611 عضو
شوهرش و درست کردن ترشی و مربا زندگیش رو میگذروند و خدا رو شکر میکرد که سقفی بالای سرش هست و آواره نشده. مادر پیرش تو شهرستان پیش پسرش زندگی میکرد
سعیده میگفت بعد فوت شوهرم تو شهرستان به چشم یک بیمار جزامی نگاهم میکردند و زنها خیال میکردند میخوام شوهراشون رو از چنگشون در بیارم برای همین ترجیح دادم تهران بمونم و به هر سختی که شده زندگیم رو بچرخونم
رابطه اش با آفرین و پسرها هم خیلی خوب بود، خوب میدونست بچه ها چه غذا و اسباب بازی و شیرینی دوست دارن و تلاش میکرد با فراهم کردن وسایل مورد علاقه ی بچه ها محبتشون رو جلب کنه و الحق که تو این کار موفق هم شده بود، جوری که اسم خاله سعیده از دهن بچه ها نمی افتاد و آفرین حسرت داشتن مادری به مهربونی سعیده رو داشت
حسین هم تلاش میکرد نظر سارا رو به خودش جلب کنه و با محبت های پدرانه ی گاه و بی گاهش سارا رو به خودش وابسته کرده بود و سعی میکرد از هرچیزی که برای آفرین میخره یکی هم برای سارا بخره و بینشون فرق نذاره و من دعا میکردم بعد از ازدواجشون هم همین رفتار رو ادامه بدن و زندگی پر از آرامشی داشته باشن، چون هم سعیده و هم حسین لیاقت داشتن یک زندگی خوب رو داشتن
آبان ماه فرا رسیده بود و حسابی شکمم بزرگ شده بود، تحت نظر یکی از بهترین پزشک ها بودم و خیالم بابت بچه ای که تو شکمم بود راحت بود اما هربار با یادآوری دوران بارداری قبلیم استرس بدی به جونم میفتاد و ترس از اینکه خوشبختیمون دوامی نداشته باشه همیشه همراهم بود
349
تا حد زیادی خیالم بابت سعیده و حسین راحت شده بود. سعیده خیلی زود با محبت ذاتی و دل رحمیش تونسته بود دل بچه ها رو به دست بیاره، حتی متوجه شده بودم که پسرها کمتر اسم فیروزه رو میبردن و خلا نداشتن مادر رو با سعیده برطرف میکردن،همگی منتظر یک فرصت مناسب بودیم تا همه چیز رو به بچه ها بگیم و خودمون رو برای مراسم عقد آماده کنیم.
ماه های آخر بارداریم بود و هما دوباره اصرار داشت که قبل از زایمانم یک بار دیگه مرتضی و خانواده اش برای خواستگاری بیان، نه من و نه همایون راضی به این وصلت نبودیم اما اصرار های هما خسته امون کرده بود، مدام قهر میکرد، کل روز یا دانشگاه بود یا تو مسجد محله به بچه ها درس میداد، گاهی وقتا هم با دوستاش به منطقه های پایین شهر میرفت و به بچه های بی بضاعت درس میداد، چند خواستگار دیگه تو در و همسایه واسش اومده بودن، اکثر خواستگار هاش هم معقول و موجه بودن اما هما اجازه نمیداد پای خواستگار ها به خونه باز بشه، بهترین خواستگارش هم پسر خواهر یکی از همسایه هامون بود که پزشک عمومی بود و داشت خودش رو
برای آزمون تخصص آماده میکرد، هفت سال از هما بزرگتر بود و وضع مالی خوبی هم داشت، اما هما انگار سر لج افتاده بود و اصلا به حرف های ما توجه نمیکرد
در نهایت با اصرار خود هما یکبار دیگه مرتضی و خانواده اش برای خواستگاری اومدن، اصلا دلیل اصرارشون رو نمیفهمیدم، اما ترجیح دادم در کمال احترام یک بار دیگه جلوی هما بهشون جواب رد بدیم بلکه اونها دست بردارن و هما هم بیخیال این مرد بشه
اما زهی خیال باطل، نه اونها دست از اصرارشون برداشتن و نه هما بیخیال مرتضی شد
دی ماه سال هفتاد و یک، درست همون ماهی که هما به دنیا اومده بود، نیمه شب یکی از سردترین شب های سال بود که با حس دردی که تو کمرم پیچید از خواب بیدار شدم، همایون غرق خواب بود، با احتیاط از تخت پایین اومدم و به سمت سالن رفتم، رباب خانم تو سالن مشغول خوندن نماز شب بود، خمیده خمیده بهش نزدیک شدم و پشت سرش نشستم،دردم داشت لحظه به لحظه بیشتر میشد، نماز رباب خانم که تموم شد دیگه نتونستم تحمل کنم و جیغی از درد کشیدم. در کسری از ثانیه همایون و هما از اتاق هاشون بیرون اومدن، رباب خانم کنارم نشست و مشغول ماساژ دادن کمرم شد، نفسم بالا نمیومد، همایون پریشون و ترسیده با عجله ماشین رو روشن کرد و به کمک هما و سمیه من رو سوار ماشین کردند، سمیه کنارم نشست و هما روی صندلی جلو نشست و به سمت بیمارستان حرکت کردیم
350
گریه امونم رو بریده بود، درد داشتم اما گریه ام به خاطر یادآوری خاطرات بیست سال قبل بود، همون روزهایی که تو بی کسی و تنهایی هما رو به دنیا آوردم..همون روزی که از ترس جلال نمیخواستم زایمان کنم و ترجیح میدادم دخترم مرده به دنیا بیاد، از عقب خیره شده بودم به هما، به دختری که نخواستمش... که ناشکری کردم بابت داشتنش، که دلم نمیخواست تو اون شرایط به دنیا بیاد اما خدا خواست بچه ام سالم بمونه، هرچند خودم درد و رنج زیادی رو تحمل کردم اما خدا نذاشت دخترم ذره ای سختی بکشه، انگار تو آتیش بودم، چشم میبستم و چهره ی نوزادی هما میومد جلو چشمم، چهره ی مظلومی که بعد تولدش حتی آغوشم رو ازش دریغ کردن.. به یاد روزهایی افتادم که خیال میکردم از دستش دادم، خیال میکردم نمیتونم براش مادری کنم و به این فکر میکردم مگه این دنیا چقدر ارزش داشت که به خاطرش من تنها دخترم رو ماه ها عذاب دادم و نخواستم به مراد دلش برسه، تو همون ماشین وقتی داشتم از درد به خودم میپیچیدم به خودم قول دادم اجازه بدم دخترم بعد این همه سال بحران
به اون چیزی که میخواد برسه، انگار تازه فهمیده بودم که هما بیست سال پا به پای من اومده، بیست سال تو بحران و درد همراهم بوده و
من حق ندارم برای زندگیش تصمیم بگیرم، من در حد وظیفه ی خودم نصیحتش کرده بودم اما وقتی خودش با علم به همه چیز انتخابش رو کرده بود حق نداشتم اون رو از حقش محروم کنم
جلوی در بیمارستان که رسیدیم هما با عجله پیاده شد، زیر بازوم رو گرفت و با کمک همایون من رو به سمت بخش زنان بردند، به همراه دو ماما وارد بخش شدم و هما و همایون پشت در موندن
شب سختی بود، انقدر درد داشتم و دندون هام رو بهم فشار داده بودم که دیگه جونی تو تنم نمونده بود، صبح شده بود و هوا روشن شده بود اما بچه ام هنوز به دنیا نیومده بود، حوالی ساعت هفت صبح بود که ماما برای چندمین بار مشغول گرفتن نوار قلب بچه ام شد، کمی که گذشت یکدفعه چهره در هم کشید و از جا بلند شد و بدون اینکه جوابم رو بده از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با پزشک شیفت برگشت، پزشک چند تا سوال در مورد سوابق پزشکی و نوع زایمان قبلیم پرسید و بعد از معاینه با نگرانی گفت
+ببین عزیزم،ضربان قلب بچه افت کرده، باید آماده ات کنیم برای سزارین، اما اصلا نگران نباش. اتاق عمل رو که آماده کنیم و رضایا همسرت رو بگیریم خیلی زود میتونی کوچولو ات رو بغل بگیری
با ترس گفتم
+بچه ام چش شده؟ سالمه؟ تو رو خدا بگید طوریش نشده؟
❤❤:
گلاره
❤️❤️:
351
پزشک دستم رو فشرد و گفت
+هیچی نیست، به امید خدا تا نیم ساعت دیگه بچه ات تو بغلته. استرس نداشته باش
سری تکون دادم و خیلی زود با رضایت همایون به سمت اتاق عمل رفتیم، ترس داشتم اما توکل کرده بودم به خدا و امید داشتم با به دنیا اومدن بچه ی جدید غم و غصه های دلم پر بکشه و آرامش بگیرم
زن جوونی بالای سرم ایستاد، دستی به بازوم کشید و با مهربونی گفت
+تا سه بشماری بچه ات تو بغلته
خواستم حرفی بزنم که چشم هام گرم شد و درد پر کشید انگار و بیهوش شدم
تو ی باغ سرسبز و پر از درخت بودم انگار، از دور با دیدن خانم جون و آقاجان با ذوق به سمتشون دویدم، هر دو لباس سفید به تن داشتند و مشغول چیدن میوه تو جعبه بودند، آقا جان با دیدنم بغلش رو باز کرد، انگار دنیا رو بهم دادن، خودم رو تو آغوشش انداختم و عطر تنش رو بو کشیدم، خانم جون بازوم رو نوازش کرد و زمزمه کرد
+دیگه غصه نخور دختر قشنگم، روزهای سختت تموم شد
با گریه نگاهش کردم و گفتم
+چرا رفتید خانم جون؟ چرا تنهام گذاشتید؟ نمیدونید بدون شما چقدر سختی کشیدم
آقاجان گفت
+قسمت ما هم این بود عزیزدلم، تو از سختی ها گذشتی، با دل پاکت تونستی ی زندگی خوب داشته باشی
+اما شما نیستید آقاجان... همتون تنهام گذاشتید...
آقاجان نوازشم کرد و در گوشم گفت
+ما هستیم... همیشه بودیم. مراقبتیم....
خانم جون نوازد قنداق شده ای رو به سمتم گرفت و گفت
+مراقبش باش مادر، اسمشو بزار علی...
خواستم بغلش کنم که با حس دردی عجیبی که تو کل تنم پیچیده شد یکدفعه چشم باز کردم، باور کردنی نبود اما هنوز بوی آقاجان میومد، گرمای تنش رو هنوز حس میکردم، چشم چرخوندم، اتاق تاریک بود و جز من سه زن دیگه تو اون اتاق بودند، هما هم روی یک صندلی به حالت نشسته خوابش برده بود، کمی خودم رو بالا کشیدم اما با دردی که زیر دلم پیچید ناخواسته آخی گفتم و باعث بیدار شدن هما شدم
هما با عجله نزدیکم شد و گفت
+بخواب مامان، باید استراحت کنی
زمزمه کردم
+پسرم... پسرم کو؟
هما با تعجب گفت
+از کجا میدونی پسره؟
لبخند تلخی زدم و گفتم
+خانم جون گفت... خوابشو دیدم... ازم خواست اسمشو بزارم علی...
هما نوازشم کرد و گفت
+ی پسر تپل مپل دوست داشتنیه... انقدر که دلت میخواد درسته قورتش بدی، یکم تنفسش مشکل داشت بردنش زیر اکسیژن، اما نگران نباش کم کم میارنش تا بهش شیر بدی
دستی به گونه اش کشیدم و گفتم
+منو میبخشی مامان؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت
+ببخشم؟ واسه چی؟
+واسه اینکه نذاشتیم به چیزی که میخوای برسی، واسه اینکه مخالف ازدواجت بودیم...
352
هما لبخند تلخی زد و گفت
+بهش فکر نکن مامان، الان باید فقط و فقط به خودت
فکر کنی. بعدا سر فرصت در موردش حرف میزنیم، اگر دوست داری بعدا برات میگم علت اصرارم برای این ازدواج چیه
هنوز حرف هما تموم نشده بود که در اتاق باز شد و پرستاری همراه با تخت کوچکی وارد اتاق شد و به سمت ما اومد، با وجود درد شدید خودم رو بالا کشیدم و نشستم، هما با ذوقی عجیب خم شد و پسرم رو برداشت و به سمتم گرفت، باور نمیکردم، این نوازد... این بچه ای که چشم هاش رو بسته بود و غرق خواب بود پسر من بود... نگاه خیس از اشکم رو به هما دوختم، تو صورت هما چهره ی خانم جون رو دیدم، درست عین خوابی که دیده بودم پسرم رو به سمتم گرفته بود
لب گزیدم و بغلش گرفتم،حس عجیبی داشتم، حسی که انگار هیچوقت نداشتم، مخلوطی از شادی و غم، با ذوق به انگشت هاش نگاه کردم، به دست هاش، به ناخن های بلند و موهای روشنش،معجزه ی خدا رو بغل گرفته بودم، بعد از اون همه رنج خدا بهم نظر کرده بود انگار....
اسمش رو به خواست خودم و رضایت همایون گذاشتیم علی، به یاد برادر جوون مرگم که هیچی از زندگی نفهمید،گذاشتیم علی تا مرهم دل من و حسین بشه... تا یاد و خاطره ی علی رو برامون زنده کنه
روزهای اول تولد علی انگار رو آسمون ها بودم، حتی ثانیه ای ازش غافل نمیشدم و حسابی باعث حسادت نورا شده بودم، اما حواسم بود که ذره ای توجهم به نورا کم نشه، خوب میدونستم که این دختر با ورودش برکت آورده بود به زندگیمون و درست نبود شکستن دلش
همایون هم عین پروانه به دور ما میچرخید، ی شاگرد گرفته بود و کارش رو سبکتر کرده بود و بیشتر وقتش رو با ما میگذروند، بیشتر کارهای علی رو هم خودش انجام میداد و من جز شیر دادنش کار دیگه ای نداشتم. بعد تولد علی هر دو انگار جوون شده بودیم، انگار برای اولین بار پدر و مادر شده بودیم و میخواستیم علی به بهترین شکل ممکن بزرگ بشه
سال جدید با خبرهای خوبی در حال رسیدن بود، سعیده و حسین قرار بود روز دوم عید عقد کنن، سارا از همه چیز خبر داشت اما هنوز حسین نتونسته بود به بچه ها چیزی بگه، شک داشتم مشکلی پیش بیاد چون بچه ها حسابی با سعیده خو گرفته بودند اما برای اطمینان ترجیح میدادیم قبل سال جدید همه چیز رو به بچه ها بگیم
همونطور که حدس میزدم پسرها بعد فهمیدن ماجرا حساسیت زیادی به خرج ندادن که با توجه به سنشون زیاد هم عجیب نبود، آفرین اما با گریه و داد و بیداد به اتاقش پناه برد و از فردای اون روز زندگی رو برامون جهنم کرد
353
آفرین بدجور بنای ناسازگاری گذاشته بود، با سنگ شیشه های خونشون رو شکسته بود و کل وسایل خونه رو داغون کرده بود، مدام با پسرها دعوا میکرد و بالاخره با وجود مخالفت های ما دور از چشم ما به فیروزه زنگ
زد و ماجرای ازدواج مجدد حسین رو براش گفت
یک هفته مونده بود به عید، هما برای خرید عید بیرون رفته بود و رباب خانم مشغول عوض کردن رو بالشی ها بود. من هم با علی مشغول بودم که با شنیدن سروصدایی که از تو حیاط به گوش میرسید علی رو به سمیه سپردم و راهی حیاط شدم، با دیدن فیروزه و هما که با هم گلاویز شده بودند جیغی کشیدم و با عجله از سالن بیرون زدم، نمیفهمیدم فیروزه از کجا آدرس خونه رو پیدا کرده، نزدیک شدم و محکم فیروزه رو به عقب هل دادم، لب هما خونی بود و موهاش بهم ریخته بود، انقدر عصبانی بودم که قدرت خفه کردن فیروزه رو هم داشتم. با حرص یقه اش رو گرفتم و به سمت در خروج هلش دادم و فریاد زدم
+چه غلطی میکنی! تو خونه ی من رو دخترم دست بلند میکنی! برو گمشو فیروزه... گمشووو
فیروزه با خشم خودش رو عقب کشید و گفت
+همش تقصیر توهه، تو از روز اول به من و زندگیم حسادت میکردی، حالا هم کار خودتو کردی، راحت شدی؟ خیال کردی من میذارم؟ کور خوندی گلاره... مگه اینکه من بمیرم که حسین بتونه ی زن دیگه بگیره... تو نداری و بی کسیش من جمع و جورش کردم،میفهمی؟مننن،الان که از صدقه سری پول اون شوهر پیرت به ی نون و نوایی رسیده من شدم اَخ؟
هما بازوم رو گرفت و تن لرزونم رو به عقب کشید و گفت
+آروم باش مامان، ولش کن این سلیطه رو
فیروزه با شنیدن حرف هما دوباره به سمتمون حمله ور شد، هما رو با دست عقب زدم و روبه روش ایستادم، تهدید کنان انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و گفتم
+دستت به دخترم بخوره قلم دستتو میشکونم فیروزه
به سمت سمیه که کمی دورتر از ما ایستاده بود و با نگرانی نگاهمون میکرد برگشتم و گفتم
+چرا ایستادی ما رو نگاه میکنی؟ زنگ بزن پلیس
سمیه چشمی گفت و با عجله به سمت سالن رفت، فیروزه با صدا خندید و گفت
+منو از پلیس میترسونی؟ فکر کردی من پا پس میکشم؟ زندگیت رو روی سرت آوار میکنم گلاره، زندگیتو نابود میکنم... زندگیمو ازم گرفتی زندگیتو ازت میگیرم
دوباره هلش دادم عقب و گفتم
+برو گمشو فیروزه، تو لیاقت محبت من و دل پاک برادرم رو نداشتی، من تمام تلاشم رو کردم تا توی بی لیاقت بالای سر بچه هات باشی، اما تو لیاقت نداشتی، حالام دیگه فرصتی برای جبران گذشته نداری
354
نفسی تازه کردم و گفتم
+تموم شد، زندگیتو به هیچ و پوچ باختی و دیگه راه برگشتی نداری! حالام تا پلیس نیومده گورتو گم کن وگرنه به خاطر خونی که از دماغ دخترم اومده ازت شکایت میکنم و تا ته این راه رو میرم تا به سزای کارت برسی
فیروزه با حرص و بغض گفت
+بچه هام کجان؟ برو بچه هام رو بیار، میخوام با خودم ببرمشون
با صدای بلندی سمیه رو صدا زدم و گفتم
+سمیه برو بگو
شوهرت بیاد این زن رو بندازه بیرون، بعد از اینم هیچکس حق نداره این زن رو تو خونه راه بده
از سروصدای ما آفرین و پسر ها وارد حیاط شدند، بچهها با دیدن مادرشون با ذوق به سمتش دویدند، اشاره ای به هما کردم و گفتم
+برو زنگ بزن دایی ات بیاد این معرکه رو جمع کنه
کلافه پسرها رو صدا زدم و ازشون خواستم برن تو اتاقشون، پسرها با بغض از مادرشون جدا شدن و خواستن به سمت اتاقشون برن که فیروزه دستشون رو گرفت و رو به من گفت
+حق نداری بچه هام رو ازم بگیری
از حرص خنده ام گرفته بود، بی توجه به حضور بچه ها گفتم
+انقدر واسه من بچه بچه نکن فیروزه، تو مادری؟ مهر مادری داری؟ دهن منو باز نکن و نذار بیشتر از این از چشم بچه هات بیفتی! تو اگر مادر بودی حضانت اینا رو به ازای مهریه ات نمیدادی به حسین، تو اگر مادر بودی مینشستی سر زندگیت و به جای اینکه سرو گوشت بجنبه دلت به حال بچه هات میسوخت و بالا سرشون میموندی، حالا که فهمیدی حسین وضعش خوب شده یادت افتاده مادری؟
آفرین خودش رو تو بغل مادرش انداخت و با گریه گفت
+چرا نمیذاری مامانم برگرده؟ واسه چی میخوای اون زنه رو بیاری جای مامانم؟ ها؟ ازت بدم میاد عمه، ازت بدم میاد که مامانم رو از خونه اش بیرون کردی
+من مامانت رو از خونه اش بیرون نکردم، اون خودش لیاقت زندگی با پدرت رو نداشت، خودش نخواست بالای سر شما بمونه، تو دیگه بزرگ شدی آفرین، تو دعوای پدر و مادرت من هیج نقشی نداشتم، تو طلاقشون هم همینطور، یادت که نرفته من یکبار فرصت جبران به مادرت دادم. خودش نخواست عین آدم زندگی کنه، انقدر پر از حرص و بخل و کینه بود که هیچکس جز خودش رو نمیدید. حالا هم این زن دیگه تو خونه ی من جایی نداره، توام تا پدرت نیومده حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری
فیروزه بنای گریه و زاری گذاشت اما ذره ای دلم براش نمیسوخت، من تمام تلاشم رو کرده بودم و خودش نخواسته بود سر زندگیش بمونه، شوهر سمیه زیر بازوش رو گرفت و بی توجه به گریه و زاری های فیروزه و بی قراری بچه ها از خونه بردش بیرون، سمیه هم دست آفرین و پسرها رو گرفت و به زور به سمت خونه بردشون
355
کیسه یخ رو به دست هما دادم و کنارش نشستم
+واسه چی باهاش بحث کردی هما؟ اگر بلایی سرت میاورد چی؟
هما کیسه رو روی ورم لبش گذاشت و گفت
+من باهاش بحث نکردم مامان، داشتم در خونه رو باز میکردم یهو حمله کرد سمتم، انقدر داد و هوار کرد اومدم هولش بدم که بیام تو خونه که با مشت کوبید تو صورتم، چقدرم دستش سنگینه
با حرص نگاهی به کبودی صورتش کردم و گفتم
+بزار دایی ات بیاد تکلیفش رو مشخص میکنم، انگار هرچی هیچی نمیگم این زن بدتر میشه، ذره ای
شعور نداره
+ولش کن مامان، فیروزه اس دیگه، خودت میدونی که هیچوقت رفتار درستی نداشته
صدای بسته شدن در خونه که بلند شد به سمت حیاط رفتم، حسین با حالی پریشون داشت به سمت خونه ی ما میومد، پا تند کردم و جلو رفتم
+دیدیش؟ هنوز دم دره؟
حسین دستی به موهاش کشید و سرش رو پایین انداخت
+من شرمنده ی توام گلاره، اصلا نمیدونم آدرس اینجا رو از کجا آورده، از مغازه زنگ زدم باباش، میگفت دو روزه ازش خبر نداریم، انگار بی خبر از خونه زده بیرون، من دردشو میدونم، فهمیده میخوام ازدواج کنم اومده بلای جونم بشه
+زده صورت هما رو داغون کرده، زبونشم شش متر درازه، به نظرم آفرین بهش آدرس داده، الانم من زنگ زدم پلیس، اگر تا اومدن پلیس دم در باشه ازش شکایت میکنم میندازمش زندان تا حساب کار دستش بیاد، بسه هرچی بهش محبت کردم
همراه حسین وارد سالن شدیم، حسین با دیدن هما با نگرانی جلو رفت و گفت
+کار فیروزه اس؟
هما سری تکون داد و گفت
+چیزی نیست دایی، نگران نباش
حسین با جدیت به سمت من برگشت و گفت
+اگر بخوای ازش شکایت کنی من پشتتم، هنوز دم در نشسته منتظره بچه ها رو ببینه، تحت هیچ شرایطی دیگه اجازه نمیدم بچه ها رو ببینه، شده خونه رو عوض کنم و ارتباطش رو با بچه ها قطع کنم اینکارو میکنم و دیگه اجازه نمیدم حتی لحظه ای بچه ها رو ببینه
خواستم جواب حسین رو بدم که با شنیدن صدای جیغ و فریاد فیروزه با عجله به سمت حیاط رفتیم. صداش رو به وضوح میشنیدم
+جناب سروان تو رو خدا شما ی کاری بکنید، اینا بچه هام رو تو خونه زندانی کردن نمیذارن من بچه هام رو ببینم
به سمت حسین برگشتم و گفتم
+برگه ی حضانت بچه ها رو بیار، احتمالا کارمون به پاسگاه کشیده میشه
در حیاط رو که باز کردم ماشین پلیس رو دیدم، مرد جوونی جلوی فیروزه ایستاده بود و تلاش میکرد آرومش کنه، همسایه ها هم انگار که به تأتر مجانی دعوت شده بودند همگی مشغول تماشای معرکه ای بودند که فیروزه راه انداخته بود
356
با عجله جلو رفتم و رو به افسر پلیس گفتم
+جناب این خانم همسر سابق برادر منه، امروز بدون اجازه وارد خونه ی من شده و دختر من رو کتک زده ، من میخوام ازش شکایت کنم
فیروزه چنگی به موهاش زد و جیغ کشید
+تو بچه های منو ازم مخفی کردی، نذاشتی بچه هام بهم نزدیک بشن، تو از من شکایت کنی؟ بدبختت میکنم گلاره
بی توجه به فیروزه اشاره ای به حسین کردم که با برگه ی حضانت داشت به سمتمون میومد و گفتم
+ایشون پدر بچه هان، من کسی رو تو خونه ام مخفی نکردم،طبقه ی بالای اینجا خونه ی برادرمه و بچه ها تو خونشون هستن
حسین که اومد فیروزه صداش رو بالاتر برد، هیچ *** حریفش نمیشد، انقدر جیغ زد
و خودش رو زد که همه رو کلافه کرد، در نهایت افسر به اجبار دستبندی به دستش زد و به زور سوار ماشینش کردن، من و هما هم سوار ماشین حسین شدیم و به سمت پاسگاه رفتیم
حسین به شدت عصبانی بود و میگفت هرجور شده ازش شکایت میکنم و میندازمش زندان تا ی مدت آب خنک بخوره و حساب کار دستش بیاد
حسین دلیلی برای شکایت نداشت اما من از فیروزه به جرم ورود غیرقانونی به خونه ام و کتک زدن هما شکایت کردم، شلوغ بازی های فیروزه هم راه به جایی نبرد و در نهایت افسر پرونده به حدی از دستش عصبانی شد که فرستادش بازداشتگاه، ما رو هم فرستاد تا برای هما طول درمان بگیریم و ضمیمه ی پرونده کنیم. هما میگفت بیخیالش بشیم و نزدیک سال تحویل واسه خودمون دردسر درست نکنیم، ولی من اینبار نمیخواستم کوتاه بیام، چون خوب فهمیده بودم کوتاه اومدن در برابر فیروزه فقط اون رو وقیح تر و پرروتر میکرد
نزدیک سال تحویل بود و روند پرونده کند شده بود، وکیلم میگفت احتمال داره فیروزه با قید وثیقه آزاد بشه و رسیدگی به پرونده اش به اونور سال موکول بشه، اما با فشار و اصرار از وکیلم خواستم از تمام نفوذش استفاده کنه تا هرچه زودتر حکم فیروزه بیاد
در نهایت فیروزه با دوندگی های وکیل من و البته پول خرج کردن های پدرش به سه ماه زندان محکوم شد، پدرش چند باری به خونمون اومد و از حسین خواهش کرد تا کوتاه بیاد اما حسین سفت و سخت ایستاده بود و نمیخواست فیروزه رو ببخشه، از نبود فیروزه استفاده کردیم و مراسم عقد حسین و سعیده رو به روز اول سال جدید انداختیم. آفرین مخالف بود، مدام بهانه میگرفت و اذیت میکرد اما نه مخالفتش و نه بهانه گیری هاش راه به جایی نبرد و در نهایت حسین و سعیده تمام خرید هاشون رو انجام دادن، من و هما هم چند تکه وسایل جدید برای خونه ی حسین گرفتیم و خونه رو برای ورود سعیده آماده کردیم
357
قرار بود روز سال تحویل حسین و سعیده به عقد هم دربیان، از صبح با هما و رباب و سمیه مشغول کار بودیم، سفره ی عقد قشنگی تو سالن انداختیم، علاوه بر وسایل سفره ی عقد وسایل سفره ی هفت سین رو هم تو سفره گذاشتیم، از طرف سعیده مادر و برادرش برای عقد میومدن و از طرف ما هم فقط خودمون بودیم
برای پسرها کت و شلوار خریده بودم و برای آفرین پیراهن کاهویی رنگ قشنگی که حتی نگاهشم نکرد، خودم هم بعد زایمانم کمی شکم آورده بودم و ترجیح دادم لباسی بپوشم که زیاد هیکلم توش مشخص نباشه
سر سال تحویل همگی دور سفره ی عقد نشستیم و بعد از تحویل سال و گرفتن عیدی ها حسین با عجله از جا بلند شد و رفت دنبال سعیده و خانواده اش. برای شام سمیه و رباب خانم دو مدل غذا درست کرده
بودن، سالاد و ماست و ترشی هم تو ظرف آماده کرده بودیم، هما هم ضبطش رو روشن کرده بود و آهنگ گذاشته بود و با همایون و پسرها میرقصیدند، آفرین اما با لباس خونگی بغ کرده ی گوشه نشسته بود و حرفی نمیزد، دلم براش میسوخت اما ترجیح میدادم زیاد بهش نزدیک نشم
با تک زنگی که حسین زد سریع ظرف مخصوص اسپند رو برداشتم و همگی به استقبالشون رفتیم، هما و سمیه کل میکشیدند و سعیده از خجالت حتی سرش رو نمیتونست بالا بگیره
همگی وارد سالن خونه شدند، مادر سعیده پیرزن مسنی بود که به سختی راه میرفت، روی مبلی نزدیک به سفره عقد نشوندمش و براش میوه گذاشتم. برادر سعیده هم معذب گوشه ای نشست، اشاره ای به همایون کردم تا به جای رقصیدن کمی به مهمون ها برسه، همایون هم علی رو بغل کرد و کنار برادر سعیده نشست و مشغول صحبت شدند
نیم ساعت بعد عاقد طبق قراری که گذاشته بودیم در خونه رو زد، هما و سارا پارچه ی سفید رنگی رو بالای سر سعیده و حسین گرفتند، نزدیک آفرین شدم و با مهربونی گفتم
+آفرین جان، عمه پاشو تو یک طرف سفره رو بگیر تا هما قند بسابه
سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد، چشم های غرق اشکش قلبم رو به درد آورد، کنارش نشستم و محکم بغلش کردم و زیر گوشش گفتم
+قربونت برم عمه، به جون هما قسم اگر راهی بود که مادرت برگرده سر زندگیش مثل سری قبل من کمکش میکردم، اما آدم بزرگ ها گاهی وقتا راه اشتباه رو انتخاب میکنن، پدر و مادرت دیگه نمیتونستن باهم زندگی کنن، هر روز جنگ و دعوا داشتن، تو دوست داشتی هر روز زندگیتون جنگ و دعوا باشه؟
لب ورچید و شونه ای بالا انداخت
+یعنی دیگه نمیتونم مامانم رو ببینم
موهاش رو بوسیدم و گفتم
+چرا نتونی؟ من بهت قول میدم هروقت بخوای بفرستمت مامانت رو ببینی، به شرطی که بعدش دعوا و بحث راه نندازی
358
با اصرار تونستم آفرین رو راضی کنم تا به کمک سارا پارچه ی سفید رنگ رو بالای سر حسین و سعیده بگیرن، هما هم مشغول سابیدن قند شد و عاقد شروع به خوندن خطبه ی عقد کرد
چشم بستم و از ته دل برای خوشبختیشون دعا کردم، دعا کردم بچه ها آسیبی نبینن و سعیده بعد ازدواج تغییر نکنه
سعیده که بله رو گفت صدای دست و کل زدن هما و سمیه و رباب خانم بلند شد، آفرین اما هنوز چشم هاش خیس اشک بود، بی صدا پارچه رو زمین گذاشت و گوشه ای دورتر از ما نشست و سرش رو پایین انداخت، حسین خواست به سمتش بره که اشاره کردم تنهاش بذاره، عاقد خطبه ی عقد رو برای حسین هم خوند و سعیده و حسین مشغول امضا کردن شدن و من و هما و سمیه و رباب خانم برای آماده کردن تدارک شام راهی آشپزخونه شدیم
مراسم عقد حسین به خوبی و بدون مزاحمت فیروزه تموم شد،
شک نداشتم اگر فیروزه زندان نبود دردسر درست میکرد و خداروشکر میکردم که ازمون دوره و نمیتونه کاری بکنه
سعیده یک هفته بعد ار عقدشون، وقتی مادر و برادرش راهی شهرشون شدن وسایلش رو جمع کرد و خونه اش رو خالی کرد و برای زندگی به خونه ی حسین اومد، از قبل کلی با آفرین حرف زدم و ازش خواهش کردم در برابر سعیده جبهه نگیره و دعوا راه نندازه و آفرین در ظاهر قبول کرده بود
چند ماهی از عقد حسین و سعید میگذشت، خبر داشتیم که فیروزه آزاد شده و به شیراز برگشته، پدرش تعهد داده بود که فیروزه دیگه مزاحم زندگی حسین نشه، حسین هم قول داده بود ماهی یکبار با هزینه ی خودش برای فیروزه و پدرش بلیط بگیره تا برای دیدن بچه ها بیان، فیروزه هم قبول کرده بود و راضی به دیدار های سه روز در ماه شده بود، میدونستم خانواده اش باهاش اتمام حجت
کردن و بعید میدونستم دردسر جدیدی درست کنه
رابطه ی سعیده هم با بچه ها خیلی خوب بود، جوری که برای پسر ها از خاله سعیده کم کم تبدیل شد به مامان سعیده و این من رو بی نهایت خوشحال میکرد، سعیده زن آرومی بود و سرش به زندگی خودش گرم بود، رابطه امون هم با هم خوب بود و درست عین دو خواهر همیشه باهم بودیم، آفرین هم کم کم حضور سعیده رو قبول کرده بود و هرچند زیاد باهاش صمیمی نبود اما دردسر هم درست نمیکرد و سرش به درس و کتاب هاش گرم بود و رابطه ی خوبی هم با سارا داشت و تو درس ها به هم کمک میکردند
خیالم بابت زندگی حسین راحت شده بود و انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود، هما هم کم کم درسش داشت تموم میشد و دوباره اصرار داشت تا یکبار دیگه خواستگارش رو به خونه راه بدیم
359
مخالفت با هما فایده ای نداشت، دلش به حال دختر مرتضی میسوخت و میخواست براش مادری کنه، تا جایی که وظیفه ام بود و اجازه داشتم نصیحتش کردم و براش از سختی های زندگی با ی مرد مطلقه و سن بالا گفتم اما حرفای ما به گوش هما نمیرفت، انگار تا خودش تو اون راه قدم برنمیداشت و تجربه کسب نمیکرد حرف های ما رو قبول نمیکرد
به اجبار راضی شدم به ازدواجش، وقتی میدیدم چقدر برای رسیدن به مرتضی تلاش میکنه و چقدر با فکر و منطق حرف میزنه چاره ای جز تسلیم شدن نداشتم، همایون هم که تو تمام اون سالها هیچوقت رو حرف من حرف نزده بود بعد از کلی تحقیق در مورد خانواده ی مرتضی راضی شد به اومدن خانواده ی مرتضی و گرفتن ی مراسم نامزدی مختصر برای شناخت بیشتر
بعد تولد یکسالگی علی، از خانواده ی مرتضی دعوت کردیم تا برای یک بله برون خودمونی به خونمون بیان، اما خانواده ی مرتضی که خانواده ی شلوغ و پر جمعیتی بودند با چهل تا مهمون برای مراسم اومدن و
دیگه خونه جای سوزن انداختن نبود، به طور موقت یک زن دیگه رو برای کمک به سمیه و رباب استخدام کردم تا کارهای بله برون به بهترین شکل ممکن انجام بشه
سعیده هم که به تازگی حامله شده بود تلاش میکرد تا جایی که میتونه تو کارها کمکمون کنه و من هم به عنوان مادر هما تلاش میکردم بیشتر پیش مهمون ها باشم و باهاشون وقت بگذرونم
سروه خانم مادر مرتضی انگشتر درشتی به دست هما انداخت، دخترکم بزرگ شده بود انگار و قرار بود یک زندگی جدید تشکیل بده، انگشتر رو که تو دستش انداختن ناخودآگاه بغضم شکست و بیست و یک سال گذشته عین فیلمی جلوی چشمم اومد، به درخواست همایون خطبه ی عقد موقت یک ساله ای بین هما و مرتضی خونده شد و قرار شد تو این یکسال بیشتر باهم آشنا بشن و بعد اگر باهم کنار اومدن مراسم عقد و عروسی رو برگزار کنیم
خانواده ی مرتضی که از کرد های اصیل و اهل تسنن بودن اعتقادی به خطبه ی موقت نداشتن اما به خواست و احترام مرتضی کسی مخالفتی نکرد و حتی بعد از خوندن خطبه ی عقد موقت کلی طلا و کادو به هما هدیه دادند
حسین که تازه فهمیده بود خانواده ی مرتضی اهل تسنن هستن با تعجب نزدیکم شد و گفت
+گلاره، اینا چطور اومدن خواستگاری هما؟ تا جایی که من میدونم کرد ها خیلی تعصب دارن و با غیر هم دین خودشون ازدواج نمیکنن!
شونه ای بالا انداختم و گفتم
+نمیدونم والا،فقط یکبار مادرش گفت ما از قوم و کیش خودمون ضربه ی بدی خوردیم واسه همین خواستیم از غریبه ها عروس بگیریم
+خوب تحقیق کردید؟ ی وقت پسرشون عیب و ایرادی نداشته باشه
360
اخمی کردم و گفتم
+تازه یادت افتاده خان دایی؟ نگران نباش همایون همه جوره تحقیق کرده، حتی یک نفر از دوستاش رو فرستاده سنندج تا با خانواده ی عروس قبلیشون صحبت کنه، اونا خودشونم دلشون از دست دخترشون خون بود، میگفتن دخترشون قدر زندگیش رو ندونسته و لیاقت مرتضی رو نداشته. تو محل زندگی و محل کارم همه ازش تعریف میکردن، دیدی که ما چقدر مخالف این ازدواج بودیم، نه به خاطر دین و آیین اشون، به خاطر تفاوت سنی و بعد به خاطر بچه داشتن مرتضی، اما حرف تو گوش این دختر نرفت. حالام یک سال نامزد باشن بیینیم چی میشه
+چی بگم والا، انشالله که هرچی خیره پیش بیاد.
مراسم بله برون به خوبی برگزار شد، پدر و مادر و خواهر مرتضی و خودش و دخترش شب رو خونه ی ما موندن و بقیه ی مهمون ها شبونه به شهرشون برگشتن، اصرارم برای موندنشون بی فایده بود و من هم چون میدونستم برای همشون جا نداریم زیاد اصرار نکردم
هما رو هم فرستادم خونه ی حسین و برای مادر و خواهر و دختر مرتضی تو اتاق هما جا انداختیم و بقیه رو هم فرستادیم اتاق
مهمان
فردا صبح بعد از صبحانه خانواده ی مرتضی به همراه دخترش برگشتن سنندج اما مرتضی موند، وسط سال بود و مرخصی چند روزه ای گرفته بود. اوایل زیاد با حضورش تو خونه راحت نبودم، مخصوصا که تفاوت سنی زیادی نداشتیم و نمیتونستم به عنوان داماد قبولش کنم اما مرتضی انقدر خاکی و مهربون بود که کم کم تو دل همه مون جا باز کرد و بیشتر از همه نورا رو شیفته ی خودش کرده بود جوری که از تو بغل مرتضی تکون نمیخورد و ی جورایی ناخواسته مراقب بود هما و
مرتضی رابطه اشون فراتر از یک نامزدی ساده نره
تازه فهمیده بودم که هما جذب مهربونی ذاتی و قلب پاک مرتضی شده بود، جوری با محبت با هما رفتار میکرد که خیال هممون رو راحت کرده بود و کم کم داشتیم با این موضوع که هما قراره برای همیشه ازمون دور بشه کنار میومدیم، چون میدونستیم یک حامی خوب و مهربون داره که هیچ جوره اجازه نمیده هما اذیت بشه
هما فارغ ازاینکه اولین فرزندم بود جور دیگه ای برام عزیز بود، برای همین دور شدن ازش برام بی نهایت سخت و غیر قابل تصور بود، جوری که وقتی بهمون گفت میخوان عید همون سال عقد کنن و مدتی بعدش هم عروسی کنن و برای همیشه به سنندج بره فشارم افتاد و کارم به بیمارستان کشیده شد، هما هم هرچند نگران حال من بود و مدام مجبورم میکرد تا داروهای تقویتی بخورم اما در کنارش کارهای رفتنش رو انجام میداد و میخواست سال آخر دانشگاهش رو به صورت مهمان تو دانشگاه سنندج بخونه
❤❤:
گلاره
361
روزها میگذشت و به سرعت به روز عقد هما نزدیک میشدیم، بهار سال هفتاد و سه در حالی که هنوز نتونسته بودم با دوری از هما کنار بیام هما سر سفره ی عقد نشست و به عقد رسمی مرتضی دراومد، مراسم عقد رو تو باغ بزرگی گرفتیم چون مرتضی از خانواده ی پر جمعیتی بود و همشون برای مراسم اومده بودن
لباس های محلی رنگارنگ و قشنگشون دل آدم رو شاد میکرد، حتی هما هم به احترام حرف سروه خانم تو مراسم عقدش لباس محلی پوشید. باور نمیکردم دختری که لای پر قو بزرگ کرده بودم و نذاشته بودم ذره ای سختی بکشه انقدر عاقلانه رفتار کنه و با مهربونیش دل همه رو به دست بیاره، جوری که اسمش از زبون سروه خانم نمی افتاد و مدام هما رو بین اقوامش میچرخوند و به همه معرفیش میکرد
خطبه ی عقد رو که میخوندن، وقتی با چشم های خیس از اشک و بغضی که داشت خفه ام میکرد کنار همایون ایستاده بودم و خیره شده بودم به هما برای لحظه ای چهره ی جلال رو دیدم انگار، جلالی که آرزوی عروس شدن هما رو داشت... خوب که فکر میکردم دیگه تو قلبم هیچ نفرتی از جلال نداشتم،انگار قرار بود تمام اون اتفاقات بیفته تا من قدر خوشبختی و زندگی خوبم رو بدونم. حضور همایون و خوشبختی عمیقی که تو اون سالها داشتم انگار کینه و نفرت رو از دلم پاک کرده بود، بخشش قلبم رو آروم کرده بود و دلم رو سبک کرده بود، جلال هرچند در حق من خیلی بدی کرده بود اما برای هما یک پدر واقعی بود و حتی بعد از مرگش هم با پشتیبانی مالی نذاشته بود آب تو دل هما تکون بخوره. ثروتی که بعد سالها چند برابر شده بود و هنوز مرتضی ازش خبر نداشت، هما تصمیم داشت بخش زیادی از اون پول رو به خیریه اختصاص بده، قرار بود با اون پول تو روستای محل تولد من بیمارستانی ساخته بشه، هرچند اون روستا بعد زلزله با خاک یکسان شده بود اما کمی دورتر از اون روستا خونه هایی ساخته شده بود و مردم همون روستا و روستاهای اطراف توش زندگی میکردن. با کمک همایون و حسین یکی از معتمدین روستا رو مامور ساختن اون بیمارستان کردن، بیمارستانی که به اسم آقاجانم ساخته شد تا ثوابش به روح پر از محبتش برسه
مراسم عقد هما انقدر باشکوه و شلوغ برگزار شد که تا سالها بعد تمام اقوام مرتضی از مراسمش حرف میزدن
بعد عقد، هما افتاد دنبال کارهای انتقالی دانشگاهش و تو شهریور همون سال مراسم عروسی مختصری تو تهران براشون گرفتیم و همگی برای مراسم عروسی اصلی راهی سنندج شدیم تا اینبار با رسم و رسوم کرد ها یک عروسی مفصل بگیریم
362
بعد سالها دیدن یک عروسی شلوغ با رسم و رسوم قشنگ کرد ها حسابی حالمون رو خوب کرد، به عنوان هدیه برای من و نورا و
سعیده و آفرین و حتی سمیه و رباب خانم که باهامون اومده بودن هم لباس محلی دوخته بودند، لباس من زرد رنگ بود و با پوشیدنش به قول همایون چند سالی جوونتر شدم، پارچه ی بلند و مشکی رنگی که پر از گل های زرد و بنفش بود رو به دور کمرم بستن و زنجیر پهنی از مروارید های ریز زرد رنگ رو به گردنم انداختم، لباسی که تا سالها سال به عنوان یادگاری نگهش داشتم
عروسی هما آبرومندانه برگزار شد، چند نوع غذا و سالاد و دسر به عنوان شام سرو شد و حسابی از مهمون ها پذیرایی کردن، هرچند مهمون ها همگی از اقوام خودشون بودن اما باز هم احترامی که به ما و هما گذاشتن برامون قشنگ و قابل احترام بود
با چشم های خیس از اشک و بغضی که داشت خفه ام میکرد و صدایی که به زحمت از گلوم خارج میشد هما رو به مرتضی سپردم و قسمش دادم عین چشماش مراقب عزیزکرده ام باشه و به هما قول دادم چند وقت یکبار بهشون سر بزنم و هیچوقت تنهاش نذارم
خداروشکر مرتضی یک خونه ی بزرگ دو طبقه داشت که طبقه ی بالاش رو وسیله چیده بود و برای مهمون آماده کرده بود و طبقه ی پایین رو ما با جهیزیه ی هما که از همون جا خریدیم پر کردیم.
بعد عروسیشون هم به اصرار هما و مرتضی یک هفته طبقه ی بالاشون موندیم و کل اون یک هفته رو خودم براشون ناهار و شام درست کردم و اجازه ندادم *** دیگه ای براشون غذا بیاره
دختر مرتضی هم پیش مادربزرگش سروه خانم زندگی میکرد، وابستگی شدیدی به مادربزرگ و عمه اش داشت و دلش نمیخواست ازشون جدا بشه، من هم با فهمیدن این موضوع حسابی خوشحال شدم و از هما خواستم اصراری برای اومدن مریم نکنه و ترجیحا سال اول ازدواجشون رو تنها باشن، هما هم در ظاهر قبول کرد اما بعدها فهمیدم که یک ماه بعد عروسیشون با اصرار مریم رو پیش خودشون آورده و رابطه ی خوبی هم با هم دارن
زندگی هما برخلاف تصور من زندگی خوب و آرومی بود، با مرتضی خوشبخت بود و هیچ گله ای نداشت و با حضور مریم تو زندگیش مشکلی نداشت
یک سال بعد عروسیشون هم باردار شد و تو تابستون سال هفتاد و پنج وقتی تازه سی و هفت سالم بود صاحب یک نوه ی پسر شدم به اسم ایمان، پسری که با تولدش انگار دنیا رو به ما هدیه کرد
حضور ایمان باعث شده بود بیشتر سال رو سنندج باشم، دل کندن از نوه ی سفید و بورم برام سخت بود و انقدر دوستش داشتم که صدای همه رو درآورده بودم
363
عمر و جونم ایمان بود، تازه فهمیده بودم وقتی میگن نوه از بچه ی آدم عزیزتره یعنی چی، انقدر ایمان رو دوست داشتم و انقدر رفتم و اومدم و هما رو کشوندم تهران که بالاخره مرتضی تسلیم شد و درخواست انتقالی اش رو برای تهران داد، هما هم که تازه مشغول به کار شده بود
با پارتی بازی مرتضی و آشناهاش تونست انتقالی بگیره، اما کارهای مرتضی زودتر جور شد و یک سال زودتر از هما تونست انتقالی بگیره و هما مجبور شد یک سال سنندج بمونه
مرتضی زودتر از هما به تهران اومد و هر هفته آخر هفته میرفت و به هما و بچه هاش سر میزد
تو اون یکسال پیش ما موند و در کنارش دنبال ی خونه ی خوب نزدیک ما میگشت
حسین و سعیده هم که خانواده اشون حسابی بزرگ شده بود تصمیم داشتن به یک خونه ی بزرگتر نقل مکان کنن، حسین که تونست یک خونه ی خوب و بزرگ نزدیک به ما پیدا کنه و با پس اندازش خونه رو بخره منم به مرتضی پیشنهاد دادم تا به جای گشتن به دنبال خونه، طبقه ی پایین ما ساکن بشن، مرتضی هم که میدونست من چقدر به هما و ایمان وابسته ام قبول کرد تا با دادن اجاره ی مختصری همسایه امون بشه
سال 77 بود و هما دوباره باردار شده بود و بالاخره تونسته بود برای سال تحصیلی جدید انتقالی بگیره و به تهران بیاد، مریم حسابی بزرگ شده بود و تو کارها بهش کمک میکرد و دختر بی دردسر و آرومی بود. تو پوست خودم نمیگنجیدم، همونطور که دلم میخواست هما برگشته بود پیشم و میتونستم تو دوران بارداریش کنارش باشم
من و همایون دلمون یک دختر کوچولو درست شبیه به هما میخواست، همایون هنوز حسرت ندیدن بچگی هما رو میخورد و دلش میخواست هما صاحب یک دختر بشه، اما هما برای بار دوم هم صاحب پسری به اسم محمد شد و شادی رو بار دیگه به زندگیمون هدیه کرد
بعد از تولد محمد هم من و همایون و هم مرتضی چندین بار دیگه از هما خواستیم تا یک بچه ی دیگه بیاره اما هما مخالف بود و میخواست به کارش برسه
صبح زود بچه ها رو به من میسپرد و به مدرسه میرفت، سمیه ناهار رو درست میکرد و من و بچه ها تو حیاط خونه خودمون رو با کارهای باغبونی و بازی کردن با سگی که به تازگی خریده بودیم سرگرم میکردیم، اغلب روزها سعیده هم میومد پیشمون و نزدیک ظهر سهمیه ی ناهارش رو برمیداشت و به خونه برمیگشت
روزها و ماه ها و سالها گذشت، گرد پیری روی چهره ی من و همایون نشسته بود و دیگه کم کم باورمون شده بود که پیر شدیم اما عشق بینمون هنوز مثل روز اول بود، هنوز با دیدنش هیجان زده میشدم و دلم میخواست هر لحظه و هر ثانیه کنارش باشم
364
زمان تو روزهای خوشی به سرعت میگذشت، جوری که به خودمون اومدیم و دیدیم نوه هامون دارن میرن مدرسه و چین و چروک های صورتمون ازمون یک مادربزرگ و پدربزرگ واقعی ساخته بود
اوایل سال هشتاد و پنج همایون و حسین کارشون رو گسترش دادن و یک مغازه ی بزرگ تو مرکز شهر گرفتن و با گرفتن چند فروشنده و شاگرد علنا خودشون رو بازنشسته کردن، من هم از خدا خواسته
از روزهای بازنشستگی همایون استفاده میکردم و بیشتر وقتمون رو با هم میگذروندیم، به تلافی سالهایی که از هم دور بودیم صبح ها بعد طلوع آفتاب دست به دست هم برای پیاده روی به پارک نزدیک خونه میرفتیم و یک ساعتی پیاده روی میکردیم و بعد به خونه برمیگشتیم، بعد همایون پسرها رو به مدرسه میرسوند و نورا رو که دانشجوی سال اول پرستاری بود به دانشکده اش میرسوند و من مشغول رسیدگی به امور خونه و دیدن تلویزیون میشدم.
یادمه اوایل سال هشتاد و شش بود،همایون و حسین یک زمین نزدیک به خونه خریده بودند و میخواستند یک ساختمون سه طبقه مطابق میل خودشون بسازن، به خاطر همین همایون جز ساعت های اول روز بیشتر وقتش رو سر ساختمون بود
اون روز صبح موقعی که همراه همایون داشتیم تو پارک قدم میزدیم از دور چهره ی آشنایی دیدم، دست همایون رو رها کردم و کمی نزدیکتر شدم. زن مسن و خوش پوشی روی نیمکت پارک نشسته بود و مشغول کشیدن سیگار بود و با مرد جوونی که روبه روش ایستاده بود حرف میزد، سالها زیادی از اون روزها میگذشت اما برای منی که با سرور زندگی کرده بودم شناختنش حتی از راه دور هم کار زیاد سختی نبود. هرگز انتظار دیدنش رو نداشتم، اونم تهران! اونم تو پارکی نزدیک خونه ی ما! در جواب همایون که صدام میکرد دستی تکون دادم و با قدم های لرزون به سرور نزدیک شدم، حواسش به پسری بود که روبه روش ایستاده بود و با عصبانیت سیگار میکشید، ناخودآگاه حرفاشون رو شنیدم و فهمیدم اون مرد جوون پسر سروره!
+میگی چیکار کنم سرور؟ مگه میتونم زنم رو از خونه بندازم بیرون؟ میبینی که حامله است، یکم جلوی زبونت رو بگیر تا اونم انقدر حرف بارت نکنه
+ای خاک بر سر من با این بچه بزرگ کردنم، به جای اینکه طرف مادرت رو بگیری داری طرف اون زن رو میگیری؟
مرد جوون دستی به موهاش کشید و سرش رو بالا گرفت، با دیدن من حرف تو دهنش ماسید و با کنجکاوی نگاهم کرد، باورم نمیشد این پسر همون پسری بود که برای نجات جونش از همه چیز گذشتم...
❤️❤️:
365
سکوت پسر باعث شد سرور رد نگاهش رو دنبال کنه و به سمت من برگرده، با دیدن من اخم هاش رو تو هم کرد و با دقت نگاهم کرد، انگار شک داشت که از جا بلند شد و قدمی به سمتم برداشت، همزمان همایون هم نزدیکم شد و کنارم ایستاد، همایون که اسمم رو به زبون آورد انگار سرور مطمئن شد من گلاره ام
+گلاره جان عزیزم، چیزی شده؟
سرور سیگارش رو زمین انداخت و با خنده بهم نزدیک شد و محکم بغلم کرد، از بوی بد سیگار حالم داشت بد میشد، کمی خودم رو عقب کشیدم
+خودتی گلاره؟ وای باورم نمیشه چقدر عوض شدی! تو... اینجا چیکار میکنی؟
به سختی لبخندی زدم
و گفتم
+خونه ام همین نزدیکی هاست، تو اینجا چیکار میکنی؟ بعد این همه سال فکر نمیکردم دیگه همدیگه رو ببینیم
سرور دوباره سیگاری روشن کرد و اشاره ای به مرد جوون کرد و گفت
+گل پسرمه، یادته که؟ همونی که برای نجاتش از دست جلال به آب و آتیش زدم، حالا همین گل پسر به خاطر زنش منو از خونه اش انداخته بیرون
نمیخواستم زیاد باهاش همکلام بشم، اگر هم بهش نزدیک شده بودم صرفا از سر کنجکاوی بود.
+بچه ان دیگه، زن که بگیرن خانواده اشون رو یادشون میره، من مزاحمتون نمیشم باید برم
بازوی همایون رو گرفتم و خواستم ازش دور بشم که دستم رو گرفت و با اعتراض گفت
+هی کجا میری! بعد این همه سال همدیگه رو دیدیم، نمیخوای یکم باهم حرف بزنیم؟
چشمکی زد و اشاره ای به همایون کرد و گفت
+نمیخوای بگی این آقا کیه؟ جلال رو که خبر دارم به درک واصل شده لابد بعد مرگش فیلت یاد هندوستان کرده و شوهر کردی؟
خودم رو به همایون چسپوندم و گفتم
+همایون همسرمه،پدر هما... چند سالی هست پیداش کردم
سرور ابرویی بالا انداخت نگاهی به سرتا پای همایون انداخت و سوتی زد، جوری که من از رفتارش خجالت زده شدم
+پس واسه خاطر ایشون بود که روز و شب گریه میکردی؟ حق داشتی والا، حالا اینا رو ولش کن، بعد مدتها ی گوش شنوا پیدا کردم، وقت نداری یک ساعت بشینی پای حرفام؟
خواستم بهونه ای بیارم که همایون گفت
+گلاره جان من میرم یک ساعتی دور پارک میچرخم و میام. تنهاتون میذارم راحت باشید
با رفتن همایون سرور دستم رو گرفت و من رو به سمت نیمکت کشوند و رو به پسرش گفت
+برو یکی دو ساعت دیگه بیا دنبالم، فعلا از دست اون زن احمقت اعصاب ندارم
پسر سرور کلافه سری تکون داد و مودبانه از من خداحافظی کرد و از پارک بیرون رفت، سرور با هیجان به سمتم برگشت و گفت
+پس بالاخره به اونی که میخواستی رسیدی! خوبه حداقل از بین ما سه تا تو به مراد دلت رسیدی!
+من زیاد وقت ندارم سرور، باید برم خونه
366
سرور اخمی کرد و گفت
+مگه من جذام دارم که اینجوری میکنی؟ خواستم بعد چند سال باهات حرف بزنم.که اونم اگر بی *** و تنها نبودم و دلم پر نبود بهت اصرار نمیکردم
رو گرفت ازم، دلم واسش سوخت، تو دلم گفتم یک ساعت به حرفاش گوش میدم و بعد میرم
مکثی کردم و با تردید گفتم
+خیلی خب ناراحت نشو، به خاطر تو نگفتم، بچه ها خونه تنهان
آهی از ته دل کشید و نگاهی به همایون که ازمون دور شده بود انداخت و گفت
+بچه هات؟ یعنی به جز هما بازم بچه داری؟ خوش به حالت گلاره، خوشبخت شدی واقعا البته حق هم داشتی ی وقت فکر نکنی من حسودی میکنم ها، اما من بعد فرارم دیگه زندگی نکردم... مردک اولش خوب مجیز منو میگفت، مدام عین
پروانه دورم میچرخید، منم خدا رو بنده نبودم، خیال میکردم خوشبخت میشم باهاش، واسه همین پل های پشت سرم رو خراب کردم و باهاش رفتم. اونم نامردی نکرد و بدون توجه به بچه ای که ازش داشتم هرچی داشتم و نداشتم رو از چنگم درآورد و با ی دختر جوون فرار کرد، وقتی بهش اعتراض کردم گفت چطور بمونم به پای زنی که به شوهر عقدی خودش خیانت کرده و افتاده دنبال پسر باغبون خونه اشون! حق داشت... از این میسوختم که حرفش درست بود... خلاصه که منو با ی بچه تنها گذاشت و رفت. من موندم و ی پسرکوچیک و یک زندگی که خرج داشت! نه خانواده ای برام مونده بود و نه جرات داشتم بیام و به شما سر بزنم. خیلی سختی کشیدم، این بچه رو به سختی به اینجا رسوندم، کارگری کردم، رخت مردمو شستم، سبزی پاک کردم، ترشی درست کردم... نشد... نتونستم از پس خودم بربیام. صدبار تا ترمینال اومدم تا برگردم شیراز اما از ترس جونم جرات نکردم.
وقتی دیدم نه راه پس دارم نه راه پیش تن دادم به تن فروشی! انقدر وضعم خراب بود که با هرکس و ناکسی میخوابیدم، فقط برای اینکه بچه ام گرسنه نمونه، هفت سال با هر نامردی خوابیدم تا اینکه فهمیدم دچار یک نوع بیماری مقاربتی شدم، یکم پول و پله جمع کرده بودم واسه همین از ترس جونم اون کارو کنار گذاشتم و تو خونه ای که زندگی میکردم مشغول درست کردن غذای خونگی شدم، بعدم غذاها رو بسته بندی میکردم میبردم تو خیابون به راننده های تاکسی میفروختم، کم کم کارم گرفت و دیگه هیچوقت به شغل قبلیم برنگشتم... اما اون مرض برای همیشه باهام موند، جوری که همیشه درد میکشم... همون سال ها بود که خبر مرگ جلال توسط یکی از آشناهای قدیمی به گوشم رسید، البته چهار سالی از مرگش میگذشت اون موقع، منم بار و بندیل بستم و برگشتم شیراز بلکه ی چیزی دستم رو بگیره
367
سرور آهی کشید و ادامه داد
+وقتی برگشتم شیراز هرچی گشتم نتونستم تو رو پیدا کنم، اما خدیجه هنوز تو همون خونه ی قبلی ساکن بود، بهش سر زدم، خونه رو اجاره داده بود به دو تا خانواده و از اون راه خرجشو درمیاورد، باز گلی به جمال جلال که به فکر این زن بود، هرچند در حق تو خیلی بدی کرد اما آخر عمری حداقل ی سرپناه بهش رسید، اما من چی؟
پوزخندی زدم و گفتم
+چه انتظاری داشتی سرور؟ انتظار داشتی بعد اون بلاهایی که به سر جلال آوردی و اون رسوایی که به بار آوردی جلال برات ارث و میراث بذاره؟
سرور با طعنه گفت
+تو چی؟ توام کم بلا سر جلال نیاوردی! مگه تو باعث فلج شدنش نشدی؟ برای تو که خوب پول و پله به جا گذاشت، پایتخت نشین شدی! تو ی محله ی خوب خونه داری، سر و تیپت هم معلومه که وضعت خوبه
کلافه از جا بلند شدم،
حوصله ی حرف های چرند این زن رو نداشتم
+از دیدنت نمیتونم بگم خوشحال شدم، اما دیدنت بعد این همه سال زیادم برام بد نبود، حداقل فهمیدم که آدم ها تو همین دنیا تاوان کاراشون رو پس میدن، من اگر باعث فلج شدن جلال شدم اول اینکه به خاطر تو و نجات جون تو بود و دوم اینکه تاوانش رو تو همین دنیا دادم و مدت زیادی خودم هم ویلچر نشین شدم، الانم اگر زندگی خوبی دارم منکر نمیشم که بخشیش به خاطر ثروت جلاله، اما بخش زیادیش به خاطر آدم هایی هست که اطرافم هستن، من تو زندگی با جلال کم سختی نکشیدم، مثل تو به میل خودم زنش نشدم، مثل توام بی آبروش نکردم. حالا هم باید هرچه زودتر برم خونه
راهمو کج کردم تا ازش فاصله بگیرم، سرور اما با سماجت مانعم شد و با التماس گفت
+منو ببین گلاره،من با سختی و بدبختی تن به هر خفتی دادم تا پسرم رو بزرگ کنم، هیچوقت نذاشتم بچه ام بفهمه شغلم چیه تا باعث آبروریزیش نشم، اما امروز همون پسر به خاطر زنش منو از خونه بیرون کرده، بی *** و تنهام گلاره، تو دلت پاکه، همیشه دلت پاک بوده، بهم کمک کن، فقط... فقط در حد ی سرپناه، خودم میرم کار میکنم خرجمو درمیارم، اما نمیخوام دیگه سربار پسرم باشم، نمیخوام از عروسم حرف بشنوم
نگاهش کردم، به زن بیچاره ای که داشت بهم التماس میکرد، باید خوشحال میشدم اما حالم بد شد از التماس های سرور، به یاد گذشته افتادم، به یاد فخر فروختن هاش، طلاهایی که به رخ من میکشید، لباس های فاخری که میپوشید و غروری که سرتا پاش رو فرا گرفته بود... از اون زن مغرور هیچی نمونده بود جز یک زن مفلوک و بیچاره که برای داشتن جای خواب به من التماس میکرد.
368
دروغ چرا، دلم براش سوخت، اما هرگز به خودم اجازه نمیدادم این زن رو با گذشته ای که ازش سراغ داشتم تو خونه و زندگیم راه بدم یا بخوام بهش کمکی بکنم، جدا از همه چیز خیلی خوب میدونستم جلال از سرور نفرت داشت و دلش نمیخواست حتی ریالی از ثروتش به دست سرور بیفته
عقب عقب رفتم، از اون زن زیبا و قدرتمند هیچی باقی نمونده بود، چقدر عجیب بود بازی روزگار، کی فکرشو میکرد روزی سرور به این وضع بیفته! به یاد اولین باری که دیده بودمش افتادم، زمین تا آسمون فرق کرده بود این زن.
سرور اینبار با التماس و گریه دستم رو گرفت و گفت
+حتی خدیجه با اون همه بدی هایی که در حقت کرد هم وضعش از من بهتر بود، حداقل تا قبل مرگش یک سرپناه داشت و بعد مرگش هم اون خونه رسید به زن و مردی که روزهای آخر عمر ازش نگهداری میکردن. من که به تو بدی نکردم گلاره،حداقل کارهایی که خدیجه کرده بود رو من نکردم! التماست میکنم کمکم کن، به خدا قسم هیچی ندارم، درمونده ام،
به خدا که اگر نمیترسیدم خودم رو خلاص میکردم از این زندگی نکبت بار... گلاره من بی کسم، من اشتباه کردم... تاوانشم دادم،تو تمام این سالها ذره ذره عذاب کشیدم بابت خطایی که کرده بودم، التماست میکنم دستم رو بگیر نذار بیشتر از این نابود بشم
از مرگ خدیجه خبر نداشتم، یعنی بعد اومدنمون به تهران تمام رشته های اتصالم رو با شیراز بریده بودم و حتی به ندرت به سیما زنگ میزدم
نمیدونستم چی به سرور بگم، یعنی نمیدونستم چطور بهش بفهمونم که نمیخوام و نمیتونم کمکش کنم، ازش فاصله گرفتم، خودش رو روی زمین انداخت و شروع به گریه و زاری کرد، قلبم حتی اگر از سنگ بود هم با دیدن حال و روز سرور به رحم میومد، اما نخواستم... نخواستم دیگه برای کسی دل بسوزونم، اونم برای زنی مثل سرور که امتحان خودشو پس داده بود
پا روی قلبم گذاشتم و ازش فاصله گرفتم.چشم بستم روی حال زارش و نشنیده گرفتم گریه و زاری هاش رو
همایون رو که از دور دیدم پا تند کردم و بهش نزدیک شدم، تمام تنم داشت میلرزید، دلم میخواست هرچه زودتر برگردم خونه، همایون بدون حرف زیر بازوم رو گرفت و با عجله به سمت خونه رفتیم، اما صدای گریه و زاری های سرور از گوشم بیرون نمیرفت. نه فقط اون روز بلکه روزها و شب های بعدش که از ترس روبه رو شدن دوباره با سرور خودم رو تو خونه حبس کرده بودم بازم صداش تو گوشم میپچید
صدای گریه و زاریش حتی تو خواب هم راحتم نمیذاشت و انگار قصد داشت زندگی رو بهم زهر کنه
369
یک هفته بعد اون ماجرا وقتی همایون دید هنوز پریشون و سردرگمم و حتی خواب راحتی ندارم پیشنهادی بهم داد، ازم خواست تا نه با پول جلال بلکه با پول همایون هزینه ی رهن یک اتاق کوچیک تو یک محله دور از محله ی خودمون رو به سرور بدیم، اولش مخالفت کردم، نمیخواستم به اون زن نزدیک بشم، احساس میکردم با ورود سرور به زندگیمون دوباره زندگیمون بهم میریزه، سرور یکبار به من رکب زده بود، تو بدترین شرایط تنهام گذاشته بود اما بازم در نهایت من کمکش کردم و پسرش رو از دست جلال نجات دادم و جون خودش رو هم نجات دادم. دیگه نمیخواستم بهش نزدیک بشم اما انقدر خواب های آشفته میدیدم که نتونستم دووم بیارم، حالم بد بود، ذهنم درگیر بود و لحظه ای از فکر حال و روز سرور بیرون نمیومد
در نهایت همایون از طریق یکی از شاگردهاش پیگیر شد و با تعقیب سرور از تو همون پارکی که دیده بودیمش تونست محل زندگی پسرش رو پیدا کنه، در کمال تعجب پسرش تو یکی از منطقه های خوب تهران خونه داشت و خونه اشم ویلایی و بزرگ بود، احساس میکردم سرور باز هم دروغ گفته و میخواست سر ما رو کلاه بذاره وگرنه وقتی پسرش تو همچین
خونه ای زندگی میکرد چطور نمیتونست یک اتاق کوچیک برای مادرش اجاره کنه!
هرجوری که بود از در و همسایه پرس و جو کردیم و فهمیدیم عروس سرور دختر یکی از تجار معروفه و تو یک مهمونی وقتی با پسر سرور با هم بودن پلیس سر میرسه و دستگیرشون میکنه و در نهایت به خواست خودشون به عقد هم درمیان و پدر اون دختر هم خونه ای به دخترش میده و به خاطر دل تنها دخترش شغلی هم برای دامادش دست و پا میکنه. اما بعدها سرور با عروسش به مشکل میخوره و چون خونه به نام عروسش بوده پسرش هم مجبور بوده با زنش مدارا کنه
با خبر بودم که سرور به طور موقت تو اتاقکی که ته خونه ی پسرشه زندگی میکنه و عروسش اولتیماتوم داده که باید هرچه زودتر از اونجا بره
نمیدونستم کار درست چیه، همایون میگفت پسر سرور شغل خوب و درآمد بالایی داره اما گویا به خاطر زنش جرات نداشت به مادرش کمک کنه
دل رو به دریا زدم و به طور ناشناس یکی از زن های خیر محل رو به سراغ سرور فرستادم و ازش خواستم بدون بردن اسم من ترتیب ساکن شدن سرور تو اتاق یک خونه رو بده. مقداری پول هم دادم تا به دست سرور برسونه و ازش خواستم به مسجد همون محلی که براش خونه میگیره بسپاره تا کاری براش دست و پا کنه
370
تابستون همون سال بالاخره تونستیم یک اتاق جمع و جور و مرتب تو یک خونه ی بزرگ تو جنوب تهران برای سرور پیدا کنیم، ی اتاق بیست متری بزرگ و تمیز که اجاره ی یک سالش رو جلو جلو دادم، سپردم اتاق رو رنگ کنن و چند تکه وسایل براش بگیرن و اتاق رو آماده ی اقامت سرور کنن، در نهایت همون زن خیر رو به سراغ سرور فرستادم و خیلی زود سرور وسایلش رو جمع کرد و راهی خونه ی جدیدش شد، مقداری پول هم براش فرستادم تا اگر نتونست شغلی پیدا کنه تا مدتی نیاز به پول نداشته باشه
بعد انجام اینکار انگار آرامش به زندگیم برگشت، حسین مخالف کارم بود و هما میگفت به خاطر رحمی که به سرور کردی روزی پشیمون میشی، من اما وجدانم آسوده بود و حداقل دیگه شب ها سر راحت روی بالش میذاشتم.
سرور هم انگار فهمیده بود کسی که کمکش کرده من بودم یکی دو بار رفته بود در مغازه ی همایون که نفهمیدم چطور آدرسش رو پیدا کرده بود و ازش خواسته بود آدرس خونه رو بده تا بیاد و شخصا از من تشکر کنه، ولی من به همایون و حسین سپردم که تحت هیچ شرایطی نمیخوام سرور رو ببینم.
مدتی بعدم باخبر شدم که همراه با زن صاحب خونه اشون سبزی قورمه آماده میکنن، ترشی درست میکنن، مربا و رب گوجه میپزن و از همین راه خرج خورد و خوارکش رو درمیاره، پسرش هم هر از گاهی دور از چشم زنش به سرور سر میزد و مقداری پول بهش میداد و اجاره اش رو هم من توسط همون زن خیر سال
به سال براش میفرستادم و دیگه نگرانی بابتش نداشتم
هرچقدرم از طرف حسین و هما متهم به دلسوزی بیخود میشدم وقتی خوب فکر میکردم میدیدم که خدا بی دلیل سرور رو سر راهم قرار نداده بود، شاید همه ی اینها امتحانی از سمت خدا بود تا ببینه من تو روزهای خوشی و رفاه به فکر همنوع خودم هستم و بهش کمک میکنم یا نه و من احساس میکردم از اون امتحان هم سربلند بیرون اومدم و بی توجه به گذشته ی سرور به خاطر وجدان خودم در حدی که میتونستم کمکش کردم
در چشم بهم زدنی سالهای عمرمون میگذشت، زمان به سرعت میگذشت و برای نورا و دختر مرتضی خواستگار اومده بود، خواستگار نورا پزشک عمومی بیمارستانی بود که نورا توش کار میکرد و خواستگار مریم یکی از همکلاسی های دانشگاهش. نورا دختر مهربون و با محبتی بود، تو سن شونزده سالگی به خواست خودمون براش از خانواده ای که تو جنگ از دست داده بود گفتیم، احساس میکردیم نورا باید بدونه که چه پدر و مادر فداکاری داشته و هر دو رو تو راه دفاع از وطن از دست داده
❤❤:
گلاره
❤️❤️:
371
مرتضی همسر هماس، اسم دخترشم مریم❤️
هرچند نورا بعد فهمیدن حقیقت تا مدتها افسرده و غمگین بود اما کم کم تونست خودش رو جمع و جور کنه و بعد از اون هرچند وقت یکبار به محل خاکسپاری پدر و مادرش میرفت
نورایی که روزی با اومدنش به خونه امون برامون خیر و برکت به ارمغان آورده بود حالا داشت به دنبال زندگی خودش میرفت، با همایون مشورت کردم و بعد از تحقیق در مورد خواستگار نورا که اسمش سعید بود و بسیار جوون برازنده ای بود، برای نورا جهيزيه ی خوبی خریدم، دوست نداشتم کم و کسری داشته باشه و احساس کمبودی بکنه.
بهار سال هشتاد و نه تو هوای خوش اردیبهشت مراسم بله برون نورا رو تو خونه گرفتیم، بعد از سالها با سیما تماس گرفتم و برای مراسم نورا دعوتش کردم، سالها بود که ازش بی خبر بودم، میدونستم که دو دختر و دو پسر داره و حسابی سرش با بچه هاش گرمه،انقدر تغییر کرده بود و خانوم شده بود که اگر تو خیابون میدیدمش هرگز نمیشناختمش، دختراش رو با خودش آورده بود و پسرهاش رو به همسرش سپرده بود. مراسم بله برون نورا به خوبی برگزار شد و قرار عقد و عروسی رو برای تابستون همون سال گذاشتیم. سعید هم قول داد نزدیک خودمون خونه ای رهن کنه تا ما هرچه زودتر جهیزیه ی نورا رو آماده کنیم و برای مراسم عروسی آماده بشیم
زمان با سرعت عجیبی میگذشت
آفرین چند سالی بود که با پسر همسایه اشون ازدواج کرده بود اما بچه دار نمیشد. مشکل از آفرین بود، رحمش توان نگه داشتن جنین رو نداشت و پزشک بهشون پیشنهاد رحم اجاره ای رو داده بود و سارا دختر سعیده قبول کرده بود تا فرزند آفرین و همسرش رو به دنیا بیاره
خود سارا هم یک سال قبل آفرین با همکارش تو بانک ازدواج کرده بود و دو پسر داشت و با دل پاک و قلب مهربونی که از مادرش به ارث برده بود میخواست به آفرین کمک کنه تا زندگیش از هم نپاشه
علی هم بزرگ شده بود و بی نهایت شبیه به جوونی های همایون بود، انگار نسخه ی دیگه ای از همایون داشت روبه روم قد میکشید و بزرگ میشد، خیلی دلم میخواست درس بخونه و برای خودش کسی بشه اما علی که عشق کامپیوتر و موبایل رو داشت با گذروندن چند دوره ی آموزشی تو تهران به کمک پدرش مغازه ی فروش و تعمیر کامپیوتر باز کرد و مشغول به کار شد و الحق هم که تو کارش موفق و سربلند بود و در نهایت سال 95 با دختری آشنا شد و ازمون خواست برای خواستگاری پا پیش بذاریم. علی من انقدر بزرگ و آقا شده بود که داشت ازدواج میکرد و این من رو بی نهایت خوشحال میکرد.
372
ساناز دختر زیبا و مهربونی بود که دل علی من رو برده بود، دانشجوی سال آخر داروسازی بود و من فکر میکردم
به خاطر تحصيلات بالاش راضی به ازدواج با علی نشه، اما وقتی علی خیالم رو راحت کرد که ساناز بله رو بهش داده انگار رو ابرا بودم
همراه هما و نورا به بازار رفتیم و چند دست لباس خریدیم، علی رو هم مجبور کردیم کت و شلوار خاکستری رنگی برای روز خواستگاری بخره.
همگی ذوق عجیبی داشتیم، همایون مدام سر به سر علی میذاشت و حسین که حالا خودش هم هر دو پسرش رو داماد کرده بود سعی میکرد با شوخی تجربیاتش رو در اختیار همایون بذاره
ساناز اصالتا شمالی بود، ی دختر سفید و بور با چشم های عسلی رنگ و زیبا، نگاه عاشقانه اش به علی خیالم رو راحت کرده بود که میتونه پسرم رو خوشبخت کنه
دسته گل بزرگی از رز های قرمز خریدیم و به همراه یک جعبه ی بزرگ شیرینی راهی خونه ی پدری ساناز شدیم
یک خونه ی نقلی و کوچک ته یک کوچه ی پهن و پر از درخت، دسته گل رو به دست علی دادیم و با هیجان وارد خونه اشون شدیم
ساناز تک دختر خونه بود و مشخص بود برای پدر و مادرش به شدت عزیزه، سه تا برادر بزرگتر از خودش داشت و علی دوست و رفیق صمیمی برادر وسطی ساناز بود و طی رفت و آمد هایی که به خونه ی پدری ساناز داشت همه دوستش داشتن و هیچکس مخالف ازدواجش با ساناز نبود
خوشحال بودم که همه چیز داشت مطابق میلمون پیش میرفت، هرچند خانواده ی ساناز مهریه ی سنگینی رو پیشنهاد دادن و شرط و شروط زیادی داشتن اما به خاطر دل علی هیچکس مخالفتی نکرد و مراسم به خوبی انجام شد.
قرار عقد رو برای تابستون گذاشتیم تا هما هم بتونه با خیال راحت تو مراسم شرکت کنه و بعد به خواست خود علی همراه با همایون به دنبال خونه ای برای علی املاکی ها رو زیر پا گذاشتیم و درنهایت با پیدا نکردن موردی که میخواستیم تصميم جدیدی گرفتیم
چند سالی بود که به همراه حسین و هما به ساختمون سه طبقه ای که حسین و همایون ساخته بودند نقل مکان کرده بودیم و خونه ی قبلی رو برای فروش گذاشته بودیم اما هربار مشتری تا پای معامله میومد و اتفاقی می افتاد و معامله کنسل میشد، برای همین با علی مشورت کردیم و ازش خواستیم برای زندگی به اون خونه بره که هم نزدیک خودمون بود هم بزرگ و دلباز بود و فقط نیاز به بازسازی داشت.
علی هم که از خونه خاطرات زیادی داشت و روزهای خوش بچگیش تو همون خونه بود با خوشحالی قبول کرد و مشغول بازسازی خونه شد، قرار شد طبقه ی پایین برای نورا و همسرش باشه و طبقه ی بالا برای علی و ساناز
373
یک توضیح بدم چون انگار تو قسمت های قبلی واضح نگفتم و یک عده رو به اشتباه انداختم
ببینید بچه ها، از ثروتی که جلال به نام گلاره و هما کرده بود همون اوایل گلاره ی مغازه اشو در اختیار برادرش
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد