611 عضو
بود..قوطی رو بیرون اوردم و یکی از توش برداشتم..ازش خواستم دهنش و باز کنه..
به زور لباش و از هم باز کردم و قرص و گذاشتم زیر زبونش....قوطی قرصاش و گذاشتم رو کاناپه و صورتش و نوازش کردم..خیس عرق بود..از سرمای بدنش حالم بدتر شد....
کم کم رنگ به صورتش برگشت ولی هنوز تنش یه کم سرد بود..با صدایی که از بغض خفه بود گفتم: آرشام خوبی؟..درد نداری؟..
با بی حالی سرش و تکون داد و خواست لبخند بزنه ولی از درد لباش جمع شد..با اون حال صداش جوری بود که نشون بده حالش بهتره و می دونستم اینجوری می خواد حواس منو پرت کنه تا از نگرانی در بیام..
ولی من همه ی هوش و حواسم به صورت رنگ پریده و چشمای سرخش بود..
بریده بریده گفت: اون شب..تو کلبه..وقتی باهم بودیم..خیلی جلوی خودم و گرفتم..تا تو..چیزی نفهمی......
به سرفه افتاد ..پشتش و ماساژ دادم..یه کم بهتر شد و با یه نفس عمیق ادامه داد: ولی.. وقتی از کلبه رفتی بیرون..دیگه نتونستم..خودم و رسوندم لا به لای درختا........
تو چشمای خیسم نگاه کرد .. با لبخندی که درد و غم ِ تو سینه ش و فریاد می زد گفت: از یه رابطه که جزوی از زندگی ِ هر زن و شوهری ِ محرومم..چطور می خوای کنارم بمونی؟..
اشک می ریختم اما نه با صدای بلند..ساکت و اروم..خزیدم تو بغلش و سرم و گذاشتم روسینه ش..
- تو خوب میشی آرشام..فقط باید عمل کنی تا.......
-- دلارام.. به همین آسونی نیست..اگه قلبم به درمان پاسخ مثبت بده امکان عمل هست..اگه وضعیتم همینطور بمونه چی؟..
-نه آرشام..همین که به زندگیت امید داری یعنی نصف راه و رفتی..بقیه ش دست خداست..اگه ما الان کنار همیم اونم بعد از این همه سال و بعد از این همه مشکلات، فقط به خاطر اینه که خدا دوسمون داشت....حالا که اینجا رسیدیم داریم امتحان پس میدیم..همه ی عاشقا بالاخره یه روز مورد آزمایش قرار می گیرن و مهم اینه که همو تنها نذارن..........
سرم و بلند کردم و با صورت خیس نگاش کردم........
-یادته؟..قبل از خداحافظی تو خونه ی عمومحمد و بی بی بهم چی گفتی؟..گفتی هر چیزی بهایی داره، بهای خوشبختی رو هم باید بپردازیم....الانم داریم همینکارو می کنیم..5 سال انتظار کشیدیم و بالاخره همدیگه رو پیدا کردیم..من این 5 سال دوری رو میذارم پای امتحانی که خدا خواست ازم بگیره تا بفهمه تا چه حد صبور وعاشقم....تو الان میگی داری مجازات میشی و این درد تقاص کارای گذشته ت ِ ، ولی نیست..آرشام خدا اگه قرار بود تقاص چیزی رو ازت پس بگیره توی این 5 سال اینکارو کرده..ولی حالا می خواد بهت یه زندگی ِ دوباره بده..این بیماری اخر این قصه رو رقم نمی زنه ارشام..
سرم و به سینه ش گرفت و روی موهام و بوسید..
-- اینجوری که حرف می زنی یه کمم به فکر قلب ِ
من باش..جنبه نداره..
میون اشک لبخند زدم..اروم و مردونه خندید..
--قول میدی بمونی؟..
-قول میدم..
--قول میدی تا اخرش تنهام نذاری؟..
-قول میدم..
--قول میدی پرستارم باشی؟..
خندیدم: قول میدم..
خندید: منم قول میدم..
سرم و بلند کردم..نگام که تو چشمای خندونش افتاد طاقت نیاوردم و زیر چونه ش و بوسیدم..
- چه قولی؟..
تو چشمام نگاه کرد..لباش و اورد جلو .. چشمام و بستم..پشت پلکام و بوسید و قبل از اینکه بازشون کنم صداش و شنیدم: زندگی رو به هردومون برمی گردونم..
خندیدم..نگاش کردم..چشماش و خمار کرد و با یه لحن ِخاص، اروم گفت: پاشو بریم تو اتاق..
لبخندم و خوردم و با تعجب نگاش کردم..با لبخند گفت: نترس، اینبار سعی می کنم زیاد هیجان زده نشم..
با لبخند چپ چپ نگاش کردم..گونه م و بوسید و تو گوشم گفت: می دونی چقدر حسرت این لحظه ها رو کشیدم؟..که بازم تو رو کنار خودم داشته باشم و هر شب اخرین صحنه پیش چشمام نگاهه خاکستری و شیطون تو باشه....دلارام من همچین ادمی نبودم..یه روزی بود که حتی نمی دونستم احساس چیه؟..
با شیطنت که حالا نفسام تندتر شده بود زیر گوشش گفتم: الان چی؟..
آروم ولی جدی از جاش بلند شد و دستم و گرفت...........
-- می تونی خودت ببینی..
خندیدم..دستش و دور کمرم حلقه کرد..داشت می رفت سمت همون راهرو..که بعد فهمیدم اتاقا اونجان..
3 تا اتاق..که اتاق آرشام، یا بهتره بگم همون اتاق خوابمون، از اون 2 تا بزرگ تر بود..یه تخت دو نفره که رنگ بندیش طلایی و مشکی و سفید بود همرنگ پرده ها ..و یه تخت دو نفره ی سلطنتی که با میز آینه و عسلی و کمد ست ِ طلایی بود..
خونه 2 تا سرویس بهداشتی داشت..یکی تو اتاق خواب ما و یکی هم تو راهرو قسمت ورودی....
*******************************
از صدای دوش آب، اروم لای پلکام و باز کردم..قبل از اینکه اطرافم ونگاه کنم به چشمام دست کشیدم..
تو جام نیمخیز شدم ..یه نگاه به خودم و یه نگاهه کوتاه به اتاق انداختم..تنم ب*ر*ه*ن*ه بود و ملحفه از روم کنار رفته بود..اروم کشیدمش رو خودم و بالای سینه هام نگه داشتم..لباسام افتاده بود پایین تخت..با یاداوری اتفاقات دیشب لبخند زدم..
صدای قفل در حموم و شنیدم..تو جام دراز کشیدم و نگام و دوختم به در که آرشام اهسته بازش کرد و اومد تو اتاق..
یه حوله ی سفید دور بدنش پیچیده بود ولی بالاتنه ش ل*خ*ت بود..یه حوله ی کوچیک هم انداخته بود رو موهاش..
با یه حض خاصی زل زده بودم بهش ..اول متوجه نشد بیدارم، حوله رو که از رو سرش برداشت و رفت سمت آینه از تو اینه که رو به روی تخت بود نگاش افتاد به من..
با لبخند گفتم: صبح بخیر..
با همون لبخندی که دلم واسه ش ضعف می رفت، در حالی که می اومد سمتم گفت: صبح تو هم بخیر..خیلی وقته
بیدار شدی؟..
-نه، همین الان..
نگام و رو بالا تنه ش و سینه های عضلانیش چرخوندم و تو چشماش زل زدم که دیدم یه تای ابروش و داده بالا و مرموز داره نگام می کنه..
کنارم نشست و رو ارنج راستش دراز کشید..تره ای از موهام و تو دستش گرفت و ناز کرد..
-- به چی خیره شدی؟..
شیطون خندیدم: به شوهرم..
سرش و اروم اروم تکون داد و بهم نزدیک تر شد: نگفتم به کی، گفتم به چی؟..
خندیدم و هیچی نگفتم..صورتش و تو قوس گردنم فرو کرد و بوسید..بوی شامپویی که به موهاش زده بود تو دماغم پیچید..بوش خوب بود....
حینی که سرش و گذشته بود رو سینه م گفت: یادمه اون موقع ها وقتی نگات به بالا تنه م می افتاد سریع می دزدیدیش..می گفتی به این چیزا عادت نداری، یادته؟..
با لبخند سرم و تکون دادم..با پشت انگشتاش صورتم و ناز کرد..........
-- یادته گفتم باید بهش عادت کنی؟..
خندیدم: یه چیزی بپوش سرما می خوری..
به پهلو خوابید ولی هنوز سرش رو سینه م بود..
کج شد و سر شونه م و بوسید: منبع گرمام همینجاست..
فقط نگاش کردم..هر دو تو سکوتی که از جانب لبامون بود ولی چشمامون کلی حرف واسه گفتن داشتن..
از رو تخت بلند شد و در حالی که می رفت سمت کمدش گفت: و اینو هم خوب یادمه که صبحونه هات و دوست داشتم..
با همون لبخند تو جام نمیخیز شدم و گفتم: الان اماده می کنم..
-- عجله ندارم، برو یه دوش بگیر..
- ولی با خودم لباس نیاوردم..
به کمدش اشاره کرد..با لبخند سرم و تکون دادم..
رفتم سمت حموم و یه دوش مختصر گرفتم و اومدم بیرون....موهام خیس بود اما حال سشوار کشیدن نداشتم، با حوله بستمشون ..
مجبور شدم یکی از پیراهنای آرشام و بپوشم ..یه پیراهن آستین بلند مردونه ی کرمی..انقدری بلند بود که تا یه وجب زیر باسنم می رسید..از قصد این و انتخاب کردم تا دیگه شلوار نپوشم..
تو سالن نشسته بود، من و که دید بلند شد ..یه بلوز استین کوتاه سفید تنش بود با یه شلوار گرمکن مشکی..موهای خوش حالتش و زده بود بالا ولی چند تار از جلو افتاده بود رو پیشونیش..
با دقت سرتا پام و از نظر گذروند..لباس تو تنم زار می زد..می دیدم می خواد بخنده ولی جلو خودش و می گرفت..
- آره بخند..شدم عین بچه هایی که هوس می کنن لباس بزرگتراشون و بپوشن..
خندید..اومدم طرفم و کمرم و بغل کرد..راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت: ولی جدی بهت خیلی میاد..
با لبخند سرم و به شونه ش تکیه دادم..صبحونه رو حاضر کردم و کنارهم خوردیم..
که به جرات می تونم بگم بعد از این همه سال بهترین صبحونه ای بود که به عمرم می خوردم..با آرامش، در کنار کسی که با حضورش به زندگی ِ غم زده م رنگ و بوی تازه ای بخشیده بود..
داشتم میز و جمع می کردم که گفت: راستی امیر و پری زمان جشنشون و مشخص
کردن..
-جدی؟!..پس چرا پری چیزی بهم نگفت؟..
-- خودمم دیروز عصر فهمیدم..اونجا که بودن شنیدم، حتما بهت میگه..
- حالا کی هست؟..
-- 2 ماهه دیگه..
با لبخند سرم و تکون دادم..
چند بار رو زبونم اومد حرفی که تو دلم بود و ازش بپرسم ولی هر بار تردید افتاد به جونم..
خودشم فهمید یه چیزیم هست....ظرفا رو گذاشتم تو سینک که کنارم ایستاد و گفت: دلارام چیزی می خوای بگی؟..
حالا که خودش پیش قدم شده بود دل و زدم به دریا ..
- می خواستم ازت بپرسم این مدت، منظورم به این 5 سال ِ که از هم دور بودیم....چه اتفاقایی افتاد؟..یعنی راستش کلی سوال دارم که ازت بپرسم..از شایان..ارسلان..خانواده ی امیر .......
نفس عمیق کشید و به لب کابینت تکیه داد: اگه بخوام همه رو با جزئیات برات بگم زمان می بره..یه کم بهم فرصت بده..
با لبخند کمرنگی نگام و از روش برداشتم و شیر آب و باز کردم..
اومد و کنارم ایستاد..یه کم سمتم مایل شد و اروم گفت: یه روز مو به مو همه رو واسه ت تعریف می کنم..باشه؟..
نگاش کردم..لحن و نگاهش اروم بود....با لبخند سرم و تکون دادم..
با اینکه عجله داشتم همه چیزو بدونم ولی دوست نداشتم مجبورش کنم..
*****
عصر پری همراه امیر وسایل و لباسام و اوردن..بعلاوه یه جعبه رولت شکلاتی..
ظاهرا پری هم از وجود آپارتمان آرشام بی خبر بود ..
قرار شد شام و پیشمون بمونن..
داشتم با کمک پری وسایلم و تو اتاق جا به جا می کردم که رو کرد بهم و گفت: اتاق خوابتون محشره..معلومه شوهرت خوش سلیقه ست..
با لبخند سرم و تکون دادم و گیره ی لباس و از رو تخت برداشتم..
- این چیزا مهم نیست..مهم اینه که بالاخره بعد از این همه کشمکش و دردسر من و آرشام تونستیم زیر یه سقف کنارهم باشیم..
-- اوهوم..برات خوشحالم دلی، واقعا لیاقت این خوشبختی رو داری..شاید هر *** دیگه ای جای تو بود این 5 سال و دووم نمیاورد و بازم ازدواج می کرد، مخصوصا با این همه حرف که مردم واسه ادم در میارن نخوادم مجبوره..
- شاید زنایی با «مشکلات» من تعدادشون زیاد نباشه ولی مشابه ش فراوونه..زنایی که با صبر و استقامتشون زبانزدن..
پوشه ی دست نوشته هام و گذاشت رو میز و گفت: با رمانت می خوای چکار کنی؟..
لبخند زدم .. پوشه رو از روی میز برداشتم و گذاشتم تو کشوی پایین کمد..
- ادامه ش میدم..ولی الان نه..
-- چرا؟!..
- این رمان داستان سراسر تلخی ها و شادی های زندگی من وآرشام ِ ، باید واسه پایانش یه برنامه ریزی درست و حسابی بکنم..
-- پس چون از روی واقعیته نمی خوای هول هولکی تمومش کنی..
- دقیقا....راستی بی بی چکار می کرد؟..
-- همه ش یه شب پیشش نبودیا..مثل همیشه..
- از اینکه تنهاش گذاشتم ناراحت شدم ولی خب.......
-- تو الان دیگه زندگی خودت و داری..من و
مامی هم که قرار نیست تنهاش بذاریم..
- می دونم..بابت همینم یه دنیا ازتون ممنونم..همیشه گفتم بازم میگم که تو و مادرت هیچ وقت نذاشتید من و بی بی احساس تنهایی کنیم..
-- نه دیگه نداشتیم..ما هم تنها بودیم این به اون در..درسته اقوام و فامیلا اطرافمون بودن ولی می دونی که زیاد باهاشون رفت و امد نداریم هر کی سرش به کار خودش گرمه ..
در کمد و بستم وبه لباسم دست کشیدم..
- دستت درد نکنه پری امروز خیلی واسه م کمک بودی، همه چیز مرتب شد..دیگه بریم به فکر شام باشیم..
خندید..
-- عیبی نداره یه جا جبران می کنی..
با لبخند سرم و تکون دادم و حینی که می رفتیم سمت در گفتم: باشه تو عروسیت با ابکش واسه ت اب میارم..
-- همین؟..
- دیگه وُسعَم تا همینقد ِ ..
خندیدیم و رفتیم بیرون....آرشام و امیر تو پذیرایی نشسته بودن....
شام کباب تابه ای و برنج زعفرونی درست کردیم....آرشام هنوزم مثل قدیما سر غذا کم حرف می زد و جدی غذاش و می خورد .. بیشتر ترجیح می داد شنونده باشه..
اون شب از زبون امیر شنیدم که بیتا فردا بر می گرده شمال ..
دختر بدی نبود و حالا که همه چیز و در مورد ارشام بهم گفته بود حس می کردم اون احساس منفی رو دیگه نسبت بهش ندارم..
«چقدر بیان اتفاقات می تونه یه عمل درست و حساب شده باشه که خیلی راحت از یکسری سوتفاهمات جلوگیری کنه»..
بعد از شام پری میوه های شسته شده رو از تو یخچال اورد بیرون تا بچینه تو ظرف ..
می دونستم آرشام قهوه رو تلخ دوست داره، قبلا از بتول خانم در موردش شنیده بودم.. قهوه ی اماده شده رو ریختم تو فنجونا....و نمی دونستم آرشام کنار اپن ایستاده..
پری_ دلی، چاقوهای میوه خوریتون کجاست؟..
- نمی دونم....شاید تو یکی از این کابینت بالاییا باشه یه نگاه بنداز..
و درست تو همون کابینتی بود که من کنارش ایستاده بودم..یه لحظه حواسم نبود در کابینت بازه یهو برگشتم که سرم محکم خورد به لب تیزش و....آخ..
پری_ وای.....
آرشام_ دلارام .....
دستم و محکم گذاشتم رو سرم..می دونستم فقط یه خراش کوچیکه چون لبه ش اونقدرام تیز نبود ولی در اثر ضربه هم درد می کرد و هم یه کوچولو می سوخت..
دست آرشام دور مچم حلقه شده بود و سعی داشت روی زخم و ببینه که گفتم: چیزی نیست آرشام، فقط یه خراش ِ ساده ست بعد از تصادف یه ضربه ی کوچیک که به سرم می خوره سریع.............
یک دفعه مغزم مثل موتور شروع به کار کرد و فهمیدم که نباید از موضوع تصادفم چیزی می گفتم ..
لبم و محکم گزیدم..و دیدم که دست آرشام از دور مچم شل شد..
پری با فاصله از ما کنار میز وایساده بود و امیر با شنیدن سر و صدامون اومده بود تو آشپزخونه..
زل زدم تو نگاهه سرگردون آرشام که علاوه بر تعجب حالا اخماش و هم حسابی
کشیده بود تو هم..
چشماش و باریک کرد و گفت: تو چی گفتی؟..
هول شده بودم..من من کنان برگشتم پشتم وبهش کردم..اصلا حرکاتم دست خودم نبود..
- هـ..هیـ..هیچی..من که.....
بازوم و گرفت و با شدت برم گردوند..و تا برگشتم باهاش رخ به رخ شدم و نفسای داغ و عصبیش تو صورتم پخش شد..
صداش بلندتر از حد معمول بود..
-- دلارام راستش و بگو..تو تصادف کردی؟.....
لبام می لرزید..خواستم یه چیزی بگم که امیر مداخله کرد و گفت: ارشام آروم باش من برات.....
ارشام که نگاش تو چشمای من قفل شده بود، دست چپش و بلند کرد و گفت: هیچ *** جز خودش قرار نیست چیزی رو واسه م توضیح بده....و نرم تکونم داد و گفت: قضیه ی تصادف چیه؟..
اب دهنم و قورت دادم تا بغضم و همراهش رد کنم ..لبای خشک شده از استرسم و با نوک زبونم خیس کردم..
- من..خب راستش..آرشام....
نمی دونستم باید از کجا و چطوری واسه ش توضیح بدم که قلبش اذیت نشه..
آرشام برگشت و با همون جدیت تو صداش، رو به پری و امیر گفت: شما برید تو هال، من و دلارام تا چند دقیقه دیگه میایم..
تو چشمای پری تردید و دیدم ولی امیر سرش و تکون داد و پری رو با خودش برد بیرون..
آرشام خیلی اروم دستش و از دور بازوم برداشت و بدون اینکه نگام کنه رفت رو صندلی نشست....
بدون هیچ حرفی رو به روش نشستم..سکوت کرده بود و از تو نگاهه خیره و اخمای درهم و فک منقبض شده ش می خوندم که خیلی داره خودش وکنترل می کنه تا چیزی نگه....
مطمئنا واسه مردی با خصوصیات اخلاقی ِ آرشام قبول این پنهون کاری و مخصوصا علتش که تنها برای ما موجه بود می تونست سخت باشه....
اروم اروم همه چیزو واسه ش تعریف کردم..ولی بازم مهم اصل قضیه بود که ..مجبور شدم بگم....اینکه به خاطر خودش حرفی نزدیم..
وقتی اینو شنید همچین با خشم از رو صندلی بلند شد که قلبم ریخت..
عصبی تو موهاش دست کشید..صداش بم شده بود..
-- اخه چرا دلارام؟..چطور مسئله به این مهمی رو از من پنهون کردی؟..
- من فقط.....
-- بسه..بسه دیگه ادامه نده.....
نفس عمیق کشید و به میز تکیه داد..
سعی کردم اروم و منطقی باهاش حرف بزنم..
-آرشام من همه چیزو واسه ت تعریف کردم ولی اون موقع با اون وضعیتی که داشتی بهشون حق بده..تو تازه بهوش اومده بودی شاید اگه.........
با بغض سکوت کردم..
نگاهش از تو چشمام اروم کشیده شد سمت پیشونیم....و یه مکث کوتاه....
اومد طرفم..سرم و بالا گرفته بودم و نگاش می کردم که دستش و اورد بالا و با سر انگشت، گوشه ی پیشونیم و لمس کرد..
صداش هنوزم گرفته بود..
-- تو 3 روز بیهوش بودی اونم تو همون بیمارستانی که من بستری بودم اونوقت....
سکوت کرد و لباش و رو هم فشار داد..دستش و تو دستم گرفتم و از رو صندلی بلند شدم..
با لبخند مات رو لبام نگاش کردم
و گفتم: الان جز یه زخم خیلی کوچیک اونم لا به لای موهام چیزی ازش مشخص نیست....تو هم منو درک کن آرشام..همه ش فکر می کردم تو از موضوع باخبری..امید داشتم میای تا منو ببینی، اما نیومدی....با این وجود حال روحیم بدتر شد..جسمی مشکلی نداشتم ولی روحا اسیب دیده بودم..تا قبل از اینکه حقیقت و بفهمم روز و شب نداشتم از زمین و زمان بریده بودم ولی حالا.......
از رو اپن اونطرف و نگاه کردم..پری و امیر اونجا نبودن..یا بهتره بگم تو قسمتی نبودن که تو دیدراس ما باشن.....
با لبخند تو چشماش نگاه کردم ..با حلقه ی دستام دور کمرش اخماش نرمک نرمک از هم باز شد ولی هنوزم جدی بود..
- حرفای دیشبمون و یادت میاد؟.. قرار شد گذشته رو فراموش کنیم و زندگیمون و از نو بسازیم..همه چیز و همون دیشب که منو اوردی تو خونه ت به دست خاطره هام سپردم..یه سری خاطرات تلخ وشیرین گوشه ی دفتر زندگیمون........
گرمی دستش و پشتم حس کردم و با لبخندی که حالا پررنگ رو لبام خودنمایی می کرد اروم و با حرکاتی عشوه گرانه نثار مردی که روحا و جسما می پرستیدمش زمزمه کردم: از حالا به بعد قلم سیاه تقدیر رو میندازیم تو دورترین گوشه از خاطراتمون و با قلمی خط به خط سرنوشتمون رو می نویسیم که مرکبی از عشق باشه و صفحه ای از برگ، برگ ِسفید زندگی......
صورتش و به صورتم نزدیک کرد..با عجز وعطش تو صداش، ملتهب و داغ زیر گوشم گفت:بیخود پایبندم نکردی..دلارام مـ...........
و با صدای بلند و شوخ امیر از تو سالن جمله ش نیمه کاره موند..
امیر _ اهای صابخونه، مهمون دعوت می کنی اونوقت خودتون میرید تو اشپزخونه پچ پچ می کنید نمی گین احیانا به مهموناتون بر بخوره؟..بابا همه جوره ش و دیده بودیم الا این یه قلم و.......
و صدای خنده ی پری که نفهمیدم امیر چی بهش گفت که دو تایی بلند زدن زیر خنده..
آرشام که حالا یه لبخند کمرنگ به لب داشت از همون فاصله ی نزدیک بدون اینکه یه میلیمتر منو از خودش دور کنه با یه شیفتگی خاص تو نگاش تک، تک اجزای صورتم و از نظر گذروند و گفت: قول میدی از این به بعد توی هر زمان از زندگی مشترکمون و تحت هر شرایطی چیزی رو از من پنهون نکنی؟..
چشمام و خمار کردم و ریز گفتم: قول میدم اونم از نوع زنونه ش..
لبخند کمرنگی نشست رو لباش..
- تو چی؟....قول..اونم مرد و مردونه..
لبخندش یه کم رنگ گرفت و سرش و تکون داد: می تونی رو قولم حساب کنی..
با لبخند نگاش کردم..دستاش و گرفتم و خواستم ازش جدا شم که نذاشت..
- دیگه بریم پیششون..بده یه وقت میان می بیننمون..
-- تو خونه ی خودمونم نمی تونیم راحت باشیم؟..
خندیدم: با وجود مهمون که نمیشه..
همونطور که خیره نگام می کرد حلقه ی دستاش شل شد .. خواستم برگردم سمت
سینی قهوه ها تا عوضشون کنم یه دفعه نرم صدام زد و تا برگشتم طرفش ......
گرمی لباش و رو لبام حس کردم..شاید واسه 3 ثانیه بیشتر طول نکشید ولی همون کافی بود تا قلبم و به تب و تاب بندازه..
بعد از اون منی که تو شوک بوسه ش بودم و با یه نگاه خاص تو اشپزخونه تنها گذاشت و رفت....
به خودم که اومدم با لبخند برگشتم..
به رفتار اخیرش فکر می کردم....با اخلاق و خصوصیات گذشته..و در عوض پر از احساس....
شاید باور کردنش واسه کسی که اون و نمی شناسه سخت باشه اما منی که حتی روحا باهاش زندگی کردم می تونم با ذره ذره ی وجودم احساس همراه با غرور ِ توی رفتارش و درک کنم و بگم که چقدرمی خوامش..
یاد زخم روی پیشونیم افتادم..حسش نمی کردم..
بهش دست کشیدم و از تو در یکی از کابینتا که شیشه ش از جنس اینه بود صورتم و نگاه کردم..
همونطور که فکر می کردم.. فقط یه خراش کمرنگ..
*********************************
فقط چند روز به جشن عروسی پری و امیر مونده بود..
خداروشکر آرشام طی این 2 ماه دقیق و منظم درمانش و شروع کرده بود..یه وقتایی که قلبش درد می گرفت از طریق قرص اروم می شد..خوشبختانه همیشه قرصاش و همراهش داشت..
اصرار من برای اینکه تا سلامتیش و کامل به دست نیاورده دیگه پشت فرمون نشینه هم بی نتیجه موند..اون در همه حال کار خودش و می کرد..
و حالا هر 4 نفرمون واسه خرید اومده بودیم بیرون و پری یکی یکی فروشگاهها رو زیر پا می ذاشت..
من و آرشام تو یکی از پاساژا داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری هم رفته بودن وسایل عروس و انتخاب کنند..
دوست نداشتیم تو کارشون دخالت کنیم واسه همین تنهاشون گذاشتیم..
آرشام_ تو نمی خوای چیزی بخری؟..
- مثلا چی؟..
به ویترین یکی از مغازه ها نگاه کرد و گت: مثلا لباسی چیزی..
- لباس که دارم..
--اگه یکی دیگه هم بخری چیزی میشه؟..
و دستم و گرفت و کنار خودش نگه داشت..با چشم به ویترین مغازه اشاره کرد و گفت: این چطوره؟..
به لباسی که مدنظرش بود نگاه کردم..یه پیراهن مجلسی سفید صدفی که تا قسمت کمر تنگ بود و از اونجا به پایین یه کم گشاد می شد .. رو کمرش یه زنجیر ظریف نقره ای هم کار شده بود که از قفلش خیلی خوشم اومد طرح یه گل رز بود.. سرتاسر لباس سنگ کار شده بود که زیر لامپای ویترین جلوه ی خاصی داشت..
و جالب تر از اون اینکه دامنش دنباله داشت و یه کم رو زمین کشیده می شد..تو یه جمله فوق العاده بود..
لبخند و که رو لبام دید، دستم که تو دستش بود کشید و رفتیم تو مغازه..فروشنده یه خانم نسبتا جوون بود که با روی خوش ازمون استقبال کرد..
لباس و پرو کردم تن خورش حرف نداشت ..تقه ای به در اتاقک خورد بدون اینکه بازش کنم گفتم: بله..
و صدای آرشام و شنیدم: دلارام باز کن
درو..
خوشبختانه زیپ لباس از بغل بود و می تونستم راحت بازش کنم..
- صبر کن یه چند لحظه..
داشتم از تنم درش میاوردم که گفت: بازکن کارت دارم..
تند لباس و در اوردم و مانتوم و گرفتم جلوم..قفل و باز کردم.....اما درو کامل باز نکرد فقط دستش و دیدم که یه پیراهن نقره ای و خوش رنگ رو جلوم گرفت و گفت: اینو هم بپوش..
از دستش گرفتم و درو بستم..لباس وگرفتم جلو..رو قسمت یقه ش حریر نقره ای کار شده بود و بلندیش تا مچ پام می رسید..جنس پارچه از ساتن نقره ای بود که یه گل بزرگ رو بند سمت چپ شونه م کار شده بود..
تنم که کردم ازش خیلی خوشم اومد.......ولی بازم اون سفید صدفی ِ رو بیشتر دوست داشتم..لباسام و پوشیدم و رفتم بیرون..
با لبخند گذاشتمشون رو میزو گفتم: خوب بودن....
فروشنده _ هر دو رو براتون بسته بندی کنم؟..
لب باز کردم بگم نه فقط یکیش، که آرشام پیش دستی کرد و به جای من جواب داد: بله هر دو رو می بریم..
با تعجب نگاش کردم و اروم گفتم: نه لازم نیست فقط همون که سـ.....
سرش و تکون داد و جدی گفت: تو کاریت نباشه فقط بپوش..
از لحن بامزه ش خنده م گرفت، در عین حال که مغرور بود می تونست مهربونم باشه..
دیگه چیزی نگفتم..از مغازه که اومدیم بیرون گفت: اون نقره ای َ رو واسه عروسی بپوش..
رک گفتم: ولی من از سفید ِ بیشتر خوشم اومد..
-- نقره ای ِ واسه جشن امیرشون مناسبه لااقل یه شال روش می خوره..
- نگران شالش نباش با یه حریر سفید ستش می کنم..
-- دلارام با من یک بر دو نکن میگم نقره ای ِ بگو چشم..
- مگه قرار نیست من بپوشم؟..خب منم میگم سفید ِ خوشگل تر ِ .. اگه قرار بود نقره ای َ رو بپوشم چرا اون یکی رو هم باهاش خریدی؟..
-- چون دیدم ازش خوشت اومد، ولی جای اون لباس تو این عروسی نیست..
- پس کجاست؟!..
جوابم و نداد و گفت: تو اینبار به سلیقه ی من لباس بپوش دفعه ی بعد به عهده ی خودت، باشه؟..
یه کم فکر کردم..خیلی اصرار می کرد..خب حرفی نیست اونم شوهرم ِ جا داره تو بعضی موارد نظرش و بگه ولی تحمیل نکنه....گرچه دلیل مُصر بودنش و نمی فهمیدم اما از پیشنهادش بدمم نیومد..
فقط سرم و تکون دادم....اطرفش و نگاه کرد وگفت: طبقه ی پایین یه رستوران هست ناهار و همونجا می خوریم..
- باشه فقط پری و امیر چی؟..
-- نگران اونا نباش حتما تا الان یه جا سرشون گرم شده..
رفتیم تو رستوان نشستیم و هردومون سفارش کباب دادیم....و بعد از چند دقیقه سفارشمون و اوردن..
وای چه لیموترشای درشتی..اب 2 تاش و رو غذام خالی کردم..
آرشام_ دلارام داری چکار می کنی؟..
دستم که از اب لیمو، ترش شده بود و زبون زدم و ابروهام و از مزه ی ترشش جمع شد: وای آرشام من میمیرم واسه اب لیموی تازه..
ظرف لیمو رو از جلوم برداشت و گفت: با
شکم خالی ضعف می کنی نخور..
ته مونده ی لیمو رو با ولع زیر نگاهه سنگین آرشام خوردم..بو و ظاهر کبابا وسوسه برانگیز بود..با اینکه گرسنه م بود ولی نمی دونم چرا تا اولین قاشق و گذاشتم دهنم حس کردم دل و روده م داره از حلقم می زنه بیرون و قبل از هر چیز جلوی دهنم و گرفتم و از پشت میز بلند شدم..
از همون اول که اومدیم تو رستوران از رو تابلویی که سمت چپمون بود فهمیده بودم دستشویی کجاست، سریع دویدم سمتش و درو بستم..
انقدر به صورتم اب زدم تا از حالت تهوعم کم شد..
آرشام از پشت در صدام می زد..با یه نفس عمیق درو باز کردم چشماش که به صورت رنگ پریده م افتاد با نگرانی اخماش و جمع کرد و گفت: دلارام چت شد یهو؟..
فقط اروم گفتم خوبم.....دست راستش و دور کمرم حلقه کرد.. جلو مردم صورت خوشی نداشت ولی آرشام تموم حواسش به من بود که از زور بی حالی نقش زمین نشم..
گرچه بهتر شده بودم اما حس تو تنم نبود..
آرشام_ بهت گفتم با شکم خالی ترشی نخور ولی هنوزم مثل قدیما لجبازی..
هیچی نگفتم و سرم و به شونه ش تکیه دادم..غذاهامون که دست نخورده مونده بود و بسته بندی کردیم و برگشتیم تو ماشین..
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و بهش نگاه کردم: بریم پیش بی بی؟..
حینی که ماشین و روشن می کرد جدی گفت: اول میریم بیمارستان..
- نه..خواهش می کنم ارشام حالم خوبه..
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: رنگ به صورت نداری کجا حالت خوبه؟..
- زیاد راه رفتم فشارم افتاده الان بهترم..بریم دیگه..
سکوت کرد .. تموم حواسش و داد به جاده..کمی جلوتر نگه داشت و رفت تو یه فروشگاه و چند لحظه بعد با یه اب میوه و شکلات و کیک برگشت..
پاکت و گذاشت تو بغلم و گفت همه ش و باید بخوری وگرنه از خونه ی بی بی خبری نیست..
خوشحال از اینکه نمی ریم بیمارستان سرم و تکون دادم..به زور فقط تونستم ابمیوه رو بخورم..ولی با اخم و جذبه ای که ارشام نشونم داد یه کم از شکلات رو هم خوردم..
حالم خیلی بهتر شده بود دیگه حالت تهوع نداشتم..
*****************************
آرشام واسه بی بی هم غذا گرفته بود..ولی بین راه بهش زنگ زدن که باید بره..
گفته بود یه شرکت تجاری داره که امیر هم تو سهامش شریکه..
کنار بی بی نشستم و سفره رو پهن کردم..منی که فکر می کردم حالم بهتره و می تونم غذام و بخورم با دیدن کباب و بوش که تو دماغم پیچید باز دویدم سمت دستشویی....
انقدر عق زدم که جون نداشتم راه برم..با حال زار از دستشویی اومدم بیرون که بی بی رو نگران جلوی خودم دیدم: خدا مرگم بده دخترم چت شد؟..
- خدا نکنه بی بی..هیچی بیرونم که بودیم همینجور شدم فک کنم فشارم افتاده..
نشستم و به پشتی تکیه دادم..دیدم بی بی هیچی نمیگه..نگاهش کردم..
جلوم ایستاده بود و
یه جور خاصی نگام می کرد..
- چی شده بی بی؟..
رو به روم نشست و دست سردم و گرفت..
-- بی بی فدات شه مادر، چند وقته حالت بهم می خوره؟..
مردد گفتم: والا تهوع که الان یکی دو روزه دارم ولی امروز دیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم..چطور بی بی؟..
-- عقبم انداختی؟..
منظورش و فهمیدم..سرم وتکون دادم و گفتم: اره 3 هفته ای میشه..
لبخند نشست رو لباش و با ذوقی که تو صداش بود بغلم کرد و گفت: الهی قربون دختر گلم بشم که داره طعم مادر شدن و می چشه..خدایا شکرت که زنده موندم و این روز و دیدم..
من که گیج و منگ تو بغل بی بی بودم گفتم: بی بی چی گفتی؟..
نگام کرد و با نم اشکی که تو چشماش جمع شده بود گفت: فردا اول وقت برو واسه ازمایش مادر تا خیالمون راحت شه..نشونه های حاملگی رو داری دخترم.....
با تعجب داشتم کلمه به کلمه حرفای بی بی رو واسه خودم تجزیه و تحلیل می کردم..
حاملگی؟!..من؟!....
یعنی....من و آرشام داریم....وای خدا، یعنی ممکنه؟....
با ذوق دستای بی بی رو فشار دادم: وای بی بی باورم نمیشه........
از زور ذوق و هیجان زبونم بند اومده بود..بی بی بغلم کرد و در حالی که پشتم و نوازش می داد قربون صدقه م رفت..
با فکری که به سرم زد ازتو بغلش اومدم بیرون و گفتم: بی بی فعلا چیزی به ارشام نگو تا جواب ازمایش و بگیرم باشه؟..
--باشه دخترم هرجور خودت صلاح می دونی..ولی من دلم روشن ِ ..
از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم..گریه کنم!..بخندم!..........
اون شب پیش ارشام هیچ حرفی نزدم و فردا اول وقت لباس پوشیدم و رفتم پیش متخصص زنان و زایمان ..تشخیص احتمالی پزشکمم همین بود ولی بازم واسه م آزمایش نوشت..
با وجود تست دلم راضی نشد سر راه از داروخونه یه بی بی چک گرفتم و وقتی رسیدم خونه بدو رفتم سمت دستشویی..
با دیدن جواب تست نزدیک بود جیغ بکشم که لبم و محکم گاز گرفتم..وای خدا جوابش مثبت بود..
عصر جواب قطعی حاضر شد و اینبار دیگه مطمئن شدم که باردارم..
نطفه ای که درون بطنم حیات داشت..نفس می کشید..منی که حالا عنوان مقدس مادر رو به عهده داشتم..
مادر..
مامان..
چند بار زیر لب تکرار کردم..از خوشحالی گریه م گرفته بود....
بچه ی من و آرشام..
میوه ی عشقمون..
ثمره ی صبر و امیدمون..
خدایا شکرت..خدایا خیلی دوست دارم....
************************************
فرداشب عروسی پری و امیر بود و می خواستم بعد از جشن تو یه موقعیت فوق العاده مناسب و خاص این موضوع رو به ارشام بگم..
بی بی دیگه رو پا بند نبود..می گفت دونه به دونه لباسای زمستونه ش و خودم می بافم..
پیرزن چقدر ذوق داشت..منم دست کمی از اون نداشتم مخصوصا وقتی شب ارشام اومد خونه هر وقت نگاهه خیره م وهمراه لبخند رو خودش می دید ابروهاش و مینداخت بالا و می پرسید چیزی
شده؟!..
منم با لبخند سرم وتکون می دادم که یعنی نه..
صبح با پری رفتیم آرایشگاه همونجا بهش قضیه رو گفتم خواهرانه بغلم کرد وبا ذوق بهم تبریک گفت..مرتب می گفت خاله به قربونش بره..
خیلی خوشحال بودم....دنیا حالا پیش چشمام رنگ گرفته بود..رنگی از زندگی..امید..شور و عشق و هیجان..
از آرایشگر خواستم موهام و ساده اتو بکشه و فقط پاییناش و حالت بده و از قسمت جلو با یه تل نقره ای ساده همه رو جمع کردم بالا و فقط تره ای از اونها رو کج ریختم تو صورتم..
دوست نداشتم آرایشم زننده باشه واسه همین با وسایلی که خودم اورده بودم یه آرایش ملیح و جذاب نشوندم رو صورتم..
لباسم و پوشیدم..پری کلی ازش تعریف کرد..به سلیقه ی ارشام هیچ شکی نداشتم..این دیگه کامل بهم ثابت شده بود..
پری تو اون لباس سفید و پفدار با اون آرایش شیک و جذاب رو صورتش بی نهایت خوشگل شده بود..
کمکش کردم شنلش و بپوشه..امیر میون سوت و دست و جیغ دخترایی که تو سالن بودن با دسته گل اومد تو..
فیلمبردار از لحظه، لحظه ی اون جمع ِ شاد فیلم گرفت....
یکی از دخترا زیر گوشم گفت: شوهرتون گفتن پایین منتظرتونن..
با لبخند مانتوم و رو لباسم پوشیدم و شال نقره ای رو هم که از جنس خود لباس بود و رو موهام انداختم....
آرشام جلوی آرایشگاه به ماشینش تکیه داده بود..اروم رفتم سمتش..عینک افتابیش و با دیدن من از رو چشماش برداشت..
مثل همیشه شیک و جذاب..کت و شلوار خوش دوخت مشکی براق و پیراهن طوسی کمرنگ مایل به سفید با کراوات همرنگش....دست به سینه با ژست خاصی رو به روم ایستاد..
- سلام..خیلی وقته اومدی؟..
فقط نگام کرد..دستم و جلو صورتش تکون دادم که مچم و گرفت و اورد پایین..
لحنش با اینکه جدی بود ولی دلم و به ضعف مینداخت..
-- بذار ببینمت دختر....
خندیدم و در ماشین و باز کردم..
- وقت واسه دید زدن زیاده بریم که.....
بازوم و گرفت..قبل از اینکه بشینم نگاش کردم..خواست گونه م و ببوسه سرم و کشیدم عقب.. لبم و به دندون گرفتم و با چشم به اطراف اشاره کردم..
با لبخند سرش و به طرفین تکون داد و چیزی نگفت..
پشت سر ماشین امیر حرکت کردیم..فاصله ی سالن عروسی از آرایشگاه زیاد نبود عرض یک ربع رسیدیم..
عروس و داماد میان هلهله و شادی مهمانان به طرف جایگاهشون هدایت شدن..
مانتوم و در اوردم و شالم و انداختم رو شونه هام..آرشام هر لحظه که نگاش بهم می افتاد لبخند می زد..
بیتا با دیدنمون اومد جلو.. با هم روبوسی کردیم..با آرشام هم فقط دست داد..
فرهاد با لبخند کنار بیتا ایستاد و حینی که به من و ارشام دست می داد رو به ارشام تبریک گفت ..و آرشام کاملا جدی تشکر کرد..
1 ساعتی گذشته بود ..من و بی بی و آرشام سر یه میز نشسته بودیم
..
داشتم به بیتا و فرهاد نگاه می کردم که چقدر جذاب و خواستنی رو به روی هم می رقصیدند..
تو دلم گفتم چقدر بهم میان..اگه باهم ازدواج کنن عالی میشه..هر دو پزشک و فهمیده..
صدای آرشام و زیر گوشم شنیدم: انقدر با حسرت نگاه نکن گربه ی وحشی....افتخار میدی؟..
خندیدم و سرم وتکون دادم...بلند شد و دستم و گرفت..
آهنگ عوض شده بود..بیشتر از اینکه شاد باشه توش پر از احساس و هیجان بود..
ارشام دستم و گرفته بود و هماهنگ با اهنگ می رقصیدیم..
قبلا تو مهمونی شایان باهاش رقصیده بودم و همون موقع هم اعتراف کردم که رقصش محشره..
(آهنگ خشایار آذر_روشن)
اگه عاشق ِ منی، منو با خودت ببر
بنویس تو آسمون، عشقمون و با قلم
یا اگه می خوای بری، فقط اینو یادت باشه
هیچ کسی برای تو، برای تو من نمیشه
من اومدم تا بهت بگم چقدر دوست دارم
کاش بدونی توی قلبم تو رو من کم میارم
من اومدم تا بهم بگی هنوز راهی داره
من اومدم بگی عشقم.............تو دلت جایی داره
یه کم تو چشمام زل زد و منو کشید تو بغلش .. انقدر اروم که یه حالی شدم..
صدای ضربان قلبش با صدای خواننده در هم امیخته بود..
همیشه یادت بمونه، تا نفس دارم برات می مونم
هر جای دنیا که باشم، به تو دلبستم می دونی می مونم
تو و اون نگاهه معصوم، من پر از خواب و خیالم
من و از خودم رها کن، بی تو دنبال فرارم
من اومدم تا بهت بگم چقدر دوست دارم
کاش بدونی توی قلبم تو رو من کم میارم
من اومدم تا بهم بگی هنوز راهی داره
من اومدم بگی عشقم تو دلت جایی داره
کل برقای سالن و قطع کردن و حالا فقط رقص نورای کوچیکی که تو سقف نصب کرده بودن رو سر رقصنده ها شکلای نورانی و خوشگلی ایجاد کرده بود..
هنوز تو بغلش بودم که برم گردوند و نفسای داغش و زیر گوشم احساس کردم..تاریکی اطرافمون و احاطه کرده بود..
تو مثل نور یه فانوس، توی تاریکی من می شینی
همه ی نگفته هام و، از تو آینه ی چشام می بینی
تو و اون نگاهه معصوم، من پر از خواب و خیالم
من و از خودم رها کن، بی تو دنبال فرارم
من اومدم تا بهت بگم چقدر دوست دارم
کاش بدونی توی قلبم تو رو من کم میارم
من اومدم تا بهم بگی هنوز راهی داره
من اومدم بگی عشقم تو دلت جایی داره
بگی عشق من.......توی دل تو.....یه جایی.......داره
دستم و از تو دستش ازاد کردم..خودم و نرم چرخوندم و ازش فاصله گرفتم که توی اون تاریکی بغلم گرفت و سفت نگهم داشت..اینبار جهت مخالفی که ایستاده بودیم منو گرفته بود..از همین تعجب کرده بودم که لا به لای جمعیت گم شدیم..اما......
بوی این عطر برام اشنا نبود..همینطور ......خدایا..
صداش و کنار گوشم شنیدم: خوشگلم..دلم برات تنگ شده بود..
-ا..ارسـ..ارسلان.....!!!!...
چشمام که کم مونده بود از
حدقه بزنه بیرون، لب بازکردم جیغ بکشم که محکم جلوی دهنم و گرفت و من و همراه خودش خم کرد..لا به لای جمعیت توی اون تاریکی دنبالش کشیده می شدم ..
از زور تقلا داشتم از حال می رفتم ....
نفهمیدم چطور رفتیم پشت ساختمون ..
شنیدم که با حرص و عصبانیت زیر لب غرید: انقد تقلا نکن لامصب....و با لحن بدی ادامه داد: قرار نیست جای بدی ببرمت..
تا بخوام به خودم بیام و کاری کنم یه دستمال گرفت جلوی صورتم و....
اون بوی تند باعث شد پلکام سنگین بشه و اروم رو هم بیافته ..و دیگه هیچی از اطرافم نفهمیدم..
*****
« آرشام »
آخرای آهنگ بود که دلارام دستش و از تو دستم بیرون کشید و چرخید......یه لحظه غفلت..همون لحظه دستم توسط یک نفر کشیده شد و تا به خودم بیام صورتم هدف مشت گره خورده ش شد ..از جانب کسی که توی اون فضای تقریبا تاریک حتی نتونستم چهره ش رو تشخیص بدم..
چون انتظار این حرکت رو نداشتم چرخیدم و اگه دستم و به ستون نگرفته بودم نقش زمین می شدم..حرکتش کاملا حرفه ای بود .. یه ادم معمولی نمی تونست چنین ضرب دستی داشته باشه..
سر بلند کردم تا از بین جمعیت دلارام و پیدا کنم ولی نبود....با روشن شدن چراغا نور همه جا رو پر کرد ولی..دلارام........
مات و مبهوت اطراف و نگاه می کردم ..صداش زدم..جوابی نشنیدم..بلندتر صداش زدم..نبود..دلارام بین اون جمعیت نبود..خدایا.....
دویدم..همون سمتی که بی بی و بقیه نشسته بودند....اون اطراف و از نظر گذروندم ..
-- بی بی دلارام..دلارام کجاست؟..
پیرزن بیچاره با دیدن حال و روز خراب و آشفته ی من هول کرد..از رو صندلی بلند شد و در حالی که نگاهش دور سالن می چرخید گفت: پیش تو بود پسرم..مگه واسه رقص نرفتید وسط؟.......تو صورتم مکث کرد..صداش می لرزید: چرا رنگت پریده؟..پسرم زنت کجاست؟..
کلافه و عصبانی تو موهام دست کشیدم..مشت محکمی روی میز کوبیدم و داد زدم: نمی دونم..نمی دونم یه دفعه چی شد..تا برگشتم دیدم نیست............
اون حرکت از جانب فرد ناشناس توی تاریکی..و یه لحظه غفلت من و....غیب شدن دلارام بین جمعیت....همه چیز غیرعادیه..
صدای امیر و شنیدم..
امیر_ چی شده آرشام؟..
توان حرف زدن نداشتم..قفسه ی سینه م اتیش گرفته بود..بی بی با بغض ِ تو صداش جواب امیر و داد: بچه م دلارام، معلوم نیست کجاست..
پری_ خب شاید یه جایی تو سالن باشه..یا رفته دستشویی....
صدام بالا نمی اومد ولی جوری که به گوششون برسه سرم وتکون دادم و افتادم رو صندلی..
- نه..با هم وسط داشتیم می رقصیدیم..فضا تاریک بود که........
و تو همون حالت قضیه رو براشون تعریف کردم....فرهاد و بیتا که بین حرفام رسیده بودند با نگرانی نگاهی به جمع انداختند و فرهاد گفت: اخه چرا یکی باید با مشت بزنه تو
صورتت و دقیقا همون موقع دلارام غیبش بزنه؟....
--قربان.....
سرم وبلند کردم..با دیدن خدمتکار که پاکت نامه ای رو جلوم گرفته بود از رو صندلی بلند شدم..
-- اینو یه خانمی دادن که بدمش به شما..گفتند حتما باید به دست خود مهندس تهرانی برسه..
- اونی که اینو بهت داد الان کجاست؟!..
-- نمی دونم قربان یه چند دقیقه ای هست که سالن و ترک کردند..یه خانم جوان و بسیار شیک پوش..
پشت پاکت سفید بود..با دستانی که سعی در پنهان بودن لرزش خفیفش رو داشتم نامه رو باز کردم..و در کوتاه ترین زمان دست خطش رو شناختم..
و همین حدس کافی بود تا روی زمین زانو بزنم و با نگاهی به خون نشسته شاهد خط به خط نوشته هایی باشم که هر لحظه بیشتر آتیشم می زد..
( سلام دوست دیرینه ی من..
می دونم برای تشخیص اینکه کی این نامه رو نوشته تنها کافیه به دست خطم دقت کنی..همیشه ادم باهوشی بودی..فردی زیرک و قدرتمند....باهات خیلی حرفا دارم .. سوالایی که سالهاست دارم واسه شون دنبال جواب می گردم..
من الان دنبال تسویه حسابم..دیگه وقتش رسیده....الان که تو داری این پیغام و می خونی خانم کوچولوت تو دستای من اسیر ِ .. یادته که یه روزی تا چه حد خواهانش بودم..من مردی بودم که هیچ وقت مُصر برای برقراری رابطه با هر دختری نبودم ولی این دختر با بقیه برام فرق داشت..دست نیافتنی بود..از همه مهتر، واسه آرشام عزیز بود..
می دونی که، هر چی تو این دنیا واسه تو عزیز باشه برای من عزیزتر ِ ..نمی دونم یادت هست یا نه ولی با گفتن همین یه کلمه می فهمی که کجا منتظرتم..« رودخونه ی شیطان »..امیدوارم هنوز فراموشش نکرده باشی..
من و خوشگل خانمت بی صبرانه انتظارت و می کشیم..بهتره عجله کنی در غیراینصورت....
بعد از لمس تن، روحش و ازش می گیرم..جسم و روح دلارام الان تو دستای منه..
پس عجله کن....)
کاغذ از تو دستم رها شد..زانوم و چنگ زدم..رو به زمین خم شدم..اتیش ِ تو سینه م هر لحظه شعله ورتر می شد...
تنم برعکس همیشه اینبار داغ بود..می لرزیدم..دست راستم و رو سینه م گذاشتم..نمی خواستم اونجا...میون اون همه چشم، کسی شاهد خم شدن کمر آرشام باشه..
با درد همه ی توانم و تو پاهام جمع کردم تا بتونم بلند شم..صداهای اطرافم برام گنگ و نامفهوم بودند..
گرمای دستی رو زیر بازوم احساس کردم که با خشم پسش زدم..از جام بلند شدم..زانوهام می لرزید..احساس ادمی رو داشتم که هر تیکه از جسمش تو دستای یک نفر اسیر ِ و از هر سو داره کشیده میشه..تک تک اجزای بدنم در حال متلاشی شدن بود..
ضربان نامنظم قلبم....
چه ریتم تکراری و عذاب اوری..
دویدم سمت در..هوای بیرون ازاد بود ولی قلب ضیف من گنجایش این اکسیژن رو نداشت..
رفتم زیر یکی از درختا..دستم و
به سینه م گرفتم و خم شدم..سرفه می کردم..انقدرعمیق که سوزش و حرارتش مجرای تنفسیم رو بی حس کرده بود..
امیر_ آرشام..آرشام داری از حال میری قرصات کجاست؟.......
دستش و تو جیب کتم فرو برد ................
امیر_ باز کن دهنت و....
به درخت تکیه دادم و چشمای خیسم وبستم..از درد..از وحشت..از افکار مزاحمی که در سرم رژه می رفت........
قرص کم کم داشت تاثیر می کرد..صدای گریه و شیون بی بی و پری رو واضح می شنیدم..از پشت پرده ای خیس به اسمون نگاه کردم..
نفس عمیق کشیدم..انقباض قفسه ی سینه م رو هنوزم احساس می کردم..نرم وآهسته از درخت کنده شدم..
زانوهام می لرزید ولی اینبار تنها از روی درد نبود....ازکینه ..از نفرت پر بودم..
بی بی با گریه گفت: پسرم فرهاد درست میگه؟..تو این یه تیکه کاغذ اینا رو نوشته؟.....ضجه زد:دختر من تو دستای اون پست فطرت اسیر ِ مادر؟..
جواب ندادم..جوابی نداشتم که بدم..هنوز حالم کامل جا نیومده بود که دویدم سمت پارکینگ..فرهاد دنبالم اومد....دیدم داره میره سمت ماشینش که داد زدم: تو کجا؟!..
بی حرکت موند..قفل ماشینم و زدم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: هیچ *** حق نداره پشت سرم راه بیافته....
فرهاد_ لج نکن آرشام تو حالت خوب نیست من با.........
- همین که گفتم........و با خشم نگاش کردم: تو همینجا پیش بقیه می مونی، شیرفهم شد؟..
هیچی نگفت..نشستم و ماشین و روشن کردم..پام و رو گاز فشار دادم .. ماشین با صدایی گوشخراش از جا کنده شد..
بیرون پارکینگ پری رو با صورتی گریون توی لباس عروس دیدم که جلوم و گرفت..محکم زدم رو ترمز.. به طرفم دوید..شیشه رو دادم پایین..نگاه اون به صورت منقبض شده از خشم من و نگاه من به در خروجی بود......
با هق هق گفت: ارشام تو رو خدا نجاتشون بده..دلارام الان.........
تا نگاهه منو رو خودش دید ساکت شد..
- منظورت چیه؟..
پری هق هق می کرد..گریه مجالی بهش نمی داد ..
داد زدم: پری چی می خوای بگی؟..
بی بی که کنارش ایستاده بود با غمی که تو صدا و چشمای به اشک نشسته ش موج می زد گفت: پسرم زنت حامله ست..با هزار آرزو می خواست این خبر خوش و بهت بده ولی اون نامرد داره خوشی رو ازتون می گیره..
پوزخند عصبی رو لبام رفته رفته محو شد..بهت..ناباوری..حسرت..درد.... خدایا چرا این همه عذاب فقط باید قسمت ما بشه؟..
داشتم جمله ی بی بی رو پیش خودم هضم می کردم..چقدر سخت بود..
اینکه بشنوی زنت بارداره اونم تو یه همچین موقعیتی ..که ببینی همه ی زندگیت تو چنگال یه گرگ ِ گرسنه اسیر ِ ..
چرا حالا؟..
چرا الان باید این اتفاق بیافته؟..
امیر که دید حالم بدتراز قبل ِ اومد طرفم و درو باز کرد..
-- برو کنار من رانندگی می کنم..
حواسم جمع شد..با اینکه می دونستم برم تو جاده حتما یه کار دست
خودم میدم فرمون و تو مشتم فشار دادم..جون دلارام واسه م از هر چیزی تو این دنیا باارزش تر بود..
- باید تنها برم امیر، برو کنار....
-- آرشام لج نکن تو حالت خوب نیست من باهات میام ولی قول میدم از محلی که باهات قرار گذاشته دور بمونم..
بیشتر از این نمی تونم لفتش بدم..این قلب لعنتی اگه حال و روزش این نبود، خیلی وقت پیش بهشون رسیده بودم..
امیر نشست پشت فرمون و خودم و کشیدم رو صندلی کنار راننده..
تو جاده بودیم..پس چرا نمی رسیم؟....
- مواظب باش راه و گم نکنی..
- نه همون ادرسی که دادی رو دارم میرم.. پیچ و خمش زیاده ولی می تونم پیداش کنم..
سکوت ماشین باعث شد تو افکارم غرق بشم..
ذهنم پر بود از تصویر دلنشین و نگاهه نقره ای و شیطونش....
جمله ی بی بی تو گوشم تکرار شد (پسرم زنت حامله ست)..دلی ِ من..همه ی آرامشم....
چرا زودتر بهم نگفت؟..چرا مراقبش نبودم؟..من قسم خورده بودم، توی این 5 سال با خودم عهد کردم که اگه پیداش کنم دیگه نذارم غم تو چشماش بشینه..
به خاطر خودش از خودش گذشتم..چشم رو احساساتم بستم تا تو آرامش ببینمش اما غافل از اینکه هر دوی ما تو اتیش عشق و حسرت داشتیم می سوختیم....من در پی خوشحال کردن اون داشتم عذابش می دادم....
ارسلان ِ حیوون صفت لنگه ی همون عموی بی شرفش بود..فکر می کردم اونم با شایان کشته شده..بعد از اینکه حافظه م و به دست اوردم پیگیرش بودم..از دوست و اشناهای قدیم سراغشون و گرفتم ..
ولی گفتن که هردوی اونا کشته شدن..شایان به دست پلیس و ارسلان به دست افرادی ناشناس..پس همه ش دروغ بود..شاید شایانم هنوز زنده ست..
اونا مسبب تموم بدبختیای من طی این 5 سال بودند..زندگی ای که داشتم بهش امیدوار می شدم رو به کامم تلخ کردند..
امیر_ انگار همینجاست آره؟..
به خودم اومدم..بیرون و نگاه کردم....خودش بود ..
-تو همینجا بمون..
-- ولی آرشام.....
- همین که گفتم..هر اتفاقی افتاد هر صدایی که شنیدی، حق نداری بیای جلو فقط اگه دیر کردم به پلیس خبر بده....
-- ارسلان ادم خطرناکیه..
- واسه همین میگم جلو نیا..
-- مگه خودت نگفتی مرده؟..
دندونام و رو هم ساییدم: 7 تا جون داره پدرسگ..
در ماشین و باز کردم..امیر دستم و گرفت..
امیر_ مراقب خودت باش..
فقط سرم و تکون دادم و پیاده شدم..
کتم و در اوردم و از پنجره انداختم تو ماشین..دکمه های استینم و باز کردم و تا آرنج بالا زدم..
این محل خارج از شهر و یه جای دورافتاده ست..شاید پشت اون درختا تو روز یه فضای تماشایی و خاص پیش چشم هر ببیننده ای به نمایش در بیاد ولی الان..تاریک و مسکوت بود..
از سراشیبی سنگلاخی که سینه ی کوه بود پایین رفتم..درختان بلند و تنومندی که در اثر وزش باد در هم می لولیدند وصدای خش خش و
جیغ مانندی رو ایجاد می کردند..
صدای زوزه ی گرگ از فاصله ی دور به گوش می رسید..صدای جریان رودخونه رو دنبال کردم..سالهاست که دیگه پام و اینجا نذاشتم..
همه جا تو سیاهی فرو رفته بود..صفحه ی موبایلم و روشن کردم..
از بین این درختا که رد بشم اونطرف روشنایی ِ آلونک چوبی انتظارم و می کشید....
2 تا آهنگ توی این پست هست که حتمــــا باهاش گوش کنید وگرنه فاز نمیده..
دانلود آهنگ ها _ گروه
« دلارام »
احساس سردی و رطوبت صورتم باعث شد با یه لرزش خفیف پلکای سنگینم و از هم باز کنم..نور لامپ مستقیم خورد تو چشمام..محکم بستمشون..
صدای خش خش، اینبار باعث شد با وحشت چشم باز کنم..ارسلان با اون قد بلند و شونه های پهن و نگاهه سبز و وحشیش بالا سرم ایستاده بود و دقیق نگام می کرد..
نگاهش که رو اندامم کشیده شد خودم و جمع کردم..دستم و با طناب..و با دستمال دهنم و محکم بسته بود..
با ترس نگاش کردم که یه قدم بینمون و پرکرد و رو به روم زانو زد..خدا می دونه که تا چه حد ترسیده بودم و ضربان قلبم با هر نفس عمیق و کشیده ی من بالا و بالاتر می رفت..
-- نترس عزیزم....
به گونه م دست کشید..اخمام و کشیدم تو هم و صورتم و برگردوندم..نفسش و محکم بیرون داد و موهام و تو چنگ گرفت..
تازه فهمیدم که با چه وضعی جلوش نشستم..همون لباس نقره ای که آرشام برام گرفته بود و حالا نگاهه خریدارانه و پر شده از ه*و*س ارسلان و رو شونه و بازوهای برهنه م حس می کردم..با همون شالی که تو جشن عروسی رو شونه هام انداخته بودم دهنم و بسته بود..
موهای بلندم و که مامن نفس های گرم و ارامش بخش آرشام بود، تو دستای این حیوون وحشی داره از ریشه کنده میشه..
صورتش و به صورتم نزدیک کرد..چشمام از زور ترس گشاد ..و نفسام تند و نامنظم شده بود ..
با لحنی خشن زیر گردنم زمزمه کرد: عشقم، چرا ازم می ترسی؟..چون الان مال آرشامی؟..چون اون قبل از من تو رو تصاحب کرده؟....و با غیض ادامه داد: کی گفته اینا می تونه واسه من مهم باشه؟..مهم تویی..وجود تو..خود تو....الان کنارمی..با یه حرکت حرارت اغوشم و حس می کنی....اینجا دیگه خبری از آرشامت نیست..یادته بهم گفتی اونو نمی خوای؟..گفتی همه مون مثل همیم ولی نبودیم..تو اونو می خواستی..آرشام و....قلبت واسه اون می تپید..نگاهت دنبال اون بود..اون لعنتی..اون کثافت بی همه چیز..
هولم داد و موهام و ول کرد..اشک صورتم و خیس کرده بود....
با دیدن دستاش که تند تند داشت دکمه های پیراهنش و باز می کرد تا مرز سکته پیش رفتم..هق هق می کردم با اینکه دهنم بسته بود بهش التماس کردم....ولی اون با یه پوزخند کریه رو لباش فقط نگام می کرد..
خدایا بچه م..
زندگیم..
آرشامم..
خدایا نذار تنم به گناه
آلوده بشه..
خدایـــا ...
خدایا جونم و همین الان بگیر ولی نذار این حیوون همه چیزم و به گند بکشه..
با یه حرکت پیراهنش و دراورد..پوست برنزه و عضله های گره خورده ش پیش چشمای وحشت زده ی من نمایان شد..چشمام و بستم..محکم....جوری که سوزش اشک تو چشمام دوبرابر شد..
دستش که رو بازوم نشست هراسون نگاش کردم..با اینکه دستام بسته بود تقلا کردم..ولی ارسلان با دستای نیرومندش مهارم کرد..
با یه حرکت پیش بینی نشده خوابوندم رو کاه و علفای خشکی که تو آلونک انبار شده بود..در حالی که با جیغ های خفه و جملات نامفهوم و تقلاهای بی امانم سعی داشتم اون و از خودم دور کنم دستای بسته شده م رو محکم نگه داشت و روم خیمه زد..گرمی لباش، رو پوست گردنم حالم و بد کرد..
زیر تنش جون می دادم..
چشمام سیاهی می رفت..
اندام ظریف و ناتوان من زیر جسم قدرتمند ارسلان در حال له شدن بود..
از زور ش*ه*و*ت نفس نفس می زد..
-- تا قبل از اینکه شوهرت بیاد کار و تموم می کنم..نمی تونم بعد از این همه سال به همین راحتی ازت بگذرم..گرمای تن خوشگلتم حس منو ارضا می کنه..
مثل شکاری که تو چنگال ببری گرسنه اسیر باشه خودم رو هر لحظه ضعیف تر می دیدم....لبام تو حصار شالی بود که دور دهنم بسته شده بود، نمی تونستم راحت نفس بکشم..
جسمم و با خشونت و حرکاتی جنون آمیز لمس می کرد..
صدای رعد و برق بلند شده بود و نوید بارون شدیدی رو می داد..
دوتا دستام و با وجود طناب به خاطر جلوگیری از تقلاهای پی در پی من با یه دستش قفل کرد..تقلا در برابر این غول بی شاخ و دم بی فایده بود..
نا نداشتم..فقط از خدا یه چیز می خواستم..اینکه همین الان جونم وبگیره..
خدایـــــا می شنوی؟..خدایا صدام در نمیاد ولی از درون دارم فریاد می کشم که صدام به گوشت برسه..
خدایا دارم بی حیثیت میشم..یا نجاتم بده، یا خلاصم کن..خدایا نذار تن و بدنی که فقط دستای عشق ِ زندگیم اون و لمس کرده تو اغوش این مرد به نجاست کشیده بشه..
چرا پس نمی میرم خدا؟..
چرا راحتم نمی کنی؟..
دست ارسلان رفت پایین..هر کار کردم پاهام و بیارم بالا تا نتونه به خواسته ش برسه نشد و در اخر یکی از پاهاش و گذاشت بین پاهام و جلوی هر حرکتی رو ازم گرفت..
دستش رفت پایین تر و دامن لباسم و داد بالا..کف دستاش داغ بود و تن من سرد و یخ زده..رونم و نوازش کرد..چندشم شد ..گریه می کردم..ضجه می زدم ولم کنه ولی راه به جایی نمی بردم..
دستش و اورد بالا و خواست کمربندش و باز کنه که در آلونک با صدای وحشتناکی باز شد..
ارسلان جلوی دیدم و گرفته بود..ولی صدای آرشام که داد زد « کثافت حرومزاده داری چکار می کنی؟! » انگار که هرم زندگی تو رگام، بهم جون دوباره داد..
ارسلان با یه حرکت
از روم بلند شد..نفس تو سینه م حبس شده بود..دهنم بسته بود و حفره های بینیم گنجایش بازدمش رو نداشت..
آرشام و ارسلان با هم درگیر شده بودند..بلند جیغ می کشیدم و گریه می کردم..اما صدام خفه بود..
ارسلان مشت محکمی تو صورت آرشام زد..می دونستم آرشام با وجود بیماریش نمی تونه در برابر ارسلان دووم بیاره..
آرشام با همون ضربه گیج شد..ارسلان با پوزخندی از روی خشم و کینه نگاش کرد: چیه کم اوردی..از ارشام بعیده با یه مشت خودش و ببازه؟..یادمه اون وقتا ضرب دستت از منم بهتر بود پس چی شده؟....داد زد: د ِ پاشو لعنتی..پاشو بهم نشون بده که هنوزم همون ارشام سابقی..د ِ یالا....
می خواست با ت*ح*ر*ی*ک کردن ارشام اونو به مبارزه دعوت کنه تا نیرو و توانش تحلیل بره و اینجوری خیلی راحت اونو از پا در بیاره..
خدا خدا می کردم آرشام به حرفش گوش نکنه..رو زمین زانو زده بود و دستش رو قفسه ی سینه ش بود..با ترس و نگرانی نگاش می کردم..خواستم پاشم برم طرفش که با فریاد ارسلان تو جام خشکم زد..
ارسلان: بتمرگ سر جات ....
و آرشام از همین غفلت ارسلان، استفاده کرد و با یه غرش از جاش بلند شد.. صورتش از درد جمع شده بود و چشماش کاسه ی خون بود اما داشت مقاومت می کرد..این همه فشار واسه آرشام مثل زهر کشنده ست..
جیغ کشیدم که بکشه کنار و اروم باشه ولی صدام بهش نمی رسید..ارسلان که با مشت آرشام غافلگیر شده بود هنوز کامل به خودش نیومده بود که آرشام با لگد زد تو صورتش و ارسلان به پشت افتاد رو زمین، فرز بود خواست پاشه که آرشام با زانو نشست رو شکمش و صدای نعره ی ارسلان گوشم و کر کرد..
آرشام می لرزید..دستاش مشت شده بود و با چه خشمی تو سر و صورت ارسلان فرود می اومد و نعره می کشید: می کشمت کثافت..به خاطر نگاهه ه*ر*ز*ه* ت به زنم ..به خواهرم..به خاطر نابود کردن زندگیم..خواهرم به خاطر تو جوون مرگ شد....می کشمت عوضی..می کشمت حرومزاده..چشمایی که به سمت ناموسم کشیده بشه رو در میارم و آتیش می زنم.......
دویدم سمتش و با جملات نامفهومی که سعی داشتم بکشمش کنار گفتم: ارشام تو رو خدا ..آرشام بیا عقب کشتیش..آرشام....
مطمئن بودم نمی فهمه چی دارم میگم ولی تقلا و به اب و اتیش زدنام و می دید..
پشت این خشم و کینه ی چندین ساله اتفاقات خوبی انتظارمون و نمی کشید..می دونستم کم کم آرشام توانش و از دست میده..می ترسیدم و واسه همین می خواستم جلوش و بگیرم..
آرشام که دستش و اورد پایین ارسلان با ته مونده ی زورش بهش حمله کرد..ارشام تنها کاری که کرد این بود که منو به دیوار تکیه بده و خودش و مابین من و ارسلان قرار بوده..اینجوری می خواست ازم محافظت کنه چون نگاهه سرخ و رگ برجسته ی گردن ارسلان و
مشت گره کرده ش مستقیم هر دوی ما رو نشونه گرفته بود..
مخصوصا وقتی در آلونک باز شد و چندتا مرد قوی هیکل اسلحه به دست ریختن تو..از ادمای خودش بودن..
ارسلان با غیض خون تو دهنش و تف کرد رو زمین و با پشت دست صورتش و پاک کرد..با اون همه مشتی که خورده بود آخ نگفت بی شرف..
آرشام دستاش و از هم باز کرد و منو پشتش مخفی کرد..می لرزید..نفسای کشیده و بلند.. و حتی صدای ضربان قلبش و منی که باهاش فاصله ای نداشتم می شنیدم....
نتونست طاقت بیاره و افتاد رو زمین..جیغ کشیدم و کنارش زانو زدم..دستش و گذاشته بود رو سینه ش و به خودش می پیچید..
ارسلان با دیدن این صحنه قهقهه زد و مستانه گفت: فکرشم نمی کردی ثانیه های اخر زندگیت و پیش چشمای من بگذرونی اره؟..همیشه ارزو داشتم لحظه ی جون دادنت تو صحنه باشم و با چشمای خودم ببینم..توی بی شرف همه چیز داشتی...
ثروت..
قدرت..
محبوبیت..
ظاهری جذاب و حتی مورد اعتماد شایان بودی..کسی که به همین راحتی به کسی باج نمی داد ولی از تو حرف شنوی داشت..تو هر چی که به من تعلق داشت و ازم گرفتی..تو هیچ وقت از تهرانی ها نبودی ولی خودت و خوب تو دلشون جا کردی....تو از شایان ها بودی..تو یکی از ما بودی و حالا به اینجا رسیدی..
کنار آرشام زانو زد و تو صورتش که هر لحظه به یه رنگ در می اومد زل زد..آرشام سعی داشت نفس بکشه ولی نمی تونست..با گریه سرم و گذاشتم رو سینه ش..صدای عصبی ارسلان، با بلندتر شدن تپش قلب آرشام همزمان شد: تو همون پسرعمویی بودی که هیچ وقت از وجودت خبر نداشتم..خواستم بکشونمت اینجا تا بعد از تموم حرفام شاهد ذره ذره جون دادنت باشم که انگار اینبار زدم به هدف..اما خب.....
با چشمای گریون نگاش کردم..بلند شد ایستاد.................
ارسلان_ حالا بهتره....به من نگاه کرد و ادامه داد: دلارام هم با چشمای خوشگلش شاهد باشه..باید باور کنه که عشقش و برای همیشه داره از دست میده....و زمانی هم که آرشامی نباشه، آزاده که برای همیشه پیش من بمونه..
خندید..خنده ای بلند و شیطانی..با چهره ای که از دید من مشمئز کننده و کریه بود..همراه ِ دار ودسته ش از آلونک رفت بیرون ..
آرشام به پشت خوابیده بود..از گوشه ی چشماش اشک جاری بود..صورتش سفید شده بود و تنش سرد بود..صورتم و بردم جلو..لای پلکاش و اروم باز کرد..نگاهه خیس و بارونی هر دومون تو هم گره خورد..گره ای محکم و ناگسستنی..
بیرون صدای شر شر بارون می اومد و از سقف چوبی آلونک چند قطره رو صورتمون چکید..
آرشام دستای لرزونش و بالا اورد ..سرفه می کرد..سرفه های خشک و عمیق..یه نفس بلند و صدا دار کشید..دستش و برد پشت سرم و دیدم که گره ی شال و شل شد..باز شد و افتاد دور گردنم..
دستای آرشام بی حس شد
و افتاد..لبام و بردم جلو به صورت یخ زده ش بوسه زدم..هق هق می کردم وصداش می زدم: ارشام..عزیزم.. تو رو خدا تحمل کن بالاخره از این خراب شده خلاص میشیم..تو رو جون دلارام مقاومت کن آرشام.....
با گریه سرم و گذاشتم روسینه ش..قلبش با هر تپش قصد داشت سینه ش رو بشکافه..
خس خس می کرد..زمزمه ش به گوشم خورد..انگار اسمم و صدا زد..نگاش کردم..مضطرب و شتاب زده..
لباش تکون خورد..آره داشت اسمم وصدا می زد..
نگاهه سرخش مخمور بود....
صورتم و رو به روش گرفتم: جون ِدلارام..جونم عزیزم من اینجام..آرشام آروم باش....دستم بسته ست نمی تونم قرصت و.....
گریه م شدیدتر شد..یه چیزایی گفت نتونستم درست بشنوم..گوشم و به لباش نزدیک کردم..بریده بریده گفت: گریه ..نکن دلارام.. قرصام....پیشم نیست....امیر اون بیرون..حواسش هست..حتما پلیس و..خبر می کنه..ولی باید..قبل از..مرگم....یه چیزی رو بهت....بگم....یه چیزی که...........
به سرفه افتاد..با ناله ی بلندی از درد صورتش جمع شد و به پهلو برگشت..هول شده بودم..
- آرشام تو خوب میشی..تو هیچیت نمیشه بهت قول میدم..فقط الان آروم باش..خواهش می کنم ..
برگشت..سرش و تکون داد..نفساش نامنظم و صداش خش دار بود..ترسیده بودم..وحشت زده با نگاهی اشک الود و تنی مرتعش و دستایی که سرماش و از بدن ارشام گرفته بود..
می خواست حرف بزنه..دوباره گوشم و بردم جلو و شنیدم که آروم تر از قبل گفت: دیگه فرصتی نیست..می دونم ثانیه های اخره....از این..خوشحالم که..کنار تو دارم..میمیرم....دلارام....بذار بگم..بذار .... باهات خداحافظی کنم..برای اخرین بار.. نمی خواستم این.. روزا رو ببینی اما..نشد....بهم قول بده.. مراقب خودت و ..ثمره ی عشقمون باش....خیلی حرفا دارم..ولی نمی تونم..فقط می خوام بگم ............
خس خس سینه ش بیشتر شده بود و کلماتش نامفهوم تر..و صدای نجواش تو گوشم همنوا با صدای هق هقم شد..
--خداحافظ..اولین پیوند .. اولین سوگند .. آخرین لبخند.. خداحافظ ... لحظه های ما ..ناتموم موندند ، وعده های ما ....خداحافظ .. آغوش بی وقفه .. دوست دارم .. آخرین حرفه .. آخرین حرفه، خداحافظ ..
( قسمتی از آهنگ «خداحافظ_محسن یاحقی» )
همزمان با بسته شدن چشمای آرشام صدای آژیر از بیرون بلند شد ..
و صدای ممتد شلیک گلوله فضایی که حالا از صدای نفس های آرشام ساکت بود رو شکست..
جیغ کشیدم:خـــــــدا..نــــــــه....
(آهنگ " یه روز از پیش تو میرم " از امید حجت)
یه روز از پیش ِ تو میزم که هوا بارونیه
یه روز از پیش ِ تو میرم
که اشکهات پنهونیه
لحظه ی تلخ ِ جدایی سر رو زانوم میزارم
میگم آسمون بدونه
که چقــــــــدر
دوست دارم
من وتو عاشق ابرای بهاریم مگه نه؟!
واسه دیدار ِ دوباره بیقراریم
مگه نه؟!
پشت ِ
آسمون ِ آبی با تو وعده می کنم
که همه دلخوشی ِ دنیا رو
داری مگه نه؟!
یه روز از پیش ِ تو میزم که هوا بارونیه
یه روز از پیش ِ تو میرم
که اشکهات پنهونیه
لحظه ی تلخ ِ.جدایی سر رو زانوم میزارم
میگم آسمون بدونه
که چقــــــــدر
دوست دارم
سرم رو سینه ی سرد و بی تحرک آرشام بود و از ته دل زار می زدم که در آلونک باز شد..با هق هق سرم و بلند کردم..
امیر و 2 تا مرد که یکیشون لباس مامور امداد تنش بود و اون یکی روپوش پزشکی سریع اومدن تو و پشت سرشون یه مرد که لباس فرم پلیس تنش بود بی سیم به دست وارد شد و وسط آلونک ایستاد..
امیر به زور منو از ارشام دور کرد....داد می زدم تا ولم کنه..اصلا متوجه نشدم کِی دستام و باز کرد.... باز خواستم سمت آرشام هجوم ببرم که امیر بازوهام و گرفت..
به لباسش چنگ می زدم و جیغ می کشیدم..کتش ودر اورد و انداخت رو تنم و شال و سرم کرد ولی نگاهه خیره و دستای پرتمنای من به طرف آرشام بود..
کاه و علفای کف زمین و مشت می کردم و تو سر خودم می زدم....
هر دو مامور کنار آرشام نشستن ..اونی که لباس پزشکی تنش بود نبضش و گرفت:«ایست قلبی، نبض نداره»..
و تا اینو شنیدم جیغ کشیدم و چهاردست و پا خواستم برم طرفش ولی امیر نمی ذاشت..داد می زدم: ولم کن لعنتی..ولم کن بذار برم پیشش.........امیر گریه می کرد..می گفت: آروم باش..
چطوری؟..چطور می تونم آروم باشم وقتی همه ی زندگیم پیش چشمام بی جون افتاده؟..
دکتر گردن آرشام و به جلو و سرش و به عقب خم کرد..چونه ش و اورد بالا و کمی به جلو مایل کرد.. بهش تنفس مصنوعی می داد..1....2....و با هر نفس صدای گریه منم بیشتر می شد..گلوم اتیش گرفته بود بس که جیغ کشیدم..دستام می سوخت بس که خودزنی کردم..
امیرهم جلودارم نبود..هیچ *** جلودارم نبود..منی که شاهد پرپر شدنش بودم..
دکتر نبض گردنش و گرفت..دستش و به حالت ضربدر رو جناق سینه ش گذاشت و محکم فشار داد..1..2..3..4..5.. و دوباره عمل احیا با نفس مصنوعی ..هنوز نبض نداشت..تکرار کرد..تکرار..تکرار..و بازم تکرار..
اون مردی که کنارش بود یه لحظه دستش و از رو مچ آرشام بر نمی داشت و نبضش و کنترل می کرد..
دستم و گرفته بودم جلوی دهنم و مات و یخ زده شاهد تقلاهای دکتر و بی تحرکی آرشام بودم ....
زیر لب اسم خدا رو صدا زدم..بسم الله گفتم..صلوات فرستادم..چشمام وبستم و تو دلم نذر کردم ..خدایا آرشامم و بهم برگردون..خدایا من درد یتیمی کشیدم نذار بچه مم به درد من دچار بشه..خدایا..........
و صدای دکتر تو صدای هق هقم گم شد «نبض برگشت..تشخیص برادی کاردی(نبض خیلی کند)..»..
تند چشمام و باز کردم..
سرگرد_ چی شد دکتر؟..امیدی هست؟..
دکتر که تموم حواسش به آرشام وکنترل نبضش بود سرش و تکون داد و گفت: تشخیص من MI هست (انفاركتوس ميوكارد _سکته ی قلبی _ حمله ی قلبی)..در حال حاضر دچار آریتمی قلبی (غیر طبیعی بودن ریتم قلب) شده ..هر چه سریع تر باید منتقل بشه
بیمارستان در غیر اینصورت بازم دچار ایست قلبی میشه....
آرشام و گذاشتن رو
برانکارد و از در رفتن بیرون..من که جونی تو پاهام نداشتم به کمک امیر از جام بلند شدم..اگه از رو کت بازوم و نگرفته بود بی شک نقش زمین می شدم..
سرگرد_ خانم امینی، اگر حال جسمیتون مساعد هست لازمه که همراهه ما بیاید..
سرد و بی روح نگاش کردم..قدبلند بود و چهارشونه..و چشمای سیاهش..یاد چشمای آرشام افتادم .. نتونستم جلوی خودم و بگیرم..امیر که حال زارم و دید رو به مامور گفت: جناب سرگرد می بینید که حال زن داداشم خوب نیست باید برسونمش بیمارستان..
سرگرد یه نگاهه کوتاه و سرسری به صورتم انداخت و به ناچار سر تکون داد: می تونن برن مشکلی نیست ولی باید در دسترس باشن..به محض اینکه حالشون بهبود پیدا کرد جهت پاره ای از سوالات باید به اداره ی پلیس مراجعه کنن..
امیر سرش و تکون داد..
آمبولانس آژیرکشان اون منطقه رو ترک کرد و من و امیر پشت سرشون حرکت کردیم..نمی دونستم چی به سر ارسلان و دار و دسته ش اومده..الان تنها چیزی که واسه م اهمیت داشت سلامتی ارشام بود.......
از ماشین امیر که پیاده شدم دوست داشتم پشت سر برانکاردی که آرشام روش خوابیده بود بدوم و تختش و ول نکنم..ولی نتونستم..توانی تو پاهام حس نمی کردم..اینکه هنوز زنده بودم و داشتم نفس می کشیدم یه معجزه بود..
دکتر در حالی که کنار تخت آرشام تند تند قدم بر می داشت رو به پرستار می گفت: نوار قلب (EKG)..آزمايش خون (برای ارزيابی سطح آنزيمهای قلبی)..اسکن پرفیوژرن میوکارد (اسکن قلب)..اسکن رادیواکتیو با تکنسیم 99.. آنژیوگرافی (عکسبرداری از رگها با اشعه ایکس به کمک تزریق ماده حاجب درون اونها) و اکسیژن.. بیمار هر چه سریعتر باید به بخش سی سی یو (بخش مراقبت های قلبی) منتقل بشه..
پرستار تند و بی وقفه دستورات پزشک رو تو پرونده می نوشت و سرش و تکون می داد..
آرشام و بردن تو بخش مراقبت های ویژه و به من اجازه ی ورود ندادن..
کت امیر رو شونه هام بود.. با حرص از یقه تو مشتم فشارش دادم و با غمی که سالهاست شاهد همسایگیش با چشمام هستم از پشت پنجره زل زده بودم به صورتش..
دکتر بالا سرش بود و چند تا پرستار همزمان داشتن یه سری دستگاه و لوله رو به بدن آرشام وصل می کردن..
دکتر از اتاق اومد بیرون و تا نگاهش به ما افتاد اروم گفت: تموم تلاشمون اینه که به کمک داروهای ضد انعقاد لخته های خون رو حل کنیم....در حال حاضر نمی تونیم به عمل جراحی فکرکنیم چون با وجود علائم نامنظم بیمار ریسک بالایی داره و اگه بخوایم جهت کار گذاشتن دستگاه ضربان ساز و یا جراحی بای پاس سرخرگهای قلب رو روشون انجام بدیم، جون بیمارو به خطر میندازیم..در نتیجه منتظر علائم امیدوارکننده تری هستیم..ظاهرا قبل از این هم چنین
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد