رمان های جدید

612 عضو

تنها کسی که تو اون جو سنگین می گفت و می خندید پوریا بود.البته خنده های اونم مصنوعی بود.بیشتر میخواست این جو و سکوت رو بشکنه.دیگه بوی رفتن می اومد.از زیر قرآن رد شدم و پشت سرم عمه یه کم آبو روی زمین ریخت.قرار بود خونمو اجاره بدن و ماشینمو هم بفروشم...ماشین قراضه من داشت از دستم خلاص میشد.یاد روزایی که از دستم کتک میخورد به خیر واقعا!به فرودگاه 45 مین زودتررسیده بودیم.همه نشسته بودیم تو سالن انتظار.چشم منم از بس زل زده بودم به ورودی فرودگاه خشک شده بود.دلم میخواست بیاد و بگه نرو مثه این فیلما و سریالا که که میان جلوی عشقشونو میگیرن و میگن نرو...ولی تیلاو قرار نبود بیاد!پوریا این سکوتو خالی رو شکست وگفت:بابا اومدیم دختر داییمونو بفرستیم اونور اب..چیه همتون آبغوره گرفتین...پریا تو چرا اخمات تو همه؟مگه تو نبودی میگفتم میرم پیش فک و فامیل سامان کلاس میزارم که دخترداییم میره فرنگ...پس چی شده؟

پریا لبشو به دندون گرفت و با سر اشاره ای به سامان کرد و گفت:چی میگی تو...نمیتونی دو دقیقه مثه آدم بشینی...

-مگه دورغ میگم خواهرم

--هیسس..هیچی نگو

سامان پوفی کرد و گفت:پرواز نیم ساعت هم تاخیر داره

پوریا:ای بابا ببین هی به خاطر این پارلا ما معطل بشیم...خدا شانس بده

لبخندی زدم و گفتم:یه کم هم صبر کنی میرم همتون از دستم یه نفسی میکشین

عمه که انگار داغ دلش تازه باز شده بود آهی کشید وگفت:تو بری من تازه درد وبلام شروع میشه دختر..اینجا دانشگاه نبود ..اینجا نمیشد بری درس بخونی.اونجا تو غربت میخوای چه جوری سرکنی آخه؟

دوباره بوسیدمش و گفتم:تنها که نیستم عزیزم.میرم پیش مامان بابام..

-زبونتو گاز بگیر دختر..خدا نکنه تو بری پیش اونا..هنوز جوونی من کلی آروز برات دارم.

دوباره پوریا بحثو عوض کرد و کم کم همه مشغول خنده شدن..منم مجبور بدوم بخندم ولی تو دلم خون گریه میکردم...خدا میدونه تو دلم چقدر زجه میزدم..تیلاو نیومد و آخرش هم بین من وغرورش,غرورشو انتخاب کرد.چه حال بدی داشتم.داشتم میرفتم ولی پام نمیکشید که برم..داشتم میرفتم با پا نه با دل..دلم میموند همیجا کنار تیلاو.آخرین بار همه روبوسی و خداحافظی کردم وراه افتادم.داشتم روی پله برقی بالا میرفتم...دیگه کسی صورتمو نمیدید.پشتم به اونا بود.دوس نداشتم برگردم.حالا به اشکام اجازه دادم که آزادانه صورتمو بپوشونن..دیگه اشکام بند نمی اومد...تیلاو باید تنبیه میشد..مجازاتش این دوری بود درسته خودمم کم زجر نمیکشیدم اولی باید اونو تنبیه میکردم..باید میفهیمد که داشتن من به هرقیمتی ممکن نیس.بخشیده بودش.تمنای وجودم اون لحظه شدهبود یه نگاه و یه صدا از تیلاو

1400/09/24 14:56

که تقدیمم کنه و از ته دل بگه منو ببخش اما بی جواب موند.

آب پاشو گذاشتم روی زمین و خم شدم یکی از رزهای سفیدی رو که تو باغچه کاشته بودم بو کردم.از وقتی اومده بودم پاریس وقتمو با گل و گیاهو نوشتن و رادیو پر میکردم.تمام زندگیم خلاصه شده بود تو اینکه صبحا از خواب بیدار بشم و برم دانشگاه بعد بیام خونه وبشینم و بنویسم و عصری هم برم تو سایت شبکه جوان و صدای پیمان طالبی رو گوش بدم و با صداش به یاد تنها عزیز زندگیم بیفتم وصداش هم نوای اشکای من بشه.شبای پاریس خیلی زیبا بود اما هیچ وقت این زیبایی به چشمم نمی اومد.یعنی بدون تیلاو همه زندگیم تو یه رکود عمیق فرورفته بود.خودمم میدونستم دارم راهو اشتباه میرم و ممکن نیست دوباره ببینمش ولی دوس داشتم به خودم دروغ بگم و سر احساسم کلاه بزارم.یه عادت شده بود که نمیتونستم ترکش بکنم...خاله جسی روی صندلی چوبی اش تو حیاط نشسته بود وداشت مجله مد پاییزه اشو نگاه میکرد.از همون جا بلند گفت:بیا بشین خسته شدی

-نه من خسته نمیشم..این گلای سفید زندگی منن

-دختر تو چرا انقد به خودت سخت میگیری..تو جوونی برو جوونی کن به خودت زندگی بده..من وقتی هم سن تو بودم همه اش دنبال خوش گذرونی بودم.نمیدونم چرا تو اینجوری بار اومدی.ژاکلین هم انقد به خودش سخت نمیگرفت.

شالمو که کمی عقب تر رفته بود و موهای قهوه ایم از زیرش دیده میشدن رو کشیدم کمی جلوتر و گفتم:خاله جسی من دوس دارم اینطور زندگی کنم

-این زندگی تو غلطه..اشتباهه محضه دختر..به خودت آزادی بده.حیف زیباییت نیس که میخوای پشت اون حجاب بپوشونی

-خاله جسی ما الان یه سال و یه ماهه که داریم راجب این موضوع بحث میکنیم.شما قانع نشدین؟

-تو غد و لجبازی

دوس داشتم بحثو به سمت دیگه ای بکشم گفتم:مثله مادرم؟

-مثله مادرت

-من دوس داشتم شبیه مامانم باشم.همینطور بابا محمدم.

-محمد آروم تر از شماها بود.

-دیگه نمیخوای ازشون برام بگی؟

-صد بار تا حالا قصه ی آشنایی و ماجرای عاشقانه مادرتو برات گفتم..

-نه یه بار هم بگو خواهش میکنم

یکی از صفحات مجله رو گرفت سمت و یه عکس از یه مانکن زیبا که لباس شب آبی قشنگی به تنش کرده بود رو نشونم داد و گفت:این خوبه برای مراسم نامزدی سوزی و ریچارد؟

سری تکون دادم و گفتم:انتخابتون مثله همیش عالیه ..ولی نمیخواین برام از اون روزا بگین؟

-خب مادرت تو یکی از یک شنبه ها که دلش خیلی گرفته بود رفته بود کلیسا...و اونجا از مسیح میخواد که اونو به یه آرامش ابدی برسونه..وقتی برمیگشته توی پارک صدای قشنگی رو میشنوه...میره دنبال صاحب صدا و میفهمه پدرت اونجا داشته قران میخونده

خودم ادامه دادم:مامانم فک میکرده

1400/09/24 14:56

اون داره یه آهنگ میخونه ازش میپرسه چیه که پدرم میگه این کتاب دینی ما مسلموناس..مامانم ازش میخواد که بیشتر درباره دینش براش بگه و کم کم به دین اسلام علاقه مند میشه.

-تو که بهتر از من میدونی

-اولش پنهونی مسلمان میشه یه مدت میخواد ببینه میتونه یه مسلمون خوب باشه و همه اعمال دینی رو انجام بده یا نه و تو همین مدت میخواد با پدرم ازدواج کنه

-ما نمیدونستیم که ژاکلین مسلمان شده..بعد ازدواجشون فهمیدیم.البته پاپا از اولش چندان موافق نبود اما ژاکلین همیشه میگفت اون مردرویاهای منه و آخرش انقد پافشاری کرد تا اینکه بالاخره راضی شد.مامی هم از محمد خوشش می اومد.محمد چهره ی دلنشینی داشت.چهره ای که باعث میشد آروم بگیری..اگه عشق ژاکلین نبود ازش میدزدیمش..

-اووووه..پس بابای من این وسط چی میشد؟دل اون مهم نبود؟

-من وقتی جوون بودم دوس داشتم کسی رو پیدا کنم که واقعا عاشقم باشه..یا کسی که عاشقش باشم.پیدا کردن همچین کسی واقعا سخته.خیلیا عاشق میشن اما عشق همشون ماندگار نیس..بعدش یه روز ژاکلین در حالیکه باردار بود اومد خونمون

-اون روز مامانم دیگه میخواست به همه بگه که من مسلمان شدم

-اون روز ژاکلین یه پارچه انداخته بود روی سرش

-اون حجابه

-من فک کردم دوباره میخواد شیطنت کنه وداره شوخی میکنه اما اون گفت که مسلمون شده

-از همون روز طرد شد؟

-نه...چن روز مامی بهش اصرار کرد که از خواسته اش برگرده ولی اون گفت بهترین تصمیم عمرشو گرفته و هیچ وقت از این تصمیمش منصرف نمیشه

-مامان خوب من

-اون خیلی زجر کشید...تو دین شما خیلی به احترام به پدر ومادر تاکید شده..ژاکلین هم میخواست مسلمان بمونه هم دل مامی و پاپا رو داشته باشه.میومد التماس میکرد ولی کارساز نبود

-آخرشم هم بابابزرگ مامانو رسما طرد کرد و ازش خواست دیگه پاشو اینجا نزاره

-اوهوم وولی بعد از دنیا اومدن تو من و مامی رفتیم کنار ژاکلین....تو از همون بچگی ناز و خوشگل بودی.از ژاکلین هم زیباتر بودی عزیزم.اما اون اتفاق همه چی رو به هم زد.

مجله رو بست روی میز شیشه ای جلومون گذاشت و نم اشکشو پاک کرد وگفت:

-اون لحظه بدترین لحظه ی زندگیم بود..لحظه ای که بهم خبر دادن ژاکلین و محمد تو یه تصادف فوت کردن.ولی تنها دخترش زنده بود.ما میدونستیم که تو مسلمانی و بودن تو بین ما درست نیس..از طرفی پاپا که هنوز از ژاکلین دلخور بوداجازه نداد تو روبیارم اینجا و تو رو فرستاد ایران پیش خانواده پدریت...

منم چن قطره اشکمو که روی صورتم جاری شده بود پاک کردم و گفتم:اما سرنوشت دوباره منو به این شهر رسوند خاله جسی.

وقتی که دید دوباره تو فکر رفتم مجله رو برداشت و به پهلوم

1400/09/24 14:56

زد وگفت:میخوای امروز با سوزان و ریچارد بری بیرون؟

-نه

-تو خودتو میکشی

-من حالم خوبه نگران نباشین

بلند شدم رفتم تو اتاق و دوباره ذهنم معطوف این یه سال و یه ماهی شد که اینجا بودم.چرا ازم خبر نگرفته بود..همه اش فک میکردم شاید واقعا دوسم نداشته حتما دلش برام سوخته بوده که انصراف داده بود.اون روزای اول فک میکردم خواسته عشق وعلاقشو ثابت کنه ولی اون رفته بود...دستمو بردم سمت لپ تاپ و روشنش کردم.سایت رادیو جوان همراه عصرونه من شده بود...با صدای سلام پیمان طالبی اشکهام قدرت گرفتن و من روی تخت ولو شدم.اینجا تنهایی تنهام نمیذاشت...باز اونجا کسانی رو داشتم که باهاشون درد و دل کنم اما اینجا هیچ *** برای من گوش شنوا نداشت.گاهی اوقات با سوزان دردودل میکردم.دختر آروم ومهربونی بود اما هیچ *** برای من مثه آیدا نمیشد.آیدا مثه خواهر هوامو داشت.سوزان یه دختر با چهره ی دوس داشتنی و قد متوسط بود..چشمای سبز روشن و موهای بلوندش به چشمای ابی ریچارد میومد.کلا خیلی به هم می اومدن..هر وقت پیششون میرفتم دلم تاب نمی آورد و زود ترکشون میکردم..وقتی یادم می افتاد که روزی منم کسی رو کنار خودم داشتم که حالا ازم بریده بود دلم میگرفت.هرچقدر که برنامه ادامه پیدا میکرد اشکای منم بیشتر و بیشتر میشدن...دلم هوای دستاشو کرده بود هوای نگاههای پراز غرورشو...دلم برای بودنش برای حس کردنش تنگ شده بود.یهو به سرم زد و رفتم ایمیلمو چک کردم.آیدا یه ایمیل زده بود و خواسته بود حتما بهش زنگ بزنم..شخص دیگه ای هم بهم ایمیل داده بود که اسمش آشنا بود..اسم تارا به عنوان فرستنده منو فقط وفقط یاد تیلاو انداخت ولی حتی فکرشم احمقونه به نظر می رسید...من از تارا هیچ چیز نمیدونستم.درسته خواهر تیلاو بود اما فقط میدوستم برای تحصیل رفته کانادا.متن نامه بیشتر از عنوان و فرستنده اش منو تکون داد:

سلام پارلای عزیز

این نامه رو میخونی در حالیکه فرسنگها از من دوری...من آشنای غریب تو هستم عزیزم.من تارا خواهر تیلاو ملکی هستم.همون پسری که رقیبت بود.همون پسری که فک کردی تو رو به بازی گرفت.پارلا من برادرمو خوب میشناسم.روزی فک میکرد عاشق شده روزی فک میکرد عشق به همین سادگی اتفاق میفته و فک میکرد دلداده ی کسی شده که دوست منه..اما این عشق نبود.هوس هم نبود.اما دوست داشتن عجیبی رو نسبت به رها تجربه میکرد.دوست داشتنی که عمرش کم بود.اون دوس داشتن اگه از ته دل بود تیلاو هیچ وقت با دیدن تو اونو به باد فراموشی نمی سپرد و همیشه تو اعماق قلبش به رها وفادار میموند...اما با دیدن تو دچار حس عجیبی شد.بعد از رفتن تو مادرم به تیلاو پیشنهاد کرد تا

1400/09/24 14:56

دوباره ازدواج کنه اما هیچ وقت قبول نکرده..من دو ماه که به ایران برگشتم اما تو این مدت هیچ وقت ندیدم بخنده یا بیشتر از چند کلمه حرف بزنه.پارلا اون به تو نیاز داره وتو هم به اون نیاز داری...میدونم که تو هم در اعماق قلبت به تیلاو فک میکنی.تیلاو مدتهاس تو خونه تو زندگی میکنه.خونه تو رو اجاره کرده و همونجاس..و این باعث نگرانی بیشتر من و مادرم شده.من نمیخوام تک برادرمو به خاطر غرورش از دست بدم.پا روی غرورت بزار و این سکوتو تو بشکن..مطمئن باش هیچ وقت از اینکه عشق رو به غرورت ترجیح دادی پشیمون نمیشی.من منتظرت هستم.دوس دارم چهره ی دل نشینی رو که بردارم همیشه ازش حرف بزنه از نزدیک ببینم.این آهنگ همراه و همدم این یک سال برادرم بوده..شاید با شنیدش بتونی بفهمی اون هنوز هم دوست دارم..اما چون فک میکنه تو ازش دل کندی نمیخواد بیاد دنبالت...

دوستار و منتظر همیشگی تو:تارا ملکی

آهنگی رو که ضمیمه ی نامه شده بود باز کردم و با همون جمله ی اولم دلم به آتیش کشیده شد:

برگرد و آتیشم بزن

شاید یه راهی باشه که این فاصله کوتاه شه

قلب تو واسه یه ثانیه با حس من همراه شه

شاید یه راهی باشه تشویشمو کمتر کنی

یه عمره با توام یه لحظه با من سرکنی

تو نیستی و بودن تو با گریه خلوت میکنم

دارم به صحبت کردن با عکس عادت میکنم

تو نیستی و بدون تو دچار بی قراری ام

بی تو از این سایه ها از خودم فراری ام

برگرد و آتیشم بزن

کی گفته که من مانعم

تنها بزار ببینمت من به همینم قانعم

تو نیستی و این فاصله این فاصله

آتیش به جونم میزنه

تصور لبخند تو هر جا که میرم با منه

هرجاکه هستم با منه...

شاید یه راهی باشه که باور کنی غرق توام

این اوج خواسته ی منه ببین چه کم توقعم

شاید یه راهی باشه تشویشمو کمتر کنم

یه عمره عاشق توام یه لحظه با من سر کنی

تو نیستی و بودن تو با گریه خلوت میکنم

دارم به صحبت کردن با عکس عادت میکنم

تونیستی و بدون تو دچار بی قراری ام

کاش میفهمیدی چرا من از خودم فراری ام

برگرد و آتیشم بزن

کی گفته که من مانعم

تنها بزار ببینمت من به همینم قانعم

تو نیستی و این فاصله این فاصله

آتیش به جونم میزنه

تصور لبخند تو هر جا که هستم با منه

هرجا که میرم با منه..

(آهنگ برگردوآتیشم بزن-بابک جهانبخش)

با تموم شدن آهنگ روی تخت دراز کشیدم وبالشو گرفتم به دهنم تا صدام بیرون از اتاق نره و تا میتونستم زجه زدم...اون هنوزم دوسم داشت وهنوز م داشت به من فک میکرد اونم مثله من این یه سال منتظر یه معجزه بود که برگردم...تیلاو!من باید میرفتم کنارش...نباید این غرور لعنتی تیلاو منو ازم میگرفت!باید میرفتم.

شب بعد از شام به آیدا زنگ

1400/09/24 14:56

زدم و آیدا خبر عروسی پوریا و یلدا بهم داد.در اوج غمهای خودم خوشحال بودم..بهش تبریک گفتم و براشون آروزی خوشبختی کردم.قرار بود عروسیشون آخر همین ماه برگذار بشه.چند روزی با خودم درگیر بودم.حالا تمام وجودم برای رفتن کنارش پر میکشید.تردیدی تو دلم نبود.نمیخواستم تو اوج دوس داشتن حسرت بخوریم.دو خط موازی هیچ وقت به نمیرسن مگر اینکه یکی از اونا بشکنه.تیلاو یه بار به خاطر من شکست و قید بورسیه رو زد..حالا نوبت من که بشکنم..حالا نوبت غرور من بود که فدای عشق تیلاو بشه..

لباسمو پوشیده بودم...آماده و آراسته!ریچارد و سوزان خیلی خوشحال بودن...باید هم خوشحال می بودن..داشتن تا ابد مال هم میشدن!تو این مدت رفتاری که با هم داشتن به من ثابت کرده بود که عشقشون یه عشق پاکه و میتونه جاودانه باقی بمونه...شال آبیم رو درست کردم.نگاه پر از تحسین تیلاو یادم اومد...دلم پر میزد برای یه نگاهش....آبی رو دوست داشت.خاله جسی همون لباس شب آبی رو پوشیده بود..می دونستم که نمیتونم برم داخل کلیسا.چون مسلمونا حق ورود به کلیسا رو ندارن...بیرون موندم و از همونجا برای سوزان و ریچارد دعا کردم..از ته دلم دعا کردم.برای خودم هم دعا کردم.از عمه شنیده بودم که اگه وقتی دو نفر دارن ازدواج میکنن دعا بکنی دعات به مقصد میرسه...منم میخواستم دعام مستجاب بشه...خودم و دعام با هم به مقصد برسیم.مراسم تموم شده بود و سوزی و ریچارد با هم بیرون اومدن...چشمهای سبز سوزان بیشتر از هر موقعی می خندیدن...دسته گلشو پرتاب کرد و یکی از جوونا گرفت....از دیدن چهره ی شاد من کمی تعجب کرده بودن.شاید تا حالا اینجوری کنارشون نخندیده بودم...

صبر کردم تا یه هفته از ازدواج ریچارد بگذره..بالاخره دلو زدم به دریا وبعد از یه هفته به خاله جسی وریچارد گفتم که مخیوام برم ایران...مخالفت نکردن و مانعم نشدن.میخواستن هرطور که دوس دارم زندگی کنم....خود ریچارد برام بلیط تهیه کرد وکمکم کرد تداراکات برگشتو بچینم....روز آخر به قبرستان رفتم و یه دسته گل رز سفید روی قبر هر کدومشون گذاشتم.هنوزم مثل ه همون روز اول که اومده بود سر قبرشون دلم می لرزید..اون روز هم مثله امروز مات ومبهوت به سنگ قبرشون نگاه کردم و اشک ریختم.مادر من زنده بود پدرم هم همینطور..این سنگا میخواستن چی بگن؟که اونا مردن نه اونا زنده بودن تو قلب من نفس میکشیدن..هرروز با یادشون زندگی میکردم و با عشقشون نفس میکشیدم..این سنگا رو دوس نداشتم.با این سنگا بیگانه بودم.قبرشون کنارهم بود.انگار اینجا هم نمیخواستن از هم دور باشن..همیشه فک میکردم بابا دست مامانو تو دستش گرفته که مامان شبا نترسه...همیشه فک

1400/09/24 14:56

میکردم شبا بابا مامانو دلداری میده تااز فضای خفقان آور قبرستان چیزی نفهمه...چه فکرایی داشتم!حالا اومده بودم ازشون خداحافظی کنم.سوزان و ریچارد تو ماشین منتظرم بودن.نگاه کردم به سنگ قبر مامان و گفتم:سلام ژاکلین خانوم..بابا چطوره خوبه؟حال تو رو هم باید از بابا بپرسم.خاله جسی میگفت شما بهتر از خودتون هم دیگه رو میشناختین.مامان دلم گرفته از این روزا.میدونی خدا یه بار بهم فرصت داد و شخصی رو وارد زندگیم کرد تا بشه همه کسم..شما دو تارو ازم گرفت ولی تیلاو رو به من داد تا همه بی کسی هامو پر کنه...ومن قدرشو ندونستم.

سرمو گرفتم سمت قبر بابا و گفتم:حال مامان چطوره خوبه؟بابا اومدم ازتون اجازه بگیرم.میگن اجازه پدربرای ازدواج دختر شرطه...اون روز تو نبودی ازت اجازه بگیرم اما حالا اومدم ازت اجازه بگیرم که برم دنبال ازدواج.برم دنبال تیلاو..حتما میگی چه دختر پررویی دارم.باباجون خودم من دوسش دارم بدون اون دیگه نمیتونم..دیگه بریدم..خواهش میکنم بزارین برم.برای من شما همیشه هستین..من هیچ وقت دوس ندارم شما رو زیر خاک تصور کنم دوس دارم همیشه تو یذهنم با صلابت باقی بمونین...خواهش میکنم منو ببخشین.

از همون اولشم من مال اینجا نبودم...خدایا خودت میدونی که تیلاو نیمه ی گمشده ی من نیس...تیلاو تمام گمشده ی منه.این سالها درواقع من داشتم دنبال عشق میگشتم که با تیلاو پیدا کردم..دنبال کسی که فقط مال من باشه..بشه همدردم همراهم هم نفسم...خدایا یه کاری کن برسم بهش!اشکامو پاک کردم و خیره شدم به نوشته های روی قبر مامان...یه پروانه کوچولوی سفید اومد اول روی گلهای سفید روی قبر نشست و بعد هم اومد روی انشگت من ایستاد...نمیدونم چرا ولی اینو یه نشونه از جانب خدا در نظر گرفتم..تیلاو همیشه میگفت سفید رنگ صلحه.حالا این پروانه ی سفید یعنی برم با تیلاو صلح کنم؟دوس داشتم تو دنیای خیال خودم قدم بزنم و اینجوری فک کنم...بلند شدم و باهاشون خداحافظی کردم وبه راه افتادم.

همون پله های برقی بودن.همونایی که یه روز شاهد اشکام بودن..اما حالا اشک نمیریختم..اینبار داشتم لبخند به روی همه میپاشیدم.فقط به آیدا گفته بودم که برمیگردم.از دانشگاه یه ترم مرخصی گرفته بودم..میخواستم بیام اینجا تکلیفم مشخص بشه و بعد برم دوباره درسمو ادامه بدم.با دیدن آیدا خنده ام گرفت..چاق شده بود.شکم بر آمده و دستش پشت کمرش حکایت از باردار بودنش میداد.همین که رسیدم بهش مثه قدیما افتاد به جون صورتم و ماچم کرد...پرهام هم چمدونامو تا ماشین جابه جا کرد.یه ماشین خریده بودن.گفتم:به به....بزنم به تخته تکون نخوردی...من انتظار داشتم بیام اینجا یه زن

1400/09/24 14:56

سالخورده ی رو به موت ببین ولی نه خوب موندی

طبق عادتش یه نیشگون ازم گرفت و با صدای جیغ جیغوش گفت:خاک بر سرت...نیومده میخوای رو اعصاب من قر بدیااااا

به شکمش اشاره کردم و گفتم:کار دست خودت دادی.آخه تو که خودت بچه ای بچه دار شدنت چی بود این وسط؟

-قربونش برم...برای فینگیل من چیزی آوردی؟

-من کف دستمو بو نکرده بودم که ببینم شما فینگیل دار شدین..چرا به من نگفتین؟

-گفتم سوپریز بشی دیگه...

-از یلدا و پوریا چه خبر؟

-جهاز یلدا تکمیله...پوریا بهت زنگ نمیزنه؟

-چرا زنگ زد خبر بیات بهم داد.دست یلدا درد نکنه یه کم آقاتر شده

-دست پررودی خودمه

بعد با نگاه پر غروری جلو افتاد که گفتم:اییییش....

توی مسیر از همه و از هرکسی صحبت کردیم...شاهین با خانواده اش رفته بود خواستگاری نازنین ولی نازنین ردش کرده بود وبا یکی از شرکای پدرش که پسر جوونی بود ازدواج کرده بود..فرشته هنوز ازدواج نکرده بود و ادامه تحصیل میداد.خلاصه به قصه ی ما به سر رسید زندگیشون رسیده بودن و من وتیلاو این قسمتو تجربه نکرده بودیم..توی مسیر که نگاه کردم دیدم پرهام میخواد بره سمت خونه عمه که بهش گفتم بره خونه خودم...هر دوتاشون از خواسته من تعجب کرده بودن.فک میکردن من از حضور تیلاو اونجا خبر ندارم.امروز هم که جمعه بود مطمئن بودم که تیلاو خونه اس...دم در خونه پیاده شدم و ازشون خواستم که منتظر بمونن.هنوزم همون دسته کلیدمو داشتم.خدا خدا میکردم که قفلو عوض نکرده باشه...با نگاه های متعج آیدا و پرهام خداحافظی کردم وراه افتادم.برای در اصلی زنگ یکی از همسایه ها رو زدم و باز کرد..یک یک پله ها رو بالا رفتم و رسیدم به در خونه..چه روزایی اینجا داشتم.یه نفس عمیق کشیدم همه چی رو سپردم دست خدا و کلیدو تو قفل چرخوندم...

شاید امیدوار بود به خونه بگردم که قفلو عوض نکرده بود...با باز شدن در صدای همون آهنگ بابک جهانبخش تو گوشم پیچید:

برگرد و آتیشم بزن

شاید یه راهی باشه که این فاصله کوتاه شه

قلب تو واسه یه ثانیه با حس من همراه شه

شاید یه راهی باشه تشویشمو کمتر کنی

یه عمره با توام یه لحظه با من سرکنی

تو نیستی و بودن تو با گریه خلوت میکنم

دارم به صحبت کردن با عکس عادت میکنم

تو نیستی و بدون تو دچار بی قراری ام

بی تو از این سایه ها از خودم فراری ام

برگرد و آتیشم بزن

کی گفته که من مانعم

تنها بزار ببینمت من به همینم قانعم

تو نیستی و این فاصله این فاصله

آتیش به جونم میزنه

تصور لبخند تو هر جا که میرم با منه

هرجاکه هستم با منه...

شاید یه راهی باشه که باور کنی غرق توام

این اوج خواسته ی منه ببین چه کم توقعم

شاید یه راهی باشه تشویشمو کمتر

1400/09/24 14:56

کنم

یه عمره عاشق توام یه لحظه با من سر کنی

تو نیستی و بودن تو با گریه خلوت میکنم

دارم به صحبت کردن با عکس عادت میکنم

تونیستی و بدون تو دچار بی قراری ام

کاش میفهمیدی چرا من از خودم فراری ام

برگرد و آتیشم بزن

کی گفته که من مانعم

تنها بزار ببینمت من به همینم قانعم

تو نیستی و این فاصله این فاصله

آتیش به جونم میزنه

تصور لبخند تو هر جا که هستم با منه

هرجا که میرم با منه...

بوی خوبی هم از خونه می اومد.بیشتر که دقت کردم دیدم همون عطریه که تو خونه اش جا گذاشته بودم..همه جای خونه دس نخورده باقی مونده بود..همونطور ی که خودم چیده بود ولی منظم تر بود.تو اتاقم بود.آروم و آهسته رفتم سمت اتاق...درش نیمه باز بود.با دستای یخ زده ام در رو باز کردم و نگاهم دوختم بهش...روی خت دراز کشیده بود.یه دستش روی پیشونیش بود اون یکی دستش هم مشت کرده بود و کنارش روی تخت بود...خدای من!من حالا کنارش بودم...انگار که باور نمیکرد اومد دستشو از روی پیشونیش برداشت و همونطور که با دهن باز بلند میشد و چشماش از تعجب گرد شده بود گفت:پ...پ.. پار...پارلا؟؟؟؟

چشماشو چن بار باز وبسته کرد و گفت:خودتی یا دارم خواب میبینم؟تو الان..باید...تو..فرانسه باشی

اشکامو از روی صورتم پاک کردم و گفتم:این منم..پارلای تو.خواب نمیبینی

بلند شد اومد سمتم و منو تو آغوشش جا داد...چقدر دلم برای این آغوش تنگ شده بود.سرمو گذاشتم روی سینه اش و گریه کردم...

-چرا نیومدی دنبالم؟

همونطور که سعی میکرد آرومم کنه گفت:اون روز تو فرودگاه اومدم..من و پرهام قبل از شما رسیده بودیم و شاهد رفتنت بودم.تو رفتی...من که گفتم اون بورسیه برام بدون تو ارزشی نداره..من که گفتم دنیا رو بدون تو نمیخوام.اون بورسیه که هیچی..فک میکردم انقدری ازم متنفر شدی که اگه بیام سراغت دوباره پَسَم میزنی...وای دختر تو واقعا پارلای منی؟

منو از خودش جدا کرد دوباره تو چشمام زل زد و گفت:واقعا برگشتی؟یعنی خدا دعای منو مستجاب کرده؟؟؟خدایا شکر...

دوباره منو تو آغوشش جا داد و شالمو از روی سرم کنار کشید.موهامو بوسید و گفت:حالا که برگشتی حالا که با همیم چرا گریه میکنی..حالا که منو تو با همیم باید با هم خوشحال باشیم..باید به زندگی دوباره سلام بدیم.از روی که رفتی من زندگی نکردم پارلا.

-منم زندگی نکردم...روزا گذشتن ومن فقط از روزام گذشتم.

صورتمو گرفت بین دو دستاش و روی پلکامو بوسید.سرموبردم بالا تر و زیر چونه اشو بورسیدم.محکم تر منو به خودش فشار داد و با ولع روی لبامو بوسید....

حالا دیگه مطمئن بودم که من هنوز تو قلبش فرمانروایی میکنم.تنها جایی که میخواستم تنها باشم همونجا بود قلب

1400/09/24 14:56

تیلاو...من باید تو قلبش تک وتنها میموندم.

+++++

پرده رو کنار کشیدم و رفتم تو تراس.و با حرص گفتم:لاوین بیا بالا...بسه از صب داری بازی میکنی

لحنشو مظلوم کرد و گفت:مامان تو رو خدا...من دالم با مورچه ها باسی میکنم...

-مورچه ها ول کن بیا با خودم بازی کن

-آخه بابا گفت بیام پایین با مورچه ها بازی کنم..

سرمو تکون دادم و گفتم:ای تیلاو ناقلا...بچه رو فرستاده دنبال نخود سیاه.مگه من دستم به تو نرسه

جمله ام به پایان نرسیده بود که از پشت دستاشو دور کمرم حلقه کرد.و تو همون حالت زیر گوشم گفت:با دختر من چیکار داری؟

-نه دیگه نشد...اونو بیشتر از من دوس داری.حالا که اینطوری شد منم باید برم یه پسر بیارم اونم بشه مال من

نگاهم سمت لاوین بود که با اون پیراهن صورتی خوشگلش عروسکاشو دور خودش جمع کرده بود و با مورچه های توی حیاط بازی میکرد.دو سالی میشد این خونه رو گرفته بودیم.خدا رو شکر کارتیلاو گرفته بود و چن تا شهر دیگه هم شعبه ی رستورانشو زده بود و اوضاع خوب بود.من نتونستم دوری تیلاو رو تحمل کنم وانصراف دادم و برگشتم ایران.اینجا تحصیلمو ادامه دادم.توی گوشم گفت:پسر میخوای؟

-اوهوم

-بیا بریم بهت بدم

دستمو کشید سمت خونه و داخل خونه شدیم...یه دامن کوتاه سیاه تنم بود با یه تاپ قرمز بندی...

-تیلاو لوس نشو...الان لاوین سرما میخوره

-وسط تابستون سرما نمیخوره

-زشته...ولم کن

-نه میخوام بهت پسر بدم

منو از روی زمین با یه حرکت بلند کرد و پیشونیمو بوسید وگفت:پسر دار بشیم میخوای اسمشو چی بزاریم؟

-نمیدونم

-خب اسم دخترمونو که تو گذاشتی..لاوین

-خب اسمشو گذاشتم لاوین که به اسم باباش بیاد

-اون بیشتر شبیه مامانش شده..مخصوصا اون چشمای آبی که هر پسری رو از راه به در میکنه...نه باید یه پسر بیاریم براش غیرتی بشه..اسمشو هم میزارم پارسا

-حالا چرا پارسا؟

دماغمو فشار داد و گفت:که به اسم مامانش بیاد

سرمو گذاشتم روی سینه ی ستبرش و گفتم:دیووونه

-آره من دیوونه ی تو واین زندگیمونم

صدای جیغ لاوین بلند شد.سریع منو گذاشت روی زمین ودوتایی رفتیم سمت تراس...

لاوین خندید و گفت:مامان گربه میخواست از سوپ مورچه من بخوره عروسکمو پرت کردم سمتش

تیلاو خندید و گفت:اینم مثه مامانش از هر انگشتش یه هنر میریزه و همه رو میزنه

-تیلاو

-جونم؟

-هیچی

-چرا میخواستی یه چیزی بگی

-نه

-بزار من بگم....ته دلم مونده عزیزم امروز بهت این جمله رو نگفتم

-چی رو؟

-اینکه دوست دارم...

لبخندی از عشق تحویلش دادم و زل زدم به دخترم که داشت لی لی کنان می اومد سمت خونه...و بعد هم زل زدم به آسمون و زیر لب خدارو شکر کردم که خدا منو درگیر این بورسیه کرد...بورسیه ای

1400/09/24 14:56

که فقط منو به پاریس نرسوند منو به تمام خواسته هام و مهم تر از همه به یه عشق حقیقی یعنی تیلاو رسوند..

سامیه رحمانی

29/12/1392-تبریز

پایان

خب...رمان بورسیه تموم شد.نمی دونم خوشتون اومد یا نه..ولی من تلاشمو کردم به عنوان اولین رمانم خاطره ی خوشی تو ذهنتون باشه...به هر حال اگه بدی خوبی ایرادی اشکال تایپی دیدین به بزرگواری خودتون ببخشین.امیدوارم از این به بعد بتونم رمانهای بهتر و پخته تری بنویسم...

از همه کسانی که این مدت همراهم بودن و بورسیه رو دنبال کردن ممنونم..

این رمان رو تقدیم میکنم به خواهر عزیزم...که خیلی منو تشویق کرد و حامی من بود.و بعد هم تقدیم میکنم به همه دوستانی که همراهی کردن...

رمان دومی رو هم شروع کردم خوشحال میشم همراهم باشین...

رمان یک وجب بالاتر از آسمان

شب رفتم و دوباره بر میگردم

با یک بغل استعاره برمیگردم

هرچند که یک ستاره در دستم نیست

با یک دل پر ستاره برمیگردم

بی دلیل و با دلیل کسی رو نشکنین

یا علی

1400/09/24 14:56

???????

#تارگت
#پارت_1

نگاهم و از منوی روی میز که بی هدف ورق می زدمش به چهره گارسون های دختری که با لباس های یه جور لا به لای میزا می چرخیدن و سفارش می گرفتن دوختم به دنبال پیدا کردن سوژه مورد نظرم!
قبل از اینکه بیام فکر می کردم کارم خیلی سخته.. پیدا کردن دختری که نه قد بلندی داشت.. نه هیکل درست و حسابی.. نه موهاش بلوند بود.. نه چشماش روشن.. نه ناخونای بلند و کاشت شده.. خلاصه هیچ چیزی که از فاصله زیاد جلب توجه کنه تو وجودش نبود.. اونم تو این هتل بزرگی که قسمت رستورانش اکثراً شلوغ بود.. با گارسونای همه از دم دختر..
ولی حالا.. می دیدم کارم انقدری هم سخت نیست.. سوژه مورد نظرم.. لا به لای اینهمه دختری که تقریباً همشون شبیه هم بودن و شاید تفاوتشون از این فاصله و از نظر یکی مثل من فقط رنگ مو و لاک ناخونشون بود.. خیلی راحت تر از چیزی که فکر می کردم پیدا شد.
ساده ترین و شاید آروم ترین دختر اینجا.. با اون لباس فرمی که متشکل از یه دامن بلند قرمز و یه کت طوسی بود و اون صورت کوچیک و موهایی که از فرق باز کرده بود روی صورتش و ادامه اشم تا زیر شالش می رسید.. بیشتر شبیه یه دختر بچه بود.. تا کسی که به سن کار کردن رسیده باشه!
با صدای ویبره گوشیم نگاهی گذرا به پیامی که رسیده بود انداختم:
«چی شد؟»
یه بار دیگه نگاهش کردم.. عکسی که ازش داشتم و اون یکی دوباری که دیده بودمش هم از یه جایی تو همین فاصله بود..
با این حال یه بار دیگه گالری گوشیم و چک کردم و وقتی مطمئن شدم خودشه در جواب پیامش نوشتم:
«سوژه رویت شد!»
«باشه.. یادت نره قرار شد امشب فقط موقعیت و بسنجی! کار اصلی بمونه واسه بعد!»
دستم که آماده بود واسه نوشتن جواب یه لحظه خشک شد و از حرکت وایستاد.. چی شد؟ اون داشت به من می گفت چی کار کنم؟ چی پیش خودش فکر کرده بود؟ حالا که کارم بهش افتاده دوباره قراره سوارم بشه و خودش و بچسبونه به زندگیم؟ چقدر این زنا ساده لوح و زودباور بودن!!
این که مدعی بود من و می شناسه.. نمی دونست بدم می اومد از اینکه یه نفر به خودش اجازه دستور دادن و امر و نهی کردن بده؟
انگار حافظه اش به کل مشکل داشت و بعضی وقتا یادش می رفت من کی ام و چه کارایی ازم برمیاد.. یادش می رفت اینکه ازش خواستم برام یه کاری انجام بده.. معنیش این نیست که بتونه دخالت کنه تو موضوعی که فقط و فقط به خودم مربوطه و بس!
همینکه خواستم این و تو جواب پیامش بنویسم و دمش و بچینم.. چشمم به سوژه افتاد.. داشت می اومد این سمت تا سفارش یکی از میزایی که نزدیک من بود و بگیره..

1400/10/04 23:36

???????

#تارگت
#پارت_2

جواب دادن به اون آدم فرصت طلب و به بعد موکول کردم و سریع سیگار و فندکم و از تو جیبم درآوردم.
سیگار و خیلی وقت بود قطع که نه.. کمش کرده بودم. طوری که بعضی روزا اصلاً یادم می رفت بکشم.. ولی امروز با توجه به تابلوهای سیگار کشیدن ممنوع توی رستورانِ هتل که تو تحقیقات قبلیم ازش مطلع شده بودم.. یه بسته یدک تو جیبم گذاشته بودم..
به محض روشن کردنش نگاهش به سمتم چرخید.. خودم و مشغول نگاه کردن به منو نشون دادم و جوری رفتار کردم که انگار اصلاً حواسم به نگاه خیره اش نیست.
در صورتیکه همه وجودم شده بود گوش تا صدای نزدیک شدن قدم هاش و بشنوم و بالاخره.. بعد از گرفتن سفارشات اون میز.. مسیرش و به سمت میز من تغییر داد..
صدای قدم هاش چسبیده به میز متوقف شد و بعد از اون صدای خودش تو گوشم نشست:
- امممم.. ببخشید.. آقا؟
صداش انقدر ضعیف و کم جون بود.. که اگه من همه حواسم و بهش نداده بودم محال بود بشنوم.. همین طورم وانمود کردم تا اینکه بلندتر گفت:
- آقای محترم؟
بدون اینکه سرم و بلند کنم برعکس خودش بلند و رسا جواب دادم:
- هنوز انتخاب نکردم!
- واسه سفارش نیومدم!
سرم و بالا گرفتم و با اخم زل زدم بهش.. جوری دستپاچه شد از نگاهم که حس کردم یه قدم به عقب برداشت و بدون دلیل مشغول ور رفتن با لبه شالش که بدون هیچ مشکلی رو سرش مونده بود شد!
- چیزه.. اینجا.. اینجا سیگار کشیدن ممنوعه!
پک عمیقی به سیگارم زدم و از لای لبام برش داشتم.. شونه ای بالا انداختم و با همون نگاهی که سعی داشتم باهاش بفهمونم حرفش برام کوچکترین اهمیتی نداره گفتم:
- زیرسیگاری ندارم که خاموشش کنم!
- بدید من براتون بندازم سطل آشغال!
نگاهم از صورتش و چشمای تیره اش که یه کوچولو آرایشش در برابر آرایش بقیه همکاراش هیچ محسوب می شد رو دست دراز شده اش نشست!
این دست کوچیک.. دست یه دختر بیست و خورده ای ساله بود یا یه دختر ده ساله؟ حتم داشتم دست مشت شده اش جوری تو مشتم جا می شد که کوچکترین اثری ازش باقی نمی موند و به طور قطع.. با یه فشار کوچیک من.. چند تا از استخوناش می شکست!
سیگار و دوباره گذاشتم گوشه لبم و آخرین پک و جوری زدم که آتیشش نزدیک فیلتر شد و بعد گرفتمش سمت دختره که با تعجب داشت بهم نگاه می کرد.
- نسوزی!
لبخند خجالتزده ای رو صورتش نشست و به کمک دو تا انگشت شست و اشاره با احتیاط سیگار و از لای انگشتام بیرون کشید و گفت:
- نه حواسم هست!
راه افتاد بره که صدام و بلند کردم:
- سفارشم و نمی گیری؟




#گیسو_

1400/10/04 23:40

???????

#تارگت
#پارت_3


دوباره برگشت و چسبیده به میز وایستاد..
- آخه گفتید هنوز انتخاب نکردم!
- اون مال چند دقیقه پیش بود!
می فهمیدم که گیج شده از طرز نگاه کردنم و حرفایی که می زدم.. منم همین و می خواستم.. هدف امشبم همین بود.. که خوب من و تو ذهنش حک کنه.. که من براش یه آدم متفاوت از بقیه کسایی که تو این رستوران باهاشون رو به رو می شه باشم.. انقدری که چهره ام و.. نگاهم و.. صدام و.. طرز حرف زدن و شایدم بوی سیگارم و به خاطر بسپره.. چون مطمئناً واسه نقشه بعدیم به درد می خورد!
تو یه دستش که سیگار من بود و با یه دست کوچیکش نمی تونست هم تبلت و نگه داره و هم سفارشم و بگیره.. واسه همین یه کم گیج و درمونده به دستاش نگاه کرد و حتم داشتم که این نگاه خیره من.. به این گیجی و بی دست و پا شدن دامن زده.
دخترا همین بودن.. هرچقدرم وانمود می کردن اعتماد به نفس بالایی دارن.. به محض فهمیدن خیرگی نگاه جنس مذکر حال و احوالشون دگرگون می شد.. فقط نوع دگرگون شدنشون فرق می کرد.. بعضیا از نفرت.. بعضیا از هیجان.. بعضیا هم مثل این دختر از استرس!
- می خوای من نگهش دارم؟
بازم یه لبخند خجالت زده تحویلم داد و حالا دیگه مطمئن شدم این لبخند جزو قرارداد کاریشون بوده که مثلاً از این طریق برخورد خوبی با مشتری داشته باشن.
رئیس این هتل.. بدون شک آدم فرصت طلب و کلاشی بوده که چه از طریق استخدام گارسون های دختر توی رستورانش و پوشوندن لباس های خاص به تنشون.. چه از طریق قوانینی که براشون وضع کرده.. تمرکزش و گذاشته رو جذب مشتری های مرد و چشم چرون.. که شاید.. نصف بیشتر جمعیت مردای دنیا رو تشکیل میدن!
بالاخره تبلت و گذاشت رو میز و با یه دست مشغول علامت زدن سفارشا شد و بدون اینکه سرش و بالا بیاره گفت:
- بفرمایید!
- خودت چی پیشنهاد میدی؟
هدفم از این سوال این بود که سرش و بالا بگیره و نگاهم کنه.. چون هرچی بیشتر نگاه می کرد برام بهتر بود.. ولی حالا من داشتم با دقت بیشتری اجزای صورتش و نگاه می کردم.. بینیش عملی بود انگار.. ولی بازم قیافه اش و مصنوعی نکرده بود و با اینکه از بینی عملی خوشم نمی اومد ولی.. جزو معدود آدمایی بود که بهش می اومد!
- من؟
- اوهوم!
- خب.. بستگی داره چی بخواید! اولین بارتونه میاید اینجا؟
یه کم فکر کردم با این سوال یهویی.. به نظرم رسید برای ادامه نقشه ام جواب مثبت به این سوال منطقی به نظر نمی رسه واسه همین گفتم:
- نه ولی.. تا حالا فست فودش و نخوردم!
- خب پس.. من پیتزا پپرونی رو پیشنهاد می کنم.. البته اگه با غذاهای تند میونه خوبی دارید!

1400/10/04 23:41

???????

#تارگت
#پارت_4


دلم می خواست بگم از هرچیز داغ و هات خوشم میاد.. ولی نه! زود بود واسه این حرفا.. این جور دخترا که ساده تر به نظر می رسیدن.. از مردایی که همون اولین بار منظورشون و با تیکه های جنسی بیان می کنن و به طرف می فهمونن تو تخت خواب چه جور آدمی ان خوششون نمیاد!
این دخترا.. به خصوص اگه مثل این بی پناه و شایدم سختی کشیده باشن.. بیشتر به یه حامی و تکیه گاه احتیاج دارن.. تا یه آدم سرگرم کننده و شریک جنسی!
واسه همین.. نیمچه لبخندی زورکی رو لبم نشوندم و حین بستن منو لب زدم:
- اگرم میونه نداشته باشم همین و انتخاب می کنم! وقتی شما تایید می کنی حتماً خوبه!
لبخندش که وسعت گرفت و ردیف دندونای سفیدش و به نمایش گذاشت فهمیدم از راه درستی وارد شدم.. همینکه مشغول ثبت سفارشام شد دستم و دراز کردم سر سیگاری که هنوز توی دستش بود با دو تا انگشت جوری فشار دادم که خاموش بشه.
نگاه متعجبش که دوباره به صورتم افتاد بی اهمیت به سوزش انگشتم با خونسردی گفتم:
- صورتت و خیلی نزدیک نگه داشته بودی.. ترسیدم بسوزی!
از عمد فعل جمله هام و مفرد به کار می بردم.. چون معمولاً دخترا.. از زیادی خشک و رسمی حرف زدن هم خوششون نمیاد و خیلی سریع می فهمن که طرف مقابل داره اغراق می کنه. هرچقدر عادی تر باشیم.. بیشتر به این نتیجه می رسن که خودمونیم نه پوسته یکی دیگه!
حالا این نگاه عجیب و مات شده هم داشت همین و بهم ثابت می کرد و من راضی از تجربه هایی که تا این سن به دست آورده بودم به عکس العمل های عادی و تعریف شده طعمه ام نگاه کردم که بالاخره به خودش اومد و بعد از وارد کردن بقیه سفارش ها و دسر.. صاف وایستاد و گفت:
- امر دیگه ای ندارید؟
- عرضی نیست!
تبلتش و از رو میز برداشت و با همون لبخندی که حالا حس می کردم از شرح وظایفش خارج شده و واقعی تر شده گفت:
- مطمئنم پشیمون نمی شید.. با اجازه!
رفت و من با نگاهم تعقیبش کردم.. تا وقتی که وسط راه یه مرد با اخمای درهم بهش نزدیک شد و مجبور شد که وایسته..
تو اون شلوغی و همهمه رستوران صداش و نمی شنیدم.. ولی از چهره عصبانیش و اشاره ای که به ساعت روی مچش کرد فهمیدم حرفش چیه و چرا انقدر شاکی شده!
فرصت و یه بار دیگه مناسب دیدم برای ثبت کردن خودم تو ذهن این دختر.. اینبار عمیق تر و موندگار تر.. که از جام بلند شدم و راه افتادم سمت جایی که وایستاده بودن

1400/10/04 23:41

???????

#تارگت
#پارت_5


هرچی نزدیک تر شدم صداشون واضح تر به گوشم رسید.. دختره بود که گفت:
- به خدا.. حرف خاصی نمی زدیم آقای سمیع! داشتم سفارش می گرفتم!
- نمی بینی چقدر شلوغه؟ بخوای واسه هرکی انقدر وقت بذاری و دل و قلوه بگیری که یه سری از مشتریا باید ساعت دوازده نصفه شب غذاشون و بخورن! اگه شانس بیاریم تا اون موقع نذارن برن!
دیگه انقدری نزدیک شده بودم که فرصت حرف زدن به دختره ندم و همینکه نگاه مرده به سمت من برگشت.. دختره هم متوجه حضورم شد و با خجالت سرش و انداخت پایین که من گفتم:
- شما رئیس این هتل هستید؟
مرده که از لحن محکم صحبت کردن من یه کم خودش و جمع و جور کرد و از اون عصبانیت دور شد.. حین صاف کردن کراواتش لبخند مسخره ای زد و گفت:
- مسئول رستوران هستم.. در خدمتم!
- خواستم به خاطر برخورد خوب این خانوم که از کارکنانتونه تبریک بگم. من.. کم پیش میاد که توی رستورانی برم و از برخوردشون راضی باشم. اکثراً حوصله جواب دادن به سوال مشتری ها رو ندارن و من از قصد سوالایی می پرسم که میزان این صبر و حوصله رو بسنجم.. معمولاً هم همین باعث می شه که دوباره پام و تو اون رستوران بذارم یا یه جای دیگه رو انتخاب کنم!
لبخندش اینبار دستپاچه تر شد و با یه نیم نگاه به دختره گفت:
- خواهش می کنم! جلب رضایت مشتری هامون از اصلی ترین وظایف ما و کارکنانمونه!
- نه متاسفانه این طوری نیست! چون بعد از دو سه باری که من هتل و رستوران شما رو برای صرف غذا انتخاب کردم و شاهد برخورد خوبی نبودم.. اولین باره که این خانوم با صبر و حوصله اشون توجه من و جلب کرد.. برای همین لازم دونستم که هم از خودشون.. هم از شما بابت استخدامشون تشکر کنم!
دختره هنوز سرش پایین بود و داشت دستاش و می چلوند.. ولی دیدم لبخندی رو که روی لبش نشست..
- خوشحالم که راضی بودید من.. من به بقیه هم تذکر میدم تا حواسشون و بیشتر جمع کنن!
از اونجایی که خیلی خوب می دونستم این جماعت عقلشون به چشمشونه و به محض اینکه بفهمن طرفشون کیه رفتارشون زمین تا آسمون تغییر می کنه.. کارتم و از تو جیب کت چرمم درآوردم و همونطور که همه حواسم به عکس العمل دختره بود خودم و معرفی کردم:
- من.. میران محمدی هستم.. رئیس شرکت تیونینگ میران.. که تو زمینه واردات خودرو و تجهیزات جانبی هم فعالیت می کنه..
هیچ واکنش خاصی از دختره ندیدم جز اینکه سعی داشت جوری که جلب توجه نکنه گردن بکشه تا نوشته های روی کارتی که حالا تو دست صاحبکارش بود و ببینه..

1400/10/04 23:42

???????

#تارگت
#پارت_6

وقتی دیدم عکس العملی نسبت به اسم و فامیل نشون نداد.. با خیال راحت تری ادامه دادم:
- از اونجایی که به واسطه کارمون.. با طرف قراردادهای خارجی زیاد سر و کار داریم و گاهی اوقات دعوتشون می کنیم تا بیان اینجا.. برامون خیلی مهمه مکان هایی رو برای این دعوت یا حتی جلسه های شرکت انتخاب کنیم که همکارامون با رضایت کامل ازش خارج بشن و از اونجایی که هتل شما با وجود تازه کار بودنش جزو هتل های خوب محسوب می شه و رستورانش هم غذای سنتی سرو می کنه و هم فست فود و هم محیط آرامش بخش و خوبی داره.. من چند باری شخصاً برای ارزیابی اومدم.. وگرنه قصد جسارت تو وظایف شما رو نداشتم!
با این حرف به وضوح دست و پاش و گم کرد و خب.. خیلی سخت نبود فهمیدن اینکه با اومدن من و همکارام به این هتل و تشکیل جلسه هامون.. نونش حسابی تو روغنه!
کارت و گذاشت تو جیبش و جوری وارد جلد چاپلوسیش شد که حتم پیدا کردم درباره نظر چند دقیقه پیشم.. اینکه این آدم بی نهایت فرصت طلب و کلاشه!
- باعث افتخار ماست جناب محمدی.. من چه از بابت رفتار کارکنان.. چه از نظر کیفیت غذا شخصاً تضمین می کنم که هم همکاران ایرانی و هم خارجیتون با رضایت کامل از هتل ما خارج بشن و شما هر موقع که تمایل داشتید می تونید یه روز قبل.. یا حتی چند ساعت قبل از تشریف فرماییتون به ما اطلاع بدید.. تا ما بهترین قسمت رستوران و براتون آماده کنیم. حتی می تونیم برای اسکان مهموناتون بهترین اتاق ها رو آماده کنیم.
سرم و به تایید تکون دادم و بازم یه نگاه به دختره انداختم و گفتم:
- بسیار خب فقط.. تمایل دارم تنها کسی که به سفارشات ما رسیدگی می کنه این خانوم باشه. لطفاً هر موقع از طرف شرکت ما برای رزرو میز رستوران یا اتاق هتل تماس گرفته شد.. این موضوع رو مد نظرتون قرار بدید!
مرده حسابی متعجب شده بود از این حرف.. طبیعی هم بود..
لابد فکر می کرد منم مثل اکثر مردای چشم چرون اینجا.. چشمم یکی دیگه از گارسون هایی که به اصطلاح پلنگ محسوب می شدن و بوی عطرشون کل فضا رو پر کرده بود و می گرفت و برای پز دادن به طرف قراردادهای خارجیمم که شده.. یکی از اونا رو انتخاب می کردم..
ولی نمی دونست هدف اصلی من چیه و مسلماً هیچ وقتم نمی فهمید!
- هر طور میل شماست.. خیالتون راحت.. به بچه ها هم می سپرم که اگه خودم نبودم خانوم کاشانی رو مسئول رسیدگی به سفارشات شما قرار بدن!
دختره بالاخره سرش و بلند کرد و بهم زل زد.. راضی به نظر می رسید. بایدم اینطور باشه.. حسابی جلوی صاحبکارش ازش تعریف کردم و براش مایه گذاشتم..
ولی فعلاً تا همینجا بس بود.. برخورد بیشتر از این و پیله کردن رو یه مسئله خیلی

1400/10/04 23:43

سریع به شک مینداختش و این سوال براش پیش می اومد که چرا من؟!
باید یه کم می گذشت.. تا حسابی توی ذهنش جا می افتادم و شاید حتی کمرنگ می شدم و بعد دوباره خودم و جوری بهش نشون می دادم که حضورم توی زندگیش معنا پیدا کنه!
سری برای جفتشون تکون دادم و برگشتم سمت میزم.. به محض نشستن شماره کوروش معاون شرکت و پیدا کردم و بهش پیام دادم:
«یه جای خوب و دنج برای جلسه پنجشنبه پیدا کردم.. لوکیشن و برت می فرستم به بقیه بگو

1400/10/04 23:43

???????

#تارگت
#پارت_7


*
ماشین و زیر سایه بون حیاط پارک کردم و بعد از چند بار عقب جلو کردن وسواس گونه و اطمینان از اینکه زاویه پارک کردنم از هر جهت درسته.. پیاده شدم.
خسته بودم و دلم فقط یه خواب راحت می خواست.. ولی قبلش باید یه سر به همخونه ام می زدم که می دونستم حسابی دلتنگم شده!
ساختمون و دور زدم و همونطور که بهش نزدیک می شدم صداش زدم:
- دخترم؟ ریتا؟ کجایی؟
خیلی سریع صداش بلند شد و لبخند کجی رو لبم نشست.. قدم هام و تند کردم تا بیشتر از این منتظرش نذارم که نرسیده به لونه اش دویید بیرون و تا جایی که زنجیر قلاده اش اجازه می داد دور پام چرخید..
رو زانوهام نشستم و دستی رو سر پشمالوش کشیدم.
- دختر من چطوره؟
دیگه پارس نمی کرد و با زوزه های آروم مثل همیشه دلبری می کرد.. خستگی اجازه نمی داد باهاش بازی کنم و وقت بگذرونم.. واسه همین فقط ظرف غذاش و پر کردم و زنجیر و از قلاده اش جدا کردم..
وقتی می دونست من خونه ام تو همین محوطه می چرخید و جایی نمی رفت این حیوونی که پنج سالی می شد مهمون خونه و زندگی منه و بیشتر از هزار تا آدم رنگارنگی که رفتن و اومدن وفا و محبت سرش می شد!
همینکه راه افتادم برم پشت سرم بلند پارس کرد که با اخم برگشتم سمتش و تشر زدم:
- ریتا!! ساکت!
خیلی سریع روی زمین فرود اومد و با زوزه های آرومش به خیال خودم بابت شلوغ کاریش معذرت خواهی کرد..
این کلمه رو خوب می شناخت.. به خصوص لحن عصبانیم و وقتی که به زبون می آوردمش و محال بود ساکت نشه..
بازم یه خصوصیت مثبت نسبت به آدما.. عجیب بود که بهتر از خیلیاشون زبون من و می فهمید و حرف شنوی داشت!
از مسیر سنگ فرش شده حیاط که طراح دکوراسیون احمقم با تونلی که به کمک میله های سفید نیم دایره و پیچکی که دورشون پیچیده بود و ریسه لامپ های کوچیک ال ای دی لا به لاشون مثلاً اوج سلیقه و هنرنماییش و به تصویر کشیده بود رد شدم و راه افتادم سمت ساختمون!
از همون اولم خوشم نیومد از این تونل رویایی که بیشتر به درد یه زندگی دو نفره عاشقانه می خورد نه یه پسر تنها که حوصله این مسخره بازی ها رو نداره!
احتمالاً یه روزی که اعصاب درست و حسابی نداشته باشم با تبر به جونش می افتم و تیکه تیکه اش می کنم که مجبور نباشم هر روز برای رفت و آمد از توش رد شم.

1400/10/04 23:44

بودنش شک داشتم!
- تموم شد یلدا.. دیگه نمی خوام

1400/10/04 23:44

???????

#تارگت
#پارت_8


در ساختمون و باز کردم و از راهروی آینه ای جلوی در.. رد شدم و راه افتادم سمت سالن.. بعد از اون غذای تندی که به اجبار خورده بودم.. دلم چایی می خواست ولی اگه می خوردم خوابم می پرید.. در حال حاضر دلم می خواست با همین لباسا خودم و مینداختم رو تخت و تا خود صبح می خوابیدم!
ولی به محض باز کردن.. خواب که هیچ.. برق سه فاز از کله ام پرید.. با دیدن اون زنیکه وسط اتاق خوابم و لباسی که یه نظر براش کافی بود تا بفهمی بود و نبودش هیچ فرقی نداره..
سریع روم و گرفتم و نفسم و با حرص بیرون فرستادم..
- چه غلطی می کنی اینجا؟ این چه آشغالیه پوشیدی؟
صدای متعجبش به گوشم خورد که گفت:
- خودت.. خودت گفتی شب بیام.. یادت رفت؟!
یه کم به ذهنم فشار آوردم تا یادم افتاد از چی حرف می زنه! با اینکه خیلی وقت بود ارتباطم و قطع کرده بودم ولی.. به خاطر این کاری که ازش خواستم.. حدس می زدم بخواد دوباره خودش و آویزون کنه.
واسه همین گفته بودم شب بیاد که رو در رو تکلیفش و یه سره کنم و واسه همیشه بفرستمش پی زندگیش.. ولی امروز انقدر ذهنم درگیر نقشه دیدن اون دختره بود که به کل یادم رفت..
با این حال از موضعم کوتاه نیومدم و گفتم:
- من گفتم بیا حرف بزنیم.. نه اینکه لخت وسط اتاق خوابم پیدات کنم! کلیدای اینجا رو از کجا آوردی؟
هنوز نگاهش نمی کردم ولی فهمیدم که نزدیک شد و اخمام تو هم فرو رفت.. می فهمیدم قصدش چیه ولی من امشب اصلاً تو مود خوبی نبودم!
- کلید لازم نداشتم.. رمز و هنوز حفظ بودم!
همینطور که تو ذهنم عوض کردن رمز قفل ها رو گذاشتم تو اولویت کارایی که فردا باید انجام می دادم.. راه افتادم سمت دستشویی تا یه آبی به سر و صورتم بزنم و تو همون حال گفتم:
- بپوش لباست و.. خودم می رسونمت.. تو راهم حرف می زنیم!
- واسه چی؟ خب.. خب چرا نمی ذاری شب بمونم؟
دستم رو دستگیره در خشک شد و چشمام و محکم بستم.. سعی می کردم ریتم نفس هام و کنترل کنم تا متوجه آشفتگی بیش از حدم نشه.. ولی.. حضورش تو این اتاق و بوی عطرش که فضا رو پر کرده بود.. داشت تلاشم و از بین می برد..
- فقط همین امشب میران.. قول میدم راضی باشی!
- صیغه امون تموم شده..
- دوباره صیغه می خونیم.. واسه یه شب.. اصلاً هرچقدر تو بگی.. خب؟
- برو یلدا! برو بیرون یه آب به سر و صورتم بزنم بیام..
- میران!
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش.. تمام تلاشم این بود که چشمم از محدوده صورتش پایین تر نره.. انقدری سست عنصر نبودم که نتونم با دیدن بدن برهنه اختیار خودم و داشتم باشم..
فقط.. به خودم و خدای خودم قول داده بودم.. کاری که با اون دختره می خواستم بکنم.. تنها گناه سنگین زندگیم باشه.. هرچند که هنوز تو گناه

1400/10/04 23:44

???????

#تارگت
#پارت_9


یه درصد امید توی چشماش شکست و نالید:
- به همین راحتی؟
- قرارمون چیزی جز این بود؟
- قرارمونم این نبود که.. عاشقم کنی!
- من تلاشی کردم واسه اینکه عاشقم بشی؟
- حالا همه چی افتاد گردن من؟
- نه چیزی گردن تو نیست.. ولی این رابطه خیلی وقته تموم شده.. اینکه من ازت بعد از چند وقت ندیدنت خواستم یه کاری برام انجام بدی.. معنیش این نیست که دوباره قراره همه چی از اول شروع بشه!
دو قطره اشک از چشماش سر خورد و لب زد:
- منم با همین تموم شدن مشکل داشتم.. میران.. بال درآوردم وقتی بهم زنگ زدی می فهمی؟ می فهمی حال و روزم و؟ حالا تو داری از قول و قرار حرف می زنی؟
- چرا یه جوری میگی انگار حرفم و عوض کردم؟ این قول و قرار مال حالا نیست.. از همون اول بهت گفتم! گفتی وضعم خرابه.. شوهرم طلاقم داده.. بابام مسئولیتم و قبول نمی کنه.. تو خونه اشون آرامش ندارم.. داداشام بهم پیله می کنن.. گفتم صیغه من شو.. یه مدت تنهام.. ذهنم درگیره.. احتیاج دارم وقتم و با یکی بگذرونم تا آروم بگیرم.. مهلت صیغه امون که تموم شد یه خونه به عنوان مهریه به اسمت می کنم با همه وسایل.. خانوم خودت بشی و منت بابات و داداشات و نکشی.. درجا قبول کردی.. دو ماهم هست که این صیغه تموم شده! طبق قولی که بهم دادی و گفتی بعد از تموم شدنش کاری باهات ندارم.. منم طبق قولی که دادم اون خونه رو به نامت کردم.. دیگه چی می خوای یلدا؟ چرا انقدر سختش می کنی؟
- هیچی نمی خوام.. اون خونه مال خودت.. فقط.. فقط تو رو می خوام. میران من.. من تو اون یه ماه با هم بودنمون فهمیدم زندگی یعنی چی.. فهمیدم.. زندگی با یه مرد.. با یه آدم حسابی یعنی چی.. بد عادتم کردی.. حالا چه جوری با یکی دیگه که موی گندیده تو هم نمی شه سر کنم؟
چشمام و محکم بستم و نفسم و فوت کردم.. دلم سوخت براش.. کم کمکم نکرده بود تو راه رسیدن به نقطه ای که می خواستم و شاید اگه نبود.. من هیچ وقت اون زن و دخترش و پیدا نمی کردم.. حالا حقش نبود اینجوری بزنم تو پرش.. ولی خب باید می فهمید دیگه جایی توی زندگی من نداره!
با صدای فین فینش چشمام و باز کردم.. سرش پایین بود و نگاهش خیره دستاش.. چشمم یه لحظه افتاد به اون پیراهن بندی زردی که چیز زیادی از اندامش و نپوشونده بود.. ولی برای اینکه دوباره چشمم بهش نیفته توپیدم:
- به من نگاه کن!
سرش و بلند کرد و چشمای سبز و خیسش و به چشمام دوخت. هدفم دل شکستن نبود.. نه به خاطر علاقه ای که از سمت من شکل نگرفت.. فقط به خاطر همین کمکی که کارم و خیلی جلو انداخت.. ولی دیگه چاره ای برام نمونده بود.. شاید اینجوری براش بهتر باشه و اگه یه موقعیت دیگه تو زندگیش پیش اومد.. ردش نکنه!

1400/10/04 23:46

???????

#تارگت
#پارت_10


- عادت ندارم همزمان با دو نفر باشم! تو مرامم نیست! هنوز یه کم شعور و شرف و مردونگی واسم مونده که همچین غلطی نکنم.. همونطور که تو اون یه ماه با هم بودنمون.. کسی و نیاوردم تو زندگیم.. الآنم نمی تونم با تو باشم! می فهمی؟
نگاهش مات شد و ناباور.. چند بارم دهنش و باز کرد تا حرفی بزنه ولی.. خوشبختانه چیزی به ذهنش نرسید و خب.. لزومی هم نداشت.. خیلی دور از عقل و منطق نبود رابطه داشتن من با یکی دیگه.. تو این یکی دو ماهی که همه چی بینمون تموم شده.
هرچند که هنوز خیلی مونده بود تا اون دختر و بکشونم سمت خودم.. جوری که خودش تمایل داشته باشه به این کشیده شدن.. ولی انگار بهونه خوبی بود واسه دک کردن یلدا.. که بدون حرف راه افتاد سمت لباساش و منم برگشتم سمت دستشویی.. با اینکه می دونستم آدمی نیست من و بی جواب بذاره و باید صبر می کردم تا از شوک در بیاد و خودش و با حرفاش خالی کنه.
در اون صورت منم با خیال راحت تری.. بدون دلسوزی و عذاب وجدان حرفام و بهش می زدم و از ملایمتی که براش به کار بردم.. فاصله می گرفتم.
تو روشویی چند مشت آب به صورتم پاشیدم و دستای خیسم و تا پشت گردنم بردم واسه خاموش شدن حرارتی که این دختره *** به جونم انداخت و بعد از چند بار دست کشیدن لای موهام رفتم بیرون.
یلدا جلوی آینه با صورت خیس داشت شالش و مرتب می کرد.. حالا با خیال راحت تری می تونستم نگاهش کنم.. ولی دلم نمی خواست با همین نگاه دوباره به فکر و خیالات نشدنیش بها بده که سوییچ و برداشتم و راه افتادم سمت در اتاق..
- من خودم میرم!
نرسیده به در وایستادم و با اخم برگشتم سمتش که از آینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
- آژانس می گیرم..
- مشکلت اینه که هنوز من و نشناختی! من آدمی ام که یه زن تنها رو ساعت یک نصف شب از در خونه ام با آژانس راهی کنم که بره؟
- اگه اون زن دیگه هیچ جایی تو زندگیت نداشته باشه آره!
در و کشیدم و قبل از بیرون رفتن گفتم:
- نه! هنوز انقدر بی رگ نشدم! من و با اون شوهرت یکی ندون! تو ماشین منتظرم..
یه قدم رفتم و دوباره برگشتم سمتش.. نگاهم تو آینه از چشمای آرایش شده اش به لبای قرمزش افتاد و گفتم:
- تو اون ساختمون خراب شده همسایه مرد نداری تو؟
متعجب از اینکه چرا یهو این سوال و پرسیدم لب زد:
- دارم!
- پس وقتی اومدی پایین این رنگ و لعابا رو روی صورتت نبینم!

1400/10/04 23:47

???????

#تارگت
#پارت_11


*
با یه دست فرمون و گرفته بودم و با اون یکی سیگاری که به اصرار یلدا به خاطر اینکه از بوش خوشش می اومد روشنش کردم.. به قول خودش واسه آخرین بار می خواست بوش و حس کنه و منم گذاشتم از این آخرین بارهای رابطه امون.. اون جوری که می خواست لذت ببره..
روش سمت پنجره بود و احتمالاً غرق فکر که هیچی نمی گفت.. درست مثل من که ذهنم توی اون هتل و نقشه های بعدیم می گذشت.. نقشه هایی که شاید بی رحمانه بود ولی.. نقش بزرگی توی خاموش شدن یکی از شعله های آتیش وجودم ایفا می کرد..
خیلی نگذشت که بالاخره طاقتش سر اومد و صدام زد:
- میران؟
- هوم؟!
- هدفت چیه؟
- چه هدفی؟
- می خوای.. می خوای ازدواج کنی باهاش؟
بالاخره انتظارم به سر اومد و سوالش و پرسید.. می تونستم یه جوابی سر هم کنم و بهش بدم ولی.. کوتاه گفتم تا بی حوصلگیم واسه حرف زدن و نشون بدم!
- نمی دونم!
پوزخندی زد و سرش و به چپ و راست تکون داد..
- خوبه! حداقل میگی نمی دونم! واسه اینکه خرم نکنی نمیگی نه!
- چرا فکر کردی خر کردن تو واسه ام مهمه؟
- دلم می سوزه واسه اون دختره.. من و به خاطر درگیری ذهنت و آرامش اعصابت خواستی و تهش این شد.. خیلی دلم می خواد بدونم ته رابطه ات با اونی که از همین حالا با خشم و نفرت شروع شده به کجا قراره برسه. چه بلایی می خوای سرش بیاری؟!
حرفاش کم کم عصبیم کرد.. اصلاً دلم نمی خواست ذهنم و درگیر این خزعبلات کنم.. اونم وقتی همه هوش و حواسم پی قرار بعدیم توی اون هتل بود و تاثیر بیشتری که باید روی اون دختر می ذاشتم!
هزار بار خودم و لعنت کردم بابت بی موقع باز شدن زبونم و از طرفی هم خوشحال بودم که همه چیز و براش تعریف نکردم و فقط در حد همین خشم و نفرت می دونه.. نه علتش!
ولی حالا وقت کوتاه شدن این دمِ زیادی دراز شده بود!
- اینکه باهات درباره یه بخشی از نقشه و برنامه هام حرف زدم.. دلیل نمی شه که بتونی به خودت اجازه دخالت بدی یا اینکه با اس ام اس دادن در جریان قدم به قدم کارام قرار بگیری و بخوای بهم امر و نهی کنی.. احترام خودت و نگه دار.. یه کاری نکن چشمم و رو همه کارایی که برام کردی ببندم و به جای این ملایمت و احترام مثل یه دستمال کاغذی کثیف پرتت کنم یه گوشه!

1400/10/05 11:39

???????

#تارگت
#پارت_12


حالا اونم به اندازه من عصبی شده بود که با خشم غرید:
- من اون دختره و مادرش و واسه ات پیدا کردم میران.. اگه من نبودم هنوز رو پله اولت مونده بودی.. حالا که خرت از پل گذشت برات شدم یه دستمال کثیف؟
ماشین و تو اون خیابون خلوت سریع کشیدم کنار و جوری زل زدم بهش که تو ثانیه ای رنگش پرید و خودش و چسبوند به در..
- چی باعث شده که فکر کنی چون کمکم کردی می تونی هر زری که دلت خواست بزنی و سوار کولم بشی؟ فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی من کی ام؟ کم آدم دور و برم هست؟ کم دوست و آشنا دارم؟ تو نبودی یکی دیگه این کار و برام می کرد.. تو فقط اولین گزینه بودی همین! پس دیگه پات و از گلیمت درازتر نکن یلدا..
خیلی سریع بال و پری که در آورده بود چیده شد و آب دهنش و قورت داد..
- من.. من فقط می خواستم بدونم.. تهش چی می شه.. همین!
- تهش هرچی که بشه به تو مربوط نیست.. خب؟ اینم بدون که اگه فقط حس کنم.. اون دختره.. فهمیده که من از قبل دنبالش بودم.. بدون هیچ تحقیقی یه راست میام سراغ تو.. زندگیت و زیر و رو می کنم.. پس حواست و جمع کن. دلم نمی خواد پشیمون بشم از اعتمادی که بهت کردم..
سرش و تند تند به چپ و راست تکون داد و گفت:
- نه.. نمیگم.. قول میدم!
تقریباً مطمئن بودم که عرضه همچین کاری و نداره که دیگه با تهدید بیشتر از این نمک قضیه رو زیاد نکردم و گذاشتم حرفام تو همین نقطه تموم بشه!
ذهنم این روزا انقدر شلوغ بود که دیگه نمی کشیدم به مسائل دیگه فکر کنم.. برعکس چیزی که به یلدا گفتم.. واسه بعدشم فکرای خوبی داشتم..
شاید حتی.. تا قسمت آخر این نمایشنامه توی ذهنم بود و من فقط باید مهره ها رو سرجای درستشون می چیدم و به موقع حرکتشون می دادم تا همه چی همون جوری که می خوام پیش بره و شک نداشتم که.. همینطورم می شد.. اینهمه صبر نکرده بودم که حالا.. تو اصلی ترین قسمت ماجرا پام بلغزه!
من در حال حاضر فقط به یه کم زمان احتیاج داشتم برای به سرانجام رسیدن نقشه اولیه ام.. بعد از اون می افتادم تو یه سرازیری و کارم خیلی راحت تر بود.. فقط باید اون دختر و تو مشت خودم می گرفتم و جوری حبسش می کردم که دیگه نتونه تکون بخوره!
هرچند که امشب فهمیدم.. انقدری هم کار سختی نیست.. ساده تر و زودباور تر از چیزی بود که فکر می کردم.. اون دختری که قرار بود جور مادرش و بکشه.. هدف اصلی عملیاتم.. درین کاشانی!

1400/10/05 11:40