رمان های جدید

613 عضو

دوست ندارم در این مورد زیاد توضیح بدم و التماست بکنم ، فقط برای این که یه کم نرم بشی و راضی به اومدن بشی بهت می گم که قراره تو این سفر ترانه و هوتن هم همراهمون باشن و قراره تو رو به عنوان دختر عموی هوتن و ترانه معرفی بکنیم

1403/11/13 17:00

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوپنجاهوششم

با نگرانی گفت:
-سعید مگه تو به هوتن نگفته بودی که من دختر خاله ات هستم، حالا چه طوری می خوای جلوی اونا و خونواده ات
منو دختر عموی هوتن و ترانه معرفی بکنی؟مگه این که تو در مورد من همه چی رو به هوتن گفته باشی؟
سعید که کلافه شده بود گفت:
-من هیچی به هوتن نگفتم فقط بهش گفتم که تو برای مدت کوتاهی مهمون من هستی فقط همین. قسم می خورم
که این حرف رو هم مجبور شدم بهش بگم، هوتنه سمج و سی ریش اون قدر تو نخ تو بود و در مورد تو ازم سؤال و
جواب می کرد که به ناچار بهش گفتم که تو دختر خاله ی من نیستی، حالا هم از این که قراره یکی دو روز به عنوان
پسر عموت دور و برت بگرده و خود شو بچسبونه بهت خیلی نگرانم و می ترسم آخر سر به خاطر همین قضیه قید
رفتن به عروسی خواهرم رو بزنم.
- تو نمی خواد نگران این چیزها باشی، باور کن بهت قول می دم همچین دختر عموت مثل کنه بچسبه بهت و از تو
بغلت جم نخوره که حتی نتونی جلوی چشمت رو ببینی چه برسه به این که بخوای رفتار هوتن با من رو ببینی.
و بعد با ناز و عشوه از جلوی دیدگان مات و خیره ی سعید گذشت و به خونه رفت.
برای شام سعید کباب چرب و چیلی و مفصلی رو به راه انداخته بود. او هم بعد از این که وسایل مورد نیازشون رو
روی میز گرد چید، خودش روی صندلی به انتظار سعید نشست .شام رو کنار هم تو فضای آروم و دل انگیزی صرف
کردند. طبق معمول او میز رو جمع کرد و بعد توی آشپزخونه مشغول شستن ظرف ها شد. سعید از عصر که موافقتش رو برای رفتن به عروسی ریزان رو جلب کرده بود تو این فکر بود که پیراهن مجلسی رو که به انتخاب خود وفا از
دبی به دروغ برای روژان خریده بودند رو یه جوری بهش بده .در واقع همون روزی که سعید اون لباس گرون قیمت
و زیبا رو از دبی خرید به هیچ عنوان قصد نداشت که اون رو به روژان بده و از اون موقع منتظر فرصتی بود که لباس
رو به وفا که بسیار هم شایسته و برازنده اش بود هدیه بده. حالا بهترین فرصت و موقعیت پیش اومده بود که این
کار رو انجام بده. وقتی که وفا سینی نقره ای حاوی دو فنجان چای رو روی میز مقابل تلویزیون گذاشت و خودش هم
روی راحتی روبروی تلویزیون نشست.
سعید از پله های مارپیچ و عریضی که طبقه ی اول و دوم رو به هم وصل می کرد . با جعبه ی بزرگی که توی دستش
بود پایین اومد. او با تعجب به سعید و بسته ای که توی بغلش بود نگاه کرد. سعید کنارش روی مبل راحتی تک نفره
نشست و بسته ی بزرگ رو روی میز گذاشت. او سعی کرد جلوی کنجکاویش رو بگیره و برای همین فنجان
چایش رو برداشت و مشغول نوشیدنش شد.
سعید در حالی که می خواست وانمود بکنه که نظر خاصی

1403/11/13 17:00

بهش نداره، در حالی که به سختی چشم های مشتاق و پر
التهابش رو از او می گرفت با تظاهر به عادی بودن لحنش گفت:
- واسه عروسی ریزان لباس نمی خوای؟
همون طوری که چایش رو می خورد گفت:
- نه، تازه از فروشگاه تو کلی لباس برداشتم.
سعید با اشاره به جعبه ی مقوائی روبروشون گفت:
- دوست داری این لباسم یه امتحان بکنی؟ اگه خوشت اومد این رو بپوش.
حسابی از حرف سعید و بسته ی مقابلش بسیار غافلگیر شد، گفت:

1403/11/13 17:00

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوپنجاهوهفتم

یعنی می گی این لباس رو تو برای من خریدی؟
سعید که هنوز هم نمی تونست غرور سرکش و زیادیش رو پیش او بشکنه و خودش رو برای همیشه خلاص بکنه
گفت:
- من نخریدمش، اگه لباس رو ببینی می فهمی که خودت انتخابش کردی.
با تعجب خودش رو روی مبل به جلو کنار میز شیشه ای مستطیل بزرگ کشید و با احتیاط در بسته رو باز کرد.
وقتی که لباس رو دید از حیرت و تعجب دهانش باز موند با خودش گفت:
-مگه این لباس رو سعید برای روژان نخریده بود؟ پس چرا نداده! چرا داره به من می گه که این لباس رو برای
عروسی خواهرش بپوشم؟
سعید که متوجه تغییر حالتش شده بود با لحن بامزه ای گفت:
-چیه، چرا این طوری با وحشت زل زدی به این بسته...؟ مگه بمب اتم دیدی که رنگت پریده ؟
مثل این که توی خواب بود، آروم گفت:
- مگه تو این لباس رو برای نامزدت نخریده بودی؟
سعید که باز هم از تجسم اون لباس توی تن روژان خنده اش گرفته بود در حالی که سعی می کرد نخنده گفت:
- اگه روژان رو یک بار دیده بودی این حرفو نمی زدی، از پارچه ی این لباس دوتا پیراهن برای سایز روژان در
میاد. نه قد و اندازه اش به روژان می خوره نه سایز و هیکلش.
یک بار از دور روژان رو دیده بود به حرف های سعید حق داد ولی برای این که متوجه دلیل خرید اون لباس بشه از
سعید پرسید:
- اگه می دونستی این لباس برای روژان بزرگ و بلنده پس چرا خریدیش؟
سعید که با یادآوری اون لحظات و صحنه هایی که تازه با او آشنا شده بود صورت جذاب و مردانه اش با خنده ی
دلنشینی پر شده بود گفت:
- باور کن فقط برای این که تو از این لباس خوشت اومده بود و پسندیده بودیش خریدمش. حاالا هم اگه باز هم
همون نظر و عقیده ات رو در مورد این لباس داری بهتره بپوشیش تا ببینم تو تنت چه طوریه؟
خودش می دونست می خواست به هر نحوی از ظاهر شدن با اون لباس جلوی چشم سعید طفره بره، گفت:
- این لباس که حرف نداره، منم خیلی از مدل و پارچه و رنگش خوشم میاد ولی حالا باشه بعدا خودم می پوشمش.
سعید با دلخوری و اصرار گفت:
-حالا مگه چی میشه الان بپوشیش تا منم ببینم ؟ پاشو دیگه زودتر برو بپوشش بیا ببینمت
از اصرار بیش از اندازه ی سعید هیجان زده شد و با من و من گفت
- آخه...
سعید حرفش رو قطع کرد و گفت:
- دیگه آخه نداره، یه لباس پوشیدن که این همه ناز و ادا نداره؟پاشو ببینم
به اجبار ولی راضی بلند شد و بسته رو از روی میز برداشت و برای پوشیدنش از پله ها باالا رفت. وقتی که لباس رو
پوشید و جلوی آینه و میز آرایش ایستاد اون قدر از تن خور و مدل لباس خوشش اومد که بی اختیار به تصویر
خودش توی آینه لبخند زد انگار که اون لباس گران

1403/11/13 17:00

قیمت و شیک رو برای سایز اون دوخته بودن.

1403/11/13 17:00

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوپنجاهوهشتم

اونقدر قالب تنش بود که خودش هم تعجب کرد. پیراهن حریر سبز روشنی که با دو بند نازک طلایی از سر شانه ها به پارچه وصل شده بود. یقه کاملا باز و دکلته که قسمت جلو و عقب سینه به زیبایی سنگ دوزی شده بود. پایین لباس تا زانو تنگ و چسب بود و بعد، از زانو به پایین چین دار و کلوش شده بود. در کل اون لباس اون قدر خوش دوخت و
خوش رنگ بود که قیافه و هیکل زیباش رو رویایی و اسطوره ای کرده بود. او با عجله به گونه های برجسته و
خوش فرمش مقداری سرخاب مالید و بعد موهای سیاه و براقش رو که انگار تازه فر کرده بود از یک طرف روی
شانه های عریانش ریخت.با قلبی لرزان و هیجان زده از پله ها پایین رفت.
سعید که بی صبرانه منتظر برگشتنش بود وقتی که او رو روی پله ها دید برای یک لحظه از حیرت و تحسین نفسش
بند اومد و بی اختیار همون طوری که با چشم های بی قرار و تحسین برانگیز بهش زل زده بود از روی مبل راحتی
بلند شد و ایستاد .
وفا آروم آروم به طرفش رفت و با فاصله میان سالن ایستاد. سعید بدون این که حتی پلک بزنه بهش خیره شده بود
وفا برای این که سعید رو از اون حالت در بیاره اروم دور خودش چرخی زد و گفت:
-چه طوره سعید، بهم میاد؟
سعید که با چرخش آروم و رویایی او به خودش اومده بود با قدم های سست و لرزانی به طرفش رفت. با نگاه دقیق
و خریدارانه ای، دور او برای کامل تر دیدنش چرخید وقتی که پشت سر او رسید ایستاد و دستش رو برد به طرف
سر شانه ی او، وفا که دلیل این کار سعید رو نمی دونست با ترس و شرم به طرفش برگشت و گفت:
- چی کار می کنی سعید؟
سعید که متوجه نگرانیش شده بود لبخندی زد و دوباره وفا رو برگردوند و گفت:
- هیچی بابا، تو چرا همش از من می ترسی! زیپ لباست رو کامل نکشیدی میخوام اونو تا اخر بکشم.
و بعد با دست های خیس عرق و لرزانش در حالی که سعی می کرد انگشتانش با بدن او تماس پیدا نکنه زیپ رو بالا
کشید. کارش که تموم شد روبروی او رفت و نزدیکش ایستاد. باز هم عطرش مستش کرده بود باز هم دیوونه شده
بود، باز هم تمنای دلش گریبانش رو گرفته بود باز هم کنترلش رو از دست داده بود، اون قدر بی تاب و بی قرار
شده بود که احساس می کرد قلبش داره از توی سینه اش به بیرون می زنه. باز هم دلش می خواست جلوی او زانو
بزنه و بهش اعتراف بکنه که میپرستتش. بهش بگه که با نفس های گرم و بوییدن تن خوش عطرش زنده است و
بدون اون می میره و نابود می شه. باز هم دلش می خواست بهش بگه که اولین و اخرین کسی هست که توانسته قلب
سخت و آهنینش رو نرم بکنه و عشقش رو توی قلبش بریزه . باز هم می خواست بهش بگه که چه قدر دوستش
داره و بهش

1403/11/13 17:01

نیازمنده. ولی می دونست، نباید این حرف ها رو به او می زد، او فقط ایلیا رو دوست داشت و اون رو
برای آینده اش انتخاب کرده بود،
با خودش گفت:
-کاش وفا یه کم از اون همه محبت و عشقی رو که نسبت به ایلیا توی دلش داشت رو به من داشت، اگه عشق منو
قبول می کرد همه زندگی مو به پاش می ریختم . اگه منو دوست داشت جونم رو براش فدا میکردم . ولی حیف که
قبل از من مهر و عشق و محبت *** دیگه ای توی دلش جا خوش کرده بود و دیگه جایی برای من نمونده.
در حالی که چشم های نافذ و سیاهش پر از اشک حسرت شده بود و به سختی جلوی خودش رو گرفته بود .اروم
دست سفید و نرم وفا رو با دست های گرمش گرفت، حاالا دستشو نزدیک صورتش برده بود

1403/11/13 17:01

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوپنجاهونهم

بی اختیار لبهای داغ و لرزانش رو روی دست او گذاشت و آروم بوسیدش .وفا با بغضی که گلوش راه نفسش رو گرفته بود روبروی سعید ایستاده بود و به سختی جلوی ریزش اشک هاش رو گرفته بود،
این سعید بود که داشت اون طوری با عشق و حرارت دستش رو می بوسید. نه اون اشتباه نمی کرد دیگه توی خواب
نبود،دیگه رویا نمیدید، همه ی اون صحنه ها واقعیت داشت، نگاه های داغ و پر از عشق سعید واقعیت داشت، بوسه ی آتشین و پر از حرارتش واقعیت داشت. تمنای چشم ها و نگاهش حقیقت داشت صورت و پیشانی پر از دانه های
عرق و ملتهب و شرمگین واقعیت داشت با خودش گفت:
-سعید! کاش مال من بودی. کاش اصلا روژانی وجود نداشت. کاش هیچ وقت *** دیگه ای به غیر از من توی قلبت
نبود. سعید، چی می شد که فقط مال من می شدی؟ چی می شد اگه اون شونه ها و سینه ی قدرتمند و گرمت فقط
تکیه گاه و مأمن من می شد؟ چی می شد اگه فقط منو می خواستی؟ چرا روژان رو بیشتر از من دوست داری؟ مگه
من چیم از اون کمتره! چرا باید همیشه تو حسرت داشتنت بمونم. من چه طوری می تونم این همه عشق و علاقه ی
تو رو که قلب و جسم و روحم رو تسخیر کرده از خودم دور کنم! من با هر نفسم با گذشت هر روز از زندگیم، فقط و
فقط تو رو از خدا می خوام. یعنی می شه تو و من مال هم بشیم، برای همیشه کنار هم باشیم هم نفس بشیم، همراه و
همراز بشیم.
سعید روی مبل نشست احساس می کرد همه ی خونه داره دور سرش می چرخه . سرش رو میون دست هاش
گرفت و زانوهایش رو تکیه گاه دست هاش کرد.انگار که صداش از قعر چاه به گوش می رسید، خیلی آروم و لرزان
گفت:
-فردا می برمت فروشگاه تا خودم یه لباس مناسب برای عروسی ریزان برات انتخاب بکنم.
هنوز هم از حرارت بوسه ای که سعید روی دستش زده بود داشت می سوخت، گفت:
- دیگه چرا؟ مگه این لباس چه ایرادی داره؟ خوب همینو می پوشمش دیگه.
سعید بدون این که سرش رو بلند بکنه گفت:
- این لباس سرتاپاش ایراده، حتی مناسب پوشیدن جلوی خانوم ها نیست چه برسه به مجلسی که مردها هم هستن.
او با حرص گفت:
- پس قصدت از دادنش به من چی بود؟ من که نمی تونم ازش استفاده بکنم، پس به چه دردم می خوره؟
سعید صورتش رو به طرف او برگردوند و با عشق بهش نگاه کرد و با صدای خش داری گفت:
- این لباس خیلی بهت میاد، اون قدر که مطمئنم هر کی تو رو با این لباس ببینه دیوونه ات می شه، تو که نمی خوای
همه رو بعد از مراسم عروسی ریزان بفرستی تیمارستان، هان؟ باور کن به صلاح خودته که این لباس رو هیچ وقت
نپوشی، تو می تونی این لباس رو فقط برای،...
بعد در حالی که حتی از به زبون آوردن حرفش هم گریه اش می گرفت به

1403/11/13 17:01

سختی ادامه داد:
- تو این لباس رو می تونی فقط برای همسر آینده ات بپوشی چون اگر هم دیوونه بشه باز هم خودت می تونی
درمانش بکنی و طبیب روح سرگشته و پریشونش بشی.

1403/11/13 17:01

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوشصتم

وفا که دیگه همه ی توان و اراده اش رو از دست داده بود در حالی که قطره های اشک از چشم های درشت و پر از
افسوسش بیرون می ریخت صورتش رو از سعید برگردوند و با عجله از جلوی چشم های پر از خواهش و التماس
سعید دور شد.

ساعت دوازده و نیم ظهر بود. هوتن و سعید جلو و ترانه و وفا روی صندلی عقب ماشین مشکی مدل بالای
سعید نشسته بودند. وفا با تأکید و اصرار سعید دقیقاً پشت سر سعید و زیر نگاه مستقیم خودش از آینه ی جلو
نشسته بود. ترانه هم کنار او و پشت سر هوتن نشسته بود و زیر گوش او حرف می زد و با هم زیرزیرکی می خندیدند. هوتن روی صندلی کاملاً یه وری و کج نشسته بود به طوری که به راحتی وفا رو زیر نظر داشت و مدام نگاهش می کرد. او هم که از نگاه های گاه و بی گاه و بی دلیل هوتن متوجه خشم و کلافگی سعید شده بود. تند و تند شال لیمویی رنگش رو جلو می کشید و موهای سیاهش رو زیر شال پنهان می کرد تا هیچ بهونه ای دست سعید نده و وانمود می کرد که هیچ توجهی به هوتن نداره و خودش رو با حرف زدن با ترانه مشغول کرده بود. هوتن با نگاهی به سعید که از شدت خشم و ناراحتی عضلات صورتش منقبض شده بود و رنگ چهره اش برافروخته شده بود
خواست سر به سرش بذاره و ترانه و او رو بخندونه با لحن شوخ و بامزه ای با صدای بلندی مثل گزارشگرهای
تلویزیون گفت:
- از کاپیتان هوتن به برج زهرمار! سعید خان، برج زهرمار لطفاً خودتون رو بکشین کنار ما فرود اضطراری داریم،
می ترسیم با این اخلاق و رفتار گند و زهرماری که شما دارین اگه گوشه ی بال هامون بهتون اصابت بکنه کاممون
تلخ و زهرماری بشه و مثل اژدها از دهنمون آتیش بزنه بیرون.
هوتن در حالی که خودش هم از لحن و گفتار مسخره اش خنده اش گرفته بود با دست به پشت سعید که با خشم و
غضب بهش نگاه می کرد زد و گفت:
- ببخشید آقا، اگر اشتباه نکنم شما باید صاحب کشتی تایتانیک باشین، همون تایتانیکی که می گن با اون دبدبه و
کبکبه اش با هزاران نفر تو اعماق دریا غرق شد، خدا بهتون صبر بده، من رو هم تو غمتون شریک بدونین، اگه
خدای نکرده خدای نکرده زبونم لال من جای شما بودم تا حاالا هفت بار سکته رو زده بودم. باز شما خیلی پوست
کلفتین و دلتون بزرگه که فقط ماتم گرفتین و عزا دارین.
سعید که کم کم داشت خنده اش می گرفت با لحن عصبی ای گفت:
- خیلی بی مزه ای هوتن! یه کم شخصیت داشتن هم چیز بدی نیست، لااقل می تونی به توصیه ام فکر بکنی.
هوتن که از بودن در کنار وفا خیلی سرحال و شارژ شده بود گفت:
- روتو برم پسر، ما باید از همسفر شدن با خوش اخلاقی مثل تو بنالیم، اون وقت تو داری برای من موعظه می کنی،

1403/11/13 17:01


چته بازم ماتم گرفتی، ناسلامتی داریم می ریم عروسی خواهر تو ها، به خدا بعضی وقت ها دلم واسه خونواده و همسر آینده ات می سوزه.
- دلت برای خودت بسوزه دلقک سیرک، به قول تو ماتم گرفتن من دلیل داره، همین طوری کشکی کشکی که فکر
خودمو خراب نمی کنم.
هوتن قیافه ی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت و گفت:

1403/11/13 17:01

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوشصتویکم

اِ باریک الله! بابا، نمردیم و یه بار منطق و شعور و دلیل هم از تو دیدیم، حالا دلیل محترم و مبارکتون چیه، می شه
به ما هم بگین تا مستفیض بشیم.
سعید قیافه ی تأسف باری به خودش گرفت و گفت:
- نه، که دو سه ساعته توی راهیم و توی این دو سه ساعت هم، تو یه وری و کج نشستی و به عوض این که از جلو به
جاده نگاه بکنی برگشتی و از پشت به جاده نگاه می کنی می ترسم نخاع صاحب مرده ات آسیب ببینه یا دیسکت
بگیره و مجبور شم همین جا کنار جاده پرتت کنم پایین و بسپارمت دست سگ های ولگرد و گرسنه ی توی بیابون ها تا شاید اونا بتونن ادب و نزاکت یادت بدن و استخوان های کج شده ات رو هم درمان بکنن.
هوتن که متوجه متلک و طعنه ی سعید شده بود در حالی که بدنش رو صاف می کرد و خیلی مرتب و راست روی
صندلی می نشست دست هاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
- رفیق شفیق من، چرا تهدید می کنی من گردنم از مو باریک تره، می دونی که اگر بگی بمیر همین جا سرمو می ذارم روی داشبرد و جا به جا می میرم، دیگه چرا می خوای بندازیم پایین، خدا زبون و داده برای چی، برای این که
مشکلاتمون رو با حرف زدن حل کنیم دیگه، اگه همه مشکلات و گرفتاری هاشون رو مثل تو عملی و فیزیکی حل می کردن که تا الان باید نسل بشر منقرض می شد و فقط تو می موندی . یه کم ملایم باش، خودتو کنترل کن.
چند تا پشت سر هم نفس عمیق بکش، بذار یه لیوان آب خنک هم بدم بهت تا بخوری جیگرت حال بیاد.
بعد با این حرفش خواست به عقب برگرده که به سرعت دوباره صاف روی صندلی نشست و گفت:
- شرمنده یادم نبود که نباید به عقب برگردم. خب حالا عجالتاً آخرین راه حل رو فاکتور می گیریم و به جای آب
خنک باد سرد کولر رو می خوری تا سر فرصت خودت یه لیوان آب از اهالی محترم پشت سرمون بگیری و بخوری.
سعید که دیگه نمی تونست جلوی خندیدنش رو بگیره در حالی که از تو آینه به چهره ی زیبا و شاد وفا نگاه می کرد
به هوتن گفت:
- خیلی مسخره ای! به خدا، جون می دی فقط برای سر کار گذاشتن خلق الله، حیفه من که جوونیم و با تو سر کردم و
می کنم و خواهم کرد.

ساعت پنج عصر بود که به شهر مریوان و خونه ی پدری سعید رسیدند. سعید داخل خیابان خلوتی مقابل درب آهنی
بزرگی ماشین رو متوقف کرد. پشت سر هم چند تا بوق زد تا در رو باز کنند. پیرمرد لاغر و قد خمیده ای در رو باز
کرد. با دیدن سعید با احترام قدش رو که تا شده بود خم تر کرد و با عجله در رو برای ورود اونا کامل تر باز کرد.
هنگامی که می خواست با ماشین از کنار پیرمرد رد بشه توقفی کرد و با مهربانی رو به پیرمرد که با آن صورت لاغر
و تکیده اش با محبت لبخند می زد

1403/11/13 17:02

گفت:
- سلام بابا نصرت، چه طوری، الحمدالله می بینم از دفعه ی قبل که دیدمت سرحال تر و قبراق تری.
پیرمرد دستش رو روی سینه اش گذاشت و با احترام گفت:
- سلام از ماست سعیدخان، به لطف شما خوبم، خیلی وقته بهمون سر نزدی دلمون برات تنگ شده بود، خیلی خوش
اومدین، بفرمایین، رئوف خان چند روزه که منتظرتون هستن، بفرمایین.

1403/11/13 17:02

پیمان با صدایی لرزان و رنگی پریده فقط تونست بهشون سلام بکنه، هیچ *** متوجه
دگرگونی ناگهانی احوال پیمان نشد، هیچ کدومشون متوجه نگاه خیره ی پیمان به وفا نشدن، هیچ کدومشون متوجه
لرزیدن قلب جوان و پر از شور و هیجان و احساس پیمان نشدن و هیچ کدومشون متوجه برق نگاه و گر گرفتن
پیمان نشدن و خودش خدا رو شکر می کرد که هیچ *** بهش توجه نکرد و متوجه حال و روزش نشد.
همگی پشت سر رئوف خان وارد خونه شدن، خونه ی بزرگ، با فاصله ی سقف بسیار بلندی که با گچ بری های
رنگارنگ و شکیل آدم رو یاد خونه های پادشاه های افسانه ای توی کتاب قصه ها می انداخت. اتاق های بسیار بزرگ
و تو در تو با پنجره های زیادی که با شیشه های مشبک رنگی دور تا دور عمارت رو محصور کرده بودند با فرش
های تیره دست بافت ریز نقش بیجار کل اتاق ها مفروش شده بود. تابلوهای فرش و ابریشمی با قاب های پهن برنزی

1403/11/14 08:46

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوشصتودوم

برای ورود اونا خودش رو کنار کشید. بعد از گذشتن از مسیر باغ مانند و پر درختی روبروی ساختمانی بزرگ با نمای
سنتی و قدیمی ایستاد. هوتن که مثل وفا و ترانه اولین بار بود که منزل پدری سعید رو می دید با نگاه دقیقی به
اطرافش و ساختمان پیش روش که بیشتر شبیه آثار باستانی و موزه ها بود با تعجب گفت:
- سعید، تا حالا بهم نگفته بودی که تو قلعه زندگی می کردی، بابا عجب جاییه این جا! عین قصرهای قدیمی و
سلطنتی دوران قاجاریه ست، چه حصاری هم اطراف باغ کشیدین، انگار پا گذاشتم تو دوران کریم خان زند و
فتحعلی شاه قاجار و سامانیان و هخامنشیان و...
سعید که از خستگی راه و بی حالی سردرد گرفته بود با بی حوصلگی حرف هوتن رو قطع کرد و گفت:
- هوتن، ولت کنن یک ریز حرف می زنی ها، بابا یه ذره دندون رو جیگر بذار، از راه نرسیده چیه همَش داری
برامون تاریخ رو مرور می کنی، به اندازه ی کافی توی راه مخمون رو خوردی و از وراجی هات سرسام گرفتیم. سر
جدت دیگه ولمون کن.
قبل از این که هوتن جوابی به سعید بده وفا که از دیدن اون منظره های اصیل و تاریخی و قدیمی به وجد اومده بود با
تحسین و حیرت گفت:
- ولی منم با آقا هوتن موافقم، این جا خیلی خوب و قشنگ و دیدنیه، لحظه به لحظه آدم رو بیشتر به طرف خودش
می کشونه، واقعاً خوش به حالتون که تو یه همچین جایی زندگی می کردین.
سعید که از تعریف و تمجیدهای او سر ذوق اومده بود با مهربونی به چهره ی پر از حیرت او لبخندی زد و گفت:
- حالا وقت برای گشتن و دیدن زیاده، فعلاً خسته این بهتره اول یه کم استراحت بکنین بعد با هم به قول هوتن این قلعه رو می بینیم.
همگی با دیدن افرادی که به استقبالشون اومده بودن از ماشین پیاده شدن و قبل از همه سعید به طرف خونواده اش
رفت. اول به سمت پدرش رئوف خان رفت و با عشق و محبت هم دیگر رو در آغوش کشیدند و بوسیدند. بعد به
ترتیب با مادرش و برادرش پیمان و آخر هم ریزان روبوسی کردند. هوتن هم با رئوف خان و پیمان روبوسی و
احوالپرسی کرد و بعد نوبت به ترانه و وفا رسید. سعید اول با دست به سمت ترانه اشاره کرد و گفت:
- ایشون ترانه خانوم، خواهر آقا هوتن هستند. و بعد در حالی که چشم های سیاه و نافذش برق می زد به وفا که با
خجالت سرش رو پایین انداخته بود اشاره کرد این خانم محترم هم وفا خانم، دختر عموی ترانه خانم و آقا هوتن
هستند، که همین اول بهتون بگم که با کلی اصرار و خواهش و تمنای ما راضی به اومدن شدن.
روح انگیز و ریزان به طرف ترانه و وفا رفتند و با هم روبوسی کردند. رئوف خان هم با خوش رویی و مهربانی با
خانم ها خوش و بش کرد. ولی

1403/11/14 08:47

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوشصتوسوم

برنزی که نشان از اصالت و قدمت داشتند که در گوشه گوشه ی اتاق ها به چشم می خورد. مبل های بزرگ راحتی با
روکش های به طرح جاجیم و گلیم که کاملا با لوازم و وسایل قیمتی و اصیل خونه همخوانی و مطابقت داشت. توی هر اتاق به سادگی و زیبایی چیده شده بود. همگی روی مبل های راحتی نشسته بودند و لیوان های بلند شربت نعنایی رو
که ریزان براشون گرفته بود رو می نوشیدند. رئوف خان بالاتر از همه و در اصل در صدر مجلس نشسته بود. با نگاه
دقیقی به چهره ی اون به راحتی می شد شباهت بی حد و اندازه ی سعید به پدرش رو دید. صورت خوش فرم و
درشتی که با چشم های سیاه و ابروهای پرپشت و لب و بینی کاملا مردانه و پر جذبه نشان از زیبایی دوران جوانیش
داشت. با کوچکترین دقتی در چهره ی میان سال رئوف خان ناخودآگاه صورت جوان و بسیار جذاب سعید به ذهن
هر بیننده ای که اون ها رو می شناخت و می دید می اومد. رئوف خان با سبیل های پهن و خوش مدلی که ابهت و
جذبه ی اون رو خیلی خیلی بیشتر می کرد با مهربونی با مهموناش می گفت و می خندید. پیمان برخلاف سعید و
پدرش قیافه ی امروزی تر و شادتری داشت. قد بلند و هیکل چهارشانه اش اگرچه به اندازه سعید زیبا و خواستنی
نبود ولی در اندازه خودش خوب و خوش هیکل بود. موهای قهوه ای مجعد، با پوستی سفید و چشم های روشن، اون
رو کاملاً از برادر و پدرش متفاوت تر کرده بود. برخلاف سعید که با ریش خوش مدل و سیاه، صورت مردانه اش رو جذاب تر کرده بود صورت پیمان تمیز و اصلاح کرده بود و لب های خوش فرمش مدام در حال خندیدن بود. وفا
زیر نگاه های خریدارانه و پر از تحسین اطرافیانش خسته و کلافه شده بود به شدت نیاز به سکوت و آرامش و
راحتی داشت. ترانه که کنار او نشسته بود با آرنج به پهلویش زد و آروم زیر گوشش گفت:
- وفا، تورو خدا یه لحظه سرت رو بگیر باالا و به برادر سعید نگاه کن، طفلک زیرزیرکی نگات می کنه و خود به خود
می خنده و عرق می کنه غلط نکنم مشکل روانی ای چیزی داره، ببین تو رو خدا عین دیوونه ها رفتار می کنه، انگار
رو اعمال و رفتارش کنترل نداره.
با ناراحتی چپ چپ به ترانه نگاه کرد و آروم گفت:
- بازم شروع کردی ترانه! به خدا خودم دیگه دارم منفجر می شم، نفسم بالآ نمیاد نمی خواد تو هم با حرف ها و
متلک هات فشارم رو بدتر بیاری پایین.
ریزان هم که چه از لحاظ قیافه و هیکل و چه از لحاظ رفتار و کردار درست شبیه مادرش روح انگیز بود، در حالی که
از بابت بودن وفا و ترانه نمی تونست خوشحالی خودش رو پنهون بکنه با بی تابی و هیجان. از روی راحتی بلند شد و
رو به وفا و ترانه با صدای ظریفش گفت:
-

1403/11/14 08:47

بچه ها بلند شین بریم تو اتاق من، این طوری خسته می شین، هم استراحت بکنین هم من کلی باهاتون کار و حرف
دارم که باید به اون ها هم برسیم.
وفا و ترانه با خوشحالی و رضایت از جاشون بلند شدن و بعد از عذرخواهی از جمع حاضر با ریزان از اون جا خارج
شدند. آخرین اتاق و در واقع انتهای ساختمان اتاق شخصی ریزان بود. اتاقی بزرگ و دلباز و نورگیر مثل بقیه ی اتاق
ها، با پرده ها و دیوارهای سبز کم رنگ و در کل دکوراسیون زیبا و ساده ای که همه به رنگ سبز آرامش بخشی
بود. ریزان رو به مهمون هاش گفت:
- خوب این جا منطقه ی ممنوعه است، در واقع دیگه راحتین، هیچ *** پاشو تو این اتاق نمی ذاره، بهتره لباس
هاتون رو عوض بکنین تا خستگی از تنتون در بره.
ترانه در حالی که مانتوش رو از تنش درمی آورد گفت:

1403/11/14 08:47

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوشصتوچهارم

ریزان جان، برای امشب هم برنامه ای چیزی در رابطه با عروسی دارین؟
ریزان با خجالت گفت:
- نه، همه ی برنامه ها برای فرداست، شما امروز رو وقت دارین که استراحت بکنین و همراه من یه دوری توی شهر
بزنیم، راستش رو بخواین یه سری وسایل باید می خریدم که گفتم بعد از این که شما رسیدین با هم بریم بیرون.
هم برای شما خوب می شه که شهر مارو می بینین هم من توی خریدهام از نظر و سلیقه ی شما کمک می گیرم.
وفا که بی دلیل و بدون عمد ناگهان توی ذهنش اخلاق و رفتار سعید رو با شوهر ریزان مقایسه می کرد با لبخندی که
چهره ی دلفریب و زیباش رو ملیح تر می کرد گفت:
- اون وقت ریزان جان، شما از جانب همسر محترمتون خیالتون راحته که اجازه می ده با دو تا دختر جوون غریبه
بری خرید؟
ریزان که از شرم صورت سفید و تپلش گل انداخته بود گفت:
- وفا جان، سوران خیلی خوش اخلاق و مهربونه. اون هیچ وقت روی حرف من حرف نمی زنه، هر چی که من بگم
همونه.
وفا با مهربانی گفت:
- خوش به حالت عزیزم، امیدوارم که خوشبخت بشی، بعد رو به ترانه کرد
این قدر ریزان خانم سوران، سوران
کرد و از شوهر عزیزش تعریف کرد، که باور کن ترانه دلم می خواد هرچه زودتر فردا برسه تا این دو تا زوج
خوشبخت و عاشق رو کنار هم ببینم.
ترانه که برای یک لحظه موقعیت وفا رو فراموش کرده بود با حرص گفت:
- پس چی وفا جون، من و تو از بس نشستیم و پا شدیم و اخلاق و رفتار گند هوتن و سعید رو دیدیم فکر می کنیم
همه ی مردهای عالم مثل این دو تا شازده یک دنده و لجباز و مغرور هستند، خبر نداریم که جوون های عاشق و پر
احساسی مثل آقا سوران هم که دل ریزان جون رو برده خیلی هست و ما بیخبریم.
او از حرف های ترانه و نگاه های متعجب ریزان دچار دلشوره شد. برای این که خرابکاری ترانه رو درست بکنه رو
به ریزان گفت:
- ترانه جون، دو سه بار بیشتر آقا سعید رو ندیده ها ولی می بینی چه طوری داره از برادرت بدگویی می کنه، حالا
برای این که برای خودش شریک هم بتراشه پای من رو که تا حالا با آقا سعید روبرو نشده بودمم می کشه وسط.
ترانه که متوجه دهن لقیش شده بود دنباله ی حرف های او رو گرفت و گفت:
- وفاجون، نیازی به روبرو شدن با سعید خان نیست تا اخلاقش رو بشناسی، اخلاق هوتن رو ببین سعید خان هم
دوست صمیمی هوتنه دیگه، جفت و لنگه ی همَن.
ریزان خندید و گفت:
- تو رو خدا ترانه جون، دلت میاد در مورد برادر خودت و داداش سعید من این طوری حرف می زنی، ببین اخلاق و
رفتار داداش سعید من چه قدر خوب و دختر کشه که دختر عموی من که خیلی وقت بود سعید رو ندیده بود یک دل نه صد دل عاشقش شده و

1403/11/14 08:47

می خواد باهاش
ازدواج بکنه.

1403/11/14 08:47

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوشصتوپنجم

وفا با حرف های ریزان انگار که همه ی اتاق با اسباب و اثاثیه هاش روی سرش خراب شد و یک دفعه چشم هاش
تار رفت. باز هم اسم روژان اومده بود وسط و حال او دگرگون شده بود. برای این که ترانه و ریزان متوجه احوالش
نشن به سختی خودش رو به کنار تخت فلزی سبز رنگ تک نفره ی ریزان رسوند و گوشه اش نشست. ترانه که با
حس دخترانه اش مدتی بود که متوجه علاقه ی او به سعید شده بود وقتی که وضعیتش رو دید به کنارش رفت و با
مهربونی گفت:
-وفا جون، خسته ای. میخوای یه کم دراز بکش.
ریزان هم گفت:
- آره، ترانه جون راست می گه. الان ساعت ششه فعلا یک ساعت وقت داریم هر دوتاتون یه کم استراحت کنین،
منم می رم به مامان یه سری بزنم ببینم کاری باهام داره یا نه؟ سر ساعت هفت قرارمون باشه که با هم بریم بیرون،
باشه.
او به نشانه ی قبول حرف های ریزان سرش رو تکون داد و ترانه هم گفت:
-باشه پس خداحافظ تا ساعت هفت.
وفا همراه شلوار جین مشکی مانتوی کوتاه و چسب سیاه و شال حریر سیاهی سرکرده بود مثل همیشه صورت خوش
فرم و زیباش رو با کرم پودری که مالیده بود مهتابی تر کرده و به گونه های برجسته اش کمی سرخاب زده بوده.
سر ساعت هفت همراه ترانه کنار حوض مستطیل بزرگی که با کاشی های سرامیکی مربع کوچک به رنگ سرمه ای و
آبی کم رنگ با آب تمیز و زلالی که با وزش باد ملایم توش به رقص دراومده بود ایستاده و منتظر ریزان بودند.
سعید و هوتن در حالی که قدم زنان از
باغ می اومدن به اونا ملحق شدن. سعید با تعجب از آماده بودن او ازشون پرسید:
-جایی می رین؟
ترانه گفت:
- اگه خواهر بد قول شما تشریف بیارن بله.
سعید با چشم های پر از سؤالش به او خیره شد و منتظر جواب دادنش شد.او در حالی که از دیدن سعید باز هم قلب
نا آرام و بی طاقتش وحشیانه در سینه اش می کوبید گفت:
-مثل این که ریزان جان یه مقدار خرید دارن از ما هم خواستن که همراهیش کنیم.
هوتن که متوجه قیافه ی پر از سؤال و ناراضی سعید شده بود برای این که سعید بتونه راحت با وفا حرف بزنه دست
ترانه رو گرفت و گفت:
- ترانه، یه لحظه بیا باهات کار دارم.
ترانه با تعجب به او نگاه کرد و دنبال هوتن که دستش رو می کشید رفت. سعید به محض دور شدن اون ها به او نگاه
کرد و گفت:
- لابد تو هم باهاشون می خوای بری آره؟ منم که برگ چغندرم و اصلا انگار نه انگار که باید ازم اجازه بگیری.
به صورت زیبا و خشمگین سعید لبخند زد و گفت:

1403/11/14 08:47

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوشصتوششم

نمی دونستم باید برای قدم زدن کنار ترانه و ریزان هم ازت اجازه بگیرم.
سعید که باز هم از دیدن او و زیبایی بی حد و اندازه اش تمام وجودش به لرزه در اومده بود با لحن پر از حسادتی
گفت:
-تو اصلا باهاشون نمی ریا، گفته باشم.
با تعجب گفت:
- سعید می فهمی چی داری می گی؟ من چرا نباید باهاشون برم ؟ اصلا برای نرفتنم چه دلیلی بیارم ؟ تو به من قول
نداده بودی که لااقل تو این دو سه روز سر به سرم نذاری و اذیتم نکنی ؟
کلافه و بی حوصله گفت:
-این که می گم دوست ندارم بری توی شهر بگردی اذیت کردنه، نا سلامتی اگه فراموش نکرده باشی و خدا هم
بخواد من شوهرتم و همه ی کارهات بهم مربوطه و باید به حرف هام گوش بدی.
می دونست از پس سعید بر نمیاد. صورتش رو برگردوند و گفت:
-پس لطف می کنی خودت به خواهرت و ترانه می گی که اجازه ندارم باهاشون برم خرید.
سعید دوباره روبروی او ایستاد و گفت:
- من نمی گم، خودت یه بهانه ای جور می کنی، اصلا بهشون بگو سرت درد می کنه و می خوای تو خونه بمونی. نمی
دونم یه چیزی بگو و از سرت بازشون کن دیگه.
در همین لحظه ریزان از ساختمان خارج شد و از پله ها پایین اومد. در حالی که از تنها بودن سعید با او تعجب کرده
بود پرسید:
- وفا جون، پس ترانه کجا ست؟
ترانه در حالی که از هوتن که کنارش راه می رفت فاصله می گرفت و با عجله به طرف او و سعید می اومد گفت:
- من این جام، خانم خوش قول، قرارمون ساعت هفت بود دیگه آره؟ ولی الان هفت و بیست دقیقه است، زیر پامون
درخت دراومده.
ریزان با خجالت گفت:
-معذرت می خوام، سوران زنگ زده بود با اون داشتم صحبت می کردم.
ترانه با شیطنت گفت:
-ا... پس بگو چرا
-بریم؟
قبل از این که وفا چیزی بگه سعید به ریزان گفت:
-ریزان کجا داری می بری مهمونا تو؟ لااقل می ذاشتی یه کم استراحت می کردن . بعد برنامه هاتو شروع می
کردی.
ریزان گفت:
-ما به شما چی کار داریم داداش جون، شما و آقا هوتن برین تا شب بخوابین.. دوست های عزیز و محترم من
استراحت کردن و حاالا طبق برنامه قراره بریم خرید. لطفاً شما هم بیشتر از این وقتمون رو نگیرین، خیلی کار داریم.
بعد رو به ترانه و وفا کرد بریم بچه ها.

1403/11/14 08:48

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوشصتوهفتم

دوباره سعید گفت:
-ریزان خانم، من با در و دیوار حرف نمی زدم ها، داشتم با شما صحبت می کردم، حالا نمی شه این برنامه ی
مفصلتون رو بذارین برای فردا.
ریزان بی حوصله گفت:
- داداش سعید، گیر دادی ها، خوبه حالا روژان تو برنامه مون نیست، اگه اون بود می گفتم شاید دلت نمی خواد اون
همراهمون بیاد. چرا نمی ذاری بریم دنبال کارمون؟
وفا که با حرف نزدنش می دید که اوضاع داره خراب تر می شه و سعید لج بازه. عصبانی تر، گفت:
-بچه ها معذرت می خوام، اگه ناراحت نمی شین من باهاتون نیام، سرم درد می کنه می خوام به توصیه ی آقا سعید
عمل کنم و استراحت بکنم.
ریزان و ترانه با هم با ناراحتی گفتند:
-وفا!
در حالی که به اجبار لبخند می زد گفت:
-شما که نمی خواین تا فردا حالم بدتر بشه و نتونم تو عروسی شرکت بکنم . با خیال راحت برین و خریدهاتون رو
انجام بدین منم تا شما بیاین یه کم استراحت می کنم و منتظرتون می مونم. باشه؟
ریزان دست بردار نبود ولی ترانه که قبل از اومدن ریزان متوجه ناراحتی سعید شده بود و می دونست که قضیه از چه
قراره. در حالی که با خشم به سعید که به او خیره شده بود نگاه می کرد گفت:
- باشه وفا جون، برو تو خونه استراحت کن من و ریزان هم سعی می کنیم زود تر برگردیم . بریم ریزان جان.
ریزان و ترانه رفتند و هوتن و سعید هم با اومدن ماشین بزرگی که میز و صندلی مراسم رو آورده بود برای خالی
کرد نشون از پشت ماشین به کنار در رفتند.
او عصبی و بی حوصله به جای رفتن به داخل خونه تصمیم گرفت توی باغ قدم بزنه. کمی از ساختمان دور شد. باغ
بزرگ و پر از درخت انگار انتها نداشت، ترجیح داد روی کنده ی درختی که معلوم بود به تازگی بریده شده، بشینه و
برای آروم شدن اعصابش یه کم تمرکز بگیره. فضای آروم و ساکت اطرافش خیلی آرومش می کرد. اون قدر سؤاال و
فکر ای جورواجور توی ذهنش بود که احساس می کرد سرش مثل یک کوه سنگین شده. با خودش می گفت:
-کمتر از بیست روز به پایان مدت صیغه مونده، بعد از این مدت چی کار باید بکنم؟ یعنی باید به همین راحتی از
سعید خداحافظی بکنم ؟و برم دنبال سرنوشت خودم؟ یعنی می تونم یه همچین کاری بکنم؟ چه قدر دلم برای خاله
پردیس تنگ شده، کاش الان کنارم بود، سرمو می ذاشتم روی پاهاش و اونم نوازشم می کرد، بوی مامانو از تنش
می شنیدم و گرمی آغوش مامان رو از تنش احساس می کردم. این جا کجاست؟ من این جا چی کار می کنم؟ ببین
سرنوشت آدم رو تا کجاها می کشونه، من الان باید تو دبی بودم، کنار خونواده ی خالد، نه تو مریوان، پیش خونواده
ی سعید، وای روزگار: چرا هیچ وقت مطابق میل و

1403/11/14 08:48

خواسته ی آدم ها پیش نمی ری؟ اون موقع که دبی بودم دلم نمی
خواست از اون جا برگردم، ولی برگشتم. با اون همه افسوس و حسرت و سرخوردگی، حالا این جام کنار سعید، تو
خونه ی سعید، بازم دلم نمی خواد از پیش سعید برم، می خوام تا ابد کنارش بمونم، با همه ی
بداخلاقی ها و اذیت کردن هاش دوست دارم برای همیشه پیشش بمونم،ولی میدونم که باز هم باید برم، باید
برگردم، هیچ وقت هیچ چیز مطابق میل من نبوده.همیشه به زور همه چی رو قبول کردم، باز هم باید به زور از سعید دل بکنم و فراموشش کنم

1403/11/14 08:48

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوشصتوهشتم

یاد و خاطره اش رو تو صندوقچه ی قلبم حبس کنم، من حتی حق ندارم از زندگی بنالم،
از سرنوشتم گله کنم، اصلا به کی باید گله هامو بکنم، برای کی باید درددل بکنم، مادر دارم، که دردم رو بهش بگم؟
پدر دارم، که خودمو خالی کنم و بهش تکیه کنم؟ من فقط سعید رو دارم، ولی اونم قراره ترکم بکنه، چه قدر سگ
جونم من! چرا نمی میرم؟ چرا دق نمی کنم؟ چرا کم نمیارم؟ مثل یه چوب خشک شدم، هر کی میاد بدون توجه به
روح و احساسم پاشو رو بدن زخم خورده و خشک و بی جونم می زاره و لهم می کنه و می ره پی زندگیش.
بغض راه گلوشو گرفته بود سرش و گذاشت روی زانوهاش و به آرومی گریست. خیلی نیاز به گریه کردن و اشک
ریختن داشت، باید خود شو خالی می کرد،.اگه این کارو نمی کرد می ترکید، اون قدر تو ذهن و افکار مشوش و
نابسامان خودش غوطه ور شده بود و به تلخی اشک می ریخت که متوجه حضور سعید بالای سرش نشد.
سعید وقتی او رو توی اون حال دید از خودش بیزار شد، فکر می کرد که به خاطر اصرار اون برای موندن توی خونه
ناراحته، دلش می خواست جلوی پاهاش زانو میزد و بهش التماس می کرد که ببخشش، دلش می خواست همون
لحظه سرشو در آغوش بگیره و نوازشش بکنه، دلش می خواست ازش عذر خواهی بکنه، دلش می خواست بهش بگه
که چه قدر دوستش داره و دلش نمی خواد که هیچ وقت تنهایی و بدون اون جایی بره. در حالی که صداش از دیدن
غم و غصه ی او می لرزید گفت:
- وفا!
تا اون لحظه متوجه حضور سعید نشده بود. با شنیدن صدایش که اسمش رو صدا می زد به سرعت اشک هاش رو
پاک کرد و بعد سرش رو بلند کرد و به سعید که روبروش ایستاده بود نگاه کرد. سعید با دیدن صورت و چشم های
سرخ و زیبایش دست و دلش می لرزید و با ناراحتی گفت:
- تو گریه کردی؟ از دست من ناراحتی؟ وفا! از این که خواستم با اونا نری ناراحت شدی اره ؟
توی اون لحظه ی دلگیر به شدت به سعید و دلداری ها و مهربونی هاش نیاز داشت گفت:
- من از تو ناراحت نیستم، اگر هم می بینی گریه کردم فقط به این خاطره که دلم گرفته بود.
سعید کنارش روی زمین نشست و نگاهش کرد و گفت:
- برای چی دلت گرفته، اگه از من ناراحت نیستی پس از چی ناراحتی؟
با این که می دونست تو اون لحظه ای که با سعید تنهاس و هیچ مشکل و محدودیتی برای حرف زدن باهاش نداره
که عشقش نسبت به سعید اعتراف بکنه و بهش بگه که برای دل کندن ازش ناراحته و دور بودن از اون عذابش می
ده، ولی باز هم غرور سرکش و بی جا و دست و پا گیرش مانع از این کارش شد و برای این که حرفی زده باشه
گفت:
-دلم برای خاله پردیس تنگ شده، می دونی چند وقته ندیدمش.
سعید که تازگی ها کم کم داشت

1403/11/14 08:48

نسبت به دوست داشتن ها و علاقه مندی ها و تعلقات فکری و ذهنی او هم احساس
حسادت و انزجار می کرد با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- نمی خواد دروغ تحویل من بدی، خودم می دونم دلت برای کی تنگ شده و از ندیدن چه کسی دلت گرفته.
خوب متوجه منظور سعید شده بود. با خشم گفت:

1403/11/14 08:48