613 عضو
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت هشتادویکم
نبود دنبالش رفت و سوار ماشین او شد. او ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. هوتن به قیافه ی متفکر و گرفته اش
نگاه کرد و گفت:
-سعید جان، تو رفیق منی، دوست دارم قبل از همه تو از راز دلم با خبر بشی راستش رو بخوای من از همون نگاه اول
دلباخته ی وفا شدم، البته مطمئنم که خودت هم به من حق می دی که به این راحتی اختیار عقل و دلم رو از دست
بدم. خوب دختر خاله ی تو بی نظیره. باور کن من تا حاالا دختری به زیبایی اون ندیدم.
دندوناشو با خشم روی هم فشار داد و با مشت روی فرمان اتومبیل زد و گفت:
- تمومش کن هوتن، دیگه نمی خوام یک کلمه هم حرف بزنی فهمیدی ؟
- باشه قبول، اصلا تو حرف منو نمی فهمی، آدرس یا شماره تلفن خاله یا شوهر خاله ات رو بده به من دیگه با تو
کاری ندارم، خودم می دونم چی کار کنم.
سعید با خشم گفت:
-آخه می گم نفهمی و هیچی نمی دونی برای همینه دیگه.
هوتن خونسرد گفت:
-آره من نفهمم، هیچی حالیم نیست اصلا بابا من خرم این به خودم مربوطه. هر وقت اومدم خواستگاری خواهر تو
بزن دندونامو بریز تو حلقم، تو فقط لطف کن و آدرس رو بده به من.
دیگه پنهون کاری بی فایده بود، در واقع از سماجت و قاطعیت هوتن خبر داشت برای این که زود تر جلوی همه ی
کارهای بعدی هوتن رو بگیره مجبور به بازگو کردن راز زندگی وفا شد. همه ی آن چه رو که سر خودش و وفا اومده
بود رو به هوتن گفت .. همه ی ماجرا رو غیر از آخرین مرحله و صیغه ی محرمیت رو. هوتن که انگار داشت خواب
می دید بعد از تموم شدن حرف های سعید چند بار مژه بر هم زد و با صدای لرزانی گفت:
-دروغ می گی پسر ؟ تو فقط می خوای منو از سر دختر خاله ات باز کنی.
-من همه ی واقعیت رو بهت گفتم، نیازی نمی بینم که بهت دروغ بگم.
-سعید این چیزهایی که تو گفتی نمی تونه دلیل محکمی باشه برای این که من از تصمیمم منصرف بشم مگر این که...
با تردید به سعید نگاه کرد.تو یک لحظه همه ی حرف ها و حساسیت ها و نگاه های سعید نسبت به وفا جلوی
چشمش اومد و با من و من گفت:
- سعید، نکنه خودت عاشق وفا شدی ها، سعید به من نگاه کن ببینم.
سعید با خشم و ناراحتی گفت:
- ولم کن هوتن، تو رو خدا سر به سرم نزار. اصلا حال و حوصله ندارم.
هوتن که تقریبا مطمئن شده بود گفت:
- پسر، تو مگه نامزد نداری چرا گذاشتی کار به این جا بکشه؟ وفا به تو اعتماد کرده بود!
سعید با خشم پاش رو روی ترمز کوبید و ماشین رو کنار اتوبان متوقف کرد و در حالی که از شدت خشم نفس نفس
می زد صورتش رو به طرف هوتن برگردوند و گفت:
-این دیگه به خودم مربوطه، تو نمی خواد به من یاد بدی که چی کار باید بکنم. حالا هم زودتر شرت رو کم کن که
اصلا حوصله ی دیدنت رو ندارم.
هوتن در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت هشتادودوم
باشه رفیق گور مو گم می کنم ولی این رو بدون اگه تو عرضه نداشته باشی که جلوی خانواده ات بایستی و بگی که
می خوای با وفا ازدواج بکنی مطمئن باش که نمی ذارم وفانصیب *** دیگه ای بشه، اگه تو نگیریش مال خودمه،
فهمیدی؟ مال خودم
سعید قبل از این که هوتن در رو ببنده پاش رو روی گار فشار داد و با سرعت از اون جا دور شد. با سرعت
وحشتناکی رانندگی می کرد. صدای هوتن توی گوشش رنگ می زد́.. تو نامزد داری،اگه جراتش رو داشته باشی که
جلوی خونواده ات بایستی ..تو نامزد داری ... وفا به تو اعتماد کرده ؟بعد به خود گفت:
من چه طوری تونستم عاشقش بشم، آخه اون خیلی قشنگه .خاک تو سرت سعید چه قدر ضعیف و بی اراده
بودی .تو . نه من نمی تونم عاشقش بشم .من نباید عاشقش بشم نه . ولی نمی ذارم دست هوتن به وفا برسه . وفا فقط مال منه، مال من. هیچ کی جرات نداره حتی بهش نگاه چپ کنه. هر کی بهش نظر بدی داشته باشه خودم می کشمش، وفا فقط و فقط مال منه. من اونو نجات دادم اون رو از دست خالد کثافت نجات دادم، اگه به دادش نمی رسیدم، اگه منم مثل بقیه خودم رو به نفهمی می زدم و وانمود می کردم که صدای ضجه و التماسش رو نمی شنوم، نه من خودم اون رو از چنگال خالد حیوان صفت بیرون کشیدم. ولی من به اون گفتم نامزد دارم، اون به من اعتماد کرده، وای خدای من خودت کمکم کن.
آخرهای شب بود و هنوز سعید به خونه برنگشته بود. وفا اون قدر واسه دیدن سعید بی تاب بود که هر دقیقه یک
بار پشت پنجره می رفت و به حیاط نگاه می کرد ولی هنوز خبری از برگشتنش نبود و انتظار بیهوده بود. دلش می
خواست گریه کند چرا به این روز افتاده بود؟ چرا دلش برای دیدن سعید پر می کشید؟ مگه اون با خودش عهد
نبسته بود که دیگه به سعید فکر نکنه، ولی مگه می شد. اون بدون این که خودش متوجه بشه عاشق شده بود و این عشق مثل یه پیچک وحشی توی قلب و روحش ریشه انداخته بود. با ناامیدی به طرف تختش رفت و روش دراز
کشید اون قدر به سقف خیره شد که خوابش برد.
عصر ساعت پنج بود. وفا تا اون لحظه موفق به دیدن سعید نشده بود. مثل این که اون طوری که انیس خانم می گفت
سعید شب دیروقت به خونه اومده بود و صبح هم خیلی زود رفته بود. وفا اون قدر این طرف و اون طرف رفته بود که
پا درد گرفته بود. درست مثل این که یه چیزی گم کرده بود. هر کاری که می کرد زود خسته می شد. بی صبرانه به
در حیاط نگاه می کرد. رفتارش کاملا عوض شده بود. احساس می کرد که دیگه نسبت به اطرافیانش بی تفاوت
نیست و دوست داره به همه محبت بکنه، خیلی به سر و وضع خودش حساس شده بود مدام جلوی آینه به خودش
نگاه می کرد. بلوز بنفش
یقه هفت و تنگی با شلوار جین برفی چسبی پوشیده بود. موهای خوش حالت و سیاهش رو
به زیبایی روی سرش جمع کرده بود و با آرایش ملایم و بنفش کم رنگی صورت زیبا و بی نقصش رو زیباتر و جذاب
تر کرده بود. توی حیاط روی تاب بزرگ نشسته بود و به گل های اطرافش نگاه می کرد. یک لحظه با شنیدن صدای
زنگ در از جا پرید و با عجله خودش رو پشت در رسوند. کمی ایستاد و نفس عمیقی کشید. روسری ساتن قرمز
کوتاهش رو روی سرش انداخت و بعد در رو باز کرد با دیدن مرد ناشناسی پشت در چهره اش درهم رفت و به سردی گفت:
- بله، با کی کار دارین؟
مرد جوان که با دیدن دختر زیبارو و خوش هیکلی که در رو به روش باز کرده بود دست و پاش رو گم کرده بود با
مِن و مِن گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت هشتادوسوم
خیلی ببخشید منزل آقای کامروز همین جاست دیگه؟
- بله شما؟
مرد جوان که با آن قد بلند و هیکل بسیار درشت و صورت گوشت آلود و موهای بلند فرفری و سبیل بسیار کلفت و
تاب داده کاملاً شبیه مردهای جاهلی و هیپی قدیمی بود دستی به گوشه ی سبیل از بناگوش دررفته اش کشید و
گفت:
- من با انیس خانم کار دارم، پسرشم هرمز، می شه بگین بیاد دم در.
اصلاً انتظار نداشت روزی پسر انیس خانم به دیدن مادرش بیاد اون قدر خوشحال شد که صورت زیبا و ملیحش پر از خنده شد و گفت:
- بله بله، خواهش می کنم بفرمایین تو، اگه انیس خانم بفهمه که شما اومدین خیلی خوشحال می شه، بفرمایین داخل.
و در رو برای ورود هرمز کامل تر باز کرد. خودش زودتر از هرمز وارد خونه شد خیلی دلش می خواست این خبر
خوش رو خودش به انیس خانم بده. با عجله خودش رو به آشپزخونه رسوند و به انیس خانم که مشغول کار بود
گفت:
- انیس خانم اگه بدونی کی اومده این جا؟
انیس خانم با تعجب گفت:
- کی اومده مادر؟ نکنه خاله ات روح انگیز خانم اومده، آره دخترم؟
- نه انیس خانم، اگه بگم اصلاً باور نمی کنی؟
انیس خانم که حوصله ی سؤال و جواب کردن نداشت گفت:
- مادرجون، خودت بگو کی اومده به خدا اصلاً حوصله ندارم.
به طرفش رفت و دستش رو گرفت و گفت:
- پسرت آقا هرمز برگشته، زود باش بیا بریم خودت ببین.
انیس خانم که همین چند دقیقه پیش تو تنهایی برای نبودن تنها فرزندش در کنارش داشت اشک می ریخت و غصه
می خورد ناباورانه گفت:
- داری سر به سرم می ذاری وفا خانم؟ پسر من کجا و این جا کجا. اون الان تو ژاپن داره واسه ی خودش کیف می
کنه و می گرده چه می دونه که مادر پیر و تنهایی هم داره که آخر عمری سربار این و اون شده. هرمز اون قدر بی رگ و سنگدله که تو این چند سال یه تلفن خشک و خالی هم بهم نزده، حالا تو می خوای من حرفت رو باور کنم عزیزم.
دست انیس خانم رو محکم چسبیده بود و می خواست به زور با خودش به سالن ببره که با شنیدن صدای کلفت و
خش دار هرمز که در بین سالن و آشپزخانه ایستاده بود هردوشون دست از تلاش برداشتند. هرمز که شاهد ناراحتی
و گله های مادرش بود و همه ی حرف هاش رو شنیده بود در حالی که اشک تو چشم های ریز و سیاهش جمع شده
بود رو به مادرش گفت:
- سلام ننه، نوکرتم به مولا، به خدا هرچی ازم بد بگی بازم کم گفتی، من لیاقت تو رو نداشتم. ننه، ولی به جون خودت
قسم که تو این چند سال فقط به عشق دیدنت زندگی و کار کردم و خواستم فقط با دست پر برگردم پیشت.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت هشتادوچهارم
بعد در حالی که با گام های بلند خودش رو به مادرش که شانه های پیر و نحیفش از شدت گریه و خوشحالی و
ناباوری می لرزید رفت و چنان اون رو بغل کرد و محکم به خودش فشرد که وفا دیگه طاقت نیاورد و اون دو تا رو به
حال خودشون تنها گذاشت و از آشپزخونه خارج شد. چه قدر برای رسیدن دوباره ی اون ها به همدیگه خوشحال بود، چشم های درشت و سرکشش از شدت اندوه آبستن اشک شده بود و قطرات اشک بی تابانه می خواستند هرچه زودتر روی گونه های برجسته و خوش رنگش بلغزند. چه قدر دلش هوای مادرش رو کرده بود. اون تو بدترین و حساس ترین لحظه و دوران زندگیش بی مادر شده بود و همیشه تو لحظه لحظه ی زندگیش کمبود و نبودن پدر و مادرش رو با تمام وجود احساس می کرد. دقایقی به تنهایی روی راحتی مقابل تلویزیون نشسته بود که انیس خانم با چهره ی خندان و چشم های پر از چروک و گریانش همراه پسرش از آشپزخونه خارج شدند او با ورود اون ها از روی مبل بلند شد و رو به انیس خانم با خوشحالی گفت:
- انیس خانم، بهت تبریک می گم، نمی دونی که چه قدر از دیدن خوشحالی تو خوشحال هستم، باور کن یکی از
آرزوهام رسیدن تو و پسرت به همدیگه بود، خدارو شکر که شاهد این لحظه ی زیبا بودم.
انیس خانم با مهربانی گفت:
- الهی که من فدات بشم مادر، چه دل مهربون و نازکی داری تو، امیدوارم که به حق ابوالفضل خوشبخت و عاقبت به
خیر بشی.
هرمز در حالی که با شوق و تحسین به هیکل تراشیده و موزون وفا که با اون لباس تنگ و چسب زیباتر و دلرباتر
شده بود نگاه می کرد از مادرش پرسید:
- ننه این خانم نمی تونه ریزان خواهر سعید خان باشه چون من قبلاً اون رو دیدم و تقریباً می شناسمش. خودت نمی
خوای بهم معرفیش بکنی؟
انیس خانم که انگار یک شیی گران قیمت و کم یابی رو معرفی می کرد با افتخار و سربلندی گفت:
- این دختر خانم خوشگل و نجیب دختر خاله ی آقا سعید هستش اسمش وفاست، چند روزی می شه که اومده خونه ی پسرخاله ش.
هرمز در حالی که از تعاریف مادرش در مورد او بسیار ذوق زده شده بود در حالی که با سبیلش بازی می کرد با نگاه
دقیقی به او گفت:
- بله بله، خیلی از دیدنتون خوشحال شدم وفا خانم. مادرِ من به این آسونی ها از کسی خوشش نمیاد. ببینین شما چه
جواهری هستین که این طوری دلش رو بردین.
از اون همه تعریف و تمجید خجالت زده با گونه های سرخ شده از شرم گفت:
- انیس خانم خودش خوب و دوست داشتنیه، برای همینه که همه *** و همه چیز رو زیبا می بینه.
برای این که زودتر از اون جو خلاص بشه گفت:
- شما بفرمایین بشینین من الان براتون چای میارم.
انیس خانم با عجله گفت:
- نه مادر، تو
بشین خودم میارم.
با مهربانی گفت:
- انیس خانم، خواهش می کنم بذار این یک بار رو خودم چای بیارم.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت هشتادوپنجم
نه، من فقط نمی خوام تو توی زحمت بیفتی وگرنه از خدامه که تو با اون دست های خوشگلت برام چای بریزی.
به سرعت از جلوی چشم های مشتاق و بی تاب هرمز گذشت و برای ریختن چای به آشپزخونه رفت.
سعید بی حوصله و خسته ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد و در حالی که سعی می کرد بی تابی و شوقش رو به
خاطر دیدن وفا از چهره اش دور بکنه وارد خونه شد. با ورودش انیس خانم و هرمز از روی مبل بلند شدند و انیس
خانم با خوشحالی به چهره ی متعجب سعید لبخندی زد و گفت:
- مادرجون، می بینی کی اومده باورت می شه که هرمز من برگشته باشه.
سعید که هنوز هم از بهت خارج نشده بود با ناباوری گفت:
- چشمت روشن انیس خانم، خدارو شکر.
و بعد به طرف هرمز رفت بعد از دست دادن به سلام هرمز جواب داد و گفت:
- سلام هرمز خان، خیلی خوش اومدی ولی بی معرفت چرا این همه دیر اومدی؟ تو نمی دونستی که یه مادر پیر و
تنهایی داری که هر روز منتظر برگشتنته؟
هرمز با خجالت گفت:
- شرمنده ام سعید خان، تورو خدا بیشتر از این جلوی ننه ام آبروم رو نبرین. خودم می دونم که خطا کردم و دلش
رو شکستم، ولی حالا برگشتم که جبران کنم.
سعید با لبخند دستی به شانه ی هرمز زد و گفت:
- این مهمه، من مطمئنم که انیس خانم هم با اون قلب بی ریا و مهربونش تو رو می بخشه. مگه نه انیس خانم؟
و برای شنیدن جواب به انیس خانم نگاه کرد. که با غصه گفت:
- ننه من مادرم، یه مادر هیچ وقت نمی تونه از اولادش دست بکشه و دوست داره که همیشه کنار فرزندش باشه.
هرمز هم با این که خیلی به من بد کرد و من رو تو بدترین شرایط تنها گذاشت ولی حالا که خودش برگشته و ازم
می خواد که خطاش رو ببخشم منم می بخشمش و دوست دارم که بقیه ی عمر کوتاهم رو کنارش بمونم.
سعید کت و شلوار مشکی با بلوز سفید پوشیده بود. در حالی که کتش رو در می آورد گفت:
- چشمم روشن انیس خانم، پسرت رو دیدی و مارو از یاد بردی. چی چی رو کنار پسرت بمونی، مگه من می ذارم،
پس من چی؟ همین طوری می خوای منو ول کنی و بری، آخه دلت میاد؟
انیس خانم می خواست به سعید جواب بده که با ورود وفا به سالن دیگه ادامه ی حرفش رو نزد. وفا که قبلاً با شنیدن
صدای سعید متوجه ورودش شده بود. در حالی که سینی نقره ای رنگی توی دستش بود به سعید که هاج و واج بهش
خیره شده بود سلام کرد. سعید خشمگین از نوع پوشش وفا جلوی چشم هرمز به سردی گفت:
- سلام.
متوجه ناراحتی سعید شد و در حالی که سینی چای رو مقابلش می گرفت با دقت به چهره ی خشمگینش نگاه کرد که
با دست های لرزانش فنجان چای رو برداشت و با خشم به صورت آرایش کرده و زیبای او نگاه کرد و آروم گفت:
-
نمی خواد، بقیه اش رو بگیری بذار روی میز خودشون برمی دارن.
در حالی که اصلاً متوجه خشم و نوع رفتار سعید نشده بود سینی رو روی میز گذاشت و از کنار هرمز که با دهان نیمه
باز بهش خیره شده بود گذشت و کنار انیس خانم روی مبل نشست. انیس خانم در حالی که دست وفا رو می گرفت
در حین نوازش کردن پوست نرم و مخملی دست وفا رو به سعید گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت هشتادوششم
آقا سعید شما که تنها نیستین، فعلا که وفا جان این جا هست، انشاءالله تا چند ماه دیگه هم عروسی می کنین و
روژان خانم میاد پیشتون.
سعید که هنوز هم با خشم به او نگاه می کرد رو به انیس خانم کرد و گفت:
- انیس خانم، بگو از ما خسته شدی و می خوای فرار کنی. چرا پای کسای دیگه رو می کشی وسط؟
انیس خانم با محبت مادری به هرمز نگاه کرد و گفت:
- آخه سعیدخان، پسر منم دیگه داره از وقت زن گرفتنش می گذره باید تا زنده ام یه سر و سامانی هم به زندگی
هرمزم بدم. نمی دونین که چه قدر دلم می خواد اول بچه ی هرمز رو ببینم و بعد بمیرم.
وفا و سعید با هم گفتند:
- خدا نکنه.
هرمز به روی مادرش لبخند زد و گفت:
- چی چی رو بمیری ننه من تازه تو رو پیدا کردم، حالا حالاها باهات کار دارم. انشاءالله صد و بیست سال سایه ات
بالای سرم باشه. حالا هم پاشو برو وسایلت رو جمع کن تا رفع زحمت کنیم.
او با نگرانی دست انیس خانم رو فشار داد و گفت:
- راستی راستی می خوای بری انیس خانم؟
انیس خانم با مهربانی گفت:
- مادرجون، نگران نباش من که نمی خوام برم بمیرم، بازم میام بهتون سر می زنم.
هرمز با لبخند معنی داری گفت:
- بله وفا خانم، اگه خدا بخواد و قسمت باشه ما باز هم میایم خدمتتون.
سعید که از همون لحظه ی اول ورودش متوجه نگاه های معنی دار و خیره ی هرمز به وفا شده بود برای این که
مسیر صحبت رو عوض بکنه از هرمز پرسید:
- می خواین برگردین مریوان؟
- نه سعید خان، اگه خدا بخواد تهران می مونیم.
- پس تا یه جایی رو بگیری و آماده اش کنی بذار انیس خانم این جا بمونه بعداً که همه چی رو روبراه کردی میای
دنبالش.
- سعید خان، من یه خونه ی جمع و جور و یه مغازه دست و پا کردم، آخه می دونین یه سه چهار ماهی می شه که
برگشتم. می خواستم اول کارهام رو ردیف کنم بعد بیام دنبال ننه ام.
- خیلی کار خوبی کردی، خوب تو مغازه ات چی کار می کنی؟ منظورم اینه که شغلت چیه؟
- یه مغازه پیتزا فروشی باز کردم، تو ژاپن هم که بودم تو یه اغذیه فروشی کار می کردم از همون جا این کار رو یاد
گرفتم. حالا باشه انشاءالله یه روز براتون پیتزای مخصوص میارم تا خودتون در مورد طعمش قضاوت بکنین.
بعد برای این که بیشتر با وفا حرف بزنه رو به وفا کرد و با لحن مخصوص و دوستانه ای گفت:
- شما که پیتزا دوست دارین؟ آره؟
او در جواب سؤال هرمز لبخند دلنشین و اغواگری به رویش زد و گفت:
- بله خیلی.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت هشتادوهفتم
هرمز با رضایت گفت:
- پس لازم شد که حتماً خودتون تشریف بیارین تو مغازه ازتون پذیرایی کنم.
سعید عصبی و کلافه از صحبت دوستانه و صمیمی هرمز و وفا گفت:
- حالا باشه تا بعد ببینیم چی پیش میاد.
انیس خانم و هرمز با بدرقه ی پر سوز و گداز وفا و سعید از اون جا رفتند. انیس خانم قبل از رفتن از زحماتی که
توی اون چند سال سعید براش کشیده بود تشکر کرد و بعد از این که هرمز آدرس مغازه و خونه اشون رو بهشون
داد از اونا قول گرفت که حتماً وفا و سعید زود به زود بهشون سر بزنن. سعید اون قدر عصبی و ناراحت بود که همین
که با او وارد سالن شد یک دفعه کنترلش رو از دست داد و به او که می خواست بشقاب های میوه و استکان ها رو از
روی میز برداره با فریاد گفت:
- این چه لباسی بود که جلوی یه مرد غریبه و نامحرم پوشیده بودی ها؟
متعجب نگاهش کرد و گفت:
- چی گفتی؟
سعید در حالی که از خشم رگ های گردنش بیرون زده و متورم شده بود گفت:
- می گم این چیه پوشیدی؟
- مگه چشه، ایرادش چیه؟
سعید پوزخندی زد و گفت:
- ایرادش چیه؟ یعنی واقعاً تو نمی دونی که ایرادش چیه؟ اون قدر تنگ و چسبه که همه بدنت ازش زده بیرون، اون
وقت می پرسی ایرادش چیه؟ نکنه عمداً اینو پوشیدی که جلوی چشم اون پسره ی نره غول این ور و اون ور بری که
خوشش بیاد. ها؟ حالا چه با ناز و عشوه ای هم می خواستی براش چای تعارف کنی؟
کم کم داشت عصبانی می شد. سینی فنجان ها رو برداشت در حالی که به طرف آشپزخونه می رفت گفت:
- "کافر همه را به کیش خود پندارد." تو همه رو با چشم خودت می بینی، این مشکل من نیست بهتره تو نظر و نوع
دیدت رو عوض بکنی.
سعید که خیلی بهش برخورده بود پشت سر او رفت و دستش رو گرفت و اون رو به طرف خودش برگردوند و در
حالی که نفس های تند و نامنظمش به صورت او می خورد با خشم گفت:
- نوع دید من ایراد نداره، نوع رفتار و پوشش تو ایراد داره، تو فکر می کنی با این صیغه ای که امروز بینمون خونده
شد برای همه ی مردهای عالم محرم شدی، نه خیر این صیغه فقط بین من و تو بوده، نه تو با کل مردهای روی کره
ی زمین. تو اون قدر به اون پسره ی هیز رو دادی و بهش لبخند زدی که آخر سر نتونست خودش رو نگه داره و
ازت دعوت کرد که بری تو مغازه اش تا حسابی از خجالتت دربیاد.
او در حالی که سعی می کرد دستش رو از دست سعید که محکم چسبیده بود در بیاره گفت:
- سعید دستم رو ول کن، تو مریضی، من چی باید بهت بگم که حرفم رو بفهمی؟
سعید در حالی که بیشتر دستش رو فشار می داد با خشم بیشتری گفت:
- آره، من نفهمم، پس سعی کن بعد از این، این آدم نفهم و مریض رو عصبی نکنی، اگه یک بار دیگه
جلوی یه
نامحرم با این سر و وضع ببینمت هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
ی سعید کاری بکنه؟ یعنی الان زن سعید بود؟ وای چه کار اشتباهی کرده بود! اگه سعید
ازش خواسته نا معقولی داشت چی؟ اگه سعید با انجام این کارش قصد انجام کار بدی رو داشته باشه چی ؟ چرا باید
این طوری می شد؟ چه قدر همه ی حوادث پشت سر هم اتفاق افتاد بود . حالا دیگه انیس خانم هم توی اون خونه
نبود و او به هیچ وجه نمی تونست احساس امنیت بکنه. کاش انیس خانم تنهاش نذاشته بود. بودن انیس خانم توی
اون خونه براش دلگرمی و قوت قلب بود ولی حالا با رفتن انیس خانم و بودن اون صیغه ی مسخره بینشون چه قدر
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت هشتادوهشتم
بعد از تمام کردن حرفش دست او رو رها کرد و خواست به طرف تلویزیون بره که او با حرص گفت:
- قبلا یک بار هم بهت گفتم من هر طوری که دلم بخواد رفتار می کنم و لباس می پوشم و حرف می زنم، اصلا هم
دوست ندارم که تو برام تعیین تکلیف بکنی.
سعید راه رفته رو برگشت و روبروش ایستاد و با لحن معنی دار و مسخره ای گفت:
- قبلاً که بهم این مزخرفات رو گفته بودی نمی تونستم چیزی بهت بگم چون اختیارت رو نداشتم. ولی از امروز به
بعد همه ی کارها و رفتارت به من مربوط می شه و حق نداری بدون اجازه و میل من کاری بکنی. فهمیدی؟
او با تمسخر گفت:
- نه، بابا! کی این حرف مسخره رو بهت گفته؟ یه کاری نکن که همین فردا از این جا برم و خودم رو از شرت خلاص
بکنم.
سعید بازوی سفت و خوش فرم او رو گرفت و صورتش رو نزدیک صورت او برد و گفت:
- تو حتی حق نداری بدون اجازه ی من پات رو از این خونه بیرون بذاری. با این صیغه ای که امروز خونده شد تا سه
ماه دیگه باید به قول خودت شر منو تحمل بکنی
و هر کاری که من دوست دارم انجام بدی فهمیدی؟
دیگه نمی تونست خودش رو کنترل بکنه. بازویش رو با خشم از دست سعید بیرون کشید و در حالی که سعی می کرد جلوی ریزش اشک هاش رو بگیره گفت:
_ خیلی زود خودت رو نشون دادی، اگه می دونستم این همه بی جنبه و کم ظرفیتی محال بود که امروز همراهت
بیام. ازت متنفرم سعید! حالم ازت بهم می خوره.
سعید لبخند عصبی ای زد و گفت:
-حتی اگه حالت ازم به هم بخوره باید قبول کنی که برای مدت سه ماه زن شرعی و قانونی منی همین. برای آخرین
بار هم این موضوع رو بهت گوشزد می کنم که دوست ندارم جلوی چشم هر بی سر و پایی اون طوری آرایش بکنی و
لباس های رنگارنگ و تنگ بپوشی، امیدوارم که دیگه این حرف رو برات تکرار نکنم.
در حالی که خودش رو بازنده ی این جنگ می دید با خشم سینی رو، روی عسلی کنار دستش کوبید، و دوان دوان از
پله ها بالا رفت و خودش رو توی اتاقش انداخت. قطرات اشک بی محابا از چشمان خوش حالتش روی گونه هاش
می ریخت و شانه های عروسکی و خوش فرمش از فشار اندوه می لرزید. هر چه بد و بیراه بود به خودش گفت
.دلش می خواست که فریاد بزنه. چه قدر ساده و راحت خودش رو تو دام سعید انداخته بود. انگار این سعید همان
سعیدی نبود که حتی نمی تونست باهاش راحت حرف بزنه .چه قدر زود سعید رنگ عوض کرده بود، حالش از
خودش و سادگیش به هم می خورد. چه قدر برای دیدن سعید دلهره داشت و بی تاب بود ولی سعید با بی رحمی اون
طوری بهش تهمت می زد و هر چی از دهنش دراومده بهش گفت. حالا باید چی کار می کرد؟ یعنی واقعاً بعد از این
نمی تونست بدون اجازه
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت هشتادونهم
احساس ترس و بی کسی می کرد.
باید با یکی مشورت می کرد. هیچ کسی رو توی اون شرایط بهتر از النا
ندونست باید همین فردا النا رو می دید تا بعدها اگه از طرف سعید عکس العمل بد و خطایی رو می دید جایی رو
برای موندنش داشته باشه پس چه کسی رازدار تر و مطمئن تر از النا.
با نبودن انیس خانم خونه حسابی سوت و کور شده بود و دیگه بوی مطبوع غذا توی خونه نمی پیچید وفا هم که اصلا
حال و حوصله ی پخت و پز نداشت. صبح به زور برای خودش چای دم کرده بود. و حالا هم که ساعت یک و نیم ظهر
بود دلش داشت از گشنگی مالش می رفت. خبری هم از سعید نبود. بعد از اتفاقی که دیروز عصر بینشون
افتاده بود دیگه همدیگه رو ندیده بودن. گوشی تلفن رو برداشت و از رستوران سر خیابون برای خودش سفارش
غذا داد. نمی خواست با بیرون رفتنش .باز هم دست سعید بهونه بده. یک ربع بعد زنگ خونه به صدا در اومد. دامن فیروزه ای رنگ تنگ و بلند با بلوز قرمز تنگ و کوتاه تنش بود یقه ی بلوز قایقی باز بود و کل گردن مرمر ین و سر
شانه های پر و بلورینش بیرون بود. صبح از سر تنهایی و بی کاری هم حسابی به خودش رسیده بود و آرایش کرده
بود. شال سفیدش رو سرش کرد و برای تحویل گرفتن غذا کیف دستی اش رو برداشت و دوان دوان بیرون
رفت.پسر جوانی با موتور جلوی در ایستاده بود با ظاهر شدن وفا پشت در پسر جوان دست و پاش رو گم کرد و با
من و من گفت:
- منزل کامروز.
- بله.
پسر جوان از روی موتور نایلون غذا رو برداشت و به دستش داد. او بعد از پرداخت پول می خواست در رو ببنده که
با دیدن ماشین سعید در جا میخکوب شد ولی به سرعت به خودش مسلط شد و بدون این که در رو ببنده به طرف
خونه به راه افتاد. سعید که با دیدن پسر جوان غریبه ای که از او خداحافظی کرد و رفت باز هم خشمگین شده بود با
عجله غذایی رو که برای ناهار خریده بود رو از داخل ماشین برداشت و وارد حیاط شد. وفا رو دید که با قدم های
تند و پرشتاب وارد خونه شد با رسیدن به سالن نایلون غذا رو روی میز عسلی کنار مبل گذاشت و بعد از درآوردن
کت طوسی رنگش دوباره غذا رو برداشت و به آشپزخونه رفت. وفا رو دید که مشغول خوردن غذاست و بدون توجه
با خونسردی به خوردنش ادامه داد.
روبروی او روی صندلی نشست و گفت:
-دم در چی کار می کردی؟ اون پسره کی بود که داشتی باهاش خوش و بش می کردی. چرا با دیدن من دست و
پاتون رو گم کردین ها؟
با دستمال کاغذی لبش رو پاک کرد و در حالی که برای خودش دوغ می ریخت گفت:
- بازم شروع شد؟
- این جواب سؤال من نبود.
- فکر نمی کنم با این غذایی که روبه رومه نیازی به توضیح باشه.
سعید عصبی گفت:
-برای چی
سفارش غذا دادی؟
1403/11/10 14:51رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت نودم
پوز خندی زد و گفت:
- خیلی ببخشین قرار نبود منو با انیس خانم اشتباه بگیری.
سعید که متوجه برداشت وفا شده بود گفت:
- منظورم این نبود. می گم تو چرا سفارش غذا دادی؟
- برای این که به شدت گرسنه بودم. دلیل محکمی نیست؟
- اصلا یک درصد هم احتمال نمی دادی که من خودم برای ناهار یه فکری بکنم .ها؟
بی حوصله دوباره مشغول خوردن شد و گفت:
- نه.
سعید طلبکارانه گفت:
-مگه نگفتم دوست ندارم تو خونه ی من دست به پول های خودت بزنی.
با التماس گفت:
- سعید تو رو خدا تمومش کن، غذا زهرمار م شد. ول می کنی یا نه؟
سعید بدون توجه به حرف او گفت:
- طفلک پسری که برات غذا آورده بود اصلا دلش نمی خواست برگرده.
او حرفی نزد.
سعید دوباره گفت:
-اگه من تو اون لحظه ی حساس نمی رسیدم. مطمئنا بهت التماس می کرد که اجازه بدی بیاد خونه، تا غذا رو با هم
بخورین.
برای این که جواب دندون شکنی به سعید بده با خونسردی گفت:
-از این التماس ها زیاد می کنن، قرار نیست که به همشون توجه بکنم.
سعید سوژه ی جدیدی به دست آورده بود گفت:
-ا جدا! پس خیلی از این موقعیت ها برات پیش اومده، حالا می شه یکی دوتاش رو برام تعریف کنی؟
نگاه پر معنایی به سعید کرد و با حاضر جوابی گفت:
-مطمئن باش که همه اشون قبل از خونده شدن صیغه ی بین ما اتفاق افتاده. پس ارتباطی به تو نداره!
-از صبح تا حالا کسی نیومده این جا؟
-نه، چه طور مگه؟
سعید با لبخند مسخره ای گفت:
-آخه حسابی خودت رو خوش گل کردی و لباس مهمونی پوشیدی، گفتم شاید مهمون عزیزی داشتی.
دیگه نتوانست اون جا بمونه با این که خیلی گرسنه بود ولی از پشت میز بلند شد . اصلا دلش نمی خواست که پیش
سعید کم بیاره برای همین به جای رفتن به اتاقش ترجیح داد که تو سالن بشینه و به تلویزیون نگاه بکنه.
سعید هم بعد از خوردن غذا به سالن برگشت. با دیدن او که روبروی تلویزیون نشسته بود کنارش رفت و در حالی
که دکمه های بالای بلوز آبی رنگ آستین کوتاهش رو باز می کرد کنار او که روی مبل دو نفره ای نشسته بود
نشست. او با ترس خودش رو جمع و جور کرد و به ظاهر مشغول دیدن فیلم شد. سعید که بعد از خوندن صیغه
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت نودویکم
محرّمیت کمی از خجالت و معذوراتش کاسته شده بود با نگاه دقیقی به نیم رخ زیبا و دیوانه کننده ی او که با شال
سفید روی سرش مثل حوری بهشتی شده بود دستش رو به کنار سر او برد و در حالی که می خواست وانمود بکنه که
می خواد شال او رو از سرش باز بکنه گفت:
- نمی خوای بهم چای بدی؟
بدون توجه به دست سعید که با شالش بازی می کرد شانه ای بالا انداخت و گفت:
- حوصله اش رو ندارم.
سعید با تظاهر به تعجب گفت:
- چرا؟ نکنه از بی موقع رسیدن من و به هم خوردن خلوتت با اون پسره ناراحتی و حوصله نداری ؟
چنان با خشم به سعید نگاه کرد که سعید ادامه ی حرفش رو خورد و ساکت موند.
می خواست از روی مبل بلند بشه که سعید دستش رو گرفت و گفت:
- کجا داری می ری؟
با تمسخر گفت:
- می خوام برات چای درست کنم.
سعید که متوجه لحن مسخره ی او شده بود گفت:
-نمیخوام حالا باشه بعدا یه فکری براش می کنیم.
بعد دوباره به شال او دست زد و گفت:
_ چرا این رو سرت کردی؟ ما که دیگه به هم نا محرم نیستیم. بهتره راحت باشی
با لحن معنی داری گفت:
-اتفاقا برای این که جلوی هر راحتی رو بگیرم سرم کردمش.
اروم شال روی سر او رو باز کرد و یک دفعه با دیدن یقه ی بسیار باز بلوزش با خشم مثل فنر از جا پرید و گفت:
- تو با همین بلوز رفته بودی دم در؟
از رفتار تند و غافل گیرانه ی سعید به شدت ترسیده بود، گفت:
- سعید! ترسیدم. چرا این طوری می کنی ؟
سعید دوباره با صدای بلند تری فریاد زد:
- پرسیدم با همین لباس رفته بودی دم در؟
- خب آره.
سعید با خشم انگشتان دستش رو لای موهای نامرتب و بهم ریخته اش برد و اون ها رو به عقب زد و گفت:
- بگو پس اون پسر بیچاره چرا رنگش عین لبو شده بود.
-مثلابرای چی عین لبو شده بود؟
-برای این که تو رو تقریبا لخت دیده بود.
از روی مبل بلند شد و با ناراحتی و خشم گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت نودودوم
ببین سعید، من همه ی لباس هام همین طوریه.اگه خیلی ناراحتی هر لباسی رو که خودت می پسندی و قبولش
داری بگیر تا بپوشمش .
سعید سرش رو تکون داد و گفت:
-باشه . حتما همین کار رو می کنم.
می خواست از پله ها بالا بره که دوباره ایستاد و به سعید که رفتنش رو نگاه می کرد گفت:
- در ضمن بعد از ظهر می خوام برم خونه دوستم، خواستم بگم که بعدا نگی که بهت نگفتم.
سعید با لحن پر تمسخری گفت:
- خوبه، اون وقت کدوم دوستت؟
-النا.
سعید لبخندی عصبی ای زد و از خونسردی او بیشتر حرص خورد و گفت:
- بی خود از این خبرا نیست.
با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- یعنی چی؟
-همون که شنیدی. دوست ندارم بری.
-سعید، تو رو خدا اذیتم نکن آخه دلیل مخالفتت چیه؟
ولی سعید بدون این که دلیل موجهی بیاره گفت:
- دلیل از این محکم تر و قانع کننده تر که شوهرت نمی خواد بری خونه ی دوستت؟
-این قدر نگو شوهرت شوهرت، تو شوهر من نیستی. اینو خودتم خوب می دونی
-ا یعنی چه، من شوهر تو هستم تو هم زن منی غیر از اینه؟ فقط این وسط بعضی از کارها انجام نشده تا به هر دوتا
مون ثابت بشه که واقعاً زن و شوهریم
دیگه نتوانست بیشتر از اون شاهد گستاخی و بی پروایی سعید باشه و در حالی که صورتش از خجالت و خشم کبود
شده بود با عجله به اتاقش رفت. سعید خودش هم می دونست که خیلی داره تند می ره ولی نمی تونست جلوی اون
کوتاه بیاد. اگه یه کم نرمش نشون می داد هر کاری رو که به فکر خودش درست می اومد رو انجام میداد .و سعید
اصلا طاقت دیدن یه همچین صحنه ای رو نداشت. از رفتار تندی که با او کرد بود مطمئن شد که او حتی فکر رفتن به
خونه ی دوستش رو هم نمی کنه. توی فروشگاه خیلی کار داشت و قرار بود عصر براش جنس بیاد برای همین بر
خلاف میل قلبیش مجبور شد سریع تر به فروشگاه برگرده.
عصر حوالی ساعت شش بود که هوتن جلوی در ماشین رو نگه داشت و برای اخرین بار به ترانه سفارش های لازم
رو کرد:
-خواهر عزیزم، ترانه جان، تو رو خدا سوتی ندی ها، وفا خبر نداره که سعید همه چی رو در مورد اون به من گفته، تو
الان فقط این طوری وانمود می کنی که برای اشنا شدن با وفا و این که از تنهایی درش بیاری به دیدنش اومدی باشه؟
ترانه با خشم از ماشین پیاده شد و گفت:
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت نودوسوم
برو بابا دیوونه، انگاره داره با یه بچه حرف می زنه. تو نمی خواد به من یاد بدی که چی کار بکنم، حالا هم زود تر
برو تا پشیمون نشدم.
هوتن دست هاش رو به نشانه تسلیم بالابرد و گفت:
-باشه، چشم فقط قرار شام یادت نره ها، من خودم به سعید خبر می دم تو فقط وفا رو دعوت کن.
ترانه بند نازک کیف دستی اش رو روی دوشش انداخت و بدون توجه به ادامه ی حرف های هوتن در رو زد.
هوتن هم با سرعت از اون جا دور شد.
وفا با شنیدن صدای زنگ از جلوی تلویزیون بلند شد و رفت تا در رو باز بکنه. با دیدن تصویر نا آشنای دختر جوانی روی صفحه ی آیفون با تعجب گفت:
-بله.
ترانه لبخندی زد و صورتش رو نزدیک تر برد و گفت:
-سلام من ترانه هستم خواهر هوتن. شما هم باید وفا خانم باشین درسته؟
او که تازه ترانه رو شناخته بود گفت:
-بله خواهش می کنم بفرمایین داخل.
و بعد دکمه ی آیفون رو فشار داد. ترانه مسیر طولانی حیاط رو طی کرد و همین که به نزدیکی خونه رسید با دیدن او
که به انتظارش روی تراس گرد و بزرگ ایستاده بود از دیدن اون همه زیبایی مات و مبهوت شد.
وفا از پله های مارپیچ و عریض پایین اومد و روبروی ترانه ایستاد و دستش رو به طرفش دراز کرد و گفت:
- سلام، خیلی خوش اومدین.
ترانه که هنوز از بهت خارج نشده بود دستش رو به گرمی فشار داد و در حالی که توی دلش به هوتن به خاطر
دیوانه و شیفته شدن به همچین دختری حق میداد گفت:
- سلام! خیلی باید ببخشید که بدون هماهنگی قبلی مزاحم شدم.
وفا که از بودن یه هم صحبت در کنارش حتی برای چند ساعت خیلی راضی و خوشحال شده بود گفت:
-خواهش می کنم، اتفاقا کار خیلی خوبی کردین، حسابی حوصله ام از تنهایی سر رفته بود .
و بعد دست ترانه را کشید و با خودش به طرف خونه برد . ترانه با ورود به سالن مانتوی گشاد و قرمز رنگش رو از
تنش درآورد . و بعد شال قرمز رنگش رو هم باز کرد .و در حالی که یقه بلوزش رو درست می کرد روی مبل
نشست . و به او خیره شد که با اون تاپ و شلوار سبز پر رنگ به قدری زیبا و ملیح شده بود که ترانه نمی تونست
ازش چشم برداره . او هم در این حین کنارش روی مبل نشست و در حالی که دقیق تر به زوایای چهره ظریف و
دوست داشتنی ترانه نگاه می کرد لبخندی به صورتش زد .
ترانه دختر ریز نقش و لاغر اندامی بود که صورت لاغر و سفید و چشم های گرد و سبز رنگش اون رو بسیار شبیه به
هوتن کرده بود . موهای لخت و کوتاه بورش اون رو خیلی کم سن و سال نشون می داد
ترانه گفت :
-جایی که نمی خواستین برین ؟
-نه اصلا ....بعد از روی مبل بلند شد الان بر می گردم
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت نودوچهارم
با این حرف از مقابل نگاه حیرت زده و تحسین برانگیز ترانه گذشت و به سمت آشپزخانه رفت. برای درست کردن
دو لیوان شربت اون قدر معطل شد که حرصش در اومده بود. جای هیچ کدوم از وسایل ها رو نمی دونست. نه لیوان
پیدا می کرد، نه قاشق رو می دید. خلاصه به هر زحمتی بود دو لیوان شربت آلبالو درست کرد و داخل سینی گذاشت
و به سالن برگشت. ترانه لیوان شربتش رو برداشت و لبخندی به صورتش زد و گفت:
- تو رو خدا زحمت نکشین، من اومدم فقط شمارو ببینم، باور کنین هوتن از روزی که شما رو دیده اون قدر ازتون
تعریف کرده که من و مامان ندیده شیفته ی شما شده بودیم. من امروز این قدر به هوتن التماس کردم تا راضی شد
منو بیاره این جا که شما رو ببینم.
او با شرم زیبایی گفت:
- خیلی ممنون، آقا هوتن نسبت به من لطف دارن خوبی از خودشونه.
ترانه جرعه ای از شربت خنکش رو نوشید و گفت:
- وفاجان، چند سالته؟ می خوام ببینم هم سن و سالیم یا نه؟
- من بیست و یک سالمه، ولی فکر می کنم شما کوچک تر باشین.
ترانه خنده ی پر صدایی کرد و گفت:
- واقعاً این طور نشون می دم؟ نه وفا جان، من بیست و چهار سالمه. در واقع سه سال هم از شما بزرگترم.
- واقعاً؟! اصلاً به قیافه و هیکلتون نمیاد که بیست و چهار ساله باشین! من فکر می کردم هفده هجده سالتون باشه.
- همه همینو می گن. ولی ماشاالله ، هیکل و قیافه ی تو محشره. آدم دوست داره فقط بشینه و بهت نگاه بکنه.
لیوان شربتش رو نزدیک لب های گوشت آلود و هوس انگیزش برد و بعد از خوردن جرعه ای از اون گفت:
- مرسی ترانه جان.
- از هوتن شنیده بودم که یه خانمی این جا زندگی می کنه که کارهای خونه رو انجام می ده. آره؟
وفا با تأسف گفت:
- بله، تا دیروز انیس خانم این جا زندگی می کرد. ولی دیروز پسرش بعد از سال ها اومد دنبالش و اونو با خودش
برد. نمی دونی چه قدر جاش خالیه. زن مهربون و زحمت کشی بود. خیلی دلم براش تنگ شده.
ترانه که ناراحتی و غم وفا رو دید گفت:
- پس حسابی تنها شدی، عیبی نداره از این به بعد دیگه نمی ذارم تنها بمونی، یا من میام دیدنت، یا تو میای خونه ی
ما، نمی دونی مامان چه قدر دوست داره زودتر ببیندت.
با خوشحالی از بابت دوستی با ترانه جواب داد:
- خیلی خوشحالم که باهات آشنا شدم، کم کم داشتم از تنهایی می پوسیدم و دق می کردم.
- خدا نکنه عزیزم، خب از خودت بگو، چی کارا می کنی، چند تا خواهر و برادر داری، ادامه ی تحصیل می دی یا
قصد داری زودتر ازدواج بکنی؟
- راستش ادامه ی تحصیل ندادم و دیپلمه هستم، یعنی موقعیتش فراهم نشد که ادامه بدم. یه سری مشکلاتی برام
پیش اومد که جلوی ادامه ی تحصیلم رو
گرفت. متأسفانه خواهر و برادری هم ندارم و تنهام.
- تو وضعیت تحصیل مساوی هستیم. منم دیپلمه هستم، البته بعد از گرفتن دیپلم به دلیل علاقه ی بسیار زیادم به
موسیقی، این هنر رو ادامه دادم و الانم برای خودم یه پا موسیقیدانم، و بعد خندید( نه، شوخی کردم فعلاً به اون حد)
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت نودوپنجم
فعلا به اون حد نرسیدم ولی مطمئنم که می رسم. غیر از خودم یه برادر دیوونه ی دیگه هم دارم که خودت می شناسیش. هوتن سه سال از من بزرگ تره و فعلاً مهندس عمرانه ولی بی کار، البته بابا خیلی اصرار می کنه که با خودش تو شرکت ساختمانیش کار بکنه ولی هوتن می گه که دوست دارم مستقل کار کنم و فعلا هم موفق نشده که به رسمیت یه
شرکت بزنه. مامانم خونه داره و عاشق همسر و فرزنداش مخصوصاً هوتن.
از این که می دید ترانه با چه حرارت و عشقی از خونواده اش صحبت می کنه و بهشون افتخار می کنه دلش گرفت و
با غصه گفت:
- خوش به حالت! خدا همشون رو برات حفظ بکنه.
ترانه تقریباً ماجرای زندگی او رو می دونست وانمود کرد از هیچی خبر نداره، گفت:
- هوتن می گفت که دخترخاله ی سعیدی، خدا به دادت برسه چه طوری یه همچین پسرخاله ای رو تحمل می کنی
انگار از دماغ فیل افتاده، ناراحت نشی ها اگه لازم باشه جلوی خودش هم این ها رو می گم، خیلی کم حرف و مغروره، به هیچ *** محل نمی ذاره، باور می کنی تا حالا شاید بیشتر از صد بار منو دیده ولی درست و حسابی به صورتم نگاه نکرده همیشه به جای نگاه کردن به صورت طرف مقابلش البته فقط خانم ها به آسمون و کف خیابون و دیوارا نگاه
می کنه.
او از قضاوت و تعاریف بدی که ترانه از سعید می کرد ناراحت شد، گفت:
- نگو تو رو خدا، این قدرها هم که تو می گی بد نیست. خوب اونم یه سری خصوصیات اخلاقی داره که هر کسی
ازش خوشش نمیاد ولی اون عقاید و تفکرات برای خودش خیلی مهمه و تقریباً می شه گفت روش زندگیشه.
- حاالا نمی خواد ازش طرفداری بکنی، می دونم که دل خودت هم از دستش خونه، ولی عزیزم صبر داشته باش
ان شاءالله به زودی از دستش خالص می شی، حالا قراره چند وقت این جا بمونی؟
خنده ی زورکی کرد و جواب داد:
- فعلاً دو سه ماهی هستم.
ترانه نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- وای ساعت هفت و نیمه، اون قدر سرگرم حرف زدن شدیم که ساعت رو فراموش کردیم. بعد از روی مبل بلند
شد پاشو وفا جان، پاشو آماده شو امشب شام همه مون مهمون آقا هوتنیم قراره ولخرجی بکنه، گفته ساعت هشت و
نیم میاد دنبالمون.
از ترس ناراحتی سعید گفت:
- ولی من اول باید به سعید خبر بدم اگه بهش نگم ناراحت می شه.
ترانه شکلکی درآورد و گفت:
- نمی خواد به زحمت بیفتی هوتن اول می ره دنبال سعید بعد با هم میان دنبال ما. وفا، دوستانه بهت می گم اگه می
خوای این دو سه ماه رو دووم بیاری و تلف نشی این قدر بهش رو نده، سعید اصلاً جنبه نداره ها. از من گفتن بود حالا
می خوای به حرفم گوش کن، می خوای گوش نکن خود دانی.
رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت نودوششم
هوتن اون قدر تو فروشگاه دنبال سعید این ور اون ور رفته بود که به نفس نفس افتاده بود، سعید سرش شلوغ بود و
او هم دست بردار نبود. سعید به هیچ وجه دلش نمی خواست که دعوت شام او رو قبول بکنه ولی مثل کنه چسبیده
بود بهش و تا رضایتش رو نمی گرفت ولش نمی کرد. سعید که دیگه حوصله اش سر رفته بود ایستاد و در حالی که
با دست گرد و خاک لباسش رو پاک می کرد گفت:
- هوتن، چه قدر تو سریشی پسر! بابا می گم نمی تونم بیام، چرا نمی فهمی؟ وفا خونه تنهاست اگه دیر برم می ترسه
و نگران می شه.
او که فکر می کرد سعید به همه ی حرف هاش گوش داده. با دست به پیشانیش زد و گفت:
- زرشک، آقا سعید! پس من سه ساعته دارم برات قصه می گم؟ این طور که معلومه تو اصلاً به حرف هام گوش
نکردی، انگار که من یه پشه یا مگسم که دارم کنار گوشت وزوز می کنم. باباجان بهت می گم ترانه رو عصر بردم
خونه ی شما که هم وفا تنها نباشه هم شب خودمون بریم دنبالشون.
سعید با تعجب گفت:
- خونه ی ما؟! برای چی این کار رو کردی هوتن؟ حتماً هرچی هم که در مورد وفا بهت گفته بودم به ترانه گفتی ها؟
پسر ناقص العقل، اگه ترانه نتونه جلوی دهنش رو بگیره چی؟ با خشم انگشت اشاره اش رو به طرف هوتن گرفت
هوتن، به خدا قسم اگه ترانه دهن لقی بکنه روزگارت رو سیاه می کنم.
با نگرانی و ناامیدی سرش رو تکون داد
وای خدای من، اگه وفا بفهمه که من همه چی رو به تو گفتم هیچ وقت منو نمی بخشه، هیچ وقت. هوتن چرا نمی ذاری زندگیمو بکنم؟ لعنتی! وفا از لحاظ روحی تو بد وضعیتیه، اگه خواهرت طوری باهاش حرف بزنه که دلش رو
بشکنه چی؟ به خدا می کشمت، برو دعا کن ترانه جلوی خودش رو بگیره و چیزی به وفا نگه.
از حرف های سعید حسابی نگران شد. با مِن و مِن گفت:
- چی داری می گی، ترانه فقط رفته که وفا رو ببینه نه این که پته اشو بریزه رو آب، تو نمی خواد قصاص قبل از
جنایت بکنی، پاشو زود باش ساعت هشته، اونا تا نیم ساعت دیگه منتظر ما هستن که بریم دنبالشون. پاشو پسر، نمی
خواد الکی عزا بگیری.
****
وفا در حالی که توی اتاقش با ترانه مشغول حرف زدن بود یواش یواش آماده هم می شد. کت و شلوار براق نقره ای رنگش رو پوشید. جلوی آینه ی میز توالت ایستاد و بعد از مالیدن کرم پودر به صورتش خط چشم نازک نقره ای رو
هم روی چشم های درشت و سیاهش کشید و بعد مژه های بلندش رو سیاه تر کرد. بعد از زدن رژلب کم رنگی
موهاش رو جمع کرد بالای سرش و با گیره بست، بعد روسری ساتن نقره ای رنگش رو هم سر کرد. مقداری از عطر
گران قیمت فرانسویش رو هم به گردن و کنار گوشش زد. وقتی به طرف ترانه برگشت ترانه توی دلش حسرت
اون همه زیبایی و ملاحت رو می خورد. از روی لبه ی تخت بلند شد و در حالی که گوشی موبایلش رو از کیفش درمی
آورد گفت:
- وفا یه لحظه وایسا می خوام ازت عکس بگیرم.
او که دید ترانه می خواد با موبایلش ازش عکس بگیره با ترس گفت:
- ترانه جان، تو رو خدا این کار رو نکن، اگه سعید بفهمه قیامت به پا می کنه.
613 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد