The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

همچین فکری بکنم؟! من خودم خواستم.. خودم پا پیش گذاشتم ...به میل و خواسته ی خودم ... اما دلم میخواد اینبار محرمیتمون عقد دائم باشه ... حرف بی اعتمادی هم نیست ، چون من بهت ثابت کردم کاملا بهت اعتماد دارم.. اما حس میکنم اینطوری زودتر کارارو سروسامان میدی و زودتر زیر یه سقف میریم..
- میگم گرو کشیه ، نگو نه ... ترس برت داشته که نکنه کیان با من به خوش خوشانش برسه و یادش بره چه قولی داده .. اما نگار خانوم.. من یا قول نمیدم ، یا اگه قول بدم تا تهش میرم !
- میدونم... بر پایه ی همین قدم برداشتم به سمتت .... ببین.. دلم نمیخواد ناراحت بشیو جنگ درست کنی .. بیا هر فکری میکنیم راحت به همدیگه بگیم ... من گرو کشی نمیکنم ، اما اگه به تصمیمم احترام بذاری و بریم عقد کنیم بیشتر راضی هستم
- نگران شناسنامه ی سفیدتی و سابقه ی سیاه من ، نه ؟
- باز که داری حرف خودتو میزنی .. مگه نمیگی منو میخوای ؟ مگه نیومدی خواستگاری ؟ مگه از اولم قصدمون عقد دائم نبود؟ خب چه فرقی میکنه .. همین امروز بریم محضرو عقد کنیم .. منکه حرفی ندارم

1400/05/04 17:44

شما حرفی نداری ، اما پدرشوهرت چرا.. خیلی هم حرف داره... ده روز پیش زنگ زد گفت هتل رزرو کرده ... وقتی بهش گفتم باهم کات کردیم ، نبودی ببینی چه دادی سرم زد .. میخواست به تو هم زنگ بزنه ، اما به روح مامان قسمش دادم دخالت نکنه ...گفت آرزوش دیدن عروسی مائه ... گفت هروقت آشتی کردیم خبرش کنم و تاریخ هتلو جابجا میکنه ... حالا با این وصف ... تو میخوای بدون اینکه بهش بگی شما چکاره حسنی ، بریم عقد کنیم ؟! نه .. نمیشه .. باید طبق قرارمون باشه .. یه عروسی تک .. میخوام عروسمو با پیراهن سفید تو خونم ببرم
- حق با توئه .. ولی فقط در مورد پدرتو عروسی .. چون پدرته و آرزو داره ... ولی عقد موقت دیگه نه !
ابروهاش بالا رفتو نگاهش رنگ عوض کرد...
- باشه ... ولی اینم بدون که من اگه بخوام کاری به صیغه و محرمیتو چیزی ندارم ،زنمی .. عشقمی .. مالمی ... هر وقت بخوام رو یه انگشت بلندت میکنمو میزنمت زیر بغلمو میبرمت .....
انگشت اشاره اشو مقابلم تکون دادو گفت..
- اینو یادت باشه ... حصاری برای کیان وجود نداره .... اما .. حالا که خیلی دلت میخواد زن عقدیم بشی .. باشه ، حرفی نیست ... تا یک ماه دیگه همه کارارو ردیف میکنم... ماکه چند سال صبر کردیم ، اینم روش !

کیان:

با این حرفم لبخند دندون نمایی زدو با دندون خرگوشیش دلمو بیشتر آب کرد...
آخه من چطور ازتو دست بکشم بی رحم ؟!
به صورت معصومش نگاه کردم ... بدون هیچ آرایشی .. اونقدر خواستنی بود که برای عزت نفسم مجبور شدم نگاه ازش بگیرم...
دستمو تو هوا تکون دادم... توجهش بهم جلب شدو سوالی نگاهم کرد ..
- ببین خرگوش خانم ... موش و گربه بازی نداریم... تو خرگوشی .. منم پلنگ ... هرچی تندتر و تیزتر فرار کنی ... پنجه هامو برای گرفتنت حریص تر میکنی ... تو این یک ماه قایم موشک بازی نداریم... باهم میریم هرچی لازمه میخریم ، خونه رو میچینیم ، نوبت آرایشگاه و خرید لباس عروسو خلاصه هرچی کاره انجام میدیم ... تنبلی هم نداریم... تا شب عروسیمون .. اون وقته که من میدونمو تو... در ضمن ... حواست باشه نو این مدت دل آب کردن هم نداریم !
با خنده سرشو تکون داد ... وای که خنده ها برای من دنیایی شدن ... عشق میکنم وقتی به خنده اش نگاه میکنم..
- خب دیگه .. نیشتو ببند ... جمع کن بریم..
با تعجب ایستاد..
- کجا بریم؟
- کی تاحالا داشتم چی بلغور میکردم مادمازل ؟ .. بریم زودتر کارارو ردیف کنیم ... من یک ماه دیگه بشه یک ماه و یه روز قبول ندارمو... گفته باشم...
خنده ی بلندی سردادو سرشو تکون داد..
- از دست تو کیان .. چشم ، الان میرم حاضر میشم .. خودتم برو آماده شو بریم..
- برم آماده بشم یا میترسی اینجا بمونم دیدت بزنم؟
- کیان ؟ خواهش میکنم ازت ... اینطوری نگو لطفا..
-

1400/05/04 17:45

از دست شما زنها با این عشوه ی صداتون... چشم .. بتازون خانم.. بتازون که نوبت تازوندن منم میرسه .. فقط صبر کنو ببین !
با اینکه نگاه گرفتن ازش سخته .. اما به اجبار نگاه گرفتمو از واحدش بیرون زدم.. سمت خودم رفتمو یه دوش گرفتمو لباسهامو پوشیدم... موهامو بالا زدم ... یه لباس یقه هفت سفید با شلوار جین پوشیدمو به خودم نگاه کردم..
" کور خوندی نگار خانوم.. فکر کردی دلبری فقط کار شما خانوماست ؟ من اگه بخوام از صدتا دختر دلبرترم .... یادت نرفته که گفتی سفید خیلی بهم میاد ؟ حالا ببینم خودت میتونی نگاهتو غلاف کنی یا نه ؟!"
ساعتمو به دستم بستمو از واحدم بیرون رفتم... به محض بستن در ، اونم از واحدش بیرون اومد .... با دیدنش هنگ کردم ....
مانتو و شال سفید ... شلوار مشکی ... کیف و کفش مشکی ... کفشهاش نسبتا پاشنه دار بودن ... خیلی خانومو ناز شده بود .. منو بگو میخواستم غافلگیر کنم.. نگو غافلگیر شدم .... یادم رفته بودم خودمم بهش گفتم رنگ سفید به اون بیشتر میاد !

1400/05/04 17:45

نگار:

جلوی هر مغازه که میریم ، بجای نگاه به لباسها ، تو ویترینش به تصویری که متعلق به کیانه و روی شیشه منعکس شده نگاه میکنم ...
خدا میدونه چندبار جلوی خودمو گرفتم تا دستمو تو بازوهای عضله ایش فرو نکنم ... هربار که نگاهش میکنم تپش قلبم بیشتر میشه ..
خوشحالم که عاشقم.. خوشحالم که کیانو دارم .. خوشحالم که قسمتم زنده بودنو بودن با کیان بود.. البته.. هنوز برای قضاوت زوده .. قصه ی منو کیان سر دراز دارد .. باید حسابی حواسم به حرفهاو رفتارام باشه .. به هیچ قیمتی نباید کیانو ناراحت کنم.. حالا که اونم به دل من راه اومده و به درخواستم احترام گذاشته ، پس منم وظیفه دارم لبخند روی لبشو حفظ کنم.. نه اینکه لبخندشو بپرونم...
با تکون سرش به معنای چیه ، که از شیشه ی مغازه مشخص بود ، معلوم شد زیادی بهش زل زدم .. نگاه گرفتمو سرمو پایین انداختم ...
دستش دور شونه ام نشستو سرش نزدیک گوشم اومد ..
- از چیزی خوشت اومده ؟
از شنیدن صدای بمش دلم ضعف رفت ... پلکامو روی هم گذاشتمو تارهای صوتیشو به جون کشیدم..
فشار دستش روی شونه ام بیشتر شد .. تازه به خودم اومدمو موقعیتمونو درک کردم... کمی شونه امو حرکت دادم تا شونه ام پایین بره و زیر دستش خالی بشه .. سرمو چرخوندمو به نیم رخش نگاه کردم.. اخم کردو دستشو با فشار بیشتری تو گودی روی شونه ام قفل کرد ..
- آروم بگیر از این اداها در نیار نگار .. تومال منی .. از دوماه پیش تا ته دنیا ... پس سعی کن اینو تو مغزت فرو کنی ، تو .. مال .. منی .. اوکی ؟
نگاه خشمگینشو با لبخندی جواب دادم که صورتش آروم شدو دستهاش شل شد..
- بعله که مال تو هستم ... فقط یه کم باید حد فاصلمون رعایت بشه عزیزم !
چشمهلشو ریز کردو نفسشو تو صورتم فوت کرد ...
- باشه .. هی از این لبخندهای دل آب کنی بزن.. منم که دل رحم .. کوتاه میام.. ولی به جون خودم... وقتش که برسه .. بلایی به سرت بیارم که بگی چه غلطی کردم تحریمش کردم !
با خنده ازش فاصله گرفتم .. اونم لبخند دل گرم کننده ای زدو پشت سرم راه افتاد ..
تا شب گشتیمو خرید کردیم.. شامو ناهارم بیرون خوردیم ... انواع لباس .. کیف ، کفش .. حتی لباس خواب.... وای که وقتی به خرید لباس خواب فکر میکنم سرخ میشم... داشتم از جلوی مغازه ی لباس خواب فروشی رد میشدم که یک دفعه دستم کشیده شد.. با تعجب به دستامون نگاه کردم که با ابرو به مغازه اشاره کرد... چشمام گشاد شدو خواستم دستمو بکشم..
- حتی فکرشم نکن..
دستمو محکم گرفتو با خنده جوابمو داد.
- فکر که هیچ به عملم میرسونمش .. بدو بیا ببینم...
عملا منو تو مغازه شوت کردو خودشم دنبالم داخل شد ..
با اخم نگاهش کردم که لبخند دندون نمایی زدو با ابرو به لباسها اشاره

1400/05/04 17:45

کرد ..
نگاه از چهره ی پیروزش گرفتم و به فروشنده نگاه کردم...
این دیگه چه وضعشه ؟ چهار چشمی زوم کرده رو کیان !
سرفه ای کردم تا نگاه از مرد من بگیره .. با اکراه نگاهش روی من نشستو با هزار عشوه لب باز کرد ..
- جانم عزیزم چیزی میخواستین؟
- بله .. راستش ...
به کیان نگاه کردم.. با لبخندی پر شیطنت بهم خیره شده بود .. با دیدن این نگاه شیطون لب گزیدم ... با ابرو به لباسها اشاره کرد ..
منم در جوابش ابرو بالا انداختم .. پوفی کردو خودش دست به کار شد ...
از هر مدلو هر رنگی تو مغازه بود سفارش داد .... در آخرم موقع بیرون رفتن از مغازه کنار گوشم با صدای آروم گفت ...
- حواست باشه که رنگ به رنگشو باید بپوشی !
با لبخند به حرفهاو رفتاراش فکر کردم.. دستش رو دستم نشست...
از فکر بیرون اومدمو نگاهش کردم ...
- چته نگارم ؟ تو فکری !
به شیشه ی ماشین نگاه کردمو زیر لب هیچیی گفتم ...
چی بگم ؟ بگم داشتم به ورود ممنوع ها فکر میکردم !
اون وقت کی میتونست جلوی این کیانو بگیره ؟! والا !
لبخند ریزی زدمو سرمو تکون دادمو تا خونه در سکوت به صدای ضبط گوش سپردم


همه ی کارها انجام شده .... وسایل خونه رو خریدیمو تو خونه ی جدیدمون چیدیم .. خونه قشنگیه و از اینجا خیلی بزرگتره .. سه خوابه س.. کیان میگه اتاق سومو هم سریع دیزاین کنیم که بچه اومد آماده باشه اتاقش ...
میخندمو خجالت میکشم ... با لبخند نگاهم میکنه و زیر لب طوری که من بشنوم قربون صدقه ام میره ...
دنیامون قشنگ شده .. فکر نمیکردم کیان این همه باهام راه بیاد و به نظرم احترام بذاره .. اما در کمال تعجب اصلا اصراری به باهم بودنمون نمیکنه .. فقط به شوخی تهدید میکنه که حالمو به وقتش میگیره..
شاید اگه اون اولین بارو تجربه نمیکردم کلی میترسیدم.. اما حالا ترسی ندارم .. فقط با لبخند نگاهش میکنم...
میگه لبخندهات آبه روی آتیش .... میگه چشمهات آرامبخشه .... میگه لپام جون میدن برای گاز گرفتنو دندونام .... اولین جزء صورتم که توجهش بهشون جلب شده... دندون خرگوشی صدام میزنه و میگه میخوام دندوناتو با دستام بگیرم بکشم ... تعجب میکنم از لحن جدیش .. اما اون جدی جدی میگه این کار آرزوشه !
منم در جوابش میگم پس چشمهای تو هم مال من !
همیشه به اینجای حرفمون که میرسیم ، خیره ی نگاهم میشه و میگه
- تو چشمام نگاه کن.. اگه جز خودت تو چشمم چیزی دیدی شک کن که مال تو نیست .. این چشمها تا ابد مال توئه !
با فکر کردن به حرفهاش لبخند میزنم .... لبخندی که حس میکنم قراره عمرش ابدی باشه ...
امیدوارم دیگه هیچ وقت سایه ی غم رو زندگیمون نیوفته ...
امروز قراره بریم لباس عروسمو پرو کنم.. یه مدل آستین دارو پوشیده سفارش دادم ... کیان از

1400/05/04 17:45

انتخابم خیلی خوشس اومد ... بگذریم که اولش میگفت فامیل و آشنا برام دست میگیرن ..
گفت خوشم میاد دیدن تنو بدنت فقط نصیب خودم میشه.. ولا غیر !
حالا امروز باید برم پرو ببینم خوب شده یا نه...
از واحدم بیرون رفتم.. به چهار چوب در واحدش تکیه زده بودو منتظرم بود.. با دیدنم لبخندی زدو راه افتاد..
- بدو خرگوشی که دیگه صبر ندارم.... دیدنت تو لباس عروس منتهای آرزوم بود..
از نقشه ای که براش داشتم لبخند بدجنسی میزنمو همراهش میشم ...
با استارت ماشین حرفای اونم شروع میشه...
- فقط ده روز دیگه مونده نگار .. فقط ده روز ... دیدی چقدر زودکارا ردیف شد ؟ همه چی حله ... دکور خونه هم تموم شد ... دادم یه اتاق خوابی برات ساختن... فقط بیا و ببین !
- دیدمش که ..
- نه بابا.. اونکه هنوز چیزی نبود ... مخصوص دادمش برای شب عروسیمون شاهانه کننش ... خیلی چشم گیر شده.. حواست باشه ، تو ام حسابی چشم گیر بشیا.. وگرنه انقدر اتاقمون چشم گیره که ممکنه چشمام اصلا تورو نبینه !
با چشمهای ریز شده نگاهش کردم....
- اینجوریاس ؟
- دیگه دیگه ...
خندیدو پدال گازو فشرد ....

1400/05/04 17:45

لباسم عالی شده .....با این سنگهای پرو ظریفی که روش کار شده مطمئنم تو شب درخشش بیشتری پیدا میکنه ...
به سمت اتاق پرو که طبقه ی بالای مزون بود رفتم ... خانمی هم همراهم اومد تا برای پوشیدنش کمکم کنه ... با شنیدن صدای قدم های مردونه ی کیان از حرکت ایستادمو با ابروی بالا رفته نگاهش کردم..
- شما کجا تشریف میارید؟
اخم ریزی کردو جوابمو داد...
- هم اینکه کمکت کنم بپوشیش ، هم اینکه ببینم بهت میاد یا نه !
- اول اینکه این خانم برای کمک به من هستن... نمیخواد شما به زحمت بیوفتی ، دومم اینکه داماد تا شب عروسی نباید عروسو تو لباس عروس ببینه !
تعجب تو صداش بیداد میکرد ...
- چی ؟ این خرافات چیه دیگه ؟ من تا لباسو تو تنت نبینم نمیذارم بخریش !
با لبخند به دختری که همراهمون بود نگاه کردمو گفتم..
- خانم ... مگه نمیگن اینطوری بهترو خوش یمن تره ؟
دختر که منتظر بود تو بحث ما شرکت کنه با ذوق دستهاشو بهم زدو جواب داد..
- چرا... اتفاقا هیجانش بیشتره و رمانتیک ترم میشه !
کیان با جدیت به دختر نگاه کردو دستشو به سمت راست مغازه گرفت...
- ببخشید خانم.. میشه چند لحظه مارو تنها بذارید ؟
دختر بیچاره با بهت سرشو تکون دادو ازما فاصله گرفت .. تا خواستم حرفی بزنم کیان با اخم نگاهم کردو این اجازه رو بهم نداد ..
- چی میگی مال خودت ؟ شب اول عروسی کدومه ؟ هرکی ندونه فکر میکنه ما تاحالا با هم نبودیم.... ما که این چیزا ازمون گذشته .. شب اولمونم تموم شده ... پس بهانه نیارو منو عصبانی نکن !
در جوابش اخم کردمو با جدیتی بیشتر از خودش جواب دادم...
- بله گذشته ، اما من دلم میخواد مثل وقتی که نگذشته بوده برگزار بشه ... در ضمن.. یادت نرفته که ما بهم نامحرمیمو شما نمیتونی منو ببینی !
- چه ربطی داره ... مجلسمونم آخرش یه ریزه قاطی میشه ، اون وقت چکار میکنی ؟. بهانه ی بیخود نیار نگار...... لباستم که پوشیده ست
- اون شب اگه قاطی بشه یه کلاه یا شنل تهیه میکنم تا موهامو بپوشونه ، در کل هم میشینم که اندامم معلوم نباشه ... ولی الان که جناب عالی میخوای سانت به سانت وجبم کنی خیلی فرق داره !
- من تا ده روز دیگه تحمل ندارم.. اصلا.. اصلا همین امروز میریم عقدت میکنمو خلاص .. بسه دیگه ... چقدر زور بشنوم... زنمی ... میخوام با ذره بین دیدت بزنم ، حرفیه ؟
- وای که تو چقدر زبون نفهمی .... اصلا منم لباسو پرو نمیکنم...
- اگه بد بودو سایزش مشکل داشت چی ؟
- مهم نیست !
دستاشو مشت کردو سرشو تکون داد...
- طلبم شد دوتا.. حواست باشه ....
برگشتو به دختر گفت بیاد کمکم.. منم نگاه دلخورشو با لبخند دندون نمایی جواب دادم ...

کیان:

در ماشینو براش باز کردم ... نگاهمو از شنلی که کامل روی صورتش

1400/05/04 17:46

کشیده بود گرفتم ... دلم میخواد زودتر مراسم تموم بشه و بتونم یه دل سیر نگاهش کنم ..
- خانومی .. نمیخوای شنلو بزنی کنار صورت ماهتو ببینم؟
- تموم شد ... نیم ساعت دیگه صبر کنی تمومه ..
- خب دلم تنگه بی انصاف !
- اینطوری مزه اش بیشتره ... هیجانش بیشتره .. توکه هیجان دوست داشتی ..
- والا تو بلایی سرم آوردی که دیگه نه هیجان میخوام ، نه بزنو بکوب.. فقط میخوام این نیم ساعتم تموم بشه تا زنم تا ابد مال خودم بشه ...
جوابمو نداد .. سرمو خم کردم تا صورتشو ببینم .. سرشو به طرف پنجره چرخوند..
- شما رو نما دادید آقا؟
- اووو.. رو نما .. کلید زبون ... چه خبره ؟ شما زنها خوب میتازونیدا.. بیچاره ما مردا که نه ادا اطوار شمارو داریم ، نه کسی رونما و کلیدزبون بهمون میده..
- خب میتونستی زن بشی ... مرد بودن کلی مزایا داره که این دوتا موردما اصلا به چشم نمیاد..
- بتازون نگار خانم.. بتازون که نوبت منم میشه... حالا رو بگیر.. طلبم شد سه تا... توکه به من بله میدی .. اون وقته که من میدونمو تو ...
صدای خندش بلند شدو لبخند رو لبم نشست... با بودن. نگار همه چی قشنگتر شده .. حتی حرص خوردنو صبر کردن..

با شنیدن صدای بله ی نازش نفسمو رها کردم ... گردنبندی که زنجیر طلای بلند بودو یه آویز زمرد ، از جعبه اش بیرون آوردم ... کمی. بعد از بله گفتن منو امضا کردن ، عاقد از سالن عقد بیرون رفت ... بی بی کنارم اومدو گفت شنل عروسمو بردارم.. زنجیرو تو مشتم فشردمو شنلو برداشتم ..
با دیدن صورت ماهش که آرایش کمو ساده ای داشتو موهای حلقه حلقه اش ... که به صورت جمع بودو از بعضی جاهاش تکه هایی بیرون ریخته بود یه حالی شدم .. نه از مدل موهاش سر در میارم ، نه از. آرایشش .. فقط میدونم خیلی خیلی ملوس شده...
در جواب نگاه خیره ام لبخند دلگرمی زدو. نگاه دزدید ...
پدرم جلو اومد.. هر دومون بلند شدیم.. دوباره دستم مشت شد .. زنجیرو فشردم .. تا فرصت به گردن انداختنش پیش بیاد ...
بابا مقابل نگار ایستادو پیشونیشو بوسید .. جعبه ی بزرگو سرمه ای رنگی به نگار داد ... نگارم تشکر کردو صورت بابامو بوسید...
صورت بابام از شادی درخشید... دست روی شونه اش گذاشتو پلکشو روی هم فشرد .. بعد از اینکه بابا گفت کادو رو باز کرد ، سرویس یاقوت بود .. نگار دوباره تشکر کردو جعبه رو کنار گذاشت ..
نگاهم تو نگاه بابام گره خورد .. مردو به آغوشش رفتمو زیر چتر پدرانه اش رفتم..
- خوشبخت بشید پسرم ... خیلی مواظبش یاش !
- چشم.. خیالتون راحت... نگار زندگی منه !
با اطمینان نگاهم کردو جعبه ی سبز رنگی به دستم داد...
- سند مجتمعه.. با یه وکالت نامه که به نام تو و نگار. تنظیم شده ... یه روز برید سندو به نام بزنید ..مبارکتون باشه..
-

1400/05/04 17:46

لازم به این کارا نبود..
- لازم بود... اینطوری خیال منم راحت تره..
ازم فاصله گرفت... کتایون جلو اومدو به منو نگار تبریک گفت... زیر لب تشکر کردم.. فرصت حرف دیگه ای براش پیش نیومد ، چون بی بی جلو اومدو مانع شد..
- خب دیگه.. تبریکات باشه برای بعد.. بذارید عروسو داماد حلقه هاشونو دستشون کنن ، بعد بیایید... ای بابا ..
با لبخند به چهره ی مهربون بی بی نگاه کردم ... اصلا از کتی خوشش نمیاد.. از سر دعوای منو نگار ، با اون بیچاره چپ شده...
با خنده سرمو تکون دادمو به نگار نگاه کردم..
لباس سفید رنگ حسابی تو تنش نشسته بودو اندام ظریفش خودنمایی میکرد ...
حق داشت نذاره قبل از عروسی ببینمش ... بیش از حد خواستنی شده .. منم که غیر قابل کنترل ... حق داشت دیگه ..
بالاخره زنجیرو به گردنش انداختمو سرمو کنار گوشو گردنش گرفتم. و پچ پچ کردم ..
- اینم رو نمای عروس خانم.. کلید زبونتم که بی بی بهت داد .. دیگه چی میخوای خوشگل خانوم؟
- هیچی ..
جوابش کوتاه و ریز بود.. سرمو عقب کشیدمو نگاهش کردم... صورتش گلگون شده بود ... عشق خجالتی من ...
سر جلو بردمو گونه ی سرخشو بوسیدم ...
با خجالت سر عقب کشیدو زمزمه ی کیان گفتنش دلمو بیش از پیش برد ..
دستهای کوچیکشو تو دستم گرفتمو نشستیم... حله ای که روزی تو صورتم پرت کردو تو انگشتش نشوندمو کنار گوشش گفتم..
- یبار دیگین از دستت در بیاد انگشتتو خورد خاکشیر میکنم.. حواست هست ؟
- اوهوم..
- حالا چرا امشب انقدر کم حرف شدی ؟ زبونتو موش خورده ؟
- خجالت میکشم ... انگار همه دارن نگاهم میکنن..
- خب حق دارن.. خانوم به این خوشگلی تاحالا ندیدن خب ...
خنده ی ریزی کرد.. با نزدیک شدن عکاس نگاه از دندون خرگوشیش گرفتمو به عکاس چشم دوختم..
- خب.. عروس داماد فراری از آتلیه.. اگه اجازه بدید دیگه بریم عکساتونو بگیریم..

1400/05/04 17:46

نگار:

دستمو گرفتو به وسط سالن هدایتم کرد...
خوبه که مجلسمون جداگانه برگزار میشه.. اینطوری راحتم.. نگران چشمهای بی پرده نیستم... نگران ذهن های بیمار نیستم ... نگران حرفها و حدیث ها نیستم... فقط خودممو عشقم... مرد زندگیم.. شریک روزهای خوبو سختم...
مثلا میخواد برقصه.... آروم با پاهاش رو زمین ضرب گرفته و با دستهاش بشکن میزنه ... منم همراهیش میکنم... پراز نازو طنازی ... پراز لوندی ... پر از لبخند های دندون نمایی که میدونم عاشقشونه...
نگاهم رو چهره ی شادش ثابت میمونه .... این کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید زیادی بهش برازنده ست... به بی بی بگم حتما براش صدقه بده.... یه وقت عمرمو چشم نزنن !
چشمهای سبزش درخشاننو چشمهامو هدف گرفتن ...
لبخندش واقعیه و صورتش شاداب ...
منم خوشحالم.... منم شادم.... اونقدر سبکم که انگار روحم میتونه پرواز کنه... حتی میتونم چهره ی شاد و راضی پدرو مادرمم ببینم...
مطمئنم امشب اونها هم اینجان..... دارن با لبخند نگاهم میکنن ... دلم میخواست واقعا بودن.... اما چه میشه کرد... با تقدیر که نمیشه جنگید... خدا اگه غم برام گذاشت ، شادی هم گذاشت...
اگه یه. چندسالی بی کسی برام نوشت... در عوض تا آخر عمر بیمه شدم که تنها نمونم..... میدونم تنها نمیمونم... این چشمهای مصمم کیان ، این حسو به من القا میکنه که مثل کوه پشتمه.. حتی از کوه هم محکمتر... اونقدر محکم که با هیچ زمین لرزه ای فرونپاشه ...
منم میخوام ستون های زندگیمون باشم.. پایه ی کوه زندگیم باشمو نذارم دنیا تکونش بده ....
اینو به خودمو... زندگیمو خدا قول میدم...
دستم اسیر دستهاش میشه و به سمتش کشیده میشم.... سرم رو قلبش میشینه و با آهنگ آرومی که تو فضا پخش میشه حرکت میکنیم....
نفس گرمش تو گوشم میشه و چشمم بسته میشه ...
- توچه فکری بودی ؟
- گفتنی نیست
- ناگفتنی نداریما....
- میدونم.... بذار به حساب وداع با دوران مجردی
- میدونی امشب خیلی ... خواستنی شدی ؟
سرش کمی متمایل به سمت موهام میشه ...
- مگه چطوری شدم؟
- یه جور خاص .... ناب .... بی همتا .... درخششت از ستاره ها هم بیشتره... اونقدر زیاد که نمیشه ازت چشم گرفت
- یه قولی میدی؟
- تو جون بخواه !
- همیشه... حتی وقتی پیر شدیم... تا آخر عمر... مثل حرفهای امشبو بهم بگو..... هیچ نگو اون مال اون موقع بودو دیگه از ما گذشته .... دوست دارم تا لحظه ی مرگم نجواهای عاشقانه تو بشنوم !
- قرار نشد حرفای بد بزنیا.... تا من هستم تو هم هستی ... در ضمن .... تمام عاشقانه هامو خرجت میکنم... طوری که خسته بشی !
- من از گرمای صدات هیچ وقت سیر نمیشم !
- منم از تو هیچ وقت سیر نمیشم .....
صورت به صورتم چسبوندو با حسرت زمزمه کرد...
- پس امشب کی تموم میشه ؟
موزیک

1400/05/04 17:47

به انتها رسید.... مجبور شدیم فاصله بگیریم....
اعلام کردن زمان شامه .... به اتاقی که برامون تهیه دیده بودن رفتیم... جلوی دوربین قاشق دهن همدیگه گذاشتیم.... با یک نی نوشابه خوردیم .... با یه چنگال سالاد خوردیمو من ... چقدر عاشق این به قول کیان اداها بودم....
دستم دور بازوش بودو قصد رها کردنشو نداشت... نگاهم رو نگاهش بودو قصد جدایی نداشت.... دلم.... دل تو دلش نبودو .. مدام با ضربان سهمگینش ترس تو جونم تزریق میکرد ...
شب در حال سپری شدن بود .... از هتل بیرون رفتیم... به باغی که پدر شوهرم آماده کرده بود رفتیم .... کلاه و یقه ی حجابمو با کمک خانم فیلمبردار رو سرو گردنم فیکس کردمو بعد از اطمینان از پوششم به جمع خودمونی دوست و آشنایان شوهرم رفتم ...
تا نیمه شب مجلس به راه بود.... همه ی اصرار ها برای رقصیدنو رد کردم.... رو صندلیم نشستمو به شادی بقیه نگاه کردم... کیانم یک لحظه تنهام نذاشت... حتی به خواهش دوستای صمیمیش هم اعتنا نکرد... گفت نمیخوام از عشقم دمی جدا بمونم ....
با این حرفش صدای فریاد پسرا و کف زدن دخترا بلند شد.... صورت من ملتهب شدو گرمای دستهای کیان که گره به انگشتهام زده بودن بیشتر شد....

با همه خداحافظی کردیم .... دعای بی بی و پدر کیان بدرقه ی راهمون شد ... اشک بی بی آب پشت سرمون شدو با گلی که تو دست داشتم ، به دوربین فیلمبردار بدرود گفتم.... کیان بای بای کردو درو روبه دوربین بستیم.....
نمایش تموم شد...
وقت به تصویر کشیدن رسیده .... زمان سکوت لبها و صحبت چشمها فرا رسید...
دست در دست همدیگه ... همگام باهم ... از روی گلبرگهای سرخ رنگ کف سالن عبور میکنیم.... با هر قدم ، کمی خم میشیمو شمعهایی که روی پایه های برنز هستنو روشنابخش آشیانه مون رو خاموش میکنیم....
نمیدونم بیست شمع بود یا سی تا... اما آخریش جلوی اتاق خواب خاموش شد....
با ریموت دیوار کوب اتاق خوابو روشن کرد....
کاغذدیواری سفید با تزئین های ظریفی از طلایی ... با ست تختو کنسول سفیدو طلایی رنگمون بیش از حد شاهانه کرده اتاقمونو....
پرده ی حریر بالای تخت... حس ملکه بودن رو بهم القا میکنه ....
قدم دیگه ای برمیدارم.... کیان با هر قدم همراهمه .... نگاهم رو تخت میشینه ...... گلبرگهای تازه و معطر سرخ رنگ ..... دستی روی تخت میکشم.... گلبرگهای مخملی دستهامو نوازش میکنن .....چشم میبندم.... قدم دیگه ای برمیدارم... چشممو باز میکنم.... نگاهم رو آینه ی کنسول میشینه .... بهش نزدیک میشم.... کیان پشتم میایسته ... دستش دور کمرم حلقه میشه و سرش تو گودی کنار گردنم.. روی شونه ام .. میشینه....
نگاهمون تو آینه بهم گره میخوره.....
نگاه تبدارش برام مفهومه ..... دست بالا میبرمو کلاهمو برمیدارم

1400/05/04 17:47

....
دستش جلو میادو کلاهمو میگیره .... دستم تو موهام میشینه و مشغول باز کردن گیره های داخل موهام میشم .... دستهاش همراه دستهام میشنو گیره هارو باز میکنن....
موهای حلقه شدم ، روی شونه ام میشینن...
صورتش از پشت روی صورتم میشینه ...... لبخند میزنمو دستمو به زیپ پشت پیراهن میرسونم.... منظورمو میفهمه و دستش برای کمک روی دستم میشینه .....

کیان:

یک ساعتی میشه که بیدار شدم.. اما بدون هیچ حرکتی... به پهلوی چپ دراز کشیدمو نگاهش میکنم.... صورت خواستنیشو... موهای حلقه حلقه و خرمایی رنگشو ... مژه های بلندو فرشو ... پوست مخملیشو ..
انقدر خواستنی خوابیده که دلم نمیاد بیدارش کنم... پیراهن شیری رنگ ساتنی که پوشیده.. اونو مثل فرشته ها کرده ..
سرمو کمی جلو میبرمو از فاصله ی کمتری نگاهش میکنم... یه تار مو توی صورتشه... شیطنتم گل میکنه.... شروع به فوت کردن تو صورتش میکنم... تار مو کمی حرکت میکنه ...کمی جابجا میشه ... لبخند میزنم... دوباره فوت میکنم.... اینبار تار مو مماس بینیش میشه ... کمی صورتش جمع میشه ... با لبخند صورتمو جلوتر میبرمو فوت محکمی میکنم... دستشو بالا میاره و صورتشو میخاره ....
لبامو روی همدیگه فشار میدم تا صدای خنده ام بلند نشه ... دلم میخواد مفصل اذیتش کنم... کی گفته عاشق شدی دیگه اذیتو آزار تعطیل ؟
من دلم میخواد تا آخر عمر عشقمو اذیت کنمو صدای جیغشو در بیارم !
آروم صداش میزنم...
- نگار...
جواب نمیده .. در واقع تکونم نمیخوره...
- نگار خانوم...
دوباره سکوت....
- نگاری ....
- ....
- اه.. نگار لوس نشو... پاشو حوصله ام سر رفت.. پاشو تا نخوردمت !
- ......
جواب که نداد هیچ ، پتوروهم کشید روی سرش ..
- نگار بیداری دیگه ... لوس نشو... پانشی با روش خودم بلندت میکنما....
بعله... هیچ عکس العملی نداره ... عیب نداره... غلط کرد اونی که میخواست پسر خوبی باشه ...
خنده ی خبیثی رو لبم میشینه و از روی تخت بلند میشم ...
یه پارچ آب یخ .... حسابی حال نگار خانومو جا میاره ....
به آشپزخونه رفتمو پارچو از آب یخ پر کردم ... پاورچین پاورچین به اتاق خواب رفتم.... بالای سرش ایستادمو خیلی آروم پتورو از روی سرش کنار زدم....
- بیدار نمیشی نه ؟
به جای جواب با لبخند ابرو بالا انداخت ....
باشه نگار خانوم... لبخند تحویل بده.... هنوز منو نشناختی ...
حالا آماده باش... یک .. دو ... سه !
کل پارچو روی صورتش خالی کردم ....
چشماش باز که چه عرض کنم ؟ گشاد شد.... خیلی سریع با زاویه ی نود درجه روی تخت نشست ...
چند ثانیه با بهت نگاهم کردو در آخر.... چنان جیغی کشید سرم که با حالت دو از اتاق بیرون رفتم...
- کیان..... کیان... این چه کاری بود ؟ اگه مردی وایسا ...
با تموم شدن خرفش تو چهارچوب در اتاق

1400/05/04 17:47

ظاهر شد .. از نگاه کردن به صورت خیسش با اون لباس کوتاه و موهای بهم ریخته .. سیر نمیشم...
دستهاشو مشت کردو دنبالم دوید... خندیدمو فرار کردم...
حس خوبیه.. مثل بچه ها... بازی میکنمو صدای خنده ام خونه رو پر کرده ....
دورتادور میدوئیدمو اونم به دنبالم ... گوشه پذیرایی گیرم انداخت ... پنجه هاشو نشونم دادو با حرص دندون روی هم فشرد ...
- این چه کاری بود کردی؟ موش آب کشیده شدم ... سکته کردم از ترس ... تلافی میکنم کیان....
با لبخند به ژستش نگاه میکردم ... قدم به قدم جلو اومد ... مقابلم که رسید سرشو برای دیدن صورتم بلند کرد....
با لبخندی عمیق تر سرمو کج کردم .. حرص خوردنش بیشتر شد... انگشت اشاره اش تهدید وار تو هوا چرخید .... اما تا بخواد حرفی بزنه ... دستام دورش حلقه شدو تو حصار تنم زندانش کردم...
با بهت به چشمام خیره شد...
- ببین.. موش آب کشیده شدم..
سرمو پایین بردمو در حالی که فاصله مونو به هیچ میرسوندم جوابشو دادم..
- موش نه... خرگوش !

شاید یکی از قشنگترین تجربه هام همون گوشه ی خونه بود ... یه تجربه ی تازه و خاص.. با حسی خاص .. نگاهی خاص ... و دختری خاص.. کسی که شریک عمرمه و قراره تا ابد مال من باشه ...
دختری که با هرحرکت من سرخ میشه و از استرس واکنشی نشون نمیده.. اونقدر ناوارده که اجازه ی هرکاریو به خودم میدم.. چون وقتی تعجب میکنه.. چشمهای خوشگلش گشاد میشه و انعطاف پذیریش زیاد میشه ..
هرچند که.. میدونم از خجالتش حرفی نمیزنه .. وگرنه نگاری که من میشناختم انقدر کله شق بود که بتونه منو از خونمونم پرت کنه بیرون...پس این انعطاف.. فقط یه معنی میده.. اونم اینکه ... از ته دل راضیه !
صبحانه و ناهارو یکی خوردیم.. انقدر دیر شده بود که دیگه ظهر بود.. غذاهم که نداشتیمو ناهارمون شد املت !
یه صبحانه یا ناهار کاملو مقوی ... ولی خوشمزه... با طعم انگشت های نگار... گیر دادم که باید خودش برام لقمه بگیره و دهنم بذاره. ... منم که بد ذات... هربار بندهای انگشتشو گاز میگرفتم ...

1400/05/04 17:47

صددرصد این غذا از صدتا پلوی هفت رنگم خوشمزه تره ... غذایی که طعم عشق داره ... عطرو بوی بهشتو میده ... عطری که فقط دوران کودکیم تجربه کرده بودمش..


نگار:

دوهفته از عروسیمون میگذره .... تو این مدت بی بی خونه ی سابق کیان مونده بود و اصلا نذاشت بی مادریو حس کنم... مثل یک مادر مواظبم بود ، حواسش بهمون بود.. حتی دعوتمون کرد ، خونمون اومد... هرچی لازم بود یادمون داد... خدایی لطف بزرگی به من غریبو تنها کرد... نه تنها به من ، بلکه به کیانم لطف کرد... بی بی برای منو کیان که غم نداشتن مادرو به خون کشیدیمو دیدیم نبود مادر چقدر پردرده ... وجود بی بی دنیایی ارزش داره ...
اما متاسفانه تو دنیا هیچی ثابت نمیمونه... بی بی میخواد امروز برگرده شمالو اصرارهای منو کیان برای موندنش بی فایده س...
هنوز نرفته دلم براش تنگ شده .. برای خنده های از ته دلش ... برای لپ های درشتو سرخ رنگش ... برای نگاه مهربونش ... برای دستای تپلو پر چروکش... برای نگاه منظوردارو توبیخ گرش .. برای هرچی که به بی بی ختم میشه دلتنگم.. ولی چاره نیست... اونم به خونه ی خودش عادت کرده...
بعد از کلی اشکو خواهش که زود به زود به دیدنمون بیاد خداحافظی کردو با راننده رفت ..
سرمو رو شونه ی کیان گذاشتمو به دور شدن ماشین نگاه کردم... وقتی از پیچ کوچه گذشت ، دست کیان رو شونه ام قفل شد..
- بسه دیگه.. اشکاتو پاک کن... بریم بالا یا بریم خونه ؟
نگاهی به ساختمون پر خاطره مون انداختمو بینیمو بالا کشیدم..
- بریم بالا!
دست دور کمرم انداختو همگام باهم به واحدی رفتیم که برامون پراز خاطرات تلخو شیرین بود...
رفتم دستشویی و دستو صورتمو شستم... ریمل های ریخته ی زیر چشممو پاک کردمو بیرون رفتم...
کیان رو کاناپه نشسته بودو به سقف خیره بود... کنارش نشستمو صورتشو با دستام قاب گرفتم..
- کیان من چش شده؟
با لبخند نگاهم کرد.. عمیقو طولانی ... منم در سکوت خیره ی نگاعی شدم که این روزا تمام دنیامه ...
- اولین باری که دیدمت یادته نگار؟
با لبخند سرمو تکون دادمو زیر لب گفتم نه..
- مثل بچه مدرسه ایا مانتو شلوار سرمه ای پوشیده بودی ... فکر کردم دبیرستانی هستی... بعدا فهمیدم سنت بیشتره و صورتت بی بی فیسه .. یواش یواش نظرم بهت جلب شد... یه دختر ریزه میزه و سر به زیر ... سرو وضعت زیادی ساده بود.. اصلا چشم گیر نبود.. اما همین تضاد و تفاوتت با بقیه ی دخترا... باعث شد چشمم بدجوری بگیرتت .. اونقدر که دیگه بجز نگار چیزی نمیدیدم...
سرشو جلو آوردو رو پیشونیم مهرداغی از عشق گذاشت ... با لبخند سرشو عقب کشید..
- وقتی دیدم شبا دیر میای خونه.. وقتی دیدم تنهایی .. وقتی دیدم سال به سال کسی سراغی ازت نمیگیره

1400/05/04 17:48

....
دستشو بین موهاش کشیدو ساکت شد... خودم ادامه دادم..
- در موردم بد فکر کردی ؟ مثل همه ی اونایی که میفهمیدن تنهان.. میدیدن بی کسم ... میشنیدن غریبم... اون وقت بود که میخواستن غریب کشی کنن !
- قصدم آزتر دادنت نبود .. اما اینکه فکر میکردم تا دیر وقت کجاها هستیو الکی میگی زبان تدریس میکنی ... وقتی فکر میکردم با همه بعله و برای من قیافه میگیری .... بدجوری خون خونمو میخورد !
- متاسفانه تو جامعه ی ما ، وقتی مردم میفهمن یکی بی کسه .. ناخودآگاه پنجه هاشون آماده میشه برای دریدن طعمه ی مورد نظر !
- نمیخواستم اذیتت کنم... با همه ی این فکرا.. بازم برام خاص بودی .. تک بودی ... فقط از این حرصم میگرفت که چرا جانماز آب میکشی و به من که میرسی سر به زیر میشی ... نگاهتو دوست داشتم.. پاک بود .. معصومانه بود ... وقتی از خجالت سرخ میشدی .. میفهمیدم حیا داری ... اما خب.. تو باورم نمیگنجید .... تا اینکه به چشم دیدم به هیچ مردی رو نمیدی ... اون موقع بود که عزمم جزم تر شد ... گفتم این دختر مال منه.. یعنی باید مال من بشه !
خندیدمو خودخواهی نثارش کردم... سرمو روی قلبش گذاشتمو به روبرو خیره شدم..
- ولی من ازتو میترسیدم ... به نظر من تو یه دخترباز حرفه ای بودی ...یکی که به هیچ دختری رحم نمیکنه ... میترسیدم. ازت ... اما ... کم کم ... یواش یواش .. وقتی بیشتر دیدمت .. وقتی بیشتر شناختمت ... فهمیدم .... بدجوری گرفتار نگاه سبز رنگت شدم !

یک ماه از عروسیو بخورو بخواب گذشت .. خودمم از تو خونه موندن خسته شدم.. دلم میخواد زودتر برگردم سر کارم..
باید امروز که کیان اومد باهاش صحبت کنم..
تا ظهر کارهای خونه رو کردمو ناهار پختم .. ساعت دو کیان پر سروصدا وارد شد..
- سلام... من اومدم... خانوم خانوما... کوشی پس ؟
با خنده دستی به موهای اتو کشیده ام کشیدمو پیشش رفتم ..
- سلام.. خسته نباشی !
با چشمهای ریز شده به صورتم نگاه کرد .. با سر جواب سلاممو دادو قدمی جلو اومد ..
- موهاتو چیکار کردی؟
با لبخند دستمو به موهام کشیدم...
- خوب شده ؟
اخم غلیظی کردو. کمی صداش بلند شد..
- چی ؟ خوب شده ؟ افتضاح شده .. برای چی رفتی موهاتو صاف کردی ؟ نباید از من بپرسی ؟ من عاشق موهای پرپیچو تابتم .. اون وقت تو رفتی صافش کردی؟
- اوا ... چرا اینجوری میکنی ؟ برای تنوع...
بین حرفم اومدو با صدای بلندی ادامه داد ..
- صبر کن ببینم... برای تنوع ؟ تو برای تنوع.. بدون اینکه نظر منو بپرسی رفتی آرایشگاه موهاتو صاف کردی ؟! وای نگار... من به چی بگم آخه ؟
- چرا داد میزنی ؟
رو ازش گرقتمو به اتاقم رفتم ... کمی بعد صدای قدمهاشو شنیدمو بعد حضورشو کنارم حس کردم... دستش نوازش گونه روی موهام کشیده شد...
- ناراحت نشو ..

1400/05/04 17:48

فقط بابت این خودسر بودنت عصبانی شدم.. هیچ خوشم نمیاد عین خیلی دخترا هرروز دنبال تغییر خودت باشی !
جوابشو ندادم... سرمو عقب کشیدم... همش میگه عین دخترا عین دخترا... انگار من عقده دارم ؟!
دوباره دستش رو موهام نشست...
- حالا تا چه مدت صاف میمونه ؟
- تا هر وقت که بخوام ... در واقع به خودم مربوطه !
- نگار ... یعنی به من ربطی نداره دیگه ! تا هر وقت خودت بخوای چه صیغه ایه ؟ آرایشگره نگفت تا کی صافش کرده ؟
- آرایشگر چیه ؟ خودم موهامو اتو کردم !
- چی ؟ اتو ؟ یعنی همین امروز صافه ؟ خب .. خیالم راحت شد .. فکر کردم مثل خیلی از دخترا..
نذاشتم ادامه بده.. تو چشماش خیره شدمو بین حرفش اومدم..
- یعنی چی مثل خیلی دخترا؟ رفتار دخترای دیگه به من چه ربطی داره ؟ اصلا اینکه تو خیلی از آرایشو پیرایش خانوما میدونی چه ربطی به من داره ؟ یعنی چی همش میخوای من ساده بمونم تا مثل خیلی از دخترا نشم ؟ بس کن دیگه ! اون هفته تو خونه ساپورت پوشیدم ، اخم کردی که نبینم اینو تو خیابون بپوشی ... دیروز مانتو قرمز خریدم.. با طلبکاری گفتی حق نداری بیرون بپوشیش.. فقط برات خریدم که نگی دلم میخواستش .. راه به راه میگی خوشم نمیاد مثل زنهای خیابونی لباس بپوشی .. جلب توجه نکن ... بلند نخند .. رژتو کم رنگ کن .. بسه دیگه .. خستم کردی .. امروزم که برای تنوع و دل خودمو تو موهامو صاف کردم.. داد میزنی سرم .. چقدر هیچی نگم ؟ تحمل منم حدی داره !
با چشمهای گشاد شده نگاهم کرد ...
- چی میگی نگار ؟ این همه حرف تو دلت مونده بود ؟ خوبه فقط یک ماهه عروسی کردیم !
- بله.. منم همینو میگم.. خوبه یک ماهه گذشته و تو اینجوری میکنی .. یک سال بگذره چکار میکنی ؟ نکنه قراره زندانم کنی تا شبیه اون زنها نشم ؟!
دوباره اخم کردو بلند شد...
- قرار نیست نازتو میکشم شاخ بشی برام.. پاشو بیا بیرون.. دیگه ام موهاتو صاف نکن... فرو حالت دار بیشتر بهت میاد !
در کمال بهت من از اتاق بیرون رفت.. محل ندادمو روی تخت دراز کشیدم .. بذار کمی تنها بمونه تا آدم بشه..
اما افسوس که یک ربع نشده صداش بلند شد..
- اومدی ؟
جوابشو ندادم که صداش بلندتر شد...
- نگار با شماهستما ... بیا گرسنمه !
بعله.. آقا گرسنه شونه و باید برم به وظایفم برسم .. شغل شریف خانه داری.. منو بگو میخواستم راجع به کارم باهاش حرف بزنم.. پاشم برم تا بهانه دستش ندم.. خب از علاقه این کارارو میکنه .. بهتره عین خیلی از خانومای متاهل اینطوری خودمو توجیه کنمو کوتاه بیام !
موقع ناهار بحثو باز کردم...
- کیان ؟
- چه عجب .. شوهرتو مورد لطف قرار دادیو صداش کردی ؟ جونم ؟
- میخواستم راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم !
دستاشو تو هم گره کردو بهم خیره شد..
-

1400/05/04 17:48

گوش میکنم
- راستش من عادت به بیکاری ندارم... نصف روزو بیکارمو حسابی حوصله ام سر میره !
- منکه کارمو کم کردمو عصرها شرکت نمیرم.. ظهر میام خونه و پیشتم تا شب !
- میدونم.. اما همینکه از صبح تنها و بیکارم.. خوشم نمیاد .. خب کلا عادت به بیکاری ندارم... دوست دارم کار کنم
- کار ؟
- اوهوم
- چه کاری ؟
- کار خودم دیگه ... توشرکت خودتون !
- شما که استعفا دادی !
- یعنی چی ؟
- یعنی اینکه اگه موقع عقد زن من شاغل بود .. بعد از عروسی هم چشم بنده کور.. دندم نرم.. باید با کار کردنت کنار میومدم.. اما شما قبل از عروسیمون استعفا داده بودی ... در واقع من با یه زن خانه دار ازدواج کردم ... دلمم نمیخواد زنم کار کنه..
- ولی کیان ..
اجازه نداد ادامه بدم.. دستشو مقابلم گرفتو دوباره توضیح داد ..
- منو تو سنمون کم نیست .. فرصتمونم زیاد نیست... تازه عروسی کردیم... میخواهیم ماه عسلم بریم ... بچه دارم میخواهیم بشیم.. به نظرت وقت برای کار کردنت میمونه ؟
- بچه ؟
- آره .. من کم کم دو سه تا بچه رو میخوام !
- اما من تو خونه میپوسم ... دوست دارم کار کنم.. بچه هم سر فرصت ..
- نگارم ... من دلم نمیخواد زنم کار کنه .. خوشم نمیاد صبح تا شب همه براندازت کنن.. بچه هم میخواهیم.. چون سنمون داره بالا میره.. دوست ندارم حسرت بچه دار شدن به دل جفتمون بمونه ... باشه ؟
- آخه ...
- وقت نمیکنی عزیزم.. نمیگم بشین تو خونه بشورو بپز.. برات کارگر میگیرم.. بچه دارم شدیم پرستار میگیرم .. برو کلاس شنا .. نقاشی ... بدن سازی .. نمیدونم.. هرچی که دوست داری.. اما کار نه ! دیگه ام راجع بهش بحث نکن !

سه ماه از ازدواجمون میگذره ... کیان خوبه .. مهربونه .. عاشقه ... دستو دل بازه ... هوامو داره ... منتظره لب تر کنم .. اما غیرت و تعصب بیش از حدش... گیر دادنای نا تمومش .. مقایسه هاش ... واقعا اذیتم میکنه..
یه روز بهش گفتم میخوام موهامو های لایت کنم .. فقط مخالفتشو اعلام کردو گفت رنگ طبیعی موهای خودت خوشگلتره..

1400/05/04 17:48

بهش میگم لنز بذارم.. میگه اگه زن چشم رنگی میخواستم ، یه چشم رنگی میگرفتم..
میگم پالتو سفید میخوام.. میگه جلب توجه میکنه..
اگه تو خیابون دستامو تو جیب مانتوم کنم ناراحت میشه.. میگه اندامت بیشتر تو مانتو خودشو نشون میده..
شاید روابط بیش از حدش باعث این بدبینی شده ..
بدبینیی که قبلا خودشو نشون نداده بود ، هرچند .. باید وقتی نسبت به اسم آرتین هم واکنش نشون میداد میفهمیدم.. هرچند میفهمیدمو میدونستم هم انتخاب من کیان بود ...
گیر الکی نمیده .. منم طوری نیستم که بخواد گیر بده ... اما همین دقتهای بیش از حدش تو کوچکترین مسائل .... باعث میشه فکر کنم نکنه خودشم نگاهش به زنهای اطراف اینطوریه ؟!
نباید به چیزهای منفی فکر کنم .. نباید بیش از حساسیت نشون بدم.. نباید به تعصباتش دامن بزنم..
گاهی اوقات خیلی اذیت میشم.. خودشم میفهمه .. اما با زبون بازی و اینکه همه ی اینا به خاطر علاقه س آرومم میکنه..
میگه تورو فقط مال خودم میخوام.. زیباییت مال منه..
خنده هات مال منه ..
و از همه مهمتر... همینجوری که از اول بودم بمونم !
کار کردنو که بیخیال شدم.. اونقدر دوسش دارم که به خاطرش قید خیلی مهمتر از اینهارو هم بزنم..
عشق و ازدواج .. از دختر لجبازی مثل من .. یه بره ی حرف گوش کن ساخته...
زوری نیست .. به اختیار خودمه.. عشق میکنم وقتی با اطاعتم لبخندش عمق میگیره و قربون صدقه ام میره ..
دنیامو برای داشتن این لبخندها میدم..
دوست داشتن که اندازه نداره.. درسته گاهی برام سخت میشه .. گاهی غیر قابل تحمل میشه .. گاهی نفوذ ناپذیر میشه .. اما ته تهش ... این مرد .. کیان منه... عمرمو حاصل عشقم..
تحمل میکنم... صبور میشم .. آروم میشمو آرامش میبخشم ...
به هرحال یه طرف باید نیم من بشه.. تا کی میتونیم جنگو دعوا کنیم ..
منکه میدونم بدون کیان نفسم در نمیاد .. پس باید چند صباحی کوتاه بیام ... خیلی سخت نیست.. فقط باید به قول کیان سنگین رفتار کنم.. جلف نباشم.. رنگهای جلف نپوشمو جلف بازی نکنم !
هرچند که از نظر من هیچ کدوم اونها جلف نیست.. اما نگاه مرد من ... نگاه من باید باشه !
امروز روز مهمیه ... کیان به خواسته اش رسید.. خانواده ی من دوباره از نو داره ساخته میشه .. امروز تست بارداری دادمو فهمیدم دارم مادر میشم ...
کیان هنوز خبر نداره ... میخوام شب بهش بگم ... گفتم شام بریم بیرون.. بی چون و چرا قبول کرد ... بعد از شما که برگشتیم خونه بهش میگم.. مطمئنم نمیشه تو محیط رستوران این مژده رو بهش داد .. میشناسمشو میدونن غیر قابل کنترله.. چه تو خشم .. چه تو خوشی !
به خصوص تو خوشیی که قراره مژده ی پدر شدنشو بشنوه ...
برای امشب برنامه دارم... میخوام بارونی زرشکی رنگمو

1400/05/04 17:49

بپوشم... بذار اخم کنه.. بذار گیر بده ... امشب شب منه.. دارم مادر میشم... قراره شکمم برجسته بشه ... قراره این بارونی برام تنگ بشه ...حالا که فرصت پوشیدنش هست ... حالا که میتونم خشم کیانو خاموش کنم.. بذار یه شبم من بتازونم...

کیان:

با دیدنش تو بارونی زرشکی رنگ و شالو شلوار مشکی ، دلم خواست ساعت ها نگاهش کنم... صورتش گل انداخته بودو اندام ظریفش زیباتر خودنمایی میکردن ... اما با علم به همین موضوع .. ته دلم فرو ریخت ...
اگه مردی با هدف زیر نظر گرفتن اندامش نگاهش کنه ...
سرمو تکون دادم تا به بقیه اش فکر نکنم... خودم کم زنهارو آنالیز نکردم ... نمیخوام یکی بدتر از خودم بیاد زن خودمو آنالیز کنه !
اخم ریزی کردمو بعد از جواب سلامش گفتم
- باز که رنگ چشمگیر پوشیدی !
سرشو کج کردو مظلوم نگاهم کرد .. الحق که این دختر میدونه چطور خلع سلاحم کنه !
- کیان .. گیر نده .. امشب شب منه ... میخوام خوشحالت کنم
- تا اونجایی که من میدونم نه روز مادره ، نه تولدته ، نه سالگرد ازدواجمون .. میشه علت اینکه امشب مال شما شده رو بدونم ؟
- البته .. ولی فعلا نه ! باید تا آخر شب صبر کنی ... اگه پسر خوبی بودی بهت میگم
- من پسر خوبیم .. اما شماهم مثل یه دختر گل .. برو لباستو عوض کن
- مگه لباسم چشه ؟
- چشم نیس ، گوشه ... برو عوضش کن
- نه کوتاهه ، نه تنگ .. یقه شم که باز نیست .. بیخیال شو دیگه !
- رنگش زننده س!
- رنگش شیکه .. تازه میخواستم قرمز گوجه ای بپوشم .. چون شمایی بهت تخفیف دادمو اینو پوشیدم
- نگار !
با اخمم اونم اخم کردو با جدی ترین حالت ممکن ، در حالی که خیره تو نگاهم بود ، دستشو تهدید وار مقابلم گرفت...
- خبر خوبی برات دارم.. به ارواح خاک بابام اگه ادامه بدی و به شعورم توهین کنی ، بهت نمیگم چی شده و قراره چی بشه !
کمی لبمو کج کردم... کمی به صورتش دقیق شدم... آرایش کمی داشتو صورتش از پاکی میدرخشید .. حق داره ناراحت بشه ... خیلی ملاحظه مو میکنه .. از طرفی .. مطمئنم امشب یه برنامه و خبر ساده در پیش نیست.. قضیه مهمتراز این چیزاس .. وگرنه نگار انقدر اولتیماتوم نمیداد ... به ناچار شونه بالا انداختمو به سمت اتاق رفتم..
- باشه ، ولی حواست باشه دیگه از این آبانسا بهت نمیدم.. شماهم برای خبرت گرو کشی نمیکنی !
پشت سرم اومدو سرشو از پشت به صورتم رسوند.. گونه مو بوسیدو چشم کشداری گفت...بی اختیار لبخند زدم... عین پسرایی که اولین بار از عشقشون تشویقی میگیرن...
به خواسته ی نگار رفتیم درکه .. رو یکی از تخت ها نشستیمو غذا سفارش دادیم..
- سردت نیست؟
- نه .. هوا ملسه .. خوشم میاد ... مگه تو سردته؟
- مثل اینکه من مردما... مرد که سردش نمیشه .. شما زنها فریزر بهتون وصله و مدام

1400/05/04 17:49

ویبره اید ...
خنده ی ریری کردو سرشو رو شونه ام گذاشت ...
سرم. به سرش تکیه دادمو به آسمون پر ستاره خیره شدم..
- خبرت چی بود؟
- هنوز وقتش نشده !
- وقت چی ؟
- گفتن واقعیت !
- ته صدات لرز داره.. ذوق داره .. چشمهات برق میزنن.. چی شده که مثل شب خواستگاریمون ذوق مرگ شدی ؟
سریع سرشو بلند کردو با چشم گشاد نگاهم کرد... لبخندمو که دید مشتی به بازم کوبیدو پررویی نثارم کرد...
شامو آوردن .... تا وقت شام چند بار ازش پرسیدم.. اما جوابش همون جواب اول بود .." حالا وقتش نیست " یا هنوز وقتش نشده "
اما این دل بی صاحاب من مثل سیرو سرکه میجوشه و طاقت نداره .. تند تند غذامو خوردمو اسفهامی نگاهش کردم.... با لبخند ابرو بالا انداخت...
با حرص سرمو تکون دادمو براش خطو نشون کشیدم..
- بذار بریم خونه ... یه وقت شناسیی نشونت بدم که دیگه برا من وقت وقت نکنی .... فقط صبر کن.. اینجا دستم بسته س .. خونه به حسابت میرسم خانوم !
خنده اش شدت گرفت..
- نمیتونی .. پارتیم کلفته ... نمیذاره اذیتم کنی !
با شک و شادی ازش سوال کردم ...
- نکنه ... نکنه ...
به چهره ی مصممش نگاه کردم.. به امیدی که تو چشمهاش نشسته بود ... به برقی که از اول شب تو نگاهشه ... با تردید پرسیدم..
- آره ؟
با لبهند دندون نمایی جواب داد..
- آره !
با شوق بلند شدم..
- پس چرا زودتر نگفتی ؟ یکی طلبت.. یعنی طلب جفتتون !

دستشو گرفتمو بلندش کردم.. با خنده همراهم شد ... سریع حساب کردمو درحالی که دستش تو دستم بود به سمت ماشین بردمش .. درو باز کردمو منتظر شدم سوار بشه..
با لبخند سوار شدم .. ماشینو روشن کردم..
- خب خانوم خانوما... دیگه تنها تنها خوشحالی میکنی ؟ نمیگی دل کیانم از تنهایی پوسیده ؟
- وای کیان.. اصلا فکرشو نمیکردم انقدر باهوش باشی ... از کجا فهمیدی؟
- خب معلومه .. وقتی میگی پارتیت تو خونه ستو نمیذاره حسابتو برسه.. خب میفهمم بی بی اومده و تو خونه منتظره... خیلی نامردی نگار .. بی بی اومده به من نگفتی ؟ چطور دلت اومد تنها خونه بمونه ؟ هرچند .. لابد همین حالا ها رسیده.. وگرنه تو دلت نمیاد اون تنها بمونه .. بذار بریم خونه.. به حساب جفتتون میرسم !
خنده ی بلندی کردو با چشمهایی که مملو از اشک شادی بود نگاهم کرد...
- خب برس ! اگه دلت اومد حساب جفتمونو برس !
دوباره خندیدو نگاهشو به خیابون دوخت..
- مشکوک میزنی ... منوتو که تنها میشیم...
دوباره صدای خنده اش بلند شد...
- تنها ؟ بعید میدونم !

در خونه رو باز کردم ... با تعجب به سکوتو تاریکی خونه نگاه کردم ..
- بی بی ... کجایی چشمون قشنگ ؟
نگار کنارم زدو باز خندید..
- کجاست نگار؟
- کی ؟
- بی بی دیگه ..... نکنه باز رفته اون خونه ؟
شونه بالا انداختو بی تفاوت به اتاق

1400/05/04 17:49

رفت..
- نمیدونم !
- نمیدونم چیه ؟ کجا میری نگار ؟ صبر کن جواب منو بده !
- چشم.. لباسمو عوض کنم ، الان میام !
منم به اتاق رفتمو لباسمو عوض کردم... خواستم از اتاق بیرون برم که نگاهم رو پاهای نگار نشست... پیراهن کوتاه و صورتی رنگش زیادی خواستنیش کرده ..
بی حواس به سمتش قدم برداشتمو دستم به دور کمرش حلقه شد..
- با این لباس شبیه هلو شدی !
- چی شد؟ مهمونتو فراموش کردی ؟
به نگاه پرشیطنتش خیره شدم..
- آخه تو حواس نمیذاری برای آدم !
سرمو تکون دادمو ازش فاصله گرفتم..
از اتاق بیرون رفتمو اتاقای دیگه رو گشتم.. نبود.. به نگار نگاه کردم که به چهارچوب در تکیه داده بود... دستشو گرفتمو با خودم به سمت مبل بردمش..
- بیا بشین مثل بچه ی آدم بگو چه خبره ؟
نشستو دست آزادشو روی دستم گذاشت..با محبت تو نگاه مشتاقم خیره شد..
- ما یه مهمون دعوت کردیم ... مهمونی که مدتیه پا به دنیای قشنگمون گذاشته .. البته باید چند ماهی صبر کنیم تا ببینیمش .. اما حضورش از همین حالا تو زندگیمون حس میشه.. من حسش میکنم ..
دستمو روی شکمش گذاشتو ادامه داد..
- مطمئنم تو هم حسش میکنی .. روز به روز بیشتر ... وجودی که با حضورش قراره کلی لبخند رو لب پدرو مادرش بیاره !
با بهت نگاهش کردم ... حرفاشو درک نمیکردم... مهمون ... پدرو مادر ... یعنی منو نگار ؟ منو .. نگار ...
تازه تونستم معنی حرفاشو درک کنم .. با شوق نگاهش کردمو ظرف چند ثانیه در حالی که فریاد میزدم " عاشقتم " تو خودم حلش کردم !

1400/05/04 17:49

هشت ماه مثل برقو باد گذشت ... هشت ماه از شبی که نگار مژده ی پدر شدنمو داد ... بعضی روزها خیلی سخت بود ، ویار های شدید نگار .. کم طاقتی هاش ... دستور استراحت مطلق پزشک ... تنهایی نگار ... بی مادر بودن جفتمون ... غریبی مون ... دست تنها بودنم .. همه و همه باعث شد عوارض بارداریش بیشتر باشه .. آستانه تحمل نگار کم شده .. هر روزم کمتر میشه .. منم که کاری از دستم بر نمیاد ..
بی بی وقتی فهمید داریم بچه دار میشیم یک ماهی اومد پیشمون ، اما اون بدبختم به خونه و زندگی خودش عادت داره ، نمیتونه اسیر ما بشه.. وقتی یه کم حال نگار بهتر شدو حداقل تونست کارهای ضروری رو خودش انجام بده رفت ..
منم از ترسم این چند ماهه نذاشتم نگار قدم از قدم برداره ...
یه مستخدم گرفتم که صبح به صبح میادو همه ی کارارو میکنه .. خودمم تا ظهر بیشتر شرکت نمیمونم .. قراراهای کاریمو تو شیفت صبح میذارمو زودتر میرم خونه .. باباهم هوامو داره.. بهم سخت نمیگیره .. هرچند که از اولم سخت نمیگرفت.. اما گاهی یه غرهایی میزد .. اما از وقتی ازدواج کردم دیگه ایراد ازم نمیگیره ... خودشم که صاحب دومین پسر شده و سرش گرم اون فسقلیه ...
پسر بامزه ای ... چشمهاش و صورتش اصلا شبیه من نیست .. چشمش قهوه ای و صورت گردو تپل داره ... هرچند که بچه ها همه فیسشون گرده ..
ولی در کل شبیه من نیست عین کتی شده .. شکل بابامم نشده ...
شرینه .. خواستنیه ...همه دوسش داریم.. حتی بی بی که چشم نداشت ببینتش ، حالا اگه بیاد تهران تا کامرانو نبینه برنمیگرده شمال !
اما بچه ی ما دختره ... دکتر میگفت چون دختره حالت تهوع و ویار نگار شدید تر بوده.. میگفت کلا دخترا پر سرو صدان ...
گفت این حرفها جنبه ی علمی نداره ، اما به تجربه دیده که اینطور بوده .. اما فوق العاده هوشیارو باهوش هستن ..
وقتی سونو گرافی گفت جنین دختره ، کلی ذوق کردم ... ده بیست تا بوس از صورت نگار کردم ... یه دختر تپلی و گردالی شبیه نگار ... برای دیدنش لحظه شماری میکنم ... نگارم خیلی خوشحاله ... سر از پا نمیشناسه ... میگه این دختر همه کسم میشه .. خواهر ، مادر ، دختر ، دوست ، همراز.. همه چی .. گاهی انقدر از دردو دل کردن با دخترش میگه که حسودی میکنم !
اما جدای از شوخی .. با همه ی استرس هایی که برای بارداریش کشیدیم.. با همه ی نگرانی ها و ترس از تنها بودنمون ... هر روز شاد تر از روز قبل میشیم ... این دختر هنوز نیومده به خونمون انرژی بخشیده ..
نگار انقدر ذوق داره که گاهی فراموش میکنه استراحت مطلق بوده و باید مراعات کنه .. هیچی بهش نگم میخواد کل خیابونارو بگرده تا برای خانوم کوچولو سیسمونی بخره ..
سعی میکنم بیشتر جاها خودم با ماشین ببرمشو فقط از یه

1400/05/04 17:50

مغازه خرید کنیم .. اونم در حدی که بیشتر از یک ربع رو پا نباشه ... اجازه نمیدم از این مغازه به اون مغازه بره .. والا .. زنمو که از سر راه نیاوردم !
قراره دو هفته ی دیگه که نگار میره تو نه ماه ، بی بی بیاد تهران تا موقع زایمان پیش نگار باشه .. خوشحالم که خدا بهم یه زندگی خوب و خانواده داد .. با موهبتی که کردو بهمون فرزند داد ، خوشیمون کامل شد .. روزی صدبار شکرش میکنم..
حال بد نگارم بیشتر جنبه ی روحی داره .. به خاطر اینکه فشار زیادی رو متحمل شده و سالهای زیادی از عمرشو تنها بوده ، تغییرات هورمونی که تو بارداری پیش میاد ، با شدت بیشتری خودشونو نشون دادن .. وگرنه انقدر براش سخت نمیشد ..
راضی هستم به رضای خدا ... به لطفش این بارداری پر دردسرم داره تموم میشه و به زودی خوشیمون کامل تر میشه ...
با شنیدن صدای زنگ گوشیم ، نگاه از آسمون گرفتم.. از پنجره ی اتاقم فاصله گرفتمو به سمت میزم رفتم... با دیدن اسم نگار روی گوشی لبخند رو لبم نشست ... دلمون بهم نزدیکه .. همون طور که من داشتم به اون فکر میکردم ، اونم داشته به من فکر میکرده !
- جونم مامان خوشگله ؟
- سلام
صداش بی رمق و خسته س..
- سلام.. تازه بیدار شدی ؟ انگار صدات کسله ؟!
- نه .. یه ساعتی میشه ... میگم ... نگران نشیا .. من ..
ضربان قلبم اوج گرفتو صدام بلند شد..
- چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ خوبی نگار ؟ نصف جون شدم ، حرف بزنم ببینم چی شده !
- چیزی نیست کیانم ... یه کم از وقتی بیدار شدم عرق میکنم ... سرمم گیج میره و چشمام تار میبینه .. فشارمو گرفتم یه کم بالا بود ، دارم میرم دکتر ببینه چی شده !
مغزم تیر کشید.. شقیقه ام نبض زد .... دستم به لرزه افتادو. صدام ... بیشتر شبیه خواهشی پر سوز بود ...
- چ.. چت شده ؟ داری میری دکتر؟ با کی ؟ چرا زودتر زنگ نزدی بیام ببرمت ؟ .. الان .. الان راه میوفتم میام ...نگران نباش ... به خاطر بی خوابی دیشبته .. خسته شدی ...الاان میام پیشت قربونت برم..
- نه ، نمیخواد بیای .. مگه امروز یه قرار ملاقات مهم نداشتی ؟ من خوبم .. چیز خاصی نیست.. فقط به خاطر فشارم میرم که اگه لازمه قرص بهم بده .. تو الکی خودتو اذیت نکن ... راستی .. دکترم امروز نیست ... میرم بیمارستان نزدیک خونه .. پزشک کشیک هست .. یه فشار ازم بگیره ، اصلا شاید این دستگاهه مشکل داشته..
- یا عباس ... داری میری بیمارستان ؟ اون وقت حالا داری به من میگی ؟ آخه من از دست تو چکار کنم ؟ با چی داری میری ؟
- با آژانس .. نگران نباش... انقدرم سرو صدا نکن ... به کارت برس.. فقط زنگ زدم در جریان باشی ، یه وقت زنگ نزنی خونه نباشم نگران بشی .. کیان.. من دیگه رسیدم... نگران نباش.. خوبم ..... باید قطع کنم .. کاری نداری ؟
- اگه خوبی

1400/05/04 17:50

پس چرا انقدر نفس نفس میزنی بین حرفات؟
- خوبم ... خداحافظ !
گوشیو قطع کرد ... تمام جونم به لرزه افتاد ... کتمو چنگ زدمو در اتاقو باز کردم تا برم پیشش ... اما تا خواستم بیرون برم ، دوتا مهمون آلمانیی که باهوشون قرار داشتمو دیدم که با صدای در ، از میز منشی فاصله گرفتنو به سمت من چرخیدن !

نفهمیدم چطور جلسه رو تموم کردم.. اصلا حرفاشونو نشنیدم ، فقط صحبتهای کلی زده شد و امضای قرار داد موند برای بعد ..
با آخرین سرعت خودمو به بیمارستان نزدیک خونمون رسوندم.. نگار همیشه اینجا میاد ، دکترشم اینجا هست..
ماشینو بدون توجه به تابلوی پارک ممنوع جلوی بیمارستان پارک کردمو دوان دوان خودمو به پذیرش رسوندم..
- ببخشید خانم.. نگار.. نگار مقد. اینجاست؟
- مشکلشون چی بوده؟
- بارداره .. حالش بد بود ...
- اجازه بدید..
کمی سرچ کردو سرشو از مانیتور جدا کرد ..
- درسته .. اینجا هستن.. منتقل شدن به اتاق عمل..
با لکنت بین حرفش رفتم..
- عمل؟ عمل چی ؟ چی شده ؟ چه بلایی سر زنم اومده؟
- واه.. آقا .. بردنش سزارینش کنن دیگه .. مگه اطلاع ندارین؟
- گوشیش نمیگیره .. نمیتونم باهاش تماس بگیرم... اصلا گیج شدم.. آخه اون هنوز موقع زایمانش نشده بود !
- من نمیدونم آقا ! چقدر سوال میپرسین .. برید طبقه ی سوم .. اونجا پاسخگو هستن
تشکری کردمو به جایی که گفته بود رفتم ..
مقابل درب بسته ای که ورود ممنوع روش نوشته شده بود ایستادم .. زنگی کنار در بود که فشردمش.. چند دقیقه بعد پرستاری جلوی در اومد..
- بله؟
- سلام.. من همسر خانم مقدم هستم.. گفتن داره عمل میشه .. آخه اونکه هنوز نه ماهش نشده.. چه اتفاقی براش افتاده؟
- آروم باشید آقا .. الان براتون توضیح میدم..
- چطور آروم باشم ؟ زندگیم زیر تیغه ... تک و تنها اومده اینجا .. با پاهای خودش رفته اتاق عمل.. بدون اینکه همراهی داشته باشه .. آخه من چطور آروم باشم؟
- خانمتون با فشار خونه بالا مراجعه کردن... آزمایشات لازم رو براشون انجام دادن و پروتئین ادرارشون مثبت بود ، فشار خونشونم رو به افزایش بود .. در واقع دچار مسمومیت بارداری شدن ، سر گیجه و حالت تهوع و تاری دید هم داشتن.. اول میخواستیم براشون سولفات تزریق کنیم تا وضعیتشون کنترل بشه و بتونیم جنین رو بیشتر تو محیط رحم نگه داریم ، اما پزشکشون با دیدن وضعیتشون دستور سزارین دادن.. نمیشد صبر کرد .. گویا استرسشونم زیاد بوده و باعث افزایش لخظه ای فشار خونشون میشد .. ما هم مجبور شدیم برای سلامتی مادرو نوزاد ، بدون حضور همسر و کسب اجازه ی کتبی برای عمل جراحی ، ایشونو به اتاق عمل ببریمو عملو شروع کنیم..
- خانوم.. ازتون خواهش میکنم کمکش کنید... جون زنمو نجات بدید..

1400/05/04 17:50

ببینید.. بچه برام مهم نیست... گوربابای بچه ... فقط زنم.. هرطور میشه.. هرکاری میتونید بکنید و زنمو نجات بدید.. نفسمو نبرید.. شاهرگمو نزنید.. به دکترش بگید اگه خواستن بین مادرو بچه یکیو انتخاب کنن ، مادرو نجات بدن... بچه که هیچ.. بدون نگارم میخوام دنیام نباشه !
- آروم باشید آقا .. قرار نیست اتفاق بدی بیوفته.. با ختم بارداری مسمومیت بارداری از بین میره .. خدارو شکر زود بهشون رسیدیم و مانع تشنج احتمالی شدیم .. اینجا باشید ، بعد از عمل میام بهتون اطلاع میدم
- خانوم.. توروخدا ... هرچی بخواهید بهتون میدم.. هر کاری برای سلامتیش انجام بدید
لبخند اطمینان بخشی زد..
- خیالتون راحت.. توکلتون به خدا
داخل اتاق عمل رفتو منو با اضطرابی غیر قابل کنترل تنها گذاشت..
نباید تنهاش میذاشتم... این روزها نباید تنها میموند .. لعنت به من... لعنت به طالع نحس من...
لعنت به این زندگی که برای ما تنهاییو نوشت... اگه مادرش بود .. اگه مادرم بود ... هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد ... با اون حال بد.. چطور تونسته تنهایی بیاد تا اینجا؟
دستی بین موهام کشیدمو به سقف خیره شدم ..
"خدایا .... خودت تا اینجا آوردیش .. خودت حفظش کردی .. خودت حفظش کن.. نگهش دار.. اونو به من ببخش ... نفسمو ازم نگیر "

نمیدونم چقدر گذشت .. شاید طولانی نبود .. اما برای منی که هر ثانیه گذر قرنو برام تداعی میکرد .. قرنها طول کشید ..
به محض باز شدن دری که نگاهمو خیره به خودش کرده بود ، از جا بلند شدمو از اولین نفری که بیرون اومد پرسیدم..
- حال زنم چطوره؟
متعجب جواب داد..
- زنتون؟
- نگار مقدم..
- آهان.. اون.. خوبه.. عملش تموم شد... تبریک میگم.. کوچولوتونم خوبه.. اما باید مدتی تو ان آی سی یو بستری باشه.. خانمتونم تو ریکاوری هستن.. تا یک ساعت دیگه میبرنش به بخش..
- م.. مطمئنید؟ ... یعنی .. یعنی هردوشون سالمن؟
با لبخند خیره به چشمام شد..
- بله .. سالم هستن ... اتافاقا کوچولوی هوشیاری دارید.. چشمهاشو باز کردو چشم های سبزش کاملا شبیه شماست !
لبخند زدمو زمزمه وار گفتم..
- یعنی دخترم شبیه منه؟

1400/05/04 17:50