611 عضو
گذاشت که اونم بعد چند سال خالیش کرد اجاره هاش رو هم داد به گلاره. در مورد ثروتی که به هما رسیده بود حرفی نمیزنم چون بیشتر باعث بحث میشه، اما گلاره از ثروت جلال فقط و فقط و فقط یک خونه تو تهران خرید! باور کنید همایون وضع مالی خوبی داشته و هزینه های زندگی رو خودش میداده! خونه ی تهران رو هم همایون راضی نبود واسه همین بعد چند سال با حسین یک خونه خودشون درست کردن و از اونجا بلند شدن و اون خونه اول در اختیار علی و نورا قرار گرفت و بعد ها میگم چی به سر اون خونه اومد. نمیخوام بحث رو باز کنم چون فکر کنم تو این تقریبا چهارصد قسمت به اندازه ی کافی توضیح دادم، اما در مورد اموال جلال مطمئن باشید اونقدری که شما فکر میکنید اموال جلال وارد زندگی گلاره نشده، اون خونه رو هم اگر نمیخرید نهایت چند سال اجاره نشین بودن و بعد میرفتن خونه ی خودشون،پس خیال نکنید همایون و گلاره ندار و بیچاره بودن و پول جلال نجاتشون داده!
با کمک همایون و همسر نورا و پس اندازی که علی داشت تونستیم خونه رو بازسازی کنیم، ساناز هم جهیزیه ی مناسبی خرید و خونه خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردیم آماده شد، اما درست تو روزهایی که خیال میکردم رنج و سختی تموم شده و حالا همه ی بچه هام کنارم هستن علی تصميم جدیدی گرفت. ساناز سودای خارج شدن از کشور رو به سر داشت و این فکر رو تو سر علی هم انداخته بود، مشکلات اقتصادی و بالا رفتن قیمت دلار و کسادی بازار باعث شده بود علی هم دلسرد بشه از موندن و قصد رفتن کنه، دلم نمیخواست ازم جدا بشن، مخصوصا که تصمیم داشتن برن انگلیس و بعد رفتنشون تا چند سال نمیتونستن برگردن ایران، اما علی تصمیم خودش رو گرفته بود و مخالفت های همایون و گریه و زاری های من فایده ای نداشت، در نهایت ساناز با ویزای تحصیلی رفت تا کارهای علی رو جور کنه و تو پاییز دلگیر سال نود و هفت علی بار سفر بست و بدون گرفتن مراسم عروسی راهی انگلیس شد، بعد رفتن علی، نورا هم ساز رفتن زد، همسرش مخالف بود اما نورا سفت و سخت ایستاده بود و نمیخواست ایران بمونه، از غصه ی رفتن بچه ها مریض شدم و دو روز بیمارستان بستری شدم، فشارم مدام بالا میرفت و با تشخیص پزشک دچار بیماری دیابت شده بودم، همایون عصبی بود و ازم میخواست حرص و جوش نخورم اما مگه میشد؟
❤️❤️:
374
پاره های تنم داشتن ازم دور میشدن، علی ته تغاریم بود، عمر و جونم بود، وقتی داشت میرفت انقدر پشت سرش گریه کردم که حالم بد شد، جای خالیش رو با نورا و هما و بچه های هما پر کرده بودم و حالا نورا سودای رفتن به آلمان رو داشت و هما حرف از رفتن به شیراز میزد، همسرش بازنشسته شده
بود و یک باغ تو شیراز خریده بود و میخواستن برای زندگی به شیراز برن و یکدفعه همشون تنهام بذارن، حرص و جوش خوردن ها و غصه هام شد دیابت شدید و خیلی زود کارم به انسولین کشیده شد، قندم قابل کنترل نبود و دکترم ازم شاکی بود که نباید حرص بخورم و باید تو آرامش باشم
علی مدام تماس میگرفت و همایون در تلاش بود برام ویزا بگیره تا به دیدنشون برم تا کمی خیالم بابتشون راحت بشه، در نهایت اوایل سال نود و هشت وقتی نورا مشغول کارهای مهاجرتش بود و هما وسایل خونه اش رو جمع میکرد تا با همسر و پسرهاش راهی شیراز بشن ویزای من جور شد و برای دیدن علی و ساناز که حالا یک تو راهی داشتند راهی انگلیس شدم
دیدن علی و خونه زندگی مرتبش و آرامشی که تو زندگیش بود کمی خیالم رو راحت کرده بود، دروغ چرا از وقتی که فهمیده بودم ساناز فکر مهاجرت رو تو سر علی انداخته از ساناز بدم میومد، اما وقتی دیدم که زندگی خوبی دارن و با هم خوشبختن سعی کردم قبول کنم که بچه هام بزرگ شدن و هرکدوم باید به دنبال زندگی خودشون برن
بیست روزی پیششون موندم و در نهایت دلتنگی بار سفر بستم و با کلی سوغاتی به ایران برگشتم. همایون قول داده بود سالی یک بار به هر طریقی که شده من رو برای دیدن علی بفرسته و باعث شده بود خیلی آروم بشم و قندم تا حد زیادی کنترل بشه
با برگشتم به ایران متوجه شدم با ویزای نورا و همسرش برای آلمان موافقت شده، امیدم ناامید شده بود، خیال میکردم سعید میتونه نورا رو منصرف کنه اما نورا انقدر تو تصمیمش مصمم بود که کلاس زبان آلمانی رفته بود و دست و پا شکسته میتونست آلمانی صحبت کنه، از طرفی به خاطر پرستار بودن خودش و پزشک بودن همسرش و خواهر همسرش که مقیم آلمان بود کارهای مهاجرتشون خیلی زود جور شد و تو اولین روزهایی که زمزمه ی کرونا بلند شده بود در کمال
ناباوری بار سفر بستند و تنهامون گذاشتند، بچه ها یکی یکی داشتند میرفتند و با رفتن هرکدومشون من تنها و تنهاتر میشدم... همایون هم به شدت از رفتن علی و نورا شکسته شده بود و بیشتر وقتش رو با حسین سر زمینی که به تازگی خریده بودن و مشغول ساختش بودند میگذروند
375
زمان گذشته بود و بچه هایی که روزی صدای خنده و شادیشون کل خونه رو پر کرده بود یکی یکی تنهامون گذاشته بودند و من تنهاتر از همیشه کل وقتم رو با نگاه کردن به عکسای بچگیشون پر میکردم و هیچی نمیتونست درد دلم رو آروم کنه
تیر آخر رو هما با رفتنش به شیراز زد، همایی که از بدو تولد جز چند سالی که تو سنندج بود
دیگه ازم جدا نشده بود با رفتنش غم رو دوباره مهمون قلبم کرد. اما خوشحال بودم که خوشبخته، برخلاف تصورم که خیال
میکردم با بالا رفتن سنش از ازدواجش پشیمون میشه هما هنوز عاشقانه همسرش رو دوست داشت و برای رضایت شوهرش تن به هرکاری میداد
قبل رفتنش سوالی که مدتها ذهنم رو مشغول کرده بود و هیچوقت فرصت نکرده بودم ازش بپرسم رو ازش پرسیدم
دلم میخواست بدونم به جز علاقه ی قلبیش یه مرتضی دلیل ازدواجش با مردی که یک دختر داشت چیه و هما مثل همیشه با جوابش شگفت زده ام کرد
