607 عضو
به روبه رو بود ...-بله ؟
چرخید سمتم
-شرطمون یادته که !
گیج نگاش کردم –شرط؟!
انگشت اشاره و وسطشو نشونم دادو گفت
-دوتا سوال...
خندیدم ولبه های کاپشنمو یکم بهم نزدیک کردم ...
-خب بپرس ...
-اول اینکه اسمت...
خندیدم
-همین سروان سامانی که میگی خوبه دیگه ...
مشتی کوبید به بازوم
-نپیچون بگو
از گوشه چشم نگاش کردم
-اسمم فرزامه ... فرزام شمسایی
خندید و دستاشو کوبید بهم ...
-ایــول
خب حالا دومی و بپرسم ...
دستشو گرفتم و کشیدم سمت دریا...
-بپرس ...
چرخیدو جلوم ایستاد .. همونجوری عقب عقب میرفت ومنم جلو میرفتم گفت ...
-نظرتو رک و پوسکنده راجب من بگو ....تعارف مارف و پیچوندنم نداریم ...
چشمامو سفت روهم فشار دادم ..
-وای نه ...
-بگو دیگه ... لوس نشـ..
داشت میخورد به عابری که از پشت میومد ... دستشو گرفتم و آروم کشیدمش این سمت
-درست راه برو بچه ...
توجهی به حرفم نکرد و با سما جت گفت ...
-یالا دیگه ... بگو ببینم ... زود سریع تند ... بدو بدو بدو
خندیدم
-خب از نظر من تو یه دختر ....(دستشو گرفتم و کشیدم سمت دیگه با حرص گفتم)
-دِ بچه درست راه برو هی داری میخوری به مردم .....
-اِ هنوز که نخوردم تو حرفتو بزن ...
حرصی نشستم روی یه نیمکت و دستشو گرفتم و کشوندم کنار خودم ... نشست و سریع برگشت طرفم
-خب بگو
پفی کردم
-چی بگم آخه ... یکی هستی عین بقیه دیگه ..
اخم کرد ....
-کوفت مگه چینیم عین همه باشم ...
با شیطنت گفتم
-آها ....قیافتو بگم ؟...
نگاهی به سرتا پاش کردم ..
-اومــــ...خب ...با ارفاق میشه گفت خوشگلی...
مشت محکمی کوبید به بازوم و با عصبانیت گفت
-حناق ... درد... حلاحل... مرض ... اخلاقی بود منظورم نه ظاهری ...در ثانی خیلی غلط کردی خیلیم خوشگلم ...
خندم گرفت ... دستامو گذاشتم روی پشتی نیمکت ....نگامو دوختم به دریا ...
-خب اخلاقتم ... با نمکی ... کمی تا قسمتی باهوشی ولی گذاشتی مخت آک بمونه ازش استفاده نمیکنی ...
بگی نگی یکم مشنگی و خنگ میزنی ...
خواست مشت دیگه ای بکوبه که سریع خودمو عقب کشیدم ...
-خب خودت گفتی بی رو در وایسی بگم ...
از بین دندوناش غرید
-کـــــــوفت
-و خب ... یه کوچولو دست پا چلفتی ...
دیدم ناراحت شده چرخیدم سمتشو پامو انداختم روی اون یکی پام ...
-مهربونی ... صاف و ساده ای ... وقتی باهام حرف میزنی نگران این نیستم که داری دروغ تحویلم میدی و میتونم بهت اعتماد کنم ...
بمب انرژی هستی برام ... عین دختر کوچولوهایی هستی که ولشون کنی و حواست بهشون نباشه از دیوار راست میرن بالا و از لوستر میان پایین ...
خب خانوم همینقدر کافیه ؟!...
لبخندی زد
-آره مرسی ...
دیدم رفت تو خودش ... یادم رفت بگم زیادی احساساتی و نازک نارنجی هستی ...
چه آسون باشه دلبستن
به تویا سختـــــ
نمی ترسم از احساسم
به تو هیچوقتـــــ
با صدای آهنگی که پخش شد نگام چرخید سمت گوشی توی دستش که صفحشو خاموش کرد و تو دستاش نگهش داشت ... نگاشو دوخت به دریا ...خیره شدم به صورتش ...
باد داشت موهای آزادشو هر طرف میکشوند و دونه های برف خیلی آروم میریختن روی زمین ...
نوک بینیش از شدت سرما یه کوچولو قرمز شده بود ...
نمیدونی چه احساسی به تو دارم
کنارتو منم یه عاشق خوشبخت
چه قسمت باشه سهم من ازعشق باشی
چه بی من تو توقلب هرکسی جاشی
چه پیروز شم چه داغون شم با ناکامی
تو تنها انتخاب آرزوهامی ....
بلند شدو بیحرف راه افتاد سمت دریا ... نگاهم بهش بود ... دستاشو قلاب کرد تو هم و خیره شد به دریایی که بد جوری توی تاریکی شب میدرخشید ...
بلند شدم و آروم قدم برداشتم سمتش
تورو ترک نمیکنم یه لحظه حتی
نزاری یه وقت منو با گریه تنها
گریه از احساس خوبمه کنارت
یکمی دورم ازت میگذره اما
ایستادم کنارش ....
این دختر کوچولو برام خیلی عزیز بود ...با هر بار دیدنش به مهیار حسودیم میشد ...همیشه حسرت داشتن یه خواهر داشتم یه خواهری مثله مهسیما که همیشه کنارت باشه ....
اگه تو دردی دلم خونه درده
همین دردا منو دلتنگت کرده
بی تو من غریبه با شادی و خندم
دوست دارم به شادی تو دل ببندم
نا خداگاه دستامودورش حلقه کردم وچونمو و گذاشتم روی شونش ... جا خورد خواست سریع خودشو عقب بکشه و دستامو از دور کمرش باز کنه که دستاشو قفل کردم و گفتم
-یه چیزی و یادم رفت بگم .... همیشه دوست داشتم یه خواهر کوچولو مثله تو داشته باشم ... نگامو چرخوندم سمت صورتش ...
وقتی کنارتم انگار تو منو به این آرزوم میرسونی ... حس میکنم خواهر کوچولوی لوس و ننرم کنارمه که باید مواظبش باشم ...
این خیال خوب و تنها نمیذارم
آخ چقد حس میکنم دوست دارم
حس کردم دستاش یخ بستن ...خندیدم
-نچایی بچه ...
دستاشو میون دستام گرفتم تا گرم بشن...
تورو ترک نمیکنم یه لحظه حتی
نزاری یه وقت منو با گریه تنها
گریه از احساس خوبمه کنارت
یکمی دورم ازت میگذره اما
چه آسون باشه دلبستن
به تویا سختـــــ
نمی ترسم از احساسم
به تو هیچوقتـــــ
سرشو انداخت پایین و حس کردم یه قطره آب افتاد روی دستم
نمیدونی چه احساسی به تو دارم
کنارتو منم یه عاشق خوشبخت
چه قسمت باشه سهم من ازعشق باشی
چه بی من تو توقلب هرکسی جاشی
چه پیروز شم چه داغون شم با ناکامی
تو تنها انتخاب آرزوهامی ....
(خیال خوب –محسن یاحقی)
تا دستمو و آوردم بالا ببینم چیه سریع خودشو عقب کشیدو سمت مخالفم چرخید ...
-بیا بریم دیگه برف تند تر شد ...منم سردمه
اینو گفت و با قدمایی سریع راه افتاد ..با تعجب نگاهی به دستم کردم .... این قطره قطره برف نبود ... لرزیدن صدای مهسیمام از سرما نبود ..بود؟!
پشت سرش راه افتادم .... گوشیش و خاموش کردو انداخت توی جیبش و جلوتر راه افتاد ... با قدمایی بلند خودمو بهش رسوندم ... سرش پایین بود ولی میتونستم از نفسای عمیقش بفهمم داره بغضی که تو گلوشه رو خفه میکنه
حرفی نزدم .... دلیل این بغض و نوشتم پای احساساتی که ازشون سر د ر نمیارم ... احساساتی که برام گنگن ...
توی سکوت شب برفی ازمیر قدم به قدمش رفتم بی حرف ...گاهی آدما نیاز دارن فقط کنارشون باشی ... بی حرف ...بی حدیث ... بی هیچ کاری ... بی هیچ توقعی ...فقط باشی و آخکه این بودن چقد آرومت میکنه ..
**********
مهیار
فاصله صندلیم ازش فقط سه تا صندلی پشت سرش بود ... گوشی و انداختم توی گوشم ... دست بردم سمت یقم ... هوای این هواپیما انقد سنگین شده بود یا نفسای من ؟!...
چشمامو بستم و تکیه زدم به صندلی ....
فاصلمون سه تا صندلی بود ولی این فاصله
طولانی تر از هر فاصله ای بود ... چرا الان اینجا ؟!... چرا الان اون اینجاست ... چرا آرزو داشتم الان اینجا هر کسی جز این دختر بشینه ....
حرفاش اکو دادن توی سرم ...
"میدونی مهیار آدما جنشون باهم فرق داره دیدی نفت و آب هیچوقت باهم قاطی نمیشن یا آب و روغن...
حکایت من و توام حکایت همین آب و روغنه .... هیچ جوره نمیتونیم باهم باشیم .... جنسمون ...اسممون ...رسممون ... زندیمون ازهم فاصله داره ... اونقدر از هم دوریم که قالیچه سلیمانم نمیتونه بهم برسونتمون "
سرم تیر کشید از یاد هانی... "سلام .. بهم بگو هانی ...عادت ندارم کش بدم اسمومنم به تومیگم مهی "
چقد دور بودن اون سالها ... من و اون ... الان اینجا ...گم بودم توی جاده های تردید ... توی خلا وسوالایی که تو سرم رژه میرفتن
نمیفهمیدم کی اومد تو زندگیم و کی ازش رفت بیرون .... اولین بار شک کردم خودشه یا نه ... ولی من میشناختمش ... اونقدری که چشم بسته از کنارمم رد میشد تشخیص میدادم این دختر ...اینی که الان آینازه یه زمانی هانی من بود ...
تا آخر مسیر فکرم تو کوچه پس کوچه های خاطرات داشت پرسه میزد ....
با فرود هواپیما چشمامو باز کردم و کلاه اسپرتمو که آرم نایک داشت گذاشتم روی سرم ... از وقتی مهسیما رو دیدم خیالم راحت تر شده...
میدونستم فرزام مواظبشه برای همین فعلا همه فکر و ذکرم شده بود آیناز و سعیدی که معلوم نبود کجا دارن میرن ....
پشت سرشون نا محسوس با سه تا از بچه ها که یکیشونم پلیس ترکیه بود داشتیم تعقیبشون میکردیم ...
درست توی چند قدمیش بودم .... برای حمل چمدونش یه لحظه چرخید ...سریع سرمو انداختم پایین و دستمو گذاشتم روی لبه کلاه ...
هنوزم همون عطر سابق پیچید توی دماغم ... پس سلیقش عوض نشده ....
بیرون فرودگاه رفتم کنار ماشین شاسی بلندی که اومده بود دنبالمون ...
-قربان ...
کلاه و از سرم برداشتم وموهامو مرتب کردم ...
-چیه ؟!
-اونجا رو نگاه کنید
مسیر دستشو دنبال کردم ... با دیدن آیناز و سعید که راهشونو از هم جدا کردن اخمام رفت تو هم ...
-اینا چرا هر کدوم رفتن یه طرف؟!...
سعید سوار یه هیوندای مشکی و آینازم سوار یه بی ام و ایکس 6شد
زمانی-فک کنم میخوان رد گم کنن ...
نگاهی به ماشینا انداختم که داشتن حرکت میکردن... سریع چرخیدم سمت زمانی ...
-برو پایین و یه تاکسی بگیر ....سعید و تعقیبش کن منو و اینم میریم دنبال آیناز
-بله قربان
اینو و گفت و سریع از ماشین پرید پایین .... به راننده گفتم که تعقیبشون کنه ....
زرنگ تر از اونی بودن که فکر میکردیم ... به هیچ عنوان ریسک نمیکردن و بیگدار به آب نمیزدن ... بعد بیست دیقه ماشین و جلوی یه رستوران نگه داشتن سریع پیاده شدیم و راه افتادیم
سمت رستورانی که چنددیقه پیش واردش شدن ...
کلامو تا نزدیکی صورتم پایین کشیدم ...
همینکه خواستیم وارد بشیم نگهبانی که جلوی در بود دستاشو به علامت ایستادن برامون باز کرد ... نگاش کردیم
محمد بوزلی مامورترکی که باهامون بود چرخید سمتم
-همه صندلیای امشب رزرو شده ...
مشتی به کف دست راستم کوبیدم ...لعنتیا فکرهمه جارو کرده بودن ... گوشیم زنگ خورد ...
-بگو زمانی ...
-قربان این پسره ایستاد ...
-کجایید الان؟
-الان ما جلوی رستوران ...اوم ....imbat restaurantهستیم ...
کمی عقب عقب اومدم و نگاهی به سر در رستوران کردم ... از دیدن اسم رستوران جا خوردم ...
برگشتم سمت محمد
-اینجا شعبه دیگه ایم داره ؟...
برگشت سمت نگهبان و سوالمو تکرار کرد
-نه فقط میگه یه در پشتی هست
سریع دویدیم سمتی که نگهبان اشاره کرد ... با دیدن سعیدی که کیف به دست از ماشین پیاده شد سریع خودمو کشیدم پشت دیوار...
معلوم بود خیلی کار بلدن از دوتا مسیر متفاوت اومده بودن تا اگه کسیم تعقیبشون میکنه گمراه بشه ....
نمیتونستیم آزادانه وارد اونجا بشیم ...
معلوم بود قراره مهمیه که این وقت شب اونم اینجا گذاشتن ....
زمانی اومد کنارم ...
-قربان چیکار کنیم ... ممکن نیست بتونیم بریم داخل
نگاهی به اطراف کردم چشمم به در پشتی بود که بر خلاف در اصلی نگهبانی نداشت ... اشاره ای به در کردم ...
-حواس راننده ای که سعید و آوردو پرت کنین تا من بتونم از این در وارد رستوران شم
محمد-ولی این خیلی خطرناکه اگه گیر بی افتی کل عملیات لو میره
کلامو روی سرم مرتب کردم
-چاره ای نیست وقتی اونا ریسک نمیکنن ما باید ریسک کنیم ...
زمانی سری تکون داد
-ما حواسشونو پرت میکنیم ... با یه درگیری ساختگی .... شمام برید تو ...
اینو و گفت و هردو رفتن سمت ماشین ... همینکه رسیدن نزدیک ماشین زمانی با مشت کوبید تو شکم محمد و اونم برعکس زد تو صورتش ....
خندمو خوردم ... معلومه الان میخوان حسابی از خجالت هم در بیان ...
عقب عقب رفتم سمت در رستوران ... محمد زمانی و کوبید روی کاپوت ماشین ... راننده سعید سریع پیاده شد ...
خواست از ماشین دورشون کنه که زمانی هلش داد عقب ... اونم با اینا در گیر شد ... بهترین وقت بود ...
سریع دویدم سمت درو بازش کردم ...
تو تیر راس نبودن و دعا دعا میکردم دوربینیم تو رستوران نباشه ...
سریع خودمو کشیدم مابین دیواره همگی که تعدادشون حدود ده نفری میشد دور یه میز نشسته بودن ...
باید میفهمیدم امشب اینا سر چی دارن باهم بحث میکنن ... نگامو تو اطراف چرخوندم ...
با دیدن میز سلف سرویس فکری به سرم زد ... تنها راه نزدیک شدن بهشون همین بود ... فاصلم باهاش زیاد نبود ...
یه چشمم به اونا
بودو یه چشمم به میز سلف سرویسی که تو منطقه تاریک رستوران بود ...
زیر لب بسم اللهی گفتم و توی یه لحظه خودمو کشیدم زیر میز ... با دیدن اونا که سخت مشغول بودن و متوجه حرکتم نشدن نفسمو بی صدا دادم بیرون ...
دراز شدم زیر میز و خزیدم به طرفشون .... فاصلم باهاشون فقط یه میز بود ....
داشتن انگلیسی حرف میزدن باهم ...
مردی که موهای جو گندمی و سن و سالی بیشتر نسبت به بقیه داشت رو به مردی دیگه داشت صحبت میکرد
-ما همه سلاح ها رو از پایگاه نظامیمون که توی ترکیس براتون میفرستیم ... طبق نقشیم که کارولاین (اشاره ای به آیناز کرد
اخمام رفت توهم این چند تا اسم داشت )
بهتون داده باید به پایگاه نظامی لینجرلیک ترکیه حمله و اونجارو تصرف کنید ...
ماها هزینه های این حمله رو متحمل میشیم و بهتون برای تشکیل یه حکومت نو پا که تحت سلطه و متحد آمریکا باشه کمک میکنیم ... در عوض شمام باید اهداف نظامی ما روتو منطقه توی الویت کاریتون بزارید ...
همون مرد گفت ...
-ما فقط اسلحه نیاز نداریم ... نیروی انسانیمون خیلی کمه ... برای تصرف پایگاه نظامی لینجرلیک افراد ما خیلی کمن ...
با صدای آیناز نگام چرخید طرفش ...با غرور و تسلط خاصی روی تک تک کلمات اونا رو ادا میکرد ... این دختر چقد غریب اشنایی بود برای من
-ما نقشه اصلی ساختار اون پایگاه و در اختیارتون گذاشتیم از طرفیم بمب گذاری اصلی توی پایگاه به عهده افراد ماست ... بعد بمب گذاری دیگه نیازی نیست نگران تعداد نیروهاتون باشین ...
دستامو مشت کردم ....
حس میکنم هیچوقت نتونستم این دخترو بشناسم ...
مرد اولی گفت
-زمان حمله مشخص شده ... سه روز دیگه پنج صبح به طور همزمان سه تا بمب توی این پایگاه منفجر میشه و پشت سرش درای اصلی برای ورودتون به پایگاه باز میشه ...
یادتون باشه در صورت بروز هر اتفاقی ... (تاکید کرد)هر اتفاقی ... هیچ کدوم از افرادی که اینجان همدیگرو نمیشناسن ... اگه حرفی از ایالت متحده آمریکا و کاخ سفید بیاد وسط هیچ حمایتی ازتون نمیشه و عواقب بعدیش پای خودتونه ...
مردی که انگار نماینده pkkبود گفت
-بمبا کجا هستن ...
سعید-هرسه تاشون امشب کامل شدن و توی همین رستوران اشپز خونه جا سازی شدن ...امکان کشف بمبا حتی در صورت لو رفتن عملیاتم تقریبا صفره ....
آشپزخونه باید سریع میرفتم توی آشپز خونه و اون سه تا بمب و دست کاری میکردم اینجوری که اینا حرف میزنن ظاهر نفوذی دارن تو پایگاه و پیدا کردن محلهای بمب گذاری سخته ...
میدونستم با این کارم ممکنه همه عملیات و خراب کنم ولی نزدیک هزار و پونصد نفر تو اون پایگاه بودن ...نمیتونستم ساده از این موضوع بگذرم ...
بعد نیم ساعت که جلسه
تموم شد همگی بلند شدن ...
بادیگار دای هرکدوم رفتن به طرفشون ...همشون حرکت کردن سمت در خروجی ... بهترین زمان بود چون دید کافی برای دیدن من نداشتن ...آخرین نفر که از در زد بیرون
نفسمو تو سینه حبس کردم و با همه توانی که از خودم سراغ داشتم روی زمین
غلت زدم و خودمو رسوندم به اشپز خونه .... چراغاش خاموش بود ... خاموشی مطلق ...
دستمو بردم توی جیبم و چراغ قوه جیبی کوچیکمو کشیدم بیرون ... باید همین امشب این بمبارو پیدا میکردم ...
چراغ قوه رو روشن کردم و بی سرو صدا شروع کردم به گشتن ... نگاهی به ورودی آشپزخونه انداختم ... با تاریک شدن سالن خیالم راحت شد که رفتن ... سریع شروع کردم به گشتن ...
وقت نداشتم ... گفت جاسازی شده پس دم دست نیست ... رفتم سمت دیوار بهتر بود از اونجا شرو کنم ... با دسته چراغ قوه آروم زدم به دیوار... جلو جلو میرفتم و گوشم و داده بودم به صدای بم و ریزی که از دیواردر میومد و نشون میدادپشتش خالی نیست ...
-تو کی هستی ؟...
سریع چرخیدم ...اونقدر سریع که نفهمیدم نور چراغ قوم چطوری افتاد روی چشماش و نفهمیدم چرا مات شدم روی دوتا چشم آبی رنگی که توی اون سیاهی پر بود از بهتت و حیرت ... پر بود از درخشندگی یادم می انداخت این همون ادمه ....
سعید –ایناز
سریع به خودم اومدم و خیز برداشتم طرفش ... دستمو گذاشتم روی دهنشو و خودمو کوبیدم به دیوار پشت در ... نفسم در نمیومد ..همه عملیات خراب شد... نباید میذااشتم صداش در بیاد...
-من میرم فرودگاه ...
صداش نزدیک تر شد...دستم رفت روی اسلحه کمریم و دستی اوومد روی دستم ...
نور چراغ قوه قطع شد ....
-کیفتو پیداکردی برداشتی توام بیا ... ایناز کجایی پس؟....حتما رفته دستشویی جایی ...
صدا دور تر شدو پشت بندش صدای در اومد ... نفسمو به راحتی آزاد کردم ... دست سردم هنوز قفل بود روی دهنش .... نمیدونستم باید چیکار کنم ... حالا باید چه غلطی میکردم ... این دختر الان آیناز بود ... آیناز امیری ... کسی که نمیدونم قاچاقچیه .... تروریسته یا قاتل .... نمیدونم این دختری که الان اینجاست چه دخلی به من و گذشتم داره .... دستم شل شده بود ...
-رفت ...
با صدای گرفتش دستم آروم از روی دهنش سر خورد پایین ...
یه قدم رفت جلو و برنگشت ... پشتش به من بود
-فک نمیکردم بعد این همه سال ...اینجا ...اینطوری ..
پریدم میون حرفش ...
-نشنیدی میگن کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه ...
پوزخند صدا داری زد
-کاش این دفعه کوه به آدم میرسید ....
حرفی نزدم ... نمیدونستم چی بگم ... نمیدونستم الان مهیارم یا سرگرد مهیار سارنگ ... نمیدونستم الان اینجا ... اینکه جلومه اون زنیکه همه این سالا توی ذهنم روزبه روز یادش پرنگ تر شدو از یادم
نرفت یا متهمیه که پروندش سنگین تره و از یادم نمیره ...
-از کی ؟
-چی از کی ؟!
-از کی لو رفتیم ...
حرفی نزدم .... میخواستم سرمو بکوبم به دیوار ...
-مهسی....مهسیما خواهر توئه مگه نه!
جاخوردم ... نباید میذاشتم بویی از این ماجرا ببره
-نه ... اونم یه قربا...
-از همون بار اولیکه دیدمش چشاش برام آشنا بود ... کم پیش میاد این همه شباهت این همه یه رنگی توی چشمای دوتا آدم غریبه یکی باشه ...
یبار اسمشو بهم گفته بودی .... خواهر کوچولوت مهسیما کوچولوت ....
خنده تلخی کرد
شک داشتم که این دختر همون دختره یا نه ولی حالا با دیدن تو میفهمم این دختر همون دختره ...با حرص غریدم ...
-هر فکر و خیالی براش داری از اون کله پوکت بریز بیرون ... یه تار مو از سر مهسیما کم شه دنیاتونو به آتیش میکشم ...
پوزخندی زدو چرخید طرفم ... چشمام به تاریکی عادت کرده بود ... میتونستم حالا چهره آشناشو تو روشن و خاموش آشپز خونه ببینم ...
-فک میکنی توموقعیتی هستی که بتونی منو تهدید کنی سروا.... فک کنم تا الان سرگرد شده باشی ...
جناب سرگرد ...
به زور نگام و روی اون دوتا تیله آبی رنگ نگه داشتم این دختر ....این آدمی که همه زندگیش از من و باورمو و زندگیم دور بود چی داشت که هنوز دلم درگیر نگاهش بود ...
-تهدید نبود واقعیت بود ... اگه یه تار مو از سر مهسیما کم شه زندتون نمیذارم ....
نگاه آبیش کدر شد ... حس کردم چهرش رنگ غم گرفت
-من تضمین نمیکنم مویی از سرش کم نشه چون آمار تعداد موهاش و ندارم ... ولی ...
(نگاشو از نگام دزدید)
پاشو از این ماجرا بکش بیرون ... پاتونو ...پاتونو از این ماجرا بکشین بیرون ...
منتظر پایان خوش نباش ...من تموم نشده آخرشو میدونم ... تهش تلخیه ...
با لحنی جدی گفتم
-منم میدونم تلخیه ... ولی تلخی که به کام تو و اون آدمایی که دور اون میز نشستن و توی بازی قدرت دارن یکی یکی جون آدما رو میگرن ...
صداش ضعیف شد انگار که از عمق چاهی داره در میاد که خودش برای خودش کنده ...
-دوست ندارم یکی از این آدما مهسیما باشه ... اونو ببرن بیرون گود ...
پوزخند صدا داری زدم وبا تمسخر گفتم
-مگه امثال تو این دلنگرونیام حالیشونه که دلواپس مهسیمایی ...
با صدای در سریع سرشو آورد بالا ...
دستپاچه نگاهی بهم کرد
-فردا ساعت شیش صبح توی میدان اصلی ازمیر جلوی برج ساعت ...
رفت سمت در آشپزخونه ...
لحظه آخر چرخید به طرفم ....
-تنها بیا ... لطفا...
خواست بزنه بیرون که ایستاد
-نگرد ...بمبی اینجا نیست ...
اینو گفت و سریع از در زد بیرون ... خشک شدم ...تنم یخ زد ... چند وقت بود ....چند ساعت ... چند دیقه ....چند روز ...
چه قد از آخرین باری که باهاش همکلام شده بودم میگذشت ؟!... چقدر از آخرین
باری که خیره رفتنش شدم میگذشت ...
اونشبم به تاریکی امشب بود ... هوام به سردی همین امشب بود ... ولی برف نبود ... بارون بود که میخورد روی شیشه جلوی ماشین ...
بخاری پژو چهارصد پنج و روشن کرده بودم ...ماشین پارک بود ولی برف پاک کنا چپ و راست میشدن و میشستن دونه هایی که هر لحظه تند تر از لحظه قبلشون میخوردن به شیشه ... شب تولدم بود ....
گفت باید بریم بیرون .... رفتیم گشتیم ... خاطره ساخت و نمیدونستم قراره خودشم خاطره شه ..
دستم رفت سمت گردنبندی که هنوزم دور گلومه ...
چشمامو بستم و جون گرفت صحنه ای که یه لحظم از یادم نرفته بود ...
نصفه شب توی اون خیابون ....شب تولدم .... نگاهی که دزدید .... خنده ای که تلخ خندید ...چشمایی که بارونی شد ...
اون شب لنز گذاشته بود ... مشکی بودن چشماش ...چشمای آبی که دوست داشتم نبودن .... نمیدونستم اون شب میخواد روزگارم و همرنگ لنزای توی چشمش کنه ...
"مهیار میخوام باور کنی ... باور کنی که توی همه ی سالهای زندگیم ...ثانیه به ثانیشو ...لحظه به لحظشو ...فدای یه لحظه کنارت بودن میکنم ... بودن با تو فرق داشت ... جنست با من و آدمای دورو برم فرق داشت ...(دهن باز کردم تا بگم منظورش چیه ولی انگشتای کشیده و باریکش قفل زد به لبام)
باتو بودن می ارزید ... می ارزید به اینکه به خاطرش بگذرم از همه چی ... از دنیام ... از گذشتم ... می ارزید که خط بکشم رو اونی که بودم و بشم اینی که الان هستم ...
روزایی که تو بودی ...لحظه هایی که تو بودی خوب بودن ... اونقد خوب و آروم که من و میترسوندن ... من توی زندگیم به این آرامش عادت نداشتم ...
به قول پدرم وقتی همه چی خوبه یعنی یه جای کار میلنگه ...
من ..(بغضی که قطره شدو چکید رو گونش و گیجی که هر لحظه بیشتر منو درگیر خودش میکرد )
مهیار من میلنگم ... یه سر این رابطه که منم میلنگم ... نمیخوام ..نمیخوام روزی که این لنگیدن زمینم زد تو باشی ... نمیخوام با زمین خوردنم زمین بزنمت ...
تکیه زدم به دیوار سرد آشپز خونه و سر خوردم پایین ...چشمامو بستم ... خاطرات داشتن بد جوری هجوم میاوردن سمتم و انرژیمو ازم میگرفتن ...
"مهیار باید برم ... نمیتونم بمونم ... نمیتونم باشم
-نمیخوای یا نمیتونی
-نمیتونم ... "
بارونی که میزد تو سرو صورتم ... بارونی که خیس کرد تنم و و خیس کرد صورتشو ...
چتری که باد برد و اشکایی که حل شدن تو قطره های بارون ... برگشت و دور شد....مثله الان ... مثله حالا توی همین تاریکی ... توی همین هوای سرد ..
محو شد ...غیب شد و پاک شد از زندگیم ...خواست فراموشش کنم که بخشی از زندگیم بوده ...رفت و نفهمید بخشی از زندگیم نبود و همه زندگیم بود ...
گوشی که توی جیب کتم لرزید ...من و از دنیام کشید
بیرون ...
نفسمو با صدا دادم بیرون
-دارم میام زمانی ...
به زور تکیمو از درو دیوار کندم و با قدمایی سلانه سلانه و بی احتیاط رفتم سمت در پشتی ....هنوز باز بود....زدم بیرون ...ماشین جلوم ایستاد ...سوارش شدم وحرکت کرد
-قربان چیزی دستگیرتون شد ؟!...
دستمو به نشونه سکوت آوردم بالا ...
-فعلا حرفی نزن زمانی ... یکم ساکت باشید...
چشمامو بستم .... هوا کم بود یا نفسام تنگ؟!...
*********
نگاهی به اطرافم کردم همه جا سفید سفید بود ...
دیشب تا صبح خواب به چشمم نیومده بود ...بعد دادن گزارشا تا صبح بیدار موندم و الانم سرمای هوا و خستگی دیشب نمیذاشت چشام باز بمونن ...
-سلام ....
با صداش چشمامو باز کردم ... سرخی چشماش واسه بیخوابی دیشب بود؟!...
چیزی نگفتم و نگاش کردم
-تنها اومدی ؟!...
بی حوصله گفتم
-نه با یه لشگر سوار نظام اومدم
خندید ... خنده ای که مصنوعی بود ... نگامو از صورتش گرفتم و خیره شدم به برفایی که روی زمین نشسته بود ...
-حرف بزنیم ؟!...
پوزخندی زدم
-راجب بمب گذاری ...یا قاچاق و دزدیاتون ؟!
-راجب خودمون ...
سرم و آوردم بالا ..
-به نظرت یه سرگرد نیروی انتظامی میتونه ربطی به یکی مثله تو داشته باشه ....
حس کردم سیب گلوش بالا پایین شدو نگاشو دزدید....
-ربطش ماله الان نیست ... ماله چندساله پیشه الان من بی ربط ترین آدم براتم ..
نفسمو کلافه بیرون دادم ....
-خب میشنوم ...
دستاشو کرد تو جیب پالتوش ...
-اینجا ؟
-پس کجا؟!
کلافه گفت
-هیچی همینجا ...
منتظر خیره شدم بهش .... دست دست میکرد .... میدونستم استرس داره ....
-بشیـ...بشینیم ؟!...
بی اینکه جوابی بدم عقب عقب اومدم و نشستم روی نیمکتی که زیر سایه بون گذاشته بودن و خشک بود
آروم آروم اومد سمتم ....نشست کنارم با فاصله ...
-میشنوم ...
-چی بگم ؟
پفی کردم و نگامو دوختم به عابرای پیاده ای که تک و توک از جلوم رد میشدن ...
-نمیدونم ...هرچی ...از اینکه تو اینجا ....چه دخلی داری به این آدما ...یا جای هانیه وسط این ماجرا چیه ؟!... تو خیلی توضیح بهم بدهکاری ... از اون شبی که صبش دیگه نبودی تا همین الانی که نشستی کنارم
هوا رو از دهنش داد بیرون و من خیره بودم به هوایی که جاش تو این هوای سرد باقی بود ....
اولین بار وقتی هشت سالم بود فهمیدم بابام چیکارس ...
فهمیدم مامانم چرا از بابام میخواست طلاق بگیره .... فهمیدم چرا بابا همیشه خدا درگیر و استرس داره...نه سالم بود حالیم شد پولی که تو دستامه پول خون و بدبختی صد نفره ...
بزرگتر که شدم با آیهان فرستادمون آمریکا ....میخواست دورمون کنه تا به قول خودش ازمون محافظت کنه ... روز به روز آیهان بیشتر شبیه بابا میشد و منم هر روز حریصتر واسه بدست آوردن پول
یه
دختر هفده هجده ساله غرب زده شده بودم که میخواستم همه خوشیای دنیا رو تجربه کنم ...
تا اینکه از یکی از دوست پسرام حامله شدم ...بهم تجاوز کردو فرار کرد ...
سرتا پام شد پر نفرت و وقتی بابام جنازشو برام آورد شدم پر لذت ...
دوست داشتم این قدرت و دوست داشتم این ترسی و که تو چشمای تک تک آدمای بابام بود ...
شدم یکی مثله خودش...شدیم دست چپ و راستش ... راه و چاه و نشونمون دادو مام شدیم یه حیوون عین خودش ...وقتی مرد اومدیم ایران ...میخواستیم کارشو ادامه بدیم ...
جفتمون فوت و فنشو یاد گرفته بودیم ...
نفس عمیقی کشیدو نگاشو چرخوند سمت دیگه ....
باید میفهمیدیم پلیس چیزی از ماها میدونه یا نه ...آشنایم باها ت....
آشناییم باهات اتفاقی بود ... خیلی اتفاقی توی خیابون
خندید ...تلخ ...انگار که شیرین ترین خاطره هاش براش طمع تلخی داشت ...
-سروان مهیار سارنگ .... *** منی که داشت میرفت اداره و به خاطر ماشین خراب من ایستاد .... اسمت و رو یونی فرمت دیدم ... سروان مهیار سارنگ ...
جوون بودی ...بهت نمی اومد سروان باشی...جرقه دوستیمون که خورد بیشتر شناختمت بابات سرهنگ بود ...میخواستم ازت استفاده کنم و بفهمم پرونده ای برامون تشکیل شده یا نه ...
نمیدونم چی شد ...چه فکری کردم که حرفی ازت به آیهان نزدم ...
نمیدونم چی شد وابسته شدم .... موندم ...خواستم که بمونم ...
کنارتو هانیه بودم ... هانیه ای که فرق داشت با آیناز و گذشتش ...کنار تو یه آدم دیگه بودم ... کنارتو آدم بودم ...
وقتی تورو شناختم فهمیدم زندگی یعنی چی ... فهمیدم تاحالا زندگی نکردم فقط نفس کشیدم ...میدونستم بودن باهات و موندن باهات خطر ناکه ...
پوزخندی زد
-توی سروان نیروی انتظامی و چه به من ... ولی دلم ریسک میخواست ... دلم کمی عشق میخواست ...
دلم محبت نگاهی و میخواست که هچوقت تو نگاه هیشکی ندیدم ...
میدونی همیشه میخواستم بهترین آینده رو برا خودم بسازم و واسه خاطرش بهترین روزای زندگیمو حروم کردم ...
خاطره های خوبم باتو انقد شیرین و کم بودن که هیچوقت از خاطرم نرفتن ...
وقتی قرارشد برم ... وقتی باید دل میکندم ... وقتی دل دل میکردم ....
چشماشو محکم رو هم فشار داد ...
اونروز خیلی فک کردم ...
من هانیه صادقی نبودم ... آیناز بودم آیناز امیری ...اینازی که خودشو و خانوادش و وجودش گندبودو غرق بود تو لجن ...
آینازی که یه بچه داشت... آینازی که لقمه گلوی سروان نبود ....
نگام کرد و خیره شد به دستاش
-میدونی مهیار تویهویی ترین شیرینی زندگیم بودی ... یهویی اومدی تو زندگیم و یهویی شدی همه زندگیم ...
همه یهویی ها باتو خوب بودن
یهویی بغل کردن
یهویی بوسیدن
یهویی دیدن
یهویی سورپرایز
کردن
یهویی بیرون رفتن
یهویی دوست داشتن
یهویی عاشق شدن
اما...اما امان از یهویی رفتن !!!
تو یهویی اومدی و من یهویی رفتم ..رفتم تا یه روز نری .. رفتم تا نمونم و نبینم روزی و که میری و من و خط میزنی ....
سخت بود ولی باید میرفتم ...
با جدیت نگام کرد
رفتم و شدم اینی که هستم ... این خود واقعی هانیه ای بود که میشناختی ... من اینم ...آیناز ...آیناز امیری دختر ارسلان امیری ...
مردمکش میلرزید و نگاش بغض داشت....
-برو مهیار ... بکش بیرون از این ماجرا ... نمون تهش تلخیه ... نگو برا من ... این پرونده ای که توشی فرق داره ...
خطر داره از ب بسم اللهش تا نون پایانش ...در نیفت با آدمایی که فقط اسمشون آدمه ...کنار بکش خودتو و مهسیما رو از وسط این بازی
-نگرانمی؟!...
-نباشم ؟!...
پوزخندی زدم و خم شدم .... آرنجمو گذاشتم روی زانوم ...
-چرا کنار بکشم؟!
-جونت در خطره
با جدیت گفتم
-بابام بی غیرتی یادم نداده ....
نگاه جدیمودوختم تو صورتش ...
-اونقدی بی غیرت نیستم که واسه خاطر خودم ...واسه خاطرجونم ...عقب بشینم و ببینم دخترای کشورم یکی یکی واسه خاطر بالا رفتن صفرای حساب بانکی امثال شما دارن نابود میشن ... اونقدی ترسو نیستم که واسه خاطر جونم چشم ببندم رو گرفتن جون آدمایی که بی گناهن ...
تو فعلا نگران خودت باش ...
اولین قطره اشک ریخت رو گونش و این دختر الان چقد فرق داره با آیناز امیری
-نیستم ... نیستم چون میدونم آخرش چی میشه
بلند شدو رو به روم ایستاد... سرش پایین بود ...پایین بود نبینم اشکای روی گونشو ولی پلکای خیسش بد جوری لوش میداد
-اگه التماست کنم کنار بکشی ... اگه قسمت بدم به حسی که یه زمانی بینمون بوده کنار میکشی ؟!...
چشمامو بستم و نگامو چرخوندم ...
-تو چی کنار میکشی ؟!
چشمم به زمینی بود که دوتا قطره ریختن رو برفی که یکدست بود ...
سفید بود درست بر عکس سرنوشت ما
-من بازیگر این بازی نیستم .... من فقط بازیچم ...
-پس بکش خودتو کنار ...
سرشو آورد بالا ... دیگه پنهون نکرد اشکاشو...
-نمیتونم
روبه روش ایستادم
-پس از منم انتظار نداشته باش بتونم ...
تلخ خندید ... اشکاش گم شدن میون خنده هاش ...
-از حرفام برای خودت جواب نساز ..
-جواب نمی سازم حرفات جوابمه
چشمای شیشه ای و براقشو دوخت تو چشمام
-هنوزم لجبازی ...
دستمو گذاشتم جلو دهنم و نگامو از نگاش گرفتم
-نگفته بودم عوض میشم ...
-باشه ...
دو قدم عقب رفت ...
نگامو دوختم بهش ... خندید ... خنده ای که تلخ بود عین تلخون
-باشه سرگرد مهیار سارنگ ... امروز و این ساعت و این حرفارو فراموش کن ...
فراموش کن آیناز هانیس .... لااقل بزار تو خاطراتت هانیه بمونم ...
سرمو چرخوندم تا چشمامو نبینه ...برگشتم
تا اشکاشو نبینم
-مهیار تهش هرچی شد ... هرچی ...میخوام ...میخوام بدونی ...تا ته دنیا برای تو همون هانیم ....هانیه ای که دروغ بود ...ولی همه دلم خوش بود به این دروغ ...
جون کندم تا صدام نلرزه
-این اشکا تاوان اون دروغه؟!
-نه بعضی حرفا هستن نمیشه گفتشون ... اون حرفان که معمولن اشک میشن و میان پایین
برگشت ...
پام قفل شد زیر برفا .... رفت ... یه روزی دوست داشتم باز ببینمش و بگم برگرده ولی یه حس لعنتی میگفت این رفتن امروز دیگه برگشتی نداره ....
یه حسی میگفت این آخرین قرار با هانیه ای که نفهمیدم کی اومد و کی رفت ...
نمیدونم این خیسی صورتم برا دونه برفی که افتاد روش یا برای اشکی که بی اجازه پایین اومد....
********************
خیال کن ...روزگارم روبه راهه
خیال کن ....رفتی و دلم نمرده
خیال کن ...مهربون بودی و قلبم
کنار تو ازت زخمی نخورده
"میدونی مهیار جنس آدما ...رنگشون باهم فرق داره ....همه آدمیما منتها یکی مشکی یکی خاکستری و یکی سفیده ...هانیه ام بی رنگه ...همرنگ آدمای دوروبرشه و رنگی از خودش نداره ... هرکی هر جوری میخواد رنگش میکنه ...تو سفید ...بقیه سیاه ...عیب بی رنگیم همینه دیگه نمی تونی یه رنگ باشی"
خیال کن ...هیچی بین ما نبوده
خیال کن ...خیلی ساده داری میری
خیال کن ...بیخیال بیخیالم
شاید اینجوری آرامش بگیری
"مهیار ...بهت گفته بودم وجودت آرامشیه واسه منه همیشه نا آروم؟..."
گذشتی از من و ساکت نشستم
گذشتی از من و دیدی که خستم
تو یادت رفته که توی چه حالی
کنارت بودم و زخماتو بستم
"آرومم و آرامشم تویی دل تو با منه ..."
خیال کن ...که سرم گرمه عزیزم
خیال کن ...بی تو هیچ فرقی ندارم
خیال کن ...زمستونه ولی من
توی شبها شب سردی ندارم
خیال کن قلب من شکستنی نیست
خیال کن حقمه تنها بمونم
خیال کن عاشقم بودی ولی من
شاید قدر تو رو هرگز ندونم
پرت کردم خودمو روی نیمکت ...متنفرم از اینکه یه پلیسم ....
گذشتی از من و ساکت نشستم
گذشتی از من و دیدی که خستم
تویادت رفته که توی چه حالی
کنارت بودم و زخماتو بستم
کنارت بودم و زخماتو بستم
(خیال کن-شهرام شکوهی )
*************
فرزام
چمدونم و پشت سرم کشیدم .... مهسیمام درست کنارم قدم به قدم باهام میومد ...
صدای آیناز باعث شد بایستم ...
چرخیدم طرفش
-دوتا از دخترا کمه ... تا آخر هفته بعد جورشون کن
اینو گفت و بی اینکه منتظر جوابم بمونه چمدونشو پشت سرش کشید ...
از سر صبح تو لک بود ...کلا اونو مهسیما یه چیزیشون شده بود ...اینم از دیروز روزه سکوت گرفته بود ... میترسید حرف بزنه روزش باطل شه ...
سوار تاکسی شدیم ...
-اولتو رو میرسونم باشه؟!
سری تکون دادو حرفی نزد ... داشت با این سکوتش کلافم
میکرد ... پفی کردم و نگام و از شیشه ماشین دوختم به بیرون ...
ماشین بعد چهل دیقه رسید سر کوچشون ... درو باز کرد پیاده بشه که منم باهاش پیاده شدم .... سوالی نگام کرد ...
-برو ...
چیزی شبیه خداحافظ زیر لب زمزمه کردو راه افتاد سمت خونشون ... نمیدونم چرا حس میکردم پاهاش تعادل کافی رو نداره ...
انگار جون نداشت واسه راه ر فتن ... فک کنم سرما خورده بود ... نگاهم بهش بود که در خونشون باز شد ... لحظه آخر چرخید نگام کرد ... لبخندی زدم و دستمو براش به معنی خدافظی تکون دادم ...
سری تکون داد و رفت تو ... باید هرچه سریعتر میرفتم خونه و از اونجام اداره ... وقتی برای استراحت کردن نداشتم ....
درو باز کردم و وارد شدم ... چمدونمو پشت سر خودم کشیدم ..... درو بستم و نگاهی به اطراف خونه انداختم ...
همه چی تقریبا سر جاش بود ... خواستم برم سمت اتاقم که در اتاق روبه رویی باز شد ... با دیدنش انگار یه سطل آب داغ ریختن روی سرم ...
لعنتی ...کلا یادم رفته بود اینم اینجاست ...انگار اونم تعجب کرده بود
-سلام ...اینجایی؟!
بی توجهی خرجش کردم و چمدونم و پشت سر خودم تا اتاق کشیدم ...
-برای اومدن به خونه خودم باید از تو اجازه بگیرم ؟!...
-نـ...نه ...نه ... کجا بودی این چند وقته ...
چمدونمو گذاشتم توی اتاق و برگشتم سمتش ... نگام به شکمش افتاد ... نبست به آخرین باری که دیده بودمش هیچ تغیری نکرده بود ....
نگامو کشیدم بالا تر روی صورتش ....بادیدن رگه های سرخ چشماش و بینی که آروم و تند تند بالا میکشید پوزخندی زدم ... تازه مصرف کرده بود ...حتم داشتم اگه میرفتم تو اتاق هنوز بساطش به راه بود ...
معنی نگاه پر تمسخرم و فهمید ... سعی کرد بپیچونه
-کجا ... کجا بودی؟
-اگه میخواستم بگم موقع رفتنم میگفتم ...
اینو و گفتم و رفتم توی اتاق ... دست بردم سمت دکمه لباسم ...داشتم پیراهنمو در می آوردم که در و بازکرد ....
چشماموبا حرص بستم و چرخیدم طرفش ...
-سر در اینجا نوشته طویله سرتو انداختی پایین اومدی تو ؟!
دستش رو دستگیره در بود ...طلبکار گفت ...
-کدوم گوری بودی این چند وقته ...نمیگی من یه زن حامله ممکنه هربلایی سرم بیاد
پوزخندی زدم و پیراهنمو در آوردم ... رفتم سمت کمد و یونی فرممو برداشتم
-نترس تو سگ جون تر از این حرفایی ... پیراهن سبز رنگمو و با اون چهارتا سه تاره روی شونش و برداشتم تنم کردم ...
-فرزام چرا نمیخوای تمومش کنی
-خیلی وقته تمومش کردم ...
ایستادم جلوی آینه و پیراهنموو مرتب کردم ... دستی به موهام کشیدم ... اومد پشت سرم ایستاد ...
-لعنتی چرا نمیخوای بس کنی ... این بچه ای که تو شکمه منه بچه توام هست ...
خونسرد گفتم
-اگه نبود که توام الان سینه قبرستون
بودی....پوزخندی بهش زدم
یعنی هر دوتون تو قبرستون بودین
شلوارمو و برداشتم و رفتم سمت سرویس بهداشتی .... بعد حاظر شدم پوتینامو پام کردم ورفتم سمت در
دنبالم رونه شد
-باز کجا میری نیومده ....
دستم روی دستگیره بود که چرخیدم طرفش ... با تمسخر گفتم
-که بشینم کنارت باهم دود کنیم ؟!....تنها نمیچسبه بهت؟
با حرص دستاشو مشت کرد ... درو بستم و زدم بیرون ....
دلم عجیب برای این ماشینم تنگ شده بود ... دستی به کاپوتش کشیدم و نشستم توش ...
روشن کردم و از پارکینگ زدم بیرون ...
راه افتادم سمت اداره .....به محض پیاده شدنم تو پارکینگ چشمم افتاد به سرهنگ
احترام گذاشتم ...
-آزاد ...
صاف ایستادم
-سلام قربان ...
دستی گذاشت روی شونم ...
-سلام پسر خدا قوت نیومده اینجا چیکار میکنی ....یه استراحتی میکردی بعد
با جدیت گفتم ...
-وقت برای استراحت نیست قربان ....تا یکی دو هفته دیگه باید پرونده رو ببندیم ...
لبخندی از سر رضایت زد
-باشه برو سر کارت ....
احترامی گذاشتم و از کنارش رد شدم .... میدونستم مهیار و زمانی هنوز برنگشتن ...پروازشون برای امشب بود ...
رفتم اتاق کنترل ... باید میفهمیدم چیزی از این شنود کردنا عایدشون شده یا نه ...
درو که باز کردم مقدم و بقیه سرشون چرخید سمت من ...
مقدم چادرشو مرتب کردو احترام گذاشت ... درو بستم و رفتم سمتشون
-خب چه خبرا چیزی دستگیرتون شده ..
مقدم -قربان ظاهرا بمب گذاری توسط یکی از سربازای نفوذی پایگاه قرار بوده انجام بشه ....
سرگرد با پلیس و نیروهای امنیت ترکیه صحبت کرده و قراره پایگاه تا قبل از بمب گذاری تخلیه بشه ....
-خب دیگه چی ...
محمدی یه سری ریز مکالمات گذاشت جلوم ...
-آیهان امیری با هاکان در مورد مراوده دخترا صحبت کرده ... و علاوه بر اون یه هوا پیمای مجهز اختصاصی برای انتقال جوارح داخلی بدن ازش درخواست کرده ... اونجوری که مامورا ترجمه کردن ظاهرا همون شبی که قراره دخترا مراوده بشن بلافاصله این جاجایی انجام میشه و مواد مخدرصنعتی با اعضای بدن اون دخترا تعویض میشه ....
اخمام و کشیدم تو هم .... با بد حیوونی طرف بودیم ...
خم شدم روی میز و نگاهی به عکسا انداختم ...
-خب چیزی از این آدما دستگیرتون شده ...
مقدم دستشو گذاشت روی عکس مردی که اونروز توی اون رستوران داشت معامله میکرد و آیناز و به اسم کارولین صدا زده بود ...
-دیود اشمین یکی از سر شاخ های اصلی سازمان جاسوسی آمریکا موساده ...از حدودا سی تا سی و هفت سالگی و توی اسرائیل برای آموزش نیروهای نظامی اونا اونجا بوده و بعدش برگشته آمریکا ...
تقریبا میشه گفت متخصص و طراح نقشه های بمب گذاری و تروریستی هستش ...
اشاره به عکس بعدی
کرد که فک کنم از عوامل گروهک pkkبود ...
-اینم عبدالله وهاب (*کلیه اشخاص و اسم هایی که به کار برده شده کاملا حقیقی هستن *)مسئول این گروهک تو رمانیه
یه تای ابرومو دادم بالا
-رومانی ...
-بله قربان ...این گروهک تروریستی از چند سال پیش که تشکیل شده تا الان تو بیشتر کشورها و اکثرا کشورهای اروپایی کمپ و پایگاه برای خودش زده ...حتی با حمایت کشورهایی مثله آلمان و انگلیس یه شبکه تلوزیونی مخصوص و نشریه سیاست آزاد جدید که چاپ آلمانه داره
تعجب کردم
-خب ... دیگه چی
-ظاهرا اینجوری که فهمیدیم آیهان امیری با سازمان آمریکا همکاری داره و اسلحه اونا رو تامین میکنه ...
پفی کردم ... این پسر با این سن و سالش چه کار ها که نمیکرد ...
-یه جوری باید ریشه اینارو از ته سوزوند ...
محمدی-اینا توایرانم نفوذ داشتن و بعضی از فعالیتاشونم توی استان آذر بایجان غربی دیده شده ...
-ریسشون کیه
مقدم برگه ای از روی میز برداشت و نگاهی بهش کرد
-اسمش عبدالله اوجالان هستش ... یه حیون به تمام معنا میگن اونقدر دیکتاتورو خودکامس که توی انفجارای انتحاری حتی افراد خودشو ترور میکنه ...
دستی به پشت گردنم کشیدم ... با بد کسایی طرف بودیم فقط خدامیتونست کمکمون کنه ...
-باشه ... بازم شنود کنید و خبرارو لحظه به لحظه به من گزارش بدین...
از اتاق زدم بیرون ومحمدیم پشت سرم اومد ...
-قربان دوتا از خانومای نیرو قراره به عنوان نفوذی برن بین بقیه دخترا ...
-حرفه ای هستن یا تازه کارن ...
-از نیروهای حرفه ای هستن و یکیشونم از تهران اعزام شده ...
دراتاق و باز کردم و وارد شدم
-خوبه ....بهشون بگو کلیه اطلاعات و باید مو به مو و دقیق گذارش کنن .... از این آدما هر چیزی بر میاد ...
-چشم ... راستی ...
نگاش کردم ...
-دیگه چیه ...
-اگه خاطرتون باشه گفته بودید باید ویلایی که تو شماله یبار باز رسی بشه .... بچه ها رفتن ..ویلا کاملا تخلیه شده بود ولی جسد سوخته سه نفر اونجا پیدا شد ... تقریبا هیچی ازشون باقی نمونده بود و دفن شده بودن ...
قیافم مچاله شد... حتی تصورشم حال بهم زن بود ...
-گزارش پزشک قانونی وداری ؟
-بله روی میزتونه ...
نشستم پشت میزو و بازش کردم .... چشمم که خورد به عکس جسد سوخته حالت تهوع بهم دست داد ... چشمامو یبار بازو بسته کردم و نگاموروی گزارشا چرخوندم ...
-هر سه تا دختر بودن
-بله ...و تقریبا کلیه اعضای بدنشون خارج شده بوده .... با آزمایش دی ان ای که انجام شده میتونیم بفهمیم کین ...
گزارشو بستم و گذاشتم کنار
-آزمایش کی آماده میشه ...
-نهایتا تا دو یا سه روز دیگه ..
سری تکون دادم
-خیلی دیره .... همین الان میری آزمایشگاه و میگی تا عصر باید جوابا آماده باشه ...
-ولی قربان ...
-همینکه گفتم ... تحت فشارشون بزار ...باید سریعتر بفهمیم این سه تا دختر کی بودن ...
-بله قربان ...
-سریعتر برو
احترامی گذاشت و از در زد بیرون ... با دستم محکم شقیقمو فشار دادم ... این پرونده داشت زیاد تلفات میداد ...
تلفن روی میز زنگ زد ... بی حوصله دست بردم و تلفن و برداشتم ...
-بله ...
-جناب سروان سرهنگ صالحی گفتن همین الان برین توی اتاقشون ...
-بسیار خب ...
تلفن و گذاشتم و بلند شدم ...
گردنم تیر کشیدو چشمام سیاهی رفت .... دستامو و ستون بدنم کردم ... این درد لعنتی نمیخواست دست از سر من برداره انگار ...
کمی ایستادم تا سر گیجم بهتر بشه ... با قدمایی نسبتا آهسته راه افتادم سمت اتاق سرهنگ ...
تقه ای به در زدم ...
-بیا تو ...
درو باز کردم و رفتم تو ... احترام که گذاشتم چشمم به سردار افتاد ... نمیشناختمش ولی از درجش معلوم بود کم کسی نیست ...
-کاری با من داشتین قربان ...
حرفی نزدو نگاهی به سردار کرد ... منم به تبع نگامو چرخوندم سمت سردار ...
یه مشت برگه رو انداخت رو میز ...
-خیلی دوست دارم بدونم دارین چیکار میکنین ... همه مطبوعات کشور مارو تحت فشار گذاشتن ... حیثیت شغلیمون رفته زیر سوال ... این پرونده نه ماهه بازه و شما چی دارین ؟... هیچی فقط چهار تا جسد مجهول الهویه با هشت نه تا دختر که معلوم نیست کجان .... سراسر کشور دارن خبر دار میشن ....
روزنامه رو انداخت روی میز جلوم....
-بردار ...بردار خودت بخون ...کل سابقه کاری من و اداره رفته زیر سوال هرروز بد تر از دیروز ... اونا دارن کار خودشونو میکنن وما داریم درجا میزنیم
نگام به تیتر یکی از روزنامه ها افتاد ... اجساد سوخته پنج دختر در یکی از خانه های ویلایی رویان ...
پوزخندی زدم و نگامو آوردم بالا تر ... سردار خواست یبار دیگه بتوپه بهم که با جدیت گفتم
-ســردار....
مکث کردو با اخمایی غلیظ خیره شد بهم ... با جدیت گفتم
-قربان بهتره اینودر اول بگم که من مسئول رسیدگی به این پرونده نیستم و مسئول این پرونده سرگرد سارنگه که امشب تشریف میارن و میتونین با خودشون صحبت
کنید ... دوم اینکه مطبوعات همیشه عادت دارن توی هر کاری سرک بکشن واین یه چیزه عادی و معمولیه. .. چیزی که این وسط غیر عادیه رفتار شماست ... فک نمیکنم سابقه کسی با درجه شما با همچین پرونده ای زیر سوال بره ....
شما خودتون هم اینجا هستین و دارین میبینین ما شبانه روزی داریم جون میکنیم تا پرونده رو سریعتر ببندیم ... ما با یه باند آماتور طرف نیستیم طرف ما یه آدم حرفه ای و با نفوذه ...
شما بهتره به جای اینکه نگران درجه و سابقه شغلی خودتون باشین از افرادتون حمایت کنید وجوابگو باشید ....
عصبانی غرید
-سروان مواظب حرفاییکه میزنی باش ...من نگران اعتبار پلیسم
با جدیت و صدایی که محکم و کوبنده بود گفتم
-متاسفم سردار این حرف و میزنم ولی وقتی خواستم پلیس شم و این پیراهن و بپوشم بهم یاد دادن که اعتبار خودم و پلیس بعد جون و مال مردمم برام مهم باشه...من وهمکارام داریم همه تلاشمونو میکنیم ... برام مهم نیست اعتبار شما یا هر *** دیگه ای زیر سوال بره ...
الان مهم ترین چیز برام اینکه این پرونده رو حل کنم ...
سرهنگ صالحی مداخله کرد
-سروان سردار منظوری نداشت .... مطبوعات روی ماها دارن فشار میارن ... خبرا همه جا پیچیده ...
چرخیدم سمت سرهنگ و نگاه سردمو و دوختم به نگاهش ...
-فک نمیکنید اینم به خاطر کوتاهی شماست ؟!... وظیفه شما الان اینکه سپر افرادتون باشید ... این کار مطبوعات و شایعه پراکنی ها فقط جو و متشنج کرده ...این پرونده از اولشم داشت به صورت محرمانه دنبال میشد و درج کردن این خبرا فقط کار مارو سخت تر کرده همین ...
بهتره به جای متهم کردن و زیر سوال بردن ما عوامل نشراین خبرو دست گیر کنید و یه جوری این قضیه رو فیصله بدین ...
سردار با عصبانیت داشت نگاهم میکرد ... نگاه من ولی کاملا خونسرد بود
-سروان ... جسارت و شجاعت خوبه ولی پارو از گلیم دراز کردن ممکنه پس لرزه هایی داشته باشه ها ...
لبام ساکن بود ولی چشمام پوزخند میزد
-قربان کسی که نکات ایمنی در زمان وقوع زلزله رو رعایت کنه و بلد باشه از پس لرزه هاشم در امون میمونه ..
بهت و به خاطر حاضر جوابیم تو نگاهش میدیدم ...
سرهنگ گفت
-امیدوارم سریعتر این پرونده رو حل کنید ...
نگاهش کردم ..-منم امید وارم سرهنگ
-میتونی بری ...
احترامی گذاشتم و از اتاق زدم بیرون .... پوزخندی جا خوش کرد گوشه لبام .... تصور میکرد ممکنه از تهدیدش بترسم ولی من حقیقتو گفته بودم ...
تو حرفاش فقط نگرانی اونم برای موقعیت خودش موج میزد نه من و افرادی که داشتیم از جون و دل مایه میذاشتیم برای این پرونده ...
**********
چشمامو بستم و وزنه هارو کشیدم پایین ... حس اینکه عضلاتم منقبض میشه و قطره های
عرق می افته از پیشونیم حس خوبی بود ...
چشمام و که باز کردم مهیار داشت میومد طرفم .... لباس ورزشی پوشیده بود ....
دو روزی میشد برگشته بودن ...نشست طرف دیگه پشت به من ...
-امروز رفتم پیش سرهنگ ...
وزنه ها رو کشیدم پایین
-خب
-گفت که گردو خاک کردی حسابی ...
وزنه هارو دادم بالا ...
-حرف مفت میزد ....
صداش سنگین بود چون نفسشو حبس کرده بود ...
-فرزام سر نترسی داری ... میترسم سر همین قضیه هم سرتو به باد بدی ...
خندیدم
-نگران نباش من پوست کلفتتر از این حرفام ...
-کلا ... سرت درد میکنه واسه دعوا ... زدی ....زدی اون سعیدم ناقص کردی
-حقشه زر زیادی زد ... نباید مهسیمارو میاوردن ...
با حرص گفتم ...
-این مگه دفاع شخصی کار نکرد ؟!...چطوری انقد راحت گرفتنش ...
خندید –بیشتر از اینم ازش انتظار نمیره ... وقتی میترسه دست و پاش خشک میشن ... توانایی حرکت نداره کلا
اخمام رفت توهم ...
-خب چرا نمیبرینش پیش یه روانپزشک ...
وزنه ها رو ول کرد ... بلند شد رفت سمت کیسه بوکس ...
-مگه دیونس ؟!
اخم کردم ...
-نذار فک کنم هنوز تو عهد دقیانوسی.... شاید تا حالا مهم نبوده ولی باید این مشکلش حل شه اگه اینطوری باشه ممکنه بعدا براش مشکلی پیش بیاد ...
وزنه رو کشیدم پایین ....
رگای بازوم زده بود بیرون ... مهیار داشت پشت سر هم مشت میزد به کیسه بوکس ...
-ول کن بچس فعلا درست میشه ....
حرفی نزدم وکارمو ادامه دادم با حرص گفت
-من موندم آخه این بچه رو واسه چی دارن شوهر میدن .... هرچی به بابا میگم مهسیما هنوز سنش کمه تو گوششون نمـ....
یدفعه وزنه ها از دستم ول شد .... صدای بدی تو کل سالن پیچید و اکثر سرا برگشت طرفمون ... خواستم برگردم عقب که کتفم تیر کشید ... یه آخ گفتم و دستم و سریع بردم سمتش....
مهیار اومد سمتم
-چی شد؟
دستمو به علامت ایستادن آوردم بالا
-چیزی نیست وزنه ول شد ...
پیمان که مربی بود اومد دستم ...
-چی شد ... چرا یدفعه ول کردی ....
دست دیگم و گذاشتم روی دشک و بلند شدم ...
-از دستم سر خورد چیزی نیست ...
پیمان اومد سمتم ...
-بزار ببینم ...
-چیزی نیست خوبم .... برم یه دوش بگیرم برگردم ...
رفتم سمت حموم باشگاه ...
نمیدونم چرا اخمام رفته بود توهم ... دردم خیلی رو مخم بود ...شیر آب گرم و باز کردم و با همون زیر پوش تنگ رفتم زیر دوش
تنم خیس بودو موهام ریخته بود رو پیشونیم ولی حال در آوردن زیر پوشمو نداشتم ...
حرف مهیار اومد تو ذهنم ..
شوهرش بدن؟... گیج بودم واقعا منظورش مهسیما بود ؟... اخمام رفت توهم ... حتی فکرشم خنده دار بود اون خودش بچه بود نیاز داشت یکی ترو خشکش کنه بعد میخوان شوهرش بدن ...حرصی زیر پوش و از تنم کندم که صدای آخم بلند شد ... باید با مهیار حرف
میزدم ... مگه تو دوره قجریم دخترو به زور شوهرش بدن ... اونم کی مهسی
دستی کشیدم بین موهای خیسم ...
باید به مهیار بگم ... چه معنی داره برمیگرده میگه تو رو سنه نه ... اصلا شاید این دختره خودش راضیه ... غلط کرده بچس حالیش نیست ...
کلافه از زیر دوش اومدم بیرون ... به کل اعصابم ریخته بود بهم ... اگه یه خواهر مثله مهسیما داشتم عمرا میذاشتم اینجوری هل هلکی شوهرش بدن ....
لباسامو پوشیدم و از رختکن زدم بیرون
مهیار داشت میرفت سمت حموم
-بهتری ... دستت که چیزیش نشده
دستی به کتفم کشیدم و با اخمایی در هم گفتم
-نه ...
توجهی بهش نکردم و راهمو کشیدم واومدم بیرون از باشگاه هواسردبودو موهای منم حسابی خیس بودن ...
رفتم سمت ماشین و سوارش شدم ... خسته بودم .... تواین یه هفته اخیر سر جمع سه ساعتم خواب مفید نداشتم ....
نمیخواستم برم خونه .... دیدن اون برام از هرچیزی اعصاب خورد کن تر بود ... پیچیدم توی یه کوچه خلوت ...
ماشین و پارک کردم و صندلی و خوابوندم ... این صندلی در حال حاضر برام از صدتا تخت پر پرو قو هم آرامش بخش تر بود ...
چشمامو بستم فعلا میخواستم فقط بخوابم ... فکرمو خالی کردم از ترنم و بچه تو شکمش از مهسیماو این شوهرکردن یهوییش...از این پرونده کوفتی و دخترای مفقودالاثر
چشمامو بستم اونقدر خسته بودم که به ثانیه نکشید خوابم برد ...
***********
مهسیما
امشب قرار بود بیان .... جلوی آینه ایستادم و یه نگاه به خودم کردم ...
سیاهی زیر چشمامو با کرم پودر پوشونده بودم ... تصمیممو گرفته بودم ... نباید خودمو درگیر احساساتی میکردم که آخر عاقبت خوشی نداشت ...
اون زن داشت و بچش تا چند وقته دیگه به دنیا می اومد ... حتی فکر کردن بهشم گناه بود ...
فکر کردن به مردی که منو جای خواهر نداشتش میدید و محبت خرجم میکرد
-مهسیما ..... زود باش دیگه ...
دل از آینه کندم ...
-اومدم مامان ...
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق اومدم بیرون ... مامان تو آشپز خونه بودو بابا داشت لباساشو میپوشید....
-مهسیما وای نستا اونجا بیا این شیرینی ها رو بچین الان خانواده سرهنگ رهنما میان ....
حرفی نزدم و رفتم سمت شیرینیا.... شروع کردم به چیدنشون ....
زنگ در صداش در اومد ... مامان هل کرد ...
-وای اومدن ....
بابا از اتاق اومد بیرون ...
-پس چرا ایستادین برو درو باز کن ...
مامان رفت سمت آیفون ....
بابا نگاهی بهم کرد ...مهیارم اومد پایین... همگی رفتیم سمت در برای پیشواز خانواده سرهنگ ... ایستادم کنار در ورودی ...
بابا و مهیار برای استقبال رفتن ... هیچ دل و دماغی برای این مهمونی نداشتم ولی امروز مجبور بودم ... مجبور بودم به جدا کردن راهم از کسی که راهم یکی نیست باهاش
فقط با سری
پایین افتاده جواب سلام سرهنگ و خانومشو دادم ....با گرفتن سبدی که پر گلای رز بود سرمو آوردم بالا ... نگاهم افتاد توی چشمای سبز رنگش ...
لبخند دوستانه و قشنگی روی لبش بود که مجابم کرد در جوابش لبخند بزنم ...
-سلام ...
نگاهم و انداختم به سبدگلی که توی دستم بود ...
-سلام خیلی خوش اومدین بفرمایین
یه ببخشیدی گفت و از کنارم رد شد ..از پشت نگاهش کردم
مثله اکثرپلیسای دورو برم هیکلی چهار شونه و درشت داشت ...
قیافش بد نبود ....معمولی بود ... با سقلمه ای که مامان بهم زد رفتم تو و سبدو گذاشتم روی میز .. سرم پایین بود نمیدونستم به چی فکر میکنم و سرمم از طرفی پر ازچیزای در هم بود ...
نمیفهمیدم چی میگن ... اصلا نمیخواستم بفهمم چی میگن...
همیشه تو زندگی آدما یه حسرته... حسرت زندگی منم میشه اون..
اونی که میخواد داداشم باشه.... هه داداشم ...
پوزخندی که نشسته بود گوشه لبم و با صدای مامان جمع کردم ...
-مهسیما جان ..آقا امیر حسین و راهنمایی کن به اتاقت ...
لبخندی تصنعی به جمع زدم و بلند شدم ... پشت سرم بلند شد با اجازه ای گفت و پشت سرم راه افتاد سمت طبقه بالا ...
جلوی در کنار ایسادم تا اول اون وارد بشه .... با تواضع گفت
-خواهش میکنم اول شما بفرمایید ...
تعارف نکردم ...ببخشیدی گفتم و از کنارش رد شدم
نشستم روی کاناپه راحتی که توی اتاق بود ... اومد توی اتا قو درو نیمه باز گذاشت .... خندم گرفت اگه فرزام بود مطمئنن اول خودش وارد میشد و میگفت درم پشت سرت ببند ...
اومد تو و رفت سمت تخت ... اشاره ای به کاناپه کوچیکی کردم که رو به روم بود
-بفرمایید اینجا ...
لبخندی به روم زد ...
-اگه اشکالی نداره میخوام اینجا بشینم ...
حرفی نزدم و سری تکون دادم ...
نشست روی تخت و نگاشو دور تا دور اتاق چرخوند ...
-اتاقتون خیلی خوش سلیقه چیده شده آفرین ...
سعی کردم لبام و کمی کج کنم تا فک کنه شاید خندیدم ...
-از مادرم شنیدم که دانشجوی هنر هستین ....فک کنم این خوش سلیقگیتونم تبعات همون هنرمند بودنتونه
با لحن خونسردی گفتم
-ممنون نظر لطفتونه
کمی خم شدو دستاشو بهم قفل کرد
-خب مهسیما خانوم بهتره بریم سر اصل مطلب ...
-بفرمایید ...
با لحنی آروم و شمرده شمرده گفت
-من که چیز خاصی ندارم بگم ...ندیده هم نیستیم ... دوسه باری قبلا دیده بودمتون وقتیم که بابا و مامان شما رو پیشنهاد کردن استقبال کردم چون دختر سرهنگ سارنگید ...
نگامو کشیدم بالا تر
-پس من انتخاب مادرتونم درسته ؟!
لبخند دیگه ای زد ... دیگه داشت با این لبخنداش اعصابمو میریخت بهم
-خب اگه واقعیتشو بخوایید بله ... ببینید مهسیما خانوم فک نمیکنم نیازی باشه ولی بهتره بگم ... راستیتش من از
بچگی توی یه خانواده نسبتا مذهبی وسنتی بزرگ شدم تا دبیرستان که همه فکرو ذکرم درس بودو بعدشم که دانشگاه و این شغل ... اونقدر درگیری و مشغله داشتم که اصلا ازدواج توش گم بود ...
ولی خب شمابهتر میدونی که هیچ *** نمیتونه تا آخر عمرش عذب بمونه که ...
وقتی مادرم شما رو پیشنهاد داد برمبنای شناختی که از سرهنگ و خانوادتون داشتم و خودتونو که دوسه باری دیده بودم موافقت کردم که امشب اینجا مزاحمتون باشیم ...
نمیدونم چرا هیچ استرسی نداشتم ... شاید چون هیچ احساسی به این مرد مقابلم ندارم ...
-من همیشه دوست داشتم زندگیمو با عشق شروع کنم
-خیلیم خوب ... منم همین نظرو دارم ولی عقیده دارم عشق بعد ازدواج پایدار تر و بهتره ...
-من و شما هیچی راجب عقاید و افکار هم نمیدونیم ...
سرشو کمی به سمت چپ خم کردو با لبخند گفت
-اینم درسته ... و خب ما اینجاییم تا بیشتر باهم آشنا بشیم ...
نفس عمیقی کشیدم
-میتونم بپرسم برای شما شغلتون مهم تره یا زندگی زناشویتون؟!
خیلی مطمئن گفت
-به طبع در وهله اول خانوادم برام مهم تره ...
یه تای ابرومو دادم بالا و دقیق نگاش کردم
-یعنی اگه روزی مجبور به انتخاب یکیش بشین کدومو انتخاب میکنین ؟!...
-خب امید وارم هیچوقت همچین چیزی پیش نیاد ولی اگه روزیم اینجوری شد ترجیح میدم با خانوادم باشم ...
من کارای دیگم از دستم بر میاد میتونم برم سراغ یه کار دیگه ولی خانواده نه ....
نگاهی به اطرافم کردمو وسعی کردم خونسرد باشم ...
-ببینید اقاامیرحسین ....من ...من نوع پوششم و دوستامو...
حرفمو قطع کرد-مهسیما خانوم گفتم که ندید نیستیم .. من قبل اینم شماو نحوه پوششتونو دیده بودم و با چشم باز انتخاب کردم و اومدم اینجا
گفتم توی خانواده ای مذهبی و سنتی بزرگ شدم ولی نه فکرمن نه فکرخانوادم اونقدر بسته نیست که درک نکنیم شما نسل نویی هستی و داری تو چه جامعه ای زندگی میکنی
من تا زمانی که لباستون ...رفتارتون ...دوستاتون و هرچیز دیگه ای ...تا اون زمان که حس نکنم به من و شان و شخصیتم توهین نمیشه برای من مسئله ای نیست ...
گوشه لبمو به دندون گرفتم ... این منطقی حرف زدنش رو عصاب میرفت ...
-خب دیگه؟!.
شونه ای بالا انداختم ...ذهنم داغونتر از اونی بود که بتونم حرفارو براش ردیف کنم ...
-حالا اجازه میدین من بگم ؟
سری به معنی موافقت تکون دادم ... دستی به کتش کشید ... صاف نشست...
-من چیزای زیادی راجب شما میدونم ولی گمون نکنم شما چیز زیادی جز اسمم و شغلم ازم بدونین ...
خب امیر حسین رهنمام ... بیست و هفت سالمه ... تا دوماهه دیگه حکم سروان یکمیم میاد ..
خب ببینید هم پدر و هم برادرتون پلیسن ...شما سختیای کار ما رو میدونید
ممکن ماموریت یکی دوماهه پیش بیاد برامون ...ممکنه تیر بخوریم ... ممکنه یه روز صبح بریم و...
حرفشو خورد ...
"اونم پلیسه"
-در هر صورت ببینید کار من غیر قابل پیشبینیه سخته ساختن با کسی که خودشم نمیدونه امروزکه برگشت خونه فردا بلایی سرش میاد یا نه
شما میتونی با همچین آدمی بسازی؟!...
چشمامو روهم گذاشتم ... میتونستم با هاش بسازم ؟... نه سخت بود ...
-سخته ...
-بله سخته ... ولی این شرایط منه ...من یه پلیسم ... کارم شب و روز نمیشناسه ... خطر داره ...منو با این شرایط قبول دارید؟..
حرفی نزدم یعنی چیزی نداشتم که بگم ... تصمیم آخر بامامان و بابا بود و من نقش مترسک سر جالیز و داشتم ...
دختر که باشی میگن تصمیم آخر با خودته ولی آخرش خودشون میگن آره یا نه ...توام باید عین یه طوطی جوابشونو تکرار کنی
منتها با اجـــازه بزرگترا ...
هوای اتاق و که پر بود از عطرم و کشیدم تو ریه هام ...
-اجازه بدین با پدرو مادرمم صحبت کنم
لبخندی مردونه زد و بلند شد ...
-حتما منتظر جوابتون هستم و.....امید وارم جوابتون مثبت باشه ...
لبخند تصنعی زدم و رفتم سمت در ... از پله ها که میومدیم پایین سنگینی نگاه همه رومون بود ......
سرم پایین بودو اونم پشت سرم میومد ...
سخته آرزو داشته باشی یکی دیگه کنارت باشه که میدونی هیچوقت نمیشه ...
سخت بود ... داشت واسم سخت میگذشت ... بدترین چیز واسه دختر اینه شبه خاستگاریش دلش گیر یکی دیگه باشه ...
دل دادن آسونه ولی وقتیکه طرفم دل بده ...طرف من دل داده منتها به یکی دیگه
مادرش رو بهم لبخندی ...
-خب مهسیما جان دهنمونو شیرین کنیم یا نه ؟...
نگاش کردم ....سریع نگامو دزدیدم تا بغض تو نگامو نبینه ... آب دهنمو قورت دادم تا بغض تو گلومو خفه کنم ...
گفت وقتی با منه به آرزوش میرسونمش ... گفت آرزو داشت خواهری مثله من داشته باشه ...
ولی من یه داداش دارم ... من داداش نخواستم خواستم؟...
صداش منو از این برزخ نجات داد ...
-مادر جون یکم به مهسیما خانوم فرصت بدین تا با خانوادشونم مشورت کنن و جواب بدن ...شاید بخوان تحقیقی چیزی بکنن ...
بابا خندید ...
-توکه زیر دست خودم بزرگ شدی ... صبح تا شب تو اداره میبینمت دیگه تحقیق واسه چی ..
خنده متینی کرد
-نزنین این حرف وسرهنگ ...خودتون به ما یاد دادین اولین شرط پلیس بودن ...تحقیق کردن در مورد صحت هر چیزیه حتی اگه چیزی که میخوایم راجبش تحقیق کنیم پدر خودمون باشه ... مثلا از کجا معلوم بابای من یه زن دیگه تو اهوازنگرفته باشه ... بلند زد زیر خنده ...سرهنگ چشم غره ای بهش رفت
-بیا بشین پدر صلواتی ... حالا دیگه زیر آب منو میزنی ؟...
خندید و با صدای آروم گفت
-بفرمایید بشینید مهسیما خانوم
بعد با
صدایی شوخ گفت
-والا دروغ نمیگم که ... این ماموریتای یه ماه درمیون اونم فقط به اهواز خب بوداره دیگه ... هر سری بابا میادو میره من این بوئه رو حس میکنم ...
زن سرهنگ چشماشو تنگ کردو با شک پرسید
-چه بوهایی امیر ؟...تو چیزی میدونی
سرهنگ باچشمایی گرد شده نگاشو بین زنشو پسرش که خونسرد و کاملا جدی نشسته بود چرخود ... -وا اعظم این بچه یه حرف مفت داره میزنه ... تو چرا بل میگیری ...
قیافش جدی تر از قبل شد ...
-چه حرف مفتی پدر من مگه دروغ میگم ... الان همه ی شهرای مملکت نیروی مازاد دارن جز اهواز؟... هر سری که میرید و میاید فک میکنید من بوهاش به دماغم نمیخوره ولی خوب میدونم چه خبره ....
بابا –امیر حسین جان شوخی بسه
با جدیت به بابا نگاه کرد
-من کاملا جدیم سرهنگ ... نمیدونم بابا و بقیه چرا فک میکنن چون پلیسن هر کاری کنن و میتونن مخفی کنن ...
ما وقتی این پیراهن و تنمون میکنیم قسم میخوریم طرفدار عدل و عدالت باشیم نه اینکه در حق زن و بچمون ظلم کنیم ...
سرهنگ دستپاچه گفت
-آخه چی میگی تو پسر .... مگه من چی کار کردم ...
با خشم گفت
-بس کنید بابا ..نمیخواستم بحث و به اینجا بکشم ولی من ازتون نمیگذرم ... هیچوقت ...
ما داشتیم هاج و واج به این خانواده نگاه میکردیم ... هنگ کرده بودم ... یعنی سرهنگم ...
-بگو ...امیر حسین بگو چی میدونی ... خدا شاهده شیرمو حلالت نمیکنم نگی چه خبره .... بگو ببینم چه بوهایی بردی ...
ریلکس پاشو انداخت روی اون یکی پا
-سمبوسه ...
سرهنگ و بابا همزمان گفتن
-چــی؟
داشتیم با بهت بهش نگاه میکردیم ... خونسرد گفت
-سمبوسه ... دو بار قبلیم فهمیدم از اهواز سمبوسه آورده باخودش ...بار اول ندادن گفتم باشه ... باره دوم ندادن باز دندون سر جیگر گذاشتم ... ولی اینبار دیگه نمیگذرم ...از جفتتون نمیگذرم ....
مدتی سکوت شد ...
با قیافه ای کج و کوله خیره بودم بهش ...به نظرم بی مزه ترین موجودی میومد که تا به حال دیدم و شدیدا توهم خوشمزگی داشت ...
با شلیک خنده جمع نگامو چرخوندم سمتشون ... همگی داشتن میخندیدن ولی خودش با جدیت خیره بود بهشون ...
واقعا کجای حرفش خنده دار بود؟...نگاهش کردم ... دیدم داره نگام میکنه وقتی نگاه بی تفاوت و سرد منو و دید فک کردم خودشو جمع و جور میکنه ولی برعکس خندید و سرشو انداخت پایین ....کلاانگار مشکل داشت ...
نفس عمیقی کشیدم و سرمو انداختم پایین ....فضای اینجا زیادی خفه بود انگار .... چشم چرخوندم ... نگام به مهیار افتاد ... لبخند رو لباش بود ولی نگاهش نمیخندید ...
نگام خیره بود به صورتش ... انگار سنگینی نگامو حس کرد که نگاهشو چرخوند سمتم ... لبخندی بهش زدم که جوابمو بایه لبخند مهربون داد....
من
داداش داشتم ...خیلیم دوسش داشتم ... مهیار کافی بود ... کم نبود که زیاد بود برا من ... من داداش نمیخواستم ...
من نمیخواستم خواهر کسی باشم ...
نگاهمو ازش چرخوندم ....دلم بد جوری داشت بی تابی میکرد ...ضربان قلبمو که تند تر از همیشه بودو دلی که آشوب بود و کاملا حس میکردم ...
چشمامو رو هم گذاشتم و نفسمو نامحسوس دادم بیرون .... خدایا تمومش کن..بسمه...
فرزام
اسلحمو بستم به کمرمو بیسیمو از روی میزم برداشتم ....
مقدم -قربان یه تیم عملیاتی اعزام شده ....گروگانگیرا مسلح هستن ....سه نفرن و دوتا نگهبان صرافی رو گروگان گرفتن ..
راه افتادم سمت ماشین ....درو باز کردم و نشستم -بی سیم بزن و بگو یه تیم ویژه عملیاتی بفرستن نقشه اصلی ساختمون صرافیم میخوام ..
رو به سرباز پشت فرمون گفتم حرکت کنه ....
به ده دیقه نکشیده رسیدیم به منطقه ...سریع پیاده شدم ....جمعیت کم و بیش تجمع کرده بودن ...
رو کردم سمت ستوان پژمان ...
-سریعتر مردم و متفرق کنید ... دو نفرم با من بیاید میریم تو
محمدی -قربان اونا مسلح هستن .... بی توجه به حرفش گفتم -تو و زمانی با من بیاید داخل بقیم پشتیبانی میکنن ...بی سرو صدا وارد میشیم .
پژمان-ولی کاملا به در ورودی دید دارن ..
مقدم رسید کنارم ...
-قربان نقشه ساختمون و منطقه رسید ....
نقشه رو ازش گرفتم ...نگاهی بهش کردم و سرمو آوردم بالا و بین ساختمونا چرخوندم ..
چشمم به ساختمون مجاورش افتاد .... از راه پله های اضطراری بهم راه داشتن انگار .
-محمدی شما پشت سرم بیاید ....یه تک تیراندازم بزارید رو پشت بوم خونه روبه روییی به محض دستور بزندشون ...
هرسه راه افتادیم سمت ساختمون مجاور....
پله های اظراری و رفتیم بالا ....انگار طبقه چهارم بودن ....باید ی جوری وارد ساختمون اصلی میشدیم زمانی پشت سرم اومد -از راه پله به پنجره واحدی که توشن راه داره انگار ...
نگاهی به نقشه توی دستم کردم ....میشد وارد شد ولی میفهمیدن ...گوشی و آوردم نزدیک دهنم ...
-تک تیر انداز تو چه موقعیتیه؟
صداش تو گوشم پیچید -مستقر شدم قربان -به داخل دید داری؟ -بله قربان بیشتر محدودشون تو دیدمه -ماداریم ازپنجره پشتی وارد ساختمون میشیم ....الان تو چه موقعیتین؟
-چند لحظه قربان
منتظر ایستادیم ...-قربان محدوده امنه یکی تو تیر رس من دقیقا مسلط به ورودی ساختمونه و دوتای دیگم توی سالن اصلین ...
-ستوان پژمان ...ما داریم میریم تو...نیاز دارم یه سرو صدا ایجاد کنید ....هرج و مرج به وجود بیارید ...
-چقد زمان نیاز دارید؟ -حد اکثر دو دیقه -بله ...
چرخیدم سمت زمانی و محمدی وباسر اشاره کردم راه بیاافتن ....
جلوی پنجره که رسیدم زیر لب یه یا علی گفتم و دست بردم سمت گوشی
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد