رمان های جدید

611 عضو

خانوم آروم توی بغلم گذاشتش و گفت شاه صنم جان فرداصبح خودم میام خونتون و به بچه شیرمیدم ویادت میدم چطوری ازش نگهداری کنی؛بعدم سری تکون دادوگفت الهی قربونت برم یه وقت ناراحت نشیا ولی دیگه اینجانیااخلاق آقایدالله وکه دیگه همه میشناسن یکمی بداخلاق هست ولی توی دلش هیچی نیست،دلش مثل چشمه زلاله.انگار بغضی که توی گلوم بودراه نفسمو بسته بود،اما به زور جلوی اشک هام گرفتمو باصدای خیلی آرومی گفتم الهی خداسایه تونو از سر بچه هاتون کم نکنه فاطمه خانوم ،چشم یادم میمونه چی گفتین وخداحافظ زیرلبی گفتم وهمراه احمدآروم آروم به سمت خونه رفتیم که یه وقت نوزاد بیدار نشه.اکبر آه سردی کشیدوگفت شاه صنم هروقت توی خونه ی خان خسته میشدم امابازم مجبور بودم که کارکنم فکر میکردم که ماخیلی بدبختیم.اماامروز که مامان وخاک کردیم و برگشتیم خونه تازه فهمیدم بدبختی یعنی چی وشروع کردبه گریه کردن.اکبردرست میگفت برای همین منم همراه بااحمدشروع کردم به گریه کردن.وقتی رسیدیم خونه همه خواب بودن ومنم نوزادو توی رختخواب خودم گذاشتم وبالای سرش نشستم و دعا میکردم که تا فردا صبح که فاطمه خانوم میاد گرسنه ش نشه و از خواب بیدار نشه.امابه یک ساعت نرسیده بودکه صدای گریه نوزادکل خونه رو برداشته بود.پدرم مدام نوزاد و فحش میدادو نفرین میکردو من هرکاری میکردم نمیتونستم آرومش کنم .تا اینکه دم دمای صبح بودکه انگار اونم ازگریه کردن خسته شده بودکه خوابش برد.منم همونطور که نوزادو روی پام تکون میدادم چشمهام گرم شدوخوابیدم.باصدای درازخواب پریدم و وقتی جای خالی برادرهام ودیدم نوزادوآروم روی زمین‌گذاشتم ورفتم تا دروبازکنم.پاهام خشک شده بودونمیتونستم درست راه برم و کسی که هم که پشت دربودامون نمیدادتا دروبازکنم.وقتی دروبازکردم فاطمه خانوم اومدتوی خونه وگفت وای توکجایی دختر،تاالان خوابیدی؟و همونطورکه به سمت اتاق میرفت گفت بچه کجاست بده من زود شیرش بدم وبرم تاآقا یدالله خوابه.فاطمه خانوم وقتی دید نوزادخوابه پرسید تا صبح که اذیت نکرد؟گفتم چرادم دمای صبح بودکه خوابش برد.فاطمه خانوم بچه روتوی دستش گرفته بودکه گفت ای وای این قنداق وازدیروز عوض نکردین؟سری تکون دادم وگفتم خیلی کوچیکه من میترسم بهش دست بزنم.نافشم که اونطوریه میترسم بِکَنه.فاطمه خانوم نگاه سرسری بهم انداخت وهمینوطورکه مشغول بازکردن قنداق نوزادبودگفت ببین شاه صنم جان تودیگه دختربزرگی شدی عاقلی،عمرهم که دست خداست وقسمت مادرتوهم این بوده اگه نتونی ازش مواظبت کنی خدانکرده،میمیره ها.

1403/12/02 18:23

پارت 13
الانم خوب نگاه کن ببین من چطورقنداق بچه روعوض میکنم،بادقت به فاطمه خانوم وکارهایی که انجام میدادزل زده بودم که فاطمه خانوم باصدای بچه گونه ای گفت خب حالاخواهرجون برای من که مثل خودت یه دخترنازوخوشگلم چه اسمی میزاری؟ازشنیدن اینکه نوازد دختره وخواهردارشدم ذوق کردم،امافکراینکه مامان دیگه نیست ومن بجای همبازی شدن باخواهرم بایدبزرگش میکردم هم دلم رو میسوزوندوهم ترس بزرگی توی دلم مینداخت.فاطمه خانوم زیربچه روعوض کرد وگفت روزی چندبارباید قنداق روچک کنی،خودمم روزی چهار پنج بارمیام وشیرش میدم الانم که فصل سرماست،اگه یکم شیربدوشم واسه شب ها میتونی نگهداری واگه نصفه شب گشنش شدبا قاشق آروم آروم بهش بدی.فاطمه خانوم تموم کارهایی که برای بزرگ کردن نوزاد بودوبهم یادداد،بعدم نگاهم کردوگفت فهمیدی؟نمیدونستم اصلافهمیدم فاطمه خانوم چی گفته یانه امابه نشانه متوجه شدم سرموتکون دادم ومشغول تماشای نوزادی که درحال شیرخوردن بودشدم.توی دلم همش دعامیکردم که بچه نخوابه و کامل شیرشوبخوره،امااون همش مکث میکردومجبوربودم کمی تکونش بدم که دوباره شیربخوره.فاطمه خانوم که دید همش نوزادوتکون میدم،دستموپس زدوگفت اِچرا همچین میکنی شاه صنم؟بچه رو چیکارش داری؟سرموپایین گرفتموگفتم میخوام کامل سیرشه که اگه شما دیگه نیومدی گرسنه ش نشه.فاطمه خانوم گفت خیالت راحت،تاوقتی یکم بزرگ ترشه خودم شیرش میدم،بعدم کمی به دوروبراتاق نگاه کردوگفت برای ناهارچی میخوای درست کنی؟غذادرست کردن بلدی؟سرمو پایین انداختم وگفتم بابام وبرادرهام تاشب خونه خان کارمیکنن و غذاشونواونجامیخورن،ناهاردرست نمیکنم امابرای شب تاس کباب بارمیزارم.
فاطمه خانوم سری تکون دادوگفت خوبه پس ماهرخ غذادرست کردن بهت یاد داده،با شنیدن اسم مادرم شروع کردم به گریه کردن وگفتم مادرم همه کاری به من یاد داده،امانه مثل صدیقه خانوم که زینب وزهرا روکتک میزنه،اون همیشه بامحبت ومهربونی کارهاروبهم یادمیداد.
فاطمه خانوم دست روی سرم کشید وگفت شاه صنم جان توبایدقوی باشی، یه وقتایی دنیایه بلاهایی به سرآدم میاره که اگه ضعیف باشه کمرش میشکنه وخوردمیشه.تو میدونی الان مامانت داره نگات میکنه؟باتعجب دور وبرمو نگاه کردموگفتم نه مامانم کجاست الان؟
فاطمه خانوم گفت مامانت اینجاکه نیست پیش خداست ازاونجاداره نگات میکنه تو وبرادراتو پدرتو نگاه میکنه،ازاینکه همش غصه میخوری وگریه میکنی اونم غصه میخوره،بعدم پرسید تو که دلت نمیخواد مامانت ناراحت باشه،میخواد؟
زوداشکاموپاک کردم وگفتم نه نمیخواد،فاطمه خانوم

1403/12/02 18:23

باریکلایی گفت و شروع کردبه نصیحت کردن من.
پارت 14
فاطمه خانوم باریکلایی گفت وشروع کرد به نصیحت کردن من و از سختی هایی که توی بچگیش کشیده بود گفت.بعدم بچه رو روی زمین گذاشت و گفت این میخوابه تا چند ساعت دیگه،روزا آقایدالله زیادخونه نمیمونه و من راحت میتونم بیام شیرش بدم ،امابرای شبا شیر میدوشم و بهت یاد میدم چطور باقاشق بهش شیربدی.
تا هفتم که هیچ امابعدش براش یه اسم انتخاب کنید همینطوری بچه صداش نزنید گناه داره،بعدم همونطور که به سمت درحیاط میرفت سَرسَری نگاهی به دور و برش انداخت وگفت من یکم کار دارم اما تا دو سه ساعت دیگه میام اگرم نیومدم نگران نشو،بعدم چرخید وبه صورتم کمی نگاه کرد میدونستم میخواد چی بگه توی حرفش پریدم و گفتم خیالت راحت فاطمه خانوم در خونتون نمیام،فاطمه خانوم که انگار خیالش راحت شده بود آفرینی گفت و از خونه بیرون رفت.همونجا وسط حیاط وایساده بودم ونمیدونستم حالا که مامان نیست من بایدچیکار کنم،اما یادم اومد مامان صبح ها حیاط رو جارو میزنه،با آفتابه توی حیاط آب پاشیدم و شروع کردم به جارو زدن،لحظه های بی مادر کِش میومدو هر ثانیه صد سال میگذشت.
فاطمه خانوم همونطور که گفته بود چند بار به خونه ما اومد ونوزاد رو شیر داد و بازم هرچی که درباره ی بچه به ذهنش می رسید رو با حوصله برام توضیح میداد.
شب که پدرم و برادرهام به خونه برگشتن گفتم باباجان فاطمه خانوم گفت باید برای خواهرم اسم بزاریم وگرنه گناه داره همینطوری بدون اسم بمونه.
پدرم که اصلا از نوزاد خوشش نمیومد بدون اینکه نگاهی به ما بندازه با بغض گفت اسمشو میذاریم آدمکش،قاتل اصلا بگو فاطمه خانوم هراسمی خودش صلاح میدونه روش بزاره،فقط وقتایی که من توی خونم این بچه رو جلو چشم من نیار،با ناامیدی و دلشکستگی بچه رو دوباره بردم و توی اتاق گذاشتم و مشغول پهن کردن سفره شدم،آخرشب هم از شیری که فاطمه خانوم توی ظرف دوشیده بود کمی به نوزاد دادم و مشغول عوض کردن قنداقش شدم تا بخوابونمش.
داشتم با نوزاد حرف میزدم که محمد برادرم گفت تو دوستش داری؟
نگاهی به چهارچوب درانداختم ،هرچهارتاشون به دیوار تکیه داده بودن و منو نگاه میکردن،دوباره به نوزاد نگاه کردم و گفتم آره من دوستش دارم،صادق گفت چرا دوستش داری اون مامانو کشته؟!
همونطور که نوزاد رو روی پام میزاشتم گفتم فاطمه خانوم میگه قسمت مامان این بوده و مامان مارو نگاه میکنه،اگه خود مامان زنده بود بچه رو دوست داشت،پس باید ماهم دوستش داشته باشیم تا مامان خوشحال شه.

1403/12/02 18:23

پارت15
احمدکه انگار ازحرفام خوشش اومده بودجلوتر اومده وروی زمین نشست وخیره شد بهم تا ببینه من چی میگم.پشت سرش هم محمد و صادق و رضا هم اومدن و نشستن و بادقت به حرف های من گوش دادن،منم هرچی که فاطمه خانوم گفته بودومو به مو براشون تعریف کردم.وقتی حرفام تموم شداکبرگفت آخه باباکه دوستش نداره ما چجوری دوستش داشته باشیم؟برای اینکه پدرم صدامونشنوه آروم گفتم یواشکی بهش محبت میکنیم که بابانفهمه و ناراحت نشه بعدم مشغول تکون دادن نوزاد روی پاهام شدم،برادرهام در سکوت بهم زل زده بودن که گفتم به نظرتون اسمشو چی بزاریم؟
اکبرشونه هاشو بالاانداخت و گفت نمیدونم
به محمد و صادق و رضا نگاه کردم که اونا هم همین کارو کردن و گفتن نمیدونن،خودم هم نمیدونستم باید چه اسمی برای نوزاد بزاریم اما نمیدونم چیشد که گفتم بزاریم خورشید؟
اکبرگفت حالا چرا خورشید به نوزادی که دیگه خواب بود نگاهی انداختم و گفتم چون مامان که رفت ،دنیا سیاه شد اماخورشید هم دنیا رو روشن کرد و هم تنهایی منو پرکرد.شماکه با بابا میرید خونه خان،اگه خورشید نبودمن تنها تو این خونه دق میکردم.دلم میخواست به قول فاطمه خانوم قوی باشم اما با یادآوری جای خالی مادرم دوباره شروع کردم به گریه کردن.اکبر باغصه نگاهی به من انداخت و رو به برادر هام گفت پاشین بخوابیم فردا باید بریم خونه ی خان و همگی بلند شدن و مشغول پهن کردن رختخواب هاشون شدن،با خاموش شدن چراغ گرد سوز منم کنار خورشید
دراز کشیدم و آروم آروم شروع کردم با مادرم حرف زدن و هرکاری که از صبح تا حالا انجام داده بودم و براش تعریف کردم.
روز ها به سختی میگذشت و من با تموم وجودم ازخورشید مواظبت میکردم،مثل مادرم تخم مرغ هارو جمع میکردم و در عوض از محترم خانوم برای خورشید شیر گاو میگرفتم تا بیشتر بهش شیر بدم وجون بگیره،اما هر بار که تخم مرغ هارو در خونه محترم خانوم میبردم اخم هاشو توی هم میکشید و میگفت والا من سی تا مرغ و خروس دارم نمیدونم کی به تو گفته این تخم مرغ هارو برداری بیاری اینجا،اما از قدیم گفتن اگه آدم یه دستی به سر بچه بی مادر بکشه خدا عوضشو میده،بعد به اندازه ی دوتا لیوان شیر گاو توی دبه میریخت و با هزار منت دست من میداد و میگفت توی این ده بجز منم چند نفر دیگه هستن که گاو دارن اینبار تخم مرغ هاتو با اونا عوض کن و درو میبست و هر بار با دیدن من ایشی میگفت وحرفای دفعه قبل تکرار میکرد.
خورشید بزرگ تر شده بود و نگهداری ازش برام سخت تر بود چون وقتی نوزاد بود زیاد می خوابید حالا خوابش کمتر شده بود وقتی من کنارش نبودم ،گریه میکرد.
پارت16
سرمای زمستون از راه

1403/12/02 18:23

رسیده بودوانگار اونسال بیشتر از همیشه برف میبارید.برف ویخبندون رفتن به چشمه رودر کنار خورشید،خیلی برام سخت کرده بودوبرای همین وقتایی که میخاستم برم چشمه مجبور بودم خورشیدوپیش صدیقه خانوم بزارم وبه چشمه برم وبرگردم.صدیقه خانوم میگفت خورشید،دست و پا گیرش میکنه وتا منو میدید میگفت باز که تو اومدی دختر؟والا بلا زمان ما هم چشمه بودوهم برف و یخبندون بود،ولی ماخواهر برادرامونو می بستیم کولمونو کارهامونو انجام میدادم،زمان ما این ادا اطوارا نبودکه دم به دیقه مزاحم این و اون شیم،اما وقتی میدید من هنوزم دم در منتظر نگاهش میکنم باغرغرمیگفت وای که راست گفتن بچه بی مادرسمج میشه وبعدم با هزار نازو منت، زینب ومیفرستادکه خورشیدو ازم بگیره. میدونستم صدیقه خانوم از نگهداری خورشید ناراحته اما چاره ای نداشتم وبرای اینکه صدیقه خانوم و راضی نگهدارم و کمتر بهم غربزنه ،لباس هاو ظرف های صدیقه خانوم و همراه با خودم به چشمه میبردم و میشستم.این کار اصلا از غرغرهای صدیقه خانوم کم نمیکرداما باعث میشد،دوباره خورشیدو نگهداره.
پدرم اصلا به خورشید نگاه نمیکردوهربارکه خورشید جلوی چشمش بودبا دادوبیداد از ما میخواست که خورشیدواز اتاق بیرون ببریم.پدرم همیشه خورشیدومسئول مرگ مامان میدونست و میگفت این بچه نحسه وآخر نحسیش دامن مارو میگیره.منم برای اینکه هم پدرم ناراحت نشه و هم خورشید غصه نخوره،تا جایی که میتونستم سعی میکردم خورشید جلوی چشم پدرم نباشه و شبها قبل از اومدن پدر و برادر هام به خونه می خوابوندمش.با رسیدن فصل بهارمن ده ساله شدم وخورشیدپنج ماهه شده بود.از خودش صدا در می آورد وهر روز یه کار جدید انجام میداد.با دیدن خنده های خورشیدهمه ی غم های دنیا از دلم می رفت .وقتایی که پدرم خونه بوداز شیرینکاریهای خورشید برای برادرهام تعریف میکردم تا پدرم هم بشنوه ومهرخورشید به دلش بشینه.فاطمه خانوم هنوزهم برای شیردادن خورشید به خونه ما میاومدو میگفت شیرگاو سرده وبرای بچه زیاد خوب نیست ویادم داده بودکه درکنارشیر به خورشید غذا بدم.دیگه احساس نمیکردم خورشید خواهرمه وشبیه یه مادر براش زحمت میکشیدم و با خنده هاش میخندیدم وباگریه هاش غصه میخوردم‌.بااینکه دیگه از سرمای زمستون خبری نبود اما بردن خورشید به چشمه بازهم کارسختی بود.صدیقه خانوم دیگه درقبال شستن طرف ها و لباسهاشم راضی نمیشدکه خورشیدونگهداره ومن مجبور میشدم خونشو هم آب و جارو کنم وبراش نهار بپزم.با اینکه شبهااز شدت خستگی بیهوش میشدم اما ازاینکه جای خورشیدراحت بود،خوشحال بودم.

1403/12/02 18:23

17
مثل همیشه صبح زودازخواب بیدارشدم وخونه روآب وجاروکردم.تخم مرغ هارو توی سبدگذاشتم تاببرم خونه حلیمه خانوم وبعدم برم ظرف ها ولباس هاروسرچشمه بشورم.خورشید خواب بودامااگه دیرترمیرفتم چشمه دیگه نمیرسیدم که خونه صدیقه خانوم وتمیزکنم وبراش غذا بپزم.برای همین آروم خورشیدوبغل کردم ورفتم خونه صدیقه خانوم.زینب درو بازکردوصدیقه خانوم بعداز گذاشتن هزارتا منت وزدن حرفهای همیشگی،به زینب گفت خورشیدوببره بالا.ظرف هاولباس های صدیقه خانوم روهم گرفتم وهمراه باچیزهایی که خودم بایدمیشستم،به سمت چشمه رفتم.وقتی برگشتم تخم مرغ هارو گذاشتم توی سبدوبه سمت خونه حلیمه خانوم راه افتادم.دلم میخواست کمی بزرگتر بودم تامیتونستم برم شهرو تخم مرغ هارواونجابفروشم.چون مطمئن بودم بااین تعداد تخم مرغی که من هرباربه حلیمه خانوم میدم،هم میشدشیرخریدوهم یه دست لباس برای خورشید.اماحیف که کوچیک بودم ومطمئن بودم پدرم هم بخاطرخورشید همچین کاری نمیکنه.حلیمه خانوم دم درباچندتااز همسایه هانشسته بودومشغول حرف زدن بود.تاچشمش به من افتادباصدای تقریبا بلندی گفت بیا،باز پیداش شد،بعدم دمپاییشوازپاش درآوردوپرت کردبه سمت منوگفت دِآخه بچه مگه من روزی صدبار بهت نمیگم تواین ده بجزمنم ده نفردیگه گاودارن؟صبح به صبح که چشمت وبازمیکنی یه راست میای درخونه ما؟به دمپایی که بهم نخورده بودوروی زمین افتاده بودنگاه کردم وبغضم قورت دادم وگفتم مگه صدقه میدی حلیمه خانوم؟تخم مرغ میدم شیرمیگیرم،تازه شیری که شمابه من میدی خیلی کمترازتخم مرغ هاست.حلیمه خانوم که انگار بهش برق وصل کرده بودن،از جاش پریدوگفت:چشمم روشن،حقا که نمک نشناسی،واسه من زبون درازی میکنی؟یَک آشی برات بپزم شاه صنم که یه وجب روش روغن داشته باشه.بعدم روکردبه همسایه هاوگفت دست من نمک نداره،اگه دستموباعسل یکی کنموبزارم تودهن هرکسی آخرش یه گازم میزنه و میره.حلیمه خانوم بلند بلندحرف میزدو روی پاش میکوبیدو حرص میخورد.حوصله معرکه ای که حلیمه خانوم راه انداخته بودونداشتم وبه سمت خونه صدیقه خانوم به راه افتادم.کارهای صدیقه خانوم هم که تموم شدخورشیدوبغل کردم وبه خونه برگشتم.حالا که شیرنداشتیم نمیدونستم بایدچیکار کنیم وفاطمه خانوم هم گفته بودخورشید تایک سالگی حتما باید شیر بخوره.کمی سیب زمینی آبپزبه خورشیددادم وشروع کردم به بازی کردن باخورشید.خورشیدباصدای بلندی میخندیدوانگارباصدای خنده هاش تمام خونه ازشادی پرمیشد.شب که شدتازه پدرم به خونه برگشته بودکه درزدن.اکبر رفت تادروبازکنه وچون هیچ *** به خونه مانمیامدهمه

1403/12/02 18:23

ماپشت پنجره خیره به دربودیم.
پارت 18
درکه باز شد حلیمه خانوم خودشو پرت کردتوی حیاط و شروع کردبه جیغ جیغ کردن که آی مش رحمت بیا ببین دخترت امروز چطوری منو پیش درو همسایه شست وگذاشت کنار،این بودجواب خوبی؟این بودجواب محبتی بودکه من به شما کردم و یه ریز حرف میزدو گاهی پشت دستش میکوبید.پدرم نگاهی به من انداخت و رفت توی حیاط تا حلیمه خانوم و آروم کنه.حلیمه خانوم با دیدن پدرم خودشو به مظلومیت زدودیگه جیغ جیغ نکردو گفت والا مش رحمت من روم سیاهه اما تو که نمیدونی این دختر چشم سفیدت چه حرفهایی که پیش درو همسایه بارمن نکرده.والابلا این رسمش نیست جواب خوبی و با بدی نمیدن و یه مشت دروغ تحویل پدرم داد.پدرم مدام معذرت خواهی میکردوبرای آروم کردن حلیمه خانوم بهش قول داد که منو ادب کنه.حلیمه خانوم که خیالش راحت شد تونسته به پدرم ثابت کنه من بی ادبم راهشو کشیدو رفت.از حرف های حلیمه خانوم دلم حسابی شکسته بود.همونجا روی زمین نشستم وشروع کردم به گریه کردن.مگه یه بچه کوچیک و بی مادر چه کاری میتونست بکنه که حلیمه خانوم اینجوری دست پیش و گرفته بودواومده بوداینجا.پدرم اومدتوی اتاق ‌وبا دیدن من گفت چرا گریه میکنی شاه صنم؟با هق هق گفتم بخدا من بهش حرفی نزدم بابااون دمپاییشو پرت که به طرف من منم گفتم مگه صدقه میدی؟بابا بخدا تخم مرغا بیشتراز شیریه که حلیمه خانوم بهم میده.بابام سرشو تکون دادو گفت میدونم دخترم،اما اگه به حلیمه خانوم نمیگفتم ادبت میکنم معلوم نبودتا کی میخواد اینجا وایسه وسرو صدا کنه.حالا ام پاشو هرچی درست کردی بیار یه لقمه بخوریم و بخوابیم.از فردا هم نمیخواد تخم مرغ هارو با اهالی روستا عوض کنی،جمعشون کن خودم یه روز میبرم شهرو باپولش هرچی میخوای میخرم.پدرم هیچ وقت اهل حرف زور شنیدن نبود؛احساس میکردم پدرم بی اندازه خسته ست ؛که میدونسته حلیمه خانوم دروغ میگه وفقط سکوت کرده.اماکار حلیمه خانوم به نفع منوخورشیدبودو دیگه لازم نبودبرای یکم شیر منت حلیمه خانوم وبقیه اهالی روستارو بکشم.روزها میگذشت واون سال بارون خوبی باریده بود وکشاورزا منتظر محصول بودن‌‌‌.پدرم میگفت اگه محصول وبرداشت کنیم خان دستمزد خوبی بهمون میده و با همون دستمزد بدهیشو میدم خودمم تو پاییزو زمستون میرم شهر کارمیکنم‌.خرج امسال پاییزو زمستونمودربیاریم ازسال بعد زندگیمون مثل سابق میشه ودیگه لازم نیست توی خونه خان کار کنیم.توی لحن پدرم شادی موج میزدوهمه ما از شادی پدرمون خوشحال بودیم.احساس میکردم روزهای غصه و ناراحتی داره تموم میشه واگه مامان هم زنده بود دیگه هیچ غمی توی

1403/12/02 18:24

دنیانداشتم.

1403/12/02 18:24

پارت 19
اماهیچ وقت نمیدونستم روزهای خوشی و خوشبختی من فقط روزهای زنده بودن مامانه ودنیا برام خواب های شومی دیده. خورشید ده ماهه بودو چهار دست و پا سعی میکرد از همه جا سردربیاره وبه همه چیز دست بزنه.هر وقت بیکاربودم باهاش تمرین میکردم که روی پاهاش وایسه،تا بتونم باخودم ببرمش چشمه ودیگه کارهای صدیقه خانوم وانجام ندم.اما فاطمه خانوم بهم میخندیدومیگفت تابچه یکساله نشه راه نمیره ومن فقط خودمو خورشیدو خسته میکنم.مردادماه بودوآفتاب داغ سرصبح آدمو کلافه میکرد‌‌‌‌‌‌ ‌‌مثل هرروز خورشیدو بغل کردم تا ببرمش خونه صدیقه خانوم.صدیقه خانوم هم کم لطفی نکرده بود وبه اندازه ده روز رخت و لباس توی تشت چیده بود.من هرروز لباس های اونارو میشستم ولی بازم فردا دوبرابر دیروز رخت ولباس چرک داشتن.صدیقه خانوم که دید زل زدم به تشت رخت چرکا ،دستشو تو هواتکون داد وگفت به چی زل زدی شاه صنم؟خیلی ناراحتی بیا بچه تونو بردار ببر،من خودم دستم چلاق نیست کارهای خودمو انجام بدم.تا اومدم حرفی بزنم صدیقه خانوم گفت والا من راضی ام صد برابر این رخت و لباسارو بشورم ولی یه دیقه خورشیدو نگه ندارم.زارو زندگیمو نیم وجب بچه ریخته بهم.میدونستم اگه حرفی بزنم صدیقه خانوم باهام لج میکنه وخورشیدو نگه نمیداره برای همین با صدای آرومی گفتم دستت دردنکنه صدیقه خانوم ایشالا خورشیدراه بره دیگه مزاحم شمانمیشم و تشت لباس هارو برداشتم و به سمت چشمه رفتم.با کوه بزرگ لباس چرک های صدیقه خانوم مجبور بودم سه سری تاچشمه برم و بیام برای همین ظرف ها و لباس های خودمونو گذاشتم بعد از لباس های صدیقه خانوم ببرم وبشورم. وقتی کارهام تموم شد لباس هاو برداشتم و به سمت خونه صدیقه خانوم به راه افتادم.برعکس همیشه صدیقه خانوم خورشیدو توی بغلش گرفته بود و روی سکوی دم در خونشون نشسته بود.با دیدن من به سمتم اومد وبا عصبانیت گفت بزار زمین لباس هارو خودم میبرمشون.نگاهی به خورشید که انگار زیر آفتاب داغ بیحال شده بود انداختم و گفتم دستتون درد نکنه شما از صبح زحمت کشیدی و از خورشید مراقبت کردی،بجز اینها ظرف هاهم هست و هنوز خونه رو تمیزنکردم و ناهارم نذاشتم.صدیقه خانوم یکی زد توی سرم و گفت من چلاق نیستم خودم بلدم کارهام و بکنم بیا بچه رو بردار ببر .از رفتار صدیقه خانوم حسابی تعجب کرده بودم .برعکس همه روزها که تا ته زیرزمینم تمیز نمیکردم ول کنم نبود ،حالا میگفت بقیه کارهاشو خودش انجام میده.توی افکارخودم بودم و با تعجب به صدیقه خانوم نگاه میکردم که خورشیدو گذاشت روی زمین.و تشت لباس هارو ازم گرفت وگفت انگار کر شدی شاه

1403/12/02 18:24

صنم
پارت 20
با تعجب به صدیقه خانوم نگاه میکردم که خورشیدو گذاشت روی زمین. و تشت لباس هارو ازم گرفت و گفت انگار کر شدی شاه صنم زینب و میفرستم خونتون ظرف هاروبده بیاره از فردا هم من بچه داری نمیکنم برو یه فکری بحال خودتو خواهرت بکن.خورشیدو از روی زمین برداشتم و دوییدم دنبال صدیقه خانوم و همونطور که نفس نفس میزدم گفتم خورشید چیزی شکسته؟کاری کرده که شما ناراحت شدین؟صدیقه خانوم برگشت نگاهم کردو گفت نه چیزی شکسته و نه کاری کرده،من حوصله ونگ بچه ندارم.توی حرف صدیقه خانوم پریدم و گفتم آخه خورشید که اصلا گریه نمیکنه بعدشم من هنوز ظرف ها و لباس های خودمونو نشستم.صدیقه خانوم بی توجه به حرف هام نفس پرحرصی کشیدو گفت ای خدااین چرا زبون نمیفهمه من اصلا دلم نمیخواد بچه شمارو نگهدارم باید به کی بگم بعدم کمی صداش و بالا بردو گفت آی ایهاالناس من حوصله بچه داری ندارم یکی به این بفهمونه و راهشو کشیدو رفت.گرمای مرداد ماه از هرطرف به صورتم میخورد وحالمو بدتر میکرد.دلم میخواست برم و به صدیقه خانوم بگم حالا که کوه لباساتو شستم حوصله بچه داری نداری؟اما با یادآوری حلیمه خانوم و ترس اینکه صدیقه خانوم هم همون کارو تکرار کنه با بغض خورشیدو به خودم چسبوندم و گفتم غصه نخوریا خورشید جان چون مامان داره نگاهمون میکنه ببینه غصه می خوریم ناراحت میشه و به سمت خونه به راه افتادم.نمیدونستم باید چیکارکنم و حالا که صدیقه خانوم خورشید. نگه نمیداشت چطوری ظرف هارو کهنه های خورشیدو بشورم.آروم آروم به سمت خونه میرفتم که یهو خورشید بالا اورد و از سرتا پامو کثیف کرد.به خیال اینکه خورشید گرما زده شده و چون زیر افتاب مونده حالش بهم خورده قدمهام و تند ترکردم و به سمت خونه رفتم.وقتی به خونه رسیدم خورشید و توی اتاق گذاشتم تا براش شربت آبلیمو درست کنم تا گرمازدگیشو برطرف کنه.اما خورشید بیش از اندازه بیحال بودو هرچی میخورد بالا میاورد.داشتم لباس های خورشیدوکه کثیف شده بود عوض میکردم که دیدم از گوشش کمی خون بیرون زده و بالای سرش کبوده.با دیدن خون ترسیده بودم ونمیدونستم چیشده که از گوش خورشید خون بیرون زده.با عجله لباس های خورشیدو تنش کردم و دوباره به سمت خونه صدیقه خانوم رفتم.صدیقه خانوم که صدای منو پشت در شنید به زهرا گفت تو نمیخواد بری دم در من خودم میرم و با عصبانیت درو بازکردوگفت مگه نگفتم من دیگه بچه نگه نمیدارم،باز چرا اومدی اینجا؟تو چشمهای صدیقه خانوم نگاه کردم و پرسیدم خورشیدچرا بیحاله؟از گوشش چرا خون بیرون زده؟
شنیدن حرفم رنگ صدیقه خانوم پرید اما زود خودشو جمع و جورکردو

1403/12/02 18:24

گفت:حالش خوب نیست؟این از منم سالمتره،بعدشم دوساعته زیر برق افتاب بچه رونگه بغل کردی یه لنگه پاوایسادی دم درخونه ما ،بعدمیگی حالش خوب نیست؟خب قربونت برم منم بودم بیحال میشدم حالم بد میشد.برو یه شربت خاکشیری چیزی بده بچه بخوره دو دیقه دیگه حالش جامیادو بعدم رفت تو ودرو بست.با جوابی که صدیقه خانوم بهم داده بود دیگه مطمئن شده بودم که یه بلایی سر خورشید آوردن،وحالا هم نمیخوان زیربار برن.برای همین دوباره در زدم و گفتم صدیقه خانوم دروبازکن وگرنه تا شب همینجا میمونم و در میزنم،پس بیا بیرون بیینم چه بلایی به سرخواهرم آوردی؟صدیقه خانوم اینبار با عصبانیت بیشتری درو بازکردو گفت: من چه بلایی سرخواهرت آوردم؟خوشم باشه،زبون دراز شدی؟این حلیمه بدبخت همش میگفت بی چشم و رویی ها ولی من باورنمیکردم.الانم راتو بکش برو تا با دسته جارو سیاه و کبودت نکردم.اصلا تهدید های صدیقه خانوم برام مهم نبود،حتی اگه منو میکشت هم باید میفهمیدم چه بلایی سرخورشید اومده،برای همین گفتم من برای دعوا اینجا نیومدم،ببین صدیقه خانوم من ده ماهه که این بچه رو بزرگ میکنم،پس فرق گرمازدگی و بیحالی و میدونم.بگو چه بلایی به سر خواهرم آوردی؟بعدشم از سر دلسوزی که خورشید و نگه نمیداشتی،درعوضش کارهاتو میکردم و برات غذا درست میکردم.پس حسابی باهم نداریم.تا نرفتم وبابامو نیاوردم اینجا بگو چی به سر خورشید اومده.صدیقه خانوم که انگار اصلا حرفهای منو نمیشنید و فقط دنبال این بود که شر راه بندازه و منو از سرش واکنه گفت نه تورو خدا،بیا بامن دعوا کن،یه وقت حرمت بزرگ کوچیکی سرت نشه ها،هرچند از بچه بی مادر چیزی بیشتراز این انتظار نمیره،ماهرخم که زنده بود یه ذره ادب نداشتی چه برسه به الان که هیچ *** بالاسرت نیست و مثل علف هرز داری بزرگ میشی.دلم نمیخواست صدیقه خانوم بفهمه با حرفهاش دلمو شکسته و پیش چشم صدیقه خانوم یه آدم ضعیف به نظر برسم برای همین بغضمو قورت دادم و گفتم هرچی دلت میخواد بگو ولی باید بهم بگی خواهرمو چیکارکردی؟صدیقه خانوم که انتظار داشت اشکم جاری شه وسرخورده برگردم خونمون،انگار با شنیدن حرفم بهش برق وصل کردن،که از جا پریدو گفت دختره ی چشم سفید زبون نفهم الان حالیت میکنم یه من ماست چقد کره داره،انگار به تو خوبی نیومده و رفت توی حیاط و خیلی زود برگشت و با دسته جارو افتاد به جونم.خیلی دردم اومداما خورشیدو محکم تر بغل کردمو گفتم هرچقدرم منو بزنی تا نگی چه بلایی به سر خواهرم اومده از اینجا نمیرم.

1403/12/02 18:24

پارت 21
چندتا از همسایه ها با شنیدن صدای جیغ جیغ صدیقه خانوم بیرون اومدن و می پرسیدن تا بیینن چی شده،تا اومدم حرفی بزنم صدیقه خانوم با صدای بلندو بغض داری گفت:هیچی چی میخواستین بشه،دوروز بچه رواز سرلطف نگهداشتم،حالا شده وظیفه.امروز سرم درد میکرد نتونستم بچه رو نگهدارم،حالا شاه صنم خانوم ازم طلبکاره.با شنیدن حرفهای دروغ صدیقه خانوم با چشمهای گشاد شده نگاهش کردم وگفتم دروغ میگه بخدا امروز خورشیداینجا بود ولی وقتی اومدم ببرمش بیحال بودوگوشش خونی بود من فقط میخوام بدونم چه بلایی به سر خواهرم اومده که بیحاله و همش بالا میاره. بعدم روسری خورشیدو کنار دادم گوش خورشیدو به بقیه نشون دادم.همسایه هاشروع کردن به پچ پچ کردن ،که صدیقه خانوم شروع کرد به زدن خودش واز حال رفتن که ای وای خدا بیین شانس منو ،خدا میدونه چه بلایی به سربچه آورده الان میخواد شَرِشو بندازه گردن من.چندتا از همسایه ها منو سرزنش کردن و آب قند به خورد صدیقه خانوم میدادن.درحال تماشای نمایش صدیقه خانوم بودم که مرضیه خانوم منو کنار کشیدو گفت شاه صنم جان،تو اگه خودتم بکشی،صدیقه حرف نمیزنه و اگه بلایی سر بچه اومده باشه زیربار نمیره.بجای اینجا وایسادنو وقت تلف کردن بچه رو ببرپیش ننه اقدس جوشونده ای دوایی چیزی بهش بده که زودتر خوب شه.نگاهی به صدیقه خانوم که مثلا از حال رفته بود ولی زیرچشمی داشت منو نگاه میکرد انداختم وگفتم صدیقه خانوم دعا کن حال خورشید زود خوب شه،وگرنه اگه اتفاقی برای خورشید بیافته شب و روز دعا میکنم که هر بلایی سرخورشید آوردی خدا سربچه هات بیاره و بی توجه به دادو فریاد صدیقه خانوم به سمت خونه فاطمه خانوم به راه افتادم.خورشید مدام عق میزدو لباس های خودش ومنو سرتاپا کثیف کرده بود.با اینکه میدونستم آقا یدالله الان سَرِ زمینه ولی جرات در زدن نداشتم.چند دیقه ای پشت در وایسادم و آخر ازسر ناچاری شروع کردم به در زدن.فاطمه خانوم وقتی خورشید و توی اونحال دید روی پاش کوبیدو گفت یا زهرا چه بلایی سراین بچه اومده.مثل کسی که بین یه جمعیت غریبه ،آشنایی دیده باشه با دیدن فاطمه خانوم بغضم شکست وبا هق هق شروع کردم به تعریف کردن ماجرا.بعدم گفتم فاطمه خانوم شما به خورشیدشیردادین حق مادری به گردنش دارین ،توروخدا یه کاری کن حال خورشید زودتر خوب شه.فاطمه خانوم با آب دبه دست وصورت خورشید و شست و گفت بجای گریه پاشوبریم پیش ننه اقدس ببینیم چه خاکی باید سرمون بریزیم و خودش باعجله جلوترازمن به راه افتاد.پشت سرفاطمه خانوم تند تندراه میرفتم وازمادرم میخواستم دعا کنه حال خورشید زودترخوب

1403/12/02 18:24

شه.
تا بحال ننه اقدس و ندیده بودم اما میدونستم که از تمام روستاهای اطراف برای معالجه میان پیشش،اما با دیدن ،پیرزن قد خمیده ای که با کمک عصا به زور راه میرفت تمام امیدی که توی دلم داشتم پرزدو رفت.با تردید نگاهی به فاطمه خانوم انداختم که فاطمه خانوم گفت نگاه به پیریش نکن صدتای دکترای شهری چیز بلده و آدم خوب کرده.بعدم با صدای خیلی بلندی شروع کرد به حرف زدن با ننه اقدس و اتفاقی که برای خورشید افتاده بودو براش تعریف کرد.اینکه ننه اقدس به زور میشنیدو فاطمه خانوم مجبور بود،هرجمله رو چندبار تکرار کنه بیشتر اعصابمو بهم میریخت و با اینکه اصلا نمیدونستم ننه اقدس واقعا میتونه خورشیدو خوب کنه یا نه اما مشتاقانه حرکات کند ننه اقدس و زیر نظر داشتم و دلم میخواست ننه اقدس هم مثل صدیقه خانوم بگه خورشید چیزیش نیست و فقط گرما زده شده اما ننه اقدس بعداز فشاردادن دست و پای خورشیدو نگاه کردن گوش ها و چشمهاش گفت باید ببریش پیش طبیب شهری،اما من یه شیره چهل گیاه دارم،روزی دوقطره بچکونید توی گوشش شاید افاقه کرد و بعدم از تو یه قوطی که از بس چرب وچرک بود ، که اصلا رنگش مشخص نبود،یه مایع تقریبا سفت و سیاهرنگ و ریخت تو یه ظرف کوچیک پلاستیکی و داد دست فاطمه خانوم.فاطمه خانوم از جاش بلند شدو کلی دعا به جون ننه اقدس کردو گفت بعدازظهرهاشم و میفرستم تا برات آردو تخم مرغ بیاره و از خونه ننه اقدس اومدیم بیرون.با تردیدو غم بزرگی که قادر به پنهون کردنش نبودم به فاطمه خانوم گفتم یعنی این شیره خوبش میکنه؟فاطمه خانوم که خیلی به ننه اقدس اعتماد داشت درحالی که تند و تند راه میرفت شروع کرد به تعریف کردن ماجرای مریض هایی که حتی دکترای شهری هم نتونستن خوبشون کنن اما ننه اقدس با جوشونده هاش معالجه شون کرده و با هرجمله دل من قرص ترمیشد.وقتی رسیدیم خونه فاطمه خانوم دوباره لباسهای خورشیدو عوض کردو از قطره ای که ننه اقدس داده بود توی گوشش چکوند و بعدم گفت تا غروب که آقا یدالله بیاد همینجا بمون تا ببینیم حال خورشید چطور میشه،اگه فرداهم خدانکرده حالش همینطوربود به بابات بگوتا ببرتش شهر.سرمو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم بابام اصلاخورشیدو دوست نداره،میگه اون مامان و کشته،حتی تواین ده ماه یه بارهم بغلش نکرده،فاطمه خانوم همونطور که سعی میکردبه خورشید شیربده گفت اشکالی نداره بزرگ ترکه بشه شیرین زبونی میکنه خودشو جامیکنه.اگه بابات راضی نشد،دوتایی میبریمش شهرولی پیش کسی نگی ها،حالاام پاشو برو چشمه لباس های خواهرتو بشور این بچه دیگه لباس نداره خیالتم راحت عین چشمهام مواظبشم
پارت

1403/12/02 18:24

22
‏اینکه خیالم از مهربونی فاطمه خانوم راحت بود،اما دیگه دلم‌ نمیومد خورشیدو تنها بزارم و برم،انگار فاطمه خانوم هم فهمید برای رفتن دو دلم که گفت نمیخواد بری بیا بشین اینجا پیش خواهرت تا خودم برم و برگردم.
از اینکه فاطمه خانوم فهمیده بود از تنها گذاشتن خورشید میترسم خجالت کشیدم وگفتم نه خودم میرم
و به سمت چشمه دویدم تا زود لباسهارو بشورم و برگردم.
وقتی برگشتم خورشید خواب بود و فاطمه خانوم بالای سرش نشسته بود و گریه میکرد،با دیدن اشکهای فاطمه خانوم ترسیدم و گفتم چیشده ؟ خورشید حالش خوبه؟
فاطمه خانوم اشک هاشو پاک کرد و گفت بچم دل و رودش از گلوش زد بیرون اصلا این سیاهی چشماش رفته پس کلش،هرکاری ام میکنم شیرمو نمیخوره که نمیخوره.
کنار فاطمه خانوم نشستم و به چهره معصوم و رنگ پریده خورشید خیره شدم،فاطمه خانوم دوباره گفت شاه صنم باید هرجور شده،خورشید و ببریم شهر وگرنه این بچه از دست میره، و دوباره شروع کرد به اشک ریختن.
تا غروب خونه فاطمه خانوم موندم بعد خورشیدو بغل کردم و به خونه برگشتم،وقتی پدرم اومد خورشیدو بردم پیشش و همه چیزو براش تعریف کردم و شروع کردم به التماس کردن که خورشید و ببریم شهر،درسته همیشه پدرم میگفت که خورشیدو دوست نداره اما هر وقت به خورشید نگاه میکرد محبت عمیقی ته چشمهاش بود.
حرفام که تموم شد بابام برای اولین بار خورشید و بغل گرفت و همه جاشو با دقت نگاه کرد و گفت باشه دخترم فردا پسرهارو میفرستم سر زمین دوتایی باهم میبریمش شهر پیش طبیب.
خوشحال از اینکه حال خورشید خوب میشه سفره شام رو پهن کردم و زود رختخواب هارو انداختم.
فکر میکردم اگه زودبخوابیم فردا زودتر از راه میرسه و حال خورشید خوب میشه،اما وقتی که از خواب بیدارشدم وخورشیدو بغل کردم تا لباس هاشو عوض کنم بدن خورشید سردِسرد بود و از بینی و گوشش کمی خون بیرون زده بود،باصدای بلندی شروع کردم به صدا زدن خورشید اما مشخص بود که خورشید دیگه بیدار نمیشه.

1403/12/02 18:24

پارت 23
دلم نمیخواست باورکنم خورشید مرده و دیگه بیدار نمیشه،برای همین آروم بغلش کردم وگفتم خورشید جان چشماتو بازکن ببین با بابا میخوایم بریم شهر و وقتی دیدم خورشید بیدار نمیشه محکم به سینه م چسبوندمش و شروع کردم به زار زدن. بابام و برادرهام با چشم های خواب آلود بالای سر من وایساده بودن و به من که خودمو میزدم و گریه می کردم ،نگاه می‌کردن، بابام که انگار تازه فهمیده بود چی شده زود خورشید واز دستم گرفت و سرش روی سینه کوچک خورشید گذاشت و کمی بعد ناباورانه به خورشیدنگاه کرد و شروع کرد به گریه کردن.با دیدن بدن کوچیک خورشید توی بغل بابام اونم بعداز ده ماه ، جیگرم میسوخت و آتیش میگرفت.خورشید تولد غریبانه و مرگ غریبانه تری داشت.
تنها همدم روزهای بی مادریم مرده بود و حالا من از همیشه تنها تر شده بودم . توی سر و صورت خود می کوبیدم و اکبر صادق سعی می‌کردن دستهامو بگیرن، اما داغی که به دلم نشسته بود از داغ رفتن مامان سوزنده تر بود.
حال کسی رو داشتم که هر لحظه ممکن بود از شدت غم دق مرگ شه و قلبش از سینه بیرون بزنه.
طولی نکشید که چند تا از همسایه ها توی خونه جمع شدن و با غصه به ما نگاه می کردن و اشک می ریختن همسایه هایی که فقط وقتی کسی می مرد مهربون می شدن و می‌خواستن به آدم کمک کنن.
دلم از عالم و آدم گرفته بود و به زهرا خانم گفتم کی گفت بیاین تو برین بیرون دارین چیو نگاه می کنین، بی کسی و بدبختی مارو.
همسایه‌ها که تا چند لحظه پیش داشتن اشک می ریختن با شنیدن حرفهام شروع کردن به پچ پچ کردن و آروم در مورد بی ادبی من حرف میزدن.
اما برام مهم نبود اونا در مورد من چی میگن و برای همین با گریه همسایه ها رو از خونه بیرون فرستادم .معلوم بود بابام حسابی از کارم عصبانیه اما مراعات حالمو میکنه که به من چیزی نمیگه .با التماس از اکبر خواستم که برو به فاطمه خانم خبر بده،هرچی بود تو تمام این ده ماه فاطمه خانوم هم برای بزرگ کردن خورشید زحمت کشیده بود و حالا هم حق داشته برای بچه ای که شیرش داده عزاداری کنه.
فاطمه خانوم با چشمهایی که از شدت گریه قرمز شده بود به خونه ما اومد و خودش خورشید و غسل داد و لای کفن پیچید.یک ساعت بعد همراه با پدرم و برادرهام و فاطمه خانوم ، بدن کوچک خورشید و کنار قبر مادرم دفن کردیم و به خونه برگشتیم.
فاطمه خانوم از همونجا به خونه برگشت و پدر و برادرهام به صحرا رفتن و من بی *** و تنها به خونه ای که دیگه جز من هیچ کسی توش نبود برگشتم.
وسایل خورشید گوشه اتاق بود و کل خونه بوی خورشید و میداد،مرگ خورشید برام سخت تر از مرگ مادرم بود
پارت 24
مرگ خورشید برام سخت تر ازمرگ

1403/12/02 18:24

مادرم بود ونمی تونستم با این غم کنار بیام، برای همین شروع کردم به زدن خودم و بلند بلند گریه کردن، کاش منم با خورشید می مردم و می رفتم پیش مامانم یا اصلاً کاش مجبور نبودم خورشیدو پیش صدیقه خانوم بزارم تا این بلا سرش بیاد.احساس گناه میکردم وخودمو مقصرمرگ خورشید میدونستم.بعدازمرگ مامان، حضورخورشید نذاشت جای خالیشو حس کنم و نمیدونستم حالا چطور باجای خالی خورشید توی خونه سرکنم.دلم میخواست یکی ازخواب بیدارم کنه وبگه که ایناهمش کابوس بوده،دیگه اونوقت به صدیقه خانوم اعتماد نمیکردم وحتی یک لحظه خورشیدو بهش نمیسپردم اما افسوس که نه مرگ مامان و نه مرگ خورشید هیچ کدوم خواب نبودومن مجبور بودم با این سن کم دوتاداغ بزرگ و تحمل کنم.مدام صدای خورشیدتوی گوشم میپیچیدو عذاب وجدان به دلم چنگ میزد،اینقدر کنار تشک کوچک خورشید خودم و زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.دوباره خونه ، توی سکوت و غم فرورفته بود و از درو دیوار خونه غصه می بارید.فردای اون روز فاطمه خانوم به خونه ما اومد و وسایل خورشیدو جمع کردتا جلوی چشم من نباشه و من غصه نخورم اماجای واقعی خورشید توی قلب من بودو احساس میکردم این داغ تا قیامت سرد نمیشه.با حسرت و افسوس به لباس های خورشید نگاه میکردم و اشک میریختم.فاطمه خانوم لباس هارواز دستم گرفت وگفت هیچ کدوم از ما نمیتونیم دربرابرسرنوشت بایستیم ،خدا هرچی صلاح بدونه همون میشه و اگه نتونیم باسرنوشت کنار بیایم ،فقط زجر میکشیم و سعی میکرد باحرفهاش دل منو آروم کنه و وقتی حرفهاش تموم شد نگاهم کردو گفت بخدا اگه آقا یدالله بداخلاق نبود خودم از خورشید نگهداری میکردم ونمیزاشتم خار به پاش بره،اما من پیش خداو بنده ش رو سیاه شدم و اونم آروم آروم شروع کرد به گریه کردن.ازاینکه میتونستم به این بهانه فاطمه خانوم و بغل کنم،خداروشکر کردم و فاطمه خانوم و محکم بغل گرفتم و گفتم شما خیلی هم خوبی فاطمه خانوم من قد مامانم دوستتون دارم.آغوش مهربون فاطمه خانوم بوی عطر تن مادرم و داشت و دلم نمیخواست ازش جداشم اماکمی که گذشت خجالت کشیدم وکنار نشستم و دوباره به کارهای فاطمه خانوم خیره شدم. بهرحال مرگ خورشید هم داغ سنگینی بود که به دل من نشسته بود و مجبور بودم بااین غم کنار بیام

1403/12/02 18:24

پارت 25
شهریور روبه پایان بودو کشاورزها مشغول برداشت محصول بودن و به سختی کار میکردن.پدرم از اینکه میتونست بدهی خان و بده خیلی خوشحال بودو هرروز با انرژی و شوق بی حدی به سرزمین میرفت وبرادرهام تشویق میکرد که بیشتر کارکنن تا زودتر برداشت محصول تموم شه.
شور و شوقی که هر روز صبح توی چشمهای پدرم موج میزدو هیچ وقت یادم نمیره.هر روز صبح وقتی که میخواستن برن صحرا پیشونیمو میبوسیدو میگفت،روزهای سختی تموم شد شاه صنم،با بارونی که امسال بارید و محصول پربار زمینها همه ی بدهیمونو میدیم و برای همتون یه دست لباس نو میخرم.توی تمام حرف های پدرم امیدو شادی خونه داشت و تو تمام اون مدت حتی یکبار خسته ندیدمش.برادرهام از فکر خریدن لباس نو بال در میاوردن و با خنده راهی صحرا میشدن.احساس میکردم خوشبختی بهمون رو آورده و دیگه از غم و غصه خبری نیست.همه ی اهالی ده خوشحال بودن وهمه جا نَقل پرباری محصولات بود .خان که هرچندروز یکبار به تمام زمین ها سرکشی میکرد،به کشاورزها وعدهای خوبی میدادو قرار بود به یمن برداشت چندبرابری محصول جشن بزرگی بگیره و این خبر خوشحالی مردم آبادی ما و تمام روستاهایی که مال حشمت الله خان بودو چندبرابر کرده بود.دلم میخواست خورشیدو مامان هم زنده بودن و شادی ما و خنده های گاه و بیگاه بابارو میدیدن.با مرگ خورشید و دعوایی که بعداز اون بابام با صدیقه خانوم و آقا رحیم داشت،شانس بازی با زینب و زهرا رو از دست داده بودم و همش خودمو با کارهای خونه سرگرم میکردم و وقت های بیکاری خودمو با لباسی که بابام بهم قولشو داده بود تصورمیکردم و توی دلم جشن به پا میشد ویاگاهی به فاطمه خانوم سرمیزدم و هم تو کارهای خونه کمکش میکردم و هم با اصغر که تقریبا دو سه ماه از خورشید بزرگتر بود بازی میکردم.
یه روز که مشغول بازی با اصغر بودم،فاطمه خانوم هندونه ای آورد و گفت شاه صنم جان بیا بشین کارت دارم.معمولا فاطمه خانوم حرفهاش و وقتی درحال انجام دادن کارها بود میزد وبه نظرم این حرفش خیلی مهم بودکه میخواست براش وقت بزاره و بگه.از فکر اینکه نکنه آقا یدالله فهمیده من میام خونشون و حالا فاطمه خانوم با مقدمه چینی میخواد بهم بگه که دیگه به خونشون نرم، آب دهنم خشک شده بودو به فاطمه خانوم که مشغول قاچ کردن هندونه بود خیره شدم.فاطمه خانوم که دید از جام تکون نمیخورم یه قاچ از هندونه به سمتم گرفت و گفت چرا وایسادی دخترجان،گفتم بیا بشین کارت دارم.چندقدمی جلوتر رفتم و با فاصله کنارفاطمه خانوم نشستم.بوی هندونه تازه ای که هنوز کامل نرسیده بود زیردماغم پیچید و احساس کردم کمی حالم بهتر

1403/12/02 18:25

شده،اما ترس و استرس اجازه نمیداد حتی یه گاز کوچیک به هندونه بزنم و همونطور مشغول تماشای فاطمه خانوم که داشت به اصغر هندونه میداد شدم.
پارت 26
دلم برای بی کسی خودم می سوخت و توی دلم همش دعا میکردم حرف فاطمه خانوم چیز دیگه ای باشه ،چون بعداز مرگ خورشید،تنها دلخوشی من بازی کردن بااصغر بود واگه فاطمه خانوم نمیزاشت برم خونشون ،من حتما توی تنهایی و بی کسی خونه دق میکردم.فاطمه خانم نگاهی به هندونه توی دستم انداخت وگفت چته شاه صنم توی فکری؟هندونه تو بخور که خیلی حرف دارم باهات.بعدم کمی صداشو پایین تر آورد وگفت راستش خودت که میدونی من پنج تا پسردارم وخدا تا الان بهم دختر نداده ولی خدا خودش بالای سرشاهده که تو هیچ فرقی با بچه های خودم نداری و اندازه همه بچه هام تورو دوست دارم .با هرکلمه که از دهن فاطمه خانوم خارج میشد احساس میکردم بند بند دلم داره از هم پاره میشه و همین الانه که جونم از دهنم بزنه بیرون.انگارفاطمه خانوم متوجه رنگ پریده و حال خرابم نبود که با صبروحوصله زیاد هرکلمه رو میگفت و برای گفتن جمله بعدی مکث میکرد.لحن بی اندازه مهربونش منو بیشتر میترسوندو بی توجه به حرفهای فاطمه خانوم با خودم گفتم طفلک فاطمه خانوم که مجبوره اینهمه صغری کبری بچینه که من ناراحت نشم و دلم نشکنه،با هجوم فکرهایی که هرلحظه رنگ و شکل دیگه ای به خودشون میگرفتن،اشکم بی اختیار از چشمم چکید و دوباره خیره شدم به فاطمه خانوم. فاطمه خانوم که تازه متوجه شده بود من دارم گریه میکنم هندونه رو از دستم گرفت و گفت چرا داری گریه میکنی؟سرمو تا جایی که میتونستم پایین گرفتم و گفتم من اگه اینجا نیام دق میکنم.فاطمه خانوم که معلوم بود کلافه شده دستشو زیر چونه م گذاشت و گفت کی بهت گفته اینجا نیای؟اصلا گوشِ ت با منه؟شنیدی چی گفتم؟از حرف های فاطمه خانوم مشخص بود که حرفش سر اومدن یا نیومدن من به اینجا نیست ،برای همین خیالم راحت شده بودو سرمو به نشونه نه بالا بردم و سعی کردم اینبار با دقت بیشتری به حرفهای فاطمه خانوم گوش بدم و فکرو خیال اضافی نکنم.فاطمه خانوم که مطمئن شده بود دارم به حرفهاش گوش میدم گفت ببین دخترجان،تو دیگه بچه نیستی ! ده سالته،توی همین ده زیادن دخترهای ده ساله ای که هرکدوم یه خونه زندگی و میچرخونن.از بد دنیاهم که عمر ماهرخ خانوم مثل گل کوتاه بودو عمرش کفاف نداد سیردلش زندگی کنه و تو هم که همیشه توی خونه تنهایی و بیشتروقتا بیکاری.روزها بجای اینکه بیای بشینی اینجا و با اصغر بازی کنی بیا برو وردست زیور خانوم هم یه هنری یادمیگیری و هم دستت که راه بیافته بجای دستمزد بهت آردی،

1403/12/02 18:25

شیری،نونی ،پولی چیزی میده.بالاخره تو هم باید یه هنری یادبگیری تا هم خودتوسرگرم کنی و هم بعدها تو سرو همسربرای خودت اجرو قرب بخری.
حرفهای فاطمه خانوم که تموم شد توی چشمهام نگاه کردو گفت بخدا شاه صنم جان دوستت دارم که میگم برو پیش زیور خانوما وگرنه اگه نخوای کسی نمیتونه مجبورت کنه و بهت بگه چیکارکن و چیکار نکن.

1403/12/02 18:25

پارت 27
نگاهی به اصغر انداختم و گفتم یعنی دیگه اینجا نیام؟ فاطمه خانوم با مهربونی منو سمت خودش کشیدو گفت تا وقتی من زنده م اینجا مثل خونه خودته هروقت دلت گرفت و کاری داشتی میتونی بیای اینجا.سرمو کمی بالا گرفتم و گفتم خونه زیورخانوم کجاست.فاطمه خانوم که حسابی از حرفم خنده ش گرفته بود گفت نگفتم که همین الان بری اول از بابات اجازه بگیر اگه اونم راضی بود خودم میبرمت.تا وقتی پدرم به خونه برگرده دل توی دلم نبودو روی پله منتظرنشسته بودم.با حال خوبی که پدرم داشت میدونستم بهم نه نمیگه و رضایت میده.وقتی پدرم به خونه اومد حرف های فاطمه خانوم وقضیه قالی بافی و براش تعریف کردم و گفتم فاطمه خانوم میگه همه بچه های زیور خانوم ده بالا زندگی میکنن و خودش تنهاست.پدرم که باحوصله داشت به حرفهام گوش میکرد گفت فاطمه خانوم درست گفته دخترم ،خدا خیرش بده که حواسش به تو هست،اما درسته که زیور خانوم تنها زندگی میکنه ولی باید قبل از اینکه غروب بشه زود به خونه برگردی.با ذوق به چشمهای بابام خیره شدم و چشم محکمی گفتم.تا نیمه های شب به زیورخانومی که تاحالا ندیده بودمش و قالبافی فکرکردم و صبح زود بدون اینکه ناشتایی بخورم به سمت خونه فاطمه خانوم راه افتادم.فاطمه خانوم از دیدن من اونم اول صبحی حسابی تعجب کرده بود اما وقتی فهمید بخاطر رفتن به خونه زیورخانوم اینهمه عجله کردم خندیدوگفت میدونستم دختر زرنگ و با عرضه ای هستی و از زیرکار در نمیری ولی بیا تو تا من کارهامو انجام بدم و بریم.اصغرو بغل گرفته بودم و پشت سرفاطمه خانوم که داشت تند وتند و راه میرفت و درمورد اینکه دختر باید هنرداشته باشه و از هرانگشتش یه هنربریزه حرف میزد و بعدم مثل کسی که چیزی یادش اومده باشه برگشت به سمتم و گفت اصلا قالبافی و که خوب یاد بگیری
خودمم خیاطی یادت میدم و دوباره به راهش ادامه داد.بعداز گذشتن از چندتا کوچه گفت اینم از خونه زیورخانوم و در نیمه باز و هل دادو با صدای تقریبا بلندی زیور خانوم و صداکرد.زیورخانوم که معلوم بود زیاد حوصله نداره با دیدن فاطمه خانوم سلام و علیک سرسری کرد،اما فاطمه خانوم با خوشرویی شروع کرد به توضیح دادن درمورد من و اینکه چرا منو پیشش برده و حسابی ازمن تعریف کرد.حرف های فاطمه خانوم که تموم شد،زیور خانوم سرشو به سمت من چرخوندو گفت من با فاطمه خانوم و اینکه درمورد توچی میگه کاری ندارم.
‏پارت 28
اما اگه میخوای قالیبافی یادبگیری از همین الان بگم که اگه بیینم داری تنبلی میکنی و بخوای خنگ بازی دربیاری،باید از همین راه که اومدی برگردی خونتون،به صورت استخونی و چروکیده

1403/12/02 18:25

زیورخانوم و ابروهایی که از شدت اخم خط بزرگی بینشون افتاده بودو معلوم بود بازی دنیا و سرنوشت حسابی حال و حوصله شو ازش گرفته نگاهی انداختم و گفتم خیالتون راحت باشه هرچی بگید گوش میدم و زود یاد میگیرم. زیور خانوم با بیحوصلگی سری تکون دادو گفت خوبه،پس دمپاییاتو دربیارو بیا بالا.با تعحب نگاهی به فاطمه خانوم انداختم وروبه زیورخانوم پرسیدم الان؟ زیورخانوم اخمهاشو بیشتر توی هم کشید و گفت پس کی؟ اگه اومدی قالیبافی یاد بگیری بیا بالا،اگه هم که نمیخوای برو خونتون.از حرف زیورخانوم هل شدم وزود دمپاییمو درآوردم و رفتم کنارش ایستادم.خونه زیور خانوم برعکس بیشتر خونه های ده که چندتا پله داشت ،فقط با یه پله از کف زمین جداشده بودو ایوون ِبزرگی داشت که دورتا دور ایوون اتاق بود .زیور خانوم به یکی از اتاق ها اشاره کردو گفت برو اونجا تا منم بیام.زود رفتم توی اتاق و از پشت پرده توری که به پنجره آویزون بود به زیورخانوم که داشت آروم آروم با فاطمه خانوم حرف میزد نگاه کردم.صداشون و نمی شنیدم اما مشخص بود که زیورخانوم داره درمورد من حرف میزنه و فاطمه خانوم هم داره با تعریف کردن ازمن بهش قول میده که اذیتش نکنم.یکم که گذشت فاطمه خانوم خداحافظ بلندی گفت و همراه اصغر رفت.زیورخانوم اومدتوی اتاق و بی مقدمه گفت اینایی که میبینی اینجا دارقالیه،خیلی ها پیش من قالبیافی یادگرفتن اما الان دیگه حال و حوصله سرو کله زدم بابقیه رو ندارم و این دارهاهمینطور گوشه خونه مونده.بعدم پشت یکی از دارها که از همه کوچیک تربودو زیورخانوم میگفت برای وپشتیه نشست و ازم خواست برم کنار دستش بشینم بعدم با حوصله زیادی که ازش بعید بودشروع کرد به توضیح دادن درمورد قالی و قالیبافی و بعدم با سرعت خیلی زیادی چندتا گره زدو گفت که کاری که انجام دادو تکرار کنم.با سرعت زیادی که زیورخانوم تو گره زدن قالی داشت من اصلا ندیده بودم چیکار کرده و بهمین دلیل سرم و پایین انداختم و با شرمندگی گفتم من اصلا ندیدم شما چیکار کردین.زیورخانوم مثل کسی که مچ مجرمی و گرفته باشه گفت آها !واسه همین بود که بهت گفتم قالیباف بایدچشماش تیز باشه و حواسشو خوب جمع کنه.حالا خوب دقت کن بیین چطوری گره میزنم چون اگه نتونی انجام بدی و بگی ندیدم،من دیگه یادت نمیدم و دو سه تا گره اول آروم و با حوصله زدو چندتا گره بعدی و به سرعت قبل زدو دوباره ازم خواست کارشو تکرارکنم.

1403/12/02 18:25

پارت 29
توی دلم چندتا صلوات فرستادم و سعی کردم با تمرکز زیاد چیزی که دیده بودم و تکرار کنم و با ترس به زیور خانوم که چشماشو ریزکرده بودوبه دستهام نگاه میکرد خیره شدم و آروم پرسیدم خوبه؟ زیورخانوم که انگار از کارم راضی شده بودگفت برای شروع خوبه ولی باید ترو فرز گره بزنی ،حالا یه مدت که بگذره دستت راه میافته و بعدم نخ های رنگی رنگی که از دار آویزون بودونشونم دادو گفت که هرکدوم برای بافت کدوم قسمت قالی استفاده میشه و بعدم نگاهم کردو گفت با توضیحاتی که دادم یه ردیف از قالی رو بباف تا من برم به کارهام برسم و بیام. با تعجب به جای خالی زیورخانوم خیره شده بودم و اصلا نمیدونستم باید چیکارکنم،به نظرم زیورخانوم برای روزاول بیش از حد ازم انتظار داشت و چون اصلا یادم نمی اومد زیورخانوم چی گفته وجای هررنگ کجاست ،خیره به دارقالی چندتا گره زدمو و منتظر برگشتن زیور خانوم شدم.زیورخانوم که باوجود سن بالایی که داشت چشمهاش ازمنم بهتر میدید تا وارد اتاق شد گفت نبافتی که هنوز،مگه گوشهات نشنید چی بهت گفتم؟ با بغض سرمو پایین انداختم و گفتم بخدا یادم رفت شما چی گفتین.زیورخانوم که انگار حوصله ش سررفته بود دستمو گرفت و گفت پاشو پاشو دخترجان برو رد کارت ،بزار منم به زندگیم برسم.نمیدونم زیورخانوم اون حرف و بخاطر زهرچشم گرفتن از من زد یا واقعی گفت امااز ترس اینکه زیورخانوم دیگه قبول نکنه بهم قالیبافی یاد بده و آبروم پیش فاطمه خانوم بره زیر گریه زدمو با التماس از زیور خانوم خواستم یه شانس دیگه بهم بده.زیور خانوم که اصلا ازصورتش نمیشد تصمیمشو خوندکنارم نشست و گفت خوب چشم و گوشت و باز کن و بهحرفهایی که میزنم و کارهایی که انجام میدم دقت کن،حالا چون روز اولته می بخشمت و بی دقتیو ندید میگیرم اما اگه فردا هم بخوای مثل خنگا اینجا بشینیو بِروبِر منو نگاه کنی و بخوای بگی ندیدم و نفهمیدم ،قبول نمیکنم و بعدم بدون اینکه منتظر جواب من باشه با همون صبرو حوصله قبل شروع کرد به توضیح دادن درمورد قالی و قالیبافی و اینکه چطور گره بزنیم و نقشه رو بخونیم،وقتی ام حرفهاش تموم شد گفت حالا ام پاشو برو خونتون و فردا بیا ،اگه فردا همه حرفهام یادت بود که هیچ اما اگه یادت نمونده باشه چی گفتم مرخصی و از اتاق بیرون رفت.دلم میخواست بمونمو یکبار روی دار قالی حرف های زیورخانوم و مرور کنمو تا یادم نرفته چندتا گره بزنم که بهتر یادم بمونه اما با شنیدن صدای زیورخانوم که میگفت مگه نگفتم برو خونتون و توکه هنوز اینجایی از جا پریدم و به سمت خونه به راه افتادم. ‏
پارت 30
اصلا فکرشم نمکیردم زیور خانوم تا این

1403/12/02 18:25

حد سخت گیر باشه و از ترس فراموش کردن حرف های زیورخانوم تمام حرف هاشو تا خونه زیرلب تکرار کردم. وقتی رسیدم خونه مثل کسی که کوه بزرگی رو جابجا کرده باشه خسته بودم ودلم میخواست استراحت کنم اما از ترس فراموش کردن حرف های زیورخانوم توی حیاط راه رفتم ودوباره با خودم همه چیزو تکرار کردم.وقتی پدرم اومد براش همه چیزو تعریف کردم و از اخلاق زیورخانوم براش گفتم،برعکس تصورم پدرم سری تکون دادو گفت اگه قالیبافی خسته ت میکنه میتونی دیگه نری ،چون برداشت محصول که تموم شه و بدهی خان و بدیم زندگیمون مثل قبل میشه و دیگه احتیاجی به دستمزدی که تو قراره بگیری نداریم.با اینکه میدونستم زیورخانوم بداخلاقه اما دلم میخواست به فاطمه خانوم ثابت کنم میتونم از پس قالیبافی بربیام ،برای همین به پدرم گفتم من دوست دارم قالیبافی و یاد بگیرم تا فاطمه خانوم ببینه من چقدزرنگم.پدرم خنده ای کردو گفت توکه تصمیم توگرفتی پس پاشو یه لقمه نون بده ما بخوریم که از گشنگی مردیم.روزها میگذشت ومن با تمام سخت گیری های زیور خانوم کار قالیبافی و یادگرفته بودم ،اما به قول زیور خانوم هنوز دستم راه نیافتاده بود.زیورخانوم برعکس صورت اخمالوش خیلی مهربون بودو با اینکه میخواست زیاد مهربونیشو نشون نده اما هربار که جایی اشتباه میکردم بعد از کمی غرغرو تهدید کردن که دیگه اونجا راهم نمیده،دوباره با حوصله زیاد اشتباهم و بهم میگفت و دوباره برام توضیح میدادکه چیکارکنم و چیکار نکنم.نمیدونم چرا زیورخانوم سعی داشت که من باور کنم بداخلاقه،اما من خیلی دوستش داشتم و سعی میکردم هرچی میگه روزودیادبگیرم تازیور خانوم زیاد حرص نخوره.هفته اول برعکس چیزی که فاطمه خانوم گفته بود زیور خانوم یه کاسه بزرگ آرد آورد و گفت این دستمزد این هفته توعه،اگه بهتر کار کنی دستمزدت بیشتر میشه،با تعجب به کاسه بزرگ آردنگاه کردم و گفتم اما من که هنوز چیزی نبافتم ،زیور خانوم نگاهم کردو گفت خودم میدونم اما اگه تشویقی نباشه،دلسرد میشی ودست ودلت به بافتن نمیره و بعدم ازاتاق بیرون رفت.برعکس زن های ده که همه بیشتر وقتشونوتوی کوچه میگذروندن و پشت سر بزرگ و کوچیک حرف میزدن،زیور خانوم همیشه توی خونه بودو خودشو با کارهای خونه سرگرم میکرد.با دیدن زیورخانوم و کارهاش یاد خودم میافتادم وفکر میکردم حتمااونم مثل من دوستی نداره که بیشتر وقتها تنهاست و دلم براش می سوخت.شهریورماه تازه از راه رسیده بودوبه قول زیور خانوم من برای خودم یه پا قالیباف شده بودم و خیلی احتیاج نبود زیورخانوم بهم بگه چیکارکنم و چیکار نکنم.

1403/12/02 18:25

پارت 31
دستم به فرزی دست زیور خانوم نبوداما زیور خانوم میگفت خوب و تمیز گره میزنم وسرعت بالا با تمرین زیاد به دست میاد.یه روز که مشغول بافتن قالی بودم زیور خانوم کنار دستم نشست و همونطور که داشت کنار من گره میزد گفت شاه صنم خبر داری خان میخواد جشن بگیره؟از سوال بی ربط زیورخانوم تعجب کردم اما آروم گفتم بله خبر دارم چرا این سوال و میپرسین؟ زیور خانوم بدون اینکه جوابمو بده گفت این چندمین باره که حشمت الله خان بخاطر برداشت زیاد محصول جشن میگیره،قبل از اونم پدرش یکی دوباری جشن گرفت،دل این مردم بدبخت هم به این جشن های هرچندسال یکبار خوشه ،همه زحمتشو مردم بیچاره میکشن و پول یامفتش میره تو جیب خان و مباشراش،زیور خانوم انگار تویه عالم دیگه بودو داشت طبق عادتش بدون اینکه به نقشه نگاه کنه گره میزد،اما حتما غم بزرگی توی دلش بودکه اینطور غرق گذشته بودو داشت از گذشته حرف میزد.از اینکه زیورخانوم داشت باهام حرف میزد ذوق زده شده بودم و پرسیدم میگن خان خیلی ظالمه،پدرشم همینطور بود؟ با سوالم انگار زیورخانوم و از عالمی که توش بود بیرون کشیدم ،چون آه سردی کشیدو دوباره اخمهاشو توی هم کشیدو گفت برای جشن چه لباسی میخوای بپوشی؟ سرخورده از بی محلی زیور خانوم سرمو پایین گرفتم و گفتم مادرم یه دست لباس خیلی قشنگ داشت ،که من برای یادگاری نگهش داشتم میخوام اونو بپوشم.زیور خانوم که انگار اصلا صدامو نشنیده بود یه ردیف از قالی و با دست نشون دادو گفت اگه تا آخر شهریور بتونی بافت قالیو به اینجا برسونی من بهت یه پارچه خیلی قشنگ میدم که بتونی برای خودت لباس بدوزی. از شنیدن حرف زیور خانوم قندتوی دلم آب شدو به علامت زیورخانوم که به نظرم خیلی بالا بود نگاه کردم و تند و تند شروع کردم به گره زدن و روبه زیور خانوم گفتم خیالتون راحت باشه حتما تمومش میکنم.زیورخانوم سری تکون دادو گفت سعیتو بکن چون اگه نتونی تا وقتی که گفتم به علامت برسی از پارچه خبری نیست.از اون روز به بعد صبح ها زودتر به خونه زیور خانوم میرفتم و عصرها تا غروب آفتاب اونجا میموندم تا شاید بتونم به حرفی که زدم عمل کنم و به زیورخانوم ثابت کنم که میتونم ازپس کاری که بهم سپرده بر بیام و از همه مهمتر پارچه رو بگیرم و برای خودم لباس بدوزم،چون خوب میدونستم که لباس مامان اصلا اندازه من نیست و بخاطر اینکه زیورخانوم دلش برام نسوزه گفته بودم میخوام اونو بپوشم .چند روزی گذشته بودو با اینکه هنوز تا آخر ماه خیلی مونده بود زیورخانوم پارچه گلدارقرمز رنگی و آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت پارچه ای که گفتم همينه
پارت 32
ذوق به پارچه

1403/12/02 18:25

که طرح خیلی قشنگی داشت نگاه کردم و گفتم اما اینکه خیلی قشنگه.زیور خانوم برای اولین بار لبخندی زدو گفت آره خیلی قشنگه اما قبلا هم گفنم اگه نتونی قالی و تا جایی که علامت زدم ببافی ،پارچه رو بهت نمیدم و دوباره از اتاق بیرون رفت.با رفتن زیورخانوم آروم و آهسته از جام بلند شدم و به سمت طاقچه رفتم و پارچه رو برداشتم و دور خودم پیچیدم و توی اتاق چرخ زدم،از تصور خودم توی لباسی که قرار بود با پارچه بدوزم دلم غرق شادی شدو با خودم عهد بستم که حتما تا آخر شهریور قالی و به علامت زیور خانوم برسونم چون مطمئن بودم که اگه نتونم به حرفی که زدم عمل کنم زیور خانوم پارچه رو بهم نمیده پارچه رو تا کردم و بوسیدم و سرجاش گذاشتم و برگشتم پای دار قالی،اصلا فکرشم نمیکردم پا چه ای که زیورخانوم گفته بود تا این حد قشنگ باشه و با انرژی خیلی زیادی شروع کردم به بافتن قالی.انگار پارچه زیور خانوم معجزه کرده بودو نیروی دست هام چند برابر شده بود.دلم میخواست روزها تاوقتی که من به قولم عمل کنم کش بیاداما دوروز تا آخرشهریور بیشتر نمونده بودو من هنوز نتونسته بودم قالی و تاعلامت برسونم .با غم زیادی به پارچه نگاه میکردم و تندو تند گره میزدم،با اینکه آفتاب درحال غروب کردن بوداما من هنوز به خونه برنگشته بودم وبدون استراحت مشغول بافتن بودم.زیور خانوم هرچند دیقه یکبار غرمیزد که شب شده دخترجان پاشو برو خونتون اما من هیچ وقت توی عمرم پارچه ای به این قشنگی ندیده بودم ودلم میخواست هرطور شده پارچه روبه دست بیارم.میدونستم تا وقتی که پدرم به خونه برگرده وقت هست و میخواستم تا جایی که میتونم از فرصتم استفاده کنم،کمی که گذشت ازجام بلند شدم . به آسمون سیاه شده شهریورماه نگاه کردم ودودستی توی سرم کوبیدم.زیور خانوم با دیدن رنگ و روی پریده م گفت چته دختر جان چرا توی سرت میکوبی مگه عقلت و از دست دادی.باگریه سرجام نشستم و گفتم تا الان دیگه بابام برگشته ولی من هنوز خونه نرفتم،بهم گفته بودتادیروقت جایی نمونم حتما منو میکشه.زیورخانوم با بی حوصله گی گفت پاشو الکی آبغوره نگیر،بابات الان یه ساعته که اومده دنبالت ،ولی وقتی فهمید هنوز کارت تموم نشده گفت دم در منتظرت میمونه تا تو بری.دلم برای بابام که با وجود خستگی زیاد منتظر من مونده بودسوخت و دوییدم دم در.بابام روی پا نشسته بودو سرشو روی زانوش گذاشته بودوخوابیده بود.آروم بابامو صدا زدم تا باهم به خونه برگردیم.معلوم بودبابام ازم دلخوره چون اصلاجواب سلامم وندادوکمی که ازخونه زیورخانوم دورشدیم گفت دیگه هیچ وقت تا این وقت شب جایی نمون.

1403/12/02 18:25