رمان های جدید

612 عضو

رمان #عطر_بهار_نارنج
قسمت 3 🌼


از روی زمین بلند می شوم. و به طرف آشپزخانه کوچکی که گوشه اتاق بود می روم. داخل آشپزخانه می شوم و به طرف سینک می روم. شیر آب را باز می کنم و مشتی آب به صورتم می زنم. گونه هایم از شدت استرس و ترس، قرمز و داغ شده بودن. نفس عمیقی می کشم. به طرف سماور روی کابینت فلزی می روم. دوتا استکان کمر باریک با دوتا نعلبکی درون سینی می گذارم. دو تا چایی می ریزم و قندون قند را کنار استکان ها می گذارم. سینی چایی را بر می دارم و به طرف اتاق غلام می روم . از لرزش دست هایم، استکان ها به هم برخورد می کنند. و با صدای استکان ها، فرهاد و غلام نگاهم می کنند. غلام را می بینم که از روی نفرت همیشگی چشم غره ای به من می رود. از چشم غره فرهاد و ترسی که داشتم حساب می برم و سعی می کنم لرزش دست هایم را کنترل می کنم. به طرف فرهاد می روم، سینی چای را مقابلش می گیرم. سکوت می کنم و نمی توانم زبانم را به گردش در بیاورم. بدون تعارف استکان چایی را بر می دارد و با چشمان درنده اش نگاهم می کند و می گوید:
-قیافت که بد نیست، یکم که به خودت برسی میشی یه عروس قشنگ و دوست داشتنی!
غلام با دستپاچگی می گوید:
-خیالت راحت فرهاد خان، طوری بارش آوردم که بتونه کنیزی تون رو بکنه! به قیافه ساده اش نگاه نکنید! شما پسند کنید! بقیه شو من خودم راست و ریستش می کنم.
فرهاد تلخندی می زند و می گوید:
این دختره، خیلی وقته چشممو گرفته! فقط می مونه..‌‌..
فرهاد حرفش رو می خورد و بلاخره نگاه درنده اش را از من می گیرد و میگوید:
-خیلی خب! همونطور که قولش رو داده بودم، بعد از تموم شدن کار، چکو بهت میدم.
فرهاد از کدام چک می گفت؟ شک نداشتم که من را معامله کرده باشد. من را به زور به این مرد میانسال بدهد و در عوض پولی را بگیرد و خرج عیش و نوش خود بکند.
سینی چای را روی زمین می گذارم و از اتاق خارج می شوم. پشت در اتاق می نشینم و گوش هایم را تیز می کنم برای شنیدن حرف های فرهاد و غلام.
فرهاد:
-پنج شنبه صبح میام دنبالش، می برمش آرایشگاه. نمی خوام کم و کاستی داشته باشه. پنج شنبه عصر هم با عاقد قرار میزارم. بهتره تا پنج شنبه یکم آداب معاشرت یاد این دختره بدی. شیر فهم شد؟
غلام:
-بله آقا، خیالتون راحت. تو این دو سه روز کاری می کنم که همه انگشت به دهن بمونن.
فرهاد:
-ببینم و تعریف کنم. راستی اسمش چیه؟ چند سالشه؟
غلام:
-کنیز شماس، اسمش شهرزاده. پونزده شونزده سال داره.
فرهاد:
-خب سن و سالش هم خوبه!
از روی زمین بلند می شوم و به اتاق می روم. چقدر برای من زمان سخت می گذشت به زور و اجبار می خواستم زن مردی چهل پنجاه ساله بشوم. مردی که از چشمانش شرارت می

1403/04/13 09:25

بارید. او هم از دار و دسته غلام بود. رحم و مروت سرش نمی شد. به طرف کمد چوبی کهنه ام می روم و کمد را باز می کنم. میان کتاب های مدرسه، عکس مادرم را پیدا می کنم و نگاهش می کنم. هنوز چهره اش مهربان بود.
هنوز برای من دوست داشتنی بود. هنوز بوی عطرش برای من قابل احساس بود. یاد گذشته می افتم.یاد چندین سال پیش! وقتی ده ساله بودم و پدرم بر اثر مصرف زیاد مواد مخدر، از پیش ما پر می کشد. تنها می شویم، بدون سر پناهی، بدون پناهگاهی، بدون پدر.
بعد از پر کشیدن پدر، تنها می شویم. با این که نداشتنش سخت برایم دشوار بود ولی داد و فریاد طلبکارهای پدر بیشتر عذاب مان می داد. چند روزی می گذرد و هر روز داد و فریاد طلبکار ها و پنهان شدن من و مادرم درون اتاق سه در چهار برایمان شده بود عادت.

نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 09:25

رمان #عطر_بهار_نارنج
قسمت 4 🌼


بعد از مرگ پدرم مادر مجبور می شود برای تامین معاش به خانه های بالا شهر برود و با تمیز کردن خانه هایشان، پول اجاره و خرج زندگی مان را بدهد. ولی خب با پول خدمت کاری نمی توانست بدهی های سنگین پدرم را پرداخت کند. همیشه خود را از دید طلبکارها پنهان می کردیم و شب ها از ترس در آغوش مادر ، با لرز و اضطراب به صبح می رساندیم. چند ماهی گذشت و طلبکارها دست بردار نبودن.
یک شب سرد زمستان کنار بخاری نشسته بودم و مشغول خواندن درس هایم بودم. مادر هم از سر کار برگشته بود و برای شام غذای ساده ای تهیه می کرد. با صدای تقه در نگاهم را از حرف الفبای کتاب می گیرم و به در چوبی نگاه می اندازم.
مادر دست و پاهایش را گم می کند و می گوید:
-خدا به خیر کنه، بازم طلبکارا!
از روی زمین بلند می شوم و به سمت پنجره می روم. پرده را کنار می زنم و طوری که کسی متوجه نشود بیرون را دید می زنم.
-کیه مادر؟
پرده را رها می کنم و به مادر خیره می شوم و می گویم:
-غلامه
مادر از کنار اجاق گاز بلند می شود و شعله گاز را خاموش می کند. چادر رنگی اش را سر می کند و می گوید:
-خدا به خیر کنه! حتما اجاره اتاقشو می خواد.
مادر به طرف در می رود و نگاهم به چهار چوب در متمایل می شود. در را باز می کند و همین طور که چادرش را روی سرش درست می کند سلامی می دهد و می گوید:
-امری باشه آقا غلام.
غلام با چشمان شرورش و نگاه تیز و برنده اش می گوید:
-نمی خواید اجاره رو بدید؟
مادرم سرش را پایین می اندازد و می گوید:
-باشه آقا غلام. به خدا از صبح تا شب می رم کار. ولی الان چند وقته حقوقم رو ندادن. هر وقت پولمو دادن اول میام اجاره اتاقو می دم.
غلام قیافه حق به جانبی می گیرد و می گوید:
-امروز و فردا نکن، اگه از پس دادن اجاره بر نمیای بگو تا بندازمتون بیرون.
مادرم با صدای لرزان می گوید:
-هر طوری شده فردا جورش می کنم. تو رو خدا رحمم کنید. دخترمو رحم کنید. به خدا جایی رو نداریم بریم.
مادرم هق هق می کند و گریه، من هم دلم تیر می کشد. از بی گناهی مادرم، از بی انصافی غلام، از عدالت روزگار.
غلام یک قدم جلوتر می آید و با چشمان شرورش نگاهی به مادرم می کند و می گوید:
-فردا شب باید پولتو بدی، اگه ندادی آت وآشغالاتو جمع می کنی و میری! شیر فهم شد!
غلام می رود و من می مانم و مادر و اندوهی سنگین. در را می بندد و چادرش را بر روی زمین رها می کند . با چشمان خیسش به طرف اجاق گاز می رود و بشقابی غذا برایم می کشد و می گوید:
-شهرزاد بیا مامان، شامتو بخور دیر وقته باید بخوابی.
به طرفش می روم و خودم را درون آغوشش جای می دهم. چقدر عطر مادرم را دوست داشتم. هق هق مادرم

1403/04/13 09:26

را می شنوم و دلم بد جور می گیرد. دوست داشتم هر طوری شده بتوانم کمکش کنم.
موهایم را نوازش می کند و می گوید:
-فردا هر طوری شده پول اجاره رو جور می کنم.
این را می گوید و خودش را از من جدا می کند، و می گوید:
-شامتو بخور شهرزاد.

با صدای در اتاق از جا می پرم. گذشته تلخ رهایم می کند. به طرف پنجره می روم و باز از پشت پنجره حیاط را نگاه می کنم. فرهاد و غلام را می بینم که به سمت در حیاط می روند. و بعد از گفتن چند کلمه، فرهاد از خانه خارج می شود. باور نمی کردم که قراره به زودی بشوم عروس! آن هم زن این مرد چهار شانه!
با ذهن آشفته و افکار شوم و پلید، به خواب می روم. تا صبح کابوس می بینم! کابوس غلام، کابوس فرهاد، کابوس مرگ مادر و پدر، کابوس تتهایی ام. چقدر روزگار ما انسان ها بی رحم است، حتی تلخی اش در خواب دخترکی را آسوده نمیگذارد!
صبح که می شود کسل و بی رمق از خواب بلند می شوم! مثل همیشه بعد از پوشیدن لباس هایم، دلگیر از روزگار بی رحم به طرف مدرسه روانه می شوم. خانه در سکوت خود آرامیده است و خبری از غلام نیست! خوشحال می شوم که چهره نحس غلام را اول صبحی نمی بینم. در آهنی رنگ و رو رفته و زنگ زده را باز می کنم و مانند پرنده ای رها شده از قفس، کوچه پس کوچه های تنگ و باریک تهران را یکی پس از دیگری طی می کنم. به طرف مدرسه با شور و اشتیاق همیشگی روانه می شوم. مدرسه می توانست برای من، برای ذهن آشفته ام! آرام بخشی گذرا باشد!

نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 09:26

رمان #عطر_بهار_نارنج
قسمت 5 🌼


به مدرسه میرسم و به طرف مریم که گوشه حیاط ایستاده بود می روم. مریم بهترین دوست من بود! بعد از نبود مادرم، مریم می توانست هم رازم باشد! همراهم باشد و بهتر است بگویم خواهر نداشته ام باشد!
بعد از سلام و احوال پرسی داخل کلاس می رویم و مثل همیشه کنار هم روی نیمکت چوبی می نشینیم.
کتابم را باز می کنم، هنوز عطر نو کتاب حس شامه ام را تحریک می کند. یادم نمی رود برای خرید کتاب های تحصیلی ام چقدر غلام آزارم داد! اولش که قاطعانه می گفت:
-لازم نکرده تو این وضع و گرونی بری مدرسه یه جایی برای کلفتی برات پیدا می کنم. از کجا پول بیارم بریزم تو شکمت! تازه باید خرج دفتر و کتابتم بدم
آن روز گریه کردم، خواهش کردم، تمنا کردم، ولی غلام دلش که به رحم نیامد هیچ، سیلی محکمی هم مهمان صورت ظریف و دخترانه ام کرد. جای کبودی روی صورتم روزها ماند و بدتر از کبودی اش روی قلبم ماندگار شد. یک روز دل را به دریا زدم و برای ثبت نام راهی مدرسه شدم. خوش بختانه آن روز معلم ادبیاتم درون مدرسه بود. و به خاطر معدل و انضباط خوبی که داشتم واسطه شد و منو ثبت نامم کردن. روز های مهر آمد و برای من با بی مهری شروع شد. وقتی که همه دانش آموزان با لباس نو و کیف و کتاب های جدید خود نمایی می کردن. من گوشه ایی نشسته بودم و سرم را به پایین انداخته بودم. مریم روزهای اول هوایم را داشت. تنهایم نمی گذاشت. چند دفتر و خودکار هدیه داد و کتاب هایش را در اختیارم میگذاشت. ولی خب برای هر دویمان سخت بود که از یک کتاب استفاده کنیم. تا این که باز سر کلاس ادبیات، همان معلم دلسوز به کلاس می آید. من را که با این وضع می بیند، دلش می سوزد و یک روز کتاب و دفتر و مانتو و مقنعه و هر چه که برای یک سال تحصیلی نیاز داشتم را هدیه می کند. چقدر خوشحال می شوم که می توانم مثل بقیه باشم. کتاب داشته باشم! با کفش کتونی ام بدوم! با مداد رنگی هایم نقاشی بکشم! با خودکار بنویسم! دفترم را پر از معادلات ریاضی بکنم و در یک جمله بگویم، خوش باشم.
بلاخره ظهر می شود و زنگ مدرسه به صدا در می آید. غرق در صدای زنگ می شوم. شاید روز آخری باشد که صدای زنگ را می شنوم! شاید فردا کنار آن مردک چهار شانه باشم و آماجی از بلا و تشویش را تحمل کنم. بی اراده اشک از گوشه چشمم می چکد. با دست های لاغر و نحیفم گوشه چشمم را پاک می کنم و با صدای مریم به خودم می آیم.
-شهرزاد بریم؟
کتاب هایم را درون کوله ام جای می دهم و کوله ام را روی شانه هایم می گذارم. دست هایم را درون دست های مریم می گذارم و باز از گرمای وجودش انرژی می گیرم. دست در دست هم از مدرسه خارج می شویم.
با مریم

1403/04/13 09:26

حرف می زنم. از فرهاد می گویم. از دیشب. از این که شاید بشوم بانوی مردی چهل ساله. از اینکه شاید دیگر هیچ وقت نبینمش. انتظار داشتم مریم دلش برای من بگیرد. ناراحت شود. آه بکشد. و فکری برای نجاتم بکند و همان هم شد. مریم با بغض می گوید:
-به خواستگارت بگو دوسش نداری. بگو نمی خوای ازدواج کنی.
نگاهش می کنم و کلافه می گویم:
-فرهاد منو خریده. خودم دیروز شنیدم که می گفت بعد از بله، چک رو بهش می ده. غلام برای رسیدن به پول منو معامله کرده. خود فرهاد در جریانه.
اشک از گونه های مریم جاری می شود. می دانستم اشک هایش از سر ترحم است. برای بخت و اقبال سیاهم می گرید. برای بی مادری و تنهایی ام می گرید. برای بی پناهی ام می گرید. می خواستم این بار خودم دلگرمش کنم.
-گریه نکن مریم. مطمئنم زندگی با فرهاد برام بهتر از زندگی با غلامه. غلام بی پوله. معتاده. کتکم می زنه. ولی فرهاد هر جوری که هست دستش به دهنش می رسه که برای داشتن من می خواد کلی پول بده.

نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 09:26

، از زندگی ،
غلام در را باز می کند و وارد اتاق می شود. بشقابی به دست دارد. بشقاب را مقابلم میگذارد و می گوید:
-واست جیگر درست کردم. بخور یکم جون بگیری.
نا سلامتی فردا عروسیته! بخور تا سرد نشده. بخور شهرزاد.
غلام از اتاق خارج می شود نگاهی به بشقاب جگرها می اندازم. غلام مهربان شده است! مهربانی اش هم دلیل داشت. وقتی برای من پول انبوهی گرفته اس باید هم مهربان شود. گرسنه ام بود برای همین شروع به خوردن غذا می کنم.
بعد از خوردن غذا با افکارهای آزار دهنده مواجه می شوم! به فکر فردا می افتم که چگونه می توانم از سرنوشت خود فرار کنم! اما راهی پیدا نمی کنم جز اینکه تسلیم بشوم. تسلیم در برابر خواسته های غلام. تسلیم در برابر فرهاد. تسلیم در برابر تلخی روزگار. روی زمین دراز می شوم. و چشمانم را می بندم . یعنی آخرین شبی هست که در خانه غلام می خوابم؟ فردا کجا می روم و به سر من چه می آید! احساس خفگی سراغم می آید. از روی زمین بلند می شوم و چند نفس عمیق می کشم. چقدر زندگی بی انصاف است؟ چرا خوشی و ناخوشی هایش را به میزان مساوی تقسیم نمی کند؟ مگر کاسه صبر من چقدر حجم دارد؟ مطمئنا روزی لبریز می شود و برای همیشه نابود می شوم.

نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 13:09

رمان #عطر_بهار_نارنج
قسمت 6 🌼


مریم می خندد. من هم همراهش می شوم و می خندم. بلند می خندم. آنقدر می خندم که می خواهم بی تفاوت باشم به این جفای روزگار. خودم را قانع کردم. مریم را قانع کردم. مجبور بودم بپذیرم. نمی توانستم سر کش باشم و نافرمانی کنم. حتی خودم از زندگی با غلام نامرد خسته شده بودم.
بلاخره به خانه می رسم و برای خداحافظی با مریم روبه رو می شوم. چشمانش را نگاه می کنم. مثل همیشه مهربان بود. مثل همیشه آرام بود. مثل همیشه دلربا بود. در آغوشش می کشم و می گریم. او هم همراهم می گرید. هر دو با هم برای جدا شدن از هم اشک می ریزیم. با صدایی آکنده از بغض می گویم:
-قول میدم فراموشت نکنم و بیام ببینمت. قول میدم مریم.
مریم خودش را از من جدا میکند و میگوید:
-شهرزاد تو بهترین دوستم بودی هیچ وقت فراموشت نمیکنم.
بعد از خداحافظی از من دور می شود و من خیره به کوچه ی تنگ با دیوارهای کاه گلی می شوم. کم کم از من دور می شود و من به امید دیدن دوباره اش می گریم...
وارد خانه می شوم. وارد خانه ایی می شوم که قدم به قدمش بوی نفرت می داد. بوی خیانت می داد بوی سنگ دلی می داد. غلام را می بینم که گوشه ایوان نشسته بود و مشغول کشیدن قلیان!
بدون سلام و با نگاهی تنفر بار نگاهش می کنم و سریع وارد اتاق می شوم. لباس هایم را خارج می کنم روی زمین ولو می شوم. و مشغول خواندن درس می شوم. تمرکز کافی نداشتم. کتاب را می بندم و چشمانم را می بندم. خسته بودم. روح و روانم خسته تر!

با صدای غلام، چشمانم را باز می کنم. غلام را می بینم که بالای سر من ایستاده بود و پشت سر هم می گفت:
شهرزاد بلند شو دختر. بلند شو فردا عقدته! گرفتی خوابیدی. بلند شو برو حموم به خودت برس.
چشمانم را با انگشت هایم ماساژ می دهم و بدن کرخت و بی جان خود را به سختی بلند می کنم. سر جایم می نشینم و بی تفاوت و بدون نگاه کردن به غلام، کتاب های اطرافم را جمع می کنم و می گویم:
-حموم چرا؟
غلام با غیظ می گوید:
-فردا عقدته! الانم بلند شو برو حموم. فردا صبح آقا فرهاد میاد دنبالت ببردت آرایشگاه. وقت نداری پاشو.
از روی زمین بلند می شوم. برای فرار کردن از صدای آزار دهنده اش به طرف کمد می روم و بعد از برداشتن لباس به طرف حمام می روم.
در حمام را می بندم و دوش آب را باز می کنم. دقایقی را زیر آب سپری می کنم. دلشوره عجیب داشتم. برای تسکین قلب خود دقایقی زیر آب سرد می مانم . آنقدر می مانم که نفس هایم به سختی خارج میشود.
بعد از اتمام شستشوی خود از حمام خارج می شوم. به طرف اتاق می روم و گوشه ای می نشینم. هوا تقریبا تاریک شده بود. لحظه ها برایم سخت می گذشت. حس بدی داشتم. حس تنفر از غلام

1403/04/13 13:09

رمان #عطر_بهار_نارنج
قسمت 7 🌼


به پشت پنجره می روم
و حیاط را نظاره گر می شوم. چشمانم به اتاق روبه رویی ام متمایل می شود. ذهن و افکارم به چند سال پیش بار سفر می بندد. آن شب که بعد از دادن وعده های پرداخت بدهی اش، مادرم تا صبح پلک هایش را روی هم نگذاشت. نمی دانم و نمی توانم تصور کنم مادری چگونه با بی رحمی روزگار، دستِ تنها، دختر تک و تنهایش را بزرگ می کند!
فردا شب می رسد و مادرم چهره اش مانند گچ سپید است! نمی دانم در دلش چه می گذرد! حتی نمی دانستم که بدهی غلام را فراهم کرده است یانه؟ فقط از حال خراب و دل آشفته اش خبر داشتم. مثل هر شب کتاب به دست بوده ام و مشغول خواندن درسهایم. مادر هم با آشفتگی و حال خراب سر تا سر اتاق را قدم بر می داشت. سکوتی مطلق اتاق را فرا گرفته بود و جز تیک تاک عقربه های ساعت، صدای دیگری به گوش نمی رسید. تقه ای به در زده می شود و بلاخره سکوت اتاق در هم می شکند! چادرش را بر می دارد و روی سرش می گستراند و به طرف در با قدم های آرام می رود. در را می گشاید و همراه با سوز سرمای زمستان، صدای غلام هم احساس می شود!
-پولو جور کردی؟ زود بیا بده میخوام برم کار دارم.
مادرم سرش را به زمین خم می کند و سکوت می کند. غلام بار دیگر با صدایی بلند میگوید:
-میگم پولو بیار میخوام برم!
مادر با لکنت زبان می گوید:
-ش ش شرمنده آقا غلام. قول می دم فردا جورش کنم.
غلام با صدای زمختش میتوپد:
-تو غلط کردی. چرا جورش نکردی هان؟ مگه قرار نبود امشب جورش کنی؟ همین الان جول و پلاستو جمع کن و برو از این خونه بیرون.
مادرملتمسانه می گوید:
-آقا غلام به پاتون میفتم، نزارید با یه بچه آواره کوچه ها بشم.
غلام از خشم دندان هایش را می ساید و میگوید:
-همین الان برو بیرون. همین که گفتم. منم به پول نیاز دارم. خرجمو از اجاره این دوتا اتاق در میارم. همین الانم به پولش نیاز دارم.
مادر روی زمین می نشیند و با گریه و اشک و آه می گوید:
-تو رو خدا به دخترم رحم کنید. اخه تو این سرما کجا برم؟ قول می دم تا آخر هفته جورش کنم. بخدا قول می دم.
قلبم تیر می کشد، مادرم گریه می کند و غلام با چشمان هیزش نظاره گر مادر می شود. و می گوید:
-به دخترت بگو بره بیرون چند دقیقه ای باهات کار دارم.
چشمان مادرم از تعجب گرد می شود. از روی زمین بلند میشود و می گوید:
-چیکارم داری؟ شهرزاد تو این سرما کجا بره؟
غلام صدایش را بلند می کند و می گوید:
-یا همین امشب از این خونه برید بیرون. یا اینکه کاری که بهت می گم انجام می دی؟
گنگ می شود افکارم! یعنی غلام مادر را چه کار دارد...
مادر نگاهش را به من می کند و سرش را پایین می اندازد. از چشمان مادرم منظورش را

1403/04/13 13:09

می فهمم. و همراه کتابم از اتاق خارج می شوم. مادر ژاکتش را روی شانه هایم می گذارد و می گوید:
-اگه سرده یه پتو ببر.
نگاهش می کنم. چقدر از چشمانش شرم می بارد. لحظه ای دلم برایش آب می شود ولی سکوت می کنم و از اتاق خارج می شوم.
لبه ی حوض می نشینم. و نگاهم را به اتاق می دوزم. غلام وارد اتاق می شود و در را می بندد. شدت سرما به قدری بود که انگشتان دستم را بی حس کرده بود. خودم را جمع و جور می کنم و نگاهم را باز به اتاق خیره می کنم. کتابم را باز می کنم و برای گذشت زمان سعی می کنم درس بخوانم. ولی افکارم لحظه ای آرامم نمی گذارد. از روی کنجکاوی به طرف اتاق می روم پشت پنجره می نشینم و سعی می کنم حرف های غلام و مادرم را بشنوم. صدایشان آرام بود ولی صدای غلام را شنیدم که میگفت:
-همین امشب پیشم باش، اجاره این ماه رو دیگه نمی خواد بدی. چقد تو یه دنده و لجبازی.
مادرم هق هق کنان می گوید:
-آقا غلام به آبروم فکر کن. نزار آبروم پیش همسایه ها بره .
-خیالت راحت هیچ *** نمی فهمه. یکی دو ساعت دیگه که شهرزاد خوابید بیا اتاقم.
-نه من این کارو نمی کنم. فردا هم اثاث هام رو می بندم و یه جایی می رم. ولی اینکارو نمیکنم.
-اگه امشب آمدی پیش من که هیچی، اگه نمیای همین الان بساطتو جمع کن و گم شو از خونم بیرون.
-آخه تو این سرما با شهرزاد کجا برم؟ جایی رو ندارم برم. تو رو خدا رحمم کن.
-ببین زری، من امشب به تو نیاز دارم. همین امشب می خوامت. نه فردا و پس فردا. پس زود فکراتو بکن.
-من بمیرمم این کارو نمی کنم.
-خیلی خب، صیغم بشو!

نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 13:09

رمان #عطر_بهار_نارنج
قسمت 8 🌼


از حرف های غلام و مادرم زیاد سر در نمی آوردم. فقط میفهمیدم که مادرم میان مردابی فرو رفته است. و برای امنیت و آرامش من دست و پا می زند. دلم بدجور می گیرد می خواستم گریه کنم ولی دوست داشتم ببینم آنطرف دیوار چه می گذرد. باز صدای غلام بود که به گوش می رسید:
-الان خودم حاج آقا فتوحی رو میارم و بهش می گم یه صیغه بینمون بخونه! چطوره؟
مادرم سکوت می کند و جوابی نمی دهد که غلام صدایش را بلند می کند و می گوید:
-پس گم شو از خونم بیرون
-تو رو خدا نه. باشه! هر چی شما بگید قبول می کنم. ولی ... ولی... ولی شهرزاد رو چیکار کنم. بهش چی بگم. همسایه ها چی می گن.
-خیالت راحت.نیم ساعت به بهونه این که می خوای پولمو بدی میای اتاقم. بعد اینکه محرم شدیم بیا پیش شهرزاد. وقتی شهرزاد خوابش برد میای تو اتاقم. من تا برم حاج آقا رو بیارم یه حموم برو و به خودت برس. شیر فهم شد.
-مادرم بعد از کمی سکوت باشه ای می گوید
خودم را از کنار دیوار فاصله می دهم، درست نمی دانم چه اتفاقی می خواهد بیفتد! هنوز در مغزم نمی گنجد تک تک جملات غلام و مادرم را. حس نفرتم به غلام بیشتر می شود. زانوهایم را در آغوش می گیرم سرما وای که چقدر سرمای هوا بی رحمانه تازیانه می زند.
دقایقی می گذرد و در اتاق باز می شود. غلام با چهره بشاش و در حالی که در دلش قند آب می شود خارج می شود. نگاهم می کند و با جدیت می گوید:
-بلند شو برو بگیر بخواب. فردا صبح زود باید بری مدرسه.
اخم می کنم و نگاهم را از نگاهش می گیرم. به طرف اتاق می روم. و مادر رو می بینم که گوشه ی اتاق نشسته است. کنارش می روم و می گویم:
-غلام چیکارت داشت!؟
مادر نگاهم می کند و می گوید:
-هیچی. باهاش حرف زدم بهمون مهلت داد.
می دانستم مادرم دروغ می گوید. مثل روز برایم روشن بود. لحظه ای دلم برایش می سوزد. تک و تنها در این شهر غریب، تلخی روزگار را یک تنه حریف است. آهی می کشم. آهی از ته دل، آهی که بوی حسرت را می داد. به طرف گوشه اتاق می روم و بالشتم را زیر سر می گذارم. و چشمانم را می بندم. خوب می دانستم ماموریت امشب من زود خوابیدن است.
بعد از اینکه از خواب رفتن من مطمئن می شود، از روی زمین بلند می شود. پتو را روی تن سرد و خسته ام می کشد. به طرف کمد می رود و مشغول برداشتن لباس می شود. زیر چشمی نگاهش می کنم. می بینم زیباترین لباس هایش را درون ساک می گذارد و بعد از خاموش کردن چراغ از اتاق خارج می شود.
پتو را کنار می زنم و از روی زمین بر می خیزم. یعنی امشب مهمان خانه غلام است؟ به طرف پنجره می روم و گوشه پرده را کنار می زنم. بخار شیشه را با دست هایم پاک می کنم. لامپ حمام که گوشه حیاط

1403/04/13 13:10

بود، چشمانم را جذب می کند. حتما مادر به حمام رفته است. و خودش را برای غلام آماده می کند. دقایقی پشت پنجره می ایستم و نگاه می کنم حیاط سرد و خاموش را. در خانه باز می شود و غلام و مرد دیگری وارد می شوند. غلام با دست پاچگی به مرد غریبه تعارف می کند و او را به اتاقش می برد. حتما عاقد را آورده است. شرم می کنم. از خودم از مادرم. از این معامله ای که به قیمت آبروی مادرم تمام می شود. نگاه می کنم به آسمان شب. آسمان هم رنگش گرفته و ملتهب است. حتما او هم برایمان دل می سوزاند.
در حمام باز می شود و مادر از حمام خارج می شود و با قدم های تند به طرف اتاق می آید. پرده را رها می کنم و زود به زیر پتو پناه می برم. خودم را به حالت خواب در می آورم. و بعد از چند ثانیه صدای در به گوشم می رسد. آرام پتو را کمی کنار می زنم و میبینمش، در حالی که موهای آشفته اش را شانه می زند.

نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 13:10

رمان #عطر_بهار_نارنج
قسمت 9 🌼


در حالی که موهای آشفته اش را شانه می زند.
و با کلیپسی موهایش را جمع می کند. بعد از پوشیدن روسری ، چادر سفیدش را روی سر می گذارد و از اتاق خارج می شود. تنها می شوم! تنهای تنها! حس خوبی نداشتم. و خوابیدن برایم دشوار بود. از روی تشک بلند می شوم و باز به طرف پنجره می روم. پرده را کنار می زنم و با پشت دست بخار شیشه را پاک می کنم. حیاط خانه در تاریکی خود غرق بود و فقط پنجره اتاق غلام بود که روشنی اندکی به حیاط می داد. باد زمستانی می وزید و درختان بلند چناری که درون حیاط بودن را به جان هم انداخته بود! پنجره های قدیمی و چوبی اتاق هم از شدت باد صدایی رعب انگیز ایجاد می کردند. گاهی شدت باد به قدری بود که می خواست درختان سر به فلک کشیده را از جای بکند و با خود ببرد. اندکی گذشت و آن مرد غریبه همراه با غلام از اتاق خارج می شوند. غلام، مرد را تا دم در همراهی می کند و بعد از رفتنش، زود به اتاق بر می گردد. قبل از اینکه در اتاقش را ببندد، نگاهی به سر تا سر حیاط می اندازد. و اندکی بعد در را می بندد. چراغ اتاق غلام هنوز روشن است و من در دلم دلهره عجیب خفته!
از شدت سرما به کنار بخاری پناه می برم. زانوهایم را به آغوش می کشم و شعله های گرم بخاری را نگاه می کنم. حس تنهایی آزارم می دهد. و بدتر از آن، قدرت نمایی باد وحشی زمستانی.
در دلم رخت می شورند، و لحظه ای آرام و قرار درون دلم سکنا نمی کند.
نیمه های شب فرا می رسد وسوسه می شوم و باز برای دیدن اتاق غلام، به پشت پنجره می روم. هنوز هم باد بصورت وحشیانه ای به درخت ها تازیانه می زند. و هنوز چراغ اتاق غلام روشن است. کلافه ام از این که مجبورم، شب های بلند زمستانی را بیدار سر کنم. به طرف کمد می روم و ژاکتم را می پوشم. تصمیم می گیرم به طرف حیاط بروم و سر و گوشی آب بدهم. در اتاق را آرام باز می کنم. سرما به قدری بود که پوست صورتم را مورد هجومش قرار می دهد. دست هایم را رو به روی دهانم می گذارم و به طرف اتاق غلام راهی می شوم. پاورچین و با احتیاط گام بر می دارم خودم را به پشت در اتاق می رسانم. سرم را به در اتاق می چسبانم و صدای پچ پچ غلام و مادرم را می شنوم. آنقدر آرام صحبت می کردند که نمی توانستم به وضوح صدایشان را بشنوم. به طرف پنجره می روم و راهی برای دید زدن پیدا می کنم. گوشه پرده اتاق کنار بود و می توانستم درون اتاق را ببینم. برای لحظه ای نفسم را درون سینه ام حبس می کنم. دست های لرزان و یخ زده ام را مشت می کنم و از گوشه پنجره داخل را نگاه می کنم. به خاطر روشنایی داخل اتاق، می توانستم به خوبی داخل را دید بزنم. غلام را می بینم که به

1403/04/13 13:10

طرف مادرم هجوم می برد و با صدای بلند می گوید:
-کجا میری؟ گفتم که تا صبح باید اینجا باشی.
مادرم ملتمسانه می گوید:
-بزار برم. تو رو ارواح خاک مادرت بزار برم. الان شهرزاد بیدار میشه و میبینه من نیستم! دیگه طاقت ندارم.
بدنم گر می گیرد. نفرتم به غلام دو چندان می شود. سعی می کنم لرزش بدنم را کنترل کنم، ولی ترس و سرما بر من غالب می شود. صدای غلام باز هم بلند می شود و می گوید:
-تا صبح صیغه منی، این همه پول دادم تا صبح کیف و حالتو کنم. حالا هم دهنتو ببند.
تکیه به دیوار می نشینم و سرم را روی پاهایم می گذارم. عصبانی می شوم و از غیظ دندان هایم را به هم می سایم ولی جز سکوت راهی برای نجات مادرم نداشتم. نمی دانستم غلام از جان مادرم چه می خواهد و مادرم چرا به راحتی تن به خواسته اش داده است.

نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 13:10

رمان #عطر_بهار_نارنج
قسمت 10 🌼


حالم بد می شود. آنقدر بد می شود که نمی توانستم به راحتی نفس بکشم. متنفر می شوم. از غلام. از مادرم. از زندگی.
ناچار و برای فرار از سرما و تسکین روح خود به طرف اتاق خود می روم. تصمیم می گیرم برای فرار از ترس و تنهایی زیر پتو پناه ببرم. چشم هایم را می بندم و سعی می کنم خودم را آرام کنم. قطره قطره اشک می ریزم. لحظه ای تصویر غلام و مادرم از ذهنم فراموش نمی شود.
صدای مادرم نوازشگر گوش هایم می شود که می گوید:
-شهرزاد بلند شو، مدرسه ات دیر نشه!
چشم هایم را به زور می گشایم. و مادرم را نگاه می کنم که مشغول دم کردن چای می باشد. (باشه) ای می گویم و پتو را روی سرم می کشم. چقدر به خواب نیاز داشتم. مادرم باز هم صدایم می کند و من از فرط خستگی، جوابش را نمی دهم.
دست های مادرم را احساس می کنم که من را تکان می دهد و می گوید:
-مگه با تو نیستم شهرزاد؟
پتو را کنار می زنم و کلافه و خسته از روی زمین بلند می شوم. به زور و در حالی که چشمانم از کمبود خواب می سوخت، می گشایم و مادر را نگاه می کنم که در حال ریختن چای است .
صورت مادرم می درخشید و معلوم بود که به حمام رفته باشد. سلامی می کنم و چشمان قرمز و چهره خسته اش، را می نگرم. معلوم بود که دیشب برایش به سختی گذشته است.
با چشمان ورم کرده و پاهای سست و خسته به حیاط می روم. در را که باز می کنم، سوز سردی به صورتم تازیانه
می زند. به طرف حوض آبی که وسط حیاط قرار داشت می روم و با آب سرد و یخ بندان زمستانی، صورتم را می شورم. استخوان دست هایم از شدت سردی آب تیر می کشد! برای فرار از سرمای هوا با گام های بلند و در حالی که دندان هایم به هم برخورد می کردن به طرف اتاق هجوم می برم. مادرم سفره را پهن کرده، و مشغول ریختن چایی بود. نگاهش که می کنم چشم های خسته و متورمش آزارم میدهد.
کنارش می نشینم و لقمه نان و پنیری در دهان می گذارم و سکوت می کنم.
نمی دانم باید از مادرم نفرت داشته باشم یا نه؟
استکان چایی را سر می کشم و بعد از پوشیدن لباس هایم خداحافظی تلخی می کنم و از اتاق خارج می شوم...
***
بعد از گذشت سال ها، هنوز اتفاقات گذشته برایم آزار دهنده بود.
چشمانم از شدت خستگی می سوزد. خواب به چشمان گر گرفته ام مهمان می شود و برای رهایی از افکار گس و تلخم به سمت تشک پهن شده ام می روم. زیر پتویم پناه می گیرم و با خیال و افکار پریشانم می خوابم.
ضربه ای به در چوبی وارد می شود و من از ترس از جایم بلند می شوم. نگاهی به چهار چوب در می کنم و قامت غلام را با چهره بشاش می نگرم. غلام می گوید:
-بلند شو دختر. لنگ ظهره، آقا فرهاد کم کم پیداش میشه. پاشو یه چیزی بخور و لباس

1403/04/13 13:10

هاتو بپوش و آماده شو.
کم کم از دنیای خواب خارج می شوم و تمام واقعیت تلخم مرور می شود.
برای فرار از گوشزدهای غلام به طرف کمد می روم. لباس همیشگی را تن می کنم و عکس مادر و کلی از وسایل و یادگاری های مادرم را درون کیف می گذارم.
آشفته به اتاق کوچک به دیوارهای قدیمی و رنگیش، به کمد چوبی قدیمی جهیزیه مادرم نگاه می کنم. آهی می کشم و با تمام خاطرات بد اتاق خداحافظی می کنم. به طرف حیاط می روم. تا آمدن فرهاد روی پله های ایوان در حالی که سرم را روی زانوهایم قرار می دهم می نشینم.
به فکر فرو می روم! قرار است برایم چه اتفاقی بیفتد؟ باورم نمی شد تا چند ساعت دیگر بشوم همسر فرهاد؟ من توی این سن بشوم زن مرد پنجاه ساله! کاش مادرم پیشم بود و نمی گذاشت به همین راحتی جوانیم را به چوب حراج بگذارد.
زنگ خانه به صدا در می آید و رشته افکار من پاره می شود. اضطراب و دلهره ام، تپش قلبم را می افزاید و گونه هایم سرخ و ملتهب می شود. از روی زمین بلند می شوم و غلام را می بینم که با هیجانی که داشت به سمت در می رود. بعد از سلام و احوال پرسی به طرف من می آید و می گوید:
- فرهاد آمده. یکم بخند. نزار ازت زده بشه.
نگاهش می کنم در حالی که ناتوان بودم جوابش را بدهم. با قدم هایی آرام به سمت در می روم. حتی پاهایم نای رفتن را نداشتن. به سمت در می روم و چهره فرهاد رو به رویم ظاهر می شود. فرهاد یک سر و گردن از من بلندتر بود و من به زور قدم به شانه هایش می رسید. سلامی سردی می دهم و سرم را پایین می گیرم.

نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 13:10

جوان را می بینم که با لبخند به طرف من می آید و می گوید:
-از طرف فرهاد خان آمدی دیگه؟
بله ای می گویم و اطراف را نگاه می کنم. محیط کاملا آرام بود و صدای آهنگی دلنشین به گوش می رسید.
-بیا بشین روی صندلی که تا چند ساعت دیگه باید یه عروس خوشگل تحویل بدم.
روی صندلی می نشینم با لبخندی به طرف من می آید و می گوید:
-چقدر آرومی تو؟!
سرم را پایین می اندازم. همیشه آرام بودم. دختری آرام و کم حرف.
- مانتو و شالتو از تنت خارج کن.
شال و مانتویم را از تن خارج می کنم و با لباس و شلوار روی صندلی می نشینم.


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 21:03

رمان #عطر_بهار_نارنج
قسمت 11 🌼


فرهاد نگاهم می کند و نگاهش باز بوی شرارت می دهد. خنده ای تلخ می زند و می گوید:
-سلام عروس خانم. زود سوار شو که دیرمون شده.
به طرف ماشین شاسی بلند مشکی رنگ می رود. در جلو را باز می کند و میگوید :
-بفرما خانم خانمی .
حتما میخواست کنارش بنشینم. چه زود می خواست فاصله صمیمیتش را با من کم کند! ناچار می پذیرم و بدون ابا وارد اتومبیل می شوم.
فرهاد سوار اتومبیل می شود و بعد از روشن کردن ماشین، حرکت می کند. برای آخرین بار از خانه دور می شوم. از خاطرات تلخش! از در زنگ زده و قدیمیش! از کوچه های تنگ و باریک قدیمی! از همه و همه اش بی شک دور می شوم. دقایقی در حالی که نگاهم به پایین هست را می گذارنم. بوی ادکلن تلخ مردانه فرهاد درون ماشین غوغا می کند. تقریبا شامه ام پر شده بود. نگاهم می کند و می گوید:
-همیشه اِنقده آرومی.
سکوت می کنم. هم نمی توانستم در چهره اش نگاه کنم. هم این که برایم سخت بود با مردی صحبت کنم که یک دنیا از من فاصله دارد.
عصبی می شود و معترضانه می گوید:
-چرا حرف نمی زنی؟ مگه لالی؟ بابت تو کلی پول دادم به این غلام عوضی. یه حرفی بزن.
می ترسم. از صدایش، از تک تک واژه هایش، از این که مثل کالایی، معامله شده ام. مثل بید می لرزم. نگاهم را به طرفش می گیرم. نگاه کوتاهی به چشمانش می اندازم و به راحتی خشم و عصبانیت را می بینم. زار می زنم به حالم، به بختم، به آینده ام...
فرهاد ادامه می دهد:
-من تو رو خریدم. واسه تو هم کلی پول دادم. می دونی کی چشم منو گرفتی؟ یه روز دم در خونه غلام بودم. همون روز دیدمت. با لباس مدرسه با چهره معصوم و زیبات. از مدرسه می آمدی. همون روز به دلم نشستی. عجیب به دلم نشستی. تا این که به غلام پیشنهاد دادم. اونم قبول کرد. ولی نامرد بی همه چیز در قبال تو پول خواست. منم قبول کردم. انقدرها پول دارم که این پول ها واسه من چیزی نیست. حالا هم بخند . حرف بزن. خشک نباش. باید خدا رو شکر کنی که از اون خونه خرابه و از دست غلام نامرد نجاتت دادم.
بغض می کنم و اشک از چشمانم روانه گونه هایم می شود. خوی حیوانی غلام برایم ثابت شده بود. چطور توانسته بود با امانت مادرم این کار رو بکند. توی دلم قرص می شود از اینکه از خانه غلام برای همیشه می روم....
فرهاد اتومبیل را کنار آرایشگاه زنانه ای متوقف می کند و نگاهم می کند و می گوید:
-از قبل برات وقت گرفته بودم. برو داخل. چند ساعت دیگه میام دنبالت.
در اتومبیل را می گشایم و از ماشین خارج می شوم. در آرایشگاه را می زنم و بعد از اندکی زمان در باز می شود. نگاهی به فرهاد می اندازم. هنوز حرکت نکرده بود
وارد آرایشگاه می شوم و خانمی

1403/04/13 21:03

رمان #عطر_بهار_نارنج
قسمت 12 🌼


آرایشگر نگاهی به سر تا پای من می اندازد و می گوید:
-کامل لباس هاتو از تنت خارج کن می خوام اپلاسیون بدنتو انجام بدم. ناسلامتی امشب عروسیته.
واژه هایی که به کار می برد برایم ناشناخته بودن. بار اولم بود که به آرایشگاه می رفتم. اصلا نمی فهمیدم منظورش چی بود. چرا باید عریان می شدم.
به طرف من می آید و کمک من لباس هایم را از تن خارج می کند. روی صندلی من را می نشاند و با مهارت خاص به کارش ادامه می دهد. از دست هایم شروع می کند و با موادی تمام موهای دستم را از بین می برد. درد عجیبی داشتم ولی تحمل می کردم. تحمل کردن این درد ها، برایم آسان تر از گذشته تلخم بود.
-خوبه زیاد روی بدنت مو نداری. کارمون زود تموم میشه
بدون لحظه ای درنگ و ماهرانه کار خودش را انجام می داد و من غرق درد شده بودم. بلاخره کار بدنم تمام شد، تاپ و شلوارکم را به تن کردم. تمام بدنم گر گرفته بود. نگاهم می کند و می گوید:
-راستی چرا تنهایی؟ مادری؟ خواهری؟ چرا تنها آمدی ؟
سرم را پایین می اندازم. و روی صندلی می نشینم و می گویم:
-خواهر ندارم. مادرمم چند سالیه که نیستش.
-نیستش ؟ چرا چی شده؟ طلاق گرفته؟
از قضاوتش خوشم نیامد. چقدر ما انسان ها عادت داریم قبل از این که جواب سوال هایمان را بگیریم، قضاوت کنیم.
-مادرم پیش خداست. پیش بابامه. چند سالیه که تنهام. تنهای تنها. پدرم که رفت، مادرمم دلش نیومد تنهاش بزاره. اونم رفت کنارش. منم تنها موندم.
پوفی می کشد و می گوید:
-بمیرم برات. چقدر عذاب کشیدی تو زندگیت.
به طرفم می آید و با نخی که در دست دارد. صورتم را اصلاح می کند. بعد از لحظاتی ابروهایم را حالت می دهد و می گوید:
-ببین چه خوشگل شدی؟
خودم را در آینه نگاه می کنم. چشم های مشکیم با ابروهای حالت داده ام زیباتر شده بود. پوست صورتم صاف و عاری از هر گونه نقص بود.
به من نزدیک می شود و میگوید:
-چطوره؟
-خوبه.
-می خوام زنگ بزنم رستوران سفارش ناهار بدم چی میخوری؟
نگاهش می کنم. نمی دانم از سر ترحم این کار را می کند یا وظیفه خود می داند. لب می گشایم و می گویم:
-میلی ندارم.
تلفن همراهش را بر می دارد و دو پُرس کوبیده سفارش می دهد. بعد از قطع تماس کنارم می آید و می گوید:
-امشب، شب عروسیته. باید تقویت بشی. حتما به خاطر این که استرس داری میلت به غذا کم شده. تا غذا رو بیارن برو یه دوشی بگیر.
سرم را پایین می اندازم و انگشت های دستم راماساژ می دهم و می گویم:
-امشب شب عروسیمه. ولی خیلی تنهام. خیلی. با کسی ازدواج می کنم که نمیشناسمش . باهاش حرف نزدم. هیچ حسی بهش ندارم. ولی برای فرار از گذشته ام، مخالفت نکردم.
کنار من مینشیند و

1403/04/13 21:03

دست هایش را روی دست های یخ زده ام می گذارد. از حرارت دست هایش، انرژی می گیرم
و می گوید:
-اسمت چیه؟
-شهرزاد
-چه اسم قشنگی. اسم منم بهار. اسمتو کی انتخاب کرده؟
-مادرم.
-خدا رحمتش کنه مادرتو . خب چجوری با آقا داماد آشنا شدی؟
-نا پدریم به زور این وصلت را جور کرد.!
-یعنی خودت دوسش نداری؟
-نه. من هنوز کوچیکم. فقط پونزده سالمه.
آهی می کشد و می گوید:
-کاش که شوهرت قدرتو بدونه و اونجا خوشبخت بشی.
اشک هایم بی اختیار می چکد و گونه هایم را مرطوب می کند و با صدایی لرزان می گویم:
-من می خوام زن یه مرد چهل پنجاه ساله بشم. یعنی طعم خوشبختی رو می چشم؟
با حیرت نگاه می کند و می گوید:
-چی؟ زن یه مرد پنجاه ساله!
از روی صندلی بلند می شود و از درون کشویی که در گوشه قرار داشت سفره ای خارج می کند و روی میز پهن می کند. و می گوید:
-چقدر انسان های پست زیاد شدن.
مکثی کوتاهی می کند و می گوید:
-بلند شو برو یه دوشی بگیر که بدنت تمیز بشه و بعد بیا.
به حمام گوشه سالن می روم. و بعد از گرفتن دوش مختصری خارج می شوم.

نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 21:03

رمان #عطر_بهار_نارنج
قسمت 13 🌼


بعد از خوردن غذا روی صندلی مخصوص می نشینم. بهار با وسواس و مهارتی که داشت موهای بلند و مشکیم را حالت می دهد. بعد از اتمام آرایش مو، چهره رنگ و رو پریده و مضطربم را رنگ و رویی می دهد. و لب های مات و خشکم را زیبا می کند. آرایش چهره ام را به نحو احسن تمام می کند و بعد از اینکه خودم را در آینه می بینم، باورم نمی شود که به این زیبایی شده باشم. لباس عروس را می آورد و تن لاغرم را درونش جای می دهد. کفش های سفید سنگ کاری شده پاشنه دار را می پوشم. و خودم را در آینه می بینم. جدا که زیبا و دلربا شده بودم. کمی می چرخم و پرواز دامن عروس من را می برد به رویای زیبای عروس شدن...
نگاهم می کند و بوسه ای آرام به گونه هایم می زند و می گوید:
-چقدر زیبا شدی. امیدوارم که لیاقتت رو داشته باشه. به طرف موبایلش که روی میز بود می رود و بعد تماسی با فرهاد برقرار می کند و از تمام شدن کارش می گوید...
به فکر می روم. به آرزوی هر دختری که دوست دارد لباس سپید عروس بر تن کند. و با لباس بلند عروسی کنار معشوقه اش باشد. و برای هم دلبری کنند. لحظه ای دلم می گیرد و خودم را آماده می کنم با مرد میانسالم.
صدای آیفون به صدا می آید و بهار در حالی که مانتویش را به تن می کند به طرف در می رود. بعد از باز کردن در و سلام و احوال پرسی به طرف من می آید و شنل سفید رنگ را روی سرم می گذارد و می گوید:
-برو بسلامت.
سرم را تکان می دهم و بعد از مدت ها لبخندی می زنم. با پای لرزان و دل پر از تشویش به سمت در می روم. از در ورودی که خارج می شوم، فرهاد را می بینم که با کت و شلوار سورمه ای رنگ کنار ماشین گل زده ایستاده است. با قدم های لرزان و آرام به سمتش می روم. من را که نگاه می کند با اشتیاق به طرف من می آید. درست مقابلم که قرار می گیرد ؛ نگاهم می کند. چند ثانیه ای مات چهره ام هست و من از خجالت سرم را پایین می اندازم. با نگاهی که رضایت درونش موج می زد می گوید:
-خیلی خوشگل شدی. شدی همونی که من می خواستم.
در ماشین را برایم باز می کند. من سوار می شوم و فرهاد بعد از بستن در، سوار می شود. دوباره نگاهم می کند و می گوید:
-شهرزاد ، بزار دوباره ببینمت.
آب دهانم را به سختی قورت می دهم. و سرم را به طرفش می چرخانم. و چشمانم را به سمت چشمانش معطوف می کنم .
-خیلی زیبا شدی عروس خانم.
دستش را روی دست یخ زده ام می گذارد و می گوید:
-سردته؟
گرمای دستش، دلم را می لرزاند. تا کنون هیچ مردی را لمس نکرده بودم الا پدرم.
-بله
بخاری را روشن می کند و اتومبیل را به حرکت در می آورد. سیستم را روشن می کند و صدای سیستم را بلند می کند. و همراه آهنگ می

1403/04/13 21:03

خواند...
خیابان ها را یکی، یکی عبور می کنیم و ساختمان ها و سازه ها بلند و بلند تر می شوند. اینجا خیابان هایش هم بوی خوشبختی می دادن. چقد فرق می کرد بالا و پایین شهر ! حتی آدم هایش جور دیگری بودن. لباس هایشان، چهره هایشان، خیابان هایشان، ساختمان هایشان، حتی حرف زدنشان متفاوت بود!
لحظه ای سخت دلم برای مادرم تنگ شد! برای بودنش تنگ شد! برای حضورش در عقد دخترش! یاد چند سال پیش دلم را به آتش می کشد. یاد سال هایی که مادرم خودش را برای راحتی من به غلام ارزانی داد. یک روز سرد زمستانی وقتی که از مدرسه برگشتم، کفش های مردانه ای را مقابل در اتاقمان دیدم. کنجکاو می شوم ببینم چه کسی هست. از شیشه پنجره دزدکی نگاهی می اندازم و باز چهره شوم غلام را می بینم که کنار مادرم نشسته است و مشغول گفتگو! به خود جرات می دهم و وارد اتاق می شوم. سلامی می کنم و گوشه اتاق می نشینم.
غلام نگاهی به من می کند و می گوید:
-سرتو انداختی وارد اتاق شدی؟ یاد نگرفتی در بزنی؟
مادرم گوشه لبش را گاز می گیرد و با التماس می گوید:
-شما ببخشید غلام خان. بچگی کرد. آخه سن و سالی نداره.
غلام به مادرم می توپد و می گوید:
-سن و سالی نداره ؟ بهش یاد ندادی در بزنه و بیاد تو! بعدش میگی سن و سالی نداره.
مادرم سرش را پایین می اندازد و به طرف سماور می رود. استکان چایی می ریزد و در مقابل غلام می گذارد. غلام استکان چایی را بر می دارد و جرعه ای از آن می نوشد و می گوید:
-برو بیرون دختر. با مامانت کار دارم. تا وقتی که اجازه ندادم، نمیای تو اتاق.

نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 21:03

عطر_بهار_نارنج
قسمت 14 🌼


غیظ می کنم و با حرص نگاهش می کنم. از روی زمین بلند می شوم و به حیاط می روم. مثل همیشه روی لبه حوض می نشینم و با انگشت دست هایم آب را نوازش می کنم. سردی آب دستم را به درد می آورد. ولی هجوم حرف های غلام دلم را بیشتر به درد آورده بود...
نیم ساعتی می گذرد و غلام با صورت بشاش از اتاق خارج می شود. مادر هم به دنبالش! ولی چهره مادر خسته تر و نا امید تر از قبل بود. غلام از مادرم فاصله می گیرد و می گوید:
-خودتو حاضر کن تا دو ساعت دیگه بیا اتاقم.
غلام می رود و باز تصویر آن شب سرد در ذهنم به تصویر کشیده می شود.
-بیا تو شهرزاد سرما نخوری.
صدای سرد و مضطرب مادرم بود که به گوشم می رسد. دنبالش راهی اتاق می شوم و به کنار بخاری می روم. دست های یخ زده ام را روی بخاری می گیرم و می گویم:
-غلام چیکار داشت؟
مادرم با چهره معصوم و در هم مماس بر دیوار روی زمین می نشیند و می گوید:
-شهرزاد می خوام باهات حرف بزنم.
چشمانم از تعجب گرد می شود. حتما حرف مهمی برای گفتن دارد! بدون تامل می گویم:
-بگو مامان.
مادرم آهی می کشد و با صدای لرزانش می گوید:
- غلام... غلام... غلام
صبرم لبریز می شود و میگویم:
-غلام چی؟
مادرم چشم هایش را برای اندک زمانی می بندد و بعد از باز کردنش می گوید:
-بازم طلبکارها امروز صبح آمدن دم در خونه. داد و فریاد کردن تهدید کردن. حتی آمدن داخل خونه و مشت و لگد به در اتاق زدن. منم توی اتاق تنها! کاری نمی تونستم بکنم. همون وقت غلام از راه میرسه و باهاشون حرف می زنه و راضیشون می کنه که برن . وقتی طلبکارها رفتن غلام آمد پیشم و بهم گفت...
حرفش را می شکند. و از گفتن ادامه ی حرفش خودداری می کند. چشم هایش حیا می کند و اشک را روانه گونه هایش می کند. با گوشه روسریش اشک هایش را پاک می کند و می گوید:
-قرار شد غلام بدهی ها رو تسویه کنه و در عوض ...
باز حرفش را نیمه تمام رها می کند.
کلافه و با عصبانیت می گویم:
-و در عوض چی ؟
صورتش از شرم و حیا سرخ می شود و چشمانش را به گل های فرش مندرس می دوزد و با صدایی لرزان و آکنده از بغض می گوید:
-غلام بشه بابات.
چشمانم از تعجب گرد می شود و بدنم را گر می گیرد، غلام چطور جرات کرده بود و این پیشنهاد احمقانه را به مادرم داده بود. دلم میسوزد برای مادرم که به راحتی تن به خواسته ی غلام داده بود. دلم می سوزد برای فقر و نداشتن پدری که حامی ام باشد. دلم می سوزد و آرام و بی صدا اشک می ریزم. سرم را با دو دستم می گیرم و چشمان ترم را می بندم...
کتاب درسیم را از کمد خارج می کنم و بعد از باز کردن خیره می شوم به تک تک حروف و کلماتش. خودم را آرام می کنم برای فرار از واقعیتی که اکنون

1403/04/13 21:03

روبه رویش بودم.
-بلند شو یه چیزی بخور، منم باید برم حموم.
صدای مادرم، نگاهم را از کتاب می گیرد. نگاهش می کنم. چقدر پیر شده بود. چقدر شکسته شده بود. چقدر چشمانش بی رمق بودن. به طرف قابلمه غذایی که روی اجاق گاز بود می رود و برای من بشقابی غذا می کشد. و برایم می آورد و می گوید:
-بخور شهرزاد.
از جایش بلند می شود و حوله و لباس هایش را بر می دارد و از اتاق خارج می شود. میلی به خوردن غذا نداشتم. برای فرار از افکار منفی و آزار دهنده دراز می کشم. چشمانم را می بندم و به خوابی آرام دعوت می شوم.

نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 21:03

عطر_بهار_نارنج
قسمت 15 🌼


صدای باز شدن در من را از خواب آرام زمستانی دور می کند. چشم هایم را به سختی باز می کنم و مادر را می بینم که به اتاق آمده است. لباس هایی که به تن دارد من را به چند سال پیش می برد. وقتی که پدرم زنده بود و برایش این لباس را خرید. و هدیه داد. لباس آبی رنگ با گل های صورتی درشت که با سنگ های ریز تزیین شده بود. موهای خیسش را شانه می زند و با کلیپسش به بالا هدایت می کند. شال سفیدش را سر می اندازد و چادر گل دارش را روی سرش می گستراند. نگاهی به من می اندازد و می گوید:
-ناهارتو بخور . منم برم اتاق غلام ؛ عاقد آمده.
از کنارم می رود و تنها می مانم. کنار پنجره می روم و حیاط را نگاه می کنم. کسی داخل حیاط نبود. مطمئنأ عاقد آمده بود و در حال خواندن صیغه عقد بود...
صحن چشمانم نمناک می شود . حس تنهایی آزارم می دهد و اشک گونه های یخ زده ام را تر می کند...

-الو امیر سام کجایی؟
صدای فرهاد بود که با صدایش من را از خیال گذشته، به حال می آورد، صدای فرهاد بلند تر می شود و می گوید:
-تو خونه ای؟ آماده ای یا نه؟
نمی دانم امیر سام چه کسی بود، اهمیتی به حرف هایش ندادم که صدای فرهاد بلندتر شد که می گفت:
-خیلی خب، پس پشت گوشتو دیدی، پول منو دیدی.
گوشی را قطع می کند و با عصبانیت بر روی فرمان می کوبد و می گوید:
-پسره ی نفهم. به راحتی میزنه زیرش.
عصبانیت به خوبی در چهره اش موج می زد. بیرون را نگاه می کنم و دنیای اطراف رو نگاه می کنم. چقدر مردم بالای شهر با پایینش فرق داشتن، نگاهشان، طرز صحبتشون، رفتارشان، همه و همه با ما فرق می کرد.
بلاخره بعد از عبور از چندین خیابان، وارد کوچه ای می شویم. خانه های ویلایی و مجلل و زیبا سر تا سر کوچه نمایان بود. فرهاد مقابل خانه ای می ایستد و می گوید:
-خیلی خب، رسیدیم.
از اتومبیل پیاده می شود و در را برایم می گشاید. دسته گلی از روی صندلی عقب ماشین خارج می کند و به دست من می دهد. و من را به داخل دعوت می کند. وارد حیاطی بزرگ با کف پوشی از برگ های رنگارنگ پاییزی می شوم. انتهای حیاط ختم می شد به عمارت نسبتا بزرگ و زیبایی. گوشه دامنم را با دستم بالا می برم تا بتوانم به راحتی راه برم. فرهاد به دنبال من می آید و من با قدم های لرزان و آرام به طرف عمارت می روم. سر تا سر باغ پر بود از درختان نارنج که به خوبی عطرش را در فضا پراکنده کرده بود. به در عمارت نزدیک می شویم. فرهاد در را باز می کند و می گوید:
-برو تو.
وارد سالنی می شوم که سر تا سرش با سنگ سفید رنگ و براقی پوشیده شده بود. چند دست مبلمان و گوشه ای دیگر سفره عقدی پهن شده بود. سالن با لامپ های تزئینی و لوسترهای گران قیمتی

1403/04/13 21:04