حتی امپول تو کمر هم زدن ولی بازم درد زیاد بود جوری که کل بیمارستان رو سرم گذاشته بودم ?
داد میزدم که طبیعی نمیخام سزارینم کنین دکترا هم میگفتن دیگه نزدیک زایمون یکم دیگه صبر کن دیگه ساعت دو شده بود که دکتر اومد گفت الان دیگه وقتشه منو انتقال دادن رو تخت زایشگاه دکتر هی میگفت زور بزن منم که دیگه نای نداشتم دکتر خودش شکممو فشار میداد که بچه بیاد دیگه ساعت سه بود که بدنیا اومد
دیگه وقتی به دنیا اومد فکر میکررم مردم و زنده نیستم و این روحمه که نظاره گره? ولی وقتی صدا زدن دیدم ن زندم نمردم
1400/10/28 19:05