رمان های جدید

607 عضو

....
-حالا ....
همزمان با دستورم صدای تیر اندازی بلند شد ... نقشه رو پرت کردم بغل زمانی و پریدم سمت نرده ها و با پا آروم زدم به پنجره ....کمی تکون خورد ولی باز نشد ....
-ستوان صدای بلند تری میخوام ....
-بله قربان ....
صدای تیر اندازی و همزمان صدای آژیر بلند شد ....یه تابی به بدنم دادم و اینبار محکم تر ضربه زدم ....پنجره که پنجره تا شو بود کمی باز شد ....
دستام داشت خسته میشد ....تابی به خودم دادم و خودم و پرت کردم سمت پنجره ...دستم خورد به لبه پنجره ...تا خواستم خودمو بالا بکشم دستم سر خورد ...
دستپاچه سریع دستموآوردم بالا و تنم و کشیدم تو ...با آرنجم زدم به پنجره که رفت بالا ....
خودمو کشیدم بالا و نگاهی به اتاق کردم و پرت کردم توی اتاق ....نگاهی به دورتا دور اتاق کردم ....محمدی و زمانی پشت سرم پریدن تو اتاق ..
با سر اشاره کردم برن جلو .... خودمم جلو تر راه افتادم ....
صدای تیر اندازی هنوز میومد ....
نگام به رو به رو بود با صدای آرومی گفتم -سرگرد سارنگ هنوز نرسیده ....بابد دستور تیر بده
زمانی-فک نکنم امشب بیان سرهنگ اختیار تام دادن بهت
اخمام رفت توهم -چرا نمیاد سرگرد؟
-ظاهرا امشب خاستگاری خواهر....
حرفش با صدای یکی از گرو گان گیرا قطع شد ....
داد زد -لعنتی اومدن تو ...
نگاهی به پنجره کردم که باز بودو تصویر هر سه مون روش افتاده بود..
بی فکر گفتم ...
-من رفتم ...
بی توجه به اون دوتا از پشت در اومدم بیرون ...تیر اندازی و شروع کردم "خاستگاری خواهرش؟!"
اخمام رفت توهم ..ذهنم بهم ریخت ....اولین تیرو زدم به مچ دست یکیشون ....صدای تیر اندازی بلند شد روی زمین غلت خوردم ....یه تیر خورد وسط پیشونی یکیشون ..اونی که سالم بود حمله کرد سمتم ...
-میکشمت لعنتی ....
"خاستگاری مهسیما بود امشب؟! "
ضربه ای که خورد تو شکمم اسلحه از دستم افتاد لگدشو آورد بالا ...
با جفت دستام پاشو رو هوا گرفتم و چرخوندم .....خورد زمین ولی بلافاصله روی زمین چرخیدو زد پشت پام ....
قبل از اینکه بخورم زمین خودمو پرت کردم سمت اسلحم ....
تا برگشتم تیر بزنمش یه زیر پا انداخت و پرت شدم زمین ......خیز برداشتم و با یه حرکت صاف ایستادم ....
تمرکز نداشتم ...نمیدونم چرا یهو سرم سردرگم شد ....اسلحه رو گرفتم سمتش .. تا خواستم دست بند بزنم زانوشو آورد بالا و با کف پاش یه لگد زد وسط سینم ....تنها چیزی که حس کردم ضربه گلوله ای بود که از پشت صاف خورد تو کتفم .... اسلحه از دستم افتادو پرت شدم زمین ....سوزشی عجیب و تو ستون فقراتم حس کردم ...
صدای زمانی تو گوشم پیچید
-شمسایی
********
مهیار
بی حوصله نگاهمو چرخوندم و از امیر حسین گرفتم ....
پسر بدی نبود و میتونست مهسیمارو خوشبخت کنه ولی

1400/05/14 15:55

امشب حوصله این خاستگاری مسخره رو نداشتم ...
با صدای زنگ گوشیم سرا چرخید سمتم ... نگاهی بهشون کردم و گوشیمو از جیب شلوار پارچه ای و تنگم کشیدم بیرون با دیدن اسم محمدی کمی گره افتاد بین ابروهام ...
رو کردم سمت جمع -معذرت میخوام
تماس و وصل کردم -الو -سلام قربان -سلام چیزی شده ...منکه گفتم امش...
-بله قربان متوجهم ولی یه اتفاقی افتاده
گره ابروهام کور تر شد -اتفاق؟..چه اتفاقی؟
سنگینی نگاه همه روم بود که صداش تو گوشم پیچید
-راستش قربان امروز یه مورد سرقت مسلحانه و گروگانگیری تو منطقه شریعتی جنوبی گزارش شد ....وقتی رفتیم توی درگیری ....راستش سروان شمسایی تیر خوردن ...
نا خداگاه از جام بلند شدم -شمسایی تیر خورده؟
با این حرفم صدای بابا و و مهسیما همزمان بلند شد
-چی؟
محمدی -قربان راستش تیر از کنار جلیقه ضد گلوله رد شده و خورده به کتفش ....الان تو اتاق عمل هستن ....
دستم رفت سمت موهام -یا خدا ....
مهسیما دستپاچه اومد سمتم
-چی ...چی شده مهیا...
-کدوم بیمارستانه؟
محمدی-بیمارستان ارتش ....
دویدم سمت اتاقم -تا چند دیقه دیگه خودمو میرسونم
مهسیما پشت سرم اومد صدای بابا بلند شد -تو دیگه کجا مهسیما؟
مهسیما با استیصال گفت
-بابا منم برم .....خودتون که میدونین چقد ازم مواظبت کرده ...نمیتونم همنیجوری بشینم
سرهنگ رهنما سرشو چرخوند سمت بابا -این همون سروان فرزام شمسایی نیست که درجشوازش گرفتن ؟...
بابا سری به نشونه تائید تکون داد
سرهنگ-مافوقش میگفت یکی از بهترین نیروهای پلیس تهران بوده
بابا بلند شد -مهیار صبر کن منم میام
صدای امیر حسین بلند شد -منم میام
سرهنگ گفت-بهتره همگی بریم
بابا رو به مهسیما گفت -مهسی تو بمون ..
مهسیما با بغض گفت
بابا ...تورو خدا ....اون ....
بغضش بیشتر شد ...سرشو انداخت پایین -اون ...اون ...قد مهیار ...قد مهیار عزیزه برام
حس کردم برای زدن این حرف جون کند ...بابا حرفی نزد ....همگی میدونستیم مهیار تا چه حد زحمت مهسیمارو کشیده ...
همگی دویدیم سمت ماشین ...بابا جلو نشست و امیر حسین و سرهنگ و مهسیمام پشت نشستن ....
با بیشترین سرعت روندم سمت بیمارستان ...
عصبی بودم ...اگه اتفاقی می افتاد همه زحمتامون میرفت به باد ....تا یه هفته دیگه مراوده انجام میشدو فرزام باید میبود ....
رسیدم به حیاط بیمارستان ....سرمو چرخوندم که ماشین و پارک کنم نگام افتاد به چشمای بارونی و بغض تو نگاش ...
یه لحظه تنم لرزید ...از این نگاه ترسیدم ....این چشما چشمای همیشگی مهسیما نبود ....
جنس نگاهش حس و حالش فرق داشت .....این نگاه آشنا بود واسم ..خیلیم آشنا
ماشین و پارک کردم و سریع دویدیم تو بیمارستان ...رفتم سمت پذیرش

1400/05/14 15:55

....رو به مردی که اونجا بود گفتم -سروان فرزام شمسایی رو آوردن اینجا ...الان کجاست؟
مرد به کنایه سلامی دادو اسمش و تو کامپیوتر سرچ کرد ....
-تو اتاق عمل هستش هنوز...
با دیدن محمدی و مقدم بی توجه به مرده دویدم سمتش ....
هردو احترام نظامی گذاشتن ....
-چی شده؟
-جناب سروان درگیر شدن که یکیشون از پشت زد گلوله رو ....ظاهرا گوله از جلیقه رد شده خورده به کتفشون ...چهل دیقه ای میشه تو اتاق عمله
بابا-مشکل حادی براش پیش نیومده که؟
محمدی سری تکون داد
-اطلاع ندارم قربان ...
مهسیما خودشو انداخت رو صندلی ....بقیم نشستن ...
استرس داشتم باید سریعتر میفهمیدم وضعیتشو ....
ده دیقه گذشت که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون ....نگاشو چرخوند بین ماها
-همراه ایشون کدومتونید؟
با قدمایی بلند خودمو رسوندم بهش ...
-وضعیتش چطوره دکتر؟
ماسکشو از روی صورتش برداشت ....
-وضعیتش زیاد حاد نیست ولی فعلا نمیتونه از کتفش استفاده کنه چون انگار یه در رفتگیم بین
استخوناش بوده
محمدی-آره فک کنم چون امروزم دستشو که انداخت لبه پنجره رو بگیره نتونست خودشو نگهداره
صدای پر از نگرانی مهسیما نذاشت دهن باز کنم ... -حالا....حالا کی بهوش میاد؟
دکتر به صورت پر نگرانش نگاهی انداخت
-شما زنشی؟
نگاه پراخم بابا و امیر حسین چرخید روش
مهسیما لبشو گزید و سرشو انداخت پایین...با صدایی خفه و ضعیف گفت -اون داداشمه
پارت پنجم
نشستن روی صندلی های نیمکت مانندی که اونجا بود ...
ذهنم داغون بود ... این پرونده فشار زیادی داشت روم میاورد اونقدری که گاهی حس میکردم دوست دارم بزارمش کنار وبه یه سفر دورو دراز برم ...
با صدای صحبت بابا و سرهنگ رهنما نگاهم چرخید سمتشونو از فکر در اومدم
سرهنگ رهنما انگار میخواست بره ...رفتم جلو تر ...
-سرهنگ دارین تشریف میبرین ؟؟!
برگشت سمتمو لبخندی به روم زد
-آره پسرم دیگه من برم ... امیر حسین اینجا میمونه تا سروان به هوش بیاد ... منم بیخبر نذارین ...
-بفرمایید پس من تا خونه میرسونمتون ...
دستشو گذاشت روی شونم
-نه مهیار جان نیازی نیست ... زنگ زدم حاج خانوم داره میاد دنبالم ...
بعد خدافظی از جمع دور شد ... رفتم و تکیه زدم به دیوار ... حضور امیر حسین و کنارم حس کردم ...
-این سروان شمسایی همونیکه دارین باهاش روی پرونده دخترا کار میکنین ؟!.
بی حرف سری به نشونه تائید تکون دادم ...
-تعریفشو زیاد شنیدم ... معلومه خیلی هوای مهسیمارو داشته که انقد دوسش داره ...
اخمام رفت توهم ...
-چایی نپره تو گلوت ...
با تعجب نگام کرد
-چی ؟؟
با همون اخما گفتم ...
-میگم چایی نپره تو گلوت پسر خاله ...
انگار تیکمو گرفت که لبخندی زد
-نه مواظبم

1400/05/14 15:55

...
-کیشمیشم دم داره یه خانوم پشت بند حرفات از این به بعد بنداز ...
با خنده دستشو گذاشت روی چشماش
-ای به روی چشم برادر زن جان ...
نفسمو با صدا دادم بیرون ... این بریده و دوخته بود فقط مونده بود مهسیما تنش کنه
با بیرون اومدن پرستار از اتاق سریع صاف ایستادم ... مهسیمام بلافاصله بلند شد ...
پرستاره چرخید سمتم ..
-تا فردا به هوش میاد خیالتون راحت ....
-میتونم ببینمش؟!
-وقتی بیهوشه دیدنش چه فایده ای داره آخه؟!
راست میگفت ... بی فایده بود ... باید به خانوادش خبر میدادم ...
برگشتم سمت مقدم که هنوز اونجا بود ..
-ستوان یه لحظه ...
با قدمایی محکم اومد جلو
-بله قربان ...
-به خانوده سروان شمسایی خبر بدین که چه اتفاقی براش افتاده ... فقط جوری بگین که حول نکنن ..
-چشم قربان ...
رو به بابا کردم ...
-خب من شماها رو میرسونم و خودم بر میگردم اینجا ...دیگه دیر وقته ...
بابا سری به نشونه موافقت تکون داد ... به مقدم و بقیم گفتم میتونن برنو فقط یه سرباز و گذاشتم توی بیمارستان بمونه ...
همه سوار ماشین شدن ... اینبار بابا جلو و امیر حسین و مهسیما عقب نشستن ...
بابا-حالا میخوای چیکار کنی ؟!... با این وضعیتش فک میکنی بتونین به عملیات برسین ؟!
کلافه نگاهی به چراغ قرمز روبه روم انداختم و بی اینکه نگاهمو ازش بگیرم جواب بابا رو دادم
-دقیق نمیدونم .... باید به هوش بیاد تا ببینم وضعیتش چجوریه ...
-پسر کله شقیه ... اگه رو به موتم باشه کارشو تموم میکنه ...
صدای امیر حسین از پشت سر اومد
-کله شق و سر خوده ... داشته سر خودشو به باد میداده و یه عملیات کامل وکه همه رو درگیر کرده رو داشت خراب میکرد ..
صدای پر غیض مهسیما به گوشم خورد
-خجالت بکشید ... این عوض تشکر و نگرانی برای جونه اونه ؟!... عملیات مهم تره یا اونی که به خاطر شغل و وظیفش افتاده رو تخت بیمارستان ...
تشر بابا هم نتونست چیزی از نگاه آتیشی مهسیما کم کنه ...
امیر حسین با خونسردی لبخندی به مهسیما زد ...
-بله حرف شما متین ... ولی منظور من این بود که میتونست یکم محتاط تر عمل بکنه ....
الان کل عملیات وابسته به شخصه اونه ...اگه خدایی نکرده اتفاقی براش می افتاد همه زحمتای بچه ها به باد میرفت ...
بابا هوای ماشین و با دم عمیقی کشید توی سینش
-پسره حرف گوش کنی نیست ...
سرهنگ که مافوقش بود تو تهران میگفت خانوادش از خانواده های سر شناس تهرانه و چون تک فرزندم بوده نمیذاشتن پلیس شه ... سر همینم چند سالی پلیس مخفی بوده و بعد که علنی میشه میاد تو دایره پلیس آگاهی ....
حرف حرف خودشه ... امشبم توی این عملیاته بخاطر اعزام نیروها برای اسکورت ماشین های هیئت دولت گوشا رهبری عملیات و

1400/05/14 15:55

داده بودن به این ...
با ایستادن ماشین جلوی در خونه حرفشونو نیمه تموم گذاشتم .... بابا درو باز کرد و چرخید سمتم ...
-میخوای تا صبح بیمارستان باشی ؟!
سری به نشونه تائید تکون دادم ...
-داداش ...
با صدای مهسیما چرخیدم سمت صندلی عقب ... چشم دوختم به چشمایی که زیادی شبیه خودم بود ...
جنس این نگاه عین پارچه مخملی بود که لمسش برام آسون تر از هر چیزی بود ...
سر میخورد حس نگاهش زیر دستام ....
-منو بیخبر نذار ها ... بیدارم هر وقت به هوش اومد خبرم کن ...
لبخند زدم به دختری که بد عزیز بود برام .... به دختری که عجیب شبیه بود به خودم
فهمیدن اینکه چرا همیشه مهسیما برام عزیز ترین بود سخت نبود ....
اون خود خود من بود ... و عزیز ترین چیز توی دنیای هر آدم خودشه ...
مهسیما خودی بود که سرنوشتمونم انگار از روی هم پرینت گرفته شده بود ...
-چشم ... تو بخواب به هوش که اومد میس کال میندازم واست ...
لبخند بی رمقی زد و پیاده شد ... امیر حسین اومد و جلو نشست ...
با تک گازی راه افتادم سمت خونه سرهنگ زهنما که زیادم دور نبود از خونمون ... امیر حسین دهن باز کرد انگار رابطه مهسیما و فرزام براش عین یه مسئله چند مجهولی غیر قابل حل بود ..
-نگفتی این سروان شمسایی ما چیکار کرده خواهرت انقد دلواپسشه ...
با جدیت نگامو دوخته بودم به روبه روم ... نمیخواستم جوابی بدم که خودمم توش شک داشتم ... -مهسیما رو میخوای ؟!
از جوابی که دادم گیج شدو چشماش گرد شد
-چی ؟
نیم نگاهی بهش کردم
-میگم مهسیما رو میخوای
سعی کرد خونسرد باشه ...
-نمیخواستم امشب اینجا بودم ؟؟!.
-میتونی خوشبختش کنی ؟!
خونسرد تر از قبل گفت
-من قولی نمیدم ولی همه تلاشمو میکنم .... نمیگم عاشق و شیدام و این حرفا ...نه اصلا این خاستگاری هر چند سنتی بوده ولی خود منم بی میل به انجامش نبودم ... مهسیما خانـــــوم
با کش دادن خانوم حس کردم بهم کنایه زد ... اینو میشد از لبخند محو گوشه لباشم فهمید
-داشتم میگفتم ...مهسیما خانوم تنهاکیس مشترکی بود که من و خانوادم باهم روش به تفاهم رسیدیم ...
از نظر من خانواده و خود ایشون کاملا تائید شده هستن و فقط مونده که مهسیما خانومم منو تائیدم کنه ...
دنده رو جابه جا کردم
-همیشه بدم میومد شوهر مهسیما پلیس باشه ...
خندید
-خب حق داری منم اگه خواهر داشتم هیچوقت به پلیس جماعت نمیدادمش
یه ابرومو دادم بالا و از گوشه چشم نگاهش کردم ....
تک خندی زد-والا به خدا من خودم پلیسم حالیمه زندگی با من کار کرام الکاتبینه .... آی مهمونی شد نمی تونم بیام و شیفتمو و ماموریتمو و نصفه شبی عملیاتمو و تیر میخورم و هزار کوفت و زهر مار دیگه ....
نگاشو کامل چرخوند سمتم

1400/05/14 15:55

....
-حق میدم بهت ...
رسیده بودیم سر کوچه شون .... دستشو گذاشت روی داشبورد ...
-نگهدار .... همینجا پیاده میشم ... دیگه نرو تو کوچه بیرون اومدن ازش سخته ....
ماشین و نگهداشتم .... دستشو دراز کرد سمتم ....نگاهی اول به صورتشو بعد دستش کردم و دستمو گذاشتم توی دستش
-شبت بخیر ....امید وارم سریعتر پروندت به یه جایی برسه ...
بی حوصله لبخندی به روش زدم
-ممنون ....شب توهم بخیر .... از سرهنگ و مادر عذر خواهی کن با بت امشب
لبخندی زد ... پیاده شد از ماشین و من با چراغی که بهش زدم راه افتادم سمت بیمارستان ....
************
فرزام
چشمامو باز کردم ... نگاهم تار تار بود .... از تیری که سرم کشید چشمامو سفت روی هم فشار دادم و چند لحظه تو همون حال موندم ...
آروم لای پلکامو باز کردم ...عین آبی که گل آلوده و رفته رفته شفاف میشه دیدم شفاف تر شد ....
نگاهی به اتاق انداختم که تاریک بود.... با دیدن دستگاها و تیری که نزدیکی های شونم کشید اخمام رفت توهم .... صحنه های در گیری اومد توی سرم ...
نمیدونم یهو چی شد که تمرکزمو از دست دادم .... حس میکردم یکی منو کله ملقم کرده باشه ...
ساعتی توی اتاق نبود تا چکش کنم ... چشمامو گذاشتم روی هم ... بهترین کار این بود که تا فردا صبح این بیخوابی های اخیر و جبران کنم ...
چشمامو بستم ... بسته شدن چشمام همزمان شد با باز شدن در ...سریع نگامو چرخوندم سمت در ... پرستار با دیدنم شوکه شد ...
-اِ ...این چه زود به هوش اومده ....
برگشت بیرون و دکتر صدا زد ... اینبار هر دو اومدن کنارم ...
دکتر ایستاد روبه روم ..
-سلام ... بهتری ...
بی حوصله سری به نشونه تائید تکون دادم ...
-من حالم خوبه ... اسمم فرزام شمسایی هستش ...پلیسم داره سی سالم میشه ...پدرو مادرمو یادمه و دستا و امم کاملا میتونم تکو بدم ...توی دیدمم مشکلی ندارم ...
اخم کرد ...
-معلومه زیاد گذرت افتاده به اینورا که واردی
-کم نه !
از ابروهای گره خوردش معلوم بود که زیادم خوش اخلاق نیست .... خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم
-کی منتقل میشم به بخش ....
پرستاره کنارش خندید ...
-تازه سه ساعته از عملت میگذره ... کجا منتقل شی بخش ...
اخم غلیظی کردم و با همه جدیتی که از خودم سراغ داشتم گفتم
-همین الان منتقلم میکنید بخش .... اصلا حوصله ادا اطوارا و تزای پزشکی شماها رو ندارم
دکتر با اخم و عصبی گفت
-اینجا اونی که تشخیص میده چی بشه شما نیستی منم
نگاه سردم و انداختم توی چشماش ...
-حوصله جرو بحث باهاتو ندارم ... یا سریعتر منتقلم میکنید یا خودم بلند میشم و میرم ...
هر دو داشتن نگاهم میکردن ... انگار حرفمو زیاد جدی نگرفته بودن .... ملافه نازکی که روم بودو کنار زدم .... تا اومدم بلند بشم کتفم تیر

1400/05/14 15:55

کشید ...
آخم و تو گلو خفه کردم تا آتویی دسته اینا ندم ... سریع دستمو گرفتن
-کجا داری میری ممکنه خونریزی کنی بخواب سر جات ...

1400/05/14 15:55

دوستان عزیز من نی نی پلاسم به مشکل خورده امروز ازصبح ده بار حذف کردم نصب کردم هی میزنه درحال اتصال باید صبرکنید شنبه بیان سرکارکه من زنگ بزنم رفع کنم???? ممنون ازصبوری ودرک بالاتون

1400/05/01 01:37

#پارت_6_واحد

1400/05/02 13:31

کیان:
شربت عسلی روکه بی بی دادوسرکشیدمولیوانو دستش دادم
-مرسی بی بی
-نوش جونت...بی فکری...بی فکر دیدی گفتم تو اب نرو سینه پهلومیکنی؟اخه کی توزمستون میره اب تنی که تورفتی؟چراانقد بی فکری؟چراانقد ی دنده ولجبازی مادر خدابیامرزت اینجوری نبود ب اون بابای کله شقت رفتی
-وای بی بی انقدگیرنده دوروزه داری موعظه میکنی بیخیال دیگه
گیرنده هم شدحرف؟من ب تونگفتم نروتواب؟نگفتم مریض میشی؟حالاخوبه تب کردی وافتادی توجا؟اصلا اون خیرندیده که اینطوری خودتوبراش ب اب زدی کوش؟کجاس بیاد دستپختشو ببینه؟
-بی بی جان کیان بیخیال شو ب اون بنده خداچه ربطی داره؟دلم گرفته بود هوس اب تنی کردم ب مردم چه؟
-باشه اصلا من لال میشم تابه شمابرنخوره خوب شد؟بخواب تامن برم برات سوپ بپزم بدم بخوری
-زحمت نکش
-زحمتی نیس استراحت کن تازود خوب شی
سرمو روبالش گذاشتم وبه سقف سفید اتاق خیره شدم این حقم بود این مریضی این دوری این دویدنو نرسیدن اینهمه ترس ودلهره همش حقم بود دارم تقاص پس میدم دارم تاوان عشقیو میدم که خدابهم دادو قدرشوندونستم تقاص خودخواهی و غرورمو میدم تاوان پس میدم بابت غمی که تودلم گذاشتم ب قول قدیمیا خودکرده راتدبیرنیست...خودم کردم عشق موهبت خداست هدیه خداست قسمت هرکسی نمیشه خداعشق این دختروتودلم انداخت امامن باغرور بی جام باعث اذیت نگارشدم خودم فراریش دادم اون ازمن ب ارتین پناه برد اره حقته کیان بکش
این تب ازدردجسم نیست تب عشقه بایدبگذره تاازتن بیرون بره شاید دوران نقاهتش طولانی بشه ولی خوبه خوبه که گرماودرد یادم بیاره چقدر بدی کردم چقدربدبودم
فقط برای خواسته جسمیم بهش نگاه میکردم چندبارسعی کردم ازارش بدم اخرش چیشد؟خودم ضرر کردم ازدستش دادم بایدجسممو تنبیه کنم اگه بخوام اسوده خاطرباشم باید ب جسم سرکشم سختی بدم درواقع باید ترکش بدم ترک از تنوع طلبی ازخوی حیوانی اززیاده خواهی***پنچ روزه که شمالم حالم بهترشده اما دل برگشتن ب تهرانو ندارم دل اینکه برمو نگام ب چشمش بیوفته روندارم دل اینکه ب رفیقم نگاه کنمو بانارفیقی نگام دنبال ناموسم باشه رو ندارم
بازنگ گوشیم ازخیال بیرون اومدم شماره ارتینه.
-جونم داداش؟

1400/05/02 13:40

بههه اقاکیان گلمون چ خبر؟ببینم هفت خط نکنه رفتی ماه عسلو رونمیکنی معلومه کجایی؟
-چی میگی تو؟ماه عسلمون کجابود؟توکجایی؟
-تهرانم بابا ماکه تازه عروس دومادیم سه سوته اومدیم اونوقت شماوازمابهترون قرارنیس بیاید سرزندگیتون؟همه کارهاروانداختی گردن منورفتی منوبگو بادل خوش رفتمو به امیدتوبودم
-شمالم ارتین یکم سرماخوردگی دارم ولی تافردامیام ببینم شرکت معاون داره چرا بیوفته گردن تو؟
-کارشرکتو خودصاحب کاربایدبالا سرش باشه نه اینکه امیدش ب کارمنداش باشه
-چندساله من باخیال راحت کاراموسپردم بهشومشکلی پیش نیومده توام نگران نباش وجوش بیخود نزن
-باشه باباچرامیزنی؟اصلانیابه درک
ازلودگیهاش خنده گرفت سرفه ای کردم که بازصداش توگوشی پیچید
-ارتین بمیره برات الان همه دماغودهنت رنگ چشمات شده حسابی ست کردی نه؟
-اه ارتین حالمو به هم زدی نکبت
-ارتین
تمام وجودم گوش شد تااون صدای ظریف دخترونه ای روکه ازاون طرف میومد بشنوم...
-جونم نگار؟
-بیادیگه
-چشم الان خدمت میرسم نیم دقیقه دیگه اومدم
-کیان جان من بایدبرم کاری بامن نداری؟
تمام حرصی روکه ازشنیدن حرفاشون تووجودم نشسته بود سرش خالی کردم...
-خیله خب بابا مردک زن ذلیل تاصدات زد هول شدی؟مردم انقد بی جربزه؟خوبه اونجاشرکته ماروباش دلمون ب کیاخوشه لژ خانوادگی راه انداختن
-داداش چیشد؟چراجوش میاری؟نگارداره ی قردادوتنظیم میکنه بایدبرم همه چیوتوضیح بده مشکلی پیش نیاد درضمن توام بایدفرداعصر برای کارای نهایی حضورداشته باشی
-میام خدافظ
بدون اینکه منتظرجوابش باشم قطع کردم وحرصمو سرگوشیم خالی کردموباتموم وجود پرتش کردم تواینه هم گوشی خردشد هم اینه که ب تصویرم دهن کجی میکرد
دراتاق پرصدا واشدوقامت بی بی بین درنمایان
-کیان مادرچیشده؟صدای چی بود؟
-هیچی بی بی
اومد داخل اتاقو نچ نچ کنان ب اینه ی پخش زمین شده کف اینه نگاه کرد
-براهیچی پدراینه رودراوردی؟
-کارای شرکت پیچیده ب هم زنگ زدن گفتن بایدبرم اعصابم ب هم ریخت خردش کردم
-کارواینه فدای سرت ولی اگه فکرکردی بااین حالت میذارم بری کورخوندی

1400/05/02 13:40

بیخیال بی بی کاردارم بایدبرم فردا ی قرارمهم دارم
-نمیشه بااین حالت تنهات بذارم اصلا منم باهات میام
-چی؟توکجامیای بی بی؟من تهران هزارتاگرفتاری دارم نمیتونم نگران شمام باشم
-تونگران خودت باش من بادمجون بمم افت نمیزنم برم وسایلمو جمع کنم تاوقتیم که خوب نشی وبال گردنتم اون بابای خوش غیرتت که ب فکرنیست منم نیام بااین حال وروز ازدست میری بپوش تامنم حاضرشم
نمیشه قانعش کرد حرف حرف خودشه اصلا بیادبهتر ازفکروخیال نگاربیرون میامو نمیشینم تنهایی حرص بخورم
نگار:
باشنیدن صدای اسانسور توطبقه وصدای قدم هایی که توسکوت سالن میپیچید به سمت دررفتمو ازچشمی نگاه کردم کیانه اگه بگم ذوق نکردم دروغ گفتم خوشحال شدم اونم خوشحالی ازته دل
برگشتموپشتمو ب درچسبوندمو نفس عمیقی کشیدم دلم براش تنگ شده بود درسته که این حس واین دلتنگی گناهه ولی حس من امیخته باهوس نیس فقط ی حس دوست داشتنه که برام شیرینه
دلم بازنقشه کشیده رسوام کنه دلم میخاد دروبازکنم وببینمش اما عقلم امان ازعقلم که هرچی میکشم ازدست اونه ناگهان فکری ب مغزم رسید کرایه خونه
دویدم ب سمت اتاق وکرایه این ماهوبرداشتم مانتوپوشیدم وشالمو سرکردم خدایا فقط میخاستم ببینمش همین
بدون معطلی دروبازکردم پشتت ب من بود وداشت باکسی حرف میزد بایه زن
زنی که پشتش ب من بود ونمیتونستم ببینمش ولی ازپشت یکمی قدکوتاه وتپل بود
هیچوقت نمیخاد دست ازاین کاراش برداره اصلاخوب کردم زن ارتین شدم
دروبازکردوبفرمایید کش داری ب زن همراهش گفت زن داخل رفت ونگاه منم ب سمت داخل کشید
خواستم عقب گردکنم بی صدا برگردم توخونه که دریه لحظه کیان برگشتو نگاهمون باهم تلاقی کرد عمیق ب چشمام خیره شد وبالبخندزیبایی سلام کرد اخم کردمو خیلی خشک ورسمی جوابشو دادم کیانم مثل من اخم کردو به زمین خیره شد
-حال شما؟سفرخوش گذشت؟
-بله ازبس که ارتین خوش مسافرته
ازقصداسم ارتینواوردم دلم میخاست پزشوهرموبهش بدم سرشوبلندکردوخیره شدتوچشمام همون موقع صدای زن ازخونش اومد صداش برای ی دختر کلفت بود:
-کیان جان؟
-جانم اومدم
نگاه ازخونه گرفتو دوباره بهم خیره شد:درخدمت باشیم
-مرسی فعلاکه درخدمت دوستان هستید بفرمایید مزاحمتون نشم
بازلبخندرولباش نشست بازچشماش رنگ شیطنت ب خودش گرفت:
- اونکه بعله ولی خدمت ب شمام ازواجباته
-ممنون بفرمایید مزاحمتون نمیشم

1400/05/02 13:40

بازلبخندرولباش نشست بازچشماش رنگ شیطنت ب خودش گرفت:
- اونکه بعله ولی خدمت ب شمام ازواجباته
-ممنون بفرمایید مزاحمتون نمیشم
-یعنی میخاستی مزاحمم بشی؟باریک الله پیشرفت کردی همیشه ازده فرسخی خونمونم ردنمیشدی
انگار یادش رفته که من شوهرکردمو نباید ازاین شوخیا بام بکنه
-خیر اومدم کرایه این ماهو بدم این دوروز نبودید وگرنه ازاول برج کرایه روگذاشتم تقدیم کنم
-قابل شمارونداره؟چ عجله ای بود؟باشه پیشت
-مرسی بفرمایید
پولوجلوش گرفتم وبهش خیره شدم برای چندثانیه نگاهمون درهم گره خورد ی دفعه اخم روصورتش نشستونگاه ازم گرفت منم تازه فهمیدم چه گندی زدم زل زدم ب پسرمردم
-باشه پیشت باارتین حساب میکنم
-ببخشید ولی حساب من باارتین جداست خوشم نمیاد سربارکسی باشم ووبال گردن کسی
-چ فرقی داره جیبتون که یکیه
-اون خونه زندگی خودشوداره منم خونه خودم خوشم نمیاد حسابامون قاطی شه بفرمایید
-کیان؟
هردومون ب پشت سرکیان نگاه کردیم ی پیرزن تپلووبامزه پشتش وایستاده بود وباوجد بهم خیره شده بود
یعنی این بوده باهاش؟حتمامادربزرگشه اخی چ بامزه س منوبگو که چ فکرایی کردم
-سلام
بالبخند سرتاپامو نگاه کردوجواب داد:
-سلام ب روی ماهت ب چشمون سیاهت به به ماشالله چشمم کف پات مادر توچقدر خوشگلی بااین چشم وابرو جوونای مردمو که تب دار میکنی مادر
باتعجب نگاهش میکردم:
ب...بله؟
کیان:
وای بی بی رسوام نکنه این ازکجافهمید من دلو دین ب کی باختم
دستشوگرفتم وبه سمت واحدکشیدم:
-بیابریم بی بی خسته ای پاهات دردمیگیره
نگاه معناداری بهم کردکه یعنی خودتی بعدم نگاهش روصورت نگارنشست
-من پام دردنمیکنه ازصدتاجوونم جوون ترم توغصه پاهای خودتوبخورکه شصتت نره توچشمت میخام بادخترگلمون اشناشم
-بی بی جان وقت زیاده حالا
-چقدرحرف میزنی کیان برو تو خونه بزار کارمو بکنم خب مادر اسمت چیه؟
-اسمم نگار
نگار بیچاره کاملا مشخصه هول شده بایدم تعجب کنه.این موقع شب یه پیرزن اومده داره ازش اصول دین میپرسه البته امیدوارم کار به اونجاها نکشه
-به به اسمتم مث خودت قشنگه خاطرخواهات حق دارن برات غش و ضعف کنن همینجا زندگی میکنی؟
-بله همین واحد روبرویی
-خب پس خونت روبروی خونه کیانه.خوبه...خیلی خوبه حتما حسابی همدیگرو میشناسید
-بله خب ما همکار هستیم
-همکار؟یعنی تو شرکت باهمین/
-بله
نگفته بودی کیان جان
-چیو نگفته بودم بی بی؟
-اینکه همکاربه این خانومی داری.خونوادت کجان دخترم؟اینجا زندگی میکنن؟
-خونوادم...عمرشونو دادن به شما.تو دنیا فقط یه نامزد دارم که اونم تو شرکت باما کار میکنه و خونش یکم با اینجا فاصله داره

1400/05/02 13:41

باز این دخترک تیز فهمید جریان چیه و امواج دافعشو پخش کرد.میدونه کی چی بگه بی بی بیچاره رو بگو هنگ کرد.سرشو تکون داد ویه نگاه کلی به قدوبالای نگار انداخت و یه نگاه منظور دار به من کرد
-خب پس نامزد داری که این طور
اما که این طورشو کاملا خطاب به من گفت...سرشو تکون داد ونزدیک نگار شد صورتشو بوسید با یه لبخند ازش فاصله گرفت
-خیلی خوشحال شدم دیدمت دخترم حالا فردا باهم بیشتر اشنا میشیم منم دیگه برم کیان بچم چند روزه مریض و ناخوشه خوب نیست زیاد رو پا وایسه
با این حرف نگار سریع سرشو بلند کردو نگاهم کرد
-شما مریض شدین؟کی؟چتون شده؟
از نگرانیش حس خوبی تو وجودم نشست ارامشی که سالها ازم دور بود تو وجودم حس کردم نگرانی شیرین دختری که عاشقشی چی میتونه از این بهتر باشه؟
لبخند زدمو دستمو به سرم کشیدم
-چیزی نیست بی بی زیادی دلواپسه یه سرما خوردگیه سادس
با سقلمه ی بی بی به پهلوم نگاه از نگار گرفتم
-بیا بریم کیان دیروقته هم تو باید بخوابی که فردا جون کار داشته باشی هم دخترمون که فردا جلوی نامزدش چشاش سرخ وپف کرده نباشه
منظور بی بی رو گرفتم میخواست بهم بفهمونه این مال صاحب داره و چشم بهش نداشته باشم اما مگه میشه مگه میتونم اینهمه تو اب رفتم تا خودمو از عشقش بشورم ولی نشد... شسته نشد وبیشتر تو تارو پودم نشست
تادروبستم بی بی شروع کرد:
-فکرکردم ادم شدی
-بی بی این چه حرفیه میزنی؟
-دختره ای که میخای اینه نه؟
جوابشوندادم وبااخم ب زمین خیره شدم احساس متهمیو دارم که ب ی امرغیرقابل بخششه
-جواب منو بده اینه؟دنبال مال مردم نبودی که ب سلامتی اونم ب پرونده ت اضافه شد ولی خوشم اومدخوش سلیقه ای دختره ادم حسابیه ازقماش تونیست
باتعجب نگاهش کردم واسمشوصداکردم
-هان چیه؟مگه دروغ میگم؟تاحالا کدوم دختریه که باخودت اوردی شمال مثل این بود ها؟ دیدی چقدر تیزه؟البته تیزونجیب تاازش تعریف کردمو سراغ خانوادشوگرفتم نامزدشو پیش کشیدکه فکروخیالی نداشته باشم فهمید چشمم گرفتش
-مگه شماچی گفتید که بفهمه؟نه بابا انقدرام تیزنیست؟
-اونوقت شما ازکجافهمیدید؟ما زنارونمیشناسید حس شیشمون قویه مخصوصا اگه کسی ازمون خوشش بیاد
باخودم گفتم اگه اینطوربود ازاحساس من باخبرمیشد هرچند شایدم شده ب روی خودش نیاورده چون ارتینو دوست داشته
-خلاصه دخترخوب وپدرمادرداریه حیف که دیرجنبیدی من ازش خیلی خوشم اومد ببینم وقتی اومد اینجانامزدداشت؟
-نه
-تازه نامزدکرده؟
-اره
-چرانصفه نیمه حرف میزنی؟چرازودتردست نجمبوندی؟چرادیردل باختی پسر؟
-ازاحساسم خبرنداشتم یعنی داشتمامطمعن نبودم
-اون وقت چیشد که حالا

1400/05/02 13:41

متوجه شدی؟
-نامزدش رفیقمه
-جواب من این بود؟
-دیرفهمیدم بی بی دیرشده بود وقتی فهمیدم دیگه نشدبگم نامردی بود برم ب نشون کرده رفیقم بگم دوستت دارم
-اینکه ب نامزدرفیقت چشم داشته باشی چی؟این نامردی نیس؟
-من بهش چشم ندارم

1400/05/02 13:41

من بهش چشم ندارم
-بله مشخصه فقط باچشمات داشتی میخوردیش
-بی بی
-ای بی بیو.....وای بسه دیگه پسر هی هرچی میگم اسممو میگی مگه دروغ میگم؟دختره خوبه خوب نه عالیه ولی مثل بابات زرنگ نبودی مرغو توهوابزنی دست دست کردی ازقفس پرید ولی الحق پسرهمون پدریو باسلیقه
-کاربه خوشگلیش ندارم پاکی ونجابتشه که منو عاشق خودش کرده
-اره تادیدمش فهمیدم با دخترایی که اطرافت دیدم فرق میکنه تابهت نگاه کردم ونگاهتو بهش دیدم فهمیدم دلباخته همین دختری ولی چه فایده که دیرکردی پسر بابات وقتی عاشق مادرت شد زمین وزمانودوخت تابدستش اورد
-عاشقش بود بعدرفت رنگ ب رنگ زن عوض کرد؟
-پدرت عاشق همه چیه مادرت بود عاشق خندیدنش رفتاراش قهرکردنش سلیقه ش خلاصه همه چیش بهش وابسته بودبدون اون زندگی براش غیرممکن بود درواقع ب حضوراون توزندگیش عادت کرده بودهرجامیرفت سریع برمیگشت تاپیش زنوبچش باشه ولی وقتی مادرت فوت کرد بابات نابودشد هم خودشونابودکردهم تورو میدونی مثل بابات مثل چیه؟مثل ادمی میمونه که به ی ماده قوی وخاص اعتیادداره بعدیه مدت یهو اون ماده ازدسترسش خارج میشه میدونی چیکارمیکنه؟پناه میبره ب مواددیگه هرموادیوانتخاب میکنه تاببینه هیچ کدوم اون حس سرخوشی که ماده اول بهش میداده رویانه؟باباتم برای اینکه ارامشی که کنارت مادرت داشت برسه ب همه چیزوهمه *** چنگ انداخت تابازم اون ارامشو درک کنه خیلی ازمرداهستن که بعدازعشق اولشون دنبال100زن میرن تاببینن یه کدوم ازاینا مثل عشق اولشون میشه یانه
- نه بی بی من قبول ندارم اینابهونه س بابام میتونست ب احترام عشقش ب هیچ زنی نگاه نکنه ب هیچ زنی دست نزنه طرف هیچ زنی نره
-توخودت مردی ی مردمیتونه تااخرعمرکنارزن نره؟تومیتونی؟انقدر بااطمینان نگوالان خودت این دخترودوس داری ولی میگی ناموس رفیقته نباید بهش نگاه کنی ولی بی زنم نمیتونی باشی میتونی؟
باحرفاش ب فکرفرورفتم یعنی میتونم؟معلومه که میتونم این همه سال گذشته وتابه حال به هیچ دختری دل نبسته م فقط ازنگارخوشم اومد فقط عاشق اون شدم اماتاحالا زندگیم بدون هیچ زن و دختری نبوده...نمیدونم یعنی تااخرعمرچله نشین عشقم باشم؟یامثل پدرم بزنم ب بیخیالی
-انقدرفکرنکن پسرجان بروبخواب استراحت کنی خوب میشی بروبخواب بلکه هم تب عشقت بخوابه وهم تب جسمت منم میرم بخوابم تاصبح زود ی سوپ خوشمزه برات بپزم
-نه بی بی میدونی که سوپ دوست ندارم
-خوبه برات بایدبخوری
-من میرم بخوابم فردابایدبرم شرکت کلی کاردارم شمام زحمت نکش بروبخواب نگران منم نباش غذام ازبیرون میگیرم
-بیخود سوپ نمیپزم ولی غذا درست میکنم ظهرمیای

1400/05/02 13:42

خونه؟
-نه تاعصرشرکتم نزدیکای غروب میام
صبح بابدن خسته وکوفته ازخواب بیدارشدم
بدنم دردمیکنه ولی باید برم شرکت ی دوش اب گرم گرفتمواماده شدم برارفتن وارداشپزخونه شدم تااب بخورم که دیدم بی بی میزصبحونه روچیده و داره چای میریزه
-سلام صبح بخیربی بی چرااین وقت صبح بیدارشدیدوخودتونوب زحمت انداختید؟
-سلام ب روی ماه شسته ت من عادت دارم صبح زود بیدارشم میدونی که بیدارشدم دیدم صدای اب میادفهمیدم بیدارشدی گفتم برات صبحونه اماده کنم گرسنه نری ضعف کنی
-انقدر بهم بچینین لوس وبدعادت میشما

1400/05/02 13:42

لوسم بشی یکی یکدونه خودمی اون بابای ازخدابی خبرت که ولت کرده ب امون خدا منم که پاندارم مرتب بهت سربزنم حالاکه اومدم یکم بهت برسم تقویتت کنم تازودترخوب شی
-ی بارازبابام طرفداری میکنید ی باربهش چیزمیگید
-طرفداری نکردم علتشوگفتم بدشم نمیگم چون باباته ولی دلم باهاش صاف نمیشه مادر
نشستمو کمی چایی خوردم فنجونی نشاسته جلوم گذاشت واصرارکردبخورم
-بسمه بی بی دوست ندارم
-خوبه دوست ندارم فکرکرده پسر5سالس مردباید هرچی جلوش دادن بخوره ازاب سفت تر ازسنگ شل ترهرچی باشه بایدبخوره وبگه خدایاشکر یعنی چی خودتولوس میکنی؟ والا مردم مردای قدیم شماهایه سوربه دخترازدید تو سوسولی
-من سوسولم؟
-شک داری؟بخور...بخورانقدازمن حرف نگیر بایدجون داشته باشی داروبخوری چایی خالی که نشد صبحونه
حرفشوبه اجبارگوش کردم وراهی شرکت شدم مثل پسربچه ها دلهره داشتم بااینکه دیشبم دیدمش ولی دوباره دلهره گرفتم برادیدنش دیدنی که بایدندید گرفته بشه باید دیدوانگارکه ندیدی برای یه عاشق سخته که معشوقه ش جلوچشمش باشه وطوری رفتارکنه که انگارنمیبینش
تاخواستم ازراه رویی که اتاقشون اونجابود عبورکنم دراتاق بازشد وارتین بیرون اومد بادیدنم لبخند صورتشوپرکرد دستاشوبازکردوبرادرانه ب اغوشم کشید
ازخودم خجالت کشیدم ازنفسهای محکم وحمایت گرانه ارتین خجالت کشیدم ازاولش باهام یک رنگ بوده ومحبتش خالص بوده جای برادرنداشتمو پرکرده بود ولی من چی؟شونه شو بوسیدم وازش جداشدم
- چه خبرداداش؟
-سلامتی داداش دلم برات ی ریزه شده بود کجایی تواخه؟
-منم همینطور کجارفتی؟چه ها کردی؟کی اومدی؟
-اوهووووووو صبرکن داداش پیاده شوباهم بریم هیچی دوسه روزه رفتیم نصف جهونوبرگشتیم حالاشومابگوچه خبرا؟تومارفتیم توام پیچوندی رفتی؟
-نه بابا رفتم شمال ی حالوهوایی عوض کنم که سرماخوردم
-معلومه این هوابه این سردی وقت شمال رفتن نیس
-دله دیگه ی دفعه میگیره رفتم که بازشه
-شد؟
-فکرنکنم
-ارتین؟
بازشنیدن صدای ظریفش لرزه برتنم انداخت چشمامو محکم ب روی هم فشاردادم ودستامو مشت کردم
-ببخشیدشمااومدین؟س...سلام
سرموتاحدی که میشدپایین انداختم تانگاهم هرزنره نگام هرزنره روناموس رفیقی که ازبرادی کم نذاشته برام
-سلام بله الان اومدم
-بسیارخب ارتین این قردادبگیرین بااقای کاویانی بیبین اگه مشکلی داشت بهم بگین بااجازه
-ممنون زحمت کشیدین خواهش میکنم
سرم پایین بودو تندتندداشتم تعارف تیکه پاره میکردم که دستای ارتین مثل بای بای جلوصورتم حرکت کرد
-هی کجایی اق کیان؟چراانقدتعارف میکنی؟نگاررفت توهنوزداری خواهش میکنم تحویل

1400/05/02 13:42

میدی چرامثل برادرای بسیجی شدی؟
بااخم سرموبلندکردم ونگاش کردم:
-مگه چطورشدم؟
-مثل اوناکه جلوزن سرخوسفیدمیشن بدنیستا خوبه ولی ازتوبعیده نگارم که غریبه نیس باهاش تعارف داشته باشی بیا بیابریم که کلی کارداریم بیابریم اول ی نگاه ب قراردادا بنداز تاباقیشو بگم


نگار:

سعی کردم ندید بگیرمشو ب اتاقم برگردم ولی مگه میتونستم ندیدبگیرمش

الهی بمیرم چقدرلاغرشده چقدرضعیف شده دیشب نشد درست حسابی ببینمش اصلاذهنم انقدر درگیره اون زنه که همراهش اومده بودشده بود که نتونستم درست ببینمش حالاالانم که دیدیش نگار که چی؟خجالت بکش توالان شوهرداری

محکم زدم توسرخودم وجوابه وجدان خودمودادم

مگه چیکارکردم که خجالت بکشم؟گناه که نکردم ی زمانی دوسش داشتم خب خب زمان میبره تاکاملا فراموشش کنم

تاعصرکه کارتموم بشه ندیدمش وقتی کارمون تموم شد باارتین ازاتاقمون بیرون رفتیم بارسیدن ب اسانسور قدمهام سست شد

-داری میری کیان؟

-اره سرم گیج میره حسش نیس به کارای عقب افتادم برسم میرم خونه کمی استراحت کنم بلکه حالم جابیاد

دراسانسوربازشد دست ارتین توگودی کمرم نشستوفشارخفیفی بهش واردکرد

1400/05/02 13:42

هرسه وارد اسانسورشدیم نگاهم ب زمین بود میخاستم نبینمش ولی مگه میتونم صدای سرفه هاشو ندیدبگیرم

باایستادن اسانسور سریع خدافظی کردمو به سمت ماشین ارتین رفتم صبرنکردم جوابمو بگیرم که نگاهم هرزنره تازگی ها افسارچشمم ازدستم رفته ومیخواد رسوام کنه

دریخچالوبازکردم تاغذادرست کنم نگاهم روی سیبزمینی وهویج ثابت موند اگه سوپ بخوره زودتر خوب میشه خوبه براش درست کنم فکربدنکنه؟نه مگه اولین بارمه براش غذا درست میکنم؟

حالش خوب نبود ازصبحم سرپابوده سوپ بخوره قوت میگیره

هرفکری میخاد بکنه براش درست میکنم نمیخام جلودلم روسیاه باشم بذاروجدانم هرچقدر میخاد غرغرکنه اصل کاردلمه که ب این کارراضیه این همه ادم ب همسایشون غذامیدن ومنم یکی ازاونا

تازه خدمت ب همسایه ثوابم داره

سرموبالاگرفتم وبه سقف نگاه کردم

خداجونم خدای خوبوعزیزم نگارفدات بشه ببخشید فکرنکنی میخام ازدین سواستفاده کنم نه دلم اروم نمیگیره کاری باهاش ندارم که فقط دلم میخاد سرحال باشه مثل همیشه سرحال وشاد نه انقدر گرفته وغمگین

ب ساعت نگاه کردم هشته سوپ اماده شده کشیدمش تویه کاسه چینی گذاشتمش توسینی دورکاسه رو بالیموترشهایی که حلقه حلقه کرده بودم تزیین کردم وسط کاسه م چندبرگ جعفری گذاشتم

هم قیافه ش خوب شده هم بوش امیدوارم خوشش بیادوبخوره

مانتوموپوشیدم وشالموسرکردم سینیوبرداشتم وازدرواحد بیرون رفتم سینی رو روی کف دستم ثابت نگه داشتم وزنگشونوزدم چندلحظه بعد دربازشد

همین پیرزن خوشمزه دیشبی دروبازکردبادیدنم لبخندی ازته دل زد ولبخندی که ب دل میشینه

بالبخندش لپهای گردش بیشترخودنمایی میکردوگونه هاش چشماشو ریزمیکنن

-سلام حاج خانوم

-سلام ب روی ماهت خیرباشه دخترم بفرمایید

ب داخل خونه دعوتم کرد منم محجوبانه لبخندی زدم وسینیوجلوش گرفتم

-راستش دیدم اقای کاویانی سرماخوردن این بود که براشون سوپ درست کردم بفرمایید البته براشماهم درست کردما امیدوارم خوشتون بیاد

-بااینکه برای من نپختی ولی چشم میخورم اتفاقامن خیلی سوپ دوست دارم ولی کیان ...

نگام ب دهنش دوخته شده بود که ببینم چی میگه که یهو کیان جلودرظاهرشد

-سلام به به چ عطروبویی دستت دردنکنه اتفاقا من عاشق سوپم خیلی خوب کاری کردی

-سلام نوش جان ایشالا بهتربشین بااجازتون

-میمودی ی کم مینشستی دخترم

ممنونم مزاحم نمیشم شمابفرمایید

-سرفرصت خدمت میرسم دستت دردنکنه زحمت افتادی

-خواهش میکنم

کیان:

بارفتن نگاربه بی بی نگاه کردم که بایه لبخند منظورداری بهم خیره شده بود

-چیه بی بی؟چرااینطوری نگاهم

1400/05/02 13:43

میکنی؟

-شمادوتا دیونه این

ب سمت اشپزخونه راه افتاد منم دنبالش رفتم

-منظورت چیه بی بی؟

-دیگه اگه منظورمو نفهمیده باشی خیلی خنگی هوشت ب مامانت نرفته مثل بابات پخمه ای

-بی بی

-خب هستی دیگه بگم نیستی؟حالانمیخادفکرکنی وب مغزنداشتت فشاربیاری بیاسوپتو بخور تابهت بگم

1400/05/02 13:43

بانگاه ب سوپی که نگارپخته بود اشتهام بازشدو اب دهانمو قورت دادم

-بکش بی بی که خیلی گرسنمه

-کی بود میگفت من سوپ دوس ندارم؟

-منکه نبودم

-ولی تااونجایی که حافظه م یاری میکنه ی پسربچه داشتیم که هیچ وقت بدون زوردعوا سوپ بخوره درست نمیگم؟

-میگم پیرشدی بی بی یادت رفته اونکه من نبودم حتمی یکی دیگه بوده

-صبح چی؟صبحم گفتی نمیخوای

-نمیخاستم شماتوزحمت بیوفتی

بااولین قاشقی که تودهنم گذاشتم چشماامو بستم اووووووووم چ طمعی داره خدایا چی میشد هرروز این دستپخت نصیب من میشد؟باافسوس سرموتکون دادم وخوردنمو ادامه دادم

-بی بی میشه بازم برام بکشی؟

-خفه نکنی خودتو خوبه میخوری خودم فردابرات میپزم چندروزمایعات وغذای اب پزبخوری خوب میشی توشمال که حریفت نشدم بلکه اینجا به هوای ازمابهترون بخوری

-حالاخودمونیم بی بی سوپ شماکه مثل سوپ نگارنمیشه

-چرا؟چون اون باعشق برات پخته

-اون عاشق من نیست

-میگم خنگی براهمینه دیگه یانمیفهمی یاخودتوزدی ب نفهمی

بااخم بهش خیره شدم

-میشه شماکه عاقل وباهوشین ب منه خنگم بگین جریان چیه

سرشوکمی جلوترکشیدوباصدای ارومتری گفت:اون دخترم ترودوست داره

جاخوردم شکه شدم صاف روصندلی نشستم وبه میزخیره شدم شایدخودمم بارها ب رفتار ضدونقیصش شک کرده بودم ولی این غیرممکن بود

-امکان نداره

-داره من میگم داره بگوچشم

-بی بی اون نامزدداره اگه منو دوست داشت که باکس دیگه نامزدنمیکرد

-یعنی توازش خواستگاری کردیواون جواب رد داد؟

باحرفش بافکرفرورفتم گنگ نگاهش کردم حتی فکرکردن بهشم عذاب اوربود اینکه اگه من خواستگاری میکردم الان نگاربرامن بود

-نه خواستگاری نرفتم ولی اونم رفتاری نکرد که بفهمم دوستم داره تازه چندبارم بهش پیشنهاد دوستی دادم ولی به جای اینکه ازخداش باشه وقبول کنه بیشترکناره گرفت

-مشکلت همینه دیگه این دختره که من دیدم سرسفره پدرمادربزرگ شده حجبوحیا سرش میشه بایه اشاره توکه نمیپره بغلت معلومه اهل رفیق پسرنیست اون وقت تومنتظربودی باهات دوست بشه نکنه فکرکردی پسرشاه پریونی بایه نگات دخترابایدبیان برادست بوسیتو خودشونو پیش کشت کنن

کل دیشبو ب حرفای بی بی فکرکردم راست میگه

نگارمنو دوست داره اون سرخوسفید شدنهاش بی دلیل نبود اون توجه های زیرپوستی حساسیت هاوعصبانیتش وقتی منوبایه دخترمیدید لبخندهای محجوبش ونگاه های زیرچشمی نکنه اونم منودوست داشته ومنتظربوده من پاپیش بذارم؟

تاحالا خیلی ب این موضوع فکرکرده بودم اماهیچ وقت ب این نتیجه نرسیدم حالاکه ی شخص سومی داره ازبیرون ب این قضیه نگاه میکنه وبهم

1400/05/02 13:44

گوشزد میکنه بهتردرک میکنم

بایدبیشترب رفتاراش دقت کنم اگه منودوست داشته باشه چه دلیلی داره باارتین بمونه؟

درسته که درحق ارتین نامردیه ولی اگه نگاه من ب زن اون باشه وزن اون به من اینکه ازنامردیم بدتره میشه خیانت

تاوارد راهروشدم درواحدروبه رویی بازشد قامت ریزه میزه ش زیادی خواستنیش کرده بی حواس دروبست وقدمی ب جلواومد نگاهش ب زمین میخکوب شد انگاربادیدن کفشم تعجب کرد نگاهش برای لحظه ای روصورتش نشست دوباره نگاه دزدیدوزمینو هدف قرارداد

1400/05/02 13:44

سلام

-سلام ازماست حالتون چطوره؟

-تشکر

-راستی دستپختت عالیه خیلی سوپت خوشمزه بود

نگاهم روی صورتش نشسته بودوقصدعقب نشینی نداشت ولی انگارنگاه اونم بازمین درحال جنگ وجداله وقرارنیست بالابیاد

کمی سرموخم کردم وباصدای ارومتری ادامه دادم

-اگه میدونستم مریض بشم ازاین سوپ خوشمزه ها به راهه همیشه مریض میشدم

یک دفعه باجسارت سرشوبلندکردوخیره شدتوچشمام

-نه خیرازاین خبرادیگه نیست دیدم حالتون خیلی بده دلم برااون پیرزن سوخت ب هرحال افرادمسن نبایددرمعرض ویروس باشن گفتم سوپ بپزم بخورید زودترخوب شید واون بنده خدارو مریض نکنید

باحرفش مات شدم یعنی دلیلش همین بودیعنی من تموم دیشبو توهم زدم یعنی همه معادلات بی بی اشتباه بود؟من امروزبایدبفهمم این سرتق خانوم دلش بامن هست یانه

-بله لطف کردید میخای منوازساختمون بندازبیرون تا بی بی سرمانخوره

-داروهاتونوبه موقع بخورین نیازی به این کارنیست

-که اینطور منوبگو بعدعمری فکرکردم یکی دلش به حالم سوخت

-ببخشیدمن کاردارموبایدبرم شماکارنداریدمنومعطل نکنیدباحرفاتون بااجازه

وباسرعت ازکنارم ردشد عه عه دختره ی .....

لبموبهم فشردم ونفس عمیقی کشیدم برا1000مین بارضایعم کرد

اونوقت بی بی میگه دوستت داره

این منودوس داره؟

جلوبی بی حفظ ظاهرمیکنه نگه چ بی ادبه وگرنه بی بی نباشه سرمنومیکنه توی گیوتین

بادیدن اسانسورتوطبقه فهمیدم برای فرارازمن بازم ازپله ها رفته

من باتوچیکارکنم نگار؟توبامن چیکارکردی اخه

نگار:

جلوی ساختمون ایستادموچندتانفس عمیق کشیدم قلبم تندتندمیزنه

علت رفتاره کیانو نمیفهم

نمیدونم چرا یک دفعه صمیمی میشه

ای خداخودت کمکم کن من تاحالا گناهی نکردم نذاراین عشق رسوام کنه

باقدمهای سریع ب سمت شرکت رفتم توسالن داشتم تندتند به سمت اتاقم میرفتم که دستی روشونم نشست

دومترازجام پریدم وهیعی بلندی گفتموبرگشتم ببینم کی پشتمه

بادیدن چهره خندون ارتین دستمو توقلبم گذاشتم وچشماموبستم

-چیشد قربونت برم ترسیدی؟

چشماموبازکردم وبه قیافه نگرانش نگاه کردم

-اره خیلی ترسیدم خب صدام میزدی

-فکرکردم متوجه شدی پشتمم شرمنده انگارزیادتوفکربودی متوجه نشدی

-اره توفکربودم

-فکرچرافداتشم؟دیدی که خودم اومدم احتیاجیم ب نامه نیس

ازحرفش خنده م گرفت ی خنده تلخ خنده ای که مزه زهرمیداد صدای بغض میداد بوی خیانت داد

من زن این مردم تاقیامت تاهمیشه وقتی بهش بعله گفتم همه چی تموم شد دیگه غیری باقی نمیمونه باید با سرنوشت کناراومد بایدبادل جنگید اگه بدبود ی چیزی حداقل ی دلیل داشتم

1400/05/02 13:44

نامزدیمو ب هم بزنمو باخودم روراست باشم ولی باهمه محبت هاوخوبیهای ارتین نامردیه

-چیزی نیست عزیزم یکم توفکربودم بریم گلم

-نمیذاری صبحا بیام دنبالت انقده دلم برات تنگ میشه که نگو دختره اتیش ب جون گرفته فقط میخاد منوبچزونه اگه صبحاهم باخودم بیای هم خیال من راحته هم خودت نگران چیزی نیستی

-تاوقتی ازدواج رسمی نکردیموزیر یه سقف نرفتیم دلم نمیخاد باررودوشت بندازم دلم نمیخواد اویزونت بشم سربارت باشم قبلا بحثوکردیم

-اره ولی اوردن وبردن که به جایی برنمیخوره

-برگشتنی خودت میبریم دیگه

-ب من باشه میخام صبح ظهرعصر شب نصفه شب درخدمتت باشموبهت سرویس بدم یعنی اگه دست من بود نمیذاشتم ازبغلم جم بخوری

-بله باشمابودکه میخواستی سایه من باشی مثل چسب دوقلو

دراتاقوبازکردوبادست تعارف کردواردبشم

ب محض اینکه وارداتاق شدم اومدتوودروبست دستشوگذاشت روشونه م وچسبوندم ب در پیشونیشوچسبوند ب پیشونیم وبه چشام خیره شد

دستمو روسینه ش سدکردم

1400/05/02 13:44