613 عضو
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت پنجاهویکم
سعید پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار داد به طوری که ماشین تویوتای مدل بالاش به پرواز دراومد. و خیلی طول
نکشید که جلوی یه ساختمان لوکس بزرگ پنج طبقه توی یکی از منطقه های خوب شمال شهر ماشین رو نگه داشت.
او شال سیاهش رو مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. سعید جلوتر از او رفت و در ورودی بزرگ شیشه ای رو برای
داخل شدنش باز کرد. وفا وقتی که پاش رو توی فروشگاه گذاشت از تعجب دهنش باز موند. پیش رویش یک واحد
خیلی بزرگ و شیک بود که انواع لوازم برقی منزل با مارک های خارجی چیده شده بود.
سعید کنارش ایستاد و گفت:
- این واحد مخصوص لوازم خونگی ست، البته بیشترش لوازم برقیه.
- خیلی قشنگه!
سعید با گام های آروم به راه افتاد و وفا هم در حالی که با ذوق و دقت به اطرافش نگاه می کرد پشت سرش رفت.
همه ی کارگرها و فروشنده ها با دیدن سعید و همراه جوان زیبا و جذابش از جاشون بلند می شدند و با احترام
زیادی سلام و احوالپرسی می کردند.
وفا به سعید که کنارش راه می رفت گفت:
- من فکر می کردم که شما فقط تو خط لباس وکلاً پوشاک هستین، اصلا فکرشم نمی کردم که کارتون به این
وسعت و گستردگی باشه.
- این نظر لطف شماست.
در حالی که به یخچال های بزرگ و تلویزیون های ال سی دی شیک نگاه می کرد از سعید که با حوصله کنارش قدم
می زد پرسید:
- آقا سعید! شما این لوازم برقی رو هم از دبی میارین؟
- نه، فقط بعضی ها رو از دبی می خریم، خرید عمده ی لوازم برقی منزل رو از کره و ژاپن می کنیم.
خیلی دلش می خواست بقیه ی واحد ها رو هم زودتر ببینه ایستاد و به طرف سعید برگشت و گفت:
- می شه بریم بقیه ی واحدها رو ببینیم.
سعید که از بودن در کنارش لذت می برد و انگار توی آسمون ها پرواز می کرد با مهربانی لبخندی به صورت زیبا و
چشم های درشت و مشتاق وفا زد و در حالی که با دست به پله های برقی اشاره می کرد گفت:
- حتماً بفرمایین.
طبقه ی دوم فروشگاه مخصوص لوازم چوبی بود؛ انواع مبل های سلطنتی، انواع بوفه و ویترین های بزرگ و کوچک،
تخت های دو نفره و تک نفره با عسلی و میز توالت های بسیار شیک و لوکس.
وفا که از اون همه سلیقه و ظرافت
ذوق زده شده بود با دقت و حوصله به همه ی وسایل ها نگاه می کرد. بعد از این که بازدید از طبقه ی دوم تموم شد
دوباره دوشادوش هم سوار بر پله های برقی به طبقه ی سوم رفتند.
سعید دلش نمی خواست زیاد توی اون واحد بمونَن. بالای پله ها رو به روی او ایستاد و در حالی که سعی می کرد
زیاد به چهره ی اغواگر و مدهوش
کننده ی او نگاه نکنه گفت:
- فکر نمی کنم زیاد از این واحد خوشتون بیاد یه نگاه کوچولو بندازین تا بریم
واحد بعدی.
وفا از همون لحظه ی اول ورود به اون طبقه متوجه نگاه های خیره و تحسین برانگیز مشتریان و فروشنده ها به
خودش شده بود در حالی که کاملا متوجه حساسیت و منظور سعید شده بود عمداً خودش رو به نفهمیدن زد و در
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت پنجاهودوم
حالی که خرامان خرامان مثل طاووس قدم برمی داشت و پیش می رفت به سعید که از عصبانیت داشت منفجر
می شد گفت:
- آقا سعید، شما از کجا می دونین که من از این واحد خوشم نمیاد، اتفاقاً خیلی دلم می خواد این جا رو ببینم.
سعید که اصلا نمی تونست خشمش رو کنترل بکنه در حالی که صداش می لرزید با طعنه گفت:
- آخه وقت گذروندن تو این واحد به چه درد شما می خوره؟ این جا مخصوص آقایونه، مثلاً می خواین کت و شلوار
یا بلوزهای اسپرت و تی شرت و شلوارهای مردانه رو ببینین که چی بشه؟
از حرص خوردن سعید و حساسیتی که نسبت به او داشت حسابی کیف می کرد با بی تفاوتی شانه اش رو بالا انداخت
و گفت:
- مگه حتماً باید لوازم و اجناسی رو که به خود آدم و جنسیتش مربوط می شه رو دید که به دردش بخوره، مثلا چه
اشکالی داره من همه ی قسمت های این واحد رو ببینم.
سعید دیگه کم کم داشت کنترلش رو از دست می داد و کم مونده بود همه ی پسرهای خوش تیپ و جوونی رو که
توی اون واحد فروشنده بودن رو همون لحظه به دلیل چشم چرانی و دید زدن او اخراج کنه. با یک حرکت سریع
جلوی او رو گرفت و روبرویش ایستاد و در حالیکه صورتش از خشم کبود شده بود گفت:
- خواهش می کنم تمومش کنین، گشتن توی این واحد اصلاً مناسب شما نیست.
او که کاملاً متوجه وضعیت حاد و خشم سعید شده بود کوتاه اومد و گفت:
- باشه، هر طور شما صلاح می دونین.
سعید با این حرف او خودش رو بالای ابرها و در اوج آسمان ها می دید. طبق عادت با انگشت های هر دو دستش
موهای سیاه و حالت دارش رو به عقب زد و در حالی که به طرف پله های برقی می رفت لبخندی زد و گفت:
- خیلی ممنون، پس بفرمایین طبقه ی چهارم.
واحد چهارم مخصوص بانوان بود. انواع لباس های شب و مجلسی کیف و کفش های شیک و انواع لباس های زیر
زنانه، مانتوهای اسپرت و خوش رنگ، همه ی اجناس هم مارک دار و خارجی بودند. سعید که دلش می خواست باز
هم او رو همراهی بکنه با احساس شیرین و دل چسب مالکیت در کنارش قدم بر می داشت.
او که دلش می خواست تلافی رفتار سعید تو واحد سوم رو سرش دربیاره قدم هاش رو کندتر کرد و به سعید که با
تعجب بهش نگاه می کرد گفت:
- فکر نمی کنم نیازی باشه شما تو این واحد منو همراهی کنین.
سعید با دلخوری جواب داد:
- چرا؟
او لبخند زیبایی زد که قلب بی تابش رو لرزوند و گفت:
- آخه این جا اصلاً مناسب قدم زدن شما نیست، من خودم تنهایی همه جا رو نگاه می کنم و در ضمن یه مقدار هم
خرید دارم.
و در حالی که شیطنتش حسابی گل کرده بود و می خواست به نوعی اون رو بچزونه و حالش رو بگیره با لحن معنی
دار و کش داری گفت:
- شما هم بهتره
تشریف ببرین واحد سوم، فعلاخداحافظ.
1403/11/09 09:17رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت پنجاهوسوم
سعید که از لحن او و متلکش حسابی جا خورده بود در حالی که به رفتنش نگاه می کرد لبخندی زد و با دست ریش
خوش ترکیب و سیاهش رو مرتب کرد و از واحد چهار خارج شد.
او از هر چیزی که خوشش می اومد می خرید. از بچگی همین طوری بود، هیچ وقت برای پول خرج کردن و خرید
محدودیتی نداشت. حالا هم که با اون ماهیانه ی خیلی زیاد و قابل توجهی که عمو جهان توی حسابش می ریخت باز
هم ولخرجی هاش گل کرده بود و پشت سر هم می خرید، کیف، بلوز، شلوار، دامن، انواع لباس زیر، همه رو خرید،
تو لحظه ی آخر چشمش افتاد به یه کت و دامن زیبا و خوش دوخت یاسی رنگ. وقتی که از فروشنده ی خانوم
قیمتش رو پرسید، با این که خیلی گرون بود ولی خواست که پروش بکنه تا تن خورش رو ببینه. فروشنده که زن
جوانی بود لبخندی زد و گفت:
- فکر نمی کنم نیازی به پرو داشته باشین، با این هیکل زیبا و چهره ی بی نقص شما، هر لباس زشت و بی ارزشی هم زیبا و جذاب جلوه می کنه، چه برسه به این لباس زیبا و خوش دوخت.
در جواب لبخندی زد و گفت:
- خیلی ممنون، ولی ترجیح می دم پروش کنم.
وقتی که زن فروشنده کت و دامن خارجی یاسی رنگ رو تن او دید از حیرت و تحسین دهانش باز موند. آبشار
موهای مواج سیاه رنگش رو باز کرده و روی شانه های خوش ترکیب عروسکیش ریخته بود. کت تنگ با یقه ی
بزرگی که با پولک و سنگ های قرمز و طلایی و سیاه طراحی شده بود. با دامن تنگ بلندی که روی خط های عمودی
با همان سنگ هایی که در یقه ی کت بود با دقت و ظرافت طراحی شده بود. اون قدر اون لباس به هیکل تراشیده و
قیافه ی بی نظیرش اومد که چند تا از فروشنده های خانومی که از دور نظاره گر بودند با عجله به طرفش اومدن و
همه با حسرت و حیرت به اون همه زیبایی و ناز خیره شدند. بعداز خرید آخرش که همان کت و دامن مارک دار
خارجی بود قبض صورتحساب رو برای تسویه حساب به صندوق برد. پسر جوانی که پشت صندوق نشسته بود.
مشغول صحبت کردن با بی سیمی بود که تو دست همه ی فرشنده ها بود وقتی که قبض رو به طرفش گرفت با عجله
به شخصی که پشت خط بود چشم قربانی گفت و بعد تماس رو قطع کرد. با احترام خاصی قبض رو از دستش گرفت
و از روی صندلی بلند شد و پرسید:
- خانم شایسته!
با تعجب گفت:
- بله!
- آقای کامروز دستور دادن که از شما وجهی دریافت نکنیم.
او با ناراحتی گفت:
- یعنی چه؟ خواهش می کنم آقا، شما کارتون رو انجام بدین. من خودم خرید کردم خودم هم پولش رو پرداخت می
کنم.
بعد چهار بسته از اسکناس های درشتی که توی کیفش بود رو بیرون کشید و روی میز گذاشت و دوباره گفت:
- بفرمایین.
پسر جوان دوباره با التماس گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت پنجاهوچهارم
ولی خانم شایسته من مأمورم و معذور، آقای کامروز به بنده دستور اکید دادن که از شما مبلغی نگیرم. خواهش می
کنم منو در مقابل آقای کامروز قرار ندین.
- آقای محترم، شما با آقای کامروز چی کار دارین من به شما می گم که لطف کنین و با من هم مثل سایر مشتری ها
تسویه حساب کنین، همین.
- خواهش می کنم خانم، من نمی تونم این کارو بکنم. اگه آقای کامروز بفهمه که به دستورشون عمل نکردم حتماً
منو اخراج می کنه. خواهش می کنم موقعیت منو درک کنین.
او که از حالت درماندگی جوان حوصله اش سر رفت بود گفت:
- خیلی خوب آقا، تمومش کنین. آقای کامروز الان کجا هستند. می خوام خودم باهاش صحبت بکنم.
پسر جوان خوشحال از این که مجبور به سرپیچی از دستور رئیسش نشده نفس عمیقی کشید و با بی سیم مشغول
صحبت شد. بعد از قطع تماس گفت:
- آقای کامروز گفتن که الان میان این جا، چند لحظه تشریف داشته باشین.
در حالی که از شدت عصبانیت رنگ چهره اش کامالً پریده بود و نفس نفس می زد کنار صندوق دار به دیوار تکیه
داد و به انتظار ایستاد.
سعید که از همون لحظه ای که او رو ترک کرده بود آروم و قرار نداشت و مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می
پرید. اون قدر این ور و اون ور رفته بود که پا درد گرفته بود. نمی تونست یک لحظه هم چهره ی شاد و پر از
شیطنت او رو از یاد ببره. نفسش داشت بند می اومد و اون قدر قلبش تند تند می زد که می ترسید همه صدای بلند و
نامنظم ضربان قلبش رو بشنون. وقتی که یادش افتاد اون قراره خرید بکنه با عجله به صندوق دار واحد چهارم اطلاع
داده بود که از خانم شایسته مبلغی دریافت نکنه و در واقع باهاش تسویه حساب نکنه. حالا که صندوق دار باهاش
تماس گرفته و گفته بود که خانم شایسه می خواد باهاش صحبت بکنه، بهش گفت که خودش می ره طبقه ی چهارم.
برای دیدن او بی تاب پله های برقی رو دو تا یکی طی کرد و با قدم های بلند و سریع خودش رو به اون رسوند.
او با دیدن سعید یک دفعه قلبش لرزید و همه ی خشمش از بین رفت، اصلاً یادش رفت که برای چی می خواست
سعید رو ببینه.
سعید با لبخند زیبایی که روی لبش بود کنارش اومد با لحن معنی داری گفت:
- سلام، پس بالاخره اجازه دادین که بیام توی این واحد. اون قدر جدی ازم خواستین همراهیتون نکنم که گفتم دیگه
اجازه نمی دین حتی در نبودتون هم پام رو توی این واحد بذارم.
وفا که از حس ناشناخته ی درونش و لرزش قلب و کم طاقتی خودش حرصش گرفته و تعجب کرده بود سعی کرد
خودش رو ناراحت و خشمگین نشون بده، گفت:
- این جا چه خبره آقا سعید؟ و با دست به صندوق دار اشاره کرد
این آقا چی می گه؟ چرا نمی تونن با
من تسویه حساب بکنن؟
سعید در حالی که سعی می کرد او رو آروم بکنه با لحن آرومی گفت:
- چرا این همه عصبانی شدین؟
و با دست به پسر صندوق دار اشاره کرد این آقا تقصیری نداره. من گفتم که ازتون
پولی دریافت نکنن.
بی حوصله گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت پنجاهوپنجم
آخه برای چی؟ من کلی خرید کردم. خواهش می کنم به این آقا بگین که به طور کامل با من تسویه حساب کنن.
سعید یک لحظه نگاه بی تاب و بی قرار خودش رو به چشم های درشت و سرکش او دوخت و گفت:
- وفا خانم، شما چرا این طوری می کنین؟ یعنی من نمی تونم خریدهای شمارو بهتون هدیه بکنم؟ واقعاً چنین حقی ندارم؟
او که دوباره با دیدن نگاه مردانه و پرجذبه اش و شنیدن صدای آروم و مطمئنش احساس می کرد که توی دلش داره یه اتفاقاتی می افته سعی در کنترل رفتار خودش کرد و گفت :
-ببینید، هدیه دادن خیلی هم قشنگه ولی نه این قدر، من بالای سیصد هزار تومان خرید کردم
سعید که برخلاف نظر او اصلا از شنیدن مبلغ خرید وفا تعجب نکرده بود با مهربانی گفت:
- اصلا قابل شما رو نداره، خوب حله دیگه ؟ اگه دیگه بحثی، جدلی، چیزی نمونده بریم طبقه ی آخر که می دونم
خیلی هم خوشتون میاد.
با خشم صورتش رو به سمت دیگری برگردوند و خیلی محکم و جدی گفت:
-باشه، پس خواهش می کنم دستور بدین همه جنس هایی رو که خریدم برگردونن سر جاشون، اگه پولش رو
پرداخت نکنم هیچ کدومشون رو
نمی خوام.
و با این حرف به طرف پله ها رفت. سعید به سرعت خودش رو به او رسوند و گفت:
-نمی خواین طبقه ی پنجم رو ببینین ؟
بی حوصله و بی تفاوت گفت:
-نه، خسته شدم، می خوام برگردم خونه.
~ با لحن دلجویانه ای گفت:
-حیفه ها، واحد آخر مخصوص بچه هاست. هم لباس و پوشاک، هم انواع اسباب بازی رو داره. مطمئنم خیلی
خوشتون میاد، بیاین بریم ببینین.
-گفتم که خسته شدم، باشه برای بعد.
سعید که سرسختی او رو دید دیگه اصرار نکرد و بعد از این که به دور از چشم او به صندوق دار اشاره هایی کرد
پشت سر او از پله ها پایین رفت. او بیرون از فروشگاه کنار ماشین برای رسیدن سعید به انتظار ایستاد. دقایقی بعد سعید همراه کار گری که بسته هایی رو تو دستش داشت به طرف ماشین کنارش اومدند. وفا که حدس می زد
سعید خرید های اون رو داره صندوق عقب ماشین میذاره. با حرص سوار شد. سعید بعد از مرخص کردن کارگر
فروشگاه پشت رل نشست و ماشین رو روشن کرد . وفا خیلی ناراحت بود و هیچ حرفی نمی زد و فقط در سکوت به
موزیک ملایمی که از ضبط پخش می شد گوش داد.
سعید که کاملا متوجه ناراحتی او شده بود آروم پرسید:
-دوست دارین بیرون شام بخوریم؟
صورتش رو از سعید برگردوند و از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
- نه ترجیح می دم تو خونه و کنار انیس خانم شام بخورم.
سعید دیگه برای بهتر شدن رابطه اش با او اصرار نکرد و تو فضای دلچسب و رویایی به موزیک گوش سپرد و
رانندگی کرد.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت پنجاهوششم
وفا خودش هم نمی دونست که چش شده. اصلا وضعیت خوبی نداشت، انگار از اون چیزی که حدس می زد و اون
اتفاقی که داشت آروم آروم توی قلبش می افتاد می ترسید. احساس خطر می کرد. با خودش گفت: چرا این طوری
شدم؟ چرا همش دلم می خواد با سعید لج کنم؟ چرا دوست دارم عصبانی بشه. چرا وقتی که گفت دلش نمی خواد تو
واحد سوم بمونم کیف کردم و ناراحت نشدم؟ چرا نذاشت پول وسایلی رو که خریده بودم رو بدم ؟
وای خدای من! اگه فاکتور خرید هام رو ببینه چی؟ آبروم می ره من کلی لباس و وسایل خصوصی خریدم. آه کاش اصلا
هیچی نمی خریدم: آخه من چه می دونستم که این آقا سعید این همه دست و دل بازه؟ چرا این حس ناشناخته رو که
دارم نسبت به سعید پیدا می کنم این همه شیرین و دلچسبه؟ من تا حالا به هیچ پسری یه همچین احساسی رو پیدا
نکرده بودم؟ یعنی واقعاً دارم عاشق می شم؟ آخه چرا؟ چرا دارم به کسی علاقه پیدا می کنم که قراره به زودی با یه
دختر دیگه ازدواج بکنه؟ یعنی قراره این هم یکی از بدبختی ها و ناکامی هام باشه؟ خدایا، خودت کمکم کن.
اراده ام رو قوی کن نزار که دوباره شکست بخورم. خدایا، جز تو هیچ *** رو ندارم، این علاقه یک طرفه خواهد بود
و سرانجامی جز بی ابرویی و شکست خوردن من نخواهد داشت . سعید بیچاره همون روز اول تو دبی به من گفت که
نامزد داره، اون نمی خواست که من در موردش فکرهای دیگه ای بکنم ، اون خواست همون لحظات اول حساب کار
دستم بیاد و در واقع حد و اندازه ی خودم رو بدونم. اه لعنت به من .اون قدر توی تفکرات خودش غرق بود که اصلا
متوجه رسیدن به خونه نشد.سعید ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد و بعد به او که به دور دست ها خیره شده بود
نگاه کرد و گفت:
-نمی خواین پیاده بشین؟
با شنیدن صدای سعید به خودش اومد و بدون هیچ کلامی از ماشین پیاده شد.
بدون این که منتظرش بمونه از پارکینگ خارج شد و به طرف خونه رفت. انیس خانم که روی مبل نشسته بود با
دیدنش لبخندی زد و با خوشحالی گفت:
- سلام ننه! کجایین؟ مردم از تنهایی.
لبخند بی جانی زد و گفت:
-سلام انیس خانم، خیلی ببخشین تنها موندین آقا سعید یه مقدار کار داشت برای همین دیر کردیم. فعلا با اجازه،
خیلی خسته ام می خوام برم تو اتاقم.
انیس خانم که باز هم با رفتن وفا قرار بود تنها بشه با نارضایتی گفت:
- برو ننه. برو استراحت کن، ولی زود تر برگرد پایین تا شام رو با هم بخوریم.
تازه لباس هاش رو عوض کرده بود و بلوز و شلوار سفید راحتی پوشیده بود می خواست رو تخت دراز بکشه
با شنیدن ضربه ای که به در اتاقش خورد پرسید
-بله
سعید از پشت در گفت:
-وفا خانم، خواهش می
کنم یه لحظه تشریف بیارین.
شال سفیدش رو سرش کرد و در اتاق رو باز کرد. سعید رو دید که داشت بسته ها و نایلون های خریدش رو کنار در
می زاشت.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت پنجاهوهفتم
سعید با دیدن او که با اون لباس یک دست سفید راحتی مثل فرشته ها شده بود لبخندی زد و گفت:
-می خواستین بخوابین ؟
با تظاهر به ناراحتی گفت:
- نه کاری داشتین؟
سعید اشاره ای به بسته های خرید کرد و گفت:
- خرید ها تون رو فراموش کرده بودین با خودتون بیارین، من براتون آوردمشون.
بدون این که به وسایل ها و سعید نگاهی بکنه با لحن بی تفاوتی در حالی که می خواست در اتاقش رو ببنده گفت:
-گفتم که نمی خوامشون، خواهش می کنم برشون گردونین.
سعید که دیگه کاسه صبرش لبریز شده بود با خشم گفت:
-همین حالا این ها رو می برین تو اتاقتون، مثل این که حرف های منو فراموشی کردین، ولی یک بار دیگه براتون می گم خانم وفا شایسته، من بعد تا زمانی که در خونه ی من هستین دست به پولتون نمی زنین هر چیزی هم که لازم
داشته باشین به خودم می گین، درسته که شما نیازی به پول خرج کردن من ندارین و خودتون کار خونه دارین ولی
این رو بدونین که با دست بردن تو کیف پولتون موجب آزار من می شین و در واقع شخصیتم رو زیر سؤال می
برین.
بعد کمی سکوت کرد و نفس عمیقی کشید. یک لحظه نوع نگاهش تغییر کرد و با شیدایی و حرارت سوزاننده ای به
زیبای دلربائی که همه ی وجودش رو تسخیر کرده و به اسارت کشیده بود خیره شد و با لحن متفاوت و نفس گیری
گفت:
-من می رم پایین و منتظر می مونم که شما بیاین تا شام رو با هم بخوریم
دیگه نتوانست بیشتر از اون بهش نگاه بکنه و در حالی که احساس می کرد داره تو دریای پر موج و طوفانی چشم هاش غرق می شه. نگاهش رو ازش گرفت و با سرعت از اتاق او دور شد.
ان قدر از نوع نگاه و سخن تبدار سعید حیرت کرده بود که مثل برق گرفته ها خشکش زده بود. قدرت انجام هیچ
حرکت و عکس العملی رو نداشت. همه ی توانش رو از دست داده بود و بی رمق و نیمه جان به رفتن سعید نگاه می
کرد. آتش نگاه سعید همه ی تنش رو سوزونده و خاکستر کرده بود. دقایقی توی همون وضعیت مونده بود و در واقع
احساس می کرد که تو خوابه و همه ی اون اتفاقات رویایی بیش نبوده که ،یک دفعه با صدای انیس خانم از خلسه ای
که درونش غوطه ور شده بود بیرون اومد و هوش و حواسش رو جمع کرد تا ببینه انیس خانم چی می گه.
انیس خانم با صدای بلندی گفت:
- وفا جان، مادر! بیا پایین شام حاضره.
اصلا آمادگی روبرو شدن با سعید رو نداشت. دلش می خواست که از انیس خانم عذرخواهی بکنه و از رفتن به پایین
امتناع بکنه ولی می دونست که انیس خانم دست بردار نخواهد بود و آخر سر پیرزن بیچاره مجبور می شه که با اون
پا درد از پله ها بالا بیاد .بنابراین صداش رو کمی بلندتر کرد تا انیس خانم بشنوه و
گفت:
- چشم انیس خانم، الان میام.
با عجله بسته های خرید رو که جلوی در بود برداشت و به اتاقش برد. همه ی اونا رو روی تخت گذاشت و خودش
برای پوشیدن لباس مناسب تر به طرف کمدش رفت . یک دفعه یادش افتاد که از فروشگاه سعید بلوز شلوار کشی
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت پنجاهوهشتم
قهوه ای رنگی برای خونه خریده . به طرف نایلون ها رفت و بعد از کمی این ور و اون ور کردن اون ها لباس مورد
نظرش رو پیدا کرد و پوشید. جلوی آینه به تن خور لباسش نگاه کرد. بلوز یقه هفت و استین بلند قهوه ای، با
شلوار راسته . اون قدر بهش می اومد که خودش از روی رضایت لبخندی زد. زمینه ی بلوز و شلوار با حروف
بزرگ خارجی به رنگ طلایی طراحی شده بود. دقیق تر توی آینه به صورتش نگاه کرد تا اگه نیاز باشه آرایشش رو
تجدید بکنه ولی با دیدن صورت مهتابی و مرمرینش که با کرم پودر خارجی و اصلش که بعد از ظهر زده بود براق تر
شده و کاملا تو صورتش فیکس شده بود از تصمیمش منصرف شد و با عجله روسری سیاهش رو سرش کرد و از
اتاق خارج شد . ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود احساس کرد که قلبش داره از حلقش بالا میاد چند نفس عمیق
کشید و دستی به گونه های برجسته و تبدارش که از فرط هیجان سرخ سرخ شده بود کشید و به آشپزخانه رفت و
سلام کرد
سعید که بی صبرانه منتظر دیدنش بود . دست به غذاش نزده بود تا برسه و با هم غذا بخورن . در اثر برخورد با
بشقاب چینی پر از سالاد صدای ناهنجاری رو به وجود آورد . در حالی که احساس می کرد بدنش مثل کوه اتشقشان
شده و گدازه های اتیش داره از دم و بازدمش بیرون می زنه به سختی نگاهش رو از او گرفت .و بدون این که
حتی جواب سلامش رو بده به میز غذاخوری که با سلیقه انیس خانم رنگین شده بود خیره شد . انیس خانم که شاهد
بی تابی و دستپاچه شدن سعید بود لبخندی به روی او زد و از روی صندلی بلند شد و گفت :
-سلام به روی ماهت . بیا بشین مادر . الان برات غذا می کشم
با عجله به طرف انیس خانم رفت و در حالی که اون رو وادار به نشستن روی صندلی می کرد گفت
-شما بشینین انیس خانم . غذا روی میز خودم می کشم
با این حرف روی صندلی روبروی سعید نشست و مقداری غذا توی بشقاب چینی روبرویش ریخت . جرات نمی کرد
به صورت سعید نگاه بکنه می ترسید که دوباره جادوی نگاه پر جذبه و مردانه سعید بشه . و دوباره توهمات و
خیالات به سراغش بیاد هر دو تاشون بدون حرفی مشغول بازی کردن با غذاشان بودن . سعید هراز گاهی با چنگال مقداری کاهو دهانش میگذاشت . و دوباره به فکر فرو می رفت . انیس خانم که از رفتار سرد . قیافه های پکر و
گرفته هر دو تاشون متعجب شده بود چشم هاش رو تنگ کرد و گفت
-شما دو تا چرا ساکتین ؟ چرا غذاتونو نمی خورین؟ نکنه با هم حرفتون شده ها ؟
وفا هیچ حرفی نزد، انیس خانم رو به سعید کرد و پرسید:
-سعید خان، چی شده مادر. نکنه با هم قهرین. آخه سر چی دعواتون شده خوب به منم بگین دیگه
سعید که کمی اوضاعش بهتر شده
بود. به وفا نگاه کرد و لبخندی زد و رو به انیس خانم گفت:
-چیزی نشده انیس خانم، باور کن من بی تقصیرم.
- پس می گی وفا جان بی خودی ناراحت و پکره ؟
- اصلا انیس خانم شما قضاوت کنین، من چند تا هدیه ی کوچولو برای وفا خانم خریدم کار بدی کردم؟ آخه شما
بگین یعنی کار من این قدر بده که وفا خانم باهام قهر بکنه؟
انیس خانم که کم کم داشت متوجه قضیه می شد به وفا که سرش رو پایین انداخته بود و صورتش از شدت خجالت
رنگ به رنگ می شد نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
-آره مادر ؟ واسه ی همین چیزی که آقا سعید می گه ناراحتی و باهاش قهر کردی؟
استغفر الله می گفت . دیگه نمی تونست جلوی خودش رو از
نگاه کردن به زیبایی سحر کننده و جادوییش بگیره. خیلی تلاش می کرد که حتی به صورتش نگاه نکنه ولی این
تلاش چند لحظه بیشتر دوام نمی آورد و خیلی زود اختیار و قدرت خودش رو از دست میداد و برای چند صدمین بار
مرتکب اون گناه می شد. کاملا به خودش حق می داد که در مقابل او کم بیاره و اراده اش سست و ضعیف بشه.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت پنجاهونهم
زیر نگاه معنی دار و پر شیطنت سعید داشت آب می شد با من و من گفت:
-انیس خانم من که با آقا سعید قهر نکردم، فقط دوست داشتم پول اون جنس هایی رو که خریده بودم رو خودم بدم ولی آقا سعید نذاشت.
انیس خانم که حوصله اش از اون همه تعارف و تشریفات سر رفته بود گفت:
-مادر جون یعنی چه ؟ مگه سعید خان غریبه است. اون پسر خالته. خب دلش نخواسته ازت پول بگیره جرم که
نکرده. والله من که از کار شما جوون ها سر در نمیارم اصلا چرا باید دختر خاله و پسر خاله این همه با هم رسمی و
تشریفاتی حرف بزنن ؟ وفا جان تو خسته نمی شی این قدر به پسر خاله ی خودت اقا سعید اقا سعید می گی یا تو
سعید خان اذیت نمی شی همه اش به وفا جان، وفا خانم وفا خانم میگی؟ بابا بریزین دور دیگه این رود روایسی ها رو
راحت باشین ببین تو رو خدا کار به جایی رسیده که وفا جان از هدیه دادن پسر خاله اش ناراحت شده . من که
نفهمیدم تو دل شما جون ها چی می گذره سعید که حرف های انیس خانم خیلی به مذاقش خوش آمده بود در حالی که زیر چشمی به وفا نگاه می کرد گفت
-والله انیس خانم منم با حرف های شما موافقم ولی به خدا می ترسم اسم وفا خانم رو بدون پسوند و پیشوند صدا
کنم ازم ناراحت بشه و دوباره قهر کنه اصلا چه معنی داره که وفا خانم واسه یه همچین چیزهایی پیش پا افتاده و کم
اهمیتی با من قهر بکنه
انیس خانم که انگار حالا حالا قصد تموم کردن بحث رو نداشت رو به وفا کرد و گفت :
-اره مادر . تو گفتی که اگه سعید خان اسم تو رو تنها صدا بکنه باهاش قهر
میکنی ؟
او که از هر طرف محاصره شده بود در حالی که از شدت شرم و خجالت همه تنش عرق کرده بود و نمی تونست به
راحتی نفس بکشه اروم سرش رو بلند کرد و به انیس خانم نگاه کرد و گفت :
-نه به خدا . من اصلا یه همچنین چیزی به آقا سعید نگفتم باور کنین
انیس خانم که خودش رو پیروز این بحث می دید گفت
-باشه ننه . باور می کنم پس از این لحظه به بعد دیگه هیچ کدومتون حق ندارین اون یکی رو آقا یا خانم صدا بزنین
باشه ؟
سعید که از وضعیت پیش آمده کاملا راضی و خوشنود بود دست هاش رو بالا گرفت و گفت:
-بنده تسلیمم انیس خانم، هر چی شما بگین.
انیس خانم به وفا نگاه کرد تا جواب اون رو هم بشنوه که با من و من گفت:
-چشم هر طور که صلاح بدونین منم همون کار رو می کنم.
انیس خانم با رضایت خنده ی پر صدایی کرد و گفت:
-خوب خدا رو شکر . حالا غذاتون رو بخورین تا از این بیشتر سرد نشده.
سعید تو اتاقش مشغول خوندن نماز بود. از وقتی که سر شام وفا رو با اون وضع دیده بود تا همون لحظه که به نماز
ایستاده بود مدام زیر لب از خدا طلب بخشش می کرد و
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت شصتم
او بینظیر بود و این رو هم خودش خیلی خوب می دونست. بیشتر به فکر فردا بود. فردا روز جمعه بود و از صبح تا شب
تو خونه بود، البته می دونست که خودش دلش می خواد تو خونه بمونه والا فروشگاه جمعه ها از بعدازظهر تا شب باز
بود و اون می تونست بعدازظهر بره سر کارش و تا شب هم بر نگرده، ولی به هیچ وجه این کار رو نمی کرد و ترجیح
می داد توی اتاقش خودش رو حبس بکنه ولی همین قدر که احساس بکنه نزدیک وفا ست براش کافی بود. با دلی
گرفته و غصه دار کتاب دعای کوچکش رو برداشت و مشغول خوندن دعای توسل شد. غیر از توسل به خدا و ائمه ی
اطهار کار دیگری از دستش بر نمی اومد. از خدا خواست که خودش راه درست رو نشونش بده و جلوی لغزش و خطایش رو بگیره.
در اتاق دیگر نیز وفا توی تاریکی اتاق جلوی پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد دیگه مطمئن بود که اراده ی
قلبش از دستش خارج شده و دیگه
نمی تونه . اون خیلی زود در مقابل سعید کم آورده بود. سعید در نظرش نمونه و
کامل یه مرد با شخصیت و سالم بود. چه از نظر ایمان و اعتقادات مذهبی و چه از نظر ظاهری . از هر نظر از همه
سرتر بود. وقتی که فکرش رو می کرد که قراره دو سه ماه دیگه از اون خونه بره .و برای همیشه سعید رو ترک بکنه
قلبش از اندوه فشرده میشد . اون می خواست سعی بکنه که بیشتر از اون به سعید وابسته نشه می دونست که
پیشرفت این احساس در قلبش در آینده اون رو دچار مشکل می کنه . برای همین نمی خواست که دیگه ندای قلبش
رو بشنوه . می خواست روی احساساتش سر پوش بذاره و در واقع خودش رو گول بزنه . ولی خبر نداشت که عشق
تازه توی دلش جوانه زده . و داشت به سرعت رشد می کرد اون هم توی قلبی که تا حالا جایگاه هیچ عشق و
احساسی نبوده و خیلی بکر و دست نخورده است . عشق تازه و نو توی قلبش تبدیل به گل زیبا و خوش بویی می شد
ولی از این می ترسید که این غنچه ای که قرار بود به زودی توی قلبش شکوفا بشه در مقابل سرنوشت و
ناملایمات روزگار دووم نیاره . و هنوز باز نشده پر پر بشه . و این براش حکم مرگ رو داشت
به سختی چشم هاش رو باز کرد. دلش می خواست باز هم بخوابه. غلتی زد و به ساعت دیواری نگاه کرد. ساعت ده
بود. پس خیلی هم دیر بیدار نشده بود. اصلاً حال و حوصله ی بیدار شدن و پایین رفتن رو نداشت. نمی دونست که
سعید روزهای جمعه سرکار می ره یا نه. ترجیح می داد در صورت خونه بودن اون تو اتاقش بمونه و تمام روز رو
بخوابه. اصلاً دلش نمی خواست باز هم خودش رو به خاطر خیال پردازی هاش سرزنش بکنه وقتی فکرش رو می کرد که باید مدام جلوی چشمش باشه و این ور و اون ور بره بیشتر خجالت می کشید و
بهتر می دید که اصلا پایین
نره. اصلا چه لزومی داشت که کل روز رو پیش یه مرد نامحرم بمونه و باهاش هم صحبت بشه. با تمام منفی بافی هایی که توی ذهنش کرد عاقبت به این نتیجه رسید که فعلاً بگیره بخوابه تا ببینه بعداً چی پیش میاد. ملحفه ی
نارنجی رنگ رو روی سرش کشید و همین که خواست چشم هاش رو ببنده شنید که ضرباتی به در اتاقش نواخته
شد. با تعجب ملحفه رو از روش کنار زد و آروم پرسید:
- بله.
انیس خانم از پشت در گفت:
- وفاجان، مادر بیداری؟
با شنیدن صدای انیس خانم نفس آسوده ای کشید و با صدای تقریباً بلندی که انیس خانم بشنوه گفت:
- سلام انیس خانم، بله بیدارم. کاری داشتین؟
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت شصتویکم
مادرجون، صبحونت آماده اس.
می خواستم برم حموم گفتم اول تورو بیدار کنم تا بلند شی یه چیزی بخوری. اگه با من کاری نداری من بِرم حموم.
از اون همه محبت و توجه انیس خانم خجالت زده شده بود بلند گفت:
- خیلی ممنون انیس خانم، من خودم
میرم پایین صبحانه ام رو می خورم شما خیالت راحت باشه، برو به کارت برس.
- باشه ننه، پس من رفتم. زیاد طولش ندی ها، زودتر برو یه چیزی بخور تا ضعف نکردی.
خواست از انیس خانم بپرسه که سعید خونه است یا نه که دیگه انیس خانم رفته بود و سؤالش بدون جواب موند.
دیگه خواب از سرش پریده بود و نمی تونست بخوابه بی حوصله بلند شد و برای گرفتن دوش به طرف حموم رفت.
با گرفتن دوش آب گرم همه ی بی حالیش از بین رفت و سرحال شد. مطمئن بود که اون خونه نیست چون در غیر
این صورت انیس خانم سعید رو تنها
نمیذاشت بره به حموم. خیلی احساس گشنگی و ضعف می کرد، برای همین
فقط کمی از آب موهاش رو گرفت و اون ها رو باز گذاشت. موهای سیاه و بلندش به خاطر خیس و نمدار بودن کاملا
فر خورده و موج دار شده بودن و این حالت مو بیشتر به صورت کشیده و فرم دارش می اومد. با عجله برای خوردن
صبحونه از اتاقش خارج شد، پله ها رو که طی کرد به آخرین پله رسید و خواست راهش رو به طرف آشپزخونه کج کنه یک دفعه با سعید که از آن جا خارج می شد شاخ به شاخ شد.
سعید که برای ریختن چای به آشپزخونه رفته بود پاش رو سوزوند و سوزش شدید پا و آتشی که توی دلش افتاده
بود خیلی کاری تر از سوزش پایش بود و با این که همه ی قدرتش رو به کار گرفت تا صدای فریادش رو توی
گلوش خفه بکنه به سختی فقط تونست از ته دلش بگه:
- آخ!
وفا که از روبرو شدن با سعید خیلی شوکه شده بود با دیدن اون صحنه مخصوصاً سوختن پای سعید دیگه نتونست اون جا بمونه و به حالت دو از پله ها بالا رفت و خودش رو توی اتاقش انداخت. هرچی فحش و ناسزا بود بار خودش کرد که چرا وقتی از بودن یا نبودن سعید توی خونه مطمئن نبوده با اون سر و وضع پایین رفته. کم مونده بود گریه بکنه مخصوصاً که باعث شده بود سعید فنجان چای داغ رو روی پاش بریزه. انگار که پای خودش سوخته بود
چون کاملاً می تونست سوزش پای سعید رو احساس بکنه. قلبش از احساس درد و ناراحتی سعید لبریز از اندوه شد
با عجله مانتوی سفیدش رو پوشید و شال هم رنگش رو سرش کرد و از اتاق خارج شد. خیلی نگران حالش بود، می
خواست که هرچه زودتر از وضعیت پاش مطلع بشه، با عجله از پله ها پایین رفت توی سالن رو نگاه کرد ولی از او
خبری نبود. توی آشپزخانه هم سرک کشید اون جا هم نبود. پس کجا رفته بود؟ پیش خودش فکر کرد: »نکنه
سوختگی
پاش خیلی زیاد بوده و مجبور شده بره بیمارستان، وای خدای من این چه غلطی بود که کردم؟ اگه پاش
خیلی صدمه ببینه چی کار کنم؟ اگه انیس خانم بپرسه که چی شد که این طوری شد چی بگم؟ خدایا، خودت کمک
کن که سوختگی پای سعید شدید نشه و من مجبور به جواب پس دادن به انیس خانم نشم.« بی حال و بی رمق به
آشپزخونه رفت همه ی اشتهاش از بین رفته بود یه لقمه ی خیلی کوچک نون و پنیر درست کرد و از داخل قوری
چای ساز برای خودش توی فنجان چای ریخت و از آشپزخونه خارج شد به زور اون لقمه ی کوچک رو خورد و برای
خوردن چایش روی مبل راحتی نشست.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت شصتودوم
سعید که با دیدن وفا همه ی کنترل و توان خودش رو از دست داده بود بیشتر از سوختگی شدید پاش سوزش
دردناک و ذوب کننده ی قلبش آزارش می داد. با برگشتن او به طبقه ی بالا توانش رو از دست داد و به زمین افتاد.
پوست، روی پاش قرمز و ملتهب شده بود و به شدت می سوخت. آروم از روی زمین بلند شد و با دست گوشه ی
شلوار شش جیب ارتشی رنگش رو گرفت تا به روی پای سوخته اش نخوره و سوزشش رو شدیدتر نکنه. از در
خارج شد و به حیاط رفت. لِی لِی کنان خودش رو به استخر بزرگ پر از آب رسوند و پای آسیب دیده اش رو توی
آب خنک فرو کرد. خنکی آب آروم آروم سوزش شدید پاش رو گرفت و دردش رو تسکین داد. دلش می خواست
همه ی تنش رو توی آب خنک بندازه تا شاید زبانه های آتشی رو که از قلب و جانش بیرون می زد رو خاموش
بکنه. چشم هاش رو بست و توی ذهنش برای هزارمین بار زوایای زیبا و بی نقص چهره ی وفا رو ترسیم کرد. این
چه دردی بود که به جانش افتاده بود؟ یعنی واقعاً عشق این همه کشنده و دردآور بود؟ چرا همش احساس می کرد
قلبش هزار تکه و پاره پاره شده؟ چرا اون قدر نفس کشیدن براش سخت شده بود، اون که همیشه برای جمعه ها با
دوست هاش برنامه ریزی می کرد و با هم بیرون می رفتن، چرا این هفته با هیچ کدوم از اون ها قرار نذاشته بود و
دلش می خواست تو خونه بمونه؟ با خودش و افکار نابسامانش درگیر بود که با صدای گرم و نگران او از عالم رویا و
خلسه بیرون اومد. البته صدای وفا رو از تو خونه شنید که می گفت:
- آقا سعید کجایین؟
با این که دلش می خواست با اون صدای پر از نازش بیشتر اسمش رو صدا بزنه ولی از ترس ناراحت شدنش برای
زودتر جواب ندادنش با صدای بلندی گفت:
- بله، من توی حیاطم.
دقایقی بعد قامت رعنا و چهره ی زیبایش در چارچوب در نمایان شد و با عجله گفت:
- آقا سعید! شما این جایین؟
با این که تقریباً از وفا فاصله ی زیادی داشت ولی بوی دل انگیز عطرش رو کاملاً می تونست احساس کنه. با تعجب
گفت:
- انیس خانم خونه نیست؟
- چرا، رفته حموم. چه طور مگه؟
سعید لبخند زیبایی زد و گفت:
- می گم چون اگه می شنید که شما دوباره اسم منو با پیشوند آقا صدا زدین حتماً دعواتون می کرد و به حسابتون
می رسید.
شرمگین و متعجب از حرف سعید گفت:
- آقا سعید، تلفن زنگ می زنه.
سعید چینی به پیشانی بلندش انداخت و گفت:
- پس چرا جواب نمی دین؟
با تعجب گفت:
- من جواب بدم؟
سعید با لحن شوخ و بانمکی در حالی که اشاره به پاش می کرد گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت شصتوسوم
نکنه می خواین من با این پای جزغاله شده این همه راه رو بیام که به تلفن جواب بدم؟
- آخه...
- آخه، نداره تلفن سوخت از بس زنگ زد. برین ببینین کیه که دست بردار هم نیست.
با نارضایتی به خونه برگشت و گوشی تلفن رو برداشت و گفت:
- بله، بفرمایین!
صدای پسر جوانی از آن سوی خط گفت:
- الو، سلام!
- سلام، بفرمایین.
پسر جوان که صاحب صدا رو نشناخته بود پرسید:
- ببخشین شما؟
با طعنه گفت:
- عذر می خوام شما زنگ زدین اون وقت من باید خودم رو معرفی کنم؟
پسر جوان که از حاضرجوابی مخاطبش غافلگیر شده بود گفت:
- بله، بله شما درست می فرمایید من هوتن هستم دوست آقا سعید. می شه با ایشون صحبت بکنم؟
- بله، لطفاً چند لحظه گوشی رو داشته باشید الان صداشون می کنم.
و با این حرف گوشی رو روی میز تلفن گذاشت و دوباره به حیاط برگشت و به سعید که به آب خیره شده بود
گفت:
- آقا سعید، دوستتون پشت خطه، می خواد با شما صحبت بکنه. چی بگم؟
میتونین بیایین یا بگم بعداً تماس بگیره؟
- خودش رو معرفی نکرد؟
- چرا فکر کنم گفت اسمش هوتنه.
سعید با شنیدن اسم هوتن پاش رو از توی آب بیرون کشید و از روی سکوی استخر بلند شد. تای شلوارش رو باز
نکرد و همون طوری به طرف خونه رفت. همین که خواست از کنار وفا رد بشه قدم هاش رو کندتر کرد و با نگاه
شیطنت باری گفت:
- اگر انیس خانم رو ببینم حتماً می گم که شما چه قدر به حرفش گوش دادین.
با خجالت سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
- آقا سعید!
سعید که از اذیت کردن این دختر ناز و زیبا لذت می برد با صدای بلندی خندید و به طرف میز تلفن رفت. او هم
پشت سرش وارد خونه شد و دوباره روی مبل نشست و چای تقریباً سردش رو نوشید. سعید همین که گوشی رو
برداشت گفت:
- بَه سلام آقا هوتن مزاحم، چه عجب یاد ما افتادی؟
هوتن که دلش می خواست هرچه زودتر صاحب صدایی رو که باهاش صحبت کرده بود رو بشناسه گفت:
- زهرمار سلام! این چه طرز حرف زدنه؟ سعید بگو ببینم اون خانمی که تلفن رو جواب داد کی بود؟ خره آخر سر
عروسی کردی به ما نگقتی؟
دخترعموت روژان بود دیگه آره؟
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت شصتوچهارم
سعید که از سر به سر گذاشتن هوتن کیف می کرد گفت:
- نه خیر حدستون کاملاً اشتباه بود.
- برو بابا من خودم یه پا صافکارم
نمی خواد منو رنگ کنی.
- به خدا راست می گم.
- اگه راست می گی پس اون خانم کی بود؟ غیر از روژان کدوم ناقص العقلی زن تو می شه.
- اولاً حرف دهنت رو بفهم در ثانی
نمیگم تا از فضولی بمیری. خب نگفتی چی شده که یاد من افتادی رفیق بی وفا.
جمله ی آخر و کلمه ی وفا رو برای اذیت کردن وفا عمداً کشدار و با غیظ گفت. هوتن که نتونسته بود جواب سؤالش
رو بگیره بی حوصله گفت:
- برو گمشو، تو که مدام یه پات دُبیه و یه پای چلاق شده ی دیگه ات هم توی ترکیه است. اصلاً تو تهران هستی که
ما ببینیمت.
- خب منظور؟
- منظور این که امشب شام یه ده بیست نفری مهمون داری البته تو دولت سراتون نه بیرون و رستوران و این جور جاها.
- چه جالب! اون وقت برای چی و به چه مناسبتی دوباره خودتون رو انداختین؟
- خیلی پررویی سعید! مارو باش که
می خواهیم برای تو نمک نشناس جشن تولد بگیریم.
سعید عمداً برای این که وفا هم بشنوه بلند گفت:
- اِ، جداً امروز تولد منه! اصلا یادم نبود.
- راستی! نکنه دور و برت خیلی شلوغه و بهت خوش می گذره که همه چی رو فراموش کردی؟
- هی یه چیزی تو همین مایه ها. خوب دیگه؟
- دیگه هیچی، فقط سلامتی شما. پس عصر منتظر مهمون های عزیز و محترمت باش.
- هستم، فعلاً به سلامت.
وفا که هنوز هم سوختن پای سعید از یادش نرفته بود و می خواست ازش در مورد پاش بپرسه گفت:
- آقا سعید.
سعید دوباره برای اذیت کردن وفا دستش رو روی زانوش زد و گفت:
- پس این انیس خانم کجاست؟ خیلی باهاش حرف دارم.
وفا که متوجه منظورش شده بود با ناراحتی گفت:
- آقا سعید خواهش می کنم اذیت نکنین دیگه!
سعید با مهربانی به روی او لبخند زد و گفت:
- به من چه، انیس خانم این قانون رو گذاشته. اون وقت شما به من می گین اذیت نکنم؟!
برای این که بحث رو هرچه زودتر عوض بکنه نگاهی به پای قرمز سعید انداخت و گفت:
- سوختگی پاتون خیلی عمیقه نه؟
سعید نگاه گذرایی به پاش انداخت و گفت:
- فدای سرتون مهم نیست.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت شصتوپنجم
کاش یه سر می رفتین اورژانس، شاید لازم باشه پاتون رو ببندن.
- نه بابا، نیازی نیست خودش خوب
می شه.
- تو خونه پماد سوختگی ندارین؟ لااقل یه کم سوزش پاتون رو کمتر می کنه.
سعید شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم، بی زحمت خودتون داخل جعبه کمک های اولیه رو نگاه کنین شاید یه چیزی پیدا کنین.
با این حرف از روی مبل بلند شد و به آشپزخونه رفت و با پماد برگشت. در حالی که کنار پای سعید روی زمین می
نشست و از دیدن پوست قرمز شده پایش چهره اش درهم رفته بود گفت:
- شما اگه به پاتون نگاه کنین سوزشش رو خیلی بیشتر احساس می کنین. بهتره اصلاً به پاتون نگاه نکنین من این
کار رو می کنم.
سعید که نمی دونست باید چی کار بکنه مردد و مستأصل با شرم به او نگاه کرد. با تمام کردن حرفش، روش رو از
سعید برگردوند و به آشپزخونه رفت. سعید مثل مجسمه بی حرکت و مات سر جاش نشسته بود. اون قدر وضعیت
روحیش خراب و داغون شده بود که کم مونده بود زار بزنه. بوی عطر دل انگیز وفا در بند بند وجودش رخنه کرده
بود و دیوانه اش می کرد. در حالی که دانه های درشت عرق از پیشانیش روی صورت و گردنش می ریخت با
درماندگی موهای سیاه و خیس از عرقش رو به عقب زد و به سختی پشت سر هم چند تا نفس عمیق کشید. هم زمان
با برگشتن او از آشپزخونه انیس خانم هم آروم آروم از پله ها پایین اومد. در حالی که با مهربانی به صورت پر از
چین و چروک انیس خانم که در اثر حمام کردن طولانی مدت سرخ شده بود لبخند می زد گفت:
- سلام انیس خانم، عافیت باشه.
انیس خانم هم در حالی که گره روسری نخی سفید گلدارش رو می بست گفت:
- سلام ننه، انشاءالله که خوشبخت بشی. صبحونه تو خوردی؟
- بله.
سعید که آروم آروم داشت از شوک بیرون می اومد رو به انیس خانم کرد و گفت:
- سلام انیس خانم پس تو کجایی بابا؟ سه ساعته رفتی حموم! بیا بشین کلی باهات حرف دارم.
وفا که حدس می زد سعید می خواد چُقُلیش رو به انیس خانم بکنه با التماس به سعید که پیروزمندانه بهش لبخند
می زد نگاه کرد.
انیس خانم سلانه سلانه کنار سعید رفت و روی مبل نشست و گفت:
- بفرما سعید خان، خب بگو ببینم چی می خواستی بهم بگی؟
بدون این که توجهی به نوع نگاه وفا بکنه با نامردی گفت:
- یادته که دیروز چه قانونی رو برای ما گذاشتی؟
انیس خانم با تعجب بدون این که حرفی بزنه به سعید نگاه کرد. سعید ادامه داد:
- بابا مگه شما دیشب نگفتی که ما حق نداریم هم دیگه رو آقا و خانم صدا بزنیم حالا یادت افتاد؟
انیس خانم که تازه متوجه منظور سعید شده بود گفت:
- آره، خوب چه طور مگه؟
سعید که خودش رو آماده می کرد که اسم وفا رو به
تنهایی بیاره گفت:
1403/11/09 17:56613 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد