رمان های جدید

611 عضو

حملاتی بهشون دست داده درسته؟..

امیر_ بله، چند موردی بوده..
دکتر سرش و تکون داد و گفت: منتظر جواب آزمایشاتشون می مونیم انشاالله که نتایج امیدوارکننده خواهد بود.....

سرم به شیشه ی سرد تکیه دادم ونگاهم و به صورت رنگ پریده ش زیر چادر اکسیژن و اون همه لوله و دستگاه دوختم..
دست لرزونم و اوردم بالا و با سر انگشتام صورتش و از پشت شیشه لمس کردم..
شیشه سرد بود....
تنم لرزید..
رعد و برق چشمام نوید می داد..نوید اسمون ِ بارونی ِ نگاه ماتم زده م ..
هق زدم..
اشک ریختم..
بغض کردم..
خفه شدم از این همه غم توی سینه م..
نفس ندارم خدا..
خدایا از عمر من کم کن بده به آرشام..
زندگیم وبرگردون..همه چیزم و بهم برگردون..
بعد از خانواده ای که ازم گرفتی ارشام و بهم دادی و نفر سومی که درونم حیات داره..
جون داره..
نفس می کشه..
احساس می کنه..این درد تو قلبمه و اونم داره احساس می کنه..
پدرش رو تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه..
نمی خواد اون چیزیش بشه..روحشم مثل جثه ش کوچیکه..ناتوانه..نمی تونه چیزی بگه..
ولی اره..
انگار اونم داره فریاد می زنه..
داره تو رو صدا می زنه..
داره میگه خدا بابام و بهم برگردون..نمی خوام یتیم به دنیا بیام..یتیم بزرگ بشم..داره داد می زنه خــــدا..
دارم می شنوم..
روح داره..
جون داره..
از ضربان قلب نااروم من می فهمه بیرون از این سینه چه خبره..این قلب با هر تپش غم و غصه هاش و فریاد می کشه..
خدایا.......
عزیزم و بهم برگردون..
آرشامم رو..
همه چیزم رو..........

هق هق کردم و چشمام و رو هم فشار دادم..
نمی دونم چقدر گذشت.....
1 ثانیه......1 دقیقه......1 ساعت........1عمر.. نمی دونم چقدر فقط..
وقتی صدای جیغ دستگاه ها بلند شد قلبم فرو ریخت..
نفسم برید..
چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه خط ثابت روی مانیتور بود....
امیر سمتم هجوم اورد و از شیشه ی پنجره داخل و نگاه کرد..پرستارا به هیاهو افتادن..دکتر دوید سمت اتاق و با شنیدن سوت ممتد دستگاهها و جسم بی جون آرشام داد زد: پرستار جریان اکسیژن و قطع کن (به علت خطر جرقه و انفجار ) دستگاه شوک.. Mode غیر سینکرونیزه.....
دکتر هم مضطرب بود..همه به تلاطم افتاده بودن..پرستارا کنار ایستادن و اونام نگاهشون با غم به صورت آرشام بود ولی من.........انگاراونجا نبودم..انگار مرده بودم..این روحم بود که شاهد بال بال زدن ِ آرشام ِ ..اره نفس ندارم...........
دکتر:اماده.......
دکمه ی تخلیه ی انرژی رو فشار داد....نگاه پرستارا به مانیتور و یکی دیگه حواسش به نبض آرشام بود : عدم ریتم سینوسی دکتر........
دکتر دوباره پدال های شوک رو گذاشت رو سینه ی آرشام: اماده.......و بازم شوک....جسم آرشام از رو تخت کنده می شد و نگاهه وحشت زده ی من

1400/05/22 18:03

به مانیتور بود که با شوک سوم ضربان قلبش رو مانیتور افتاد: دکتر نبض خیلی کنده.......

دکتر چشمای آرشام و معاینه کرد..نبضش و گرفت و به ساعتش نگاه کرد..یه چیزی زیر لب به پرستار گفت و نگاهش وبه زمین دوخت و از اتاق اومد بیرون..
نفهمیدم چطور به سمتش هجوم بردم و روپوش سفیدش و تو چنگم گرفتم..
هیچی نگفت ..حتی نگامم نکرد..
لبای لرزونم و باز کردم و چیزی مثل: دکتر..آرشامم!.......از لا به لاشون خارج شد..
امیر که چشماش سرخ و نفساش بریده بود با صدایی که از قعر چاه بیرون می اومد گفت: دکتر چرا چیزی نمیگی؟حالش چطوره؟..

و صدای آروم دکتر در حالی که نگاش از پنجره ی شیشه ای به آرشام بود: متاسفانه بیمار علائم کما رو داره..ازمایشات لازم روشون انجام میشه تا مطمئن بشیم....و به منی که دستم از لباسش کنده شد نگاه کرد و گفت: فقط می تونم بگم..به فکر یه قلب جدید باشید دیگه هیچ امیدی نیست.............

با جیغ من دیوارای بخش لرزید..
وجودم فرو ریخت..
زانوهام سست شد و به سرامیکای سرد بیمارستان چنگ زدم..
چشمام بسته بود و هیچ چیز جز صدای هق هق از گلوم بیرون نمی اومد....
ضجه زدم..زار زدم....
مردم..نیست شدم..
نابود شدم..
نفهمیدم..هیچی نفهمیدم..
ندیدم..حس نکردم..
تهی شدم........سبک شدم....
همه چیز اطرافم تاریک و..دنیای یخ زده م پیش چشمام سیاه شد..

*****

با سوزشی که تو دستم احساس کردم قبل از اینکه چشمام و باز کنم صورتم از درد جمع شد..
-- خانمی بیدار شدی؟..
آروم لای چشمام و باز کردم..نگام به پرستاری افتاد که با لبخند کمرنگی کنار تختم ایستاده بود..
صدام گرفته بود و گلوم می سوخت..
-من..کجام؟!..
پرستار_ تو بیمارستانی عزیزم باید بیشتر مراقب خودت و کوچولویی که تو راه داری باشی..این همه استرس براش خوب نیست..

تا اسم بیمارستان و آورد همه ی حرفای دکتر و توی اون لحظه به یاد اوردم..خواستم نیمخیز شم که صدای پرستار در اومد: دراز بکش نباید بلند شی، هنوز سرمت تموم نشده..
بی رمق نگام و به سرم دوختم..لعنتی چقدر زیاده..
- من خوبم..می خوام برم پیش شوهرم....
-- پیش شوهرتم میری خیالت راحت ولی با این وضعیت پات به درگاه اتاق نرسیده از حال میری پس یه کم استراحت کن حالت که بهتر شد خودم می برمت پیش شوهرت باشه؟..
با فکری که به سرم زد لبای خشک شده م رو با سر زبونم تر کردم و گفتم: بهم قول میدی؟..
با تعجب نگام کرد: چه قولی؟!..
-اینکه بعد از تموم شدن سرم منو ببری پیشش تو اتاق..می خوام از نزدیک کنارش باشم....
لبخند زد: نمیشه خانمی ..ملاقات تو بخش ویژه ممنوعه مگر با دستور پزشک..
- خواهش می کنم..من حتما باید برم پیشش....

لحنم به قدری ملتمسانه و نگاهم به حدی مظلومانه بود که تا چند لحظه خیره نگام

1400/05/22 18:03

کرد و چیزی نگفت..دیگه لبخند نمی زد..مردد بود..و از همین موقعیت استفاده کردم و گفتم: تو رو خدا..اگه نبینمش میمیرم..
و بعد از یه سکوت کوتاه: با دکتر بخش صحبت می کنم..بعید می دونم قبول کنه چون خیلی سختگیر ِ..به هر حال تلاشم و می کنم تا ببینم چی میشه، اما قول نمیدم.....
لبخند نیم بندی تحویلش دادم..سرم و تکون دادم و هیچی نگفتم..

لباسام و عوض کرده بودن..یه مانتوی سفید و شلوار جین ابی و شال سفید....حتما بقیه هم اینجان ..شک نداشتم کار بی بی ِ که همیشه ی خدا نگرانمه..
شاید اگه توی این وضعیت نبودم می گفتم سفید بهم آرامش میده ولی نمی داد..دیگه رنگ سفید بهم آرامش نمی داد..
پرستار که از اتاق بیرون رفت چند ثانیه بیشتر طول نکشید امیر و بقیه اومدن تو..حتما امیرخبرشون کرده بود..
پری صورتش از اشک خیس بود..بی بی هق هق می کرد..مهناز خانم با دستمال اشکاش و پاک می کرد و لیلی جون غمگین نگام می کرد..چشمای امیر سرخ شده بود....و با صدایی گرفته رو به بی بی گفت: بی بی آروم باش مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟..
بی بی که صداش از بغض گرفته بود با گوشه ی چادرش اشکاش و پاک کرد و گفت: چه کنم مادر؟چه کنم؟..به ولای علی دست ِ خودم نیست این سینه داره می ترکه بذار خودم و خالی کنم..

از این همه مهربونی و غم تو صداش دلم گرفت..اون دستم که ازاد بود رو به سمتش دراز کردم..بی بی اروم اومد طرفم و همونجور بغلم کرد..سر شونه ش گذاشتم و اشکام رو صورتم جاری شد..
بی بی هق هق می کرد و من بی صدا اشک می ریختم..
پری که صداش بم شده بود گفت: دلارام دکتر گفته استرس واسه ت خوب نیست با وجود..........
سکوت کرد..منظورش به بچه ای بود که در بطن داشتم..بچه ای که از جونمم بیشترمی خواستمش، اون از وجود آرشام بود..

از اغوش بی بی بیرون اومدم..پری یه برگ دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت بهم داد..اشکام و پاک کردم و رو بهش گفتم: ببخش پری عروسیتون به خاطر ما خراب شد..
پری خواست لبخند بزنه ولی نتونست..بغض داشت: این چه حرفیه می زنی دلارام؟ توی این شرایط کی به فکر مجلس واین حرفاست؟..الان فقط سلامتی تو و بچه ت و ارشام برامون از هر چیزی مهمتره، خودت و اذیت نکن....و با چشمک و لبخندی که مصنوعی بودنش عجیب حس می شد ومی دونستم محض دلخوشی ِ منه گفت: بذار آرشام خوب بشه باید تلافی کنه..یه جشن مفصل می گیره هم واسه ما و هم واسه خودتون..آرزو به دل موندم تو رو تو لباس عروسی ببینم..

باید لبخند می زدم ولی نزدم..به جاش بغض کردم..اسم آرشام که می اومد یه سوزش بدی رو تو سینه م احساس می کردم.....
پیشم موندن....باهام حرف زدن....دلداریم دادن....نصیحتم کردن..
که اروم باشم....غصه نخورم....به خدا توکل کنم....به بچه م فکر

1400/05/22 18:03

کنم....به خاطر اون نشکنم....
به خاطر اون که از جنس آرشام بود کمر راست کنم و بگم خدایا به امید تو..خدایا امیدم وناامید نکن..
خدایا کمرم و نشکن..درد داره....بهم زخم نزن..هنوز قلبم از اون 5 سال دوری داره می سوزه....
خدایا همه ی امیدم به دستای تو ِ ..
********************************
سرمم که تموم شد از رو تخت بلند شدم..به امیر گفتم می خوام برم پیش آرشام..گفت: اگه آروم باشی می برمت و اگه باز بخوای به خودت فشار بیاری بهم بگو....
بالاخره هر جور که بود راضیشون کردم....
فرهاد بینشون نبود..از بی بی پرسیدم گفت: داره با دکتر ِ آرشام حرف می زنه الانا دیگه پیداش میشه..

رسیدیم بخش دیدمش که کنار اتاق آرشام رو به روی دکتر ایستاده و داره باهاش حرف می زنه..با دیدن من از دکتر تشکر کرد و اومد طرفم....تو چشماش نگرانی موج می زد: خوبی دلارام؟..
لبخند ِ بی جونی تحویلش دادم و سرم و تکون دادم..بی توجه به نگاهه خیره ش رو صورت رنگ پریده م رفتم کنار پنجره ایستادم..
چشماش بسته بود....تو دلم باهاش حرف می زدم..انقدر محوش شده بودم که هیچ صدایی رو جز نجوای درونم نمی شنیدم و هیچ چیز رو جز رخ رنگ پریده و خاموش عشقم نمی دیدم: چشمات و بستی؟..دیگه نمی خوای نگام کنی؟..زل بزنی تو چشمام و ساعت ها بهم خیره بشی؟....بگی چشمات بهم آرامش میده....
بگی دلارام ترکم نکن..بگی تو رو اسیر آغوشم می کنم تا هیچ وقت تنهام نذاری..
یادته اون شب تو کلبه؟..درست 5 سال پیش....اون شبی که مطمئن شدم منو دوست داری..چقدر به خودم می بالیدم..می گفتم آرشام، مردی با این همه غرور..کسی که می پرستمش و نفسم به نفسش بسته ست منو می خواد و دوسم داره....
بلند شو ارشام..بلند شو و بازم بهم بگو گربه ی وحشی..تو بهم قول دادی که تنهام نمیذاری..هنوزم بهم نگفتی دوسم داری..می دونی چقدر انتظار کشیدم؟.. ولی نگفتی..فقط بهم نشون دادی..نشون دادی مردی با خصوصیات تو هم می تونه عاشق بشه..من عشق و تو کلامت نه، ولی تو نگاهت درک کردم، باورت کردم..
بهت نیاز دارم آرشام..دستام و عاجزانه به طرفت گرفتم و میگم پاشو بهم بگو که من هستم..بگو دیگه تنها نیستی..بگو مال خودمی....اخم کن..مثل وقتایی که غیرت و تو چشمات می دیدم..
حتی وقتی می خواستی منو از خودت دور کنی دیدم که نمی تونی..می دیدم که برای تو هم دوری و جدایی سخته....
سنگینی نگاهم و حس می کنی؟..پس بیدار شو..من اینجام آرشام..اینجام..........

زمان از دستم در رفته بود..زمان تو اون لحظه برام معنایی نداشت..از اون پنجره با اون شیشه ی سردش دل نمی کندم..از اون تصویری که پشت شیشه، مسکوت و اروم جای گرفته نمی تونم دل بکنم..
ای کاش پیشش بودم........
ولی پرستار هم نتونست برام کاری کنه..گفت دکتر

1400/05/22 18:03

ملاقات آرشام و ممنوع کرده....
پری اومد و زیر بغلم و گرفت: دلی عزیزم بیا بشین رو صندلی کی تا حالا رو پا وایسادی دختر هنوز 1 ساعتم از تزریق سرمت نگذشته..

رو صندلی های سبز بیمارستان که کنار هم ردیف شده بودند نشستم..همه چیز سرد بود..سرد و بی روح..حتی صندلی ها..دیوارها..زمین..پنجره..
شیشه..همه چیز..حتی دستای پری..حتی دستای من....
سردمه..دارم می لرزم..پری بغلم کرد..گریه می کرد..می گفت دلارام داری خودت و از بین می بری.. و اون خبر نداشت من خیلی وقته که نابود شدم..این من نیستم..من الان یه مرده ی متحرکم..نفسم بریده..نفسم رو تخت بیمارستان بی تحرکه..نفسی که تحرک نداره نمی تونه به جسم جون بده..
من زنده نیستم......
وجودم سرده....
تنم از گرمای ناگهانی مور مور شد..فرهاد کتش و انداخته بود رو شونه م....نگاهش نکردم..فقط زمین..نگاه مسخ شده و بی روحم فقط به اون سنگای سفید و براق بود..اونا هم روح ندارن..با سرماشون دارن بهم دهن کجی می کنن..
چقدر سرم سنگینه..چقدر ضعیف شدم....من کیم؟..واقعا همون دختریم که بی خیال و فارغ از دنیای اطرافش واسه خودش ازاد می گفت و می خندید؟....چقدر عوض شدم..تغییر رو با تک تک سلولهای بدنم احساس می کنم..
این تصویر خندون رو سرامیکا من نیستم..اون دختر که نگاهش شاده من نیستم..
تصویر عوض شد..
خودم و می شناسم..این منم..دختری که نگاهش عاشقه.. تو چشماش غم نشسته..دختری که انتظار تو نی نی چشماش دیده میشه..
این دختر منم..
این دختری که تو اغوش گرم یه نفر داره نفس می کشه..اره..زندگیش به زندگی ِ اون یه نفر بسته ست..
اره این دختر منم..منه واقعی..منه دلارام..منی که لحظه ای امید و ازتو زندگیم کمرنگ نکردم..حتی الان..حتی الان که باید از زمین و زمان ببرم و بگم تموم شد.. بازم میگم خدایی هست..خدایی هست که به صدای قلب عاشقم گوش کنه..خدایی هست که امیدم و ناامید نکنه..اره هنوزم امید دارم..من امید دارم..باور دارم..به وجود خدا..به اذن خدا..به لطف و مهربونی خدا باور دارم..

یکی کنارم نشست..هنوز دستام تو دستای پری بود..
امیر_ دلارام جناب سرگرد اومده اینجا می خواد تو رو ببینه........
سرم و بلند کردم..به جایی که امیر اشاره می کرد نگاه کردم..همون مرد انتهای راهرو ایستاده بود و نگاهش رو من بود..
یه حسی باعث شد از جام بلند شم..باید بفهمم..باید بدونم چی به سر ارسلان اومده..اون کثافت..اون پست فطرت که نفرینش کردم..به خاطر حضور نحسش تو زندگیم..
آرشام خوب بود..آرشام تو درمانش پیشرفت داشت ولی اون گرگ صفت نذاشت زندگیمون و بکنیم..زندگی ای که با وجود این بیماری هم آروم بود..

امیر و فرهاد پشت سرم اومدن..
سرگرد_ می دونم زمان مناسبی رو انتخاب نکردم ولی

1400/05/22 18:03

در هر صورت من هم موظفم که به وظایف خودم عمل کنم..
یه مرد دیگه که لباس شخصی تنش بود کنارمون ایستاد و رو به سرگرد سلام نظامی داد..
سرگرد_ چی شده وفایی؟..
-- قربان............
و به ما نگاه کرد..سرگرد سرش و تکون داد و ازمون فاصله گرفت..نگاهم و یه لحظه از روشون بر نداشتم تا اینکه سرگرد یه چیزایی به اون مرد گفت و اونم سریع رفت..

سرگرد_ الان می تونیم با هم حرف بزنیم؟..
سرم و تکون دادم......و رو به فرهاد و امیر گفت: شما هم می تونید حضور داشته باشید..
رفتیم تو کافی شاپ بیمارستان....فرهاد رفت قهوه بگیره که گفتم هیچی نمی خورم....اما وقتی برگشت واسه م ابمیوه گرفته بود و مثل پزشکی که به بیمارش دستور میده گفت: باید ته لیوان و در بیاری..این کیک و هم بخور بدنت ضعیف شده....
حس اینکه باهاش کل کل کنم و نداشتم فقط به تکون دادن سر بسنده کردم..

سرگرد جرعه ای از قهوه ش رو خورد و رو به من گفت: سعی می کنم سوالاتم و کوتاه کنم..در هر صورت حال شما رو درک می کنم.......و با مکث ادامه داد: شما ارسلان شایان رو می شناسید درسته؟..می خوام هر چی که از اون می دونید و بگین..
سکوت کردم..گلوم خشک شده بود..عجیب نیاز داشتم از اون ابمیوه بخورم..نی رو به لبام چسبوندم و چند جرعه از ابمیوه رو خوردم..
دستام می لرزید..ولی از دید هر سه ی اونها پنهونش کردم..اون هم با فشار دادن لیوان سرد ابمیوه توی دستام..

- من ارسلان و به اون صورت نمی شناسم..5 سال پیش توی مهمونی عموش اون و دیدم..در اصل اون مهمونی به افتخار ورودش از امریکا بود..نگاه های خیره و گاه بی گاهش و همه جا رو خودم حس می کردم ..و همیشه یه جورایی کنارش احساس خطر می کردم..آرشام سعی داشت منو از اون دور کنه.............
صدای جدی سرگرد و که شنیدم نگام کشیده شد سمتش: برخورد دیگه ای هم باهاش نداشتید؟..
- منظورتون چیه؟!..
-- مثلا عملی از شما یا همسرتون دیده باشه و بخواد ازتون کینه به دل بگیره و سر همین قضیه تو فکر انتقام باشه..

اب دهنم و قورت دادم و گفتم: من چیزی نمی دونم فقط اینکه ارسلان همیشه با آرشام بد تا می کرد..انگار هیچ وقت چشم دیدنش و نداشت..آرشام هم ازش خوشش نمی اومد و مطمئنم هر چی که بود مربوط به گذشته می شد اینو از حرفاشون می فهمیدم..
- شما از اتفاقات گذشته خبر دارید؟هر اتفاقی که به ارسلان و شوهرتون مربوط بشه..
می دونستم..آرشام همه رو برام تعریف کرده بود..ولی نمی خواستم چیزی بگم..اینجا باید سکوت می کردم....سرم و تکون دادم..
نفسش و عمیق بیرون داد: اون شب چه اتفاقی افتاد؟..منظورم به زمان ربوده شدن شما توسط ارسلان ِ ..
- نمی دونم..چیز زیادی یادم نمیاد..وقتی خواستم جیغ بکشم جلوی دهنم و گرفت..کشون کشون منو

1400/05/22 18:03

برد بیرون.. برقا رو قطع کرده بودن و فقط یه رقص نور وسط جمعیت روشن بود..نمی دونم ولی بعد فکر کردم شاید قطع شدن برقا هم ساختگی باشه اخه همه جا تاریک بود....

مکث کرد: بله، اون شب ارسلان توسط چند نفر که با پول اجیرشون کرده بود تونست وارد عروسی بشه..برقای سالن هم توسط همون افراد قطع شده بود و برای اینکه شک کسی برانگیخته نشه رقص نورا رو روشن گذاشتن...در این صورت اون هم خیلی راحت به خواسته ش رسید..ولی از در اصلی شما رو بیرون نبرد، دقیقا از در فرعی که پشت سالن مخصوص خدمه قرار داشت..
- شاید همینطور که شما می گید باشه، من تو تاریکی چیزی ندیدم......
-- بسیار خب، ادامه بدید..
و خیلی کوتاه همه چیزو براش تعریف کردم..وقتی حرفامون تموم شد ازش در مورد ارسلان پرسیدم..
درحالی که از رو صندلی بلند می شد گفت: ارسلان و دستگیر کردیم..هنوز به چیزی اعتراف نکرده ولی ادماش خیلی چیزا رو لو دادن ..در حقیقت اینو بدونید که ارسلان به هیچ وجه سابقه ی درخشانی نداره..

- میشه بدونم چکار کرده؟!..
-- ارسلان شایان، سرکرده ی باند بزرگ مواد مخدر و اشیاء قاچاق و اعضای بدن..این ادمی که شما می گید چیزی ازش نمی دونید کارگاهی رو تو جنوب تهران پیدا کردیم که زیر نظر همین شخص اطفال و دخترای نوجوون زیادی رو بعد از فریب به اونجا انتقال می دادن و بعد از بیهوش کردن اونها اعضای بدنشون رو برمی داشتن و به اونور اب صادر می کردن..ظاهرا از همسر شما هم بارها درخواست شده که توی این گروه ها فعالیت کنند ولی ایشون تن ندادن..اینو با توجه به بازجویی هایی که قبلا از ادم های ارسلان داشتیم فهمیدیم ..

تموم مدت که از ارسلان حرف می زد مات و مبهوت نگاهش می کردم....خدای من یعنی ارسلان همه ی این کارا رو کرده؟....و من چه راحت با همچین ادمی برخورد می کردم، اونم تو ویلای شایان....آرشام گفت این ادم درستی نیست من قبول نکردم و باهاش حتی بیرونم رفتم..پس حالا می فهمم که چرا ارشام منو از اون خراب شده فراری داد..شاید با منم..!!..خدایا...
یعنی آرشام بعدا فهمیده؟..
لابد بعد از اینکه بهش پیشنهاد میشه می فهمه و منو میاره بیرون............

فرهاد و امیر که تا اون لحظه ساکت بودن از جاشون بلند شدن و امیر گفت: پس با توجه به این همه جرمی که مرتکب شده حکمش صددرصد اعدامه..
سرگرد_ در حال حاضر باید منتظر حکم دادگاه باشیم..مدارک قابل توجهی در دست داریم که تمومش رو ....به من نگاه کرد و گفت: مدیون همسر شما هستیم..

با تعجب نگاش کردم که ادامه داد: اقای آرشام تهرانی بعد از اینکه هوشیاریشون رو به دست اوردند با در دست داشتن اون مدارک به اداره ی پلیس مراجعه کردند..شایان کشته شده بود و ارسلان

1400/05/22 18:03

هم با شائعه ی مرگ دروغین خود تونسته بود فرار کنه....ولی خب چند باند بزرگ وابسته به گروه ارسلان با توجه به اون مدارک به چنگ پلیس افتادند..و ما به کمک همین اسناد تونستیم اون گارگاه و پیدا کنیم....بی شک اون افراد از وجود چنین مدارکی باخبر نبودن وگرنه حتما جون همسر شما به خطر میافتاد..
فرهاد_ پس یعنی این کار ارسلان یه جورایی به خاطر انتقام گرفتن از آرشام بوده درسته؟..
سرگرد_ حدس ما هم همینه..تا به الان دنبالش بودیم که پیداش کردیم..اون شب اقای سمایی به موقع پلیس رو در جریان اتفاقات قرار دادن..گرچه متاسفانه توی این درگیری 2 تن از افراد ما به شهادت رسیدن اما تونستیم این ادم رو دستگیر کنیم.......
با امیر و فرهاد دست داد و رو به من گفت: از همکاریتون ممنونم خانم..انشاالله که هر چه زودتر همسرتون بهبود پیدا کنند....
هنوز تو شوک حرفاش بودم ..فقط زیر لب تشکرکردم..

سرگرد که رفت فرهاد رو کرد بهم و گفت: دلارام ابمیوه ت رو بخور..دختر چرا لج می کنی رنگت پریده..
ابمیوه رو پس زدم و از جام بلند شدم: نمی تونم..می خوام برم پیش ارشام..
ولی بازم بی خیالم نشد و یه کیسه ابمیوه و شکلات و کیک و بیسکوبیت خرید و باهام اومد....
- فرهاد تو می تونی یه کاری کنی برم تو؟..
فرهاد _ نه نمیشه..
- تو می تونی، من مطمئنم..با دکترش حرف بزن راضیش کن..
فرهاد- فکرکردی بهش نگفتم؟..ولی دکترش هم معتقده که اطراف ارشام باید خلوت باشه..میری بالا سرش هم حال خودت بد میشه هم ممکنه ...........نفسش و بیرون داد و گفت: ببین دلارام،درک کن که حال جسمی آرشام الان به هیچ عنوان نرمال نیست..اگه کما رو فاکتور بگیریم مشکل قلبیش یه بحث جداست..هیچ تنش و استرسی واسه ش خوب نیست..اون به محیط اطرافش واقفه و ممکنه با یه عکس العمل منفی جونش به خطر بیافته..می دونم که تو هم اینو نمی خوای..

و با همین یه توضیح کوتاه از جانب فرهاد مجبور شدم ساکت بمونم و دیگه اصرار نکنم..
من نمی خواستم جون ارشام و به خطر بندازم..
فقط می خواستم برم پیشش و یه کم باهاش حرف بزنم تا این دردی که تو سینه م هست و یه جوری آروم کنم..
صورتشو ببوسم..
تو موهاش دست بکشم..
دلم تنگ شده بود..دلم واسه لمس اون دستای قوی و مردونه تنگ شده بود..
خدایا دردی دارم تو سینه که نمی تونم به هیچ *** بگم..
جز خودت..
که دوای هر دردی بر دل بی قرارم..........

****************************
1 هفته گذشت..
توی این مدت فقط واسه حموم کردن می رفتم خونه و باز به 2 ساعت نمی کشید که بر می گشتم بیمارستان..
دیگه همه اونجا منو می شناختن..
فرهاد و بقیه هر چی اصرار کردن برم خونه یه کم استراحت کنم زیر بار نرفتم..
به کمک فرهاد یه تخت خالی تو همون بیمارستان بهم دادن

1400/05/22 18:03

تا شبا رو اونجا استراحت کنم..
گرچه هر شب با کابوس از خواب می پریدم و خیس عرق راه میافتادم سمت بخش..
و تا اون خط منظم ضربان و رو مانیتور نمی دیدم اروم نمی گرفتم....
بعد از اینکه خانواده م و از دست دادم دیگه هیچ وقت نماز نخوندم و لای سجاده ای رو باز نکردم ..
ولی حالا..
یه لحظه از نماز اول وقتم غافل نمی شدم..
به خدا نزدیک شده بودم..
با هر رکعت حسش می کردم..
با هر سبحان الله آرامش و به تن می کشیدم..
با هر سجده اون و شکر می کردم و ازش صبر و امید طلب می کردم..
ذکر هر شبم..هر روز و هر دقیقه م سلامتی آرشام بود..
دیگه چیزی نبود که نذر نکرده باشم..
دست به دامن ائمه شدم..
ضامن اهو رو قسم دادم..
سیدالشهدا رو قسم دادم..
با خدای خودم عهد کردم که بشم یه بنده ی خالص..با قلبی عاشق..
خدایا .....
بنده ت رو دریاب..
تنهاش نذار.............
**************************
فرهاد به واسطه ی شغلش ازادانه بهم سر می زد..فقط اجازه ی ورود به اتاق آرشام و نداشتم منم با توجه به حرفای فرهاد به خاطر سلامتی آرشام رعایت می کردم..
3 روز بود صدای شیون و زاریشون می اومد..مادرش خیلی بیتابی می کرد..خواهرش پونه باعث و بانیش و نفرین می کرد..پدرش کمر ِ خم شده ش نشون می داد داغ بزرگی تو سینه داره ..و یه زن که هم سن مادرش بود و نمی دونستم چه نسبتی باهاش داره، ضجه می زد و به تخت سینه ش می کوبید: الهی خیر از جوونیت نبینی هوشنگ..الهی به زمین گرم بخوری..الهی یه روز خوش تو زندگیت نبینی که بچه م و پرپر کردی........

کنجکاو بودم، بدونم اونی که اوردنش تو بخش ای سی یو کیه؟!..
اونی که پرستارا میگن یه جوون رشید و خوش قیافه به اسم پدرام ِ که ضربه مغزی شده کیه؟..
کیه که جیغ می کشن و داد می زنن و قربون صدقه ش میرن؟ ..

یه روز که داشتم از اون بخش رد می شدم به صورت اتفاقی صحنه ی ضجه زدنشون و دیدم....
تا اینکه یه روز با خواهرش تو حیاط رو به رو شدم..از اونجا به بعد چون زیاد می اومد بیمارستان به هم نزدیک تر شدیم..
درسته بخشامون جدا بود ولی من دیگه می دونستم کیا به برادرش سر می زنه و همون موقع برای دیدنش می رفتم..یه جورایی حالش و درک می کردم..
بهش می خورد 24 یا 25 سالش باشه..صورت گرد و سفید و هیکل توپر و قد متوسط..چهره ش بانمک بود مخصوصا با اون چشمای قهوه ای روشنش..

بهش گفته بودم شوهرم به خاطر بیماری قلبی تو کماست و توی همین بیمارستان بستری ِ ..
اونم سر درد و دلش باز شد و منم واسه اینکه آروم بشه گذاشتم بگه و سبک شه..
پونه_ همه چیز از وقتی شروع شد که پدرام درسش تموم شد و برگشت ایران ، اما........
گریه می کرد..با بغض ادامه داد: رویا دختر خاله مون بود..یه دختر ظریف و خوشگل و مهربون..پدرام و رویا همدیگه رو

1400/05/22 18:03

از بچگی دوست داشتن..انقدری که جونشون برای هم در می شد..
وقتی واسه ادامه تحصیل خواست بره آلمان به رویا گفت منتظرش بمونه..همه ی ما شاهد عشق پاکشون به هم بودیم..رویا شیرینی خورده ی داداشم بود..
وقتی پدرام اونجا با خیال رویاش داشت درسش و می خوند یکی اینجا مزاحمش شده بود..یه پسر که هم دانشگاهیش بود و به واسطه ی پول باباش هر غلطی دلش می خواست می کرد..
اسمش هوشنگ بود..هر کاری کرد تا رویا رو به دست بیاره..حتی تهدیدش کرد تو صورتش اسید می پاشه..ولی رویا بی خیال ازش گذشت و یه روز هر چی از دهنش در اومد به هوشنگ گفت و اینم گفت که نامزد داره و اگه مزاحمش بشه به پلیس خبر میده..
اونم که یه پسر شر و شیطان صفت بود به دوست و رفیقای اینکاره ش سپرد رویا رو بدزدن..نامردای بی وجدان همین کارو هم کردن ..
هوشنگ رویای پدرام و دختری که واسه داداشم از جونش عزیزتر بود و می بره تو یه جای پرت .. بهش تجاوز می کنه..واسه اینکه شرش گردنشون و نگیره رویا رو بعد از تجاوز جا در جا می کشن..
جنازه ش و چند روز بعد پلیسا پیدا می کنن..صورت خوشگلش از بین رفته بود..دیگه چیزی از رویا باقی نمونده بود..
پدرام زنگ می زد..نامه می داد می گفت رویا کجاس؟..چرا خبری ازش نیست؟..چرا زنگ می زنم جوابم و نمیده؟..چرا دیگه جواب نامه هام و واسه م نمی فرسته؟....
نامه های عاشقانه ش و می خوندیم و داغ دلمون تازه می شد..پدرام بهش گفته بود لباس عروسش و از همونجا براش خریده..می گفت هر شب تو اون لباس بلند و سفید رویاش و تصور می کنه..می گفت قلبش با عشق می تپه..
هر بار با یه بهونه دست به سرش می کردیم..می دونستیم بفهمه درسش و ول می کنه و میاد اینجا حالا یا یه بلایی سر خودش میاره یا........

صداش از زور بغض و گریه گرفته بود..صورت منم از اشک خیس شده بود..
لبش و با غصه گزید و گفت: هوشنگ گم و گور شده بود حتی پلیسا هم نتونستن پیداش کنن..بابای خرپولش خیلی راحت می تونست پسرش و فراری بده..ولی اون عوضی دست بردار نبود..می خواست حالا که جون رویا رو گرفته عشق اونو هم از بین ببره..
وقتی پدرام برگشت و جای خالی رویا رو دید شکست..به بزرگی ِ خدا قسم خرد شد..جوری داد می زد که دیوارای خونه می لرزید..گریه ای می کرد که دل سنگ به حالش اب می شد..هر چی جلو دستش می اومد می کشت و اسم رویا رو صدا می زد..
تا چند روز از اتاقش بیرون نیومد....ما که تا حالا اشک پدرام و ندیده بودیم هر روز و هر شب شاهد ضجه زدناش و هق هق کردناش بودیم..
شبا عکس رویا رو می گرفت بغلش و می خوابید..یه شب از بس زیر بارون موند تب و لرز کرد و اگه به موقع نرسونده بودیمش بیمارستان از دست رفته بود....
تا اینکه یه روز بی خبر از خونه رفت

1400/05/22 18:03

بیرون..شب شد نیومد..به گوشیش زنگ زدیم خاموش بود..دوستاشم ازش خبر نداشتن..دلمون مثل سیر و سرکه می جوشید تا اینکه خونین و مالین برگشت خونه..
نوچه های هوشنگ اون بلا رو سرش اورده بودن..به پلیس خبر دادیم ولی بازم هیچ اثری ازش پیدا نشد..تا اینکه 2 شب بعد دیدیم پدرام تو خواب داره ناله می کنه .. رویا شده بود ورد زبونش..
رفتیم بالا سرش و از خواب که پرید مثل دیوونه ها شده بود..با هیچ *** حاضر نشد حرف بزنه..و درست فردای همون روز خبر اوردن که پدرام تصادف کرده و رسوندنش بیمارستان..

ضجه زد: ضربه به سرش خورده..دکترا میگن دیگه نمیشه کاری کرد..میگن به کمک همون دستگاههاست که داره نفس می کشه....تازه همین پریروز متوجه شدیم پدرام قبل از مرگش فرم اهدای عضو رو پر کرده و گفته که بعد از مرگش اعضای بدنش و به بیمارای نیازمند اهدا کنن....با اینکه پدرام رضایت داده و این خواسته ی خودش بوده ولی دل کندن ازش غیرممکنه....
هوشنگ این بلا رو سرمون اورد..بدبختمون کرد..خوراک روز و شبمون نفرین به جونش ِ که 2 تا از عزیزکرده هامون و یکیش و فرستاد سینه ی قبرستون و یکی دیگه ش و هم اندخت رو تخت بیمارستان..
می دونم..می دونم رویا منتظرشه..پدرام هم واسه رفتن عجله داره..ولی............

سرش و گذاشت رو شونه م و با گریه گفت: سخته دلارام..داغ فرزند سخته..داغ برادر سخته........
سرگذشت رویا و پدرام واقعا سرگذشت غم انگیزی بود..
منم پا به پاش گریه می کردم، واسه دوتا عاشق که عشقشون اسمونی بود و رو زمین جایی نداشت..

- الان هوشنگ کجاست؟..
دماغش و بالا کشید و با دستمال اشکاش و پاک کرد: دیروز گرفتنش..خدا رو شکر اینجا دیگه پول باباش کارساز نیست..خدا کنه قصاصش کنن ما که ازش نمی گذریم..
- امیدت به خدا باشه..هر چی اون بخواد همون میشه..
با بغض سرش و تکون داد..
***********************************
یه شب که مثل هر شب بی خوابی زده بود به سرم .. کنار پنجره ایستاده بودم و به ارشام نگاه می کردم که فرهاد و کنارم دیدم..
- تو این موقع شب اینجا چکار می کنی؟..
-- یه چیزی از سر شب تا حالا داره اذیتم می کنه که بهت بگم یا نه..
- چی؟!..
ترسیده بودم..و فرهاد این ترس مبهم رو تو چشمام دید و گفت: نگران نباش حرفام می تونه امیدوارکننده باشه..
-چی شده فرهاد؟!..تو که نصف جونم کردی.......
مکث کرد..به لباش دست کشید و گفت: مورد بخش ای سی یو رو که می شناسی؟..پدرام مودت رو میگم..
- خب اره..چی شده مگه؟!....
-- می دونی که دکترا ازش قطع امید کردن و اونم قبل از مرگش اعضای بدنش و اهدا کرده.....امروز با پزشکش حرف زدم..گفتم یه تیر تو تاریکی شاید بخوره به هدف........
- فرهاد چی می خوای بگی؟!....
-- پزشکش پرونده ی ارشام و دید..می گفت گروه

1400/05/22 18:03

خونی هر دوشون به هم می خوره..و فقط نیاز به یه سری ازمایش هست که اگه خانواده ش رضایت بدن و انجام بشه به نتیجه ی قطعی می رسیم که من امیدوارم این کار بشه در اونصورت................
دهنم از حیرت باز موند..
یعنی..قلب پدرام....آرشام......خدایا ..
فرهاد که راز نگاهم و خونده بود سرش و تکون داد.....
دستم و گرفتم جلوی دهنم و به ارشام نگاه کردم..نمی دونستم..نمی دونستم الان باید خوشحال باشم از وجود قلبی که واسه آرشام پیدا شده بود و یا گریه کنم به خاطر جوونی که دکترا با اطمینان گفتند دچار مرگ مغزی شده..
خدایا..
بهمون حق بده..
حق بده که تو حکمتت بمونیم..
خدایا..
این بازی سرنوشت تا کی ادامه داره؟!.......
زندگی یعنی یه راهی
واسه آزمون الهی
زندگی یعنی کلاغ پر
همه میریم یه روز آخر.........

*****

آره..بهش ایمان داشتم..ما همه یه روز باید تو این آزمون سنجیده بشیم..یکی با ایمان قوی و انگیزه ی به زندگی پیروز میشه ..و دیگری با عجله و اعمال نسنجیده می خواد رَهه صدساله رو یه شبه طی کنه..در نتیجه به بن بست می خوره..بن بست ِزندگی..
تو یه حال و هوای دیگه بودم که صدای فرهاد منو به خودم اورد.........

-- آرشام تنها مورد اورژانسی ِ این بیمارستان ِ دلارام..معمولا موردای اورژانسی می تونن تو اولویت باشن.....مکث کرد: البته با توجه به، اجازه ی خانواده ی اهدا کننده...........
با استرس نگاش کردم: یعنی چی؟!..
متوجه ِ تشویشم شد..آرومتر از قبل ادامه داد: ببین، الان نزدیک به 1 ماهه که آرشام تو کماست..اگه از جانب خانواده ی پدرام مطمئن بشیم که اون قلب رو به گیرنده که ما باشیم اهدا می کنند با توجه به صحبتی که با پزشک آرشام داشتم می تونیم تلاشمون و بکنیم..درسته..شاید نشه کار زیادی کرد اما....بازم جای امیدواری هست..

صدام می لرزید..فرهاد حال خرابم و فهمید..بازوم و گرفت و گفت بشینم رو صندلی..ولی نگاه مسخ شده ی من تو چشماش بود: فرهاد، این حرفت یعنی چی ؟..ممکنه خانواده ش قبول نکنن؟..
لبخند زد..چقدر کمرنگ و گرفته ست.....
-- دخترخوب، من این همه حرف زدم تو ازهمین یه تیکه ش ترسیدی؟....و با یه نفس عمیق سرش و تکون داد و نگاهش و ازم گرفت: ولی اره.. با مشکل بزرگی مواجهیم.. مطمئنا به همین راحتی رضایت نمیدن..
-طبیعی ِ ..بچه شون ِ ، چطور توقع داریم دلشون بیاد رضایت بدن؟!..
نگام کرد........
--ولی ما هم مجبوریم..
سرم و تکون دادم..مکث کردم و گفتم: تو مطمئنی که پدرام.........
ادامه ندادم..ولی منظورم و فهمید........
-- مطمئنم..پدرام الان فقط به کمک اون دستگاه هاست که می تونه نفس بکشه..و به محض قطع سیستم از بدنش علائم حیاتیش کاهش پیدا می کنه تا جایی که...........
متوجه ِ رنگ پریده م شد..سریع حرفش وقطع کرد و

1400/05/22 18:03

گفت: دلارام آروم باش....منم به خاطر وضعیتت تردید داشتم که بگم یا نه ولی دیگه طاقت نیاوردم..گفتم تا دیر نشده یه کاری کنیم شاید این قلب واقعا قسمت ِ آرشام ِ ..
- ولی پدرام چی؟..به قیمت از دست دادن جون یه نفر؟..

مکث کرد و با لحنی که مملو از آرامش بود گفت: آخه تو چقدر دلرحمی دختر..درکت می کنم تو خودتم الان تو موقعیت نرمالی نیستی اطرافت پر از استرس و تشویش ِ..اما چه تو بخوای چه نخوای این تقدیر اون پسر ِ ..هیچ امیدی نیست که حتی شده 1 درصد به زنده موندنش امیدوار باشیم..با سرنوشت نمیشه جنگید دلارام ..اگه ما درخواست ندیم اون قلب قسمت یکی دیگه میشه..تو اینو می خوای؟..می خوای این شانس و از خودت و آرشام بگیری؟..به زندگیت فکر کن..به اون بچه ای که تو راهه..به آرشام که نیازمند این قلب ِ ..دلارام مرگ و زندگی دست من و تو نیست که بخوایم واسه ش تعیین و تکلیف کنیم..همه ی ما یه روزی میریم حالا یا با واسطه یا بی واسطه....و شاید یه روز با مرگمون به یه نفر دیگه حق حیات بدیم..مثل پدرام و پدرام هایی که تعدادشون کم نیست..نه تنها قلب، بلکه تموم اعضای بدن پدرام به تنهایی می تونن به چند نفر ِ دیگه زندگی دوباره ببخشن..دلارام یه کم به حرفام فکر کن..جای تردید نیست در حال حاضر فقط باید عجله کنیم..
تردید نداشتم..نه....واسه سلامتی آرشام ذره ای مردد نبودم ولی اون پسر..جوون بود..دلم می سوخت....با اینکه حق و به فرهاد می دادم..
- تو میگی چکار کنیم؟!..
دست به سینه به عقب تکیه داد و نگاهش و به دیوار ِ رو به رو دوخت.....
-- با اینکه خود پدرام فرم رضایتنامه رو پر کرده ولی بازم به اجازه ی خانواده ش نیاز داریم..راه درستشم همینه که بدون آه و ناله این قلب اهدا بشه اونم در کمال آرامش طرفین......
سرش و کج کرد سمتم..نگاهش یه جوری بود..هر جور خواستم معنا کنم نشد..چشمام و باریک کردم و گفتم: نکنه من باید...........
-- تو با خواهرش صمیمیی..یه جورایی این مسئله رو پیش بکش..اگه اون راضی بشه می تونه با مادرش حرف بزنه.. منم پشتتم و میگم چکار کنی..

اضطرابم با این حرف فرهاد 10 برابر شد: ولی من نمی تونم فرهاد..اونا رضایت نمیدن..من........
-- چاره ای نداریم دلارام..از پری و بی بی و مهناز خانم هم می خوام باهاشون حرف بزنن..بی بی خیلی بهتر می تونه با مادرش ارتباط برقرار کنه..به هرحال زن جاافتاده ای ِ و می دونه اینجور مواقع باید چکار کرد..مهنازخانمم یه مادر ِ در هر صورت حرفای همو درک می کنن..تو و پری هم با خواهرش حرف بزنید..ایشاالله که به یه نتیجه ی مثبت می رسیم..
سکوت کردم..حرفی برای گفتن نداشتم..جمله ای برای ادامه دادن این بحث رو زبونم نمی چرخید..
مجبور بودم..به خاطر

1400/05/22 18:03

آرشام..به خاطر پدر بچه م مجبور بودم..
خدایا تنهام نذار..
من با این حالم ناتوانم، تو بهم توان بده..........
***************************
مثل هر روز کنار هم نشسته بودیم ولی اینبار پری هم پیشمون بود..
باید یه جوری حرف و پیش می کشیدم..
حالت تهوع دست از سرم بر نمی داشت..صبح ها بیشتر حالم بد می شد..نمی دونم چه سِری بود که از اذون صبح تا عصر تهوع و سرگیجه داشتم و بعد از اون تا یه کم ترشی مزه می کردم حالم بهتر می شد......ولی بازم روز از نو و روزی از نو..هر روز همین بساط و داشتم..
حتی از بوی عطر خودمم بدم می اومد..از بوی الکل..بوی گل..بوی غذا..از همه چیز....
فرهاد به یکی از پرستارا سپرده بود هوای منو داشته باشه که تا حالم بد شد سریع خبرش کنه..

اونم مشغله های خودش و داشت..یه پاش تو بیمارستان خودش بود یه پاشم اینجا..خستگی رو تو چشماش می دیدم ولی همیشه سعی می کرد باهام با ارامش رفتار کنه..
ازش ممنون بودم و بیشتر از اون سپاسگزار ِخدا بودم که فرهاد و برادرانه کنارم نگه داشت تا توی چنین موقعیتی بدون پشتوانه نمونم..
دیگه نگاه هاش مثل گذشته نبود..گرم نگام می کرد ولی رنگ نگاهش فرق داشت..خوشحال بودم..اینکه تونسته منو از قلبش بیرون کنه....با اینکه خودمم عاشقم و می دونم چه کار سختیه و حتی می تونم بگم کامل شدنی نیست، اما اون داره تلاشش و می کنه..

پونه دختر خونگرمی بود و پری هم با شیطنت های خاص خودش خیلی زود تونست باهاش صمیمی بشه..من به خاطر حال خرابم بیشتر شنونده بودم..تا اینکه پری کاملا ماهرانه حرف و کشید به پدرام .. و بعد مورد یکی از دوستاش و پیش کشید که اعضای بدنش و اهدا کرده و الان به واسطه ی همین شخص چندین نفر از مرگ نجات پیدا کردند و سلامتیشون و مدیون اون دختر هستند..
در واقع این موضوع حقیقت داشت..پری خیلی وقت پیش درموردش باهام حرف زده بود..

اینبار نوبت من بود....می ترسیدم..همه ی وجودم می لرزید..حتی چشمام..حتی نگاهی که سعی داشتم گرم نشونش بدم ولی سرد بود..
از آرشام گفتم..از اینکه دکترا گفتن باید عمل پیوند بشه....
فهمید..اسم قلب پیوندی که اومد نگاهش رنگ باخت ..دیگه اون دلسوزی رو تو چشماش نمی دیدم..هر چی که بود، از تعجب بود..از بهت..از حرص..از عصبانیت..و در آخر خشم......
از رو صندلی بلند شد و با صدایی که ارتعاشش ناشی از بغض تو گلوش بود رو به من و پری انگشتش و نشونه گرفت و گفت: شما دوتا..از کی تا حالا مخ منو کار گرفتید که ..که قلب داداشم و.......
نفس نفس می زد..خواستم یه چیزی بگم که مهلت نداد و بلند گفت: ببند دهنت و....پوزخند زد: منو بگو..منه خر و بگو که فکر می کردم یکی هست که باهاش درد و دل کنم..یکی که باهام همدرده..یکی که خودشم یه عزیز

1400/05/22 18:03

رو تخت بیمارستان داره....تو درمورد من چی فکر کردی؟..از اولشم به خاطر اینکه چشمت به قلب داداشم بود بهم نزدیک شدی آره؟..باید فکرش و می کردم.......

با ترس بلند شدم..پری دستم و گرفت ولی فایده نداشت، لرز تنم کاری به گرمای دست پری نداشت....می لرزیدم..از ترس و دلهره پر بودم......
-نه..نه به خدا..نه به عزیزم..نه به قرآن نه..من اصلا روحمم خبر نداشت..به ارواح خاک پدر و مادرم نمی دونستم قراره اینجوری بشه..از دهن خودت فهمیدم دکترا قطع امید کردن..تازه دیشب فهمیدم با این عمل شوهرم می تونه به زندگیش برگرده..
بهم حمله کرد که پری جلوش و گرفت..عصبانی بود ولی از بس صداش گرفته بود که هر کار می کرد بلند شه و سرم فریاد بکشه نمی تونست....اونم بغض داشت..
خدایا این چه عذابیه؟..
-- د ِ اخه لعنتی پس من چی؟..پس خانواده ی من چی میشه؟..پس داداشم چی؟..تو بودی می کردی؟..تو اگه جای من بودی می ذاشتی برادرت و تیکه تکیه کنن؟..
نه..
نمی دونم..
سخته..
نمی تونم حتی بهش فکر کنم....سکوتم و که دید عصبی تر شد و پری رو کنار زد..می دونست حالم و..می فهمید چقدر داغونم..کاریم نداشت..فقط حرصی بود..عصبانی بود..بهش حق می دادم و می ذاشتم هر چی می خواد بگه..

--چرا هیچی نمیگی؟..تو اگه جای من بودی چکار می کردی؟..دِ بگو لعنتــی....
هق زدم..اشک ریختم: نمی دونم..به خداوندی ِخدا نمی دونم..
با گریه داد زد: پس تو که نمی دونی چرا همچین چیز ِ محالی رو ازم می خوای؟..
زانو زدم..توانم و از دست دادم حتی پری هم نتونست نگهم داره..اونم گریه می کرد..مات و مبهوت مونده بود و بدتر از من جوابی برای دل زنجیده ی پونه نداشت..
با هق هق گفتم:مجبورم..پونه من حامله م..پدر بچه م رو تخت بیمارستان بی جون افتاده..اگه دکترا گفتن به زنده موندن برادرت امیدی ندارن اما همونا به من گفتن شوهرت می تونه زنده بمونه و زندگی کنه فقط وقتی که واسه ش یه قلب سالم پیدا بشه......
ضجه زدم..داشتم خفه می شدم: بهم رحم کن..به بچه ی تو شکمم رحم کن..بهم رحم کن پونه......

کنارم زانو زد..هر سه گریه می کردیم....چندتا پرستار و بیمار با فاصله از ما، فقط تماشاچی بودند..تماشاچی ِضجه های من و هق هق کردنای پونه و اشک ریختن های پری....
بذار نگاه کنن...برام مهم نبود..خدایا امتحانت سخته..می ترسم..ترسم از رد شدن ِ ..ترسم از نتونستن ِ..ترسم از، از دست دادن ِ ..خدایا گناهه من چیه؟..و تو دلم داد زدم: عاشقــــی؟!..

قلبم تندتند می زد..دستم و روش مشت کردم..حالت تهوع داشتم..چشمام سیاهی می رفت و حتی با پلک زدن مداوم هم بهتر نشد..یه دستم و به زمین گرفتم که نیافتم..
پری با جیغ خفه ای بازوم و گرفت: دلارام..دلارام عزیزم..دلارام چشمات و باز کن..
تنم بی حس

1400/05/22 18:03

بود..پری و پونه سعی داشتن از رو زمین بلندم کنن ..جونی تو پاهام نداشتم و اگه کمک اونا نبود نمی تونستم قدم از قدم بردارم..
تو همون حالت که تعادل نداشتم رو به پری گفتم: پـ..پری....حالم بده..منو برسون دسـ.......
پری با بغض گفت: باشه..باشه باشه الان می برمت....و بلندتر گفت: تو رو خدا یکیتون بیاد کمک خواهرم داره از دست میره.......

به کمک دوتا از پرستارا منو بردن تو..هر کار کردم جلو خودم و بگیرم نتونستم..همین که پام به دستشویی رسید محتویات ِ نداشته ی معده م رو خالی کردم..غیر از اسید معده م که یه ماده ی زرد رنگ بود هیچی از گلوم خارج نشد..
حلقم می سوخت..درو نبسته بودم..پری اومد کنارم و دید که بی حال تکیه دادم به دیوار سرد دستشویی..زیر بازوم و گرفت و با نگرانی گفت: خوبی عزیزم؟............فقط سرم و تکون دادم.....
نه..حالم خوب نبود..داشتم می مردم....
با امپول تقویتی و سرمی که بهم زدن چشمام کم کم سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد..

*****************************
یکی داشت دستم و نوازش می کرد..
اروم چشمام و باز کردم..پری با لبخند مهربونش ازم استقبال کرد..پلکام داغ بود..
-- بسه دیگه تنبل خانم چقدر می خوابی؟..
بی رمق سرم و چرخوندم..دیگه سِرُم تو دستم نبود..
- چقدر خوابیدم؟!..
به ساعتش نگاه کرد و با لبخند گفت: دقیقا 4 ساعت و 20 دقیقه ........
با تعجب نگاش کردم:جدی؟!..چرا بیدارم نکردی؟..
اخم شیرینی کرد و گفت: دیگه چی؟!..با این حالت فقط باید استراحت کنی..اخرش بچه ت عین خودت مُنگول به دنیا میاد، حالا ببین کی گفتم......
بی جون مشتم و اوردم بالا و زدم به دستش..مقاومت نکرد و خندید: حقیقت تلخه خواهر ِ من....ولی خاله قربونش بره مُنگولیاشم دوست دارم.....

خودمم خنده م گرفته بود..ولی با وجود اون همه فکر تو سرم خیلی زود لبخند از رو لبام رخت بست....پری فهمید..نمی دونم چرا اما حس می کردم رنگ نگاهش با زمانی که هنوز خوابم نبرده بود فرق داره..شاد بود..می خندید وسر به سرم می ذاشت..
- پونه چی شد؟!رفت؟..........
با لبخند سرش وتکون داد: حله.....
با تعجب نگاش کردم و با مکث گفتم: چی حله؟!..
-- قرار شد پونه با مادرش حرف بزنه..الانم که وقت ملاقاته بی بی و مامان مهناز و مامی خودم رفتن پیش مادر پدرام تا باهاش حرف بزنن..گرچه به نظرم همون بی بی رو مینداختیم جلو بهتر بود....قربونش برم لب باز کنه طرف عاشقش میشه..

از تصور صورت مهربون و خندون و همیشه پرمحبت بی بی لبخند نشست رو لبام..
-- یه خبر دیگه هم دارم که اگه بگم تا خود بخش دوی ماراتون میذاری......
نگاهه شیطون و خندونش و که دیدم گفتم: پری تو رو خدا سر به سرم نذار حال و حوصله ش و ندارم........
رو ترش کرد ولی جدی نبود:اوهو..کی خواست سر به سرت

1400/05/22 18:03

بذاره؟....منو بگو دو ساعت ِ نشستم واسه خودم برنامه چیدم چطوری بهت بگم آرشام بهوش اومده که خرکیف شی..ولی بشکنه این دست که نمک نداره..
داشتم با لبخند به غرغراش نگاه می کردم که تا اسم آرشام و اورد لبخند که رو لبام خشک شد هیچ متحیر و شتاب زده نشستم رو تخت که همزمان نطق پری بسته شد و با ترس نگام کرد.......
- چی گفتی؟!..
-- وای بسم الله..چته تو؟..باید یه دعا مُعایی چیزی واسه ت بگیرم جنی شدی؟!..
کلافه و بی حوصله گفتم: پری خواهش می کنم شوخی رو بذار کنار ظرفیتم پر ِ، گفتی آرشام بهوش اومده؟..تو رو خدا حرفت و نپیچون نمی بینی حالمو؟....
خندید: خیلی خب بابا، مخلص شما و اون وروجکم هستیم..آره خواهرجون درست شنیدی ..آرشام همین 2 ساعت پیش بهوش اومد..اولین چیزی هم که دل مبارکش خواست تو بودی.......

پریدم از تخت پایین که سفت دستم و گرفت می خواستم برم سمت در نمی ذاشت: ولم کن پری، چرا دستم و گرفتی؟!..
--بابا حالا من یه چیزی گفتم جدی جدی می خوای دوی ماراتون بدی با این حال و روزت؟!..
همونطور که دستم تو دستش بود از اتاق رفتیم بیرون..تا خود بخش کلی سر به سرم گذاشت..با اینکه اصلا حواسم به حرفاش نبود........
تا رسیدیم بخش دستم و از تو دستش بیرون کشیدم و دویدم سمت سی سی یو.....نفس زنون پشت پنجره ایستادم..
چشماش بسته بود..قلبم گرفت....
فرهاد تو اتاق بود که تا اومد بیرون جلوش و گرفتم با دیدنم لبخند زد و گفت: چشمت روشن..
من که تو حال خودم نبودم بی توجه به حرفش گفتم: پری راست میگه؟آرشام واقعا بهوش اومده؟!..
با لبخند سرش و تکون داد و به اتاق اشاره کرد: منتظرته.......
باز از پنجره نگاش کردم......چشماش بسته بود..حتما خوابه..

بی درنگ دستم رفت سمت دستگیره که با صدای فرهاد تو همون حالت موندم: می تونی ببینیش چون خودش خواسته باهات حرف بزنه ولی دلارام قبلا هم بهت گفتم بازم میگم استرس واسه ش خوب نیست مراقب باش..در ضمن قبلش باید گان بپوشی..( لباسها و پوششهای بیمارستانی به رنگ سبز یا آبی بوده و عمدتا از جنس پنبه می باشند)........
سرم و تکون دادم و اروم دستگیره رو کشیدم.......
به کمک پرستار گان سبز رنگی رو پوشیدم..یه ماسک همرنگش هم به صورتم بستم و وقتی از استریل شدنم مطمئن شد از اتاق بیرون رفت........
من پشت پرده بودم و با رفتن پرستار پرده رو کشیدم..آرشام فقط چند قدم باهام فاصله داشت.......کنار تختش ایستادم..هنوز پلکاش بسته بود..بدون اینکه تردید کنم خم شدم رو صورتش..
با اینکه ماسک به صورتم بود ولی عقب نکشیدم و تو همون حالت نرم و اروم پیشونیش و بوسیدم..قلبم آروم گرفت..مکث کردم..سرم و از صورتش فاصله دادم که نگام تو یه جفت چشم سیاه و براق گره خورد..
لبخند

1400/05/22 18:03

زدم..ندید..پشت این ماسک لعنتی مخفی شده بود ولی چشمام..پر از خنده بود..پر از شادی..
انگشتاش و تکون داد و همزمان پلکاش و بست و باز کرد..با همون لبخند دستم و که کنارش گذاشته بودم سُر دادم زیر انگشتاش..خدایا سرد نیست..دلم گرم شد..وجودم از گرمای اون دستای مردونه پر از آرامش شد..آروم گرفتم..دلم آروم گرفت..وجودم اروم شد..خدایا این آرامش و ازم نگیر..

دستم تو دستش بود و نگام تو چشمای نافذش..سرم و رو به پایین مایل کردم و اروم گفتم: خوبی؟..
چشماش می خندید..ولی لباش..کاسه ی اکسیژن نمی ذاشت راحت باشه..صداش و شنیدم..بم و خس خس مانند..که با وجود اکسیژن گرفته تر هم شده بود..
--حال من..توی این..وضعیت..مهم نیست....چه خوب باشم..چه بد..هر دوش یکیه....ولی..اروم نیستم..تا نگی..خوبم........
خندیدم..طاقت نیاوردم..برگشتم سمت پنجره کسی نبود..ماسک و کشیدم پایین و پشت دستش و بوسیدم..سریع و بی قرار....نتونستم..سخت بود کنارش باشم و اروم بگیرم..
فرهاد حق داشت جلوم و بگیره..حق داشت بگه حق ورود به اتاق و ندارم..شاید می دونه کم طاقتم..کنار ارشام نمی تونستم ادم خودداری باشم....
سرم و اوردم بالا ولی قبل از اینکه ماسکم و بزنم دستش واورد بالا..نمی لرزید..هنوزم محکم بود..مثل گذشته.........
با سر انگشتاش به لبام دست کشید..لبایی که از نم اشک چشمام خیس شده بود..سر انگشتاش و بوسیدم..دستش و اورد پایین..ماسکم و زدم..روی شکمم مکث کرد..دیگه تکونش نداد..تو چشمام زل زد و با همون صدای گرفته گفت: خوبین؟........
و همین یه کلمه..جمله..واژه و هر چیزی که اسمش بود کافی بود تا دلم غنج بره و دستش و محکم تو دستام بگیرم: خوبیم عزیزم..تو که خوب باشی ما هم خوبیم.......

سکوت کرد..نمی تونستم حرف بزنم..می ترسیدم..ترس از اینکه نسنجیده چیزی بگم و آرامشش و بهم بریزم..فقط نگاش می کردم و با همون نگاه هزاران حرف ِ نگفته رو به چشمان شبگون و جذابش می ریختم..
با انگشتاش بازی می کردم..لب باز کرد تا چیزی بگه که در اتاق باز شد و صدای پرستار و از پشت سرم شنیدم: خانم وقت ملاقاتتون تموم شده.....
نگاش کردم..التماس و تو چشمام دید با لبخند کمرنگی گفت: دستور پزشکشون ِ .......
نفس عمیق کشیدم وسرم و تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..برگشتم سمتش..دستش و از پشت ماسک بوسیدم..با اینکه بی حال بود ولی تن صداش قوی و محکم بود: میری خونه؟!..
خندیدم..
- نزدیک 1 ماهه که خونه ی من همینجاست....
فقط نگام کرد..
- من ازت دور نیستم آرشام..فقط بهم اجازه نمیدن بیام تو ولی از پشت شیشه نگات می کنم..کاری که طی این مدت می کردم و ازدیدن صورتت آرامش می گرفتم..با اینکه خواب بودی ولی تو دلم باهات حرف می زدم....
نگفتم کما، گفتم خواب..از

1400/05/22 18:03

اسمش هم بیزار بودم..آرشام من خواب بود..
اخم کرد..
--کی بهت اجازه نمیده؟..
- دکتر به خاطر سلامتی خودت اینو میگه.......
-- امشب.. میای پیش خودم....
با اینکه از جمله ش دلم زیر و رو شده بود گفتم:نمیذارن....
--بیخود کردن..
جدی بود و همین جدیت کلامش که هنوزم مثل قبل بود باعث شد لبخند بزنم..این مرد ِ مغرور، مرد ِ من بود..مردی که در همه حال اقتدارش و حفظ می کرد و کاری هم به موقعیتش نداشت.......
با شیطنت گفتم: مطمئنی؟..
ابروش و نرم برد بالا و گفت: منتظرتم.......

خندیدم..خدایا چقدر دوست داشتم این ماسک وامونده و اون کاسه ی اکسیژن مابینمون مرز ایجاد نمی کردند تا محکم بغلش می کردم و به لباش بوسه می زدم..
شاید حسرت و تو چشمام دید که نگاهه اونم رنگ شیطنت گرفت..موندنم بیش از این جایز نبود..خودم و می شناسم..کنار آرشام طاقت از کف میدم ...........

( آهنگ دلت با منه_محمد علیزاده)
ازم دوری اما دلت با منه
ازت دورم اما دلم روشنه
توو چشمای تو عکس چشمامه و توو چشمای من عکس چشمای تو
توی این لحظه هایی که دورم ازت
همه خاطره هامون و خط به خط
دوباره توو ذهنم نگاه می کنم
دارم اسمت و هی صدا می کنم
کی گفته از عشق ِ تو دست می کشم؟
دارم با خیال تو نفس می کشم
چه حس عجیبی، چه آرامشی
تو هم با خیالم ........نفس می کشی
می دونم تو هم مثل من دلخوری
تو هم مثل من بغضت رو می خوری
نگاهت پر از حرف و درد دله
ولی خب تموم میشه این فاصله
دوباره مثل اون روزای قدیم
که با هم توو بارون قدم می زدیم
از احساس همدیگه حظ می کنیم
زمین و زمان رو عوض می کنیم
ازم دوری اما دلت با منه....................

***********************************
از اتاق که امدم بیرون پری و امیر و فرهاد رو نشسته رو صندلی دیدم..هر سه با دیدنم بلند شدن..
امیر_ حالش چطوره؟!..
لبخند زدم: خوبه خداروشکر......
نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: خداروشکر......
-بی بی و بقیه کجان؟!..
فرهاد_ دارن با خانواده ی مودت حرف میزنن..
خواستم منم برم که پری جلوم و گرفت و فرهاد گفت:دلارام از اینجا به بعدش و بسپر دست ما .. زمینه ش و فراهم کردی دیگه مابقیش صلاح نیست تو باشی..
می دونستم به خاطر وضعیتم اینو میگه..پری دستم و کشید و نشوندم رو صندلی: بشین همینجا تکونم نخور..دیگه حالت تهوع نداری؟..
- نه بهترم....
از تو نایلون کنارش یه اب پرتقال و کیک داد دستم: بخور وگرنه باز میافتی زیر سرم..
- اشتها ندارم......
فرهاد_ اگه نخوری باز حالت بد میشه..یه کم حرف گوش کن..
به امیر نگاه کردم..با غم از پنجره به آرشام نگاه می کرد..حس می کردم تو فکر ِ ..صورتش جمع شده بود و تو خودش بود..
صداش زدم..اول متوجه نشد و بار دوم برگشت و نگام کرد..صورتش از اشک خیس بود..همونطور که اشکاش و پاک می

1400/05/22 18:03

کرد اومد سمتم و گفت: با من بودی؟!..
- حالت خوبه؟!..
سر تکون داد: خوبم..خوبم....
پری گفت: ولی رنگت پریده..چیزی شده امیر؟!..
امیر سکوت کرد..انگار کلافه بود..هنوزم چشماش اماده ی باریدن بود و اون سعی داشت جلوشون رو بگیره..
-- یاد داداشم افتادم..
صدای پری هم پر از غم شد: آرتام؟!..

امیر سرش و تکون داد..من که گیج و منگ فقط نگاشون می کردم نتونستم حرفی بزنم..
خود امیر ادامه داد: داداشم به خاطر سرطان مرد..خیلی جوون بود........
به در و دیوارای بخش نگاه کرد و آه کشید: چقدر از این محیط بیزارم..منو یاد اون زمان میندازه..یاد وقتی که قلب آرتام از حرکت ایستاد و اون پارچه ی سفید لعنتی رو آروم کشیدن رو صورتش..جیغ دستگاه ها هنوزم تو سرم ِ ....
تو موهاش دست کشید..با حرص مشتش و به دیوار کوبید و پیشونیش و بهش تکیه داد: آرشام به مرور جای داداشم و برام پرکرد..آرتام مغرور بود..غرور آرشام منو یاد اون مینداخت..مامان آرتام و تو وجود آرشام می دید..وقتی هم خواست از پیشمون بره مامان نذاشت..منم نمی خواستم ولی اون حرف حرف خودش بود..بعد از اینکه حافظه ش و به دست اورد از پیشمون رفت ولی کامل ترکمون نکرد..در هفته 4 روزش و پیش ما بود..از وقتی حافظه ش و به دست اورد دیگه اون آرشام سابق نبود..یا تو اتاقش بود یا ته باغ کنار گلای یاس.........
برگشت..پشت به دیوار سرش و به عقب تکیه داد..نگاهش به سقف بود..به نقطه ای نامعلوم..........
امیر_ ولی حالا اونم رو تخت بیمارستانه..کسی که همیشه داداش صداش می زدم الان........
ادامه نداد..بغض حبس شده تو گلوش این اجازه رو بهش نمی داد..پری رفت کنارش..بازوش و گرفت و نوازش کرد..امیر دستش و گذاشت رو دست پری...
من و فرهاد ساکت بودیم..ولی با این حال نتونستم جلوی خودم و بگیرم و اون سوالی که مدت هاست دنبال جوابشم و نپرسم..
با شنیدن صدام نگاهش و به صورتم دوخت: آرشام چطور با خانواده ی شما آشنا شد؟!..
لبخند زد..ولی انقدر کمرنگ که فقط ردی از اونو رو لباش دیدم.....
-- بهتره می پرسیدی ما چطور باهاش آشنا شدیم.....مکث کرد: داییم وکیل ارشام بود....فامیلیش سعیدی بود..حسین سعیدی....مردی مهربون و با درایت..با ما زندگی می کرد چون تنها بود مادرم نمیذاشت ازمون فاصله بگیره..تا اینکه دقیقا 5 سال پیش سراسیمه اومد خونه و از من خواست برم کمکش..یه مرد جوون پشت ماشینش نشسته بود..سرش بانداژ شده و دست و پاشم شکسته بود..بردیمش تو..اون مرد آرشام بود که همون روز از زبون داییم شنیدم 2 هفته هم تو بیمارستان بستری بوده....
میون حرفش پریدم و گفتم: چرا اقای سعیدی همچین کاری کرد؟!..منظورم اینه آرشام و واسه چی برده بود خونه ش؟..
نگام کرد..چند لحظه بی حرف و با معنا..
--

1400/05/22 18:03

بذار اونا رو خود ارشام برات بگه..فقط تا همینجاش و چون سوال کردی واسه ت تعریف کردم....کم کم حالش بهتر شد..بیتا هر از گاهی بهمون سر می زد..چون پزشکی می خوند به آرشام خیلی کمک کرد..به کمک استادش و راهنمایی های اون آرشام حافظه ش و به دست اورد..ولی بازم همیشه یه غم مبهم تو چشماش بود که هیچ *** ازش سردر نمیاورد و برای ایـ....

صدای بی بی رو تشخیص دادم..نگام چرخید سمت چپ..داشت با مهناز خانم حرف می زد..نگاهه هر سه شون سرخ و بارونی بود..
از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمتشون: چی شد بی بی؟!..
بی بی مهربون نگام کرد و دستم و گرفت..رفت سمت صندلی و تو همون حالت هن هن کنان گفت: ای مادر بذار بشینم نفسم دیگه بالا نمیاد بس که رو پا وایسادم....
نشست رو صندلی .. پری یه ابمیوه باز کرد و داد دستش..
بی بی _ پیر شی مادر......
مهناز خانم و لیلی جونم کنارش نشستن..
مهناز خانم با دستمال نم چشماش و گرفت: دلم کباب شد به خدا..خودمم مادرم، داغ دیدم..بهش حق میدم ولی چه کنم که طاقت ندارم.......

بی بی که نفسش تازه شده بود همونطور که اشکاش و پاک می کرد گفت: تا ما رو دید فهمید واسه چی اومدیم..دخترش همه چی رو واسه ش گفته بود..به احترام موی سفیدم بلند حرف نزد..بهش گفتم به زیارتی که رفتم..به خدای بالا سر که شاهده اگه بدونم پسرت به زندگی بر می گرده حتی 1 درصد باشه خودم واسه ش نذر می کنم به حق فاطمه ی زهرا شفا پیدا کنه....دکترشم اونجا بود.......
گریه می کرد.. با هق هق چادرش و گرفت تو صورتش و گفت: دکتر ِ گفت بچه ش دیگه بر نمی گرده..یه چیزایی هم گفت که من سر در نیاوردم ولی اب پاکی رو ریخت رو دست همه مون.....مادر ِ زار می زد می گفت بچه ش 2 شب بعد از تصادف اومده به خوابش..گفته مادر همون شبی که هراسون از خواب پریدم و یادته؟..مادرش می گفت با اینکه خواب بود ولی انقدر به واقعیت شبیه بود که انگار پسرم واقعا کنارم نشسته..می گفت بچه ش بهش گفته: من دیگه پیشتون بر نمی گردم..همون شب با رویا عهد کردم تنهاش نذارم..نمی خوام که برگردم چون همه ی رویای من همینجاست........

بی بی با گریه خودش و تکون می داد..منم همپاشون اشک می ریختم..کنارش نشستم و سرم و تو دستام گرفتم..
بی بی با دستمال اشکاش و پاک کرد و گفت: بازم مادرش دلش رضا نمیشه..میگه بچه م ِ ..جیگر گوشه م ِ ..واسه ش هزارتا آرزو داشتم..نمی تونم تن ورزیده ش و تیکه تیکه کنم....بازم باهاش حرف زدم..دلداریش دادم..گفتم منم داغ دیده م..بچه هام و خدا ازم گرفت ولی بازم توکلم به خودش بود.......

بی بی سکوت کرد..هیچ *** حرف نمی زد..سکوت بدی بخش و پر کرده بود که مهناز خانم گفت: وقتی دیدیم دیگه هیچی نمیگه برگشتیم....ولی معلوم بود جونه مادر ِ به

1400/05/22 18:03

جونه بچه ش بسته ست..خیلی بهش وابسته بود..دل سنگ با ضجه هاش اب می شد..
صدای تق تق کفشای زنونه رو سرامیکای بیمارستان نگاه همه مون رو به اون سمت کشوند..با دیدن مادر پدرام از جا بلند شدیم....پونه هم باهاش بود، با چشمای سرخ و متورم.....مادرش نای راه رفتن نداشت و پونه زیر بازوش و گرفته بود..

جلوی ما ایستاد..از حضورش اونم سرزده و ناگهانی هر 7 نفرمون متحیر بودیم..نگاه کوتاهی به تک تکمون انداخت و رو من ثابت نگهش داشت..جلو اومد که احساس کردم فرهاد یه کم خودش و کشید سمتم..لابد می ترسید بهم حمله کنه ولی از این مادر رنج کشیده با این نگاهه غمگین بعید بود..
نگاهش تو چشمام بود..با صدایی که لرزش و بغض کامل درش مشهود بود گفت: تو زنشی؟..
منظورش و متوجه نشدم..به اتاق ارشام اشاره کرد..سرم و تکون دادم.....راه افتاد سمت اتاق..سریع پشت سرش رفتم ولی پشت پنجره ایستاد و تو اتاق و نگاه کرد..آرشام زیر اون همه لوله و دستگاه چشماش بسته بود..
نگاهش رو آرشام بود ولی مخاطبش من بودم: حامله ای؟..
نگاهم و از روش برداشتم و اروم گفتم: بله.......
--چند وقته؟..
منظورش و از سوالایی که می پرسید نفهمیدم ولی جواب دادم: هنوز 3 ماه نشده..
-- دوسش داری؟..بچه ت و میگم.....
بدون مکث گفتم: جونمه.......
برگشت و نگام کرد..نگاهش با اینکه اشک الود بود ولی لحنش جدی بود: هنوز مادر نشدی و میگی جونته..هنوز به دنیا اومدنش و با چشمات ندیدی و میگی جونته..هنوز تو بغل نگرفتیش و بوش نکردی و شبا بالا سرش ننشستی و از دهن خودت نکندی بذاری دهنش میگی جونته....من چی بگم دختر؟..من چی بگم؟.......

حالا که پی به منظورش برده بودم نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم..چونه م از بغض لرزید و سرم و انداختم پایین..
انگشت اشاره ش و گذاشت زیر چونه م و سرم و بلند کرد..با دیدن صورت خیس از اشکش صورت منم خیس شد.......
-- شوهرت و چقدر می خوای؟..
به آرشام نگاه کردم..نفسم بود..همه چیزم بود..
و بی اراده با عاشقانه ترین لحن ممکن زمزمه کردم:همه ی عمر و زندگیم ِ ..
هیچی نگفت..سکوتش و که دیدم نگاش کردم..زل زده بود تو صورتم..نتونستم سکوتش و معنا کنم حتی اون نگاهه لرزون و..
لب باز کرد و اروم گفت: بچه ت از جونتم برات عزیزتر ِ وشوهرت همه ی زندگیت ِ ..حاضری بچه ت و بدی تا شوهرت زنده بمونه؟!..
متحیر نگاش کردم..دستم و به دیوار گرفتم تا سقوط نکنم.....پونه کنارم ایستاد و معترضانه رو به مادرش گفت: مامان خواهش می کنم........

ولی نگاهه مادرش رو صورت رنگ پریده ی من بود: از چی ترسیدی دختر جون؟..من که فقط حرفش و زدم نخواستم بچه ت و ازت بگیرم....با بغض گفت: اره می دونم سخته..حتی اگه حرفش و بشنوی..حتی اگه یکی بیاد بهت بگه بازم جون

1400/05/22 18:03

میدی..با اینکه فقط شنیدی با اینکه حسش نکردی ولی بازم مرگ و با چشمات می بینی..
هق زدم: تو رو خدا دیگه ادامه ندید..تو رو خدا.......
توانی تو پاهام نداشتم..سُر خوردم..فرهاد شتاب زده کنارم نشست و پری و امیر رو به روم بودن..بی بی «یا حسین» گویان دست سردم و گرفت..و صدای اون زن..هنوزم داشت ادامه می داد ولی اینبار گریه می کرد: من بچه م و تیکه تیکه نمی کنم..نمی کنم......

صدای ویبره ی موبایل پونه بلند شد..توی اون لحظه از ذهنم رد شد که مگه نباید خاموشش می کرد؟!..
تو حال خودم نبودم..
پونه جواب داد و بلند گفت: چی؟!....باشه باشه الان میایم......
با هق هق گوشی رو قطع کرد و رو به مادرش گفت: مامان..پدرام......
مادرش، با ترس نگاش کرد که پونه گفت:وضعیتش وخیمه.... بابا رفته تو حیاط از اونجا بهم زنگ زده میگه پدرام داشته رو تخت بال بال می زده که دکترا رسیدن بالا سرش...... و هنوز جمله ی پونه تموم نشده بود که مادرش گریه کنان دوید سمت راهرو.....
سرم و به دیوار تکیه دادم و تو دلم نالیدم: خدایـــا نجاتمون بده...........

*********************************
پدرام بعد از اون شوکی که بهش وارد شد اگه دکترا به موقع نمی رسیدن تموم کرده بود..مادر پدرام دید..با چشمای خودش دید..با گوشاش شنید که پدرامش بر نمی گرده و حالا چشماش شهادت می دادن..
سخت بود..
دل کندن از اولاد سخت بود..
درکش می کردم..دلم می سوخت..می دونستم پدرام واسه زندگی انگیزه ای نداره که بخواد برگرده..امیدی توی این دنیا نداره و همه ی امیدش به رویاست که اون دنیا انتظارش و می کشه..
این همه تقلا و کشمش واسه دل کندن از این دنیا محض ِ خاطر مادر ِ دلشکسته ش بود..
اینو حس می کنم..
از مادرش می خواد دل بکنه..بذاره خلاص بشه..راحت بشه..آروم بشه..کنار عشقش به ارامش برسه..می خواست بره..عجله داشت واسه رفتن..واسه دیدارعشقش....
می تونستم اینا رو بفهمم..با تمام وجود درک کنم..حس کنم....
دردشون و خوب می فهمم..خیلی خوب..
چه دنیای غریبانه ای ست
یکی می آید یکی می رود
چه دنیای پر فرازی ست
یکی می ماند یکی می میرد...........

اون شب پیش آرشام موندم..ولی فقط چند دقیقه..بیشتر از اون بهمون اجازه ندادن..
آرشام نمی ذاشت ولی هرطور که بود راضیش کردم..
از خدام بود پیشش بمونم اما به خاطر خودش نتونستم..مجبور بودم..این دوری فقط از روی اجبار بود..
*******************************
بالاخره مادر پدرام رضایت داد..با پدرش برخورد نداشتم ولی دیگه پونه هم باهام حرف نمی زد..بهش حق می دادم..همین که این لطف و در حقمون می کردن خودش دنیایی ارزش داشت..و این زندگی ِدوباره رو مدیون پدرام بودیم..
وقتی این خبر و فرهاد بهم داد نمی دونستم بخندم یا گریه کنم..دقیقا دو حس

1400/05/22 18:03

متضاد..چقدر حس ِ بدی داشتم ....
خدایا قسمت هیچ *** نکن..
این درد و قسمت هیچ مادری نکن..
این گریه های بی امان رو قسمت هیچ همسری نکن..
این آه و ناله های پر از حسرت رو قسمت هیچ فرزندی نکن....خدایا قسمت نکن..

چون ارشام بهوش اومده بود بعد از کنترل علائمش دکتر تشخیص داد که اماده ست واسه جراحی..
دل تو دلمون نبود..تا دم اتاق عمل پا به پای تختش قدم برداشتم .. دستش و تو دستم گرفته بودم..می گفتم امیدوار باش..توکل کن..من دلم روشن ِ ..تو بر می گردی..تو بر می گردی پیشم آرشام..تو بر می گردی....
دقایق به کندی می گذشت..
خانواده ی پدرام حاضر نشدن اونجا بمونن..
چندین ساعت پشت در اتاق عمل..همون یه ذره توان و انرژی هم که داشتم رو ازم گرفت..مجبور شدن بهم سرم بزنن..
ولی بازم اروم نگرفتم..سرم لعنتی....بدنم ضعیف شده بود خیلی زود کرخت می شد..
و خوابی که هیچ ارامشی همراهش نداشت تن خسته م رو در بر گرفت...........

وقتی چشم باز کردم که فقط بی بی کنارم نشسته بود....فقط یه چیز می خواستم بشنوم..اینکه آرشام کجاست؟..عمل چطور بود؟..چی شد؟....بگو بی بی..بگو تا نفس بکشم..یه نفس راحت.......
بی بی _ آروم باش دخترم..خدا روهزار مرتبه شکر دکترش گفت عملش خوب بوده..
لبخند زدم و گفتم: الان کجاست؟..
-- تحت مراقبته..نمیذارن بریم ببینیمش.....
رفتم پشت در..پرده رو کشیده بودن..
همه تو راهرو ایستاده بودند..رو لباشون لبخند بود..می گفتن دکتر عملش و رضایت بخش اعلام کرده ..
فقط باید صبر کنیم..
صبر می کنم..صبر می کنم..فقط آرشام خوب شه..خیالم راحت شه....صبر می کنم..

بدن قوی آرشام قلب و پس نزد..تپید..آروم بود..نرمال بود..
خدایا شکرت..خدایا هزاران هزار بار بزرگیت و شکر....
دکترش با نظر قطعی که داد همه مون رو خوشحال کرد..هنوز بیهوش بود اما علائمش مشکلی نداشت..
پری یه نامه داد دستم که پشتش نوشته بود« ای صاحب دل بخوان » .....
از پری که پرسیدم گفت: نامه رو پدرام نوشته.. پونه اینو داد که بدمش به تو....
با تعجب به پاکت توی دستم نگاه کردم..
نامه رو بیرون اوردم و خوندم....

( بسمه تعالی

زندگی قافیه باران است
گاه با یک گل سرخ
گاه با برگ سیاه
بیت آخر می شود
زندگی باغچه امید است
گاه با آه خزان
گاه با تابش تو
فصل آخر می شود
زندگی شب های مهتابی است
گاه با رویای تو
گاه با تعبیر ماه
شب آخر می شود
زندگی درگیر عشق است
زندگی در گیر رویاست
تا بدانی و بخوانی
زندگی یک رویاست
زندگی صاعقه حادثه است
گاه با باران عشق
گاه با کویر دل
زندگی سر می رسد
حرفی ندارم..فقط ای صاحب دل مراقبش باش..این دل قبل از این مال یه مرد بود..یه مرد ِهمیشه عاشق..عشقی که ستودنی بود..مال زمین نبود این عشق آسمونی بود..ولی این قلب

1400/05/22 18:03

زمینی ِ .. ازت هیچی نمی خوام ..
فقط بذارم قلبم با هر تپش عشق رو فریاد بزنه..نذار ساکت بمونه..بذار مهربونی کنه..بلد ِ ..این قلب رنگی از محبت داره..و حقیقت این نامه اینه که بدونی تنها بهانه ی من از اهدای اعضای بدنم قلبم بود..قلبی که از خدا خواستم اگه با مرگ طبیعی نمردم و به هر نحوی تونستم اهداکننده باشم بعد از مرگ، قلبم به کسی اهدا بشه که عاشق باشه ..یه عاشق واقعی..کسی که می دونه لیاقت عشق رو داره..خدا رو قسم دادم و حالا خوشحالم چون مطمئنم جوابم رو گرفتم..فقط............
فصل بی برگی ِ باغ است و پاییزی سرد
فصل تزویر و زرنگی ست، بیا عاشق باش
چه مجازی ست و کوتاه و در یک جمله
عمر ِ ما فرصت ِ تنگی ست، بیا عاشق باش............
اهدا کننده: پدرام مودت)

با هر جمله یه قطره اشک از چشمام رو صورتم می چکید و سُر می خورد تا زیر چونه م..
خدایا..
چی دارم که بگم؟..جز.......
حکمتت رو شکر............

(آهنگ هواتو کردم_محمد علیزاده)
هواتو کردم
من حیرون تو این روزا هواتو کردم
دلم می خوادت
می خوام بیام تو آسمون دورت بگردم
هوایی می شم
همون روزا که می بینم هوامو داری
می خوام بدونم
تا کی می خوای ببینی و به روم نیاری
دلمو دست تو دادم
من دلتنگ احساسی
نمیذاری که تنها شم
تو رو من خیلی حساسی
دلمو دست تو دادم
دلمو آسمونی کن
همیشه مهربون بودی
دوباره مهربونی کن
چه روزا حالمو دیدی
چه شبایی که رسیدی
تو صدای دله تنهای منو شنیدی
تو که دردامو میدونی
تو که چشمامو می خونی
بده بازم به دله من یه نشونـــــی
دلمو دست تو دادم
من دلتنگ احساسی
نمیذاری که تنها شم، تو رو من خیلی حساسی
دلمو دست تو دادم، دلمو آسمونی کن
همیشه مهربون بودی،دوباره مهربونی کن............

1400/05/22 18:03