که دورتا دورش رو احاطه کرده بود می درخشید..
مثل یه مرواید در دل یک صدف..این عمارت هم همینطور بود..چون مرواریدی وسط این باغ بزرگ می درخشید..
دهانم ازاون همه شکوه باز مونده بود..اینجا هزار برابر از عمارت شیخ زیباتر بود..
هر چی جلوتر می رفتیم..شکوه و جلالش بیشتر به چشم می اومد..اینجا هم درست روبه روی عمارت یه اب نما قرارداشت..
ولی این مجسمه ی طلایی کجا اونی که توی عمارت شیخ بود کجا..
یه مجسمه ی بزرگ از تصویر یک زن به رنگ طلایی که واقعا تلالو خاصی داشت..چشم رو می زد..
باید خیلی ثروتمند باشه..خیلی خیلی ثروتمند..به معنای واقعیه کلمه..اینجا داره پادشاهی می کنه..
خود به خود دنبالش می رفتم..من که عمارت شیخ به چشمم نمی اومد و از گوشه گوشه ش نفرت داشتم نمی تونستم چشم ازاینجا بردارم..
تو خواب و رویا هم همچین جایی رو ندیده بودم..
رفتیم تو..داخلش هزار برابر از بیرونش زیباتر بود..یه فضای بزرگ روبه رومون بود..واردش که می شدی دوطرفت سالن قرارداشت..با کلی اشیاء و دکوری های عتیقه..بیشتر شبیه به نمایشگاه عتیقه بود تا خونه..چرا این پولدارا انقدر به عتیقه جات علاقه دارن؟!..
دو طرف سالن دوتا پله به صورت مارپیچ قرارداشت.. که وقتی نگاه کردم دیدم هر دو به سالن طبقه ی بالا منتهی میشه..حتما بالا هم به همین بزرگیه..
وسط سالن ایستاده بودیم..سنگینی نگاهش رو روی صورتم احساس کردم..نگاهمو چرخوندم و دوختم توی چشماش..
لبخند کجی نشسته بود گوشه ی لباش ..
--چی شد؟..دیگه تقلا نمی کنی؟..
ابروهامو کشیدم تو هم و با غیض گفتم :مگه نگفتی خودمو خسته نکنم؟..دارم همین کارو می کنم..تو یه دیوی ..یه ادم پست..
خنده ی مسخره ای کرد وگفت :اره من دیوم..پست هم هستم..
زل زد توی چشمامو و همونطورکه بازوم تو دستش بود محکم تکونم داد وگفت :ولی تو اون شاهزاده خانم نیستی که به دست من اسیره..چون راه فراری برات نیست..
تو صورتش زل زدم و زیر لب غریدم :فقط خفه شو..
چشماش بازتر شد..نگاهش روی چشمام می چرخید..
--مثل اینکه اون سیلی برات کم بوده اره؟..گستاخ تر ازاین حرف هایی..می دونی با دخترای مثل تو چکار می کنم؟..
منو کشید جلو..چشمای خاکستریش برق می زد..
ادامه داد :اروم اروم شکارشون می کنم..جوری که برام لذت بخش باشه..معلومه دختر ضعیفی نیستی..پس باهات قوی برخورد می کنم..
بلند صدا زد :زبیده..زبیده..
از صدای دادش لرزیدم..
یه زن تند تند از پله ها اومد پایین..جلومون ایستاد و به فارسی گفت :بله اقا..
بازومو ول کرد و کمی به جلو هلم داد..
--اماده ش کن..همه چیزو بهش بگو..
--اطاعت اقا..
چند لحظه نگاهم کرد وبعد هم از پله ها بالا رفت..
اون زن که از تیپ و قیافه ش
1400/05/07 16:18