چهارشونه..چقدر اشناست..
سایه افتاده بود روی صورتش و نمی تونستم تشخیص بدم که کیه..
--سلام خانم کوچولو..
با شنیدن صداش چهار ستون بدنم لرزید..
تمام توانم رو جمع کردم و من من کنان صداش زدم :ک..کی..کیارش..!!..
جلوتر اومد..حالا صورتش رو می دیدم..خودش بود..نامرد عوضی..
رو به روم وایساده بود وبا لبخند مسخره ای نگاهم می کرد..
داد زدم:برای چی منو اوردی اینجا؟..چی از جونم می خوای لعنتی؟..
به طرفم اومد..رفت پشتم..نفس تو سینه م حبس شد..
زیر گوشم گفت :جوش نزن خانمی..دلیلش رو بهت میگم..اروم باش عزیزم..
-من عزیزم تو نیستم..نامرد..تو یه اشغالی..
اومد جلوم ایستاد..دیگه لبخند رو لباش نبود..حالم ازش بهم می خورد..
-- خودت رو خسته نکن..خودم بهتر از هر کسی می دونم که نامردم..پستم..
به طرفم خیز برداشت ..جیغ کشیدم..چونه م رو محکم گرفت تو دستاش..
همچین فشارش می داد که امکان می دادم هر ان بشکنه..دردم گرفته بود ولی هیچی نمی گفتم..
داد زد :خودم همه ی اینا رو می دونم..لازم نیست بهم بگی کیم و چکارم..امشب خیلی چیزا رو برات روشن می کنم..می خوام همه چیزو بدونی بعد ردت کنم بری..پس خوب گوش کن..
چونمو ول کرد..رفت عقب..سرشو چرخوند..کلافه تو موهاش دست کشید..یه سیگار از تو جیبش در اورد وبا فندک طلاییش روشن کرد..چقدر این فندک برام اشناست..
سیگار رو گذاشت لای لباش..دودش رو با ژست خاصی داد بیرون ..نگاهم کرد..
پوزخند زد وگفت :نه..می بینم که زرنگ تر از این حرفایی..چطور تونستی مغز اریا رو شست وشو بدی؟..معلومه کارتو خوب بلدی..
چشمام از زور تعجب گرد شد..قضیه ی من و اریا رواز کجا می دونه؟!..
سکوت کرده بودم..فقط زل زده بودم بهش..تموم حرکاتشو زیر نظر داشتم..از سرتاپاش کلافگی می بارید..
شروع کرد به قدم زدن..با قدم های کوتاه و شمرده طول وعرض اتاق رو طی می کرد..
-- وقتی برای اولین بار دیدمت..با خودم گفتم این دختر اینجا چکار می کنه؟..گفتی به پول نیاز داری وهم اینکه سنت خیلی کم بود..این دو برای ما یه مزیت بود..اینکه یه منشی استخدام کنیم که به خاطر پول زیپ دهنشو بکشه و چیزی حالیش نشه..من و پدرم روی تو اینجوری حساب می کردیم..
همون 2 ,3 روز اول متوجه شدم دختر زبر و زرنگی هستی..سرت تو کار خودت بود..همه ی کاراتو زیر نظر داشتم..دوست داشتم باهات باشم..خیلی از دخترا ارزوشون بود بهشون توجه کنم..ولی تو پا نمی دادی..ازم فرار می کردی..
وقتی دیدم سفت وسخت جلوم وایسادی تصمیم گرفتم وانمود کنم که میخوام باهات ازدواج کنم..می دونستم تو دوران نامزدی نمیذاری حتی دستتو بگیرم..با توجه به رفتارهایی که ازت دیده بودم برداشتم همین بود..که واقعا هم درست از اب در
1400/05/07 16:18