گفت با خالش زندگی میکنه... اسمشم پرستو بود... یه دختر سبزه با مانتو سبز... شال سفید
داشت سرم میترکید... این مریم با من چه کرده بود. خیلی عصبی بودم
گفتم اقای. ببخشید فامیلیتون
گفت قاسمی هستم
گفتم اقای قاسمی ایشون بهتون دروغ گفتن. صبر کنین الان میبرمتون دم خونشون.
اومدم اماده شدم. به پسر داییم زنگ زدم و گفتم بیاد اونجا... همین الانم بیاد... براش ماجرا رو گفتم هم عسگری هم این قاسمی. هم تلفنا
همه در خونه مریم جمع شدیم... اتفاقاً اون روز باباشم خونه بود... شهردار محترم شهر
همه چی رو توضیح دادم... شهود هم که بودن... عسگری هم اورده بودیم... قاسمی به پولش رسید... شهردار شرمنده شد... منم با اینکه مشکلم حل نشده بود با پسرداییم اومدم خونه... ابرومو برده بود... هیچ عذر خواهی دوای دردم نبود... دیگه دوست نداشتم ببینمش... چند روز بعد مامان و باباش با گل و کادو اومدن عذر خواهی... ولی قبول نکردیم... مامانم گفت واگذارتون کردم به خدا... لطفا برین... دخترمو بیشتر از این عذاب ندین... این وسط مرادی هم رو اعصاب بود... باز نامه داده بود نخونده بردم در مغازش پارش کردم... تازگیا به خونمون زنگ میزد... شمارشو دیگه میشناختم جواب نمیدادیم... تو این هاگیر و واگیر... پسر همسایمون وقت خاستن برای خاستگاری... اوووف اینو کجای دلم بذارم دیگه... مامانم گفت دخترم میخاد درس بخوونه... ان شاء الله جای دیگه دختر خوبی نصیبتون بشه... ولی همسایمون
#پارت21
سماجت کرد... هر بهونه ای مامان اورد اون قبول میکرد... سه شنبه قرار بود بیان...
چای اوردم... همه به به و چهچه کردن... نشستم... داییم بحث رو شروع کرد... اقا داماد چندسالشونه... باباش گفت 24سالشه...امسال دوسال میشه استخدام شده... معلمه... چند وقت دیگه استاد دانشگاه میشه پسرم... مامانشم که یه ریز از من تعریف میکرد... به نظرم بد نبودن... ولی باز هنوز دل من نلرزیده بود... من دلم میخواست تو نگاه اول عاشقش بشم... ولی اینجور نشد اون شب... رفتیم تو حیاط کلی دونفری حرف زدیم... ادم منطقی و حسابگری بود... خودش منو انتخاب کرده بود... وای خاطره تصادف با دوچرخشم یادش بود... راستش دلم نیومد دلشو بشکنم و معطلش کنم... بهش گفت اقای اکبری من امادگی ازدواج ندارم... و راستش نمیخام شما ناراحت کنم... همین الان میگم نه... تا برین دنبال سرنوشتتون... خیلی ناراحت شد... بدون هیچ حرفی رفت... حتی در حیاطم نبست... اومدم تو و به همه گفتم که جوابم نه بوده و محسن خانشونم رفته...
اونام بی هیچ اعتراضی یا حرفی خداحافظی کردن و رفتن... ولی داییم اینا کلی عصبی و شاکی بودن... تو چرا به همه میگی نه... مرض داری... هیچی نگفتم رفتم تو اتاقم و در رو بستم... من دنبال یکی بودم به رنگ بابام... به معرفت بابام... عین بابام... مطمئن بودم یه روز پیداش میکنم... حتی تو خیالم من از اون خاستگاری میکردم... دو روز بعد دایی اقای مرادی دم ظهر اومد دم خونمون... با مامانم حرف زد و رفت... مامان کی بود... چی گفت... مامانم رفت اشپزخونه... غذا رو کشید... گفت بیایین ناهار... مامان چرا حرف نمیزنی... چی شده... ولی مامان جواب نداد... فقط اشاره میکرد ناهار بخورم
عصر بود... داییام اومدن خونمون... خاله بزرگمم بود... چقدر سرد بودن... چقدر عصبی... اما یه شادی هم قاطی این احساسات شون بود... نشستن... تابستون بود به گمانم... یا اواخر بهار... ساعت 6عصر بود... شربت اوردم... کسی برنداشت... جواب سلامم ندادن... مامانم گفت جواد ظهر اومد ماجرا رو برام تعریف کرد... مرد نیستین اگه باورش کرده باشین... من گفتم چی شده
داییم گفت خفه شده دختریه پدرسگ... سیما عصبی شد... پارچ پر از شربت رو ورداشت زد تو سر داییم... شروع کرد به فحاشی کردن به داییام... جلوشو گرفتم با پریسا بردیمش بیرون تو حیاط... از اون همه درخت حالا یه خرمالو داشتیم فقط... رفتیم نشستیم زیر سایه اش و سیمارو اروم کردیم... دیدم خالم منو صدا کرد گفت بیا تو... رفتم... دایی کوچیکم گفت بیا اشپزخونه... رفتم... دخترم یه چی میپرسم راستشو بگو... نه کشته میشی نه کتک میخوری... ما امروزی هستیم... عیبی هم نداره چاره کارتو بلدیم... گفتم نمیفهمم چی میگی دایی... میشه واضح حرف بزنی... منم
#پارت22
بفهمم...
تو با پسر مرادی در چه حدی رابطه داری... خندم گرفت... گفت بخند ولی جواب درست بده... گفتم دایی من چرا باید با اون رابطه داشته باشم... چه امتیازی داره... چه خیری برام داره... گفت جوونی شاید دلت خاسته... هوس کردی... عیب نداره... فقط بگو... دخول داشتین... بکارتت برداشته... دیگه الان داغ کردم... عصبی شدم... دنیا دور سرم چرخید... پاهام سست شد... دایی میفهمی چی میگی... به کی داری اینو میگی... تو منو اینجوری شناختی... منی که جلوی شما که محرمم هستین هم بی چادر نیستم... تا حالا انگشت پاهامو دیدی... ها جواب بده... داییم ساکت شد... رفت تو هال پیش بقیه... دایی وسطم سرش رو مامانم پانسمان کرد... خالم داشت خرده شیشه های پارچ رو جمع میکرد... دایی کوچیکم گفت بپوش... پرستو بپوش بریم دکتر... اگه بکارت داشتی... خونواده مرادی بیچاره میکنم بخاطر این تهمتی که زدن... تازه فهمیدم داستان چیه... خیلی زورم بود برم خودمو اثبات کنم... اونم برای پرده بکارت... چیزی که من تازه 6ماهه در موردش شنیدم... ولی بنظرمم ارزش زن به داشتن و نداشتن این پرده نبود... ولی رفتم که بهشون بفهمونم اشتباه میکنن... رفتیم داییم از قبل نوبت گرفته بود... برای ساعت 7...الان 7و بیست دقیقه بود... رفتیم تو... من و خالم... دکتر منو معاینه کرد... اون روز روز سوم پریودیم بود... دکتر گفت خب میذاشتین پریودش تموم شه بعد... خالم گفت الان یعنی معلوم نیست... گفت نه خانم الانم معلومه... میگم چرا اذیتش کردین... میذاشتین بعد پریودی... اولین بار بود.. مطب زنان نرفته بودم... اون صندلی معاینه رو بار اولی بود که دیدم... با راهنمایی دکتر رفتم روش... با دستمال خودمو
پاک کردم... گفت نفس عمیق بکش... نور رو انداخت... کمی فشارم داد... خیلی اذیت شدم... گفتم خانوم اروم تر... گفت نفس عمیق بکش... دوباره بهم دستمال کاغذی داد خودمو پاک کردم... شلوارمو پوشیدم... اومدم نشستم رو صندلی... خالم گفت چیشد... زن شده یا دختره... وای دنیا رو سرم خراب شده بود... این حرفا چیه ... هنوز دکتر جواب نگفته بود... خالم گفت ای وای نکنه حامله شده... دکتر با عصبانیت گفت... خانم محترم... ایشون الان پریودن... در ضمن باکره هم هستن... اینم برگه سلامتیشون... بسلامت...
اومدیم بیرون... خالم برگه رو داد به داییام... ولی انگاری نمی خواستن باور کنن... دوتا دکتر دیگه هم رفتیم... اون روز من سه تا برگه سلامت باکرگی اوردم... حتی ازم عذر خواهی نکردن... فقط گفتن برو خونه... ما با مرادی ها کار داریم... فرداش مامانم رفت خونه داییام... گفت چیشد... دایی بزرگم برگه ها رو برده بود در خونه بابای مرادی و گفته بود... پسرتون رو جمع کنین... بار دیگه به این دختر حرفی بزنه خودش
#پارت23
میدونه...
این بود اون خونی که قرار بود از مرادیا بریزن... من که راضی به خونریزی نبودم... ولی انتظار داشتم با اونا خوب برخورد کنن... طوری که دیگه از این غلطا نکنن... و لااقل دل منم خنک بشه... ولی انگار فقط داییام زورشون به من رسیده بودنه مرادیا
مامانم خودش رفته بود مغازه مرادی و تهدیدش کرده بود...رفته بود در خونشون برای باباشم خط و نشون کشیده بود... خوب بود تا چند ماهی از مرادی خبری نبود... داشتم برای کنکور اماده میشدم... تو اون روزای تلخ کنکورمم دادم... جوابارو تو مرداد میدادن... باید صبوری میکردم تا اون موقع... تو این روزای اروم زندگیمون... که فکر میکردم اروم بود... کسی داشت نقشه دزدیدنمو میکشید... تو روزایی که دلم شکسته بودو فقط به این ارامش نسبی دلمو خوش کرده بودم... من هر شب میرفتم مسجد محلمون نماز میخوندم... اون غروبم رفتم نماز... همیشه مامان و دخترا هم بودن... ولی روزایی که مهمون داشتیم... مامان نمیومد... روزایی که دخترا عادت بودن... تنها میرفتم... اون روزم تنها بودم... کاشکی نمیرفتم... مامانم گفت بمون... کمک کن... امشب خالت اینا رو دعوت کردم... ولی من رفتم مسجد... نزدیکای مسجد بودم... شاید کمتر از 100 قدم مونده بود... که چیزی خورد تو سرم و دیگه چیزی رو ندیدمو همه جا تاریک شد...
#پارت24
هیچی متوجه نمیشدم....
گیج شده بودم.....
من کجام .....
چخبره.....؟؟
چشامو باز کرد....
همه جا تار بود برام .....
بعد از یک تایم....چشام واضح شد....
دیدم داخل یه چادر مسافرتیم...
بیشتر متوجه اوضاعم شدم ....
دست و پاهام بسته شده بودن...
با این سیمای نازک شبیه سیم تلفن..
خواستم داد بزنم....
کمک میخواستم...
چرا صدام در نمیاد....
متوجه شدم با روسری خودم دهنمو بستن....
هیچ صدایی نبود... هیچ کسی تو چادر هم نبود...
بیشتر دقت کردم ....
صدای ابه؟؟؟؟
نه.....
صدای رودخونست ...صدای قورباغه...
صدای جیرجیرک...
بوی زمینای کشاورزی...
اره بوی زمین برنج کاری میومد... همه جام درد میکرد....
سرم ... کتفم... شونه هام... مچ دستام....
خدایا اینجا کجاس...
کی منو زد...
ترسیدم....
اشکام جاری شده بود...
صدای گریم زیراون روسری که دهنمو بسته بودن بلند و بلندتر شد...
صدای زیپ در چادر بلند شد..
ساکت شدم....
توجه کردم ببینم کیه؟؟؟؟
. یه سایه روی در چادر دیدم..
در رو باز کرد...
اومد تو...
حالا دیگه داشتم ترسو هم احساس میکردم...
صدای قلبمو واضح میشنیدم...
گوم...گوم.....گوم....
چشامو بیشتر باز کردم...
اشکای لعنتی بذارین ببینم کیه این لعنتی...
ـ سلام. خداروشکر بهوش اومدی...
صداش اشنا بود...
چشامو بستم و پلکامو فشار دادم...
خوب نگاه کردم....
عه این که مرادیه...؟؟؟؟
اره خودش بود.....
بهش اشاره کردم دهنمو باز کنه....
اومد جلو روسریمو از دهنم داد پایین...
با صدایی پر از بغض و خش . خفگی بهش گفتم .... تو چه غلطی داری میکنی..؟؟؟؟.
چرا منو اوردی اینجا... ؟؟؟؟
مگه من چه دشمنی باهات دارم که از زندگیم نمیری بیرون...؟؟؟؟
نگاهم کردفقط...
ولی فایده نداشت...
دوباره دهنمو سفت بسته بود... اومد نزدیکم...
گوشیشو دراورد... چراغ قوه رو روشن کرد...
نورشو انداخت تو صورتم...
با صدای پر از انزجار گفت:
_ چی میگی عشقم صداتو واضح ندارم و خندید...
ازش متنفر بودم.....
از تک تک اجزای صورتش متنفرربودم....
تکیه داد به چادر انگار اون قسمت چادر پشتش تنه درختی یا سنگی بود...
منم اون ته چادر رو زمین دست و پا بسته افتاده بودم رو زمین... لامصب طوری منو طناب پیچ کرده بود که نمیتونستم جُم بخورم...
داشت میخندید....
از صداش متنفر بودم....کاش لال میشد....
کاش همین الان میمرد....
تو همین فکرا بودم.... که صدای خندش تبدیل شدبه گریه...
حالا بلند بلند گریه میکرد... میلرزید و گریه میکرد... یه گرز چوبی هم کنار دستش روی زمین بود...
از حرکاتش میترسیدم...
چوبو که دیدم ضربان قلبم بیشتر شد...
خیس عرق شدم...
تو هق هق گریه هاش گفت... من تو رو از مادرمم بیشتر دوست دارم...
من تا حالا برای هیچ زنی تره هم خورد نکردم... ولی برای تو.....
گریه اش بیشتر شد....
ولی برای توخودمو شکستم لعنتی...
#پارت25
بخاطر تو به خاک سیاه نشستم... همه زندگیمو خراب کردم... باهمون گریه ها....
چوب رو گرفت و بلند شد...
خیلی وحشت کردم...
اما رفت بیرون...
چند دقیقه نشد که برگشت... چوبو گذاشت دم در...
گوشیمو از جیبش دراورد...
یه چاقوی ضامن دار هم از اون یکی جیب شلوارش دراورد...
رو به من گفت
ـمادر خیلی زنگ می زنه....
الان بهش زنگ میزنم...
تو میگی که خونه دوستتی و فردا میری خونه....
وای به حالت چیز دیگه ای بگی... به جون خودت با همین چاقو دخلت میارم...
چاقو گذاشت زیر گلوم و کمی فشار داد...
تلفن بوق می خورد...
مامان جواب داد...
الو پری جان مامان
ـسلام مامان خوبی من خونه دوستمم کاری برام پیش اومده فردا میام....
ـ پس چرا بهم نگفتی.... چرا جواب تلفن نمیدی.... نصفه عمرم کردی دخترم
ـمعذرت میخام مامان...
که یهو بلند بلند گریه کردم... مرادی تلفنو قطع کرد... عصبانی شد...
بلند شو و با پا چند لگد به پلو و شکمم زد...
مگه نگفتم ادم باش... چرا منو مجبور میکنی روت دست بلند کنم...
دوباره گوشیم زنگ خورد... مامانم بود...
گفت سریع جواب بده و تابلو نکن...
اینبار قیمه قیمه ات میکنم براش میفرستم
تلفن رو جواب داد...
مامانم گفت الو الو...
سلام مامان...
اینجا انتن نداره نگران نباش فردا میام خونه...
برو به مهمونات برس...
مامان گفت دلشوره دارم برات ایه الکرسی میخونم...
خداحافظ
ممنونم مامان نگران نباش... خداحافظ...
تلفن قطع شد...
مرادی بی هیچ کلامی رفت بیرون...
چند دقیقه بعد با یه بشقاب کنسرو ماهی و نون برگشت... نشست کنارم...
الان دیگه نشسته بودم...
ولی سرم بیشتر درد میکرد... میخاست خودش بهم غذا بده... حالم ازش بهم میخورد...
گفتم نمیخام...
مامانم نگرانمه بذار... برم خونه گفت حالا شام بخوریم...
یه شام دونفره...
شاید به دلت نشستم
سعی میکرد منو اروم کنه...
یه اهنگ گذاشت...
لقمه رو دوباره اورد نزدیک دهنم... دهنمو قفل کردم...
گفت ناز کن من نازتم میخرم... نزدیکتر شد...
اون لقمه رو خودش خورد...
دوباره لقمه گرفت...
گفتم نمیخورم داری اذیتم میکنی بذار برم... تو رو خدا بذار برم
اشکامو پاک کرد...
گفت شام بخوریم کمی حرف بزنیم...
بعدش میبرمت خونه حرفشو باور نداشتم....
ولی لحنش اروم بوددیگه عصبی نبود انگار...
#پارت26
منم ترجیح دادم خودمو اروم کنم... سکوت کردم...
به کنسرو نگاه کردم....
بعد چشمم به قیافه اش افتاد....
حالم ازش بهم میخورد....
کنسرو گذاشت جلوم.....
گفتم کنسرو دوست ندارم....
چون نمیخواستم مجبورشم باهاش هم لقمه بشم...
گفت نون و پنیر چی میخوری... اینجا مغازه ایی نداره برم چیز دیگه ایی بخرم برات ....
متعجب بودم....
چرا اینقدر اروم و مهربونه...
نگاهم کرد گفت بدون تو شام بهم نمیچسبه...
ولی خب تو دوست نداری... مجبورم تنهایی بخورم...
شامشو خورد و وسایل شامو جمع کرد گذاشت بیرون چادر...
بعد سیگاری روشن کرد و کشید... سکوت کرده بود...
از سکوتش بیشتر میترسیدم... فکر می کردم داره به نقشه ی شومی برام میکشه ....
سیگارش تموم شد...
اومد جلوم ....
تنم میلرزید....
دستشو اورد جلو....
نگاهم به دستاش بود....
که دیدم روسری رودهنم کشید .... بیشتر از یه ساعت نبود...
در چادر باز بود...
منظره بیرون رو نگاه کردم... چشمم به امامزاده ای بالای تپه نزدیکی چادر افتاد...
اشکام سرازیر شد...
اسم امامزاده رو نمیدونستم...
ولی خدا رو بهش قسم دادم...
خدا رو به امام رضا قسم دادم...
از این غریبی و وحشت نجاتم بده...
نگران آبروم بودم...
نگران مامان و خواهرام...
خدایا این میخاد چی بسرم بیاره...
تو همین فکرابودم که صدای یکی توجهمو جلب کرد.....
بیشتر دقت کردم ...
صدای مرادی نبود...
صدای یک پسر جوونتر بود نمیتونستم داد بزنم...
دهنمو سفت بسته بود لعنتی... گوش دادم...
ببینم غریبست یا هم دست مرادی...
_ مجتبی...؟؟ مجتبی...؟؟
داداش کجایی... سفارشاتو اوردم... عروسکتو اوردی؟
وای بر من....
این که همدست مرادی از اب دراومد...
چیکار کنم...
خدایا نذر میکنم اگه سالم از اینجا برم بیرون برای این امامزاده عزیز و اقام امام رضا هر سال شله زرد نذری بدم...
هر وقتم بتونم میرم پابوسیشون...
تو رو به قرانت به این ماه رمضونی نجاتم بده...
خدایا سرنوشتمو خراب نکن... خدایا من بنده ی بدِ تو ؛تو که خدایی و رحیم...
تو بدادم برس...
صدای مرادی اومد...
سلام داداش... دیر کردی...
ـ ساقیه دیر مواد رو رسوند... واسه همون دیر اومدم
ـ دمت گرم مشروبم که اوردی
ـ همه چی اوردم که امشبت رو تو اسمونا باشی. باید طوری باشی که عروس خانومم ببری فضا
ـ بذار برات چایی بریزم
ـ بریز. یه کامم حشیش بزنیم استارت کارو زده باشیم
ـ بزنیم داداش
ـ میخای بعد امشب چیکارش کنی داش مجتبی
ـ بعد امشب دیگه مجبوره زنم بشه چه بخاد چه نخاد
دنیا دور سرم چرخید... خدایا من هر گناهی هم کرده باشم حقم نیست این بلاها سرم بیاد... تو رو به مقدسات عالم کمکم کن... بعدش شروع کردم به خوندن ایه الکرسی...
ساعتی بعد مرادی اومد تو چادر... بی هیچ حرفی
شروع کرد به
#پارت27
زدم... مشت مشت میزد تو صورتم...
بعد چوبی که کنار چادر بودو برداشتو همه بدنمو خورد کرد...
دوستش اومد
_ مجتبی نکن... کشتیش... اینجوری که چیزی ازش نمی مونه که فردا بیاد محضر...
دوستشو هول داد
میخام اروم شم با غرور لعنتیش غرورمو له کرد...
اصلااین آشغال کیه که منو عاشق کرده میخام بمیره...
دوباره چوب رو از زمین برداشت که دوستش دستاشو گرفت...
به زور از چادر بردش بیرون...
از چادر دور شدن...
داشتم جون میدادم...
زیر چشمام اومده بود بالا...
خون از رو گونه هام ریخت تو چشمام...
به زور از زمین بلند شدم... نشستم...
اخ همه تنم درد میکرد..
. گوش چپم کیپ شده بود...
خون از ابروم ریخت پایین... چشمم به چاقوی ضامن دارش افتاد...
نزدیک در چادر بود...
با مکافات خودمو رسوندم به چاقو...
موفق شدم حالا تو دستام بود... سعی کردم دستامو باز کنم...
با سیم دستامو بسته بود لعنتی...
#پارت28
تمام تمرکزمو گذاشتم تا دستامو بازم کنم...
بعضی موقع ها نوک چاقو بدستام میخورد...
میبرید...
ولی کوتاه نیومدم...
من باید خودمو نجات میدادم... کلی صلوات به نیت امام رضا فرستادم....
و هر بار چاقو رو روی سیمای دستم میکشیدم...
حواسم بود ....
سرمو میاوردم بالا و در چادرم نگاه میکردم.....
خداروشکر خبری ازشون نبود...
اخرین سیمم باز کردم...
اخیش دستام باز شد...
ولی کلی زخم روشون بود...
سریع پاهامم باز کردم...
اون سمت چادر که به درخت یا سنگی تکیه داده بود رو هدف قرار دادم...
با چاقو گوشا چادرو پاره کردم...
به اندازه ای که بتونم برم بیرون...
استرس داشتم .....
نکنه سر برسن....
ولی تونستم ....
الهی شکر از اون چادر لعنتی خیلی اروم زدم بیرون...
همه جا رو دقیق نگاه کردم...
کسی نبود...
اون سمت رودخونه ماشین و موتوری دیدم....
یواش یواش خودمو روی زمین غلط دادم تا به رودخونه رسیدم... اروم سرمو بلند کردم...
کسی نبود...
دوباره نگاهم به امامزاده افتاد... اشکم بی اختیار اومد...
ازش خاستم تا اخر راه مراقبم باشه...
دوباره نذر کردم...
گفتم تموم کف ارامگاهتو موکت میخرم موکت میکنم اقاجان...
اروم بلند شدم...
کلی یاالله ادرکنی گفتم و از رودخونه گذشتم...
سرد بود...
ولی عمقش کم بود...
با تموم درد و زخمام زدم تو دل اب و رد شدم...
چاقو هنوز دستم بود...
سوییچ ماشین روش بود...
خاستم سوار شم...
به فکرم رسید موتور رو پنچر کنم... با همون چاقوی مرادی... اروم رفتم سمت موتور...چاقو زدمتو لاستیکش .....
پنچر شد...
یه سیمم روموتور دیدم اونم بریدم...
نشستم تو ماشین...
گذاشتم رو خلاص...
اونجا تا جاده اسفالت شیب داشت سروپایینی ملایمی بود... ولی ماشین راه میرفت...
وقتی به اسفالت رسیدم... روشنش کردمو رفتم...
به پشت سرم نگاه نمیکردم...
فقط گاز میدادم...
نمیدونم اونا کی فهمیدن که من نیستم .....
ولی من در رفتم خداروشکر...
با صدای بلند فریاد میزدم خدایا شکرت...
نمیدونین چقدر خوشحال بودم... به اولین ابادی که رسیدم...
خاستم وایسم...
بپرسم کجام..
. ولی گفتم نه بذار دورت بشم بعد...
#پارت29
نزدیک یه ساعت رانندگی کردم... خیلی درد داشتم...
یه مغازه باز بودکنار جاده...
اره این موقع شب باز بود ...
ترسیده بودم.....
با قیافه داغون وخونی که داشتم بازم دلمو به دریا زدم...
همونجا زدم رو ترمز رفتم پایین... تا در مغازه شاید حدود 15تا قدم بیشتر راه نبود...
به در مغازه رسیدم...
سرم گیج میرفت....
دیگه نفهمیدم افتادم زمین...
یه خانوم مسن و اقای مسنتر از خودش اومدن بیرون...
منو بردن تو یادمه لرز داشتم... همه جام گلی و خونی بود...
بهم ابمیوه دادن...
خانومه مهربون بود...
رفت چایی دم کنه...
پیرمرده باهوش بود...
ماشینو برد تو حیاط خونش... دوباره اومد تو مغازه...
گفت حاج خانوم بیا کمک کن ببریمش منزل...
مغازه رو تعطیل کردن...
نگاهی کردم به هردوشون....
حاج خانوم با اون شال کرمی سرش و لباس سورمه ای پر از گلای درشت چه خوشگل بود... رفت برام از لباساش اورد...
پرده هارو کشید...
گفت دخترم اینارو بپوش...
تا سرما نخوردی...
یه لگن ابگرم اورده بود...
چندتا دستمال کتان...
زخمامو پاها و دستامو شست... کمکم کرد لباسارو پوشیدم...
جالب بود برام چرا اصلا نمیپرسیدن چی شده...
از طاقچه یه قران اورد...
گذاشت کنار بالش...
گفت اینو از کنار حرم امام رضا خریدم خودشون مراقبتن...
با خیال راحت بخواب فردام روز خداس ...
پیشونیمو بوسید و رفت...
با اینکه کلی درد داشتم و شب وحشتناکی رو گذرونده بودم ولی خوابم نمی اومد...
شایدم میترسیدم بخابم...
کمی ذکر گفتم و گریه کردم... نمیدونم کجای ذکر گفتنام خوابم برده بود...
صبح با بوی چای داغ و نون تازه حاج خانوم بیدار شدم...
بعد صبح بخیر ....
کمک کردنم که بشینم و به بالشتای رنگی رنگیش تکیه بدم...
با تعجب نگاهشون میکردم انگار تازه متوجه شدم چی شده .....
نگاهم کرد....تعجبمو دید....
_نترس مادر،شوهرم هردوتاشونو دک کرد رفتن دنبال نخود سیاه صبحونتو راحت بخورتا نیم ساعت دیگه دخترم میاد دکتره گفتم بیاد تو رو ببینه...
لبخند زد...
لبخند زدم...
اروم و با خیال راحت صبحونه خوردم...
صورتم درد داشت...
وقتی اینه رو روی دیوار دیدم... بلند شدم و خودمو توش نگاه کردم...
ای خدا این چه قیافه ای من دارم...
گونه هام پف کرده بودن...
روشون پر زخم بود...
گوشمم روش خون خشک شده بود...
خاستم پاک کنم...
دستم که بهش رسید... اخم دراومد...
چقدر درد داشت...
پای چپم لنگ میزد...
دنده های سمت چپم بیشتر از سمت راست درد داشتن...
ولی مهم نبود...
مهم این بود که تو چنگال اون شیطان صفت نبودم...
دخترشون اومد...
ـسلام عزیزم... من زهرام دختر ننه کوکب
ـ سلام منم مهمون ناخونده و پر دردسر حاج خانومم
ـ لبخند شیرینی زد و گفت این چه حرفیه مهمون حبیب خداس. ننه
کوکب و بابا
#پارت30
مرتضی هم سرشون درد میکنه برای ماجراجویی و مهمون
بذار معاینه ات کنم عزیزم...
خدا نابودشون کنه...
چی به سرت اوردن...
اون به هرجام دست میزد...
من فقط اخ اخ میکردم...
بعد از معاینه گفت نمیشه حتما باید عکسبرداری بشی...
انگار پای چپت شکسته...
گوشِتَم باید متخصص ببینه... مامان کوکب لباسای مهمونت رو بیار تا ببرمش درمانگاه...
#پارت31
با هم رفتیم درمونگاه...
اولین کاری که به ذهنم رسید این بود که به مامانم زنگ بزنم.....
حتما نگرانم شده بود....
دور و برمو نگاه کردم....
بهترین گزینه گوشی خانم دکتر بود....
با کمی من ومن گفتم ....
_خانوم دکتر میشه گوشیتونو بدین که با خانوادم تماس بگیرم ....
بدون هیچ معطلی دست کرد داخل کیفش وگوشیشو جلوم گرفت....
تشکر کردم و به مادرم زنگ زدم
مامانم گوشیو برداشت ....
نگرانی تو صداش موج میزد ....
با ارامش باهاش صحبت کردم....
بهش گفتم تا ظهر میرم خونه... حالمم خوبه...
برام مهم بود مامان اروم باشه...
بعداز عکسبرداری ...
گفتن تموم استخوونای بدنم ضرب دیدن...
کوفتگی شدید عضلات دارم... سرمم شکسته بود...
گوشم چیز مهمی نبود...
بعد شستشوی گوشم...
تست شنوایی دادم...
گفت چند درصد خطا شنوایی داری که عادیه برای ضرباتیه که به گوش وارد شده...
زود خوب میشی...
بالا تنم رو اتل گرفتن تا دنده هام زود خوب بشن...
پای چپمم اتل گرفتن...
توی راه همش فکر میکردم.....
خدایا اینجوری برم خونه...؟؟؟
چی بگم به مامان ؟؟؟؟؟
چاره ایی نبود باید با دکتر صحبت میکردم اون فقط میتونست کمکم کنه....
داستان رو تو راه براش تعریف کردم...
قیافش متعجب شده بود....
تو کل راه فرمانو فشار میداد و حرص میخورد.....
میگفت باید برم کلانتری و شکایت کنم...
اما نه نمیشد .....
میترسیدم.....
از دایی هام....از برادرام.....
اگه میفهمیدن چی؟؟؟؟
یعنی بازم منو میبردن پزشک قانونی برا گواهی بکارت.....؟؟؟
نه من از آبروریزیش میترسیدم ....
آخ بابا کاش پیشم بودی .....
کاش پشتم بودی.....
به دکتر گفتم ممنونم از راهنماییتون من فعلا بهتره برم خونه ...مامانم نگرانمه....
قرار شد ماشین مرادی رو هم بذاریم کنار مسجد...
سوییچم دادیم به خادم مسجد... رفتم خونه...
زنگ دروفشاردادم.....
از روبرو شدن بامامام و خواهرام میترسیدم...
چی میخواد بشه؟؟؟؟
چجوری سوالاشونو جواب بدم...؟؟
در باز شد خواهرم با دیدنم جیغ کشیدن....مامانمم سریع از اشپزخانه اومد بیرون.....
شوکه شدن...
مامان کلی خودشو زد...
خدا چی بسر بچم اومده...
این چه حالو روزیه؟؟؟؟
خواهرام گریه میکردن....
منم پا به پاشون گریه کردم....
چقدر دلم براشون تنگ شده بود..
چقدر به حضورشون احتیاج داشتم.....
خانم دکتر همه اهل خونه رو اروم کرد...
بعد تعریف ماجرا گفت به نظرم به پلیس بگین...
ولی طبق معمول ترس از آبرو باعث شد خاموش باشیم ....
دو روز بعد مرادی ماشینشو پیدا کرده بود و فهمید من خونم... گوشیمو انداخته بود تو خونمون... و یه نامه که اسم منو بیاری یا پلیس بیاد سراغم خواهرات رو میکشم...
برگه رو قایم کردم نزدیک یه ماه از خونه نرفتم بیرون...
تا کامل خوب شدم...
تا اینکه....
#پارت32
مسجد اعلام کردن کاروان دارن برای مشهد...
هر کی میخاد اسم بنویسه... ماهم اسم نوشتیم قرار شد دو روز قبل رفتن بهمون زنگ بزنن... انگاری همه چی دست به دست هم داده بود تا من برم مشهد... نذرمو ادا کنم...
اون شب کلی از خدا تشکر کردم... روز بعد صبح مامانم خواهرام رفتن بازار...
قرار بود پارچه چادری بخرن...
من براشون بدوزم ... مامان اصرار کرد که منم برم......
حوصله نداشتم گفتم میخام خونه رو مرتب کنم برین زود برگردین
مرادی دیده بود خونوادم میرن بازار...
بهم زنگ زد جواب ندادم...
پیام داد... گفت مامان و باباشو راضی کرده بیان خاستگاری دوباره...
گفت یادت نره اگه بله ندی ابروت رو میبرم...
دوست داشتم بمیرم
مامانم وخواهرام زود از خرید برگشتن طفلیا نگران من بودن... سریع خرید کردن و اومدن خونه... بهشون پیامو نشون دادم...
گفتن عیب نداره بذار بیان...
اون که مواد مصرف میکنه... میگیم اگه الان رفت ازمایش و سالم بود قبوله...
وگرنه برای همیشه برین گم شین...
مامان گفت از هیچی نترس...
#پارت33
فرداش عصر مامانم به خونه مرادی زنگ زد... گفت سه شنبه ساعت 4عصر تشریف بیارین.... اونام از خدا خاسته قبول کردن... مرادی به من پیام داد... خوشحالم که عاقل شدی.... من برات شوهر مناسبی میشم.... پیام دومم داد.... فقط نوشته بود... دوست دارم.... دو روز دیگه سه شنبه بود... همسایه کوچه پایینیمون... دخترشون ازمایشگاه مرکزی کار میکرد... عصری با مامانم رفتیم خونشون... مامان ازش خواست وقتی مرادی رو اوردیم... نذاره تقلبی کنه... و درست ازش ازمایش گرفته بشه تا ثابت شه معتاده... دست از سرمون ورداره... اونم قبول کرد...
سه شنبه شد...
همه چی اماده بود...
با همسایه مون هماهنگ کردیم... اونا ساعت 4اومدن...
دایی بزرگمم بود...
بعد کمی حرف زدن...
دایی گفت راسیتش به ما گفتن اقازادتون مواد مخدر مصرف میکنن...?
سکوت عجیبی همه جارو گرفته بود...
باباش ناراحت شد...
گفت کی گفته ؟؟؟؟
هرکی بوده شکر خورده... ?
منم سرمو بلند کردم...
گفتم عمو من حرفی ندارم عروستون بشم...
ولی شوهر معتاد به کارم نمیاد... گفت دخترم...
پسرم سیگارم نمیکشه...
مگه نه مجتبی؟
ـ ها اره من دودی نیستم.
توی دلم داشتم فحشش میدادم
مامانم گفت...
اقای مرادی الان همه هستیم... اگه از پسرت مطمئنی الان بریم ازمایش بده...
عرقی روی صورت مجتبی بود... ولی چاره ای نداشت...
رفتیم ازمایشگاه و ازمایش داد... گفتن ساعت 6اماده میشه... پارکی نزدیک ازمایشگاه بود همه رفتیم اونجا نشستیم...
مرادی گوشیشو دستش گرفت و یه ریز منو تهدید میکرد...
ولی من اهمیت ندادم....
جواب آماده شد...
رفتیم آزمایشگاه...
بله جواب مثبت بود...
معتادن اقازادتون...
تمام خوشیای عالم نشست تو دلم...
ولی خوشحالیم کوتاه بود... مجتبی رفت اون وسط...
هوار کشیددخترتون چند روز پیش کوه بوده با دوست من... همه بلایی هم سرش اورده...
من برای رضای خدا اومدم بگیرمش...
خاستم ثواب کنم...
این ازمایشم قبولم نیست... همش نقشه اس
...
ساعت 5صبح کسی درمون رو زد ترسیدم...
از پنجره اشپزخونه که رو به کوچه بود...
گفتم کیه...
اومد پای پنجره...
گفت میشه ببینمتون...
رفتم رو کابینت... از پنجره نگاهش کردم...
یه مرد جوون بود...
اول گفت پلیسه...
بعد گفت ماجرا چی بوده...
به نوع سوالاش شک کردم...
این پلیس نیست...
گفتم اقا مامورا که ساعت 2اومدن صورت جلسه کردن...
شما کی هستی... ؟؟؟
مامانم دیگه رفت دم در...
پسره فرار کرد...
اره از این به بعد پسر و مردای عوضی اینجا پلاسن...
صبح رفتیم دادگاه و ازش شکایت کردیم...
دیشب مامورا گفتن باید بریم شکایت کنیم...
اومدیم خونه...
باز شب شد...
اون عصری یه مرد اومد... شیشه ها رو نصب کرد..
. از طرف بابای مرادی اومده بود... شب شد...
یکی کلید
انداخت تو در حیاط...
#پارت 34
وقتی مجتبی تو ازمایشگاه داد زده بودو اون چرندیات رو راجبه من گفت... همه رو به من کردن... انگار من گناه کارترین بشر روی زمین بودم...مامانم گفت... عه اگه این اتفاق راسته... تو از کجا خبر داری... بعد رو به خونواده مرادی کرد... گفت پسرتون اوردم ازمایش... دخترمو میبریم دکتر... اگه سالم بود... از همونجا میرم کلانتری از خودت و زنت و پسرت شکایت میکنم... فکر نکن خونم مرد نداره هر غلطی بخاین بکنین... همه رو به زور برد... مطب دکترای زنان... گفت هر کدوم که شما میگین بریم... همه خجالت کشیدن... گفتن این چه کاریه... گفت نه این داستان رو امروز باید تموم کنم... اخرش به انتخاب مادر مرادی رفتیم یه مطب... مامانم گفت... خودت با دخترم برو تو حاج خانوم... ببین پسرت راست گفته یا ن... من بازم رفتم معاینه بکارت... ولی این بار ناراحت نبودم... برگه سلامت گرفتم و اومدیم بیرون... مامان گفت الان میرم از پسرتون شکایت کنم... ولی یه راه حل دیگه هم هست... شما تعهد بدین دیگه برای ما مشکلی ایجاد نمیکنین... پدرش سرشو پایین انداخت... و عذر خواهی کرد... گفت اگه بار دیگه مزاحمتی دیدین... خودم پسرمو میکشم... ازمون خداحافظی کردن و رفتن... اخیش اسوده شدم... فکر کردم باز جریان داریم... باز دعوا و داستان جدید...
از مسجد تماس گرفتن گفتن دو هفته دیگه کاروان حرکت داره... فعلا منتظر نباشین... گفتیم عیبی نداره اسممون رو بذارین باشه
#پارت 35
صبح رفتیم دادگاه و ازش شکایت کردیم... دیشب مامورا گفتن باید بریم شکایت کنیم... اومدیم خونه... باز شب شد... اون عصری یه مرد اومد... شیشه ها رو نصب کرد... از طرف بابای مرادی اومده بود... شب شد... یکی کلید انداخت تو در حیاط... انگار داشت کلید امتحان میکرد... ببینه کدوم در داخل رو باز میکنه... زنگ زدیم پلیس... تا صدای ماشین پلیس اومد... از دیوار حیاط پرید تو خونه برادرم... از اونجام زده بود تو کوچه بغلی و فرار کرد... موبایلش افتاده بود پای در... مامورا دیگه یقین کردن خود مرادی بوده این دوشب... مزاحم ما شده... رفتن در خونشون دستگیرش کنن... ولی خونه نرفته بود... مغازه هم تعطیل بود... دو روز بعد ماجرا... دم ظهر مرادی اومد در خونمون... ایفونمون تصویری بود... زده بود دوربینشو داغون کرد... مامانم رفت دم در ببینه کیه... در رو باز کرد... مرادی یقیه مامانمو میگیره و میچسبونه به در... چاقو میذاره روی گونه مامانم... اومدم بیرون...
#پارت 36
ساعت 5صبح کسی درمون رو زد ترسیدم... از پنجره اشپزخونه که رو به کوچه بود... گفتم کیه... اومد پای پنجره... گفت میشه ببینمتون... رفتم رو کابینت... از پنجره نگاهش کردم... یه مرد جوون بود... اول گفت پلیسه... بعد گفت ماجرا چی بوده... به نوع سوالاش شک کردم... این پلیس نیست... گفتم اقا مامورا که ساعت 2اومدن صورت جلسه کردن... شما کی هستی... مامانم دیگه رفت دم در... پسره فرار کرد... اره از این به بعد پسر و مردای عوضی اینجا پلاسن...
#پارت 37
برام ابلاغیه اومد... فلان روز دادگاه باشیم... برای پیگیری پرونده... کلی سوال و جواب اون روز تو دادگاه ازمون شد... اخر سرم... برای مرادی 6ماه زندان و شلاق حکم بریدن... با جریمه نقدی...
اومدیم خونه... چند روز بعد جواب انتخاب رشته اومد... تهران پزشکی قبول شدم...
#پارت 38
اومدم دم در... صحنه رو که دیدم... داد زدم... از همسایه ها کمک خاستم... همسایه روبروییمون اومد کمک... خودمم دسته طی رو جدا کردم... اومدم بزنم تو سر مرادی... مامانمو ول کرد... چاقو کشید روی در... رفت سمت مرد همسایه... لباسشو با چاقو پاره کرد و فرار کرد... نمیدونم کی به پلیس زنگ زده بود... مامورا اومدن... ولی دیر بود... باز مرادی رفته بود... همسایه ها گفتن چند روز برین جایی... خونه نباشین... ماهم در رارو قفل کردیم... رفتیم خونه مامان بزرگم... فاصله خونه مامان بزرگم با خونه مرادی یه کوچه بود... مامانم با داییم رفتن در خونشون... باباش خودشو می زد و میگفت شرمندم.... بخدا نمیدونم این پسر چرا اینکار ارو میکنه... بعد از ظهر گوشیم زنگ خورد... جواب دادم مرادی بود... از باجه زنگ میزد... شروع کرد... عزیزم خانومم... زندگیم... بیا این بازی رو تموم کن... بیا ازدواج کنیم... بخدا کاریت ندارم...
به ذهنم رسید الان وقتشه کاری کنم داستان تموم شه... بهش گفتم... باشه قبوله ولی قبلش باید ببینمت... تنها... اگه شرطامو قبول کردی باشه... به همه میگم دوست دارم و ازدواج میکنیم... قبول کرد... قرار گذاشتیم... بعدش رفتم کلانتری و گفتم قرار گذاشتیم... مامورام قرار شد با ماشین شخصی بیان... تا دیگه فرار نکنه... من رفتم سر قرار... طوری رفتار کردم... که شک نکنه... هنوز سلام و احوالپرسی نکردیم که مامورا گرفتنش... ولی بازم طوری رفتار کردم که خبر ندارم... خیلی ناراحت و غمگین ازم خداحافظی کرد...
#پارت 39
من اون شب انتخاب رشته کردم برای دانشگاه... حالا دیگه حالم خوب بود... قدرتمند بودم انگار... پر از شوق و شور... حیف عمر حال خوبم فقط دو سه روز بود... مرادی توی تک تک خونه های کوچمون نامه انداخته بود... من هرزه هستم...بکارت ندارم... اسم کلی پسرم برام ردیف کرده بود... که من باهاشون رابطه دارم...
وای خدا چرا این داستان تموم نمیشه... همسایه های دلسوزمون نامه ها رو اوردن دادن بهمون... هر کی یه پیشنهاد داد... شکایت کنین... باهاش ازدواج کن... از اینجا بلند شین برین جای دیگه زندگی کنین... ما نمیدونستیم چه تصمیمی بگیریم... شب شد... نصف شب کسی پرید تو حیاط... صداشو شنیدیم... ما از فوت بابا به این ور تموم درا رو سر شب قفل میکردیم... یهو شیشه به شیشه پنجره ها شکسته میشد... مرادی بود... داشت با همون گرز لعنتی شیشه ها رو خرد میکرد... خاستم زنگ بزنم پلیس... سیم تلفن رو قطع کرده بود... گوشیمو اوردم... زنگ زدم پلیس... همه رفتیم اتاق عقبی... اون اتاق پنجره نداشت... صدای ماشین پلیس اومد... ولی اون لعنتی رفته بود... مامورا خونه رو گشتن اثری ازش نبود... صورت جلسه کردن و رفتن... مامان زنگ زد خونشون... کسی جواب نداد... زنگ زد اژانس و رفت خونشون... پدرشو اورد خونمون رو دید... گفت تا فردا ظهر پسرتو ببر تحویل بده
سرگذشت پر از فراز و نشیب شما .... با قلم و ویرایش من....
94 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد