رمان های جدید

612 عضو

دعوت کرده که همین هم شک برانگیزه...
لبخند روی لبم نشست:شاید برا آب میخواد بیاد شاید حال مردم رو دیده دلش به رحم اومده...پیربابا نگاهش به من بود و حواسش جای دیگه گفت:گمون نکنم،رحمی در کار نیست بیشتر بوی نیرنگه،بی شک نقشه ای زیر سر داره اما نمیتونم حدس بزنم خواسته اش چیه...
لبخند از لبم پر کشید:و تین نگرانی تو چشماتون که سعی میکنید پنهونش کنید برای همینه؟؟...
آهی کشید:میخوام با عادل عقد کنی،حتی اگه بدترین مرد روی این کره خاکی باشه باز جای تو اینجا بهتر از هر جای دیگه است هراسم از اینه که مبادا برای تو تله گذاشته باشن ومن نمیتونم در اینباره سکوت کنم فردا با ماشین برو هر خریدی داری انجام بده چهارشنبه است و واسه ام این روز سنگینه وگرنه همین فردا عقدت میکردم که خیالم راحت باشه حتی حالا که میدونم دلت راضی نیست اما اینجا وپیش من و عموت جای خیلی راحتی داری عادل هم هرچند نفهم باشه نمیتونه به تو صدمه ای بزنه خوب میدونم در برابر تو زیر زوره نه سر زور...
اولین بار بود که صدای پیربابا رو پر از غم میشنیدم فراموش کردم یک ساعت پیش چیا دیدم و چیا شنیدم دستاشو بوسیدم:قربونتون برم هرچی شما بگید روی چشمام میذارم حتی اگه بگید الان شبه میگم شبه...
سرمو روی سینه اش گذاشت:دختر عاقل من،میگن دختر شیون کن باباست اما من هیچ وقت دوست نداشتم دختری داشته باشم برای شیون  سر قبرم بلکه دلم دختر میخواست چون توی این روزگار بی مروت میخواستم از دخترم یه ملکه بسازم که روی پای خودش بایسته و وابسته احدی نباشه ،خودم دختر دار نشدم و پسرام سه نوه دختر بهم دادن که فقط تو به این سن موندی پیشم اون دوتا رو تا سر از تخم دراوردن شوهر دادن...روی سینه پیربابا رو بوسیدم که خندید:البته بیشتر لوست کردم به قول خانجانت...
نمیخواستم از نگرانی هاش حرف بزنه برای همین بحث رو عوض کردم:فردا کلی هرید میکنم خرج میذارم رو دست این پسره پر رو...پیربابا از لپم کشید:رو دست عادل یا باباش؟؟....

خارج از عرف16



پیربابا از لپم کشید:رو دست عادل یا باباش؟؟....
با صدای بلندی خندیدیم...
حشمت خان پس فردا میومد اینجا،اینهمه پیغوم فرستادیم حتی قبول نکرد بشنوه حرفامون رو اونوقت حالا میخواد بیاد اینجا برای چی؟؟چرا پیربابا از بابت من نگرانه؟؟...
سرمو روی باشت گذاشتم وریز و درشت فکرهای سمی که به سرم زده بود بلخره مغزمو از پا دراورد و بیهوش شدم...با کشیدن ملحفه از سرم نق زدم:باز وی شده سر صبح؟؟...
زنعمو لگن اب رو هل داد سمتم:بشور صورتت رو که راه بیفتیم سمت شهر،قبل تاریکی باید برگردیم کلی خرید داریم...
روی تشک نشستم:خوابم میاد...
شونه برداشت

1402/12/28 23:19

....اما با پولی که من داشتم سوراخ موشم نمیدادن چه برسه به یک اتاق....
......
دو هفته دیگه مهلتم تموم میشد و باید خونه رو تخلیه میکردم  وسایل درست و حسابی نداشتم.....
........
وقتی دل سرد شدم از پیدا کردن خونه ,دل رو زدم به دریا و رفتم خیابونهای بالا دنباله کار....
به خودم گفتم نهایتش کارتن خوابیه....
.....
دره هر خونه ای که میرفتم میگفتن ما خودمون کارگر داریم....
.......
دلم گرفته بود ....خودمو رسوندم امام زاده صالح....ازش نه خونه خواستم نه کار...فقط قسمش دادم به امام رضا که بهم آرامش بده...اشک ریختم و قسمش دادم....خیلی سبک شدم ....دختر بچه ای یک لقمه نون و پنیر سبزی بهم تعارف کرد برداشتم....
.....
از در امام زاده که زدم بیرون نازنین  همیشگی نبودم.... سبک شده بودم

ادامه دارد...

1403/02/18 14:12

بودند. پشت میز کنار آذین نشستم. مژده همانطور که بشقاب ها را روی میز می چید گفت:
-  حالا بگو چی شده؟


#بی_گناه
#پارت_223


تکه ای نان درون دهانم گذاشتم
-  از کار بیکار شدم.

لحظه ای بهت زده نگاهم کرد و بعد پرسید:
-  اینم کار آرش بود، نه؟

با سر جواب مثبت دادم. با خشم  لیوان  توی دستش را روی میز گذاشت و زیر لب گفت:
-  مرتیکه عوضی

قصد نداشتم به مژده بگویم با آرش حرف زدم. قصد نداشتم بگویم تمام غرورم را به حراج گذاشتم تا شاید دلش به رحم بیاید و دست از سر من بردارد.  حتی به مژده نگفتم آرش دوباره من و آذین را تهدید کرد. فقط برایش تعریف کردم که دکتر حسین زاده چطور چک حقوقیم را به دستم داده و من را راهی خانه کرد.
  دیس برنج را روی میز گذاشت.
-  حالا نمی خواد اینقدر خودت و ناراحت کنی. دوباره کار پیدا می کنی.

به خوش خیالیش پوزخند زدم.
-  کار کجا بود؟
-  اصلاً بیا با خودم کار کن.
-  نمی شه؟
-  چرا؟
-  آرش اگه بفهمه دست از سرت برنمی داره.  نمی تونم بذارم آرش بهت صدمه بزنه.
-  غلط کرده. مگه شهر هرته. بخواد غلط اضافه کنه می دمش دست پلیس.
با درد چشم بستم و نفسم را بیرون دادم:
-  مژده خودت هم خوب می دونی قضیه به این سادگیا نیست. اگر آرش بیاد جلوی در این خونه و آبروریزی راه بندازه دیگه هیچ *** حاضر نمی شه بچه اش و به تو بسپاره.    شکایت  از آرش هم فقط باعث می شه خودت تو دردسر بیفتی. تو هنوز مجوز کار نداری پای پلیس وسط بیاد ممکنه  دیگه هیچ وقت نتونی مجوز زدن  مهد کودک و بگیری اونم توی که چند ساله برای گرفتن این مجوز داری زحمت می کشی.  تازه بهونه هم می افته دست زن برادرات و شوهرخواهرات که بتونن مجبورت کنن خونه رو بفروشی. من نمی تونم بذارم این اتفاق برات بیفته.
-  پس می خوای چیکار کنی؟
-  از این شهر می رم.
-  دیوونه شدی؟ کجا بری؟


#بی_گناه
#پارت_224


شانه ای بالا انداختم.
-  مهم نیست. هر جا که بشه. فقط باید برم. دیگه نمی خوام تو این شهر بمونم. دیگه هیچی توی این شهر نیست که بتواند من و پایبند خودش کند. من تو این شهر نه خونه ای دارم و نه خونواده ای و نه حتی کاری که بتوانم ازش پول در بیاورم و اموراتم را بگذرانم. پس دلیلی برای موندن ندارم.

با عصبانیت بشقاب خورشت را روی میز گذاشت:
-  می خوای بذاری آرش شکستت بده.

لبخند تلخی زدم. مژده نمی دانست که من همین الان هم از آرش شکست خورده بودم، آن هم به بدترین نحو ممکن. کاش به حرفش گوش کرده بودم و دور خانواده ام را خط کشیده بودم.  خانواده ای که هیچ وقت دوستم نداشتند و هیچ وقت باورم نکردند. هیچ وقت از من حمایت نکرد. کاش برای داشتن این خانواده خودم را به آب و آتش نمی زدم.

1403/05/03 11:28

سلام دوستان پارت71واسم نیومده اجازه بدید اونو بفرستن واسم تا بتونم ادامش روبفرستم🤗

1403/07/02 13:13

دوستای عزیز سلام🌹
میدونم داستان قشنگیه ومنم مثل شما کنجکاوم ودلم میخواد تندتند بخونم وبفهمم چی میشه ولی متاسفانه روزی همینقد ب دستم میرسه ومیتونم بفرستم😒

1403/08/28 22:16

🌟داستان جدید🌟
خاطرات خسرو(باغ مارشال)

1403/09/02 13:08

✨داستان جدید✨
🌹لیمو🌹

1403/09/28 15:18

توی دست داماد میذاشت اما نبودم

#سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت189


نمیدونم امید چی به اروان گفت که آروان سمت آسمان رفت سرشو به گوش اسمان نزدیک کرد باهاش حرف زد و دراخر چادری که روی صورتش انداخته


بودن کنار زد دستشو توی دست حامد خان گذاشت و با اشاره چشم از ما خواست که کنارشون باشیم... اونشب خواهر حامدخان به رسم و رسومشون پشت در اتاق موند و پارچه سفید رو سرخ دریافت کرد جشن و پایکوبی تا دم صبح ادامه داشت و بعد صبحانه همه راهی شدن...


حامدخان واقعا مرد بود وهرگز کسی نفهمید اون روز خان چیا بهش گفت که بدون چنگ و چون دست آسمان رو گرفت و رفت.... شیرین خانم غریبه ای بیش نبود اونم توی جشن عروسی دخترش برای هر دختری شب عروسیش بهترین شب دنیاست و خاطره اش تا روزی که زنده است توی دلش میمونه اما اسمان واقعا غريب بود و اصلا اجازه نداد مادرش نزدیکش بشه خانم بزرگ برای حفظ آبرو


میخندید و خوش و بش میکرد اما هیچ کدوم از ما قلبا خوشحال نبودیم... شیرین خانم تنهایی خانم بزرگ رو به گوشه ای کشید و حرف میزد... زن برادراش بعد صبحانه گفتن والا خوبیت نداره بعد این همه سال زندگی شیرین اینطور قهر کنه و بیاد خونه ما توی این سن و سال قهر چند روزه صورت خوشی نداره



آروان وسایل رو توی ماشین میذاشت و گفت قهری در کار نیست خانعمو کارهای طلاق رو انجام داده و به زودی راهشون برای همیشه جدا میشه مثل
اینکه شیرین خانم درست و حسابی واستون توضیح نداده... برادر شیرین خانم ساک از دستش افتاد چی دارید میگید؟ طلاق کدومه؟ جدایی چیه؟؟



سر پیری این حرفها از کجا اومده؟؟ به قول خودشون دل از غربت کندن اومدن اینجا دم آخری زندگی کنن یعنی چی این حرفها مگه بچه آن؟؟ کی زنشو طلاق داده که امیدخان دومیش باشه ؟ همین امروز خواهرمو با خودتون ببرید با لباس سفید از خونه پدرم رفته و با کفن سفید باید از خونه شوهرش بیرون بره غیر این ما اجازه نمیدیم پاشو توی خونه ما بذاره مگه اینکه همراه
شوهرش و با احترام باشه.... آروان روی شونه برادر شیرین خانم زد پدرم خیلی با خانعمو صحبت کرد اما فایده نداره خواهر شما تمامی پلهای پشت سرش رو خراب کرده هیچ کاری از احدی برنمیاد عموی من اگه دیشب بالا



سر دخترش نبود فقط از بابت خواهر شما بود متأسفم اما ما نمیتونیم خواهرتون رو باخودمون ببریم فقط میمونه مهریه اش که خانعمو تمام و کمال میفرسته واسشون امیدوارم دم اخری به کارهایی که کرده بیشتر فکر
کنه...

#سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت190


خانم بزرگ اومد و ماهم با خداحافظی راهی شدیم. شیرین خانم و برادراش
بحث میکردن و ما

1403/10/16 20:43