رمان های جدید

611 عضو

#پارت_پایانی_گناهکار

1400/05/23 17:50

« 3 هفته بعد»


- گفتم که نمیشه پری چرا انقدر اصرار می کنی؟!..

--ای بابا خب دوست داریم شما هم باشید دیگه ارشام که سرپاست ماشاالله..

- دکترش گفته تا یه مدت استراحت ِ مطلق، از محیط شلوغ و استرس زا هم باید دور باشه..

--دستت درد نکنه، حالا دیگه خونه ی ما محیط استرس زاست؟!..

از لحن دلخورش خنده م گرفت: بذار ارشام بهتر بشه به خدا خودم یه مهمونی می گیرم همه رو هم دعوت می کنم، تو هم بیا هر کار خواستی بکن..

خندید: همچین میگه هر کار خواستی بکن انگار چه خبره حالا..خیلی خب اینبارم میگم به خاطر وضعیت آرشام ولی نامردم اگه دفعه ی بعد خونه ی خودت تلپ نشم..

با خنده گفتم: باشه مگه من حرفی زدم؟ فقط الان بذار برم به کارام برسم..

--مگه بی بی اونجا نیست؟..

- چرا بنده خدا تو اشپزخونه ست .. هی می پزه به زور میده میگه بخور..گاهی اوقات نفس کم میارم..

-- خدا خیرش بده همون بی بی از پس تو بر میاد..منم برم امیر داره صدام می کنه..

- باشه فعلا..


گوشی رو گذاشتم رو تلفن و راه افتادم سمت آشپزخونه..بوی آش رشته کل خونه رو برداشته بود......

2 هفت ست که ارشام از بیمارستان مرخص شده..

وقتی نامه ی پدرام و خوند سرش و به پشتی مبل تکیه داد و چشماش و بست..

صداش زدم .. وقتی نگام کرد چشماش خیس بود و اون رگه های سرخ نشون می داد ناراحته..

نمی خواستم تا کامل خوب نشده نامه رو نشونش بدم اما چون گذاشته بودمش تو کشوی میز پیداش کرده بود..با خوندنش هیچی نگفت..فقط سکوت کرد....

دکتر کلی سفارش کرد که استرس واسه ش خوب نیست..هر شب صدای نفساش و چک کنم..اگه تو خواب عرق کرد و ضربان قلبش بالا رفت داروهاش و بهش بدم..

گه گاه یه درد کوچیک تو قفسه ی سینه ش احساس می کرد ولی با چند تا نفس عمیق رد می شد..هر روز با هم می رفتیم پیاده روی..من به خاطر بارداریم باید روزی نیم ساعت و به پیاده روی اختصاص می دادم..و چی بهتر از این که آرشامم همراهم بود..

شب جمعه این هفته قرار بود بریم بهشت زهرا..آرشام با خودش قرار گذاشته بود که هر هفته بره سر خاکش..اونم مثل من آرامشمون رو مدیون پدرام بود..

هنوز فرصتی پیش نیومده بود که به دیدن خانواده ش بریم..به خاطر وضعیت آرشام مجبور بودیم این مدت صبر کنیم..قرار شد از اونجا یه جعبه شیرینی بگیریم بریم دیدنشون....

و تا اون زمان فقط 3 روز مونده بود..


-اومممممم..چه بویی راه انداختی بی بی ..بوی آشت برق از سر ادم می پرونه..

مهربون نگام کرد: روز جمعه به نیت امام زمان آش نذر کردم واسه سلامتی خودت و بچه ت..نذر آرشام و هم بهش اضافه می کنیم و بین درو همسایه پخش می کنیم..خوبه مادر؟!....

رفتم جلو و گونه ی چروکیده و گوشتالوش و بوسیدم: ای قربونه دل مهربونت

1400/05/23 17:51

بشم که انقدر خوبی..اره بی بی جون چرا بد باشه؟..دستتم درد نکنه..

اخم بامزه ای کرد و گفت: خدا نکنه مادر تو چرا راه به راه قربون صدقه ی من میری؟....

بازوم و گرفت و رفت سمت یخچال: به جای اینکه اینجا وایسی برو یه لیوان شیر گرم کن برای شوهرت ببر.......

به ساعت تو اشپزخونه نگاه کردم ..حینی که در یخچال و باز می کردم گفتم: فک کنم الان خواب باشه..

--باشه مادر بیدارش کن..دیگه داره شب میشه......

شیر و گرم کردم و گذاشتم تو سینی..راه افتادم سمت اتاقمون..اروم در و باز کردم و رفتم تو..اروم رو تخت خوابیده بود..با دیدن صورت پر از ارامشش لبخند زدم و سینی رو گذاشتم رو میز..

رو تخت نشستم و نگاش کردم..پیراهنش و در اورده بود و با بالا تنه ی برهنه دراز کشیده بود..دیگه جای زخمش و باند نمی بست..و حالا یه رد کمرنگ لا به لای موهای کم پشت رو سینه ش افتاده بود..

نگام رو عضله های محکم و ورزیده ش بود..دلم ضعف رفت بغلش کنم..ولی فعلا باید صبر می کردم..دکترش گفته بود تا 2 هفته بعد از عمل هیچ فعالیت ج*ن*س*ی نباید داشته باشه..ولی الان 3 هفته گذشته بود..بازم نگرانش بودم..می ترسیدم مثل اون بار که تو هال بودیم حالش بد شه و..

گرچه اون سری قلبش ناراحت بود ولی الان، اوضاع کاملا فرق می کرد..

دستم و نرم رو بازوش حرکت دادم..تکون خورد..سرش و چرخوند سمتم و اروم لای چشماش و باز کرد..لبخندم با دیدن چشماش پررنگ شد: ساعت خواب....

چند لحظه نگام کرد و نیمخیز شد..به ارنج دست چپش تکیه داد و با صدایی که در اثر خواب بم شده بود گفت: ساعت چنده؟......به صورتش دست کشید......

-6/5 .... واسه ت شیر اوردم بخور بعد برو پیاده روی.....

به لیوان روی میز نگاه کرد ..و نگاهه من شاید فقط واسه 3 ثانیه رو بالا تنه ش موند که تو همین زمان کوتاه غافلگیرم کرد..سرم و انداختم پایین تا اشتیاق و تو چشمام نبینه..قلبم تو سینه م دیوونه بازی راه انداخته بود..می ترسیدم صدای کوبیده شدنش رو آرشامم بشنوه..

خواستم بلند شم که مچم و گرفت و به تخت فشار داد..که یعنی بمون..

نگاش کردم..با دیدن لبخندش منم لبخند زدم..تک سرفه ای کردم و با سر به در اشاره کردم: من برم کمک بی بی چون........

صورتش و اورد نزدیک..از اونطرف منو اروم کشید سمت خودش..نگاهش و از تو چشمام گرفت و اورد پایین..

یه تاپ و دامن بنفش سیر تنم بود..بلندی دامن تا یه وجب بالای زانوهام می رسید و تاپمم جذب و بندی بود....با این نگاهه داغ و حرارت ِ این دستای مردونه و بی تابی چشمای من دیگه باید گفت دلی کارت در اومد.....

منو کامل گرفت تو اغوشش و گردنم و بوسید..اروم گفت: مگه بی بی داره چکار می کنه که تو بری کمکش شیطون؟..

من که سعی داشتم صدام نلرزه خواستم

1400/05/23 17:51

خودم و یه کم بکشم عقب ولی نذاشت ..همونطور که بازوم و نوازش می کرد گفتم: تو آشپزخونه ست..داره ...........

خوابوندم رو تخت..لال شدم..خدایا چقدر می خواستمش..چقدر بهش نیاز داشتم..به این گرما و به این اغوش مهربون که فقط متعلق به من بود..مال دلارام....ولی..ولی اگه آرشام..با این تحرکات چیزیش بشه چی؟!..

با حرارت داشت صورتم و می بوسید..چشمام و خود به خود بسته بودم..دستم رو بازوهاش بود که تو همون حالت مرتعش و ریز گفتم: آرشام نکن..حالت......

لبام و با لباش بست..تپش قلبم تندتر شد....

ترسیدم..نباید می ترسیدم ولی ترسیدم..سلامتی خودش واسه م از هر چیزی مهم تر بود..

کامل روم نخوابید..با اینکه هنوز شکمم به اون صورت که مشخص باشه برامده نشده بود ولی مراعات می کرد....

با زبونش زیر گردنم و قلقلک داد..خندیدم..شل که گرفت از زیر دستش در رفتم ..ولی تا خواستم از رو تخت بلند شم دستم و گرفت و نرم کشید سمت خودش..افتادم تو بغلش و بلند جیغ کشیدم....

در اتاق نیمه باز بود و بی بی بنده خدا هم که فکرش و نمی کرد ما اینجا داریم چکار می کنیم، هراسون اومد لای در..

حالا ما رو با چه وضعیتی دید بماند..

آرشام خوابیده بود رو تخت و منم کامل تو بغلش بودم..

موهام ریخته بود توصورتش ..

تا بی بی رو با چشمای گرد شده تو درگاه دیدم خفیف جیغ کشیدم و از زور شرم سرخ شدم..حالا آرشام که بی بی رو نمی دید فک می کرد واسه تقلاهای خودم و خودشه که دارم جیغ می کشم و عقب نشینی می کنم..مچ دستام و سفت نگه داشت..با اینکه حرکاتش نرم بود ولی من از زور شرم کبود شده بودم..

سرم و کشیدم عقب تا موهام بره کنار بی بی رو ببینه..و تا نگاش به بی بی افتاد نیمخیز شد و با چشمای گشاد شده همزمان گفت: اِ..اِ..بی بی...........

صداش اونقدر جدی بود که بی بی بنده خدا رو به خودش اورد..نمی دونستم بخندم یا سرم و بندازم پایین..

بی بی که سعی داشت نگاش به آرشام نیافته نفس زنون در حالی که ترسیده بود رو به من گفت: دخترم چرا جیغ کشیدی؟..گفتم خدایی نکرده یا یه اتفاقاتی واسه خودت افتاده یا....

با دیدن صورت خندون من یه نفس راحت کشید.. لبخند زد و سرش و تکون داد ..و همونطور که از در می رفت بیرون گفت: هی جوونی کجایی که یادت بخیر..برم..برم یه اسفند واسه تون دود کنم چشم حسود و بخیل و چشم شور کور شه ایشاالله......


داشتم می خندیدم که آرشام دستم و گرفت و کشید ..جفت دستام و اروم گذاشتم رو سینه ش..بی هوا چونه م و یواش گاز گرفت و گفت: د ِ آخه شیطون چرا یه کاری می کنی که پیرزن بیچاره تو یه همچین موقعیتی یاد جوونیاش بیافته؟....

خندیدم و به تلافی گازی که گرفت لاله ی گوشش و دندون گرفتم که صدای آخ گفتنش بلند شد....

با خنده از

1400/05/23 17:51

کنارش پا شدم ..همونطور که به لاله ی گوشش دست می کشید با اخم گفت: بالاخره که یه روز تنها میشیم دلی خانم..

دستم و تو هوا تکون دادم و شیطون نگاش کردم: کو تا اون یه روز بیاد؟!..

سرش و تکون داد و با یه نگاهه خاص گفت: حـــالا....صبر کن بهت میگم.......

ابروم و انداختم بالا و با چشم به لیوان شیر اشاره کردم: یادت نره اقای رئیس.....

اخم کرد و جدی، با همون لحن گذشته گفت: مگه بهت نگفتم به من نگو رئیس؟..

به یاد قدیما با شیطنت گفتم: پس چی بگم؟..آرشام جون خوبه؟....

یه جوری نگام کرد و خندید که تو دلم یه جوری شد..از قصد نگاهش و رو اندامم چرخوند و با یه لحن و*س*و*س*ه انگیزی گفت: یه چند لحظه دیگه بمون تا اونوقت.........

با دیدن صداش که اوج می گرفت و خودش که داشت سمتم نمیخیز می شد پا به فرار گذاشتم و صدای خنده ش و از پشت سرم شنیدم..

درو بستم .. با لبخند بهش تکیه دادم..

چشمام و بستم و سرمو بالا گرفتم..

و تو دلم زمزمه کردم: خدایا..شکرت...........

************************************

هر دو کنار هم نشسته بودیم..

سنگ قبر پدرام و با اب و گلاب شستیم و براش فاتحه خوندیم..من زیر لب دعا می خوندم و از پدرام ممنون بودم که زندگی رو به هر دوی ما برگردوند و آرشام همونطور که انگشتش و گذاشته بود رو سنگ به تصویر حک شده ی پدرام خیره شده بود....

چقدر جوون بود..خدا بیامرزدش ولی لایق خاک نبود.......


سر راه گل و شیرینی خریدیم و آرشام از قبل یه سکه تمام به عنوان کادو واسه خانواده ی مودت خریده بود..به هر حال دست خالی که نمی شد رفت اونم برای اولین بار....

خوشبختانه با دیدنمون عکس العمل بدی نشون ندادن..پدرش اقای مودت گرم باهامون رفتار کرد..

مادرش که قبلا از پونه شنیده بودم اسمش ریحانه ست نگامون می کرد ولی نه حرف می زد نه جوابمون و می داد..

پونه دیگه مثل قبل سرسنگین نبود.....

آرشام با منش ِ خاص خودش به قدری مسلط با اقای مودت حرف می زد که همه رو تحت تاثیر خودش قرار داده بود..حتی مادر پدرام ..توجهش و رو آرشام می دیدم..اینکه قلب پسرش الان تو سینه ی ارشام داره می تپه..اینو می فهمید.......

موقع رفتن صدامون زد..هر دو ایستادیم..چشم تو چشم آرشام مقابلمون وایساد و بعد از چند لحظه سکوت گفت: پسرم ازت خواسته بود مراقب قلبش باشی..به خواسته ش عمل می کنی؟..

آرشام که بر حسب عادت اخم کمرنگی رو صورتش داشت سرش و تکون داد..

ریحانه خانم با بغض گفت: مرد و مردونه بهم قول بده که مراقبش هستی..

آرشام با صدای محکمی گفت: قول میدم.....

پونه جلو اومد و شماره ش و بهم داد: هر وقت خواستی بهم زنگ بزن..خوشحال میشم..

با لبخند بغلش کردم و صورت هم دیگه رو بوسیدیم..تو چشمام نگاه کرد و گفت: اون نامه رو از تو

1400/05/23 17:51

کشوی میزش پیدا کرده بودم..به محض اینکه خوندم فهمیدم قضیه چیه....اوردم دم بیمارستان ولی پری رو جلوی در دیدم و بهش دادم..گفتم حتما به دستت برسونه....

به ارشام نگاه کرد و با بغض گفت: من همین یه دونه برادر و داشتم..خیلی دوسش داشتم خیلی..اما حالا نیست..قسمت نبود که باشه..ولی قلبش تو سینه ی شماست..پدرام دلش پاک بود..مطمئنم قسمت کسی شده که لیاقتش و داره ..

آرشام تو سکوت فقط شنونده بود..ولی تا دو قدم رفتیم سمت در طاقت نیاورد و ایستاد رو به اون جمع سه نفره که تو نگاهشون نم اشک و به وضوح می شد دید گفت: زندگی و آرامشی که الان دارم و مدیون پسر شما هستم....نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد: اینکه الان کنار همسر و فرزندم خوشبختم و هم مدیونشم..برای منی که زندگی گذشته م تو تلخی و سیاهی خلاصه شده حکم یه گنج و داره....و آرومتر ادامه داد:حکمت ِ این قلب و نمی دونم ولی اگه اهلش هستم و لایقشم توان مراقبتش و هم دارم..خیالتون از همه جهت راحت باشه.......

رو لبای هر سه لبخند نشست..

جلوی خونه نفسش وعمیق و محکم از سینه بیرون داد و به صورتش دست کشید....

تموم راه و ساکت بود و ترجیح دادم سکوتش و نشکنم..

مطمئنا بهش نیاز داشت.....

*******************************

امروز قرار بود آش نذری بپزیم..

همه ی کارا رو بقیه کردن و اجازه ندادن دست به سیاه و سفید بزنم مخصوصا آرشام که در همه حال هوام و داشت و تا یه قابلمه ی خالی بلند می کردم با اخم بهم هشدار می داد که بذارمش زمین......

عصر که شد آش و بین همسایه ها پخش کردیم..کل واحدا رو که دادیم هیچ، بیرون مجتمع هم به همه آش رسید..

تو هال سفره پهن کردیم ونشستیم رو زمین..بی بی می گفت پا سفره ثوابش بیشتره..بعد از دعایی که بی بی خوند اولین قاشق آش و گذاشتم دهنم ..وای، عالی بود..

همه با ولع می خوردن و از بی بی و دستپختش تعریف می کردن..

دیگه هیچ *** واسه شام گرسنه ش نبود..

چقدر اون شب گفتیم وخندیدم..از ته دل شاد بودیم..بعد از این همه فراز و نشیب با خیال راحت می خندیدم و من تو هر دقیقه از این خوشی خدا رو فراموش نکردم و شکرگزارش بودم....


اخر شب بی بی اصرار داشت با امیر اینا برگرده..می دونستم قصدش چیه.. می خواست ما رو با هم تنها بذاره..با دیدن دست گلی که آرشام اون روز عصر به اب داد حتما فکر کرده به این تنهایی نیاز داریم..

این مدت هم به خاطر من موند..که دست تنها نباشم ......

بعد از رفتن مهمونا اصلا احساس خستگی نمی کردم..آرشام هم صورتش نشون نمی داد که خسته باشه..بنابراین بهترین موقعیت بود که سوالام و یه بار دیگه ازش بپرسم..

دو تا چایی که یکیش به خاطر آرشام کمرنگ بود ریختم و رفتم تو هال..

رو به روی تلویزیون نشسته

1400/05/23 17:51

بود..سینی رو گذاشتم رو میز..

دست چپش و به طرفم دراز کرد..

با لبخند دستم و گذاشتم تو دستش ..

منو نشوند رو پاش و دستش و دور کمرم حلقه کرد ..

و نفسای داغش و که واسه من طرواتی از زندگی بود لا به لای موهای بلند و افشونم رها کرد..


بیتا و استادش اقای رحیمی تو بهبودیم خیلی کمک کردن..هر خوابی که می دیدم..حتی اونایی که بیش از اندازه شبیه به واقعیت بود رو با دکتر درمیون می ذاشتم..تموم تلاشم رو این بود که هر چه زودتر حافظه م و به دست بیارم..

سعیدی می گفت قبلا ازدواج کردم و من می گفتم امکان نداره..می گفت نمی دونه اون دختر کجاست و من هر شب و هر روز به این فکر می کردم که اون دختر کیه؟..اونو به تصویر رو دیوار ربط می دادم..و همین تصویر کمک کرد حافظه م و به دست بیارم..تو توی خوابم بودی..توی تموم اتفاقات زندگیم..و دیدن همین صحنه ها و حوادث کم کم حقایق و پیش روم پررنگ کرد..

اون زمان که تحت نظر پزشک بودم تازه ناراحتی قلبی پیدا کرده بودم و از اون جهت هم به اصرار امیر و بیتا تحت درمان قرار گرفتم..ولی وقتی حافظه م و به دست اوردم و دیدم نیستی..دیدم رفتی..دیدم که دیگه نمی تونم پیدات کنم و بدتر از همه اینکه دستم به هیچ جا بند نبود حتی پلیس.. دیدم و شکستم ..گفتم دیگه این زندگی رو نمی خوام..دکتر گفت سیگار کشیدن بیش از اندازه م و شوکی که بهم وارد شده بیماری قلبیم رو تحت شعاع قرار داده و این نشونه ی خوبی نیست..

حتی وقتی جواب آزمایش و دیدم و از زبون دکتر شنیدم که بیماریم تو چه مرحله ای ِهیچ حسی بهم دست نداد..اینکه شانس زنده موندم کم ِ ..

اون موقع ارزو کردم قبل از مرگم فقط یه بار تو رو ببینم..سیگارم و کم کرده بودم تا بیشتر زنده بمونم..اونم به خاطر دیدن دوباره ی تو..که این شانس و به خودم بدم..هر چند گناهکار بودم..لایق زندگی نبودم..خودم و داشتم مجازات می کردم..به خاطر تموم اون کارهایی که انجام دادم لایق این عذاب کشیدن ها بودم....به خاطرهمین به زندگیم فکر نمی کردم وقتی پیدات کردم که تو شدی همه ی زندگیم ولی دیگه دیر شده بود..دیگه زمانی واسه موندن نداشتم..



به پهلو دراز کشیدم و از تو بغلش اومدم بیرون..نگاهمون تو چشمای هم بود..اون گرفته و من تشنه ی جملاتی که به زبون می اورد........

-- خواستم تو رو از خودم دور کنم و به زندگی و خوشبختی نزدیک..ولی نمی دونستم دوباره دارم راه و اشتباه میرم و این مسیر اونی نیست که می خواستم..هر کار می کردم جلوی خودم و بگیرم..حساسیتام و نشون ندم و به فرهاد بی توجه باشم می دیدم نمیشه..نمی تونم....اینکه بدونی داری عذاب می کشی و بازم خودت و به سمت اتیش سوق بدی خیلی سخته..مثل تو هر ثانیه هزار بار جون

1400/05/23 17:51

دادن ِ ..



اخماش رفت تو هم..دستم و گرفت......

-- اون روز که فرهاد دستت و گرفت وگفت با هم نامزدین پام و اوردم بالا تا بیام سمتتون و بگیرمش زیر باد مشت و لگد و بزنم تو دهنش و بگم خفه شو بی همه چیز که نگاهت و محو زندگی ِ من کردی....اون چشمایی که عاشقانه زل زده بود به تو رو می خواستم با همین دستام در بیارم و وجودش و از هستی ساقط کنم ولی تیر کشیدن قلبم بهم نهیب زد..واسه دهمین بار..صدمین بار..هزارمین بار تو گوشم داد زد خودت همین و می خواستی..دیگه چرا ولش نمی کنی لعنتی؟....

اگه می موندم قلبم دووم نمیاورد و دردش و رسوا می کرد....پس رفتم..با اون حالم سوار ماشین شدم و از اون ویلایی که عمر و زندگیم و توش جا گذاشته بودم دور شدم....رفتم کنار دریا..تا جون داشتم داد زدم..تا رمق تو تنم بود فریاد کشیدم ..از خدا به خودش شکایت کردم..که چرا داغونم؟..چرا دیگه مثل گذشته نمی تونم قوی باشم و رو پام بایستم؟..چرا نمی تونم تو رو داشته باشم؟..چرا نمی تونم با خیال راحت دستات و بگیرم و تو چشمات زل بزنم و بگم ارومم؟....بهش گفتم نفس و از تو سینه م بگیر ولی زندگیم و نه..زندگیم تو بودی....واسه ت انگیزه داشتم ولی از طرفی گناهکار ِ این قصه من بودم..



چند تار از موهام و گرفت تو دستش و نوازش کرد..و با یه لبخند کمرنگ گوشه ی لباش که از روی غم بود ادامه داد:می دیدم این عذاب واسه منه..می دیدم این عذاب ثمره ی گناهان ِ منه و نمی خواستم تو رو هم تو این عذاب شریک کنم....وقتی برگشتم خونه تو حیاط که بودم سنگینی نگاهت و با تموم وجود حس کردم..چشمم که به چشمای نگرانت افتاد دلم گرفت..از خودم بدم اومد، منی که باعث آزارت بودم نه آرامشت..ناخواسته تو رو هم با خودم شکنجه می کردم..

همون موقع که نگاهت و دیدم فهمیدم هرکاری کنم بازم تو توی زندگیم هستی..چون نه خودم می خوام که نباشی و نه خودت راضی می شدی که بری و به این جدایی دامن بزنی..



تو چشمام نگاه کرد..با پشت انگشت اشاره ش گونه م و نوازش کرد و اروم گفت:فکر می کردی که نمی دونستم؟ تو منو فقط آرتام صدا می زدی در حالی که قلبا می دونستی من آرشامم..به زبون میاوردی که منو نمی شناسی و باهام غریبه ای ولی چشمات عکس تموم گفته هات رو فریاد می زد..

پیشنهاد رفتن به روستا از من بود..واسه اینکه یه موقعیت جور شه و بهت بگم ..ولی نه از موندن..از رفتن..

می خواستم این تیر شکسته رو تو تاریکی رها کنم ولی به جای هدف، قلب خودم و نشونه گرفته بودم..اون روز وقتی تو قبرستون فهمیدم تا حالا سر اون قبر کذایی نرفتی نمی دونی چقدر خوشحال شدم..یه حالی بهم دست داد که قابل وصف نبود....ولی تو قبل از اینکه شاهد نگاهه گرم و پر از اشتیاق من

1400/05/23 17:51

باشی گذاشتی رفتی..من هیچ وقت اون آهنگ و تو جمع نمی خوندم..ولی اون شب فرق داشت..اون شب شبی بود که بهونمم کنارم نشسته بود..همونی که بهونه ی این آهنگ و ترانه بود....

ولی بازم غرورم اجازه نداد بهت نزدیک بشم و با نگام ازت دوری می کردم..اما صدای تپش های قلب ضعیفمم با صدای آهنگ هم ترانه شده بود ..و این فریاد دلم بود..با تموم وجود توی خط به خط ِ اون آهنگ..



خودش و کشید سمتم..به پشت خوابیدم..یه دستش و گذاشت زیر سرش و خیره نگام کرد........

--وقتی گذاشتی رفتی دنبالت اومدم..نتونستم اون یه جفت چشم بارونی رو طاقت بیارم..ولی حالم بد بود.......

چشماش و باریک کرد و از ته دل آه کشید: وای وای وای که چقدر سخت بود خودم و جلوت نبازم و به زانو در نیام..بغلت که کردم باید قلبم درد می گرفت ولی اینطور نشد..دستت که به پشت چشمام خورد اروم شدم..یه ارامش خاص و تکرار نشدنی..تو بغلم که خوابت برد سریع رسوندمت تو کلبه.......


خم شد رو صورتم و رو لبم و ریز بوسید..بدون اینکه بین صورتامون فاصله ایجاد کنه از همون نزدیک تو چشمام زل زد و زمزمه وار گفت: دیگه بقیه ش و لازم نیست بگم..می دونم که خودت می دونی....اونجا توانم و ازم گرفتی..دیگه دستم پیشت رو شده بود....دست آرشام..پیش یه دختر شیطون و وحشی رو شده بود..خیلی حرف ِ ها..


خندیدم....معترضانه گفتم: من وحشی َم؟!..

یه تای ابروش و انداخت بالا و از گوشه ی چشم نگام کرد: نیستی؟!....

با لبخند نگاش کردم....سرش و تکون داد و همونطور که با موهام بازی می کرد گفت: الان شاید نباشی..ولی قبلا یه دختر وحشی و گستاخ و بی پروا بودی که همین بی پروایی هات تونست نظرم و به تو جلب کنه..

با لبخند گفتم: یه چیزو نگفتی....

--چی؟!..

- یادمه عکسمم با خودت برده بودی..اون و چکار کردی؟!..

سرش و تکون داد و گفت: اره ..ولی وقتی خواستم برم پیش شایان با خودم نبردم..همراهه اون مدارک یه جا مخفیشون کردم..موبایلمم همونجا بود..وقتی حافظه م و به دست اوردم مدارک و تحویل پلیس دادم..بعد از اینکه خیالم از اون مدارک راحت شد پیگیر ارسلان و شایان شدم.... یادته گفتم نفر دهم این بازی پدرم ِ ؟..کسی که نه می دونستم کیه و نه ازش نشون یا عکسی داشتم....

-اره خوب یادمه..چطور؟!....

اخماش و کشید تو هم..

با یاد اوریش نگاهش و غم پر کرد..ولی صداش هنوزم جدی بود..

--یکی از نوچه های منصوری یه پاکت به دستم رسوند..منصوری فهمیده بود دارم بر علیه ارسلان یه کارایی می کنم و از این بابت خوشحال بود..ولی اونم یکی مثل شایان، واسه م فرقی نداشت..توی اون پاکت از پدر واقعیم گفته بود..از کامران شایان..برادر همایون و کامبیز شایان..حرفاش با سند و مدرک بود..مدارکی که ثابت می کرد اون

1400/05/23 17:51

پدرمه..عکساش با مادرم....حتی تموم نامه های اونا رو برام فرستاده بود..همراهه ادرس و نشونی کامران..

وقتی تحقیق کردم فهمیدم تمومش حقیقت داره..من پسر کامران بودم..کسی که برادر شایان و عموی ارسلان بود..



پوزخند زد..تلخ و عاری از احساس.......

-- نمی تونستم باور کنم..شوک بدی بود..اینکه این همه سال خودم و از تهرانی ها می دونستم و حالا از خون ِ شایان ها بودم..منصوری گفته بود که با پدرم دوستای صمیمی بودن..اینکه شاهد عشق بین کامران و مادرم بوده..می گفت خیلی وقته دنبالمم ِ که این مدارک و بهم بده ولی خب بعد از اون اتفاق دیگه اثری از من پیدا نکرده..

پدرم به زمان الان تا 8 سال پیش زنده بود ولی اینجا زندگی نمی کرد..تو فرانسه.. تو تنهایی وغربت........تا اینکه در اثر این بیماری جونش و از دست میده....منصوری روزای اخر عمرش و می گذروند و رو ویلچر گوشه نشین شده بود..گفت قبل از مرگم باید این راز و بهت می گفتم..گفت کامران ازم خواست هیچ وقت بهت هیچ حرفی از هویت واقعیت نزنم ولی تو باید بدونی که کی هستی..تو هم یکی هستی مثل شایان و واسه همین همیشه ازت متنفر بودم چون زیر دست اون عوضی بزرگ شدی و جلوی من قد علم کردی..گفت پدرت هیچ وقت مثل شایان نبود....می دونستم با گفتن حقایق هنوزم سعی داره منو ازار بده..این مرد بازم داشت تو لباس گرگ نقش بازی می کرد....

اون اوایل که فهمیده بودم برام اهمیت زیادی داشت ولی کم کم همه چیز و فراموش کردم چون تو رو پیدا کردم..

خیلی جالبه، زندگیم شده بود مثل یه پازل.. که یه قسمتش و گم کرده بودم و.. تو اون قسمت ِ گم شده م بودی..

کنارم بودی اما....نمی تونستم تو رو برای همیشه داشته باشم..چقدر سخت بود و این عذاب و با تموم وجود حس کردم..وقتی نداشتمت خودم و با گل های یاس سرگرم می کردم و اگه هفته ای 4 روز به امیر اینا سر می زدم بیشتر محض خاطر اون گلا بود..

مهناز خانم و مثل مادرم می دونستم و امیر و مثل برادرم..وقتی قرار شد هویتم و ازت مخفی کنم شدم آرتام..این پیشنهاد امیر بود که اسم برادرش و انتخاب کنم ..


- ارسلان چی؟..چطور پاش تو زندگیمون باز شد؟..

-- ارسلان از خیلی وقت پیش دنبال من بود..حتی وقتی هنوز تو رو پیدا نکرده بودم..اون زمان هم حس می کردم یکی همیشه سایه به سایه دنبالم ِ ولی نمی دونستم اون ادم ارسلان ِ ..فکر می کردم مرده..اون موقع که دنبالش بودم بهم گفتن کشته شده..ولی زنده بود.. و دنبال یه موقعیت مناسب که بهم ضربه بزنه....حتما وقتی تو رو دیده نقشه ش و عوض کرده..


به پشت رو تخت دراز کشید و دستاش و رو سینه ش قلاب کرد..نگاهش به سقف بود و نگاهه من به لباش..

--اونم گرگ بود..یه گرگ زاده..نتونست عوض شه..نخواست که

1400/05/23 17:51

تغییر کنه..حاضر بود به هر ریسمون ِپوسیده ای چنگ بزنه فقط بتونه منو شکنجه کنه..حرص و طمع چشماش و کور کرده بود..وجودش پر بود از نفرت و کینه......

سرش و چرخوند سمتم و نگام کرد..و با یه مکث کوتاه گفت: منم یه روز جای اون بودم ولی ارسلان نبودم..اگه راه و رسم اونا رو قبول داشتم الان اینجا نبودم..


با لبخند سرم و تکون دادم..موهام و از تو صورتم کنار زدم و گفتم: اقای سعیدی کجاست؟!..تو این مدت ندیدمش..

-- آلمان زندگی می کنه، پیش پسرش..ولی تا چند ماهه دیگه بر می گرده.......


چشمای خمارم و که دید لبخند زد و گفت: دیگه خوابت گرفته آره؟..

-اوهوم....

و صورتم و تو بالشت فرو کردم..نرم بود....با شنیدن صداش نگام چرخید روش......

--بیا اینجا.......

به اغوشش اشاره کرد..لبخند زدم و گفتم: نچ..نمیشه..

با تعجب گفت: چرا؟!..نترس گازت نمی گیرم.......

خندیدم: نه اخه می ترسم نصف شب حالم بد شه..دقیقا دم سحر که میشه به هر چی بو اطرافم ِ حساس میشم..چه عطر و گل، چه تن و بدن تو و حتی خودم......

-- پس به خاطر همینه که این مدت با فاصله ازم می خوابیدی؟!..

- دقیقا....ولی دکترم می گفت چند ماه اول اینجوری ِ کم کم خوب میشم..البته الان خیلی بهترم تا 1 ماه پیش که صبح ها نمی تونستم تکون بخورم..

دستش و گذاشت زیر سرش..هر دو به پهلو خوابیده بودیم.....

سکوت بینمون چشمام و سنگین کرد..انقدر بهم خیره شد و با نگاهش صورتم و نوازش کرد که نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد..

یه خــواب پر از آرامـــش.......

*****************************************

رفت جلوی آینه..داشت یقه ی پیراهنش و درست می کرد....

دلخور گفتم: می خوام بدونم چی میشه باهاش حرف بزنم؟!..

اخماش و طبق معمول کشیده بود تو هم..یه نگاهه جدی هم چاشنیش کرد و تو همون حالت که کتش و می پوشید گفت: دلارام یه بار گفتم نه بگو خب..این قضیه از نظر من منتفی ِ ..

لجم و در اورده بود..دستم و به کمرم گرفتم و اروم از رو تخت بلند شدم: ولی این نظر تو ِ نه من!..فرهاد مثل برادر ِ منه دوست دارم سر و سامون بگیره!..کی بهتر از بیتا؟!..با وقار..متین..فهمیده..درست مثل فرهاد....

یه کم از عطر همیشگیش و زد به گردنش و کمی هم به مچ دستش....و در حالی که ساعت مچیش و می بست با همون حالت قبل که حالا جدی تر هم شده بود گفت: من دارم میرم..همه چیز و به بی بی سپردم، تا نیم ساعت دیگه می رسه..اگه به چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن سر راه می گیرم میارم....


جوابش و ندادم در عوض با اخم رومو ازش گرفتم..بی توجه به اخم و تَخم ِ من اومد جلو..و بعد از یه مکث کوتاه خم شد رو صورتم و گونه م و بوسید!..

با کمی ناز سرم و کشیدم عقب....بازوهام و گرفت و سرش و اورد جلو..نگاهه من به پنجره ی اتاق بود و سنگینی

1400/05/23 17:51

نگاهه اون به نیم رخ ِ گرفته ی من..

-- این موضوع این همه برات اهمیت داره که به خاطرش اوقات ِ هردومون و تلخ می کنی؟!..

از گوشه ی چشم نگاهش کردم: اگه اهمیت نداره بذار با بیتا حرف بزنم.....

نرم گونه م و گاز گرفت و با لبخند گفت: چون اهمیت نداره میگم نمی خوام باهاش حرف بزنی..اصلا به ما چه؟!..


با اینکه جای گازش درد نگرفته بود ولی بدخلق شدم و دستم و گذاشتم رو صورتم..

نشستم لب تخت..سکوتش عصبیم می کرد..با سر انگشتام ساتن براق رو تختی رو لمس می کردم....

حضورش و پشت سرم احساس کردم..حتی برنگشتم نگاش کنم..فقط صداش و شنیدم که گفت: عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم..مراقب خودت باش....یادت نره که چی گفتم......

سرم و بلند نکردم..می دونستم از کم محلی متنفره..و حالا اینو از صدای بازدم عصبی نفسهاش می تونستم بفهمم.....یه نفس عمیق کشید و با قدم های بلند بدون خداحافظی از اتاق رفت بیرون....هنوز در کامل بسته نشده بود که سرم و چرخوندم سمتش و خواستم چیزی بگم که....صدای کوبیده شدنش دلم و لرزوند!....

پوفی کردم و چشمام و بستم..بچه تو شکمم لگد زد..چشمام و باز کردم....دستم و گذاشتم روش..

نازش کردم و با لبخند کمرنگی که رو لبام بود زمزمه کردم: شیطونی نکن مامانی..چیزی نیست..فقط یه کوچولو رو اعصاب بابات رژه رفتم..ولی حقش بود نه؟!....

نفسم و دادم بیرون و کمی بلندتر گفتم: آخه بابات چرا اینقد قُد و یه دنده ست؟!....

شکمم منقبض شد..خندیدم....از رو تخت بلند شدم و کنار پنجره ایستادم..


کمرم یه کم درد می کرد..ماه آخر بارداریم بود و طبق گفته ی دکتر این درد های گاه و بی گاه طبیعی بودند!..

از اون فاصله نگام و دوختم به خیابون..تا شاید ماشینش و ببینم..چند دقیقه همونجا موندم..تا اینکه در پارکینگ باز شد و ماشین آرشام با سرعت اومد بیرون!....هنوزم عصبانی ِ ..

تا هر کجا که می شد با نگاهم بدرقه ش کردم!..پرده رو انداختم....

مثل هر روز صبح که تنها می شدم با دخترم حرف می زدم تو همون حالت که داشتم تخت و مرتب می کردم گفتم: بابات خیلی کله شقه....لبخند زدم و ملحفه رو کشیدم رو تخت: ولی به حرفش گوش نکن..اون میگه چشمات به من بره ولی من میگم عاشق چشمای بابا آرشامتم!....

دردم بیشتر شده بود..اخمام و ناخداگاه کشیدم تو هم و نشستم رو صندلی..سعی کردم فکرم و مشغول کنم تا این درد یه جوری از یادم بره!....


بچه مون دختر بود..اینو دکترم تو ازمایش سونوگرافی که انجام داد بهم گفت..

رنگ اتاقش و صورتی مات انتخاب کرده بودیم ..لوازم و لباسا و عروسکاشم همه دخترونه بود!..

رفتم تو فکر..به حرفای خودم و فرهاد تو مهمونی دیشب....خونه ی پری اینا دعوت بودیم..امیر از فرهاد هم خواسته بود تو مهمونی

1400/05/23 17:51

باشه..بیتا هم واسه یه هفته همراهه مادرش اومده بود تهران..اونجا چندبار نگاه فرهاد و رو بیتا دیدم و غافلگیرش کردم!..

تا اینکه طاقت نیاوردم و از خودش پرسیدم ..اولش یه کم من و من کرد و خواست از زیرش در بره ولی نذاشتم..وقتی دید چاره ای نداره همه چیز و گفت..اینکه مدتی ِ به بیتا علاقه مند شده!..

خدا می دونه که چقدر خوشحال شدم..دوست داشتم تموم خوبی هاش و یه جوری جبران کنم..


بیتا از همه نظر دختر خوبی بود..و اینکه احساس می کردم نسبت به فرهاد بی میل نیست ..

از دیشب هر چی به آرشام میگم بذار با بیتا حرف بزنم میگه نه به ما ربطی نداره..فرهاد اگه انقدر رو تصمیمش مصر ِ بره جلو و مرد و مردونه بگه که بیتا رو می خواد، دیگه چرا تو واسطه شی؟!....

ولی فرهاد برادرم بود..نمی تونستم نادیده ش بگیرم..ولی آرشام هم هنوز همون آرشام مغرور و یه دنده ای بود که هیچ حرفی جز حرف خودش و قبول نداشت!..اما بالاخره راضیش می کنم..هرطور که شده.......


صدای زنگ در و که شنیدم به خودم اومدم..

بی بی بود با لبخند اومد تو و صورتم و بوسید..

--ای وای مادر چرا تنت سرد ِ ؟!..

- نمی دونم بی بی..کمرمم خیلی درد می کنه!..

کمکم کرد بشینم رو مبل..چادرش و برداشت و نشست کنارم..

دستم و تو دستش گرفت و مهربون گفت: دخترم حتما فشارت افتاده..رنگ به رو نداری..دلتم درد می کنه؟!..

سرم و تکون دادم: آره ..زیر دلم......

نگران شد: خدا مرگم بده دختر..این ماه باید بیشتر مراقب باشی..

-دور از جونت بی بی....آخ..ای بی بی....بی بی.......

با دردی که یهو زیر دلم پیچید دستم و به شکمم گرفتم و خم شدم..بی بی بنده خدا که هول شده بود با ترس گفت: یا فاطمه زهرا..دلارام..دلارام..آروم باش دخترم..

از درد گریه م گرفته بود: نمی تونم بی بی..فکر کنم وقتش ِ ..خیلی درد دارم!..

با اینکه از سنش بعید بود ولی تر و فرز از جاش بلند شد و رفت سمت تلفن..نگران بود و دستاش می لرزید....

چشمام و بستم و سرم و به مبل تکیه دادم..


--الو....پسرم هر جا که هستی زود بیا خونه زنت حالش خوش نیست....نه مادر نگران نشو انگار وقتش ِ باید برسونیمش بیمارستان....باشه..باشه ....فقط مواظب باش هول نکنی مادر تو جاده بلا ملا سر خودت بیاری....خدا پشت و پناهت....

لای پلکام و باز کردم..بی بی گوشی رو گذاشت رو تلفن و رفت سمت اتاق: لباسات و میارم بپوش..الان شوهرت می رسه میریم بیمارستان!..

نای حرف زدن نداشتم..ضربان قلبم رفته بود بالا و رو پیشونیم و پشت لبم عرق سرد نشسته بود..درد هر چند دقیقه یه بار می گرفت و ول می کرد..و خدا می دونه که وقتی می گرفت چقدر درد می کشیدم و لبمو می گزیدم تا صدای جیغ و ناله م بلند نشه!....


به کمک بی بی لباسام و پوشیده بودم ..

صدای

1400/05/23 17:51

چرخش کلید تو قفل و بعد هم در با شتاب باز شد و هنوز خودش تو درگاه ظاهر نشده بود که صدای دادش تو خونه پیچید: بی بی..بی بی دلارام کجاست؟!....

بی بی دوید سمتش و گفت: پسرم آروم باش اتفاقی نیافتاده که..خداروشکر حالش خوبه فقط درداش نزدیک شده، بجنب....

آرشام بدون توجه به حرفای بی بی با دیدن من که ولو شده بودم رو مبل دوید سمتم و با نگرانی دو زانو رو زمین نشست..دستم و تو دستش گرفت وسرماش و حس کرد....

تند بغلم کرد و به مخالفتای من که می گفتم:« نکن واسه ت خوب نیست» بی اعتنا بود....

تو ماشین بودیم..اینبار که دردم شروع شد دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و با گریه ناله می کردم..مثل مار به خودم می پیچیدم و بی بی زیر گوشم دعا می خوند و لرزون فوت می کرد تو صورتم....با پر ِ چادرش آروم صورتم و باد می زد..

از تو کوره ی آتیش بودم ولی تنم سرد بود!....چشمام بسته بود و قطرات داغ اشک صورت یخ زده م رو می شست و گرمای اونام نمی تونست سرمای تنم و از بین ببره....


بی بی با بغض گفت: بچه م داره می لرزه..تنش سرد ِ می ترسم فشارش از اینم بیاد پایین تر..حالش خوب نیست پسرم تو رو خدا یه کاری کن!....

سرعت آرشام زیاد بود..صدای اونم می لرزید: هولم نکن بی بی..چیزی نمونده الان می رسیم..زنگ زدم به دکترش گفتم داریم میریم بیمارستان.....

و از پنجره رو به ماشین جلویی که آروم حرکت می کرد و جلوی آرشام و گرفته بود داد زد: مرتیکه بکش کنار..این همه بوق می زنم مگه کری؟..بکش کنار بت میگم!..

نفهمیدم یارو چی گفت ولی آرشام تا راه واسه ش باز شد پاش و گذاشت رو گاز......

حالم به قدری بد بود که نفهمیدم چطور رسیدیم بیمارستان و منو بردن بخش زایمان......

********************************


« آرشام »


کلافه تو موهام دست می کشیدم و طول و عرض راهرو رو قدم می زدم....تو حال خودم نبودم..موقعیت جوری نبود که به خودم مسلط باشم..

یکی از پرستارا که از اتاق اومد بیرون بی اختیار سرش داد زدم: یکی تو این خراب شده نیست جواب منو بده؟!..

با اخم گفت: چه خبرته آقا بیمارستان و گذاشتی رو سرت؟..کارایی که گفتم و انجام دادید؟....

به اتاق اشاره کردم: دادم دکترتون برد تو....یکیتون یه جواب درست وحسابی نمیده..زنم حالش چطوره؟!..

سکوت کرد....همون موقع خانم دکتر از اتاق اومد بیرون و گفت: چه خبره؟..چرا داد می زنی اقای محترم؟!..مگـ........

توپیدم: حوصله ی شنیدن حرف اضافه رو ندارم خانم فقط بگو زن من حالش چطوره؟....


بهش برخورد و اخماش و کشید تو هم..ولی صدای من انقدری بلند و جدی بود تا همونی رو بگه که به خاطرش رو اعصابم کنترلی نداشته باشم..

آروم گفت: شما صداتون و بیارید پایین تا من جوابتون و بدم..خانمتون حالش خوبه ولی بچه

1400/05/23 17:51

تو وضعیت نرمالی نیست..جز عمل سزارین راهه دیگه ای نداریم..

تو شوک بودم..

- یعنی چی؟!..یعنی چی که بچه حالش خوب نیست؟!..زنم چی؟..دلارام که.........

-- گفتم که حال خانمتون خوبه گر چه اگه عجله نکنید ممکنه جون ایشونم به خطر بیافته..من زایمانش و طبیعی پیش بینی کرده بودم ولی قبلا هم به خودش گفته بودم ممکنه وادار بشیم سزارینشون کنیم 2 ماه اخر بارداریش وقتی مجددا سونو انجام شد اینو بهش گفتم....حالا هم راه دیگه ای نداریم........

- خیلی خب..هر کار که می دونید لازمه انجام بدید....هیچی ازتون نمی خوام فقط جون زنم و نجات بدید....وگرنه........

عصبی گفت: آقای محترم ما به وظیفه مون عمل می کنیم..اینجا جای تهدید و این حرفا نیست!..مجبورم نکنید به حراست خبر بدم که شـ..........


یه قدم رفتم جلو که اونم یه قدم رفت عقب و کنار پرستار ایستاد..انگشتم و جلوی صورتش تکون دادم و جدی و محکم گفتم: شما پای هر چی که می خوای بذار..فقط یه تار مو از سر زنم کم بشه این بیمارستان و با تموم دم و دستگاه و پرسنلش رو سر تک تکتون خراب می کنم.....پوزخند زدم: اون موقع می خوام ببینم کی از وظیفه و این چرت و پرتا حرف می زنه؟!....

به اتاق اشاره کردم و بلند گفتم: حالا برو تو و کارت و انجام بده....مات و مبهوت وایساده بود منو نگاه می کرد که بلندتر گفتم: دِ یالا برو تو..........

ترس و تو نگاهه جفتشون دیدم ..با تک سرفه ای خودش و جمع و جور کرد و بدون اینکه چیزی بگه سریع رفت تو اتاق....


بی بی اومد کنارم و گفت: پسرم آرامشت و حفظ کن به فکر قلبتم باش مادر تازه چند ماهه عمل کردی....این بنده های خدا هم دارن وظیفه شون و انجام میدن چکارشون داری؟!....

به دیوار راهرو تکیه دادم .. گرفته و عصبی گفتم: چی داری میگی بی بی؟ مگه نمی بینی حال و روزمو؟....مکث کردم: امروز ازم دلخور بود..منم تو همون حالت ولش کردم رفتم شرکت....نگرانشم..شاید به خاطر من.........

سکوت کردم..بی بی نشست رو صندلی و گفت: فکرت و مشغول نکن پسرم..این جر و بحثا بین همه ی زن و شوهرا هست..ماهایی که سن وسالی ازمون گذشته میگیم نمک زندگی ِ..جوونای امروزی هم یه کم ناز دارن..باید نازشون و خرید..دلارام خیلی دوستت داره می شناسمش می دونم چیزی تو دلش نیست.........

نفسم و با آه عمیقی بیرون دادم و چیزی نگفتم..فقط سلامتیش برام مهم بود..


بعد از پر کردن فرم رضایتنامه و تشکیل پرونده دلارام و بردن اتاق عمل..می گفتن بچه تو حالتی نیست که طبیعی به دنیا بیاد....

هر دقیقه از فشار فکر و خیال بیشترعصبی می شدم..به هیچ *** خبر ندادم..

تا وقتی یه خبر خوش از این اتاق لعنتی نشنوم حاضر نیستم دل از این راهرو و سکوته سردش بکنم!..

تا اینکه پرستار لبخند به لب

1400/05/23 17:51

اومد بیرون..

-- تبریک میگم..هم حال خانمتون خوبه هم دختر کوچولوی نازو خوشگلتون!....

نتونستم لبخندم و پنهون کنم..نتونستم چشمام و ببندم و اونا شاهد خوشحالیم نباشن..نتونستم.......

دستم و بردم تو جیبم و به عنوان مژده گونی 5 تا تراول صدی بهش دادم.....

با لبخند گفت: ما هنوز بچه رو نشونتون ندادیم اقای تهرانی.....

-- همین که خبر سلامتیشون و دادید کافی ِ ..کی می تونم ببینمشون؟!..

-- عجله نکنید خانمتون بهوش بیاد منتقل میشن بخش..کوچولوتونم همون موقع پرستار میاره تو اتاق پیش مادرش.......

- الان نمی تونم ببینمش؟!..

-- شما که تا الان صبر کردید این چند دقیقه رو هم تحمل کنید........با اجازه!..

از کنارم رد شد....بی بی با خوشحالی دستش و بلند کرد و گفت: خدایا هزارمرتبه بزرگیت و شکر....

و رو به من گفت: پسرم چشمت روشن..دختر برکت خونه ی پدر و مادر ِ .. نور امید ِ دل پدر و مادر ِ ..خدا خیلی دوستت داشته که خونه ت و پر نعمت کرده مادر....چشم و دلت روشن.......

لبخند زدم و گفتم: من میرم شیرینی بگیرم بیام شما همینجا باش.......

--باشه مادر برو خدا به همرات..فقط پسرم داری میری یه قدر پول صدقه بده.....

سرم و تکون دادم و دویدم سمت راهرو..


3 تا جعبه شیرینی گرفتم و یکی دادم پذیرش و یکی هم به خود خانم دکتر و بقیه رو دادم دست یکی از پرستارا تا تو بخش بین بیمارا و همراهاشون پخش کنه!....

وقتی رسیدم تازه می خواستن دلارام و بیارن تو بخش..

رو تخت می لرزید..رنگش مهتابی تر از همیشه شده بود و دندوناش و رو هم فشار می داد..از درد ناله می کرد ....

با دیدنش توی اون حال و روز نتونستم خودم و کنترل کنم و سر یکی از پرستارا که تو اتاق بود داد زدم: اینجوری میگین حالش خوبه؟!....

--آقا ازتون خواهش می کنم اینجا دیگه داد و قال راه نندازید..لرز و درد از عوارض بعد از عمل ِ ..مشکلی نیست تا چند دقیقه ی دیگه آروم میشن..خواهش می کنم برید بیرون بذارید ما به کارمون برسیم!..


ملحفه ای که تو دستاش بود و کشیدم و گفتم: برو یه پتوی دیگه بیار....

مات مونده بود سر جاش..گفت: ولی.......

--ولی و اما و اگر نداریم خانم، برو یه پتو دیگه بیار بنداز روش این کمه......

با تردید نگام کرد و عصبی رو به همکارش گفت: خانم شکوری برو یه پتوی دیگه بیار....


همون موقع یه تخت چرخدار ِ کوچیک که دورش حفاظ داشت توسط یکی از پرستارا اومد تو اتاق....و نگام برای اولین بار رو صورت نوزادی افتاد که چشماش و بسته بود و صورت کوچولو و سفیدش زیر نور اتاق کمی به قرمزی می زد..

با دیدنش یه حس خاصی بهم دست داد....ولی جرات نداشتم قدم از قدم بردارم و برم سمتش..

پرستار با یه پتوی دیگه اومد تو اتاق و حواسم از رو بچه پرت شد..

قبل از اینکه

1400/05/23 17:51

بندازه رو دلارام از دستش گرفتم و خودم آروم کشیدم روش..لرز تنش کمتر شده بود..خم شدم و جلوی اون همه پرستار پیشونیش و بوسیدم..سرد بود....لباش تکون خورد و اسمم و صدا زد..زیرگوشش گفتم: همینجام دلارام..تو اروم باش!....

هیچی نگفت..چشماش بسته بود..

پرستار_ آقای تهرانی بفرمایید بیرون چند لحظه.......

نیم نگاهی بهش انداختم و سرم و تکون دادم....

از اتاق رفتم بیرون..بی بی همه رو خبر کرده بود..

رو به امیر گفتم: تو چرا شرکت و ول کردی؟!..

امیر_ تا پری بهم زنگ زد خودم و رسوندم!..

پری اومد جلو وگفت: حالش چطوره؟..پرستارا نذاشتن همه مون بریم تو....

- خوبه..تازه می خواستم برم بچه رو ببینم که گفتن برو بیرون!..

امیر خندید: برادر ِ من با این قد و هیکلت رفتی تو اتاق اونم تو بخش زنان خب معلومه بیرونت می کنن .. درضمن اونام دارن کارشون و انجام میدن! شاید ایـ..

پوزخند زدم: تو یکی دیگه دَم از وظیفه شناسی ِ اینا نزن که به اندازه ی کافی امروز شنیدم!..

بی بی _من میرم پیشش..یه نفرو میذارن تو بمونه!....

- چطور؟!..منم که یه نفر بودم......

خندید: مادر تو مردی نمیشه که، درست نیست..

- ولی شوهرشم.....

امیر بازوم و گرفت: آرشام کوتاه بیا....رو به بی بی گفت: شما برو پیشش بی بی......

********************************


« دلارام »


جای بخیه هام درد می کرد..از همه بدتر کمرم بود.....

پرستار هر کار می کرد بچه سینه م و نمی گرفت.. بی بی کمک کرد و با کمک اون بچه نرم سر ِ سینه م و گرفت و با اون لبای کوچولو و سرخش آروم میک می زد و شیر می خورد....

خدایا چه حس خوبی....

یه حس فوق العاده ست..یه حس خاص....حسی که باعث شد دردم و فراموش کنم و نگاهم و به صورت نوزادی بدوزم که مادرش من بودم..تو اغوشم بود و با ملچ و ملوچی که راه انداخته بود قند تو دلم آب می شد....احساس مادر شدن..مادر شدن ِ حقیقی..یه جور حس هیجان..برام تازگی داشت!..


آرشام اومد تو..با دیدن من تو اون حالت جلوی در مکث کرد....لبخند زد..اومد طرفم و بدون اینکه نگاهش و از تو چشمام بگیره خم شد و اول گونه ی من و بعد هم گونه ی بچه رو بوسید....

و با یه لحن بامزه گفت: چه سر وصدایی راه انداخته!....

خندیدم..جای بخیه هام درد گرفت و اخمام جمع شد....

آرشام خواست چیزی بگه که پرستار تو درگاه ایستاد و گفت: همراهاتون می خوان بیان داخل....

آرشام تند برگشت سمتش و گفت: لازم نکرده!.......پرستار تو درگاه خشکش زد که آرشام به من اشاره کرد و گفت:قاطی ِ اون همراها مَردَم هست.......

پرستار که پی به منظور ارشام برده بود سرش و تکون داد .. پشت چشم نازک کرد و رفت بیرون..

بی بی با لبخند رو به آرشام که هنوز اخماش تو هم بود گفت: پسرم امروز کلی به این بنده خداها توپیدی..پرستارا

1400/05/23 17:51

تا اسمت میاد با ترس و لرز اجازه ی ورودت و میدن!..


خنده م گرفته بود ولی جلوی خودم و می گرفتم چون جای زخمم درد می گرفت و می سوخت.....

آرشام کلافه گفت: اعصاب واسه ادم نمیذارن بی بی..یه کدومشون جواب درست وحسابی به ادم نمیدن........

بچه خوابش برده بود و دیگه شیر نمی خورد..بی بی خواست از بغلم بگیردش که آرشام نذاشت و زودتر از بی بی دستاش و اورد جلو..

با لبخند نوزاد و گذاشتم تو بغلش و لباسم و بی بی مرتب کرد....محوش شده بودم..محو کسی که مرد زندگیم بود و بچه ای که ثمره ی این زندگی ِ پر از عشق بود..عشقی که آسون به دست نیومد!..

نگاهه آرشام به صورتش بود..به صورت معصوم و چشمای بسته ی نوزادی که مثل یک شی ء شکستنی و باارزش تو اغوش خودش جای داده بود ..

نگاهش آروم و قرار نداشت..خم شد و صورت نرم و لطیفش و بوسید..انقدر آروم که نتونستم چشم ازش بگیرم....

من و بی بی فقط نگاهمون رو آرشام و حرکاتش بود که ظاهرا سنگینی این نگاه رو حس کرد و برگشت..

با دیدن ما جدی شد و گفت: چیه؟!..بهم نمیاد؟!.....

بی بی خندید و چیزی نگفت ولی من گفتم: اتفاقا خیلی هم بهت میاد..واسه همینم داشتیم نگات می کردیم!..

لبخند زد و همون موقع در باز شد..

پری و امیر همراه مهناز خانم و لیلی جون اومدن تو......

***************************************

4 تا 6 هفته طول کشید تا کامل جای بخیه ها ترمیم بشه..تو این مدت که دکتر تجویز کرده بود باید استراحت کنم و چیزای سنگین بلند نکنم و بیشتر از مایعات استفاده کنم بی بی و پری یک دقیقه هم تنهام نذاشتن..

تا عصر پیشم بودن و عصر به بعد هم ارشام کنارم بود..با اینکه خسته بود ولی این خستگی رو به روی جفتمون نمیاورد و تو نگهداری بچه کمکم می کرد..

نصف شب نمی ذاشت بلند شم ..با اینکه واسه بچه اتاق مجاور و اماده کرده بودیم ولی نی نی لای لایش و اورده بودیم تو اتاق خودمون..

هیچ کدوم سر اسمش به کسی حرفی نزده بودیم..تا اینکه قرار شد یه مهمونی خانوادگی ترتیب بدیم و اونجا اسم نوزاد رو عنوان کنیم!....

شب مهمونی همه بودن..یه بلوز آستین بلند شیری با یه دامن چین دار بلند همرنگش تنم کرده بودم که تو حاشیه های دامن طرحای جالب و نقره ای رنگی گلدوزی شده بود و وسط بلوزمم به حالت کج از همون گلدوزی کار شده بود..یه شال حریر شیری با رگه های نقره ای هم سرم کردم و گره ش رو از زیر موهام رد کردم و به حالت پاپیون کج بستم....


دخترم تو بغل پری بود و با امیر داشتن قربون صدقه ش می رفتن..

فرهاد و بیتا کناری نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن..ظاهرا بحث سر یکی از عمل های فرهاد بود که بیتا کنجکاو بود در موردش بدونه....

جمعمون شاد و خونوادگی بود که آرشام رو به همه گفت: خب

1400/05/23 17:51

نوبتی هم که باشه نوبت ِ ....

پری و امیر و فرهاد و بیتا جمله ش و بریدن و گفتن: انتخاب اسم این خانم خوشگله ست؟!....

آرشام سرش و تکون داد..پری رو به من گفت: بگید بابا دقمون دادید..انقدر که سر اسم این کوچولو کنجکاوی کردما اگه سر سوالای امتحان ریاضی دبیرستانم دقیق بودم اون سال و رد نمی شدم!..

خندیدیم..

آرشام صداش وصاف کرد و گفت: از اونجایی که دلارام خودش این اسم و پیشنهاد کرد، منم ازش استقبال کردم....دخترمون دو حرف اول اسم باباش و دو حرف اخر اسم مادرش و داره..پس..........

امیر رو به هردومون گفت: آرام؟!....

من و آرشام با لبخند سر تکون دادیم....لبخند رو لبای تک تکشون نشست و بی بی گفت: واسه سلامتی نوه ی خوشگلم، آروم ِ دل ِ بی بی یه صلوات ِ محمدی........

اَللّهمَ صَلّّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ محمد .......


بی بی_ ایشاالله همیشه در پناهه خدا و زیر سایه ی پر برکت پدر و مادرش سلامت و خوشبخت باشه....اسمشم مثل خودش قشنگه..به رخ ناز و آرومش میاد بچه م..ماشاالله....


سرم و چرخوندم..آرشام داشت نگام می کرد..به روم لبخند پاشید..پر از عشق ....و من نگاهم و همراه با لبخندی از جنس احساس تقدیمش کردم!..تو دلم بابت این همه خوشبختی خدا رو شکر کردم..


اون شب همه به آرام چشم روشنی دادن..پری و امیر یه جفت النگو..وای که چه کوچولو وخوشگل بودن..

بی بی پلاک (و ان یکاد) و مهناز جون و بیتا هر کدوم یه دونه سکه ی تمام بهار آزادی..

فرهاد یه جفت گوشواره خریده بود که رو هر کدومش یه نگین سرخ خوشگل و کوچولو داشت..

و اما کادوی آرشام..دو تا جعبه ی مخملی گذاشت تو دستم..یکیش آبی بود و یکی دیگه ش که کمی هم بزرگتر بود قرمز..

توی جعبه ی آبی یه پلاک زنجیر ظریف به اسم خود آرام بود....و توی جعبه ی قرمز رنگ یه گردنبند که اینم باز پلاک بود ولی بزرگتر و خوشگلتر که دور تا دورش نگینای ریز و در عین حال درخشانی کار شده بود..

با دیدن اسم ِ روش تعجب کردم.. برام عجیب بود.... « دلاشام » ؟؟!!........

اسم و که خوندم همه با تعجب به ارشام نگاه کردن که آروم گفت: توقع این نگاه ها رو داشتم..ولی جوابش خیلی راحته..(دلا) که اول اسم دلارام ِ و (شام) اخر اسم آرشام....

پری خندید و رو به من گفت: دلی شوهرت تو مخفف کردن اسما استاد ِ ها..اون از اسم بچه تون اینم از اسم ِ رو پلاکت..یعنی خلاقیت به این میگنا......


و به گردنبند من اشاره کرد و همه خندیدن..

آرشام نگام کرد و با لبخند گفت: طلاساز ِ می گفت نمیشه هر دو تا اسم و روش حک کرد حک هم بشه ناخواناست..منم گفتم اینکارو بکنه..به نظر خودم که جالب اومد..

با لبخندی که هیچ وقت قصد ِ کمرنگ شدن نداشت، نگاش کردم و سرم و تکون دادم..اگه دور و برمون شلوغ نبود می

1400/05/23 17:51

رفتم تو بغلش و انقدر می بوسیدمش که هم خودم خسته شم هم اون....

این کارش در عین حال که برام عجیب بود ولی دوسش داشتم....دلاشام....خیلی جالب بود..از دیدنش ذوقی تو دلم نشسته بود که دوست نداشتم یه لحظه نگاهم و از روش بگیرم ....


موقع شام آرام گریه می کرد..مجبور شدم برم تو اتاق..

ارام داشت شیرش و می خورد که آرشام با یه سینی پر از غذا اومد تو....سینی رو گذاشت رو تخت..

با دیدن 2 تا بشقاب و2تا قاشق و چنگال لبخند زدم.....

به شوخی گفتم: چرا دوتاست؟!..این کوچولو که هنوز غذاخور نشده..

نشست کنارم..

-- بابای این کوچولو که غذاخور هست..نیست؟!..


خندیدم..

- ولی جلوی مهمونا زشته..تنهاشون گذاشتی؟!..

جدی گفت: غریبه که نیستن..تعارفشون کردم و خودمم اومدم اینجا......

یه برگ از کاهوهای ریز شده توی بشقاب سالاد گذاشتم دهنم و گفتم: خب همونجا کنارشون شامت و هم می خوردی.......

نگاهش به بشقاب غذاش بود که گفت: پایین نمی رفت!....

با تعجب گفتم: چی؟!..

یه قاشق پلو گذاشت دهنش و گفت :غذا........


خندیدم..آرام سینه م و ول کرد..خوابش برده بود..با احتیاط گذاشتمش تو تختش و برگشتم کنار آرشام ایستادم....

- آرام که خوابید بریم پیش بقیه........

دستم و گرفت و نشوندم رو تخت..

-- بگیر بشین شامت و بخور بعد میریم......

- اخه زشته........

اخم کرد و قاشق و داد دستم: زشت اینه که شام نخورده از در این اتاق بری بیرون..صدای قاشق و چنگالاشون و که می شنوی..بهشون بد نمی گذره تو غذات و بخور.....

با لبخند یه کم خورش فسنجون ریختم رو برنجم و گفتم: یعنی من عاشق این استدلال و منطقتم می دونستی؟!..

سرش و تکون داد و با همون لحن گفت: الان فهمیدم........


کنار هم شاممون و خوردیم و از اتاق رفتیم بیرون....

بنده خداها شامشون و که خورده بودن هیچ..میزو هم جمع کرده بودن..با کلی شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم ولی اونا می خندیدن و تعارف می کردن..مخصوصا پری که از بس سر به سرم گذاشت دیگه رو پا بند نبودم بس که خندیدم!.....

آخر شب بعد رفتنشون دیگه کاری نبود که انجام بدم........

ارام دومرتبه بیدار شد.. همه ی کاراش و انجام دادم و همین که یه کم شیر خورد خوابش برد..

قربونش برم درست مثل اسمش آروم و ناز بود.......

1400/05/23 17:51

آرشام لباساش و با یه تیشرت نازک آبی کمرنگ و شلوار راحتی عوض کرده بود!..

خیالم که از جانب آرام راحت شد دستام و از هم باز کردم و از روی خستگی کش و قوسی به خودم دادم و نشستم لب تخت..

آرشام دراز کشیده بود و نگاش به سقف بود!..

-آرشام.....

نگام کرد..به روش لبخند زدم..

-- چرا تو فکری؟!..

با یه نفس عمیق به پهلو خوابید:حوصله داری امشب یه کم با هم حرف بزنیم؟!..

سرم و تکون دادم و چهار زانو رو تخت نشستم: آره چرا که نه!....

یه کم تو چشمای هم نگاه کردیم که لباش و با نوک زبونش تر کرد و گفت: یادته بهت گفته بودم شب عروسی امیر و پری یه نامه به دستم رسید که از طرف ارسلان بود؟!..


سرم و تکون دادم.......

-- اون نامه رو شیدا فرستاده بود!..

جفت ابروهام از تعجب خود به خود رفت بالا: چی؟!..

سرش و تکون داد و با اخم کمرنگی گفت: شیدا و ارسلان با هم قصدشون انتقام بود..

- تو اینا رو از کجا می دونی؟!..

--هنوز آرام و باردار بودی که یه روز سروان زنگ زد رو گوشیم و ازم خواست یه سر بیام آگاهی..اونجا معلوم شد شیدا رو دستگیر کردن..اونم به جرمش اعتراف کرده بود!.....

-پس..چرا این همه مدت پنهونش کردی؟!.....

-- ما دیگه با ارسلان و شیدا و کلا هر چی که به گذشته مربوط می شد کاری نداشتیم واسه چی باید بیخود و بی جهت ذهنت و مشغول می کردم؟..الان دیگه همه چیز تموم شده!..

-با شیدا چکار کردن؟!..

سرش و تکون داد و به پشت دراز کشید: نمی دونم....


بی مقدمه و بدون فکر پرسیدم: دلربا چی؟!..ازش خبر نداری؟!..

دوست داشتم بگه نه..دلربا به من چه؟..

ولی گفت: خبر دارم....

چشمام و بستم و باز کردم..بدون اینکه بپرسم از کجا؟..گفت: اون موقع که دنبال شایان بودم از گوشه و کنار شنیدم برگشته امریکا..ظاهرا همونجا هم با یه امریکایی ازدواج کرده......

یه نفس راحت کشیدم..آرشام متوجه نشد..نمی دونم چرا ولی از دلربا بیشتر از شیدا کینه داشتم..شاید به خاطر علاقه ش به آرشام............

من من کنان گفتم: یعنی ممکنه که.. یه روز پلیسا سر وقت تو هم......

نگام کرد..ادامه ندادم..و با لحن اطمینان بخشی گفت: ازچی می ترسی؟!..چه اینجا چه هر کجای دنیا که می خواد باشه هیچ قانونی بدون مدرک و دلیل کسی رو به عنوان مجرم دستگیر نمی کنه!..مگر اینکه کسی شکایت داشته باشه که در اونصورت پای پلیس کشیده میشه وسط..منم نه دست کسی آتو دارم نه مدرک..هر چی که بود و از بین بردم....


سرم و انداختم پایین..با حاشیه ی دامنم بازی می کردم که صداش آروم و گرفته پیچید تو گوشم: وقتی مریض بودم..وقتی دکترا گفتن راهه امیدی نیست..وقتی گفتن از بس سیگار کشیدی که شانس زنده موندنت زیر 50 درصد ِ ..وقتی تو رو نداشتم..وقتی کنارم نبودی با نگاهت و صدات بهم

1400/05/23 17:51

بفهمونی که هستم و هنوز دارم نفس می کشم زمان داشتم واسه فکرکردن..واسه رسیدن به اونچه که باید می فهمیدم!...اینکه گناهکاری مثل من اگه یه روز به دست قانون حکمش صادر نشه به دست خدا حتما میشه..اگه دادگاه و قانون ِ این مردم نتونه واسه گناهانی که انجام دادم حکم ببره حتما یه قانون دیگه هست که اینکار و بکنه......مکث کرد: نگام کن!.....

سرم و بلند کردم و از پشت پرده ای از اشک زل زدم تو چشماش....لبخند زد..خیلی کمرنگ....

-- اونجا بود که فهمیدم دنیا دارمکافاته..اگه اون مدارک و از بین بردم که دست پلیسا بهم نرسه درعوض خدا کاری باهام کرد که بفهمم هر عملی یه نتیجه ای داره..منم داشتم نتیجه ی کارام و می دیدم..نتیجه ی شکستن دل اون همه ادم بی گناه!..همکاری با کسی که روح شیطان و داشت..چه ارسلان و چه شایان هیچ کدوم ادمای درستی نبودن..وقتی تو ویلای شایان بودی ازم خواستن وارد گروهی بشم که کارشون قاچاق اعضای بدن بود..با شایان تموم کرده بودم....اون می گفت رئیستم باید بگی چشم و من می گفتم از اول به عنوان رئیسم روت حساب نکرده بودم که حالا دور برداری..فقط یه دین بود که ادا شد و بس....

وقتی از کثافتکاریاشون سر در اوردم که تا اون موقع نمی دونستم ارسلان ِ پست فطرت داره با جسم و روح ادمای بی گناه چکار می کنه و تیکه تیکه اعضای بدنشون رو صادر می کنه اونور اب تازه تونستم بفهمم و ببینم که اطرافم چه خبره..من فقط یه گوشه از کارای کثیف ِشایان و دیده بودم نه همه ش و....دیگه اونجا واسه تو امن نبود..تو هم قصدت انتقام بود ..فقط واسه اینکه کار دست خودت ندی و بدون اجازه ی من نری پیش شایان تصمیم گرفتم تو رو بفرستم پیشش تا تو کمترین زمان ممکن بیارمت بیرون، اونم زیر نظر خودم....ولی تو لج کردی..با ارسلان بیرون رفتی..نمی دونستی اون چه ادم رذلی ِ که جون ادما واسه ش قد یه اَرزَن هم ارزش نداره!....


چشماش و بست و نفسش و عصبی فوت کرد بیرون..چند لحظه طول کشید تا چشماش و باز کرد..ولی حالا نگاش به دیوار رو به رو بود..به دیوار اتاقمون.....

سرم و چرخوندم..من و آرشام کنار هم..همون تصویری که اون روز تو اتلیه انداخته بودیم..همون عکسی که ارشام با خودش برده بود حالا تصویر نقاشی شده ش رو دیوار اتاقمون خودنمایی می کرد..درست رو به روی تخت!..

هنوز آرام به دنیا نیومده بود که یه روز رفت خونه ی بهناز خانم و گفت که می خواد اون تصویر و از رو دیوار پاک کنه..می گفت من که دیگه اینجا نیستم پس نمی خوام عکس زنم رو دیوار این خونه بمونه....

نگاهش به همون سمت بود که گفت: تو کیش خواستم جلوی ارسلان نقش معشوقه م وداشته باشی چون می دونستم ارسلان ادم مطمئنی نیست..چشمش دختری رو

1400/05/23 17:51

می گیره که علاوه بر زیبایی یه غرور خاص هم تو چشماش داشته باشه!..اون موقع بود که دختر می شد طعمه و ارسلان شکارچی..برای به دام انداختنش هم از هیچ کاری دریغ نمی کرد..از هیچ کاری!....


سکوت کرد..خیلی کوتاه..لب پایینش و واسه چند لحظه به دندون گرفت و ادامه داد: اون موقع که مثلا با هم رفیق بودیم یه روز واسه گردش با چند تا از بچه ها گروهی زدیم به دل کوه..تو راه برگشت به اون رودخونه برخوردیم..رودخونه ای که جریان شدیدش حتی صدای پرنده ها رو هم تو خودش گم کرده بود....بچه ها می خندیدن و می گفتن تو یه همچین محیط مسکوت و بی روحی با وجود این رودخونه که هر کی بیافته توش مرگش حتمی ِ فقط یه اسم میشه روش گذاشت..رودخونه ی شیطان....

ارسلان می گفت از اونجا خوشش اومده ..حتی یادمه یه چندباری خودش تنها رفته بود کنار رودخونه..می گفت محل دنجی ِ و کسی کار به کارت نداره!....اون موقع نمی دونستم ادم خلافی ِ ..هنوز دستش واسه م رو نشده بود....وقتی تو رو دزدیده بود و تو نامه ش اسم رودخونه ی شیطان و اورده بود فهمیدم می خواد چکارکنه!..ارسلان خود ِشیطان بود..کسی که از اون محل تبعیت می کرد....از یه همیچن ادمی خیلی کارا ساخته بود و من از همین می ترسیدم!..


تره ای از موهام که اومده بود تو صورتم و با سر انگشتام فرستادم پشت....

- اون موقع که تو کیش بودیم..یادمه یه اتاق تو ویلا داشتی که می گفتی واسه ت با اتاقای دیگه ی ویلا فرق می کنه..حتی یادمه یه اسب هم به اسم طلوع داشتی که هیچ وقت چیزی در موردش بهم نگفتی....

لبخند کجی نشست رو لباش..درست مثل قدیما..

-- اون اتاق پدر و مادرم بود..مادرم اون اتاق و خیلی دوست داشت..بعد از مرگشون به هیچی دست نزدم..گذاشتم بمونن تا خاطراتمم باهاشون بمونه..شاید تا قبل از 20 سالگی همه ی خاطرات خوبم خلاصه می شد تو 1 هفته ای که همگی رفته بودیم کیش..اونجا یه لحظه لبخند از رو لبامون کنار نمی رفت..از ته دل شاد بودیم و غمی تو دلامون احساس نمی کردیم..در ضمن طلوع اسب آرتام بود..

لبخند زدم: خیلی جالب ِ که اسم برادر تو و برادر ِامیر شبیه به هم ِ ..

سرش و تکون داد و با لبخند گفت: فقط اسم برادر من که تو این دنیا آرتام نیست....

سکوت کرد..اخماش کشیده شد تو هم..لباش تکون می خورد ولی صدایی ازش بیرون نمی اومد..انگار می خواست یه چیزی رو به زبون بیاره ولی واسه گفتنش تردید داشت..چند بار نگاهش و ازم گرفت ....مردد بود......


-آرشام چیزی هست که می خوای بگی؟!..

پوفی کرد و تو جاش نشست .... صداش آروم بود..ولی عصبی.......

-- اون شب تو کلبه که از گذشته ی خودم واسه ت گفتم و یادته؟!..

-آره..چطور مگه؟!..

-- از لیلا هم گفتم..فقط اینکه سزای کاراش و دید..ولی از

1400/05/23 17:51

بعد مرگ پدرم و آرتام چیزی برات نگفتم......

سکوت کردم..سکوت کردم تا ادامه بده..مگه چی می خواست بگه که واسه گفتنش تردید داشت؟!..

خودش و کشید سمتم و دستام و گرفت..با تعجب به حرکاتش نگاه می کردم که در عین حال هم عصبی بود و هم ناراحت!..

-- ببین یه چیزی هست که خیلی وقته واسه گفتنش تردید دارم..اما الان نه..الان می خوام که بگم..میگم خیلی وقته چون مربوط به گذشته میشه..مربوط به همون شب تو کلبه..نگفتم تا یه وقت از دستت ندم..اون موقع ترس اینو داشتم ولی الان نه..الان نمی ترسم فقط نگرانم.....

- چرا نگران؟!..مـ.........

انگشت اشاره ش و گذاشت رو لبام: هیسسسس..فقط گوش کن..می تونم نگم و هیچ اتفاقی هم نمی افته..ولی با گفتنش خودم و خلاص می کنم..اینکه الان هیچ حرف ِ نگفته ای بینمون نیست اینم نباید باشه..خب؟!..

با تردید سرم و تکون دادم....قلبم انقدر تند می زد که نبضش و تا زیر گردنم حس می کردم!..

-- تازه چند روز از چهلمشون گذشته بود..اون شب پیش شایان بودم..مهمونی گرفته بود و طبق معمول کلی مشروب سرو شد..اون موقع هنوز وارد گروهش نشده بودم..تازه شروع کرده بودم که نزدیک شایان بشم و اونم راه و برام باز گذاشته بود..با اینکه یکی دو باری تجربه ش و داشتم ولی اون شب با خوردن چند پیک کله م داغ کرد..خیلی قوی بود..اول قصد خوردنش و نداشتم ولی به اصرار شایان تن دادم..به زور نشستم پشت ماشین و خودم و رسوندم خونه..از نظرهوشیاری که بد نبودم می تونستم تعادلم و حفظ کنم ولی داغ بودم..تنم شده بود کوره ی اتیش و قصد خاموش شدنم نداشت..

همین که خواستم برم تو اتاقم برق راهرو روشن شد و تا برگشتم لیلا رو تو لباس خواب تمام تور سفید و کوتاه دیدم..حالم خراب بود..اینو فهمید..برگشتم برم تو اتاق که بازوم و گرفت..گفت: کجا بودی تا این موقع شب؟..دستم و کشیدم .. قبل از اینکه برم تو اتاق سر رام وایساد..بوی عطرش که تو دماغم پیچید حال به حال شدم..تموم نقاط ِ غ*ر*ی*ز*ی بدنم فعال شده بود و چقدر سخت بود که تو اون سن باهاشون بجنگم و نخوام که کار دست خودم بدم....با اینکه هم سن و سال مادرم بود ولی هیکل ظریفی داشت..شاید واسه هر مرد دیگه ای ه*و*س انگیز بود..پسش زدم و بی حال گفتم: برو کنار....

رفتم تو اتاق..اونم پشت سرم اومد..گرمم شده بود..صورتم خیس ِعرق بود..پیرهنم و در اوردم و پرت کردم رو تخت..برگشتم دیدم پشت سرم ِ .. نگاهه خمارش میخ ِ بالا تنه م بود و نگاهه من با نفرت تو چشماش..سرش داد زدم: برو بیرون.. ولی برخلافش عمل کرد و بهم نزدیک شد..نا نداشتم تکون بخورم..دستاش و دور کمرم حلقه کرد و با بوسه ای که به قفسه ی سینه م زد حالم بد شد..بازوهای لختش و گرفتم و پرتش کردم کنار ولی ول کن

1400/05/23 17:51

نبود..می گفت: چی میشه که یه امشب و با هم باشیم؟..من امشب و مال ِ تو َ م تو هم مال من باش..باور کن بهمون بد نمی گذره..کاری می کنم از این حال و هوا در بیای..فقط خودت و بسپر دست من....

و یه مشت چرت و پرت دیگه که اگه توی اون وضعیت نبودم می گرفتمش زیر بار مشت و لگد و مثل یه سگ از خونه پرتش می کردم بیرون..ولی حرفاش و عشوه گریاش و نتونستم طاقت بیارم..اونم فهمید شل گرفتم..دستم و کشید و هر دو نشستیم رو تخت..من به حالت نیمخیز و اون روم خم شده بود..چشمام و بستم..هم خمار بودم هم اون عوضی با حرکاتش به حال خرابم دامن می زد..بوسه هایی که به تنم می زد اتیش ش*ه*و*ت بینمون رو بیشتر می کرد..رابطه ای که داشت صورت می گرفت از روی ه*و*س بود..ه*و*س*ی از جانب اون ه*ر*ز*ه* ی آشغال .. با اینکه ازش نفرت داشتم ولی داشتم به خواسته ش تن می دادم..و به خودم که اومدم دیدم لخت تو بغلم ِ و........


ساکت شد..دستام علاوه بر اینکه سرد بود می لرزید..لبای خشکم و رو هم فشار دادم تا بغضم نشکنه..سرم زیر بود..صدای آرشامم می لرزید..و با همون کلمه ی اول دستام تو دستای مردونه ش مشت شد..

-- دیگه چیزی نمونده بود کار تموم شه .. یه لحظه لای چشمام و باز کردم..تن هر دومون داغ بود..چون نیمخیز بودم و در اتاق باز بود سایه ی یه مرد و رو دیوار راهرو دیدم..اولش فکر کردم توهم ِ ولی حتی صدای قدماش و هم شنیدم..لیلا منو سفت تو بغلش داشت که به زور از خودم جداش کردم و رفتم سمت در..مستی از سرم تا حدی پریده بود و حالا هر چی که بود از سر ش*ه*و*ت بود..که اونم با دیدن اون سایه و صدای پا کمرنگ شد..

پیش خودم احتمال می دادم که دزد باشه .. بی سر و صدا رفتم پایین وسط هال دیدمش..گلدون کریستال و از کنارم برداشتم و اروم رفتم پشت سرش..ناشی بود..حتی صدای نفساش و که از سر ترس تند و نامنظم شده بود و می شنیدم..دستم و بردم بالا که همون موقع برگشت و با دیدنم از وحشت داد زد و به حالت التماس افتاد رو زمین..یقه ش و گرفتم و بلندش کردم..می ترسید و التماس می کرد ولش کنم..و همین ترس زور و جراتش و ازش گرفته بود.. لیلا برقا رو روشن کرد..می گفت: ولش کنم و اون مرد التماس می کرد که تو رو جون عزیزت ولم کن..بذار برم گ..ه خوردم......داد زدم: تو خونه ی من چکار می کنی مرتیکه؟!..


پوزخند زد: اونجا بود که فهمیدم این یارو معشوقه ی لیلاست..از نبود من استفاده کرده بود و اورده بودش خونه ولی تا می فهمه اومدم می خواد یه جوری سرم و گرم کنه تا از طرفی اون مرد بتونه فرار کنه..ولی لیلا پست تر از این حرفا بود..چرا که به این بهونه داشت با منم مثل ِ.........


ادامه نداد..دستام و از تو دستش بیرون کشیدم که بین راه گرفتشون و محکم نگهشون

1400/05/23 17:51