611 عضو
گنده رو سرم سبز شده بود..هم شدیدا خنده ام گرفته بود هم به از شدت تعجب حرفی برای زدن نداشتم به امین که با یه لبخند مطمئن داشت نگاهم می کرد خیره شدم : شوخی می کنی نه؟؟
_البته که جدیم ...چرا باید سر همچین چیز مهمی باهات شوخی کنم؟؟..
_آخه؟؟!!!!
اومد سمتم و در حالی که یه لبخند پهن رو لبش بود نگاهم کرد : مگه در خواست ازدواجم رو قبول نکردی؟؟
_خوب چرا..اما...
_اما نداره که عزیزکم..منم مثل هر دامادی به اطلاع خانواده ام رسوندم که دختر مورد علاقه ام در خواست ازدواجم رو پذیرفته..خانواد ه ام هم مثل بقیه دارن میان خواستگاری عروس خانوم..این کجاش تعجب داره؟؟
_آخه...اونا که نمی یان محله پهلویی...باید این همه راه رو بکوبن بیان...
_وظیفشونه...وظیفمونه خانوم خوشگله...امشب می رسن..براشون تو هتل جا رزرو کردم...میان استراحت می کنیم..فردا شب خیلی رسمی می رسیم خدمتتون....
...حالا که کمی از شوک خبر اومدن خانواده پاکدل به استانبول در اومده بودم...یه درد بدی تو قلبم پبچید....فکر می کنم مثل همیشه افکارم رو می خوند که دو تا دستام رو تو یه دستش گرفت : نبینم خانوم خوشگلم ناراحت باشه...بهش فکر نکن....
_آخه امین..مامانت داره میاد من رو از کی خواستگاری کنه؟؟
_از سمیرا و بهروز؟؟؟
_چی؟؟
_باهاشون هماهنگ کردم...سمیرا خواهرت و بهروز هم شوهر خواهرت..من و خانواده ام هم تو رو از اونا خواستگاری می کنیم...
_سمیرا چیزی به من نگفت..
_من ازش خواهش کردم که اجازه بده خودم برات توضیح بدم...
..سمیرا..خوب درسته هیچ *** به اندازه اون تو زندگی من نقش نداشت...اون نه تنها نقش یه دوست بلکه نقش خواهر و حتی مادر رو بازی کرده بود...
_اگه طور دیگه ای دوست داری ما اون کار رو بکنیم عزیزم..
_نه..خوب سمیرا...مهم ترین *** منه..من که اومدم پیشش یه دختر بچه نا بلده زخم خورده بودم امین با یه عالمه عقده..کابوس...با یه عالمه دل مشغولی..بهم راه رسم زندگی یاد داد..راه رسم رو پای خود ایستادن...من از اون بیشتر از کسی که مثلا مادرمه چیز یاد گرفتم....همیشه پشتم بوده..کی از اون بهتر....اما..
نگران نگاهم کرد..فکر می کنم حال اندکی خرابم رنگ به رخسارم نگذاشته بود که حالا امین داشت این طور ترسان نگاهم می کرد : اما جی؟؟
تو چشماش خیره شدم : مادرت..پدرت ...خانوادت...نمی گن..این دختره...بی *** و...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم با لحن اندکی خشن : دیگه نبینم از این اصطلاحات بی جهت به خودت نصبت بدیا..من به مادرم راستش رو گفتم...
دلم ریخت...یعنی چی راستش....
_چی داری می گی؟؟!!!! الان مادرت چی راجع به من فکر می کنه؟؟
نشستم روی مبل...
_باده چرا شلوغش می کنی...مامانم و بابام ..می دونن که تو بعد از ازدواج مادرت با نا
پدریت نساختی...نخواستی باهاشون زندگی کنی..اومدی این جا..و باقی چیزایی که می دونی و می دونن...می دونی بار اولی که مادرم تو مهمونی تو رو دید به من چی گفت؟؟
..با پرسش نگاهش کردم ..
_بهم گفت بی عرضه ام اگه از دستت بدم....بعد از این که گذاشتی اومدی این جا..بال بال زدنم رو که دید..خیلی خونسرد بهم گفت بی عرضه ام....
لبخندی زدم : مادرت می دونه که من قبلا ازدواج کردم....؟؟
_نه..این مسئله فقط به خودم و خودت ربط داره نه هیچ *** دیگه ای..من راز هاکان رو همیشه تو دلم نگه می دارم....
...چه قدر دوستش داشتم؟؟..خیلی زیاد..چه قدر بهش احترام می ذاشتم؟؟...خیلی بیشتر از خیلی زیاد....
امین رفته بود فرودگاه دنباله خانوادش و از اون جا هم به هتل شرایتون...هر کاری کردم اجازه نداد تا فرودگاه همراهیش کنم...می گفت مثل هر عروس خانوم دیگه ای باید بشینم خونه منتظر خواستگار..وسایلش رو که جمع می کرد..دلم گرفت...عادت کرده بودم به حضورش..گونه ام رو بوسیده بود و رفته بود....
از پنجره به بیرون نگاه می کردم....عجب حس عجیبی بود..این حس...هم خوشحال بودم هم ناراحت....
تو افکار خودم غرق بودم که زنگ خونه خورد...سمیرا بود...با لبخند وارد خونه شد و بی حرف بغلم کرد : با بهروز افتادیم به جون خونه....بغض کرد ..آخه خواهرمون قراره فردا براش خواستگار بیاد..اگه بدونی ما چه حالی داریم....
نتونستم خودم رو نگه دارم...محکم بغلش کردم و گریه کردم...اون هم داشت گریه می کرد....
نمی دونم چه قدر تو اون حالت موندیم که سمیرا از بغلم جدا شد ..اشکش رو پاک کرد : بسه..دیگه...به جای شادی و خنده داریم گریه می کنیم...خوشحالم برات..خوشحالم که امین انقدر به فکر و عاقله...که می خواد همه مراسم به صورت رسمی و درست انجام بشه...
لبخندی نصفه نیمه بهش زدم..
_راستی باده به مهسا خودت می گی یا من بگم...
_من باهاش قهرم بی معرفت قرار بود برای شو این بار بیاد استانبول نیوم....
_نتونست..درساش سنگین شده بود..جرات هم نداره بهت زنگ بزنه....
_حیف حیف که دل رحمم..باشه خودم بهش می گم....
_خوب دیگه..پاشم کاسه کوزه آبغوره گیریم رو جمع کنم..برم به داد خونه برسم که کلی کار هست مادر جان....
_بیام کمک...
_لازم نکرده..می زنی خودت رو ناکار می کنی..نمی گیرنت....
صبح با هیجان خیلی خاصی از خواب بیدار شدم...هوا هم سر شوق داشت آفتابی بودو درخشان...بوسه راس ساعت نه صبح یه لنگه پا جلوی در بود..و داشت از هیجان به خودش می پیچید....قرار داشتیم تا بریم سولاریوم و بعد یه جایی که چهار یا پنج سال پیش من رفتم و بوسه تقریبا سالی یه بار می رفت..جایی که حاصلش فرشته های روی کتفم و ستاره آویزون از نافم بود...تصمیمی که گرفتیم به نظر سمیرا هم
کار جالبی بود..اما من می خواستم امین سوپرایز بشه..فکر می کردم خوشش بیاد...لباسم رو روی دستم انداختم...و با بوسه راه افتادیم....
به ساعت نگاه کردم یک ربع مونده بود به نه...سمیرا هنوز مثل فرفره داشت می چرخید و بوسه دریا رو برده بود تو آپارتمان من تا ازش نگهداری کنه...بهروز هنوزم داشت خاک نداشته روی میز رو پاک می کرد..به پوست دستم که نارنجی طلایی خوشگلی شده بود نگاه کردم....کفشای مشکی رو پام کردم و دستی هم تو موهای لختم کشیدم که حالا که صاف شده بود تا زیر کتفم می رسید....دستی هم به پیراهن مشکیم کشیدم که دامنش تا زیر زانو بود و آستین ها و بالا تنه اش با یقه ایستاده گیپور...یقه اش اما از جلو کمی باز بود...همه چی رو چک کردم و رفتم توی سالن...سمیرا نگاهش که به من افتاد دوباره اشک توی چشماش جمع شد....و بغلم کرد...
زنگ در رو که زدن..می تونستم صدای ضربان قلبم رو بشنوم...در رو بهروز باز کردو من وسط سالن ایستاده بودم تا از خانواده امین استقبال کنم..ظرف این یه روزو نیم دلم براش تنگ شده بود....اول آقای پاکدل وارد شد و بعد شیرین جون تو کت و دامن شیک کرم رنگش و بعد دوقلوها که مثل همیشه مثل فرشته ها بودند و دست یکیشون یه سینی نقره بود که شکلاتای خوشگلی خیلی با سلیقه توش چیده شده بود...و پشت سرش امین با یه جام بزرگ کریستال که توش گل های نایاب ارکیده بنفش بود..شیک و جذاب ..تو کت و شلوار طوسی و پیراهن مشکی و کروات طوسی..واقعا توی چشم بود...دو قلو ها با دیدنم به سمتم اومدن..محکم بغلشون کردم ..واقعا دلم براشون یه ریزه شده بود....
آتنا : خیلی نامردی که یهو گذاشتی رفتی...
خواستم جواب بدم که شیرین جون رو به روم ایستاد...ازش یه جورایی خجالت می کشیدم..اما لبخند پر مهرش رو که دیدم کمی آرامش گرفتم..مادرانه بغلم کرد و بعد با دعوت سمیرا نشست..با پدر امین هم دست دادم و بعد سرم رو بلند کردم به امین که داشت با لذت خاصی نگاهم می کرد..سلام کردم و دست دادم...
همگی سر جاهاشون که قرار گرفتن...من هم رو مبل تکی که از همه گوشه تر بود جا گرفتم...امین رو به روم بود....
سمیرا رفت تا برای پذیرایی چای بیاره....
شیرین جون : خوب دخترم خوب استراحت کردی؟؟
_ممنونم..شماسفر راحتی داشتید؟؟..ببخشید که برای استقبال نیومدم..یعنی این ترجیح امین بود...
پدر امین : ما هم به نظرمون درستش همین بود...
شیرین جون : سفر خیلی خوبی بود...ما انقدر هیجان داشتیم که این پرواز به نظرمون خیلی کوتاه اومد...
تینا : ولی تا این سفر پیش بیاد همه چیز خیلی طولانی بود....اگه بدونی وقتی رفتی امین چه شکلی شده بود...
امین : تینا؟؟!!!!
تینا : جانم..جانم دادش گلم..یعنی می گی نگم..زمین و زمان
رو بهم ریخته بودی..نگم داشتی بال بال می زدی ببینی کجاست...
آتنا : یا نگیم جرات نداشتیم بهت سلام کنیم..تازه وقتی تلفن زدی و کمی خیالت راحت شد ..بعد از دو روز غذا خوردی....
سرم رو پایین انداختم اصلا فکر نمی کردم که امین انقدر بهم ریخته باشه....
شیرین جون : دست از سر پسرم و عروسم بر دارید..یه مسئله ای بوده بین خودشون که رفع شده..خدا رو شکر...
از شنیدن کلمه عروسم دلم یه جوری شد...
سمیرا چای رو که تعارف کرد..صحبت ها هول شغل بهروز و سمیرا و مسائل خانوادگی و پیش پا افتاده می چرخید و من معذب بودم تو اون لباس...و تو سکوت مطلق بودم و گاهی تو جام جا به جا می شدم..دستم هم کمی درد میکرد...داشتم تو جام وول می خوردم..سرم رو بلند کردم و زیر نگاه امین ذوب شدم..زیر لب..طوری که با لب خونی متوجه شدم گفت : خیلی خوشگل شدی...
لبخند زدم و همون لحظه چشمم به پدرش افتاد که با لذت داشت نگاهمون می کرد..خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم....
پدر امین که پیپش رو روشن کرد : خوب بهتره بریم سر اصل مطلب...
نفسم توی سینه حبس شد...
_غرض از مزاحمت ما مشخصه..سمیرا خانوم و آقا بهروز شما حکم خانواده باده رو دارید...ما خدمتتون رسیدیم برای خواستگاری باده عزیز برای پسرم...
سمیرا : خیلی لطف کردید آقای پاکدل..باده مثل خواهر ماست....بسیار دوست داشتنی و عاقله...ما خوشحالیم که جفت خودش رو پیدا کرده..
بهروز: امین تو این مدت خودش رو به همه ما اثبات کرده...
شیرین جون : من از روز اولی که باده رو دیدم دوست داشتم که عروسم بشه...
پدر امین : البته من به امین همون روز اول گفتم...این اون دختری که من دوست دارم مادر نوه هام باشه....
..اسم بچه که اومد..امین لبخند عمیقی زد و من حقیقتا خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم....
پدر امین با اون خونسردی و شوخ طبعی خاص خودش : الانم این جاییم تا مقدمات به دنیا اومدم نوه مون رو فراهم کنیم...
این بار دیگه سر من به قفسه سینه ام رسیده بود...
شیرین جون از جاش بلند شد وگونه ام رو محکم بوسید : نگاش کن..شده رنگ لبو..سرت رو بیار بالا مادر جون...
سرم رو بالا که آوردم سعی می کردم به سمت دو قلو ها که عین بمب آماده انفجار بودن نگاه نکنم....چون می دونستم یا از خجالت می میرم یا از خنده....
صحبت ها دوباره هول محور خوشبختی شروع به چرخیدن کرد...
پدر امین : خوب شما برای خواهرتون مهریه چه چیزی در نظر گرفتید...
...مهریه؟؟؟..من حتی بهش فکر هم نکرده بودم....
سمیرا : ما در موردش صحبت نکردیم...باده خودش همه چیز داره و مهریه اش هم سوادش و موقعیت اجتماعیشه..
شیرین جون : اون که 100 البته ولی خوب رسمه....
بهروز و سمیرا به سمت من که در تمام این دو ساعت به ساکتی دیوار
بودم برگشتن..همه چشم دوخته بودن به من..حتی امین که چشماش منتظر بود...
سعی کردم صدام صاف باشه و بی لرزش..از بس که هیجان داشتم کف دستام خیس بود : خوب...راستش رو بخواید من نمی دونم..یعنی اصلا بهش فکر نکردم....
پدر امین : خوب..آخه این جوری که نمی شه...
امین از گوشه سالن با لحن جدی همیشگیش : اگر اجازه بدید من یه پیشنهاد بدم...
همه به سمتش برگشتن... : هر خونه ای که باده بپسنده برای زندگیمون رو به عنوان مهریه به نامش می زنم...
شیرین جون : به علاوه یه ویلا تو رامسر که من و مسعود سر عقد به باده هدیه می کنیم....موافقی دخترم ؟؟؟
..می خواستم بگم..تو همیشه به من بگو دخترم..همین طور با محبت نگاهم کن...مهریه من همین مهر و محبت خانواده شماست....
سکوتم رو که دید ادامه داد : جوابم رو نمی دی عزیزم....؟؟؟
به چشمای راضی سمیرا نگاه کردم : خوب...من حرفی ندارم....
این جمله کامل از دهن من در نیومده بود که دو قلوها شروع کردن به کل کشیدن و بعد محکم بغلم کردن..داشتم میوفتادم...
آتنا : آخیش..بالاخره شدی عروس خودمون..انقده حرص می خوردیم..وقتی فکر می کردیم ممکنه دیگه نبینیمت...
تینا : والا...همه ما فهمیده بودیم امین با چه عشقی نگات می کنه الا خودت....
خنده ام گرفته بود..بی چاره امین هرچی پته داشت این دوتا داشتن می ریختن رو آب...
پدر امین از جاش بلند شد و جعبه ای رو از مادر امین گرفت و به سمت امین که با لبخند نگاه می کرد بر گشت و روبه روی من ایستاد : پاشو شازده...پاشو بیا این رو بنداز گردن خانومت....امین شیک و قاطع با همون قدم های محکمش رو به روم ایستاد...گردن بند زنجیر بلندی بود از طلای سفید و تو گردنی زمرد درشتی داشت رو از دست پدرش گرفت و آروم دور گردنم بست..از تماس دستش که داغ بود و نفسش به گونه ام..یه شوقی وصف نا پذیر همه وجودم رو گرفته بود...سرم رو بلند کردم و تو چشمای پر از محبتش نگاه کردم...
شیرین جون : ما برات انگشتر نگرفتیم ..چون سلیقه ات رو نمی دونیم اما این گردنبند موروثیه..مادر شوهرم به من هدیه دادش و من به تو..تو هم انشا الله به عروست.
..دلم می خواست..با امین تنها بودم..تا بتونم غرق بشم تو اون نگاه پر محبت ....
پدر امین جلو اومد و رو به روم ایستاد : من پسرم رو تضمین می کنم...طوری بارش آوردم که بلد باشه چه طور از همسرش نگهداری کنه...مسئولیت پذیر بارش آوردم..ولی هر اتفاقی که افتاد...هر قصوری که داشت..هر جا که کم گذاشت یا خودت کم آوردی..من رو پدر خودت بدون نه پدر امین...
...اشک توی چشمام حلقه زد...حرفی نداشتم در مقابل این همه محبت...
سعی کردم خودم رو کمی جمع و جور کنم : چشم پدر جون....
با چشمای خیسش نگاهم کرد : چشمت بی بلا دخترم... و بعد خم شد و
بوسه ای پدرانه و محکم به پیشونی من زد...و من از این بوسه غرق لذت و احساس امنیت شدم...
به نوبت با همه رو بوسی کردم و به هم تبریک گفتن و دو قلوها شروع کردن به کل کشیدنی که واقعا من رو به خنده می انداخت...به امین که رسیدم.. لبخندی زد و زیر لب گفت : خیلی دوست دارم نفس من...
...این حرفش نفس رو تو سینه من حبس می کرد..خواستم جوابش رو بدم که دست چپم رو تو دستش گرفت و به سمت لبهاش برد و بوسه طولانی و داغی بهش زد...بوسه ای که دوقلو ها بابتش بازهم جیغ و داد پر از شادی سر دادن...دستم رو که از روی لبهاش برداشت.. چشماش گرد شد...چند بار چشماش رو باز و بسته کرد و دوباره به انگشت حلقه ام که کمی ملتهب بود نگاه کرد و با انگشت شصتش نوازشش کرد . آروم گفت : باده ..این؟؟!!!
به اسم امین که با حروف لاتین درهم روی انگشت حلقه ام خالکوبی کرده بودم نگاهی کردم...از دور کمی شبیه تاج بود و برام عجیب بود که از اول مجلس کسی ندیده بودتش...
به چشمای متعجبش دوباره نگاه کردم : بد شده؟؟
دوباره بهم خیره شد و من یک عالمه تشکر و حیرت و رو تو نگاهش دیدم : عالی شده عزیزم..مرسی..من نمی دونم واقعا چی بگم...مرسی....
..و من غرق حس خوشی شدم...
قرار شد که برای عقد 15 روزه دیگه به سفارت بریم و همون شب هم مراسمی برای عقد و نامزدی بگیریم...
کلی هم درگیر بودیم با خانواده امین که اجازه بدن طبق سنت مراسم نامزدی و عقد رو خودمون برگزار کنیم...آخرش هم امین زیر بار نرفت و قهر منم فایده نکرد.....کلا دو ساعت قهر بودیم انقدر مسخره بازی در آورد و رفت و اومد که آخرش من خندیدم و قیافه ای که براش گرفته بودم هم به باد رفت....
عجیب استرس داشتم..با نارین صحبت کردم که با مطبوعات در تماس باشه...نارین تبریک گفت..اشک ریخت...همه احساسات رو در آن واحد داشت...با یکی از طراحان لباسی که همیشه لباساش رو براش تبلیغ می کردم تماس گرفتم تا برام لباس نامزدیم رو تهیه کنه...پارچه آبی آسمانی که کار دست فرانسه بود و خیلی نفیس ...بهم نشون داد و گفت برام یه پیراهن دنباله دار ساده اما شیک می دوزه..دکلته ..چون پارچه انقدر توی چشم بود که یه مدل شلوغ همه حس و حالش اون پارچه بی نظیر رو از بین می برد...
رو دکلته بودنش کمی شک داشتم....شیرین جون هم باهام بود چون می خواست برای خودش هم سفارش لباس بده..تردیدم رو که دید خندید : داری به امین فکر می کنی؟؟؟...از این عادتا نداشتا...نمی دونم به تو که رسیده چرا انقدر حسود شده؟؟...اما خوب نامزدیت گلم ..همین یه شب...اونم انقدر محو زیباییت می شه که حواسش نباشه....
..راستش رو بگم..من هم زیاد قصد نداشتم که کوتاه بیام..امین مرد حسودی بود که من باید حواسم می بود...اما خوب اگه
خیلی هم پا به پاش می رفتم درست نبود..به هر حال دل به دریا زدم و اندازه هام گرفته شد....
این چند وقت حقیقتا خسته شده بودم...دویدن دنباله کارهای مراسم...فرار کردن و بازی دزد و پلیس با خبرنگارای کنجکاوی که موی دماغمون بودن...و خلاصه یه عالمه کار....
دو سه شب مونده به مراسم..منی که دل تو دلم نبود...همراه با خانواده امین به رستوران کوچیکی خارج شهر رفته بودیم تا کمی استراحت کنیم..تو این هفته منبع انرژی من..نگاه پر از عشق امین و خوشحالی بیش از حد پدر و مادرش بود و شوق بی وصف دو قلوها...
مهمونی خودمونی قرار بود برگزار بشه..از ایران اقوام درجه یک امین و خانواده بردیا می اومدن که سر جمع نزدیک 35 نفر می شدند و دوستان و آشنایان من که یه مهمونی حدودا 90 نفره کوچیک می شد....هوا دیگه خیلی هم سرد نبود...ویلایی اجاره شده بود برای اون شب که برای انتخابش انقدر مته به خشخاش گذاشتم تا امین عصبانی دست رو همون گذاشت و گفت..همین تصویب شد و خلاص..البته جای بسیار زیبایی بود..کنار ساحل..که حیاطش پر از ماسه بود...
تزئینات میزها و نحوه برگزاری پای بوسه..انتخاب موسیقی ها و dj...پای روزگار..انتخاب منو غذا پای موگه بود..
تو حیاط رستوران ایستاده بودم که دستی آروم از پشت در آغوشم گرفت..لبخندی زدم...سرش رو از روی شونه نزدیک گوشم آورد : لاغر شدی قربونت برم خیلی این چند وقت خسته شدی....
دستم رو روی دستاهاش که دورم حلقه شده بود گذاشتم : اومدم یه هوایی بخورم...
_فکر کردم اومدی سیگار بکشی...
..این جمله رو با یه حرص گفت...من انقدر ادب داشتم که در حضور پدر و مادر امین سیگار نکشم...هر چند سیگار من تفننی بود و بیشتر برای ژستش...
_نمی دونم چرا تو گیرت به سیگار منه...
چرخوند من رو به سمت خودش : من بهت گیر نمی دم...اول اینکه لعنتی ..یه جوری سیگار می کشی که باعث می شی نگات کنن...
..خنده ام گرفت که سعی می کردم جمعش کنم....
_بخند...والا خنده هم داره...اما خانوم خوشگله تو که انقدر عشق بچه ای خوب می دونی که تا چند ماه قبل از بچه دار شدنت هم نباید نیکوتین مصرف کنی..یعنی نباید تو خونت باشه..ضرر داره....
...به اینش فکر نکرده بودم...راست می گفت....فکر می کنم متوجه شد که به فکر فرو رفتم...
لبخند شیطونی زد : من که برای بچه در خدمتتم خانوم خانوما..دیگه زمینه سازیش پای خودت....
از این همه بی حیایی که داشت هم شرمم شده بود هم خنده ام گرفته بود...اگه قبلا یکی بهم می گفت که این مرد جنتلمن جدی که حتی غذا خوردنش هم اتیکت خاص خودش رو داره همچین شوخی هایی می کنه ...فکر می کردم خل شده...
با مشت به بازوش زدم ....خندید و بغلم کرد : ببین چه سرخم می شه....
همون طور که سرم روی سینه اش
بود..چند لحظه سکوت کردم..می خواستم از حضورش لذت ببرم....اما یاد چیزی افتادم که چند روزی بود مثل خوره به جونم افتاده بود....
_امین.....
_جانم....
_چیزه....
سرش رو بین موهام برد : چیه خوشگل من؟؟؟
_خانواده ات هنوز هم نمی دونن ...که من ازدواج کرده بودم....
سرش بین موهام متوقف شد....کمی از خودش جدام کرد و موهام رو که تو صورتم ریخته بود زد کنار ...نگاهم کرد...تو چشمام نگرانی رو دید : تو چرا گیر دادی به این موضوع آخه....
_خوب...سر عقد..تو سفارت می فهمن...اصلا براشون سئوال نیست فامیلی من؟؟؟
...احساس می کنم به این بخشش اصلا فکر نکرده بود...چند ثانیه ای تو یه فکر رفت و بعد بازهم به حالت عادی برگشت : مهم نیست...
_چی چی مهم نیست...من دلم نمی خواد دروغ بگم بهشون...
_چی داری می گی؟؟..دروغ دیگه چیه؟؟...تو قراره همسر من بشی...چه اهمیتی داره..یا در حقیقت چه ربطی به کسی داره باده؟؟؟!!!...تو باده اورهونی تموم شد و رفت....از دو روز دیگه ام خانوم خوشگل منی...اگه بدونی چه قدر این مدت دیر می گذره.....
_یه چیزی هست امین که هنوز بهت نگفتم....
...قیافه اش رفت تو هم و جدی شد : چی شده؟؟
_راستش رو بخوای...وکیل هاکان امروز خبر قطعیش رو بهم داد....
کم کم داشت عصبانی می شد : خبر چی رو؟؟
_ای بابا..چرا عصبانی می شی؟؟....من برگشتم...به فامیلی قبل از ازدواجم مراحل قانونیش پیچیده بود اما خوب..امروز تموم شد...می خواستم سر عقد بفهمی اما فکر کنم الان بهتر باشه گفتنش....
با فک باز...چشمای گرد زل زد به چشمام....نگاهش پر از تشکر بود و تحسین...پر از عشق...لبخندی آروم روی لبم اومد..... : نمی خوای چیزی بگی؟؟؟!!!!!!!
_باده من لایق این همه خوبی تو هستم؟؟؟
_تو بگو...من لایق این نگاهت هستم؟؟؟؟
_محکم بغلم کرد : البته که هستی...خیلی بیشتر هم هستی.....
..چند لحظه که گذشت صدا رو زمزمه گونه شنیدم : حالا نفس من ...فامیلیش چیه؟؟؟
_شرقی....باده شرقی.....
سرش رو نزدیک گوشم آورد و پشت گوشم رو بوسید : من سیاه مست این باده شرقی سیه چشمم.....
نگاهم به ویلای زیبای رو به روم که افتاد..بوی دریای نزدیک غروب که به مشامم رسید انگار از خواب و بیداری امروزم بیدار شدم...به دستام که محکم تو دستای امین قفل شده بود..نگاه که کردم...به دستورات نارین برای اینکه فعلا صبر کنیم تو حیاط پشتی و بعد بریم رو به روی خبر نگارا بایستیم...اینا همش نشان از این داشت که انگار..من تازه داشتم می فهمیدم چه خبره...به دستم نگاه کردم به حلقه ام که رینگی بود که روش سه تا الماس بزرگ داشت..دقیقا زیر تاجی که خالکوبی کرده بودم قرار می گرفت و خیلی خوشگل شده بود....به دامن بلند و دنباله بی نظیر لباسم نگاه کردم...و نا خود
اگاه دستی به روی
پارچه اش کشیدم...برای من تمام لحظات امروز قفل شده بود تو نگاه امین وقتی من رو که سر پایین از در اتاقم که گریمور این سالهام توش درستم کرده بود در اومدم...قفل بودم تو بوسه داغی که روی پیشونیم گذاشت و بعد زیر گوشم غرش رو هم برای بازی لباسم زد....
باقی چیزها...چادر روی سرم...عقد کردنم...عطر رزهای سورمه ای تو ی دستم....بله لرزانم...حسرتم در نبود مادرم..و بعد بله محکم و قاطع امین همه و همش تو هاله ای از ابهام بود....
و بعد چشمای خیس سمیرا..بوسه...دریا تو لباس ندیمم...بوسه برادرانه بهروز به گونه ام...اینها همه مثل خواب بود....
به غروب بی نظیر خورشید نگاه کردم....روزی معتقد بودم که این رنگ سرخ غروب خورشید با آبی لاجوردی دریای دم غروب که ترکیب بشه رنگ تنهاییه..اما حالا تو حیاط پشتی این ویلا...که موسیقی لایت پیانو توش پخش می شد...در حالی که دستم محکم تو دستای امین بود این رنگ ...رنگ بودن بود..رنگ حضور...رنگ مرد عاشق من..که انگار بر عکس من کوچکترین اضطرابی نداشت.....
به نیم رخ جذابش نگاه کردم...به آرامشش...شیرین جون و پدرش..همراه با دو قلوها با یه ماشین میومدن...بردیا...همراه با پدر و مادرش و نگین هم تو بودند...
در مراسم عقد فقط بردیا شرکت کرده بود.....البته گویا این تصمیم خودشون بود...من اما همه به جز هاکان رو در کنار خودم داشتم...هاکان که نمی تونست تو مراسم عروسی همسر سابقش شرکت کنه..شب قبلش دست بند فیرزوه زیبایی رو بهم هدیه داد و برای جلوگیری از هر شایعه ای به پاریس رفت...چه قدر بغض کردم...چه قدر بعد از رفتنش برای گریه نکردن با خودم مبارزه کردم....
نمی دونم چه قدر تو افکار خودم غرق بودم که نارین به سراغمون اومد... : خبرنگارا تو حیاط جلویی هستن...باده تو می دونی بازی شون چه طوریه..اما امین شما فکر کنم تجربه اش رو نداری....
امین با قیافه جدیش فقط نگاه می کرد و من قربون صدقه اش می رفتم تو دلم...با اون فراک بی نظیری که به تنش بود.. و موهای بلندش که گاهی با دست به پشت سرش هلشون می داد....
در حالی که دستم تو دستش بود به حیاط رو به رویی که رسیدیم...با فلاش ها که رو به رو شدیم..من مثل همیشه با لبخندی جدی براشون ژست هایی گرفتم که بهش عادت کرده بودن...
شروع بع سئوال پرسیدن کردن...جوابها از پیش تعیین شده بود..همسر من ایرانی بود..یکی از سرمایه داران به نام...سئوالات هول محور شایعاتی خنده دار بود...مثل اعلام باز نشستگی از مدلینگ...چیزی که اصلا راجع بهش حرف نزده بودیم با امین و یه سرس شایعات دیگه مبنی بر هزینه بسیار بالای مهمونی که حقیقت نداشت...امین به فلاش دور بین ها عادت نداشت ..اما مرد با اتیکت من به قدر ی جذاب و تو چشم بود که
عکاسا بی خیالش نشن...کار داشت به سئوالات زیادی خصوصی می رسید که نارین دستور تموم شدن وقت خبرنگارهار و داد و بادیگاردهای درشت هیکلی که چند تاشون برای شرکت نارین بودند و بقیه برای شرکت دنیزووجلوی دید خبر نگار ها رو گرفتن..با امین به سمت سالن رفتیم که از دور یکی از خبر نگارایی که همیشه با هاش مصاحبه می کردم و دختر زبر و زرنگی بود فریاد زد : با شوهرت خوش بخت باشی....
لبخندی به عمق تمام تنهایی هام زدم و دلم لرزید...دستم رو تو دست امین جا به جا کردم...تو سرم صدای دخترک پیچید..بله این حضور گرم...این مرد جدی..شوهرم بود...شوهرم.....
وسط خیلی شلوغ بود.. .امین کنار پسر داییش که پسر خیلی با زه و جذابی بود ایستاده بود و بردیا در کنارشون...آتنا کنارم اومد...صورتش قرمز شده بود به خاطر فعالیت زیادش... : همه فامیلمون موندن تو زیباییت..دوستاتم خیلی خوشگلن....منظورش به چند تا از دوستای مانکنم بود که خوب بله دخترهای توی چشمی بودن...
به نگین نگاه کردم که در کنار مادر بردیا نشسته بود...سالن داخل تماما کفش مر مر سفید بود و همه چیز به رنگ سفید یک دست ارز سقف هم توپ هایی بزرگ از جنس پر سفید آویزون بود و روی هر میز سمعدانهای سفید بسیار بلند کریستال بود و کاسه هایی پر از آب که داخلش گلبرگ های گل رز بود...میز شام رو ماسه های بیرون گذاشته شده بود و قسمت بار هم روی تراس بود...تمام دیوراهای ویلا از جنس شیشه بود....
به سمیرای دوست داشتنی نگاه کردم که داشت با بوسه صحبت می کرد....به موگه که با دنیز وسط سعی داشتن یا آهنگ فارسی که پخش می شد برقصن...
آتنا یه دونه پهلوم زد : باده..کجایی تو؟؟ امین داره با چشم و ابرو بهت اشاره می کنه...
برگشتم به سمت امین...که می خواست برم پیشش...پایین دامنم رو اندکی بالا گرفتم و رفتم پیش امین و بردیا و سام..پسر دایی امین...
امین دستش رو دور کمرم انداخت و زیر گوشم : یکم این جا ایستیم بعد بریم رو تراس...
بردیا : خوب..دیگه من بگم باده بهت...آخه شدی زن داداشم....
به شیطنت کلامش خندیدم.... : باشه ....
_والا از اولش این گل پسر ما گلوش بد جوری پیشت گیر کرده بود...اما من دیگه داشتم کم کم نا امید می شدم ازش...
_بردیا امروز تمام سعیت رو بکن که با کله ات برگردی هتل....
...خانواده امین برای مهمون هاشون تو هتل اتاق گرفته بودن.....
همون موقع مادر و پدر بوسه به ما نزدیک شدن....
بردیا : جان من باده...دوستات که مانکنن...اما این خانوم هم جای مادری عجب تیکه ایه...
_مادر دوستم بوسه است..مانکن بوده قبلا...
مادر و پدرش نزدیکمون شدن و با امین دست دادن و با من روبوسی کردن...
مادرش چیزی زیر لب زمزمه کرد که عجیب به دلم نشست ..بعد به انگلیسی
به امین گفت : دخترکمون دستت امانت...این جماعت که می بینی همیشه پشتشن.... و بعد هم با دعوت پدر و مادر بهروز سر میز اونا رفتن...
امین : زیر گوشت چی گفت بهت ؟؟
_گفت امشب به زیبایی یه جرعه آب شدم...
امین روی سرم رو بوسید....
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------رو ی تراس ایستادم ...امین با مادرش روی شن های ساحل می رقصید ....و من تماشاشون می کردم....نسیم خنک و شوری که وزید نفس عمیقی کشیدم...سمیرا و بوسه کنارم ایستادن....
سمیرا : خوشحالی؟؟؟
_خیلی زیاد......
بوسه برای بار دهم تو اون شب بغض کرد و گونه ام رو بوسید.....دنیز و موگه هم اومدن..بهروز هم کنار دنیز ایستاد...و بعد یه فلاش دوربین...لبخندی به روزگار زدم.....
چیزی به تموم شدن مهمونی نمونده بود...تقریبا تمام مهمون ها تو ساحل بودن...روزگار گیتارش رو آورد و صندلی بلندی گذاشت زیرش و یه موسیقی زیبای یونانی اجرا کرد و من کنار امین روی تراس ایستادم..مهمون ها حلقه زده بودند دورش...امین دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من کمی سنگینیم رو روی دستش انداختم و بهش تکیه دادم...
عجیب بود که تکون هم نخورد از وزن من...با تعجب برگشتم و نگاهش کردم..لبخندی زد : چرا تعجب می کنی..خانوم خوشگله تو برای من وزنی نداری که....
...خوب راست می گفت....اما خواستم کمی از سنگینیم رو کم کنم که نذاشت : همین جا باش...خسته ای؟؟
با چشمای خسته نگاهش کردم و انگشت شصت و اشاره ام رو با فاصله کمی از هم نگه داشتم و گفتم : انقده خسته ام....
روزگار تقریبا تو اوج آهنگش بود که از بالای سر ما یه صدایی اومدو بعد یه بوی خوش و نمی تونستم به اون چیزی که می دیدم اعتماد کنم...از بالای سر ما یک عالمه برگ گل رز پایین می ریخت..درست عین برف...عین بچه ها دستم رو رو به بالا گرفتم و چند تاییش روی دستم افتاد...از پشت اون دونه های قرمز به چشمای امین نگاه کردم که به شوق من با محبتی ناب لبخند می زد و من دیگه گوش هام نه نوای گیتار می شنید نه ذوق و دست مهمانها رو..من چشمام امین رو می دید و گوش هام یه نوای خالصی از سکوت بود.....تعجبم رو دید....بین سوت مهمون ها خم شد و بوسه یه لحظه ای به لبم زد....
_امین...اینا...خدای من نمی دونم چی بگم....
_بردیا اومد به من گفت..مهندسی که اومده گفته...فقط باریدن برف قرمز من رو هیجان زده می کنه....
...اون مکالمه ام رو به یاد داشتم....
_این جمله تو ذهنم بود و از روزی که فهمیدم چه قدر عزیزی برام...تصمیم گرفتم برای هیجان زده کردنه...باده زیبا روی خودم...کاری کنم..ببخش نفس من...برف قرمز نبود...اینم با همفکری سمیرا انجام دادیم....
....از ذوقم دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای رو گونه اش زد....که با
دست و سوت بچه ها همراه شد...
_خیلی دوست دارم امین...خیلی......
بعد از شام طرفای ساعت 2 صبح بود که مهمون های امین به سمت هتل و مهمانهای من هم به سمت خونه هاشون حرکت کردند و من با پای برهنه روی شن های ساحل تکیه زده به بازوی امین ازشون خداحافظی کردیم.....
پدر جون کنارم اومد و بار دیگه پیشونیم رو بوسید : خوش بخت بشید....
دستی به بازوی امین زد : خانومت رو برسون خونه....بعد برگرد هتل...
از ماشین که پیاده شدیم...امین ایستاده بود جلوی در..کتش رو روی انگشتش انداخته بود و انداخته بود روی شونش...بهروز و دنیز و بردیا هم بودن....بردیا قرار بود شب بره خونه دنیز....
من تو تاریکی خونه ام داشتم از بالا تماشاشون می کردم که حرفشون تموم نا شدنی بود....شکمم رو تکیه زدم به کنتر آشپز خونه رو به آشپز خونه ایستادم....من ازدواج کرده بودم...تو تاریکی که از سر تنبلی بود به حلقه ام نگاهی انداختم....مامان من بزرگ شدم...مهندس شدم....معروف شدم...شکست هم خوردم...خسته هم شدم...دوباره پا شدم.....عاشق شدم...بالغ شدم....همسر شدم...و تو نیستی...مامان بازهم تو نیستی.....
ذهنم مدام در پی پرواز بود..به اولین دیدارم با امین...تا دعواش با مرد همسایه...با پسری که تو لواسون دیدیم...تا تموم خوش اخلاقی ها و نگرانی هاش.....
تو عالم خودم بودم که دستی محکم از پشت بغلم کرد.....امین بود می دونستم...لای در رو باز گذاشته بودم که بیاد بالا....دستش رو آروم روی شکمم حرکت داد و زیر گوشم : خانوم خوشگلم خسته شده.....
و من فقط نفس هاش رو زیر گوشم احساس می کردم....همه چیز انگار داشت کم کم محو می شد..دست خودم نبود..اما آغوش و تاریکی و حرکت یه دست برای یه لمس پر از لذت....
همه بو ها محو شد و دو باره یه بوی تند سر که و یه هوای نمور....دستی که در حال لمس رون های پام و من و یه بغض کهنه....و سفر من تو زمان....دستی که از زیر دامن چین دار توریم...بالا می ره و شکمم رو نوازش می کنه و صدای نفس هایی که عوض می شه....
_نه.....نه.....
و حرکت های تند من برای پس زدن اون دست شهوانی....و فریادهای بی قرارم....حتی صدای ناله های بلندم هم من رو به دنیای حال بر نمی گردنوند......
تاریکی هنوز بود......و فریاد های من....صدای پای شتاب زده ای اومد و بعد روشن شدن چراغ و من که چشمام رو محکم بسته بودم تا اون دو چشم سیاه پر از لذت کثیف رو نبینم....
دستایی که محکم بازوهام رو گرفتم و تکونم می دادن.....و بازهم فریاد من و بعد من که با وجود مقاومت تو یه آغوش محکم اسیر شدم و دستهایی که نمی ذاشتن ازشون جدا شم...بین فریاد هام نفس کشیدم....یه نفس عمیق....ریه هام به جای بوی تند سرکه...پر شد از یه عطر تلخ و گوشهام انگار کم کم داشت باز می شد
...
_باده...باده....صبر کن..هیچی نیست..هیچی نیست..آروم بگیر.....باده منم امین...باده....
اون صداهای کثیف داشتن از بین می رفتن و من داشتم از اون حرکات عصبی بی اراده ام خلاص می شدم....
بغض داشتم اما دریغ از یه قطره اشک......
صدای نگران امین رو می شنیدم : باده جان..نگاهم کن....نگاه کن عزیزترینم...من کیم باده؟؟؟
صورتم رو بین دو تا دستش گرفت و من که به جای اون دو چشم سیاه هرز....چشمای عسلی پر از نگرانی رو دیدم...یه جورایی انگار در عرض چند ثانیه بزرگ شدم....در اومدم از اون باده 9 ساله ترسیده.....
صورتم رو محکمتر گرفت : چته باده...آخه تو چته نفس من؟؟؟
جمله آخر رو که گفت محکم تر در آغوشم گرفت....گلوم می سوخت..هم به خاطر بغضم...و هم به خاطر فریادهای از ته دلم....از خجالت داشتم می مردم....
_خانومم نگام کن ببینم....
...نگاه کردن.؟؟؟!!!..خدای من داشتم از خجالت می مردم...کمی ازش فاصله گرفتم..این بار اجازه داد تا از آغوشش در بیام....سر به زیر خواستم به سمت اتاقم برم که صدای جدیش تو جام میخکوبم کرد : کجا داری می ری؟؟؟!!!!
...صداش هم نگران بود..هم عصبی..هم پر از سئوال.....
_نگام کن ببینم.....
هیچ حرکتی که از من ندید..چونم رو بین شصت و اشارش گرفت و سرم رو آورد بالا : من کار اشتباهی کردم؟؟؟!!!
_.....
_باده...تو همسرمی....عشقمی....من فقط می خواستم از خستگی درت بیارم.....
چونم رو ول کرد و من بازهم نمی تونستم مستقیم بهش نگاه کنم..گند زده بودم..به همه حس های زیبای این چند وقت..گند زده بودم به تمام تلاشش برای ساختن یه شب زیبای رویایی....
دستش رو بین موهاش برد : باده..من بارها بغلت کردم..بوسیدمت...
..نمی دونست..نمی فهمید..که حرکت دستش...روی بدنم..چه طور من رو یاد اون زیر زمین میندازه...
روی مبل نشستم...انرژی نداشتم....
اومد...روبه روم زانو زد.....
_امین...
_جان دل امین.....
با بغضی که دیگه برای پنهان کردنش تلاشی نمی کردم : ببخشید....
...ببخشیدم انقدر مظلومانه بود که دل خودم هم برای خودم سوخت.....
تو جاش جا به جا شد..می دونم که می خواست بغلم کنه و می ترسید... : نمی خوای بهم بگی چی شده؟؟؟
_امین من....کودکی راحتی نداشتم....تو هم شاید یه چیزایی رو از بحثهای من و هومن شنیده باشی؟؟؟
...سکوت کرد....شنیده بود..کر که نبود...با هوش هم بود....اما خوب ریزش رو نمی دونست....
من هم سکوت کردم..نگاهی به لباس نامزدیم انداختم....لعنت بهت سبحان..لعنت بهت....
_باده من تا یه حدی در جریانم اما انگار عمقش بیشتر بوده....
...سکوت کرد..داشت با خودش کلنجار می رفت...
سرم رو بالا گرفتم و به چشمای داغونش و رگ برجسته شقیقه اش نگاه کردم.....
_باده.....؟؟؟!!!!!
بلند شدم و بدون جواب دادن بهش پریدم توی حموم و در رو قفل
کردم...دنبالم نیومد....دوش آب رو باز کردم و پیراهنم رو در آوردم....تو آینه بخار کرده حمام به خودم نگاه کردم...به موهای مواجی که خیلی ماهرانه طوری بسته شده بودن که بقیه اش روی شونه ها و حتی پشت گردنم بریزه....به خودم نگاه عمیق تری کردم : عروسی زنده در خاطرات گذشته....به خودم پوزخندی زدم....آب....تنها چیزی که حالم رو بهتر می کرد....
پیراهن قرمز نخی و سبکی که تو خونه می پوشیدم رو تنم کردم....و بدون شونه کردن موهام تو تختم دراز کشیدم..تو خونه هیچ صدایی نبود....امین رفته بود...
باید هم می رفت..باید می موند؟؟؟...که چی؟؟؟...درسته که سبحان هیچ وقت بیشتر از لمسهاش پیش نبرده بود....اما امین که این رو نمی دونست..مردی که وقتی فکر کرد که من ازدواج کردم..اون طور قاطی کرد....ازش طبیعی بود....چراغها رو خاموش نکردم...تو تاریکی من انگار *** دیگه ای می شدم....
پشت به در رو به پرده یاسی رنگ اتاق دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم....رفت.....حالا من باید چی کار کنم؟؟....بازهم بیشتر تو خودم جمع شدم.....
یه حضوری حس کردم....یه داغی...یه وجود..که پشت سرم بود....خواستم برگردم...احساس می کردم توهمه....
که صدای بمش اومد : راحت باش عزیزکم....همون طوری دراز بکش....
....نرفته بود...مونده بود....
تخت تکون خورد..فهمیدم که نشسته روی تخت ....
_من فکر کردم که....فکر کردم که رفتی......
دستش رو روی بازوم گذاشت و برم گردوند...چشماش عصبانی شده بود....بهش نگاه کردم..به موهای نم دارش...پس دوش گرفته بود....یه بخشی از لباساش هنوز این جا بود....
_چی داری می گی؟؟؟...تو زنمی باده...کجا بذارم و برم....
_ آخه...
نفسش رو بیرون داد : می دونم که ذهنت تو کدوم شبه..من اشتباهاتم رو دوبار تکرار نمی کنم....در ضمن..تو الان همسرمی باده..همسرم....تو همون مسئولیت زیبای سنگینی که از یه حس از امشب به یه حضور تبدیل شدی.....
_امین....به خدا اون چیزی نیست که تو ذهنته...یه خاطره بده کودکیه...اما قسم می خورم که....
نذاشت حرفم رو ادامه بدم : چه قسمی؟؟؟...خانومم...می دونم..من *** نیستم.....اما خوب...دلم می خواد برم گردنش رو بشکنم....
...با حرص عمیقی این رو گفت....
به موهای خیسم دستی کشید..البته با کمی حفظ فاصله..خوب کولی بازی نیم ساعت پیشم رو که یادش نرفته بود.....
موهام رو از روی صورتم کنار زدم....برای خودم هم سخت بود..اما خوب باید می گفتم.....پشتم رو دوباره کردم بهش.... : امین....اگه..اگه فکر می کنی که....یعنی.....تو به هیچ چیزی مجبور نیستی....
...پشتم بهش بود....از روی تخت بلند شد.... : نه..مثل اینکه با تو نمی شه آروم بر خورد کرد...باید بهت زور بگم همیشه...
رفت از اتاق بیرون..چند لحظه بعد برگشت.... : چراغ روشن می مونه....
روی تخت دراز کشید و
بعد دستش رو از زیر کمرم رد کرد و پاهاش رو دور پام قلاب کرد.... : من امشب این جا می مونم...تو هم تا صبح همین جا می مونی...همین طوری...چراغ روشن...تا من رو ببینی.....من به تو مجبورم...من به زنی که عاشقانه دوستش دارم مجبورم.....عادت کن بهم باده..به حضورم....می خواستم برگردم هتل...اما خوب....همین جا می مونم....همین طوری انقدر می میونی..تا قشنگ یاد بگیری من کیم....
_لابد تصویب شد و تمام...
صداش رگه بی جونی از لبخند گرفت : اون که بله..اسمت که رفت تو شناسنامه ام خانوم باده شرقی ...نه ببخشید..خانوم باده پاکدل..همون موقع همه چیز تصویب شد و تمام.....
.....و من اون شب...تو اون تخت خواب دوره تنهایی هام....تو آغوش امین...که البته برام هم غریب بود و هم آشنا....بار دیگه و این بار بسیار قویتر از قبل..عاشق مرد جذابم شدم....
با صدای مرغای دریایی که ندا از یه روزه نیمه ابری می دادن چشمام رو باز کردم..در تمام مدتی از زندگیم که یادم می یاد...کمتر برام پیش اومده بود که انقدر عمیق تونسته باشم استراحت کنم.....
حضور امین رو نفس کشیدم......سرم روی بازوش بود و اون طاق باز خوابیده بود..به مژه های بلندش نگاه کردم و قیافه اش که حتی با چشم بسته هم خیلی با جذبه بود....
دیشب رو یه مردی که عاشقش بودم زهره مار کردم....از خودم ناراحت شدم...من بچه نبودم که ندونم دیشب تا چه حد این مرد از خودش صبوری نشون داد...صبوری نشون داد که مجبورم نکرد چیزی رو براش توضیح بدم.....و چه قد ر به فکر بود که تنهام نذاشته بود...آروم روی دستش جابه جا شدم و مثل جنین تو خودم جمع شدم...بیشتر نگاهش کردم که با آرامش خوابیده بود....به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت 10 بود و من دلم داشت ضعف می رفت...دیشب تقریبا غذا نخورده بودم....می خواستم تمام سعیم رو بکنم تا بدون بیدار کردن امین بتونم برم آشپز خونه صبحانه درست کنم....
خواستم بلند شم که دستش رو محکم دورم حلقه کرد و نذاشت....
بدون اینکه چشماش رو باز کنه زیر لب با صدای خواب آلود : کجا می ری عزیزه دلم؟؟؟
دستم رو روی سینه اش گذاشتم : خوب....برم یه چیزی آماده کنم یخوریم....
_لازم نیست..بخواب....
چند دقیقه دیگه همون طور موندیم و من دلم کم کم داشت به قار و قور میوفتاد...دوباره قصد کردم به رفتن...رو تخت نشستم و پاهام رو ازش آویزون کردم که دستش رو از پشت حلقه کرد روی شکمم و کشیدتم پشت و سرم قرار گرفت روی شکمش...
_همین جا می مونی....
_آخه گرسنمه...حوصله ام هم سر رفته...پاشو دیگه....
...صورتش رو نمی دیدم...داشتم با پایین موهام بازی می کردم که بلند شد نشست و از بالا باهام چشم تو چشم شد ...به چشماش که خواب آلوده بود و یه شاکی بودن شوخ توش بود نگاه کردم..هر چی
مظلومیت تو نگام بود بهش انداختم .... : صبح به خیر...
..به لحن خنده دارم خندید و خم شد و بوسه کوچولویی از لبم گرفت : صبح خانوم قشنگم به خیر....
لذت می بردم از محبتی که تو نگاه و کلامش بود...
_یادت باشه باده خانوم..نذاشتی بخوابم....
_من که کاریت نداشتم می خوابیدی...
نفسش رو بیرون داد : نه مثل اینکه ما باهم خیلی کار داریم....یکی از قوانین..من تنها نمی خوابم....باید پیشم باشی...می دونی چه قدر منتظر این روزا بودم که همیشه پیشم باشی....
...سرم رو از روی شکمش بلند کردم و چار زانو رو تخت نشستم..گوشه ملافه رو به دست گرفتم...خوب بله...منتظر خیلی چیزایی بوده که من دیشب...اه...لعنتت کنن سبحان...و ملافه رو بیشتر تو دستام مشت کردم....
احساس می کردم عذر خواهی بهش بدهکارم : بابت دیشب..بابت اینکه شبت رو خراب کردم ببخشید....
چند لحظه بینمون سکوت شد....
_نگام کن ببینم..قانون دوم مگه این نبود که حق نداری نگات رو ازم بگیری.....
سرم رو بالا کردم و نگاهش کردم...
_خوب آخه...
_من حسرت داشتن رابطه رو ندارم که تا عقدت کردم بخوام کاری بکنم.....
...نمی دونم چرا بهم بر خورد....یه حس حسادت بی منطق تو دلم پیچید..از اون احساسا که دلم می خواست یه چیزی رو بشکونم..از اونا که باعث می شد..صدای مرغای دریایی بیرون دیگه نوا نباشه..جیغ جیغ باشه....
جوابش رو ندادم و بلند شدم و با پای برهنه به سمت سالن رفتم....تعجبش رو دیدم...
_ااا...باده...کجا می ری؟؟؟
تو ذهنم غر می زدم که...خوب بله دیگه..ترمه خانوم...خانوم دکتر و خدا می دونه چند نفر دیگه..منه ساده رو بگو....
نرسیده به در اتاق بود که بازوم کشیده شد....
_وایسا ببینم..چی شدی تو؟؟؟
بر نگشتم به سمتش... : هیچی گرسنمه...
_اول اینکه بابا اینا تو هتل برای صبحانه منتظرمونن....ثانیا..من زیر و بم حتی نوع راه رفتنت رو می دونم...تو چته....؟؟؟
....داشتم براش ناز می کردم؟؟!!!!..من باده...برای امین که عشقم بود..برای اون که هنوز 24 ساعت نبود که شوهرم بود..داشتم ناز می کردم؟؟؟!!!!
_هیچیم نیست امین..بذار برم....
برگردوند من رو به سمت خودش...خم شد تو صورتم.... : حسود خانوم..که من قربونه حسادتت برم....من منظورم اونی نبود که تو برداشت کردی....تو تنها تجربه منی...برای عشق..برای همسر بودن ...برای مادر آینده بچه هام....برای گل سر سبد زندگیم....
_.....
_ناز می کنی برام؟؟؟....
لحنش کمی خندان شد : من تا ته دنیا ناز خانومم رو می خرم..اونم خانومی که می دونم همه نازش فقط ماله خودمه..پس دربست هم مخلصشم.....اما ناراحت نباش ازم..این رو طاقتش رو ندارم....
..خوب خودم هم می دونستم یه بخشیش نازه..اما ...خوب بهم بر هم خورده بود..حسودی هم کرده بودم...
_من حسود نیستم....
خندید : باشه
نیستی...پس چرا شاکی شدی؟؟
_خوب تو می گی که....
حرفم رو ادامه ندادم...خوب چی می گفتم...می گفتم چرا می گی حسرت داشتن رابطه با من رو نداری؟؟..آخه اینم حرف بود؟؟؟
چند لحظه سکوت کرد...سرم رو بلند کردم و تو چشمای ملتهبش که پر از عشق بود نگاه کردم....
_من ..من حسرت بودن با تو رو تا ته دنیا دارم....انقدر زیاد که حتی تصورش رو هم نمی کنی...اما این حسرت..این تمنا...دلیل نمی شه که چیزی رو به تو تحمیل کنم....من اون جمله رو گفتم..تا خانوم خوشگلم بدونه که من به خاطر دیشب ناراحت نیستم...عصبانیم..نه از تو از کسای دیگه...از کسی که دارم براش...تسویه حسابی دارم تماشاییی...خوب حالا این بنده بخشیده شدم...تا بتونیم بریم چیزی بخوریم؟؟؟
نگاهش کردم...ساکت...منتظر نگاهم می کرد....روی نوک پام بلند شد و محکم لبم رو رو لباش گذاشتم...جا خورد..اما چند لحظه بعد..بوسه عمیقی ازم گرفت....
_چه جواب شیرین و خوش مزه ای....اولین بوسه از خانومم..
رفت بود تا لباس بپوشه...شاد و سر زنده رفتم تا من هم حاضر بشم...از صبح این اولین بار بود که خودم رو تو آینه می دیدم...ای وای...موهام عین یال شیر شده بود..دیشب شونش نکرده بود...چه شکلی بودم...من داشتم با این ریخت قشنگم برای اون طفلکی ناز هم می کردم....از خودم و اعتماد به نفسم خندم گرفته بود....
در تمام طول هفته پیش من تو خوشی سبکی بودم....خوشی بی نظیر..یه شب تو هتل پیش دو قلو ها موندم...دوشب بعد هم امین اومد و تا صبح محکم بغلم کرد تا خوابم ببره....گردش و تفریح و خرید در حد مرگ و سرگرمی دو قلو ها که خریدن و جمع آوری مجلاتی بود که عکس نامزدی ما رو زده بودن....خدا رو شکر می کردم که بی ادبی نکرده بودن تا داستانهای قبل رو تکرار کنن....ازدواج سابقم و طلاقم...
هاکان تلفنی تبریک گفته بوده و هنوز هم با استانبول برنگشته بود..حق هم داشت راحتش نمی گذاشتن......
امین قرار بود برای رفع و رجوع کارهاش هرچه زودتر برگرده به تهران..من اما مدتی وقت لازم داشتم تا کارهام رو راست و ریست کنم برای رفتن به ایران و ادامه پروژه...
ما هنوز هم برای زندگی کردن با امین جای خاصی رو معین نکرده بودیم..تا چند ماه که باید مشغول پروژه می شدیم.....
امشب قرار بود خانواده امین به خونه من بیان تا شام رو باهم باشیم و بعد اونهارو به فرودگاه برسونم تا برگردن....
سمیرا سر کار بود...بوسه اما از صبح داشت کمکم می کرد...بخشی از غذاها رو بیرون سفارش داده بودیم اما بقیه اش رو خودم درست می کردم....امین هم برای کمک اومده بود... روزگار شکارش کرده بود که تو که کار خونه بلد نیستی..دخترها خودشون می دونن و امین رو برده بود به قول خودش یه جای مردونه....
چشمای امین که با
رودربایستی داشت می رفت یه غمی داشت..البته این غم..شاید به همون اندازه و شاید خیلی خیلی بیشترش تو دل من بود...
درسته که تو کمتر از 20 روز دیگه بازهم می رفتم پیشش اما..دلم بدجور به حضور گرمش عادت داشت..به بودن بی نظیرش....
داشتم برای غذا پیاز خرد می کردم....هر کدوم یه اندازه بود..کلافه بودم و بغض داشتم...که دستی چاقوی توی دستم رو نگه داشت..به بوسه متفکر بالای سرم نگاه کردم...
بوسه : داشتی دستت رو قلم می کردی..این چه طرزشه..پاشو خودم انجام می دم....
سکوتم رو که دید: می تونم حدس بزنم تو چه حالی هستی....
..می تونست؟؟؟..واقعا می تونست؟؟؟....نه نمی تونست...اون چه می دونست دلتنگی یعنی چی..همیشه آزاد بود و رها...بی هیچ وابستگی...سمیرا شاید اما بوسه نه....می فهمید که من چه قدر و واقعا چه قدر امین رو دوست داشتم...چه قدر وابسته بودم.....؟؟؟
رفتم تا برای تزئین دسرها کمی میوه بشورم....بغض بدی داشتم..به ساعت که نگاه کردم..درست 8 ساعت دیگه امین و خانواده اش می رفتن و من.....دوست نداشتم که برن....
همه بچه ها جمع شدن..همه می گفتن و می خندیدن..دریا پیراهنش رو تاب می داد و دوقلوها باهاش بازی می کردن..مردها کناری صحبت می کردن و شیرین جون هم با سمیرا مشغول بحث بود و بوسه هم داشت گوش می کرد و اما امین..رو مبل نشسته بود و بد اخلاق تر از هر زمانی داشت..مثلا به دنیز گوش می کرد.... ومن از توی آشپز خونه به چمدانهایی که جلوی در بود خیره شده بودم و دلم بیشتر از همه برای اون چمدان یشمی تنگ می شد....
غرق فکر بودم که از رو به روم قرار گرفت....
با دیدنش بغضم بیشتر شد....اومد جلو..دستام رو تو دستاش گرفت : زیبا روی من چرا انقدر گرفته ای؟؟؟
..نمی دونست؟؟؟...یعنی واقعا نمی دونست؟؟.....
_.....
_کاش بدونی ...کاش بدونی که تو دل من الان چی می گذره...قربونت برم که چشمات انقدر بغض نداشته باشن....
_....
بهروز : شما دو تا...بیاید دیگه..چرا اون جایید....؟؟؟
امین نگاهی عمیق بهم انداخت و دستم رو گرفت و با خودش به سالن برد....
شیرین جون با دست اشاره کرد تا پیشش بشینم...امنی هم پیش پدرش رو به رومون نشست.....
شیرین جون : خوب دختر گلم....ما راستش رو بخوای ترجیحمون این بود که تو هم امشب با ما برگردی...
پدر جون : البته دلیلش کاملا خودخواهانه بود..چون این پسره خوش اخلاق...تو نباشی دیگه خدا می دونه می خواد با ما چه بکنه....
همه خندیدیم....
تینا : والا....
آتنا : باده جون ما زمینه رو می سازیم..عکسات رو به همه نشون می دیم..بعد یهو خودت بیا..وای که چه شود....
امین : بی خود..آتنا..اون عکسا خصوصین...
_کجاش خصوصین..کل این کشو ر جزء خانواده ان..فقط ایران مردم نا محرمن؟؟؟؟....
پدر جون به قیافه شاکی امین
لبخندی زد : والا من انقدر حسود نبودم..مامانتم نبود..تو هم نبودی..نمی دونم بعضی ها چه با تو کردن؟؟؟
اشاره با مزه اش به من....باعث خنده و تقریبا یکم حال خوب شد.....
بعد از شام...بچه ها رفتن...سمیرا و بهروز هم بعد از خداحافظی گرم از خانواده امین...سمیرا سرش رو دم گوشم آورد : مهمون هات رو که راه انداختی..کلید که داری بیا پایین....به بهروز گفتم.امشب تو اتاق دریا می خوابه..بیا پیش خودم....
...یار بی دریغ و بی منت من....خیلی خوب درکم می کرد.....
ساعت حدود 12 بود..دو قلوها داشتن فیلم می دیدن..خستگی نا پذیر بودن....
پدر جون و شیرین جونم گفتن که یه چرت دو ساعته می زنن تا فرودگاه....
من تو اتاق خودم..مشغول گذاشتن هدیه های کوچکی که براشون خریده بودم تو جعبه های هدیه بودم که در زدن....
امین بود ....آروم اومد ..من نشسته بودم روی تخت..از بین وسایل جا برای خوش باز کرد و رو به رو م نشست : باده؟؟؟...
_جانم....
_من کاری کردم؟؟؟
تعجب کردم....به چشمای دلخورش نگاه کردم : البته که نه عزیزم..چه طور؟؟؟
_از سر شب نگاهم نمی کنی....
....الهی...چه قدر معصوم دلخوریش رو بیان کرد....من از سر شب برای این که گریه نکنم نگاهش نمی کردم...
بغضم که بزرگتر شد..سرم رو انداختم پایین....
_ببین..بازم نگام نمی کنی....بذار سیر نگات کنم....
مشتش رو روی تخت کوبید : اصلا ول کن..کارای باقی مونده این جا رو باده...پاشو بریم..من آخه به چه اعتباری دارم زنم رو میزارم و می رم....؟؟؟
دستم رو رو مشتش روی تخت گذاشتم : امین...من...من ...خیلی دلم تنگ می شه...
..این جمله کافی بود برام تا اشکم در بیاد....گونه هام خیس شد...
_داری گریه می کنی؟؟
سرم رو محکم گرفت تو بغلش و موهام رو نوازش کرد.. : تو رو خدا باده...گریه نکن...گریه نکن نفس من...
سرم رو توی سینه اش بیشتر فرو کردم و نفس کشیدم...عمیق و عمیق تر..انگار که می خواستم...حضورش رو با روحم..تو بدنم..تو تمام سلول هام حس کنم..
سرم رو نوازش می کرد : باده...می خوام بهم قول بدی....
_چی؟؟؟
_اینکه این آخرین جداییمون باشه..بعدش دیگه هیچ وقت جایی بدون من نباشی..طاقت نمی یارم...نمی دونم اصلا قراره این 20 روز چه طور بگذره.....
...صداش خش داشت و من دوست نداشتم..مرد جذابم ناراحت باشه....
سرم رو از روی سینه اش بلند کردم . بهش نگاه کردم با لحن نسبتا شوخی که نمی دونم با اون چشمای اشک آلودم چه قدر توش موفق بودم : می خوای بگی دلت برام تنگ می شه؟؟
_می خوام بگم...تو همه *** منی..نفسمی..چه طور می تونم نبودنت رو تاب بیارم حتی چند روز...
صداقت کلامش حالم رو بد تر کرد...دوباره چشمام خیس شد که دو طرف صورتم رو بین دستاش گرفت : گریه نکن..من نمی تونم تحمل کنم یه قطره هم اشک بریزی....
باده تو رو
خدا مراقب خودت باش...به دنیز سپردم..بازهم میسپارم....حواست باشه.....
_باشه..مراقب خودم هستم....
_الان مسئولیتت بیشتره...هم مراقب خوت باش..هم مراقب همسر من... عشق من...باشه؟؟؟!!!!
سرم رو کف دست ...سمت چپش تکیه دادم... : تو هم مراقب شوهر من.....تکیه گاه من باش.....
تو چشماش یه نمی برق زد....سرم رو جلو آورد و بوسه عمیقی رو پیشونیم گذاشت....
من مست بوسه اش..مست حضورش و دلخور از رفتنش ....بازهم بغض کردم....
دستش رو روی گونه ام کشید : خیلی زود همه چیز رو جمع و جور کن عسلم...
با شیطنت : خوب حالا شاید کارم یکم بیشتر طول کشید....
با جدیت نگاهش رو بهم دوخت از همون نگاههای خاص امین که هیچ حرفی توش نبود : بهتره که طول نکشه..چون حتی اگه یه ساعت بیشتر از این مدت طول بکشه..میام می ندازمت رو کولم و می برمت.....
تو چهار چوب در که دیدمش...همه حسهای ظریف اون کلاس معماری تو دانشکده شهید بهشتی دوباره زنده شد..شدم همون باده 19 ساله ؛فکر کنم...همون که به دنبال راهی بود برای اثبات خودش....
محکم..خیلی محکم که در آغوشش گرفتم...همون بوی یاس همیشگی به مشامم رسید همون که شب آخر هم به عنوان تنها سوغات ایران با خودم به این کشور آوردم...
مهسای دوست داشتنی من..که حالا خانوم مهندسی بود..دانشجوی دکترای معماری در فرانسه..عجیب هم شبیه خانوم های فرانسوی شده بود..شیک ...ساده..مغرور....
سمیرا تو چار چوب در ایستاده بود و به من نگاه می کرد که بعد از 5 روز که از رفتن امین گذشته بود و من بد اخلاقی کرده بودم..حالا با زیباترین هدیه نامزدیم ..مهسا..ناجی خودم رو به رو که شده بودم...داشتم از ذوق می مردم...
_وای..باده عکست رو که تو اینترت دیدم انقده غصه خوردم....انقده بد بود که به خاطر امتحانات لعنتیم نتونستم این جا باشم....
...به جای جواب دوباره بغلش کردم....
رو مبل خونه سمیرا لم دادیم...سه تایی...مهسا وسط و من و سمیرا سرمون روی شونه مهسا....
_دلم پر می کشید براتون....برای دوتا خواهرهام....
_خوب خانوم..بابا این شازده ما چه قدر خوش تیپه....راستی این درسته که یکی از سرمایه دارای به نام ایرانه؟؟؟
_خوش تیپیش رو تایید می کنم اما پولش..راستش رو بخوای خیلی هم برام مهم نبود...
دستی به سر شونم گذاشت : می دونم.....رفیق می دونم....
سمیرا : خانواده خیلی خوبین...پسر خوبی هم هست..
مهسا : راستی باده ..گفته بودی کمی حسوده..ولی لباس نامزدیت که برای خودش همچین خوب بود..ماشالا..تو ناحیه یقه...
به لحن شو خ و جلفش خندیدم : غر غر کرد..اما خوب..چون مادرش پشتم رو گرفته بود هیچی نگفت...ولی خط و نشون کشیده برای پیراهن عروسی....
_که تو هم 100% گوش می کنی..
_فکر کن که گوش کنم.....
ساعتها حرف زدیم..از آشناییم...از
ازدواجم..از دلتنگی هام..از ترسم...از نبون مادرم...از حسرت هام..از نبودن امین در اینجا..از نگرانی هاش پای تلفن ... در آخر از هاکان.....
_هاکان حالش خوبه..بهتر هم می شه...
این رو سمیرا بی هیچ تزلزلی گفت ...
بهروز با دریا که اومد خونه پر شد از قربون صدقه های مهسا برای دریا......
خواستم کمی تنهاشون بذارم..رفتم بالا...دو ساعتی مشغول کارهام بودم...چند تا نقشه بود..کوچیک که باید اصلاح می شد...به ساعت نگاه کردم..حدود 8 بود..دستم به تلفن رفت....گوشی رو برداشتم و با موبایل امین تماس گرفتم..از صبح سرش خیلی شلوغ بود...جلسه پشت جلسه و نتونسته بودم باهاش حرف بزنم و دلتنگش بودم عجیب...
موبایلش رو که برنداشت...پکر شدم.....هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم..کسی انقدر برام پر از اهمیت باشه....به حلقه ام نگاه کردم..به اسم امین روی انگشتم...
خیلی از مجلات عکس این خالکوبی رو بیشتر از نامزدی بزرگ کرده بودند....بوسه ای به روی اسمش زدم...
زنگ در زده شد..مهسا بود..شاد و خوشحال...لباس شیکی به تن داشت و سر حال پرید وسط آپارتمان....
_بریم بیرون باده...می خوام باهات امشب رو خوش بگذرونم....
لبخند زدم : باشه..ولی سمیرا و بهروز؟؟
_اونا می گن الان حسش نیست...بیا دیگه باده...
_باشه یه زمان بده حاضر شم...
لباس پوشیده و آماده .....با هم راه افتادیم به سمت خیابونهای روشن..خیابونهایی که خیلی چیزها برای دیدن و تعریف کردن داشت..از نوازنده های خیابونی تا توریست های کنجکاو ....
با مهسا به رستورانی رفتیم کنار دریا...میزهای چوبی داشت با رو میزی های قرمز و شمعدان های کاسه ای به شکل گل لاله قرمز....
مهسا دستش به دور لیوان نوشیدنیش حلقه شده بود نفسی عمیق کشید....
_مهسا خوش حالی از بودنت تو پاریس؟؟
_نمی دونم...گاهی با خودم فکر می کنم ای کاش منم برای ادامه تحصیل به این جا اومده بودم...شاد تر بودم فکر کنم...شما ها پیشم بودید....اون جا خیلی تنها موندم...
_مثل گرده پخش شدیم....
آهی کشید : مجبور شدیم....
بعد از کمی مکث : می خوای تو ایران زندگی کنی؟؟
_نمی دونم...به احتمال زیاد....خوب همه زندگی امین اون جاست....
_همه زندگی تو هم این جاست...
_آره....دوستام...شغلم...نمی دونم...سخته دل کندن...من همش دل کندم مهسا....
دستش رو روی دستم گذاشت : به جاش این بار دل دادی....
رازی بود تو کیمیای این دو خواهر...کیمیایی که بهشون قدرت می داد تا حضورشون به اطرافیانشون آرامش بده...انگار هر چیزی که این دو تاییدش می کردن..بی برو برگرد درست بود...
شاممون که تموم شد....رفتیم برای به قول مهسا ول گردی..گشت زدن تو خیابون ...نشستن رو سکوی کنار خیابون و گوش کردن به نوای گیتار یا ساز دهنی بعضی از جوون هایی که این
براشون جنبه سبک کردن دل رو داشت....
به ساعت نگاه کردم...11/30..خدای من انقدر به خودمون مشغول بودیم که اصلا حواسم به ساعت نبود...
از امین هم دلخور بودم....انگار نه انگار..یه زنگ به من نمی زد.....
یک ربع بعد به خونه رسیدیم...سمیرا داشت من رو مسخره می کرد که شاکی بودم که چرا امین زنگ نزده....مهسا زنگ در سمیرا رو که زد..من دیگه نایستادم از پله ها مستقیم رفتم بالا....
در رو که می خواستم باز کنم...تلفن داشت زنگ می خورد...سریع در رو باز کردم . خودم رو به تلفن رسوندم...تا قبل از اینکه قطع بشه بر دارم...
گوشی رو قاپیدم و بر داشتم...نفس نفس می زدم : الو....
_الو...
امین بود با یه صدای شدیدا لرزون.....
_امین سلام....
نفسش رو ممتد بیرون داد..انگار که بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده باشه....
و بعد چند لحظه خیلی کوتاه سکوت و در آخر فریادی که گوشم رو کر کرد : تو کجایییییییییییییییییییییی ییییییییی؟؟؟؟..کجایییییییی یییییییییی
_خونه ام....
_کجا بودی؟؟؟...داشتم سکته می کردم..از ساعت 8 دارم دنبالت می گردم..کجایی؟؟؟
..خدای من...این امین عصبانی.....
صدای مستخدم خونه از پشت سر اومد : آقا... آماده است....
چی آماده بود؟؟؟!!!
فکر می کنم جایی نشست..چون صدای صندلی اومد....
_امین؟؟؟!!!
_بله؟؟؟!!!
بله ای سرد....بدون جانم...
_امین خوب من...
_داشتم راه میوفتادم بیام......کجا بودی تو؟؟؟
_خوب زنگ می زدی به موبایلم...
_فکر میکنی نزدم!!....اون لعنتی رو چرا خاموش کردی؟؟..می خوای بکشی منو...اصلا چرا تنها راه افتادی رفتی بیرون؟؟
بغض کرده بودم هم از سر دلتنگی..هم از سردی کلامش و فریادهایی که میزد : امین من با مهسا بودم...تنها نبودم...
_چه فرقی می کنه....چه فرقی می کنه...به سمیرا زنگ زدم گفت رفتید بگردید...چرا با من این کار رو می کنی؟؟..مگه خودت نمی دونی چه خبره...به هزار تا چیز فکر کردم..مردم و زنده شدم....
_من بهت زنگ زدم....
_کی؟؟؟...تو چه ساعتی زنگ زدی باده؟؟..الان ساعت چنده؟؟؟
_داد نزن...
_داد می زنم..داد می زنم شاید بشنوی که من تو راه دور که دستم به هیچ جا بند نیست...چه حالی داشتم..که خبر نداشتم زنم کجاست؟؟؟!!!!!!
_خوب سمیرا که....
_سمیرا بگه...گوشیت چرا خاموشه؟؟
نگاهی به گوشیم انداختم و تردید جواب دادم : شارژش تموم شده....
_که شارژش تموم شده.....
_باور نمی کنی؟؟؟!!
عصبانی شده بودم....
_بحث باوره الان؟؟؟...بحث اینه که تو چرا تنها بیرون بودی؟؟؟....اصلا ول کن اون کار ها رو..فردا راه میوفتی بر می گردی تهران...همین فرداااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااا.....
_امین....!!!!!!!!!!!!!
_بله.....
بغضم بزرگ تر شد..هیچ جور نمی خواست کوتاه بیاد..قصد کرده بود جانم رو نگه....
_ببخشید....
_هه!!!!!!
_خوب
چرا این طوری میکنی؟؟!!
_یه ببخشید و همه چیز تموم شد؟؟؟!!!...آره؟؟؟!!!! تو می دونی..اصلا فهمیدی تو زندگی من چه جایگاهی داری؟؟؟..به خداوندی خدا اگه فهمیده باشی....من این جا داشتم سکته می کردم..داشتم راه میوفتادم بیام..خانوم پی گردش بودن...حالا هم یه ببخشید..خوبه به خدا..خیلی خوبه....همون که گفتم...فردا بر می گردی....
_امین..چه حرفیه..من هنوز کلی کار دارم....
_نمی دونم چه می کنی...دیگه نمی تونم همچین استرسی رو تحمل کنم..5 روزه همه حواسم پی تو..نکنه اون مرتیکه مزاحمش بشه..نکنه باز حمله عصبی بهش دست بده..نکنه بهم زنگ بزنن بگن اتفاقی براش افتاده...خواب بهم حروم شده....
دوباره فریاد زد : اصلا تقصیره منه..که زنم رو می زارم می یام....
بغضم ترکید....اشکم جاری شد...فریاد هاش...سردیش....لحن پر از نگرانیش..پشیمونیم...و از همه پر رنگ تر...دلتنگی عمیقم برای نگاه مهربونش...دست به دست هم داده بود تا از وجودم باده ای بیرون بیاد نیازمند نوازش...پر از ناز..که قبلا نمی دونستم اصلا همچین باده ای وجود داره...
تو چهار چوب در که دیدمش...همه حسهای ظریف اون کلاس معماری تو دانشکده شهید بهشتی دوباره زنده شد..شدم همون باده 19 ساله ؛فکر کنم...همون که به دنبال راهی بود برای اثبات خودش....
محکم..خیلی محکم که در آغوشش گرفتم...همون بوی یاس همیشگی به مشامم رسید همون که شب آخر هم به عنوان تنها سوغات ایران با خودم به این کشور آوردم...
مهسای دوست داشتنی من..که حالا خانوم مهندسی بود..دانشجوی دکترای معماری در فرانسه..عجیب هم شبیه خانوم های فرانسوی شده بود..شیک ...ساده..مغرور....
سمیرا تو چار چوب در ایستاده بود و به من نگاه می کرد که بعد از 5 روز که از رفتن امین گذشته بود و من بد اخلاقی کرده بودم..حالا با زیباترین هدیه نامزدیم ..مهسا..ناجی خودم رو به رو که شده بودم...داشتم از ذوق می مردم...
_وای..باده عکست رو که تو اینترت دیدم انقده غصه خوردم....انقده بد بود که به خاطر امتحانات لعنتیم نتونستم این جا باشم....
...به جای جواب دوباره بغلش کردم....
رو مبل خونه سمیرا لم دادیم...سه تایی...مهسا وسط و من و سمیرا سرمون روی شونه مهسا....
_دلم پر می کشید براتون....برای دوتا خواهرهام....
_خوب خانوم..بابا این شازده ما چه قدر خوش تیپه....راستی این درسته که یکی از سرمایه دارای به نام ایرانه؟؟؟
_خوش تیپیش رو تایید می کنم اما پولش..راستش رو بخوای خیلی هم برام مهم نبود...
دستی به سر شونم گذاشت : می دونم.....رفیق می دونم....
سمیرا : خانواده خیلی خوبین...پسر خوبی هم هست..
مهسا : راستی باده ..گفته بودی کمی حسوده..ولی لباس نامزدیت که برای خودش همچین خوب بود..ماشالا..تو ناحیه یقه...
به لحن
شو خ و جلفش خندیدم : غر غر کرد..اما خوب..چون مادرش پشتم رو گرفته بود هیچی نگفت...ولی خط و نشون کشیده برای پیراهن عروسی....
_که تو هم 100% گوش می کنی..
_فکر کن که گوش کنم.....
ساعتها حرف زدیم..از آشناییم...از ازدواجم..از دلتنگی هام..از ترسم...از نبون مادرم...از حسرت هام..از نبودن امین در اینجا..از نگرانی هاش پای تلفن ... در آخر از هاکان.....
_هاکان حالش خوبه..بهتر هم می شه...
این رو سمیرا بی هیچ تزلزلی گفت ...
بهروز با دریا که اومد خونه پر شد از قربون صدقه های مهسا برای دریا......
خواستم کمی تنهاشون بذارم..رفتم بالا...دو ساعتی مشغول کارهام بودم...چند تا نقشه بود..کوچیک که باید اصلاح می شد...به ساعت نگاه کردم..حدود 8 بود..دستم به تلفن رفت....گوشی رو برداشتم و با موبایل امین تماس گرفتم..از صبح سرش خیلی شلوغ بود...جلسه پشت جلسه و نتونسته بودم باهاش حرف بزنم و دلتنگش بودم عجیب...
موبایلش رو که برنداشت...پکر شدم.....هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم..کسی انقدر برام پر از اهمیت باشه....به حلقه ام نگاه کردم..به اسم امین روی انگشتم...
خیلی از مجلات عکس این خالکوبی رو بیشتر از نامزدی بزرگ کرده بودند....بوسه ای به روی اسمش زدم...
زنگ در زده شد..مهسا بود..شاد و خوشحال...لباس شیکی به تن داشت و سر حال پرید وسط آپارتمان....
_بریم بیرون باده...می خوام باهات امشب رو خوش بگذرونم....
لبخند زدم : باشه..ولی سمیرا و بهروز؟؟
_اونا می گن الان حسش نیست...بیا دیگه باده...
_باشه یه زمان بده حاضر شم...
لباس پوشیده و آماده .....با هم راه افتادیم به سمت خیابونهای روشن..خیابونهایی که خیلی چیزها برای دیدن و تعریف کردن داشت..از نوازنده های خیابونی تا توریست های کنجکاو ....
با مهسا به رستورانی رفتیم کنار دریا...میزهای چوبی داشت با رو میزی های قرمز و شمعدان های کاسه ای به شکل گل لاله قرمز....
مهسا دستش به دور لیوان نوشیدنیش حلقه شده بود نفسی عمیق کشید....
_مهسا خوش حالی از بودنت تو پاریس؟؟
_نمی دونم...گاهی با خودم فکر می کنم ای کاش منم برای ادامه تحصیل به این جا اومده بودم...شاد تر بودم فکر کنم...شما ها پیشم بودید....اون جا خیلی تنها موندم...
_مثل گرده پخش شدیم....
آهی کشید : مجبور شدیم....
بعد از کمی مکث : می خوای تو ایران زندگی کنی؟؟
_نمی دونم...به احتمال زیاد....خوب همه زندگی امین اون جاست....
_همه زندگی تو هم این جاست...
_آره....دوستام...شغلم...نمی دونم...سخته دل کندن...من همش دل کندم مهسا....
دستش رو روی دستم گذاشت : به جاش این بار دل دادی....
رازی بود تو کیمیای این دو خواهر...کیمیایی که بهشون قدرت می داد تا حضورشون به اطرافیانشون آرامش بده...انگار هر چیزی که این دو تاییدش
می کردن..بی برو برگرد درست بود...
شاممون که تموم شد....رفتیم برای به قول مهسا ول گردی..گشت زدن تو خیابون ...نشستن رو سکوی کنار خیابون و گوش کردن به نوای گیتار یا ساز دهنی بعضی از جوون هایی که این براشون جنبه سبک کردن دل رو داشت....
به ساعت نگاه کردم...11/30..خدای من انقدر به خودمون مشغول بودیم که اصلا حواسم به ساعت نبود...
از امین هم دلخور بودم....انگار نه انگار..یه زنگ به من نمی زد.....
یک ربع بعد به خونه رسیدیم...سمیرا داشت من رو مسخره می کرد که شاکی بودم که چرا امین زنگ نزده....مهسا زنگ در سمیرا رو که زد..من دیگه نایستادم از پله ها مستقیم رفتم بالا....
در رو که می خواستم باز کنم...تلفن داشت زنگ می خورد...سریع در رو باز کردم . خودم رو به تلفن رسوندم...تا قبل از اینکه قطع بشه بر دارم...
گوشی رو قاپیدم و بر داشتم...نفس نفس می زدم : الو....
_الو...
امین بود با یه صدای شدیدا لرزون.....
_امین سلام....
نفسش رو ممتد بیرون داد..انگار که بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده باشه....
و بعد چند لحظه خیلی کوتاه سکوت و در آخر فریادی که گوشم رو کر کرد : تو کجایییییییییییییییییییییی ییییییییی؟؟؟؟..کجایییییییی یییییییییی
_خونه ام....
_کجا بودی؟؟؟...داشتم سکته می کردم..از ساعت 8 دارم دنبالت می گردم..کجایی؟؟؟
..خدای من...این امین عصبانی.....
صدای مستخدم خونه از پشت سر اومد : آقا... آماده است....
چی آماده بود؟؟؟!!!
فکر می کنم جایی نشست..چون صدای صندلی اومد....
_امین؟؟؟!!!
_بله؟؟؟!!!
بله ای سرد....بدون جانم...
_امین خوب من...
_داشتم راه میوفتادم بیام......کجا بودی تو؟؟؟
_خوب زنگ می زدی به موبایلم...
_فکر میکنی نزدم!!....اون لعنتی رو چرا خاموش کردی؟؟..می خوای بکشی منو...اصلا چرا تنها راه افتادی رفتی بیرون؟؟
بغض کرده بودم هم از سر دلتنگی..هم از سردی کلامش و فریادهایی که میزد : امین من با مهسا بودم...تنها نبودم...
_چه فرقی می کنه....چه فرقی می کنه...به سمیرا زنگ زدم گفت رفتید بگردید...چرا با من این کار رو می کنی؟؟..مگه خودت نمی دونی چه خبره...به هزار تا چیز فکر کردم..مردم و زنده شدم....
_من بهت زنگ زدم....
_کی؟؟؟...تو چه ساعتی زنگ زدی باده؟؟..الان ساعت چنده؟؟؟
_داد نزن...
_داد می زنم..داد می زنم شاید بشنوی که من تو راه دور که دستم به هیچ جا بند نیست...چه حالی داشتم..که خبر نداشتم زنم کجاست؟؟؟!!!!!!
_خوب سمیرا که....
_سمیرا بگه...گوشیت چرا خاموشه؟؟
نگاهی به گوشیم انداختم و تردید جواب دادم : شارژش تموم شده....
_که شارژش تموم شده.....
_باور نمی کنی؟؟؟!!
عصبانی شده بودم....
_بحث باوره الان؟؟؟...بحث اینه که تو چرا تنها بیرون بودی؟؟؟....اصلا ول کن اون کار ها رو..فردا راه میوفتی بر
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد