94 عضو
#پارت 40
مرادی ازاد شده بود... دو ماه زندان بود... به باباش قول ترک کردن مواد و فراموش کردن منو داده بود... اونم کارای ازادیشو انجام داد... اولین کاری که کرده بود... تو راه مدرسه خواهرامو تهدید میکنه... بار دوم کیف و کتابای خواهرمو میدزده... وقتی بهم خبر دادن دانشگاه رو ول کردم... بلیط گرفتم اومدم خونه... همون روز شیشه پنجره اشپزخونه رو شکست و گوله اتیش انداخت تو خونمون... خواهر کوچیکم داشت ناهار میخورد... بره مدرسه... کلی ترسید... سفره اتیش گرفت... سریع خاموشش کردم... به پلیس زنگ زدیم... دوباره ازش شکایت کردیم... این بار مامان داغ کرده بود... رفت شیشه های مغازه مرادی اورد پایین... رفت فروشگاه بابای مرادی... اونجام کلی چیز شکست... بعد گفت اهای مردم... این کار من درسته... اقای مرادی این کار من درسته هر روز بیام اینجا رو بریزم بهم... اره الان همه میگین نه... مگه دیوونه باشه این زن... نه مردم دیوونه نیستم... پسر این اقا هر روز خونه منو اتیش میزنه... شیشه هاشو میشکنه... برای خونوادم مزاحمت ایجاد میکنه... انداختمش زندان... این اقا رفته درش اورده و دوباره انداخته به جون من و زندگیم... میخام از امروز هر کاری پسرش با زندگی من و بچه هام میکنه... منم همون بلارو سر این اقا و خونوادش بیارم...
#پارت 41
کارای دانشگاهم قسمتیش اینترنتی بود انجام دادم... زنگ زدن پنج شنبه بریم دم مسجد... کاروان اماده رفتن به مشهده... انگار روزگار داشت چهره خوبشو بهمون نشون میداد... یادمه با چه ذوقی چمدون بستیم... و منتظر پنج شنبه بودیم... مامانم زنگ زد... از داییام خداحافظی کنه... جریان دانشگاهمم گفت... اون شب همه اومدن خونمون... ولی خوشحال نبودن... گفتن من حق ندارم برم تهران... گفتن دیگه بسه هر چی ابروریزی کردم... باید شوهر کنم... مشهدم لازم نیست بریم... گفتن یه مشت ضعیفه غلط میکنین برین مسافرت... ماشین دارین... مرد دارین... هر وقت باباتون زنده شد... هر غلطی خاستین بکنین... دایی وسطیام گفتن... دختر رو چه به دانشگاه رفتن... شوهر کن... اگه دخترای ما به سن تو برسن شوهرشون میدیم... دانشگاه بی دانشگاه... بری با ابرو ریزی برگردی... بلند شدن و رفتن...
کلی ناراحت شدیم... ولی مامان گفت به کسی مربوط نیست... تا امروز کدوم از این ادما کنارمون بودن... کدومشون با اشک ما اشک ریختن... هم مسافرت میریم... هم دانشگاه ثبت نامت میکنم دلبندم... پنج شنبه شد و ما سوار شدیم... پیش به سوی مشهد... اول کاروان میرفت تهران مرقد امام... بعد مشهد... بعد دو روز ما مشهد بودیم... سه روز مشهد می موندیم و برمیگشتیم خونه... زیارت رفتیم... من نذرمو ادا کردم... خرید کردیم... بچه ها برای مدرسه رفتنشون... من برای دانشگاه رفتنم خرید کردم... خیلی روزای خوبی بود... برگشتنی اومدیم قم و جمکران هم رفتیم... بعدم سمت خونه... هفته بعدشم تهران رفتم و ثبت نام کردم... قرار شد خونه دختر عمم زندگی کنم... به دانشگاه نزدیک نبود... ولی از خوابگاه بهتر بود... یک ماه از دانشگام میگذشت که...
#پارت 43
بابای مرادی رفته بود در خونه داییام و ماجرا رو تعریف کرد... اونام اومدن با مامان دعوا کردن... مامانم گفت شما جای من بودین چیکار میکردین... اصلا کجایین وقتی این وحشی میاد مارو میترسونه ها.... داییام کلی چرت و پرت گفتن و رفتن... روز بعد خواهر کوچیکم خونین اومد خونه... گفت مرادی جلوی ماشین اژانس رو گرفته... هم راننده رو زده... هم زده تو صورت من... باز شکایت کردیم... ولی کسی نمیدونست این اشغال کجا قایم شده... هیچ شبی نبود که شیشه هارو نشکنه یا گوله اتیش نندازه تو خونه... خاستیم چند روز بریم خونه مامان بزرگم... اونم قبول کرد... رفتیم اونجا... ولی اون حیوون به خونه اونام رحم نکرد... حتی ماشین دایی کوچیکمو داغون کرده بود... پلیسم همچنان دنبالش میگشت... برگشتیم خونه خودمون... یه شب زنگ زده بود به داداشم و گفته بود الان برو انباری خونه بابات... پرستو و دوتا پسر دارن حال میکنن... داداش بی خرد منم پرید تو حیاط... رفته بود انباری... درش قفل بود... زده بود شکونده بود... و به هیچی رسید... اومد دم در... صدامون کرد... ما از پشت در جواب دادیم چیکار داره... گفت در رو باز کنین... ببینم چندتا مرد بردین خونه... مامانم عصبی شد... در رو باز کرد. گفت بگرد بی غیرت ولی بعدش من میدونم با تو... اومد تو... در رو قفل کرد... کلیدم گذاشت تو جیبش... خونه رو گشت... کمد... کابینت... سوراخ موش... زیر گلدون... پشت پرده... خواهرم گفت زیر فرشارو یادت رفت... راستی اون گوشه سمت راست لونه مورچه هست... اونجارم بگرد... که داداشم خابوند تو صورتش... طوری که سر سیما خورد لبه طاقچه... خون از دماغش اومد... سیما جواب نمیداد... داداشم ترسید... بغلش کرد... صداش زد... ولی سیما جواب نمیداد...
#پارت 44
سریع رفت ماشینشو اورد... سیمارو بردیم بیمارستان... بعد معاینه و عکس و سی تی اسکن... گفتن چیز مهمی نیست... سیما بهوش اومد... ولی بلافاصله تشنج کرد... بردنش ICU... چه شب وحشتناکی بود... بعد یه ساعت گفتن حالش خوبه... فقط برای اطمینان بیشتر بهتره 24 ساعت اونجا بمونه... داداشمم خودشو سرزنش میکرد... بعد گفت من باید برم این پسر رو پیدا کنم... اون باعث این اتفاقات بوده... رفت... صبح من اومدم خونه صبحونه و ناهار درست کنم ببرم بیمارستان... داداشم مرادی رو دیشب وقتی خاسته از دیوار بیاد تو خونه... گرفته بود... توی زیر زمین بسته بودش... فهمید من اومدم... گفت بیا زیر زمین... رفتم... گفت این همون بی شرفه... گفتم اره... گفت چیکارش کنم... که دلت خنک بشه... گفتم بده پلیس... گفت باز باباش بیاد آزادش کنه... گفتم اره بده دست پلیسا... داداشم با تبر زد رو دست مرادی... خون پاشید تو صورت دوتاشون... گفت حالا ازادش میکنم... منو فرستاد خونه... مرادی با دست خونی تو حیاط دیدم داره میره... از خدا خاستم بره و هیچ وقت برنگرده... داداشم اومد... رفت حموم... منم همه چی اماده کردم... رفتیم بیمارستان... عصر سیما رو اوردیم خونه... از اون شب داداشمم هر شب تو ماشینش دم در خونه می خوابید... منم دیدم همه چی اروم شده... خاستم برگردم تهران... دانشگاه... اون روز صبح خبر دادن خونه بابای مرادی دیشب اتیش گرفته... پسر کوچیکش که 18سالش بوده تو اتیش دچار سانحه شده بود... هم سوخته بود... هم پاش شکسته بود... عصرش فروغ زنگ زد گفت... مصطفی 45درصد سوخته... ولی دکترا گفتن پاش رو باید قطع کنن... نمیدونم چرا ناراحتش شدم... گفت دیشب مجتبی رفته خونه با خونوادش دعواش شده... بعد خونه رو اتیش زده... گفت تو رو خدا عموم اینارو نفرین نکن... منم گفتم خدا به همه کمک کنه فروغ جان... کار دارم خداحافظ... اون شب اخرین شبی بود که پیش خونوادم بودم... قرار بود فردا برم تهران تا عیدم نیام... نصف شب مجتبی و دوستش اومدن تو خونه... نمیدونم چجوری از چشای داداشم قایم شدن و تونستن بیان تو... زمانی که پریسا رفته بود دستشویی... گروگان گرفتنش و اومدن تو خونه... وقتی تفنگ رو روی شقیقه پریسا دیدم... دنیا رو سرم خراب شد... مامانم و سیما و من یه گوشه هال وایسادیم... دوستش دهنمون رو بست... هر سه تامونو بستن به صندلیا... مجتبی گفت شناسنامت کجاس... خودش خونه رو گشت... پیداش کرد... منو باز کرد... بجام پریسارو بست... گفت لباس بیرون بپوشم... مانتو شال و چادرمو پوشیدم... هر چی پول تو کشو بود رو برداشت... پریسارم باز کردن... اونم لباس پوشید... به دوستش گفت... مراقبشون باش... بعد از در پشتی مارو برد انداخت تو ماشینش... راه افتاد... خیلی رفتیم...
#پارت 45
رفتیم توی یه سوله... انگار انبار کاه و یونجه بود... مارو برد بیرون... توی یه اتاقک... دهنمون باز کرد... از یخچال اونجا خوراکی دراورد... میخاست بذاره دهنمون.... ما قبول نکردیم... پریسا هی گریه میکرد... به دوستش زنگ زد... گفت به مامانم و خواهرم صبونه بده... قطعش کرد... به کسی دیگه زنگ زد... اره رسیدم... زودتر بیارش قائله رو ختم کن... بعدم قطع کرد... اومد نشست زمین... یه قالیچه قرمز کهنه بود... یه یخچال قدیمی... دوتا متکای سفید کثیف... یه گاز زمینی سه شعله... تکیه زد به متکاها و شروع کرد به شیشه کشیدن... من قبلا تو تلویزیون دیده بودم... این دم و دستگاه برای کشیدن شیشه بود... بعدشم خوابید... داشتم به فرار فکر میکردم... ولی راه حلی نداشتم... تا اینکه کسی اومد... صدای بوق ماشینش مرادی رو بیدار کرد... رفت بیرون... در اتاقو قفل کرد... بعد دقایقی برگشت... یه پیرمرد و یه مرد هم سن خودش باهاش بودن... با یه دفتر سبز بلند... گفت حاج آقا زودتر صیغه رو بخون تا این اهو رام کنم... اونم شروع کرد شناسنامه ها رو دیدن... بعد دفتر رو باز کرد... و نوشت و نوشت... بعد کلی عربی گفت... بعدش گفت عروس خانوم وکیلم... من چیزی نمیگفتم... که مجتبی گفت بله... بعد چندتا 50 هزاری ریخت رو دفتر پیرمرده... کلی انگشت زد و شناسنامه ها رو گرفت... پیرمرده گفت... اقای مرادی برای مهر شناسنامه ها و گرفتن عقدنامه فردا بیا دفتر... رو به من کرد و گفت مبارکه دخترم.
#پارت 55
رو گرفتیم
دو روز بیمارستان بود... مرخص شد... با اینکه خونواده موافق کارم نبودن... ولی بردمش مشهد...
زیارت کرد... به قول خودش سبک شد... همش دو روز اونجا بودیم... منو با یه مرد میانسال اشنا کرد... که الان از بهترین حامیا و عزیزای منه...
ازم حلالیت خاست... کلی گریه کرد... گفت خیلی دوستم داره... ولی دیگه نه مغزش سالمه... نه جسمش... گفت بخاطر مصرف مواد عقیمم شده... گفت کلی گناه کرده تو این سالا... ولی بعد دیدن من... توبه کرده... گفت... فقط مواد رو نتونسته کنار بذاره...
و فقط اشک می ریخت
گفت بلیط بگیر شب برگردیم...
برگشتیم و رفت زندان
بعدها شنیدم... منتقلش کردن یه آسایشگاه روانی تو اهواز... با اینکه دوتا ماشین خسارت بهم زده بود... ابروریزی کرده بود... زندگیمون رو پر از دردسر و وحشت کرده بود... ازش گذشتم...
من هنوزم هر شب کابوس اون شب تو چادر زندونیم کرده بود رو میدیدم... با صدای جیغ از خواب بلند میشدم
ولی بخشیدمش و از خدا خاستم به دادش برسه...
#پارت63
رو گفت...
بیمقدمه گفتم نه....
ازش خوشم نمیاد...
بی تربیت بهم پیام داده...
تو خیابونم کلی نگام میکنه...
بهش بگو من شوهر بی سروپا و بی تربیت به کارم نمیاد...
پسرداییم گفت اشتباه میکنی
محمد ادم خیلی درستیه...
با اینکه پدرش ثروتمنده...
از سال اول راهنمایی خودش کارگری میکرده و دستش تو جیب خودش بوده...
سواد داره شعورش بالاست ... تربیتم داره...
من چند ساله رفیقشم میشناسمش ....
اصلا میخوای مطمئنت منم ...
من دختر بازی کردم ولی اون نه تا این حد پاکه......
تو مثه خواهرمی پرستو....
بد بود خودم میزدم تو دهنش... ولی ادم درستیه...
بهش یه فرصت بده...
کم مغرور باش...
وقتی میدیدم پسرداییم چقدر سنگشو به سینه می زنه...
گفتم باشه بگو بیاد دو نفری حرف بزنیم خودتم باشی
و اولین قرار ما گذاشته شد...
#پارت64
قدیمی ترین پارک شهرمون... ساعت 3بعد از ظهر...
من مانتوی سرمه ای و شلوار جین و شال مشکی پوشیدم...
چادرمم سرم کردم...
ولی اون شلوار مشکی... کت چرم روشن خردلی کفشاش ست کتش وپیراهنشم سفید بود...
اون روز من عاشق شدم...
ولی به روی خودم نیاوردم...
پسرداییم چند صندلی اون ورتر نشست...
شهر ما تا اواخر اردیبهشت هوا سرده چون منطقه کوهستانیه...
البته دو سه ساله اینجوری شده چون خشک سالی کاری کرده که سرما و بارندگی کمتر بشه...
اون روز یکشنبه بود...
اردیبهشت بودهوا هنوز سوز داشت...
هنوز سلام نکرده بودیم...
من از سرمای صندلی سردم شد... خاست کتشو بده بهم...
گفتم نه چیزی نیست...
نشستیم سلام و احوالپرسی کردیم و کمی سکوت...
من شروع کردم چون واقعا سردم بود خاستم زودتر تموم بشه بریم خونه...
اقای سبحانی من بخاطر پسرداییم الان اینجام...
وگرنه در شأنم نیست اینجا باشم...
حرفاتون رو رک و واضح بزنین تا زودتر بریم
_ ممنونم که منت گذاشتین و اومدین من نمیدونم از کجا شروع کنم...؟؟
راستی ماشینتون درست شد...
ـ نه نبردمش تعمیرگاه
ـ امروز غروب خودم براتون درستش میکنم ماشاالله دست فرمون خوبیم دارین...
ـ لطف دارین فردا میدم کسی برام ببره تعمیر کنه...
ـ درسته منو قابل نمیدونین ولی بذارین براتون درستش کنم
ـ اختیار دارین تا ببینم چی پیش میاد....
ـ باباتون راننده برای دخترش نمیخاد منم هم راننده خوبیم هم بادیگارد خوبی...
ـ پدر من چندین ساله فوت شدن
ـ معذرت میخام خدا بیامرزتشون بابای منم یک ساله فوت شده یک ماهه از سالگردشون میگذره
ـ خدا رحمتشون کنه غم اخرتون باشه میشه حرفاتون رو بزنین
ـ ممنونم راستش من اولین باره با یه خانوم میخام از ازدواج حرف بزنم نمیدونم چی بگم شمام سختگیرین بیشتر میترسم
عصبی نگاش کردم...
گفتم الان خط کش دستم هست یا ترکه چوب خوب راحت حرفتون رو بزنین...
هی با دستاش ور می رفت... معلوم بود استرس داره...
خودم شروع کردم به حرف زدن...
اقای سبحانی من 19 سالمه... دختر بزرگ خونوادم...
باید مراقب دوتا خواهرام و مادرم باشم...
جریان اقای مرادی رو هم باید شنیده باشین...
الانم مشغول تحصیل تو تهرانم... دوست دارم ازدواج کنم...
ولی باید عاشقش باشم...
پس سختگیر نیستم...
هنوز اون ادم ایده المو پیدا نکردم....
الانم شما هر حرفی ته دلتون دارین بگین من سراپا گوشم
خواست حرف بزنه که پسرداییم با هویج بستنی سر رسید...
من خودم سردم بود...
استرسم داشتم...
این طفلی سبحانی هم بدتر از من...
حالا پسردایی خجسته ام هم رفته هویج بستنی گرفته...?
سینی رو ازش گرفتم وگذاشتم رو صندلی .....
فاصله بین من و سبحانی رو سینی
#پارت73
روز بعد رفتیم پیش دکتر خودم... گفت غیر ممکنه با مصرف این حجم از دارو و پیشرفت بیماری... ایشون باردار باشن...
بعد منو فرستاد بیرون و با محمد حرف زد...
محمد کلافه و پر غصه اومد بیرون...
گفتم :
_چیشد...؟؟؟
با لبخند اجباری روی لباش گفت:...
_هیچی خانمی... بریم حرم... بعد بریم شام بیرون بخوریم...
اون روز منو کلی چرخوند...
اما از بچه حرف نمیزد...
خسته برگشتیم خونه...
منو تا خابوندو مطمئن شد خابم...
وضو و گرفت و زد بیرون...
محمد هر وقت وضو میگرفت و می زد بیرون...
یعنی داره میره حرم...
بلند شدم دنبالش راه افتادم... بدون اینکه بدونه...
اره رفت حرم...
رفت زیارت و بعد رفت پنجره فولاد...
بعد اومد نشست روبه رو پنجره فولاد...
نماز خوندو کلی گریه کرد...
سجده رفت و نمیدونم با خدا چی میگفت مناحاتش تموم شد...
رفتم نشستم کنارش...
گفتم تک خوری نداشتیم رفیق... لبخند زد....
اشکاشو با گوشه چادرم پاک کردگفت تک خوری نکردم... میدونستم زن باهوشم میاد دنبالم...
گفتم:
- محمد دکتر چی گفت که تو حالت اینقدر بده...؟؟!!!
گفت :
_خانمی باید بین تو و بچه یکی بمونه واین بچه ممکنه سالم نباشه...
تو کلی دارو خوردی...
امپول زدی...
سی تی اسکن داشتی پس راضی باش بندازیمش...
هیچی نگفتم فقط اشک ریختم... اومدیم خونه...
چند روز بعد رفتیم دکتر...
تا دارو بده بچه رو سقط کنیم... من راضی نبودم...
ولی روی حرف محمد حرف نزدم...
از خدا خاستم هر اتفاقی که به صلاح بچمه همون براش پیش بیاد
برام شیاف نوشت...
هر 8ساعت یکی باید میذاشتم... گفت شیاف دوم یا سوم بچه سقط میشه...
اون شب با کلی ترس و لرز محمد شیاف رو برام گذاشت...?
صبح شیاف دوم...?
عصر شیاف سوم...?
ولی من خونریزی نکردم...
رفتیم دکتر سونو رو انجام دادن... گفت اصلا بچه و ساک بارداری نیست...
نکنه ازمایش اشتباه بوده...
گفت:
_ خانم اخرین پریودیت کی بوده...
پریودات منظمه...؟؟؟
گفتم:
_ 20اسفند...اره همیشه منظم بوده...!!!!
اومدیم خونه چند روز دیگه وقت اشعه درمانی داشتم...
محمد خیالش راحت شد که بچه ای در کار نیست...
ولی جواب ازمایشم میگفت باردارم...
فردا خودم برای اطمینان بیشتر رفتم تست دادم...
ظهر جوابشو گرفتم...
بتام 200 بود...
رفتم پیش ماما درمانگاه گفتم جریانو...
گفت فقط خاست خدا بوده شیافا عمل نکردن...
هیچ دلیل علمی نداره...
گفت چند وقت صبر کن شاید همین بچه شفات باشه و سرطانتم خوب بشه...
اومدم خونه...
اون هفته اشعه درمانی نرفتم...
هفته بعد قضیه رو به محمد گفتم...
رفتیم سونوگرافی...
اره ساک حاملگی دیده میشد... گفت الان اول 5هفته هستم...
کلی خوشی کردیم...
گفت ده روز دیگه بیا برای قلب بچه...
رفتیم پیش دکتر سرطانم..
بازم حرفش
#پارت74
این بودکه بچه باید بیفته...
ازش بدم اومد...
چه قدر راحت در مورد مرگ بچم حرف میزد...?
اون هفته دردام زیاد بود...
چون قرصا و امپولارو مصرف نکردم...
خاستم بچم سالم بمونه...
به محمد گفته بودن کسی تو اهواز هست که میتونه منو درمان کنه و بچه هم بمونه...
راه افتادیم سمت اهواز...
بلیط قطار گرفتیم...
دو روز تو راه بودیم...
اهواز که رسیدم راهی بیمارستان شدم...
فشارم پایین بود گرمازده هم شده بودم...
بیماریم شدیدتر شده بود...
ادرس دکتر رو گیر اوردیم پدرش فوت شده بود و رفته بود بندر امام برای مراسم...
ما هم رفتیم بندر امام...
پیداش کردیم بعد ختم باهاش حرف زدیم...
منو برد مطب یکی از دوستاش... معاینه کرد...
ازمایش و عکس و سی تی اسکن های منو نگاه کرد دوباره سونو شدم
گفت داروها روی جفت جنین اثر داشتن...
جفت جای بدی تشکیل شده... حتی اگه بخواین تو این شرایط نگهش دارین...
توی 5ماه به بعد خطر سقطش بالاس...
یه امپول و چهارتا شیاف مینویسم باید از بازار سیاه بخرین تو داروخونه ها نیست ببرین بیمارستان براش استفاده کنن بچه میفته...
به منم گفت بچه مادر میخاد...
تو باید اول درمان بشی بعد بچه بیاری دخترم بسپار به خدا اگه موندنی باشه برات می مونه...
رفتیم لب دریا...
حال هیچ کدوممون خوب نبود... فقط گریه می کردیم...
اون شب اونجا موندیم...
مسافر خونه نداشت...
خاستیم تو پارک نزدیک ساحل بخابیم که یه مرد تاکسی دار... مارو دید و به زور برد خونش... فرداش اومدیم اهواز برای اروم کردن دلمون تک تک دکترای اهوازم رفتیم...
همه گفتن اون دکتر درست گفته... باید بچه بیفته?
مشهد در
خونه امام رضا... و از امام رضا براش گفته... منو سولماز دوست شدیم...
سولماز تو دهمین روز از اشناییمون مشکلش حل شد... و به همین خاطر برای من کادو یه تورات و یه کتاب از ادعیه های مشکل گشا اورد... خونش تهران بود... برگشت خونه...
دو روز بعد من از هوش رفتم... بردنم درمانگاه حرم... گفتن که باردارم??
#پارت80
اونجا باشی... بخابی...
خوشحال شدم...
رفتم اونجا و خوابیدم...
بعد نماز رفتم دم بیمارستان امام رضا...
برای سونو گرافی...
دکترم گفته بود این تاریخ برم...
خانوم مبارکت باشه...
صدای قلبشونو گوش کن...
گوم... گوم...?
دوتا جنین سالم داری...??
قلبشونم سالمه...
همسان هستن...
تو یه ساک تشکیل شدن...
خودت نگاه کن...
اره راست میگفت...
اشکام نمیذاشتن جایی رو ببینم...
گفتم سالمن؟
بله عزیزم...
برگه رو بهم داد و اومدم بیرون... اول برگشتم حرم...
کلی از اقا تشکر کردم...
نماز شکر خوندم...
خیلی خوشحال بودم
#پارت 91
عشق تو رو... محبتای تو رو ندید گرفتم...
کارای محمد که باز از رحمت تو منشا میگرفت رو فقط میدیم...
خدای من توی این چند سال شکرت رو بجا نیاوردم...
خدایا ازم بگذر...
خدایا ازم بگذر......
اون شب تا خود صبح فقط استغفار کردم...
حتما میگین چه مسخره...
مگه تو گناه کردی... تو که همش دربدری و مریضی و بلا کشیدی...
من گناهکار بودم... چون عاشق خدا نشده بودم...
خدارو فراموش کرده بودم...
همون خدایی که نذاشت روز تولدم
تلف شم...
همون خدایی که نقشه های شوم برادرمو باطل کرد...
همون خدایی که از چنگال مرادی نجاتم داد...
همون خدایی که نذاشت مریضیم باعث فلج شدنم بشه...
همون خدایی که تو لحظه ناممکن بهم دوتا فرشته بخشید...
من خدا رو با همه عظمتش ندید گرفته بودم...
فقط زبانی باهاش در ارتباط بودم...
دلی نبود... عاشقش نبودم... من فقط عاشق محمد بودم...
اون روز صبح با چشای پف کرده... بدن یخ زده... لبای تیره...
کلی قلب درد اومدم خونه...
زن عمو رجب و دخترش کلی پرستاریمو کردن...
عمو کلی سرزنشم کرد...
تب داشتم... هزیون میگفتم...
گاهی بهوش بودم... گاهی بی هوش...
عصری دیگه زنگ زدن اورژانس...
اومدن معاینم کردن...
امپول زدن... سرم زدن...
گفتن بهتره خونه باشم...
چیزی نیست... کمی سرما خوردم
دکتر قلب بیمارستان رضوی به عمو رجب زنگ زد...
جواب داد... دکتر گفت من عمل شدم یا نه؟
ـ نه اقای دکتر بیمارستان امام رضا نوبت نداره بهمون بده.
ـ اشکالی نداره اقای احمد جانلو...
یک همایش جراحی های قلب تو مشهد قراره برگزار بشه... از سراسر اسیا 10 تا مریض خاص داریم... هزینه ها دولتی حساب میشه...
اسم دخترتون رو مینویسم... فردا مطب باشین تا تشکیل پرونده بدین...
عمو خیلی خوشحال شد...تشکر کرد...
شب حالم بهتر بود... دوست داشتم برم حرم عزاداری...
به زور عمو رو راضی کردم...
لباس گرم پوشیدم و همراه بهار و دوستاش رفتیم حرم...
یه ساعت از اومدنمون به حرم گذشته بود... که وات ساپم زنگ خورد...
ناشناس بود... جواب ندادم...
پیام داد... پرستو گوشیتو جواب بده...
محمدم کار واجب دارم...
بهار گفت بنویس اگه محمدِ... یه رمز یه خاطره بگه...
محمدم یه جمله ای گفت که فقط خودمون دوتا میدونستیم...
اره خودش بود...
حرف زدیم... اشک می ریختم مثله اسمون اون شب...
گفت این استوریا چیه میذاری...
پروفایلت این سونو راسته...
ما واقعا بچه داریم...
تو رو به همون امام رضا دروغ نگو...
منم هر چی عکس سونو بود رو براش فرستادم... فقط باز نگفتم دو قلو هستن
#پارت93
بیمارستان...
خودت زنگ بزن بپرس...
دست از سر پرستو بردار...
محمد پیگیری کرده بود...
فهمید من واقعاً باردارم...
دو قولو باردارم...
الانم باید قلبمو جراحی کنم...
وگرنه بچه ها از دست میرن...
دوباره پیام داد...
هزینه رو از کجا میاری...
کی بهت پول داده...
بهار جای من اون شب پیام میداد...
گفت عمو رجب پول رو جور کرده...
محمد گفت میخاد با من حرف بزنه...
بهارم گفته بود... حال من خیلی بده و امشب ccu خابیدم...
از بهار قول گرفت قبل بردنم به اتاق عمل باهام حرف بزنه...
بهارم بهش قول داد...
اما روز جراحیم
کرده...
اره دخترم
چند وقته...
تو این فال اومده شاید بیست روز پیش...
الان حالش خوبه...
در کل تو 6ماه اینده تو پیروز میدانی...
حرفاش برام جالب بود...
تا حدودی بهم قوت قلب میداد
#پارت100
بیرون...
تا یه ناهار خوب بخوریم...
نگو نه که منو پسرام دعوات میکنیم...
رفتیم حرم نماز ظهر رو خوندیم...
رفتیم ناهار...
عمو رجبم زنگ زد... جویای احوالم شد... گفتم همه چی خوبه...
باز تاکیید کرد مراقب خودت باش...
بعد ناهار رفتیم پیاده روی...
بازار گردی...
سعی داشت چیزی بخرم...
ولی من دل و دماغ خرید نداشتم...
گفتم خستم و خابم میاد... بریم هتل...
برگشتیم... خوابیدم... البته در اتاق رو قفل کردم...
محمد رفت خرید... یه شام خوشمزه... پخته بود... برنج و خورشت قیمه... سالادم گذاشته بود...
نون تازه... وعده میوه بعد شامم گذاشته بود روی میز...
صدام کرد... بعد مدتها ارایش کردم... البته اون کیف ارایشی و وسایلاشو امروز محمد برام گرفته بود...
بعد مدتها لباس نو پوشیدم...
راستش لباس زمستونیام... لباسایی بود... که زوار پرت کرده بودن بالای ضریح اقا... خدامم لطف کردن به من چندتاشو داده بودن...
#پارت102
زمین...
زنگ زدم به بهار برسه به دادم...
محمد با یه ویلچر بالا سرم ظاهر شد...
زیر بغلمو گرفت بلندم کرد... منو گذاشت رو ویلچر...
ساکمو داد امانتداری...
دیگه به هوش نبودم...
محمد منو برد از داخل حرم... سمت درمانگاه حرم امام رضا...
یک لحظه چشام باز شد...
حرمو دیدم... تو دلم بچه هامو بهش سپردم... بار بعدی که چشامو باز کردم... زیر سرم بودم...
کلی دستگاه بهم وصل بود...
اوضام وخیم بود...
گفتن تا امشب تحت نظر باشه...
محمد رو نذاشتن بیاد تو...
بهارم اومده بود... محمد گفت کجاییم... خودشو رسوند...
دکترم گفت نباید شوک عصبی و عاطفی ببینم... وگرنه بچه ها ایست قلبی میکنن... خودمم فلج میشم...
ساعت ده شب مرخص شدم...
اومدیم هتل...
محمد گوشیشو خاموش کرد...
برام میوه اورد...
گفت دیگه جز من کسی تو زندگیش نیست...
همون قرانی که شب اول برام گرفته بود رو اورد...
گفت به قران من دوست دارم و اومدم زندگی کنیم
#پارت108
یکی از دوستای محمد گفت اصفهان دکتری میشناسه... که میتونه توی یه جلسه زگیلامو پاک کنه...
رفتیم اصفهان... لیزر شدم... دو جلسه... همراه با داروی دست ساز خود دکتر...
گفت چند روز دیگه نهایتا 7روزه خشک میشن... میفتن...
اومدیم تهران...
من رفتم خونه برادر شوهرم..
محمد که خیالش راحت شد...
دیگه درمان شدم رفت عراق...
اخرای پروژش بود...
بعد هفت...
زگیلام خوب که نشدن... تا دهانه واژنم رشد کرده بودن...
اون اوایل 3تا بودن...
دکتر اولی سوزوندشون... شدن 7تا 10تا...
دکتر دومی با درمانش کاری کرد...
بزرگتر شدن...
ولی اینبار هم بزرگ شدن... هم زیاد...
طوری که تمام دور مقعد و واژن و لبه های اندام تناسلیم پر شد از زگیلایی که شبیه کلم بروکلی بودن فقط رنگ و ابعادشون از کلم کوچیکتر بود...
جاریم خیلی نگرانم شد... سه روز تموم پرسوجو کرد... خودم تو نت کلی گشتم...
رفتیم سراغ درمان خانگی...
از سیر له شده بگیر... تا اویشن و سرکه...
از اب پیاز تا دنبه گوسفند...
هر کی هرچی گفت من به اینا میزدم...
فایده نداشت... هر روز بزرگتر شدن و بیشتر...
دیگه راحت نمیتونستم دستشویی برم...
تا اینکه سولماز دوستم بهم ادرس یه دکتر زنان رو داد...
گفت هم دستش سبکه... هم خیلی خِبره و ماهره...
رفتم مطب خانم دکتر جاهد...
چقدر مهربون... چقدر با سواد...
بر عکس دکترای قبلی که فقط به پول فکر میکردن...
خانم دکتر به درمان من فکر میکرد...
گفت پلاسما تراپی کنیم... تا کاملا موضع تحریک بشه...
همه نهفته ها هم بزنن بیرون...
هر ده روز یک جلسه باید انجام بشه...
شایدم تو همین جلسات بیشترشون ریشه کن بشن...
گفت که خیلی دیر اومدم... و خیلی تحریکشون کردم...
4جلسه پلاسما جت شدم...
بعد خانم دکتر برای درمانم تیم 5نفره پزشکی تشکیل داد...
دو دکتر پوست... یه دکتر سرطان شناسی... یه جراح عمومی و فوق تخصص داخلی... حین معاینه من تصویر کامل رو برای همه تیم فرستاد...
تشخیص همه جراحی بود...
ولی بدون بی حسی و بیهوشی...
هفته بعد رفتم مطب...
من اون روز تلخ رو تجربه کردم...
امیدوارم هیچ کسی تجربه نکنه...
لباسامو دراوردم...
روی صندلی معاینه دراز کشیدم...
تمام قسمت تناسلیمو بتادین ریختن...
دوتا چراغ اورده بود... دوتا چراغ رو روشن کرد...
نور کافی بود... خانم دکتر لباس مخصوص اتاق جراحی پوشیده بود... عینک مخصوصم زد... زیر صندلی تشت گذاشتن...
کلی باند و پنس روی میز کنار صندلی چیده شده بود...
دوربین روی موضع جراحی تنظیم شد... تیم پزشکی از راه دور نظاره گر بودن... و جاهایی به خانم دکتر نکاتی رو میگفتن...
تا حالا خیلی از شماها رفتین اپیلاسیون... اون قسمت لبه های فرج خیلی حساسن... وقتی موهاشو میکنن... یه دردی داره...
حالا شما تصور کنین... من
#پارت109
اون
قسمت ها و ورودی واژنمو قرار بود بدون بی حسی ببرن...
خانم دکتر بسم الله رو گفت... ایه الکرسی خوند... صدقه گذاشت و شروع کرد... برش اول رو کم فهمیدم... نگو اون برش سر زگیلارو داره میبره... اون سرشو عصب نداشت... من نمیفهمیدم...
وای به ریشه هاشون رسید...
قشنگ حس میکردم دارن از بدنم میبرن...
وقتی پر صورت خانم دکتر خون شد...
ترس و درد من بیشتر شد...
خانم دکتر رفت ماسک و عینکشو بشوره...
جاریم اومد بالای سرم...
از درد می لرزیدم...
انگار فشارم داشت میفتاد...
جاریم بهم کشمش داد...
دوتام شکلات باز کرد...
به زور خوردمشون...
دندونام از درد بهم میخوردن و لرز تموم بدنمو گرفته بود...
محمد تصویری زنگ زد...
جاریم گوشی رو گرفت...
کمی باهام شوخی کرد... تا دردام یادم بره... ولی دید گریه میکنم...
رنگم شده عینهو گچ... تلفن رو قطع کرد...
جاریمو فرستادن امپول کا بگیره بیاره... تا خون ریزیم کم بشه...
تیم پزشکی گفتن تو یه جلسه تحمل ندارم... بهتره بقیه کار بمونه برای 5روز دیگه...
برام باند پیچیش کردن... باید تا شب دستشويی نمیرفتم...
وقتی از جام بلند شدم...
تشت پر از خونو دیدم...
حالم بد شد... وای چی به سرم اومده بود...
اون روز هر چی درد داشتم فقط میگفتم الله اکبر...
تو مسیر خونه جاریم گفت هر بار داد میزدی الله اکبر... انگار به تنم چاقو میزدن...
بمیرم چقدر درد کشیدی...
خندیدم و گفتم خدا این دردو کفاره گناهام بدونه...
پروندمو سفید کنه...
خندید... گفت کفاره گناهای محمد منظورته...
محمد و زهرا جاریم دختر خاله و پسر خاله هستن...
ولی زهرا همیشه پشت من بود... تو ایام بارداریم چندین بار بهم زنگ زد... ولی چون بهش شک داشتم جوابشو نمیدادم یا چیز خاصی نمیگفتم...
ولی اون 3ماهی که مهمونش بودم...
فهمیدم خیلی انسانه...
خوشحال بودم که لااقل یه دوست خوب توی فامیل شوهر دارم...
#پارت 117
بعد چهلم...
برگشتیم خونه...
محمد افسردگی شدید گرفته بود... پوریا و سبحان رفیقای جون جونیش بودن...
بعد برادر و خواهر زاده حسابشون میکرد...
شبا کابوس میدید...
روزا ماتم زده و بهت زده بود...
از اون طرف خونوادش بهش فشار میاوردن...
منو طلاق بده... من نحسم براشون...
یه روز محمد اومد خونه...
گفت بیا بریم ترکیه...
من دیگه تحمل اینجا موندن رو ندارم...
و رفتیم از ایران
اخرین پارت زندگی من تا این لحظه از عمری که خدا بهم داده پارت بعدی داستان هستش...
از همه کسانی که همراهی کردن و کلمه به کلمه داستان زندگیمو خوندن... با خنده هام خوشحال و با غمام غمگین شدم سپاسگزارم...
بخصوص از کسایی که اومدن پی وی و کلی بهم امیدواری دادن... و اظهار همدردی کردن... و تشکر ویژه از سارا دوست عزیزم و گروه اقدامی های قرن جدید... که نه قضاوتم کردن نه ترحمی داشتن... هر چه بود از روی محبت و عشقشون بوده...?
سلام تو این بلاگ داریم سرگذشت کوتاه اقدام به بارداری شما نی نی پلاسی هارو میخونیم .....
اگه دوست دارین عضو بشین ....
تا بدونیم که تو این راه تنها نیستیم .....
nini.plus/entezarshirinman
سرگذشت پر از فراز و نشیب شما .... با قلم و ویرایش من....
94 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد