رمان های جدید

611 عضو

پیداش کردم..
صداش که بلند شد سرعتمم بیشتر کردم..دیوونه وار تو جاده ی خیس از بارون می روندم و بی توجه به صدای بوق ممتد ماشینا فقط پام و روی گاز فشار می دادم..
حرصم گرفته بود..که چرا چیزی بهش نگفتم؟!..عصبانی بودم ..از خودم که چرا ساکت موندم؟!..
درسته زدم تو صورتش اما..
اون لحظه همین و براش کافی می دونستم..دیگه اون دلارام سابق نبودم که با زبون تند و تیزم جواب همه رو بدم..
حالا با عقلم تصمیم می گرفتم نه از روی احساس و حس گذرای یه جوون خام و بی تجربه..

(آهنگ گله از محسن یاحقی)
کنار هر قطره ی اشکم هزار خاطره دفنه
این قدر خاطره داریم که گویی قد یک قرنه
گلو می سوزه از عشقت عشقی که مثل زهره
ولی بی عشق تو هردم خنده با لبهای من قهره

درسته با منی اما به این بودن نیازارم
تو که حتی با چشماتم نمی گی آه دوست دارم
اگه گفتی دوست دارم فقط بازی لبهات بود
وگر نه رنگ خود خواهی نشسته توی چشمات بود

هرچی عشقه توی دنیا من می خواستم ماله ما شه
اما تو هیچ وقت نزاشتی بینمون غصه نباشه
فکر می کردم با یه بوسه با تو هم خونه می مونم
نمی دونستم نمیشه اخه بی تو نمی تونم

گله می کنم من از تو از تو که این همه بی رحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچ وقت نمیفهمی
گله می کنم من از تو از توکه این همه بی رحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچ وقت نمیفهمی

چشام همزاد اشک و خون دلم همسایه ی آهه
زمونه گرگ و عشق تو شبیه مکر روباهه
شدم چوپان ساده لوح کنار گله احساس
چه رسمی داره این گله سرچنگال گرگ دعواست

تو این قدر خواستنی هستی که این گله نمی فهمه
اگه لبخند به لب داری دلت از سنگ و بی رحمه
ببخش خوبم اگه این عشق حیله ی تورو رو کرد
نفرین به دله ساده که به چنگال تو خو کرد

هرچی عشقه توی دنیا من می خواستم ماله ما شه
اما تو هیچ وقت نزاشتی بینمون غصه نباشه
فکر می کردم با یه بوسه با تو هم خونه می مونم
نمی دونستم نمیشه اخه بی تو نمی تونم

گله می کنم من از تو از تو که این همه بی رحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچ وقت نمیفهمی
گله می کنم من از تو از توکه این همه بی رحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچ وقت نمیفهمی

اشکی که تو چشمام حلقه بسته بود نمی ذاشت درست جلوم و ببینم..دستم و اوردم بالا و به چشمام کشیدم که نفهمیدم چی شد .. برای یه لحظه حواسم پرت شد و صدای بوق وحشتناک یه کامیون که درست از رو به روم می اومد باعث شد کنترلم و از دست بدم و بی اراده فرمون و چرخوندم سمت راست که با کامیون برخورد نکنم و اون با سرعت از کنارم رد شد اما من......
ماشین منحرف شد سمت راست جاده که یه تپه ی کوچیک پر از درخت بود و....فقط خودم ومی دیدم که بین زمین وهوا معلقم و

1400/05/22 18:02

بعد از اون سرم با لبه ی پنجره اصابت کرد و جوشش و گرمی خون رو،روی صورتم حس کردم..
ماشین 2 تا ملق زد تا اینکه ایستاد و در اثر تکونای شدیدش فرمون تو قفسه ی سینه م فرو رفت که درد بدی رو تو سینه م حس کردم و بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم..
فقط لحظه ی اخر دیدم که از کاپوت جلو داره دود بلند میشه ..............
و تو همون حال همه چیز جلوی چشمام سیاه شد..

1400/05/22 18:02

« دلارام »

تو حیاط نشسته بودم و بی هدف به گلای تو باغچه نگاه می کردم..
دقیقا 4 روزه که از بیمارستان مرخص شدم و برگشتیم تهران..
از اون تصادف لعنتی چیز زیادی یادم نیست فقط دردی که تو سر و قفسه ی سینه م حس کردم ..و بعد هم تمومش فقط تاریکی محض بود....
وقتی بهوش اومدم سرم به شدت درد می کرد..با جریاناتی هم که واسه م پیش اومده بود سریع با کوچکترین حرفی از کوره در می رفتم ..

بیچاره فرهاد این مدت خیلی هوام و داشت..چندبار خواست باهام حرف بزنه اما من به هر نحوی براش بهونه تراشی می کردم..
دوست داشتم تنها باشم..به این تنهایی نیازداشتم..
احساس خلاء می کردم..احساس یه ادم پوچ و بی ارزش..یه ادم شکست خورده..کسی که همه ی امیدها و ارزوهاش وتو یه شب از دست داده و حالا هم با تنی خسته و ذهنی درگیر میشینه یه گوشه و بی هدف به یه نقطه خیره میشه..

وقتی توی بیمارستان چشمام و باز کردم و حوادث و به یاد اوردم یه لحظه پیش خودم گفتم یعنی میشه تمومش فقط یه خواب بوده باشه؟!..
منتظرش بودم اما اون نیومد..اون بی معرفت..اون نامرد حتی نکرد یه ثانیه بیاد پشت پنجره تا ببینه مرده م ..یا هنوز زنده م و دارم نفس می کشم؟..
یعنی تا این حد واسه ش بی ارزشم؟..
تموم این مدت داشت بازیم می داد؟..
همه ش دروغ بود؟..
اون نگاه ها..اون اغوش مهربون که خاص بودنش وبا همه ی وجود حس کردم..و اون حرفا که به یقین رسیده بودم آرشام داره از ته دلش با تموم غروری که داره میگه منو می خواد ..
اخه چطور می تونم باور کنم؟..که آرشام......
اون چطورمی تونه انقدر پست باشه؟..

با اون دخترایی که یه روزی مورد انتقامش قرار می گرفتن هیچ فرقی نداشتم..منم یه مهره بودم..و حالا یه مهره ی سوخته..
آرشام قلبی تو سینه ش نداشت که بشه به عنوان یه انسان روش حساب کرد..

دستام و بی اراده مشت کردم و در حالی که دندونام و روی هم فشار می دادم زیر لب غریدم: عوضــــی....
با حرص از جام بلند شدم..
با پری حرف نمی زدم، به خاطر سکوتش..به خاطر اینکه تموم مدت می دونست و چیزی نگفت..
ازش دلگیر بودم..از کسی که مورد اعتمادم بود..
اما اون جانب آرشام و گرفت و در برابر من سکوت کرد..

از بی بی هم دلم پر بود اما هر کار کردم دیدم نمی تونم نادیده ش بگیرم..اون توی این مدت خیلی بهم کمک کرد..تنهام نذاشت و درهمه حال هوام و داشت..
مطمئنم به خاطر قسم آرشام سکوت کرده چون می دونستم تا چه حد رو این مسائل حساسه..

از بقیه توقعی نداشتم اما از پری بیشتر از اینا انتظار داشتم..
بعد از اینکه بهوش اومدم با فرهاد تماس گرفتن و گفتن یه مورد اورژانسی داره و باید برگرده تهران..
وقتی مرخص شدم تنها خواسته م این بود که دیگه نمی خوام اینجا

1400/05/22 18:03

بمونم..از این سفر فقط یه خاطره ی بد و چرکین تو دلم مونده بود..

به خاطر وضعیتم خواستم 2روز مرخصی بگیرم اما رئیس قبول نکرد..گفت یا برمی گردم شرکت یا دنبال یه منشی جدید می گردن..
مجبور بودم یه جوری سرم وگرم کنم و به اصرار بی بی واسه استراحت گوش نکردم و برگشتم سرکارم..
اونجا پری رو می دیدم و باهاش حرف می زدم اما خیلی راحت متوجه دلخوریم می شد و واسه همین مکالماتش و کوتاه می کرد..

با خشمی که تو وجودم پر بود رفتم تو اتاقم ..
چشمم به دست نوشته هام افتاد..با چند گام بلند خودم و بهشون رسوندم و چند برگش و با حرص از روی میز برداشتم ..
همین که خواستم از وسط پاره شون کنم دستم تو هوا خشک شد..
چرا می خوام از حقایق فرار می کنم؟..با پاره کردن این چند خط نوشته آروم میشم؟..نه.. با اینام نمی تونم....
لبام و روی هم فشار دادم و پرتشون کردم رو میز..
خودمم افتادم رو صندلی..
به موهام چنگ زدم ..
آرشام..لعنتی تو با من چکار کردی؟..
خدایا ای کاش تو اون تصادف مرده بودم..
***************************
فرهاد_ خب چه خبرا؟..
با لبخند کمرنگی نگاش کردم..
- خبر خاصی نیست..سرت خیلی شلوغه؟..
-- از وقتی برگشتم تهران دیگه وقت نمی کنم سرم و بخارونم..
سکوتم و که دید گفت: چیزی شده؟..
دسته ی کیفم و تو مشتم فشار دادم..با تردید گفتم: قضیه ی من وآرشام و که می دونی؟..
سرش و تکون داد..
--آره خب خودت گفتی..اتفاقی افتاده؟..
پوزخند زدم..
-هنوز نه..
--منظورت چیه؟..
سرم و زیر انداختم..نگام به دسته ی کیفم بود که تو مشتم داشت له می شد..
- من می خوام......
نفس عمیق کشیدم و نگاش کردم........ من می خوام هر چه زودتر از آرشام جدا شم..
فرهاد با دهانی باز نگام کرد و گفت: چی؟!..
با همون پوزخند نگاش کردم ..
- چرا باید اسم مردی تو شناسنامه م باشه که تموم مدت با حیله و نیرنگ بازیم داد تا به منافع خودش برسه؟..ازش متنفرم..اون به.........
پرید وسط حرفم و گفت: بس کن دلارام این چه حرفیه که می زنی؟..

از جام بلند شدم و رفتم جلوی میزش وایسادم..دستام و به لب میز گرفتم و با حرص گفتم: دیگه نمی خوام از روی احساس تصمیم بگیرم..می خوام کاری رو بکنم که درسته ..
-- این راهش نیست..بهتره با خودشم حرف بزنی شاید بخواد که......
- ما هیچ حرفی با هم نداریم..انقدر پست و نامرد بود که حتی به خودش زحمت نداد بیاد بیمارستان..درسته..میگه د........
سکوت کردم و در حالی که صورت فرهاد و از پشت پرده ای از اشک محو و مات می دیدم گفتم: زندگی من خیلی وقته نابود شده فرهاد..واقعا *** بودم که تموم مدت داشتم تو رویا زندگی می کردم .. همه ش وَهم و خیال بود ..
آرشام از همون اولم تو زندگی من نبود و من باور داشتم که هست..اون انقدر نامرد و سنگدل بود که علاوه

1400/05/22 18:03

بر جسم با روحمم بازی کرد..
بدجور ضربه خوردم فرهاد..الان فقط یه مرده ی متحرکم که به زور تلاش می کنم نفس بکشم..دیگه نمی خوام زندگیم واز نو بسازم فقط می خوام ادامه ش بدم..اما اینبار تنها..
با همون غروری که از وقتی فهمیدم دوستش دارم گذاشتمش کنار ولی حالا....
کمی سمتش خم شدم ومحکم گفتم: بهش ثابت می کنم اونی که شکست خورده من نیستم..ظاهر قضیه شاید اینو نشون بده اما من حقیقت و رو می کنم........

برگشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که صدام زد..
--صبر کن ..
نگاش کردم که گفت: خیلی حرفا باهات دارم..
- چه حرفایی؟!..
--هر چقدر بخوام طولش بدم اوضاع بدتر میشه اینکه همین الان همه چیز و بدونی بهتره..تو هم حق داری که............
یکی دو تا تقه به درخورد..چون پشت در بودم کنار ایستادم..
یکی از پرستارا بود که هراسون رو به فرهاد گفت: آقای دکتر مریض اتاق 109 حالش اصلا خوب نیست..
فرهاد که از روی صندلی بلند شده بود میزش و دور زد و وسط اتاق ایستاد..
-- باز چی شده؟!..
پرستار_ انقدر تقلا کرد که بخیه هاش باز شد دو تا از پرستارا دستاش و نگه داشتن تکون نخوره کل بیمارستان وگذاشته رو سرش و میگه می خواد با دکتر حرف بزنه.. تو رو خدا زودتر بیاید ببینید چی میگه..

همراه فرهاد از اتاق رفتم بیرون همونطور که با عجله می رفت سمت بخش رو به من گفت: تو حیاط باش کارم که تموم شد میام..
سرم و تکون دادم و رفتم تو حیاط..روی یکی از صندلیا نشستم ..
حسابی تو فکر بودم..
نمی دونم چقدر گذشته بود که با شنیدن یه صدا و یه اسم آشنا سرم وبلند کردم..
و دقیقا همون موقع که نگام بهشون افتاد باهاش چشم تو چشم شدم..
مات و مبهوت سرجاش ایستاد و من..بی حرکت فقط نگاش می کردم..
و درست زمانی که دخترخاله ش بیتا رو کنارش دیدم اخمی ناخواسته نشست رو پیشونیم..

آرشام اروم و مثل همیشه با ظاهری محکم و جدی به طرفم اومد و بیتا هم که حالا متوجه من شده بود با لبخند پشت سرش اومد..
از جام تکون نخوردم..فقط سعی داشتم نگاهه عصیانگرم و جوری تو چشماش بندازم که پی به نفرت درونیم ببره..
رو به روم ایستاد و با همون اخمی که مهمون همیشگی صورتش بود گفت:اینجا چکار می کنی؟..

پوزخند زدم و یه نگاهه سرسری به قد و هیکل خوش فرمش انداختم..شلوار جین ابی نفتی که با کت اسپرتش ست بود و بلوز جذب ابی تیره ..مثل همیشه ظاهرش حرف نداشت..

- جالبه..فکر می کنم این منم که باید ازتون بپرسم اینجا چکار می کنید؟!..خب شاید ندونید که این بیمارستان محل کار فرهاد ِ ..پس اومدن من به اینجا همچینم بی دلیل نیست.........
نگاهش چقدر عمیق بود..
معذب نبودم..به هیچ وجه....
اما..
دیگه خواهان این نگاه هم نبودم..چشمایی که یه روزی همه ی دنیام بود و

1400/05/22 18:03

حالا..

صدای بیتا باعث شد نگام و از آرشام بگیرم..مثل همون سری که تو شمال دیده بودمش خنده رو بود..
بیتا_ راستش من واسه یه کاری مجبور شدم بیام تهران دیشب همراه مامی رسیدیم خونه ی خاله مهناز..صبح آرشام لطف کرد منو رسوند بیمارستان تا کارام و انجام بدم....
و با مهربونی که ذاتی بودنش کامل حس می شد نگاش کرد و گفت: اصرار کردم برگرده خونه اما قبول نکرد و..
و جمله ای که آرشام با خونسردی تمام به زبون اورد ..
انگار که همون موقع یکی یه سطل اب سرد رو سرم خالی کرد..
وجودم یخ بست....
آرشام _ خودمم این اطراف کار داشتم....و در حالی که تو چشمام زل زده بود ادامه داد: کارای داداگاه و دارم انجام میدم فکر کنم همین روزا احضاریه ش و واسه ت بفرستن........

نمی دونم..شاید رنگم پریده بود که بیتا با نگرانی نگام می کرد..
خواستم اروم باشم..
به نگاهه معمولی و لحن خونسردش توجه نکنم ولی مگه می شد؟!..
دست خودم نبود..می خواستم بی تفاوت باشم اما سخت بود..
اینکه تا چند روز پیش با جون و دل دوستش داشتم.. و حالا باید نقش ادمی رو بازی کنم که قلب سرد و بی روحش پر شده از نفرت..
نفرت از ....شوهرم....
کسی که هیچ وقت حاضر نشدم شناسنامه ش و باطل کنم حتی وقتی گفتن اون مرده بازم اینکارو نکردم....
چقدر این حس عذاب اوره..
با اینکه از آرشام انتظارمی رفت اینو بگه اما بازم تاب و تحملش و نداشتم..

رو به بیتا اروم ولی جدی گفت: بهتره دیگه بریم.......
بیتا که نگاش رو من بود سرش و تکون داد و پشت سر آرشام راه افتاد..
از اونجا که دور شدن کیفم وانداختم رو شونه م..با سرعت از در بیمارستان زدم بیرون ..دستم و واسه اولین تاکسی بلند کردم و سوار شدم..
دیگه مجالی نبود که جلوی اشکام و بگیرم..سرم وچسبونده بودم به شیشه ی ماشین و دونه دونه اشکام صورتم و خیس می کرد..

ازت متنفــرم آرشام..ازت متنفرم لعنتــی..تویی که همه چیزم و ازم گرفتی..
صدای زنگ گوشیم بلند شد..فرهاد بود..
-- الو دلارام کجا رفتی تو دختر؟!..
بغضم و قورت دادم و گفتم: بی بی زنگ زد دارم میرم خونه..
--تو اولین فرصت بهت سر می زنم..
-باشه..کاری نداری؟تو ماشینم صدات قطع و وصل میشه..
-- نه فقط مراقب خودت باش..خداحافظ..
-باشه ..خدانگهدار..

با دستمال اشکام و پاک کردم..
مجبور شدم به فرهاد دروغ بگم..یاد حرفای آرشام افتادم..
پس جدی جدی داره طلاقم میده!!..
منم که همین و می خواستم..برای همین رفتم پیش فرهاد تا باهاش درمیون بذارم....
صدایی تو سرم پیچید که بلند داد می زد تو اینو نمی خواستی .........
اره..شاید نمی خواستم ..شاید هنوزم نمی خوام..
قلبم هنوزم داره تند می زنه..وقتی دیدمش ضربانش و به وضوح بلندتر از قبل حس کردم..
یعنی هنوزم.....
نه..دیگه

1400/05/22 18:03

نه..
تمومش کن دلارام دیگه *** نباش..به خودت بیا و ببین که داره باهات چکار می کنه..
تو چشمام زل می زنه و میگه به همین زودی احضاریه ش به دستت می رسه!!..
ای کاش لااقل اونقدری حالیش می شد که بفهمه چقدر عشقم نسبت بهش پاک بود..
به حرمت همون عشق اینکارا رو باهام نمی کرد..
آرشام واقعا خودخواه بود..
خوادخواه..مغـــرور..
و سنگدل.....
*****************************
تازه شام خورده بودیم و داشتیم سفره رو جمع می کردیم که صدای در بلند شد..
بی بی خواست بلند شه که گفتم من باز می کنم..
پری بود با یه ظرف آش رشته تو دستش..
پری_ ببینید براتون چی اوردم..مامان یه اشی پخته که انگشتاتونم باهاش می خورید..
ظرف و گذاشت جلو بی بی و گفت: بفرما بی بی ..
بی بی -قربون دستت مادر چرا زحمت کشیدی؟..
پری_ زحمتی نداشت بی بی راستی شام چی داشتید؟..
بی بی_لوبیا پلو .. بشین برات بیارم دخترم..
پری- دست و پنجه ت طلا بی بی ..
بی بی با لبخند رفت تو اشپزخونه..سرسنگین نشستم و سفره رو دوباره پهن کردم..
سنگینی نگاهه پری روم بود و من بی تفاوت بودم ..

بی بی بشقاب لوبیا پلو رو گذاشت جلو پری اونم با اشتها شروع کرد ..و ظرف چند دقیقه بشقاب و برق انداخت..
پری- عالی بود بی بی دستت درد نکنه به عمرم لوبیا پلو به این خوشمزگی نخورده بودم..
بی بی که از تعریفای پری خوشحال شده بود گفت: نوش جونت مادر گوشت بشه به تنت..زیاد پختم یه ظرفم واسه مادرت ببر..
از کنارشون بلند شدم و رفتم تو اتاقم..
منتظر بودم پری بره که برم کمک بی بی ظرفا رو بشورم..
می دونستم اومدنش اینجا بی دلیل نیست..حدسمم درست بود.. پاشد اومد تو اتاق..
با شیطنت خندید و گفت: از دست من فرار می کنی؟!..

حتی یه لبخند خشک و خالی هم تحویلش ندادم..
سکوتم و که دید درو بست و اومد کنارم رو تخت نشست..
اروم گفت: دلی بگم غلط کردم..شکر خوردم..خریت کردم..منو ببخش..بی خیال این سکوت چند روزه ت میشی؟..

نگاش کردم..
-احساس پشیمونی می کنی؟..
-- به خدا خیلی..
- دیره..
-- می دونم اما تو ببخش..باور کن همه ش به خاطر خودت بود..
- به خاطر خودم؟!..پری تو چشمام زل بزن وبگو کجای این سکوت به نفع من تموم شد؟..جز اینکه ........
نفسم و عمیق همراه با حرص بیرون دادم و روم و ازش برگردوندم..
-- به ارواح خاک بابام که واسه م عزیز ِ هیچ قصدی جز کمک نداشتم..آرشام به همه مون گفت سکوت کنیم و هرکدوممون و به یکی از عزیزانمون قسم داد تا مطمئن بشه چیزی بهت نمیگیم..

خندیدم..خنده ای از سر عصبانیت..
- خیلی جالبه..اون لعنتی انقدر پست ِ که هر کار بخواد می کنه و واسه راحتی کارش دیگران و محض سکوت قسم میده..قسم به خاطر چی؟..بالاخره باید یه چیزی باشه که بخواد پنهون کنه یا نه؟..من اگه می فهمیدم

1400/05/22 18:03

اون آرشام ِ چه اتفاقی میافتاد؟..هان..توبگو پری.........

سرش و انداخت پایین..اشک صورتش و پوشونده بود..لبشو گزید..
دستم و گذاشتم رو شونه ش..سرش و بلند کرد و با هق هق نگام کرد..
-پری؟!..دیوونه واسه چی گریه می کنی؟!..
--دلارام من و ببخش..

فقط نگاش کردم..
محکم بغلم کرد..با هق هق گفت: دلارام تو رو خدا بگو من و می بخشی..آرشام قسمم داد..بیشتر به من و بی بی حساسیت نشون می داد چون می دونست ممکنه یه کدوم از ما جلوت لب باز کنیم و حقیقت و بگیم..
- کدوم حقیقت؟!..اینکه اون آرشام ِ نه آرتام؟!..

با گریه از تو بغلم اومد بیرون و دستام و گرفت..ملتمسانه تو چشمام نگاه کرد و گفت: هیچ *** جز خودش نمی تونه بهت بگه..دلی خودت و بذار جای من..اگه یکی بیاد و به خاک پدرت قسمت بده که لب از لب باز نکنی چکار می کنی؟..حاضر میشی قسمت و بشکنی؟..دلی از ما توقع نداشته باش به خدا خیلی سخته نه راه پس داریم نه راه پیش..تو رو قرآن انقدر زود تصمیم نگیر برو باهاش حرف بزن..
- تو چی داری میگی پری؟!..مگه قضیه چیه؟!..داری منومی ترسونی..
-- اینا رو بهت گفتم تا بتونی حالم و درک کنی..از یه طرف عزیزترین دوستم و از یه طرف دیگه قسمی که خوردم..از بی بی َ م توقع نداشته باش..اون بنده خدا از همه ی ما بیشتر دلسوز ِ ولی خودتم می دونی تا چه حد معتقده..امروز با گریه به مامان گفته بود دلارام تو خونه خیلی کم باهام حرف می زنه، دیگه پیشم درد و دل نمی کنه انگار بهم بی اعتماد شده..

با خشم دستش و پس زدم و بلند شدم..
- اره بی اعتمادم..الان به همه تون همین حس و دارم..یه چیزی رو می دونید و دارید ازم پنهونش می کنید..واسه اینکه ساکت بمونید می گید قسم خوردید..خیلی خب قبول نمی خواید قسماتون و بشکنید اما معلومه که حال و روز منم واسه هیچ کدومتون اهمیت نداره..
--دلارام خودتم خوب می دونی که این حرفت حقیقت نداره..به خاطر همین میگم برو با خودش حرف بزن..
داد زدم: برم با کی حرف بزنم؟..با اون بی معرفتی که امروز تو چشمام زل زد وگفت می خواد طلاقم بده؟..

مات نگام کرد..
--چی؟!..آرشام اینو گفت؟!..
-اره..همین ادمی که میگی برم باهاش حرف بزنم تا ببینم دردش چیه و چرا داره باهام اینکارا رو می کنه رسما داره طلاقم میده..از همون اولم قصدش بازی دادن من بود که موفقم شد..مگه راهی َ م واسه حرف زدن باقی گذاشتــه؟!..
بلند شد و اومد طرفم..
--دلی تو می تونی جلوش و بگیری..اگه هنوزم دوسش داری نذار کاری کنه که بعد هردوتون از انجام دادنش پشیمون بشید..اون الان نمی فهمه که داره چکار می کنه فکر می کنه راه درست همینه..
- اتفاقا راه درست همینه..ما باید از هم جدا بشیم..
دستام و گرفت وتکونم داد..
--دلی هیچ می فهمی چی

1400/05/22 18:03

میگی؟!..

رفتم عقب..
- من تصمیمم و گرفتم..دیگه نمی خوام بیشتر از این جلوش خار و کوچیک بشم..دیگه نمیذارم غرورم و له کنه..اون قلبم و با بی رحمی شکست و وایساد تا صدای شکسته شدنش و بشنوه.. اونوقت توقع داری برم بهش چی بگم؟!....

دستش و گرفتم و جدی و محکم گفتم: پری اگه می خوای ببخشمت باید دیگه اسم اون لعنتی رو جلوی من نیاری..باید واقعا مثل یه خواهر کنارم باشی..من می خوام غرور از دست رفته م و برگردونم ..می خوام فراموش کنم..کسی رو که یه روزی می گفتم عاشقشم ومی خوام واسه همیشه از قلبم بیرون کنم..
-- گوش کن دلارام........
-یا قبول کن..یا دیگه اسمم و نیار.........
-- ولی......
- فقط جوابم و بده..

سکوت کرد..معلوم بود دو دل ِ ..بالاخره لبای لرزونش و از هم باز کرد و گفت: باشه..
لبخند زدم..
--دلی می خوای چکار کنی؟!..
- اولین قدم و بر می دارم..
--چی؟!..
-از آرشام جدا میشم..

*************************
نگاهی اجمالی به کاغذ توی دستم انداختم..مچاله ش کردم..واسه دهمین بار سطل اشغال کنار میزم و هدف گرفتم و پرت کردم سمتش..
صدای زوزه ی باد نگاهم و کشید سمت پنجره..امشب چه باد بدی میاد..
رفتم کنارش..درختای تو باغ در اثر وزش شدید باد تکون می خوردن و اسمون رعد و برق می زد..
یاد فیلمای ترسناک افتادم..بیرون حسابی تاریک بود..

نفس عمیق کشیدم..خواستم برگردم که دستی دور کمرم حلقه شد..با ترس خواستم جیغ بزنم که همون ادم ناشناس اون یکی دستشم اورد بالا و گذاشت رو دهنم..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون که صداش و شنیدم..
و پیچیدن صداش توی گوشم مساوی شد با ارامشی که کل وجودم و در بر گرفت..
یه حس متفاوت..

-- از خیلی وقت پیش زیر پنجره ی اتاقت ایستادم تا بتونم یه لحظه صورت نازت و ببینم..ولی ازم دریغ کردی..

تقلا کردم.....
--هیسسسسس..بمون..جات همینجاست، تو اغوش من..جای منم همینجاست..فقط کنار تو..
دستش و از روی دهنم برداشت..از زور هیجان نفس نفس می زدم..برم گردوند..ولی هنوز دست راستش دور کمرم حلقه بود..
تو صورتم لبخند زد..پر از مهربونی..
دست راستم و گرفت و گذاشت روی قلبش..
اول متوجه نشدم ولی تو چشماش که خیره شدم با تعجب نگاش کردم..دستم و محکم روی سینه ش فشار دادم..ضربان نداشت..
تنم سرد شد..
ترس و وحشت..
وجودم از این همه سرما می لرزید..
محکم بغلم کرد..زیر گوشم با صدای لرزونی زمزمه کرد:عشقم و باور کن..اما.....
مکث کرد ..بغض داشت..و به خاطر همون بغض بود که صداش می لرزید......به لباسش چنگ زدم..لال شده بودم.......
--مرگمم باور کن...........
و این قسمت از حرفش مساوی شد با صدای رعد و برقی که جسمم و تو اغوش آرشام لرزوند..
با شنیدن این حرف وحشت زده جیغ کشیدم..بی وقفه با تموم وجود داد می زدم.....


بی بی _

1400/05/22 18:03

دلارام..دلارام دخترم..عزیزدل ِ بی بی چشات و باز کن...........
در حالی که همراه با جیغ اسمش و صدا می زدم با ترس چشمام و باز کردم..هراسون اطرافم و نگاه کردم و تو جام نشستم..
هیچ *** جز بی بی کنارم نبود..
یه لحظه شوکه شدم و مثل دیوونه ها از رو تخت بلند شدم و دویدم سمت پنجره..
با همون حالم که تنم خیس از عرق بود پنجره رو باز کردم..هیچ بادی نمی اومد..همه جا تاریک بود..
زیر پنجره رو نگاه کردم..هیچ *** اونجا نبود..و با صدای بی بی انگار که به خودم اومده باشم پاهام سست شد و افتادم رو زمین..
سرم و گرفتم تو دستام و صدای هق هقم سکوت اتاق و برهم زد..
بی بی اومد کنارم و بغلم کرد..خودشم گریه می کرد..

بی بی _ دخترکم چرا بی تابی می کنی؟..اروم باش عزیزم خواب بد دیدی..
زیر لب یکی از سوره ها رو زمزمه کرد و فوت کرد تو صورتم..
سرم و گذاشتم رو سینه ش و با گریه گفتم: بی بی دارم می میرم..
--خدا نکنه مادر.. این حرف و نزن.....
- به خدا دیگه توانش و ندارم.....
سرم و نوازش کرد و رو موهام و بوسید..
-بی بی..آرشام و تو خواب دیدم..
مکث کرد و گفت:ایشاالله که خیره......

با هق هق گفتم: می ترسم..بی بی آرشام داشت باهام حرف می زد..می گفت عاشقمه..دستم و گرفت گذاشت رو قلبش اما..اما قلبش....ضجه زدم:بی بی قلبش نمی زد..هیچ ضربانی نداشت..

نفسم بالا نمی اومد.....بی بی پشتم و ماساژ داد..از جاش بلند شد و چند لحظه بعد با یه لیوان اب کنارم نشست..یه انگشتر طلا توش بود و با قاشق همش می زد..
--بیا دخترم یه کم از این اب بخور..ترسیدی مادر رنگ به رو نداری..بخور دخترم..

لیوان و داد دستم و با عطش اب و تا ته سر کشیدم..
دستام و تو دست گرفت..همونطور که نوازشم می کرد گفت: طاقت ندارم هر روز شاهد عذاب کشیدنت باشم..تو برام خیلی عزیزی..الان اروم بگیر بخواب..سعی کن به چیزی فکر نکنی تا فرداصبح..فردا که تعطیله اول وقت زنگ بزن به فرهاد و بگو بیاد اینجا..
با پشت دست اشکام و پاک کرد ..
- واسه چی بی بی؟!..فرهاد کلی کار داره........
--تو بهش زنگ بزنی میاد حتی اگه کارم داشته باشه خودش و می رسونه..دخترم از فرهاد بپرس اون همه چیزو می دونه..
-چی رو بپرسم بی بی؟!..
--در مورد آرشام..
با تعجب نگاش کردم..دستم و گرفت و بلندم کرد..
-بیا بگیر دراز بکش..فردا زنگ بزن بیاد پیشت وقتی ازش بپرسی همه چیز و بهت میگه..
نشستم رو تخت..هنوزم بهت زده نگاش می کردم..تا خیالش از جانبم راحت نشد از اتاق بیرون نرفت..

رو تخت دراز کشیده بودم ولی نگام به سقف بود..هر چی فکر می کردم تا بفهمم منظور بی بی چی بود که فرهاد همه چیز و می دونه به نتیجه ای نرسیدم..
بعد از شنیدن حرفای پری و تردیدی که تو نگاش دیدم کنجکاو شدم ته و توی قضیه رو در بیارم

1400/05/22 18:03

اما جوری که کسی پی به اشتیاقم نبره..
دیگه نمی تونستم غرورم و نادیده بگیرم..

به خوابم فکر کردم..هنوزم که یادش میافتم تنم می لرزه..
این خواب حتما یه نشونه ای داره!!..
مادر خدابیامرزم همیشه می گفت خواب همیشه یه نشونه ست..گاهی اوقات تعبیرش یه چیز دیگه ست اما اون خواب می تونه واسه ت یه هشدار باشه..
و حالا....
یعنی خوابی که امشب دیدم، واقعا می تونه یه هشدار باشه؟!..
*************************************
با شنیدن زنگ در مطمئن بودم فرهاد ِ ..ایفون و جواب دادم خودش بود..
بی بی خونه نبود..از نیم ساعت پیش رفته بود پیش لیلی جون ..
در و باز کردم .. فرهاد لبخند به لب پشت در ایستاده بود..مثل همیشه خوش تیپ و اتو کشیده..

با لبخند جواب سلامش و دادم و اومد تو..
با دست به پذیرایی اشاره کردم ..خواستم برم تو اشپزخونه که گفت: دلارام چیزی نیار زود باید برم..
سرم و تکون دادم و رو به روش نشستم..
نمی دونستم باید از کجا شروع کنم..

همون موقع صدای زنگ در بلند شد..با تعجب بلند شدم و جواب دادم..
-بله؟!..
-- سلام..دلارام جون شمایی؟..
-بله خودم هستم شما؟!..
--من بیتام عزیزم..به جا اوردید؟..دخترخاله ی آرشام.........
با تعجب برگشتم وبه فرهاد نگاه کردم..
تو گوشی گفتم: بله بفرمایید تو..ادرس و......
--بلدم عزیزم..پری قبلا نشونم داده.......
دکمه ی ایفون و فشار دادم..

فرهاد_ بیتا خانم بود؟..
-اره تو از کجا فهمیدی؟!..
-- من ازش خواستم بیاد اینجا..
-اخه چرا؟!..
-- صبر کن بیاد می فهمی..
***************************
با تعجب نگاشون می کردم اما ظاهرم اینو نشون نمی داد..رفتارم کاملا جدی و سرد بود..و اونم فقط به خاطربیتا که ناخواسته دل خوشی ازش نداشتم..
یه جور احساس حسادت..یه حسادت زنانه که داشت اذیتم می کرد....

فرهاد تک سرفه ای کرد و رو به من گفت: بی بی قبل از تو زنگ زد و همه چیزو برام تعریف کرد..اما به خاطر اثبات چیزایی که قراره بهت بگم........به بیتا اشاره کرد و ادامه داد:خانم دکتر دانش هم باید با من می اومدن.......

گیج و منگ نگاش کردم ..
- به خدا نمی فهمم داری چی میگی فرهاد..یه کم واضح تر حرف بزن..
بیتا_ دلارام جون من برات توضیح میدم..فقط ازت می خوام ارامش خودت و حفظ کنی..
- مگه چی شده؟!..
بیتا_ چیزی نشده عزیزم فقط اروم باش..
- به خدا دارم سکته می کنم شماها چرا اینجوری حرف می زنید؟..گیجم کردید یه کدومتون یه چیزی بگه......
فرهاد_ خیلی خب باشه..اروم باش، من شروع می کنم....
سکوت کرد و نیم نگاهی به بیتا که با نگرانی منو نگاه می کرد انداخت..

رو به من با لحنی که مردد بود گفت: من کم و بیش در جریان اتفاقاتی که بین تو و ارشام افتاده قرار گرفتم..هم از خودت یه چیزایی شنیدم هم از..آرشام..
-آرشام؟!..اون چی بهت

1400/05/22 18:03

گفته؟!..
فرهاد_ صبر کن بهت میگم..من خودمم مدت زیادی نیست که همه چیز و می دونم....اون روز که از ویلا زدی بیرون و یادته؟..
-خب؟!..
-- همون موقع که با سرعت ویلا رو ترک کردی آرشام پشت سرت بود..دنبال یه راهی بودم بیام دنبالت که همون موقع دیدم آرشام رو زمین زانو زد..آرشام رنگش پریده بود و به شدت نفس نفس می زد..سینه ش خس خس می کرد جوری که انگار نفسش بالا نمیاد..وقتی بالا سرش رسیدم که افتاد رو زمین و در حالی که دستش رو قلبش بود از حرکت ایستاد..نبضش و گرفتم نمی زد..مشکلش ایست قلبی بود..مجبور شدم بهش تنفس مصنوعی بدم و با ماساژ قفسه ی سینه و قرص زیر زبونی(نیتروگلیسیرین) تونستم برش گردونم..ولی هنوز بیهوش بود........
-چـ..چی؟!..آ..آر..

فرهاد_ دلارام خواهش می کنم اروم باش..اگه می خوای ادامه ش و بگم باید ارامشت و حفظ کنی..می دونم شنیدن این حرفا سخته اما باید همه چیز و بدونی..

بیتا اومد کنارم نشست و دستای سردم و تو دستش گرفت..هرکار کردم دهنم و باز کنم و یه چیزی بگم نتونستم..
عین ادمای لال فقط نگاشون می کردم..

فرهاد_ آرشام و رسوندیم بیمارستان..و درست همون موقع تو رو هم با امبولانس اوردن به همون بیمارستان.. من بالا سرت بودم .. آرشام 2 روز طول کشید تا بهوش بیاد اما تو دقیقا روز سوم هوش اومدی..به خاطر اینکه دوباره دچار شوک نشه مجبور شدیم سکوت کنیم و از تصادف تو چیزی بهش نگیم..هرگونه اضطراب و استرس واسه ش سم بود..

فرهاد سکوت کرد و به بیتا نگاه کرد..
بیتا تو صورتم نگار کرد و اروم گفت: آرشام دقیقا 2 سال و نیمه که داره از این بیماری رنج می بره..6 ماه اولش دچار دردای خفیفی تو ناحیه ی قفسه ی سینه ش می شد ولی بی توجه بود..
یه شب که خونه ی ما دعوت بودن دیدم زیاد حالش خوب نیست و همه ش دست چپش و ماساژ می داد..ازش که پرسیدم گفت چیزی نیست یه گرفتگی ساده ست..
اما به حالتاش مشکوک شده بودم مخصوصا وقتی سر میز شام یهو بلند شد و رفت تو حیاط..دنبالش که رفتم دیدم دستش و گذاشته رو قلبش و پشت سر هم نفس عمیق می کشه..
آرشام بیش از حد سیگار می کشید..سیگار واسه افرادی که دچار بیماری قلبی هستند بزرگترین تهدید محسوب میشه....
با اصرار من و خاله راضی شد بیاد بیمارستان و ازمایش بده..از طریق نوار قلب ، سی تی اسکن ، اکو کاردیوگرافی و چند تا ازمایش دیگه متوجه بیماریش شدیم..
به کمک یکی از استادام تو یکی از بهترین بیمارستانا بستری شد..ولی واقعا وضعیتش حاد بود..
نتیجه ی اخرین ازمایش همه مون و داغون کرد.. متوجه شدیم حالش وخیم تر از این حرفاست و استادم معتقد بود تا وقتی آرشام نخواد سیگارش و ترک کنه این بیماری خطرناک تر میشه..اما اگه به سلامتیش اهمیت

1400/05/22 18:03

بده راه امیدی هست اونم از طریق جراحی..ریسکش خیلی بالاست اما نباید ناامید شد..
ولی ارشام واقعا مغرور و یه دنده ست..هنوز که هنوزه به حرف هیچ *** گوش نمی کنه..درسته که الان میگه سیگار و ترک کرده، البته فقط به قول خودش وگرنه چند باری دیدم که تو تنهایی هاش چند نخ می کشه..اونم درست زمانی که می شینه رو تختش و به عکس نقاشی شده ی رو دیوار اتاقش خیره میشه..
الان 2 سالی میشه که حافظه ش و به دست اورده ولی 2 سال و نیمه که این بیماری دست از سرش برنداشته..
وضعیتش زمانی وخیم شد که حافظه ش و به دست اورد..وقتی اومد شمال و همسایه ها گفتن از اونجا رفتی نبودی که ببینی چه حالی شد..
نه با کسی حرف می زد و نه حتی چیزی می خورد دیگه حتی به داروهاشم لب نمی زد..
وقتی اصرار ما رو دید یه روز با عصبانیت هر چی دارو تو اتاقش داشت از پنجره پرت کرد پایین و گفت دیگه حتی نمی خواد نفس بکشه..
می رفت تو اتاقش و بیرونم نمی اومد..گیتار زدن و از امیر یاد گرفته بود و همیشه آهنگ کعبه ی احساس و با یه احساس خاصی می زد و می خوند..فقط هم تو تنهاییاش..
خیلی دنبالت گشت اما پیدات نکرد..هر بار به در بسته می خورد و این واسه حالش اصلا خوب نبود..
به امیر گفته بود حالا که دیگه دلارام و ندارم این زندگی رو هم نمی خوام..گفته بود با دیدن جای خالیش تو زندگیم هر روز دارم عذاب می کشم ..
تنها خواسته ش این بود که قبل از مرگش فقط برای یکبارم که شده تو رو ببینه..اینو همیشه می گفت..
و بالاخره دست تقدیر شما رو سر راه هم قرار میده..که خاله م مهناز دوست دیرینه ی لیلی جون باشه و امیر و پری همدیگه رو ببینن و از هم خوششون بیاد..
ارشام تونست پیدات کنه..اما با وجود بیماریش که حالا به خاطر استفاده ی بیش از حد از سیگار و عدم مصرف دارو خودش و اخر خط می دید..
فقط از قرص نیتروگلیسیرین استفاده می کرد وگاهی اوقات با التماس و خواهش چند قلم از داروهاش و مصرف می کرد..
با خودش لج کرده بود..دیگه زندگیش واسه ش اهمیتی نداشت..
و زمانی اهمیت پیدا کرد که تو رو دید..ولی دیگه دیر شده بود..
می گفت حالا که ارزوم براورده شده چیزی جز خوشبختی دلارام واسه م مهم نیست..وقتی اون شب ته باغ کنار گلای یاس دیدیش همه رو قسم داد که چیزی بهت نگن..
بیشترم رو بی بی و پری حساسیت نشون می داد..من قسم نخوردم چون به این قضایا کاری نداشتم..وقتی اون شب کنار ساحل همون اهنگ همیشگی رو واسه ت خوند تعجب کردم..چون اصلا انتظارش و نداشتم به حرفم گوش کنه و بخونه..
آرشام هیچ وقت تو جمع این اهنگ و نمی خوند..منم وقتایی که می اومدم خونه شون و کنجکاو می شدم می رفتم پشت در اتاقش و به صداش گوش می دادم..
عشق و تو نگاهه هردوتون

1400/05/22 18:03

می دیدم ..اما آرشام در برابر این عشق سرسختی نشون می داد فقط برای اینکه تو متوجه بیماریش نشی..
با این حال هیچ جوری هم حاضر نبود تو رو از دست بده..
خاله می گفت هر شب میره تو حیاط و تا سپیده ی صبح فقط راه میره وفکر می کنه....
دیروز وقتی بهت گفت داره کارای دادگاه و واسه طلاق انجام میده تمومش دروغ بود..
دلارام آرشام هنوز یه قدمم واسه طلاقتون بر نداشته..
وقتی برگشتیم ازش پرسیدم که چرا اینکارو با اینده تون می کنه ؟!..گفت دلارام نمی تونه با من اینده ای داشته باشه..
باور می کنی وقتی از بیمارستان اومدی بیرون و سوار تاکسی شدی تا زمانی که رسیدی خونه پشت سرت اومد؟!..و تا با چشمای خودش ندید که رفتی تو، از اونجا تکون نخورد..
من همه ی این کاراش و می دیدم و بهش می گفتم درست نیست..می گفتم تو هم دوستش داری و اون داره با اینکاراش تو رو بیشتر اذیت می کنه تا اینکه بخواد به خاطرت از خودش وعشقش بگذره..
اما اون بازم حرف خودش و می زد..


دستام و که می لرزید و تو دستاش فشار داد..
بیتا_دلارام آرشام و تنها نذار..اون داره با زندگی هردوتون بازی می کنه..آرشام اگه هر چه زودتر به خودش نیاد از بین میره..دلارام ارشام فرصت زیادی نداره .. فقط تو میتونی کمکش کنی..ازت خواهش می کنم تا دیر نشده راضیش کن..اون باید هر چه سریعتر معالجه بشه..

از جام بلند شدم..رفتم تو اتاقم..بیتا پشت سرم اومد و به منی که تند تند داشتم تو کشوهای میزم و نگاه می کردم خیره شد..
بیتا- دلارام حالت خوبه؟!..
تو همون حالت سرم و تکون دادم..اشک دیدم و تار کرده بود..ولی بالاخره پیداش کردم..
مانتوم و پوشیدم و شالمم عوض کردم..بی توجه به بیتا از اتاقم رفتم بیرون..
اصلا حواسم سر جاش نبود..بیتا و فرهاد پشت سرم اومدن..
فرهاد- دلارام وایسا داری کجا میری؟!..
- خونه ی آرشام..
فرهاد_ خیلی خب من می رسونمت صبر کن..

بهترین راه همین بود چون با این حال و روزم اگه می نشستم پشت فرمون حتما یه کار دست خودم می دادم..
*****************************
مهناز خانم با دیدنم اول تعجب کرد ولی بعد با خوشرویی صورتم بوسید و خوش امد گفت..
-- بیا تو عزیزم..
- ممنون.. می خواستم با آرشام حرف بزنم خونه ست؟..
-- اره تو پذیرایی پیش بچه هاست..شرمنده معطل شدی دخترم نمی دونم ایفون چش شده امروز..
به روش لبخند زدم......
-اختیار دارید..زیادم معطل نشدم....

بیتا و مهناز خانم موندن تو حیاط و من رفتم تو..
بی سر و صدا خواستم برم تو پذیرایی که اسم خودم و از زبون پری شنیدم..
پشت دیوار ایستادم ..

پری _ دلارام تصمیمش و گرفته..میگه می خواد جدا شه..
سرم و کج کردم و اروم جوری که متوجه من نشن نگاشون کردم..
امیر پشتش به من بود و پری هم کنارش نشسته

1400/05/22 18:03

بود ..
ولی ارشام درست سمت راستشون پا روی پا انداخته بود و حسابی اخماش و کشیده بود توهم..
امیر_ باهاش حرف زدی؟..
پری_ هر کار کردم قانع بشه بی فایده بود....انگار واقعا تصمیمش و گرفته..هیچ وقت دلارام و تا این حد جدی ندیده بودم....و بعد از مکث کوتاهی گفت: درضمن اینو هم بگم من بهش حق میدم..

نگام به آرشام بود که با حرص از روی مبل بلند شد و با قدمای بلند از سالن زد بیرون..
پذیراییشون جوری بود که از دو طرف راه داشت..
اون سمت می رسید به اشپزخونه و اتاقا ..و این سمت هم به راهرو و راه پله ..

با شنیدن صدای در فهمیدم مهنازخانم اومده تو ..
دیگه نرفتم تو سالن ازتو راه پله پیچیدم سمت چپ و مستقیم رفتم سمت اتاقی که می دونستم متعلق به آرشام ِ ..
اون بار که اومده بودم اینجا تا اتاق عقد پری و امیر و درست کنم تقریبا چند جا از خونه رو بلد بودم ..

پشت در اتاقش ایستادم..
نفسم و که حبس کرده بودم با یه نفس عمیق بیرون دادم..
نمی خواستم در بزنم..از دستش عصبانی بودم..
هر چی هم می خواستم اروم باشم می دیدم نمی تونم..
واسه همین با یه حرکت دستگیره و گرفتم و در و باز کردم........

1400/05/22 18:03

«آرشام»

با پاشنه ی پا در و پشت سرم بستم..صدای کوبیده شدنش عصبی ترم کرد..دور خودم می چرخیدم..چیزی تا مرز دیوونه شدنم نمونده بود..
رو تخت نشستم..با استرس موهام و چنگ زدم..
نگام چرخید سمت کشوی میزم..
با خشم دستم و دراز کردم..چشمم به پاکت سیگارم افتاد..برش داشتم..یه نخ از تو بسته ش در اوردم و....
خواستم بذارم بین لبام، که همزمان نگام چرخید رو دیوار..به تصویر دختری که با لبخند قشنگش و اون چشمای خاکستری و براق زل زده بود تو چشمام..
یه لحظه تو همون حالت موندم....صدایی رو محو شنیدم: دوسش داری؟....نخ سیگار و از رو لبام برداشتم و با حرص تو دستم مشت کردم..بلند شدم، پاکت و فندک و هر چی که تو دستم بود و با خشم پرت کردم وسط اتاق....
و باز اون صدای لعنتی: تو محکوم به عذابی....داد زدم: دست از سرم بردار لعنتی....

قلبم تیر کشید..دستم رو قفسه ی سینه م مشت شد..ناخواسته پایین تخت زانو زدم..به سرفه افتادم..پیشونی ِخیس از عرقم و به مچ دستم تکیه دادم..سعی کردم نفس عمیق بکشم..
چقدر سخت بود....واسه بلعیدن ذره ای اکسیژن دهنم و مثل ماهی ی که از اب افتاده بیرون باز و بسته می کردم....یه درد بد..یه درد سرد و نفرت انگیز..
دستم بی اختیار رفت سمت جیبم و قوطی قرصام و بیرون اوردم..درش و باز کردم اما دستام می لرزید.. قوطی از دستم افتاد رو زمین و قرصای داخلش هر کدوم یه طرف افتاد..مثل دونه های تسبیحی که توسط رشته ای کنار هم قرار بگیرن و با پاره شدن اون یه رشته نخ، همه شون سرگردون و فریادکشان یه طرف بیافتن ..
چشمام از حد معمول بازتر شده بود و قفسه ی سینه م خس خس می کرد..
خواستم خم شم سمت یکی از قرصا که کمی دورتر از من افتاده بود کنار تخت....نتونستم..با همون یه حرکت کوچیک حس کردم علاوه بر تشدید ضربان قلبم، قفسه ی سینه م منقبض شد..
به پشت افتادم رو زمین..هیچ صدایی جز سوت ممتد نمی شنیدم....سرم در حال انفجار بود ..لبام خشک شده بود و می سوخت..هنوز واسه نفس کشیدن تلاش می کردم اما....به جای نفس مرگ و به ریه می کشیدم..داشت وجودم و پر می کرد..رنگ تیره و هرم سردش و احساس می کردم..
یه قطره اشک با درد از گوشه ی چشمم چکید، در حالی که نگام به سقف سفید اتاق بود و دستام مشت شده روی سینه م....
یکی کنارم نشست..انگار که داشت صدام می زد....نمی شنیدم..صداش محو بود..تصویرش پشت پرده ای از اشک تار بود..
سرم از زمین کنده شد..حسش کردم..گرمایی که تن یخ زده م رو احاطه کرد اما هنوز انجماد و احساس می کردم..بی حرکت و سرد بودم....
خواست لبام و از هم باز کنه..اما فکم قفل شده بود..
صدای گریه...اره..داشتم می شنیدم اما....
دهنم و باز کرد..فکم درد گرفت..قرص و گذاشت زیر زبونم....سرم و تو یه جای

1400/05/22 18:03

گرم حس کردم..یکی داشت صورتم و نوازش می کرد..
نمی دیدم..
چشمام و با درد بسته بودم..
اما کم کم صداهای اطراف برام واضح شد..انگار وارد یه دنیای دیگه شدم..عرق سرد رو پیشونیم با هرم نفسای گرمش تضاد عجیبی داشت..حس می کردم همیشه خواهان این گرما بودم..یه جور احساس ارامش..
قلبم داشت اروم می گرفت..اون استرس از تپیدن های پرشتاب........
احساس سبکی کردم..ضربانی که می رفت تا اروم بگیره..خسته بودم..
انگار که مسافت زیادی رو طی کرده باشم و حالا احساس رخوت می کردم..

انگشتای نوازشگرش رو صورتم کشیده شد..اروم گریه می کرد....
-- آرشام تو رو خدا یه چیزی بگو..آرشام بگو که صدام و می شنوی..چشمات و باز کن عزیزم..تو رو قرآن جوابم و بده..آرشام..........
-دلارام..........
زمزمه م و شنید..لای چشمام و باز کردم..نگاهم تو یه جفت چشم خاکستری و خیس گره خورد..
میون گریه لبخند زد....تعجبم از حضورش، با تکرار اسمش همراه شد..
-دلارام!....
-- جانم..آرشام حالت خوبه؟..تو رو جون دلارام بگو که خوبی..
خواستم بشینم..کمکم کرد..با درد صورتم جمع شد و دستم و رو سینه م گذاشتم ..سرفه م گرفته بود..
نشستم لب تخت..دستاش و دو طرف شونه م گذاشت..
بوی عطرش که به دماغم خورد بی اراده نفس عمیق کشیدم..داشت کمکم می کرد دراز بکشم که متوجه شد..نگاه کوتاهی تو چشمام انداخت و بالشت و زیر سرم جابه جا کرد..
- خوبم دلارام..می خوام بشینم...
سینه م هنوز خس خس می کرد..
دستم و گرفت..بی حرکت موندم و نگاش کردم، با اخم قشنگی بدون اینکه نگام کنه تموم حواسش به مرتب کردن بالشت و راحتی من بود..
-- رنگت پریده، دراز بکش حالت که بهتر شد بعد بلند شو بشین..
تو سکوت فقط نگاش کردم..
دستم تو دستش بود..کنارم نشست و با لبخند گفت: خوبی؟..
سرم و تکون دادم....نگاهش هنوز بارونی بود..
با صدایی که از بغض می لرزید گفت:اگه به موقع قرص و نذاشته بودم زیر زبونت الان......
بغض نذاشت ادامه بده..قطره های درشت و شفاف اشک صورت نازش و خیس کرد..بازم نتونستم خودم و کنترل کنم..دستم و پیش بردم..فقط نگام می کرد..گذاشتم رو گونه ش..نگاهه سرگردونم تو اون یه جفت چشم نقره گون ثابت بود..
و با لحنی پر از تحکم..
- واسه چی گریه می کنی؟..

دستم و از رو گونه ش برداشت و لبای داغ و لرزونش و گذاشت کف دستم و..نرم بوسید....دلم ضعف همین یه بوسه رو داشت..
دستم زیر بارش اشک های کسی که چشماش اسمون شبای تنهاییم بود خیس شد..
بیشتر از اون طاقت نیاوردم..
می دونستم همه چیز و فهمیده..حضورش اینجا و این نگاهه غمگین و گرفته، حرفای نگفته ی دلش و با هرقطره از اون چشمای پاک و معصومش تو صورتم فریاد می زد..
کشیدمش سمت خودم..سرش و گذاشت رو سینه م....دلم به همین راضی نشد..شالش

1400/05/22 18:03

و برداشتم .. تره ای از موهای خوش رنگش و تو دستم گرفتم و نفس عمیق کشیدم..چشمام خود به خود بسته شد..
دیگه دردی رو احساس نمی کردم..انگار که هیچ وقت نبود..با اون گرما از دنیای پر از سیاهی کشیده شدم تو دنیایی که مملو از نور و ارامش بود..
آرامش ِ من کنارمه.. همه ی زندگیم با فاصله ی کمی از من سرش و گذاشته رو سینه م..تپش های قلب بیمارم با نبض زندگیم عجین شده....دارم نفس می کشم..دلارام منو به یه دنیای دیگه برگردوند..

سرش و نرم بلند کرد..صورتش خیس بود ولی دیگه گریه نمی کرد..لبای خوشگلش به لبخندی دلنشین از هم باز شد..
نگام بسته به چشمایی شد که دلتنگشون بودم..
دستش تو دستم ِ و از دوریش می ترسم....
-دلارام..
--آرشام من..
مهر سکوت رو لبامون نشست....
جدایی..ترس و ناامیدی..غم و دودلی .. تو یک لحظه با هم به سمتم هجوم اوردن..
جدایی و ترس به خاطر زندگیم..
ناامید از نبودن حیات..
دودلیم بابت از دست دادن ِ ........... نگام تو چشماش خیره بود..اره دو دلم..می ترسم از دستش بدم....ولی..
مجبورم..
دلارام نباید به پای گناهان ِ من بسوزه....چشماش پر از امید ِ پر از امید به زندگی..
نمیذارم نابود بشه..
خودم تو این اتیش خاکستر میشم، اما نمیذارم خاکستر ِ چشمای بهونه م سرد بشه..

ازم فاصله گرفت..تره ی موهاش از دستم رها شد....
فهمیده بود..پی به راز چشمام برد..
-- چرا بهم چیزی نگفتی؟..چرا به جای اینکه بذاری کنارت باشم خواستی من و از خودت دور کنی؟....
مکث کرد........یعنی تا این حد واسه ت بی ارزشـ.........
-دلارام........
ساکت شد..چشماش می رفت که بارونی بشه..
- کی بهت گفت؟..
-- چه اهمیتی داره؟..مهم اینه که الان همه چیز و می دونم..مهم اینه که تو بازم خواستی تو زندگیت با غرور تصمیم بگیری..الان تنها چیزی که اهمیت داره اینه که تو با خودخواهی ِ تمام به جای من تصمیم گرفتی....چرا آرشام؟..تو فک می کنی من اینجوری خوشحالم؟..فک کردی با این کارت من و مجاب به زندگی می کنی؟..

اروم تو جام نشستم..صدام گرفته بود، اما مصمم ..
- دلارام من جای تو تصمیم نگرفتم..من به خاطر خودم اینکار و کردم..
تعجب و تو چشماش دیدم..به بالای تخت تکیه دادم و با لبخندی از روی درد نگاش کردم..
- تو جزوی از زندگی ِ منی..جزوی از گذشته،حال و.......تو بهونه ای واسه من دلارام..واسه اینکه خودخواهانه تصمیم نگیرم..برای اولین بار تو زندگیم بشم همونی که بودم..دلارام تو واسه من بی ارزش نیستی تو از وجودمی....
چونه ی ظریفش با بغض لرزید..اومد سمتم و قبل از اینکه به خودم بیام تو اغوشم فرو رفت..
با لحنی پر گلایه گفت: من زندگیت نیستم، وگرنه ترکم نمی کردی..من واسه تو بهونه نیستم وگرنه به خاطر منم که شده به سلامتیت اهمیت می

1400/05/22 18:03

دادی...
با هق هق خودش وسفت تو بغلم فشار داد و گفت: من از وجودت نیستم لعنتی....
پیراهنم و چنگ زد..........من هیچی نیستم..انقدری که.........
سرش و بلند کرد و با گریه تو چشمام زل زد........انقدری وجودم ناچیز ِ که شوهرم نتونست دردش و بهم بگه..من............
با حرص بغلش کردم و به خودم فشارش دادم: نگو..دیگه هیچی نگو....بس ِ دلارام داغونم..با حرفات اتیشم نزن دختر....
تو اغوشم اشک می ریخت و بازتابش سوزشی بود که تو چشمام احساس کردم..قلبم تو سینه بی قراری می کرد..سرش رو سینه م بود..شاهد ضربان بلند و محکمش بود..

با غم خندیدم..
-صداش ومی شنوی؟..با هر تپش داره هشدار میده..این قلب با قلبای دیگه فرق می کنه دلارام امید زندگی نمیده، نوید مرگم و میده....
با خشونت خاصی رو موهاش و بوسیدم و چشمام و بستم..یه قطره اشک خودسرانه از گوشه ی چشمم چکید رو موهای نرم و ابریشمیش..........صدام می لرزید، جسم نحیف اون هم تو اغوش من......
--میگه خودخواه نباش..میگه یه عمر خودت و دست بالا گرفتی حالا داری تقاصش و پس میدی..دلارام من دارم مجازات میشم چرا می خوای جلوش و بگیری؟..عاقبت ادمایی مثل من همینه..خیلیا با ه*و*س زندگی می کنن و بدون مجازات چادر سیاه مرگ رو سرشون کشیده میشه..و یه عده هم مثل من محکوم به مجازات میشن..اونم توی همین دنیا.........

از تو بغلم اومد بیرون..با بغض سرش و تکون داد و صورتم و تو دستاش قاب گرفت..
-- نه اینا هیچ کدوم حقیقت نداره..تو مگه چکار کردی که خدا بخواد اینجوری مجازاتت کنه؟....
دستاش و اوردم پایین و نگام و ازش گرفتم تا شاهد چشمای طغیانگرم نباشه..
- من ادم بده ی این قصه م دلارام..قصه ی زندگی آرشام بالاخره یه روز و یه جایی باید تموم بشه..
بازوم و گرفت..
با صدای بلند ازم می خواست حرفاش و بشنوم..
-- تو ادم بده نیستی..تو نمی تونی بد باشی..تو هم مثل من بازیچه ی حوادث تلخ سرنوشتت شدی..چرا به همه چیز از دید منفی نگاه می کنی؟....
گریه می کرد..صداش پر شده از بغض.........
--چرا به جای اینکه بگی دارم تقاص پس میدم نمیگی خدا می خواد راهی رو نشونم بده که بتونم زندگی ِدوباره ای رو شروع کنم؟..ارشام ما با هم و کنار هم اینده مون و می سازیم..بعد از این تولد دوباره، خدا انقدر بزرگ و بخشنده هست که به بنده هاش شانس دوباره زیستن و بده اونم در کنار کسایی که دوسش دارن....
انقدر بی تابی کرد که مجبور شدم نگاش کنم............
--اون موقع که از دنیا و زندگی بریده بودی احساس تنهایی می کردی ولی الان خیلی ها هستن که نگاه پر از التماسشون به تو و تصمیم ِ تو ِ که قلبای مهربونشون و باور کنی..آرشام به خاطر من....مگه نمیگی من بهونه ی زندگیتم؟..پس به زندگیت فکر کن، به بهونه ت....اگه

1400/05/22 18:03

خدایی نکرده تو چیزیت بشه من دیگه یه لحظه هم حاضر نیستم رنگ این دنیا رو ببینم.........

نگاهه تندم و که دید ساکت شد......لبخند زد..میون اون همه اشک..
پیش خودم برای هزارمین بار تکرار کردم که «من چقدر این دختر و می خوام»..با همین نگاهی که هم می تونست وحشی باشه و هم..آرامش دهنده ی قلب بیمار یه عاشق.........
خیره تو چشمام نزدیکم شد..اون چشمای نمناک و که حالا کمی هم خمار شده بود..
--آرشام..زندگی و به هردومون بر می گردونی؟..
سکوت کردم....نزدیک تر شد..دستش و اورد بالا و فکر کردم می خواد دور گردنم حلقه کنه ولی....
سردی زنجیری که گردن تبدارم و لمس کرد من و به خودم اورد..
دلارام کامل تو بغلم بود و سرش و خم کرده بود رو شونه م تا قفل گردنبند و ببنده....و دوباره بوی عطرش..ناخداگاه زیرگردنش و بوسیدم..ریز خندید و دستش و اورد پایین..پلاک و تو دستم گرفتم..ولی تو چشمای اون زل زده بودم..
- نمی خوای نگاش کنی؟..
-- ندیده هم می شناسمش..
-هنوزم می خوای طلاقم بدی؟..
اخم کردم....خندید..
-پس نمی خوای؟..
فقط نگاش کردم..با همون اخم کمرنگ بین ابروهام..
از رو تخت بلند شد..خواست شالش و برداره که قبل از اون برش داشتم....
-- کجا؟..
با لبخندی که قلبم و زیر و رو می کرد شال و اروم از تو دستام بیرون کشید و گفت: خونه.........
شال و انداخت رو سرش..لبام و از هم باز کردم تا یه چیزی بگم.. ولی سکوت کردم..
که با شیطنت ابروش و انداخت بالا و به چشمای خیسش دست کشید..بعد از اون نگام کرد و گفت: چیزی می خوای بگی؟..

جوابش فقط سکوتم بود..با همون لبخند کمرنگ رو لباش برگشت و خواست بره سمت در که نگاش به تصویر روی دیوار افتاد..خشکش زد..نیم رخش سمت من بود و نگاهه من بین تصویر نقاشی شده و صورت مبهوتش می چرخید..
اروم برگشت و نگام کرد..رو لباش لبخند و تو چشماش برق تعجب و دیدم..
لباش چند بار باز و بسته شد ولی اون چیزی که می خواست بگه رو به زبون نیاورد..
-- چیزی می خوای بگی؟..
نفسش و با خنده بیرون داد..تو چشماش اشک حلقه بسته بود ولی سعی می کرد با لبخند عکس ِ اونو نشون بده..
رفت سمت در..ولی قبل از اینکه بازش کنه برگشت و نگام کرد..نگاهش هنوز شیطون و خواستنی بود..
-- هر وقت تو بهم گفتی که چی می خواستی بگی، منم همون حرفی که تو دلم هست و بهت می زنم....اهان راستی........
منتظر با لبخند نگاش کردم که گفت: حلقه ت و که انداختم تو اتیش لا به لای هیزما از بین رفت ولی جای اون برات این گردنبند و اوردم که.....
مکث کرد..نگاهش و چند لحظه از رو صورتم برداشت و باز بهم زل زد..ولی اینبار ارومتر گفت: اگه نخواستیش بهم برش گردون..اون موقع می فهمم که.. برات اهمیت ندارم....
لبخندی تلخ چاشنی نگاه گرفته ش کرد و از در

1400/05/22 18:03

بیرون رفت..
پلاک تو دستم بود..لمسش کردم..دیگه سرد نبود......
******************************
« دلارام»

از ساعت3 تا الان که 9 شب ِ دارم کف اتاقم و با قدمام متر می کنم..
یه لحظه اروم و قرار نداشتم..
از وقتی دیدمش و باهاش حرف زدم این حال بهم دست داده بود و تا الان که یا کنار پنجره م یا دارم راه میرم و فکر می کنم..

با توپ پر رفتم پیشش تا داد بزنم و هر چی عقده تو دلم تلنبار شده بود و سرش خالی کنم اما وقتی توی اون وضعیت دیدمش......
پــــوف، نفسم و دادم بیرون و تره ای از موهام که افتاده بود تو صورتم و بردم پشت گوشم....
پس ارشام داره خودش و مجازات می کنه..به خاطر گذشته و کارایی که انجام داده خودش رو محکوم به قصاص می دونه..
ولی این درست نیست..خارج از قانون انسانی، قانون خداوند حرف اول و می زنه..خدا به قدری بزرگ و بخشنده ست که اگه بنده ی خاطیش از گناهانش پشیمون باشه راهه توبه رو پیش روش باز می کنه..
آرشام با عدالت حقیقی باید به اطرافش نگاه می کرد..در اینصورت به زندگیش امیدوار می شد و منم همین و می خواستم......
خدا،خدا می کردم حرفام روش تاثیر گذاشته باشه....

صدای اس ام اس گوشم بلند شد..تو کیفم بود، تند اوردمش بیرون..
یه شماره ی ناشناس!..
با این حال بازش کردم..
« در و باز کن..»
و صدای دوتا بوق پشت سرهم از بیرون..
تعجبم هر لحظه داشت بیشتر می شد..
«شما؟!..»
و طولی نکشید که رو گوشیم زنگ زد..دستام لرزید..اب دهنم و قورت دادم و دکمه ی برقراری تماس و زدم..
همین که گذاشتم کنار گوشم صداش و شنیدم: تا 3 می شمرم، اگه باز نکنی باید خسارت این درو از جیب خودت بدی گربه ی وحشی....
با ذوقی که نشست تو دلم گفتم: آرشـــام..!!..
-- 1....2..........
نفهمیدم چطوری خودم و رسوندم به ایفن و دکمه رو زدم و بعدشم از زور هیجان دستم و گذاشته بودم رو قفسه ی سینه م و نفس نفس می زدم..

بی بی _ ای وای دختر چرا همچین می کنی زهرترک شدم ....
تازه حواسم جمع صورت رنگ پریده ی بی بی شد که وسط هال وایساده بود و تو همون حالت میل بافتی و کامواشم دستش بود..
- ببخشید بی بی حواسم نبود که شما......

و صدای بوق ماشین آرشام تو حیاط ویلا باعث شد رو لبام لبخند بشینه و چشمای بی بی به خاطر لبخند بی موقعم و صدای بوق ماشین، رنگ تعجب به خودش بگیره..

*****

خواستم در و باز کنم ولی واسه چند ثانیه دستم رو دستگیره موند و بعدم ولش کردم..
برگشتم و با یه مکث کوتاه رفتم سمت اتاقم و رو به بی بی که از کارای من گیج شده بود گفتم: بی بی ارشام داره میاد اینجا من تو اتاقمم، باشه؟..
اسم آرشام و که اوردم لباش به لبخند ازهم باز شد..
--باشه دخترم..

رفتم تو اتاق و درو بستم..
حالا از زور استرس نمی دونستم باید چکار

1400/05/22 18:03

کنم....بشینم!....پاشم!....راه برم!.....
به کل حواسم پرت بود....
دوست داشتم اون بیاد سمتم..این همه مدت من دنبال اون بودم حالا نوبتی هم که باشه نوبت آرشام ِ ..
صدای در خونه رو شنیدم و بعد هم سلام و احوال پرسی آرشام با بی بی..
بی بی _ خیلی خوش اومدی پسرم..
و بعد از چند لحظه صدای آرشام که گفت: دلارام کجاست؟..
بی بی _ تو اتاقش ِ .. اینطرف....

قلبم تو دهنم می زد..دست و پام سر شده بود..هیجانم هر لحظه بیشتر می شد....
2 تا تقه به در خورد و قبل از اینکه اجازه بدم درو باز کرد و اومد تو..
رو تخت نشسته بودم که وقتی لای در دیدمش اروم بلند شدم..سعی کردم خودم و دستپاچه نشون ندم..
با لبخند نگاش کردم: سلام..
اومد تو و درو پشت سرش بست..چند قدم اومد جلو..صاف تو چشمام زل زده بود..
خیلی کوتاه و اروم جوابم و داد: سلام......
هول شده بودم..دست خودم نبود..حضورش اینطور ناگهانی و غیرمنتظره اونم تو اتاقم شوکه م کرده بود..
به تخت اشاره کردم: چرا وایسادی؟بشین..
سرش و تکون داد و اروم اومد طرفم..نگاهش و از روم برداشت و نشست رو تخت....کنارش با فاصله نشستم..
کوبش قلبم و شدید حس می کردم..خیلی دوست داشتم علت اومدنش به اینجا رو بدونم..انگار از تو چشمام حرف دلم و خوند..
که لبخند زد و به کمد لباسام اشاره کرد: حاضر شو بریم..
با تعجب گفتم: کجا؟!..
دستش و سمتم گرفت..نگام و از تو چشماش گرفتم و به دستش دوختم..دید حرکتی نمی کنم کمی نزدیکم شد و دستم و گرفت..
حلقه ی توی انگشتم و لمس کرد..نگاش به حلقه م بود که گفت: این چرا تو دستته؟..
یه لحظه از سوالش شوکه شدم..
--چی؟!..
دستم و اورد بالا..با شصتش اروم حلقه رو نوازش کرد..
-- این حلقه رو واسه چی نگه داشتی؟..
مکث کردم و گفتم: خب..خب چون........
--متاهلی......
سرم و تکون دادم....
دستم و تو هر دو دستش گرفت و خیره تو چشمام گفت: و یه زن متاهل مگه نباید کنار شوهرش باشه؟..
منگ از جملاتی که به زبون می اورد سرم و تکون دادم و گفتم: آرشام منظورت از این حرفا چیه؟!..
خندید..و چال خوشگلی که افتاد رو گونه ش..نگام به چالش بود که خم شد رو صورتم..نرم گونه م و بوسید..دلم ضعف رفت..
کنار صورتم زمزمه کرد: دیگه نمی خوام ازم دور باشی..باید هر ثانیه، هر دقیقه کنارم احساست کنم.........دستم و گرم نوازش کرد و نفسای ملتهبش و لا به لای موهام فرستاد........اومدم زندگیم و با خودم ببرم..بهونه م میذاره؟..
ریز خندیدم..با حرارت لاله ی گوشم و بوسید..آهسته سرش و برد عقب و نگام کرد..سرش و به حالت سوالی تکون داد که یعنی آره؟..و من با لبخند چشمام و بستم وباز کردم....لبخند زد.......

- قول میدی که به درمانت ادامه بدی؟..
سکوت کرد و اون لبخند که حالا ردی ازش مونده بود..
-- برو حاضر شو..
جدی

1400/05/22 18:03

گفتم: اول باید بهم قول بدی..
از جاش بلند شد و رفت سمت کمدم..با یه حرکت درش و باز کرد و یه مانتوی سبز و شال سفید در اورد و اومد طرفم..
گذاشتشون کنارم و بدون اینکه نگام کنه اروم گفت: بیرون منتظرم......
پشتش و بهم کرد و داشت می رفت سمت در که صداش زدم..ایستاد ولی برنگشت..تو موهاش دست کشید و پشت گردنش و ماساژ داد..
از رو تخت بلند شدم و پشت سرش ایستادم..آروم برگشت و نگام کرد..
- نکنه هنوز تصمیمت و نگرفتی؟..
-- بعدا درموردش حرف می زنیم..
-نه..هر چی که هست همین الان باید تکلیفش مشخص بشه..اگه به سلامتیت اهمیت میدی من حاضرم برگردم پیشت در غیراینصورت......
ساکت شدم که ابروهاش و انداخت بالا و چشماش و خمار کرد: بگو..ادامه ش............
جدی تر از قبل سرم و انداختم بالا و تو چشماش زل زدم: در غیراینصورت همینجا می مونم و تا وقتی هم راضی نشی که از دید مثبت به زندگیت نگاه کنی هیچ وقت..........
پرید وسط حرفم و با خشم بازوهام و گرفت: حق نداری حرف از جدایی بزنی......و بلندتر گفت: فهمیدی؟..
تنم از صدای بلندش لرزید ولی خودم و نباختم: من جدی گفتم..

دستم و ول کرد و با 2 تا قدم بلند خودش و رسوند به تختم و مانتو و شالم و برداشت ..شال و انداخت رو موهام ..مات و مبهوت داشتم به حرکاتش نگاه می کردم که دستم کشیده شد سمت در....

- صبر کن ارشام..آرشام با تو َ م....آرشام..داری چکار می کنی؟..
بی بی با تعجب از تو درگاهه اشپزخونه به ما نگاه می کرد..
بی بی _ چی شده؟....رو به ارشام که داشت از تو جاکفشی کفشام و می اورد بیرون گفت: پسرم چرا.......
و قبل از اینکه جمله ش کامل بشه ارشام که کفشای من تو دستش بود سرش و بلند کرد و گفت: بی بی، به پری بگو لوازم دلارام و جمع کنه فردا یکی رو می فرستم بیاد ببره..

بی بی با تعجب به من نگاه کرد....منم که از حرکات تند و عصبی آرشام به جای اینکه ناراحت بشم برعکس خنده م گرفته بود شونه م و انداختم بالا....
این رفتارا از جانب آرشام جای تعجب نداشت..چون می شناختمش و می دونستم اگه به میلش کاری رو انجام ندم به زور متوصل میشه..
مانتوم و اروم داد دستم ..خودم و جلوش ناراحت و گرفته نشون دادم..قبل از اینکه از در برم بیرون رو به بی بی گفتم: بی بی قربونت برم شب اینجا تنها نمون برو پیش لیلی جون.....
با لبخند اومد سمتم..
از در بیرون و نگاه کردم، داشت می رفت سمت ماشینش..
بی بی _ دخترم الهی همیشه تو زندگیت خوشبخت و خوشحال باشی..داری میری خونه ی شوهرت؟..
به روش لبخند زدم و سرم و تکون دادم..صورتم و با مهربونی بوسید..نرم گونه ش و بوسیدم..اشک تو چشماش جمع شده بود..
قبل از اینکه خودمم احساساتی بشم ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت ارشام که تو ماشین نشسته بود و

1400/05/22 18:03

اینطرف و نگاه می کرد..
همونطور که می رفتم سمتش سرم و زیر انداختم و اخمام و کشیدم تو هم....
بالاخره من تو رو راضی می کنم..گرچه یه حدسایی می زنم..
************************
اسانسور طبقه ی دهم ایستاد و آرشام دستش و گذاشت پشت کمرم..جلوی یه در قهوه ای سوخته ایستاد و کلیدش و تو قفل چرخوند..
خیلی به خودم فشار اوردم که چیزی نپرسم؟..مطمئنا اینجا خونه ی خودشه ولی کنجکاوی بدجور بهم فشار اورده بود..
درو باز کرد و دستش و گذاشت پشتم ..اروم رفتم تو..همه جا تاریک بود که ارشام کلید برق و زد..نور اطراف و روشن کرد..
و اولین چیزی که چشمم بهش افتاد یه سالن نسبتا بزرگ با 2 دست مبل و صندلی سلطنتی شیک طلایی ..و یه پنجره ی بزرگ سمت راستم که توسط پرده ای از جنس حریرسفید ..و ساتن زرشکی و طلایی پوشیده شده بود..
و سمت چپ یه آشپزخونه ی نقلی و اپن که سرویس داخلش متشکل از رنگ های زرشکی و سفید بود..و رو به رو یه راهروی کوچیک که حدس می زدم اتاقا اونجا باشن..
گرمای دستش و رو کمرم حس کردم..محسوس خودم و کشیدم کنار و رفتم گوشه ی کاناپه نشستم.. و از پشت سر صدای نفسای عمیق و محکمش و شنیدم..داشت حرص می خورد..

اومد کنارم ایستاد نگاهش رو من بود و نگاهه من به میز وسط سالن..
-- روزه ی سکوت گرفتی؟..از تو ماشین تا اینجا یه کلمه هم حرف نزدی..2 ساعته منتظرم بپرسی داریم کجا می ریم اما تو........
و با یه نفس عمیق اومد و اروم کنارم رو دسته ی کاناپه نشست..بلند شدم و خواستم از کنارش رد شم که مچ دستم و گرفت و نگهم داشت..صورتم و با اخم جمع کردم..حسابی از دستش دلخور بودم..

-آرشام ول کن دستم و..
خندید..
-- روزه ت و شکستی؟..
نزدیک بود لبخند بزنم که صورتم و برگردوندم و گفتم: حوصله ندارم..
دستم و کشید و چون خودم و شل گرفته بودم افتادم رو پاش..خودش و سُر داد رو کاناپه و منو تو بغلش گرفت..هر کار کردم بلند شم نذاشت، با هر دو دستش قفلم کرده بود..
صدام با اینکه عصبی بود ولی از اونجایی که تو بغلش بودم کمی ناز هم چاشنیش شده بود..
-آرشــام..
یه دستش و اورد بالا و با یه حرکت شال و از رو سرم برداشت..پنجه هاش و تو موهام فرو برد و سرم و کج کرد سمت خودش اما از نیمرخ، چون نگاش نمی کردم..
زیر گردنم نفس کشید و ریز گفت: جانــم..

به خاطر گرمای اغوشش و بدتر از اون جمله ای که به زبون اورد احساس کرختی بهم دست داد..یه جورایی داشتم وا می دادم..ولی هنوز زود بود..
دستام و گذاشتم تخت سینه ش و اروم گفتم: نکن..
صداش رگه ای از خنده داشت..
-- هنوز که کاری نکردم..
گوشه ی لبم و گزیدم..نگاش چرخید رو لبام..سریع ولشون کردم و صورتم و برگردوندم ولی از اونجایی که زورم بهش نمی رسید و موهام تو دستش بود بدون اینکه دردم

1400/05/22 18:03

بگیره تو یه حرکت صورتم و خم کرد سمت خودش..و چیزی نمونده بود لبام لباش و لمس کنه که سرم و تو یه میلیمتری صورتش نگه داشت..
از زور هیجان نفس نفس می زدم..مجبور شدم نگاش کنم..به اون یه جفت چشم سیاه که وجودم و تو خودش حل می کرد..

نگاش کامل یه دور تو صورتم چرخید و تو همون حالت زمزمه کرد: وقتی اومدم ببرمت..وقتی میگم زندگیمی..وقتی میگم صدای نفسات بهم جون میده و می خوام هر لحظه شاهدشون باشم، اینا یعنی چی؟..
سکوت کردم..نگاهش و محو چشمام کرد و گفت: دلم واسه گربه ی وحشیم تنگ شده بود..همونی که با نگاهه بی پرواش دل یه ادم سنگی رو اب کرد.........
لباش و چسبوند به چونم و چشمام خود به خود بسته شد...............
-- وقتی می خوام برگردی یعنی قبول کردم از نو شروع کنم..با تو..تو یه خونه ی جدید، با یه دنیای جدید..به دور از خاطرات تلخ گذشته.......
ریز چونه م و گاز گرفت..داشتم از حال می رفتم..خدایا.........
-- تو، قانون سفت و سخت ارشام و شکستی..دلارام تو من و به خودم برگردوندی...........

داشتم دیوونه می شدم..انقدری نفسام داغ و تند شده بود که تو گلومم علاوه بر لبام احساس خشکی می کردم....سرم و کشید عقب و تو چشمام نگاه کرد..هر دو با نگاهی مخمور و پر از خواهش....
دستام و که رو سینه ش بود حرکت دادم اوردم بالا و رو شونه هاش گذاشتم..این فاصله ی کم ....هیچ حد و مرزی بینمون نبود....فقط نگاههامون..لبا و حرارت دلامون..هر لحظه بیشتر اوج می گرفت....
و با زمزمه ی آخر آرشام، دیگه چیزی نمونده بود قلبم خودش و تیکه تیکه کنه و از سینه م بزنه بیرون...........
--دلم برات تنگ شده بود دلارام....
و یه مکث کوتاه .....با عطش سرم و کج کرد و لباش و به لبام فشار داد..نفس تو سینه م حبس شد..

دستام و اوردم پایین تا رو سینه ش..قلبش به قدری محکم می کوبید که یه لحظه ترسیدم..با اینکه چشمام خمار شده بود ولی نگاش کردم..چشماش و بسته بود..
تو بغلش محکم نگهم داشت و خوابوندم رو کاناپه .. روم خیمه زده بود و داشت با ولع لبام و می بوسید که یه لحظه از حرکت ایستاد....
لباش که از لبام کنده شد نگاش کردم..صورتش از درد جمع شد..تنش می لرزید..با درد از روم بلند شد و پایین پام، رو زمین زانو زد..دستش رو قفسه ی سینه ش بود و رو به زمین خم شده بود..

با ترس کنارش زانو زدم و چندبار صداش زدم ولی اون زیر لب فقط ناله می کرد..صورتش و نمی دیدم..
با ناله ی بلندی که کرد ترسم بیشتر شد دستش و لب کاناپه گرفت و شنیدم که با خس خس گفت: ق..قرص..قرصا..........

*****

مغزم که تا اون موقع از سرما و وحشت قفل کرده بود به کار افتاد و دستم و تو جیب شلوارش فرو بردم....لعنتی پس کجاست؟..گریه م گرفته بود.. دست و پام و گم کرده بودم..
تو جیب سمت چپش

1400/05/22 18:03