The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

بله .. دخترتون چشمای سبزش مثل باباشه .. اما اینکه به مامانش هم شباهت داره یا نه بعد معلوم میشه !
دوباره یاد نگار افتادم و اضطراب جونمو گرفت..
- همسرم ... نفسم .. اون که خوبه .. نه ؟
- خیالتون راحت.. خدا دوستون داشتو نفستونو بهتون برگردوند.. ولی فکر کنم از امروز دوتا نفس داشته باشید...
لبخند زدو خواست بره که صداش زدم... سوالی نگاهم کرد که پنج تا تراول صد تومانی تو جیبش گذاشتم..
- همیشه خوش خبر باشید... ممنونم!

بیست سال بعد ...
نگار:

با لبخند به موهای جوگندمیش نگاه میکنم ... به اخمی که هنگام روزنامه خوندنش رو صورتش میشینه .. به عینکی که موقع مطالعه زینت بخش چهره اش میشه و سبز نگاهشو قاب میگیره ..
نگاهم زیادی طول میکشه که دستی بی هوا پشتم میشینه و صدایی کنار گوشم میشنوم
- نخوریتش !
با گیجی به نوشین نگاه میکنم..
- چی ؟!
با ابرو به کیان اشاره میکنه
- بابامو میگم.. نخوریش یه وقت !
اخم میکنمو نگاه از چشمهای سبزو شیطونش میگیرم
- مال خودمه... سندشم شیش دنگه ... شما مشکلی داری ؟
- قربون دل عاشقت بشم من که انقدر رو بابا حساسی ... شوخی کردم.. در واقع میخواستم چیز دیگه ای بگم... میخواستم بگم اگه اجازه بدین ، ما دوتا سر خر شرو کم کنیم.. شما هم به دل و قلوه دادنتون برسین .. سندم نمیخواد رو کنین !
امان از این دختر که نه تنها چشمها و قد بلندو پوست سفیدش .. بلکه همه ی اخلاقو شیطنتشم از کیان به ارث برده
- حیا هم بد چیزی نیستا ... کجا به سلامتی شالو کلاه کردین؟
- با نیوشا و دوستام میریم کافی شاپ
- این بچه امسال کنکور داره .. انقدر با خودتو دوستات نبرش بیرون ، حواسش پرت میشه درس نمیخونه
- حواسم بهش هست .. درسشو خونده .. یه کمم هوا برای مغزش لازمه ، اینجوری با دوستای خودشم کمتر میچرخه !
- مثلا شما الان دیگه عقل کل شدید؟
- مامان ! من دیگه بیست سالمه !
- نیوشا چقدر کوچیک تره مگه ؟
- اووووو .. دو سال خودش کلیه !
- تا هشت خونه باشید
- چشم .. حواسم هست شوهر غیرتیتون عصبانی نشه .. زود برمیگردیم !
با لبخند صورتشو میبوسم .. اونم با ذوق گونه امو میبوسه و پیش باباش میره..
- بابا جونی
- جونم ؟
- با اجازه تون منو نیوشا میخواهیم بریم بیرون
نگاه کیان با کمی اخم و تاخیر بالا میاد..
- کجا؟
- با دوستام قرار گذاشتیم بریم کافی شاپ.. تا هشت نشده هم برمیگردیم
نگاهی کلی و دقیق به سرتاپاش میندازه
- با این سرو وضع ؟
- مگه چشه ؟
- گوشه !
- چی ؟
- چشم نیستو گوشه ... این پالتوی تنگ سفید مناسب بیرون نیست... عوضش کن.. رنگ لبتم پاک میکنی .. ریملتم میشوری !
رسما نوشین کپ کرد..
- بابا ... یعنی چی ؟ مگه لباسم چشه ؟ خیلی خوشگله .. اینو تازه خریدم .. اصلاهم

1400/05/04 17:51

تنگ نیست ... آرایشمم که کم رنگه .. دیگه این یه ذره رو هم نداشته باشمم که روح میشم !
- روح بشی بهتر از اینه که تابلو نقاشی یه جماعت بشی !
- بابا...
باز کیان گیر داد ... کلا عادت داره یکی در میون به این بچه ها گیر بده.. به خصوص به نوشین که بزرگتره .. فکر کنم باید خودم مداخله کنم
- عزیزم... نوشین در مورد لباسش از من سوال کرد.. من گفتم اینو بپوشه.. بچه هستن.. باید رنگهای شاد بپوشن !
- آرایشم جزء رنگهای شاد حساب میشه دیگه ؟!
- یه کردمو ریمل که این حرفارو نداره ... نمیتونن که شلخته بیرون برن
- نمیتونن نرن !
- کیان !
دلم نمیخواد با گیر دادنای زیاد بچه ها صمیمیتشونو باهاش از دست بدن.. دوست ندارم کاراشون یواشکی بشه و جلوی ما رفتارشون فرق بکنه .. اما کیان به این بعدش فکر نمیکنه .. فکر کرده دخترام مثل منن هرچی میگه کوتاه بیان.. نمیخوام جلوی خودشون طرفداری کنم.. اما مسئله اینه که کار نادرستی نبوده که طرفداری من مضر باشه !
بلند میشمو رو دسته ی صندلی ، کنار کیان میشینم.... کنار گوشش زمزمه میکنم
- انقدر گیر نده ... نذار باهات غریبه بشن ... تو هم سنو سالاشون خیلی هم خوبن .. هیچ راز مگویی ندارن ... باهامون صادقن .. سرو وضعشونم که بد نیست .. حساسشون نکن !
نگاه خیره شو از نوشین میگیره و با دلخوری بهم خیره میشه
- من جنس خودمو میشناسم ... اینا پاش بیوفته از منم شرور ترن ... سفت نگیرم سر خوردن.. پسر نیستن که بگم گور باباش ... هر غلطی میخواد بکنه .. دخترن .. دختر ! شل بگیریم یه حرومزاده بلایی به سرشون میاره که دیگه نمیتونیم سرمونو بلند کنیم !
- نجابت دختر به مادرش میره .. درسته شکل تو هستن و شیطنتاشونم عین خودته ... اما حجب و حیاشونو از من به ارث بردن !
- یعنی ما بی حیاییم دیگه ؟!
- هیس.. یواشتر.. میشنوه .. دو قدم بیشتر فاصله که بینمون نیست..
- حرفم دوتا نمیشه !
- با سیاست رفتار کن
کمی نگاهم کردو در آخر دستش دور کمرم میشینه و به نوشین نگاه میکنه ..
- چون میدونم عین مامانت نجابت داری ، بهت گیر نمیدم ... فقط ... اون رژتو پاک میکنی !
نوشین دستی به شالش کشید سرشو تکون داد
- چشم !
دستمالی برداشتو لبشو پاک کرد... کیان لبخند فاتحانه ای زدو نگاهشو به پله های منتهی به طبقه ی بالا داد ... اما طولی نکشید که دوباره اخم رو صورتش نشست...
دنباله ی نگاهشو گرفتمو به نیوشا رسیدم.... دختر دومم که صد پله شیطون تر از نوشین بود..
با دیدن مانتوی مشکی و فوق کوتاهش فهمیدم جریان از چه قراره ... دستمو رو دست کیان گذاشتم تا سکوت کنه ... بجاش خودم صداش زدم..
- نیوشا جان !
مانکن وارانه قدم برداشتو جلوم ایستاد..
- جانم مامی ؟
- دخترم.. فکر نمیکنی مانتوت زیادی آب

1400/05/04 17:51

رفته ؟!
خندیدو دستشو تو هوا تکون داد ..
- بیخیال مامان.. امروز که بابا گیر نمیده ، شما گیر دادی ! عوضش رنگش خوبو مناسبه !
دختر سیاستمدار من ... میدونه کیان به رنگ حساستره .. مشکی پوشیده !
- امسال کنکور داری ... نمیخوام مانع خوشیت بشم ، اما به شرطی که خط قرمزهارو رد نکنی !
- مامی !
اینبار کیان مداخله کرد..
- حالا که خانومی و آرایش نداری .. مانتوتم درست کن تا یه جایزه ی تپل برات بگیرم !
با این حرف چشمهای نیوشا برق زدو با ذوق جواب داد..
- ماشین؟
کیانم با خنده جواب پر طمعی دختر کپی برابر اصل خودشو داد..
- اگه قرار بود بابت یه وجب بیشتر مانتو یه ماشین بدم .. تا حالا باید یه کارخونه ماشین سازی به نام مامی جونتون میزدم ، یه نمایشگاه ماشینم. به نوشین میدادم... بدو برو عوضش کن ... .. جایزه اتم یه شهر بازی مشتی .. با بابای خوش تیپته !
- بابا ...
- چیه ؟ نکنه کمته ؟
- نه ! پس بدو برو عوضش کن تا از رفتنت با نوشین پشیمون نشدم !
- چشم !
با سری افتاده را اومده رو برگشت ...

دخترا که رفتن و در خونه بسته شد ، با حرکتی منو بلند کردو روی پاهاش نشوند .. با اشتیاق به صورتش خیره شدم.. صورتی که هیچ وقت برام تکراری نشد ...
- میبینی ؟ پدر سوخته ها دم در آوردن !
- تو این سن همه همین طورن !
- دخترای من همه نیستن !
- کیان ؟
- جون کیان ؟
- بعضی وقتا با خودم میگم .. این دو تا بچه هیچیشون به من نرفت ! نه قیافه شون.. نه اخلاقشون .. به قول بی بی خدا بیامرز میگفت " تو فقط وظیفه ی وضع حملشونو به عهده گرفتی !"
دستش رو گونه ام میشینه !
- در کل و تو نگاه اول شبیه منن ، ولی دندونای خرگوشیشون ... لبو دهن کوچیکشون .. موهای مواجشون.. چشمهای حالت دارو مژهای بلندو فرشون .. همه رو از مامان خوشگله شون به ارث بردن !
چه دقیق و نکته دان !
راست میگه ... ظرافت های چهره شون شبیه من بود .. چیزهایی که با دقت بیشتری مشخص میشد.. اما در نگاه اول فقط چهره ی کیان تو صورتشون پیدا بود .. پدر شوهرم که میگه جفتشون شبیه همسر محرومش هستن ... برای همینم عاشقشونه .. اونقدر که هرچی برای کامران میخره برای این دوتا وروجکم میخره ... دو سال پیش یه ماشین مال نیوشا خریدو امسالم قولشو به نیوشا داده !
بگذریم که کیان از این کادوهای دستو دلبازانه ی پدرش کلی جوش میکنه و حرص میخره .. اما چه میشه کرد.. حریف باباش نمیشه !


- یادته میگفتی دیگه بچه نمیخوای ؟ یادته میخواستی نیوشارو بندازم ؟
- میترسیدم .. سر نوشین جون به لب شدم.. دیگه نمیخواستم ریسک کنم... نمیخواستم به یه لحظه نبودنت فکر کنم .. تو برام مهمتر از بچه بودی .... هستی ... خواهی بود ! تنها عشق زندگی من ... تا ابد ... چطور میتونستم رو زندگی

1400/05/04 17:51

عشقم قمار کنم ؟ اگه اون کابوس بازم تکرار میشد؟
دستمو روی لبش گذاشتمو مجبورش کردم سکوت کنه ..
- کافیه ... دو ساعت وقت داریم از نبودشون نفس بکشیم... میخوای با این حرفا وقتو از دست بدیم ؟
نمیخوام به چیزهای منفی و استرس زا فکر کنه.. نمیخوام لحظه ای تنش و استرس تو نگاهش بشینه .. باید قکرشو منحرف کنم...
بلند شدمو دستشو گرفتم..
- نمیای ؟
با لبخند سرتاپامو وجب کرد...
- فکر کن یه درصد !
خندیدیمو دوشادوش هم به اتاقمون رفتیم ...



پایان

1400/05/04 17:51

دوستان اینم پایان رمان امیدوارم خوشتون اومده باشه شنبه رمان جدید نمیزارم تا همه بخونن???

1400/05/04 17:52

دوستان عزیز اگه رمان کامل خوندین من حاضرم پنجشنبه رمان جدید بزارم ????پی وی بهم بگین

1400/05/05 12:58

اسم رمان ????

1400/05/07 16:16

#آبی_به_رنگ_احساس_من

1400/05/07 16:17

#پارت_1_آبی

1400/05/07 16:17

تنها و ماتم زده..با دلی پر از درد و غم..توی اتاقم نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار..
حوصله ی اشپزی نداشتم..یه کم نون وپنیر خورده بودم که سر دلمو بگیره و ضعف نکنم..اشتهام کور شده بود..
با شنیدن صدای رعد وبرق سرمو چرخوندم و نگاهمو به پنجره دوختم..
اسمون می غرید..بارون به شدت می بارید..
اسمون هم دلش گرفته..مثل من..
بی *** و تنهاتر از من هم روی این کره ی خاکی پیدا میشه؟....

توی این 40 روز کوچکترین خبری از اریا نداشتم..مطمئنا نمی دونه مامان فوت کرده..
به طور حتم الان پیش خودش فکر می کنه مامانم رو در کنارم دارم وتنها نیستم..
ولی کجاست؟..کجاست تا ببینه که از همیشه تنهاترم؟..کجاست تا تنهایی هام رو پر کنه؟..
مرگ مادرم و دوری از اریا..باعث شده بود مثل ادمای افسرده بشینم یه گوشه وزانوی غم بغل بگیرم..
شاید هم واقعا افسرده شدم..نمی دونم..ولی اینو می دونستم که حس وحال هیچ کاری رو ندارم..هیچ کاری..

اسمون بلندتر از قبل غرید..از جام بلند شدم..رفتم کنار پنجره..گوشه ی پرده رو زدم کنار وبه اسمون گرفته و بارونی نگاه کردم..
زیر لب زمزمه کردم :اریا..الان کجایی؟..داری چکار می کنی؟..هیچ به یاد من هستی؟..می دونی اینجا..یه دختر تنها به اسم بهار منتظر و چشم به راهته؟..انتظار خیلی سخته..خیلی..
گاهی احساس می کنم دیگه تحملم تموم شده..ولی باز هم مثل همیشه به خودم امید میدم که بالاخره انتظار به سر میرسه..
این دوری و جدایی تموم میشه..ولی ..کی؟..چطوری؟..

از توی کشوی میزم کلیدی که مامان بهم داده بود رو برداشتم..کلید کف دستم بود..نگاهش کردم..
کلید صندوقچه..همون صندوقی که مامان می گفت هویت اون وبابا در اون پنهانه..
چرا مامان قبل از مرگش گفت که داره تقاص پس میده؟..مگه مامان چکار کرده بود که مرگ رو حق خودش می دونست؟..
توی این مدت انقدر حالم بد بود که اصلا به این کلید وصندوقچه فکر هم نمی کردم..
ولی امشب..یه حالی داشتم..یه حسی بهم می گفت باید برم سراغش..
به قول مامان الان وقتش بود..باید سر در می اوردم که چه رازی توی اون صندوقچه ست که مامان تاکید کرده بود حتما بعد از مرگش برم سراغش..
تصمیمم رو گرفته بودم..باید می فهمیدم..
کلید رو توی دستم فشردم و رفتم تو حیاط..
صندوق توی زیر زمین بود.. برق زیرزمین رو روشن کردم..
صندوق کنار دیوار پشت کمد وسایل بود..
به طرفش رفتم..جلوش نشستم..نگاهی به کلید انداختم..نمی دونم چرا..ولی هیجان داشتم..
همین که کلید رو به طرف صندوق بردم برقا قطع شد..چشمم هیچ جا رو نمیدید..تاریکه تاریک بود..
همون موقع اسمون به شدت غرید..با ترس از جام بلند شدم..کلید از دستم افتاد..خم شدم..توی تاریکی دستمو می کشیدم

1400/05/07 16:18

به زمین که پیداش کنم..ولی نبود..
صدای رعد برق لرزه به تنم انداخت..از همون بچگی از صدای رعد وبرق وحشت داشتم..بیشتر از همه از تاریکی می ترسیدم..
از بس تاریک بود چشمم جایی رو نمی دید..
دستمو جلوم گرفته بودم و راه می رفتم..می خواستم برم بیرون..همه ش میخوردم به وسایل توی زیرزمین..
نمی دونم خوردم به چی ..ولی با افتادنش وبرخوردش با زمین صدای بلند و وحشتناکی توی زیرزمین پیچید..
جیغ بلندی کشیدم و دستمو گرفتم جلوم و دویدم..بالاخره در رو پیدا کردم..
بیرون یه کم روشن تر بود..خواستم برم تو خونه که ترسیدم..تو خونه هم تاریکه..خدایا چکار کنم؟..
بارون به شدت می بارید..باد شدیدی می وزید..در خونه ی یکی از همسایه ها محکم به هم کوبیده شد..وحشت کرده بودم..تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که برم خونه ی همسایه مون..
همسایه ی دیوار به دیوارمون خانم رستمی زن مهربونی بود..وقتی بیهوش بودم و اون وشوهرش همه ی کارهای مربوط به خاکسپاری وختم مادرم رو انجام داده بودن..
بارون سرتاپامو خیس کرده بود..به طرف در دویدم..کلید نداشتم..ولی نمی شد در رو هم نبندم..
در رو بستم و پیش خودم گفتم :بعد میگم اقای رستمی از دیوار بره بالا و بازش کنه..
خداروشکر سر و وضعم بد نبود..یه شال مشکی انداخته بودم رو سرم و برای اینکه هوا سرد بود یه مانتوی کاموا که مامان پارسال برام بافته بود هم تنم کرده بودم..
نگاهی به کوچه انداختم..بارون همچنان می بارید..رعد وبرق زد..با ترس به اسمون نگاه کردم..
بازوهام رو چنگ زدم وبه طرف خونه ی خانم رستمی رفتم..
چون برقا قطع بود زنگ هم کار نمی کرد..دست لرزونمو اوردم بالا و همین که خواستم در بزنم یکی از پشت محکم جلوی دهانم رو گرفت..
وحشتم دوبرابر شد..خدایا..
تقلا می کردم ولی اون محکم منو گرفته بود..کم کم چشمام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم..
*******
وقتی چشمامو باز کردم ..همه چیز برام گنگ بود..چند لحظه طول کشید تا متوجه اطرافم بشم..
همه چیز رو به یاد اوردم..با ترس دور و برمو نگاه کردم..اتاق خالیه خالی بود..
یه ستون وسط اتاق بود که منو بسته بودن به اون..
دستامو تکون دادم ولی بی فایده بود..محکم بسته بودنش به ستون..خداروشکر دهانمو نبسته بودن..
بلند جیغ کشیدم و داد زدم :کی منو اورده اینجا؟..چرا دستامو بستین؟..کسی صدامو می شنوه؟..
انقدر جیغ و داد کردم که حنجره م درد گرفته بود..
صدای پیچیدن کلید توی قفل در رو شنیدم..سریع نگاهمو دوختم به در..قلبم تندتند می زد..
در اتاق باز شد..نور داخل کم بود..فقط یه دیوار کوب به دیوار وصل بود که نور همون اتاق رو روشن می کرد..
صدای کفشش توی اتاق پیچید..یه مرد بود..قد بلند و

1400/05/07 16:18

چهارشونه..چقدر اشناست..
سایه افتاده بود روی صورتش و نمی تونستم تشخیص بدم که کیه..
--سلام خانم کوچولو..
با شنیدن صداش چهار ستون بدنم لرزید..
تمام توانم رو جمع کردم و من من کنان صداش زدم :ک..کی..کیارش..!!..
جلوتر اومد..حالا صورتش رو می دیدم..خودش بود..نامرد عوضی..


رو به روم وایساده بود وبا لبخند مسخره ای نگاهم می کرد..
داد زدم:برای چی منو اوردی اینجا؟..چی از جونم می خوای لعنتی؟..
به طرفم اومد..رفت پشتم..نفس تو سینه م حبس شد..
زیر گوشم گفت :جوش نزن خانمی..دلیلش رو بهت میگم..اروم باش عزیزم..
-من عزیزم تو نیستم..نامرد..تو یه اشغالی..
اومد جلوم ایستاد..دیگه لبخند رو لباش نبود..حالم ازش بهم می خورد..
-- خودت رو خسته نکن..خودم بهتر از هر کسی می دونم که نامردم..پستم..
به طرفم خیز برداشت ..جیغ کشیدم..چونه م رو محکم گرفت تو دستاش..
همچین فشارش می داد که امکان می دادم هر ان بشکنه..دردم گرفته بود ولی هیچی نمی گفتم..
داد زد :خودم همه ی اینا رو می دونم..لازم نیست بهم بگی کیم و چکارم..امشب خیلی چیزا رو برات روشن می کنم..می خوام همه چیزو بدونی بعد ردت کنم بری..پس خوب گوش کن..
چونمو ول کرد..رفت عقب..سرشو چرخوند..کلافه تو موهاش دست کشید..یه سیگار از تو جیبش در اورد وبا فندک طلاییش روشن کرد..چقدر این فندک برام اشناست..
سیگار رو گذاشت لای لباش..دودش رو با ژست خاصی داد بیرون ..نگاهم کرد..
پوزخند زد وگفت :نه..می بینم که زرنگ تر از این حرفایی..چطور تونستی مغز اریا رو شست وشو بدی؟..معلومه کارتو خوب بلدی..
چشمام از زور تعجب گرد شد..قضیه ی من و اریا رواز کجا می دونه؟!..
سکوت کرده بودم..فقط زل زده بودم بهش..تموم حرکاتشو زیر نظر داشتم..از سرتاپاش کلافگی می بارید..
شروع کرد به قدم زدن..با قدم های کوتاه و شمرده طول وعرض اتاق رو طی می کرد..
-- وقتی برای اولین بار دیدمت..با خودم گفتم این دختر اینجا چکار می کنه؟..گفتی به پول نیاز داری وهم اینکه سنت خیلی کم بود..این دو برای ما یه مزیت بود..اینکه یه منشی استخدام کنیم که به خاطر پول زیپ دهنشو بکشه و چیزی حالیش نشه..من و پدرم روی تو اینجوری حساب می کردیم..
همون 2 ,3 روز اول متوجه شدم دختر زبر و زرنگی هستی..سرت تو کار خودت بود..همه ی کاراتو زیر نظر داشتم..دوست داشتم باهات باشم..خیلی از دخترا ارزوشون بود بهشون توجه کنم..ولی تو پا نمی دادی..ازم فرار می کردی..
وقتی دیدم سفت وسخت جلوم وایسادی تصمیم گرفتم وانمود کنم که میخوام باهات ازدواج کنم..می دونستم تو دوران نامزدی نمیذاری حتی دستتو بگیرم..با توجه به رفتارهایی که ازت دیده بودم برداشتم همین بود..که واقعا هم درست از اب در

1400/05/07 16:18

اومد..برای همین اون شب اصرار کردم بینمون صیغه خونده بشه..پدرم تماما در جریان بود..
وقتی بهت نزدیک می شدم ازم فرار می کردی..حتی نمیذاشتی دستتو بگیرم..گاهی پیش خودم می گفتم شاید دستمو خوندی وفهمیدی من تورو فقط برای لذت می خوام نه ازدواج..ولی وقتی میدیدم هیچی نمیگی و رفتارت همونیه که بود باورم می شد که تو چیزی نمی دونی..
اون شب مست بودم ولی من تو عالم مستی هم از اطرافم غافل نمیشم..برام عادت شده..دیدم که داری باهام همکاری می کنی..می خوای بهت نزدیک بشم..تو عالم مستی سرخوش بودم..ولی نمی دونم چی شد که بیهوش شدم..از مستی و سرخوشیه زیاد ..از حال رفتم..
فرداش که بهوش اومدم وقتی به سر و وضعم نگاه کردم همه ی اتفاقات دیشب رو به یاد اوردم..من توی اون اتاق یه در مخفی کار گذاشته بودم پشت اون پرده..جلوش کارتون چیده بودم که متوجه نشی..اونجا حمام واشپزخونه و یه سری امکانات دیگه داشتم..برای مواقع خاص ساخته بودمش..

با زدن این حرف لبخند شیطانی نشست روی لباش..منظورشو متوجه شده بودم..مرتیکه ی هوس بازه پست..

به دیوار تکیه داد و گفت :حتم داشتم که اون کارتون ها رو دیدی..نمی دونستم توشون رو هم دیدی یا نه..ولی فرداش که دیدمت رفتارت چیزی رو نشون نمی داد..فقط تموم عصبانیتت سر اتفاق شب قبل بود..
3 ماه گذشت و توی این مدت هیچ جوری نتونستم بهت نزدیک بشم..تا اینکه ترتیب اون مهمونی رو دادم..

با تعجب نگاهش کردم..
بلند زد زیر خنده و گفت :تعجب کردی درسته؟..اره..اون مهمونی تمومش کار خودم بود..ولی اونطور که می خواستم پیش نرفت..
پدرم گفت :تو که می خوای با این دختر فقیر و بدبخت باشی..پس چرا می خوای خودتو بدبخت کنی؟..
گفتم :چطور؟!..
گفت :صیغه رو باطل کن..بعد اگر اتفاقی بینتون بیافته دختره میشه وبال گردنت..چون تو نامزدشی..باید بگیریش..

بهم چشمک زد..از زور خشم سرخ شده بودم..
خنده ی بلندی کرد وگفت :اون پدرم بود..منم پسرش..زیر دست خودش تعلیم دیده بودم..درست مثل خودش بار اومدم..دیدم پر بیراه نمیگه..دوست نداشتم واسه م دردسر بشی..اینکه بهت نزدیک بشم و بعد هم رو حساب محرمیت بذاریش وخودتو بندازی به من..ولی یه دختری که باهاش هیچ نسبتی ندارم رو راحت تر می تونستم ردش کنم..
توی مهمونی دوست دختر سابقم رو دیدم..حواسم به تو هم بود..ولی اونم ول کن نبود..انقدر مشروب به خوردم داد تا اینکه مسته مست شدم..ازت غافل شدم..اون دخترهم بدجور مست کرده بود..نقشه ی اون شربت رو من ریخته بودم..اینکه توش دارو بریزن و بدن بخوری..
اون دختر تو عالم مستی گفت که اون مرتیکه ی لندهور تورو برده تو اتاق..از بس مست بودم نفهمیدم اون از کجا خبر داره.. سرم داغ

1400/05/07 16:18

کرده بود..تک تک اتاقا رو کوبیدم وباز کردم..ولی تو توی هیچ کدوم از اتاقا نبودی..
اخرین در رو زدم..همون مرتیکه تنها تو اتاق بود..باهاش گلاویز شدم..می خواستم بکشمش..من باید بهت نزدیک می شدم..خودم..برای اولین بار..فقط من می تونستم باهات باشم ..نه اون لاشخور عوضی..ولی..
اریا نذاشت..اون عوضی نذاشت..
داد زد :ازش متنفرم..باعث و بانی همه ی بدبختیای من اونه..اریـا..
از زرو خشم می لرزیدم..خدایا چقدر این ادم شیطان صفته..
چه خواب هایی برای من دیده بود..
چقدر بدبخت بودم که فکر می کردم کیارش داره بهم کمک می کنه..
پس همه ش نقشه بود ..که بتونه بهم نزدیک بشه..


اون شب فرار کردم..از یه راهی که هیچ *** ازش خبر نداشت..راه مخفی که زیر زمین بود..روشو با بوته و گل پوشونده بودم..هیچ کسی شک نمی کرد..
اون خونه..اون باغ..طراحیش از من بود..برای کسایی مثل من و امثال من که همیشه باید یه راه فرار داشته باشن یه همچین امکاناتی لازمه..
اون شب پلیسا توسط اریا ریختن تو باغ و اونجارو محاصره کردن..همه رو گرفتن ولی من فرار کردم..دیگه نمی خواستم سمتت بیام..ولی کنجکاو بودم ببینم تورو هم گرفتن یا نه؟..
اریا نمی تونست منو دستگیر کنه چون مدرکی نداشت که بر علیه من ازش استفاده کنه..تصمیم گرفتم یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم..هیچ وقت وسط راه کنار نمی کشیدم..تا تهش رو می رفتم..هر چی هم که انتظارمو بکشه برام مهم نیست..
اون روز توی ماشین بهم بی توجهی کردی..گفتی که دیگه دختر نیستی..از اینکه اینجوری حرص می خوردی خوشحال بودم..اینکه بهم پا نمی دادی ولی حالا بدبخت و ناچیز شده بودی..یه دست خورده..یه جنس بنجل و دست دوم..دیگه به کارم نمی اومدی..پس تصمیم گرفتم خوردت کنم..کاری کنم بشکنی..
وقتی با کیف زدی تو دهنم تا سر حد مرگ ازت متنفر شدم..تو اولین دختری بودی که روی من دست بلند کردی..خیلی جسارت داشتی..
به دستور من تو کیفت مواد انداختن..بهشون گفته بودم هر طور شده تو جیب یا کیفت اون مواد رو بندازن..وقتی از تاکسی پیاده شدی فهمیدم می خوای کجا بری..یکی از افرادم به پلیس زنگ زد وادرس داد..
خود اریا تو رو دستگیر کرد..تمامش رو با چشمای خودم دیدم..اینکه چطور رنگت پریده بود و می ترسیدی..سرخوش بودم..از اینکه بالاخره خوردت کرده بودم..کسی که جلوی کیارش صداقت ایستاده بود..نابود شد..
نمی دونم با اریا چکار کردی که پی گیر کارات شده بود..داشت بهت کمک می کرد..تو جای موادا رو لو دادی..من کارتون ها رو توی زیرزمین جاساز کرده بودم..هیچ *** از وجودشون باخبر نبود ولی تو لو دادی..اون مدرک معتبری بود که اریا منو دستگیر کنه ولی نکرد..این منو به شک انداخت..مطمئن بودم یه

1400/05/07 16:18

نقشه ای داره..
تا اینکه ازاد شدی..من یه فرد نفوذی بینتون داشتم..کسی که همه چیزو به من گزارش می کرد..پلیس نبود..یه فرد شناخته شده هم نبود..ولی می تونست به راحتی تو کارهای شما نفوذ کنه وبرای من اطلاعات جمع کنه..
می دونستم اون زن اعتراف کرده و برای همین تورو ازاد کردن..تهدیدش کرده بودم دخترشو می کشم ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود..نمی دونم چطور و توسط کی بچه ش رو مخفی کرده بود..
برام مهم نبود..اینکه الان ازادی ازارم می داد..
دیدم با اریا از دادگاه زدی بیرون..سوار ماشینش شدی..تعجب کرده بودم..اریا یه مامور بود وداشت تورو با خودش می برد..تا حالا همچین چیزی ندیده بودم..برخوردش با تو یه جور خاص بود..منو به شک مینداخت..
بهترین موقعیت بود که از شر هر دوی شما راحت بشم..دو نفر رو مامور کرده بودم تا سر به نیستتون کنن..من هم پشت سرتون می اومدم و شاهد همه چیز بودم..
بهتون شلیک کردن..اریا مسیر رو منحرف کرد..از شهر خارج شد..سر پیچ بود..اینبار گلوله به اریا اصابت کرد و اون هم کنترل ماشین از دستش در رفت و هر دوتاتون پرت شدین تو دره..
سریع از ماشین پیاده شدم..ماشین پرت شده بود پایین..چون عمقش زیاد نبود وشیبش هم تند نبود..احتمال می دادم زنده باشین..از اونجا نمی شد پایین رفت..دو نفر رو فرستادم سروقتتون و خودم تو ماشین منتظر موندم..وقتی برگشتن یکیشون زخمی شده بود..بی عرضه ها نتونستن از پس شما دوتا بربیان..
اینبار خودم دست به کار شدم..دیگه شب شده بود تصمیم گرفتم فردا صبح زود بیام سروقتتون..ولی وقتی اومدم اثری ازتون پیدا نکردم..اطراف رو گشتیم ولی نتونستیم پیداتون کنیم..
از شناختی که روی اریا داشتم می دونستم نجات پیدا می کنید..اون مرد سخت و محکمی بود..از پس هر مشکلی بر می اومد..درسته 5 سال از من بزرگتره..ولی می شناسمش..ازخودش هم بهتر می شناسمش..

پوزخند زد و اومد جلوم وایساد..زل زد توی چشمامو با حرص گفت : برگشتم سرکار خودم..بی خیالت نشده بودم..ولی همه چیزو سپرده بودم به زمان تا به موقعش نابودت کنم..اینکه هر بار از دستم فرار می کردی بیشتر منو ترقیب می کرد برای نابودیت تلاش کنم..
تا اینکه یکی از عرب های پولدار باهام وارد معامله شد..گفت اگر بتونم چند تا دختر خوشگل و دست نخورده تحویلش بدم پول خوبی بهم میده..انقدر که نمی تونی فکرشو بکنی..

قهقه زد..و در همون حال گفت :همون فرد نفوذی که برای من کار می کرد تونست با اون لندهور حرف بزنه..می خواستم مطمئن بشم که تو دختر هستی یا نه..ولی اون گفت که بهت دست هم نزده..
بلندتر زد زیر خنده..
-- بهتر از این نمی شد..می دونستم مادرت مرده و تنهایی..خوشگل و دست نخورده هم که

1400/05/07 16:18

هستی..همه چیز محیا بود که تورو بفرستم پیش اون مرد عرب..البته 4 تا دختر دیگه هم هستن که با اونا می فرستمت..

چشمک زد وگفت تو از همه شون سرتری..مطمئنم خواهان زیاد پیدا می کنی..
تنم یخ بسته بود..سرتا پام می لرزید..خدایا این چی داره میگه؟!..
به طرفم اومد..نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :حیف که اون مرد عرب دختره باکره می خواد..وگرنه حالا که به چنگت اوردم خودم کار رو تموم می کردم..بعد هم نصف همین قیمت ردت می کردم..
صورتشو اورد نزدیک..زیر گوشم گفت :ولی یه روز که گذرم به دبی افتاد..حتما یه شب رو با تو می گذرونم..اون موقع براشون بی ارزش شدی..ولی برای من ارزش یه شب لذت بردن رو داری..
صورتشو کشید عقب..
با اینکه می لرزیدم ولی با خشم داد زدم :خفه شو عوضی..واقعا شیطان صفتی..بویی از انسانیت نبردی..
دستاشو باز کرد وبا لبخند یه دور چرخید..
ژست خاصی گرفت و گفت :اره عزیزم..من خوده شیطانم..پس بذار یه چیز دیگه هم بگم که قشنگ روشن بشی..
دستشو تو هوا تکون داد وگفت :فکر نکنم دیگه بتونی جناب سرگردت رو ببینی..
قلبم از حرکت ایستاد..منظورش چی بود؟!..
-چی داری میگی؟!..
لبخند شیطانی زد وگفت :اره عزیزم..داشت با اون پسرخاله ش ..سروان نوید محبی..بر می گشتن شمال..انقدر ازش کینه داشتم که برای کشتنش هر کاری بکنم..اینبار باید مطمئن می شدم که مرده..برای همین با یه تیر خلاصش کردم..درست توی قلبش..
به سینه ش اشاره کرد وگفت :همینجا..پسر خاله ش هم تیر خورد..ولی زنده موند..برای جناب سرگردت مجلس ختم گرفتن..
سرشو بلند کرد وسرخوش خندید..
داشتم از حال می رفتم..بدنم سست شده بود..
--اعلامیه ی فوتش رو دیدم..جذاب بود..ولی لایق خاک بود وبس..کلی برای من دردسر درست کرده بود..باید می مرد..کشتمش..خودم کشتمش وشاهد مرگ وخاکسپاریش هم بودم..الان پسر خاله ش در به در دنبالمه..می دونم که می خواد انتقام بگیره..
پوزخند زد وگفت :هه..ولی کور خونده..

اشک صورتمو پوشونده بود..خدایا چی می شنوم؟!..اریای من مرده؟!..اون مرده؟!..
داد زدم :خیلی پستی..داری دروغ میگی..اریا نمرده..
غرید :خانم کوچولو خودم بهش شلیک کردم..3 تا ماشین بودیم..جلوشو گرفتم..قبل از اینکه کاری بکنه خلاصش کردم..چون برام دردسر بود..چون تورو از چنگم در اورده بود..تو می خواستیش..نمی دونم چکار کرده بودی که خامت شده بود..

انگشت اشاره ش رو جلوم تکون داد و گفت :اون رو کشتم..تورو هم نابود می کنم..اریا حقش بود که بمیره..اون بهترین دوستم بود ولی از پشت بهم خنجر زد..من و اریا یه زمانی از برادر به هم نزدیک تر بودیم ولی اون با من همکاری نکرد..نمی دونست تو کار خلافم..ازش خواستم بهم کمک کنه تا راحت تر بتونم کارمو

1400/05/07 16:18

انجام بدم ولی نکرد..اون عوضی کمکم که نکرد هیچ..همه ی نقشه هامو نقشه براب کرد..یه مزاحم بود که باید می مرد..

بلند زدم زیر گریه..خدایا اریای من مرده؟!..برای همین این مدت ازش خبری نبود؟!..چون مرده..چرا؟!..خدایا چرا انقدر من بدبختم؟..چرا سرنوشتم این شد؟..
به طرف در رفت ولی بین راه ایستاد وگفت :خودتو اماده کن خانمی..فرداشب راهی میشی..
با لبخند بدی نگاهم می کرد..
ولی من هق هق می کردم و به اریا فکر می کردم..
دیگه هیچی برام مهم نبود..هیچی..
از اتاق رفت بیرون و درو قفل کرد..

از ماشین پیاده شدیم..با چشمای پر از اشکم به عمارتی که رو به روم بود نگاه کردم..
اینجا دبی بود..یه سرزمین بیگانه..برای من غریب بود..
اون 4 تا دخترهم پیاده شدن..
توسط کشتی ردمون کردن اینور ..بعد هم از توی همون کشتی چشمامون رو بستن و ما رو سوار ماشین کردن..
تموم مدت سکوت کرده بودم..یه کلمه هم حرف نزدم..
حرف های کیارش..فکر اریا..ثانیه ای از ذهنم بیرون نمی رفت..
با یادش بغض می کردم..
به یاد بوسه ش..اغوش گرمش..این ها دیوونه م می کرد..
گردنبندش هنوز به گردنم بود..اسم الله به زیبایی خودنمایی می کرد..اریا..
اون 4 تا دختر وقتی باهاشون توی کشتی بودم 2تاشون زار می زدن و خدا رو صدا می زدن..کمک می خواستن..از خونه فرار کرده بودن..عاقبتشون هم شده بود این..
کم سن وسال بودن..درست هم سن خودم..ولی اون 2تای دیگه بهشون می خورد 3 یا 4 سالی از ما بزرگتر باشن..عین خیالشون هم نبود..
برای خودشون و اینده شون هزار جور نقشه می ریختن..اینکه میرن اونجا و برای عرب ها کار می کنن ومی تونن پول به جیب بزنن..
خودفروشی..اره..برای خودفروشی ودرامدش دندون تیز کرده بودن..تنها شغل منفوری که سراغ داشتم همین بود..
فکر اینکه دیگه دختر نباشن..اینکه به قول کیارش بشن یه بنجل و دست دوم..اینها براشون مهم نبود..
اون دوتا رو نمی دونم ولی خودم تا پای جونم می ایستم ولی نمیذارم پاکیمو ازم بگیرن..
یه بار خدا نجاتم داد و چشمامو باز کرد..دیگه نمیذارم تکرار بشه..
تا اونجایی که بتونم وتوانشو داشته باشم جلوشون می ایستم..وگرنه..
فقط مرگ..تنها راه فرارم بود..
دوتا زن که لباس عربی به تن داشتند با سرعت به طرفمون اومدن..3 نفر مرد قوی هیکل همراهمون بودند..
یکی از اون زن های عرب با یکی از مرد ها شروع کردن به عربی حرف زدن..چیزی از حرفاشون نفهمیدم..ولی هر چی مرد می گفت زن تند تند همراه جواب سرشو هم تکون می داد..
همون مرد رو به ما با غیض گفت :برید تو..شیخ منتظرتونه..
با نفرت نگاهشون می کردم..الان باید با دیدنشون بترسم و از حال برم..ولی اینطور نبود..نمی خواستم ضعیف جلوه کنم..
باید می فهمیدن که من

1400/05/07 16:18

بهارم..نمیذارم به این زودی به خزان تبدیلم کنند..من بهارم..بهار هم باقی می مونم..
به مادرم قول دادم محکم باشم..قسم خوردم قوی باشم..پس نمیذارم به همین راحتی نابودم کنند..
اون دوتا زن افتادن جلو و 2 تا مرد هم از پشت سر هوامونو داشتن..ما 5 نفر هم دنبال اون زن ها می رفتیم..
دلم می خواست از همونجا فرار کنم..بدوم..انقدرکه محو بشم..ولی چطوری؟!..راهی برای فرار وجود داشت؟!..
به اطرافم نگاه کردم..یه عمارت با نمای سنگی که تماما از سنگ مرمر سفید ساخته شده بود..فضای اطرافش و نور چراغ ها و همین طور اب نمای بزرگی که درست روبه روی عمارت قرار داشت..یه مجسمه ی فرشته به رنگ سفید بود که از توی دستش اب به طرف پایین سرازیر می شد....
همه و همه می تونستند جذاب باشند ولی نه از دید من..از نظر من اینجا بهشت نبود..از جهنم هم بدتر بود..
بی شک اینجا و و یا شاید ادم های اینجا می تونستند ظاهری زیبا و خیره کننده داشته باشند ولی در اصل باطنی شیطانی و خون خوار دارند..
اینجا بهشت نبود..برزخ بود..برزخی که من توش دست وپا می زدم..نمی دونستم چی در انتظارمه..تنها بودم..حالا از همیشه تنهاترم..
وارد عمارت شدیم..داخلش هزار برابر از بیرونش جذاب تر بود..شبیه به قصر بود..
ولی ذره ای به چشمم نمی اومد..
بزرگ بود ولی برای من درست مثل یه قفس بود..یه قفس با میله های اهنی کلفت که دور تا دورم رو احاطه کرده بود..
وسط سالن ایستادیم..یکی از اون دوتا زن به همون مرد یه چیزایی به عربی گفت و بعد هم به طرف پله ها رفت..
یکی از زن ها روبه رومون ایستاده بود ..نگاه بدی داشت..انگار داره به یک شیء بی ارزش نگاه می کنه..ولی ما هنوز بی ارزش نشده بودیم..
با اخم غلیظی زل زدم توی چشماش..انقدر توی نگاهم نفرت وغیض جمع شده بود که به راحتی می تونست جواب اون نگاه بیخودش باشه..
با تعجب نگاهم کرد..اون 4 نفر ساکت بودن..محو تماشای زیبایی عمارت شده بودند..حتی اون دوتا که همه ش گریه و زاری راه انداخته بودند هم ساکت وایساده بودن وبا دهان باز به اطرافشون نگاه می کردن..
ولی من نه..
کسی عصا زنان از پله ها پایین اومد..نگاه همه به اون طرف کشیده شد..
یه مرد عرب که لباس سرتا پا سفید عربی به تن داشت..در حالی که لبخند بزرگی بر لب داشت شکم بزرگش رو هم داده بود جلو ..
با اون هیکل مزخرفش به طرفمون اومد..
با دیدنش چندشم شد..نگاهمو ازش گرفتم..
ما 5 نفر ردیف کنار هم ایستاده بودیم..جلومون ایستاد..

سرمو انداخته بودم پایین..ولی زیر چشمی نگاهش می کردم..جلوی هر کدوممون می ایستاد و دقیق نگاهمون می کرد..
من اخر از همه ایستاده بودم..اروم اروم با لبخند کمرنگی سرشو تکون می داد و می اومد

1400/05/07 16:18

جلو..
تا اینکه رسید به من..سرم هنوز پایین بود..
به عربی یه چیزی گفت ولی متوجه حرفش نشدم..
همون مرد گفت :شیخ میگه سرتو بگیر بالا..
به حرفش گوش نکردم ..دسته ی عصاش رو گذاشت زیر چونه م..اروم سرمو بلند کرد..نگاهش نمی کردم..ولی سنگینیه نگاه اون رو روی صورتم حس می کردم..
عصاش رو فشار داد..یعنی نگاهم کن..
دردم گرفته بود..با اخم زل زدم بهش..مرتیکه ی عوضی..
همین که نگاهش کردم..لبخند روی لباش پررنگ شد..
سرخوش با صدایی که از بیخ گلوش در می اومد گفت :ماشاالله..ماشااالله..
توی دلم گفتم :ماشاالله به اون شکم گنده ت..مرتیکه ی هیز..
نگاه اون شیفته و مشتاق بود ولی نگاه من پر از نفرت وبیزاری..سرمو کشیدم عقب..
کمی عقب رفت..با دست به یکی از زن ها اشاره کرد..یه پاکت بزرگ توی دستش بود..
داد به همون مردی که ما رو تحویل داده بود..اون هم یه لبخند بزرگ تحویل شیخ داد و تشکر کرد..
شیخ هم با رضایت سرشو تکون داد..
هر 3 مرد از عمارت رفتن بیرون..شیخ با همون زن یه کم عربی حرف زد بعد هم از عمارت خارج شد..
زن داد زد :جمیله..جمیله..
یه زن تقریبا جوون از اون طرف سالن سریع اومد بیرون..
زنی که صداش کرده بود چند کلمه باهاش عربی حرف زد..بعد هم رفت بالا..
بعد از رفتن اون..همون زنی که اسمش جمیله بود..رو به ما به فارسی گفت :همراه من بیاین..
پس فارسی بلد بود..هه..لابد اینو استخدام کردن که هر وقت دختر ترگل ورگل ایرانی تحویلشون دادن این زن زبونشون رو ترجمه کنه..

پشت سرش حرکت کردیم..اون یکی زن هم پشت سرمون می اومد..
بالای پله ها ایستادم..نگاهی به اطرافم انداختم..روبه روی پله ها یه فضایی شبیه به سالن پایین بود..دو طرفش هم به راهروهای بزرگی منتهی می شد که وقتی رفتیم جلوتر متوجه شدم چند تا در توی هر کدوم از راهروها قرار گرفته..
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد وگفت :هرکدوم از شماها تو یه اتاق می مونه..برای تک تکتون ندیمه هست که فعلا تا تکلیفتون مشخص نشده کارهاتونو اون انجام میده..
لحنش و چهره ش سرد بود..وقتی حرف می زد ته لهجه داشت..
در اتاق رو باز کرد..رفتیم تو..خودش هم همراهمون اومد..
فضای اتاق خیلی بزرگ بود..یه پنجره ی بزرگ سمت راست..یه تخت دونفره درست روبه روش بود..یه میز ارایش به رنگ طلایی هم روبه روی تخت قرار داشت..توی دیوار سمت چپ سرتاسر کمد دیواری کار شده بود..
جمیله : اول دوش می گیرین ولباس عوض می کنید..ندیمه شما رو اماده می کنه..بعد میاین پایین..شیخ باید باهاتون حرف بزنه..
رو به اون زن یه چیزایی به عربی گفت که اون هم با سر تایید کرد و از اتاق رفت بیرون..
--هر کدوم تو اتاق های خودتون میرین ..ندیمه هاتون میان توی اتاقاتون..
به من اشاره

1400/05/07 16:18

کرد وگفت :تو..توی این اتاق می مونی..
با پرخاش گفتم :من اسم دارم..تو..
پرید وسط حرفم وگفت :برام مهم نیست..اینها رو شیخ ازتون می پرسه..

در اتاق باز شد و یه زن تقریبا میانسال در حالی که لباس عربی بلندی به تن داشت وارد اتاق شد..
بقیه همراه جمیله از اتاق رفتن بیرون..
مستاصل روی تخت نشستم..سرمو گرفتم توی دستام..اینجا دیگه چه جور جهنمیه؟..
--بلند شو..
با تعجب سرمو بلند کردم ونگاهش کردم..این هم فارسی بلد بود؟!..
-تو فارسی بلدی؟!..
سرد جوابمو داد :باید حموم کنید..
زورش می اومد جوابمو بده..از جام بلند شدم..
زیر لب غریدم :مردشور خودتون و شیخ شکم گنده تون رو ببرن..
مطمئن بودم شنیده..ولی چیزی نگفت..
رفتم تو حموم که دیدم داره دنبالم میاد..
روبه روش وایسادم وگفتم :تو کجا؟..
--حمام ..
-می دونم ولی میخوام تنها باشم..
--من هم باید پیشتون باشم..
-نمی خوام..
پوزخند زد وگفت :خبر میدم یکی از نگهبان ها بیاد توی حموم مراقب باشه..
با خشم نگاهش کردم..عجب زن پررویی بود..
جوابش رو ندادم ورفتم تو..اون هم پشت سرم اومد..
زیر دوش ایستاده بودم..صورتمو گرفتم بالا.. اشک از چشمام جاری شد..ولی چون زیر دوش بودم معلوم نبود که دارم اشک می ریزم..
تصویر اریا لحظه ای از جلوی چشمام محو نمی شد..
صدای کیارش توی سرم می پیچید..(خودم کشتمش..خلاصش کردم)..
خدایا یعنی اریای من مرده؟..چرا سرنوشت ما اینجوری شد؟..حالا که عاشقش شدم چرا ازم گرفتیش؟..
اون بهم قول داد که بر می گرده..ولی رفت..برای همیشه رفت..
شونه م از زور گریه می لرزید..خداروشکر اون قسمت که من ایستاده بودم یه پرده کشیده شده بود و اون زن نمی تونست منو ببینه..


فصل دوم

حوله رو محکم دورم پیچده بودم..ندیمه رفت از تو کمد برام لباس بیاره..
-اسمت چیه؟..
همونطور که سرش تو کمد بود ..گفت :واحده..
یه لباس به رنگ سبز در اورد..انداختش رو تخت..
--بپوش..
حوله رو دورم محکم کردم ولباس رو از روی تخت برداشتم..نگاهش کردم..خیلی خوشگل بود..ولی یقه ش زیادی باز بود..استین هاش هم تور بود..
-این دیگه چیه؟..یه چیز پوشیده تر بده..
نگاهش کردم..پوزخند زد وگفت :از این بدترش هم باید بپوشی..
متعجب نگاهش کردم..یعنی چی؟!..از این بدتر؟!!!!!..
مجبورم کرد همونو بپوشم..دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم..تا می گفتم اینو نمی خوام یا اینکارو نمی کنم..می گفت نگهبان خبر می کنم..
زبون ادمیزاد سرش نمی شد..
-ولم کن..
--باید موهاتو درست کنم..
-نمی خوام..همینجوری خوبه..
یه حریر سبز رنگ گرفت جلوم وگفت :باید اینو رو موهات بذارم بعد هم نقاب بزنی..
با تعجب گفتم :نقاب؟!..برای چی؟!..
با غیض جواب داد :انقدر سوال نپرس..دستوره شیخه..
شونه م رو

1400/05/07 16:18

گرفت و محکم منو نشوند رو صندلی..
با استرس پامو تکون می دادم..بازم خوبه این حریر رو مینداخت رو سرم..
-نمیشه یه فکری واسه یقه ی این لامصب بکنی؟..زیادی بازه..
جوابم رو نداد..تا الان داشت مثل بلبل حرف می زدا..حالا لال شده..
از توی اینه به خودم نگاه کردم..صورتم ارایش ماتی داشت..موهای بلندم رو فر داد وحریر سبز رو روی موهام انداخت..از زیر موهام رد کرد وبا یه سنجاق خوشگل کنار سرم بست..
یه زنجیر که روش نگین های سبز رنگ داشت رو روی پیشونیم بست..درست لبه ی حریر..
در اخر یه نقاب که جنسش از حریر بود ولبه هاش پر بود از نگین های سبز وطلایی که به صورت ریشه از لبه ش اویزون بود..با دقت برام بست..چشمای سبزم با وجود اون همه رنگ سبز و براق پررنگ تر شده بود..
با دنباله ی همون حریر که روی موهام بود..کمی قسمت یقه م رو پوشوند..ولی باید مرتب درستش می کردم که از روی سینه م کنارنره..بازم خوبه اینو گذاشت..
یه کفش پاشنه بلند بندی به رنگ سبز وطلایی گذاشت جلوی پاهام ..پام کردم..چه جالب..اندازه بود..حتما کارشون اینه..از بس دختر با این قد وهیکل دیدن که از سایزشون هم باخبرن..
--تموم شد..باید بریم پایین..

دیگه شب شده بود..از پنجره بیرونو نگاه کردم..تاریکه تاریک بود..نگاه اخر رو از توی اینه به خودم انداختم..
باورم نمی شد این من باشم..دختری با لباس براق سبز عربی..با اون نقاب..
نمی دونم چرا یه دفعه بغض کردم..اشک نشست توی چشمام..یعنی قراره امشب چی به سرم بیاد؟!..
واحده متوجه شد ..
سریع گفت :گریه نکن..چشمات سرخ میشه ..شیخ خوشش نمیاد..
داد زدم :به درک..مرده شورشو ببرن..اه..
--ساکت شو..کسی حق بی احترامی به شیخ رو نداره..
بی توجه به حرفش به طرف در رفتم..پاشنه ی کفشم زیادی بلند بود..چند بار نزدیک بود بخورم زمین..
واحده پشت سرم می اومد..نمی دونم چرا انقدر حرصی شده بودم..کلافه بودم..اون طرف عشقم مرده بود و اینطرف داشتن منو مثل عروسک درست می کردن..که چی بشه؟..باهام بازی کنن؟..لعنت به همتون..

تند تند پله ها رو طی می کردم..یه مرد کنار پله ها ایستاده بود..برعکس اینا که لباس عربی پوشیده بودن این کت و شلوار تنش بود..پشتش به من بود..
با غیض رومو برگردوندم..برگشتم تا ببینم واحده هم داره دنبالم میاد یا نه .. 2 تا پله مونده بود که دنباله ی لباسم گیر کرد زیر پاشنه ی کفشم وهمراه با جیغ خفیفی به طرف جلو خیز برداشتم..
نمی دونم چی شد ولی فقط اینو فهمیدم که محکم خوردم به همون مرد و برای اینکه نیافتم استین کتش رو چسبیدم..
ولی با این حال روی زمین زانو زدم..با این کارم شال حریر کمی کنار رفت و سینه م معلوم شد..سریع درستش کردم..
قلبم تند تند می

1400/05/07 16:18

زد..ترسیده بودم..نگاهمو کشیدم بالا..از روی استینش که توی دستم بود..اومدم بالاتر.. نگاهم به صورتش افتاد..
یه مرد جوون با چشمان خاکستری..نگاه نافذ و سردش رو دوخته بود تو چشمای من..دستشو محکم کشید عقب..
خودمو جمع و جور کردم و از روی زمین بلند شدم..بدون اینکه ازش معذرت بخوام از کنارش رد شدم..
واحده کنارم اومد وگفت :همین اول باید دست وپا چلفتگی در میاوردی؟..اون هم جلو اقای شاهد؟..
سرجام وایسادمو با غیض گفتم :شاهد دیگه کدوم خریه؟..
با پرخاش گفت :ساکت شو..همین اقایی که خوردی بهش..شانس اوردی نزد تو صورتت..اقای شاهد این گستاخی ها رو نمی تونه تحمل بکنه..
اروم برگشتم ..تا به این به قول واحده اقای شاهد نگاه کنم..ولی اونجا نبود..
واحده بازومو کشید..
--بیا بریم..به اندازه ی کافی وقت تلف کردی..
دستمو کشیدم عقب..
-ولم کن..خودم میام..
دنبالش رفتم تو سالن..اوه اوه..اینجارو..

1400/05/07 16:18

نزدیک به 10تا مرد عرب توی سالن جمع شده بودند..اون 4 تا دختر هم درست مثل من لباس پوشیده بودند ولی رنگ بندی لباسشون با من فرق داشت..
واحده بازومو گرفت و منو برد سمتشون..کنارشون ایستادم..ردیف تو یه خط ایستاده بودیم..
سرمو بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم..5 نفر روی صندلی درست روبه روی ما نشسته بودند..4 نفر مرد عرب که سرتا پا لباس عربی به تن داشتند..و اون یکی مرد هم..همون کسی بود که جلوی پله ها بهش خورده بودم..اقای شاهد..
شیخ هم بالا نشسته بود..نگاهش رنگ رضایت داشت..سرخوش می خندید..
به زبان عربی یه چیزایی گفت.. شاهد از جاش بلند شد..رو به شیخ چند کلمه عربی حرف زد..بعد هم به طرف ما اومد..
واحده کنارم ایستاده بود..زیر لب گفتم :چی میگن؟!..می خوان چکار کنن؟!..
چیزی نگفت..
با التماس گفتم :توروخدا بگو..خواهش می کنم..
خیلی اروم گفت :همیشه اول اقای شاهد انتخابش رو می کنه..بعد نوبت به بقیه میرسه..
در حالی که سرم پایین بود با تعجب زمزمه کردم :چی رو انتخاب می کنه؟!..مگه ما کالا هستیم؟!..
--از کالا هم براشون ناچیزترین..دیگه ساکت شو و حرف نزن..برات دردسر میشه..

چیزی نگفتم ..با خشم دستمو مشت کرده بودم..در مورد دخترایی که فرستاده میشن به دبی یه چیزایی شنیده بودم ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم خودم به این روز بیافتم..
یعنی انقدر بی ارزشم که منو معامله می کنند؟!..هر کی قوی تره میاد جلو وشکارش رو بر میداره؟!..
هه..اینجا درست مثل یه جنگله..با قانون جنگل میره جلو..شیر که سلطان جنگله حق داره لذیذترین شکار رو برداره..بقیه هم لاشه های شکار رو می خورن..
از همشون متنفرم..یه مشت ادم پست و عوضی که هیچ بویی از انسانیت نبردن..
از پشت همون نقاب به تک تکشون نگاه کردم..اون مردایی که روی صندلی نشسته بودند..شیخ..وبقیه که دور تا دور شیخ جمع شده بودند..
نگاهشون از سر لذت بود..چشم های هیز وهوس بازشون روی اندام ما می چرخید..ولی نمی دونستم چرا ازمون خواسته بودن نقاب بزنیم؟!..
طبق معمول نفر اخر من بودم..بهتر..ای کاش هیچ وقت جلو نیاد..ای کاش همون موقع زمین دهان باز می کرد ومنو می کشید تو خودش..ولی همه ش ای کاش بود وبس..امیده واهی بود..پوچ و بی اساس..اینجا اخر خطه..
زور شیر از بره بیشتره..پس هر کی زور و قدرتش بیشتر باشه پیروزه؟!..
این یارو می تونه اون شیر باشه..ولی من اون بره نیستم..

از نفر اول شروع کرد..یه سیگار تو دستاش بود..
با ژست خاصی توی هوا تکونش داد و با صدای گیرایی گفت :بازش کن..
دختر که یکی ازهمون کم سن وسال ها بود با ترس زل زد بهش..
با تته پته گفت :چ..چی؟!..
محکم داد زد:نقابت..
همچین داد زد چهارستون بدنم لرزید..اون دختر که

1400/05/07 16:18

داشت پس میافتاد..
پس اینم فارسی بلده..اصلا لهجه نداشت..فارسی رو خیلی روان تلفظ می کرد..
دختر دستای لرزونش رو اورد بالا و گره ی نقاب رو باز کرد..نقابش رو برداشت..
شاهد چشماش رو ریز کرد و دقیق نگاهش کرد..اون دختر چشمان ابی زیبایی داشت..ولی صورتش معمولی بود..لباسش هم به رنگش چشماش می اومد..
بی توجه بهش اومد سروقت نفر بعدی..ولی فقط نگاهش کرد..نفر بعدی..به اون هم فقط نگاه کرد..بعدی رو هم همینطور..
انگار فقط می خواست توسط نفر اول ازمون زهرچشم بگیره..با دادی که سر اون زد مطمئنا بقیه بی چون و چرا دستوراتشو انجام میدادن..
نگاهش به من افتاد..سرمو انداختم پایین..اروم به طرفم اومد..قلبم تو دهنم بود..بی محابا می تپید..استرس داشتم..
دروغ چرا می ترسیدم..از عاقبتی که در پیش داشتم هراس داشتم..ولی تا اونجایی که می تونستم جوری رفتار می کردم که پی به ترسم نبره..
روبه روم ایستاد..با لحن خشکی گفت :نقابت رو باز کن..
سرمو بلند کردم..توی چشمام غرور ریختم..چیزی که بعد از مرگ مادرم و فهمیدن خبر کشته شدن اریا در من به وجود اومده بود..غــرور..
چشمان سبز وحشیم رو دوختم توی چشمای خاکستری و نافذش..
به حرفش گوش نکردم..بذار بفهمه مثل بقیه ضعیف نیستم..شاید برای اون یه بره ی لذیذ باشم ولی از دید خودم اینطور نبود..فوقش یه کشیده می خوردم ولی خودمو نمی بازم..
داد زد :نشنیدی چی گفتم؟..
گلوم خشک شده بود..از زور اضطراب بود..سعی کردم صدام کوچکترین لرزشی نداشته باشه..
جدی و سرد گفتم :اگر می خواستید برش داریم..پس دیگه چرا گفتید نقاب بزنیم؟..
نگاهش توی چشمام ثابت موند..از توی چشماش ناباوری رو می خوندم..فکر نمی کرد جوابش رو بدم..

به طرف میز وسط سالن رفت..نفسم رو دادم بیرون..سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد..
دوباره برگشت..همونطور که بهم زل زده بود به طرفم اومد..روبه روم ایستاد..
حالت صورتش اون رو خونسرد نشون می داد..
یه دفعه به طرفم خیز برداشت ..با خشونت بازوم رو محکم گرفت و منو کشید سمت خودش..
تا به خودم بیام گره ی نقاب توسط شاهد باز شده بود و افتاده بود جلوی پام..
نگاهم رنگ ترس داشت..دهانم باز مونده بود..
نگاهش روی تک تک اجزای صورتم می چرخید..روی چشمام ثابت موند..
زیر لب غرید :خیلی گستاخی..و همینطور زیبا..هردو رو با هم داری..غرور و زیبایی..
بازوم رو محکمتر فشرد و با لحن محکم و قاطعی تقریبا داد زد :می تونید انتخابتون رو بکنید..
همونطور که به من خیره شده بود ..با پوزخند گفت :من انتخابم رو کردم..
اشک توی چشمام جمع شد..خواستم بازوم رو بکشم بیرون ولی نذاشت..قطره قطره اشکام صورتمو خیس کرد..
تو چشمای خاکستریش خیره شدم وبا

1400/05/07 16:18

حرص گفتم : ولم کن..با من کاری نداشته باش..من کالا نیستم که میخوای بخریم..
نگاهم کرد ..کم کم اخماش باز شد...قهقه ای زد که بقیه هم زدن زیر خنده..
به تک تکشون نگاه کردم..صورت شاهد از زور خنده سرخ شده بود..انگار براشون بامزه ترین جک سال رو تعریف کرده بودم..
زیر لب غریدم :مـرض..
صدای خنده ش قطع شد..همچین زد توی صورتم که حس کردم یه طرف صورتم لمس شد..
پرت شدم و افتادم رو زمین..دستمو گذاشتم روی صورتم..
دیگه نمی تونستم هیچ جوری جلوی اشکامو بگیرم..
از سوزش این سیلی نبود..از سوزش سیلی بود که روزگار بهم زده بود..
زخمی که بر دلم بود هیچ وقت نمی خواست خوب بشه..
چون مرحمی براش پیدا نمی شد..
اروم از جام بلند شدم..رو به روش ایستادم..هر چی نفرت توی وجودم بود جمع کردم تو چشمام وبهش نگاه کردم..
بی توجه به نگاه من رو به شیخ به عربی یه چیزایی گفت..شیخ هم بلند خندید و سرشو تکون داد..
دو نفر از همون مردان عرب به طرفم اومدن..دوطرف بازومو گرفتن..
با تعجب نگاهشون می کردم..شاهد افتاد جلو و اون دوتا مرد هم در حالی که منو دنبال خودشون می کشیدن..پشت سرش راه افتادن..
خودمو می کشیدم عقب وداد می زدم :ولم کنید..منو کجا می برید؟..ولم کن..
فقط منو دنبال خودشون میکشیدن..ازاون زبون نفهم ها بیش از این هم نمی شد توقع داشت..
اشک صورتمو خیس کرده بود..هق هقم رو توی گلوم خفه کرده بودم..همین اشک ها هم زیاد بود..
جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد..راننده که لباس فرم تنش بود در عقب رو باز کرد..شاهد رفت تو ماشین..
منو هم به زور نشوندن کنارش..در رو بستن..خواستم درو باز کنم ولی باز نمی شد..قفل شده بود..
می زدم به در..حالت عصبی بهم دست داده بود..می دونستم اگر باهاش برم کار تمومه..نمی خواستم اینجوری بشه..
همچین سرم داد زد که سرجام خشک شدم..
-بتمرگ سرجات..
حرکت نکردم..پشتم بهش بود..اروم اروم برگشتم سمتش و نگاهش کردم..
با خشم ابروهاشو جمع کرده بود و به من نگاه می کرد..
-منو کجا می بری؟..بذار برم..
پوزخند زد وبه روبه رو نگاه کرد..
--بری؟..مفت به دستت نیاوردم..
نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :حالا حالاها باهات کار دارم..
تنم از نگاهش لرزید..حسم می گفت خواب های شومی برام دیده..
--بهتره ساکت باشی..اگر بخوای سر وصدا کنی فقط خودتو خسته کردی..راه به جایی نمی بری..
به صندلی ماشین تکیه دادم..احساس می کردم تهی شدم..از همه چیز..یعنی عاقبتم چی میشه؟..
راننده ترمز کرد..شاهد از ماشین پیاده شد..جم نخوردم..در سمت منو باز کرد وبی هوا بازومو گرفت و کشید ..
چندبار تقلا کردم ولی ولم نمی کرد..
وقتی برگشتم روبه روم یه عمارت که نه یه قصر رو دیدم..در اثر نور چراغی هایی

1400/05/07 16:18