گرفته بود بالا وبلند بلند می خندید..
از خنده ی بی موقع ش حرصم گرفت..صورتش سرخ شده بود..
سرشو اورد پایین..همونطور که نگاهم می کرد با لحن مسخره ای گفت :تو داری به من دستور میدی؟..اینکه دلت چی می خواد برام مهم نیست..همون کاری رو می کنی که من میگم..
با غیض گفتم :نمی کنم..من جلوی اون عرب ها نمی رقصم..به فکر یکی دیگه باشید..
به طرفم خیز برداشت و موهامو گرفت تو دستش..انقدر این عملش غیر منتظره بود که شوکه شدم..
غرید :خوب گوش کن ببین چی میگم..تو درست مثل یه برده برای من کار می کنی..بهتره از الان جایگاهت رو بدونی..دور بر ندار..تو شب مهمونی جلوی مهمون های من می رقصی..انقدر خاص و چشم گیر که دهان همه باز بمونه..
بلند تر داد زد :وگرنه باهات کاری می کنم که تا عمر داری از کرده ت پشیمون بشی..من همیشه انقدر خونسرد نیستم دخترجون..پس با دم شیر بازی نکن..
هلم داد..کمرم محکم خورد به دیوار..درد بدی توی تمام بدنم پیچید..ابروهامو کشیدم تو هم..لبام رو محکم رو هم فشردم تا صدای ناله م بلند نشه..
به طرف میز مشروب رفت ولیوانش رو برداشت..
اشکم در اومده بود..ولی نباید کوتاه می اومدم..دیگه صبرم تموم شده بود..
براش رقصیدم بستش نبود؟!..حالا ازم می خواد مثل رقاصه ها رفتار کنم؟!..بعد هم بی حیثیتم کنه؟!..
-من نمی رقصم..
انقدر بلند و کوبنده این حرفم رو زدم که لیوان توی دستش خشک شد..
با تعجب برگشت ونگاهم کرد..عصبانی شد..
--خیلی رو داری..هنوز هم رو حرف خودتی؟..
لیوانش رو محکم کوبید روی میز وبه طرفم اومد..
با ترس تو خودم جمع شدم..
شونه م رو گرفت ومنو کشید سمت خودش..
یه دستش رو دور کمرم حلقه کرد وبا اون یکی دستش هم فکم رو محکم گرفت و فشرد..
زیر لب غرید :که نمی خوای با من راه بیای اره؟..خیلی خب ..نشونت میدم..
همونطور که تو بغلش بودم دستم رو کشید..به طرف دری که انتهای اتاق بود رفت..تقلا می کردم..التماس نمی کردم..
فقط مرتب تکرار می کردم :ولم کن..دست از سرم بردار..
اون هم بی توجه منو می کشید..زورش واقعا زیاد بود..توان مقابله باهاش رو نداشتم..
در اتاق رو باز کرد..همونطور که تو بغلش بودم در رو قفل کرد..انقدر حالم بد بود و ترسیده بودم که به اطرافم نیم نگاهی هم ننداختم..
پرتم کرد رو تخت..با ترس عقب عقب رفتم وگفتم :می خوای چکار کنی؟!..
در حالی که گره ی کراواتش رو باز می کرد با تحکم گفت :می خوام حالیت کنم اینجا کی دستور میده..حق انتخاب با کیه..ولت کردم فکر کردی خبریه اره؟..
با حرص جملاتش رو بیان می کرد..رنگ از رخم پرید..احساس کردم دیگه روح تو بدنم نیست..
از سرمایی که به تنم افتاد به خودم لرزیدم..خدایا اینجا دیگه کسی نبود که نجاتم بده..
انقدر
1400/05/07 23:25