رمان های جدید

612 عضو

شاداب
-سلام…من اومدم.
شادی دراز کشیده بود و سرش را روی پای مادرم گذاشته بود.مادر به سردی جوابم را داد.شادی اما…برخاست و به سمتم آمد.گونه ام را بوسید و کیفم را از دستم گرفت.
-دندونت خوبه؟دیگه درد نداری؟
سرش را تکان داد.
-همون اولش درد می کرد.الان دیگه خوبه.
مادر بلند شد و به اشپزخانه رفت و در همان حین گفت:
-دست و روت رو بشور تا واست شام بیارم.
به اتاق رفتم و بلوز شلوار راحتی پوشیدم و آبی به صورتم زدم و برگشتم.اخمهای مادر همچنان درهم بود.علتش را می دانستم اما پرسیدم.
-چرا بداخلاقی تپلم؟
ظرف کتلت را با نان و کمی سبزی مقابلم گذاشت.
-شامت رو بخور بعداً حرف می زنیم.
لقمه بزرگی درست کردم و قبل از اینکه در دهانم بگذارم گفتم:
-شما خوردین؟
مادر عینکش را زد و با لباس عروسی مشغول شد.
-آره.راحت باش.
مقداری سبزی در دهانم چپاندم و گفتم:
-به خاطر اینکه بهت نگفتم کار پیدا کردم عصبانی هستی؟
با خشونت سوزن را در لباس فرو کرد و گفت:
-بله دیگه…خودسر شدی…بزرگ شدی…بزرگتر نداری…خودت تصمیم می گیری…خودت اجرا می کنی…منم که اینجا مترسک سر جالیزم…!
گاز بزرگی به لقمه ام زدم و گفتم:
-دیروز می خواستم بهت بگم…ولی بحث خونه رو پیش کشیدی..اعصابم بهم ریخت…اصلا یادم رفت.صبحم که می خواستم برم خواب بودی.دلم نیومد بیدارت کنم.
مادر لباس را به گوشه ای پرت کرد و گفت:
-کی به تو گفته بری سر کار؟منکه هنوز نمردم.بالاخره یه خاکی تو سرم می ریختم.اینهمه جون کندم که شما درس بخونین و به یه جایی برسین.اونوقت تو به همین راحتی قید همه چی رو می زنی؟بدون اینکه به من بگی؟بدون اینکه اجازه بگیری؟
ظرف غذا را کنار می زنم.خودم را جلو می کشم و چهار زانو مقابلش می نشینم.صورت زیبا اما شکسته اش پر ازز غصه است…پر از درد..پر از نگرانیهای مادرانه.دستم را روی دستش می گذارم.انگشتانش از بس که سوزن در دست گرفته اند خمیده شده اند.بوسه ای بر پوست زبرشان می زنم و می گویم:
-قربونت برم من…کی گفته قید درسمو زدم؟مگه میشه تو رو به آرزوت نرسونم.مگه میشه حسرت خانوم مهندس شدن رو به دل تو و خودم بذارم؟مگه میشه چشم رو این همه زحمتت ببندم؟به خدا حواسم هست.اینکارو تبسم واسم پیدا کرده.نیمه وقته.رییس شرکتم از بچه های دانشگاه خودمونه.گفته هر وقت کلاس نداشتم برم اونجا.یه شرکت طراحیه.تیزر و بنر می سازن.واسه صدا و سیما…یا بیلبوردهای تبلیغاتی…پولشم هنوز زیاد نیست.ماهی چهارصد تومنه.اما خب واسه ما خیلیه.یه کمک خرجیه.حداقل هزینه کتاب و دفتر منو شادی رو تامین می کنه.اینجوری کمتر به تو فشار میاد.منم کمتر عذاب می کشم.
مادر عینک را از چشمش برداشت و

1400/07/24 18:28

گفت:
-می دونم به فکر منی…می دونم عزیزم…اما اگه واقعا دوست داری منو خوشحال کنی بچسب به درست.این نگرانیا رو بذار واسه وقتی که من مردم.
حتی فکرش هم اشک به چشمم آورد.با بغض گفتم:
-مامان…!
دستش را روی لبم گذاشت:
-عزیزم…دخترم…گلم…نفسم…هم ه زندگی من شما دو نفرین.جامعه گرگه.آخه من چه می دونم اینجایی که تو می ری چجور جاییه.آدماش کین؟هدفشون چیه؟تو مثه یه بچه آهویی…معصوم..بی غل و غش…طعمه خوبی واسه این شیر و شغالای درنده ای..به خدا تا شما می رین مدرسه و دانشگاه و بر می گردین..دل من هزار راه می ره…بس که ساده این…بس که پاکین..بذار درست تموم شه…واسه خودت کسی بشی…یه کم تجربه کسب کنی…اونوقت من خودمو بازنشست می کنم و جامو می دم به تو…اما الان تو فقط باید به درست فکر کنی…!
دوباره دستش را بوسیدم.قطره اشکم پوستش را تر کرد.
-به خدا جای بدی نیست…خودت بیا ببین…یه عالمه آدم اونجا کار می کنن…هم زن…هم مرد…رییس شرکتمون از اون کردای متعصبه…من می شناسمش.یه سال و نیمه که تو دانشگاه می بینمش.می گن دنیا دیده ست…سختی کشیدست…تو این مدت هنوز یه حرکت سبک ازش ندیدم.خیلی سنگین و متینه…اصلا سرش رو بلند نمی کنه.خیلی هم تو کارش موفقه.
مادر موهایم را نوازش کرد و گفت:
-مگه نمی گی دانشجوئه؟
بلافاصله جواب دادم:
-آره دانشجوئه…ولی سنش کم نیست..سی و سه چهار سالشه…می گن به خاطر کار مجبور شده درس رو بی خیال شه…از این بچه پولدارای بی درد نیست…از اونایی نیست که یه شبه پولدار شدن…با زحمت به اینجا رسیده…پخته ست…عاقله…خیلی هم محجوبه…اگه خودت یه بار بیای ببینیش خیالت راحت میشه.
مادر موهایم را تار تار از هم جدا کرد:
-دلم راضی نیست شاداب…!راضی نمیشه…!نگرانم…نگران خودت…نگران درست…نگران سلامتیت…!
توی چشمان همیشه غمگینش خیره شدم و گفتم:
-مامان جونم…قربونت برم..من دیگه بچه نیستم…نوزده سالمه…ببین…نوزده ساله که داری جورمو می کشی…الان دیگه نوبت منه که یه باری از رو دوشت بردارم.مگه کمن آدمایی که هم درس می خونن هم کار می کنن؟به خدا نمی ذارم به درسم لطمه وارد شه…برعکس…وقتی می بینم اینقدر فشار روته و من هیچ کاری از دستم برنمیاد بیشتر به درسم ضربه می زنه…چون نمی تونم تمرکز کنم..همش فکرم پیش توئه..پیش چشمات که روز به روز داره ضعیف تر میشه…پیش آرتوروز گردنت..پیش درد مفاصلت…ولی وقتی کار کنم…دلم خوش می شه…ذهنم باز میشه…درسم بهتر تو سرم می ره…این آقای حاتمی…رییس شرکتمون…چون هم دانشگاهی هستیم…چون شرایطمو می دونه..هوامو داره…گفته کار یادم می ده…گفته نمی ذاره از درسم عقب بمونم…به

1400/07/24 18:28

خدا خیلی مرد خوبیه…خیلی دست خیر داره…نه فقط واسه من…واسه همه…! من قول می دم بهت…هیچ مشکلی پیش نمیاد…قول می دم.
ملتمسانه نگاهش کردم.در نگاهش همچنان دودلی موج می زد.دستش را صورتم گذاشت و گفت:
-پس باید قول بدی هرجا که حس کردی درست…شرافتت و احساست در خطره…سریع عقب بکشی…قول می دی؟
مادرم..چقدر خوب فهمیده بود که احساسم در خطر است…!
با ذوق صورتش را بوسه باران کردم و گفتم:
-قول می دم…قول می دم…!
*************
شب…قبل از اینکه به خواب روم…به قولم اندیشیدم و به احساسی که از روز اول دیدن دیاکو…درگیر شده بود…! روی برف لغزیده بودم…درست مقابل دانشگاه…! زمین را در نزدیکی صورتم دیدم که ناگهان دستی کمرم را در بر گرفت و مرا در آغوش کشید و آرام گفت:
-برفها یخ بستن…قدمهات رو محکمتر بردار دختر خانوم…!
و بعد رهایم کرد…شاید بودن در آن پناهگاه عضلانی…به چند ثانیه هم نکشید…و آن صدای گرم و خواستنی…هرگز بیش از همان یک جمله با من حرف نزد…اما از آن پس…چشمان من همیشه و همه جا جستجوگر آن داغی مطبوع و آن قدرت ناب بود…در حالیکه چشمان او…آنقدر غریبه بود…که مجبور شدم به خودم بقبولانم…آن روز…آن مرد…حتی به صورت مبهوت و گر گرفته ام نگاه هم نکرده بود…!
دانیار
به محض ورود به اتاق بلوزم را در آوردم و گوشه ای انداختم…عجب آب و هوای مزخرفی داشت این کویر.شبها سرد و روزها خود جهنم..! وان را پر از آب نیمه سرد کردم و در آن فرو رفتم…سرم را روی لبه پشتی وان گذاشتم و پلکم را بستم.به محض گرم شدن چشمانم در زدند.حدس زدم مهتا باشد…در نتیجه بی خیالش شدم..اما چند دقیقه بعد صدای مهندس ایزدی به گوشم رسید…زیرلب فحش رکیکی نثارش کردم و از وان بیرون آمدم.حوله ای به دور خودم پیچیدم و در را باز کردم.لعنتی…مهتا هم کنارش بود…! به حمام برگشتم و جهت حفظ ظاهر لباس پوشیدم.
مهندس ایزدی هیکل گردش را توی مبل جا داد و گفت:
-مهندس اومدیم پا درمیونی.
اخم هایم را در هم فرو بردم و بدون هیچ حرفی نگاهش کردم.
-قضیه این دو تا کارگری که امروز اخراجشون کردی…بنده خداها زن و بچه دارن…
خیالم راحت شد…پس ربطی به مهتا نداشت.برای خودم شربت ریختم و پارچش را با دو عدد لیوان روی میز مقابلشان گذاشتم.
-حالا یه اشتباهی کردن…قبول…ولی این تنبیه خیلی زیاده واسشون…کلی پیش خانوم مهندس عز و جز کردن..حقم دارن به خدا…!
لبم را به نشانه پوزخند کج کردم و در حالیکه شربتم را مزه می کردم گفتم:
-وقتی می گم این جور کارا…اینجور جاها…کار زن نیست…جای زن نیست…واسه همین چیزاست…با یه کم التماس رو گندی که زدن سرپوش می ذارن…بعدشم این خانوم میاد

1400/07/24 18:28

پیش شما و از احساسات لطیف پرستانه شما سواستفاده می کنه…شما هم میای پیش من و تصمیمی رو که گرفتم زیر سوال می بری و بهم می گی چی درسته…چی غلطه.
هر دو با چشمان گرد شده نگاهم کردند.کمی دیگر از شربتم را نوشیدم.
-تصمیم من همونه…اون دو تا کارگر دیگه سر پروژه های من نمیان.
مهتا با قهر و غضب گفت:
-آقای مهندس…نون آدما چیزی نیست که بشه اینطور بی رحمانه در موردش تصمیم گرفت و قطعش کرد.
هیچ تلاشی برای مخفی نمودن خنده ام…نکردم…! ابروهایم را بالا انداختم و با استهزا گفتم:
-جداً؟ جون آدما چطور؟یه کم اونورتر بینیتون رو هم ببینین خانوم مهندس…اگه به خاطر اشتباه این دو تا کارگر…به خاطر پس و پیش گذاشتن چند تا آجر…یه شبی که شما تو خواب ناز تشریف دارین…این سد بشکنه…و اون حجم آب به خونه های روستایی دور و برش برسه…می دونین چه فاجعه ای به بار میاد؟ اون وجدان حساستون می تونه جوابگو باشه؟ اون دل رحیمتون می تونه با این قضیه کنار بیاد؟
لیوان شربت را روی میز کوبیدم.
-از نظر من جون آدما در اولویته.شما هم اگه خیلی ناراحتین از یه راه دیگه…یه کار دیگه.. یه فکری واسه نون اون دو نفر بکنین.چون واسه من اهمیتی نداره…این دو نفر می شن مایه عبرت… تا بقیه کارشون رو درست انجام بدن و دقیق باشن.
مهندس ایزدی سری تکان داد و گفت:
-البته حق با شماست…ولی…
نگاهی به ساعتم انداختم و حرفش را قطع کردم.
-اجازه می دین استراحت کنم؟
رنگ هر دو سرخ شد…به سرعت از جا برخاستند و با یک عذرخواهی کوتاه از اتاق بیرون رفتند.صدای مهندس ایزدی را شنیدم که به آرامی گفت:
-این دیگه کیه؟
خندیدم و باقیمانده شربتم را سر کشیدم.
شاداب
تبسم..با کتاب توی دستش…محکم بر سرم کوبید.چنان آخی گفتم که کل بچه های حاضر در سایت به سمت ما چرخیدند.شرمزده از نگاه خندان پسرها دستم را روی محل ضرب دیده گذاشتم و زیر لب گفتم:
-الهی دستت بشکنه…الهی خیر از جوونیت نبینی…مگه مرض داری؟
دوباره کتاب را بالا برد.سریع سرم را عقب بردم و گفتم:
-چته؟هاپو گازت گرفته؟
با عصبانیت گفت:
-زهرمار…یه ساعته دارم این یه صفحه رو واست توضیح می دم.از کلاس حیاتی و مهمی مثل تنظیم خانواده گذشتم اومدم نشستم وردل تو که مثلا یه چیزی تو اون کله پوکت فرو کنم.ولی معلوم نیست کدوم گوری سیر می کنی.
کمی سرش را نزدیک آورد و گفت:
-میشه خواهشا از فکر پر و پاچه اون دیاکوی مادر مرده بیای بیرون و حواست رو به این فتوشاپ کوفتی بدی؟
احساس کردم الان است که از چشمانم خون بجهد…با خشم به بازویش کوبیدم و گفتم:
-درد…بی ادب…بی شخصیت…بی حیا..بی نزاکت…شعور داشته باش…تربیت داشته باش.
موذیانه

1400/07/24 18:28

خندید و گفت:
-چیه؟چرا عصبانی می شی؟پرو پاچه می تونه کف پا باشه…می تونه انگشتای پا باشه…می تونه ساق پا باشه..می تونه زانو باشه…می تونه رون باشه…
دیدم اگر جلویش را نگیرم همچنان ادامه می دهد.دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:
-ببند لطفاً..!
گاز محکمی از کف دستم گرفت.دوباره جیغ زدم.اینبار یکی از دخترها معترض شد.
-چه خبرتونه خانوم؟رعایت کنین.
با گونه های سرخ شده عذرخواهی کردم و گفتم:
-خدا لعنتت کنه تبسم.آبرو واسمون نذاشتی.
چشمکی زد و با بی خیالی گفت:
– تو اگه آبرو داشتی به جاهای ناجور مردم فکر نمی کردی.
هم عصبانی بودم..هم خنده ام گرفته بود…با مشت روی پایش کوبیدم و گفتم:
-کافر همه را به کیش خود پندارد.
آی آی کنان زیرلب گفت:
-آره جون خودت…اگه فکرت منحرف نبود و مثلا داشتی به موهای خوش حالتش یا چشمای شیداش یا قد رعناش فکر می کردی اونجوری سرخ و سفید نمی شدی.کور شه اون بقالی که مشتریش رو نشناسه.
غریدم:
-تبســـم…!
با لبخند گل و گشادی گفت:
-جـــــون جـــــــــیگر؟؟؟
چندشم شد…اینبار محکتر به پایش کوبیدم.فریادش به آسمان رفت.مسئول سایت از همان دور داد زد:
-خانوما اونجا چه خبره؟
صدای مردانه آشنایی که خیلی هم نزدیک به ما بود جواب داد:
-چیزی نیست داوود جان…دارن فتوشاپ تمرین می کنن…
همانجا روی صندلی وا رفتم…!
شاداب
مگر می توانستم سرم را بچرخانم؟تمام رفلکسهایم از کار افتاده بودند.زانوهایم را به هم چسبانده بودم اما به طرز محسوسی می لرزیدند.لازم نبود صاحب صدا را ببینم…قیافه رنگ پریده تبسم عمق فاجعه را مشخص می کرد.قلبم را دقیقاً زیر زبانم حس می کردم.خون حتی از دستانم هم فرار کرده بود وای به حال صورتم.
-خانوم نیایش اینجوری می خواین فتوشاپ یاد بگیرین؟
تبسم سقلمه ای به پهلویم زد.به هر بدبختی و جان کندنی بود از جا برخاستم و با تته پته سلام کردم.جرات نداشتم در چشمانش نگاه کنم.
-علیک سلام…می بینم که به هوای فتوشاپ کل سایت رو روی سرتون گذاشتین.
به تبسم نگاه کردم…رسماً مرده بود…به زور تلاش کرد درستش کند:
-راستش چیزه…ما تنظیم بودیم…یعنی نه اینکه تنظیم باشیم…تنظیم نبودیم…یعنی داشتیم…بعد نرفتیم…گفتیم فتوشاپ تمرین کنیم… که چیز شد…شاداب چیز بود…یعنی چیز شده…یعنی حالش خوب نبود…نشد..!
ضربه ای به پایش زدم و در دل گفتم:
– ای بمیری تبسم…شاداب چیز بود؟؟؟خفه شی با این حرف زدنت…حالا واقعا فکر می کنه من چیز شدم…!
تبسم آخ خفه ای گفت…حرکتم از چشم دیاکو مخفی نماند…بلند خندید..زیرچشمی نگاهش کردم…هیچ اثری از اخم در صورتش نبود…نفس راحتی کشیدم…حرفهایمان را نشنیده بود…! آهسته

1400/07/24 18:28

آهسته آرامش به وجودم بازگشت…
قدمی به جلو برداشت…با تعجب نگاهش کردم…در چشمانش چیزی بود که تا به حال ندیده بودم…نوعی شیطنت…نوعی خباثت…خودم را به تبسم چسباندم…لبخند مرموز گوشه لبش هرلحظه بیشتر شدت می گرفت.حس می کردم تمام تنم قلب شده و می زند…تبسم به کمرم چنگ زد..من به پهلویش…چشمانش لحظه ای روی دستان ما ثابت شد و بعد به صورتمان برگشت…نمی دانم در قیافه ما چه دید که خنده اش اوج گرفت…شمرده و آرام گفت:
-اصلا نگران کلاسی که نرفتین نباشین خانوما…شما کاملا تنظیمین…نیازی به تنظیم خانواده ندارین…به تمرین فتوشاپتون ادامه بدین…
و رفت…با دهان باز به تبسم نگاه کردم…دهان او از من بازتر بود…احساس کردم لبم می لرزد…تبسم به خودش آمد..سریع صندلی را جلو کشید و گفت:
-بیا بیا…بیا بشین…الان می افتی…!
گیج و منگ نشستم و آرام گفتم:
-تبسم…منظورش از اون حرف چی بود…یعنی چی ما تنظیمیم؟
تبسم هم روی صندلی نشست و به دیوار زل زد.
-فکر کنم منظورش این بود که خونوادمون تنظیمه.
دستم را روی گلویم گذاشتم:
-یعنی چی خونوادمون تنظیمه؟گفت خودتون تنظیمین.
تبسم نگاهش را از دیوار بر نداشت.
-نه…منظورش این بود که در آینده خودمون می تونیم خونوادمونو تنظیم کنیم.
اشک در چشمم حلقه زد.
-چجوری؟
همچنان مات و بی حرکت گفت:
-با دقت به مسائل پر و پاچه…!
لبم را گاز گرفتم:
-یعنی حرفامونو شنیده؟
جوابم را نداد.
-تبسم با توام.
رویش را برگرداند و گفت:
-نظرت چیه این ترمو حذف کنیم؟
دو دستی بر سر خودم کوبیدم…!
دیاکو
از سایت که بیرون آمدم همچنان می خندیدم.بعد از یک جرو بحث اساسی با دانیار…این دو تا دختر واقعاً سرحالم آورده بودند…پس این بچه نوزده ساله مظلوم، عاشق هم بود…حیف که برای یک لحظه تبسم صدایش را پایین آورد و نتوانستم اسمش را بفهمم و ببینم کیست این پسر خوش قد و بالا و خوش پر و پاچه…! از یادآوری حرفها و تجسم قیافه های وا رفته شان دوباره خنده ام گرفت…آنقدرها هم که به نظر می رسید ساده و چشم و گوش بسته نبودند…! مخصوصاً آن تبسم مارمولک…!
-خدا رو شکر یه بارم ما قیافه خندان شما رو دیدیم.
با شهاب دست دادم.
-کجایی داداش؟کم پیدا شدی؟
سرم را تکان دادم.
-گرفتار شرکتم…خیلی زیاد.
ضربه ای به پشتم زد و گفت:
-ولی خدا رو شکر حسابی کار و بارت گرفته.
روی صندلیهای یک کلاس خالی نشستیم.
-آره…خوبه…شکر…تو چه خبر؟
خندید و گفت:
-سلامتی…امشبو که هستی؟
چشمانم را تنگ کردم:
-امشب؟مگه چه خبره؟
-ای ول حافظه…یه هفته ست دارم تو گوشت می خونم…قراره بریم باغ مهیار اینا…شب جمعه و کیف و حال…!
ها…برنامه ی همیشگی…
-دخترا هم هستن…به

1400/07/24 18:28

خدا خیلی خری اگه اینبارم نیای.
دستی به موهایم کشیدم و گفتم:
-بازم دختر فراری؟
اخم کرد و با غیظ گفت:
-برو بابا ضدحال…دختر فراری کجا بوده…یه بار یه غلطی کردیم…تا شیش ماه بعدشم که جواب ایدزمون منفی شد روزی هزار بار مردیم و زنده شدیم و تاوانش رو پس دادیم…بچه ها با پارتنراشون میان…تو هم دست یکی رو بگیر با خودت بیار اونجا…اتاق خالی…چادر عالی…نوشیدنی متعالی…همه چی فراهمه…!
پوزخند زدم.
-دست یکی رو بگیرم و با خودم بیارم؟
با هیجان گفت:
-حالا اگه کسی رو پیدا نکردی زیاد مهم نیست…چندتا از دخترا هم سینگل میان…اونجا با هم مچتون می کنیم.
از اصطلاحاتی که به کار می برد خنده ام گرفت.دستی به شانه اش زدم و گفتم:
-نه داداش…من وقتش رو ندارم…شما برین خوش باشین…!
چینی روی بینی اش انداخت و گفت:
-شد یه بار پایه باشی؟خسته نشدی از این همه مثبت بودن؟اصلا من شک دارم به مردیت…فکر کنم اونم همراه با کلیه ت دادی به دانیار…!
ضربه محکمی به پشت سرش زدم و گفتم:
-خفه…هرچی من هیچی نمی گم پررو تر میشه…صدبار گفتم…بازم می گم..من اهل این غلطای زیادی نیستم…خوشم نمیاد…یه عمره دارم سر این قضیه با دانیار کلنجار می رم…حالا خودم پاشم بیام مثل اون *** با دوتا دختر عین یه حیوون رفتار کنم و بعدشم هیچی به هیچی؟اگه مردی به این چیزاست…ارزونی تو و دانیار…!
ابروهایش را بیشتر در هم گره زد و گفت:
-حیوون کجا بوده؟مگه قراره به زور باشه؟اون دخترا خودشون می خوان…یه سر بیا…همچین که قد و هیکل تو رو ببینن یه جوری آویزونت می شن که اصلا این شعارا یادت می ره…! فکر کردی عهد بوقه؟ یا اینجا مثل کردستانه؟ نه برادر من…دوره اون حرفا گذشته…با این شرایط مملکت ما…تنها دلخوشی دختر و پسرا به همین روابط و خوشگذرونی های ماهی یه باره…همینم نداشته باشیم که دق می کنیم…دخترا هم دیگه اونقدر عاقل شدن که بفهمن…ما پسرا حتی اگه وعده ازدواجم بدیم دروغه…می دونن دنبال چی هستیم…و می دونن وقتی بهش برسیم هر کی می ره سی خودش…بنابراین هیچ اغفال و نامردی و دروغی هم در کار نیست…به همون اندازه که ما کیف می کنیم…اونا هم لذت می برن…این کجاش غلط اضافیه؟
خنده آرامی کردم و از جا برخاستم.دستم را روی شانه اش گذاشتم و دوستانه فشردمش.
-باشه داداش…مشکل تفاوت در طرز فکرمونه…از نظر من شرایط مملکت توجیه مناسبی واسه بی بند و باری و کثافت کاری نیست…من به فردایی که فکر می کنم که خودم یه دختر داشته باشم…یا حتی یه پسر…قطعاً واسه اونا نمی تونم این نسخه رو بپیچم…نمی تونم به بهانه خراب بودن شرایط مملکت و نداشتن سرگرمی…به راحتی اجازه

1400/07/24 18:28

بدم ناموسم بازیچه دست پسرای مردم باشه و هر شب دست به دست شه…پس در شرایطی می تونم درست تربیتش کنم…یا درست نصیحتش کنم…که خودم درست زندگی کرده باشم…!من به ناموس کسی بد نگاه نمی کنم…به این امید که در آینده کسی به ناموسم بد نگاه نکنه…!
نیشخندش…توهین مستقیم بود به عقایدم …اما بی توجه ادامه دادم:
-شما راحت باشین…مشکل از اعتقادات منه که کهنه و پوسیدست و از نظر شما مسخره…! به هر حال هرکسی یه جور فکر می کنه…یه جور زندگی می کنه…من عادت ندارم عقایدم رو به کسی تحمیل کنم…حتی به برادرم…! نظرمو می گم…اما مجبورش نمی کنم…چون می دونم نتیجه عکس می ده…شما هم همونطور که فکر می کنید درسته، ادامه بدین…منم راه خودمو می رم…الانم اگه اجازه بدی باید برگردم شرکت.بعداً می بینمت.
در حالیکه با افسوس سرش را تکان می داد بلند شد و گفت:
-باشه..هرطور راحتی…ولی کاش حداقل زن بگیری…موندم چطور سی و چهار سال خودت رو کنترل کردی؟
جوابش را با یک لبخند دادم و از کلاس بیرون آمدم.
او چه می دانست که تمام این سالها… دغدغه به سامان رساندن دانیار…چطور بی رحمانه..تمام احساساتم را سرکوب کرده بود…او چه می دانست غصه نان شب…چگونه تمام امیال یک بشر را نابود می کند…او چه می دانست بیست ساعت کار در شبانه روز…غریزه عشق به حیات را هم می کشد چه رسیده به…! او چه می دانست درد بی کسی و فشار مسئولیت یک برادر کوچک تر…چگونه شانه های یک بچه ده ساله را در هم می شکند و از هرچیزی که مربوط به زندگیست خالی اش می کند…! آنوقت شهاب…کسی که تمام دغدغه اش…عوض کردن سال به سال ماشین و خریدن آخرین ورژن گوشی موبایل و زدن مخ دخترهایی مثل خودش بود…برای من دم از شرایط بد مملکت و ناچاری و مشکلات جوانان می زد…!
ماشین را پارک کردم و به رستوران رو به روی شرکت رفتم…شلوغ بود…مثل همیشه…اما آن گوشه دنج مورد علاقه ام خالی بود…نشستم…گوشی ام را سایلنت کردم و مردم را زیر نظر گرفتم..دو مرد مسن…یک گروه پسر و دختر…چندتا پسر…یک زن جوان و فرزند کوچکش…سه تا دختر دانشجو…هوووم…هیچ *** تنها نبود…هیچ *** به جز من…! دستم را به صورتم کشیدم و سرم را پایین انداختم…نمی خواستم قبول کنم…اما حرفهای شهاب دلم را به درد آورده بود..فکرم را مشغول کرده بود…که راستی چرا؟؟چرا من مثل بقیه آدمها نیستم…چرا اینقدر تنهایم؟چرا تا این سن تنها مانده ام؟حالا که پول داشتم…حالا که موقعیت خوب و رفاهیات داشتم…حالا که دانیار مستقل شده و یادی هم از من نمی کند..چرا باز تنهایم؟
سرم را بالا گرفتم و به مادر و فرزندی که نزدیکم نشسته بودند نگاه کردم…چیزی

1400/07/24 18:28

در دلم تکان خورد…دلم بچه خواست…بچه ای به همین کوچکی و زیبایی…بچه ای که مال خودم باشد…برای خودم باشد…و زن خواست…زنی به مسئولیت پذیری و مهربانی همین که رو به رویم نشسته بود و تمام حواسش را به گرفتن لقمه های کوچک برای فرزندش داده بود…با همین عشق بی قید و شرطی که نورش تمام رستوران را تحت الشعاع قرار داده بود…! دلم زن خواست…نه فقط برای پر کردن بسترم…برای روشن کردن خانه ام…برای تلطیف روحم…می دانستم که به تازگی جاذبه های سلطانی کلافه ام می کند اما زنی می خواستم برای خودم…نه مشترک با تمام مردان تهران…زنی که زیباییش فقط مال من باشد…برای من باشد…یک زن نجیب…که عشقش…خدای روی زمینش…مردش باشد…! زنی مثل مادرم…مثل زنان کردستان…که در خانه زن بودند و بیرون از آن از هر مردی مردتر…قرص تر…محکم تر…!زن می خواستم…عروسکی برای خودم…لطیف..زیبا..پر از ظرافت های زنانه…زنی که زنانگی بلد باشد…دلبری بلد باشد..اما فقط برای من…فقط برای من…
-خوش اومدین جناب حاتمی…غذاتون رو انتخاب کردین؟
نگاهم را از بچه گرفتم…گارسون دست به سینه و با لبخند مودبانه ای منتظرم ایستاده بود…نگاهی به منو انداختم و گفتم:
-نه…ممنون…پشیمون شدم..گرسنم نیست…!
کمی خم شد و گفت:
-هرطور مایلین.
کیف پول و موبایلم را برداشتم و از رستوران بیرون زدم.
دلم زنی می خواست با موهای روشن…پوستی سفید…قدی بلند…که در زیبایی زبانزد…در خانه داری تک…در وفاداری شهره…در نجابت فراتر از مریم مقدس…و در آرامشبخشی…بالاتر از دیازپام باشد…زنی که نتوانم از وجودش دل بکنم…زنی که بتواند مرا دلتنگ خودش کند…زنی که بی قرارم کند…زنی که خواب شب را از چشمم بگیرد و دلخوشی روزم شود…! زنی که در این روزگار اگر چه نایاب نه…اما کمیاب شده بود..!
وارد ساختمان شرکت شدم…نگهبان جلوی پایم برخاست…برایش سر تکان دادم…در دفترم را گشودم و جواب سلام سلطانی را به زور دادم…پشت میزم نشستم و کامپیوتر را روشن کردم.سلطانی پشت سرم آمد…حوصله اش را نداشتم…از گوشه چشم نگاهش کردم…مثل همیشه با آرایش کامل و لباسهای ست و مرتب و البته بدن نما…! و صدایش مثل همیشه…پر از ناز و تمنا…!
-غذا خوردین یا بگم بیارن خدمتتون؟
-نه..فقط یه فنجان چای لطفاً..!
چشم کشداری گفت و رفت..بعد از چند دقیقه با سینی محتوی چای و یک تکه کیک بازگشت…بدش نمی آمد گاهی نقش آبدارچی را هم بازی کند…! وسط اتاق ایستاد.
-اینجا می شینین؟
عادت نداشتم پشت میزکارم چیزی بخورم…رفتم و روی مبل نشستم.هنوز سینی به دست ایستاده بود…با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-ممنون…بذاریدیش روی

1400/07/24 18:28

میز…!
خم شد…شالش از روی شانه اش سر خورد و پایین افتاد…موهای بازش رها شدند…سرم را پایین انداختم…
-آقای حاتمی؟
هنوز خم ایستاده بود…
-بله؟
-چیز دیگه ای احتیاج ندارین؟
سرم را بالا گرفتم که بگویم نه…اما نگاهم روی یقه باز و خط سینه اش ثابت ماند…لعنتی… زیر این مانتوی نازک و بی درو پیکر حتی یک تاپ هم نپوشیده بود…دندانهایم را روی هم فشار دادم…توی چشمانش نگاه کردم…چشمانی که پر از وسوسه و دعوت بود…اخمهایم را تا آنجایی که می توانستم در هم کشیدم و گفتم:
-خیر خانوم…می تونید تشریف ببرید…!
لبخندی زد و راست ایستاد…
-پس با اجازتون…!
چای داغ را سرکشیدم…زبانم یکسره سوخت…عصبانیتم بیشتر شد…زیر لب فحشی یه شهاب و موفقیتش در بیدار کردن حسهای خفته ام دادم…فنجان را توی سینی کوبیدم و گوشی تلفن را برداشتم.
-بگین خانوم صالحی بیاد به اتاق من…!
تا آمدنش روی میز ضرب گرفتم و دندان روی هم ساییدم.در که زدند از جا پریدم..خانوم صالحی که زن حدودا پنجاه ساله ای بود داخل شد.
-با من امری داشتین.
بدون اینکه به نشستن دعوتش کنم…بدون مقدمه…گفتم:
-می خوام به عنوان پیشکسوت این شرکت یه زحمتی بکشین.
با متانت به صورتم نگاه کرد و گفت:
-خواهش می کنم…در خدمتم…!
سعی کردم اثر خشم را از صدایم پاک کنم:
-به خانوم سلطانی بگین بیشتر مراقب رفتار و لباس پوشیدنشون باشن.این طرز پوشش مناسب شرکت من نیست…و اگه تکرار بشه..طور دیگه ای برخورد می کنم.
زن بیچاره رنگ به رنگ شد و گفت:
-بله..چشم..حتما…امر دیگه ای نیست؟
از این خصلتش خوشم می آمد…بدون حرف و سوال اضافه کارش را می کرد.
-نه ممنونم…!
در را که بست..پوف کلافه ای کردم و به کارم مشغول شدم…قطعاً با این سن و سال و اینهمه تجربه…اجازه نمی دادم حیثیت اخلاقی و کاری ام به وسیله زنی مثل سلطانی خدشه دار شود…!
شاداب
تبسم نی ساندیس را مقابل دهانم گرفت و گفت:
-توام بین این همه پیغمر جرجیس رو گیر آوردی؟ آخه این شِرِک چی داره که تو اینجوری عاشقش شدی؟
چشم غره ای رفتم و گفتم:
-چرا حرف مفت می زنی؟من تو شرکتش کار می کنم.منشیشم…همش چشمم تو چشمشه…آخه الان با این افتضاح چطور برم شرکت؟
نی را در دهان خودش گذاشت و گفت:
-راست میگیا…به این قسمت ماجرا فکر نکرده بودم…دیاکو رو بگو…از این به بعد همش باید استرس پر و پاچش رو داشته باشه..نه اینکه می دونه تو بهش نظر داری دیگه هی باید ازت قایمش کنه..!
از این همه بی خیالی تبسم گریه ام گرفته بود…با ناله گفتم:
-تبسم جون مامانت..یه کم جدی باش…بگو چه خاکی تو سرم بریزم؟من نمی تونم این کارو از دست بدم…!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-وا…چرا از دست

1400/07/24 18:28

بدی؟ اینهمه این پسرای ورپریده در مورد بالا و پایین و مناطق ممنوعه ما حرف می زنن و اظهار نظر می کنن و ککشونم نمی گزه…حالا یه بارم ما در مورد ناحیه جنگ زده و خاک بر سر اونا یه چیزی گفتیم…کفر که نکردیم…
دلم می خواست سر خودم و تبسم را همزمان به دیوار بکوبم.داد زدم:
-تبسم…!
با خونسردی پوکه ساندیس را در دستش مچاله کرد و گفت:
-اه…داد نزن…صدات همینجوریش عین جیرجیرک رو اعصاب آدمه…وای به حال وقتی جیغ می زنی.
نخیر…از این دوست ما آبی گرم نمی شد…باید خودم یک فکری می کردم.کیفم را روی دوشم انداختم و بدون خداحافظی از دانشگاه بیرون زدم.دنبالم دوید…دستم را گرفت و هن هن کنان گفت:
-کجا می ری؟چرا ناراحت می شی؟خب اتفاقیه که افتاده…آسمون به زمین نیومده که…اصلا بهش فکر نکن..انگار نه انگار…کاملا عادی و طبیعی رفتار کن…بعدشم من مطمئنم نفهمیده در مورد اون حرف می زنیم…وگرنه اونقدر خوش اخلاق و خندون نبود.
نوری در دلم تابید.
-راست می گی؟
نفسش را محکم به بیرون فوت کرد:
-آره بابا…یه ذره اون مخ آکبندت رو به کار بنداز…اگه خودت بشنوی یکی داره در مورد پر و پاچت حرف می زنه…اونجوری جنتلمنانه رفتار می کنی؟
کمی به فکر فرو رفتم.
-آخه پسرا که مثل ما نیستن…این چیزا واسشون مهم نیست.
قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
-کی گفته؟اتفاقاً به طور کاملاً استثنایی رو این منطقه جنگیشون خیلی حساسن…جرات داری از گل نازک تر بهش بگو..ببین چیکارت می کنن.
در اوج غم و افسردگی خندیدم.
-وای تبسم…من ببینمش خندم می گیره…!
چشمانش را گرد کرد و گفت:
-غلط کردی…مگه قراره ببینیش؟
خنده ام شدت گرفت:
-گمشو…دیاکو رو می گم منحرف..!
آهانی گفت و ادامه داد:
-خلاصه آره…اینجوریه..به قول مامانم مردا فقط دو چیز واسشون مهمه…شکمشون و یه وجب زیر شکمشون…! اگه به این دوتا چپ نگاه کنی…شلوارتو می کنن کراوات…می ندازن دور گردنت…تازه اونم مرد کرد…مثل این پسر سوسولای تهرونی نیست که…مستقیم وارد عمل میشه…بنابراین مطمئن باش دیاکو نفهمیده پر و پاچه مورد بحث مال خودش بوده…وگرنه همونجا از سر در سایت آویزونمون می کرد…
آهی کشیدم و گفتم:
-به هر حال آبروی من که رفته…خدا می دونه چه فکری در موردم می کنه…خیر سرم قول داده بودم فتوشاپ یاد بگیرم..ببین چه گندی زدم..حالا با چه رویی برم شرکت و تو چشماش نگاه کنم؟
دستش را زیر بازویم انداخت و گفت:
-اگه تو خودت رو کنترل کنی و هربار می بینیش قرمز نکنی…اون یادش می ره..ولی من که تو رو می شناسم..این خاطره رو تو ذهنش ابدی می کنی….می دونم.
دستش را با خشونت پس زدم و گفتم:
-ببین کی داره منو نصیحت می

1400/07/24 18:28

کنه…خوبه که این فتنه ها همش زیر سر توئه…! شرف واسه من نذاشتی…!
بازویم را گرفت و دوباره دستش را زیر آن جا کرد و با آرامش گفت:
-اتفاقا تازه خوشم اومده..می گم بیا ایندفعه در مورد پر و پاچه اون رفیق خوشگلش حرف بزنیم…اسمش چی بود…آها..شهاب…از این دیاکو که بخاری بلند نمیشه..بلکه اونو به این روش یه کم سر غیرت بیاریم.
از پس زبان این دختر که برنمی آمدم..به ناچار سکوت کردم و به بدختی ام اندیشیدم

1400/07/24 18:28

به در شرکت که رسیدم سرم را رو به آسمان کردم و گفتم:
-خدایا کمک کن من امروز اصلاً دیاکو رو نبینم.
وارد که شدم با صورت قرمز و عصبی سلطانی مواجه شدم که با خانم صالحی مشغول بحث بود.آهسته سلام کردم.صالحی با مهربانی جوابم را داد.اما سلطانی به محض دیدنم…با صدایی که به شدت کنترلش کرده بود گفت:
-لیاقتش یه مشت گدا گشنه دهاتیه که معلوم نیست زیر کدوم بوته عمل اومدن و چیکارن…که از بوی عرقشون نمیشه نزدیکشون بشی…نه منی که سعی می کنم با مرتب بودن…به روز بودن…خوش بیان بودن… واسش مشتری جذب کنم.
حس از تنم رفت…مرا می گفت؟؟؟گدا گشنه دهاتی؟من زیر بوته عمل آمده بودم؟من بوی عرق می دادم؟من؟؟؟
خانوم صالحی معذب نگاهم کرد و گفت:
-خسته نباشی دخترم.از دانشگاه اومدی؟
پاهایم به زمین چسبیده بود…من گدا گشنه دهاتی نبودم…درس می خواندم…کار هم می کردم…شرافتمندانه…دستم هم پیش کسی دراز نبود…اصلا مگر دهاتی بودن چه عیبی داشت؟جرم بود؟؟؟عطر فرانسوی نداشتم…اما هر روز صبح دوش می گرفتم…لباسهایم هم…نو نبودند…اما همیشه تمیز نگهشان می داشتم…! زیر بوته هم به عمل نیامده بودم…شاید پدرم معتاد بود…ولی مادرم…به صدتا ملکه و پرنسس می ارزید…یک تار موی گندیده اش به تمام ملکه ها و پرنسس ها می ارزید…!
صدای سلطانی را شنیدم.
-فردا پس فردا که همینا دار و ندارش رو بالا کشیدن و رفتن…وقتی با همین قیافه های مظلوم شکمشون بالا اومد و اسم شرکت را لکه دار کردن…قدر یکی مثه منو می دونه…
انگار هزاران دست…همزمان با هم بر صورتم سیلی کوبیدند…من دزد بودم؟من خراب بودم؟من؟
خانم صالحی به سمت من آمد و به آرامی گفت:
-چرا ماتت برده دخترم…بیا بشین…با شما نیست…عصبانیه…همین جوری یه چیزی می گه..!
-اصلا راست گفتن خلایق هر چه لایق…حد و اندازش همین قدره…
و با تحقیر به من نگاه کرد…
احساس می کردم الان است که بیفتم…! بند کیفم را توی مشتم فشار دادم و آرام گفتم:
-من نه دزدم…نه خلافکار…نه خراب…نه گدا گشنه…زیر بوته هم عمل نیومدم..هم پدر دارم..هم مادر…!
با چشمان گشاد شده که ریمل زیرشان را سیاه کرده بود گفت:
-بله؟
صدایم را بالا بردم..به جهنم که اخراجم می کردند…نباید اجازه می دادم هرکسی از راه می رسد به خاطر فقر…به شخصیتم توهین کند.
-اگه می خواستم دزدی کنم…می خواستم خراب باشم…چه احتیاجی داشتم بیام تو این شرکت؟؟
خانوم صالحی دستم را گرفت و با ملایمت گفت:
-شاداب جان…!
دسته ای از موهایم را از زیر مقنعه بیرون کشیدم و گفتم:
-ببین خانوم صالحی…من کثیفم؟بوی عرق می دم؟
لباسم را نشانش دادم.
-لباسام کثیفه؟بو می دن؟
سعی کرد در

1400/07/24 18:28

آغوشم بکشد.اشکم را پاک کردم و ادامه دادم:
-تو این ده روز که اینجام از من حرکتی دیدن؟خطایی دیدن؟دستم کج بوده؟پامو کج گذاشتم؟
سلطانی از جا بلند شد و گفت:
-واه واه…چه زبونی ام در آورده…!
صالحی تند شد:
-بسه سحر…این طفل معصوم چه گناهی داره؟
در اتاق باز شد و دیاکو بیرون آمد.با اخمهای عمیق به هر سه نفرمان نگاه کرد و گفت:
-چه خبرتونه؟
سلطانی پیش دستی کرد.
-نمی دونم والا..بیا ببین چه کولی بازیی راه انداخته…!
دیاکو به صورتم نگاه کرد و گفت:
-جریان چیه خانوم نیایش؟
سرم را پایین انداختم و هیچی نگفتم.
-با شما هستم خانوم.
تکان خوردم…تنم لرزید…چرا سر من داد می زد؟ من فقط از خودم دفاع کرده بودم.سلطانی نزدیک دیاکو شد و گفت:
-هنوز یه ماه نشده اومده..ببین چجوری تو روی من درمیاد…بهت گفتم اینجور آدما جنبه ندارن.
با چشمهای اشکبار نگاهش کردم…صالحی بازویم را فشرد و گفت:
-شاداب تقصیری نداره…
اما دیاکو حتی نگاهش نکرد.تنها گفت:
-بیا تو اتاق من…!
با عجز به صالحی نگاه کردم…چشمانش را باز و بسته کرد..یعنی "برو"..! با قدمهای لرزان از مقابل سلطانی که فاتحانه نگاهم می کرد گذشتم و وارد اتاق شدم.
-اون درو ببند…!
در را بستم…دستهایم را در هم قفل کردم و سرم را پایین انداختم.
-بیا بشین…!
با کف دستم صورتم را خشک کردم و رو به رویش نشستم.نمی توانستم سرم را بالا بگیرم و در چشمان عصبی اش نگاه کنم. دستهایم را روی زانوهای گذاشتم و به ناخنهای کوتاه و از ته گرفته ام خیره شدم…انگشتانم را خم کردم…حالا که مقابل دیاکو..توی اتاقش…نشسته بودم فکر کردم شاید سلطانی راست می گوید..من هیچ جذابیتی برای جلب مشتری نداشتم…سلطانی با آن ناخنهای بلند و خوش فرم که با لاک های رنگارنگ زیباترشان می کرد…خیلی بیشتر به چشم مشتریها می آمد تا من…با این قیافه ساده و بی رنگ و لعاب.
-خب حالا بگو جریان چیه؟
آنقدر در دنیای خودم غرق بودم که با شنیدن صدایش جا خوردم.زانوهایم را به هم چسباندم و لبهایم را روی هم فشار دادم…قطره ای اشک از گونه ام سر خورد و روی انگشت خمیده ام افتاد.
-شاداب…؟
داغ شدم…با من بود؟گقت شاداب؟پس چرا اینقدر شاداب گفتنش با دیگران متفاوت بود؟چرا اینقدر این اسم..با صدای او غریبه…اما قشنگ تر بود؟
-شاداب خانوم با شمام…!
نگو خانم…بگو شاداب…بدون خانم…فقط بگو شاداب…!دوباره دستم را به صورتم کشیدم..می ترسیدم اشکهایم روی قدرت شنوایی ام اثر بگذارد.جعبه دستمال کاغذی روی میز را برداشت و به سمتم گرفت.
-بیا اشکاتو پاک کن.
چه خوب که به فکرش رسید…چون علاوه بر چشمانم دماغم هم به کار افتاده بود.زیرلب گفتم:
-ممنون.
-خب حالا

1400/07/24 18:28

تو چشمای من نگاه کن و بگو چی شده.
توی چشمانش نگاه کنم؟؟؟نمی توانستم…!
-شاداب خانوم…من منتظرما…
آرام سرم را بالا گرفتم…از نگاه مستقیم به چشمانش خودداری کردم…ولی فهمیدم که اثری از خشم چند دقیقه پیش در صورتش نیست.کمی خیالم راحت شد…اما چه باید می گفتم؟نمی خواستم بدگویی کنم…از اینکار متنفر بودم.
چشمانش را به صورتم دوخته بود.آرام لب زدم:
-فکر می کنم خانوم سلطانی از من خوششون نمیاد.
به جلو خم شد و با قرار دادن ساعد دستش روی پاهایش تکیه گاهی برای وزنش درست کرد.
-چرا؟
آب دهانم را قورت دادم…واقعاً چرا؟من دلیل این همه دشمنی این دختر را نمی فهمیدم.
-نمی دونم..به خدا من کاریشون ندارم…ولی نمی دونم چرا منو دوست ندارن…!
خودم از اینهمه مظلومیتم غصه ام گرفت.دلم می خواست تک تک حرفها و زخم زبانهایش را برای دیاکو بگویم…اما…بدگویی می شد.
-شایدم یه کاری کردم که ناراحت شدن..ولی خودم نمی دونم اون کار بد چیه..!
بیشتر خودش را به سمت من کشید:
-شاداب…ببینمت…!
کاش نگوید شاداب…همان شاداب خانم بهتر بود…یا خانم نیایش…قلبم طاقت این لحن خوش آهنگ را نداشت!
-به من نگاه کن دختر جان..!
به صورتش نگاه کردم..اما به چشمانش نه…!
-من حرفات رو شنیدم و می تونم حدس بزنم که اون حرفا رو در جواب چی گفتی…!
با یادآوریش دوباره بغض گلویم را گرفت و اشک در چشمم خانه کرد.از جایش بلند شد و کنار من نشست…خیلی نزدیک…از همان نزدیک هایی که در رویاهایم می دیدم.
-هیچ وقت بابت فقیر بودنت خجالت نکش…خجالت مال فقرای فرهنگیه…تو می تونی با تلاش و همت یه روز این تنگ دستیت رو حل کنی…ولی خدا به داد اونایی برسه که…
حرفش را قطع کرد…نگاهش کردم…کمی به چهره ام خیره ماند و بعد لبخند زد:
-می فهمی چی می گم؟
نفهمیده بودم…یعنی این فاصله کم اجازه نمی داد تمرکز کنم.اما سرم را به علامت مثبت تکان دادم.بلندتر خندید…دستش را روی دستم گذاشت…یخ زدم..آتش گرفتم…مُردَم..!
-خوبه…آخرش اینه که من تو رو همین جوری که هستی دوست دارم..قول بده عوض نشی…!باشه؟
خدایا این مرد با من چه می کرد…دوستم داشت؟همینجور که بودم دوستم داشت؟
-قول می دی شاداب؟
احساس می کردم الان است که قلبم از سینه بیرون بزند…تمام تنم می سوخت…آرام دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم…در این لحظه اگر جانم را هم می خواست می دادم..چه رسیده به قول.
-قول می دم.
دوباره دستم را گرفت.
-بلندتر بگو..من نشنیدم…!
داشتم از حال می رفتم..به خدا قسم عزرائیل را در نزدیکی ام دیدم..!
-قول می دم.
نفسش را بیرون داد و دستم را رها کرد.
-آفرین دختر خوب…!
هر دو دستش را پشت سرش گذاشت و کمی بدنش را

1400/07/24 18:28

کشید.یعنی صدای قلبم به گوشش نمی رسید؟
-بهتره بریم سر کارمون.هرچند که..من اینقدر گشنمه که فکر نمی کنم بتونم کار کنم.
گشنه اش بود…دیاکوی من گرسنه بود…سریع زیپ کولی ام را باز کردم و پلاستیکی را بیرون کشیدم و به دستش دادم.با محبت نگاهم کرد و گفت:
-این چیه؟
آرام گفتم:
-دو لقمه نون و پنیر و سبزیه…مامانم واسم گرفته…من گشنم نیست شما بخورین…!
با همان لبخند مرموز و قشنگش پلاستیک را باز کرد…یک لقمه را به دست من داد و یکی را خودش برداشت.
-پس بیا با هم بخوریم..!
خواستم بگویم نه..اما اخم ظریفی کرد و گفت:
-بخور دیگه…تنهایی نمی چسبه بهم…!
خب پس باید می خوردم تا به او بچسبد…او مشغول شد..اما من به اولین غذای مشترکمان می اندیشیدم..اولین غذای مشترک..من و او..من و دیاکو…نگاهش کردم…گاز بزرگی به لقمه اش زد و به من گفت:
-بخور…بخور تا تنظیم شی…!
و چشمک غلیظی روانه ام کرد…تمام پنج لیتر خون بدنم به صورتم دوید و او …قاه قاه خندید…!

دیاکو
چشمان خسته ام را از صفحه کامپیوتر گرفتم و با انگشت شست و سبابه مالیدمشان.سرم درد می کرد…این پروژه سنگین صدا و سیما نفس همه را بریده بود.دلم یک فنجان سکافه داغ داغ می خواست…گرسنه هم بودم…تنها غذای امروزم همان یک لقمه نان و پپنیر شاداب بود…شاداب؟ راستی کجا بود؟یعنی رفته؟چطور برای خداحافظی نیامده بود؟سریع از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم…آخ…این دختر بچه کوچک را ببین…!
نزدیکش رفتم…سرش را روی کتاب و دفترش گذاشته و خوابیده بود…به ساعت نگاه کردم.نه و نیم بود.اما دلم نیامد بیدارش کنم…چهره اش غرق آرامش بود…می خواستم کمی از این آرامش را برای خودم بردارم…صندلی چوبی مخصوص مشتریان را برداشتم و کنارش گذاشتم و نشستم.موهای لخت مشکی اش از زیر مقنعه بیرون زده و توی صورتش ریخته بود…یک دستش را روی کتابهایش گذاشته بود و دست دیگرش را روی گونه اش و آرام و بیصدا نفس می کشید…مژه های قشنگی داشت…سیاه سیاه…بدون حتی ذره ای آرایش…دلم خواست لمسشان کنم…اما ترسیدم بیدار شود…بین لبهای قشنگش فاصله افتاده بود و شانه های کوچش ریتمیک و آهسته بالا و پایین می شد…دستم را جلو بردم و با احتیاط موهایش را کنار زدم…پلکش لرزید..اما بیدار نشد…ببین چقدر خسته بود که با همچین شرایط ناراحتی…اینقدر عمیق خوابش برده بود…
چقدر امروز از دستش عصبانی شده بودم…حتی سرش داد زده بودم…از اینهمه مظلومیتش حرصم گرفته بود…حرفهایشان را همه شنیده بودم…دلم می خواست محکم تر از خودش دفاع می کرد…حتی توی گوش سلطانی می زد..نه آنطور مظلومانه…نه آنطور آرام و مودبانه…امروز پشت در

1400/07/24 18:28

اتاق…وقتی صدای گریه اش را شنیدم…یاد دانیار افتادم…یاد اولین روز مدرسه اش که بچه ها به خاطر لهجه کردی و لباسهای کهنه… مسخره اش کرده بودند…! و دانیار فقط یک گوشه ایستاده بود و تا رسیدن من فقط گریه کرده بود…آنروز برای اولین بار دانیار را زدم…طوری توی گوشش کوبیدم که تا یک هفته جای انگشتانم روی صورت سفیدش خودنمایی می کرد…سرش داد زدم..گفتم حق ندارد به دیگران اجازه بدهد اصالتش را مسخره کنند…حق ندارد به خاطر فقیر بودنش تو سری خور بزرگ شود…حق ندارد که از حقش دفاع نکند…می خواستم همان سیلی را امروز توی صورت این دختر بزنم…بلکه کمی بزرگ شود…کمی از این سادگی دست بردارد…اینقدر متانت و صبوری به خرج ندهد…اینقدر ملعبه دست افرادی مثل سلطانی نشود…اما نتوانستم…وقتی رو به رویم نشست و آنطور ترسیده و مضطرب در گوشه مبل جمع شد نتوانستم…چشمهای پر از اشکش مرا یاد دایان انداخت…خواهر سه ساله ای که…!حیفم آمد…حیفم آمد از این دختر صفا و سادگی اش را بگیرم…مگر چند درصد دخترها…هنوز در برابر یک مرد سرخ و سفید می شدند و از یک تماس کاملا دوستانه یک دست…گر می گرفتند؟چند درصدشان…مثل شاداب…بی غل و غش…اما مردانه…برای خانواده شان می جنگیدند و دم بر نمی آوردند؟چند درصدشان…تحقیر می شدند…خرد می شدند…اما حاضر نبودند شکایت کنند…گله کنند و آنطور با معصومیت گناه را به گردن خودشان می گرفتند؟نه..شاداب دانیار نبود…دانیار زمینه ظلم ستیزی را داشت و من فقط هشیارش کرده بودم…اما این دختر…ذاتاً مظلوم بود…حتی اگر موقعیت کنونی را نداشت…حتی اگر ثروتمند و غنی بود…باز هم فرق نمی کرد…این دختر ذاتاً مظلوم و ساده و پاک بود…درست مثل دایان…دایانم…دایان…! امروز…واقعاً درمانده شده بودم…نمی دانستم چطور می توانم این بچه سرمازده را آرام کنم و دل کوچکش را مرهم بگذارم…در خودم توانایی محو کردن بغض سنگین گلویش را نمی دیدم..بدتر از همه اینکه…از خود منهم ترسیده بود…شاید هر دختر دیگری بود…پدرانه در آغوشش می کشیدم و نوازشش می کردم..اما این دختربچه معصوم..چنین تماسهایی را تاب نمی آورد…هنوز بچه تر از آن بود که فرق یک نوازش دوستانه…برادرانه…پدرانه.. .دلسوزانه را از چیزهای دیگر تشخیص دهد…!کم آورده بودم…اما بعد دیدم..نه…این دختر واقعاً بچه است…آرام کردنش به راحتی آرام کردن یک کودک است…همانطور که با شریک شدن در بازی و اسباب بازی بچه ها می شد خنده را روی صورت گریانشان آورد…منهم با سهیم شدن در غذای ساده اش…دلش را به دست آورده بودم…آنچنان با ذوق به غذا خوردنم نگاه می کرد که

1400/07/24 18:28

فهمیدم به کل سلطانی و فریاد من فراموشش شده است…!
به کتابهای پخش و پلای روی میز نگاه کردم…به جز فتوشاپ…جزوه های دست نویس درسهای خودش هم بود…چشمانم را روی هم فشار دادم…این دختر برای تحمل اینهمه سختی خیلی کوچک بود…خیلی ضعیف بود…خیلی شکننده بود…کاش می توانستم طور دیگری کمکش کنم…طوری که اینهمه خسته نمی شد…طوری که به درسش لطمه نمی خورد…طوری که اینهمه فشار روی شانه های کوچکش نمی نشست…کاش می توانستم به او بقبولانم که مرا مثل پدرش ببیند…یا برادرش…ای کاش می گذاشت سرپرستی اش را قبول کنم و زیر بال و پرش را بگیرم..اما تبسم هشدار داده بود…گفته بود اگر ترحم را حس کند…قید همه چیز را می زند و می رود…و من نمی خواستم این چهارصد هزار تومان را از سفره خانواده اش قطع کنم…نمی خواستم این دایان بزرگ شده را…به دست گرگهای این تهران لعنتی بسپارم…نمی خواستم…!
دوباره به ساعتم نگاه کردم…حتما دیرش شده بود…بلند شدم و صندلی را سرجایش گذاشتم…روی سرش ایستادم و آرام صدایش زدم:
-شاداب…!
هیچ عکس العملی نشان نداد..دوباره و سه باره اسمش را خواندم…اما فقط سرش را جا به جا کرد..به ناچار شانه اش را تکان دادم…ترسید و از خواب پرید…با تعجب نگاهم کرد…کمی طول کشید تا موقعیتش را به خاطر آورد…ناگهان برخاست و باو وحشت گفت:
-وای…خوابم برده بود…!
می دانستم از اینکه رییسش او را در این حال دیده…هم شرمزده ست و هم نگران…لبخندی زدم و گفتم:
-عیبی نداره…وسایلت رو جمع کن…دیر شده…!
سرش را چرخاند و به ساعت دیواری نگاه کرد.
-وای…مامانم…!
در حالیکه به اتاقم برمی گشتم گفتم:
-من می رسونمت…

پشت فرمان نشستم و گفتم:
-کمربندت رو ببند.
کمی به عقب چرخید و با نگاه دنبال کمربند گشت…پیدایش کرد و بستش…تمام حرکات این دختر شیرین بود.
-خب کجا برم؟
با خجالت گفت:
-شرمندم…مزاحمتون شدم.
لبخندی زدم و گفتم:
-آدرسو بگو دختر جون.
استارت زدم و راه افتادم.از پیچش انگشتانش در هم متوجه شدم که استرس دارد.آرام گفتم:
-نگران نباش.می خوای خودم بیام واسه مامانت توضیح بدم؟
از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:
-نه..حرف خودمو باور می کنه…فقط می دونم الان دم در خونه ایستاده…نگرانه…!
چه خوب که یک مادر تا این حد به دخترش اعتماد داشت.برای اینکه حواسش را پرت کنم گفتم:
-اسم خواهرت چیه؟
-شادی؟
-همین یه خواهر رو داری؟
-بله.
نمی دانستم پرسیدنش صحیح است یا نه اما دلم می خواست بدانم.
-مامانت چیکار می کنه؟
-لباس عروس می دوزه…بیشتر منجوق کاریاش رو انجام می ده.
-پدرت چطور؟
تیز نگاهم کرد.
-زنده ست؟
سرش را پایین انداخت…دیگر تمایلی برای

1400/07/24 18:28

دید زدن خیابانها و چراغهای رنگی شان نداشت.آهسته گفت:
-بله زنده ست.
کاملا مشخص بود که دوست ندارد در موردش حرف بزند.
-خب چیکارست؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بیکار…معتاده…!
حدس زده بودم…!
-با شما زندگی می کنه؟
سرش را بیشتر توی گردنش فرو برد.
-آره..اما من نمی بینمش…!
اذیت بود..خجالت می کشید…می فهمیدم…اما دوست داشتم از زندگی اش بیشتر بدانم.
-چطور؟
بازدمش را محکم بیرون داد و گفت:
-تو یه اتاقه که همیشه درش بسته ست..وقتی ما خونه ایم بیرون نمیاد…یا اگه بخواد بیاد بیرون من شادی رو می برم توی اتاق…دوست ندارم ببینمش…!
همین یک دردش کم بود این دختر…!
-چرا؟
نگاهم کرد…در چشمانش دلخوری موج می زد…مجبورم کرد که بگویم:
-اگه دوست نداری در موردش حرف بزنی نگو…!
آهی کشید و گفت:
-دلم می خواد بابامو همونجوری که دوست داشتم یادم بیاد…نمی خوام چهره الانش رو ببینم…!
کمی از سرعت ماشین کاستم.
-مگه چند ساله که معتاد شده؟
پیشانی اش را به شیشه ماشین چسباند و گفت:
-ده سال…!
سکوت کردم…او ادامه داد:
-قبلش رو یادم میاد…خیلی پولدار نبودیم…ولی شرایطمون خیلی بهتر بود…بابام برقکار بود..درآمد بدی نداشت…مامانم خیاطی می کرد…ولی خیلی کمتر از الان…اینقدر به خودش فشار نمی آورد…وقتی این خونه رو خریدیم…واسه اولین بار همه با هم رفتیم رستوران…جشن گرفتیم…شادی اون موقع پنج سالش بود..من هشت سالم…اون شب آخرین روزهای خوشیمون بود…به یک سال نکشیده کل زندگیمون نابود شد…از اون به بعد..مامانم یه تنه خرج زندگی رو به دوش کشید…بابا هم دیگه از اون اتاق بیرون نیومد..ما هم نخواستیم ببینیمش…همین..!
قصد نداشت بیشتر از این توضیح دهد..اما همین که صادقانه همه چیز را گفته بود..همین که به دروغ متوسل نشده بود دنیایی می ارزید…گریه نمی کرد..اما چانه اش می لرزید..نباید اینقدر در مورد زندگی اش کنجکاوی می کردم.برای عوض کردن جو گفتم:
-اوضاع فتوشاپ چطوره؟
آرام گفت:
-زیاد خوب نیست..خیلی سخته…!
توقع زیادی بود که با آن حجم درس خودش و بدون کامپیوتر..آنهم از روی کتاب…یکی از سخت ترین مباحث کامپیوتر را بیاموزد.
-از فردا یک ساعت آخر کاریت که سر هردومون خلوت تره با هم تمرین می کنیم؟خوبه؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-آخه…
-آخه نداره..هرچه زودتر یاد بگیری به نفع منه..اگه بتونی در عرض ده روز اونجوری که می خوام مسلط بشی یه جایزه پیش من داری.قبوله؟
خندید و با شادی گفت:
-قبوله…!
چقدر راحت می شد این دختر را خوشحال کرد.
اشاره ای به کوچه دادم و گفتم:
-همین جاست؟
نگاهی به دور و برش کرد و گفت:
-ا…چه زود رسیدیم…
خواستم داخل کوچه بروم اما مانع

1400/07/24 18:28

شد:
-اینجا پیاده شم بهتره…همسایه هامون خیلی فضولن…!
سرم را تکان دادم و گفتم:
-باشه..پس من اینجا می مونم تا بری داخل…!
قدرشناسانه نگاهم کرد…برقی در چشمان زیبایش می درخشید..برای اولین بار چند ثانیه در چشمانم خیره ماند…چیزی در نگاهش بود که نمی فهمیدم.با لبخند گفتم:
-مامانت نگرانته ها…!
ناگهان تمام صورتش سرخ شد…سرش را پایین انداخت..خداحافظی کرد…از ماشین بیرون پرید و پا به فرار گذاشت…!

دانیار
خودم را روی مبل انداختم…سیگار برگ امریکایی را بین لبهایم گذاشتم…یک دستم را حایلش کردم و با دست دیگر فندک زدم و روشنش کردم…یک پک عمیق و سپس خروج دود از بینی…!
-دلمون خیلی واست تنگ شده بود دنی…!
سیگار را با دو انگشتم گرفتم و از لبم جدا کردم…نگاهم را روی پاهای سفید و خوشتراش دوست دخترِ دوستم که در آغوش دوست پسر احمقش فرو رفته بود و رسما به دوستِ دوست پسرش خط می داد…چرخاندم…! روی دسته مبل نشسته و پایش را روی پا انداخته بود…با کمی دقت حتی می توانستم لباس زیرش را هم ببینم. به بدستش نگاه کردم که دور گردن سعید که با موبایلش حرف می زد…انداخته بود…نتوانستم پوزخند نزنم…پسره ی *** ساده…! خواستم یک بی غیرت هم تنگ اسمش بگذارم اما دیدم این دختر…ارزش غیرت خرج کردن ندارد.
-سایه ت سنگین شده دنی جون.باید با التماس بکشونیمت اینجا.
اخمهایم را درهم کشیدم…این دخترها چه اصراری داشتند که اسم مرا مخفف کنند؟آنهم همگی به یک شکل؟
-هرچی هم که به اون ماسماسکت زنگ می زنیم جواب نمی دی.
صدای خنده های بلند سعید روی اعصابم بود.با بی حوصلگی گفتم:
-پاشو برو تو اتاق عربده بکش…سرم رفت..!
چشمکی زد و توی هوا بوسی برایم فرستاد و به تراس رفت…در را هم پشت سرش بست.پشت سرم را به مبل تکیه دادم و به سقف خیره شدم.
-می بینی دنی؟همیشه کارش همینه.مگه حالا اون تلفن رو تموم می کنه؟نمیگه مهمون داریم…والا خسته شدم از این بی ملاحظگیش…!
گوشه لبم تکان خورد…از بی ملاحظگی اش خسته شده بود؟ بی ملاحظگی در چه؟مهمان داری یا زن داری؟
نزدیک شدنش را حس کردم…روی دسته مبل من نشست و دوباره پا روی پا انداخت…بوی عطر تنش به انتهایی ترین پرزهای بینی ام چسبید…انگشتش را بالا آورد و روی لاله گوشم کشید.
-از اون دوست دختر باربیت چه خبر؟
و با تمسخر ادامه داد:
-مهتا…!
دستش را آرام پایین کشید و با ناخنهای مانیکور شده اش گردنم را خراش داد..!
-چطور این کم حرفی تو رو تحمل می کنه؟
سرش را پایین آورد…نفس داغش روی گونه ام می نشست…از گوشه چشم نگاهش کردم لبهای صورتی قلوه ایش مقابلم بودند.
چهار انگشتش را همزمان روی برجستگی گلویم کشید و

1400/07/24 18:28

گفت:
-وقتی دور میشی به این فکر می کنم که هیچ دختری نمی تونه تحملت کنه…ولی وقتی می بینمت…وقتی اینقدر نزدیکمی…وقتی اینجوری با اخم نگام می کنی…تازه می فهمم اون مهتای بدبخت حق داره…یه آهنربایی تو وجودت هست که سنگ رو هم جذب می کنه…چه رسیده به یه دختر…!
چشمانم را روی هم گذاشتم…نفسش هر لحظه نزدیک تر می شد…گرمم شده بود…کم کم می توانستم رطوبت لبهایش را حس کنم…زمزمه مستانه اش را شنیدم:
-کاش می فهمیدی چقدر می خوامت…!
نفس عمیقی کشیدم…چشم باز کردم…سرم را عقب بردم و کف دستم را روی لبهایش گذاشتم…چشمان مخمورش حالم را به هم زد…از شدت نفرت صورتم را جمع کردم و گفتم:
-تو هنوز نفهمیدی من از اینکه با یه نفر…تو یه ظرف غذا بخورم بدم میاد؟
جا خورد.بلند شدم.کیفم را باز کردم و نقشه ها را روی میز گذاشتم.به سرعت مقابلم ایستاد و گفت:
-منکه گفتم با سعید بهم می زنم…به خدا اگه تا الانم با اون موندم به امید همین ملاقاتهای کوچیک با توئه…!
نگاهی به بالکن انداختم…سعید هنوز مشغول بود.انگشت اشاره ام را بالا آوردم…توی چشمان تینا خیره شدم و گفتم:
-و البته… بیشتر از غذای اشتراکی،از پس مونده غذا بدم میاد…اونم پس مونده یه هالویی مثه سعید…!
لبش لرزید و اشک در چشمش جمع شد…اَه…ترفند مزخرف و همیشگی زنها در تلاش برای کنترل و حفظ مردها..! آهی کشیدم…کتم را برداشتم و بی توجه به دانیار گفتنهایش از خانه بیرون زدم…!

دیاکو
پاکت چیپس را باز کردم و محتویاتش را توی کاسه ریختم.روی مبل نشستم و ماهواره را روشن کردم.خیلی خسته بودم اما خوابم نمی آمد.ترجیح می دادم همانجا روی مبل کمی دراز بکشم…چند تکه چیپس در دهانم گذاشتم و همانطور که به صدای موزیک پخش شده گوش می دادم چشمانم را بستم که به ثانیه نکشیده با صدای باز شدن در سرجایم نشستم.دانیار…! با ساک دستی کوچکش و یک پلاستیک حاوی غذا داخل شد…بی اختیار لبخند بر روی لبم نشست…با وجود اینکه برای خودش خانه مستقلی گرفته بود اما هنوز…شبهای تهرانش را همینجا می گذارند…در حالیکه کفشهایش را در می آورد گفت:
-سلام خان داداش..!
هنوز…من تنها کسی بودم که سلامش می کرد…!
برخاستم و به سمتش رفتم.هر دو دستش بند بود…شانه هایش را گرفتم و در آغوش کشیدمش…بی حرکت و اعتراض ایستاد…
هنوز…من تنها کسی بودم که می توانستم در آغوش بگیرمش…!
لبهایم را موهای خوشرنگ و خوشحالتش گذاشتم و بوسیدمش…!
هنوز…من تنها کسی بودم که می توانستم ببوسمش..!
-خوش اومدی.
بدون لبخند فقط سرش را تکان داد.ساک را گوشه پذیرایی گذاشت و به آشپزخانه رفت….ساکش را برداشتم و به اتاقش بردم…بیرون که

1400/07/24 18:28

آمدم…دیدم سلفون غذاها را باز کرده و روی میز گذاشته…!
هنوز…من تنها کسی بودم که برایش غذا می گرفت…!
جلو رفتم و گفتم:
-کی رسیدی؟
قاشق و چنگال مرا توی ظرفم گذاشت.
-هنوز…م تنها کسی بودم که برایش قاشق و چنگال آماده می کرد.
-یه چند ساعتی هست.
دوست داشتم بپرسم این "چند ساعت" را کجا بودی؟؟اما می دانستم از سوال پرسیدن خوشش نمی آید.
به اتاق رفت و وقتی که برگشت یک تیشرت و شلوار سفید و مشکی پوشیده و دست و صورتش را شسته بود.به اندامش نگاه کردم…یک زمانی قدش…به زحمت تا کمربند من می رسید و الان حتی یکی دو سانتی هم از من بلندتر بود.موهای خرمایی تیره اش را یک طرفه بالا زده بود و کمی ته ریش داشت…عضلات ورزیده اش…ثابت می کرد که همچنان ورزش سنگین جز لاینفک زندگی اش است و نفس های عمیق و با فاصله اش…مهر تایید بر ورزیده بودنش می زد…!
-چه خبر؟
هنوز..من تنها کسی بودم که مخاطب سوالش می شدم و می خواست از خبرهایم بداند…!
با وجود اینکه غذا خورده بودم…فقط به بهانه بودن با او…حرف زدن با او و لمس وجودش تکه ای از شیشلیک را بریدم و در دهانم گذاشتم.
-خبری نیست..مثل همیشه…شرکت و دانشگاه… همین…!
برخلاف من او با اشتها می خورد…دلم لرزید…دانیار من غذا نخورده بود…تا با من بخورد…!
پس هنوز…من تنها کسی بودم…که شاید کم…شاید ناچیز…اما دوستم داشت…!
-تو چه خبر؟کرمان خوب بود؟
بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت:
-آره…!
-پروژه بعدیت کجاست؟
-کرج…یه ده روزی اینجا می مونم.
هنوز من تنها کسی بودم که در مورد برنامه اش برایم توضیح می داد…..هرچند اندک..هرچند مختصر…هرچند ناقص…!
برایش چای دم کردم و همراه میوه بیرون بردم.پاهایش را روی میز گذاشته بود و شبکه ها را بالا و پایین می کرد.اخم کردم و گفتم:
-دانیار…!
از گوشه چشم نگاهم کرد و با نارضایتی پاهایش را پایین انداخت. کنارش نشستم…خیاری برداشت و با پوست و بدون نمک گاز زد…چقدر بد بود که برای حرف زدن با دانیار واژه کم می آوردم.مردد پرسیدم:
-این ده روز رو که همینجا می مونی.
ته خیار را توی بشقاب انداخت و بلند شد و گفت:
-آره…مگر اینکه بخوام کاری بر خلاف شئونات شما انجام بدم.
و به اتاق خوابش رفت…! آهی که کشیدم آنقدر داغ بود که سینه و گلویم را سوزاند…!ظرفها را جمع کردم و به دنبالش رفتم.پیراهنش را در آورده و روی تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید.به دیوار تکیه زدم و گفتم:
-ای کاش حداقل به ریه خودت رحم می کردی.
باز بدون اینکه زحمت چرخاندن گردنش را به خودش بدهد کره چشمش را به انتهایی ترین سمتی که من ایستاده بودم گرداند و پوزخند صداداری زد.سرم را تکان دادم و کنارش دراز

1400/07/24 18:28

کشیدم.یک دستش را زیر سرش گذاشته بود…من هر دو دستم را زیر سرم گذاشتم.
-هنوز زن نگرفتی؟
خندیدم و گفتم:
-تو این چند روز که تو نبودی؟
چندبار پنجه اش را توی موهایش کشید و دوباره دستش را زیر سرش برد.
-با کسی هم آشنا نشدی؟
به سقف آبی اتاقش خیره شدم و گفتم:
-نه…اما به فکرش هستم…!
بدون هیچ حس خاصی گفت:
-جدی؟چه خوب..! اگه می خوای من دختر تو دست و بالم زیاد هست.بگو بهت معرفی کنم.
صدایش پر از استهزا بود.اهمیت ندادم و به شوخی گفتم:
-اون دخترای تو دست و بال تو…پیشکش خودت…من دنبال یه آدم خاصم.
موبایلش روشن و خاموش شد.نگاهی به صفحه اش کرد و جواب نداد.
-خاص از چه لحاظ؟خوشگلی…خانه داری…یا نجابت…!
نجابت را کشید…!
-همه لحاظ…می خوام همه چی تموم باشه…!
دود سیگارش را در فضا فوت کرد و گفت:
-پس نگرد…چون همچین چیزی نیست…!
می دانستم چه دیدی نسبت به دخترها دارد…نمی خواستم بحث کنم…با وجودی که مسخره بود…اما پرسیدم.
-تو چی؟
بلند خندید…آنقدر که به سرفه افتاد…! جوابم همین بود….!
-زن گرفتن خنده داره؟
سیگار را توی زیرسیگاری روی پاتختی خاموش کرد و گفت:
-زن بگیرم چی بشه؟یه زندگی سالم و صالح تشکیل بدم و خوشبخت بشم؟
نفس سوزانم را بیرون دادم و گفتم:
-نه..به خاطر اینکه یه جا مستقر شی…یه جا آروم بگیری…یه جا موندگار شی…خودت…جسمت…روحت…قلبت.. .!
به پهلو چرخید…صورتش کنار سرم بود.چشمانش را بست و گفت:
-دلت خوشه ها…!
ازاین طرز حرف زدنش خوشم نمی آمد.تند گفتم:
-دانیار..!
چشمانش را گشود…قسم می خورم که در اردیبهشت ماه…از سردی نگاه برادرم یخ زدم…!
چند ثانیه بی هیچ حس نگاهم کرد و دوباره چشمش را بست و خوابید…با کلافگی دستم را روی صورتم کشیدم و در دل ناله کردم:
-من با تو چیکار کنم پسر؟
و نگاهش کردم..به چهره ساکت و آرامش…
هنوز…من تنها کسی بودم که بدون محدودیت..می توانستم کنارش بخوابم…
و این هنوزها…هنوز…تنها دلخوشی من در رابطه با تنها برادرم بود…!

نزدیک صبح با حرکت ناگهانی دانیار از خواب پریدم…دیشب..همانجا خوابم برده بود…کنار برادرم…سریع برخاستم و به او که سرش را در مشت گرفته بود نگاه کردم.پتو را کنار زدم و نزدیکش شدم…تمام تنش خیس عرق بود…نیازی نبود بپرسم…می دانستم باز هم کابوس دیده…برایش آب بردم.نگرفت…شانه اش را فشردم و گفتم:
-بخور…خوبه واست.
موهایش را رها کرد و با بی حالی لیوان را از دستم گرفت و آب را سر کشید.خودش را به لبه تخت کشاند و پاهایش را روی زمین گذاشت و دباره انگشتانش را بین موهایش فرو برد.
پرده ها را کنار زدم و پنجره را گشودم…می دانستم در اینجور مواقع اکسیژن کم می آورد…کنارش

1400/07/24 18:28

نشستم و گفتم:
-بازم همون کابوس؟
سرش را تکان داد…محتوایش را نمی دانستم..نمی دانستم چه می بیند…هیچ وقت برایم نگفت…تعریف نکرد…دردودل نکرد…حرف نزد…فقط و فقط فقط می دانستم کابوس می بیند…خیلی هم وحشتناک…! به دستش نگاه کردم که هنوز کمی لرزش داشت…دلم می خواست در آغوشش بگیرم…مثل همان موقع که شش-هفت ساله بود یا حتی ده-دوازده ساله…دلم می خواست هنوز آنقدر کوچک بود که می توانستم سرش را توی سینه بفشارم و حس امنیت را به وجود دردمندش القا کنم…اما اینکه اینگونه خسته و درهم شکسته کنارم نشسته بود…نزدیک سی سال سن داشت و بدتر از آن محبت نمی پذیرفت…حتی محبت مرا…!
سرم درد گرفته بود…از آشفتگی اش کلافه بودم و از اینکه نمی توانستم کمکش کنم کلافه تر..! دستم را دراز کردم و از پاکت روی میز سیگاری بیرون کشیدم و بین دو لبم گذاشتم و با فندک روشنش کردم…چند پک زدم تا حسابی گر بگیرد…و سپس به سمت دانیار گرفتمش…!
-بیا…اگه آرومت می کنه…بکش…!
نفسش را منقطع بیرون داد و سیگار را مقابل صورتش گرفت…به گداختگی اش خیره شد و زمزمه کرد:
-پس تو هم بلدی…!
پوزخندی زدم و گفتم:
-کدوم مردیه که بلد نباشه سیگار بکشه؟
نگاهم کرد…با چشمانی مثل همیشه تهی…!
-می کشی؟
سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:
-نه…من با این چیزا آروم نمی شم.
دوباره به سیگار خیره شد و گفت:
-پس با چی آروم می شی؟
دستم را روی کمرش گذاشتم و گفتم:
-وقتی تو ازم دور نباشی آرومم.
انتظار داشتم پوزخند بزند…آنهم از نوع غلیظ و کشدارش…! اما نزد…فقط گفت:
-وقتی من اینجا نیستم با چی آروم می شی؟
به روشنی کمرنگ آسمان خیره شدم و گفتم:
-اون موقع…هیچی آرومم نمی کنه…هیچی…!
سیگار را خاموش کرد…بدون حتی یک پک…! برخاست و زیرلب گفت:
-می رم دوش بگیرم..!


شاداب
خوشحال از حضور تبسم در محل کارم، برایش تعریف کردم:
-نمی دونی چجوری دلداریم می داد..حتی دستمو گرفت…گفت تو رو همینجوری که هستی دوست دارم…قرار شد بهم فتوشاپ یاد بده…تا خونه رسوندم…کلی تو راه با هم حرف زدیم..تازه با هم نون و پنیرم خوردیم…
دستان تبسم را میان دستانم فشردم و با هیجان ادامه دادم:
-انگار یواش یواش دارم به چشمش میام…داره منو می بینه…از سادگیم خوشش اومده…وگرنه چه دلیلی داره اینهمه بهم محبت کنه؟اینقدر بهم توجه کنه؟اینقدر هوامو داشته باشه؟باید ببینی چطوری با سلطانی رفتار می کنه…اصلا وقتی حرف می زنه یه لحظه هم اخماشو باز نمی کنه.همه در عین احترام ازش می ترسن.اما با من اینجوری نیست…با من مهربونه…ملایمه..نرمه…حتما یه چیزی هست مگه نه؟
با التماس نگاهش کردم…تاییدش را می خواستم…می

1400/07/24 18:28

خواستم او هم بگوید که هست…یک چیزی هست…!
چشمانش را گرد کرد و گفت:
-زده به سرت؟بابا اون پونزده سال از تو بزرگتره…تو جای بچه شی…!
تمام شور و شوقم خوابید…تبسم ضد حال…! دستش را پس زدم و با دلخوری گفتم:
-کدوم مردی پونزده سالگی پدر میشه که دیاکو دومیش باشه؟تازه پونزده سالم نه…چهارده سال و یکی دو ماه…!
آهی کشید و گفت:
-تو رسماً خل شدی…همه حرفت شده دیاکو…فکرت شده دیاکو…زندگیت شده دیاکو…هر حرکت اونو به دلخواه خودت تفسیر می کنی و به حساب عشق می ذاری…! ولی اون پسر هیجده ساله نیست شاداب…مثل من و تو رویایی فکر نمی کنه…دوره این حرفاش گذشته…اون الان عقلش به احساسش غلبه داره…آخه چطور عاشق کسی میشه که این همه ازش کوچیکتره؟ازدواج که عروسک بازی نیست…!
لعنت به تو تبسم…لعنت…! زمزمه کردم:
-خفه…عین جغدی به خدا…شوم..نحس…آیه یاس…مثل گلام تو گالیور…!ایننهمه مرد هست که بیست سال بیست سال از زناشون بزرگترن…حالا این چهارده سال و خرده ای اختلاف ما شده خار تو چشم تو؟
بازویم را گرفت و مستقیم در چشمانم خیره شد…نگاهش برخلاف همیشه کاملا جدی و عاری از هر شیطنتی بود.
-ببینمت شاداب..تو واقعا به ازدواج با دیاکو فکر می کنی؟
مات شدم…فکر می کردم؟؟خب فکر می کردم…تمام دخترها به ازدواج با پسری که دوست دارند فکر می کنند…مگر می شد به غیر از ازدواج به چیز دیگری فکر کرد؟ خصوصاً بعد از آن شب…که با هم بودیم…که با هم غذا خوردیم…که مرا رساند…مثل زن و شوهرها…! نه…تبسم خیلی بدبین بود…اختلاف سنی ما آنقدرها هم زیاد نبود که بخواهد مانعمان شود…اگر دیاکو یک هزارم عشق من را داشته باشد…هیچ مانعی نیست…! اگر داشته باشد…ولی دارد…داشت…خودم حسش کرده بودم..!
با ضربه دردناکی که تبسم با پاشنه کفشش به پایم وارد کرد از جا پریدم…خواستم تلافی کنم و از خجالتش در آیم که با چشم و ابروی رقصانش مواجه شدم…مسیر اشاره اش را گرفتم و با مرد جوانی رو به رو شدم که کمی دورتر از ما ایستاده بود و نگاهمان می کرد…هول شدم..با دستپاچگی گفتم:
-بفرمایید امری داشتین؟
چند قدم جلو آمد…چقدر قدش بلند بود…و صورتش عاری از هر حس و روحی…و چشمانش…چشمانش…آشنا بود…تعریفش را شنیده بودم…مثل دو تکه شیشه رنگی…همانها که تبسم گفته بود…استرس به جانم ریخت…این مرد با خودش سرما را هم به این سالن آورده بود…!مستقیم در چشمانم زل زد و گفت:
-حاتمی هستم…می تونم برادرمو ببینم؟
سریع بلند شدم…تبسم هم همینطور…! از حرکت شتابزده و هراسان ما…پوزخندی روی لبش نشست…اما چشمانش همچنان عین دو گودال بی انتها…خالی و سهمناک بودند…! تند و

1400/07/24 18:28