من بالاخره مامان میشم💪

94 عضو

#پارت98
برگشتیم خونه...
به مامانم زنگ زدم...
احوالشو پرسیدم...
خوشحال بودم که صداشو میشنیدم...
ولی نباید زنگ میزدم...
داییم فهمید که من دوباره برگشتم خونه عمو رجب...
سریع زنگ زد و کلی تهدیدشون کرد...
دیدم دارن واقعا دردسر میسازن...
به عمو گفتم بذاره برم حرم...
راضی نبود...
ولی خانومش تموم تلاششو کرد... که من برم حق داشتن من براشون فقط دردسر بودم....
رفتم حرم فردا شب قرار بود محمد بیاد...
تصمیم گرفتم برم فرودگاه دیدنش...
__________________
ساعت 7ونیم فرودگاه بودم...
کلی فکرای مختلف به ذهنم میومد...
تو دستشویی حرم هر چی شال و روسری داشتم به شکمم بستم... که اگه محمد برای کشتن بچه ها اومده باشه و بخاد هولم بده... شکمم در امان باشه...
محمد گفته بود ساعت 9میاد...
من از 7ونیم فرودگاه بودم...
گفتم شاید زودتر برسه...
خیلی گرسنم بود از بوفه یه ساندویچ گرفتم خوردم...
ساعت 8 و نیم شد...
یه پرواز دیگه نشست...
یه چیپس خریدم...
مضطرب بودم...
خواستم با خوردن چیپس سرگرم بشم...
که چشمم به محمد خورد...
اره خودشه...
ولی نه اشتباه میکنم...
یه پسر شبیه محمد منه...
فرقش نوع لباس پوشیدنشون بود...
شلوار اسلش و تیشرت و کت اسپورت...
ولی داشت میومد سمت من...
بلند شدم چادرمو جمع کردم دور شکمم...
دیدم دست دراز کرد سمت من...
دست داد که سلام کنه...
ترسیدم...
اب دهنمو قورت دادم...
محمد بود...
دوباره سلام کرد...
نشستم رو صندلی...
فشارم افتاد ترسیده بودم یا شایدم هیجان زده بودم...
قلبم تندتر میزد...
نفسم بند اومده بود...
سریع رفت اب برام گرفت...
قرصای قلبمو دراوردم خوردم...
اروم شدم...
نگاش میکردم سیر نمیشدم از دیدنش...
خودمو با چیپسم سرگرم کردم...
تا گریه نکنم...
ماشین گرفت رفتیم حرم تو ماشین کنارم نشست...
من ازش کمی فاصله گرفتم...
چشمش یه بار به شکمم بود...
یه بار به من...
به حرم رسیدیم رفت زیارت...
بعد گفت بریم هتل...
ترسیدم قبول کنم...
گفت به همین امام رضا من برگشتم باهات زندگی کنم...
به خدایی که این دو فرشته رو داده دشمن نیستم...
رفت یه قران گرفت...
گفت این امشب نگهبان تو و بچه ها...
نمیدونم چیشدبعد گرفتن قران بهش اعتماد کردم...
رفتیم هتل من حکم دادگاه رو داشتم ولی شناسنامه و عقدنامه رو نگرفته بودم...
ولی محمد شناسنامه قدیمیشو داشت...
باهمون بهمون اتاق دادن...
رفت بیرون و برگشت...
کلی خوراکی و غذا گرفته بود...
گفت دلم میخاد خودم مثه قدیم بهت غذا بدم...
ولی من ترسیدم چیزی توش باشه...
انگار چشمام میخوند چی تو سرمه...
اول خودش از غذاها خورد...
گفت به قران خدا هیچ نیت بدی ندارم...
من اومدم جبران کنم پرستو باور کن شرمندم
اومدم همه چی رو درست کنم...
اومدم برای بچه هام
پدری

1400/02/25 18:45

کنم...
بهم یه فرصت بده...
بعدش بهم یه لقمه تعارف کرد... خواستم ازش بگیرم...
گفت :
-خودم بذارم دهنت؟
اجازه دادم...
میوه شست ابمیوه درست کرد... گفت بخور...
تو از امروز فقط بخور و بخاب...
من دربست در خدمتم قربان...

1400/02/25 18:45

#پارت99
نمیتونستم باورش کنم...
اون شب اینقدر استرسم بالا بود... که دوبار قرصای قلبمو استفاده کردم...
اونجا که بودیم هتل آپارتمان بود...
بهش گفتم... میشه تو توی هال بخابی...
میخاستم تو اتاق بخابم تا درشو قفل کنم...
که اگه خابم برد... اون نتونه بیاد تو...
قبول کرد... ولی ناراحت شد...
دوست داشت لمسم کنه...
بغلم کنه... نوازشم کنه...
از رفتارش میفهمیدم...
ولی ترس داشتم... ازش دوری کردم...
وسطای شب... حالت تهوع داشتم... هر کاری کردم بهتر نشدم... درو باز کردم...
رفتم دستشویی...
اومد دم دستشویی... گفت چیشده... کمک میخام؟
بعد اینکه استفراغم تموم شد... صورتمو شستم اومدم بیرون...
همونجا دم در سرویس نشستم زمین...
داغ بودم... تب داشتم...
محمد سریع یه دیگ از آشپزخونه اورد... اب و نمک ریخت... پاهامو گذاشت توش...
رفت از تو ساکش یه زیر پیرهنی اورد... خیسش کرد گذاشت رو پیشونیم...
پاهامو تو اب و نمک شست...
بعد بغلم کرد... برد گذاشت رو تخت...
باز بالا اوردم... سرمو گرفت کنار تخت... رفت یه لباس دیگه اورد... صورتمو پاک کرد...
مانتو تنم کرد... زنگ زد یه ماشین اماده کنن...
منو برد اورژانس...
معاینه شدم... خون ازم گرفتن... بهم سرم زدن... امپولم زدن...
بعد به ساعت گفتن... مسمومیت غذاییه و چیز مهمی نیست...
احتمالا از ساندویچ فرودگاه بود...
اومدیم هتل...
حالم خوب نبود...
محمد خسته بود... ولی مثله گذشته ها تا صبح کنار تختم نشست...
یه بار پاهامو ماساژ میداد...
یه بار دستامو...
دم دمای صبح خابم برده بود...
محمد نمازشو میخونه...
اتاقو تمیز میکنه...
حتی نون تازه گرفته بود...
تو کیفمو نگاه کرده بود... طبق لیستم صبحانه باید کله پاچه میخوردم ...
کله پاچه هم خریده بود...
ساعت 10 صبح بیدار شدم...
یادم اومد کجام و دیشب چی شده...
سریع پتو کنار زدم... شکممو نگاه کردم...
دست کشیدم روش...
فندقام رو صدا زدم...
سریع از کیفم کشمش دراوردم و شکلات... خوردم... منتظر شدم لگد بزنن...
اره لگد زدن پدر صلواتیا...
خدا منو ببخشه چقدر به محمد ظن بد بردم...
محمد اومد تو اتاق...
به به مامان فندقا بیدار شده...
رنگ و روشم میگه عالیه ماشاالله...
اومد پیشونیمو بوسید...
گفت دستت رو بده اقایی بلند شو... بریم سَرو روی ماهتو بشوری... بریم صبحونه...
فقط ببین بابای فندقا چیکار کرده...
خیلی دوست داشتم باهاش مهربون باشم...
محبت تو دلمو بهش نشون بدم...
ولی دل شکستم... دردایی که کشیدم نمیذاشت...
ترسم داشتم... نکنه اینم یه بازی جدید باشه...
خدایی سفره ای که چیده بود... حرف نداشت... مثله همیشه خوش سلیقه...
خودش برام لقمه میگرفت...
کلی شوخی و خنده چاشنیش میکرد... و میداد به خوردم...
ساعت 12 بهم میوه و اجیل داد...
گفت بعد نماز بریم

1400/02/25 21:35

#پارت101
وقتی لباس نو پوشیدم... حال خوبی بهم دست داد...
خودمو تو اینه در کمد نگاه میکردم... ذوق میکردم واسه خودم...
اون لحظه حس کردم بچم...
خیلی کوچیکم... و بابام برام لباس نو گرفته...
محمد صدام زد...
خانومم... زندگی من... مامان خوشگله... بیا ببین اقات براتون چیکار کرده...
وقتی از اتاق اومدم بیرون...
محمد از دیدنم ذوق کرد...
چه کفی برام زد... وقتی دست میزد و هورا میکشید... انگار عروس میبردن حجله...
برام پتوشو چهارلا کرده بود... متکا گذاشته بود... که من راحت بشینم...
گفت صبح وسایلات رو دراوردم... دیدم همه لباسات کهنه بودن...
چادرتم زرد شده بود...
هیچی لوازم آرایشی و بهداشتی نداشتی...
شرمم اومد... از خودم متنفر شدم...
من با تو چه کردم عزیز دلم...
اشک ریخت... گفت جبران میکنم... بهت قول مردونه میدونم...
دستمال کاغذی رو بهش دادم...
گفتم شام بخوریم... فندقا ضعف کردن... به به چه بو برنگی راه انداخته باباشون...
از کجا شروع کنیم...
شروع کردم به کشیدن غذا... و حرف زدن... خاستم محمد دیگه اشک نریزه...
هواسش پرت بشه...
بعد شام... رفت چمدونشو اورد...
گفت حالا وقت سوغاتیه...
چمدونشو باز کرد...
از هر لباسی دو دست خریده بود...
حوله حموم... لباس سرهمی... لباس مهمونی... کت و شلوار... جوراب... دستکش... کلاه... لباس راحتی... قنداق...
و دوتا وان یکاد طلا براشون سفارش داده بود... با طلای 21عیار عراقی...
ولی تو اون چمدون برای من چیزی نبود...
تو ذهنم گفتم... حتما دختره افسانه باهاش بوده... نذاشته برای من بخره... دوباره استغفار کردم...
دیدم محمد گفت...
خانومی ناراحت نشی برای تو سوغات نیاوردم...
چون مدتها بود ندیده بودمت... و تو بارداری هم تا حالا ندیدمت...
گفتم شاید چیزی بیارم به سایزت نخوره... با چون بارداری... سلیقت فرق کرده باشه... اینبار برم برات همه چی میخرم...
بی هیچ فکر و مقدمه ای گفتم... اینبار?
مگه باز میخوای بری جایی؟
اره من عراق پروژه گرفتم...
نمیتونم ولش کنم...
ما الان یه خونواده 4نفره شدیم...
زندگی خرج داره... وقتی زایمان کنی... میبرمت اونجا...
الان به دکتر خوب نیاز داری... اینجا بهتره تا عراق...
اونجا دکتر و بیمارستان مطمئن نداره...
وگرنه از خدامه ببرمت...
دلم گرفت ولی به روم نیاوردم...
روز بعد وقت ناهار...
وسط ناهار خوردنمون افسانه بهش زنگ زد... رفت تو سالن حرف بزنه... من متوجه نشم...
برگشت سر سفره...
عصبی بودم...
ظرف خورشت رو خالی کردم رو محمد...
پاشدم وسایلمو جمع کردم...
زدم بیرون...
محمد فقط نگام میکرد...
هتل دو کوچه تا حرم فاصله داشت...
وقتی به امانتداری حرم رسیدم...
حالم خیلی بد شده بود...
پاهام سست شده بودن...
نفس کم میاوردم...
دم امانتداری نشستم

1400/02/26 11:35

#پارت103
اون شب ازم خاست بذارم پیشش بخابم...
چون نگرانه شاید باز حمله بهم دست بده...
گفت قرانم بذار بغلت باشه...
روی تخت من دراز کشیدم... قرانم کنارم... روی زمین محمد...
نصف شب ازش خاستم بالا روی تخت بخابه...
ترسیدم اگه بهم حمله دست بده... چجوری متوجه اش کنم...
اومد روی تخت خوابید... ولی قران رو وسطمون گذاشت...
شب بعدم کنارم خوابید...
ولی اون شب دوباره بهم حمله دست داد... به سختی نفس میکشیدم...جون نداشتم دستمو ببرم سمت محمد بیدارش کنم...
که خودش از خاب پرید...
منو که دید... بلندم کرد... بهم اب داد... نمیدونم کی به اورژانس زنگ زد...
منو بردن بیمارستان...
تا 5صبح اونجا بودیم... بعدش گفتن خطر رفع شده ببرینش خونه...
نه کفش داشتم... نه پالتو... نه چادر...
محمد رفت ماشین گرفت... اورد تو حیاط بیمارستان...
پرستاره بخش بهم یه جفت دمپایی داد...
اومدم دم در و سوار شدم...
حرمو نگاه میکردم و ذکر میگفتم...
از خدا خاستم ارومم کنه...
نذاره بچه هام صدمه ببینن...
روز بعد محمد به زور بردم دکتر قلب... همون دکتری که جراحیم کرده بود...
اکو دادم... اکوی قلب بچه هارم گرفت...
گفت ماه اینده برم سونوی سه بعدی برای بچه ها...
از محمد خواست مراقبم باشه... بهم شوک وارد نشه... به هیچ عنوان ناراحت نشم... گریه نکنم...
به موقع غذا بخورم... روزی 12 تا 14 ساعت بخابم... پیاده روی صبح گاهی فراموش نشه...
برگشتیم هتل
محمد چند روزی بود...
برام دنبال خونه گشت...
نمیشد برم خونه عمو رجب...
اونا هم از محمد هم از داییم میترسیدن...
محمد خیلی گشت خونه مناسب گیر نیومد...
یه مسافر خونه بود... سوییت اجاره میداد...
قبول کرد چند ماه یه سوییت بهمون اجاره بده...
محمد رفت دیگ و ابکش و ماهیتابه... و از این قبیل وسایل برای خونه نقلیمون خرید... اندازه یه ماهم خرید کرد... گذاشت تو یخچال و کابینت...
کرایه ماه اولم جلو جلو بهش داد...
محمد روز اخر کلی سفارش کرد... مراقب خودم باشم... استراحت کنم...
برام یه پرستار استخدام کرده بود...
اون ماه به خوبی گذشت...
محمد روزی چندبار زنگ میزد...
پیگیرمون بود...
قرار بود اخر ماه محمد بیاد سربزنه... ولی نتونست... کار پروژش تو نقطه حساسی بود... باید خودش بالا سر کارگرا می بود...
اواسط ماه دوم صاحب سوییت دبه دراورد... گفت باید دوبرابر بهم اجاره بدین... بعد که محمد قبول کرد... به من و پرستارم پیشنهاد دوستی داد...
به محمد گفتم...
همون روز تلفنی شستش و پهنش کرد...
منم وسایلامو جمع کردم... پرستارم یه اپارتمان برام پیدا کرده بود که تا ایام فاطمیه میشد... اونجا باشم... بعدش خدا بزرگه...
رفتیم اونجا...
ایام فاطمیه شروع شد...
هر شب میرفتم روضه... خونه همسایمون...
یکی دو روز مونده بود

1400/02/26 11:37

به سونوی سه بعدیم... هر شب تو مجلس عزاداری از خدا میخاستم... بچه هام رشد کرده باشن... سالم دنیا بیان...
رفتم سونو دادم...
اون روز اولین تصویر از بچه هامو دیدم... ???

1400/02/26 11:37

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/02/26 11:37

ارسال شده از

#پارت 104
سریع عکسو با صدای قلب بچه‌ها رو برای محمد فرستادم...
اونم تا دید و شنید...
کلی خوشحال شد...
کلی خداروشکر کرد...
اون شب دم حرم شیرینی دادم... با اجیل مشکل گشا...
بچه هام وزن گرفته بودن... رشدشون خوب شده بود... قلبشون عالی میزد...
هیچ مشکلی نداشتن...
بلاخره رنجایی که کشیدم جواب داده بود...
اون شب خیلی ذوق داشتم...
تا صبح با فندقام حرف میزدم...
عصر اون روز محمد گفت پول برات میفرستم...
تا سنگین تر نشدی... بری سیسمونی بخری...
با پرستارم رفتیم بازار...
کلی مغازه و فروشگاه رو گشتیم...
چند قلم براشون خرید کردم...
خسته بودم... برگشتیم خونه

1400/02/26 14:52

ارسال شده از

#پارت 105
محمد قرار بود بیست روز دیگه بیاد و تا عید بمونه...
تاریخ زایمانم 14فروردین بود...
الان تو ماه هفتم بارداری بودم...
افسانه هنوز دست از سرمون برنداشته بود...
باز شروع کرد به پیام و پسغام...
خطمو عوض کردم...
ولی باز سروکلش پیدا شد...
داشتم هفت ماهمو پُر میکردم...
که یه روز صبح دیدم تو تلگرام... افسانه برام از مکالمه خودش و محمد به تاریخ دیروز شات گرفته و فرستاده...
چه پیامای عاشقانه ای...
منم بدون اینکه فکری بکنم...
همونارو برای محمد فرستادم... و گفتم که از زندگی من و بچه هام بره برای همیشه...
نزدیک ظهر درد داشتم زیاد نبود...
ترسیدم... رفتم پیش ماما...
گفت اگه تا شب طول بکشه... زایمان زود رس هستش...
گفت بخاطر شوک عصبیه...
اومدم خونه...
ساعت 2 بعد ازظهر بود... کسی در رو زد...
افسانه بود... تا دیدم شناختمش...
قبلا محمد عکسشو بهم نشون داده بود..
منو افسانه تو قد و قیافه خیلی شبیه هم بودیم...
تنها فرقمون تو ظاهر بی حجاب بودن و به روز بودن مدل موی سر و لباسای افسانه بود...
خاستم در رو ببندم... که دستمو کشید...
دستم لای در گیر کرد...
خیلی دردم اومد...
به هر زوری بود... اومد تو...
هی داد میزد...
انگار من رفته بودم تو زندگی اون... انگار من گناه کار بودم...
حرفایی می زد... که منو عصبی کنه...
بعدم که با کیف سنگین دستش زد تو شکمم و خوردم لبه تخت خواب...
اون گذاشت و رفت...
حالم بد بود... پرستارم که رفته بود خوراکی و نون بخره... اومد... بهارم از راه رسید... منو بردن بیمارستان...
عمو رجبم اومد...
دستم شکسته بود... دندم ضرب دیده بود...
کیسه ابم نشت داشت...
دستمو اتل بستن...
منو بردن بخش زایمان...
کلی دستگاه باز بهم وصل شد...
ضربان قلب بچه ها کمو کمتر میشد...
همه چیز داشت بد پیش میرفت...
وقتی صدای اژیر دستگاه درومد من از ترس و درد زیاد از هوش رفتم...
وقتی بهوش اومدم... شنیدم
فندقام ایست قلبی کردن??
دکتر گفت دهانه رحم چند سانتی باز شده...
ارزش نداره سزارین کنیم... ببرینش طبیعی بیارتشون... طفلیا مردن... ???

1400/02/26 14:53

ارسال شده از

#پارت 106
حالم خراب شد... بهم امپول فشار زدن...
درد خودم کم بود...
حالا درد زایمان طبیعی هم اضافه شد...
ساعت 2شب بچه های من مُرده به دنیا اومدن??
عمو رجب برام پتو فرستاد بخش زنان...
اون شب تنهای تنها بودم...
روز بعد اومدم خونه عمو رجب...
هیچ حرفی... هیچ اشکی... هیچ عکس العملی... نداشتم...
غذا نمیخوردم... فقط تو اتاق تاریک زل زده بودم به اخرین سونوی فندقام...
محمد خیلی زنگ می زد...
عمو رجب جواب داد...
کلی بهش حرف زد...
گفت تو که مرد موندن نبودی... چرا برگشتی... که الان این دختر اوضاعش این بشه...
محمد خیلی نگران من بود...
داشت کسی رو بذاره سر پروژه و بیاد ایران...
بهار بهش پیام داده بود... زودتر بیاد...
نکنه من خودکشی کنیم...
گفت ما چه گناهی کردیم...خونِ پرستو بیفته گردنمون...
محمد بعد 7روز تونست بیاد...
وقتی محمد اومد تو اتاق...
بازم من هیچ عکس العملی نداشتم...
من حتی خون ریزی اون مدتم تمام لباسمو خراب میکرد... ولی حتی اونم عوض نمیکردم...
بهار با زور و مکافات هر روز لباسمو عوض میکرد...
برام پد میذاشت...
هر روز با دستمال نم دار سر و صورتمو میشست...
من برای یه دستشویی فقط به خودم زحمت بلند شدن میدادم...
بهار میدونست من چقدر از رنگ کردن موهام خوشم میاد...
یه روز قبل اومدن محمد... سرمو رنگ کرد...
ولی باز من عکس العملی نداشتم...
وقتی محمد اومد منو دید...
زد تو گوشم... موهامو کشید...
ولی باز من عکس العملی نداشتم...
شب سعی کرد خودش بهم غذا بده... ولی نخوردم...
بهار دوباره برام سرم وصل کرد...
محمد بعد نماز گریه کرد...
صدای گریه هاش بلند و بلند شد...
دیدم منم دارم اشک میریزم...
خودمو میزدم و اشک میریختم...
محمد بلند شد...
بغلم کرد...دستمو گرفت... خودتو نزن... منو بزن...
تقصیر تو نیست که الان بچه ها رو نداریم...
پرستو گریه کن... زیادم گریه کن...
عزاداری کن برای فندقا...
رفت برام دفتر و قلم اورد...
گفت براشون نامه بنویس...
هر چی دوست داری براشون بنویس...
تو اوج گریه هام دفتر رو باز کردم...
کلی براشون نوشتم و خوابم برد...

1400/02/26 14:53

ارسال شده از

چند روز بعد محمد بلیت گرفت... منو برد قشم گردی... کیش گردی...
کنسرت... باغ وحش... خرید...

1400/02/26 14:55

ارسال شده از

#پارت 107
ولی از شانس من هر محیطی که میرفتیم...
دو قولوهایی بودن که منو یاد فندقام بندازن...
و یه دل سیر اشک بریزم...
عید رسید...
تو هتل سفره هفت سین انداخت...
برام لباس نو خریده بود...
شام سفارش داد...
یادمه ساعت یک شب تحویل سال بود...
اون روز تموم تلاشمو کردم... که حالم خوب باشه...
روز اول عید.. مشهد بودیم... خونه عمو رجب
غروب افسانه اومد...
جلوی همه عذر خواهی کرد...
گفت داره با کمال نامی میره ... ترکیه و از اونجا میره المان...
کلی گریه کرد... التماس کرد حلالش کنم...
منم بخشیدمش...
و رفت...
بعد تعطیلات عید متوجه شدم...
یه توده هایی روی ران و اندام تناسلیم هست...
اینا رو چند وقت پیش روی تن محمد دیده بودم...
ولی اهمیت ندادم...
چند وقت بعد خارش و دردم داشتن...
رفتم دکتر...
گفت زگیل تناسلی هستن...
بعد نمونه برداری...
گفتن از نوع کم خطر و پر خطر دارم... ویروس 16 و 33...
محمدم رفت ازمایش...
اونم همینا بود...
دکتر گفت کی اول داشته... گفتم شوهرم... گفت خانم این ویروس از طریق رابطه جنسی بین فرد ناقل یا بیمار به فرد سالم منتقل میشه...
گفت درمانش توی اقایون راحته... و گاها بی درمان براشون محو میشن...
ولی برای خانوما تا مدتها درگیرن...
و حتی درگیر سرطان دهانه رحم هم میشن...
انگار قسمت نبود... من روز خوش ببینم...
برام با دستگاه زگیلارو سوزوندن...
محمد درمان رو انجام نداد...
دکتر گفت ممکنه دوباره برگردن... و تشدید بشن... بهم پماد داد... هر روز استفاده میکردم...
دو هفته بعد تشدید شدن...
درد و خارش و ترشح امونم رو برید...
محمد دیگه زگیل نداشت...
دکتر رابطه جنسی رو منع کرد...
اون روزا من روان پزشکم می رفتم...
بخاطر پاک شدن ذهنم از تلخی سال گذشته...
بخاطر این بیماری و عوارضش بیشتر افسرده شدم...

1400/02/26 18:02

ارسال شده از

#پارت 110
باید هر 4ساعت دو مدل کپسول میخوردم... تا جای جراحی عفونت نکنه...
وای امان از درد وقتی رفتم دستشویی...
نشستن روی سنگ دستشویی یه جور درد برام داشت...
خود دستشویی کردن هزار تا درد...
اون 5روز هم با تموم سختیاش گذشت...
مرحله دوم جراحیم...
یکشنبه ساعت 8صبح... خیابان ستارخان... مطب خانم دکتر...
دوباره رفتم روی صندلی درد...
باز خانم دکتر صدقه داد... ایه الکرسی خوند...
باهام حین کار حرف میزد...
از عشق و عاشقی میگفت...
تا من ذهنم درگیر بشه و درد رو نفهمم...
وای امروز نوبت لبه سمت چپ بود... و دهانه واژنم...
کلی داد میزدم... کلی یا ابوالفضل یا ابوالفضل گفتم...
چقدر الله اکبر گفتم...
به دهانه واژنم رسید از هوش رفتم...
سریع زهرا و خانم دکتر و منشی مطب لباسامو تنم کردن...
منو بردن درمانگاه سر خیابون...
دستگاه اکسیژن و سرم و نوار قلب...
باز منو درگیر کلی دم و دستگاه بیمارستانی کردن...
کم کم بهوش اومدم...
خانم دکتر توی درمانگاه منو پانسمان کرد...
بازم بهم امپول کا زدن...
گفتن میتونم برم خونه...
برادر شوهرم اومد دنبالمون...
برگشتیم خونه...
اصلا نمیتونستم راه برم...
یا بشینم...
برام جا انداختن و دراز کشیدم... هنوز لرز داشتم...
سه تا پتو کشیدن روم...
تیرماه بود... ولی برای من بهمن بود با کلی برف
چند ساعتی خوابیدم...
عصری دکترم زنگ زد...
احوالمو پرسید...
گفت دو روز دیگه برم مطب دکتر جراح عمومی که تو تیم پزشکی بود...
اونجام رفتم... حالا نوبت زگیلای مقعدم بود...
باز لیزر... پلاسما جت... فقط منو میسوزوند... روی زگیلا اثر نداشت...
رحمت به کسی که اسم این ویروس رو گذاشته زگیل...
بهم چسبیده بودن و ولم نمیکردن...
چقدر دارو و امپول و لیزر...
خسته شدم دیگه...
دکترای پوست و دکتر جراح عمومی... تصمیم گرفتن برام اسید تجویز کنن...
اسید با موادی که نمیدونم چی بود... ترکیب کردن... و قرار شد من تا پاک شدن کامل زگیلا ازش استفاده کنم...

1400/02/27 11:17

ارسال شده از

#پارت 111
گفت باید مراقب باشم جای دیگه از پوست از این دارو رو نزنم...
وگرنه میسوزه... زخم میشه...
اومدیم خونه و شب جاری عزیزم...
دستکش پوشید...
و با چوب پنبه از اسید روی دونه به دونه زگیلای باقی مونده زد...
جوری سوزش و درد داشت...
که متکای کنار دستمو گاز میزدم...
اون شبا مقایسه میکردم...
خدایی درد خیانت از همه دردایی که کشیده بودم دردناکتر بود...
همه این دردای من اثار خیانت همسرم بود...
چه شبایی تا اذان صبح فقط گریه میکردم...
جاریم چند بار متوجه حالم شد...
خودش میگفت اون روزا برای اینکه زودتر خوب بشی...
میذاشتم گریه کنی...
ولی مطمئنم محمد به تو خیانت نکرده...
این بیماری از جای دیگه ای اومده...
نه بخاطر روابط جنسی...
محمد از عراق برگشت...
ولی تهران نیومد...
روش نمیشد منو ببینه...
زهرا هر روز حال منو بهش گزارش میداد...
دیگه زگیلام پاک شده بود...
فقط جای زخم جراحی و جای اسید روی پوستم مونده بود...
محمد برام بلیت هواپیما گرفت...
خودشم اومد فرودگاه دنبالم...
با دسته گل و کادو...
ماشین خریده بود...
وقتی در ماشین رو برام باز کرد...
فکر کردم مال کسی رو امانت گرفته...
ولی تو راه گفت خریده...
خوشحال شدم...
رفتیم خونه مامانم...
برام جشن گرفته بودن...
بعد مدتهای طولانی همو میدیدیم...
بعد شام کل اقوامم اومدن...
همه چیز خوب بود...
دو سه روز بود... زهرا و شوهرش از تهران اومدن...
ساعت 11 شب بود... قرار بود ساعت 9برسن...
مامانم براشون شام تدارک دید...
ولی ساعت 11ونیم رسیدن...
اومدن خونمون...
مامان محمد و خود محمدم بود...
تعجب کردیم

1400/02/27 11:19

ارسال شده از

#پارت 112
بعد تعارف و سلام و احوالپرسی... داداش بزرگ محمد گفت...
قصد ما از اومدن به اینجا...
اونم تو این ساعت از شب...
اینه که پرستو خانوم رو برای محمد داداشم ازتون دوباره خاستگاری کنیم...
من که کلا تو شوک بودم...
ولی مامانم انگار با اونا هماهنگ بود...
گفت اولا که خوش اومدین...
دوما محمد جای پسرم بوده...
من منتظر بودم که یه روز بیایین... تا تکلیف زندگی این دوتا رو روشن کنیم...
راستش بعد اتفاقاتی که برای دخترم افتاده... تصمیم گرفتم ازش بخام طلاق بگیره...
ولی بین دو دل جدایی انداختن یعنی سند زدن جهنم به اسم خودت...
بهتره بذاریم خودشون حرفاشون رو بزنن... اگه قراره باهم ادامه بدن... اون وقت ما هم شرایطمون رو بهشون میگیم...
ما دوتا رفتیم اتاق خواب تا حرف بزنیم...
محمد فقط گفت... از ساعتی که بهش بله بدم تا بعد مرگش... کاری نمیکنه که گذشته تکرار بشه...
و گفت مدارکی داره که ثابت کنه با هیچ زنی رابطه نداشته... و به اون بیماری کذایی رو تو زندان عراق مبتلا شده...
گفت روزی که قرار بوده بیاد ایران... پولش رو یه عرب میدزده... اینم میفهمه کار کیه... باهاش درگیر میشه... هر دو رو میفرستن بازداشتگاه...
گفت کف حیاط زندان و اتاق های زندان پر از فاضلاب بوده...
9روز اونجا زندانی بوده...
تا اینکه شیخی که شریک محمدِ... از سفر برمیگرده داستان رو میشنوه... و میره محمد رو ازاد میکنه...
محمد گفت اون مرد عرب هم زگیل دراورده...
از تو گوشیش زگیلای تناسلی مرد رو نشونم داد...
کلی قسم خورد که کار حرامی نکرده...
وقتی این تلاش رو از محمد می دیدم...
باورم شد محمد برگشته زندگی کنه...
اون واقعا برای جبران برگشته بود...
قبول کردم ادامه بدیم...
ولی توی ذهنم براش نقشه ها داشتم...

1400/02/27 11:21

ارسال شده از

#پارت 113
اومدیم تو سالن پذیرایی...
خونواده ها مشغول حرف زدن بودن...
وقتی دستمون رو دست هم دیدن...
برامون دست زدن...
داداش محمد گفت... مبارکه پس به تفاهم و توافق رسیدین...
ولی حالا شرایط ما...
رو به مادرم کرد و گفت...
حاج خانوم شما شرایطتون رو بفرمائید...
مامانم گفت... سریعتر خونه بگیرن...
محمد هم دیگه راه دور نره...
همین جا یه کاسبی راه بندازه...
یا برگرده سر کار اداریش...
من چیز خاصی از دومادم نمیخام...
و الان جلو این جمع بلند بگه که دخترمو میخاد و هیچ اجباری توی اومدنش نبوده..
برای محمد گفتن این حرف خیلی سخت بود...
محمد هم خجالتیه و هم خیلی مغرور...
بعد دو سه بار اصرار همه...
رو به من کرد...
گفت با پای خودش اومده... و منو از هرکسی تو دنیا بیشتر دوست داره...
و تا بعد مرگم همراه منه...
و اما شرایط خونواده اقا داماد...
داداش محمد گفت...
من در جریانم که تو عقدنامه و شناسنامتو هنوز درست نکردی... اون حکم دادگاه رو بی خیال شو...
برای محمد شناسنامه جدید میگیریم...
و شما رو عید غدیر دوباره به عقد هم درمیاریم...
و جشنی رو که باید 7سال پیش براتون میگرفتیم رو الان میگیریم...
روز بعد افتادن دنبال گرفتن شناسنامه دوتامون...
جشن رو مشهد برگزار کردیم...
همه مهمونا رو به خرج خودمون بردیم مشهد الرضا...
بالا سر اقا دوباره عقد ما خونده شد...
جشن گرفتیم و کلی خوش گذروندیم...
ما تو عید غدیر نشد عقد رو انجام بدیم... تولد امام موسی کاظم عقد کردیم...
جالبه که انگشتر و حلقه و قران و روسری و چادر من همه رو محمد از بازار کنار حرم امام موسی کاظم خریده بود...
اما چه جوری ما دوباره عقد کردیم...
یکی از دوستان پدری افسانه... ازدواج محمد رو از سیستم پاک کرده بود...
تا هم محمد مجرد به حساب بیاد...
هم اینکه تو المان با اون دختره راحت ازدواج کنه...
و خونواده دختره ندونن که محمد ازدواج دیگه ای داشته...
و از همه مهمتر از شر من و بچه هام راحت باشن...

1400/02/27 11:22

ارسال شده از

#پارت 114
داستان بعدی زندگیم...
ما رفتیم دبی... ماه عسل...
ده روز اونجا بودیم...
بعد رفتیم مکه...
کلا بیست روز تو سفر بودیم...
زمان برگشت خونه مادر شوهرم دعوت بودیم...
کلی اقوام و اشنا اومده بودن...
سبحان اون شب از من عذر خواهی کرد...
گفت که خوشحاله ما رو کنار هم میبینه... برای از دست دادن برادر زاده هاشم متاسف بود و تسلیت گفت...
عذر خواهی کرد بابت حرفایی که پارسال تلفنی بهم گفته بود...
قرار شد دو روز دیگه با همدیگه بریم شمال...
اما روزگار برنامه ی دیگه ای چیده بود...
اون شب محمد به بهانه رسوندن مامانم و خواهرام از همه خداحافظی کرد...
منم همراهشون اومدم سمت ایلام...
خونه مادر شوهرم یکی از شهرستانهای استان ایلام بود... تا ایلام نزدیک یک ساعت فاصله داشت...
رسیدیم خونه.... خابیدیم... اون شب خواب دیدم...
یه جایی بودم که شبیه دشت بود... وسط دشت جاده داشت... ما روی تپه توی یه کلبه بودیم... من و محمد... دیدم پدر محمد از دور داشت میومد... پدر محمد دوسال قبل اشنایی ما فوت شده بود... رسید در کلبه... سلام کردیم... گفت میخاد بره مسافرت... ولی چون پاهاش ناتوانه... باید دوتا از پسراش باهاش باشن... گفت سبحان دم جاده وایساده... اومدم تو رو هم ببرم...
محمد لباس دامادیشو پوشید...
گفت بریم... من امادم... تو خواب یادم اومد...
بابای محمد مُرده...
گفتم نه نمیذارم ببریش...
اون زن داره... من هزارتا ارزو دارم...
برو دنبال کسی دیگه... هر چی محمد اصرار کرد... نذاشتم بره...
که خواهر زاده محمد از راه رسید... گفت سلام بابابزرگ... چیشده... منم گفتم...
اقاجون بیا برات همسفر از غیب رسید... برین به سلامت...
بابای محمد سرمو بوسید و گفت پس از ته دلت پسرامو ببخش...
منم از خدا برای دوتاتون عمر دوباره میخام...
که از خواب بلند شدم...
ترسیدم... رفتم غسل گرفتم... و نماز حاجت خوندم...
کلی اشک ریختم و تو سجده از خدا خاستم محمد رو بهم ببخشه... و اتفاقی براش نیفته... روز بعد...
محمد منو رسوند دم بانک...
و گفت میره خونه مادرش و فردا با سبحان و خواهرش و دومادشون میاد تا بریم شمال...
وقتی ماشین رو روشن کرد...
دلم لرزید...
مرگ فندقام اومد جلو چشمم...
وقتی ماشینش دور شد...
حس دلشوره و دل اشوبی داشتم...
سریع صدقه دادم... گفتم خدایا من خیلی زجر دیدم...
هنوز عزادار بچه هامم...
محمد رو بهم ببخش...
من از حقم گذشتم...
همه رو حلال کردم برای رضای تو...
تو محمد رو بهم ببخش...
محمد از شهر بیرون نرفته بود... زنگ زد...
راستش بابام اومد جلو چشمام...
گفت غروب بزن بیرون...
الان برگرد پیش زنت...
بیشتر ترسیدم...
ولی خوابمو تعریف نکردم...
محمد بعد ناهار... خوابید... منم خوابم برد...
محمد بدون اینکه منو بیدار

1400/02/27 11:25

ارسال شده از

کنه... رفته

1400/02/27 11:25

ارسال شده از

#پارت 115
بود...
وقتی بیدار شدم... ساعت 7عصر بود...
زنگ زدم به محمد گفت... تو راهه تازه از شهر بیرون رفته...
فقط گفتم اروم رانندگی کنه...
نیم ساعت از شهر دور نشده بود که دوستش رو کنار جاده میبینه...
سبحانم باهاش بود...
اونجا یکی از مراکز فنی و حرفه ای بود...
دوست محمد اومده بود... امتحان بده... سبحانم باهاش رفته بود... که قوت قلبش باشه...
سبحان میگه نظرتون چیه امشب همین جا یه خونه باغ اجاره کنیم... فردا برمیگردیم خونه...
محمد و ایرج راضی نبودن... ولی سبحان اینقدر اصرار میکنه... تا قبول میکنن...
سبحان سوییچ رو میگیره... میگه من میرم خونه وسایل و بساط کباب و لباس راحتی بیارم... شمام برین تو این ده یکی از خونه ها رو اجاره کنین...
دست بر قضا گوشی سبحان پیش ایرج جا می مونه...
و گوشی محمدم تو ماشینه...
سبحان ده دقیقه مونده به خونه مادرش تصادف میکنه و میفته ته دره...
منم مدام داشتم گوشی محمد رو میگرفتم...
خیلی دلشوره داشتم...
که کسی جواب داد... خانوم شما با صاحب گوشی چه نسبتی داری...
گفتم شوهرمه...
پلاک ماشین رو هم خوند و گفت مال شماست... گفتم بله مال شوهرمه...
گفت خودتون رو برسونین بیمارستان امام علی... این بیمارستان ورودی شهرستانیه که خونه مادر شوهرم اونجا بود...
دنیا رو سرم خراب شد...زدم زمین... مامانم برام اب قند درست کرد... وقتی خودمو میزدم...
شروع کردم به ایه الکرسی خوندن....
سریع زنگ زدم به خونواده محمد که اونا زودتر برن...
اژانس گرفتم... راه افتادم... تو راه به هرکی زنگ زدم جواب ندادن... که بدونم محمدم خوبه یا نه...
یاد سبحان افتادم...
زنگ زدم به گوشی سبحان...
محمد جواب داد...
باورم نشد...
گفتم محمد خودتی... دردت بجانم خوبی...
محمد گفت چرا گریه میکنی پری...
چی شده...
گفتم... پس چرا پلیسه گفت تصادف کردی... حالت وخیمه...
من تو راهم دورت بگردم... الان میرسم بیمارستان...
محمد گفت درست حرف بزن... چی میگی... کی گفته...
ماجرا رو که گفتم... گفت بیا دنبالم سر راه محمد رو سوار کردم...
رفتیم بیمارستان...
همه اقوام محمد بودن... مادر محمد لباسای تنشو پاره کرده بود... اینقدر به صورتش چنگ زده بود...
که خون همه صورتشو گرفته بود...
محمد پیاده شد... رفت جلو...
یهو نشست رو دو زانوش...
وقتی می زد تو سر خودش...
دلم ریش شد...
رفتم دستاشو گرفتم...
سبحان از دم فوت شده بود...
وقتی از ماشین کشیده بودنش بیرون...
فهمیدن مرده...
ولی تو تلفن به من گفتن خوبه...
تا نترسم...
خواهرای محمد منو که دیدن...
جلو اومدن... بهم گفتن نحس...
بد شگون... یکیشون منو زد...
خوردم زمین...
ولی سکوت کردم...
الان عزادارن... نمیدونن چی میگن...
رفتیم خونه... همه سیاه پوشیدن...
محمد سیاه پوشید... کت دامادیش تو

1400/02/27 11:25

کمد بود... اونم دراورد پوشید...
خابم داشت تعبیر میشد...

1400/02/27 11:28

ارسال شده از

#پارت 116
روز بعد جنازه رو بردن پزشکی قانونی... و عصر فرستادن تا خاکش کنیم...
من تمام وقت مشغول پذیرایی و هماهنگی و کارای اشپزخونه بودم...
گه گاهی هم تو مراسم کنار مهمونا مینشستم...
مادر و خواهرای محمد به رسم ایلیات و عشایر منطقه... مویه میکردن و شعر سوگواری برای فوت شده میخوندن... که توش کلی تیکه به من بود...
من زیاد لهجه اونارو بلد نبودم... مامانم برام گفت چی بهم میگن...
ولی اهمیت ندادم...
من که قاتل بچه شون نبودم...
من به مرگ سبحان راضی نبودم...
ولی اونا پا شدن اومدن مشهد که من بچه هامو سقط کنم...
همینا هر روز زنگ و پیام دادن... که خدا منو و بچه هامو سَقَت کنه...
پس من چرا وقتی بچه هام مردن...
یقه هیچ کی رو نگرفتم...
45 روز کنارشون بودم... و تحمل کردم هر چی گفتن...
از شانس من روز هفتم سبحان همون خواهرزادشون پوریا که تو خواب دیدم... ایست قلبی کرد... تا رسوندش بیمارستان تموم کرد...
کلی بهم بد و بیراه گفتن...
من دیگه تو ختم نمیرفتم...
فقط تو اشپزخونه... چای دم می کردم... به غذاها سر میزدم... حلوا می پختم...
بعد رفتن مهمونا خونه رو تمیز میکردم... لیست خرید روز بعد رو تنظیم میکردم... شبام تو اشپزخونه میخابیدم...

1400/02/27 11:29

ارسال شده از

#پارت 118
داستان به کما رفتنم

بعد یه ماه من هر روز حالم بد بود...
باز خون دماغ میشدم... درد داشتم...
رفتیم دکتر... بله دوباره سرطان اومده بود سراغم...
کلی دوباره دوندگی و درمان...
ولی سری اخر دکترا گفتن بی فایدس... کمتر از یک ماه زنده نمی مونم...
محمدم زندگی رو جمع کرد... منو اورد تهران....
یه بار دیگه شانس شو امتحان کرد... منو فرستادن اتاق عمل...
بعد سه ساعت...
جراحی تموم شد و منو اوردن بیرون...
باید تا کمتر از دوساعت دیگه به هوش میومدم...
ولی رفتم کما...
محمد دیگه طاقت داغ دیدن نداشت... وقتی شنید من رفتم کما... از بیمارستان زد بیرون...
ماشین گرفته بود... رفت شاه عبدالعظیم... اونجا تصمیم میگیره بره کربلا... با پای پیاده...
اولم تو قم توقف میکنه... حرم حضرت معصومه زیارت میکنه...
بعد میره جمکران...
تو چاه ارزوها نامه میندازه...
از امام زمان میخواد که منو بهش برگردونه... و نیت میکنه اگه دوباره منو سالم ببینه... و صدای خنده هامو بشنوه... اسمم رو بذاره زهرا...
اون شب جمکران میخابه...
خواب میبینه... تو مدینه اس...
همه دارن میرن ارامگاه رسول الله... برای دیدن امام زمان...
محمدم میره...
دم در اسم هر کی رو میپرسن... و میگن بره کجا بشینه...
نوبت محمد که میرسه... اسمشو میگه...
میگن اقا ابوالحسن جواب نامه شما رو نوشتن... برین از اون اقا بگیرین...
نامه رو که میگیره و باز میکنه...
میبینه با اسم خدا و صلوات شروع شده... و ایه ای از سوره یس...
توی نامه گفته بود... اگه جدم حسین پای خواسته تو رو امضا کنه... و عموم عباس مهر بزنه... منم برات امضا میکنم... تا خدا راضی بشه حاجتت رو بگیری...
و نوشته بود بشارت باد که در یک شب سه فرزند به تو داده میشه... و این هدیه ای از خدا و به سفارش مادرم فاطمه زهراس...
محمد تو خواب اشک میریزه و سجده میکنه و از خواب بلند میشه...
مصمم تر میره سمت کربلا...
تقریبا 15 روز تو مسیر بود...
تو این مدت منم کنارش بودم... همه حرفاشو با خدا... باخودش... می شنیدم... کما هم عالم خوبیه...

1400/02/27 11:34

#پارت119
من اون شب ساعت 2شب بهوش اومدم...
علائم هوشیاریم... کم کم داشت به سطح نرمال میرسید...
بیرون برام کفن اماده کرده بودن...
سیاه پوشیدن...
قبر خریدن...
کلی خرما و گردو برای ختمم تدارک دیده بودن...
ولی خدا خاست که من کفن نپوشم...
بجاش لباس عافیت تنم کرد...
البته تا اون لحظه منم مثله شما فکر کردم همه چی ختم به خیر شده و لباس عافیت رو پوشیدم و سالم سالم شدم...
محمد با اولین پرواز اومد تهران...
با همون سر و وضع خاکی اومد بیمارستان...
وقتی منو دید... اونقدر منو بوسید...
که اعتراض همه درومد...
عصر منو بردن ام ار ای...
غروب جواب رو بردن مطب دکتر...
همه چی خوب بود... جواب ازمایش خونم هم عالی بود...
خونم طوری شده بود... که انگار هیچ سرطانی در کار نبوده...
جای غده های سرطانی توی تنم پاک پاک بود...
اما مشکلی این وسط بود...

1400/02/27 16:11

ارسال شده از

#پارت اخر
خانمِ شما تو قسمت نخاع دچار اسیب شده...
اخرین جراحی مربوط به دراوردن غده سرطانی چسبیده به نخاع ایشون بوده... که متاسفانه باعث اسیب به اعصاب و نخاع شده...
محمد نمیتونست باور کنه...
داد میزد که دروغه... دوباره خانمم رو ببرین ام ار ای...
اومد بیمارستان منو دوباره اماده کردن برای ام ار ای...
ولی نتیجه همون بود...
اولین باری که خودم فهمیدم فلجم...
شبی بود که زیرمو خیس کردم...
و محمد دید ادرار از تختم میچکه...
بعد عمل بهم سوند وصل بود... ولی اون شب بعد ام ار ای سوندم درومد...
و هنوز پرستار نیومده بود...
برام دوباره وصلش کنه...
محمد گفت چیزی نیست...
هنوز اثرات بی هوشی و کما تو تنته...
بغلم کرد... منو برد دستشویی... شست...
ولی من اب رو نمیفهمیدم... حس نمیکردم اب چه دمایی داره...
اونجا بود که حدس زدم فلجم...
بعد چند روز قرار شد... منو برای عمل ترمیم نخاع اماده کنن...
150 میلیون هزینه داشت...
محمد خونه ای رو که ساخته بود تا امسال عید بریم توش زندگی کنیم... رو فروخت... یادمه بعد فروختن طلا و خونه... یه هفته نشد... تو ایران نوسان شدید ارز و دلار بالا گرفت... و طلایی که ما فروختیم گرمی 300شد گرمی 900هزار...
خونه رفت اوج گرفت... محمد ناراحت نبود...
گفت مهم نیست... تو خوب شو دوباره خونه میخریم... طلا میخریم...
من عمل کردم... 20 درصد پیشرفت داشتم...
6ماه بعد عمل دوم... المان...
محمد پروژشو فروخت تا پولش جور شد...
800 میلیون...
فقط 10 درصد دیگه پیشرفت...
من هنوز حسی نداشتم... پوشک میشدم...
خیلی بده... خدا نصیب هیچ کسی نکنه...
ولی من از خدا گله نکردم... فقط برای محمد دلم میسوخت...
اتیش زده بود به همه دارایی هاش...
خودشم هر روز بیشتر اب میشد...
عمل سوم برای یکسال بعد بود... که شد کرونا...
ولی توی این مدت من کلی فیزیوتراپی رفتم...
کلی پیشرفت داشتم...
الانم دستشویی رو میفهمم...
میتونم با کمک واکر راه برم... زیاد نه ولی میتونم...
خودم کارای خونه رو انجام میدم...
اروم اروم انجام میدم... عین لاک پشت...
ولی خوب خودم انجام میدم...
من الان شاکرم... خدارو شاکرم... وقتی پشه پامو نیش میزنه و من میفهمم...
خدارو شاکرم... وقتی رو صندلی میشینم میتونم با کمک دستام پام رو بندازم روی اون یکی پام...
از روی تخت بلند شدم... از ویلچر جدا شدم... و الان با عصا و واکر راه میرم...
مطمئنم روزی میاد که روی پاهام راه میرم بی کمک کسی یا چیزی...

1400/02/27 19:43

ارسال شده از

اگه دقیقتر به زندگیمون نگاه کنیم...
میفهمیم کلی دلیل برای شکر خدا هست...
شاید اگه به کسی بگم خدارو شکر میکنم پشه نیشم زده... بخنده و بگه دیوونم...
ولی اگه از نگاه منی که فلج و بی حس بودم نگاه کنه...
میفهمه جای هزارتا شکر داره...
در مورد بچه دار شدنم...
منو محمد تصمیم گرفتیم تا برج 5اقدام داشته باشیم... اگر جواب نداد... بریم سراغ روشهای iuiو iuf...
البته ما الان 114 تا بچه داریم...
از زمانی که محمد چندجا مشغول کار شد... این بچه ها رو تحت سرپرستی گرفتیم...
من تو این دوران مهریه مو به محمد بخشیدم... محضریشم کردم... مهر من الان 14 سکه و حضانت 114 بچه یتیمه...
محمد بعد برگشتمون از المان... کلی پروژه بهش پیشنهاد شد... الان داخل ایران و ترکیه و عراق دفتر داره... دوباره کارمند همون اداره ای شده که سال 93باهم استخدام شدیم... سه تا خونه داریم... البته خودمون همیشه خونه به دوشیم بخاطر رسیدگی به پروژه ها و شغل اداری همسرجان...
و خوب و خوش و خرم زندگی میکنیم خداروشکر...
محمد بعد دومین عمل ترمیم نخام.... رفت تا قولی که به امام زمان داده بود رو عملی کنه... رفت ثبت احوال و اسم منو عوض کرد... و من شدم نازنین زهرا...
امیدوارم از روزای تلخ و شیرین زندگیم شمام نکات خوبی یاد گرفته باشین... از همتون ممنونم برای همراهیتون...
تک تک تون رو دوست دارم????

1400/02/27 19:45