رمان های جدید

607 عضو

بندازم ... رفت سمت مهسیما ..
دستمو انقد محکم فشار دادم که همه رگاش زد بیرون ....
لعنت به من که وارد این بازی کردمش ...
ایستاد کنار مهسیما
-خیلی خوش اومدی ... اذیت که نشدی ؟...
مهسیما با نفرت نگاهش کرد
-نه از اینکه کنار یه دیونه زنجیریم خیلیم احساس مسرت و شادی میکنم ...
آیهان قهقهه زد ...نه از سر تمسخراز ته دلش قهقه سر داد ... یه قدم برداشتم جلو ... چشمام سیاهی رفت ایستادم ...
دستمو بردم سمت گردنم و چشمامو باز کردم ...
-این مسخره بازیا چیه ...مثله بچه آدم بگو مهسیما اینجا چه غلطی میکنه ....
سعید به جای آیهان بلند شدو و اومد کنارم ...
-گفت که یه سوپرایزه برای موفقیت تو ...
میل عجیبی به خورد کردن دندوناش تو دهنش داشتم ...
آیهان اشاره ای به مبلا کرد
-بیا بشین ... الان حتما خسته شدی ...
تا دستشو گذاشت روی بازوی مهسیما ...
-من و چــــرا آوردی اینجا مرتیکه دیــــــ*وثـــــ
با صدای جیغش یه لحظه همگی خشک شدیم ... چنان جیغی زد که حس کردم گوشام سوت کشید ...
با کشیده شدن یقه مانتوی مشکیش توسط آیهان و افتادن شالش از گردنش پاهام ناخداگاه فعال شدن ...
دستم دور دستش گره شد ....نگام کرد و من سرد ترین نگاهمو دوختم تو چشماش ... اخماش رفت توهم نگاش چرخید سمت دستم ....
نگاهشو دنبال کردم ... انگار زیادی محکم داشتم فشار میدادم ... رگای دستم همه زده بودن بیرون و دست آیهانم به سفیدی میزد ...
-خب ... خب بسته دیگه این بچه بازیا.... بیاید بشینین تا باهم حرف بزنیم ...
آیهان چرخید سمت آینازولی من حتی نیم نگاهیم بهش ننداختم ... با تعلل دستشو از یقه مهسیما برداشت و دست منم شل شد ...
با غیض چرخیدم سمت آیناز ...
-گفتم تموم کردیم یا نه ؟!
حرفی نزدو خیره نگام کرد ...
-گفتم یا نگفتم ؟!!!
با صدای دادم از جا پرید ... سعید اومد جلو
-هــــوش چته رم کردی ....صداتو واسه ما بالا...
با گره خوردن دستم دور گردنش و چسبوندنش به دیوار حرف تودهنش ماسیدو با چشمایی از حدقه در اومده خیره شد بهم ....
شکستن گردنش واسه منی که الان در حد انفجار بودم کاری نداشت ...
آیناز سریع اومد جلوو سعی کرد دستمو باز کنه
-هی ...سامان بهتره یکم منطقی باشی ... چیزی نشده که انقد شلوغش کردی ...
آیهان با غیض گفت
-خب دیگه نمایش بسه ... مهسیما رو آوردم چون دلم میخواست که بیارم و به تو و هیچ کسـ...
-تو گوه زیادی خوردی مرتیکه چلغوز ...مگه دست خودته دوست داشتـ..
تند نگاهش کردم که خفه شد ...الان ظرفیتم اونقد تکمیل بود که میترسیدم یه بلایم سر اون بیارم ... ایهان عصبی شده بود ... اینو میشد از نفسای بلندش فهمید
-بسه دیگه یه بار دیگه زر زیادی بزنی میدم دندوناتو تو دهنت خالی کنن ...

1400/05/14 15:53

فشار محکمی به گردن سعید وارد کردم و ولش کردم ... ولو شد رو زمین و به سرفه افتاد ...
نگاهی بهش انداختم و انگشت اشارمو به نشانه تهدید گرفتم طرفش ...
-یبار دیگه حرف مفت بزنی شک نکن میشکنمش ...
آیناز اومد جلو
-چته تو چیزی نشده انقد شلوغش کردی ...
برگشتم سمتش
-چیزی نشده؟..شماهارسما میخواستید منو مچل دست خودتون بکنید . میخوایید از من آتو بگیرید؟!...
-اشتباه میـ...
ایهان-میخوام مهسیمارم با بقیه بفرستم بره ...
-غلط کردی ..
بادیگاردش خواست بیاد جلو که آیهان دستشو برد بالا ...ایستادو نیومد ... ایهان نگام کرد ...
-شما که تموم کردین پس چه توفیری به حال تو داره ؟
دندونامو روی هم فشار دادم ... پس هدفش این بود ...میخواست یه برگه برنده تو دستاش داشته باشه ... مهسیمارو طعمه کرده
نگاه مهسیما کردم ... نمیخواستم همچین آتویی دستشون بدم... نباید میفمیدن برام مهمه چون سوء استفاده میکردن ...
با اخم نگام کرد... چشمامو روی هم فشارش دادم ...
-نمیتونی ..
-چرا؟!
نفسمو تو سینه حبس کردم
-چون من میگم ... بهتره بزاری روابطمون مسالمت آمیز باقی بمونه ... وگرنه...
رفتم جلو و دست مهسیما رو کشیدم ... بادیگاردش خواست بیاد جلو که آیهان نذاشت ...
دستشو کشیدم سمت خودم ...آیهان نگاهش برق زد ...به هدفش رسیده بود ... بااین کارم جون مهسیمارو به خطر انداختم ولی چاره ای جز این نداشتم ...
-باشه .. باشه...
دستاشو به علامت تسلیم برد بالا ...
-متاسفم ... فک نمیکردم بهش علاقه داشته باشی وگرنه همچین کاری نمیکردم .. متاسفم واقعا
از بین دندونام غریدم ...
-تا برگشتنمون نمی خوام نوک انگشتای خودتو و آدمات و هیچ خری بهش بخوره .. هیچ *** ... سعیدکه انگار بدجوری بهش برخورده بود سریع از رو زمین بلند شد و هجوم اورد سمتم
-خفه شو ببینم ...فک کرده کیه تازه به دوران ...
دست مهسیمارو ول کردم و با لگد کوبیدم تو شکمش پرت شد رو زمین ...
آیناز با صدای بلندی گفت
-سعید بس کن ...
بی توجه به حرف آیناز یورش برد سمتم ... الان نیاز داشتم فشاری که رومه روی یه نفر خالی کنم ... دست راستشو گرفتم و چرخیدم ...به پشت پرتش کردم رو زمین و دستشو پیچوندم ... صدای فریادش از زور درد بلند شد ...
-سامان مواظب باش ...
با جیغ مهسیما سریع چرخیدم ... بادیگارد آیهان میخواست از پشت بزنه ...
با کف کفش ورنی که پام بود کوبیدم تو صورتش ... آخی گفت و عقب عقب رفت... خواست دوباره یورش بیاره سمتم که صدای فریاد عصبی ایهان مانع حرکتش شد ...
-بســــــــه تمومش کنید ..
صاف ایستادم ... سعید هنوز داشت به خودش میپیچید ... شک نداشتم دستش شکسته و صورت بادیگارد ایهانم خون گرفته بود ...
صاف ایستادم ... آیناز عصبی

1400/05/14 15:53

گفت
-این بچه بازیا چیه ... تمومش کنید ببینم ..
انگشتم و گرفتم سمتشون ...
-من چیزی و شروع نکردم که تمومش کنم ... بهتره کاری نکنین که کلامون بره توهم وگرنه برای هر دومون بدمیشه...
بی توجه بهشون دستشو کشیدم و از پله ها بردم بالا ... داشت پشت سرم کشیده میشد...
باید اینم میگرفتم میزدمش ... این همه باهاش دفاع شخصی کار کردن آخرشم بی عرضه بازی در آورده نتونسته از خودش دفاع کنه و دزدیدنش ....
در یکی از اتاقا رو باز کردم و پرتش کردم تو اتاق
-هوی چته دیگه چرا منو میزنی ...
با غیظ نگاهش کردم ...سریع خودشو جمع و جور کرد
-چطوری آوردنت اینجا ؟؟
سرشو انداخت پایین و موهاشو که ریخته بودن جلوی صورتشو عقب زد ..
-کوچه پشتی دانشگاه خلوت بود اومدم از اونجا برم گرفتنم کردنم تو ماشین ...
چشمامو روهم فشار دادم ... واقعا تو خلقت این دختر مونده بودم ...
نگاهی به در انداختم ... کلیدش روش بود .. کلیدو برداشتم ... بالحنی تهدیدی گفتم
-تا وقتی خودم نیومدم و درو باز نکردم صدات در نمیاد فهمیدی ... همینجا میمونی تا فردا خودم درو برات باز کنم ...
تا اومدم از در بزنم بیرون صداش بلند شد ..
-اگه دسشویی داشتم چی ؟!
نفسمو با صدا دادم بیرون ... وای خدایا ...دستامو مشت کردم تا یوقت نرم تیکه پارش کنم ...نگاهی به دری که دقیقا تو زاویه دیدم بود انداختم ... با صدایی که حداکثر زورم و میزدم تا پایین نگهش دارم گفتم ...
-توی اتاق هست
-آهــــــااوکی مرسی
قبل اینکه حرف دیگه ای بزنه سریع درو قفل کردم .... مطمئنن تا حالا سرهنگ و مهیار متوجه شده بودن .. باید یه جوری بهشون خبر میدادم ..نمیشد با ایران تماس بگیرم پس تنها راهش این بود که به بچه ها خبرشو بدم ..
وارد اتاق شدم بی توجه به دوربین یا شنود احتمالی گوشیمو و برداشتم و شماره علی آبادیو گرفتم ... بعد سه تا بوق برداشت ...
-الو ...
سعی کردم حداکثر احتیاط و بکنم
-پولارو چیکار کردی ...
فهمید منظورمو ...
-ترتیبشو دادم تا فردا توی حساباتون بخوابونیمش ...
نگام افتاد به سایه ای که از زیر در اتاق معلوم بود ...فهمیدم پشت در داره به مکالمم گوش میده ... -خوبه ... بعد اینکه به حساب خوابوندید بلافاصله دوتا بلیط برای ایران بگیر ...
با تعجب گفت
-چی؟!
-یکی برای من و یکیم برای مهسیما
-مهسیما ؟!... اون دیگه کیه ...
-تو کاری به این کارا نداشته باش .. به علی بگوسریعتر کارای برگشت و بکنه
-علی؟!...
پفی کردم ... نمیدونستم میفهمه منظورم سرهنگه یا نه ..
-مشکلی پیش اومده ؟!
-نه..
-ولی اینجا یه خبراییه انگار؟!
سعی کردم حرف و بپیچونم ...
-پولارو بریز به حساب خودم و ایرج ...
-متوجهم نمیتونی صحبت کنی پس من میگم .... ظاهرا

1400/05/14 15:53

یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست .. دقیقا بعد از معامله که ما برگشتیم دوتا از بچه ها قرار شد صالح مرداوی و آدماشو تعقیب کنن ... ولی بعد دور شدن ماها انگار یه معامله دیگه انجام شده ...
اخمام و کشیدم توهم ... نمیفهمیدم منظورش چیه ...
سعی کردم حرفی برای گفتن پیدا کنم ...
-به ایرج بگوجنسارو آماده کنه ... بلافاصله بعد برگشت بارگیری میکنیم ...
-ببین فرزام ... دقیقا بعد اینکه ما برگشتیم ...آدمای آیهان یه معامله با صالح مرداوی کردن و همه سلاحارو ازش خریدن و برگردوندن به همون انباری که داده بودن به ما برای پنهون کردن اسلحه ها ...
به نظرم اینا یه فکرایی تو سرشونه ...
از گوشه چشم نگاهی به سایه انداختم که هنوز اونجا بود ....
-فردا میام هتل ...
-باشه منتظرم ...
گوشی و قطع کردم ... بلافاصله دور شدن سایه رو حس کردم ... سریع درو باز کردم... کسی نبود ... نگام و چرخوندم سمت پله ها ... از موهای زنونه ای که توی آخرین ثانیه دیدم حدس زدم که باید آیناز باشه ...
اخمام حسابی توهم بود ... اینا داشتن چیکار میکردن ...
نامحسوس نگاهی به دوربینا کردم ... اتاق آیهان دقیقا توی تیر راس دوربینا بود ... مدل دوربینا اونقدرام جدید نبود که به صورت اتومات بتونه حتی وقتی برقا قطع شدن فیلم بگیره ....
فکری زد به سرم ... باید فردا نقشه رو برای علی آبادی توضیح میدادم ...
تا نزدیکی راه پله ها رفتم ولی برگشتم سمت اتاق ...
تا فردا نمیتونستم هیچ کاری انجام بدم ...
دراز کشیدم روی تخت .... هدفش از آوردن مهسیما گرفتن آتو از من و داشتن یه برگ برندس ... میخواد از اون به عنوان طعمه برای روز مباداش استفاده کنه ...
چشمامو گذاشتم روی هم ...باید سر از کار آیهان امیری در میاوردم ... زیادی باهوش بود ... شاید اگه از این هوشش تو کارای بهتری استفاده میکرد الان یه نخبه جهانی میشد ...
خیلی چیزا راجبش برام مجهول بود ... اینکه بظاهر توی آمریکاست و وزارت خارجه و هواپیمایی آمریکا هیچ خروجی و براش ثبت نکردن .. خونه ای که توی ترکیه داره و قاچاقی که از طریق ایران انجام میده و توی ایرانه ..
باید میفهمیدم اون اسلحه ها رو برای چی میخواد ... چرا مستقیما خودش ازم نخرید و کسی مثله صالح مرداوی و واسطه کرده ...
***********
کلید و توی قفل چرخوندم ... تقه ای به در زدم
-بیا تو ...
درو کامل باز کردم نشسته بود رو تخت ... نگاه جدی به سر تا پاش انداختم .همون مانتوی دیروز تنش بود ...
-میشه بگی الان تکلیف من چیه ...
با صداش نگامو از لباساش گرفتم ...
-سریعتر حاضر شو باید بریم ...
-میمردی همون دیشب منو میبردی ... الان مامانم سکته ناقصه رو رد کرده ...
دستم رو دستگیره خشک شد
-دیشب ؟!...
نگام کرد ...
-بله

1400/05/14 15:53

دیگه دیشب ...
چشمامو ریز کردم ...
-ببینم تو الان میدونی ما کجاییم ؟!
گیج نگام کرد ...
-تو تبریزیم دیگه !!..
ابروهام ناخداگاه بالارفت با تر دید پرسیدم ...
-چطوری تا اینجا آوردنت؟!...
بلند شدو شونه ای بالا انداخت
-چه بدونم من بیهوش بودم ...
دستم و گذاشتم روی سرم .. اینم یه مجهول دیگه ... چطوری دخترارو بی سرو صدا از کشور خارجشون میکنه ...
-چطور مگه چرا اینو میپرسی؟
سعی کردم لحنم آروم باشه ...
-بین مهسیما ... تو الان توی...چشمامو روی هم فشار دادم .. الان ترکیه ای ...( سریع گفتم)ولی یکی دوروز نشده برت میگردونم قول میدم ..
-چــــی؟
با صدای بلندش دستمو گذاشتم روی گوشم ...
-ببین آرومم بگی من میشنوم ...
-تو ... تو الان چی گفتی ... ترکیه ایم ؟؟!بگو که شوخی میکنی ؟!...
سرمو انداختم پایین ... توقع نداشتم انقدر جا بخوره هرچند انتظارشم میرفت درکش میکردم برای یه دختر سخته که ...
-آخ جــــــون...
با شنیدن حرفی که زد سرمو سریع آوردم بالا ... دستاشو کوبید بهم ....
-ایول خرید عیدمم میکنم...
حس میکردم مخم کاملا هنگ کرده ... نمیتونستم داده هارو تحلیل کنم ...نمیفهمیدم چی به چیه ... نگاه متعجبم زوم بود روش که از آستین لباسمو کشید...
با صورتی که سعی داشت مظلوم جلوش بده ولی چشماش از شیطنت برق میزد گفت ...
-تو رو خدا ... قبل برگشتن بریم خرید ... اینجا اجناسش فوق العادن ...
چشام گرد شده بودو دهنم باز مونده بود ... واقعا داشتم به سلامت عقلانی این دختر شک میکردم ... سعی کردم آستینمو از بین دستاش بکشم بیرون که محکم تر کشید
-لطفا.... پولشونو بده برگشتنی پست میدم ... لطفا ... لطفا ..
با بهت گفتم
-تو ... دیوون..دیونه ای به مولا
اخم کرد ...
-هوی دیوونه خودتیا ...
کامل چرخیدم سمتش و دستامو گذاشتم روی بازوش ... با دقت خیره شدم تو چشماش...
-دختر جون میتونی درک کنی الان دزدیده شدی ؟!
با نگاهی بی خیال و گیج خیره شد بهم و شونه ای بالا انداخت
-خب که چی ؟!
دهنم باز تر شد ...
-مهسیما تو الان دزدیده شدی ... توی یه کشور دیگه ای ...
-خــــب ؟!... منظور
یا خدا ... دستمو کلافه کشیدم بین موهام ... یامنو اسکل کرده بود یا واقعا شوت بود ...
برگشتم سمتش
-مهسیما الان در طبیعی ترین حالت ممکن و خوشبینانه ترین حالت باید جیغ و داد راه بندازی ؟!میفهمی اینو ..
گیج گفت-یعنی الان جیغ بزنم ؟!...
-یعنی ... یعنی نمیخوای جیغ بزنی ...
تک خنده ای کرد
-خب نه ... مگه دیونم ...
خشکم زد....توانایی تکلمم و حس میکردم از دست دادم ... درک نمیکردم چی شده ...
-خب ببین وقتی تو پیشمی یعنی اینکه دزدیده نشدم .. خب اگه تو نبودی به احتمال زیاد الان اینجا رو رو سرشون خراب کرده بودم ..
پفی کردم و

1400/05/14 15:53

دست راستمو گذاشتم روی دهنم و دست چپمم زدم به پهلوم ....
خیره بودم به موجود نادری که یکم زیادی دلگنده بود ...واقعا داشتم به معجزات الهی پی میبردم ... -خب حالاکه نمیریم خونه پس کجا میریم ؟
حس کردم اگه فقط دو دیقه دیگه اونجا وایستم سرمو میکوبم به دیوار و خودم و خلاص میکنم ... نیشموباز کردم و به تمسخر گفتم ...
-میریم خرید ...
اینو گفتم و از اتاق زدم بیرون ... خودم و انداختم توی اتاق و نفسمو با صدا دادم بیرون ... فهمیدن این دختر از درک مطالب دین و زندگی سال چهارم دبیرستانم سخت تر بود ...
*****
نگاهی توی آینه اتاق به خودم انداختم... کاپشن اسپورت آبی با تیشرت مشکی و جین مشکی ... لباسای زیادی با خودم نیاورده بودم و مجبور بودم با همینا بسازم ... شالگردنمو انداختم دور گردنم و از اتاق زدم بیرون ...
چیز زیادی برای آماده شدن لازم نداشت ...یعنی چیزی همراه خودش نداشت تقه ای به در زدم ووارد شدم ...
با دیدنش خشکم زد ...
آیناز نشسته بود روی تخت .. با اخم نگاهش کردم ...
لبخندی زد ..
-اومده بود پایین دنبال شالگردنش ... گفت میخوایید برید بیرون فک کردم بهتره یه دست لباس بدم بهش ....
نگام چرخید سمت مهسیما که یه لبخند بهم زد ...رو کرد سمت آیناز که از روی تخت بلند شده بود ..
-مرسی کلی ...
آیناز لبخندی بهش زدو از کنارم گذشت و از اتاق رفت بیرون ...
بلافاصله پشت سرش اومدم بیرون و درو بستم
-فکر اینکه مهسیمارم وارد این بازی کنید و از سرتون بندازین بیرون ..
ایستادو کمی چرخید به طرفم
-ببین بحث کار جداست ولی ... ولی مطمئن باش خودمم دوست ندارم مهسیما آسیبی ببینه ..
پوزخند صدا داری زدم
-هه چیه ... توام عین داداشت حس خوبی نسبت بهش داری (با تمسخر ادامه دادم)انرژی مثبت ازش دریافت میکنی لابد ...
خندید ...
-نه اینطور نیست ...
نگاشو دوخت به در بسته اتاق
-مهسیما منو یاد یکی میندازه که سالها پیش میشناختمش ... یکی که یه زمانی خیلی عزیز بود برام ...
اینو گفت و بی اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه از پله ها رفت پایین ...
با کشیده شدن دستم به عقب سریع برگشتم ... دستم هنوز روی دستگیره بود... دستگیره رو ول کردم ...
در اتاق و باز کردو اومد بیرون ... نگاهی بهش انداختم ... شلوارش همون شلوار جین آبی لوله تفنگی بود که دیروز تنش کرده بود ... یه پلیور کرم تا وسطای رون و یه کاپشن خوشدوخت سفیدکه کلاهش پر از پرای سفید بود با شال و کلاه کرمی و سفید رنگ ...
تیپش عالی بود ... یعنی برای یه دختری که ربوده شده بودو الان تو ناکجا آباد بودوسط یه مشت قاچاقچی و آدم کش این تیپ فوق عالی بود ...
خندید
-میدونم الان داری تو ذهنت میگی این دختر چرا هرچی میپوشه بهش میاد

1400/05/14 15:53

...
خندم گرفت یه لحظه ...با تمسخر گفتم ...
-آره واقعا ....آخه چرا
پشت چشمی نازک کرد برام
-خب خوشگلی و خوشتیپی یه چیز ذاتیه نه اکتسابی چیکار میشه کرد
جلوی خندمو گرفتم و چرخیدم سمت پله ها ... پشت سرم راه افتاد ...
با رسیدن به پایین چشمم خورد به آیهان که از در ورودی وارد سالن شد ... از سرو وضعش معلوم بود رفته بوده ورزش...
چشمش به من و مهسیما افتاد ... زوم کرد رومون ولی حرفی نزد ...
بی توجه بهش از جلوش رد شدم ...درو باز کردم و منتظر ایستادم تا اول مهسیما رد بشه ... آیهان راه افتاد سمت میزصبحونه ای که آماده بود
بی اینکه بچرخه سمت بادیگاردش که کنار من ایستاده بود به زبون ترکی گفت
-Gozonozi sho kizdan ayirmin sakin
بی توجه بهش درو بستم و دستمو گذاشتم توی جیبم ...و جلوتر راه افتادم ... سریع دوید کنارم ...
-هی سروان ...
چپ چپ نگاهش کردم ... بی توجه به نگام صداشو آورد پایین و آروم گفت
-فک کنم میخوان تعقیبمون کنن...
ایستادم و سوالی نگاش کردم ... آستین لباسمو گرفت و کشید ...
-واینستا شک میکنن ...
-چی میگی تو ...
نگاشو دوخت به روبه رو ...
-آیهان به اون یارو گفت مواظب دختره باشین چشم ازش بر ندارین ...بهتره بپیچونیمشون ...
لعنتی ... برگشتم سمتشو چشماموریز کردم ...
-تو ترکی بدی ؟...
لبخندی زد ..
-با اجازتون ...سخت نیست که دوتا فیلم عشقی کشکی مثله عمر گل لاله و فریحا و اینا رو ببینی فول فول میشی ... میخوای یادت بدــــ
با کشیدن دستش مانع از ادامه نطقش شدم
-نه نیازی نیست یادم بدی فقط نذار بفهمن که بلدی ...خندید
-بابا اونکه حله خودم میدونم ...خنگ که نیستم ..
زیر لب با حرص غریدم ...
-اصلا ...
-ها ؟!...چیزی گفتی ...
بی اینکه نگاش کنم راهمو ادامه دادم ..
-نه ...
راه افتادیم سمت پیاده رو فعلا بهتر بود اول نمیزاشتم اونا پیدام کنن ... باید اول چیزیو که میخاستم و پیدا میکردم بعد ...
نگام به جلو بود ولی توجهم به مهسیما ...
-مهسی...
-ها ؟!..
چپکی نگاهش کردم
-بینم میتونی سریع تر از اینی راه بری که الان داری میای !
نگاهی به اطرافش انداخت ...
دست برد سمت شالگردنشو کمی اونو بالاتر کشید جلوی دهنش ... سرشو چرخوندسمت من ...
نگاهم بهش بود که سرشو به معنی اوکی دادن تکون داد ...
نگاهی بین کوچه پس کوچه ها چرخوندم .... نه میشناختم نه میدونستم کجا به کجا ختم میشه ولی باید یه جوری از دستشون در می رفتیم ...
-آماده ای ؟...
سری تکون داد ...هوا رو با دم عمیقی کشیدم توی ریه هام ...
-بیا ...
قدمامو تند ترکردم .... سعی کردیم خودمونو بکشیم لابه لای قسمتای شلوغ ... یه نگام به جلو بود و یه چشمم به مهسیما ...
سریع پیچیدم توی یکی از کوچه های فرعی ...
-بــدو ...
با سرعت شروع

1400/05/14 15:53

کردم به دویدن.... پا به پام میومد .... بلافاصله بعد دیدن یه کوچه دیگه که به خیابون منتهی میشد پیچیدم توش ...
دیدم دیگه وایستاده ... خواستم بایستم که صدای منقطعش در اومد ...
-برو ... برو میـ..میام ...
همه زورشو زد و صاف ایستاد... کنار خیابون ایستادیم ... بیشتر از این نمیتونست بره ... سریع دستمو برای یه تاکسی بردم بالا ...
بلافاصله بعد ایستادنش اول مهسیما رو فرستادم تو و بعد خودم سوار شدم ...
نگاهی به پشت سر انداختم ...فک کنم گممون کرده بودن ...
-اوف ...عجب ... عجب فیلم پلیسی شده بودا ...
صاف نشستم و نگاهش کردم ... صورتش سرخ شده بود و هنوز نفساش یکی در میون در می اومد ...
جوابی ندادم و گوشی و از جیبم در آوردم با علی آبادی تماس گرفتم و گفتم حواسش به اطراف هتل باشه تا تحت نظر نباشن ...
گفتم ماشین و کنار یه مرکز خرید نگه داره .... ترکی حالیم نبود ولی شکر خدا مثله ایران نبودکه انگلیسی و یه خط در میون بلد باشن ...
پیاده شدم و مهسیمام پشت سرم پیاده شد ... شانس آوردم قبل اومدن برای پیش بینی های احتمالی پولام چنچ کردم وگرنه الان باید ویلون کوچه خیابون بودیم ...
راه افتادم سمت مرکز خرید ... مهسیما با ذوق بچه گانه ای گفت
-ایول بابا ...خدایی فک نمیکردم تا این حد پایه باشی ... خیالت راحت چیز زیادی نمیخوام ... سر تهشو سریع هم...
پفی کردمو دستشو کشیدم ... مثله همیشه از ساق دستش چسبیدم تا دستم به دستش نخوره ...
-سروان ولی ایول خدایی حال کردم دیشـ...
چپ چپ نگاش کردم و ایستادم ... عصبی گفتم
-ببینم تو این سروان گفتنتو نمیخوای بزاری کنار ... انگار میخوای سر جفتمونو به باد بدی ها نه ؟...
نگام کرد و صورتش آویزون شد ...
-خب من جلواونا بهت میگم سامان ...اینجام سروان اسمت و نمیدونم که ...
چشمام از زور تعجب گرد شد ..
-نمیدونی ؟؟؟
شونه ای بالا انداخت
-نمیدونم والا شاید شنیدم و یادم نیست یا یه همچین چیزی ...ولی در کل نمیدونم
با تاسف نگاش کردم
-و هیچ وقتم سعی نکردی بپرسی؟!..
بیخیال گفت
-چه بدونم والا ... یا یادم نبود وقتیم که یادم بود وقتش نبود ... حالا اسمت چیه ؟
پفی کردم و چرخیدم سمت ویترینا ... باید اون چیزی که میخواستم و پیدا میکردم ...
-همون بهتر که ندونی ...بدونی اینبارم این مدلی میشی مخل اعصاب ..
صورتشو جمع کرد و سرشو چرخوند سمت مخالف ....
-از کی گرفتنت ؟!..
باز چرخید سمتم-همون دیروز اول صبح ... کلاسم کنسل شد میخواستم بر گردم گرفتن کردنم تو ماشین ...
با حرص گفتم
-وتوام هیچ مقاومتی نکردی
-چرا کلی دست و پا زدم ولی عین گوریل بود دستاش ...گرفته بود جلو دهنم نمیذاشت جیک بزنم ...
با غیظ نگاهش کردم ...
-پس این همه دفاع شخصی کار

1400/05/14 15:53

کردی محض دلخوشی بوده ؟!
یه دستشو زد به کمرش ...
-خیر ولی اون لحظه مغز آدم قفل میکنه انصافا اون موقع ترسیده بودم ...
پوزخندی زدم ...
-چقدم ترسیدی واقعا ... لااقل تظاهر کن دزدیده شدی و میترسی تا دلم نسوزه ...
ریز خندید ...
-آخه دیگه ترس واسه چی ... وقتی تو هستی خوب قطعا مواظبمی دیگه تا الانم حتما به مهیار اینا گفتی که من پیشتم پس الکی چرا بترسم ...
حرفی نزدم نگام به ویترین بود
-ولی خدایی دیدی دیشب چه فیلمی اومدم ...اصلا خودمو گم نکرده بودما...
ابروهامو کمی کشیدم تو هم و جلوی یکی ازویترینا ایستادم ...
-کدوم فیلم ؟!
-همون سامان توام با اینایی دیگه ... انصافا هرکی جای من بود از ترس زبونش بند میومد ولی من ریلکس ریلکس بودم...
خبیث گفتم
-خانوم مسلط اونقد زر زده بودی چش و چالت باد کرده بود عین چی ...
حرصی گفت ....
-نخیرم میخواستم طبیعی به نظر برسه
نگاهی بهش کردم و با دهن کجی زیر لب آروم گفتم
-چقدم که تو طبیعیه رفتارات ...
اینو گفتم و منتظر نشدم یبار دیگه مخمو کار بگیره ... دستشو گرفتم و کشیدم توی مغازه کفش فروشی ...
رو به فروشنده گفتم نیم بوتای مشکی که بود بالاشون پر خز بود و بیاره ... با دیدن کفشا ذوق کرد
-ایول چه خوشگلن ... ولی سفیدش هست من اون میخوام ...
بی توجه به حرفش یه جفت کفش دادم دستش ..
-امتحانشون کن ..
-اون سفیدا رو میـ...
-باشه امتحان کن اینارو ..
سریع کفشارو پاش کرد ...انگار اندازه بودن ... خواست در بیاره که گفتم بزاره بمونه ...
-من سفیدشو میخواما ...
بی اینکه نگاش کنم پول کفشارو حساب کردم و کفشای خودشم انداختم تو جعبه ... داشت همینجوری با دهن باز نگام میکرد که دستشو گرفتم و کشیدم ...
-خب هر چی میخوای انتخاب کن....
با حرص زیر لب غرید ...
-نیست شمام خیلی به انتخابای دیگران احترام میزاری !
لبام ناخواسته یه وری کج شد ...از گوشه چشم نگاش کردم ... اخماشو توهم کرده بود وقیافش به نسبت جدی تر از همیشه بود ..
-حالا قهر نکن...فک کن اینا عیدیتن یه جفت کفش دیگم انتخاب کن ...
با ذوق برگشت طرفم ... چشماش برق عجیبی داشت ...
شبیه دختر بچه های چهار ساله ای که باباشون بهشون میگه اسباب بازی مورد علاقتو انتخاب کن ...
خندید ... از خندش خندم گرفت ...
چرخید سمت ویترینا ... با ذوق و شوق خاصی لباسارو نشونم میدادو ازم نظر میخواست ... تنها کاری که میکردم فقط تکون دادن سرم بود .... منتظر نمیشد تائید یا رد کنم سریع میرفت سراغ بعدی ...
-واو ... این کاپشنه رو نگا آخرشه ...چه شیکه
نگاهی به کاپشنه کردم ...یه کاپشن صورتی رنگ بلند بود که عروسکی و دخترونه بود ...خندم گرفت میدونستم بهش میومد ...مناسب سن و سالش بود ...
-میگم سروان

1400/05/14 15:53

...(با نگاه عصبی که بهش کردم سریع حرفشو خورد)حالا هرچی ... میگم توام خریداتو بکن دیگه بری ایران جنس بنجول میکنن توپا....
یدفعه دوزاریش افتادو دستپاچه حرفشو عوض کرد
-میکنن تو پاکت و تحویلت میدن ...
خندمو خوردم و سرمو چرخوندم سمت مخالف ...
-میتونی درک کنی که من الان برای چیز دیگه ای اینجام ؟!
خندید ...
-اوف یادم رفت سفر شما کاریه نه سیاحتی ...
حرفی نزدم ...خودش ادامه داد ...
-ولی خدایی کار شمام خیلی مزخرفه ها منی که هم بابام پلیسه هم داداشم کاملا درک میکنم پلیس بودن مزخرف ترین(چپکی نکاش کردم ...سریع حرفش عوض کرد)
-یعنی جزو مشاغل پرخطر و سخته جامعس ...
-بله شما درست میگی ...
-خدایی من خودم جای مامانم بودم تاحالا صد بار از بابام جدا شده بودم ...
دستامو کردم توی جیبم و نگاش کردم ...
-اونوقت چرا؟!
نگاش به ویترینا بود ...
-خب مزخرفه دیگه از این ماموریت به اون ماموریت ... از هفت روزه هفته یه روزش اونم به زور تو خونس... دم به دیقه تو خطره ...خانوادش تو زندگیش براش الویت آخرن ...
حس کردم یکم دلخوری تو صداشه ...
-نه اینطوریام نیست ... واسه من خانوادم تو الویتن ...
پوزخندی زد ...
-مطمئنی ؟
بی حرف خیره شدم بهش ... چرخید سمتم ...
-نیست اگه بود الان اینجا نبودی کنار خانومت بودی که بارداره ...
از حرفش جا خوردم ... اخمام کمی رفت توهم ... نمیدونستم چرا ولی حس خوبی نسبت به این حرفش بهم دست نداد ...
لبخند تلخی زد
-میدونی من حتی وقتی به دنیا اومدمم بابام تو ماموریت بود ... درست وقتی بیست روزه بودم منو دیده چون درگیر پرونده هاش بوده ...تا حالا یبارم تولد من یادش نمونده ولی از ب بسم الله تا نون پایان بیو گرافی همه خلافکارارواز حفظه...
حس کردم اشک نشست تو چشماش ...
سریع صورتشو چرخوند تا نبینم چشماشو ... لبخند کمرنگی نشست روی لبم ...
حالا میفهمیدم دنیای دخترونه یعنی چی ... چقد فرق بین دنیای من و دنیای اون ...
واسه منی که به نظرم تولد گرفتن واسم عاره درک دنیای دختری که دلخوشه به تولد گرفتن باباش براش سخت بود ...
درک اینکه غصه میخوره واسه سالهایی که گذشته واشک میریزه واسش غیر قابل درک بود ... تو برخورد با مهسیما میفهمیدم دخترو ظرافتای وجودش یعنی چی ... مهسیما نشونم میداد دخترا دنیاشون کوچیکه ولی همه قشنگیای دنیا رو جمع کردن تو دنیای دخترونشون...
غصه هاشون شادیاشون جنس خنده هاشون ....مهسیما دخترونه ترین دختری بود که تاحالا باهاش روبه رو شده بودم ...
لبخندی زدم و دستشو گرفتم ... سرشو برنگردوند ....غرورشم عطر و بوی دخترونگی میداد ...
-خب مهسیما خانوم سارنگ ...از نظر ریخت شناسی به اونایی میخوری که تابستونی هستن آره

1400/05/14 15:53

؟
خندید و چرخید طرفم ...
-اِ.. از کجا فهمیدی ...
-چون همیشه خدا نیشت تا بناگوش بازه زیادی خوش خنده ای
باز خندید... خندیدم و با انگشتم زدم نوک دماغشو دستشو کشیدم ...
-من شهریوریم ...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم ...
دنبالم اومد
-به نظر منم تو بایدپاییزی باشی وزمستونی یا...آها ...اذر ماهی باشی فک کنم هم نزدیک زمستونه هم پاییز ..
دست به جیب سمت ویترینای پر زرق و برق نگاه کردم ...
-نه ...نه پاییزم نه زمستون ...
خنده ریزی کرد ...باصدای آروم گفت
-پس به احتمال نودو نه ممیز نه دهم درصد همون شهریوری هستی چون شهریوریا یه جذابیت و جذبه و شکوه خاصی دارن ...
با شیطنت نگاهش کردم ...

1400/05/14 15:53

-یعنی میخوای بگی من ...جذاب و ... پر جذبه و...باشکوهم ؟...هوم؟
قیافش و کج و کوله کرد
-خیر اصلا منظورم این نبود ... توی قوانین ثابت نیوتونم استثنا هست شهریوریم باشی تو جزو استثناهاشی ...
لب پاینم و گاز گرفتم تا خندم معلوم نشه ...
قدشم ازم کوتاه تر بود دستامو گذاشتم روی زانومو خیلی کم خم شدم طرفش ..
-باشه خانوم جذاب پرجذبه باشکوه با کمی آی کیو منفی و عقل نسبتا کمی تا قسمتی ناقص ...الان میخوایید خریدعیدتونو بکنین تا بریم به بدبختیامون برسیم؟...
خندید... شیطنتی که موقع خندیدن تو چشماش موج میزد باعث میشد ناخداگاه خنده بشینه رو لبام
-شما جواب سوالمو بده اول ..
نگاهی به ساعتم کردم ...
-اگه تا نیم ساعت دیگه خریداتو تموم کنی به سه تا سوالت به دلخواه جواب میدم
گیج نگام کرد ...چشمام خیره به عقربه های ساعت بود
-خـــب...آها نیم ساعتت شروع شد ...
انگار تازه دوزاریش افتاد بلافاصله وارد مغازه ای شد که رو به روش بودیم ...
تک خنده ای کردم و پشت سرش وارد مغازه شدم ... خیلی مسلط ترکی حرف میزد و منم تکیه زده بودم به پیشخوان و فقط منتظر بودم تا پول خریداشو حساب کنم ...
نگام خیره به سرامیکای کف مغازه بود که از تمیزی برق میزد... سرموآوردم بالا ...مهسیما رفته بود لباس انتخابیشو پرو کنه ...
نگام به بیرون و مردم در حال رفت و آمد بود ...با پام روی زمین ضرب گرفته بودم ...
نگاهی به ساعتم انداختم...سرمو آوردم بالا خواستم ببینم تموم شد یا نه که ...
با دیدن تصویر بادیگارد آیهان و مرد کناریش که داشتن توی مرکز خرید دنبال ما میگشتن خشکم زد ... اینا دیگه از کجا پیداشون شد ...
یادم افتاد هنوز کارم تموم نشده ....نگاهی به اتاقی که مهسیما رفت توش انداختم ...
فقط سه تا مغازه مونده بود تا برسن به ما ... نگاهی به در اتاق پرو انداختم و ازمغازه زدم بیرون ... چشمم خورد به پله برقی که منتهی میشد به طبقه بالا ... سریع رفتم سمتش ...
برگشتم سمت عقب به مغازه دید داشتم با دیدن مهسیمایی که از اتاق پرو خارج شدخشکم زد ...
باید یه کاری میکردم تا قبل جاسازی اون رد یاب نباید پیدامون میکردن ...
مهسیما با نگاهی جستجوگر چشمشو دورتا دور مغازه چرخوند... وقت واسه تلف کردن نبود ... بلافاصله پله هارو که داشتن میرفتن سمت بالا برعکس اومدم پایین ...
نگاه خیره چند نفر رو روخودم حس میکردم ... بادیگارد آیهان داشت میرفت سمت مغازه ... نگاموچرخوندم...با دیدن پسر بچه ای که کفش اسکیت پاش بودو داشت میومد سمتم فکری زد به سرم ... فقط امید وار بودم بگیره....همینکه پسره از کنارم رد شد پشت پا زدم بهش.... چشمامو روهم فشار دادم .. با صدای داد پسره و حرفای بی سرو ته

1400/05/14 15:54

بادیگارد ودادو بیداد مادر پسره آروم برگشتم ...
صاف خورده بود بهش و پسره افتاده بود رو زمین ...سریع وارد مغازه شدم ... تا به مهسیما فرصت بدم بفهمه چی به چیه دستشو کشیدم سمت دیگه مغازه ...
-آ...کجـ...کجا میری؟!
سریع هلش دادم تو اتاق پرو خودمم سریع رفتم پشت آویز چرخونی که لباسای مجلسی ازش آویزون بودن ...
بادیگار آیهان وارد مغازه شد...ازبین لباسا چشمم بهش بود که داشت اینجا رو با نگاهش زیرو رو میکرد ...
نگاهش چرخید سمت من .... داشت میومد سمتم که سریع اون یکی وارد مغازه شد ...
با دست تقه ای به شیشه زد ... بادیگارد آیهان چرخید سمتش ... با سر اشاره ای کردکه بیا بیرون ... بادیگارد آیهان نگاه کلی به داخل مغاز انداخت و سری ازش زد بیرون ...
اینا دیگه از کجا پیداشون شد .... باید سریع تر از اینجا رد میشدیم ....
سریع آویز چرخون و کنار زدم و رفتم سمت در اتاق پرو ... همینکه بازش کردم مهسیما هل کرد
-چیزی شده ؟!...
-نه فقط زودتر لباساتو بپوش باید بریم...سریعتر فقط ...
سری تکون داد و در اتاق پرو و بست ...
چرخیدم و با نگام دنبالشون گشتم انگار رفته بودن به طبقه بالا ...
به سه دیقه نکشیده اومد بیرون
-بریم ...
لباسایی که دستش بودو گرفتم ورفتیم سمت پیش خان ...
-اتفاقی میگم افتاده ..
حواسم به اطراف بود ...بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم ...
-نه ...
نگاهی به لباسایی که تو دستم بودن انداختم ...نگامو چرخوندم روی صورت پر از نگرانیش ایستادم ...
-فقط همینارو میخوای ؟!...
-نه بیا بریم نمیخواد ...
لبخند دستپاچه ای زدم و سریع پول و حساب کردم ... دست مهسیما روگرفتم و بی اینکه بهش فرصت تجزیه تحلیل بدم کشیدمش ... به دیقه نکشیده جلوی مرکز خرید سوار یه تاکسی شدیم ... باید میرفتیم سمت هتل ولی قبلش باید این رد یاب و جا سازی میکردم حتما ...
یه خیابون پایین تر از هتل پیاده شدیم ... با نگام دنبال یه جای خلوت گشتم ...
با دیدن بریدگی که از وسط دیوار بود و میشد دونفر به راحتی توش جا بشن مهسیما رو کشیدم اونطرف...
-همینجا وایستا ...
کیسه های خریدشو گذاشتم روی زمین .. . دستمو بردم سمت ساعتم .. چیزی نمیگفت و بی حرف و با تعجب داشت به کارام نگا میکرد ...
پشت ساعت استیلم و باز کردم ... با احتیاط دستمو بردم جلو و یکی از ردیابارو برداشتم ..
-اینا چین ؟!
بی اینکه نگامو از ردیابا بگیرم روی زانو خم شدم.. پاشو کشید عقب
-اِچیکار میکنی ؟..
نگاش کردم
-هیچی یه لحظه آروم بگیر میفهمی ...
خزای بلند کفششو بالا پایین کردم پشت کفشش مناسب ترین جابود ...
ردیاب و آروم چسبودم مابین خزای نسبتا بلند کفش ...چون همرنگ بودن چیزی معلوم نبود ...
-این چی بود دیگه؟...
صاف ایستادم و

1400/05/14 15:54

آروم ساعت و جمع کردم...نگامو چرخوندم و نگاهش کردم ...
ببین این کفشارو در نمیاری ... به هیچ عنوان ... حتی خواستی بری حمومم از خودت دورشون نکن ...
با شک پرسید
-رد یاب بود ؟!
سری به معنی تائید تکون دادم ...
-خوب بریم ...
پشت سرم راه افتاد ...بعد چند دیقه رسیدیم به هتل ... نگامو توی لابی چرخوندم ... با دیدن علی آبادی که دستی برامون تکون داد راه افتادم سمتش ....
-دنبالم بیا...
رفتیم سمت علی آبادی و نشستیم رو مبل کناریش ...
-سلام چطوری ؟!..
-ممنون همه چی مرتبه ؟!...
نگاهی نا محسوس به میز کناریمون انداخت ...
-نه همه چی از صبح تحت نظر گرفتنم ....ازاونورم خبرایی شده ...
اخمامو کمی کشیدم تو هم
-چه خبرایی ؟
یکم خودشو کشید جلوتر ...
-سلاح هایی که ما فروختیم به پژاک و آیهان یبار دیگه از اونا خرید ... با هماهنگی پلیس ترکیه بچه ها از دیروز تحت نظرشون دارن .... همه محموله رو انتقال دادن به انبار ...
راستش اونجوری که بچه ها میگفتن اینا مارک اسلحه های آمریکایی رو زدن روی اسلحه ها ...
اخم غلیظی کردم ...
-چی ؟؟!!!...مارک اسلحه های آمریکایی ؟!..
سری تکون داد و نگاهی گذرا به آدم آیهان کردکه داشت مارو میپایید
-نفهمیدین چرا همچین کاری کردن ؟..
-نه ...هنوز تحت نظر داریمشون کار خاصی نکردن ...
اخمام رفت توهم .... اینا داشتن چه غلطی میکردن ...
-ایشون خانوم سارنگ هستن ؟!
سرمو آوردم بالا ...نگهی به مهسیما کردم که ساکت نشسته بود ...
-آره خودشه ... به سرهنگ خبر دادی؟...
-بله ...سرگرد سارنگم توی راهن دارن میان اینجا ...
مهسیما –واسه خاطر من ؟!
خانوم سارنگ ... سرگرد وقتی فهمیدن که شمارو آوردن اینجا بلافاصله گفتن دارن میان ...
-چیز دیگه ای نگفت ...
-ا گفت جون و تو و جون مهسیما ...
سری تکون دادم ... باید سر از کار اینا در میاوردیم ...
-علی آبادی خوب گوش کن ... امشب میخوام برق اصلی ساختمون خونه آیهان قطع بشه ..باید وارد اتاق کارش بشم ...
-میخوای به دوتا از بچه ها بگم برق و از منبع قطع کنن ...
-نمیدونم چیکار میخوایید بکنید... فقط میخوام از ساعت شیش تا شیش و ربع برقا قطع بشه...
مهسیما خودشو کمی کشید جلو ....
-چرا اونموقع ؟ خب شب این کارو بکنن....
-نه شب شک برانگیزه وباعث میشه سریع برن ببین چی شده .... یکم طول بکشه و هوا تاریک نشده باشه سریع تر میشه کارو انجام داد ...
علی آبادی-در اتاقش قفل باشه چی ؟
صدای مهسیما در اومد
-نه قفل نیست صبح وقتی بهم گفتی که حاضر شم میخواستم بیام دنبالت بپرسم شالگردنم و از پایین برم بردارم یانه که دیدم آیناز از اتاق کار آیهان اومد بیرون و درو بست ولی قفل نکرد ...
-از کجا میدونی اونجا اتاق آیهان بود ...
-چون موقعی که

1400/05/14 15:54

میخواست بهم لباس بده رفت توی اتاق دیگه ...ازش پرسیدم مگه اتاقت اینجا نبود گفت نه اینجا اتاق کار آیهانه ...
لبخندی روی لبم نشست این دختر امداد غیبی بود انگار ...
لبخندی زدم و چرخیدم سمت علی آبادی ...
-پس حله دیگه خیالم راحت باشه؟..
-آره خیالت تخت همه چی و ردیف میکنیم ... راستی یه چیزی ...
منتظر زل زدم بهش ...
نا محسوس نگاهی به نوچه های آیهان انداخت و گفت ...
-اونجوری که پلیس ترکیه خبر داده آیناز امشب اواخر شب یه پرواز داره سمت آنکارا ....بلیطش رفت وبرگشته دقیقا برای سه ساعت بعد یعنی صبح نشده بر میگرده ازمیر یه بلیت برگشتم گرفته ...
ابروهامو دادم بالا ... یه خبرایی تو این سفره بوده ...
یکی از بچه ها رو بفرست توی همون پرواز جا بگیرن برا خودشون ... تک تک حرکات آیناز امیری باید کنترل شه ...
-باشه ...
بلند شدم ...مهسیمام بلند شد ...
-خب ما دیگه میریم ...سعی کنید کارو خراب نکنید ...
بلند شدو دستشو به طرفم دراز کرد ...دستشو فشردمو و همراه مهسیما از هتل زدیم بیرون ...
نگاهی به پشت سرم انداختم ...
با ماشین دنبالمون میکردن ...
-اینا دیگه از کجا فهمیدن رفتیم اون مرکز خرید ...
-فک کنم کار خرابی کردم چون به ایناز گفتم که میخوایم برای خرید بریم ...
شماتت بار نگاهی بهش کردم وبا انگشت اشارم فشاری به کلش آوردم
-آی دردسر ساز ...
خندید ...
-کوفت خب چه میدونسم اینجوری میشه ..
چیزی نگفتم و به راهمون ادامه دادیم ...
-ببینم تو میدونی خونه آیهان کجاست ؟!...
شونه ای بلا انداختم ...
- زنگ میزنیم به آیهان تا رانندشو بفرسته دنبالمون ... آدرس خونشو نمیدونم ..
-ولی من میدونم موقع اومدن خوندم اسم خیابونشو ..
چپ چپ نگاش کردم ...
گیج نگام کرد
-چیه خوب میدونم دیگه...
با دهن کجی گفتم
-واقعا خوش به حالت که میدونی ...پس مرض داری میپرسی ؟
-خوب خواستم بگم اگه نمیدونی نگران نباش من میدونم گم نمیشیم ...
پفی کردم و دستمو برای یه راننده تاکسی بالا بردم...
*********
با ویبره گوشی که علی آبادی زنگ زد نگاهی به ساعت کردم ... وقتش بود ... بلافاصله از تخت اومدم پایین ... درو باز کردم .... کسی تو راهرو نبود ...راه افتادم سمت اتاق ایهان ... دستم روی دستگیره بود تا دروباز کنم که با صدای باز شدن در نفسم تو سینه حبس شد ...
خشکم زد ....
-نترس منم ...
دندونامو با حرص روی هم فشار دادم و نگاهی به مهسیما انداختم که از اتاقش اومده بود بیرون ...
-برو دیگه دیر میشه ها...بدو من میرم حواسم به پایین باشه ...
رفت سمت پله ها و خیره شد به پایین ... وقت واسه تلف کردن نبود ...
سریع دراتاق و باز کردم ... قفل نبود ...
رفتم تو ... بلافاصله شنودی که توی یقم جاسازی کرده بودم

1400/05/14 15:54

و در آوردم ... باید جای مناسبی وصلش میکردم ... نگامو دورتادور اتاق چرخوندم ... با دیدن تابلوفرشی که روی دیوار بود لبخندی زدم ...
فرش شکل اسب سیاهی بود که داشت میدوید ... فرش توی قاب شیشه ای بود ... سریع قاب و برداشتم و پشت قاب و باز کردم ... باید سریع عمل میکردم ... فقط سه دیقه وقت مونده بود ...
بلافاصله شیشه رو برداشتم و شنود و درست قسمت پایین تابلو که تو دید نبود چسبوندم .... ظرف سی ثانیه تابلو رو جمع کردم و به همون شکل قبلی زدم روی دیوار...
نگامو توی اتاق چرخوندم ... با دیدن پاکتی که درش نیمه باز روی میز کار بود سریع برش داشتم ...
نگاهی به ساعتم انداختم ... یه دیقه مونده بود ... سریع محتویات پاکت و زدم بیرون ... تصاویر یه پایگاه بود ... عین پایگاه نظامی ولی لباس رسمی تو تن سربازا نبود ... عکس اسلحه ها و یه نقشه که نمیفهمیدم نقشه کجاستم تو پاکت بود ...
فقط پانزده ثانیه مونده بود ... سریع گوشیمو در آورد م و یه عکس از نقشه انداختم .... وقتی نمونده بودبلافاصله عکسارو فرستادم توی پاکت و از اتاق دویدم بیرون ... مهسیما هنوز نگاش به پایین بود ...
-سریع بدو تو اتاقت به همون حالت قبلی باش بدو ...
در اتاق و باز کردم و خودمو پرت کردم روی تخت ...همزمان صدای ویبره گوشی توی جیبمم بلند شد ...
نفسمو عمیق دادم بیرون ... به خیر گذشت ... باید سریعتر میفهمیدم اون عکسا رو برای چی داشت و نقشه برای چی و کجا بوده ...
************
مهسیما
اوف ... تازه داشتم میفهمیدم این پلیساتو فیلما چه کارایی میکنن ....
استرس داشتم ... دستمو گذاشتم روی قلبم ...انگار داشت با موسیقی عربی خودشو میلرزوند ...
نمیدونستم دوربین تو اتاق هست یا نه ولی بیخیال موهاموریختم دورمو و خودم و پرت کردم رو تخت ... نمیدونستم مهیار اومده یا نه ...دلم برااش تنگ شده بود ... توی اون خانواده فقط مهیار بود که همیشه برام یه دوست بود ...
یه همدم .. یه پشتوانه محکم ...فکرم رفت پیش سروان... خندم گرفت امروز با همه استرسش روز خوبی برای من بود ...
تصمیم و گرفته بودم .... من هیچوقت نمیتونستم با سرنوشت بجنگم ... رسیدن به کسی که فاصله دنیامون از هم اونقدر زیاد بود که حتی فکر کردن بهشم محاله آرزوی بیخودی بود ...
من هیچوقت نمیتونستم پیشش باشم اما میتونستم که دوست باشم براش ...گفت میتونم ازش سوال بپرسم ...
یکی میپرسم متولد کیه ....یکیم ..... خنده نشت روی لبم ...یکیم میپرسم اسمش چیه ...
خندم گرفته بود ...نزدیک به یه ماهه میشناسمش ولی هنوز حتی اسمشم درست و حسابی بلد نیستم ....
نگام به کفشایی افتاد که پام بودن ... نذاشته بود درشون بیارم ... موندم این چرا انقد خنگه ... خب میداد یه جای دیگه جاساز

1400/05/14 15:54

میکردم دیگه ....شکر خدا ما خانوما جای مخفی که کم نداریم ...
ریز خندیدم ... اسلام بد جوری دست و بالشو بسته بود ... نمیدونستم چرا ولی وقتی با اون بودم ... با وجود اون اخم و تخم همیشگی وکم حرفیای عصاب خوردکنش بازم حال و هوام بهتر از هر زمان دیگه ای بود ...
حس میکردم میتونه درکم کنه ... میتونه بفهمه الان تو این موقعیت دارم به چی فکر میکنم و چی میخوام ...
محبتای کمرنگش و میشد به زور از لابه لای کاراش پیدا کرد ... محبتای اون عین خودکارای بی رنگی بود که تا چراغ نمینداختیو دقیق نگا نمیکردی دیده نمیشد ...
جنس محبت کردناش و نگاهایی که گاهی برق شیطنتش بد جوری میگرفتت برام خاص بود ... دوست داشتنی بود ... دوست داشتنی که اونقدرام مجاز نبود ...
تقه ای به در خورد و در اتاق باز شد ... آیناز بود ... نگاهی به قیافه جذابش انداختم ... حیف همچین دختری که خلافکار بود ...
یه سوال تو مخم حسابی داشت جلون میداد .. آیناز میتونست آدم بکشه ؟!... اصلا آدم کشته ؟!...
منی که دخترم مرغ جلوم سر میبرن از دیدن خونش از حال میرم و فشارم میاد پایین حالا از فکر اینکه یه دختر اونقد قصی القلب بشه که بتونه یکی دیگه رو بکشه برام غیر قابل باور بود ...
-سلام ...
لبخندی به روش زدم ...
-سلام..
-بیا پایین ...میخوایم میوه بخوریم و بریم جایی ...
اخمامو کشیدم تو هم ...
-بریم جایی ؟!...
خندید ...
-فردا بعد از ظهر بر میگردیم ... نمیخوای یکم اینجاهارو بگردی ؟!..
لبخندی به روش زدم و از تخت اومدم پایین ... این دختر زیادی باهوش بود ...نباید جلوش سوتی میدادم ..
کنار ایستاد تا رد شم ... خواست بره سمت پله های منتهی به سالن پایین که گفتم
-سامان نمیاد ؟!...
-پایینه ...
با شک نگاهش کردم ... راه رفترو برگشت ... دستمو گرفت ... خیره شد به چشمام ..
-ببین مهسیما... میدونم دیگه نمیتونی به آیهان و من اعتماد کنی ... اصراریم برای ساختن دوباره این اعتماد ندارم... ولی ... (نفس عمیقی کشید)ولی میخوام بدونی که من مثله آیهان نیستم .... نمیخوام کوچکترین صدمه ای بهت وارد بشه ....
نمیدونم باور میکنی یا نه ولی .... ولی چشمای تو منو یاد یه کسی میندازه که سالها پیش میشناختمشو دیگه هیچوقت نمی تونم ببینمش .... من خوب نیستم ... ولی این ..
سرشو به طرفین تکون داد ...
-اه اصلا بیخیال ... بیا بریم ..
منتظر نشد تا منم حرفی بزنم ... دستمو کشیدو از پله ها رفتیم پایین ... همشون پایین بودن حتی سعیدی که دستشو انگار از آرنج شکسته بود وبسته بودن ...
سنگینی نگاه آیهان حسابی آزارم میداد .... نگاهش جور خاصی بود ... چند باری فکر کردم شاید منظورش از این نگاها سوء استفاده و هوس باشه ولی توی نگاهش چیزی به جز اینا بود ...

1400/05/14 15:54

هرچی دنبال نشونی از هوس تو نگاهای خاصش میگشتم کمتر به نتیجه میرسیدم ...رفتم سمت سروان یاسامان یا سروان شمسایی .... بهتر بود از تنها فرصت در کنار هم بودنمون نهایت استفادمو بکنم ....
یه حسی بهم میگفت بعد تموم شدن این پرونده رابطه مام تموم میشه ... یه حسی میگفت تا این پرونده هست داریشو بعد اون باید خودت بسازی با دلت و بعد ..."یادم تورا فراموش ".....
از این فکر قلبم فشرده شده ....
دستمو مشت کردم و سرمو انداختم پایین ... اخمام ناخواسته رفته بود توهم ...
-همه چی روبه راهه؟!
سرمو نیاوردم بالا .... صورتش دقیقا کنار گوشم بودو نفسای گرمش جای دستاش داشت میخورد به صورتم ... این همه وابستگی از کجا پیداش شد ... از کجا بود که افسار دلم از دستم در رفت از کجا بود که نفهمیدم این آدم دیگه برام سروان شمسایی نیست و شده یه بی نامی که همه زندگیمو در گیر خودش کرده ...
فقط سرمو بالا پایین کردم ... صدای آیناز در اومد ...
-خب بهتره دیگه کدورتا رو بریزیم دور ... امروز روز آخریه که اینجاییم .... همگی با یه شام پنج نفره تو یه رستوران خوب و ایرانی موافقید ؟؟...
بازم سرمو بلندنکردم ...ایناز خودش برید و خودش دوخت ... رو کرد سمتمونو گفت که سریعتر آماده شیم...
میلی برای رفتن نداشتم ... حس میکردم داریم به آخر این بازی نزدیکتر میشیمو هر چی نزدیکتر میشدیم ترس من برای بیشتر شدن فاصلم از رویاهام بیشتر میشد...
با همون لباسایی که صبح پوشیده بودم آماده کنار در اتاقم ایستادم ....سرم و انداخته بودم پایین و نگاهم به کفشایی بود که امروز برام خرید ...
گاهی وقتا فک میکنم این یه حس زودگذره ... یه تب تند که زود عرق میکنه ... یه حسی که تاحالا تجربشو نداشتم ...
شاید زود وابسته شدم چون تاحالا با هیچ جنس مخالفی رابطه نزدیکی نداشتم ... تا یادم میاد بابا ازهر گونه ارتباطی با پسرا چه فامیل و چه اشنا منعم میکرد ...
اون اولین نفر بود ... اولین جنس مذکری که اجازه دادم بهش وارد حریمم شه ... اولین کسی بود که اجازه دادم بهش از حصاری که دور خودم کشیدم عبورکنه ...
همین وابستم کرد ... همینی که تاحالا کسی مثه اون نبود ... جنس حرفاش برام تازه بود ... نگاهاش برام خاص بود ...محبتاش به دلم میشست... تا دختر نباشی و تجربه نکنی دنیای دخترونه رو نمیفهمی که بی دلیل عاشق شدن ... بی دلیل دلبستن به همچین محبتای ریزو پیش و پا افتاده ای ....بی دلیل وابسته شدن به آدمی که تو همه چی اولینه برات زیادم بعید نیست ...
-چی انقد فکرتو مشغول کرده ... از بودن تو اینجا ناراحتی ؟؟؟...
سریع سرمو آوردم بالا ... اومد کنارمو تکیه زد به چارچوب در ... نگاهی بهش کردم ... بی انصافی بود منکر تیپ فوق

1400/05/14 15:54

العاده و هیکل بی نقصش بشیم ...
چهره ای معلومی داشت ولی هیکلش فوق العاد بود ...
یه پیراهن مردونه طوسی پوشیده بود با یه اورکت بلند تا روی زانو که قد بلند تر نشونش میداد ... یه شلوار مردونه مشکیم پاش بود ... نگاهش هنوز روی من بود ...
-سوالمو جواب ندادی ؟!...
رومو کردم سمت اتاقش که درش بسته بود ...
-اجباریه جواب دادنش
ابروشو داد بالا ...
-نه معلومه که نه ..اما میخوام بدونم چی انقد فکرتو مشغول کرده سامان ؟!!!...
پوزخندی زدم و سرمو چرخوندم سمت مخالفش ...
-حدس میزدم ...منکرش نشو ..اون پسره فوق العاده ایه جذابیتش برای یه دختر به سن و سال تو نفس گیره
سریع گفتم
-من به اون فک نمیکردم ...
خندید ... بی صدا و مردونه ... تکیشو از دیوار کندو اومد به طرفم ...
اومد جلوتر ... اهل فیلم بازی کردن نبودم ... با وجود گستاخیم ولی جرئت نداشتم جلوش وایستم ...
اون یه قدم اومد جلو و من سریع سه قدم عقب گرد کردم ... خواست قدم دوم و برداره که سریع رفتم عقب ... با حس خالی شدن زیر پام ...
خواستم داد بزنم که راه گلوم بسته شد ... همیشه موقع ترس صدام خفه میشدو نمیتونستم داد بزنم ...همینکه روی هوا معلق شدم حس کردم تمام هیکلم به جلو کشیده شد ...
با بهت و ترس خیره شدم به ایهانی که دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش .... دستی که دور کمرم حلقه شده بود داشت آزارم میداد ...
خواستم به خودم بجنبم و از بغلش بیام بیرون که دیدم مچ دست چپم هنوز تو دستشه ... با اخم غلیظ و دندونای کلید شدش گفت
-لعنتی ازم نترس ...
تکون شدیدی بهم داد ...
-نترس ...میفهمی نباید از من بترسی .... یه سگ وحشی شکاری وقتی طعمشو تیکه پاره میکنه که ترس و تو چشمای طعمش ببینه .... نباید ازم بترسی ...نباید چشمات رنگشون رنگ ترس باشه تا منم هار نشم و حمله نکنم برای دریدنت ...
ترس توی چشمام صد بار شد ... محکم تر از قبل تکونم داد و با صدای بلندی گفت
-میفهمی بهت میگم ...
با صداش در دوتا از اتاقا بازشد ... سروان سریع دویدطرفمون ...
-داری چه غلطی میکنی ...؟
تااومد سمت ایهان تامنو از بین دستاش بیرون بکشه آیهان سفت تر کمرمو چسبید و دستمو ول کردو هلش داد عقب ..
آیناز دوید طفمون
-آیهان داری چه غلطی میکنی ... مگه قرامون یادت رفت ...
آیهان بی توجه به هردوشون با چشمای وحشی خیره بود تو چشمای وحشت زدم...دستشو آورد سمت صورتم ....
خواستم عقب بکشم که با دستاش متوقفم کرد سروان خیز برداشت طرفمون که ایناز جلوشو گرفت ... دستشو برد سمت صورتمو و با سرانگشتاش پلکامو بست ...
از ترسم نمیتونستم نفس بکشم چه برسه ب اینکه دوباره چشمامو باز کنم ...
گرمی نفساشو کنار گوشم حس کردم ...
"دفعه بعدانقد ساده رد نمیشم از

1400/05/14 15:54

کنارت ... وقتی این چشمارو بیاربالا و نگام کن که دیگه ازم نترسی ...مه...سیما..."
این و گفت و آروم هلم داد کنار .....رفت سمت پله ها وبه سرعت یکی دوتاشون کرد که بره پایین ...
-سریعتر بیاید ...
سروان دستمو گرفت و کشید سمت خودش ...
-حالت خوبه ... اتفاقی که برات نیافتاده؟!...
به چشمای نگرانش نگاه کردم و سعی کردم لبخند بزنم ...
-نـ...نه ...خوبم ...
-چیکارت داشت ...چی زر زر میکرد ؟؟
آیناز اومد جلو و بازوشو گرفت
-کاریش نداشت سامان ...بیخودی شلوغش نکن ...
با غیظ نگاهش کرد ... سعی کردم جو و اروم کنم ... لبخندی زدم ...
-چیزی نشد که بابا ... داشتم از پله ها پرت میشدم پایین منو گرفت همین ....
نذاشتم بحث و کش بدن سریع گفتم ...
-بریم دیگه دیره ...
قبل از هردوشون از پله ها اومدم پایین ... به ناچار پشت سرم اومدن ... هیچ *** حرفی نمیزد ... سعید به طرز عجیبی ساکت مونده بود ... هگی سوار شدیم ... سعید و آیهان توی یه ماشین و من و آیناز و اونم تو یه ماشین ...
کسی حرفی نمیزد ... سکوتم دست خودم نبود ... وقتی چیزی ناراحتم میکرد نمیتونستم بروزش بدم ...میریختم تو خودم و صداشو در نمی آوردم ...
با ایستادن ماشین همگی پیاده شدیم ... سرمو بلند کردم ...
رستوران ایرانی دریا...نگام چرخید روی اون ....نگاهش به من بود ... وقتی نگامو دید کمی خودشو جلو تر کشیدو کنار گوشم گفت ...
-چته تو ... اذیتت کرد؟؟
محکم گفتم
-نه ...نه ...نه ...چند بار بگم داشتم می افتادم منو گرفت ...دست بر دار دیگه
با اخم گفت
-خب ...صداتو بیار پایین ...
-من کی صدامو بردم بالا ...
-برای من ادای غلدرارو در نیارا ... صداتو بالا نبردی ولی پایینم نبود ...
برو بابایی گفتم و پشت سر آیناز وارد رستوران شدم ...
داشتم بهونه الکی میاوردم ... نمیدونم چرا دلم میخواست باهاش دعواکنم ...
دق دلیامو میخواستم سرش خالی کنم ... حال خودم و نمیفهمیدم ... کاش از اولشم وارد این بازی نمیشدم ...
صدای موسیقی ملایم و صدای خواننده هایی که پخش میشد یکم آرومم کرد ... دور یه میز نشستیم ...
سرم هنوزم پایین بود ... با پخش شدن صدای فریدون آسرایی سرمو آوردم بالا خیره شدم به پسر جوونی که صداش فوق العاده شبیه صدای فریدون آسرایی بود ...
نگام خیره مونده بود روی اون و گروه موسیقیشون ...
بگو سرگرم چی بودی
که انقد ساکت و سردی
خودت آرامشم بودی
خودت دلواپسم کردی
لبخندی زدم و شروع کردم به زمزمه آهنگ ....همیشه صداشو آهنگاش آرومم میکرد ...
ته قلبت هنوز باید
یه احساسی به من باشه
چقد باید بمونم تا
یکی مثله تو پیدا شه
نگام چرخید سمتش سرش پایین و خیره به دستاش بود ولی لباش تکون میخورد انگار اونم این آهنگ و شنیده بود
تو روز و روزگار

1400/05/14 15:54

من
بی تو روزای شادی نیست
تو دنیای منی اما
به دنیا اعتمادی نیست
تــــو روز و روزگار من
بی تو روزای شادی نیســت
چشمامو گذاشتم روی هم و نفس عمیقی کشیدم ....
سلام ای ناله بارون
سلام ای چشمای گریون
سلام روزای تلخ من
هنوزم دوسش دارم
همزمان صدای علیزاده توی سرم و گوشم تکرار شد
سلام ای بغض تو سینه
سلام ای آه و آیینه
سلام شبهای دل کندن
هنوزم دوسش دارم
نمیدونی تو این روزا
چقد حالم پریشونه
دلم با رفتن تنگ و
دلم با بودنت خونه
خراب حال من بی تو
نمیتونم که بهتر شم
تو دستای تو گل کردم
بزار باگریه پر پرشم
صدای زمزمه آرومش توی گوشم پیچید ... صداش چقد آروم و دلنشین بود ...سعی کردم صداشو تو ذهن و قلبم بایگانی کنم ...
شاید این صدا آخرین بار باشه که شنیده میشه
یه بی نشونم تو این خزون
یه بینشونم تو این خزون
من و از خودت بدون
یه بینشونم تواین خزون
بیقرارم یه نیمه جون
من و ازخودت بدون

سلام ای ناله بارون
سلام ای چشمای گریون
سلام روزای تلخ من
هنوزم دوسش دارم
سلام ای بغض تو سینه
سلام ای آه و آیینه
سلام شبهای دل کندن
هنوزم دوسش دارم
سرشو آورد بالا ... با دیدن نگاهم که خیره مونده بود روش لبخندی به روم زد ...
سعی کردم مثله همیشه غم چشمامو پشت لبخندم قایم کنم ... لبخندی بهش زدم ... لبخندیکه مصنوعی بود ... عین حال خوب اینروزام ... چند وقت بود که حال و هوای خوبم بو میده ؟...بوی مصنوعی بودن ... بوی خنده های قاچاقی ... بوی تقلبی بودن ...
کمی صندلیشو کشید سمت من ...سعید سرش با اخم غلیظی پایین بود و آیهان و اینازم داشتن باهم جدی صحبت میکردن...
-از این آهنگ خوشم میاد ...
خندیدم...
-توام شنیدی؟!
لبخند کمرنگی زد
-آره توی فلشی که بهم داده بودی تو سفر شمال بود ...
چشمامو گرد کردم
-هــــی فلش من دست تو مونده؟...زمین و زمان و بهم ریختم پیداش کنم ...
حرفی نزد ...خنده نمکی کردم
-حالا غنیمت جنگی ورش داشتی ... خب میاوردی میدادی دیگه ...
شروع کرد به لوله کردن دستمال کاغذی توی دستش ....
-برو بابا دلت خوشه ها ...شرمندتم ... ما چیزی و بگیریم دیگه پسش نمیدیم ...
حرفی نزدم و فقط لبخند غمگینی زدم ... از سر میز بلند شدم ...نگاه و اونو به دنبالش نگاه آیهان و آیناز چرخید سمتم ...
روبهشون گفتم...
-میرم دستشویی برمیگردم ...
-میخوای منم بیام ...
لبخندی زدم و سرمو به نشونه نه تکون دادم ...صندلیمو عقب کشیدم و اومدم بیرون ... رفتم سمت سرویس بهداشتی که با تابلو کوچیکی نشون داده بودن ....
از دستشویی اومدم بیرون ... شیر آب و باز کردم تا دستامو بشورم ... میخواستم آب و ببندم که یدفعه از پشت کشیده شدم و چسبیدم به

1400/05/14 15:54

دیوار .... دستی که جلوی دهنمو گرفته بود مانع از این میشد که داد بزنم ...
چشمامو بستمو محکم شروع به تقلا کردم .... نباید میذاشتم یبار دیگه کسی گیرم بندازه
-مهسی آروم باش منم ...
صداش آشنا بود ...خیلیم آشنا ...انقدی که بگم نزدیک بیست و یک ...بیست و دو سال تو گوشم تکرار شده ...
سریع چشمامو باز کردم ... با دیدن مهیارخشکم زد ...دستشو برداشت و سریع منو کشید تو بغلش ...
-مهیـــار...
منو از بغلش در آورد و نگاهی به سرتاپام انداخت ... انگار میخواست از سالم بودنم مطمئن شه ...-مهیار تو اینجا؟!...
نگاهی به بیرون انداخت و نگام کرد
-حالت خوبه
ناخواسته لبخندی به روش زدم و سرمو به نشونه تائید تکون دادم ...
-خوبم ...تو خوبی ؟
لبخند مهربونی زد
-خوبه که خوبی الان حال منم خوبه ...
شیطون خندیدم ..
-چه خوب تو خوبی شد ...
جدی پرسید-ببینم مشکلی که برات به وجود نیاوردن ؟!...اذیتت که نکردن ؟!..
با لحنی آروم و مطمئن گفتم
-نه بابا خیالت راحت سروان حواسش به همه چی هست ...
پسر جوونی اومد تو
-قربان آیناز داره میاد این سمت ...
مهیار سریع ازم فاصله گرفت و عقب عقب رفت ..
-خوبه خیالم راحت شد ... یه جوری بی اینکه کسی متوجه شه به شمسایی حالی کن بیاد اینور ... اینو و گفت و سریع رفت تو یکی از دستشویی ها
-مهسیما تموم نشد کارت ؟
هل برگشتم عقب
-ها ؟!...چرا چرا تمومه تو چرا اومدی ...
خندیدو دستاشو تو هوا برام برد بالا ...
-اومدم دستامو بشورم ...
رفت سمت روشویی ...آب دهنمو قورت دادمو نگامو دور تا دور اونجا چرخوندم ...
-ببین یه چیزی بهت میگم آویزه گوشت کن ...
با صداش کامل چرخیدم طرفش... اومد روبه روم ایستاد ....
-گوش کن مهسیما این اطمینان و بهت میدم تا زمانیکه پا روی دم ایهان نذاری خطری از جانب اون تهدیدت نمیکنه پس لطفا نگران چیزی نباش ...
نگام داشت ناخداگاه میچرخید سمت دری که مهیار چند دیقه پیش رفت توش و بستش ... سریع نگامو چرخوندم
-نیستم ...
خندید ...منم خندیدم ...
-پس بریم ...
باهم از اونجااومدیم بیرون ... سفارشارو آورده بودن ... نشستیم سر میز
آیناز-به به... شیشلیک ایرونی ... این غذا خوردن داره ها ...
حرفی نزدیم و مشغول شدیم ... تو فکر بودم چطوری بفرستمش اونور که آیهان اینا متوجه نشن ...
زیر چشمی نگاهش کردم ...داشت خیلی آروم و ریلکس غذاشو میخورد ...
-چیه؟!...
با صداش یهو از جا پریدم ... دستپاچه گفتم
-چی؟!.
یه تای ابروشو داد بالا
-میگم چیه زل زدی به غذای من؟!
دیدم توجه هرسه تاشون جمع منه ... اه گندت بزنن ... سریع نگام افتاد به بشقابش ...
-هیچی راستش کباب سلطانی من خیلی دوست دارم ...
نگاهی به غذای من و بعدم غذای خودش کرد ...
آیهان
-خوب سفارش بده

1400/05/14 15:54

بیارن برات ...
آیناز خواست دستشو ببره بالا و گارسونو صدا کنه که صداش مانع این کار شد
-نه لازم نیست ...
نگاش کردم ...بشقاب من کشید سمت خودشو غذای خودشو برداشت و گذاشت جلوی من ... بشقابشو چرخوند ...
-اینطرفش دست نخوردس با چنگال برداشتم ...
دهنم باز مونده بود ...
خودش مشغول خوردن باقالی پلو با ماهیچه من شد ...درواقع اصلا میلی به غذا نداشتم ولی یه حسی ترغیبم میکرد غذاشو بخورم ...
همه تردیدا رو کنار گذاشتم و مشغول شدم ...با لبخندی که یه لحظم محو نمیشد کباب سلطانیشو تا ته خوردم ...
میتونستم بگم توی این بیست و یکی دوسالی که از خدا عمر گرفته بودم برای اولین بار تو زندگیم لذت غذا خوردن و با همه وجودم حس کردم ....
نگاهی به ساعت روی دیوار رستوران کردم ...مهیار تاالان حتما پوست سرمو قلفتی میکنه ...
بیست دیقه گذشته بود ...
باید حتما یه جوری بهش میگفتم ..
نگاهی به اطراف کردم ... خواننده رستوران انگار داشت آماده میشد تا آهنگ جدیدی اجرا کنه بهترین وقت بود ...
همین که صدای گیتار پخش شد سریع سرمو بردم نزدیک گوشش
-مهیار تو دستشویی منتظرته تظاهر کن درمورد آهنگ باهات حرف زدم
اینو گفتم و سریع نشستم چنگال و قاشقش تو دستش موند و نگاشو از بشقابش کشید بالا و چرخوند سمت گروه موسیقی که اونجا بود ...
نگاه آیناز و ایهان بهمون افتاد ولی سعید همچنان بی حرف سرش پایین بود ...
-آره همون آهنگه
اینو و گفت و لبخندی زد ...
آیناز با کنجکاوی پرسید
-کدوم آهنگ ؟...
خندیدو صندلیشو عقب کشید ..
-هیچ کدوم غذاتونو بخورید من برم دستشویی میام الان ...
لبخندی به روم زد که جوابشو بالبخند دادم ... رفت سمت دستشویی ...
سعی کردم عادی باشم ... مشغول غذا خوردن شدم ...
*******
فرزام
نگاهی به پشت سرم انداختم
-جناب سروان شما برید تو من حواسم هست ...
چشمم خورد به پسر جوونی که دقیقا کنار سرویس بهداشتی ایستاده بود ... سریع چرخیدم و وارد شدم ...
-سلام ...
برگشتم پشت سرم ... کنار دیوار وایستاده بود ... لبخندی زدم و دستمو دراز کردم سمتش ...
-همه چی خوب پیش میره ؟!...
دستمو فشرد ...
-تا تفسیر تو از خوب چی باشه !
اخمامو کشیدم تو هم
-اتفاقی افتاده؟
-بچه ها اطلاعاتی بدست آوردن ... ظاهرا صالح مرداوی فقط واسطه بوده ... آیهان داره معامله رو با گروهک تروریستی pKKانجام میده ... اونجوری که فهمیدن گروهک توسط سازمان آمریکا پشتیبانی میشه و میخواد حکومت مستقل به وجود بیاره ... پلیس ترکیه تونسته ردشونو بزنه و اون نقشم که چند ساعته پیش برامون ارسال کردی نقشه پایگاه نظامی لینجرلیکه که میخوان بهش حمله کنن ...
گیج گفتم
-نمیفهمم یعنی چی ؟!... یعنی آیهان اسلحه

1400/05/14 15:54

های قاچاق و به اونا روخته
جدی گفت
-فقط این نیست ... اسلحه ها از ایران داره خارج میشه و به اسم آمریکا داره براشون فرستاده میشه ... ماها فک میکنیم که یه خبراییه ... فک کنم آیهان یه ربطی به سازمانهای آمریکایی داشته باشه
سری تکون دادم
-احتمالا همینجوریه چون وزارت امور خارجه و حتی گزارشات خطوط هوایی آمریکام هیچ خروجی برای آیهان ثبت نکرده بود و این خودشم بودار بوده ...
مهیار نگاهی به بیرون انداخت ...
-به نظرم کار آیهان فقط این چیزانیست ... دخترا دوهفته دیگه از کشور قراره خارج شن ... باید سرعت عملمونو بیشتر کنیم ...
خونسرد گفتم
-نگران چیزی نباش فردا برمیگردیم ایران ...همه تلاشمونو میکنیم تا کارا درست پیش بره ...
نگاهش به بیرون بود ...
-باشه برو دیگه مشکوک میشن ... فقط...
با دلشوره ای که به وضوح توی چهرشم دیده میشد گفت
-مهـ...مهسیما ...
لبخند اطمینان بخشی بهش زدم ...
-خیالت راحت مواظبشم ...
اینو گفتم و دیگه منتظر نموندم تا ببینم چی میگه ... سریع زدم بیرون ...همینجوری که به میز نزدیک میشدم نگاهم خیره بود به آیهان ....
این پسر مرموز تر و پیچیده تر از اونی بود که فکرشو میکردم ...
نشستم روی صندلی ... آیناز نگاهم کرد
-چقد طولش دادی ...
یه تای ابرومو دادم بالا ...
-باید جواب پس بدم ...
خندیدو با دستمال دور دهنشو پاک کرد ...
-خیر قربان ...
نگاهی به ساعت مچیش انداخت ...
-خب شام خوشمزه ای بود ...برگردیم ؟!...
مهسیما سریع گفت
-چه زود .... بابا تازه اومدیما ....
لبخندی به روش زد
-عزیزم من و سعید باید بریم جایی ....شمام با آیهان اگه میخوایید برید بگردید ....ما داره دیرمون میشه ....
مهسیما بازم رگ فضولیش گل کرده بود
-این وقت شب کجا میرین ؟!...
-برای دیدن یکی از دوستای مشترکمون میریم ... برمیگردیم سریع ...
با ضربه نامحسوسی که به کفشش زدم نذاشتم بیشتر از این کشش بده ...
-من و مهسیمام کمی میگردیم وبعد خودمون میایم ...
با این حرف فهموندم که آیهان حکم سرخرو داره ... بچه ها حواسشون به همشون بود ... میخواستم کمی پیاده روی بکنم ...مهسیمارم نمیتونستم با آیهان تنها بفرستم بره ...
آیناز چیزی نگفت و نگاه معنی داری به آیهان انداخت ...
بعد حساب همگی از رستوران خارج شدیم ...سعید با اخم و تخم گفت
-من میرم تو ماشین آیناز توام بیا ...
بی توجه به ما رفت سمت ماشین آیناز خواست با ما خدافظی کنه که مهسیما سریع گفت ...
-ببخشید آیناز جون میشه بگی گوشی منو بدن ...
آیناز سرشو چرخوند سمت آیهان ... آیهان نگاهی بهش کردو با سر اشاره کرد به بادیگارد و راننده مخصوصش
آیناز بی حرف رفت سمتش... نگام به لکسوز مشکی رنگی افتادکه شیشه های دودی

1400/05/14 15:54

داشت.... بادیدن راننده که همون پسرجوون توی رستوران بود فهمیدم ماشین مهیار ایناست ...
-بگیر عزیزم ...بخشیددیر شد ...
مهسیما با لبخند گوشی و گرفت و تشکر کرد ... نگام بهش بود ... گوشیشو روشن کرد .... با دیدن رمزی که وارد کرد خندم گرفت ... چهار تا صفر ...
سرسری از آیناز خدافظی کرد...آیهانم سوارماشین دیگه شد ... ماشین برامون بوق زدو راه افتاد ... ماشین مهیار اینام پشت سرش راه افتاد ....
با دیدن مهیار خیالم راحت شد که حواس بچه هابه همه چی هست ...
نگاهمو چرخوندم سمت مهسیما ... فارغ از همه جا خیره بود به صفحه گوشیش ....
-انگار بیشتر از داداشت دلتنگ گوشیت بودی ...
خنده ای کرد ولی حرفی نزد ... چشمم خورد به دونه های ریز برف که کم کم داشتن شروع میکردن به باریدن ...
حواسش کلا از دنیای اطرافش پرت بود انگار که کل دنیا جمع شده تو اون صفحه گوشیش ...
-هوی خانوم میخوای تا صبح وایستیم اینجا تا گوشیتو چکاپ کنی ؟!...
سرشو آورد بالا و لبخندی بهم زد ...
-نه بریم ...
دستامو تو جیب کاپشنم کردم و راه افتادم ... کنارم شروع کرد به قدم زدن...
-داره برف شروع میشه ...
نگاهی به آسمون سراسر ابری و مشکی انداختم ...
-اهوم ... ولی هوا اونقدرام سرد نیست ...
دستاشو بغل کردو سرشو بالا گرفت
-من عاشق برفم ...خصوصا شباش ...از بچگی همیشه آرزوم بود تو زمستون شب بخوابم صبح ساعت هفت هشت بیدارشم بینم هوا گرگ و میشه ... (تک خنده ای کرد)عاشق روزایی بودم که رادیو میگفت امروز مدارس به علت بارش برف تعطیله ... فردای تعطیلی که میرفتیم مدرسه هممون تو سراشیبی کنار دیوار خروجی مدرسه سرمیخوردیم و برف بازی میکردیم ...
لبخندی نشست رو لبام ... هوا رو با دم عمیقی کشیدم توی ریه هام ...
-وقتی دبیرستان بودم با دوستام یبار شرط بستیم تویه روز برفی با گوله برفی بزنیم تو صورت دخترا ماله هرکی به هدف خورد بقیه باید بهش سور میدادن ...(از یادآوری خاطره ها خندیدم)
همه زدن وقتی نوبت من بود و گوله رو سمت یه دختر چاق و تپل مپل پرت کردم از شانس گل و بلبلم صاف خورد تو صورت پدر دختره که ظاهرا اومده بود دنبالش ...
چرخیدم طرفش که داشت با خنده نگام میکرد ...با هیجان گفتم ...
جات خالی مرده تا دوتا خیابون بالاتر از مدرسه دنبالم میدوئید ... یه جوری فلنگ و بستم که باید سرعتم و با سرعت نور محاسبه میکردن ...
حالا بماند چند باریم کله ملق زدم و دماغمم مو برداشت و عملش کردیم ...
با بهت گفت
-دماغتو عمل کردی ؟!!!
چپکی نگاش کردم
-آره...خب که چی مثلا؟!
خندشو به زور کنترل کرد
-هیچی هیچی ...خب میگفتی ...
اخمامو کشیدم
-هیچی دیگه همینا ...
خندید ...حرفی نزد ...هردوراه افتادیم ...
-سروان ...
نگاهم

1400/05/14 15:54