612 عضو
پشت سر هم گفتم:
-بله بله..خیلی خوش اومدین…بفرمایید..!
چند لحظه نگاهش را بین صورت ما دو نفر گرداند و بعد رفت…! چشمان هردویمان به در اتاق دیاکو خیره ماند.صدای تبسم را شنیدم:
-شاداب؟
-هوم؟
-این همون خفاش شبه بود؟
-آره فکر کنم…!
-اینکه بیشتر شبیه قناری شب بود…!
خنده ام گرفت.
-شاداب؟
-چیه؟
– می گم چرا اینجوری بود؟
-نمی دونم…!
-تو نترسیدی؟
-نه…یه ذره…!
-شاداب؟
-بله؟
-این همونه که می گن به یه دختر تجاوز کرده؟
سرم را تکان دادم.
-آره دیگه…
-یعنی دختره چطوری بوده که بهش تجاوز کرده؟
نگاهش کردم…هنوز هردو سرپا بودیم…!
-یعنی چی چطوری بوده؟
-یعنی چه مشخصاتی داشته که این بهش تجاوز کرده؟
-من چه می دونم؟
با حسرت گفت:
-خوش به حالش…!
-خوش به حال کی؟
-همون دختره دیگه…!
-واسه چی؟
نگاهم کرد.
-ادم حتی تو تجاوزم باید شانس داشته باشه…!
با تعجب گفتم:
-ها؟
خودش را روی صندلی رها کرد و گفت:
-به نظر تو هیچ راهی وجود نداره که به منم تجاوز کنه؟
چهره غمزده و حسرت بارش…کنترل خنده را از دستم خارج کرد…!
دانیار
چهره عصبانی و برافروخته دیاکو خبر از درگیری شدیدش با سه مرد و یک زن حاضر در اتاق می داد.با دیدن من از جا برخاست و رو به آنها گفت:
-فکر می کنم بهتره این بحث تموم شه…من اینجوری نمی تونم ادامه بدم…!
هر سه مرد همزمان بلند شدند و مسن ترینشان، صلح طلبانه گفت:
-آقای مهندس…چرا اینقدر زود عصبانی می شین؟حرف می زنیم به تفاهم می رسیم.
دیاکو دستش را بالا برد…یعنی تمام…! مرد اصرار کرد:
_آقای حاتمی…
خواستم بگویم بیخود تلاش نکن…برادر من از حرفش برنمی گردد…که صدای زن را شنیدم.
-می تونیم امیدوار باشیم نظرتون عوض شه؟
در دل خندیدم…دیاکو با بی تفاوتی پشت میزش نشست و گفت:
-خیر…خدانگهدار…
هر چهار نفر با افسوس سر تکان دادند و از اتاق بیرون رفتند. بعد از رفتن آنها اخمهایش را باز کرد و گفت:
-از این ورا؟
پنجره اتاقش را گشودم و سیگاری روشن کردم.
-هیچی..همینطوری اومدم…!
کاغذهای رو میزش را مرتب کرد و گفت:
-کار خوبی کردی…بذار این فایل رو ببندم..با هم می ریم یه شام توپ می زنیم…!
به زخم کمرنگ روی پیشانی اش خیره شدم و گفتم:
-این دوتا دختر..منشیهای جدیدتن؟
با حواس پرتی گفت:
-کدوم دوتا؟
-همینا که بیرون بودند.
یکی از کاغذها را جلوی چشمش گرفت و با دقت نگاهش کرد.
-آها..شاداب رو می گی؟آره تازه اومده.همون که چشم و ابرو مشکیه…اون یکی احتمالا دوستش بوده…تبسم…!
بی اختیار ابروهایم بالا رفت…شاداب؟؟؟این دیگر چه اسمی بود؟؟؟ و البته…یادم نمی آمد دیاکو با دختری اینقدر صمیمی شود که به اسم کوچک صدایش بزند.
-پس اون قبلیه رو رد کردی؟
همان کاغذی که در دستش بود با احتیاط توی کیفش گذاشت و گفت:
-سلطانی؟نه هستش…!
اخم کردم…من این زن را حتی به مدت دو ساعت توی رختخواب هم نمی توانستم تحمل کنم..چه رسیده به عنوان منشی…!
-اینکه آوردی خیلی ساده و بی تجربه به نظر میاد…برخلاف اون یکی که همه فن حریفه.
قفل کیفش را بست و گفت:
-آره..دختر خوبیه…کم سن و ساله..اما باهوشه…می خوام کم کم جایگزین سلطانی بشه…خیلی رو اعصابمه…!
چه عجب…بالاخره متوجه لنگیدن این دختر شده بود…!
-البته دانشجوئه…نمی تونه تمام وقت اینجا باشه…اما همینکه رو کارا مسلط شه و ازش مطمئن شم یه نیروی جدید دیگه میارم…بیمه و حق و حقوق سلطانی رو می دم و ردش می کنم…! دختره ی *** اینجا رو با…اشتباه گرفته…!
دود سیگار را به عمق ریه هایم فرستادم و گفتم:
-این یکی هم زیادی پخمه و بی دست و پا به نظر می رسه..فکر می کنی از پس جمع و جور کردن اینجا برمیاد؟
دستهایش را توی جیبش فرو کرد و گفت:
-اینجوری نگو…اتفاقا هوش بالایی داره..فقط کم تجربه ست…من احترام خاصی
واسش قائلم…مثل خودمونه..گذشته من و توئه…بیشتر بشناسیش ازش خوشت میاد…!
ته سیگارم را توی فنجان چای نیم خورده روی میز انداختم و گفتم:
-چرا فکر می کنی من از آدمایی مثل خودمون خوشم میاد؟
سرزنشگرانه نگاهم کرد و جوابم را نداد.کامپیوترش را خاموش کرد و گفت:
-هم رشته توئه…عمران می خونه..بد نیست اگه تونستی گاهی کمکش کنی…با هزار مشکل و بدبختی داره دانشگاهش رو ادامه می ده…با وجود کار اینجا فکر نمی کنم جونی واسه درس خوندن داشته باشه…!
آخ..از این حس انسان دوستی چندش آور…!
چراغ را خاموش کردم وگفتم:
-اگه علاقه ای به تدریس داشتم به جای عمران دبیری می خوندم…!
رنجش و دلخوری را در چشمانش دیدم…اما ترجیح داد سکوت کند…شانه به شانه هم از اتاق خارج شدیم و به محض خروج با چهره مضحک تبسم…در حالیکه انگشتان شستش را توی گوشهایش گذاشته و چشمانش را لوچ کرده بود و زبانش را برای دوستش تکان می داد مواجه شدیم…!
از دیدن ما شوکه شد…چند لحظه در همان حالت ماند و با وای زیرلبی که شاداب گفت به خودش آمد و سریع دستهایش را انداخت…اما صورتش رنگ خون گرفت و حتی حلقه زدن اشک را در چشمانش حس کردم…هر دو از جا بلند شدند و شرمزده سلام کردند…!دیاکو با طعنه گفت:
-خوش می گذره خانوما؟
دخترک دستانش را در هم پیچاند و به زحمت گفت:
-چرا در نمی زنین خب؟
چشمان شاداب چهار تا شد…دیاکو به زحمت خنده اش را کنترل کرده بود:
-در کجا رو می زدیم خانوم؟
دختر سرش را پایین انداخت و گفت:
-چه می دونم..یه اهنی…یه اوهونی…یالایی..بسم اللهی…
ضربه محکمی را که شاداب به زعم خودش…دور از چشم ما..به بهلوی تبسم کوبید..دیدم و خنده ام را فرو خوردم…دختر بیچاره از درد لبش را گاز گرفت..اما صدایش در نیامد…دیاکو با شیطنت گفت:
-اهن و اوهون رو واسه ورود به یه جا دیگه به کار می برن خانوم…!
هر دو سرخ شدند…توی بد تله ای گیر افتاده بودند…! شاداب با دستپاچگی گفت:
-ببخشید آقای مهندس…تبسم اومده اینجا که با هم فتوشاپ کار کنیم…خسته شده بودیم..یه کم شوخی کردیم..!
خنده دیاکو شدت گرفت…چشمکی زد و گفت:
-فتوشاپ؟آره؟
احساس کردم الان است که هر دو از حال بروند…!شاداب دستش را به لبه میز گرفته بود…تبسم به لبه صندلی…!
خیره به احوالات با مزه شان سوییچ ماشین را دور انگشتم می چرخاندم…دیاکو بیشتر اذیت کردنشان را جایز ندانست…با همان لبخند عمیق روی لبش..پرونده ای را به دست شاداب داد و گفت:
-من دارم می رم..اگه آقای فیاض اومد اینو بهش بدین…موقع رفتن هم یادتون نره که در سالن رو قفل کنین…!
شاداب سرش را بالا گرفت و به دیاکو نگاه کرد و آرام گفت:
-حتما…!
برق چشم و
شیفتگی نگاهش…چرخش سوییچ را در دستم متوقف کرد.
این دختر..عاشق دیاکو بود…!
استارت زدم و گفتم:
-خوبه انگار روحیت عوض شده..با دخترا بیشتر می جوشی…!
در حالیکه هنوز می خندید گفت:
-نه بابا…اینا خیلی بچه ن…اما بچه های با نمک و جالبین…در عین شیطنت حجب و حیای قشنگی هم دارن…حد و حدود می شناسن…نجابت و شرافت سرشون میشه…از اون دسته گوهرایی که خیلی نایاب شده…!
طعنه مستقیمش را گرفتم و زیرلب گفتم:
-اما به نظرم اونقدرا هم که فکر می کنی بچه نیستن…دانشجوئن…دوتا دختر بالغ و کاملن…!
شیشه پنجره را پایین داد و بی خیال گفت:
-خب من در مقایسه با سن و سال خودم می گم…از نظر من مثل دختربچه های شیش هفت ساله و ریزه میزه ن…تخس و شیطون…!
پس اصلا در باغ نبود و به صرف اختلاف سنی زیاد هیچی از احساسات این دختر نگرفته بود…!
-خوبه…حالا کجا بریم؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-برو دربند…دلم واسه یه شام دو نفره دبش تنگ شده…!
بی حوصله…به حجم زیاد ماشین ها اشاره کردم و گفتم:
-با این ترافیک؟؟می دونی چقدر طول می کشه برسیم؟
ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-چه عیبی داره؟جایی کار داری؟
خب..بدم نمی آمد شب را با مهتا باشم…!صورت منتظرش را از نظر گذراندم..نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-ترجیح می دم یه جای نزدیکتر یه چیزی بخوریم…می خوام امشبو خونه خودم باشم..
انقباض فکش را دیدم.
-چرا؟
زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
-نمی دونی؟؟؟
رگ روی چانه اش ضربان گرفت و با خشم گفت:
-من از این طرز زندگیت خوشم نمیاد دانیار…!
راهنما زدم و پیچیدم.
-زندگیه منه..قرار نیست تو خوشت بیاد…!
با حرص گفت:
-هزارتا درد و مرض می گیری بدبخت…!
-تو لازم نیست نگران باشی…!
دستش را مشت کرد و گفت:
-مگه میشه؟پس من اینجا چیکارم؟
اه…این بحث لعنتی همیشگی..!
-برادرمی…نه بیشتر نه کمتر…!
برای چند لحظه حرکت قفسه سینه اش را ندیدم…آتشش زده بودم…فهمیدم که آتشش زدم…! رویش را چرخاند و تند گفت:
-نه بیشتر نه کمتر؟
با خونسردی سرم را تکان دادم..!
داد زد.
-من فقط برادرتم دانیار؟فقط برادرت بودم؟تو این همه سال…فقط برادرت بودم؟نه بیشتر نه کمتر؟
پوفی کردم و ماشین را در گوشه خلوتی نگه داشتم.در چشمانش خیره شدم و گفتم:
-اینکه تو همیشه خواستی نقش های دیگه ای رو هم تو زندگی من بازی کنی…دلیل نمیشه که منم اون نقش ها رو پذیرفته باشم…!
صورتش گلگون شد…!اما صدایش پایین آمد و آهسته گفت:
-حق با توئه…! یادم رفته بود تو چه بی صفتی هستی…!
پوزخند زدم…
-باشه..من قبول می کنم که بی صفتم…
صدایم را کمی بالا بردم.
-اما تو هم قبول کن که قهرمان نیستی…!
نگاه عصبی اش را به صورتم دوخت و درحالیکه
پیشانی اش از شدت خشم سرخ شده بود… از ماشین پیاده شد.
با بدخلقی گفتم:
-کجا؟
کف دستش را به چارچوب در کوبید و گفت:
-گمشو برو…!
و رفت…پیاده شدم و صدایش زدم:
-حداقل بیا تا خونه برسونمت…!
روی پاشنه پایش چرخید و به من نزدیک شد…یقه لباسم را در مشتش گرفت و غرید:
-تا نزدم اون فکتو بیارم پایین…از جلوی چشمام گمشو…!
چند ثانیه…با ابروهای گره کرده و دندانهای کلید شده در چشمم خیره ماند…و بعد پشتش را به من کرد و دور شد…!
شاداب
تبسم کیفش را روی دوشش انداخت و گفت:
-حال یه بار ما یه سوتی جلو این دیاکو خان دادیم…اگه ولمون کرد…!
با اخم گفتم:
-یه بار؟؟؟ تو خدای سوتی دادنی…امروز دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش…
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-وا تقصیر من چیه که عشق تو عین جن بو داده…درست موقع شیرین کاریای من سر و کلش پیدا میشه…؟
با حرص نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم:
-اون چرت و پرتا چی؟به رییس شرکت می گی وقتی می خوای بیای تو سالن در بزن..اهن و اوهون کن…تو آبرو واسه من گذاشتی آخه؟اینجا مثلا محل کارمه…!
با مشت رو یدستم کوبید و گفت:
-نکن وحشی…رییس من که نیست…هرچی دوست داشته باشم می گم…همچی می گه محل کارم انگار معاون اول وزیر کشوره…!حالا خوبه یه شرکت زپرتی بیشتر نیست…!تازه اونم من واست گیر آوردم…!
در حالیکه بازویش را می مالید…غرغرزنان ادامه داد:
-خدا رو شکر گربه صفتم که تشریف داری…ببین چه جایی واست کار پیدا کردم…بلبل می ره..قناری میاد…مرغ عشق میره…قمری می یاد…اون وقت خود بدبختم…روزی سه بار باید از جلو چشمای ورقلمبیده اسمال آقا سبزی فروش رد شم…!
لبم را جمع کردم که خنده ام نمود پیدا نکند…اسماعیل آقا را می شناختم…سبزی فروش هیز و بد قواره محله شان که چشمش بدجوری تبسم را گرفته بود…!
-ایشالا همین که من از اینجا رفتم خفاش شبه برگرده اینجا و تنها گیرت بیاره…!هیچ کسم نباشه…صداتم به هیچ جا نرسه…!چشماتو ببندی و فکر کنی دیگه کار تمومه… ولی اون..بره تو اتاق و حسرت تجاوز رو به دلت بذاره…!
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-درد…هرچی دلش می خواد بار من می کنه بعد هرهرم می خنده..من رفتم… توام اینقدر بشین اینجا و به پر و پاچه دیاکو فکر کن تا بترشی…!
دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و از سالن بیرون رفت.با خنده نگاهی به ساعت دیواری انداختم.هنوز نیم ساعتی تا پایان وقت مانده بود…جزوه محاسبات عددی را درآوردم و مشغول تمرین حل کردن شدم که در باز شد..فکر کردم تبسم برگشته..اما دیدن چهره برافروخته و قرمز دیاکو متعجبم کرد..برخاستم و سلام کردم…اما بی توجه به
من به اتاقش رفت و در را بهم کوبید…! حالش به نظر زیاد خوب نمی آمد…اما جرات نکردم به اتاقش بروم…سعی کردم تمرکزم را به درس بدهم..اما با آن حال خرابی که از دیاکو دیده بودم نمی توانستم…ده دقیقه زودتر از زمان معمول…به بهانه خداحافظی به اتاقش رفتم..در زدم…جواب نداد…در را باز کردم..چراغها خاموش بودند… نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود…! قلبم فشرده شد..با احتیاط جلو رفتم و کلید برق را لمس کردم و مردد صدایش زدم…سرش را بلند کرد…اینبار رنگش به شدت پریده و لبش خشک خشک بود…حلقه سیاهی دور چشمش خانه کرده بود…نگاهم روی دستش ثابت ماند…ناحیه ای نزدیک قلبش را در مشت می فشرد…چند نوع قوطی مختلف دارو هم روی میز بود..با وحشت گفتم:
-حالتون خوب نیست؟
با بی حالی به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
-میشه یه لیوان آب واسم بیاری؟
درد در صدایش بیداد می کرد.هراسان به آشپزخانه دویدم و با لیوانی آب بازگشتم..!هنوز همان ناحیه را فشار می داد…!لیوان را به دستش دادم و گفتم:
-چی شده آقای حاتمی؟قلبتون درد می کنه؟
قرصی در دهانش انداخت و آب را سرکشید و با صدای ضعیفی گفت:
-نه معدمه…!
و چشمانش را بست..محکم…پر از درد…! دست و پایم را گم کرده بودم.
-می خواین بگم یکی از بچه ها بیاد اینجا..باید برین دکتر…!
سرش را تکان داد و گفت:
-نه…نمی خوام کسی بفهمه…توام برو…چیز مهمی نیست..عصبیه..!
چه کسی این بلا را سرش آورده بود؟چه کسی؟بغض راه گلویم را بست..من عادت نداشتم دیاکو را اینگونه درمانده ببینم…مرد من همیشه قوی و استوار بود…!
-خب بذارین من ببرمتون دکتر..با هم می ریم…
لبخند کمرنگی روی لبش نشست و گفت:
-گفتم که…یه درد عصبیه..خوب میشه…برو تا دیرت نشده…!
چطور می رفتم؟مگر می توانستم؟مستاصل دور خودم می چرخیدم..بلکه راهی برای کمک پیدا کنم.
-شاداب؟
پلک هایش نیمه باز بود…نزدیک رفتم و با التماس گفتم:
-بریم دکتر؟
پیشانی اش عرق کرده بود.به زحمت گفت:
-مگه نمی گم برو خونه؟؟؟نمی بینی هوا تاریک شده؟؟؟
علی رغم تمام تلاشم..اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت…مرد من…درد داشت و نمی توانستم..حتی لمسش کنم..!
-حداقل اجازه بدین به برادرتون خبر بدم…!
پوزخندی زد و گفت:
-اون الان سرش شلوغه..نمی خوام نگرانش کنم…!
پس چه کسی باید به دادش می رسید؟چه کسی؟گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه را گرفتم…مادر جواب داد.
-سلام مامان…!
-سلام گلم…خسته نباشی..نیومدی هنوز؟
نفس عمیقی کشیدم که صدایم نلرزد.
-نه..زنگ زدم بگم یه کم دیر میام…یه وقت نگران نشی…
اما صدای مادر بلافاصله نگران شد:
-چرا؟چی شده؟
نگاهی به دیاکو کردم که دوباره سرش را روی میز گذاشته
بود.
-آقای حاتمی حالش خوب نیست…هیچ کسم اینجا نیست..من می برمشون بیمارستان…
مادر معترض شد:
-تو چیکاره ای دختر؟؟؟این وقت شب کجا می خوای بری؟
چرخیدم و دستم را روی دهانه گوشی گذاشتم:
-مامان جون..می گم حالش بده…داره از درد به خودش می پیچه..من چطوری تنها ولش کنم بیام؟
-خب زنگ بزن به *** و کارش بیان دنبالش…آخه من چه می دونم اون مرد کیه که تو می خوای پاشی باهاش بری بیمارستان؟
ملتمسانه گفتم:
-مامانی..الان وقت این حرفا نیست…حالش که بهتر شه با آزانس میام خونه..قول می دم زود برگردم..!
کمی مکث کرد و گفت:
-کدوم بیمارستان می ری؟منم میام..!
می دانستم که به هیچ شکل دیگری نمی توانم قانعش کنم.
-نمی دونم..ولی به محض اینکه رسیدیم…زنگ می زنم بهت خبر می دم..خوبه؟
آهی کشید و گفت:
-خیله خب…شاداب مراقب باش…فوری هم به من زنگ بزن…!
دستم را روی شاسی قطع تماس گذاشتم و به محض شنیدن بوق آزاد…شماره آژانس را گرفتم و تقاضای سرویس کردم.
کنارش رفتم و سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
-آقای حاتمی؟می تونین بلند شین؟الان ماشین میاد می ریم بیمارستان..!
بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد:
-گفتم که بیمارستان نمی خواد دختر جان…من خوبم…!
دست لرزانم را زیر بازویش گرفتم…جایی که با بلوز پوشیده شده بود و نیازی به تماس بدنی نبود…اما با این وجود تمام تنم به رعشه افتاد…سعی کردم کمی تکانش دهم…ناله ای کرد و سرش را بالا گرفت…! لبهایش باز هم خشک شده بودند و آن حلقه های زشت سیاه پر رنگ تر…! وحشت تمام روحم را تسخیر کرد…لرزش واضح چانه ام را حس می کردم…دوباره تکرار کردم:
-بلند شین..تو رو خدا…حالتون خوب نیست…!
چشمان بی فروغش را به صورتم دوخت و گفت:
-داری گریه می کنی؟
به محض شنیدن این حرف اشکهایم شدت گرفتند…!
دستش را روی میز گذاشت و بلند شد و گفت:
-دختر خوب..یه معده درد ساده ست…می ترسی مردی به این گندگی به خاطر همچین دردی بمیره؟؟؟
لبم را گاز گرفتم که زار نزنم…از تصور مرگش..خودم مردم…!
سریع کیف خودم و او را برداشتم و گفتم:
-به من تکیه بدین…!
با آن حالش خندید و گفت:
-نمی خواد دخترجان…نه من اونقدر حالم خرابه که نتونم راه برم..نه تو اونقدر هرکولی که بتونی وزن منو تحمل کنی…!
اما حالش خراب بود..تا پای ماشین…خمیده رفت…چند بار از ترس اینکه زمین نخورد دستش را گرفتم و هربار با لبخند آرامش بخشش گفت: "نترس..من خوبم"
در ماشین را بستم و رو به راننده گفتم:
-آقا تو رو خدا سریع برین…حالش بده…!
و با چشمان اشکبار به عرقهای نشسته بر صورت بی رنگش خیره شدم…کیفم را باز کردم…دستمالی درآوردم و روی پیشانی اش کشیدم…لبم را محکتر گاز
گرفتم…که حداقل صدای هق هقم بلند نشود…اما مگر قابل کنترل بود؟؟؟دیاکو داشت می مرد…مرد من داشت می مرد..اسطوره ام داشت می مرد…!
ماشین که ایستاد…سریع اشکهایم را پاک کردم و کیفم را گشودم…دارایی ام سی هزار تومان بود…دعا کردم کرایه بیشتر نشود…آرام گفتم:
-چقدر میشه آقا؟
-پونزده تومن…!
نفس راحتی کشیدم…تا خواستم پول را پرداخت کنم…مچ دستم اسیر دست دیاکو شد…نگاهش کردم…از توی جیب شلوارش دو اسکناس ده هزار تومانی در آورد و به دستم داد.گفتم:
-همرام هست.
لبخند ضعیفی زد و گفت:
-می دونم…بگیرش…!
با این حال و روز…هنوز هم حواسش بود…هم به من و هم به موقعیتم…!
پیاده شدیم…بازهم اجازه نداد کمکش کنم…اما به محض اینکه روی تخت دراز کشید…تقریبا از حال رفت…با بسته شدن چشمانش روح از تنم پرواز کرد.با گریه به پرستار گفتم:
-چی شد؟چش شده؟
جوابم را نداد…دوتا دکتر داخل آمدند و معاینه اش کردند…یکی که مسن تر بود از من پرسید:
-چه اتفاقی افتاده؟
می خواستم بر خودم مسلط باشم…اما نمی شد…دیدن آنهمه سرنگ و آمپول و تجهیزات وحشتناک…اجازه نمی داد…آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-معده ش درد می کنه…می گفت عصبیه…ولی حالش خیلی بد بود…!
با اشاره سر دکتر…مرا از اتاق بیرون کردند…التماس کردم اجازه بدهند که بمانم…اما بی فایده بود…پشت در…روی زانوهایم نشستم…چه بلایی بر سر دیاکوی من آمده بود؟پوست لبم را جویدم..اشک ریختم و در دل نالیدم.
-خدا جون…خدا…نکنه بلایی سرش بیاد…نکنه اتفاقی واسش بیفته…من می میرم…به خودت قسم…می میرم..! کمکش کن خدا…من هیچی ازت نمی خوام…حتی خودش رو…فقط کمکش کن خوب شه…همین که باشه…همین که سالم باشه…همین که گاهی ببینمش واسه من بسه…چیز بیشتری نمی خوام…خدا…
در اتاق باز شد…عین فنر از جا پریدم…دکترها بیرون آمدند…خانم دکتر مسن تر..با دیدن من لبخندی زد و گفت:
-تو که وضعت وخیم تره دخترم.
جرات نداشتم توی اتاق را نگاه کنم…می ترسیدم ملحفه سفید را روی سرش کشیده باشند…بریده بریده پرسیدم:
-زنده ست؟
دکتر خندید و با مهربانی گفت:
-معلومه که زنده ست…چرا باید بمیره؟
انگار تانکری از هوا در محیط آزاد کردند…چون نفس کشیدن برایم راحت تر شد…!
-پس چشه؟چرا اینجوری شده؟
دکتر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-شما خواهرشی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه…منشیشم…تو شرکت حالش بد شده…!
با دقت نگاهم کرد و گفت:
-نمی دونی سابقه خونریزی معده داشته یا نه؟
صورتم را پاک کردم و گفتم:
-نه…فقط می گفت عصبیه…!
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-به نظر میاد خونریزی شدیدی تو دستگاه گوارشش رخ داده…ما
اقدامات اولیه رو انجام دادیم…ولی باید بستری شه…!
خاک بر سرم شد…بستری؟؟؟
دکتر به حال زار من لبخند زد و گفت:
-نترس دخترم…چیز مهمی نیست…احتمالا ایشون سابقه زخم معده داشتن…رعایت نکردن و این اتفاق پیش اومده…اگه شماره ای از اقوامشون داری تماس بگیر که بیان اینجا…در غیر اینصورت خودت برو پذیرش و کارا رو انجام بده…!
سرم را بالا و پایین کردم…شانه ام را محکمتر فشرد و گفت:
-یه کمم مقاومتر باش…چیزی نشده که اینجوری خودت رو باختی…!بهت قول می دم تا دو سه روز دیگه صحیح و سالم تحویلش می گیری…!
دوباره خلا فضا را فرا گرفت…به سمت تلفن عمومی رفتم و شماره خانه را گرفتم…!
مادر چادر مشکی اش را روی سرش مرتب کردو پاکتی زردی را از کیفش درآورد و به دستم داد.
-بیا مادر…امروز دستمزد این سه تا لباس آخری رو گرفتم…برو به عنوان پیش پرداخت بریز به حساب…!
به کیف چرم دیاکو اشاره کردم و گفتم:
-یعنی تو کیفش پول نیست؟
مادر لبش را به دندان گزید و گفت:
-چه حرفایی می زنی دختر…پسر بیچاره رو تخت بیمارستان افتاده…خدا رو خوش میاد به خاطر پول کیفش رو زیر و رو کنیم؟؟؟
و بعد از پنجره اتاق نگاهش کرد و گفت:
-الهی بمیرم…مطمئنی مادر نداره؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-فقط همون یه برادر رو داره…که فکر کنم مسبب حال و روز الانش اونه…چون تا لحظه آخر با هم بودن!
مادر با افسوس گفت:
-چه جوون رشیدی هم هست…تو رو خدا ببین چه به روز اعصاب این جوونا اومده…ببین چه با روح و روانشون کردن که اینجوری جسمشون رو داغون می کنه…!
چشم دوختم به صورت غرق خواب دیاکو و گفتم:
-به نظرت خوب میشه؟
دستی به بازویم کشید و گفت:
-ایشالا…برو زودتر پول رو به حساب بریز و برگرد….!
اتاقش دو تخته بود…و خوشبختانه چون مریض دیگری وجود نداشت…اجازه دادند ما بمانیم…رو به مادر گفتم:
-شما برو خونه…شادی تنهاست…!
روی صندلی نشست و گفت:
-نه مادر جون..مگه میشه تو رو اینجا بذارم…ولی کاش یه جوری برادرش رو پیدا می کردی…مسئولیت داره واسمون…!
به سرمی که قطره قطره در جانِ جانم تزریق می شد زل زدم و گفتم:
-موبایلش همراش نیست…احتمالا تو شرکت جا مونده…منم که شماره ای ازش ندارم…چطوری پیداش کنم؟
دستش را روی هم مالید و گفت:
-هم نگران شادی ام..هم دلم نمیاد این بچه رو تنها بذاریم و بریم…!
اصرار کردم:
-شما برو مامانی…اینجا بیمارستانه…محیطش امنه…مشکلی پیش نمیاد به خدا…!
از جا برخاست و گفت:
-نه عزیزم…نمی شه… برم یه زنگ به شادی بزنم ببینم چه می کنه…
کیفم را به چوب رختی آویزان کردم و روی صندلی کنار تختش نشستم…لباس آبی بیمارستان…صورتش را رنگ پریده تر نشان
می داد…به رگ متورم دستش که پذیرای سرنگ زمخت و بی رحم بود نگاه کردم…انگشتم را جلو بردم که لمسش کنم…و دوباره دستم را پس کشیدم…پهنای سینه اش…گرمی آغوشش را برایم یادآوری کرد…یادآوری که نه…چون هیچ وقت فراموشم نشده بود…! پهنای سینه اش…گرمی آغوشش را برایم مرور کرد…و حرکت آرام و منظم عضلات دیافراگمش…گرمای نفسی را که فقط یکبار چشیده بودمش …!
با حسرت چشم بستم و خیالات را از ذهنم به عقب راندم…و اینبار به دانیار اندیشیدم…مردی پر از نقطه های سیاه و تاریک در زندگی اش…پر از شایعات تلخ و وحشتناک…و البته رفتاری عجیب که بر تمام آن حرف و حدیثها…مهر تایید می زد…!یک لحظه نفرت در دلم غل زد…از کسی که می توانست اینقدر ناجوانمردانه از برادرش بگذرد و او را تا مرز نابودی بکشاند…از آدم بی وجدانی…که نه تنها قدردان زحمات این اسطوره ی از خود گذشتگی نبود…بلکه با تمام توانش سوهان بر روح و جسمش می کشید…!بی اختیار نفرت غل زد…نفرت از دانیار حاتمی…!
دانیار
پاهایم را روی میز دراز کردم و لم دادم…و به مهتا که ایستاده…با موبایلش حرف می زد نگاه کردم…پشتش به من بود…با یک پیراهن دو بنده کوتاه…که یکی از بندهایش شل بود و مرتب روی بازویش می افتاد…موهای خوشرنگ فندقی اش را آزادانه و بی قید روی شانه هایش ریخته بود…چشمانم را روی صندل مشکی پاشنه داری که قدش را کشیده تر نشان می داد چرخاندم…خسته از مکالمه طولانی اش گوشی ام را برداشتم و برای بار سوم شماره دیاکو را گرفتم…نه..! جواب نمی داد…برای اولین بار در تمام طول زندگی ام…دیاکو جوابم را نمی داد…! فکرم درگیر شده بود…دیاکو قهر نمی کرد…تنبیه نمی کرد…تماس مرا بی جواب نمی گذاشت…حتی اگر دعوا کرده بودیم…بار اول نبود که دعوایمان می شد…همیشه بعد از دعوا خودش زنگ می زد…خودش آشتی می کرد…اما امروز…امروز که آنقدر عصبانی شده بود…امروز که آنطور رنگش برگشته بود…امروز که آنطور یقه مرا چسبید و هلم داد…امروز که بیشتر از هر وقت دیگری آتشش زده بودم…امروز…تماس نگرفت…امروز تماس مرا هم جواب نداد…!
سنگینی وزن مهتا…مرا از فکر و خیال بیرون کشید…با جام سرخرنگ توی دستش…و آنهمه زیبایی و ملاحت حواس مردانه ام را به خروش آورد…گردن برنزه و برهنه اش را بوسیدم و بی حرف نگاهش کردم…خندید…بازویم را نوازش کرد و گفت:
-بعد از اون همه بداخلاقیات که اونجوری جلو چشم مهندس ضایعم کردی…می خواستم دیگه نیام طرفت…!
دست آزادش را دور گردنم انداخت و کمی از محتویات جامش را نوشید و با سرمستی گفت:
-ولی درسته که اخلاق نداری…اما متاسفانه مهره مار
داری..نمیشه ازت گذشت…!
چشمانم حرکت بند لباسش را دنبال کرد…لیوان را از دستش گرفتم و بیشتر به خودم چسباندمش…بوی خوبی می داد…بویی که می توانست هوش از سرم ببرد…اما یک فکر موذی..در گوشه ذهنم…از مستی و بی خبری ام جلو گیری می کرد…چشمم را بستم و سرم را بین موهایش فرو بردم…
"دیاکو قهر نمی کرد…تنبیه نمی کرد…"
حرکت بی وقفه دستانش حرارت تنم را بالا برد…
"وسط راه پیاده شد…صورتش قرمز بود…"
بند لباس مهتا را گرفتم و پایین تر کشیدم…
"تلفنش را جواب نمی داد…تماس مرا…دانیار را…!"
سرم را از عقب بردم و جام را به لبم نزدیک کردم…!
"نکند…نکند…نکند…!"
خم شدم و لیوان را روی میز گذاشتم…"بهتر است هوشیار باشم…شاید زنگ زد…"
مهتا را در آغوش گرفتم و به اتاق خواب بردم…روی تخت انداختمش و به لبخند اغواگرانه اش خیره شدم…
"اما الان نزدیک سه ساعت است که زنگ نزده"
کلافه و عصبی…سرم را بین دستانم گرفتم.
-چی شده دنی؟
زمزمه کردم:
-یه اتفاقی افتاده..مطمئنم…!
از روی تخت بلند شد و گفت:
-چی می گی؟چه اتفاقی؟واسه کی؟
بدون اینکه جوابش را بدهم از خانه بیرون زدم…!
دیاکو
همزمان با تابیدن اولین اشعه های خورشید چشم باز کردم…فضای اتاق نا آشنا بود…گیج و منگ سرم را چرخاندم و طعم خون را در گلویم حس کردم…آب دهانم را قورت دادم…زن مشکی پوشی به رویم لبخند زد و آرام گفت:
-بهتری پسرم؟
چشمم به دختری که روی تخت کناری خوابش برده بود افتاد…با تشخیص چهره شاداب..همه اتفاقات را به یاد آوردم…دوباره صدای زن را شنیدم.
-خوبی؟ می خوای پرستار رو صدا کنم؟
سعی کردم لبخند بزنم.
– نه خوبم…ممنون…
دوباره به شاداب نگاه کردم…پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود.
-شما مادر شاداب هستین؟
با مهربانی گفت:
-آره پسرم…خیلی نگرانت شدیم..خدا رو شکر که بهتری…!
به زحمت گفتم:
-باعث دردسر شدم…نمی دونم چجوری تشکر کنم.
خندید:
-نزن این حرفو مادر جان…شما هم مثل پسر من…!
دلم نمی خواست از شاداب غرق خواب چشم بردارم…اشک های دیشبش…نگرانی بی حد و اندازه اش…تلاشی که برای کمک به من می کرد…همه و همه قلبم را لبریز از محبت به این دختر کوچک کرده بود…!
-شاداب بدونه بیدار شدین خیلی خوشحال میشه…!
زیرلب گفتم:
-خیلی ترسوندمش…بیشتر از خودم نگران اون بودم…همش می ترسیدم از حال برم و رو دستش بمونم…!
روی صندلی نشست و گفت:
-شاداب دختره احساساتی و حساسیه…خیلی هم دل نازکه…و البته ترسو…همین که دست و پاش رو گم نکرده و تونسته شما رو تا اینجا برسونه کلی جای تعجب داره..!
و باز هم خندید…چقدر این زن آرام بود…درست مثل شاداب…!
-بله..خودمم متوجه شدم…واقعا متاسفم
که اینجوری اذیتش کردم…!
توی صورتم دقیق شد…نگاهش حرف داشت…
-شاداب وظیفه انسانیش رو انجام داده…باید اینکارو می کرد…خدا رو شکر این اتفاق باعث شد که منم شما رو ببینم و خیالم از محیط کارش راحت شه…!
نگاهی به دخترش کرد و ادامه داد:
-آخه می دونین…هر دو تا دختر من…ساده و چشم و گوش بستن…خیلی ساده..خیلی احساساتی…خیلی رویایی…شاید خوب نباشه که تو این جامعه یه بچه رو اینجوری صاف و معصوم بار بیاری…شاید لازم بشه یه کم گرگ بودن رو هم یادشون بدی…اما من نتونستم…به قیمت عذاب کشیدن و استرسهای مداوم و تموم نشدنی خودم…بچه هامو سالم بار آوردم…دور از هر زشتی و کثیفی…شاداب من شاید نوزده سالش باشه..اما دلش مثه یه بچه دو ساله کوچیکه…فکر می کنه همه مثل خودش خوبن..همه مثل خودش پاکن…نجیبن…بی غل و غشن! همینم نگرانم می کنه…از اینکه به ظاهر بزرگ شده…وارد اجتماعی شده که هیچ سنخیتی با روحیاتش نداره…از روباه و شغالهای دور و برش می ترسم…
نگرانی اش را درک می کردم…کنایه های غیرمستقیمش را هم همینطور…داشتن همچین جواهری…در این زمانه خراب…ترس هم داشت…درک می کردم که حتی در این شرایط جسمانی من..بخواهد کمی خیالش را راحت کند…از اینکه کسی چشم بد به این دختر ندارد…کسی قصد بدی در موردش ندارد…کسی فکر بدی درباره اش نمی کند…!
با نفس عمیقی که کشیدم درد در تمام اعضا و جوارحم پیچید…کمی جا به جا شدم و گفتم:
-حق با شماست…امثال شاداب تو این مملکت کم شدن…و گرگهای زیادی در کمین همچین بره های معصومی هستن…اما خیالتون راحت باشه…شاداب برای من مثه خواهر کوچیکم و یا حتی دختر خودم می مونه…من واسه همه چیش احترام قائلم…واسه پشتکاری که تو درس خوندن داشته و داره…واسه احساس مسئولیت مردانه ای که در برابر شما و خواهرش داره…و واسه نجابت و شرافتش…! بهتون قول می دم که جاش پیش من امنه…منم یه خواهر داشتم که متاسفانه فوت کرده…اما از روز اول شاداب شما رو به همون چشم دیدم..!
نگاهش دقیق و موشکافانه بود…! اما نمی دانم در چشمم چه دید که آرامش به صورتش بازگشت…نفس راحتی کشید و گفت:
-از کردای مملکتمون به جز این چیز دیگه ای انتظار نمی ره…خدا رو شکر که هنوز توی منطقه شما…ناموس و ناموس پرستی حرمت داره…!
دردم شدت گرفته بود…به زور لبخندی زدم و گفتم:
-از برادرم خبر ندارین؟
کمی چادرش را جلو کشید و گفت:
-نه والا…هیچ شماره ای ازش نداشتیم…شادابم موبایلتون رو پیدا نکرد…می خواین الان بهش زنگ بزنین؟
هوا هنوز کامل روشن نشده بود…همینطوری هم این بچه خواب راحتی نداشت…نمی خواستم بیشتر از این بدخوابش کنم…آهی
کشیدم و گفتم:
-نه…چند ساعت دیگه تماس می گیرم…!
شاداب
-اه…شاداب…چندش…همچی ضجه موره می کنه انگار سرطان ترموستات داره..بابا یه زخم معدست دیگه…خوب میشه..!
در اوج غصه خنده ام گرفت:
-پروستات…بی سواد…
با بی خیالی گفت:
-حالا هرچی…مهم همون ترموستاتشه که مثه بنز کار می کنه…
آهی کشیدم و گفتم:
-چقدر تو بی ادب و منحرفی…می گم اون یارو خفاش شبه اونجا بود…نگرانشم…!
جزوه را داخل کیفش انداخت و گفت:
-خب باشه…به اون که نمی تونه تجاوز کنه…!
ناگهان سکوت کرد و به فکر فرو رفت و کمی بعد گفت:
-البته شایدم بتونه ها…من شنیدم که میشه…!
عصبانی گفتم:
-تبسم..!
چشمانش را گرد کرد و گفت:
-ها؟؟چیه؟می خوای بگی بیشتر از برادرش نگرانشی؟
با تمام وجود خروشیدم:
-معلومه…باید می دیدیش..انگار نه انگار…تازه مطمئنم دیشبم همین عجایب این بلا رو سر دیاکو آورده…چون هنوز نیم ساعت نشده بود که با هم بیرون رفته بودن که دیاکو با اون وضع افتضاح و داغون برگشت…!اگه دوباره بحثشون بشه چی؟دکتر می گفت عصبانیت واسش سمه.
کولی اش را در آغوش گرفت…آستین مانتویم را چسبید و در حالیکه مرا از کلاس بیرون می برد گفت:
-بشین بینیم…واسه من کاسه داغتر از آش شده…اون دوتا برادرن..خودشونم می دونن چجوری باید با هم کنار بیان…تو چیکاره ای این وسط؟
آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:
– چرا منو درک نمی کنی؟
با شنیدن صدای زنگ اس ام اس…سریع گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و با حواس پرتی گفت:
-درکت میکنم عزیزم..درکت می کنم…
آهسته گفتم:
-من طاقت ندارم اونجوری درب و داغون ببینمش…!
گوشی را توی کیفش انداخت و زیرلب غر زد:
-سالی یه بار واسمون اس ام اس میاد اونم تبلیغاتیه..!
داد زدم:
-دارم با تو حرف می زنم کودن…!
نفس عمیقی کشید و گفت:
-این چیزایی که تو می گی حرف نیست…چرت و پرته…اگه اون دیاکوئه یه سر سوزن از این احساسات تو رو می فهمید دلم نمی سوخت…!
کامل چرخید و رو در رویم ایستاد و با جدیت گفت:
-خانوم شاداب…"حواست" هست که اون اصلا "حواسش" نیست؟
چرا تمام کائنات اصرار داشتند این موضوع را توی صورتم بکوبند؟؟؟
با ناراحتی گفتم:
-بله…حواسم هست…اما مگه دست خودمه؟؟؟
با افسوس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
-واقعا متاسفم واست..تو دیگه از دست رفتی…!
*******
بعد از ظهر به بهانه چند امضای فوری به بیمارستان رفتم…دانیار روی تخت کناری…پاهایش را دراز کرده بود و با هم فیلم می دیدند…! با لذت به چهره جدی دیاکو نگاه کردم و داخل شدم…آهسته سلام کردم…با دیدنم لبخند زد و گفت:
-به به…دانیار ببین کی اومده…!
دانیار بدون اینکه چشم از تلویزیون بگیرد گفت:
-چطوری
خوشحال؟
با من بود؟؟؟به من گفت خوشحال؟مردک بی ادب…!چه زود هم پسرخاله شد…!
با غیظ گفتم:
-اسم من شادابه…!
لبخند شیطنت باری زد و گفت:
-چه فرقی می کنه؟همونه دیگه…!
دیاکو خندید و گفت:
-سر به سرش نذار…بیا اینجا ببینم..چه خبر؟
روی صندلی نشستم و گفتم:
-بهترین؟
با دلنشین ترین لحنی که می شناختم گفت:
-مگه میشه یه پرستار مهربون و دلسوز مثل تو داشته باشم و خوب نباشم؟
همان یک ذره دلی هم که برایم مانده بود از دست رفت…آنوقت تبسم می گفت حواسش نیست…حواسش بود به خدا…! بی اختیار نگاهی به دانیار و پوزخند کش آمده اش کردم و گفتم:
-خدا رو شکر..این پرونده ها رو آوردم واسه امضا…!
خودکاری از دستم گرفت و گفت:
-لازم نبود تا اینجا به خاطر اینا بیای…فردا مرخص می شم…
بی هوا گفتم:
-نه…به خاطر خودتون اومدم…
دانیار با خنده سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت…به چه می خندید این لعنتی نفرت انگیز؟
دیاکو هم خندید..اما این خنده کجا و آن خنده کجا؟
-ممنونم خانوم کوچولو…حالا پاشو یه چای واسه خودم و خودت بریز که هم خستگی تو در بره هم بی حوصلگی من…!
آرام گفتم:
-آخه…شما که نمی تونین چیزی بخورین…!
کاش اینطور لبخند نمی زد…کاش اینطور نگاهم نمی کرد…دست پاچه می شدم زیر نگاههای عمیق و لبخندهای جذابش…!
-مایعات مشکلی نداره..نترس…!
از فلاسک روی میز چای ریختم و به دستش دادم…برای خودم هم ریختم…قند برایش بردم…چشمکی زد و گفت:
-مطمئنی قندم جزء مایعات محسوب میشه؟
تا بناگوشم سرخ شد…ببخشید زیرلبی گفتم و قندان را کنار گذاشتم.درحالیکه به دقت پرونده ها را بررسی می کرد گفت:
-تو چرا برنداشتی؟
آرام گفتم:
-منم تلخ می خورم…!
و بدون اینکه حتی به اندازه پلک زدنی دست از تماشایش بردارم…شیرین ترین چای عمرم را نوشیدم…!
و کسی چه می داند که "با فنجانی چای هم می توان ""مست"" شد…اگر کسی که باید باشد…باشد…!"
دیاکو
مقابل شرکت پارک کردم و موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره دفتر را گرفتم.صدای ظریف شاداب خنده بر لبم آورد.
-شرکتِ نما…بفرمایید.
نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم:
-منم شاداب…دم شرکتم…بپر پایین که بد جا پارک کردم…
چند لحظه مکث کرد و بدون هیچ سوالی گفت:
-چشم.
کمتر از پنج دقیقه خودش را رساند.از صورت قرمز و نفس نفس زدنش معلوم بود که عجله زیادی به خرج داده…کنار ماشین ایستاد…منتظر و متعجب…خم شدم..دستگیره را کشیدم و در را برایش باز کردم.با کمی تعلل سوار شد و آرام سلام کرد.جوابش را دادم و سریع راه افتادم.همانطور سر به زیر و مظلوم پرسید:
-چیزی شده؟
صدای ضبط را اندکی بلند کردم و گفتم:
-نه…می خوام برسونمت.
لحظه ای نگاهم کرد و گفت:
-شما چرا زحمت می کشین؟خودم می رفتم.
خندیدم و جواب ندادم.بند کوله اش را دور دستش پیچاند و با صدای ضعیف تری گفت:
-قرصاتون رو به موقع می خورین؟حالتون بهتره؟
ای خدا…چقدر این دختر شیرین بود..حتی این سوال ساده را هم با شرم بیان می کرد.
-خوبم…بهترم می شم.
"خدا را شکر" ش را به زحمت شنیدم و لبخند زدم.نزدیک خانه گفت:
-من اینجا پیاده می شم.
ترمز کردم و به سمتش چرخیدم.
-یعنی دعوتم نمی کنی بیام داخل؟
چشمانش تا آخرین درجه گرد شد و رنگ از رویش پرید.می دانستم در موقعیت بدی قرارش داده ام…با آرامش لبخند زدم و گفتم:
-زیاد نمی مونم.
سریع به خودش آمد و گفت:
-نه…نه…بفرمایین..خیلی هم خوشحال میشیم…!
پیچیدم و درست دم در ترمز کردم.ببخشید کوتاهی گفت و زودتر از من وارد خانه شد.به حرکات شتابزده اش لبخند زدم و جعبه ها را از ماشین پیاده کردم و داخل حیاط چیدم.شاداب و مادرش به استقبالم آمدند.سلام کردم.با مهربانی و خوشرویی جواب داد و گفت:
-خیلی خوش اومدی پسرم.بفرمایید.
بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم کفشم را کندم و داخل شدم.خانه ای کوچک و ساده و شاید تا حدی محقر…اما تمیز و مرتب…سعی کردم چشمانم را نچرخانم که مبادا احساس شرم کنند و در اولین مکانی که تعارفم کردند نشستم و به پشتی تکیه دادم.
-حالت چطوره پسرم؟بهتر شدی؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
-به لطف شما…بهترم.
احمداللهی گفت و به اتاقی که حدس می زدم آشپزخانه باشد رفت.صدایی از کنار گوشم سلام کرد…صدایی به ظرافت صدای شاداب.سرم را چرخاندم و دختر چهارده پانزده ساله کوچک و ریز نقشی را دیدم که درست مثل خواهرش سر به زیر و متین ایستاده بود.شال صورتی اش را محکم دور گردنش پیچیده بود اما باز هم دسته ای از موهای لخت و شبرنگش صورتش را قاب گرفته بود…دلم در هم پیچید…با محبت گفتم:
-سلام…شما باید شادی خانوم باشین نه؟
معصومانه
گفت:
-منو می شناسین؟
نگاهی به شاداب کردم و گفتم:
-بله که میشناسم.شاداب خیلی ازت تعریف می کنه…خیلی هم دوستت داره…!
برقی در چشمان زیبایش جهید و لبهایش به خنده باز شد.شاداب هم خندید و دستش را گرفت و کنار خودش نشاند.بی اختیار نگاهم از لباس عروسهای کنار اتاق و چرخ خیاطی فکستنی و فرسوده به در بسته اتاقی کشیده شد و گفتم:
-کلاس چندمی شادی خانوم؟
-اول دبیرستان.
-توام مثل خواهرت درست خوبه یا نه؟
با شوق کودکانه گفت:
-آره..ولی من می خوام دندون پزشک بشم.
خندیدم.
-خیلی عالیه…پس باید از حالا واسه اون دندون عقل نهفتم نوبت بگیرم.
او هم خندید…با متانت…با آرامش…چقدر همه اعضای این خانواده آرام بودند…علی رغم همه مشکلاتشان…هرکدام به نوعی حس آرامش را به وجود مخاطبشان القا می کردند.
مادر خانواده درحالیکه چادر نماز سفیدش را به دندان گرفته بود با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.شاداب از جا پرید و سینی را از دست مادرش قاپید.حین اینکه فنجان تمیز و براق را برمی داشتم گفتم:
-چیکار می کنین با زحمتای من خانوم نیایش؟
نشست و در حالیکه زانوانش را می مالید گفت:
-کدوم زحمت پسرم؟همیشه از شاداب جویای حالت هستم.خدا رو شکر که صحیح و سلامت می بینمت.
لحظه ای چهره درد کشیده این زن را با مادرم مقایسه کردم و تفاوت چندانی ندیدم.بی اختیار گفتم:
-ممنونم مادر جان.ایشالا بتونم جبران کنم.الانم غرض از مزاحمت ادای قسمت کوچیکی از دینمه.
پاکتی از جیبم در آوردم و مقابلش نهادم.حاوی هزینه بیمارستان و دارو بود.بدون کم و زیاد…!
-این پولی که بابت بیمارستان پرداخت کردین…ببخشید اگه دیر شد…می دونین که تازه مرخص شدم.
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
-این چی کاریه پسرم؟درسته دستم تنگه ولی هنوز اونقدر پاهام قوت دارن که پولی رو که در راه خدا دادم پس نگیرم.
نفس عمیقی کشیدم…از مادری با چنین عزت نفسی…باید دختری مثل شاداب متولد می شد.
-اجر کارتون محفوظه مادر جون.اما کدوم پسریه که غیرتش اجازه بده مادر و خواهراش خرج دوا و درمونش رو بدن؟
چشمان هر سه نفرشان چراغانی شد…چقدر یک حرف ساده به دلشان نشسته بود.خانم نیایش چندبار تکرار کرد.
-زنده باشی پسرم..زنده باشی.
-این پول بیمارستان بی کم و کاسته…اما واسه قدردانی هم چندتا کادوی ناقابل واستون خریدم.اجازه می دین تقدیم کنم؟
مهلت اعتراض ندادم.به حیاط رفتم و بسته ها را یکی یکی داخل آوردم.جعبه چرخ خیاطی را جلوی دست خانم نیایش گذاشتم و گفتم:
-این برای شما و محبت مادرانه بی دریغتون.
جعبه لب تاپ را به شاداب دادم.
-اینم واسه شاداب خانوم که بهش قول داده بودم اگه فتوشاپ یاد بگیره بهش
جایزه بدم.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
-البته هنوز یاد نگرفته…اما چون تو این مدت خیلی خوب تلاش کرده و از دستش راضی بودم جایزه ش رو پیش پیش می دم.
کولی سورمه ای را هم که پر از انواع و اقسام لوازم نوشتاری بود به شادی دادم و گفتم:
-اینم ابزار کار خانوم دکتر آینده مون.
مادر شاداب معترضانه گفت:
-این کارا چیه پسرم؟ما…
دستم را بالا بردم و حرفش را قطع کردم و با جدیت گفتم:
-اگه قبول نکنین دلخور میشم.کاری که شما واسه من کردین با هیچ چی قابل اندازه گیری و قدردانی نیست.اینجوری حداقل احساس می کنم کمی از زحمتاتون رو جبران کردم.
-آخه مگه ما چیکار کردیم؟هر کی دیگه جای ما بود همین کارو می کرد.
نه..انگار مادر شاداب هم مثل دخترانش ساده بود و از دنیای بیرون خبر نداشت.انگار نمی دانست دوره این حرفها گذشته و مردم این روزهای مملکتم حتی اگر انسانی را در حال جان دادن ببیند از ترس عواقبش چشم می بندند و می گذرند…!
آهی کشیدم و گفتم:
-شما یاد مادر و خواهرمو واسم زنده کردین.به نظر شما هرکسی می تونه اینکارو بکنه؟
لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت:
-خدا مادر و خواهرت رو رحمت کنه پسرم.
چیزی در گلویم چنگ انداخت…بغض بود شاید و یا…عذاب وجدان…!
شاداب
-چیه شاداب؟چرا اینجوری بغ کردی؟
به شادی که با خوشحالی مشغول بازرسی کیف جدیدش بود نگاه کردم و گفتم:
-نباید قبول می کردیم.
مادر با کلافگی گفت:
-از دست تو…از سر شب یه سر داری همینو تکرار می کنی.
با عصبانیت تکیه ام را از دیوار برداشتم و گفتم:
-می دونی قیمت همه اینا چقدره؟ارزون ترینش همون کیف و وسایل شادیه که کمِ کم 700-600 تومن پول بابتش داده…این چرخ و لپ تاپ که بماند…به نظرت واسه تشکر زیاد نیست؟
مادر عینکش را به چشم زد…لباس پسته ای رنگ را برداشت و منجوق ها و ملیله ها را از سوزن رد کرد و گفت:
-چیکار می کردم مادر جون؟؟؟تا اینجا بلند شده اومده…با اون حالش چرخ به این سنگینی رو بغل زده و آورده…دیدی که نخواستم قبول کنم…اما نشد…چجوری می گفتم هرچی خریدی بردار و ببر…زشت بود…تو عمل انجام شده قرار گرفتم…وگرنه خودت که منو بهتر می شناسی…تا حالا چند بار صدقه قبول کردم که این بار دومم باشه؟
با اخم رویم را برگرداندم.مادر کمی به سمتم خم شد و از بالای عینکش نگاهم کرد.
-حالا هم چیزی نشده…یه جوری جبران می کنیم…می خوای واسش شال گردن ببافم؟پیرهن مردونه هم بلدم.می خوای واسش بدوزم؟
بلند و با حرص گفتم:
-شال گردن و پیرهن واسه جبران اینا؟
و با دست به چرخ خیاطی و لپ تاپ که کنار هم گذاشته بودم…اشاره کردم.
مادر از تندی من لب برچید و سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:
-نه…ولی خب منم
وُسعم همین قدره مادر جون…! تو بگو چیکار کنم؟
به دستان لرزان و سر فروافکنده اش نگاه کردم و قلبم گرفت…از خودم بدم آمد…روی زمین خزیدم و کنارش نشستم.دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
-ببخشید مامانی..غلط کردم داد زدم…یه لحظه کنترلم رو از دست دادم…
بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت:
-من اینهمه جون می کنم که شما با سربلندی زندگی کنین! ولی امشب نتونستم رو حرف این پسر حرف بزنم…وقتی اونجوری تو چشمام زل زد حس کردم واقعا پسرمه…دلم نیومد با اون مریض احوالیش دست رد به سینش بزنم…بعدشم حتما که نباید از طریق مالی واسش جبران کنیم…هرکی به اندازه تواناییش…اصلا از این به بعد یه ذره بیشتر واست غذا می ذارم که سهم اونم بدی..از بس از این آت و آشغالای رستورانا خورده معدش به این حال و روز افتاده…! یه مدت غذای خونگی بخوره حالشم بهتر میشه…خوبه اینجوری؟
عینکش را بداشتم و نم زیر پلکش را گرفتم..توی آغوشش فرو رفتم و به خاطر دلخوشی اش گفتم:
-آره مامانی…اینجوری خیلی خوبه…
دستی روی موهایم کشید و گفت:
-تازه نگاه به حال و روز الانمون نکن…تو که مدرکت رو بگیری…مهندس بشی…دست و بالمون باز میشه…اون موقع خودت هرجوری خواستی جواب مهربونی این پسر رو بده…
سرم را توی سینه اش بالا و پایین کردم. موهایم را بوسید و گفت:
-دیگه غصه نمی خوری؟
محکمتر به تن نحیفش چسبیدم و گفتم:
-وقتی تو رو دارم غصه چیو بخورم؟
شادی هم روی زانوهایش جلو آمد و گفت:
-پس من چی؟
مادر دست چپش را دراز کرد و او را هم در آغوش گرفت و به نوبت موهایمان را بوسید…!آرامش به وجودم برگشت…علی رغم دلخوریهایم…شب فوق العاده ای بود…دیاکو برای اولین بار به خانه ما آمد… با صمیمت هرچه تمام تر کنارمان نشست و بدون هیچ تعجب و ترحمی از سادگی زندگیمان لذت برد…این را از خنده های بی غل و غش و سر زنده اش فهمیدم…و غرق خوشی بودم از هوش بالایش جهت ایجاد اعتماد و اطمینان در مادر حساس و نگران من…!قطعا هیچ چیز به اندازه همان رابطه خواهر و برادری که گفته بود خیال مادرم را راحت نمی کرد…!
به هرحال اکثر مردها از همین جا و به همین شکل شروع می کنند دیگر…!؟!
دانیار
بی حوصله و خسته دکمه اتصال تماس را زدم و گفتم:
-بله؟
صدای زیر و گاهی اعصاب خردکن مهتا در گوشم پیچید.
-چه عجب آقا…بالاخره این گوشیتون رو جواب دادین.
چقدر از این جمله تکراری بیزار بودم.
-مهتا من الان وقت ندارم.کارت رو بگو.
با عصبانیت گفت:
-پس تو کی واسه من وقت داری؟شبا؟تو رختخواب؟
پوفی کردم و گفتم:
-خیلی ناراحتی همونم بی خیال میشم.
از صدای جیغش گوشم آزرده شد…موبایل را با فاصله نگه داشتم.
-سر من منت می
ذاری؟اصلا از کی تا حالا اینقدر خونواده دوست شدی که از ور دل اون برادرت جم نمی خوری؟
خوشم نمی آمد کسی در مورد خانواده ام حرف بزند..یا کلاً هر چیزی که مربوط به شخص خودم می شد. به سردی جواب دادم:
-اینش به تو مربوط نیست.یه بار گفتم فرصت داشته باشم میام.لازمه بازم تکرار کنم؟
حرصش را توی گوشت فوت کرد و گفت:
-من این حرفا حالیم نیست…یا امشب میای یا اینکه همه چی تمومه…
هههههه…تهدید می کرد…مرا…!
-باشه…همه چی تمومه…!
جیغ کشید.
-دانیار…!
قطع کردم و نفس راحتی کشیدم…مهتا ثابت کرد که با هیچ زنی نباید بیشتر از شش ماه رابطه داشت چون به طرز عجیبی متوقع و طلبکار می شوند…!
وارد سالن منتهی به اتاق دیاکو شدم.آخر وقت بود و شرکت خلوت…! شاداب پشت میزش نشسته و سرش را توی کتاب و دفترش فرو برده بود…از اخمهای درهمش معلوم بود که حسابی گرفتار شده…با دست چپش پیشانی اش را می مالید و با دست راست تند تند چیزهایی یادداشت می کرد و خط می زد…هرچند لحظه یکبار هم اصواتی مانند"نچ" و "اه" از گلویش خارج می شد…چند قدم جلوتر رفتم و روی دفترش سرک کشیدم…به محض دیدن صورت مساله دردش را فهمیدم…سنگینی نگاهم را حس کرد و سرش را بالا گرفت…با دیدن من سریع از جا برخاست و گفت:
-سلام..خوش اومدین…
سرم را تکان دادم و گفتم:
-کسی پیشش نیست؟
نگاهش را از صورتم گرفت و گفت:
-نه…بفرمایید.
به سمت اتاق رفتم…اما خودم هم نفهمیدم چه شد که بدون اینکه برگردم یا نگاهش کنم گفتم:
-اون مساله با یه انتگرال نوع دو حل میشه…!
منتظر عکس العملش نشدم و در اتاق را گشودم.
دیاکو مثل همیشه با دیدنم لبخند زد و گفت:
-داری می ری؟
کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
-آره…این دو هفته رو کرج می مونم.حوصله رفت و آمد ندارم.
بلند شد و به طرفم آمد..دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-باشه…هرطور راحتی…فقط منو بیخبر نذار…!
چشمم را باز و بسته کردم.
-هتل گرفتن واستون؟
نگاهم را دور اتاق چرخاندم و گفتم:
-آره.
شانه ام را فشار داد و گفت:
-باشه…پس برو…خدا به همرات.
می شد دست داد..می شد در آغوش گرفت…می شد روبوسی کرد…اما بی حرف عقبگرد کردم و به سمت در رفتم…اما قبل از خروج من..ضربه ای به در خورد وشاداب داخل آمد.لیوان شیری که در دست داشت به دیاکو داد و گفت:
-وقت قرصتونه…فقط با شیر نخورینش.
دیاکو تشکر کرد…به محض بسته شدن در..ابروهایم را به حالت استفهام بالا بردم…دیاکو خندید و گفت:
-نمی دونم کدوم دکتر بیکاری به این دختر گفته که شیرعسل گرم برای تسکین دستگاه گوارشم خوبه…به زور شبی یه لیوان تو حلقم می ریزه…تایم داروهام رو از خودمم بهتر می دونه…عجیبه که تو این مدت با
این حجم کار و درسش حتی یه بار هم یادش نرفته…!
پوزخند زدم و گفتم:
-لابد عاشقته…!
بلندتر خندید و گفت:
-شاید…!
برایم عجیب بود که دیاکو این اشتیاق واضح را در چشمان این دختر نمی دید…!نگاههای زیرچشمی که گاهی خیره می شدند…سرخ و سفیدشدنها و دستپاچگی اش در مقابل دیاکو…اینهمه توجه و نگرانی برای سلامتی اش…
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:
-من رفتم…خداحافظ…
و از اتاق بیرون زدم…شاداب مجددا بلند شد…نیازی به خداحافظی ندیدم…فقط سر تکان دادم…اما او صدایم زد:
-آقای حاتمی؟؟
ایستادم و از گوشه چشم نگاهش کردم…سرش را پایین انداخت و با آرام ترین صدایی که تا آن روز شنیده بودم گفت:
-به انتگرال جواب داد…خیلی ممنون…!
جوابش را ندادم…اما طوری که نبیند لبخند زدم…جنس این دختر با بقیه فرق داشت…!
شاداب
با خنده به تبسم که جزوه هایش را پاره می کرد گفتم:
-دیوونه…تو مگه نمی خوای ارشد شرکت کنی؟لازمت می شن.
با حرص گفت:
-من به گور استاتیک و استادش خندیدم…ارشد می خوام چیکار؟به خدا این لیسانس زپرتی رو که بگیرم عمراً دیگه برم طرف کتاب…اول یه شوهر خوشگل و خوش تیپ و جنتلمن و پولدار و رینگ اسپرت و ترمز ای بی اس پیدا می کنم…بعدش می رم کلاس آشپزی و گلدوزی و قالی بافی و از این چیزا…مگه مغز خر خوردم دوباره خودمو اسیر این مزخرفات کنم؟
روی نیمکت دانشگاه نشستم و با لذت نفس کشیدم…همیشه در هر مقطعی از تحصیلات…عاشق این امتحان آخری تیر ماه بودم…و احساس آزادی و راحتی وصف ناپذیرش…!
زل زدم به نیمکت محبوب دیاکو و گفتم:
-با این برنامه های پربارت..آبروی هرچی مهندسه بردی…!
تبسم هم نشست و گفت:
-برو بابا…مهندس مهندس..فکر کردی الان فارغ التحصیل بشی چه خبره؟بهت می گن بیا بشو سرپرست فلان کارگاه یا مسئول پروژه فلان طرح عظیم؟کار کو خنگ خدا؟همه اینایی که تو دانشگاه می بینی فقط اومدن اینجا که یه مدرک مهندسی بگیرن و تو فامیل پزش رو بدن.که فردا مردم بهشون نگن عرضه درس خوندن نداشتین…همینو همین..! البته ترم اول و دوم باد تو کلشونه و حالیشون نیست…اما یه کم که بگذره می فهمن دنیا دست کیه..!
با اعتماد به نفس کامل گفتم:
-ولی من کار پیدا می کنم..هرجوری که شده…اصلا نیتم واسه درس خوندن همینه…نمی خوام تا ابد هشتم گرو نهم باشه…تا اونجایی که بتونم درسم رو ادامه می دم و در کنارش کار می کنم…تا وقتی هم که شادی…
حین حرف زدن سرم را چرخاندم و دیاکو را همراه دوستانش دیدم…حرفم یادم رفت و سیخ نشستم…! حواسش به من نبود…شهاب دستش را دور گردنش انداخته بود و با چند نفر دیگر حرف می زدند…می دانستم امروز برای تحویل پروژه اش آمده
و دیگر کارش در این دانشگاه تمام شده…دلم گرفت…از تصور روزهای بدون دیاکوی این دانشگاه…
-چیه عین بوقلمون گردن می کشی؟چرا نطقت بند رفت؟
سرش را کمی جلو آورد و مسیر نگاهم را دنبال کرد…با دیدن گروه پسرها لحن صحبتش عوض شد.
-اِوا…شهاب جونه؟چرا زودتر نمی گی؟؟چشم کورت نمی بینه عین مردای شکم گنده با لنگ باز نشستم….؟؟
کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به مقنعه اش کشید.من همچنان محو لبخندهای کمرنگ دیاکو بودم.
-می گم تو نمی خوای چیزی به عشقت بگی؟فکر کنم صبح گفتی کارش داریا…پاشو بریم کارت رو بهش بگو…پاشو عزیزم..پاشو خوشگلم…
گیج و حواس پرت گفتم:
-من؟؟
-نه پس من…! پاشو به یه بهانه ای بریم اونجا…بلکه چشم این شهاب خان به جمال من روشن شه و ترموستاتش استارت بزنه و منم به یه نوایی برسم.
-….
-شاداب درد گرفته با توام…باز که رفتی تو هپروت…
زیرلب گفتم:
-دیگه تو دانشگاه نمی بینمش…!
با تمام قدرتش گوشت بازویم را چلاند و گفت:
-مرگ…خوبه از صبح تا شب بیخ گوشته…من چی بگم که شهاب جون از دستم رفت…!
به زور نگاهم را از دیاکو گرفتم و گفتم:
-تو واقعا از شهاب خوشت میاد؟
آه سوزانی کشید و گفت:
-از خودش نه…ولی می میرم واسه او آزرای سفیدش…جون می دم واسه اون ساعت دیزل دستش…هلاک می شم واسه اون لباسای مارکش…
به سمتم چرخید و گفت:
-اصلا دقت کردی از کنارش که رد می شیم بوی گاو می ده؟؟؟
ابروهایم را با تعجب بالا بردم.دوباره آه کشید و روی نیمکت پهن شد و با حسرت گفت:
-از بس که چرم کفشش اصله…!
تمام تلاشم برای بیصدا ماندن خنده ام بی نتیجه بود.با جدیت گفت:
-زهرمار…بایدم بخندی…تو که ماشالا دور و برت پره از طاووس و قناری…من بدبخت چی بگم که ترم سومم تموم شد و هنوز یه کلاغ نر هم پیدا نکردم.
خنده ام شدت گرفت.یکدفعه انگار چیزی یادش آمده اشد پرسید:
-راستی از کُردَک چه خبر؟
منظورش دانیار بود…دیاکو کرد بزرگ بود…دانیار کردک یا همان کرد کوچک…!
دستم را جلوی دهانم گرفتم که کمتر آبروریزی کنم…از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود…ناگهان صاف و مرتب نشست و گفت:
-آخ آخ دارن میان این طرف..جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم.
در یک لحظه خنده در دهانم ماسید و ضربان قلبم اوج گرفت…هنوز و همچنان با دیدنش…با نزدیک شدنش…یا حتی شنیدن خبر نزدیک شدنش قلبم دیوانه می شد و پمپاژ خونش را صد برابر می کرد.نگاهم را به آسفالت کف دانشگاه دوخته بودم..اما با دیدن چند جفت کفش آهسته سرم را بالا گرفتم…آب دهانم را قورت دادم و ایستادم…تبسم هم به تبعیت از من ایستاد و سلام کردیم.جواب هردویمان را داد و به
من گفت:
-امتحان چطور بود؟
همیشه با اینطور مستقیم و خیره نگاه کردنش مشکل داشتم…زبانم بند می رفت.
-بد نبود…
-تموم شد دیگه؟
-بله آخریش بود.
-پس از فردا می تونی صبحا رو هم بیای شرکت؟
متعجبانه گفتم:
-پس خانوم سلطانی؟
بدون اینکه تغییری در حالت صورتش بدهد گفت:
-می تونی؟
بی اختیار نگاهی به تبسم کردم و گفتم:
-بله می تونم.
دستش را توی جیبش کرد و گفت:
-خوبه…پس ساعت نه اونجا باش.
چشم آهسته ای گفتم…سرش را نزدیک آورد و با صدایی آرام طوری که فقط من و تبسم بشنویم گفت:
-اینقدرم بلند نخندین…توجه همه رو جلب کرده بودین…!
تنم یکپارچه آتش شد…وقتی که با جیغ تبسم به خودم آمدم رفته بود…
-این چی گفت؟؟؟ها؟به این چه اصلاً؟؟مگه مفتش محله؟؟؟بی ادبِ خاک بر سرِ فضول…کی گفته نسل دایناسور منقرض شده؟؟؟کجاست بیاد این شِرِک از خود راضی رو ببینه؟؟بابامم به من نمی گه چیکار کنم چیکار نکنم…اون وقت این …
بی توجه به غرغرهای تبسم روی نیمکت نشستم و بازوهایم را بغل کردم…کجا خوانده بودم که مردها فقط روی زن مورد علاقه و مهم زندگیشان غیرت دارند؟؟؟
کاست را داخل ضبط هل دادم و روی تشکم دراز کشیدم…صدای خواننده در فضا پیچید و باز مرا برد به روزی که در آغوش دیاکو جا خوش کرده بودم…خجالت می کشیدم از اینکه تکرار مجددش را از خدا بخواهم…اما نمی توانستم حسرتش را در دلم مدفون سازم…پس بارها و بارها برای خودم صحنه را بازسازی می کردم…چهره اش را حتی از صورت خودم هم بهتر می شناختم…جز به جز این پازل دوست داشتنی را کنار هم می چیدم..با عشق..با دقت …که مبادا خشی به تصیرش بیفتد و از جذابیتهایش بکاهد…
آه کشیدم و غلتیدم…خواننده می خواند..
یاد روزی افتادم که دستم را گرفت و گفت مرا همینجوری که هستم دوست دارد.گفت هیچ وقت به خاطر فقیر بودنم خجالت نکشم.گفت هوایم را دارد…گفت دوستم دارد…خانه مان هم آمد..بدون کبر…بدون غرور…بدون هیچ ررنگ و ریایی…یادش بود که مادر خیاطی می کند..برایش چرخ خرید..یادش بود که من کامپیوتر ندارم…برایم لپ تاپ خرید…یادش بود که شاددی محصل است..برایش دفتر و کتاب خرید…
خواننده می خواند…غمگین و عاشقانه…تصور کردم..باز هم ساختم…
با هم غذا می خوردیم…من برایش غذا می بردم…از روزی که مادر مجوز داده بود…خودم برایش غذا می پختم…او نمی دانست…اما من که می دانستم…ذره ذره عشقم..قلبم را…وجودم را چاشنی غذا می کردم…خدا می داند وقتی که شروع به خوردن می کرد چه استرسی می کشیدم…که نکند دستپخت مرا دوست نداشته باشد…
خواننده با سوز می خواند…یاور همیشه مومن…
اما دوست داشته…همیشه دوست داشته…همیشه هم
می گوید تو هم با من بخور…تنهایی نمی چسبد…هیچ وقت ندیدم با سلطانی یک لیوان چای هم بخورد…فقط با من..فقط من…
خواننده خواند و من ساختم….
چه لذتی داشت هوایش را داشتن…که گرسنه نباشد…تشنه نباشد..خسته نباشد…چه لذتی داشت به چهره خسته اش..خسته نباشید گفتن…
آه کشیدم…
حتما این لذت اگر در خانه اش بودم بیشتر هم می شد…وقتی که او برای خودم می شد…وقتی که می توانستم شانه هایش را ماساژ دهم…سرش را روی پایم بگذارم و آرامش کنم…وقتی که می توانستم بدون ترس و دلهره دیاکو صدایش کنم..دیاکو..دیاکو…دیاکو…چه اسم خوش آهنگی داشت…او می شد دیاکوی خالی و من می شدم خانم حاتمی…
قلبم لرزید…
خانم حاتمی…خانم حاتمی…خانم دیاکو…خانم او…می شد پسر واقعی مادرم…مادر چقدر دوستش داشت…شادی هم…در دل همه جا باز کرده بود…در دل من…که جایی برای فرد دیگری نذاشته بود…
باز غلت زدم.در باز شد و مادر داخل آمد.
-بیداری مادر جون؟
دلم گرفته بود…خودم را کنار کشیدم و گفتم:
-پیشم می خوابی؟
لبخندی زد و لنگان جلو آمد و کنارم دراز کشید…او رو به سقف..من رو به او..دستم را روی شکمش گذاشتم و گفتم:
-مامانی…یه سوال بپرسم؟
مادر دستم را نوازش کرد و گفت:
-دوتا بپرس عزیزم.
سرم را به شانه اش چسباندم و گفتم:
-شما چندسالگی ازدواج کردین؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
-بیست سالگی…
دل دل کردم برای پرسیدن سوال بعدی.
-بابا رو دوست داشتی؟
لبش کج شد…چیزی شبیه لبخند پهلو شکسته…!
-اون موقع که این حرفا نبود عزیزم..اومد خواستگاری…آقام گفت…سالمه…کاریه…منم گفتم چشم…
دلم سخت تر گرفت..چطور می شد بدون یک عشق بزرگ و سوزان ازدواج کرد؟؟؟
-یعنی بعدشم بهش علاقه مند نشدی؟
آه کشید.
-مگه میشه نشد…یه زن بعد از ازدواجش همه زندگیش میشه شوهرش…سایه سرم بود…تکیه گاهم بود…شاید گاهی بداخلاقی می کرد…اما دوستم داشت…پونزده سال به پای بچه دار نشدنم موند…عالم و آدم گفتن این زن ناقصه…اجاقش کوره…نمی خوای طلاقش بدی حداقل یکی دیگه بگیر که حداقل اسم و رسمت با خودت خاک نشه…اما حرفش یه کلوم بود…نه…خدا یکی…زن یکی…خودمم ازش خواستم..گفتم به پای من نسوز…گفتم دندون رو جیگر می ذارم….تحمل می کنم تا تو صدای بچه ت رو بشنوی…اما هربار می گفت…خجالت بکش زن…واسه چی عین طوطی حرفای مردم رو بلغور می کنی…فکر کن من سرطان داشته باشم..تو ولم می کنی؟منم می زدم تو صورتمو می گفتم..خدا منو بکشه و اون روز رو نبینم…
خنده اش شکل گرفت…
-تا تو سه ماهت شد نفهمیدم حامله م…اصلا بعد از اون همه سال باورم نمی شد…آخرش یه روز که یکی از زنهای همسایه خونمون بود..از حال خراب و
رنگ و روی زردم فهمید دردم چیه…اگه بدونی آقات چیکار کرد…
لب به دندان گزید..با اشتیاق پرسیدم:
-چیکار کرد؟؟؟تعریف کن واسم…
خنده اش شرمگین بود..مثل نوعروس ها…
-دست انداخت دور کمرم و چرخوندم…می چرخوند و من می خندیدم و می گفتم نکن آقا مهدی…سرم گیج می ره…ولی خدا می دونه که دیگه هیچ وقت لذت اون چرخ و فلک رو تجربه نکردم….
غم در صدایش شکست…
-شب و روزش تو بودی…دین و ایمونش..عشق و امیدش..اصلا دیگه سر کار طاقتش نمی گرفت…به هر بهونه ای می اومد خونه…شدی چلچراغ خونمون…روشنی زندگیمون..بعدش هم که شادی…
بغضش هم شکست…
-خدا نسازه واسه اون نارفیق نامردی که اینجوری آتیش به زندگیمون انداخت…
اشکش سر خورد و از گوشه چشمش افتاد…
غصه ام گرفت…صورتش را بوسیدم و گفتم:
-قربونت برم…تو رو خدا گریه نکن…منم گریه م می گیره…
میان اشک لبخند زد و گفت:
-نه عمرم…تو قوت پاهامی…تو غصه نخور…خدای ما هم بزرگه…
سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
-چرا اینهمه سال تحمل کردی؟شاید اگه جدا می شدی الان خیلی وضعمون بهتر بود…هزینه مواد اون ما رو به این حال و روز انداخته…
هیش محکم و قاطعی گفت:
-زندگی که کفش و پیرهن نیست که هر وقت پاره شد بندازیش دور…پونزده سال اون درد منو تحمل کرد…حالا نوبت منه…هرچی باشه بازم پدر شماست…ما باید کمکش کنیم…اعتیاد درده…مرضه…مثل سرطان…گفت اگه سرطان بگیرم ولم می کنی…گفتم نه…سر عقد بله گفتم..تا آخرشم هستم…الانم می گم…تا روزی که زنده م به خوب شدنش امیدوارم…یه دکتر جدید پیدا کردم…این لباسای جدید رو که تحویل بدم می برمش پیش اون..بابات خوب میشه..من می دونم…
چشمانم را روی هم فشردم…چقدر من و مادرم در ساده دلی و خوش باوری…شبیه هم بودیم…!!!
دیاکو
تقویم را جلوی دستم گذاشتم و شاداب را صدا زدم.مثل همیشه نرم و بیصدا داخل شد.نگاهی به اندام ظریف و دخترانه اش کردم و گفتم:
-من امشب می رم کرج…فردا تولد دانیاره…یکی دو روزی نیستم.اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر.
چشمی گفت و خواست از اتاق بیرون برود…اما کمی تعلل کرد و بعد پرسید:
-واسش جشن تولد می گیرین؟
بلند خندیدم…جشن تولد…آنهم برای کی…دانیار…!
-نه بابا…از این کارا خوشش نمیاد…!
با سادگی هرچه تمام تر پرسید:
-از کجا می دونین که خوشش نمیاد؟مگه تا حالا امتحان کردین؟
نه…همیشه از ترس برخورد سرد و پوزخندهای دردناکش ترجیح داده بودم با یک تبریک و یک کادوی جمع و جور سر و تهش را هم بیاورم.
-امتحان نکردم…ولی همون کادوهایی هم که واسش می گیرم یک ماه بعد باز می کنه..دانیار یه کم عجیبه…تو نمی شناسیش…!
زمزمه کرد:
-می دونم..یه چیزایی
شنیدم…یه چیزایی رو هم خودم فهمیدم.ولی…فکر می کنم شاید یه کم تفاوت…بتونه یه ذره یخشون رو آب کنه…
پس سرمای وجود دانیار..به این دختر هم سرایت کرده بود…!ذهنم درگیر شد.
-بشین و بگو ایده ت چیه؟؟؟
نشست و دستانش را در هم گره کرد و روی پایش گذاشت و بدون اینکه مستقیم نگاهم کند گفت:
-چند وقت پیش استادمون به هر نفر یه مسئله داد و گفت هرکی بتونه حلشون کنه سه نمره به پایان ترمش اضافه می کنه…خیلی سخت بود و پیچیده…از یه طرفم به خاطر کم کاریم تو طول ترم به نمره ش احتیاج داشتم اما از پس حل کردنش بر نمی اومدم…شبی که فرداش باید جواب سوال رو تحویل می دادیم…آقای حاتمی اومدن اینجا…آخر وقت…من اینقدر درگیر مسئله بودم که متوجه اومدنشون نشدم…یه لحظه که سرم رو بلند کردم دیدم دارن دفترم رو نگاه می کنن…و بهم گفتن که چطور باید حلش کنم…صورت مسئله خیلی عجیب غریب و ترسناک بود…ولی با راه حل آقای حاتمی مثل آب خوردن حل شد و من تونستم سه نمره از یه درس وحشتناک بگیرم…و البته به جز من فقط دو نفر دیگه تو اون کلاس تونسته بودن جواب سوالاشون رو پیدا کنن و به همین خاطر استاد به جای سه نمره چهار نمره به ما داد…و من اینو مدیون برادرتون هستم…
احساس کردم الان است که شاخ درآورم…دانیار به شاداب کمک کرده بود؟
-واسه همین خیلی دوست داشتم یه فرصت پیش بیاد که بتونم ازشون تشکر کنم…از اونجایی که برادر شما خیلی آدم منزوی و غمگینی هستند..فکر کردم شاید با یه کیک تولد و یه چند تا کاغذ رنگی بتونیم خوشحالش کنیم…
از جا برخاستم و روی مبل…رو در رویش نشستم و گفتم:
-اینکه اینقدر دوست داری محبت آدما رو به هر شکلی که می تونی جبران کنی خیلی خوبه…من واقعا این روحیت رو تحسین می کنم.ولی واقعیتش از عکس العمل دانیار می ترسم..یعنی تا اونجایی که می شناسمش نه تنها خوشحال نمیشه بلکه حال جفتمون رو می گیره…
سرش را محکم تکان می دهد.
-نه…اینجوری نیست…راستش منم همین فکر رو در موردشون می کردم…آخه خیلی چیزای وحشتناکی شنیده بودم…حتی بعد از اون شبی که با هم بیرون رفتین و بعدش شما مریض شدین…
چند لحظه مکث کرد…انگار خجالت می کشید ادامه دهد.
-چون فکر می کردم عامل اون بیماری وحشتناک ایشون بوده…یه جورایی…ازشون بدم اومد…اما وقتی دیدم تو این مدتی که مریض بودین از کنارتون تکون نخوردن و با وجودی که نشون نمی دادن اما نگرانتون بودن…یا وقتی که نمی دونم به چه دلیلی اونقدر راحت به من کمک کردن…فهمیدم که زود قضاوت کردم…نمی دونم شایعاتی که پشت سرشونه تا چه حد درسته…اما می دونم به اون بدی هم که می گن…نیست…!
با کنجکاوی
612 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد