رمان های جدید

612 عضو

زود الکی میزنه بهم گفت هر وقت که بخوام کارامو راست و ریس میکنه که برم اونجا!یادش به خیر با بلند شدن هواپیما چقد اشک ریختم.انقدر بی صدا گریه کرده بودم که تیلاو هم آخرش طاقت نیاورد و به خاطر این اشکا دعوام کرد...هیچ *** نمیدونست ه من چقدر تشنه ی حس عزیزانم هستم.هیچ *** نمی دونست که من چقدر حسرت یکی از صندلی های هواپیمایی رو میخوردم که راهی پاریس میشد...فقط خودم میدونستم و خدا که همیشه بوده و هست!ولی از کارمم پشیمون نبودم.تو این مدتی که گذشته بود همه چی آروم بود.عشق تیلاو روز به روز بیشتر میشد و زندگی داشت روی خوششو نشون میداد.داشتم آماده میشدم برم دانشگاه.امروز تیلاو توی رستوران کار داشت و نمیخواست بیاد دانشگاه.تیپ قهوه ایمو زدم و عکس تکی تیلاو رو رکه گذاشته بودم جلوی آینه برداشتم وبوسیدم وگفتم:ناقلای خوشتیپ امروز تنهام گذاشتیا...گوشیم زنگ خورد.همین که اسمشو دیدم گفتم:بچه ام حلال زاده اس هاااا

همین که اسمشو میارم بهم زنگ میزنه

خودم جواب خودمو دادم:نه خیر خانوم...اینکه میگن بین دلا تلفن و سیم کشی کردن همینه دیگه...اونم الان یادت افتاده

بعد دوباره خودم جواب خودمو دادم:خاک بر سرت..بچه ام تلف شد اونور؛ جواب بده خب...

-الو

-سلام خانومی چه خبر؟

-سلام علیکم ورحمته الله و برکاته...هیچی خبر ندارم.

-خوبی؟

-خوبممم.

-سرت که باز درد نمیکنه؟قرصات باید دیشب تموم میشد..تموم شده؟

-نه اون آخریو نگه داشتم واسه یادگاری..

-یعنی نخوردی؟

1400/09/23 16:58

نیشم باز شد وگفتم:نع...

-بزار بیام امشب اونجا...اونو میندازم تو حلقت

-دستت بهش نمیرسه..گذاشتم لای دفتر خاطراتم اونم که قفلش بسته بید

-پیداش میکنم....وایسا ببینم زنگ زده بودم چی بهت بگم...یادم رفت!میبینی حواس برای من نذاشتی دختر!نوک زبونم بودا

-یه خرده فک کن...

-آهان یادم افتاد...

همونطور که کفشامو میپوشیدم گفتم:بگو ببینم باز چه خوابی برام دیدی

-دیروز بایه متخصص حرف زدم گفت شاید این سردادی تو از چشمات باشه

-نه بابا..راستشو بگو ببینم با متخصص حرف زدی یا خودت داری فتوا میدی؟

-نه به جون خودم زنگ زدم دو ساعت با طرف حرف زدم گفت شاید چشمات ضعیف شده

-چشمای من سالمه سالمه...

-برای امروز عصر وقت گرفتم برای یکی از چشم پزشکای توپ..میام دنبالت بریم خب؟

بند کفشامو که بستم و تموم شد بلند شدم و راه افتادم.

-آخه بدون هماهنگی با من چرا این کارو کردی..من درس دارم آخه

-من ندارم؟نگرانتم...الان دو هفته اس خوب نمیشه این سردردات خانومی

-واللا من سالم بودم از وقتی با تو نامزد کردم دچار هزار جور دردو وبلای زمینی و آسمونی شدم...راستشو بگو نمیخوای منو دق بدی خودت بورسیه رو ببری؟

-بورسیه بخوره تو سر من...

-اووووه...معذرت خواهی کن ببینم.به بورسیه خوشگل من توهین کردی نکردیاا

-باشه بابا..پس آماده باشی.خب؟

-به روی چشم های ضعیفم سرورم

-خب دیگه..فعلن عزیزم.مواظب خودت باش

-باشه.خداحافظ

کلاسای دانشگاه امروز اصلا بهم نچسبید.انگار بدون تیلاو دانشگاهم به درد نخور شده بود.از شانس من امروز آیدا و پرهام هم غیبشون زده بود و با نازنین نشسته بودم.یه کم حالش بهتر شده بود ولی هنوز هم اوضاعش مثه قدیما میزون نبود.بعد کلاس میخواست با تاکسی بره که گفتم میرسونمش ولی قبول نمیکرد.از من اصرار بود و از اون انکار که رسیدیم دم در دانشگاه.دیدم که شاهین داره از دور صدام میکنه

-خانوم ادهمی...خانوم ادهمی

خانوم ادهمی و درد مرتیکه ی هوس باز...جوابشو ندادم.نازی که دید شاهین داره میاد دنبالمون گفت:پارلا تو رو خدا بزار برم..نمیخوام چشمم به چشمای هیز اون کثافت بیفته

-وایسا ببینم ...کجا میری

بعد تند سوئیچو بیرون آوردمو و به زور دادم دستش و گفتم:تو برو بشین تو ماشین من ببینم این لنده هور چیکارم داره

-آخه...

انگشتمو گذاشتم رو بینیم و گفتم:هییس..همین که گفتم.برو

نازنین رفت سمت ماشین و شاهین به من رسید.دوباره نگاه چندش آوری به من انداخت.ته دلم گفتم:ای نازی چِش شده بود..حتما یه پاره آجری چیزی رو فرق مبارکش فروداومده بود وقتی میخواست با این...

خودم جمله امو ادامه ندادم و فقط تو دلم گفتم:بابا عشق است تیلاو خودم....

-خانوم ادهمی

1400/09/23 16:59

من ازتون یه خواسته دارم

اخمام تو هم بود و با غیظ داشتم نگاهش میکردم.

-و از کجا انقد مطمئنید که من قبول میکنم

-میکنید..چون قلب مهربونی دارین.من شمارو میشناسم

خاک بر سر تو یه دختر از این دانشگاه نشونم بده که نشناسیش...ای بابا!مثه حیوون میمونه برای من آدم شناس شده.گفتم:خب کارتون؟

-من میخوام شما با نازنین خانوم حرف بزنید

-چی بهش بگم مثلا؟خودتون لالین؟

-نه...من میخواستم برم خواستگاریش

-ببین آقا دارم بهت میگم دور نازنینو یه خط قرمز بکش..اون ازت متنفره.فک نکن کسی یادس میره که تو چیکار کردی

-ولی من پشیمونم

-به دردی نمیخوره

راهمو کج کردم سمت ماشین.داشت دنبالم می اومد.دس بردار نبود!

-من خیلی وقته پشیمونم...به خودش هم میخوام بگم ولی بهم یه فرصت هم نمیده

-پس جوابتونو گرفتین....پس مزاحم منم نشین

-ولی...

خودمو رسونده بودم به ماشین.سوار ماشین شدم و روشنش کردمو راه افتادم.نمیخواستم بیشتر از این قیافه نچسبشو تحمل کنم!نازنین بیچاره هم داشت اشک می ریخت و سکوت کرده بود.نمیخواستم حرفای شاهینو براش تکرار کنم چون خوب میدونستم غرور این دختر چقدر سخت و فجیع زیرپاهاش له شده بود..حالا برگشته بود که چی؟اون باید مجازات میشد.نازنین تا برسیم خونشون لام تا کام حرفی نزد.من بغض کرده بودم اونم هی اشک میریخت.

گره ی روسیری بنفشمو محکم تر کردم و یه بار دیگه به خودم نگاه کردم.به قول آیدا مثه همیشه تو دل برو شده بودم.مخصوصا که یه رژ صورتی هم زده بودم.یه مانتوی سفید و یه شلوار جین آبی تیره.کیف و کشف بنفشمو هم در نظرفته بودم برای اینکه تیپم کامل بشه.حالا خوبه میخواستیم بریم دکتر !همین که چن تا بوق زد از پنجره نگاه کردم و دیدم تیلاو تو ماشین داره برام دست تکون میده.همین که در رو قفل کردم صوای گوشیم بلند شد.اولش فک کردم خود تیلاوِ و میخواد سر به سرم بزاره ولی با شنیدن صدای داد یه زن تمام بدنم لرزید:

-آهای دختره ی هرجائی مگه من اون دفعه نگفتم دست از سر بچه ام بردار...دختره ی نفهم من مگه بهت هشدار ندادم که به پرو بال بچه ی من نپیچ و باحرفات درباره اذیتش نکن

صداش آشنا به نظر میومد ولی اینکه این صدا متعلق به کی بود رو یادم نبود...

-من مگه نگفتم دخترم حالش خوب نیس اگه میخوای حرفی بزنی که ناآرومش میکنه لال شو...

فک کردم شاید اشتباه گرفته گفتم:خانوم فک کنم اشتباه گرفتی

-مگه تو پارلا ادهمی نیستی؟

-بله خودمم ولی من اصلا شما رو یادم نیس.

-باید هم یادت نباشه آشغال...حالا که خودت نیومدی اون پسره ی عوضی رو فرستادی سروقت دخترم؟آره؟فک کردی ما رو دس میخوریم...نه ما ازاوناش نیستیم.

-شما باید مادر فرشته باشی

1400/09/23 16:59

درسته...من از حرفای شما سر درنمیارم.من بعد از اون روز به خدا به فرشته زنگ نزدم.اون یه بار زنگ زد ولی خدا شاهد من بهش زنگ نزدم

-تو زنگ نزدی.ولی اون نامزدت تیلاو اومد پیش بچه ام...آخه شما از زندگی ما چی میخواین...چرا دست از سرمون برنمیدارین؟

-تیلاو؟؟حتما اشتباه میکنی!

-همین امروز صبح اینجا بود...ببین دارم بهت میگم حال فرشته تازه داشت خوب میشد اگه دوباره چیزیش بشه خدایی نکرده دوباره خون از دماغش بیاد میام بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حال تو و اون پسره الدنگ گریه کنن.گرفتی؟

اجازه نداد جواب بدم.زود گوشیو قطع کرد.بغضم سنگین تر از اونی بود که بتونم جلوشو بگیرم.برگشتم خونه و گریه ام گرفت.یعنی واقعا تیلاو رفته بوده اونجا...با فرشته چیکار داشت؟پشت در نشستم رو زمین و زانوهامو به بغل گرفتم.بی اختیار اشک میریختم.کنترلشو از دست داده بودم.باید از همون روز اول می فهمیدم که تیلاو به خاطر خودم نیومده جلو...باید میفهمیدم که عاشقم نیست!حتما میخواسته سرمو گرم کنه تا یه جورایی از درس ودانشگاه بیفتم..حتما با فرشته قول و قرار گذاشته بود...این جمله ها پشت سر هم توی ذهنم تکرار میشدن و به من فرصت نمیدادن که حتی اشکامو از روی گونه های خیسم پاک کنم.چرا من بازیچه اش شده بودم در صورتیکه خودم میخواستم بازیش بدم...صدای هق هق هام اوج گرفته بود و نمی دونستم چقد گذشته ولی صدای تیلاو از پشت در می اومد..حتما نگرانم شده بود چون دیر کرده بودم.ولی نه اون که دوسم نداشت تا نگرانم بشه!پشت در فریاد میکشید:پارلا...پارلا چی شده؟گریه میکنی؟باز کن درو ببینم...

نمیخواستم جوابشو بدم.فقط میخواستم به حال و روز خودم گریه کنم.دوباره فریاد کشید:باز این وامونده رو میگم...یه کاری نکن درو بشکنما..پارلا تو رو خدا نصفه عمر شدم..چی شده تو رو خدا؟؟

نمیدونم شاید فک کرد در قفل شده باز نمیشه یا اتفاقی برام افتاده که چن بار به در لگد زد.صدای فریادش با صدای هق هق من هماهنگ شده بود..هرچقدر صدای ناله من اینطرف بیشتر میشد صدای فریاد تیلاو هم اون سمت در بیشتر میشد.

-عزیزم خواهش میکنم...خدایا!!!!!!یعنی چی شده؟

یه لحظه صداش قطع شد.فک کردم رفته.گفتم دیدی پارلا همه اش داره با احساس تو بازی میکنه.فک کرده با یه دختر لوس و بی *** وکار طرفه که هر جور بخواد میتونه از زندگی ساقطش کنه...تیلاو تو چیکار کردی؟؟؟هنوز میخوای این بازی بی شرمانه رو ادامه بدی؟خدایااااااا من چه گناهی کرده بودم که اینجوری همه زندگیم شد بازیچه ی دست یه پسر.من چیکار کرده بودم که همه احساسم دود شد رفت هوا.آخه لامصب من که دوست داشتم من که بهت گفتم مال توام و

1400/09/23 16:59

دوست دارم..چرا با غرور من بازی کردی؟چرا خواستی خردم کنی؟چرا.....صدام خفه شده بود.جای اشکها روی صورتم خشک شده بود.رمقی برام نمونده بود.حس میکردم تنم یخ زده.نه صدایی میشنیدم نه میتونستم حرکتی از خودم نشون بدم.یه لحظه در باز شد.وقتی خواست بیشتر در رو هول بده فهمید که پشت در نشستم..فریاد کشید:برو اونور پارلا...پارلا..پارلا چی شده؟

میخواستم برم کنار ولی جونی تو وجودم نبود..انگار همه وجود من بسته به همون احساسی بود که حالا هیچی ازش نمونده بود.غرورمو دوس داشتم ولی این روزا تازه فهمیده بودم من تیلاو رو بیشتر از همه چی حتی غرورم دوس دارم..من که به خاطر تو حتی از رفتن به فرانسه هم گذشتم.من که یه ماه پیش میتونستم بی دنگ وفنگ برم پاریس پیش عزیزام و حالا به خاطر توی نامرد مونده بودم تا سرنوشت برامون تصمیم بگیره...لعنت به سرنوشت من که فقط برام بد خواسته بود.چطور دلت اومد؟همه این سوالا تو ذهنم تکرار میشد و همشون هم بی جواب مونده بودن.تف به هر چی عشق....تف به هرچی احساسه!دیگه ول شدم روی زمین...داشتم از هوش میرفتم.سرم خورد به کف پارکت خونه..درد داشت اما دردش خیلی کمتر از دردی بود که اون لحظه قلبم داشت تحمل میکرد..دیگه هیچی نفهمیدم و خودمو سپردم به دست خواب..

پلکامو کم کم باز کردم.سرمو که چرخوندم صورت نگران تیلاو رو سمت چپم دیدم.دستم تو دستش بود و گرفته بود مقابل لباش و می بوسیدش.کم کم حرفای مادر فرشته به یادم اومد.وقتی دید به هوش اومدم حس کردم انگار تموم دنیا رو بهش دادن که اون طور با شورو شوق دستمو بوسه بارون کرد و بعد خم شد گونه امو بوسید و گفت:به هوش اومدی...میدونی چن ساعته بی هوش بودی عزیزم؟

ته دلم پوزخندی زدم و گفتم فک کرده من هنوزم هالو ام و هیچی حالیم نمیشه.فک کرده حکایت من هنوزم شبیه حکایت کبکیه که سرشو برده زیر برف...جوابشو ندادم و رومو ازش گرفتم.بلند شد وگفت:خدایا شکرت...خدایا صد هزار مرتبه شکرت.من میرم دکتر رو خبر کنم بیام.

از اتاق بیرون رفت.سرمو برگردوندم و یه نگاه به اتاق انداختم.یه لحظه با تمام وجودم از خدا گله کردم و گفتم کاش مرده بودم و همچین روزی رو نمی دیدم...کاش نمیدیم کسی که عشقمه اینطور راحت داره جلوم نقش آدمای عاشق پیشه رو بازی میکنه..همین که با دکتر وارد اتاق شد اومد سمتم و دوباره خواست دستمو بگیره دستش که اجازه ندادم.دکتر که مرد میانسالی بود عینکشو روی بینیش جا به جا کرد وگفت:خب خانوم ادهمی حالتون چطوره؟

با صدایی که از ته چاه در می اومد جوابشو دادم:بد نیستم

دکتر:یعنی خوبم نیستی؟

کاش میتونستم بهش بگم دکتر دارم میمیرم ولی نمیتونم جون بدم..انگار اسیر

1400/09/23 16:59

این یه جونم شدم اونوقت شما میگی حالت خوبه.ای خدااااا کجایی؟

-خوبم نیستم

اومد نزدیکتر و همونطور که روی کاغذ دستش چیزایی مینوشت گفت:با داشتن همچین شوهری من اگه جای تو بودم خیلی هم حالم خوب میشد.یا اگه هم بد بود میخواستم هر چه سریعتر خوب بشم.میدونی از سه ساعت پیش تا الان این جوون عاشق چه زجری کشیده؟قدر شوهرتو بدون و به خاطر اونم که شده مواظب خودت باش

نگاهم کشیده شد رو چشمای تیلاو.نگاهش بهم آرامش میداد اما من این آرامش سوری رو نمیخواستم.دوباره خواست دستمو بگیره تو دستش که اینبار اون پیش دستی کرد و قبل از اینکه من واکنشی نشون بدم دستمو محکم تو دستش گرفت.خیلی نگران به نظر میرسید حس میکردم خیلی نگران شده و حال خوشی نداره اما باید کم کم این احساس های کوچیکمو تو دلم خفه میکردم و به همشون میگفتم هیــــــس اون داره بازیت میده...بفهم اینو!دکتر ادامه داد:آقای ملکی حال همسرتون خوبه ...فقط یه شوک عصبی بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود.یه کم صبر کنید سرمشون که تموم شد میتونید ببریدشون منزل..جای نگرانی نیس

-ممنونم آقای دکتر..نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم

دکتر همونطور که داشت اتاقو ترک میکرد گفت:لازم نیس از من تشکر کنی جوون از اون بالایی تشکر کن...در ضمن بیشتر مواظب همسرت باش.اگه کنارش بودی این اتفاق رخ نمیداد

-بله.بازم ممنون.

دکتر که اتاقو ترک کرد لب باز کرد و گفت:یهویی چی شد؟من پایین منتظرت بودم که دیدم نیومدی.داشتم سکته میکردم تو پشت اون در لعنتی داشتی گریه میکردی و من این طرف کاری از دستم بر نمی اومد.یادم افتاد یه کلید بهم داده بودی رفتم سراغش...فک کردم شاید جایی آتیش گرفته یا..

با چشمای بی جونم زل زدم بهش و وسط حرفش پریدم وگفتم:تیلاو برو بیرون

با تعجب و حالت ناباوری نگاهم کرد که گفتم:برو بیرون..میخوام تنها باشم

-پارلا چی شده؟

-خواهش میکنم برو بیرون

بلند شد و با حالتی که نشون از دل بیقرارش داشت از اتاق خارج شد.با رفتنش دیواری که بین و من اشکام فاصله انداخته بود دوباره فروریخت و من بی صدا تو موجی از غم فرورفتم و دست و پا زدم.تنها بودم.دوس داشتم داد بکشم و بگم خدایا گفتی فقط من تنهام این صفت مال خودمه اما ببین منم تنها..کسی نیس که کنارم باشه..کسی که انیس بیقراری های پارلای بدبخت باشه..اون از پدر و مادر و این هم از عشقم!با گفتن کلمه عشق سرعت اشکهام بیشتر و بیشتر شد.دوباره زمان و گریه من قاطی شده بودن وهم زمان از دستم در رفته بود هم تعداد اشکام.صدای اذان می اومد...

-الله اکبر....الله اکبر

صدای موذنی بود که همیشه با صداش انس میگرفتم.صدای آقای موذن زاده!نمیدونم

1400/09/23 16:59

چرا دوس داشتم اون لحظه رو بزارم به حساب یه نشونه از طرف خدا..حس میکردم میخواد بگه پارلا آروم باش..زمینی ها تنها گذاشتن ولی اینجا تو آسمون یکی هست که به یادته کسی که از رگ گردن بهت نزدیک تره..آروم باش.

صدای اذان مرهم زخم های قلب ترک خورده ام شده بود.چشمامو بستم و سعی کردم دیگه اشک نریزم.من باید مثه همه این سالها روی پای خودم می ایستادم.من باید دوباره شروع میکردم...من خدارو داشتم باید بهش تکیه میکردم..باید از اول شروع میکردم.باید قوی می بودم..من بای به قولم وفا میکردم.به قولی که داده بودم.انگار هنوزم ته دلم امیدی داشتم که همه این حرفا دروغ باشه چون میخواستم برم هم حرفای فرشته رو بشنوم هم به تیلاو فرصت بدم همه چیو برام تعریف کنه..اون حق داشت خودش همه چیو اعتراف کنه منم حق داشتم که تصمیم بگیرم باهاش بمونم یا نه..دلم نمیتونست ازش دس بکشه!عادت که نبود هرروزش برام تازگی داشت هرروزباهاش به حس بهتری می رسیدم..دوسش داشتم اما باید قبول میکردم اون دوسم نداشته و نداره!

با تموم شدن اذان آرامشی وجودمو فراگرفته بود که خودم هم ازش تعجب میکردم.کم کم سرمم تموم شد.تیلاو اول در زد و وارد اتاق شد...

-سرمت تموم شده میرم به پرستار بگم بیاد

-باشه

میخواست کمکم کنه و زیر بغلمو بگیره ولی نمیخواستم بهش تکیه کنم.از لج بازیام خسته شده بود هرچی میگفت یا جواب نمیدادم یا میگفتم نه...میخواست منو ببره خونه خودشون ولی گفتم میرم خونه خودم.هرچی اصرار کرد جوابم بهش یه کلمه بود:نه

خونه هم که رسیدیم خواست کنارم بمونه ولی گفتم بره.خیلی تعجب کرده بود.منی که تا لحظه آخر بهش لبخند میزدم و باهاش خوب برخورد میکردم حالا تبدیل شده بودم به یه موجود سرد بی احساس..اول میخواستم فرشته تمام ماجرا رو برام تعریف کنه بعد تیلاو..بیچاره تا میتونست اصرار کرد به هر زبونی واصل شد اما من میخواستم تو پیله تنهایی خودم فرو برم مثله همه روزای قبل اومدنش به زندگیم.اون شب یکی از سخت ترین شبای زندگیم شد.به هر ترتیبی چشمامو روی هم گذاشتم و به چشمام گفتم به جای اشک ریختن به خواب فک کنن!بازم قبل خواب دعا کردم که همه چی دروغ باشه وصب وقتی بیدار شدم بفهمم اینا خواب بوده.

چشمامو بازکردم.روی کاناپه خوابم برده بود.ساعت 8 بود.مدتها بود با صدای تیلاو از خواب بیدار میشدم...مدتها بود از صدای پیت بل خبری نبود.چون تیلاو صداشو دوس نداشت منم دوسش نداشتم!بلند شدم به امید اینکه همه چی خواب بوده برای خودم صبحانه درست کردم..صدای زنگ گوشیم که بلند شد رفتم سمتش.خودش بود.

-الو پارلا سلام..بیدار شدی عزیزم؟

-سلام...بیدارم.صبح به خیر

-حالت

1400/09/23 16:59

خوبه؟دیروز که نذاشتی کنارت بمونم تا صب نتونستم چشم روی هم بزارم

انگار دنیا روی سرم خراب شد...چن لحظه مکث کردم.گوشیو سفت گرفتم که از دستم نیافته زمین.صدام زد:تو رو به همون کسی که میپرستی بگو چی شده..حال منم درک کن.از دیروز تا حالا یه کلمه باهام حرف نزدی..

بغضمو قورت دادمو گفتم:من باید برم

-کجا بری عزیزم؟میام با هم میریم

-نه...نمیخواد تو بیای..تیلاو کاری نداری؟

صداش بلند تر قبل شد:دِ لعنتی بگو چی شده آخه...من باهات کاری کردم؟

-خداحافظ

گوشیو قطع کردم.لقمه ای که تو دستم بود رو گذاشتم داخل سفره وسفره رو جمع کردم..دیگه از گلوم پایین نمی رفت.چند بار هم زنگ زد ولی جواب ندادم.باید میفهیمد بین اون و فرشته چیزی بوده یانه..من نمیتونستم نقش بازی کنم و بگم چیزی نشده.

زنگ زدم به فرشته.با همون بوق اول جواب داد.فک کردم مامانش جواب میده اما صدای خودش تو گوشم پیچید:الو پارلا تویی..سلام تو رو خدا ببخش دیروز مامانم زده بود به سیم آخر

-نه اشکالی نداره..میخواستم ببینمت

-خوبی پارلا؟صدات یه جوریه؟چیزی شده؟

-بد نیستم..آدرس خونتونو میدی یا یه جای دیگه قرار بزاریم؟

-باشه...نه خونه نمیشه.دیدی که دیروز مامانم چه قشقرقی راه انداخت.بیا به این آدرسی که بهت اس میدم

-باشه

-پارلا اگه فک میکنی ناراحت میشی نیا...هان؟

-نه من راحتم فرشته..ساعت 6 اونجا باش.منتظرم

-باشه.

-پس فعلن

دانشگاهم نرفتم.این ترم من کلا یه جوری خراب شده بود.خیر سرم از آموزشگاه هم دو ترم مرخصی گرفتم تا بشینم بعد عید بهتر درس بخونم ولی چی شد....سایه بدبختی از روی زندگیم کنار نمی رفت!تا ساعت 6 برسه هزار بار مردم و زنده شدم..خدا میدونه چقدر صلوات فرستادم چقدر نذر ونیاز کردم تا فرشته بگه میخواسته شوخی کنه یا مثلا بگه میخواسته زندگیمونو به هم بزنه..چه خیالایی داشتم!هنوزم همون عاشق دل خسته بودم که بودم!ساعت 5 ونیم بود که رسیدم پارک...یه پارک بزرگ که فضای بهاریش روح آدمو نوازش میداد..یاد خاطرات خودم با تیلاو تو اون پارک افتادم.ما کلا دوبار با هم پارک رفتیم اونم همونجا بود...هربارم من خرابش کردم!اِی روزگار چه کردی با من...

همه جا سرسبز بود و گلهای رنگارنگ دورتا دور باغچه ها زیبایی خاصی به این منظره میدادن..بچه ها سوار تاب وسرسره شده بودن و تو عشق و حال خودشون بودن.چقد دوس داشتم یه روز سوار یه تاب بشم و تیلاو هولم بده و بگه من پشتتم نترس نمیفتی!پشت یه میز گرد سفالی که شبیه به کنده ی درخت ساخته شده بود نشسته بودم.صندلیهاش هم شبیه به تنه درخت بود.دستم زیر چونه ام بود و تو افکارم غرق بودم که صدای فرشته رو که از روبرو می اومد شنیدم.

دستم

1400/09/23 16:59

زیر چونه ام بود و تو افکارم غرق بودم که صدای فرشته رو که از روبرو می اومد شنیدم.یه عینک دودی بزرگ رو چشماش بود.

-سلام چه زود اومدی

-سلام..خیلی وقته که دیر نمیکنم

-عادت تیلاو به تو هم سرایت کرده

راس میگفت...تیلاو همیشه آن تایم بود.منم این مدته ناخواسته تحت تاثیرش قرار گرفته بودم.گفتم:فرشته من امروز اومدم همه چیو بهم بگی..از همون روزی که رفتی سراغ تیلاو تا آخرین باری که دیدیش یعنی همین امروز

عینکشو از روی چشماش برداشت وگفت:من دوس ندارم همه چیو بگم

انگشتامو به هم گره زدم و روی میز گذاشتم و زل زدم بهشون و گفتم:ولی من دوس دارم همه چیو بگی.سیر تا پیاز

-من نمیخواستم همچین اتفاقی بیفته پارلا..همون روزم گفتم بهت.من سرِ دوستی با تو رفتم سراغ تیلاو اما نمیدونم چی شد که اینجوری شد...من قبلنا هم ازش خوشم میومد ولی اون انقدر مغرور بود که میدونستم باید فکرشو ازسرم بیرون کنم..از همون روزی که رفتم سراغش باور کن به خاطرتو دس به هر کاری زدم..میخواستم اون شیفته ی من بشه..اما کم کم خودم شیفته اش شدم.تیلاو پسر خوبیه..اون نمیخواست من گناهکار بشم..هربار که میرفتم سراغش بهم میگفت دست از سرش بردارم و برم سییِ خودم..اما من دیگه دس بردار نبودم..دیگه عاشقش شده بودم.صدای قلبم بیشتر از عقلم شده بود.بهش التماس کردم اما جوابی نداد..آخرش برای اینکه عشقمو بهش ثابت کنم ماجرای تو رو براش تعریف کردم.این که تو منو فرستادیو خواستی سرشو گرم کنم..اولش باور نمیکرد ولی یه بار بهت زنگ زدم و گذاشتم رو آیفون.همین که صداتو شنید باورش شد..اولش میخواست تو رو به روش خودت تنبیه کنه به خاطر همین ازم خواست یه مدت نقش دوس دخترشو بازی کنم تا تو فک کنی نقشه ات داره عملی میشه ..مثلا عقد آیدا رو یادته اون شب من دم در خونه آیدا اینا تیلاو رو دیدم.قرار بود از همونجا با هم بیایم.بعد نمیدونم چی شد از من چی دید که گفت باید برم.بازم التماسش کردم به پاش افتادم ولی گفت نه..بی رحم بود.مثه سنگ!تو این مدت یه بار نگاهمم نکرد..یه بار دستمو لمس نکرد.خیلی خوددار تر از این حرفا بود.اون کاری به کار من نداشت.گفت منو میبخشه به شرطی که به تو چیزی نگم.

سرمو بلند کردم و زل زدم به چشمای بارونیش.بغضم داشت خفه ام میکرد.دستمال کاغذی از کیفم بیرون آوردم دادم دستش و گفتم:خب بعدش

دستمالو گرفت وگفت:آخرشم آب پاکی رو ریخت رو دستمو و دست رد به سینه ام زد...

-اینا که بد نیستن...تو خودت گفتی اون حتی دستتو هم لمس نکرده

همونطور که اشکاشو پاک میکرد گفت:آره اینا بد نیستن برای تو بد نیست..تا اینجای قصه زخم خورده من بودم اما از این به بعدشو باید خوب گوش

1400/09/23 16:59

بدی

تمام وجودم گوش شد و زل زدم به لبای لروزنش تا ادامشو بشنوم.

-پارلا میدونم سخته ولی باید بدونی...تیلاو اومد سراغت تا ازت به روش خودت انتقام بگیره..اون گفت پارلا میخواست منو بازی بده و منو وارد یه بازی عشقی کنه حالا من همین بازیو سر خودش درمیارم...اون اومد سراغت تا تو وابسته اش بشی و بی خیال بورسیه بشی

سرمو تکون دادم وگفتم:نه امکان نداره...باور نمیکنم.تیلاو خیلی وقتا منو حتی تشویق میکرد که درس بخونم

-منم باور نمیکردم ولم کنه بره...حقیقته تلخه ولی باید قبولش کنی.

از جام بلند شدم و گفتم:اون نمیتونه انقد بی رحم باشه...اون..اون آدم سنگ دلی نیس

-سنگ دله به خدا سنگ دله...دلش مثه سنگ سرد وسخت نبود که اینطوری احساس هر دوتامونو له نمیکرد

کم کم بغضم داشت لب باز میکرد.نمیخواستم شکستنمو فرشته ببینه.باید میرفتم.گفتم:تو میخوای زندگی مارو به هم بزنی...میدونم چشم دیدن خوشبختی ما رو نداری

-کاش اینطوری بود که تو میگی...کاش من آدم بدِ بودم.ولی هرچی شنیدی عین حقیقت بود پارلا.میتونی بری از خودش بپرسی.اگه واقعا دوست داشته باشه نباید ازت چیزی رو پنهون کنه

-اون به من دروغ نمیگه

بدون این که خداحافظی کنم خواستم دور بشم که بلند شد وگفت:راستی نمیخوای بدونی چرا تیلاو میخواد بره پاریس؟مطمئن باش دلیلش درس ودانشگاه نیس...

برگشتم سمتش.دیگه گریه نمیکرد.تیلاو بهم گفته بود که یه دلیل مهم برای رفتن به فرانسه داره اما همیشه از گفتنش امتناع میکرد...میگفت وقتش که برسه خودم همه چیز رو میفهمم اما نمی گفت وقتش کیِ؟!نگاه منتظرمو دوختم به چشمای سیاهش.سرشو انداخت پایین و گفت:فقط اینو بدون که اون یه دلیل خیلی مهم داره....اون برای رفتن به پاریس همون قدر دلیل داشت که تو داشتی..همون قدر مصر بود که تو بودی...

-چیه؟چرا تیلاو میخواد بره پاریس؟

-علت رفتنشو نمیتونم بگم...این به زندگی خصوصیه تیلاو مربوط میشه من نمیتونم بیشتر از این چیزی بگم

رفتم سمتش چنگ انداختم به شال زرشکیش و گفتم:بگو فرشته...تیلاو چرا میخواد بره پاریس؟

سعی کرد دستمو کمی عقب بکشه وگفت:آروم باش...من نمیخوام تو مسائل شخصی آدما دخالت کنم..اگه میبینی الان اینجام به خاطر اینه که تا اینجای قصه منم بودم.میخواستم همه چیو بهت گفته باشم.امشب سرمو راحت میزارم رو بالش...میدونی چن وقته عذاب وجدان مثه کنه چسبیده به زندگیم؟تو میگی اون دوست داره..برو از خودش بپرس اون باید اون قدری مرد باشه که بتونه بهت بگه

-چیو فرشته؟

دستمو که دوباره داشت میرفت سمتش تو هوا گرفت و گفت:بهش بگو خودش میودنه باید چی بگه...

دیگه نمیخواستم بیشتر ازاین احساس عجز کنم.دستمو

1400/09/23 16:59

کشیدم عقب.بغض لعنتیم داشت خفه ام میکرد...احساس سرگیجه میکردم ولی نباید جلوی فرشته از خودم ضعف نشون میدادم.پارلا باید همون پارلای با شهامت بمونه...همون پارلای شجاع!

عقب گرد کردم و راه افتادم.نمیخواستم بیشتر از این قیافه اشو تحمل کنم.باید خودمو میرسوندم به ماشینم و اونجا تو خلوت خودم با اشکام دردو دل میکردم.تا خونه چطور اومدم خدا میدونه..خاک بر سر من که زود دلمو بهش باختم..اولش بهش تردید داشتم ولی انقد خوب نقششو بازی کرد که منم خر شدم و فک کردم اون واقعا از روی عشق اومده سراغم.تیلاو چرا با من این کارو کردی؟چرا با دل من این کارو کردی؟گوشیم رو ویبره بود و مدام میلرزید.حتما تیلاو بود که زنگ میزد.همین که خونه رسیدم جلوی در ماشینشو دیدم.حتما اومده بود خونه ام.یه کلید زاپاس داشتم که داده بودم دستش تا هروقت اومد دید خونه نیستم بیرون نمونه.دیروز هم حتما با همون کلید درو باز کرده بود.دستمال کاغذی ماشین دیگه تموم شده بود.با آستین مانتوم اشکامو پاک کردم تو آینه به قیافه بی روح خودم نگاهی انداختم و پیاده شدم.توی آینه مثه همیشه یه دختر شاد و شنگول رو نمیدیدم.از پله ها بالا رفتم.نفس عمیقی کشیدم وارد خونه شدم.سرشو بین دو دستش گرفته بود و نگاهش به من نبود.زل زده بود به زمین.کلافه و آشفته به نظر میرسید.با اون همه حرفی که شنیده بودم بازم تحمل دیدن این اخماشو نداشتم!درو که بستم سرشو بلند کرد و زل زد به من.رفتم سمت اپن آشپزخونه و کیفمو گذاشتم روش.بلند شد و وایساد همونجا وگفت:علیک سلام..منم خوبم.چه خبر؟

لحنش پر کنایه بود.بدون اینکه حتی نگاهش کنم رفتم آشپزخونه سمت ظرفشویی.شیر آبو باز کردم و مشتمو پر اب کردم و ریختم رو صورتم.بلند تر گفت:پارلا چی شده که من نمیگی؟

یه لیوانو تا نیمه پرآب کردم و رفتم سمتش.

-میخواستی چی بشه؟هیچی نشده؟

لیوان آبو لاجرعه کشیدم.اومد جلو لیوانو از دستم گرفت وگفت:چرا رفتارت عوض شده پارلا؟این اشکا به خاطر چیه؟من چیکار کردم که ازم دوری میکنی؟تو رو خدا بگو

پوزخندی زدم وگفتم:تو کاری نکردی..من خودمو زده بودم به نفهمی

-دوس ندارم حرفتو با نیش و کنایه بزنی..چی شده رک و راست بگو

خواستم برم که محکم منو بین حصار دستاش اسیر کرد و بازوهامو گرفت تو دستاش و با خشم گفت:یا میگی چی شده یا ...

-یا چی؟

-به زودم که شده از زیر زبونت میکشم بیرون

-هه ترسیدم.میدونی چیه؟من فقط میخوام تو بری..برو از زندگیم بیروووووووون.

-الکی بی دلیل...نه کور خوندی من همینجوری دست از سرت برنمیدارم.تا آخر عمرت بیخ ریش خودتم

-شتر در خواب بیند پنبه دانه

بازوهامو محکم تر فشار داد و این باعث شد

1400/09/23 16:59

صدام دربیاد.نالیدم:بسه...چقد میخوای زجرم بدی؟با احساسم بازی کردی با زندگیم بازی کردی کافی نبود؟میخوای اینبارم اینجوری اذیتم بکنی؟دست از سرم بردار

دستاشو کمی شل کرد وگفت:چی میگی تو؟از چی حرف میزنی؟

-بسه دیگه...تو بازیگر خوبی بودی.من تسلیم.آره من خرت شدم.اینو میخواستی بدونی؟

دستامو ول کرد و مات و مبهوت سرجاش ایستاد.

-من بدبخت فک میکردم دوسم داری..فک میکردم از رو عشق و علاقه اومدی سمتم.من بزرگترین اشتباه زندگیمو مرتکب شدم

با دست چپم اشکامو که صورتمو پوشونده بودن پاک کردم و انگشت اشاره ی دست راستمو گرفتم سمتش وداد کشیدم:اون اشتباهم تویی تیلاو..من گول ظاهرتو خوردم.

نشستم روی زمین و خدارو از ته دل صدا زدم.

-خداااااااااااااااا..چرا من؟من که تو کل زندگیم فقط یه ذره احساس داشتم چرا اون احساسمم به لجن کشیده شد..چرا چرا؟

اومد کنارم نشست روی زمین و دستامو خواست بگیره که داد زدم:به من دس نزن..هرکاری خواستی کردی حالا دیگه چی از جونم میخوای؟

نفسشو با فشار بیرون داد وگفت:آروم باش...من همه چیو بهت توضیح میدم

-چیو میخوای توضیح بدی؟هان؟فرشته همه چیزایی رو که باید میفهمیدم بهم گفت.رفتی تهدیدش کنی که چی بشه..منو بیشتر از این خر کنی آره؟آره دیگه من شده بودم مثه یه عروسک خیمه شب بازی تو دست توی نامرد..من *** دوسِت داشتم.حیف من!حیف احساسی که به پای تو حروم شد

سرم داد کشید طوری که چهارستون بدنم لرزید وگفت:خفه شو...اون دختره غلط کرده..تو هم غلط کردی به حرفای اون گوش دادی فهمیدی غلط کردی

نگاهم چشمای از خشم سرخ شده اشو نشونه گرفت و گفتم:غلط بزرگ زندگیم تویی..تو

فک منقبض شده اش لرزید و گفت:با حرف یه دختر روانی اینجوری به هم ریختی؟اون همه چیز رو بهت نگفته پارلا.اون همه چیو نمیدونه باور کن

-خب بگو بدونم...

-به من فرصت بده بهت میگم

-فرصت بدم که چی بشه..که این دفعه یکی دیگه بیاد پرده از اسرارت برداره؟زل بزنه تو چشمامو بهم بگه خیلی ساده ای بازیت داده!غرورمو زیر سوال ببره اینو میخوای؟

-فک کردی فقط خودت داری زجر میکشی؟من بیشتر از تو,تو عذابم.آره فرشته راس گفته .من اولش با نقشه اومدم سراغت ولی باور کن بعدش اصلا نقشه نبود.تو با من کاری کردی که نمیدونم اسمشو چی بزارم..پارلا باور کن من رفته رفته عاشقت شدم.الانم اگه اینجام به خاطر خودته باور کن.به خاطر اینه که نفسام بندِ به نفسهات.دست خودم نبود.تو خودت این بازیو شروع کردی اون دختره رو فرستادی سراغ من..فک میکردم تو منو چقد *** فرض کردی که فک کردی میتونی منو شبیه آدمای دخترباز بکنی و بعدش من قید بورسیه ر وبزنم...

-بورسیه ارزش بازی با

1400/09/23 16:59

احساس منو داشت؟

-پارلا منو ببخش..خواهش میکنم.الان اون بورسیه برای من پشیزی هم ارزش نداره.من قیدشو میزنم خوبه؟فقط تو منو ببخش نگام گن

-چه جوری ببخشمت وقتی هنوزم میخوای این بازیو ادامه بدی..هنوز میخوای بگی دوسم داری در حالیکه تو دلت داری به *** بودن من میخندی؟نه آقا تیلاو من نمیتونم ببخشمت

-از همون روزی که فرشته اومد پیشم همه چیو گفت به غرورم برخورد گفتم باید همین بلا رو سر خودت بیارم اما دلم نمی اومد که *** دیگه ای رو بفرستم سراغت..ته دلم هیچ وقت راضی به این کار نمیشد.یعنی از همون اولشم برام خاص بودی فرق داشتی با بقیه دخترا...خودم وارد گود شدم..تو کاری کردی موندگار بشم پارلا.تو منو اسیر خودت کردی.الانم اسیرتم.ما میتوینم کنار هم بریم فرانسه بریم اونجا کنارهم درس بخونیم زندگی کنیم..ما کنار هم خوشبخت میشیم.

بلند شدم و گفتم:دیگه مایی وجود نداره...من میرم فرانسه درس میخونم ولی بدون تو.

اومد سمتم لحنش پر شده بود از التماس و خشم..دوتا حس متضادو ریخته بود رو کلماتشو سعی داشت منو قانع کنه:ببین خانومی من قسم میخورم الان دیگه اونجوری نیس که تو میگی..الان حس من نسبت به تو فقط دوس داشتنه.باور کن من دوست دارم.

انگار از دستش فرار میکردم هر چقدر که اون نزدیک میشد من ازش فاصله میگرفتم.رفتم رو مبل یه نفره ای که بود نشستم و گفتم:دلیل اصلیت برای رفتن به پاریس چیه؟

-اون دلیل دیگه مهم نیس.

-چرا مهمه..برای من مهمه.این دلیل چیه که فرشته ازش خبر داره ولی من که نامزدت بودم ازش بی خبرم؟دلیلتو بگو

اومد جلوم زانو زد وگفت:به خدا مهم نیس..فرشته میخواد گند بزنه به زندگیمون..تو چرا داری گول حقه ی کثیف اونو میخوری؟اون نمیخواد خوشبخت باشیم.اون افریته با تو چیکار کرده؟دختره ی آشغال!

-حداقلش اون انقدی معرفت داشت که بیاد همه چیو راست و حسینی به من بگه ولی تو...

اینبار تیلاو بود که بلند شد و کمی فاصله گرفت.پشتش به من بود.انگار گفتن این دلیل براش خیلی سخت تر از چیزی بود که تصورشو میکردم.گفتم:چرا نمیگی تیلاو...یا امشب همه چیو میگی یا همه چی بین ما همینجا تموم میشه

-پارلا به خدا مهم نیس بزار همه چی همینجوری آروم پیش بره

-بگو تیلاو...بگو هم خودتو راحت کن هم منو

برگشت سمتم و گفت:باشه من میگم اما باید بهم قول بدی گوش بدی و بعدا تصمیم بگیری که کنارم بمونی یا نه.نمیخوام الان احساسی برخورد کنی

چشمامو با اشتیاق به دهنش دوختم.میدونستم چیزی که میخواد بگه داره آزارش میده اما نمیدونستم این حرف قراره منو بیشتر آزار بده.سرشو تکون داد یه نفس عمیق کشید و گفت:همه چی برمیگرده به دو سال پیش...تارا اون موقع

1400/09/23 16:59

ایران بود.تارا یه دوستی داشت که چن سال از خودش کوچیک تر بود.یه سالی هم ازمن کوچیکتر بود.با هم میرفتن کلاس موسیقی.اسمش رها بود.قشنگ بود یعنی دختر خوبی به نظر می رسید من هم فک میکردم دوسش دارم..یعنی باور کن همه اش وهم و خیال بود.من به تارا گفتم که با رها حرف بزنه و نظرشو راجب من بدونه...اون هم از من خوشش میومده اما وقتی رفتم پیش مامان و ازش خواستم بریم خواستگاریش همه اش بهونه آورد بهونه پشت بهونه..اولش میگفت تو بچه ای دهنت بوی شیر میده اما یه کم گه گذشت همه اش تفره می رفت و میگفت اونا وصله تن ما نیستن...دیگه تارا هم مثله قبل با رها تا نمیکرد.اونا چیزی میدونستن که به من نمیگفتن و همه اش ازم میخواستن از فکر رها بیام بیرون ولی من فک میکردم عاشق شدم...

سوزش اشک روی پوست صورتمو حس کردم و فهمیدم اشکام خیلی وقته بدون اینکه من اجازه ای بهشون بدم صورتمو پوشوندن.انگار جلوی چشمامو یه پرده از اشک گرفته بود چون چیزی نمیدیدم.

-نمیخواستم بهت بگم چون میدونستم اذیت میشی...تو دختر حساسی هستی میدونم الان این مساله خواب وخوراکتو ازت میگیره پارلا.الان رها تو قلب من جایی نداره.باور کن من مدتها بود که حتی به اون دختر فکرم نکرده بودم اما تو امروز یادم آوردیش...

-تو داری دورغ میگی...ربط این مساله به بورسیه چیه؟

کمی مِن مِن کرد و بعد گفت:خب اون...خب رها..الان پاریسه.برای اینکه بتونه موسیقی بخونه و آزاد باشه رفت اونجا...اون موقع هر چقدر من خواستم برم دنبالش بابا و مامان اجازه ندادن.بابا گفت اگه برم دنبالش عاقم میکنه.من هیچ وقت رو حرف پدر ومادرم حرفی نزدم...صبر کردم تا یه روز خودم بی منت برم دنبالش..بابا نه اجازه میداد من برم نه پولشو میداد.کله ام باد کرده بود میخواستم برم دنبالش.رها برای من خیلی وقته تموم شده

حالم داشت به هم میخورد. با احساسات من بازی کرده بود که بورسیه رو ببره و بره پیش یه دختر دیگه...دستمو بردم بالا تا یکی بزنم زیر گوشش.صورتشو خم کرد و چشماشو بست.مانعم نشد.شاید خودشم به من حق میداد...با من بازی کرده بود بدجورم بازی کرده بود.همین که مرز فاصله ی دستم وصورتش به چند میلی میتر رسید دستمو مشت کردم و همونطور که صدای هق هق ام بند نمی اومد گفتم:برو..برای همیشه برو تیلاو.

-بزن چرا نمیزی..حقمه الان یکی بخوابونی زیر گوشم..پارلا الان هر مجازاتی رو قبول میکنم ولی ازم نخواه ولت کنم..به پیر به پیغمبر من الان فقط تو رو میخوام

داد کشیدم:برو..گفتم برو نمیخوام دیگه نگام بهت بیفته.گم شو از زندگیم

میخواستم فحشش بدم اما دلم نمی اومد...هنوزم دوسش داشتم.سرِ همین دوس داشتنم هم بود که داشتم از عمق

1400/09/23 16:59

وجودم میسوختم.من کسی رو دوس داشتم که دلشو به *** دیگه ای باخته بود.وقتی دیدم از جاش تکون نمیخوره رفتم سمت در با حرص بازش کردم و گفتم:برو از زندگیم بیرون...پارلا مرد.دیگه نمیخوام ببینمت.

کتشو که روی پشتی مبل انداخته بود برداشت و با کلافگی بیرون رفت.همین که در رو بستم روی زمین وا رفتم.لعنت به زندگی من..لعنت به کسی من لعنت به همه چیز...

خدایا من چیکار کنم..تو که دیدی من به خاطرش بی خیال پاریس شدم.تو که دیدی من شب وروزم شده بود تیلاو تو چطور دلت اومده..خسته ام.خیلی خسته!دوباره جواب این همه سوال من سکوت بود.بلند شدم هر چی دم دستم بود رو برداشتم وپرت کردم روی زمین..روی زمین پر شده بود از تیکه های شکسته کریستال های داخل بوفه وگلدون های بلور و سفالی..مهم نبود!دلم بیشتر شکسته بود.

آیدا سعی داشت کمی منو بخندونه اما فایده نداشت.راننده تاکسی داشت به رادیو گوش میکرد.چن کلمه که حرف میزد بهش میگفتم حرف نزنه.بیچاره از دستم چی میکشید!نه به اون پارلای زبون دراز بذله گو نه به این پارلایی که رو سایلنت بود.از همونروز دیگه رانندگی نکردم.تمرکز نداشتم.جون خودم که دیگه برام مهم نبود اما از اینکه بزنم کسی رو از زندگی ساقط کنم میترسیدم.همه مردم همیشه وقتی میرن بیرون کسی تو خونه منتظرشون هست نمیخواستم اون آدم منتظر به خاطر درد بی کسی من طعم تلخ بی کسی رو بچشه.تو صدای گوینده دقیق تر شدم.کمی که حرف زد فهمیدم پیمان طالبی نیس.اصلا رادیو جوان نبود که بخواد پیمان طالبی باشه...دلم برای صداش تنگ شده بود...برای نگاهش برای اخماش..دلم تنگ شده بود.سه روز بود سیم کارتمو عوض کرده بودم و دیگه نمیتوست بهم زنگ هم بزنه.دل بدبخت از خود من هنوز هواشو داشت.گوینده خداحافظی کرد و یه آهنگ پخش شد..آهنگی که داغ دلمو تازه کرد.

نه قحطی گل نبود از تو چرا خوشم اومد

قشنگتر از تو بود دلم قید تمومشونو زد

انگار چشام کور شده بود هیشکس و غیر تو ندید

تا اومدی تو زندگیم شدی ی مشکل جدید

تا اومدی تو زندگیم شدی ی مشکل جدید

من بدترین و بهترین روزای عمرم باتو بود

تصورم خوب بود ازت اما چ سود

اما چ سود

ی اشتباه چی داشت واسم؟! خودخوری و هـِی سرزنش

از این ب بعد من این دل و دست کسی نمیدمش

از این ب بعد من این دل و دست کسی نمیدمش

.

.

.

نه قحطی ی چیزی بود فهمیدم اینو

این دفعه

ک تو وجودت این روزا.پیدا نمیشه

عاطفه

قحطی چی بود واسه من؟!

ی دل ک زود دل نبره

دل پر احساس من ب درد تو نمی خوره

.

من بدترین و بهترین روزای عمرم باتو بود

تصورم خوب بود ازت اما چ سود

اما چ سود

ی اشتباه چی داشت واسم؟! خودخوری و هـِی سرزنش

از این ب بعد من این دل و

1400/09/23 16:59

دست کسی نمیدمش

از این ب بعد من این دل و دست کسی نمیدمش

.

من بدترین و بهترین روزای عمرم باتو بود

تصورم خوب بود ازت اما چ سود

اما چ سود

ی اشتباه چی داشت واسم؟! خودخوری و هـِی سرزنش

از این ب بعد من این دل و دست کسی نمیدمش

از این ب بعد من این دل و دست کسی نمیدمش

(آهنگ سرزنش- محمد علیزاده)

سرمو تکیه دادم به پنجره و تو فکر فرو رفتم.چقدر این آهنگ حال دل من بود.من مدام خودمو سرزنش میکردم.منم افتاده بودم به جون خودم و خودخوری میکردم..دلمم که داده بودم دست تیلاو..اصلا مگه میشد حالا دلمو بدم به یکی دیگه.هنوزم دوسش داشتم هنوزم دلم براش پر می کشید اما نمیتونستم ببخشمش.نمیتونستم این موضوع رو تحمل کنم که اون تو قلبش به جای من یه دختر دیگه رو جا داده.هیچ *** هم نمی دونست چرا ما یهوتو اوج عشق و علاقه به هم زدیم..دوباره بغضم از درد قلبم خبر میداد اما دیگه باید عادت میکردم که پنهونش کنم.نه راه پس داشتم نه راه پیش.اون روزی که رفتم خونه پدریش تا خرت و پرتامو جمع کنم و بیارم خونه یادم نمیره.چقدر اون روز مامان گریه کرد.هرچقدر بوسیدمش و گفتم ما قسمت هم نیستیم قانع نشد.میگفت چشممون زدن.ولی من و تیلاو که میدونستیم چی شده..نمی شد که سر خودمون کلاه بزاریم.رفتم اتاقش و تک تک لباسامو کتابا و جزوه هامو لوازم آرایشیمو جمع کردم.تنها چیزی که پیداش نکردم شیشه عطرم بود.هر چقدر دنبالش گشتم نبود.چمدون کوچیکمو پر کردم و خواستم بیام بیرون که تیلاو سر رسید..سد راهم شد.دوباره همون حرفا رو زد.نمیخواست پا روی غرورش بزاره و به التماس بیفته ولی نگاهش ملتسمانه تر از هر زمانی بود.دستمو گرفت و گفت نرو پارلا به ردوتامون بد نکن...اما من گوشم بدهکار نبود.مامان هم چمدونمو گرفت و گفت:نروووببخش این پسرمو.میدونم تیلاو کاری کرده که دلت شکسته ولی تو اونو به خاطر من ببخش عزیزم

دخترم فرصت خوشبختی رو از خودت و تیلاو نگیر..شما بدون هم به هیچی نمیرسین..شما دوتا باهم معنا پیدا مکنین.

چمدونو گذاشتم روی زمین.دوباره صورتشو بوسیدم.گونه های خودمم از اشک خیس شده بود.دستای یخ زده ام دستای سردشو گرفت و گفتم:مامان جان ما با هم نمیتونستیم به خوشبختی برسیم..این جدایی ما یه جدایی توافقیه.شما هم ناراحت نباش وگریه نکن.خوبه که زود فهمیدیم و همه چی همینجا تموم شد...وگر نه بعدا بیشتر پشیمون میشدیم..ازتون میخوام حلالم کنین.من تو این مدت از شما جز خوبی چیزی ندیدماگه ناخواسته بی احترامی کردم حرفی زدم دلخورتون کرده باشم منو ببخشین.توی بغلش منو جا داد و گفت:عزیز دلم با این رفتن هم خودتو نابود میکنی هم پسر کله شق منو..ولی حالا که

1400/09/23 16:59

اینطور فک میکنی برو.

آخرش طاقت نیاوردم و آروم دم گوشش گفتم:موظب تیلاو باشین

اینجا صدای هق هق مامان بیشتر شد.نمیتونست منو از خودش جدا کنه.آخر سر هم تیلاو گفت:بزار بره مامان..هر چی التماسش کردم بسه.بزار هر طور خودش میخواد بقیه راهو بره.

سه روز پیش بود.تموم شد.حالا حتی یه یادگاری هم از من نداشت.تو این مدت که امتحانی ترم آخر شروع شده بود بیشتر از قبل خودمو اذیت میکردم تا بتونم این ترمو اول بشم.حالا دیگه تنها دلیل رفتنم رفتن سر قبر پدر و مادرم نبود..میخواستم یه مانع بشم بین رسیدن تیلاو به پاریس.نفرت نبود اما یه حسی اجازه نمیداد حتی به این موضع فک کنم که تیلاو بخواد بره پاریس و دنبال رها بگرده.نمیتونستم ازش دل بکنم.اگه حتی بورسیه رو خودمم نمیبردم نمیذاشتم اونم ببره.شب و روزم شده بود گریه.شب وروزم شده بود هق هق.گاهی اوقات وقتی درس میخوندم صفحه های کتاب از اشکام خیس میشد...آیدا دعوام میکرد عمه نصیحتم میکرد که سر عقل بیام ولی بی فایده بود.همه میگفتن تیلاو مرد زندگیته دوست داره اما من باور نمیکردم...صدای آیدا منو از منجلاب فکرام بیرون کشید:نمیخوای پیاده بشی؟

برگشتم زل زدم تو چشماش و گفتم:چی؟

-میگم پیاده نمیشی رسیدیم دانشگاه...

ماشین ایستاده بود.انقدر حواسم پرت شده بود که نفهمیده بودم کی رسیدیم.دستمو بردم سمت کیفم تا کرایه رو حساب کنم که آیدا دستمو گرفت وگفت:بزار تو کیفت اون پولتو...پولشو به رخ من میکشه.شما لطف کن پیاده شو مادمازل.حساب کردم من

پیاده شدم بدون اینکه حرفی بزنم.راه افتادیم سمت دانشگاه.ماشینش همونجا بود.با دیدنش انگار دنیا رو به من دادن..همین دنیای بی رحمی که روی سرم خراب شده بود.بوی تیلاو رو حس میکردم.شاید همین نزدیکی ها بود.آیدا فهمید وایسادم دارم بر و بر ماشینشو نگاه میکنم دستمو گرفت و آهی کشید و منو کشون کشون سمت دانشگاه کشید و گفت:این امتحان آخرم بدیم یه نفس راحتی میکشیماااا..چه زود تموم شد.4سال گذشت.اصلا باورم نمیشه..یادته ترم اول؟

سرمو تکون دادم.ادامه داد:آره من خاک بر سر بی جنبه چه دسته گلایی که به آب ندادم..چه سوتی هایی که ندادم.یادته بعد اینکه ترم اولمون تموم شد چیکار کردم؟

انتظارش برای جواب دادن از طرف من بی نتیجه بود.خودش جواب خودشو داد:آی جوونی کجایی یادت به خیر..بعد اینکه ترم اول تموم شد مثه این ندید بدیدا نشستم کنارت وحساب کردم ببینم چن تا پسر ازم جزوه گرفتن..خاک بر سرم.آخرشم دیدم توی نکبت به یه نفر از پسرا بیشتر از من جزوه دادی چقد جوش زدم..یادته پارلا؟فک میکردم الان که از تو بیشتر جزوه گرفتن یعنی برای من قحطی شوهر میاد...

و بعد

1400/09/23 16:59

شروع کرد به خندیدن.مدتها بود کنارم اینجوری از ته دل نخندیده بود.لبخند کمرنگی روی لبام نقش بست.یاد اون ترمای اول افتادم.همون روزها هم تیلاو برام یه کم با بقیه پسرا فرق داشت.گاهی اوقات زیر نظر میگرفتمش و دوس داشتم یه سوتی بده و آتو بده دستم...چه روزایی بودن!تنها دغدغه ام درس دادن تو آموزشگاه وخوش گذرونی با آیدا بود.با رسیدن به برد سبز رنگ سالن ورودی یاد همون روزی افتادم که همه بچه ها جمع شده بودن وداشتن اعلان بورسیه رو میخوندن.امروز هم همونجوری بچه ها جلوی اعلانات جمع شده بودن.من با فاصله ایستادم وآیدا رفت تا سروگوشی آب بده ببینه چه خبره...وقتی برگشت ازش پرسیدم چی نوشتن که گفت:نوشته که کی بریم سایت نتایجو ببینیم..اینم گفتن که 16 تیر مشخص میشه کی این ترم اول شده وبعدش تکلیف بورسیه هم مشخص میشه.وای پارلا این امتحان آخر رو خسیس بازی درنیار بهم برسوناااا.به خدا تقلب ندی بعدا به بچه هات میگم خاله این مادرت یه آدم خسیس بخیل غد عقده ای بود که نگوووو

-باشه بریم.

وقتی از جلسه بیرون اومدیم همه خوشحال به نظر میرسیدن اما انگار سنگینی غم های دل من بیشتر شده بود.از امروز تیلاو رو نمی دیدم.حداقل تا حالا, تا امروز با اومدن به دانشگاه میتونستم حسش کنم اما حالا باید قبول میکردم که دیگه باید فراموشش کنم..ولی اون تو تک تک لحظه هام جلوی چشمم بود.تو تک تک ثانیه ها صداش تو گوشم میپیچید..با من چیکار کرده بود که حتی با وجود اینکه انقدر ازش دلخور و دلگیر بودم هنوزم دوسش داشتم..هنوزم از خدا میخواستم یه راهی جلو پام بزاره!عشق من یه عشق ساده نبود.ولی این عشق یه طرفه من به چه دردی میخورد؟وقتی اون عاشق رها شده بود..دختری که ندیده نشناخته ازش کینه به دل گرفته بودم.نمیشد ازش دل بکنم!بعد امتحان هم ندیدمش.انگار آب شده بود رفته بود توزمین.میخواست داغشو تا ابد رو دلم بزاره.به درک!همه با هرهر و کر کر با هم خداحافظی کردن.یه عده از ارشد حرف میزدن یه عده از اینکه نمیخوان ادامه بدن هرکس تو دنیای خودش بود..منم دنبال یه مجال که ببینمش ولی نشد.به کسی هم نگفته بودیم بینمون شکر آب شده.یعنی تیلاو نخواسته بود.جالب بود من نخواستم کسی بدونه ما باهم نامزدکردیم تیلاو هم نخواست کسی بدونه از هم جداشدیم.هرچند میدونم از این سردی ما همه فهمیده بودن که دیگه حسی بین ما نیس.لا اقل من حسی از تیلاو دریافت نمیکردم.دوباره شده بود همون پسر مغروری که فکر و ذکرش فقط درسه.پرهام وآیدا میخواستن برن به مناسبت تموم شدن ترم یه جسن دونفره بگیرن و نهارو برن رستوران.آیدا ازم خواست منم باهاشون برم ولی اگه میرفتم هم این جشنو

1400/09/23 16:59

برای اونا کوفت میکردم هم با دیدن عشق و علاقشون خودم کوفتم میشد.نرفتم.خودم راه افتادم برم.دم در دوباره ماشینشو دیدم.انگار تو ماشین نشسته بود و منتظر کسی بود.خودم از قصد سرعت قدم هامو کم کردم تا بیشتر زیرچشمی نگاهش کنم.اونم یه کم صبر کرد ولی نمیدونم چی شد که یه دفعه پاشو گذاشت رو گاز و رفت.هی به خودم میگفتم باید هرچه زودتر فاتحه این عشق و عاشقیتو بخونی وگر نه فاتحه خودت خونده اس بیچاره...وقتی اون دوست نداره باید بیخیالش بشی بی برو برگشت.به خودم اولتیماتوم داده بودم.

حواسم نبود چقدر راهو پیاده اومدم.یه لحظه با شنیدن صدای لاستیک یه ماشین به خودم اومدم.تا چشم باز کردم دیدم وسط خیابونم و یه ماشین با فاصله ی خیلی کم روبروم وایساده.راننده که یه مرد نسبتا میانسال بودپیاده شد و شروع کرد به فریاد کشیدن:اوی خانوم مگه کوری...ماشین به گندگی رو نمی بینی؟چیه لالی جواب نمیدی؟این روزا خیابونا پر شده از آدمای روانی دیونه..اوی دختر با تو اوم.خوبی چیزیت که نشد؟

یه خانوم چادری اومد طرفم بازومو گرفت و با لحن مهربونی گفت:حالت خوبه عزیزم؟

آروم گفتم:بد نیستم

-چیزیت که نشد

مرد میانسال اومد سمت و همونطور که سرم داد میکشید گفت:اینا فیلمشونه...میان وسط خیابون خودشونو میزنن به موش مردگی تا یه دیه ای چیزی گیرشون بیاد..الان یه تار مو از سرش کم شده بود اینجا رو گذاشته بود رو سرش

خانوم چادری رو کرد به مرد و گفت:آقا چی میگی؟این بیچاره که معلومه تو حال وهوای خودش نیس..بهش نمیاد این کاره باشه چرا تهمت میزنی

نگاهم بین جمعیتی چرخید که دورمونو گرفته بودن.حس کردم تیلاو هم همین جاس.به حرفای مرد که داشت دعوام میکرد اهمیتی نمیدادم.با دیدن یه پسر قد بلند که عینک به چشماش زده بود و بین جمعیت نگاهم میکرد شکم به یقین تبدیل شد.مطمئن بودم خودشه...هنوزم میتونستم نگاهشو تشخیص بدم حتی اگه اون میخواست این نگاهو پشت اون شیشه های سیاه پنهون کنه..خودش بود.دستاش می لرزید.انگار خیلی ترسیده بود.از همون جا رو به خانوم چادری داد کشید:خانوم با این آقا دهن به دهن نشو...ببین اون خانوم چیزیش شده یا نه..رنگ به رو نداره

هنوزم نگرانم بود.چرا فک میکرد من صداشو تشخیص نمیدم.من با این صدا زندگی میکردم.خانوم دوباره بهم نگاهی انداخت و گفت:عزیزم سالمی سلامتی؟

-بله..خوبم

با دیدنش انگار خوب شده بودم.

مرد صداشو دوباره برد بالا و گفت:چیه جم شدین اینجا..دیدین که خودش گفت حالش خوبه..برین بابا برین

کم کم جمعیت پراکنده شد و اون خانوم یه بطری آب از کیفش بیرون آورد وکمی ازش نوشیدم و بعد از اینکه بهش اطمینان دادم که حالم خوبه

1400/09/23 16:59

راهشو گرفت ورفت.کنار خیابون ایستادم و تاکسی گرفتم و رفتم خونه.مطمئن بودم که اون تیلاو بود.حتما داشته دنبالم میکرده...

+++++

آیدا با شور و شوق پرید و شروع کرد به ورجه وورجه کردن...همه اش می خندید و داد میکشید:خدایا نوکرتم این ترمم تموم شد...همه واحدا رو قبول شدم..دمت گرم

منم به نمره های خودم نگاهی انداختم و لبخندی روی لبام نقش بست.همه بیست نوزده بودن.همه نمره هام الف شده بود.نمیدونستم تیلاو چیکار کرده..اون نمره هاش چه جوریه.مثه منه یا نه.نذر کرده بودم اگه این ترم من اول بشم یه ماه روزه بگیرم.اگه تیلاو وال میشد بورسیه به اون می رسید چون ترم قبلم اون برده بود....همون طور که میپرید اومد سمتم و یه نیشگون از لپم گرفت و گفت:بخورم اون لپا رو...

-بیخود میکنی..

-اَه حالا که اینجوری شد بخورم اون لپارو بعد بالا بیارم

شروع کرد به خندیدن.اومد نشست کنارم و گفت:خرخون بیشعور...اِ اِ..ببین تو رو خدا همه اشو بیست نوزده..بابا حالم به هم خورد از بیست نوزده یه دوازدهی هم اون وسط واس خاطر دوستت میگرفتی

عینک مطالعه امو از روی چشمم برداشتم و گفتم:چیه چشم دیدنشو نداری؟بترکه چشم حسود وبخیل الهی

لحنشو مظلوم کرد وگفت:دلت میاد؟

-فردا 16 امِ..میای با من بریم دانشگاه ببینم اول شدم یا نه؟

-من دیگه پامو اونجا نمیزارم.من که اول نمیشم همین که قبول شدم باید کلامو بندازم هوا..تعطیلاتمون تازه شروع شده

-تو که همیشه تعطیلاتی عزیزم!

افتاد دنبالم وخواست منو بگیره.دیگه مثله قبلنا نبودم.زود تسلیم شدم.تا به من رسید یه نیشگون از بازوم گرفت.عادتش این بود.

-پس نمیای؟

-پارلا ما میخوایم بریم مسافرت

-ای بی معرفت

-به جون مادر شوهرم دارم راس میگم

-به درک..

-دلخور نشو دیگه...

-نه من عادت دارم

-بابا جذبه بابا اخم وتخم...اونجوری نگام کنی تا دو دقیقه دیگه خشکم میزنه ها

-برو به سلامت...

افتاد به جونم و ملچ مولوچ صورتمو ماچ و موچ کرد.گفت:اوللا دوست گرامی گل خوشگل دلبند دوست داشتنی خودم

-بسه بابا...

مجبور بودم تنهایی برم.یه مانتوی چهارخونه ی بنفش با شلوار جین مشکی و کفشهای ال اسپرت بنفش منو از تیپ سیاهی که این چن وقته اسیرش شده بودم آزاد کرد.بسم الله گفتم و از خونه بیرون اومدم.استرس داشتم.یعنی کی اول شده بود؟

استرس داشتم.یعنی کی اول شده بود؟همه چی معلوم میشد.این دو ترم آخر زندگی منو کن فیکون کرد.مهم تر از هرچیزی برام این بود که تیلاو اول نشه.اگه اون اول میشد بورسیه دربست می رسید به تیلاو اما اگه من اول میشدم احتمال داشت که منم بورسیه رو ببرم.شانسشو داشتم.یه تاکسی دربست گرفتم.برام مهم نبود که این روزا دارم آتیش به

1400/09/23 16:59

مالم میزنم.باید زود میرسیدم.یعنی خدایا دوباره این شانسو به من میدی یا نه؟خدایا کمک کن..خواهش میکنم خواهش خدا!من اول بشم به کجای دنیات برمیخوره ای خداااااا..صدامو بشنو.ترافیک هم امروز بیداد میکرد.شاید هم چون من میخواستم زودتر برسم به نظرم شلوغ تر وطولانی تر به نظر می رسید.به جای راننده من عالم و آدم و پیاده و سواره رو گرفته بودم به فحش...مساله مرگ وزندگی بود!بالاخره رسیدم.زود پیاده شدم و خواستم تا در دانشگاه دوان دوان برم که راننده پیاده شد و با لحن خشنی گفت:خانوم کجا؟کرایه تون؟

انگار که مثلا بهم فحش ناموسی داده برگتم یه جوری نگاهش کردم که بنده خدا جیش کرد تو تومبونش!حقشو میخواست خب!کرایه رو حساب کردم و دویدم به سمت دانشگاه.همونطور که داشتم میدویدم دستمو بردم تو کیفم وعینکمو برداشتم و زدم به چشمام.حالا دیگه نفس هام حبس شده بود.صورتم از شدت استرس سرخ شده بود.رفتم سمت اتاق رئیس دانشگاه.به در ریاست که رسیدم ایستادم یه صلوات فرستادم تا کمی آروم بشم.خواستم در بزنم که صدای تیلاو تو گوشم پیچید:سلام خانومی...

برگشتم نگاهش کردم.درست پشت سرم ایستاده بود.فاصله امون خیلی کم بود.با اخم بهش جواب دادم:جواب سلام واجبه سلام..

به عینکم اشاره کرد و لبخندی زد وگفت:انقدر درس خوندی که آخرش شدی چهار چشمیااا

با لحنی که عصبانیت چاشنیش شده بود گفتم:درس نمیخوندم که تو بورسیه رو ببری؟

-من خیلی وقته به تو باختم

هنوزم میخواست منو بازی بده که اینطور با کلمات بازی میکرد.دوس داشتنم دلیلی نمیشد برای اون تا فک کنه من هنوزم تو حماقت خودم باقی موندم.رومو برگردوندم و تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم.به دنبال من تیلاو هم سلامی داد و وارد اتاق شد.معلوم بود از لحنم خیلی دلگیر شده چون اخماش حسابی تو هم بود مثله همیشه!رئیس به مبلای چرم قهوه ای که مقابل میزش بودن اشاره کرد وگفت:بشینید

من که از شدت هیجان خفه شده بودم تو نزدیک ترین مبل به میز استاد نشستم.از قصد کیفمو روی مبل کناریم گذاشتم تا یهو نزنه به سر تیلاو که بیاد پیش من بشینه...اومد رو مبل روبرویی من نشست.استاد عینکشو روی بینیش جا به جا کرد و چن تا ورقه کاغذ رو نگاه کرد و گفت:معلومه هر دونفر شما خیلی برای گرفتن این بورسیه تلاش کردین که اینقد مشتاق دارین به حرفای من گوش میدینظاهرا جز شما دونفر هم کسی انتظار نداشته این بورسیه رو ببره چون کسی تا حالا مراجعه نکرده

اَه داشت حوصلمو سر میبرد...هی کبری صغری میچید که چی بشه؟تیلاو هم مثل من کلافه شده بود.ادامه داد:آقای ملکی شما این ترم خیلی زخمت کشیدین....

همین جمله رو که گفت من تا تهشو خوندم

1400/09/23 16:59

یعنی آقای ملکی شما اول شدین...دنیا داشت روی سرم خراب میشد که گفت:اما خانوم ادهمی این ترم گوی سبقت رو از شما ربودن و ایشون این ترم اول شدن

چی؟؟؟جون من یه بار دیگه هم بگو....من ...یعنی من اول شدم؟به خودم اشاره کردم وگفتم:یعنی من اول شدم؟

-بله...به شما تبریک میگم این ترم شما اول شدین

وای خداجون مخلصتم....همین که یه شانس دیگه بهم دادی تا آخر عمر بنده ی خوبی میشم برات.الان که یک یک مساوی شدیم چه اتفاقی می افتاد؟به تیلاو نگاه کردم.آروم نشسته بود سرجاش.خیلی ریلکس و راحت نشسته بود سرجاش.اصلا انگار نه انگار...رئیس به سوال ذهنم جواب داد:شما دو نفر به شرط دانشگاه عمل کردین و در وطول این دو ترم شایستگی خودتونو نشون دادین اما یه نفر میتونه از این بورسیه استفاده کنه...من دوراه پیش پای شما میزارم.اول اینکه میتونیم بین شما دونفر یه آزمون برگزار کنیم و هرکس تو اون آزمون اول شد بره پاریس راه دومم اینه که خودتون به توافق برسین کی بره پاریس یعنی یکیتون منصرف بشه.نظرتون چیه؟

قبل از اینکه من چیزی بگم تیلاو گفت:به نظر من راه دوم معقول تره

معقول و درد!من عمرا بخوام دوباره با تو حرف بزنم آقا پسر!با همون لحن خشنم گفتم:ولی من راه اولو ترجیح میدم آقای ملکی

هرچند خودمم واقعا از کتاب ودرس خسته شده بودم وبوی کاغذ که میومد حالم به هم میخورد اما این راه بهتر بود.

رئیس:به نظر من برید با هم صحبت کنید..به نتیجه که رسیدید با من درمیون بگذارید

تیلاو:بله ..همینطوره

بلند شد و خداحافظی کرد و به راه افتاد.منم به تبعیت از تیلاو خداحافظی کردم و رافتادم دنبالش.کمی ازم فاصله داشت از همون جا صدامو کمی بلند تر کردم وگفتم:آقای ملکی فک کردی کی هستی که خودت تنهایی میبری و میدورزی؟

-پارلا ما باید حرف بزنیم

-من حرفی با شما ندارم

برگشت سمتم و گفت:چرا این قضیه رو کشش میدی؟

مثل یه مار زخم خورده بهش توپیدم:من کشش نمیدم..مهم نبود که کشش بدم.شما دوس داری دوباره فک کنی این دختری که مقابلته اینقدری *** هست که بکشه کنار و توبری فرانسه دنبال عشقت...نه آقای ملکی نه!

-خواهش میکنم این بحثو تمومش کن.من واقعا از ته دلم حرفامو بهت گفتم.

-حرفی بین ما نمونده...همین الانم میری میگی راه اولو انتخاب کردیم.

-ولی من میخوام فک کنم

-فک کن آقای ملکی..فک کن.

رفتم سمت خروجی.دنبالم می اومد گفت:بزار برسونمت

-یه بار گفتم الانم میگم پاتو از زندگی من بکش بیرون

سریع یه تاکسی گرفتم و سوارش شدم.

سه روز گذشته بود.خبری از تیلاو نبود.نه اون زنگ میزد نه غرور من اجازه میداد که بهش زنگ بزنم وبفهمم چی شده.یه چایی برای خودم ریختم.همون آهنگ سرزنش

1400/09/23 16:59

محمد علیزاده رو باز کردم و داشتم کم کم باهاش انس میگرفتم و نم اشکامو حس میکردم که تلفن به صدا در اومد.رفتم سمتش وجواب دادم:بله بفرمایین

-خانوم ادهمی خودتون هستین؟رفیعی هستم رئیس دانشگاه

-سلام استاد..شرمنده به جا نیاوردم

-خواهش میکنم .زنگ زده بودم راجب بورسیه باهاتون حرف بزنم.آقای ملکی همین چن دقیقه پیش با من تماس گرفته بودن

رادارام فعال شد.حتما فهمیده بود که دیگه نمیتونه با من حرف بزن هو همون راه اول انتخاب کرده بود.گفتم:ایشون میخوان چیکار کنن؟

-تصمیم عجیبی گرفتن

-چه تصمیمی؟ته دلم گفتم تصمیم کبری که نگرفته اینقد لحنتو پر تعجب کردی واللا!

-ایشون به نفع شما از این رقابت کنار کشیدن

یعنی خواب نبودم؟درست میشنیدم من؟تیلاو بی خیال بورسیه و فرانسه شده بود؟؟؟خدای من!انگار به گوشام شک داشتم چون گفتم:منظورتون چیه؟

-منظورم اینه که آقای ملکی انصراف دادن.میخوان شما برین

-واقعا؟

-بله واقعا..شما تا آخر عمر مدیون ایشون میمونید خانوم...کار بزرگی کردن.برای شما هم آرزوی موفقیت دارم.مدارک لازمو فردا بیارین یا با پست بفرستین دانشگاه.

با منگی جوابسو دادم:بله...فردا میارم.ممنونم خداحافظ

-خداحافظ

ولو شدم روی مبل.مگه تیلاو نمیخواست بره دنبال رها؟پس چرا این فرصتو از خودش گرفته بود؟سرعت قلبم هر لحظه بیشتر وبیشتر میشد.یعنی تمام حرفایی که به من میزد صحت داشت؟یعنی واقعا به خاطر من قید بورسیه رو زده بود....دلم میخواست بهش زنگ بزنم و بگم بخشیدمت تو عشقتو ثابت کردی ولی اون چی میگفت؟میگفت تا دیروز حاضر نبودی نگاهمم بکنی حالا که بورسیه رو دادم به تو عزیز شدم مامانی شدم..نه!به خاطر خودم زنگ نزدی!منصرف شدم.نباید بهش زنگ میزدم.

دلم گرفته بود..چشام تار تر از همیشه میدید.پریا و آیدا یه دور دیگه چمدونامو چک کردن تا ببینن چیزی از قلم نیفتاده باشه.خیلی منتظر موندم تا بهم زنگ بزنه ولی نزد...غرور هیچ کدوممون اجازه نمیداد.فرداشب پروازم بود.عقربه های ساعت عجله داشتن انگار.حالا که من میخواستم زمان به کندی پیش بره تا شاید فرجی بشه وتیلاو زنگ بزنه سریعتر از همیشه ساعتو دور میزدن...عمه انقدر گریه کرده بود که چشماش شدهبود کاسه ی خون.ولی همه اش من و پوریا دلداریش می دادیم و میگفتیم همه اش دو ساله و بر میگردم...همه ناراحت بودن.هیچ *** حتی لبخند هم نمیزد.خودمم بدتر از همه فکرم مشغول بود و نگاهم بارونی.پوریا و سامان هر کدوم یکی از چمدونامو برداشتن و راه افتادن سمت ماشین.پریا تو یه سینی قرآن گذاشته بود و کنارش هم توی یه کاسه ی خوشگل آبی تا نیمه آب ریخته بود و توی آب هم گلبرگ های پر پر شده ی گل

1400/09/23 16:59

رز سرخ شناور بودن..پرهام نیومده بود.دوست داشتم اینطوری فک کنم که پیش تیلاو رفته..نمیدونم چرا ولی حسم بهم میگفت اونم امشب مثله من داغونه..یه بار دیگه تو خونه چرخیدم و به همه جا سرک کشیدم.آدم وقتی میخواد بره سفر همیشه ته دلش به خودش میگه حواست باشه ها ممکنه دیگه برگشتی تو کار نباشه...منم سر همین احتمال یه دور خونه رو گشتم.دوس داشتم یه دل سیر همه رو نگاه کنم.آیدا و پریا و عمه رو چند بار بوسیدم.یه دل سیر هم تو بغل عمه بودم.من باید از این آغوش گرم دل میکندم و می رفتم.به یاد آغوش تیلاو افتادم...آغوش تیلا وبرای من گرم و امن تر از هرجایی بود..مثه یه بهشته کوچیک بود تو این دنیای بزرگ اما حالا باید قبول میکردم که دیگه باید از این آغوش دل بکنم..از تیلاو دل بکنم.قرار بود از این آغوش فرسنگها دور بشم...الانم دور بودم!خودمم نمیدونستم حقو باید به کی بدم.این ساعاتا آخر جلوی ریزش اشکامو گرفته بودم تا شر شر نبارن چون اینجوری عمه بیشتر بی تابی میکرد و من دلم نمی اومد خم به ابروش بیارم.

1400/09/23 16:59

#بورسیه_پارت_آخر

1400/09/24 14:55