+من اولین بار قبل از اینکه مرتضی رو ببینم مریم رو دیدم مامان، تو نگاه مریم خودم رو دیدم مامان... همایی که تو نبود پدرش با محبت مردی بزرگ شده بود که بعد سالها هنوز دلتنگ محبتش میشد، جلال برای من فقط پدر نبود مامان، دوست و همراهم بود، انقدری که تا سالها بعد مرگش نمیتونستم باور کنم که دیگه نیست، وقتی فهمیدم مریم مادر نداره و با پدرش تنها زندگی میکنه، وقتی وابستگی عمیقش رو به خودم دیدم دل بستم بهش، همه میگفتن نمیتونی برای دختری که برای خودت نیست مادری کنی، اما من بابا جلال رو دیده بودم مامان، مردی که میدونست من دخترش نیستم اما از یک پدر برای من عزیزتر بود. مردی که مردونگی رو حداقل در حق من تموم کرده بود، کاری ندارم مسبب تنهایی من خودش
بود، اما هرچی که بود بابا جلال تونسته بود من رو مثل دختر خودش بزرگ کنه، دلم میخواست منم اینکارو بکنم... وقتی با مرتضی ازدواج کردم دیدم چقدر این کار سخته، دیدم چقدر مادری کردن برای دختری که مال خودم نیست سخته مامان... اما بابا جلال تونست و اینکارو رو انقدر قشنگ انجام داد که من هنوز که هنوزه به یاد محبت هاش میفتم و دل تنگش میشم. دلم میخواست به خودم ثابت کنم که میتونم مادر یک بچه ی دیگه باشم، اما الان اعتراف میکنم که نتونستم مامان، شاید اگر بابا جلال هم بچه ای از خودش داشت نمیتونست! من بعد تولد پسرها خیلی مریم رو اذیت کردم و بابتش تا ابد شرمنده ی روی مرتضی و مریمم... اونجا بود که فهمیدم شما درست میگفتید، اما لازم بود وارد این زندگی بشم، لازم بود برای مریم که شبیه به بچگی های هما بود مادری کنم... لازم بود یک سری چیزها رو به خودم ثابت کنم
❤️❤️:
376
هما نفس عمیقی کشید و گفت
+میخواستم به خودم ثابت کنم که بزرگ کردن بچه ی یکی دیگه کار راحتیه، اما نبود مامان، کار راحتی نبود دیدن بزرگ شدن بچه ای که میدونی از خودت نیست، بعد فهمیدم بابا جلال در حقم چقدر مردونگی کرده و بابت لطفی که به من کرده همیشه دلم میخواست ازت بخوام از ته دلت مامان، از ته قلبت و با رضایت خودت حلالش کنی، ازش بگذری مامان، چون اون هرچند بدی های زیادی در حقت کرد اما برای من چیزی کم نذاشت و من ازت میخوام به من ببخشیش
با حیرت
نگاهش کردم و گفتم
+من بخشیدمش هما، خیلی ساله بخشیدمش و فراموش کردم ظلم هایی که در حقم کرده بود رو
+میدونم مامان، میدونم دلت بزرگتر از این حرفاست، اما ازت میخوام اگر ذره ای کینه ازش به دل داری فراموش کنی
سری تکون دادم و دست هما رو گرفتم و گفتم
+من به درد این سالها به چشم یک امتحان از طرف خدا نگاه کردم هما، تمام رنج هایی که کشیدم رو به پای امتحان الهی گذاشتم و دیگه کینه ای از جلال ندارم
هما نفس راحتی کشید و گفت
+پس ناراحت نمیشی اگر بگم تا قرون آخر حسابم رو خالی کردم؟
+یعنی چی؟
+تمام اجاره هایی که تو این سالها به حسابم واریز شده بود رو واریز کردم به حساب چند تا خیریه و مقداریش رو برای خرید جهیزیه ی چند تا دختر جوون و دم بخت دادم. الانم میخوام اگر اجازه بدی یکی از مغازه ها رو بفروشم و سرپرستی یک دختر و یک پسر رو به طور غیر مستقیم به عهده بگیرم، تمام هزینههاشون رو ماهیانه پرداخت کنم، یکیشون نیاز به یک عمل جراحی داره که کمی هزینه اش بالاست، خودم پول دارم از درآمدم تو این سالها اما به اون پول برای خرید خونه تو شیراز نیاز داریم، چون قصد نداریم خونه ی تهران رو بفروشیم
ناباوری بار سفر بستند و تنهامون گذاشتند، بچه ها یکی یکی داشتند میرفتند و با رفتن هرکدومشون من تنها و تنهاتر میشدم... همایون هم به شدت از رفتن علی و نورا شکسته شده بود و بیشتر وقتش رو با حسین سر زمینی که به تازگی خریده بودن و مشغول ساختش بودند میگذروند
375
زمان گذشته بود و بچه هایی که روزی صدای خنده و شادیشون کل خونه رو پر کرده بود یکی یکی تنهامون گذاشته بودند و من تنهاتر از همیشه کل وقتم رو با نگاه کردن به عکسای بچگیشون پر میکردم و هیچی نمیتونست درد دلم رو آروم کنه
تیر آخر رو هما با رفتنش به شیراز زد، همایی که از بدو تولد جز چند سالی که تو سنندج بود
دیگه ازم جدا نشده بود با رفتنش غم رو دوباره مهمون قلبم کرد. اما خوشحال بودم که خوشبخته، برخلاف تصورم که خیال میکردم با بالا رفتن سنش از ازدواجش پشیمون میشه هما هنوز عاشقانه همسرش رو دوست داشت و برای رضایت شوهرش تن به هرکاری میداد
قبل رفتنش سوالی که مدتها ذهنم رو مشغول کرده بود و هیچوقت فرصت نکرده بودم ازش بپرسم رو ازش پ
لبخندی زدم و گفتم
+اون پول ها و املاک مال توهه هما، هرکاری دلت خواست میتونی باهاش انجام بدی، اما تو املاکی که جلال به نامت کرده یک خونه هم هست،چرا نمیرید اونجا ساکن بشید
+جاش خوب نیست مامان،خونه خیلی قدیمی شده و فقط زمینش ارزش داره،مرتضی میخواد کارهای مجوزش رو بکنه و شروع به ساخت کنه واسه همین باید ی خونه ی دیگه بگیریم که بزرگ
باشه و پسرام اتاق سوا داشته باشن
تازه مرتضی هم با خرید ی باغ تو شیراز حسابی دست و بالش خالی شده
آهی کشیدم و گفتم
+تو دیگه بزرگ شدی هما،انقدر بزرگ و خانوم شدی که من هنوز باورم نمیشه تو همون دختر کوچولوی لوسی هستی که تا تقی به توقی میخورد اشکت در میومد،از الان تا ابد اختیار اموالت به عهده ی خودته و من به خودم اجازه نمیدم تو کارات دخالت کنم، اما بهت افتخار میکنم هما،افتخار میکنم که انقدر عاقل و فهمیده ای
377
بعد رفتن هما انقدر تنها شده بودم که شب و روزم قاطی شده بود، سعیده و حسین درگیر بچه هاشون بودند،آفرین صاحب یک پسر شده بود و بین بهت و ناباوری ما تو سن بالا باردار شد و به طور طبیعی صاحب یک دختر شد.دختری که اسمش رو فیروزه گذاشت، فیروزه ای که سالها ازش بیخبر بودن، اواخر سال هشتاد و نه برای آخرین بار به دیدار بچه هاش اومد و بعد دیگه هیچکس فیروزه رو ندید،حتی خانواده اش ازش خبری نداشتن، اما میگفتن با یک پسر جوون به ترکیه فرار کرده و حتی یکی از اقوام دورشون چند سال بعد ادعا کرده بود که فیروزه رو با سر و وضعی نامناسب تو یکی از خیابون های ترکیه دیده بود، هرچی که بود فیروزه رفت و داغش رو به دل خانواده و بچه هاش گذاشت و غیرقابل باور بود اما حسین همیشه بابت سرنوشت فیروزه عذاب وجدان داشت و خودش رو مسبب بدبختی فیروزه میدونست.
پسرهای حسین هم همگی ازدواج کرده بودند تشکیل خانواده داده بودند و برخلاف بچه های من قصد رفتن از ایران رو نداشتن و من بابت این موضوع به سعیده حسادت میکردم، همیشه دورش شلوغ بود و بچه ها و نوه هاش به شدت بهش وابسته بودند
دی ماه سال نود و نه در حالی که با همایون در تلاش بودیم تا کارهای ویزامون رو انجام بدیم و برای دیدن علی و بعد برای دیدن نورا از ایران بریم هما ازم اجازه گرفت تا قصه ی پر رنج زندگیم رو برای یکی از اقوام دور مرتضی تعریف کنه تا نوشته بشه و آدم های زیادی سرگذشتم رو بخونن، اول مخالف بودم اما با اصرار های هما راضی شدم، دروغ چرا دلم میخواست سرگذشتم رو تعریف کنم و نظر آدم ها رو در مورد زندگیم بدونم، اما از همون اول شرط کردم که خط به خط زندگیم نوشته بشه و چیزی جا نمونه، هرچند ناگفته های زیادی تو دلم دارم که زمان و فرصت گفتنش نبود، رنج های ناگفته ای که شاید با گفتنش دل شما بیشتر به درد میومد، احساسات متناقض نگفته ای که شاید فقط جرات داشتم بهش فکر کنم... اما الان خوشحالم که با مرور خاطراتم بار دلم رو سبک کردم و از رنجم کاستم... خوشحالم اگر حتی یک نفر با خوندن سرگذشت من به خودش بیاد و بفهمه ظلم و ستم تو این دنیا موندگار نیست و باید جوری
زندگی کنیم که بعد مرگمون فقط نام نیکی ازمون باقی بمونه، به خودم افتخار میکنم اگر حتی یک نفر با خوندن سرگذشتم عبرت بگیره،خطاهایی که من و دیگران کردیم رو تکرار نکنه و بابت موهبت زنده بودن و سالم بودنش روزی هزارن بار خدا رو شکر کنه
378
#گلاره_فصل3
پست سوم امروز
لایک یادتون نره قشنگا
این دنیا و آدم هاش به من یاد دادن هیچ چیز موندگار نیست،نه شادی و نه غم، نه ثروت و نه فقر... من یاد گرفتم اگر خدا بخواد در لحظه ای میتونه سرنوشت هرکسی رو عوض کنه، همونطور که من روزی دختر شاد و سرخوشی بودم که رویاها و خیالات فراوونی داشتم، اما در چشم برهم زدنی یک زلزله زندگی و خانواده ام رو نابود کرد.
همونطور که جلال با اون همه ابهت و ثروت و مال و املاک تو تنهایی خودش فوت کرد بدون اینکه ثروتش به دادش برسه و زمان مرگش رو عقب بندازه.
زهره ای که با درد و رنج و بیماری و بدون بچه هایی که سالها براشون زحمت کشیده بود چشم از جهان فروبست.
سروری که روز اول با دیدنش جذب ابهت و غرورش شدم، زنی که با تکیه به ثروت جلال خیال میکرد میتونه به هر چیزی برسه غافل از بازی روزگار و تلخی زمانه...سروری که در نهایت بر اثر کرونا و کهولت سن از دنیا رفت و تنها پسرش اون رو به خاک سپرد
یا زبیده ای که با تکیه به قدرت برادرهاش از جلال طلاق گرفت و راهی کشور غریب شد و بعدها فهمیدم تو تنهایی فوت شده و جنازه اش چهار روز بعد فوتش پیدا شده.
یا شاید طاها... پسر خدمتکاری که چشم به اموال جلال داشت و با همکاری سرور مقدار چشم گیری از ثروت جلال رو دزدید به خیال اینکه با اون پول ها زندگی خوبی برای خودش دست و پا کنه، اما بار کجش به منزل نرسید و تو یک تصادف به شدت آسیب دید و در نهایت نیازمند لقمه ای غذا شد و به پسری که تنهاش گذاشته بود پناه آورد و الحق پسرش اگر در حق سرور کاری نکرد در حق پدرش سنگ تموم گذاشت. پدری که ازش به جز یک جسم بی جون چیزی باقی نمونده.
یا فیروزه، زنی که با زیاده خواهی هاش و پول دوستیش و خودخواهیش زندگی خودش و بچه هاش رو خراب کرد و هیچوقت نفهمیدیم زنده است یا مرده.
در کنارش آدم هایی که با محبت و مهربونیشون بهم یاد دادن دنیا هنوزم با وجود تمام آدم های بدش میتونه جای برای زندگی باشه... حسین... همایون... هما... سعیده... مرتضی و...خیلی های دیگه
ازتون ممنون که تا اینجای مسیر همراهم بودید، قضاوتم کردید و در کنارش با حرفاتون دلم رو شاد کردید...
من گلاره ام و با شصت و پنج سال سن به خوبی یاد گرفتم که مال و ثروت و غرور تو این دنیا به هیچکس وفا نمیکنه و بهتره بهش دل نبندیم...
پایان
به وقت 76مرداد ماه 8499
پی نوشت نویسنده 8:هما
جان جاری دختر خاله ی مادرم هستن و من از طریق دختر خاله ی مادرم باهاشون آشنا شدم
پی نوشت 7:گلاره جان با همسرشون الان آلمان پیش نورا جان هستن و در تلاش برای گرفتن اقامت هستن تا بعدها اگر شد هما و خانواده اش هم بهشون ملحق بشن❤
*پایان*
پایان داستان گلاره
ان شاءالله که موردپسندتون بوده باشه🤗
سلام دوستان
ادامه داستان شاه صنم قراره به دستم برسه
میفرستم براتون🤗
سلام دوستان با عرض شرمندگی
الان ادامه شاه صنم ب دستم رسیده
دوباره از اول میفرستم براتون🤗
✨داستان جدید✨
زندگی شاه صنم بانو
♥️♥️ داستان جدید درمورد زندگی شاه صنم بانو هستش....
ایشون متولد سال 1317 هستن وخاطرات پرفراز و نشیبشون رو با ما به اشتراک گذاشتن.
داستان خیلی قدیمی هست
امیدوارم از خوندن داستان لذت ببرید.
پارت 1
همونطور که آهسته آهسته پشت سرمادرم راه میرفتم،مشغول تماشای اطرافم بودم که پام به سنگی گیر کردوکوزه از دستم افتادوصدای آخم به هوا رفت.مادرم که کمی جلوتراز من راه میرفت،تشت لباس هاو سبدظرف هارو روی زمین گذاشت وبه سرعت به سمت من اومدو منوتوی بغلش گرفت.با ترس به کوزه ای که حالا شکسته بودخیره شدم وشروع کردم به گریه کردن.مادرم همونطور که مشغول بررسی کردن دست وپام بود،اشک هامو پاک کردوگفت الهی دورت بگردم صنم جان،برای چی گریه میکنی؟جاییت که زخم نشده.همونطورکه گریه میکردم گفتم آخه کوزه شکسته.مادرم اخم مصنوعی روی صورتش نشوندو گفت ،شکسته که شکسته فدای سرت.گفتم حالا آقاجون باید یه کوزه دیگه بخره،وبایادآوری بابام بغضم دوباره شکست وبا غم بیشتری شروع کردم به اشک ریختن.مادرم آه سردی کشیدوچون میخواست منوآروم کنه گفت پاشو،پاشو بریم لباس هاروبزاریم خونه ودوباره برگردیم،وآب بیاریم وبرای اینکه بیشتر حواس منوپرت کنه گفت راستی تو میدونستی توی زیرزمین،یه کوزه دیگه داریم؟نگاهی به مادرم انداختم که با لبخند گفت یکمی سرش شکسته اما میشه توش آب پرکرد.با حرف های پرازمحبت مادرم غم شکستن کوزه از یادم رفت و لی لی کنان کنارمادرم به راه افتادم.مادرم همونطور که تشت لباس هارو روی سرش میگذاشت ،با خنده گفت کجا میری بیاسبد لباس هاروبده دستم.به سمت مادرم برگشتم و سبد تقریبا سنگینی که روی زمین بودوبرداشتم وبه مادرم دادم.دلم میخواست بزرگتر بودم ومیتونستم بیشتربه مادرم کمک کنم،ولی مادرم همیشه میگفت تا بچه ای بازی کن و سعی کن بهت خوش بگذره،وقت برای بزرگتر شدن وکارکردن زیاده.بخاطر همین کارش همسایه ها زیاد نمیزاشتن دخترهاشون بامن بازی کنن و خودشون هم با مادرم سرسنگین بودن.یکی از همسایه هامون که اسمش صدیقه خانوم بود،تا چشمش به من می افتادمیگفت،باز چی میخوای اینجا ذلیل مرده،بدو برو خونتون تا چشم و گوش دخترای منم باز نکردی،و بعد با غر غرمثل کسی که با خودش حرف بزنه میگفت اون ماهرخ اگه عقل داشت دختری مثل تو بزرگ نمیکرد.نه هنری نه کاری هیچی ،مثل درخت چنار فقط قد دراز کردی وبه حالت قهر سرشو میچرخوند.با اینکه مادرم گفته بودهیچ وقت جلوی بزرگترها زبون درازی نکنم،اما با من من گفتم بخدا مادرم همه کاری بهم یاد داده صدیقه خانوم میخوای بیام برات غذابپزم؟یا لباسهاتونو وصله
کنم؟وصدیقه خانوم هم که تمام کارها ورفتارهای منوبه حساب بی عرضگی مادرم میزاشت هرچی که دم دستش بودوبه سمتم پرت میکردتا من برم خونمون ویه وقتایی که بخت باهام یار بوداجازه میدادبا زینب وزهرا،دوتا دخترهاش بازی کنم.
پارت 2
🌹 وقتی به خونه رسیدیم مادرم رفت تا ظرف هارو توی مطبخ بذاره و منم مشغول پهن کردن لباسها روی طناب شدم.خونه کوچیک ولی پرآرامشی داشتیم.خونه ای که فقط دوتا اتاق داشت،که هردواتاق با پنج تا پله از کف حیاط جدا شده بودو مطبخ درست زیر پله ها قرار داشت. حیاط کوچیک و مربع شکل خونه ،وقت های بیکاری از صدای خنده های من و برادرهام پرمیشد.طویله تقریبا بزرگی گوشه حیاط قرار داشت که چون دامی نداشتیم مادرم توش چندتا مرغ انداخته بود.نگاهم به سمت مادرم کشیده شدکه از زیرزمین کوزه خاکی و کوچکی و بیرون آورده بودو سعی میکردبا فوت کردن خاک های روش وتمیز کنه.شکمش کمی بزرگ شده بودوبا اینکه خودش بد میدونست ما بچه هاحرفی دراین موردبزنیم اما مشخص بودبارداره ومن هرشب موقع خواب دعا میکردم که بچه دخترباشه تا منم خواهرداربشم و بتونم باهاش بازی کنم.همیشه به زینب وحلیمه ،دخترهای صدیقه خانوم حسودیم میشد،چون بعضی وقتاکه بدجنسیشون گل میکرد باهم دست به یکی میکردن ومنوبازی نمیدادن،اگه خدا به من هم به خواهر میداد دیگه تنها نبودم ولازم نبودمنت زینب و زهرا رو بکشم و با خواهرم بازی میکردم.لباس و توی دستم نگهداشته بودم و غرق درافکار شیرین خودم بودم که مادرم لباس و از دستم گرفت تا خودش پهن کنه وگفت کجایی شاه صنم؟به چی فکر میکنی؟با صدای مادرم به خودم اومدم و گفتم کاش منم یه خواهر داشتم،تا الان دوتایی لباس هارو پهن میکردیم.مادرم همونطورکه لباس هارو توی هوا میتکوند لبخندی زدو گفت بجای اینکه دوساعت لباس و توی دستت بگیری وبه زمین خیره بشی،دعا کن خدا بهت یه خواهربده و دوباره خندید،انگاربا خنده مادرم تمامدنیاغرق خوشی و شدو منم شروع کردم به خندیدن.چهارتا برادر بزرگ تر از خودم داشتم و با اینکه خیلی از من بزرگ ترنبودن و فاصله سنی هرکدوم باهم فقط یکسال بودبه سختی کارمیکردن وهرروز همراه پدرم به صحرا میرفتن. بیشتر زمین های ده مال خان بودومردم روی زمین های خان کارمیکردن وآخرسال ،خان پول ناچیزی در قبال دستمزد بهشون میداد.من تنها دختر خانواده بودم و برعکس تمام خانواده های اون زمان که پسر نورچشمی وعزیزکرده بود،پدرو مادرم فرقی بین ما نمیزاشتن و به همه ما به یک اندازه محبت میکردن.پدرم مرد مومن و مهربونی بودو با اینکه پولی نداشت وخیلی کم پیش میاومد برای ما چیزی بخره اما با
محبتش جای خالی همه چیزو برای ما پرمیکرد.همه چیز خوب بودو خونه کوچیک ما پراز شادی وخنده بود،تا اینکه سال گذشته آفت محصول تمام مردم روستارو زد وبیشتر مردم ده به خان بدهکار شدن.
1403/12/02 18:22پارت 3
اونایی که پس اندازی داشتن بدهیشونو کم کم دادن و اونایی که مثل پدرمن پولی نداشتن مجبور بودن بعداز کشاورزی توی خونه ی خان کار کنن.این کار کردن چیزی از بدهیشون کم نمیکرداما خان میگفت اینطوری رعیت یادش میمونه به خان بدهکاره وسعی میکنه زودتر بدهیشو پرداخت کنه.حشمت الله خان ،خان ده بالا وپایین و چندتا از روستاهای اطراف بود،اما چون نمی رسید به همه جا سرکشی کنه،نعمت الله و حمدالله ،دوتابرادرزادها شومسئول رسیدگی به کارهای روستاهای اطراف کرده بود.پدرم همیشه میگفت چون حشمت الله خان پسری نداره به مردم ده حسادت میکنه وهمین باعث میشه با مردم بدرفتاری کنه وبه اونا زور بگه.هرموقع حرف پسردارنشدن حشمت الله خان توی خونه ی ما بود مادرم با ترس درهارو میبست ومیگفت:ای وااای ول کن مَرد چقدر این حرفهارو میزنی؟یکی میشنوه شربه پا میشه ها،همینطوریشم از دست خان آسایش نداریم و شب و روزمونو گم کردیم،چه برسه به اینکه به گوشش بخوره پشت سرش چیا گفتیم.میخوای برای خودت شر درست کنی؟آخه سری و که درد نمیکنه دستمال نمیبندن که و همینطور یه ریز غرمیزد.اما پدرم مثل همیشه خونسرد بودو میگفت مگه فقط من میگم؟توی کل ده وقت و بی وقت حرف پسردارنشدن خانِ،تازه من شنیدم که زن جدیدش هم براش دختر آورده.مادرم همونطور که لقمه رو توی دهنش میگذاشت روی صورتش کوبیدو گفت وای پناه برخدا،من میگم حرف خانُ نزن ،تو میگی دوباره دختر دار شده،آخه یه نگاه به دستات بنداز،یه نگاه به این طفل معصوما بکن،از بس توی خراب شده ی خان کار کردن و جون کندن پای سفره چرتشون میبره.ببین میزاری همین یه لقمه نون خالی ام با خیال راحت بخوریم یا نه؟و سعی کرد اشک هاشو که با گوشه روسریش پاک میکرد از ما پنهون کنه.پدرم که طاقت ناراحتی مادرم ونداشت برای اینکه از دلش دربیاره با خنده گفت آخه غریبه که اینجا نیست که بخواد حرف ما به گوش خان برسه،و به شوخی روی دهنش کوبیدو گفت آ آ دیگه حرفی از خان نمیزنم،همه که مثل ماهرخ خانوم من نیستن که چهارتا پسر دنیا بیارن.مادرم که انگار غم چند لحظه پیش از یادش رفته بود با چشم و ابرو به ما اشاره کردو همونطور که سعی میکرد مثل اشک هاش لبخندش و هم ازما پنهون کنه گفت برای چی زل زدین به من،بخورین غذاتونو الان سردمیشه و از دهن میافته،بخورید و زود برید بخوابید که فردا کلی کارداریم.همیشه همه حرفهاتوی خونه ما به خنده تموم میشدو هیچ وقت یادم نمیاد پدرو مادرم با هم دعوا کرده باشن.
پارت4
بعداز شام،به همراه مادرم سفره روجمع کردیم و به مطبخ بردیم،همونطورکه مادرم مشغول جمع وجور کردن ظرف ها بود
پرسیدم:چراخان پسر دارنمیشه؟زیر نور کم چراغ نفتی هم مشخص بودکه مادرم حسابی از سوالم جا خورده،اما زود روی دو زانو نشست ودوطرف سرم وتوی دست هاش گرفت وگفت،شاه صنم جان هیچ وقت توی حرف هایی که به تو مربوط نیست دخالت نکن،قربونت برم،میدونم که تو بیشتر از سنت میفهمی،اما این اصلا خوب نیست و گاهی باعث میشه آدم زودتر از سنش خیلی چیزارو بدونه و غصه بخوره.همونطور که داشتم حرف های مادرم و تجزیه تحلیل میکردم گفتم مگه پسردار نشدن خان غصه داره؟مادرم صداشو پایین تر آوردوگفت هیسس!نه غصه نداره ولی به ماهم ربطی نداره،بعدهم برای اینکه مطمئن شه من دیگه این حرف و تکرارنمیکنم اخمهاشو توی هم کشیدوگفت این حرفم پیش کسی نزنی ها،بار آخرتم باشه که درمورد خان حرف میزنی،وگرنه برامون شر درست میشه.دست های مادرم و توی دستم گرفتم وگفتم ولی بابا میگه همه ی ده میدونن،پس چرا نباید پیش کسی بگم؟مادرم که انگار کلافه شده بود اما میخواست خودشو کنترل کنه گفت برای اینکه خان صاحب کل زمین های ده های بالا و پایین واطرافه،برای اینکه خان زور داره ومیتونه به بقیه زور بگه واگه بفهمه کسی این حرف هارو پشت سرش میزنه زمینشو ازش میگیره،اگه زمینی هم نباشه که کسی روش کار کنه،زن و بچه ش چیزی ندارن بخورن وگشنه میمونن،بعدم باعصبانیت به چشمهام خیره شدو گفت حالا فهمیدی؟ بله آرومی گفتم وترس ازخان توی دلم ریشه زد.به نظرم خان خیلی آدم بی رحم وسنگدلی بودکه بخاطر شنیدن موضوعی که همه ازش خبرداشتن مردم و تنبیه میکردوزمین ازشون میگرفت.اونشب کمی به حشمت الله خان و صورت ترسناکش فکر کردم وبا تصور هیکل چاق و گنده خان که شکمش ازش جلوتر زده بود،کلی خندیدم و خوابم برد.صبح که از خواب بیدار شدم مادرم مشغول جارو زدن حیاط بود،ازاینکه مادرم تنهایی به چشمه نرفته بود،خوشحال شدم وزود دست وصورتمو شستم وروی پله نشستم ومادرم ونگاه کردم.مادرم که انگارسنگینی نگاهمو حس کرده بودسرش وبالا آوردو گفت چرا اونجا وایسادی؟بدوبروناشتاییتو بخورضعف نکنی.با بیحوصلگی گفتم من گشنه م نیست پس کی میریم چشمه؟مادرم لبخندی زدوگفت دخترتنبلی که تا این وقت روز خواب باشه روکه چشمه نمیبرن،توخواب بودی من رفتم وبرگشتم و دوباره مشغول جارو زدن حیاط شد.سرخورده سمت اتاق رفتم تاصبحونه بخورم.برعکس زینب و زهراکه همیشه یه جایی از بدنشون کبودبودومشغول انجام دادن کارهای خونه بودن،مادرم بامن مهربون بودوهمه ی کارهاروباصبروحوصله بهم یادمیداد.
پارت 5
مادرم بااینکه همه کارهاروبهم یاد میداداماهیچوقت نمیزاشت خسته شم وهیچوقت هم یادم نمیادکتکی بهم زده باشه.
روزهامیگذشت وپاییزدوباره با بارون وبادوخاکی که داشت ازراه رسیده بود،باجمع شدن محصولات کشاورزی،پدرم ازصبح به همراه برادرهام توی خونه خان کار میکردن وشب هاخسته وکوفته به خونه برمیگشتن،ازگریه های یواشکی مادرم میشدفهمیدغمی توی دلشه اماحرفی نمیزد.
شکمش که حالابزرگترشده بود نشون میدادکه به زودی بچه به دنیامیاد.پدرم هربارکه برادرهام پای سفره ازشدت خستگی،چرت میزدن،غم نگاهش بیشترمیشدوباشرمندگی سرشو پایین مینداخت.
مادرم فکر میکردباپولی که از فروش تخم مرغ هابدست میاره میتونیم کم کم بدهی مونوبدیم وازدست خان خلاص شیم،برای همین اصلااجازه نمیدادبه تخم مرغ ها دست بزنیم وبیشتر وقتا نون وسبزی به خوردمون میدادومیگفت بدهیمونوکه بدیم دوباره همه چیزدرست میشه وفقط بایدکمی صبرکنیم.
بااینکه خیلی ازشروع پاییز نگذشته بودامابرف کمی روی زمین نشسته بودوهواسردبود.
مادرم مشغول درست کردن زغال برای منقل بودکه صدای دادش به هوارفت وهمونطورکه شکمش و گرفته بودگفت شاه صنم بدوبرو حکیمه خاتون روصداکن.
سه باردیگه زایمان مادرم رودیده بودم اماهرسه بارهم نوزادمُرده به دنیا اومده بود وحکیمه خاتون میگفت چون دیررسیده نوزادتوی شکم مادرم خفه شده،از فکر اینکه دوباره حکیمه خاتون دیربرسه پله های ایون رودوتایکی پایین رفتم و به سمت خونه حکیمه خاتون دویدم.
حکیمه خاتون وقتی فهمیددرد مادرم شروع شده گفت توبرو خونه برای مادرت رختخواب پهن کن وآب بزارگرم شه تامنم بیام،با گریه و التماس گفتم حال مادرم خیلی بده گوشه ایون داشت از حال میرفت،توروخدابجنب حکیمه خاتون مگه یادت نیست دفعه قبلم گفتی چون دیررسیدی بچه خفه شده،حکیمه خاتون همونطورکه دستاشوباچادرش خشک میکردگفت بدوبروببینم بچه،توروچه به این حرفا،هرچی میگم بگوچشم وحرف نزن،همه بچه های این ده ومن به دنیا آوردم ویادم نمیادکسی تاحالابهم گفته باشه چیکارکنم وچیکارنکنم،حالاتواومدی بهم بگی دیره یازوده؟
من قابله ام یاتو وهمونطور که نچ نچ میکردوغرمیزدبه سمت اتاق رفت وگفت بدوبرودیگه چراوایسادی!
نگاه پرالتماسمو ازدراتاق برداشتم و بایادآوری مادرم به سمت خونه دویدم،مادرم گوشه ایوون نشسته بودوبابیحالی سعی میکردصداش درنیاد واز دردبه خودش می پیچید.
بادیدن من گفت پس حکیمه خاتون کجاست؟چراتنهااومدی؟گفتم حکیمه خاتون نیومدگفت تو برو منم الان میام ودویدم سمت اتاق تابرای مادرم رختخواب پهن کنم.بعدم دستشوگرفتم وکمکش
کردم تاتوی رختخواب درازبکشه.
پارت 6
دستهای مادرم مثل کوره داغ بود وروی صورتش قطره های عرق نشسته بود.
انگار دردخیلی زیادی داشت که مدام لب هاش روگاز میگرفت وزیرلب یا حسین میگفت.چون مادرم از قبل برای کرسی آتیش درست کرده بود آب خیلی زودگرم شد اما هنوز حکیمه خاتون نیومده بود.
دیگه مادرم نمیتونست خودشو کنترل کنه وباصدای بلندی توی خونه داد میزد،از ترس از دست دادن نوزاد توی کوچه رفتم و به سمت خونه حکیمه خاتون دویدم ،توی راه حکیمه خاتونو دیدم که از ترس لیز خوردن روی برف ها بقچشو زیر بغلش زده بودو آهسته آهسته به سمت خونه ما میومد،سریع دویدم و بقچه رو از دست حکیمه خاتون گرفتم تا یکم سرعتشو بیشتر کنه و تند تر راه بیاد.حکیمه خاتون با دیدن من گفت وای تو چقد هولی بچه نمیگی میافتی دست وپات میشنکه وبرای اون ماهرخ بیچاره کاردرست میکنی؟گفتم حکیمه خاتون بخدا اصلا حال مادرم خوب نیست،دفعه های قبل تب نداشت اماالان تنش مثل کوره میسوزه.حکیمهخاتون نگاه چپ چپی بهم انداخت و همونطورکه دستشو گاز میزد گفت پناه برخدا،یه دختر بچه نه ساله چه چیزایی که نمیدونه،این جیزا به توچه آخه وسرعتشو کمی بیشتر کردو جلوتراز من راه افتاد،ازاینکه باحرفم حکیمه خاتونو مجبورکرده بودم که تندتر راه بره خوشحال بودو منم سرعت قدمهامو بیشتر کردمو پشت سر حکیمه خاتون به راه افتادم.از پشت در هم صدای ناله مادرم به گوش میرسید.صدیقه خانوم بالای سرمادرم نشسته بودودست مادرم وگرفته بود.با دیدن ماگفت واای توکجایی حکیمه خاتون،ماهرخ بیچاره صددفعه مُردوزنده شد.حکیمه خاتون رو به من گفت بدو برو یه لگن و آب گرم و بیار و چندتا ملافه تمیزم بزار دم دستم وبااخم غلیظی به صدیقه خانوم گفت پس فکر کردی بهشت والکی الکی میدن به من وتو؟مادر شدن این چیزارو هم داره دیگه.بعدم روبه مادرم گفت ماهرخ جان چندتا نفس عمیق بکش وهرچی گفتم گوش کن،دفعه اولت که نیست ماشالاچندشکم زاییدی.مادرم داشت از دردبه خورش میپیچیدوحکیمه خاتون باخونسردی خاطرات زایمان زنهای ده وتعریف میکردوکارشو انجام میداد.نمیدونم من فکر میکردم حال مادرم خیلی بده،یاحکیمه خاتون حال خراب مادرم ونمیدید.هرچی که بود مادرم به شدت عرق کرده بودونفس نفس میزد.صدیقه خانوم صلوات میدادو به صورت مادرم فوت میکردو حکیمه خاتون هم ازاینکه نوزاد بدقلقه وسخت داره به دنیامیادغرمیزد.حدود یک ساعتی گذشته بودمادرم اینقدرکه دادزده بودولبهاش وگازگرفته بود،از لبهاش خون کمی ریخته بودوصداش گرفته بود.هیچ *** حواسش به من نبودومن گوشه اتاق با ترس ودلهره به مادرم خیره شده بودم.
پارت 7
نفسموتوی سینه حبس کرده بودم وتوی دلم دعامیکردم زودتربچه به دنیا بیادومادرم ازاین دردِ وحشتناک راحت شه.تااونموقع تولد هیچ نوزادی وندیده بودم واین برای من که فقط نه سال داشتم خیلی ترسناک بود.مادرم هرلحظه رنگش بیشتربه کبودی میزدودست های گره شده شومحکم بهم فشارمیداد.حکیمه خاتون دیگه خاطره تعریف نمیکردوازرنگ وروی اون هم مشخص بودکه متوجه حال بد مادرم شده.همونطوربه صحنه روبروم خیره شده بودم که مادرم جیغ بلندی کشیدواز حال رفت.صدیقه خانوم یاحسین بلندی گفت وشروع کردبه سیلی زدن به صورت مادرم ومدام صداش میکرد.حکیمه خاتون منوصداکردو وقتی منوگوشه اتاق دید جاخوردوگفت کی بهت گفته بیای بشینی اینجا؟بزار بچه به دنیابیاد خودم بجای ماهرخ آدمت میکنم.ترسیده کمی عقب تر نشستم وگفتم مامانم چی شده؟حکیمه خاتون که انگار تازه یادش افتاده بودچی میخواسته بگه،گفت ذلیل بشی که با کارهات حواسموپرت میکنی بدوبرویه آب قندی چیزی برای مادرت بیار.باشنیدن حرف حکیمه خاتون به سرعت به سمت مطبخ رفتم ویه لیوان آب قنددرست کردم وبردم توی اتاق،بخاطر سرعت زیادم آب ازدور وبر لیوان ریخته بودوچکه میکرد.حکیمه خاتون همینطور که لیوان وازدستم میگرفت گفت یه لیوان آب قندم بلدنیستی درست کنی پس این ماهرخ چی یادت داده؟به مادرم نگاه کردم وباگریه گفتم توروخداحکیمه خاتون به دادِمادرم برس،بعدکه مادرم حالش خوب شداصلاتوهرکاری دلت خواست بامن بکن،اصلااینقدرمنوبزن تا بمیرم ولی الان به دادمادرم برس.صدیقه خانوم یقه لباس مادرم وبا قیچی پاره کرده بودو مشغول بادزدن مادرم بودوحکیمه خاتون به صورتش آب میپاشید.بادیدن چشمهای نیمه بازمادرم نفس آسوده ای کشیدم وباشدت بیشتری شروع کردم به گریه کردن.کمی ازآب قندوبه زوربه خوردمادرم دادن وبازهم حکیمه خاتون شروع کردبه سفارش کردن امااینبارلحنش آرومترومهربونتربود ومیگفت الهی دورت بگردم ماهرخ جان مگه باراولته که زایمان میکنی؟مادرم دوباره صدای ناله هاش بلند شدوصدای حکیمه خاتون توصدای مادرم گم شد.صدیقه خانوم همونطور که شونه های مادرم وماساژمیدادگفت شاه صنم بدو برویه قرآن بیاربزارم کنارمادرت،ایشالاکه خداخودش کمک کنه وزودترزایمان کنه.قرآن وسریع ازروی طاقچه برداشتم و گذاشتم کنارمادرم.اشک هام بندنمیاومدن ودیدن حال وروزمادرم،به دلم چنگ مینداخت وحالمو بدتر میکرد.صدای فریاد مادرم هرلحظه بلندترمیشدورنگ صورتش به کبودی میزد.انگارنوزادِسرسخت وبدقلق داشت به دنیامیاومدکه صدای فریادهای مادرم به جیغ های بلندی تبدیل شده بودومدام
منوصدامیزد.نوزادبه دنیااومدوصدای مادرم به یکباره قطع شد.
پارت 8
صدیقه خانوم توی صورتش کوبیدو گفت وای دوباره ازحال رفت.حکیمه خاتون مشغول بریدن ناف نوزادو تمیز کردنش بود.منتظرنموندم ودوباره پریدم تا یه لیوان آب قند برای مادرم بیارم.وقتی رفتم توی اتاق نوزاد همچنان گریه میکرد و صدیقه خانوم با ضربه های محکمی توی صورت مادرم میزد.حکیمه خاتون که نوزاد رو لای ملافه پیچیده بود،اونو روی زمین گذاشت وهمراه با صدیقه خانوم شروع کرد به صدا زدن مادرم وآب پاشیدن به صورتش.اینبار دیگه رنگ و روی مادرم کبود نبودو هیچ صدایی ازش درنمیاومد.
صدیقه خانوم سرش و روی قلب مادرم گذاشت وبا ترس به حکیمه خاتون نگاه کردو گفت قلبش نمیزنه.حکیمه خاتون که انگار از شنیدن این حرف شوکه شده بود زود به من گفت یه آینه بیار ببینم دختر،سریع از توی گنجه یه آینه کوچیک برداشتم ودادم دست حکیمه خاتون.حکیمه خاتون اونو زیر بینی مادرم گذاشت و من با چشمهای اشکی به آینه خیره شدم.حکیمه خاتون سریع آینه رو زمین گذاشت وشروع کرد به ماساژ دادن قفسه سینه مادرم اما یکم بعد خسته شدونگاه محزونی به من انداخت و روبه صدیقه خانوم گفت شاه صنم وببر بیرون.کمی عقب تر ایستادمو گفتم من هیچ جا نمیرم توروخدا مامانم وبهوش بیار.حکیمه خانوم که بغض توی صداش نشسته بودگفت قسمت مادرت هم همین بوده،من کاری نمیتونم بکنم وبعدملافه ای که کنار دستش بودو روی صورت مادرم کشید.سریع جلوتر رفتم وملافه رو از روی مادرم کنار زدم و گفتم یعنی چی همین قسمتش بوده؟مادرم دوباره از حال رفته،اصلا از صبح هم حالش زیاد روبراه نبود.و شروع کردم به صدا زدن مادرم.صدای گریه نوزاد یک لحظه هم قطع نمیشدویه ریز گریه میکرد.زود نوزادو توی دستم گرفتم و گفتم بلندشو مامان ببین بچه مون چه خوشگله،مگه نمیخوای شیرش بدی،بخداگرسنشه که داره گریه میکنه پاشو مامان ،پاشو الهی قربونت برم.حکیمه خاتون نوزادو از دستم گرفت وگفت زبون به دهن بگیر بچه،خیلیها سرزا از دنیا رفتن،خدا هرچی صلاح بدونه همون میشه.نگاهم به صدیقه خانوم افتادکه داشت آروم آروم گریه میکرد،فکر میکردم بقیه میتونن جون از دست رفته مادرم و بهش برگردونن،و برای همین روی پای صدیقه خانوم افتادم و گفتم تورو خدا دوباره مادرمو صداکن شاید جواب بده،صدیقه خانوم با چشمهای اشکی منو توی بغلش گرفت و دوباره شروع کردبه گریه کردن.نمیخواستم باورکنم مادرم مرده ،وبرای همین به زور خودمو از بغل صدیقه خانوم جدا کردم ومادرم و بغل گردم و گفتم توروخدا یه کاری کنین مادرم بهوش بیاد،من بدون مادرم نمیتونم زنده بمونم و شروع
کردم به تکون دادن مادرم.
پارت 9
حکیمه خاتون منوبه زورازروی مادرم بلند کردو یه سیلی زدتوی گوشم و سریع بغلم کرد.دلم نمیخواست قبول کنم مادرم مرده،اماانگاراین حقیقت بودومن احساس میکردم برای روبرویی بااین حقیقت خیلی کوچیکم.ازروی شونه های حکیمه خاتون چشمم به نوزاد افتادودرددلم بیشتر شد.همسایه هاتوی اتاق جمع شده بودن وخیرالله پسرصدیقه خانوم رفت به خونه خان تابه پدرم خبربده، دلم میخواست تا فرصتی هست و مادرم وخاک نکردن،به اندازه تمام سالهای باقی مونده عمرم که از نعمت مادربی نصیب میشم بغلش کنم وبوسش کنم.برای همین وقتی بقیه حواسشون به من نبود،توی اتاقی که مادرم اونجا بودرفتم وکنارمادرم دراز کشیدم،دلم میخواست به روزهای قبل برمیگشتیم ودوباره بامادرم به چشمه میرفتم ومادرم برام شعرمیخوند.دست مادرم و روی صورتم گذاشتم وگفتم مامان توروخدا یه باردیگه روی صورتم دست بکش،مگه نمیبینی من چقدرکوچیکم،آخه ما که تواین ده کسیو نداریم،مارو به امیدکی گذاشتی رفتی؟حالا بچه مونوکی بزرگ کنه؟کی بهش شیر بده؟چرانذاشتی اونم ببینه تو چقدرمهربونی وبلند بلند شروع کردم به گریه کردن.صدای گریه نوزاد ازبیرون اتاق به گوش میرسیدوحکیمه خاتون دنبال زن زائویی میگشت تابه نوزادشیربده.صدیقه خانوم که دیگه از بدجنسی قبل تو رفتارش هیچ اثری نبودمدام منوصدامیکردواز بقیه سراغ منومیگرفت.مادرم ومحکم بغل کرده بودم که یهودربازشدو پدرم وبرادرهام به همراه چندتاازهمسایه هااومدن توی اتاق،پدرم همونجاتوی چهارچوب درتکیه داده بودوبه مادرم خیره شده بود،اشکی نمیریخت اماازحالت نگاهش میشدغم توی دلش ودید.برادرهام روی بدن بی جون مادرم افتاده بودن وبه مادرم التماس میکردن که بیدارشه.حکیمه خاتون نوزادو که انگارخواب بودتوی بغلش گرفته بودوبا گریه به مانگاه میکرد.احساس میکردم حکیمه خاتون باعث مرگ مادرمه واگه یکم زودتربه خونه مامیامد این اتفاق برای مادرم نمی افتاد.آروم ازکنارمادرم بلندشدم ورفتم نوزادوازحکیمه خاتون گرفتم و گذاشتم روی سینه مادرم ودست های بی جون مادرم وروی نوزادگذاشتم.دلم میخواست نوزادهم برای اولین وآخرین بارلذت آغوش مهربون مادرم وبچشه.وقتی نوزادوروی سینه مادرم گذاشتم انگارعطربدن مادرم وحس کردوآروم از خواب بیدارشد.بقیه مدام غرمیزدن ومیگفتن الان سه ساعته که این بنده خدامرده وهمینطور گوشه اتاق افتاده خوب نیست مرده روی زمین بمونه.چندتا ازمردای ده رفتن که ازقبرستون،تابوتی که باهاش مرده هارومیبردن وبیارن.خیلی زود مادرم وتوی تابوت گذاشتن وصدای لااله الاالله توی خونه کوچیک ماپیچید.
:پارت
10
انگارمادرم بامن قهر کرده بودوصدایِ التماسمونمیشنید،خودمو جلوی درحیاط انداختم وگفتم تورو خدامادرمونبرید،اماچندتا از زنهای همسایه منوبغل کردن وتابوت مادرم ازخونه بیرون رفت.انگاربارفتن مادرم همه آرامش وشادی خونه هم رفت و خونه رنگ وبوی غم وغصه گرفت.بدن بی جون مادرم وبه خاک سپردیم وبه خونه برگشتیم.پولی نداشتیم تابرای مادرم غذایی خیرات کنیم اماوقتی رسیدیم خونه چندتا از زن های همسایه دیگ بزرگ آبگوشتی کنج حیاط بارگذاشته بودن ومشغول انجام دادن کارها بودن.بوی آبگوشت که بهم خورد انگار تازه فهمیدم چی به روزمون اومده وداغ دلم تازه شد.همسایه هایی که تادیروز با مادرم سرسنگین بودن وبهش میگفتن خوب بلدنیستی دخترتوتربیت کنی حالا مهربون ودلسوز شده بودن و هرکدوم میخواستن یه جوری به من محبت کنن.با وجود همهمه وشلوغی خونه ،غربت عجیبی فضای خونه و برداشته بود.بردارهام هر کدوم یه گوشه ای کز کرده بودن وپدرم داشت به حرف های آقا رحیم شوهر بدری خانوم گوش میداد ولی معلوم بودکه اصلا حواسش به حرف های آقارحیم نیست.هیچ فامیل و *** وکاری نداشتیم وهروقت ازمادرم میپرسیدم چراماهیچ *** ونداریم بهم اخم میکردو میگفت اولاکه خدا همه *** ماست وبعدشم ماکس وکار همدیگه ایم،چرافکر میکنی هیچ *** و نداریم؟من شماو پدرتونودارم توبرادرها ومن وباباتو و همینطور همه رو تک تک میمشمرد.بایادآوری مادرم و حرف های پرمحبتش که هرباربا مهربونی هر غمی وازدل همه مامیبرد اشک هام سرازیرشد.شب که شدهمه همسایه هابه خونشون رفتن و ماموندیم ونوزاد کوچکی که مدام ازگرسنگی گریه میکردوغربت سنگینی که کل خونه رو پرکرده بود.بابام که ازصدای گریه نوزادکلافه شده بود،باعصبانیتی که هیچ وقت ازش ندیده بودم گفت شاه صنم برو اون بچه روخفه کن تا نکشتمش.نوزادوتوی بغلم گرفته بودم و تندوتند تکونش میدادم تا بخوابه،اماهرکاری میکردم نوزاد اروم نمیشدوهمچنان گریه میکردو با دهن بازدنبال شیر میگشت.ازاینکه همه همسایه هابایه نوزادکوچیک مارو تنها گذاشته بودن دلگیر بودم وروبه مادرم گفتم ببین مامان ماچقدر تنها شدیم حالا چیکارکنیم؟من که بلدنیستم بچه روسیرکنم و ازش نگهداری کنم.توی افکارخودم مشغول حرف زدن بامادرم بودم که دوباره بابام گفت شاه صنم گفتم صدای نحس اون بچه روبندازتا ننداختمش توی کوچه.ازآروم کردن،نوزاد ناامید شده بودم که یهو یادم افتادکه ظهر فاطمه خانوم به بچه شیردادوبچه راحت خوابید.برای همین برادرم احمدوصدازدم وگفتم ببین چقدرگریه میکنه،الان هلاک میشه،احمدنگاهی به نوزادضعیف وکوچیک توی دستم انداخت
وبابغض گفت خب من چیکارکنم.
پارت 11
گفتم بیاباهام بریم درخونه فاطمه خانوم تا بازم بهش شیر بده. احمدسرش و پایین انداخت وگفت آخرش که چی؟مگه فاطمه خانوم چقدرمیتونه به این شیر بده؟اونوقت بچه خودش گشنه میمونه.با التماس به اکبرنگاه کردم و گفتم یکم که بزرگ ترشه براش شیرگاو میخریم اما الان اگه سیر نشه ازگشنگی میمیره. احمدبا خونسردی گفت خب بمیره بهتر،این بودکه مامان و کشت و خواست بره که گفتم اکبر تورو به روح مامان بیا بریم.اگه مامان زنده بود با مهربونی بهش شیر میدادو سیرش میکرد،دلت میخواد مامان غصه بخوره؟با شنیدن حرفم بغض اکبر سرباز کردو دلش به رحم اومدو گفت حاضرش کن تا بریم.سریع چادری که قبلا مادرم برام دوخته بودو روی سرم انداختم و نوزاد قنداق پیچ و گرفتم توی بغلم و با احمد به سمت خونه فاطمه خانوم به راه افتادیم.وقتی رسیدیم در خونه فاطمه خانوم احمد کنار ایستادو گفت من که در نمیزنم،همینجوریشم انگار به آقا یدالله بدهکاریم چه برسه به اینکه نصف شبی بگیم اومدیم بچه مونو سیر کنین.بی توجه به حرف احمد در زدم و کمی بعد صدای لخ لخ کفش های آقا یدالله اومدوبعد با همون اخم همیشگی روی صورتش درو باز کرد.اول نگاهی به نوزادی که داشت گریه میکرد انداختو بعد رو به من گفت چیکارداری اینجا نصف شبی ،از ابهت اخم آقا یدالله هول کرده بودم و گفتم با فاطمه خانوم کاردارم.انگار آقا یدالله صدای گریه بچه رو نمیشنید که گفت چیکارش داری اونوقت؟میدونستم اگه اقا یدالله بفهمه نوزاد گرسنه ست نمیزاره فاطمه خانوم بهش شیر بده اما بازهم هرچی التماس توی وجودم داشتم توی صدام ریختم و گفتم تورو خدا آقا یدالله نوزاد گرسنشه بزار یکم فاطمه خانوم شیرش بده از فردا یه فکری بحالش میکنیم.آقا یدالله پوزخندی زدوگفت فاطمه شیراضافی نداره همینجوریشم به زور اصغرو سیر میکنه،الانم فکر کن که فرداشده و برو یه فکری بحالش بکن ودرو بهم کوبیدو رفت.با بیچارگی پشت در نشستم و بحال خودمو اکبرو نوزاد گرسنه زار زدم .اکبر دستمو گرفت و گفت پاشو بریم اصلا تقصیر توعه که تا اینجا اومدیم من از اولشم میدونستم آقا یدالله نمیزاره فاطمه خانوم شیرش بده.نوزاد که انگار از گریه کردن خسته شده بود دیگه صدای گریه هاش به ناله تبدیل شده بودوداشت میخوابید.همونطورکه چشمم به درخونه آقا یدالله بودآروم آروم پشت سر احمد قدم برمیداشتم که در بازشدو فاطمه خانوم اومدبیرون و گفت بده به من اون بچه رو و همونجا توی کوچه شروع کرد به شیردادن نوزاد.نوزادبا ولع شیرمیخوردومن از اینکه دل آقا یدالله به رحم اومده بوداز خوشحالی گریه میکردم.
پارت 12
وقتی که بچه سیرشدفاطمه
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد