612 عضو
???????
#تارگت
#پارت_13
×××××
درین:
شیر قهوه ای که واسه خودم آماده کرده بودم و معمولاً تنها چیزی بود که واسه صبحونه راهی معده ام می شد و با خودم تا جلوی آینه اتاقم بردم و گذاشتمش رو میز..
طبق عادت هر روزم هم یه آهنگ پلی کردم تا حین حاضر شدنم واسه رفتن به دانشگاه گوش بدم.. داشتم جورابام و می پوشیدم که یه لحظه چشمم به خودم توی آینه افتاد و خنده ام گرفت با این انتخاب آهنگم..
..من همینم اگه زشتم اگه خوشگل..
..من همینم اگه آسون اگه مشکل..
..من همینم اگه خاموش اگه روشن..
..من همینم اگه خارم اگه روشن..
..کسی نیست شب رو با من سر بکنه..
..کسی نیست بغضم و باور بکنه..
خنده ام برای این بود که این دو کلمه یه جورایی تیکه کلامم شده بود این روزا.. وقتی چه از بین دوستای دانشگاهم و چه همکارام توی رستوران.. مدام بهم پیشنهاد می دادن که تغییری توی زندگیم بدم با جلب توجه کردن واسه پسرای دانشگاه و اون هتلی که از نظرشون بهترین جای ممکن بود واسه انتخاب شریک زندگیم.. جوابم بهشون همین دو کلمه بود «من همینم!»
..غریبه تو از راه دور اومدی..
..غریبه تو از پیش نور اومدی..
..غریبه به جون هر دو مون قسم..
..که تبار عاشقا کم شده کم..
..کسی نیست شب رو با من سر بکنه..
..کسی نیست بغضم و باور بکنه..
نفسی گرفتم و نگاهم و از همون اتاق کوچیک تو خونه ای که با یه چشم چرخوندن ساده می تونستی همه گوشه و زوایاش و ببینی گردوندم.. گوشه و زوایایی که فقط و فقط با حضور من پر می شد..
- واقعاً هم کسی نیست!
یه قلپ از قهوه ام و خوردم و به محض سوختم زبونم صدام بلند شد:
- خاک بر سرت که هنوز نفهمیدی چقدر باید وایستی تا خنک بشه احمق!
با چیزی که از اینترنت یاد گرفته بودم سریع رفتم از تو آشپزخونه یه کم شکر پاشیدم رو زبونم و گذاشتم تا آب بشه و برگشتم تو اتاق..
یه نگاه به ساعت کافی بود تا بفهمم زیادی وقت تلف کردم و دیگه وقت زیادی واسه حاضر شدن و رسیدن به دانشگاه ندارم.. واسه همین به کارم سرعت دادم و حین مرتب کردن لبه مقنعه ام جلوی آینه زیر لب زمزمه کردم:
- من همینم.. اگه زشتم اگه خوشگل!
نگاهم کشیده شد سمت صورتم و لبخندی که خوب می دونستم می تونست یکی از قشنگی های چهره ام محسوب بشه.. خیلی وقت بود که یاد گرفته بودم بی اهمیت به همه بدبختی های زندگیم لبخند بزنم.. چون اول از همه حال خودم خوب می شد و بعد.. حال کسی که این لبخند و می دید..
برای همین شعر و عوض کردم و خوندم:
- من همینم.. خیلی ساده خیلی خوشگل!
???????
#تارگت
#پارت_14
دیگه قافیه اش جور در نمی اومد وگرنه یه خودشیفته هم به تهش می چسبوندم که صفاتم کامل بشه.. هرچند که این فقط و فقط.. تو خلوت و تنهایی خودم بود و چقدر خوب می شد اگه این خودشیفتگی و اعتماد به نفس و.. تو برخورد با بقیه هم از خودم نشون بدم!
کارام که تموم شد راه افتادم سمت در و بعد از برداشتن کتونی هام از توی جاکفشی.. رفتم بیرون و در و قفل کردم.. یه پام و گذاشتم رو پله های منتهی به پشت بوم و مشغول بستن بند کفشام شدم.. تو همون حینم داشتم به این فکر می کردم که دیگه زیادی رنگ و رو رفته شده و بهتره که عوضشون کنم.
امروز فردا بود که سمیع چشمش به کفشام وقتی که از زیر دامن لباسم بیرون می زنه بیفته و باز با اون صدای نحسش تاکید کنه که بیشتر حواست روی تیپت باشه چون اینجا مشتری های باکلاسی میرن و میان!
همینجوریشم.. به زور ازش اجازه گرفته بودم که به جای کفشای پاشنه داری که بقیه پرسنل می پوشیدن.. بذاره من کتونی بپوشم تا راحت تر بتونم کارم و انجام بدم!
کوله ام و برداشتم و نفس تنگ شده ام و یه ضرب بیرون فرستادم و از پله ها رفتم پایین.. خواستم بی سر و صدا از جلوی خونه دایی اینا رد شم تا مجبور به سلام و احوالپرسی نشم چون همینجوریشم دیرم شده بود ولی.. زن دایی فریده از من زرنگ تر بود و انگار منتظر جلوی در وایستاده بود که نذاشت یه قدمم از درشون فاصله بگیرم و سریع در و باز کرد..
- درین جان؟
چشمام و محکم بستم و تو دلم با نهایت بی ادبی نالیدم:
«درین جان و درد بی درمون!»
ولی به خودم بابت این بی ادبی حق می دادم چون هربار که این جان به آخر اسمم می چسبید.. یعنی زن دایی یه کاری ازم می خواد تا براش انجام بدم!
لبخندی که رو لبم نشست اینبار کاملاً مصنوعی بود و مطمئن بودم که اون تاثیر لازم و رو مخاطب نمی ذاره وقتی برگشتم و گفتم:
- جانم؟
ولی مطمئنم زن داییم متوجه اون تاثیر نمی شد.. یا می شد و خودش و می زد به اون راه که گفت:
- قربون دستت.. پول قسط قرض الحسنه این ماه و بدم می بری بدی به حاج خانوم فرجی؟ همینجوریشم داییت دو روز دیر بهم پول داد.. دوست ندارم بد حساب بشم!
تمام فحش و بد و بیراه هایی که توی دلم داشتم نصیب این صورت خندونش می کردم و کنار زدم و با نگاهی نمایشی به ساعت دور دستم گفتم:
- زن دایی به خدا دیرم شده.. کلاسم یه ساعت دیگه شروع می شه.. با این وضعیت ترافیک...
یه کم مکث کردم و برای اینکه دلش و نشکونم گفتم:
- پول و بدید من شب که از هتل برگشتم میدم
???????
#تارگت
#پارت_15
- خیلی دیر می شه درین جان!
- خب میگید چیکار کنم؟ بعد از دانشگاه یه راست میرم هتل.. دیگه اینوری نمیام که..
اینبار قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
- آخه بعد از دانشگاهتم دیر می شه.. حاج خانوم گفت فقط تا ظهر هستم! الهی قربونت برم یه کاریش بکن.. الآن خانوما واسه کلاس قرآن میان.. من که نمی تونم پشت در نگهشون دارم که برم و برگردم..
- آخه زن دایی.. به این خانوم فرجی چرا پیشنهاد نمی دید که پول و به حسابش کارت به کارت کنید.. هم امنیتش بیشتره هم دیگه انقدر وقت صرف پول نقد گرفتن و بردن تا در خونه اش نمی کنید..
- بابا اون پیرزن بنده خدا چه می فهمه کارت به کارت چیه! سخته براش.. یاد نمی گیره این چیزا رو! اون موقع حساب کتابا از دستش در میاد!
«حالا نیست تو خیلی می فهمی این چیزا چیه که میندازی گردن اون پیرزن بدبخت!»
نفسم و فوت کردم و یه بار دیگه نگاهم و به ساعتم دوختم.. روز دیگه بود.. به خاطر نداشتن قدرت نه گفتنم.. بی برو برگرد قبول می کردم ولی امروز.. واقعاً نمی رسیدم که قبل از دانشگاه یه مسیر دیگه برم.. اونم روزی که باید سر کلاس استاد تقوی سخت گیر به موقع حاضر می شدم..
واسه همین بی رودرواسی گفتم:
- به خدا امروز نمی رسم.. باید کلی راه تا ایستگاه مترو پیاده برم.. بخوام قبلشم برم یه مسیری که کلاً از مترو فاصله داره اون وقت..
حرفم هنوز تموم نشده بود که صدای صدرا بلند شد:
- مامان بگو من می برمش!
زن دایی نگاه پر اکراهی به سمت خونه انداخت و دوباره برگشت سمتم:
- هان؟ می خوای صدرا ببردت؟
کاملاً می تونستم دروغی بودن این پیشنهاد و تشخیص بدم.. اگه صدرا می تونست بره اصلاً چرا به من گفت؟ از اول می داد صدرا می برد با ماشینی که تازه براش خریده بودن که مثلاً انگیزه پیدا کنه واسه درس خوندن!
ولی.. منم از جونم سیر نشده بودم که این پیشنهاد و قبول کنم.. همین مونده بود صدرا درس خوندن واسه کنکور و ول کنه و نیم ساعت واسه من وقت بذاره.. اون موقع رتبه کنکورش شونزده رقمی هم که می شد.. زن دایی می گفت به خاطر اون نیم ساعته که رفت درین و رسوند و برگشت..
- نه نمی خواد.. بدید پول و خودم میرم!
- الهی قربونت برم که انقدر مهربونی.. وایستا الآن میارم!
رفت تو و منم همونجا با تکیه به دیوار وایستادم و چشمام و بستم.. کاش امروز استاد تقوی همیشه منظم و با دیسیپلین هم تصمیم بگیره دیر بیاد سر کلاس.. یعنی می شه؟ خدایا خودت یه کاریش بکن.. در حد یه پنجر شدن لاستیک ماشین.. نه بییشتر!
???????
#تارگت
#پارت_16
با صدای جر و بحث یواشکی زن داییم و صدرا به زور جلوی لبخندم و گرفتم. حالا جدا از بحث کنکور.. نمی فهمیدم اینهمه تلاش زن دایی برای دور نگه داشتن صدرا از من برای چیه!
نه الآن که از یه زمانی به بعد.. نه می ذاشت راحت با هم حرف بزنیم و نه زیاد با هم تنها بمونیم.. حتی به تنها موندنمون تو همین دو طبقه هم راضی نمی شد..
نمی دونم از من اطمینان نداشت و فکر می کرد می خوام مخ پسرش و بزنم.. یا از پسر هیجده ساله خودش یه چیزایی دیده بود که ترجیح می داد جانب احتیاط و به عمل بیاره..
کاش روم می شد که بگم من قصد ازدواج ندارم و بر فرضم اگه یه روزی قصدش و پیدا کردم.. ملاک هام با پسر عزیزدردونه شما زمین تا آسمون فرق داره.. اولیشم پنج سال اختلاف سنیه..
بماند که ظاهرشم چنگی به دل نمی زنه ولی خب.. در هر صورت پسر خوبیه و من دوسش دارم.. ولی فقط به عنوان یه برادر کوچیکتر.. همین!
- بیا درین جان.. دست گلت درد نکنه! من الآن زنگ می زنم به خانوم فرجی میگم داری میای!
پول و گذاشتم تو کیفم و سرم و براش تکون دادم و با یه خداحافظی زیر لب زدم از خونه بیرون..
زن داییم خیلی وقت بود که فهمیده بود من تحت هر شرایطی حرمت دایی جمشید و نگه می دارم و تو روی اون و خانواده اش در نمیام و این اواخر.. شدیداً داشتم حس می کردم کارای زن دایی شکل سوء استفاده گرفته به خاطر همین رفتارهای خودم.
اینکه هر کاری می کرد و هر تقاضایی که داشت من هیچی نمی گفتم و انجام می دادم یه جورایی به این باور رسونده بودش که بدجوری مدیونشونم..
ولی خب.. در واقع همچین چیزی نبود و من داشتم چوب رفتار اشتباه خودم و می خوردم.. وقتی من.. به جز پولی که دایی تو مناسبت ها به عنوان عیدی یا تولد بهم می داد.. هیچ وقت پولی ازشون نگرفتم و از وقتی تواناییش و پیدا کردم رفتم سر کار و دستم تو جیب خودم بود.. چرا باید انقدر در برابرشون کوتاه می اومدم؟!
حتی اون سوییتی که بهم داده بودن.. در واقع یه خرابه بود و من با مبلغی که از پول پیش خونه قبلیمون مونده بود بازسازیش کردم که بشه توش زندگی کرد.. تا با وجود اصرارهای بیش از حد داییم برای اینکه با اونا زندگی کنم و تنها نباشم.. حداقل یه جای مستقل برای خودم داشته باشم و سربارشون نشم!
اما انگار همینکه زیر سایه اونا داشتم زندگی می کردم.. واسه یکی مثل زن داییم کافی بود تا فکر کنه حقی به گردن من داره و من.. یکی از اصلی ترین مشکلاتم.. شایدم اصلی ترین مشکل زندگیم.. همین کوتاه بودن زبونمه! وگرنه خیلی حرفا می شد زد!
???????
#تارگت
#پارت_17
جلوی خونه خانوم فرجی وایستادم و زنگ و زدم.. انگار منتظر بود که خیلی طول نکشید تا در باز بشه و منم که لحظه به لحظه استرسم بیشتر می شد واسه دیر رسیدن به دانشگاه با قدم های بلند حیاط نسبتاً بزرگ خونه اشون و طی کردم و وارد ساختمون سه طبقه اشون شدم.
پله های ورودی و دو تا یکی بالا رفتم طوری که وقتی در باز شد و من به جای خانوم فرجی با اون مرد جوون رو به رو شدم.. جوری به نفس نفس افتاده بودم که چشماش درجا گرد شد و نگاهش نگران..
- حالتون خوبه؟
آب دهنم خشک شده بود.. ولی هرچی که بود قورت دادم و آروم لب زدم:
- ممنون!
نگاه گیجی به راه پله ها و طبقه دوم انداختم.. تا جایی که یادمه خانوم فرجی طبقه اول بود و تنها زندگی می کرد.. حالا این آقا تو خونه اش چی کار داشت؟
- اممم.. ببخشید.. من با حاج خانوم فرجی کار دارم!
مرد نجیب و محترمی به نظر می رسید که سرش و انداخت پایین و مثل خودم آروم و محترمانه جواب داد:
- الآن میان.. دارن با تلفن صحبت می کنن! بفرمایید تو!
به وسوسه پرسیدن «شما چه نسبتی باهاش دارید؟» غلبه کردم و حین دست کشیدن بی هدف به مقنعه ام لب زدم:
- نه خیلی ممنون! منتظر می مونم!
ولی وقتی دو سه دقیقه همونجا وایستادم و نه پسره رفت نه خانوم فرجی اومد.. کلافه از این وقتی که همینجوری داشت تلف می شد.. پول و از تو کوله ام درآوردم و گرفتم سمت پسره..
- ببخشید.. من.. من دیرم شده! امکانش هست این و بدید به حاج خانوم؟ خودشون در جریانن.. ولی محض اطمینان بگید پول قرض الحسنه فریده خانومه!
لبخندی رو لبش نشست و نگاهش و از روی دست دراز شده ام به صورتم دوخت..
- همیشه انقدر زود اعتماد می کنید؟
وا رفته نگاهش کردم و لب زدم:
- چطور؟
- حتی نمی دونید من چه نسبتی با خانوم فرجی دارم که می خواید این پول و به من بدید.. نمی ترسید این وسط اتفاقی بیفته که به اسم شما تموم شه؟
- خب.. خب آخه..
لبخند خجالتزده ای رو لبم نشست و نگاهم و از چهره به شدت مثبتش گرفتم..
- بهتون نمیاد..
- همین اعتماد کردن از رو ظاهر آدماست که میگم کار درستی نیست.. پول و نگه دارید به خود حاج خانوم تحویل بدید.. با اجازه اتون من مرخص می شم..
رفت و منم هاج و واج همونجا موندم.. هرچند که راست می گفت.. منی که یه بار چوب این اعتماد بیجا رو خورده بودم حالا نباید دوباره از همون سوراخ گزیده می شدم!
???????
#تارگت
#پارت_18
اما تاخیر کلاسم انقدر بهم استرس وارد کرده بود که این چیزا حالیم نباشه و خوشبختانه بلافاصله بعد از رفتنش خانوم فرجی بالاخره اومد و پول و ازم گرفت و من که سعی می کردم با تند و هول هولکی حرف زدنم بهش بفهمونم عجله دارم.. سریع خداحافظی کردم که گفت:
- درین جان یه لحظه وایستا!
برگشتم سمتش و با درموندگی بهش زل زدم که گفت:
- فریده خانوم گفت دیرت شده و باید بری دانشگاه.. آقا علیرضا.. بچه خواهرمه.. الآن میگم تا یه جایی برسوندت.. نگران نباش..
- نه نه حاج خانوم من خودم...
حتی واینستاد تا حرفم تموم بشه و برگشت تو خونه.. منم یه پام و با حرص کوبوندم به زمین و دندونام و محکم به هم فشار دادم به خاطر ملعبه شدن تو دستای این دو نفر و رفتارای خاله زنکیشون!
واقعاً فکر می کردن خیلی زرنگن و من نفهمیدم همه این نقشه ها و برنامه های امروزشون به خاطر اینه که من و این آقا علیرضا با هم رو به رو بشیم که بلکه یه جرقه ای بینمون بخوره و احتمالاً هم بچه خواهر خانوم فرجی از عذب بودن در بیاد و هم من از وبال گردن بودن واسه زن داییم!
چشمام و بستم و نفسم و فوت کردم.. خدایا هیچ آدمی و به این درجه از بیچارگی نرسون که یه عده به خودشون اجازه بدن این شکلی بازیچه اش کنن!
خیلی طول نکشید که پسره یه بار دیگه جلوی در ظاهر شد و بدون حرف و نیم نگاهی به من کفشاش و پوشید.. به وضوح حس می کردم نسبت به چند دقیقه قبل.. کلافه تره و این و از اخمای درهمش می شد تشخیص داد..
احتمالاً اونم در جریان این نقشه بسیار هوشمندانه و پیش بینی نشده قرار گرفته بود و حالا با نهایت اجبار و اکراه قصد داشت من و برسونه!
ولی منم راضی نبودم این مسئله رو بهش تحمیل کنم اونم وقتی خودم هیچ تمایلی نداشتم.. واسه همین وقتی از خونه بیرون رفتیم و اون راه افتاد سمت ماشینش.. یه کم فاصله گرفتم تا صدام از آیفون به گوش خانوم فرجی که شک نداشتم ما رو زیر نظر گرفته نرسه و آروم گفتم:
- من خودم میرم.. زحمت نمیدم به شما! با اجازه..
راه افتادم و چند قدمم رفتم و هیچی نگفت.. انقدری که مطمئن شدم حدسم درسته و اونم ناراحت شده از این موضوع ولی بالاخره دنبالم اومد و گفت:
- می شه خواهش کنم تشریف بیارید.. زحمتی نیست من.. می رسونمتون!
روم و برگردوندم سمتش که دستش و رو بینیش گذاشت و با چشم و ابرو به آیفون اشاره کرد.. پس اونم خاله اش و به قدر کافی می شناخت و می دونست داره صدامون و می شنوه!
- تو راهم یه کم صحبت می کنیم و.. بیشتر با هم آشنا می شیم.. نظرتون چیه؟
???????
#تارگت
#پارت_19
کاملاً مشخص بود که این حرف و فقط برای اینکه به گوش خاله اش برسه به زبون آورد منم به ناچار برگشتم و سوار شدم تا ببینم وقتی از این مسئله.. درست مثل من.. راضی نیست! چرا اصرار داره به رسوندن من!
تا اینکه خودشم سوار شد و راه افتاد و زیر لب لا اله الا اللهی زمزمه کرد و ساکت شد.. منم ترجیح دادم هیچی نگم تا خودش شروع کنه که پرسید:
- شما هم در جریان این عملیات حیاتی واسه نجات نسل بشر قرار گرفتید درسته؟
سرم و به سمتش برگردوندم و با تعجب زل زدم بهش که لبخندی زد و گفت:
- خاله من یه جوری اصرار به ازدواجم داره.. که انگار با مجرد بودنم نسل بشر قراره منقرض بشه!
منم لبخندی زدم و نگاهم و به رو به روم دوختم..
- درست مثل زن دایی من!
توی دلم جمله ام و ادامه دادم و گفتم:
«البته اون بیشتر نگران نسل بچه خودشه.. نه نسل بشر!»
- با اونا زندگی می کنید؟
- بله.. البته تقریباً مستقلم ولی خب..
- می فهمم!
خواستم بگم خوشحالم می فهمید و حداقل تو این یه مورد شانس آوردم که مورد پیشنهادی زن داییم و خانوم فرجی.. یه آدم فرصت طلب چشم چرون که از هر موقعیتی واسه چسبوندن خودشون به طرف استفاده می کنن نیست.. ولی روم نشد چیزی بگم تا اینکه خودش پرسید:
- چند سالتونه؟
- بیست و سه!
پوزخندی زد و سرش و به چپ و راست تکون داد:
- فکر می کنی من چند ساله ام باشه؟
با این حرف جرات گرفتم که واضح تر نگاهش کنم.. چهره جا افتاده ای داشت با موهای قهوه ای تیره مرتب و معمولی که اسم مدل خاصی نمی شد روش گذاشت و ریش پرفسوری و پر پشتش که قیافه اش و مردونه تر کرده بود.. چهره اش ویژگی خاصی نداشت که تو ذهن آدم بمونه و کاملاً معمولی بود.. با این حال به نظر نمی رسید سن زیادی داشته باشه و فقط رو حساب چند تا تار موی سفید لا به لای موهاش گفتم:
- سی و سه.. سی و چهار!
لبخندی که راه به راه می زد و یه بار دیگه رو لبش نشوند و گفت:
- چهل و یک!
چشمام گشاد شد و با بهت لب زدم:
- اصلاً بهتون نمیاد!
- خوبه! امروز فهمیدم هم آدم بده بودن بهم نمیاد و هم سنم!
چیزی نگفتم تا اینکه به خیابون اصلی رسیدیم و پرسید:
- از کدوم ور برم؟ دانشگاهتون کجاست؟
با دست به خیابون رو به رویی اشاره کردم و گفتم:
- بی زحمت کنار همین ایستگاه مترو نگه دارید من دیگه مزاحمتون نمی شم!
- بگید کدوم دانشگاهه!
اسم دانشگاه و خیابونش و که گفتم سری تکون داد و بی اهمیت به حرف من پیچید سمت راست و گفت:
- اون مسیر این ساعت ترافیک نیست.. با ماشین زودتر می رسید تا مترو!
- آخه نمی خوام مزاحمتون بشم!
- زحمتی نیست
???????
#تارگت
#پارت_20
جوری یه کلام و قاطع حرف می زد که اصرار و تعارف بیش از حد بیخود و بی فایده به نظر می رسید و منم از خدا خواسته ساکت نشستم و نگاهم و به ساعت ماشین دوختم..
در هر شرایطی دیر می رسیدم ولی خب حالا که معطل موندنم تو ایستگاه مترو و اون پیاده روی تا دم دانشگاه حذف شده بود.. می تونستم امیدوار باشم تقوی در کنار عصبانیتش من و تو کلاس راه میده..
با این حال استرس نمی ذاشت آروم بگیرم و گوشیم و از تو کیفم درآوردم و یه پیام واسه آفرین فرستادم:
«دانشگاهی؟»
«آره.. کجایی تو؟»
«من تو راهم ولی دیر می رسم! دارم می میرم از استرس!»
« دیوونه این چه حرفیه! بیا حالا یه کاریش می کنیم نترس!»
- شاغلید؟
گوشیم و برگردوندم تو کیفم و نیم نگاهی بهش انداختم..
- بله!
- شغلتون چیه؟
یه لحظه یاد زن دایی فریده افتادم.. وقتی کسی ازش می پرسید شغل درین چیه سریع می گفت تو هتل کار می کنه.. یه جورایی در نظرش پیش بقیه عیب بود که بگه گارسونه و خب حقم داشت.. چون ممکن بود تو ذهنشون به این فکر کنن که چرا بهم خرجی نمیدن و مجبورم گارسون بشم یا حتی گهگاهی جای بقیه وایستم و به خاطر اضافه حقوق.. خدمات اتاقا رو انجام بدم!
حالا انگار این طرز فکر روی منم اثر گذاشته بود که جواب دادم:
- تو هتل کار می کنم!
- رشته اتون هتل داریه؟
- امممم.. نه زبان می خونم!
- آهان پس مترجم هتلید!
نفس عمیقی کشیدم و دستام و تو هم چلوندم.. باز دم دور و بریای زن دایی گرم که بعد از اون سوال دیگه سعی نمی کردن ته و توی شغل من و در بیارن.. این یارو که دیگه خیلی پیله بود و به همین راحتیا قانع نمی شد!
اینبار خجالت و کنار گذاشتم و لب زدم:
- تو رستوران هتل کار می کنم.. گارسون اونجام!
قبل از اینکه حرفی بزنه یا عکس العملی نشون بده سریع گفتم:
- البته بهم قول دادن که وقتی درسم تموم شد.. به عنوان مترجم و مسئول رسپشن استخدام شم!
- خیلی خوبه! انشالله موفق باشید!
- ممنون!
خوشبختانه دیگه تا وقتی برسیم جلوی دانشگاه حرفی نزد. منم تمایلی نداشتم همین سوالایی که پرسید و ازش بپرسم.. چون لزومی نداشت و خودشم فهمیده بود تمایلی به این آشنایی و پیش رفتن با برنامه های اون دو نفر ندارم.. البته امیدوار بودم فهمیده باشه!
تا اینکه به محض نگه داشتن ماشین یه نیم چرخ به سمتم زد و گفت:
- می تونم شماره اتون و داشته باشم؟
???????
#تارگت
#پارت_21
آب دهنم و قورت دادم و با ناباوری زل زدم بهش.. یعنی.. واقعاً قصد آشنایی داشت؟
- برای چی؟
دستی رو صورتش کشید و نگاه کلافه اشو به بیرون دوخت..
- نمی دونم چه جوری بگم.. راستش من..
نفسش و بیرون فرستاد و یه ضرب گفت:
- من یکی و دوست دارم!
با این حرف منم نفس راحتی کشیدم و منتظر ادامه حرفش شدم..
- یه نفری که.. مورد پسند خانواده ام و.. همین خاله خانومی که حرف اول و می زنه نیست.. ولی اینکه تا این سن و سال ازدواج نکردم.. نشون میده که خاطر اون یه نفر چقدر برام عزیزه و من.. حاضرم چند سال دیگه هم صبر کنم تا به دستش بیارم..
بی اختیار لبخندی رو لبم نشست.. چقدر جای اون یه نفر بودن می تونست لذتبخش باشه.. وقتی یکی انقدر دوستت داشته باشه که حاضر نشه تحت هیچ شرایطی جایگاهت و توی زندگیش بده به یکی دیگه!
- اینا رو همین اول گفتم که بدونید.. قصد و غرضی ندارم و مزاحم زندگیتون نمی شم.. اینطور که فهمیدم شما هم تمایلی به این روش آشنا شدن ندارید و حس کردم که با حرف خاله ام تو عمل انجام شده قرار گرفتید درسته؟
خیره به دستام سرم و به تایید تکون دادم.. کاش زودتر می رفت سر اصل مطلب..
- اگه موافق باشید.. برای اینکه هم من.. هم شما.. یه مدت راحت بشیم از این تعیین تکلیف کردنا.. یه کم طبق نقشه اشون پیش بریم.. بعد با یه دلیل و بهونه ای تمومش کنیم و بگیم.. به تفاهم نرسیدیم.
لبم و به دندون گرفتم و نگاهم و دوختم به ساعت ماشین.. وقت همینجوری داشت می گذشت و من هنوز تو این ماشین بودم..
- فکر نمی کنم.. لزومی به این کار باشه! به هر حال.. اونا که مستقیم این پیشنهاد و به ما ندادن.. فقط.. یه جوری رفتار کردن که مثلاً ما اتفاقی هم و ببینیم و..
- شاید برای شما اینطوری باشه.. ولی خاله من مستقیم بهم گفت با چه دیدی به شما نگاه کنم و خب.. بدون تعارف و اغراق میگم که شما.. یکی از مناسب ترین و بهترین موردهایی هستید که.. توسط خاله ام معرفی شده و من هیچ دلیل و بهونه ای ندارم واسه رد کردن این پیشنهاد!
- ممنون.. لطف دارید!
- حقیقت و گفتم! می دونم شاید براتون سخت باشه و شاید.. اصلاً *** دیگه ای تو زندگیتونه و نخواید چیزی بدونه.. اگه اینجوریه من درخواستم و پس می گیرم..
- نه کسی نیست ولی...
- پس خواهش می کنم کمکم کنید.. من تجربه اش و داشتم.. وقتی چند باری با یه دختری بیرون رفتم و اون دختر حالا به هر دلیل من و نخواسته.. تا چند وقت خاله ام موردی پیشنهاد نمی داد و منم آرامش داشتم.. اگه الآنم شما این لطف و در حق من بکنید و خاله ام ببینه که حداقل من تلاشم و کردم و بازم نشد.. یه عمر ممنون و مدیونتونم! وگرنه حتی اگه شما اعلام کنید راضی نیستید انقدر تلاش
می کنه واسه این دو سه بار بیرون رفتن.. که واقعاً من یکی کم میارم و مطمئناً شما هم اذیت می شید!
1400/10/06 03:46???????
#تارگت
#پارت_22
نچ کلافه ای گفتم و زل زدم به صورتش..
- من.. من دوست دارم کمک کنم ولی.. اینجوری هم درست نیست! اون موقع من باید دنبال یه دلیل و بهونه بگردم واسه نخواستن شما!
- همین اختلاف سنی بهترین دلیل نیست؟ بگید از ظاهرش مشخص نبود ولی بعد از چند تا برخوردمون و حرفایی که زدیم فهمیدم دنیامون با هم فرق داره.. منم همین حرف و می زنم.. اینجوری دیگه کسی به خودش اجازه نمیده مجبورمون کنه.
- ببینید آقای..
- علیرضا هستم!
مکثم واسه این بود که فامیلیش و بگه ولی حالا که خودش گفت منم به اسم صداش زدم:
- آقا علیرضا! این یه کم عجیب و غیر منطقی نیست.. که یه آدم عاقلِ چهل و یک ساله.. هنوز تحت تاثیر بزرگترا و چه می دونم حرف خاله اش باشه؟! وقتی یه نفر هست که انقدر دوسش دارید.. چرا بیخیال حرف اطرافیان نمی شید؟ حتی اگه به قیمت طرد شدن و ندیدنشون باشه.. به نظرم اون یه نفر که انقدر براش صبر کردید.. ارزش داره که از این به بعد زندگیتون و باهاش شریک بشید!
لبخند خسته و غمگینی رو لبش نشست و گفت:
- این چیزا فقط به حرف قشنگه.. شور و تب و تابشم مال همین سن جوونیه.. وقتی تو دل ماجرا قرار می گیری.. می بینی انقدری هم که فکر می کنی راحت نیست.. به خصوص وقتی اون یه نفر.. تو رو با همه خانواده ات بخواد.. نه تنها و بی *** و کار.. اونم تمام این سال ها به خاطر من صبر کرده.. حق داره دلش بخواد روز خواستگاری.. پیش خانواده اش سربلند باشه و بگه این بود کسی که به خاطرش ازدواج نکردم. وگرنه یه پیر پسر چهل ساله که حتی نتونسته خانواده اش و با خودش ببره خواستگاری دختری که می خواد.. چه امتیاز ویژه ای می تونه داشته باشه نسبت به بقیه خواستگارایی که تا الآن داشته؟
دلم سوخت براش. نزدیک بیست سال ازم بزرگتر بود و نه می خواستم و نه می تونستم یه کاری کنم که هی ازم خواهش کنه..
نمی دونم شایدم فقط به خاطر دیرتر از این نرسیدن سر کلاس بود که آروم گفتم:
- باشه قبول!
- واقعاً ازتون ممنونم.. هرجور که بتونم جبران می کنم لطفتون و!
خواهش می کنمی گفتم و بعد از رد و بدل کردن شماره واسه هماهنگی قرار بعدی و تشکر واسه رسوندنش پیاده شدم و با قدم های بلند راه افتادم سمت دانشگاه..
اینم یه بدبختی دیگه بود که انگار باید بیشتر از بقیه بدبختی های زندگیم نگران و دلواپسش می شدم.. زن دایی فریده.. تا حالا انقدر جدی تو این مسئله دخالت نکرده بود و حالا.. یه جورایی غیر مستقیم از نظر خودش و مستقیم از نظر خودم.. بهم فهموند بهتره هرچه زودتر بار و بندیلم و جمع کنم و برم!
???????
#تارگت
#پارت_23
فکر دیر رسیدن به کلاس و تحمل عصبانیت های استادم.. تو یه لحظه انقدر شدید شد.. که فکر و خیالات اضافی رو پس زدم.. یا حداقل موکولش کردم به یه وقت دیگه و به قدم هام سرعت دادم.
ولی همینکه پام و تو راهروی دانشگاه گذاشتم.. با دیدن تجمع دانشجوها جلوی کلاسمون قدم هام شل شد و با تعجب زل زدم بهشون..
تا اینکه از لا به لای جمعیت چهره سرخ شده آفرین جلوی چشمم جون گرفت و صدای بلندش تو گوشم پیچید:
- تو غلط کردی.. یه بار دیگه دست تو کیف من بکنی میگم حراست بیاد پدرت و دربیاره! شهر هرته مگه اینجـــا؟ جزوه می خوای بگو خودم بهت بدم غلط می کنی دست می کنی تو کیف مــــن!
سریع دوییدم سمتشون تا ببینم با کی داره اینجوری حرف می زنه که با شنیدن صدای نفر دوم در عرض یک ثانیه فهمیدم این جنجال واسه چیه و پاهام به زمین چسبید..
- چته حالا چرا وحشی بازی درمیاری؟ تو کیفت طلا جواهر داری می ترسی بدزدم؟
قضیه خیلی سریع برام روشن شد با شنیدن صدای آراد.. دوست پسر آفرین که همه دانشگاه می دونستن جونشون واسه هم در میره و این دعوا.. نشون می داد که آفرین داره دوستی و در حقم تموم می کنه و واسه عقب انداختن وقت کلاس همچین جنجال مسخره ای رو راه انداخته!
لبخندی که داشت به خاطر این حرکت جسورانه اش رو لبم شکل می گرفت با شنیدن صدای استاد تقوی درجا از بین رفت:
- تمومش کنید دیگه.. با هر دوتونم! یا این دعوای مسخره رو ببرید یه جای دیگه و بیخودی وقت کلاس و نگیرید یا بگم حراست دانشگاه همین الآن بیاد به روش خودشون تکلیفتون و روشن کنن!
آفرین تا دهنش و باز کرد حرف بزنه چشمش یه لحظه به من افتاد و همونطور که جواب و استاد و داد به صورت نامحسوس با دستش به من اشاره کرد که برم تو کلاس..
- آخه استاد اولین بارش نیست.. دیگه داره عادت می شه براش.. من چقدر ساکت بمونم؟
خوشبختانه استاد تقوی پشتش به من بود و ندید که با قدم های آروم به کلاس نزدیک شدم و خودم و از پشت جمعیت فرستادم تو..
انگار آرادم من و دید که قبل از استاد به حرف اومد و سریع گفت:
- باشه معذرت می خوام.. دیگه تکرار نمی کنم قول میدم!
- باشه اگه قول میدی اشکال نداره.. بریم دیگه وقت کلاس و نگیریم! استاد تو رو خدا ببخشید!
خنده ام گرفته بود از کاراش.. نه به اون دعوای شوری که راه انداخت.. نه به این آشتی کردن بی نمکشون! استاد تقوی هم این کلافگی رو با تکون دادن سرش به چپ و راست نشون داد..
ولی خب.. همه می دونستن به خاطر بابای آفرین.. که دوست صمیمی و قدیمیش بود نمی تونست زیاد چیزی بهش بگه و آفرین هم یه جورایی از این قضیه به خاطر من سوء استفاده کرد و من واقعاً ازش ممنون بودم..
???????
#تارگت
#پارت_24
هم چوب خط غیبتم.. هم دیر رسیدنم سر کلاس استاد تقوی پر شده بود و من باید خیلی محتاطانه این ترم و تموم می کردم و اگه این امدادهای غیبی نبودن.. بدون شک توسط این استاد بد عنق و بی رحم حذف می شدم!
آفرین که رو صندلی کناریم نشست یه بوس برام فرستاد و من لب زدم:
- دیوونتم به خدا!
روم و برگردوندم سمت آراد که مثلاً به خاطر دعواش با آفرین اون سمت من نشسته بود که نبیندش و من کف دو تا دستام و به نشونه تشکر به هم چسبوندم و بی صدا لب زدم:
- جبران می کنم!
چشمکی زد و اون اخم جذابش و رو صورتش نشوند که نشون بده هنوز بابت اون جنجال عصبانیه و آفرین یه کم صندلیش و بهم نزدیک کرد و دم گوشم گفت:
- پدر سگ و می بینی چه جوری داره با اخمش دلبری می کنه؟
- دلبری دیگه واسه چی؟ مگه دعواتون واقعی بود؟
- آره یه کم قهر بودیم.. ولی وقتی به خاطر تو بهش رو انداختم نه نگفت.. این مرام گذاشتنش من و دیوونه کرده دیگه..
بی صدا خندیدم ولی استاد تقوی که بدجوری روی من فوکوس کرده بود احتیاج به شنیدن صدای خنده ام نداشت و همین دیدنش کافی بود تا چشم غره بدی بهم بره و خفه ام کنه!
کاش می دونستم مشکل این آدم با من چیه.. جز غیبت ها و دیر رسیدنم سر کلاس.. هیچ مشکل شخصی یا مشکلی توی درسش نداشتم و اکثر نمره هام بالا بود.. آخه یه آدم بی حاشیه و کم سر و صدا مثل من.. چه مشکلی می تونه ایجاد کنه که حالا اینجوری برام شمشیرش و از رو بسته..
آفرین که همیشه اینجور موقع ها قضیه رو جنایی می کرد می گفت حتماً یاد عشق قبلیش که بهش خیانت کرده رو براش زنده می کنی و من با اینکه به حرفش می خندیدم ولی بعضی وقتا شک می کردم که نکنه واقعاً همین باشه.. وگرنه این حجم از خشم و حتی گاهی اوقات نفرتی که تو چشمای یه استاد دانشگاه نسبت به دانشجوش دیده می شه.. اصلاً طبیعی و منطقی به نظر نمی رسه..
*
- میگما! ما هم اصلاً نفهمیدیم دعواتون زرگری بود!
به محض رفتن استاد.. یکی از همکلاسی هام رو به آفرین گفت و آفرین هم با صدای بلند خندید..
- باریکلا به شما! با سه چراغ روشن رفتی مرحله بعد!
- نمکدون! رفیقت دیر رسیده بود که حراست چوب می کرد اونجات!
دست انداخت دور گردن من و جواب:
- آدم واسه رفیقش جونشم میده! اونجاش پیشکش!
- کشتی من و تو با این رفیقت.. خدایی بدجوری سوژه کردید خودتون و تو دانشگاه با این اسم «داف» که رو تیمتون گذاشتید!
قبل از اینکه آفرین چیزی بگه.. یکی از همکلاسی های به شدت از دماغ فیل افتادم چینی به بینیش انداخت و نگاه متعجبش و به ما دو تا دوخت..
- شما اسم خودتون و گذاشتید داف؟
???????
#تارگت
#پارت_25
یه جوری می خواست بفهمونه شما کجاتون به داف ها می خوره و خب در برابر چهره اون.. من و آفرین زیاد حرفی برای گفتن نداشتیم ولی خب آفرینم طبق معمول کم نیاورد و جواب داد:
- اسم خودمون نه عزیزم اسم گروه دو نفرمون! سه تا حرف مشابه آخر اسممون و که حذف کنیم می مونه سه تا حرف دال و الف و ف.. که سرهمش می شه داف!
- آهان! میگم آخه! تعجب کردم.. فکر کردم از نظر ظاهری همچین اسمی روتون گذاشتید!
- نترس عزیزم.. به خاطر سلامتی تو هم که شده همچین ادعایی نداریم!
- چه ربطی به من داره؟
سقلمه ای به پهلوش زدم که دیگه تموم کنه ولی آفرین به این راحتیا کوتاه بیا نبود..
- از اونجایی که خیلی برات مهمه سر دسته همه داف ها و پلنگ های دانشگاه باشی و برای اینکه از بقیه عقب نمونی هر روز تو یه نقطه از صورت و بدنت ژل فرو می کنی.. می ترسم یهو خدای نکرده تو این راه سر خودت و به باد بدی و اگه بخوای یه حرف ساده هم بزنی پوستت از چند جهت بشکافه! اون موقع عذاب وجدانش می مون واسه ما! خیالت راحت باشه عزیزم تنها کسی که با هر قدمش تو دانشگاه هزارتا کشته مرده میده خودتی و بس.. بذار ما بی شکل و شمایلا با بازی حروف اسممون خوش باشیم!
دختره یه کم خیره خیره به آفرین نگاه کرد و بعد بلند شد.. حین بیرون رفتنش از کلاس با عصبانیت حرف زد:
- من چرا باید شخصیت خودم و پایین بیارم با دهن به دهن گذاشتن بیخود با تو!
- از داشته هات حرف بزن عزیزم.. دیگه شخصیتی نمونده که بخوای پایین و بالاش کنی!
دختره که رفت پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:
- ولش کن بابا.. حوصله داری باهاش کل کل می کنی؟ بچه ها همه می شناسنش دیگه.. کسی محل نمیده بهش به خاطر همین رفتاراش!
- نه آخه حرصش خیلی وقته تو جونمه! فکر کرده نمی دونم داره راه به راه به آراد نخ میده و تیک می زنه.. جلف عوضی! خجالتم نمی کشه با اون لباش که شبیه *** شتره! کی دلش میاد اون لبا رو ببوسه آخه؟ من جای پسره باشم روشون بالا میارم..
روش و که به سمتم برگردوند متوجه خنده ای که داشتم به زور مهارش می کردم شد و توپید:
- بخندی با پشت دست می زنم تو دهنتا! حرص تو هم تو جونمه با این راه به راه دیر کردنات!
کوله ام و برداشتم و همونطور که بلند می شدم که بریم بیرون با درموندگی گفتم:
- دست رو دلم نذار.. چاره داشتم خودمم چند تا تو دهنی به خودم می زدم تا یاد بگیرم انقدر بیخودی بله و چشم و باشه نگم به این و اون!
???????
#تارگت
#پارت_26
خیلی سریع حالم و فهمید و دنبالم راه افتاد..
- باز زن داییت؟
سری به تایید تکون دادم و اخمام رفت تو هم با یاد برنامه ای که امروز واسه ام چیده بود!
- اینبار بند کرده به شوهر دادن من.. تیر اولش و پرت کرده.. معلوم نیست جنگ اصلی کی شروع بشه!
- یعنی چی؟
جریان پسره و قراری که با خواهش و التماس باهاش گذاشتم و تعریف کردم که پوف کلافه ای کشید و گفت:
- آخه زنه چیکار داره به شوهر کردن تو!
- دردش فقط بچه اشه! می ترسه با موندن من تو اون ساختمون بچه اش به گناه بیفته!
- خب بره جلوی بچه جَــ...
- هیـــــس!
با نگاهی به دور و بر صداش و پایین تر آورد و گفت:
- نمی تونی تو روش بگی من فعلاً قصد ازدواج ندارم؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم که خودش سرش و به تایید تکون داد و گفت:
- بله می دونم.. از این زبونا نداری! من به درد یکی مثل زن داییت می خورم که سر تا پاش و صبح به صبح بشورم و بذارم تو آفتاب که تا شب خشک شه!
پامون و گذاشتیم تو حیاط دانشگاه و منم نفس عمیقم و به شکل آه بیرون فرستادم.. فقط خودم و خدای خودم می دونستیم که منم چقدر دوست داشتم یکی باشم مثل آفرین که از زبون کم نیارم.. ولی خب.. نمی شد!
- حالا یارو چه ریختیه؟
- کدوم یارو؟
- همونی که برات لقمه گرفتنش!
- چه فرقی می کنه؟
- میگم یعنی.. اگه مورد خوبیه و دستش به دهنش می رسه.. خب تو هم ازش استفاده کن واسه خلاص شدن از شر اون خونه و سایه ای که رو سرت افتاده!
- آفرین چهل و یک سالشه!!! تقریباً بیست سال ازم بزرگته!
- پوووووف.. ولم کن بابا.. الآن دختر شونزده ساله میره با شوگرددی هفتاد ساله اش عشق و حال می کنه.. تو هنوز درگیر سن و سالی؟!
- خب سن و سال هیچی.. من که بهت گفتم طرف خودش یکی و می خواد.. انقدری که حاضر شده تا این سن به خاطرش صبر کنه و سمت ازدواج نره.. بعد من برم خودم و بندازم بهش؟!
- اینا همه حرفه! مورد مناسبی پیدا نکرده بود تو این سال ها.. وگرنه بعد از چند دفعه بیرون رفتن و معاشرت با تو.. باید خیلی خر باشه که تو رو ول کنه و باز بره سراغ همون!
رفتیم تو سلف دانشگاه و ترجیح دادم دیگه حرفی در جواب آفرین نزنم.. خودش می دونست نظر من نسبت به این مسائل چیه و باز مطرحش می کرد..
???????
#تارگت
#پارت_27
وقت ناهار نبود.. نشستیم پشت میز و آفرین رفت یه کیک و نسکافه بخره و بیاد که چند دقیقه بعد با لبای آویزون شده دوباره نشست رو صندلیش..
- چیه؟
- نسکافه تموم شده بود!
- نچ خب یه چیز دیگه می خریدی!
عین بچه های دو ساله سرش و انداخت بالا..
- من این ساعت فقط نسکافه می خورم!
سرم و به چپ و راست تکون دادم خواستم خودم بلند شم و برم یه چیزی بخرم که سریع مچ دستم و گرفت و نگهم داشت..
- بشین بشین.. آراد داره میاد!
- خب بیاد!
- هیـــــــس بشین.. نمی خوام از اینجا که رد می شه تنها باشم.. یه کم حرف بزن با من مثلاً حواسم بهش نیست!
چشمام و محکم بستم از این بازی های بعضی وقتا به شدت بچگانه اشون.. ولی به خاطر لطف امروزش نتونستم چیزی بگم و الکی مشغول حرف زدن شدم و اونم در حالیکه همه حواسش به آراد و دوستاش که داشتن نزدیک می شدن بود چند بار «آهان» گفت و سرش و به تایید حرفم تکون داد..
تا اینکه با قرار گرفتن یه سینی یه بار مصرف روی میزمون که توش دو تا لیوان نسکافه بود جفتمون خشک شدیم و سرمون و برگردوندیم سمت آرادی که اصلاً برنگشت تا به ما نگاه کنه و حین حرف زدن با دوستاش فقط سینی و گذاشت و رفت!
آرم تبلیغاتی روی سینی نشون می داد که از کافه جلوی دانشگاه خریده و تا اومدم این و به آفرین بگم خودش با بغض لب زد:
- الهی براش بمیرم..
زل زدم تو چشمای اشکیش.. بدون شک این آدم یه دیوانه به تمام معنا بود که با این حجم علاقه و دوست داشتن.. بازم باهاش قهر می کرد..
- می دونه من این ساعت نسکافه می خورم رفته از کافه جلوی دانشگاه خریده آورده.. وای خدا!
سرش و برگردوند واسه پیدا کردن آراد که جلوی در سلف دیدش و سریع از جاش بلند شد..
- من الآن میام!
با نگاه دنبالش کردم که دیدم دویید سمت آراد و انقدر با این حرکتش جلب توجه کرد که وقتی از پشت خودش و چسبوند به آراد و محکم بغلش کرد.. سر همه بچه ها به سمتش چرخید و یا براش دست زدن.. یا متلک انداختن و مسخره کردن..
ولی آفرین هیچ اهمیتی به هیچ کدوم نداد و شک نداشتم با همین حرکات جسورانه.. آراد و جذب خودش کرده بود.. چون اونم راضی از این حرکتش.. لبخندی رو لبش نشست و کشوندش یه گوشه که با هم حرف بزنن..
با لبخند نگاهم و از صحنه عاشقانه ای که رقم زد گرفتم و خواستم نسکافه ام و بردارم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد..
یه شماره ناشناس بود و همین ناشناس بودن ترس تو دلم انداخت... ولی.. از چهار رقم مشابه آخرش قبل از اینکه فکرای منفی به سرم راه پیدا کنه شناختمش..
شماره علیرضا بود که هنوز وقت نکرده بودم تو گوشیم سیوش کنم.. در حالیکه اون خیلی جلوتر از من بود که اولین برنامه اشم ریخت و
قرارش و گذاشت:
«اگه مایل هستید.. آدرس محل کارتون و برام بفرستید.. پنجشنبه شب میام دنبالتون!»
???????
#تارگت
#پارت_28
×××××
نگاهم از پنجره شیشه ای اتاقم به طبقه پایین و سالن اصلی شرکت که مشتری ها می رفتن و می اومدن بود که با چند ضربه به در اتاقم بدون اینکه روم و برگردونم گفتم:
- بیا!
در که باز شد.. به خیال اینکه مسئول خدماتمونه و چایی برام آورده لب زدم:
- بذارش رو میز!
- چـــــشم! امر دیگه؟!
صدای کوروش و چشم بلند بالایی که گفت روم و به سمتش برگردوند که دیدم چاییم تو دستشه و بعد از اینکه گذاشتش رو میز کنارم پشت پنجره وایستاد..
- تو چرا؟
- دیدم آقا رسول داره میاد سمت اتاقت گفتم بده من ببرمش!
سرم و تکون دادم و با نیم نگاهی به ساعت دور دستم گفتم:
- حواست به بچه ها باشه.. من دیگه کم کم برم! محتسبی هم درست همین امروز قرار گذاشت که بیاد اینجا.. وگرنه اگه تو هم می اومدی خوب می شد!
دیگه نگفتم خودم حواسم به این مسئله بود که محتسبی فردا می خواد بره خارج و فقط امروز می تونست بیاد و از قصد یه کاری کردم این دو تا قرار همزمان بشه که کوروش با من نیاد تو اون هتل و بمونه شرکت..
چون واسه بعدِ تموم شدن قرار و جلسه امون.. برنامه ویژه داشتم و اگه کوروشم می اومد.. نمی تونستم بهونه ای واسه اونجا موندن داشته باشم و تمرکزم هم از دست می دادم!
- مهم نیست.. حالا امروز اولین قرارمونه و فقط جنبه آشنایی داره.. واسه قرارای بعدی میام.. ولی.. اینجایی که می خواید برید..
- خب؟
- مطمئنی از این هتله؟ جای خوبی هست؟ غذای خوبی داره؟
نفس عمیقی کشیدم و دستام و تو جیب شلوارم فرو کردم.. با اینکه هدفم از انتخاب اون هتل و رستورانش چیز دیگه ای بود ولی.. از این نظر شانس آوردم که کیفیت غذای مطلوبی داره وگرنه.. اگه دختره تصمیم می گرفت تو یه رستوران در پیت و مزخرف کار کنه.. نمی دونستم با چه بهانه ای باید بهش نزدیک بشم!
با این حال قیافه طلبکارانه ای به خودم گرفتم و کامل برگشتم سمتش..
- چرا باید جایی و انتخاب کنم که شخصیت خودم و به عنوان یه میزبان زیر سوال ببره؟ وقتی میگم خوبه لابد خوبه دیگه.. شک داری به سلیقه و نظر من؟!
- نه میگم یعنی.. رستوران های معروف تر از اونم بود.. این هتله تازه افتتاح شده.. ممکنه هنوز یه کم کارشون بلنگه.. چون برخورد اول مهمه میگم.. وگرنه می تونستیم تو قرارهای بعدی...
- مگه میز رزرو نکردی؟
- چرا! ولی می شه زنگ زد کنسل کرد!
- اون وقت واسه پرستیژ شرکت بد نیست که دقیقه نود یه آدرس دیگه واسه مهمونامون بفرستیم؟ عقلت چی میگه کوروش؟
نفس عمیقی کشید و سرش و به تایید تکون داد..
- راست میگی.. اینجوری هم جالب نیست!
???????
#تارگت
#پارت_29
با اینکه شک داشتم اتفاقی بیفته که مهمونا یا حتی خود ما ناراضی باشیم از اون هتل و خدماتش.. برای اینکه کوروش فکر نکنه زیادی اصرار دارم به اونجا گفتم..
- حالا امشب و میرم ببینم چه جوریه! اگه خوب نبود.. واسه دفعه بعد مکان و تو انتخاب کن!
دستاش و به نشونه تسلیم بالا برد و حین بیرون رفتن از اتاق لب زد:
- نه نه شرمنده من همچین مسئولیتی و قبول نمی کنم! پس فردا یه چیزی می شه تا یه سال می خوای سرکوفتش و بهم بزنی..
- پس زر نزن!
خندید و رفت بیرون.. منم با یه نگاه دیگه به ساعت واسه به رخ کشیدن آن تایم بودنم که شده.. چاییم و خوردم و مشغول جمع و جور کردن وسایلم شدم که زودتر حرکت کنم.
ولی قبل از حرکت گوشیم و برداشتم و به شخص مورد نظر پیام دادم:
«همه چیز اوکیه؟ نمی خوام هیچ مشکلی پیش بیاد! حواست و جمع کن!»
بلافاصله جواب داد:
«اوکیه آقا.. خیالتون راحت!»
گوشیم و گذاشتم تو جیب کتم و بعد از برداشتن سوییچم راه افتادم ولی قبلش.. مسیرم و به سمت سرویس بهداشتی اتاق کج کردم و توی آینه واسه آخرین بار نگاهی به خودم و تیپم انداختم..
دخترا معمولاً جذب تیپ رسمی و مرتب می شدن.. جذب آدمایی که به ظاهرشون اهمیت میدن و حواسشون هست که واسه هر قراری.. چه تیپی بزنن و چه لباسی بپوشن!
هرچند که همه اشون اینجوری نیستن و من فقط باید امیدوار می شدم که شخص مورد نظرم.. تا همین اندازه به جزییات اهمیت بده و براش مهم باشه!
اگه اینجوری باشه.. با یه احتمال بالای شصت درصد.. بعد از برخورد دفعه قبلمون و تعریفی که ازش پیش صاحبکارش کردم.. امشب مدام نگاهش به سمت خودم کشیده می شه و این یعنی.. درست پیش رفتن.. قدم بعدیم!
دستی روی ریشم واسه مرتب کردنش کشیدم و رفتم بیرون.. منتظرم باش درین کاشانی.. امشب قراره خیلی اتفاق واسه شکل گرفتن رابطه امون بیفته!
×××××
- خانوم کاشانی؟ خانوم کاشانــــــی!
با صدای بلند آقای سمیع چاییم و نصفه نیمه ول کردم و سریع از اتاق استراحتمون زدم بیرون.. با اخمای درهم جلوی در وایستاده بود و طبق معمول نگاهش به ساعتش بود که مثلاً میزان تاخیر و بسنجه و وقتی من و دید گفت:
- خانوم شما دیگه داری شورش و در میاری با این کار کردنت!
آب دهنم و قورت دادم و ناباورانه لب زدم:
- چـ.. چی کار کردم مگه؟
- دو ساعته تو اتاق استراحتی که چی...
- آقای سمیع به خدا فقط ده دقیقه...
- انقدر جواب من و نده! مگه قرار نشد امروز تمام و کمال مسئول رسیدگی به سفارش آقای محمدی و مهموناشون باشی.. پس چرا تو سالن نیستی؟!
حالا دیگه منم با ناباوری نگاهی به ساعت دور دستم انداختم و گفتم:
- مگه قرار نبود نه و نیم اینجا باشن؟ هنوز که نیم
ساعت مونده!
1400/10/06 03:51???????
#تارگت
#پارت_30
- یعنی می خوای انقدر وایستی تا برسن و بعد بدو بدو بری دنبالشون؟ من از یه ساعت پیش نگفتم کارات و بقیه انجام بدن که بیای بشینی تو اتاق استراحت.. برو وایستا کنار میزشون که هروقت اومدن بهشون خوش آمد بگی! صندلی ها رو براشون عقب بکشی.. مگه من همه اینا رو بهت نگفتم؟ امروز..
- به خدا من می خواستم..
- گفتم یا نگفتم؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با قورت دادن مداوم آب دهنم جلوی تشکیل بغضم و بگیرم..
- گفتید!
- پس اگه دو دقیقه دیگه سر پستت نباشی دیگه نمی خوام تو این رستوران ببینمت.. امشب زیر ذره بین منی کاشانی.. فقط اگه ببینم یا بفهمم ناراضی ان از سرویس دهی.. اون وقت منم تو گزارش هفتگی که باید به رئیس هتل بدم می نویسم که اصلاً همکاری خوبی...
- باشه چشم.. چشم آقای سمیع.. الآن میرم!
نگاه چپی بهم انداخت و رفت تو سالن.. منم با پوف کلافه ای برگشتم تو اتاق استراحت واسه مرتب کردن سر و وضعم.. برعکس استاد تقوی که کلاً فقط با من مشکل داشت.. آقای سمیع ثابت کرده بود که اخلاق بدش.. شامل حال همه پرسنل می شه..
ولی خب برای من یه کم بیشتر.. چون.. می دیدم که زیاد راضی نیست از سر و وضع و شکل و شمایلم و ترجیح می داد.. منم مثل بقیه به خودم برسم و یه جورایی چشمای مشتری های رستوران با دیدنم برق بزنه!
هرچند که چیزی به روم نمی آورد ولی.. انقدری حواسم جمع بود که بفهمم و مطمئناً اگه یه روز همچین چیزی ازم می خواست.. با وجود نیازم به این شغل دیگه حاضر نمی شدم اینجا کار کنم!
بعد از مرتب کردن شال و لباسام و تمدید رژ لبی که با وجود کمرنگ بودن به خاطر خوردن کیک و چایی همون یه ذره اش هم پاک شده بود خواستم برم بیرون که قبلش یه نگاهی به گوشیم انداختم..
علیرضا هنوز جواب پیامم و نداده بود.. بعد از اینکه فهمیدم شرکت میران.. واسه امشب میز رزرو کردن و من طبق خواسته خودشون واسه سرویس دهی باید بیشتر از ساعت همیشگی اینجا بمونم بهش پیام دادم و گفتم امشب دیر کارم تموم می شه تا قرار و بذاره واسه یه شب دیگه.. ولی فعلاً که جوابی ازش نگرفته بودم!
به ناچار.. گوشیم و برگردوندم تو کیفم و راهی سالن شدم.. شاید اگه.. به هر دلیل دیگه ای مجبور بودم اضافه تر تو رستوران بمونم کلافه و عصبی می شدم ولی.. حالا.. خودمم بدم نمی اومد به سفارشات این شرکت و مهموناش رسیدگی کنم..
فقط به خاطر اون اولین آدمی که راضی بود از کارم و جلوی سمیعِ همیشه شاکی و طلبکار خوب ازم دفاع کرد.. به هر حال یه فرصتی بود که می تونستم خودم و توانایی هام و توش نشون بدم!
???????
#تارگت
#پارت_31
کنار میز هشت نفره ای که تو آخرین و دنج ترین قسمت سالن.. جایی که تقریباً رفت و آمدی نداشت رزرو شده بود وایستادم و انقدر منتظر موندم تا بالاخره.. دیدمش!
پشت سر چند نفری که شکل و شمایل غربی داشتن پا به رستوران گذاشت و من با قدم های بلند رفتم سمتشون که به محض نزدیک شدنم چشمش به من افتاد و سری برام تکون داد..
لبخندی به روش زدم و مشغول خوش آمد گویی هم به فارسی هم به انگلیسی شدم و با دست به میزی که رزرو شده بود اشاره کردم و ازشون خواستم به اون سمت سالن برن.
خودمم جلوتر ازشون راه افتادم و دونه دونه صندلی ها رو برای نشستنشون عقب کشیدم و منتظر موندم تا بشینن و منم طبق دستور و آموزش های سمیع صندلیشون و بکشم جلو که قبل از حرکتم رئیس شرکت دستش و جلوم نگه داشت و با جدیت و یه کم اخم گفت:
- لازم نیست!
استرس داشت بیچاره ام می کرد و فقط خدا خدا می کردم به چشمش نیاد.. واسه همین سرم و بالا نگرفتم و خیره به زمین لب زدم:
- وظیفه امه.. باید انجام بدم!
- گفتم لازم نیست! همه خودشون دست دارن می تونن صندلیشون و جلو بکشن!
اینبار نتونستم بی تفاوت بمونم.. سرم و بلند کردم و نگاه قدرشناسنامه ام و به صورتش دوختم.. چقدر با درک و شعور به نظر می رسید که واسه جلب توجه و کلاس گذاشتن پیش مهموناش حاضر نمی شد با منی که گارسون این رستوران بودم هر برخوردی که دلش می خواد داشته باشه رو حساب اینکه وظیفه امه و باید انجام بدم!
شاید واقعاً وظیفه ام بود و سمیع حق داشت که سختگیر باشه رو این مسائل ولی خب.. من هنوز زیاد کنار نیومدم با این موضوع که البته فقط مختص یه سری مشتری های خاص بود!
به هر حال چون خواست خود مشتری بود دیگه اصرار نکردم.. عقب وایستادم تا وقتی همه اشون جاگیر شدن و بعد یه بار دیگه بهشون خوش آمد گفتم و از رو لیستی که توی تبلت بود پیش غذایی که خودشون از قبل انتخاب کرده بودن و خوندم و ازشون خواستم اگه چیزی اضافه تر می خوان بگن که همه همون لیست و تایید کردن و من راضی از خوب پیش رفتن قدم اول.. راه افتادم سمت آشپزخونه واسه آوردن پیش غذا..
ولی زیادم خوش شانس نبودم که سمیع خفتم کرد و با اخمای درهم شده اش نزدیک شد.. خیلی سریع فهمیدم چی می خواد بگه که مظلومانه و دستپاچه لب زدم:
- به خدا خودش خواست.. من داشتم صندلی و می کشیدم جلو براشون..
- خودش خواست که خواست. تو باید وظیفه ات و تحت هر شرایطی انجام بدی!
- من.. من گفتم بهشون که...
همون لحظه با دیدن میران محمدی که درست مثل اون شب حین توبیخ کردن سمیع پشت سرش ظاهر شد حرف تو دهنم ماسید و آب دهنم و قورت دادم که سمیع هم مسیر نگاهم و دنبال کرد و برگشت
سمتش..
1400/10/06 06:26???????
#تارگت
#پارت_32
بلافاصله تو مودِ چاپلوسانه همیشگیش قرار گرفت و یه کم به جلو خم شد..
- خیلی خوش آمدید جناب.. بچه ها دارن پیش غذاتون و آماده می کنن.. تا چند دقیقه دیگه خدمت می رسن..
سری تکون داد و پرسید:
- می تونم از سرویس اینجا استفاده کنم؟
- بله بله حتماً! خانوم کاشانی.. لطفاً راهنماییشون کنید!
چشمی زیر لب گفتم و با سر پایین افتاده جلوتر ازش راه افتادم برم که با صداش و حرفی که خطاب به سمیع زد قدم هام به زمین چسبید..
- می دونید چرا از بین اینهمه هتل و رستوران.. اینجا رو انتخاب کردم واسه قرار با مهمون های خارجیمون؟!
سمیع درجا فهمید بازم اونی که قراره مورد انتقاد قرار بگیره خودشه نه من که نفس عمیق و مطمئناً کلافه ای کشید ولی به ناچار با همون احترام جواب داد:
- خیر!
- چون اینجا جزو معدود رستوران های با کیفیتیه که پرسنل خانوم داره و من خواستم نشون بدم.. ما هم می تونیم مثل اونا از خانوم ها تو خیلی از شغل ها بهره ببریم و این برچسب شغل زنونه و مردونه رو کنار بذاریم..
- باعث افتخاره! ما همیشه هدفمون...
- حالا می دونید دلیل اصلی اینکه خواستم از بین بقیه پرسنلتون این خانوم مسئول رسیدگی به سفارشات ما و مشتری های خارجیمون باشه چی بود؟
اینبار نگاه تند سمیع من و نشونه گرفت.. یه جوری که انگار که این آدم از سمت من مامور شده بود تا بیاد و این شکلی خودش و مدیریتش و نقد کنه..
- گوشم با شماست!
- برای اینکه خیال نکنن ما از خانوم های مملکتمون به عنوان یه ابزار سوء استفاده می کنیم واسه جذب مشتری.. همین هدفی که رستوران شما داره و باعث شده بقیه پرسنل با هفت قلم آرایش و طرز راه رفتن و طرز حرف زدنشون جلب توجه کنن.. چیزی که از بین اینهمه گارسون.. فقط تو ظاهر و شخصیت این خانوم دیده نمی شه!
سمیع ماتش برد.. انقدری که حتی نتونست با یه حرفی این ادعا رو نقض کنه و بگه همچین چیزی نیست.. شاید اگه منم بودم نمی تونستم اونم وقتی طرف اینجوری زده بود وسط خال!
هرکی ندونه من یکی خوب می دونستم این هدف.. جزو یکی از اصلی ترین هدف های این رستوران بود و خب.. جای تاسف داشت که تا الآنم موفق بوده و از این طریق تونسته مشتری های زیادی رو جذب کنه..
ولی سمیع.. یا حتی خود من.. هیچ وقت فکر نمی کردیم یه مشتری.. حداقل از بین اون آدمایی که پاشون به همچین جاهایی باز می شه.. بخوان از این قضیه غیر مستقیم ایراد بگیرن..
یه جورایی دیگه داشتم به این نتیجه می رسیدم که این طرز فکر و این باورها.. فقط مختص منه و هیچ بنی بشری پیدا نمی شه که با این به قول آفرین تفکراتِ عصر یخبندانی من موافق باشه.. ولی حالا.. یه نفر دیگه هم پیدا شده بود و این.. هم
برام عجیب بود و هم..
1400/10/06 06:27612 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد