رمان های جدید

612 عضو

کنم بهتره ما هم قضیه رو علنی کنیم، نظرت چیه؟
جواب ندادم.
- چرا ساکتی؟
یک طرفه نشستم و زل زدم به نیمرخش.بعد از مدت ها آن شب کاملا مرتب و آراسته به نظر می رسید و با کت و شلوار نوک مدادی و پیراهن سفید و کراوات ، صورت کاملا اصلاح شده،موهای کمی مجعد و براق، جذاب تر از هر زمانی شده بود. با لبخندی گفت:
- - داری سبک سنگین می کنی؟
از دهانم در رفت:
- - تو که این همه عجله داشتی چطور این همه سال صبر کردی؟
لبخند روی لبهایش ماسید و فرمان را در دستانش فشرد یکباره از سوالی که کرده بودم پشیمان شدم.دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
- معذرت می خوام....سوال احمقانه ای بود.
سری تکان داد و گفت:
- - مهم نیست، از تو نرنجیدم فقط دلم نمی خواد از اون روزها حرفی بزنیم هیچ وقت!....باشه؟

لاله جان همیشه میگفت: "مراقب خودت،هومن و زندگی که می خواین کنار هم شروع کنید باش چون هر دوتون این خوشبختی رو به قیمت گزافی به دست آوردید!"
حق با او بود مگر نه اینکه هردومان مدت ها با آن درد بی درمان دست و پنجه نرم کرده بودیم.
- - هومن.....
- - بگو عزیزم.....
با نفس بلندی گفتم:
- - حق با توئه......فکر می کنم دیگه وقتشه کوتاهی رو که در حق خودمون کردیم جبران کنیم، من حرفی ندارم هر وقت که می خوای می تونی با
خانوم صحبت کنی .
_ چند روز دیگه مراسم سالگرد خانه ، تا اون روز صبر می کنیم بعد با مادرم صحبت می کنم .
_ خوبه ، تا اون موقع سالی هم میاد .
اما اعتراف می کنم در مورد آمدن سالی تظاهر به خوشحالی می کردم نمی دانستم این بار چه عکس العملی خواهد داشت ؟ این بار در نظر او کجای قضیه اشتباه خواهد بود ؟

صدای آشنای گوینده ی رادیو افکارم را بهم ریخت : (( شنوندگان عزیز توجه فرمایید ، شنوندگان عزیز توجه فرمایید این صدای آژیر قرمز است ... آرام اتومبیل را کناری زدم و در سکوت و تاریکی مطلق به انتظار سفید شدن وضعیت ماندم . سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و دوباره کارهایی را که می خواستم انجام دهم مرور کردم ، قبل از هر چیز باید سری به بیمارستان می زدم و بعد به عمارت بر می گشتم ، احتمالا تا حالا لیست میهمانانی که برای مراسم سالگرد فتح ا...خان به عمارت ......

1403/04/11 08:38

قسمت 87
فراموشت خواهم کرد


خان به عمارت دعوت می شدند تهیه شده بود و کارهای زیادی برای انجام داشتیم .
با اعلام وضعیت سفید دوباره اتومبیل را به حرکت درآوردم و بر سرعتم افزودم . همزمان با وارد شدن به حیاط بزرگ و درندشت بیمارستان ، چند آمبولانس آژیر کشان وارد شدند . هنگامی که از ساختمان اورژانس می گذشتم متوجه آشفتگی اوضاع شدم اما بخش جراحی هم کم از آنجا نداشت . دو تا از پرستارها را در ایستگاه پرستاری یافتم . سلام و احوالپرسی کردم و از اوضاع خبر گرفتم . خانم فتاحی گفت :
یکی دو ساعت پیش منشی دکتر شمسایی تماس گرفتند ، می خواستند بدونند شما اومدید یا نه ؟
منشی هومن مثل همیشه به گرمی مرا پذیرفت . هومن با سر و رویی آشفته روی صندلی اش افتاده بود با دیدنم لبخند خسته ای بر لبش نشست .
_ حال پرنسس من چطوره ؟
_ خوبم ، ولی تو خیلی خسته به نظر می یای !
_ مهم نیست ، من و خستگی بد جوری بهم عادت کردیم ، حال لاله جان چطور بود ؟
_ خوب فقط اومدم یه سر بزنم و برگردم عمارت .
_ ایرادی نداره ، این روزا خانوم بیشتر بهت احتیاج داره تا ما .
_ اوهوم ، فکر می کنم تا حالا لیست مهمونا آماده شده باشه حدود پانصد نفر ...
اما او انگار فکرش جای دیگری بود گفت :
_ یگانه باید موضوعی رو باهات درمیون بزارم .
_ بگو ، گوش می کنم .
_ دیشب کیمیا باهام تماس گرفت .
_ کیمیا ؟!
_ آره ، کیمیا آریامهر ، اومده ایران .
_ جدا ؟
سری به علامت مثبت تکان داد :
_ امروز هم اینجا بود اون ... می خواد تو رو ببینه .
در آن حال سرش را بلند کرد نگاه نافذ و پرسشگرش را به چشمانم دوخت و پرسید :
_ نظرت چیه ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم :
_ نمی دونم ! آخه من و کیمیا برخورد چندانی با هم نداشتیم ، برای چی می خواد منو ببینه ؟
_ به هر حال تصمیم با خودته این شماره تلفنشه ، در حال حاضر تک و تنها تو خونه ی قدیمی شون تو تخت طاووسه ، اگر مایل بودی یه قراری باهاش بزار .
_ فکرهامو می کنم ، خب فعلا باهام کاری نداری ؟
_ به سلامت .
_ هومن جان ...
هومن به خودش آمد .
_ چیزی شده ؟ گرفته به نظر می رسی .
_ نه ، نه فقط اوضاع وحشتناک دارو نگرانم می کنه .
_ اینقدر خودت رو اذیت نکن ، تو که داری همه ی تلاشت رو می کنی ، همه چیز روبراه می شه .
_ امیدوارم !
وقتی پشت رل نشستم نگاهی به برگه ی شماره تلفن انداختم و روی داشبورد گذاشتمش . خودم هم نمی دانستم تمایلی به دیدن کیمیا دارم یا نه ؟ او پلی بود به گذشته ، گذشته ای که حالا دور شده بود و من دیگر نه می توانستم و نه حتی می خواستم لمسش کنم .
سکوت خیابان خلوتی که پیش رویم بود و سیاهی شب حالم را دگرگون می کرد . سعی کردم از افکار موذی و آزار دهنده بگریزم ... بهتر

1403/04/11 08:39

بود از کنار این جریان بی تفاوت بگذرم .
به دست چپ پیچیدم و وارد خیابان پهلوی سابق شدم و به سوی باغ فردوس راندم .
تا دو روز برای تماس به کیمیا تردید داشتم ولی بالاخره دل به دریا زدم و شماره اش راگرفتم :
_ بله .
_ خانم کیمیا آریامهر ؟
_ بله خودم هستم بفرمایید .
_ من یگانه هستم ، یگانه شایان .
_ سلام ، حال شما ؟ خوشحالم که تماس گرفتید ، دیگه داشتم نا امید می شدم .
_ هومن بهم گفت می خواید منو ببینید .
_ بله ، همین طوره .
_ چرا به عمارت نمیاید ؟ مطمئنم که همه از دیدنتون خوشحال می شن .
_ حتما میام ولی قبل از اون می خواستم شما رو ببینم ، مسائلی هست که باید راجع بهشون صحبت کنیم .
پیرمردی در را برویم گشود . به نظر می آمد او و کیمیا تنها ساکنین آن خانه ی درندشت باشند ، حتی کیمیا خود از من پذیرایی کرد و گفت :
_ من زیاد اهل تعارف نیستم ، راحت باشید و از خودتون پذیرایی کنید .
_ ممنونم .
و برای خالی نبودن عریضه پرسیدم :
_ چطور شد تنها برگشتید ؟
_ راستش رو بخواید بابا و مامانم هنوز از برگشتنم خبر ندارند می دونید که اونها یه سالی میشه مقیم پاریس شدند ، کتی هم که دل از لندن نمی کنه ، اما من هر جایی دور از اینجا نفسم می گیره ! چند روز هم چند روزه .
_ حق دارید ، هیچ جا ایران نمی شه حتی با وجود شرایط سختی که حالا داره .
سری به علامت تایید تکان داد و با مکثی گفت :
_ یگانه خانم من خیلی اهل مقدمه چینی نیستم ، واسه همینم یه راست می رم سر اصل مطلب ...
با نفس بلندی ادامه داد :
از وقتی رفتم ، قصد موندن نداشتم فقط به خاطر کتی بود . برای همین هم بر خلاف اون که تو این سالها یک بار هم به ایران نیومد ، من یه پام اینجاست و یه پام اونجا . قرار بود یکی دو ماه دیگه بیام ایران اما این که زودتر راهی شدم به خاطر منصور بود ، به خاطر منصور و شما ...
قهوه به گلویم پرید و چنان به سرفه افتادم که اشکهایم جاری .
کیمیا نگران برخاست و لیوان آبی به دستم داد و آرام به پشتم زد .

1403/04/11 08:39

قسمت 88
فراموشت خواهم کرد


_ بهتر شدید ؟
_ بله .
_ متاسفم صراحت کلام من گاهی صدای خودم رو هم در میاره !
نشست و با لحن دوستانه تری گفت :
_ یگانه خانم بهتره بدونید من از همه چیز خبر دارم ، همون روزهایی که خان مساله خواستگاری دوباره رو مطرح کرده بود ، مرجان همه چیز رو برام تعریف کرد .
با تردید پرسیدم :
یعنی کتایون هم خبر داره ؟
سری به علامت منفی تکان داد :
_ نه ... نه کتی از اون چه بین شما گذشته خبر داره و نه شما از اون چه میون کتی و منصور گذشته باخبری .
از جا برخاست گویی احساس خفگی کند یکی از پنجره های قدی را گشود :
_ روزهای عجیبی رو پشت سر گذاشتیم ، ما به زندگی خودمون خو گرفته بودیم با جدایی ها و دلتنگی هامون . وقتی خان همه چی رو بهم ریخت و کتی و منصور از هم جدا شدند همه ی ما ضربه خوردیم . پدرم زیر بار اهانت ها و حرفهای خان خرد شد . آخه عاشق مادرم بود مادرم هم همین طور ، وگرنه به اون راحتی دل از هنرش نمی کند تا کنار پدرم یه زندگی کاملا متفاوت رو از سر بگیره ، خودش برام تعریف می کرد که چقدر کنار اومدن با این مسئله براش سخت بود . اما به خاطر پدرم این میل و رغبت رو تو خودش کشته ، وقتی خان از مادرم به عنوان زن خواننده ی بد نام اسم برد صدای شکستن پدرم رو شنیدم و از اونجا که عاشق من و کتی بود برای اینکه عذاب کتی رو بیشتر نکنه حرفی نزد اما خب بالاخره طاقت خود کتی هم طاق شد ، نتونست بیشتر از اون ، اهانتی رو که در حق خونوادمون روا می شد ، تحمل کنه .
خیلی سخت بود ! با این حال خودش از منصور خواست همه چی رو تموم کنند می گفت : (( ما به یه امر محال اصرار داریم ، نه خان حاضر می شه منو به عنوان عروسش بپذیره نه پدر ، منصور رو بدون خونوادش قبول می کنه ، ادامه ی راه بی فایده اس ، )) منصور اما به این راحتی نمی خواست کنار بکشه ، خیلی سعی کرد کتی رو از تصمیمی که گرفته منصرف کنه ولی حرف کتی یکی بود و برای این که راحت تر این جدایی رو تحمل کنه ، بلافاصله راهی لندن شدیم . کتی منطقی بود و به درست بودن کاری که انجام می داد یقین داشت و سعی می کرد منم متقاعد کنه که البته نمی تونست .
من علاقه ی خاصی به بچه ها داشتم و همین طور به منصور ، از این که اونو با اون حال تو ایران رها کرده بودیم خیلی ناراحت بودم و کتی رو که بی تفاوت نسبت به گذشته شروع کرده بود به درس خوندن ملامت می کردم تا این که یه شب دیدم داره تو نشیمن قدم می زنه شب از نیمه شب گذشته بود فکر کردم شاید داره تو خواب راه می ره اما اون خواب نبود کلافه بود چند بار رفت سمت تلفن حتی گوشی رو هم برداشت اما ... منصرف شد نشست روی زمین و دیدم که شونه هاش داره می لرزه ، دیگه

1403/04/11 08:39

طاقت نیاوردم و رفتم پیشش . یه هو بغضش شکست خودشو انداخت تو بغلم و به هق هق افتاد و من *** تازه فهمیدم چقدر بهش سخت می گذره اما به روی خودش نمی یاره ! از اون شب به بعد سعی کردم به جای نمک پاشیدن روی زخم هاش ، دردش رو تسکین ببخشم . دردی که اون هیچ وقت ازش دم نمی زد به هر حال زندگیمون رو از سر گرفتیم . خوشبختانه نحوه ی زندگی در اونجا کاملا با اینجا متفاوته . اونجا مجبوری از صبح تا شب تو تلاش و تکاپو باشی . کار کنی و یک لحظه ات هم هدر ندی . مثل اینجا از کلفت و نوکر خبری نیست ، خودتی و خودت و همین باعث می شه حتی اگر هم بخوای نتونی فرصتی برای آزار خودت پیدا کنی . سال سوم اقامتمون کتی با مارک آشنا شد .
یه پسر تنها و اهل برزیل که تو لندن تحصیل می کرد واقعا بی نظیر بود و حتی من هم از حرف زدن باهاش لذت می بردم . اون و کتی دوستای خوبی برای هم شدند و مارک با حضورش تا حدی زندگی اونو تغییر داد . کتی دیگه خودش رو با درس و کتاب خفه نمی کرد و حتی برای تعطیلات آخر هفته برنامه ریزی می کرد . هرچند به روی خودش نمی آورد اما فهمیدم نسبت به مارک تعلق خاطر پیدا کرده بود ؛ به خصوص که بیشتر وقتش رو هم با اون می گذروند وقتی من به ایران برگشتم تقریبا همه ی دوستای کتی و مارک اون دو تا رو نامزد می دونستند حس ششم منم بهم می گفت کتی بالاخره شریک زندگیش رو پیدا کرده . مارک مرد ایده آل و فهمیده ای بود و با روحیه ی سرکش کتی خیلی خوب کنار اومده بود .
به ایران که اومدم تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده و ما اونجا بی خبریم ، وقتی مادرم جریان خواستگاری دوباره رو برام گفت ، بیشتر از هر چیز از این خوشحال بودم که خان با شکستن خودش زخمی رو که به پدرم زده التیام بخشیده و بعد به خاطر خودمون ، با چه شوقی با مرجان تماس گرفتم اما اون بر خلاف تصورم خیلی خوشحال نبود بالاخره وقتی همدیگه رو دیدیم برام از تو گفت و اتفاقی که افتاده بود خیلی نگران تو بود ، منم از شنیدن جریان تو ناراحت شدم اما واقعا نمی دونستم چه نظری باید بدم ! همه ی ما می دونستیم کتی و منصور چقدر بهم علاقه دارند و من حتم داشتم اگر کتی چیزی راجع به تصمیم دوباره ی خان بدونه حتی یک لحظه هم برای بهم زدن نامزدیش با مارک درنگ نمی کنه .

لیلا مردانی

1403/04/11 08:39

قسمت 89
فراموشت خواهم کرد


صادقانه می گم ، نمی تونستم با وجود رنجی که خواهرم تو اون سالها به جون خریده بود به تو حق بدم ولی از کار منصور هم رضایت نداشتم . اون عدم وفاداریش رو ثابت کرده بود و حالا انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه می خواست زندگی خودش رو بسازه .
یه روز برای دیدنش به بیمارستان رفتم اما ندیدمش . به اتاق هومن رفتم اون روز ما خیلی با هم حرف زدیم و در نهایت من بهش گفتم کتی سختی زیادی کشیده و باید به حقش برسه و حالا که همه چیز داره درست می شه لزومی نداره که چیزی راجع به یگانه بدونه ... خب اگه بقیه نمی دونستند من که می دونستم ، کتی هم کسی رو وارد زندگیش کرده بود پس اونها بی اینکه بدونند با هم بی حساب می شدند و برای شروع زندگیشون بهتر بود که نه کتی در مورد تو چیزی بدونه و نه منصور در مورد مارک . همون شب کتی باهام تماس گرفت هیجان زده گفت : کیمیا حقیقت داره ؟
گفتم : آره ... کتی تو خوشحالی ؟گفت : نمی دونم ! منصور که خیلی خوشحال بود ، اما من اونقدر متعجب بودم که حتی نمی تونستم حرفی بزنم .
همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاد که کتی حتی نتونست درست فکرهاش رو بکنه . خان بر خلاف تصور ما شرایط پدرم رو پذیرفت و منصور روانه ی انگلستان شد در حالی که کتی هنوز بین احساسش به مارک و منصور مردد بود . به مارک دلبستگی خاصی داشت به خصوص که تو شرایط بدی هم بهش رسیده بود و با کمک اون زخم های کهنه رو از یاد برده بود . مارک ، کتی رو میپرستید اما منصور هم بود ؛ کسی که کتی سالها به خاطرش جنگیده بود و چند سالی هم به انتظارش مونده بود .
واقعا انتخاب سختی بود اما اومدن منصور مثل صادر شدن یه حکم بود . حکمی که خواسته یا ناخواسته باید بهش تن می داد . کتی تازه به صرافت افتاده بود . از منصور خواست چند ماهی بهش مهلت بده ، با همه ی دلایلی که آورد این خواسته به منصور خیلی برخورد ! دو ماه بعد از رفتن منصور من هم دوباره راهی لندن شدم و تازه متوجه آشفتگی روحی کتی شدم . دلم براش می سوخت نتونسته بود با مارک قطع رابطه کنه ... اتفاقاتی که ظرف سه ماه افتاده بود غافلگیرش کرده بود اما بالاخره چند ماه بعد نزدیک به سال نو میلادی از مارک برید در حالی که قلبا به این کار راضی نبود . من از کارهاش تعجب می کردم یه روز بهش گفتم : (( مگه تو نبودی که حاضر بودی همه ی دنیا رو بدی تا منصور رو داشته باشی پس حالا که به خواسته ی دلت رسیدی ، این همه تردید برای چیه ؟ ))
گفت : (( خودمم نمی دونم ، واقعا نمی دونم ! )) این طوری بود که همه ی وقتش رو با منصور پر کرد هر چند قرار ازدواجشون رو به هزار بهونه به تعویق می انداخت . منصور هم برای راحتی اون

1403/04/11 08:39

اعتراضی نکرد شاید هم با شناختی که از کتی و علاقه اون به خودش داشت هیچ وقت به ذهنش نمی رسید که دلیل اون همه تعلل چیه ؟ تا این که عید نوروز از راه رسید . شب عید ، تا نیمه های شب تو جشن بزرگ ایرانی های مقیم لندن شرکت کردیم و نزدیک صبح بود که از منصور جدا شدیم و به خونه برگشتیم . بیرون آپارتمان متوجه کسی شدیم که توی خودش مچاله شده بود یک لحظه به هم نگاه کردیم و صدای جیغ کتی بلند شد حدسش درست بود .
مارک بود که توی برفها ، توی خودش مچاله شده بود در حالی که جعبه ی کادویی که به حتم به عنوان عیدی برامون آورده بود پوشیده از برف شده بود با عجله به بیمارستان رسوندیمش می تونم قسم بخورم زنده موندنش بیشتر به به معجزه شباهت داشت . بعد از اون شب کتی رو دربایستی رو با خودش و منصور کنار گذاشت .
فهمیده بود نمی خواد به هیچ قیمتی مارک رو از دست بده . می گفت اشتباه از خان بوده که دوباره این مسئله رو پیش کشیده ، چهار سال دوری مدت کمی نیست ، منصور چطور تصور کرده می شه همه چیز رو به جای اولش برگردوند و این فاصله ها رو از یاد برد ...
این طوری بود که اونها فقط چند ماه تونستند گذشته ها رو زنده کنند اما بعد حقیقت از پس ابر بیرون اومد . هیچ وقت اون شبی رو که منصور وارفته و پریشون از خونمون رفت از یادم نمی ره ، براش ناراحت بودم چند بار از کتی پرسید : (( داری شوخی می کنی مگه نه ؟ )) و کتی خیلی صریح گفت : (( نه منصور من دارم جدی باهات حرف می زنم ، نمی تونم از مارک جدا بشم . )) وقتی منصور رفت من هم به دنبالش از خونه بیرون اومدم و بی هیچ حرفی کنارش راه رفتم هر چند اون انگار منو نمی دید . تا خود صبح کنارش راه رفتم و راه رفتم ... اما نتونستم حتی کلمه ای برای تسلی خاطرش به زبون بیارم من ... بین اون دو تا مونده بودم . هم به کتی حق می دادم که نتونه از مارک ببره و هم به منصور که به خاطر کتی از همه چیز گذشته و به اونجا اومده بود به خصوص که جریان تو هم در بین بود . برای همین به تلافی کار خواهرم به منصور نزدیک شدم .

1403/04/11 08:39

قسمت 90
فراموشت خواهم کرد


تو این دو سال ما دوستان خوبی برای هم بودیم . در مورد شما از منصور زیاد شنیدم . نمی گفت اشتباه کرده ، نمی گفت که پشیمونه اما خب همه ی این دردها رو میشد از نگاهش ، از حرفهاش و از رفتارش فهمید . وضعیتش رنجم می داد . از طرفی دختری رو که به قول خودش تو سخت ترین شرایط با حضورش به زندگیش گرمی دوباره بخشیده بود به راحتی از خودش رونده بود و از طرفی از دختری که به عشقش ایمان داشت طرد شده بود . اما موندنش تو انگلیس هم دردی رو دوا نمی کرد . بهش گفتم : (( برگرد ایران ، یگانه ای که تو ازش حرف می زنی اون قدر گذشت داره که بتونه از سر اشتباهت بگذره . اما به شدت از در مخالفت در اومد . یه روز عصبانی شدم و گفتم : (( می خوای اونقدر دست رو دست بذاری که یه تجربه دوباره تکرار بشه ، یه وقت به فکر برگشتن بیفتی که یگانه هم مال یکی دیگه شده باشه ؟ )) به حرفم پوزخند زد و گفت : (( تو یگانه رو نمی شناسی ، وقتی ترکش می کردم بیشتر از این ناراحت بودم که نمی تونه کسی رو جایگزین من کنه تا راحت تر فراموشم کنه . ))
کیمیا سکوت کرد و من بهت زده به او خیره ماندم . با مکث ادامه داد :
یگانه خانوم من شما رو از طریق منصور شناختم و این طوری بود که نظرم درموردت تغییر کرد و به این باور رسیدم که به حتم تو هم حقی داشتی ، حقی که ازش گذشتی ، آخرین باری که با سالی حرف زدم مطمئن شدم هنوز کسی رو جایگزین منصور نکردی و بالاخره منصور رو قانع کردم به ایران برگرده و همه چیز رو از نو بسازه ... خانم یگانه می خوام به عنوان یه دوست ازتون خواهش کنم ...
ببینید منصور تو این دو سال به اندازه ی کافی زجر کشیده ، باهاش رفتاری نکنید که بیشتر از این خرد بشه ، اگر می تونید فرصت جبران اشتباهات گذشته رو ازش نگیرید وگرنه همون طوری که ازتون انتظار می ره مثل یه دوست نه مثل کسی که ازش کینه به دل دارید ... بهش جواب منفی بدید .
پوزخند تلخی زدم . کیمیا از چه نگران بود ؟ این که او را خرد کنم و برای برگشتنش به باد شماتتش بگیرم ؟ مگر از من ساخته بود ؟
با گیجی پرسیدم :
اون داره بر می گرده ؟
_ بله ، فقط چند روز دیگه ، برای مراسم سالگرد خان اینجاست .
زمزمه کردم :
فقط چند روز دیگه !

1403/04/11 18:26

قسمت 91
فراموشت خواهم کرد


اتومبیلم را فقط چند خیابان آن طرف تر از منزل کیمیا پارک کردم و پیاده به سمت عمارت به راه افتادم . چقدر قدم زدم و چقدر فکر کردم ! مثل همان روز که با مرجان ساعت ها بی اینکه حرفی بر زبان آوریم خیابانهای شهر را زیر پا گذاشتیم و من خاطره ی سه ساله ی با او بودن را مرور کرده بودم حالا ... من بودم و خاطرات رنج دو ساله ای که خردم کرده بود . احساسم را ، باورم را ، اعتمادم را نابود کرده بود . من بودم و قلبی که هنوز هم میسوخت نه از رفتنش ، نه از نداشتنش ، نه ... دیگر جایی برای این احساسات نمانده بود . تلخی اهانتی که در حقم روا شده بود یادآوری ساده به بازی گرفته شدنم و ساده تر از آن طرد شدنم بود که ویرانم می کرد . چقدر انتظار کشیده بودم ! چقدر در رویاهای دور و بعیدم چنین روزی را تصور کرده بودم ! حالا داشت می آمد با کوله باری از تنهایی . حسی داشتم که هضمش حتی برای خودم هم سنگین بود . وقتی به خودم آمدم چند ساعتی از تاریک شدن هوا گذشته بود و من به جای عمارت در منزل لاله جان بودم . سر به زیر و متفکر مقابل او نشسته بودم . از همه ی حرفهایی که از کیمیا شنیده بودم فقط یک جمله بر زبان آوردم :
(( اون داره بر می گرده لاله جان ، تک و تنها ...
لاله جان منتظر توضیح بیشترم بود اما با سکوتم خودش پرسید :
_ کی عزیزم ؟ کی داره بر می گرده ؟
_ منصور ، لاله جان ، منصور داره بر می گرده . بی اینکه به آرزوی دیرینه اش رسیده باشه بی اینکه ...
لاله جان حیرت زده و مبهوت زمزمه کرد :
_ چطور ممکنه ؟
_ اون طوری که هیچ وقت حتی یک لحظه هم به ذهنم نمی رسید .
آن شب نزد او ماندم اما وقتی به اتاق اختصاصی ام هم رفتم با همه ی خستگی خواب به چشمانم راه نیافت . نیمه شب وارد حیاط شدم . کنار حوض نشستم و سر و صورتم را خیس از آب کردم .
_ خوابت نمی بره ؟
سرم را برگرداندم لاله جان روی یکی از پله های تراس نشست و گفت :
منم پاک بی خواب شدم !
روی لبه ی حوض نشستم و با شرمندگی گفتم :
همیشه با غم و غصه هام رو سرتون خراب می شم .
_ قربونت برم این چه حرفیه ؟ تو که خوب می دونی چقدر برام عزیزی .
سکوت طولانی میانمان را خودش شکست :
_ بهت گفته بودم خداوند خود عدله ، نگفته بودم یگانه ؟
با پوزخند تلخی گفتم :
ولی حالا دیگه چه اهمیتی داره ؟ یه روزی من با همه ی وجودم منتظرش بودم . منتظر که برگرده و بگه بی من دووم نیاورده اما حالا ...
_ این هم از حکمت خداست عزیز دلم ، شاید این اراده ی خدا بوده که اون زمانی برگرده که تو بتونی در موردش یه تصمیم عاقلانه بگیری هوم ؟
سری به علامت تایید حرفش تکان دادم و به فکر فرو رفتم .
صبح قبلا از رفتن به عمارت با بیمارستان تماس

1403/04/11 18:26

گرفتم :
_ سلام هومن جان .
_ سلام عزیزم ، حالت چطوره ؟
_ خوبم ، معذرت می خوام که دیروز نتونستم بیام بیمارستان .
_ مهم نیست ! هنوز پیش لاله جان هستی ؟
_ آره ، ولی دیگه دارم بر می گردم عمارت .
_ باشه ، شب می بینمت ، مواظب خودت باش پرنسس من .
گوشی را که گذاشتم احساس بدی داشتم به لاله جان گفتم :
هومن دیروز می دونست می خوام به دیدن کیمیا برم اما هیچی ازم نپرسید ، فکر می کنم از همه چیز خبر داره .
_ بعید نیست اما ... تو واقعا می خوای چی کار کنی ؟
بی پریشانی گفتم :
نمی دونم لاله جان واقعا نمی دونم !
سالی چند روز زودتر آمد به خاطر مراسم سالگرد خان ، اما شنیدن خبر آمدن منصور چنان هیجان زده اش کرده بود که موقعیت را از یاد برد . بر خلاف آنچه منصور خواسته بود خبر آمدنش مثل توپ توی فامیل صدا کرد . خانم مستاصل بود . مسلما اگر آن مراسم در پیش نبود برای آمدن او و نو عروسش جشنی به پا می کرد . این عقیده ی مرجان بود اما کیمیا همه را از اشتباه بیرون آورد . یک روز عصر به عمارت آمد . مرجان هم آمده بود و جمع دوستان قدیمی حسابی جمع بود . به تراس پناه بردم و روی صندلی ننویی خانوم ولو شدم و با نفس بلندی چشمانم را روی هم گذاشتم ...
_ باز با خودت خلوت کردی ؟
هومن بود .
_ کی اومدی ؟
_ چند دقیقه ای می شه ، حالت خوبه ؟
سری تکان دادم . چقدر دلم می خواست با او حرف بزنم . مثل همیشه فکر را خوانده بود می دونم !
به سویش رفتم . در حالی که سیگاری آتش‌ می زد نگاهم کرد و با لحن گرمی گفت :
_ گوش می کنم بگو .
اما من چگونه از افکار تلخم می گفتم در حالی که می دانستم هر حرفی که بزنم برداشت بدی از آن خواهد شد و موجبات آزار او را فراهم خواهد کرد هرچند طور دیگری وانمود می کرد . سرم را بالا گرفت و گفت :
_ هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده یگانه ! من همون هومنم که یه روزی سنگ صبورت می دونستی .
خواستم حرفی بزنم که مرجان آمد .

1403/04/11 18:26

قسمت 92
فراموشت خواهم کرد


_ تو اینجایی یگانه ؟ ...
سلام هومن ، کی اومدی ؟ بچه ها ، شماها می دونستید منصور تنها می یاد ؟
_ بله .
مرجان گویی با خود حرف بزند گفت :
عجیبه ! ... راستی یگانه ساعت شامه ، خانوم گفت یادآوری کنم .
و بی هیچ فرصتی برای حرف زدن وارد تالار شدیم .
حس عجیبی به من می گفت آن شب فقط من سرگردان و آشفته نیستم *** دیگری هم بود که حالی بهتر نداشت ، کیمیا با بی حوصلگی با غذایش بازی می کرد و گاه در حالی که کاملا مشخص بود فکرش جایی دیگر است به بقیه لبخند می زد . در نگاهش می خواندم که با من حرفی برای گفتن دارد ، اما فرصتی پیش نمی آمد برای همین وقتی عزم رفتن کرد تا هنگام خروج از باغ بدرقه اش کردم . در حالی که آرام و قدم زنان به سوی اتومبیلش می رفتیم گفتم :
تنهایی گاهی واقعا خسته کننده اس ، بیشتر به اینجا بیاید .
_ حتما این کار رو می کنم ، به خصوص که بعد از اومدن به اینجا بعضی خاطرات قشنگ گذشته هم برام تجدید میشه .
و بعد مردد گفت :
امشب احساس کردم هنوز نتونستید تصمیم بگیرید درست حدس زدم ؟
_ بله ، کاملا ... خب ... راستش رو بخواید شما حسابی منو غافلگیر کردید .
_ متاسفم ! اما اتفاقی بود که باید می افتاد . منصور گم شده و یک نفر باید کمکش می کرد تا اون خودش رو پیدا کنه .
گفتم :
امیدوارم منصور قدر دوست دلسوزی مثل شما رو بدونه .
با لبخند بی رنگ و تلخی گفت :
من هر کاری می کنم به خاطر دل خودمه ، نیازی به قدر دانی نیست و پشت رل نشست .
در حالی که به جمله ی آخرش فکر می کردم صدای بوق اتومبیلش به نشانه ی خداحافظی بلند شد . به آقا سید باغبان اشاره کردم درهای باغ را بگشاید او رفت و من متفکر به سوی عمارت راه افتادم .
سوزان آمد به همراه خانواده ی نصرت خان ، از من پرسید :
_ منصور با کتی می یاد ؟
_ نه تنها .
_ خوشحالی ؟
_ نه ، یعنی احساسی ندارم .
با ناباوری ابرویی بالا انداخت . ساعت هفت شب که همه عازم فرودگاه شدند مرجان که به قول خودش نمی خواست رفیق نیمه راه باشد نزد من ماند . بعد از رفتن میهمانان به فرودگاه عمارت به طرز عجیبی آرام شد و سکوت ساختمان را تنها رفت و آمد خدمتکاران و انجام باقیمانده ی کارهایشان بر هم می زد . در یکی از نشیمن ها نشسته بودم که مرجان بالاخره از تردیدهایش حرف به میان آورد :
_ برای من که خیلی عجیبه ! کتی هیچ جوری نمی خواد قبول کنه عروس این خونوادس ؟ وظیفه اش بود بعد از عروسی برای دست بوسی خانوم و خان بیاد . خان هم که فوت کرد جای اینکه منصور رو وادار به برگشتن کنه ، با یه تسلیت گویی تلفنی سر و ته قضیه رو سر هم آورد . حالا هم که منصور رو تنها روونه کرده ، خان کجاست که این همه اهانت رو ببینه

1403/04/11 18:27

؟ من احساس می کنم یه جای کار می لنگه ، یه مسئله ای هست که ما ازش بی خبریم ، تو چی میگی یگانه ؟
ساعت از یازده شب گذشته بود که اتومبیل ها یکی پس از دیگری وارد باغ شدند . گویی تاریخ تکرار می شد . شبی بود مثل آن شب که می رفت ...
عجیب آنکه من آرام بودم و آنقدر مسلط که بر خلاف تصورم وقتی مقابلش قرار گرفتم بی اینکه هیجان زده شوم دستش را فشردم و گفتم :
سلام به خونه خوش اومدید .
خودمم از آن همه سردی کلامم متعجب بودم . با نگاهی که در خود هزاران حرف داشت گفت :
_ ممنونم .
وقتی از او رو گرفتم تا پیش میهمانان برگردم نگاهم به کیمیا افتاد که چشم به ما دوخته بود اما سریع سرش را برگرداند و مشغول صحبت با فرنگیس خانم شد .
دمدمه های صبح بود که به اتاقم رفتم ، منصور در حال صحبت با هومن و پیمان بود .
خسته افتادم و نفهمیدم کی خوابم برد .
_ شازده خانوم نمی خواد بیدار بشه .
چشم گشودم . مرجان به سمت پنجره رفت گفتم :
وای ، نه ! مرجان پرده ها رو نکش ، این اتاق عجیب آفتابگیره .
_ پس خودت مثل یه دختر خوب از رخت خواب بیرون بیا .
_ از دست تو ... تسلیم !
با چشم های پف کرده مقابل آینه نشستم و شانه ای به موهایم زدم .
_ اون بیرون چه خبره ؟
_ امن و امان و هیچ *** هم خیال نداره کم بیاره الان هم جناب همایون خان رفته بالای منبر و از تاریخ اسلام نقل قول هایی می کنه که خود پیامبر هم ازشون بی خبره ! ... تو که امروز سر کار نمی ری ؟ به هومن گفتم امروز هم باید از خیر داشتن این پرستار دلسوز منضبط و پر کار بگذره .
_ هومن رفت ؟
_ آره ، صبح زود هم رفت .
پشت سرم ایستاد و در آینه به چشمانم زل زد :
_ منصور از صبح چند بار سراغت رو گرفته ، نمی دونم چرا ! ولی حس می کنم فیلش بدجوری یاد هندوستان کرده که پا شده اومده ، امروز وقتی یه سر رفتم بالا دیدم در اتاقت بازه ، منصور اونجا بود ازم پرسید :
(( اینجا بلا استفاده اس ؟ )) گفتم : آره ، یگانه دو سالی می شه به یکی از اتاق های پایین اسباب کشی کرده .

1403/04/11 18:27

قسمت 93
فراموشت خواهم کرد


به مرجان گفتم :
فکر بد نکن ، اینها همش به خاطر علاقه ی منصور به مرور خاطراتشه .
با چهره ای متفکر گفت :
_ می دونی یگانه ما زنها موجودات خوشبختی هستیم چون خوشی رو تو اون چه داریم می بینیم و همیشه سعی می کنیم زشتی های زندگی رو به قشنگی هاش ببخشیم اما این مردها نه ، موجودات مفلوکی هستند که هیچی تو این دنیا راضیشون نمی کنه حتی بالاترین خوشبختی ها رو گاهی از سر زیاده خواهی پس می زنند !
جمع بچه ها در اتاق نشیمن جمع بود فرخنده به سویم آمد و گفت :
بگم میز صبحانه رو براتون آماده کنند ؟
_ نه ، فقط یه لیوان شیر به من بدید ، عجله دارم .
منصور پرسید :
_ کجا با این سرعت ؟
_ باید برم بیمارستان یه سر به بخش بزنم و برگردم .
اما خودم هم خوب می دانستم این فقط یک بهانه است . دل نگران هومن بودم او که دوباره نقاب آن سالها را بر چهره زده بود و باز خدا می دانست چه در قلبش می گذرد !
لیوان شیر را سر کشیدم و با عذرخواهی از بقیه از جا برخاستم .
_ بعد از ظهر می بینمتون .
منصور گفت :
صبر کن منم همراهت می یام ، می خوام یه سری به بیمارستان بزنم .
در اتومبیل سکوت سنگینی میانمان حکمفرما بود و تلاش من هم برای شکستن بی نتیجه . بالاخره خودش گفت :
_ دست فرمون خوبی داری .
با لبخند بی رنگی تشکر کردم .
_ مرجان می گفت سرت تو بیمارستان خیلی شلوغه !
_ با این اوضاع و احوال بله ، به خصوص که با کمبود نیرو مواجه ایم .
_ چرا نیرو نمی گیرید ؟
_ می گیریم اما تیم هایی که هر از چند گاه به مناطق جنگی اعزام می شن ، برامون دردسر درست می کنند .
_ از دانشگاهها چه خبر ؟ چیزی نگفتند ؟
_ چرا به احتمال قوی مهر ماه کارشون رو شروع می کنند اما باز هم در حد شایعه اس .
_ عجب بساطی شده !
_ اتفاقا اوضاع نسبت به اوایل سال پنجاه و هشت بهتر شده ، حداقلش اینه که دیگه هیچ حزبی اجازه ی فعالیت نداره .
با درنگی پرسید :
_ هنوز هم عاشق سیاستی ؟
لبخندی زدم به یاد آن سالها و گفتم :
_ نه ، حالا دیگه هیچ *** تب سیاست نداره ، جنگ هم فرصتی برای فکر کردن به این مسائل نمی ده .
در بیمارستان او شدیدا تحت تاثیر جو موجود قرار گرفته بود . گفت :
_ فکر نمی کردم وضع این قدر بحرانی باشه .
او را تا اتاق هومن همراهی کردم و با ذهنی پریشان به بخش برگشتم .
پیمان خواست به اتاقش بروم . کلافه به نظر می رسید پرسید :
_ تو می دونستی چه اتفاقی برای منصور افتاده ؟
_ بله ، کیمیا بهم گفته بود .
با نگرانی گفت :
اون به خاطر تو برگشته ، می خوای چی کار کنی یگانه ؟
_ من تصمیمم رو گرفتم ، بهم فرصت بده ، به موقعش بهت می گم .
سری تکان داد و گفت :
هر طور که راحتی فقط امیدوارم تصمیم عاقلانه ای گرفته

1403/04/11 18:27

باشی .
با قولی که به او دادم تا حدی آسوده اش کردم .
کیمیا برایم همه چیز را گفته بود اما دل من شاد نشد ؛ فقط برایش نگران شده بودم و از اینکه وقتی خوشبختی به من رو کرده او به بن بست رسیده بود ؛ ناراحت .
تا قبل از آمدنش با خودم در ستیز بودم و سوالی که خودش از من پرسیده بود هزاران بار در ذهنم جان گرفته بود :
(( اگر تو جای من بودی به گذشته بر نمی گشتی ؟ ))
از خودم می پرسیدم کجای این قصه ام ... یگانه ی کدام دوره از زندگی ام هستم ؟ یگانه ی عاشق و شیدای منصور یا این یگانه که آرزوی یک زندگی آرام را در کنار هومن داشت ؟ هومنی که شاید جایگاه آن وقت های من را پیدا کرده بود . داشتم می شدم منصور قصه ؟ تاریخ داشت تکرار می شد اما به نحوی دیگر ؟ ... اما من که هومن را دوست داشتم ، دو ماهی از برگشتنم از شمال می گذشت . دو ماهی که در آن سرنوشت صفحه ای دیگر پیش رویم گسترده بود و در نهایت خودم با تصمیم او برای علنی شدن جریان موافقت کرده بودم و در آخرین لحظه ...
اعتراف می کنم می ترسیدم و از این که با دیدن منصور تردیدم برای پذیرفتن دوباره اش به یقین تبدیل شود . می ترسیدم از جادوی نگاهش که دوباره کارگر شود . می ترسیدم از یاد عشقی که زمانی به عرش و زمانی دیگر به فرشم نشانده بود . اما همه ی اینها تا لحظه ی دیدنش بود . اتفاق بالاخره افتاد . زمانی که ... او آمد . من مقابلش قرار گرفتم . نگاهش گرم بود و لحنش مهربانش ، آن وقتها را به یادم می آورد .
اما نه نگاهش قلبم را لرزانده بود و نه لحن مهربانش در دلم احساسی را بیدار کرده بود و من در یک آن و در نهایت حیرت به این باور رسیدم که دیگر او را نمی خواهم ، نه دیگر نمی خواستمش ... در این میان حقایق دیگری را هم با شم زنانه ام حس کردم . توجه خاص کیمیا به منصور حتی از دید لاله جان هم در مراسم سالگرد خان پنهان نماند . این را چند روز بعد که به دیدنش رفتم ، فهمیدم .
پرسید :
_ یگانه نظرت راجع به کیمیا چیه ؟

1403/04/11 18:27

قسمت 94
فراموشت خواهم کرد


بی آن که منتظرش بگذارم گفتم :
به نظر می رسه توجه خاصی به منصور داره نه ؟
_ از همون روز اولی که جریان رو برام تعریف کردی یه چیزایی برام عجیب بود اگر منظور کیمیا فقط کمک به منصور بود می تونست بدون این که تو این شرایط خطرناک به ایران برگرده ، به طریق دیگه ای ، نامه یا چه می دونم تلفنی با تو صحبت کنه . به تو گفته بود نسبت به منصور احساس گناه می کرده اونم به خاطر رفتار تلخی که خواهرش نسبت به منصور داشته ؛ اما من میگم یه احساسی فراتر از گناه یا ادای دین اونو واداشته که به ایران بیاد . یه جور نگرانی که قرار موندن رو ازش گرفته و شاید هم دو دلی برای موندن و رفتن ... هر چی که باشه مربوط به منصوره اما نه اون طور که کیمیا وانمود می کنه .
با تردید گفتم :
_ یعنی به منصور علاقه داره ؟
_ خودت رو به یاد بیار ، زندگی کنار منصور و تنهایی اون باعث نزدیکی تو بهش شده بود . شرایطی که نا خواسته برای کیمیا هم پیش اومده بود .
_ ولی اون داره عاقلانه تر برخورد می کنه به خصوص که از جریان من هم باخبر بوده ... در واقع اومده تکلیف خودش رو روشن کنه نه من رو .
_ بله ؛ چون می ترسه اتفاقی که برای تو افتاد برای اونم تکرار بشه ، منصور رو خوب شناخته و نمی خواد در موردش ریسک کنه .
_ یعنی این احتمال رو هم داده که من منصور و دوباره بپذیرم ؟
لاله جان مات نگاهم کرد و در حالی که موضوع صحبتمان را فراموش کرده بود پرسید :
_ چه کار کنی ؟!
با هول گفتم :
_ گفتم اگر ...
در حالی که سعی می کرد نگرانی اش را بروز ندهد گفت :
_ زودتر به این بازی خاتمه بده یگانه .
می دانستم او از چه می هراسد از این که جادوی عشق قدیمی دوباره کارگر شود . اما او نمی دانست آن یگانه ، یگانه ی آن سالها ، جایی در زمان جا مانده ، نمی دانست که گمش کرده ام و نه می خواهم و نه می توانم دوباره بیابمش ...

شب ها منصور را می دیدم که در باغ قدم می زند . آنقدر غرق در افکارش می شد که حتی توجهی به اطرافش نداشت . یکی از آن شبها وقتی به عمارت برگشتم در تراس نشسته بود ، زیر سیگاری مقابلش لبریز شده بود و خبر از حال مشوش او می داد .
_ سلام .
_ سلام شما هنوز نخوابیدید ؟
_ نه ، ساعت خوابم بهم خورده ، همیشه این وقت شب میای خونه ؟
_ زودتر می خواستم بیام اما یه پرورشگاه رو زده بودند و نزدیک پنجاه تا بچه رو به بیمارستان آورده بودند .
_ پس باید خسته باشی !
_ نه ؛ عادت کردم ، فعلا شب بخیر .
_ شب بخیر .
اما قبل از اینکه وارد عمارت شوم صدایم کرد . برگشتم . بی اینکه نگاهم کند گفت :
اگه خسته نیستی چند دقیقه ای بشین .
بی هیچ حرفی نشستم ، ته سیگارش را در زیر سیگاری فشرد و بی مقدمه گفت :
چرا

1403/04/11 18:27

وانمود می کنی از همه چیز بی خبری ؟
_ چه اهمیتی داره ؟
_ خب ، می دونی که حداقل برای من مهمه . تمام این دو هفته رو با خودم کلنجار رفتم که چطور باهات صحبت کنم غافل از اینکه کیمیا کار خودش رو کرده .
_ اون منظوری نداشت .
_ می دونم قصدش فقط کمک به من بوده ... اتفاقا یه وقتایی بدقولی دیگرون آدم رو خوشحال می کنه .
_ واقعا متاسفم ! اصلا فکر نمی کردم یه همچین اتفاقی افتاده باشه .
پوزخندی زد :
_ متاسفی ؟ تو که باید خوشحال باشی مگه همین رو نمی خواستی ؟
_ اگر بخوام باهات صادق باشم باید بگم آره ... اون زمانی که کینه ات روی دلم سنگینی می کرد ، توی رویاهام هزار مرتبه یه همچین لحظاتی رو تصور کردم بلکه دلم آروم بگیره اما بعدها همه ی تلاشم رو کردم تا دلم سبک بشه ، بلکه از حصار غم و غصه رها شم اما خب گذر زمان هم کار خودش رو کرد ، تو شدی یه خواب ، یه سایه که روزی از زندگیم عبور کردی و رفتی ، انگار که هیچ وقت نبودی ، حالا هم وجودت کمرنگ تر از اونی شده که غم یا خوشحالیت به حالم فرقی کنه .
با تامل گفت :
_ و هیچ جوری هم پر رنگ
نمی شه ؟
نگاهش کردم و پرسیدم :
_ برای چی برگشتی منصور ؟
_ می خوای واقعیت رو بدونی ... به خاطر تو یگانه .
چند لحظه در سکوت نگاهمان را بهم دوختیم . بالاخره به حرف آمدم :
_ خیلی دیر به صرافت افتادی ! خیلی دیر !
_ نمی تونستم یگانه . خیلی سعی کردم خودم رو راضی به برگشتن کنم ولی ...
_ غرورت اجازه نداد درسته ؟ به جای جواب گفت :
_ ما می تونیم دوباره بسازیم ، از اول و با کمک هم .
_ با چی منصور ؟ با چی ؟ با دست خالی من ؟ با قلب یخ زده ام ؟ با اعتماد از دست رفته ام ؟ یا با خاطره ی تلخ خیانت تو ؟ با چی ؟
_ جبران می کنم یگانه . به من فرصت بده . یه فرصت دیگه .
_ موضوع فرصت دوباره نیست ، مهم خاطره‌ ی کتیه که حاضرم قسم بخورم از ذهنت پاک نشده ، می دونی چرا چون دوباره اون تو رو طرد کرده .
نفسی تازه کردم و ادامه دادم :
حرفهات وقتی برام قابل قبول بود که راهت برای بودن با کتی باز باشه اما منو برای زندگیت انتخاب کنی . حالا میگی میشه دوباره از نو ساخت ، نمی شه منصور اگه هر کاری کرده بودی جز بیرون کردنم از زندگیت ، من هزار جور نقشه برای زندگیمون داشتم

1403/04/11 18:27

قسمت 95
فراموشت خواهم کرد


رویاهایی که تو خرابشون کردی .
حاضر به تسلیم شدن نبود گفت :
_ تو هیچ وقت نخواستی به من حق بدی ، من اون موقع تو دو راهی بدی قرار گرفته بودم ، تو هم برام عزیز بودی اما کتی عشق اولم بود ، خیلی سعی کردم فراموشش کنم اما نشد ! گذشته از اینها حداقل از نظر من ، کتی تو شرایط بدی قرار داشت . اون قضیه علنی بود و مخالفت من وضعیت بدی رو برای کتایون به وجود می آورد .
سکوت طولانی میانمان را شکستم و گفتم :
اون روزها خیلی بی قراری می کردم ! هومن می گفت :
(( به منصور حق بده ، اون به کتی همون حسی رو داره که تو به منصور . ))
و من سعی کردم این رو بفهمم ، حالا هم حس می کنم حال همون روزهای من رو داری پس بازم بهتر از هر کسی می تونم درکت کنم . اما از من نخواه همون یگانه ای باشم که قبل از رفتنت می شناختی ، هنوز هم برام عزیزی مگه نه اینکه اولین کسی که قلبم رو به طپش درآورد تو بودی ، اولین کسی که حرفهای عاشقانه اش و حضور گرمش قشنگ ترین لحظه ها رو برام به ارمغان آورد ، خاطره ی همه ی اون روزها برام عزیزه ، خیلی عزیز ! اما ترجیح میدم ازشون فقط یه خاطره باقی بمونه .
با چشمانی قرمز و خسته نگاهم کرد و گفت :
باور نمی کنم کسی که کنار من نشسته یگانه ی من باشه کسی که ادعا می کرد ...
حرفش رو فرو خورد .
_ من ادعایی نداشتم هر چی گفتم و شنیدی واقعیت بود . یه روزی همه ی زندگیم بودی خواستم اما تو نخواستی که برای همیشه با هم باشیم . وقتی رفتی هر لحظه هزار بار از خودم می پرسیدم یگانه کجای راه رو اشتباه کردی ، اون چی از زندگی می خواست که با تو نمی تونست بهش برسه اما کم کم به این نتیجه رسیدم حتی اگه هزار هزار برابر عاشق تر بودم باز هم تو رفتنی بودی و اون وقت بود که دست از شماتت خودم برداشتم ، تسلیم تقدیر شدم و سعی کردم گذشته ها رو فراموش کنم ، این کارم کردم ... تو هم باید همه چی رو فراموش کنی منصور ، این به صلاح هر دوی ماست که هر کدوم بریم پی زندگی خودمون ، شروع زندگی مشترک نیاز به عشق و اعتماد طرفین داره ، چیزی که حالا دیگه من از وجودش مطمئن نیستم ، نه به عشق تو و نه به اعتماد خودم ، خواهش می کنم درکم کن .
با پوزخند تلخی زمزمه کرد :
_ درکت می کنم !
هوا گرگ و میش بود و هر دوی ما خسته از آن همه هیجان پنهان وجودمان بودیم . حال خوبی نداشتم و بغض عجیبی گلویم را می فشرد . طاقت دیدن چهره ی اندوهگینش را نداشتم . واقعیت همان بود . تلخی که زمانی می خواستم گریبان گیرش شود حالا باعث می شد خودم حلاوت و شیرینی لحظاتم را درک نکنم . با صدایی که سعی می کردم از بغض بی تاثیر باشد گفتم :
منصور جان می شه حتی جدا از هم زندگیمون رو از

1403/04/11 18:28

سر بگیریم و خوشبخت باشیم اگر به اونچه که در مقابل داده ها ، به دست میاریم ، قانع باشیم و نذاریم سایه ی خاطرات گذشته آینده مون رو تحت الشعاع قرار بده .
زمزمه کرد :
_ شاید !
آنقدر غرق خودش بود که حتی وقتی برخاستم و ترکش کردم حرفی نزد !

*****
_ خدای من ! پیمان من نمی خوام رابطه اونا با هم تیره بشه .
_ همه چیز دست تو نیست . اما دست کم می تونی همه رو از این سرگردونی نجات بدی .
_ هومن الان کجاست ؟
_ تو اتاقش .
_ اما نبود ، منشی اش گفت :
پیش پای شما رفت ، حالشون اصلا مساعد به نظر نمی رسید .
با عجله پله ها رو دو تا یکی کردم ، در چند قدمی اتومبیلش بود که به او رسیدم :
_ هومن صبر کن .
نفس نفس زنان گفتم :
_ منم باهات میام .
بی هیچ حرفی اتومبیل را به حرکت درآورد .
_ خوبی ؟
با لبخند بی رنگی سر تکان داد
_ هومن ... پیمان همه چیز رو برام گفت . از من دلگیری ؟
_ چرا باید از تو دلگیر باشم ؟
سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت . چند دقیقه بعد دوباره به حرف آمد :
_ می دونی چقدر برام عزیزی ؟ یه لحظه شادی تو برای من با یه دنیا برابری می کنه ، چه در کنار من و چه دور از من . یگانه ... می خوام بدونی تو هر تصمیمی که بگیری هیچ تاثیری تو جایگاهت پیش من نداره .
با پوزخندی گفتم :
بازم حس فداکاریت گل کرده و می خوای پیشکشم کنی ؟!
رنگ از رخسارش پرید . چنان ترمز کرد که صدای کشیده شدن لاستیک ها بر زمین ، مو را بر اندامم راست کرد . با لحن عصبی گفت :
_ چرا سعی می کنی با این حرفها دیوونه ام کنی ؟
_ من هیچ قصدی ندارم ، این تویی که نمی دونی می خوای چی کار کنی .
در حالی که سعی می کرد بر اعصابش مسلط شود با لحن آرام تری گفت :
_ چرا ؟ گوش کن یگانه ، بار اولی که ازت گذشتم به خاطر منصور بود اما حالا مسئله تویی ... راحتی و آرامش تو از هر چیزی برام مهمتره . حتی از خواسته ی قلبی خودم ، امروز اگر تو روی منصور ایستادم فقط برای این بود که بدونی تحت هر شرایطی پای حرفم هستم و این بار در راه رسیدن بهت هیچ *** نمی تونه مانعم بشه مگه این که ... خودت نخوای .

1403/04/11 18:28

قسمت 96 و پایانی
فراموشت خواهم کرد


_ و اگر من بخوام ... بخوام که با تو بمونم ... !؟
بالاخره نگاهم کرد . در نگاهش موجی از غم بود و با تردید و ناباوری پرسید :
_ تو واقعا اینو می خوای ؟
_ آره هومن ، من اینو میخوام .
اشکی را که روی گونه ام غلطید با انگشتانش زدود و با لبخندی پرسید :
حالا دیگه چرا گریه می کنی ؟
_ نمی دونم نگرانم ! نمی خوام کسی ازم برنجه به خصوص خانوم بزرگ ، نمی خوام تو و منصور ...
_ عزیز دلم نگران هیچی نباش ، همه چی رو بسپار به من ، باشه پرنسس ؟

منصور به همراه کیمیا به انگلستان برگشت بی اینکه حتی منتظر جواب و یا حرفی از جانب من باشد . هیچ *** نفهمید او برای چه آمد و چرا با آن سرعت ایران را ترک کرد . شب بدرقه اش در فرودگاه یک بار دیگر خاطرات چند ساله مان پیش چشمم جان گرفت و غم غریبی را به دلم نشاند . کیمیا سرحال و بشاش بود و از آن نگرانی که از اولین دیدارمان در چشمانش سو سو می زد خبری نبود . خودم را در وجود او می دیدم . خود سالها پیشم را ... آه اگر آن روزها خبر نامزدی کتی را می شنیدم ...
از ذهنم گذشت ای کاش کتی هم کمی سنجیده تر عمل می کرد ! ای کاش با تردید و دو دلی اش آتش به زندگی کسی نمی کشید . اما خب حالا دیگر برای این حرفها دیر شده بود . با سرنوشت نمی شد جنگيد گذشته از اینها مگر نه اینکه با همه ی این اتفاقات حالا خوشبخت بودم پس دیگر چه جای گله بود ؟
منصور تا اعلام شماره ی پروازش با هومن مشغول صحبت بود و من موشکافانه به آن دو خیره شده بودم . مرجان کنار گوشم گفت :
_ یگانه ، دل منصور به رفتن رضا نیست ، اینو با تمام وجودم حس می کنم .
اما سالی هنگام خداحافظی تاکید کرد :
_ دفعه ی بعد دیگه حق نداری تنها بیای .
دلم می خواست او را که نا خواسته نمک به زخم های منصور می پاشید ساکت کنم . وقتی برای خداحافظی مقابلم ایستاد ، لبخند تلخی بر چهره داشت . دستم را فشرد و گفت :
_ مراقب پسر ما باش .
با بغض گفتم :
متاسفم منصور برای همه چیز !
_ این حرف رو نزن ، خدا رو شکر که به سر و سامون رسوندن تو کمی از سنگینی بار گناهم رو کم کرد . خوشبختی تو قلبم رو تسکین می ده ، اینو باور کن .
_ اون وقتها برام یه شعری می خوندی فقط یه قسمتش یادم مونده ، زودتر از آن که فکر کنی دیر می شود ... منصور دوباره به خوشبختی که در انتظارته پشت نکن ، اونم به خاطر ، خاطرات کهنه ای که متعلق به دیروزند .
سری تکان داد :
_ مواظب خودت باش .
دست کیمیا را به گرمی فشردم ، با تردید پرسید :
_ تو مطمئنی که تصمیم درستی گرفتی ؟
_ بله ، من به قولی که بهت داده بودم عمل کردم کیمیا تو هم باید یه قولی به من بدی ...
پرسشگر نگاهم کرد ؛ ادامه دادم :
_ منصور الان بیشتر از هر

1403/04/11 18:28

زمانی بهت نیاز داره ، بهم قول بده هیچ وقت تنهاش نذاری .
با مکث گفت :
_ البته که تنهاش نمی ذارم حتی اگه خودش بخواد ، بهت قول می دم .
خداحافظی دست جمعی کردند و از ما دور شدند . دخترها به گریه افتادند . وقتی به خودم آمدم شانه هایم می لرزید . وقتی دستان هومن بر بازوانم نشست سرم را برگرداندم . چشمان او هم به خون نشسته بود . پرسید :
_ حالت خوبه ؟
با صدایی که از تاثیر گریه می لرزید گفتم :
_ آره ... خوبم . سر به زیر انداختم . پرسید :
_ به چی فکر می کنی ؟
و من به او می اندیشیدم . به اویی که زمانی همه ی زندگی ام بود و حالا با دست خودم رانده بودمش . به او که حلاوت عشق و تلخی خیانت را از او به یادگار داشتم . با غم دوری اش و رنج سفرش بزرگ شده بودم . از خامی به در آمده و همان فولاد آبدیده ای شده بودم که او می خواست . به اویی که زمانی قصر سپیدم را در کنارش ساخته بودم و زمانی دیگر برای ویرانی کاخ بلند آرزوهایش دست بر آسمان برده بودم ... اما در آن لحظات از صمیم دل از خدا خواستم بیش از آن رنجش ندهد و آرامش را به قلبش برگرداند .

چند روز بعد وکیل خانوادگی شمسایی ها به عمارت آمد امانتی از منصور برایم آورده بود که متعجبم کرد گفت : (( دکتر منصور اصرار داشت بعد از رفتنش این امانتی رو بهتون بدم . ))
وقتی پاکت را گشودم از دیدن مدارک و اسناد بیمارستان متحیر ماندم . کنار اوراق پاکت سفید و کوچکی به چشم می خورد . بازش کردم :

(( یگانه ی عزیز
می دانم برای التیام زخمی که بر قلبت نشاندم ؛ بخشیدن همه ی دنیا به تو عزیز ، کم است ، اما از تو می خواهم با پذیرفتن این تحفه ناقابل بر من منت گذاری ...
پیشاپیش ازدواجتان را تبریک می گویم و امیدوارم این پیوند مستحکم و همیشگی باشد . منصور ))


پایان ..

نویسنده: لیلا مردانی

1403/04/11 18:28

🌟داستان جدید🌟
عطربهارنارنج

1403/04/13 09:25

رمان #عطر_بهار_نارنج
قسمت 1🌼


پرده ضخیم و آبی رنگ اتاق را کنار می زنم. مرد قد بلند و چهار شانه را می بینم که با تعارف های غلام داخل اتاق کناری می شود. از چهره آن مرد شرارت می بارد. نگاه مرد به طرف پنجره ایی که از پشت آن نگاهش می کردم می افتد. لحظه ایی مکث نمی کنم و پرده را از دست هایم رها می کنم. و خودم را پشت دیوار پنهان می کنم. دست های باریک و بی جان خود را روی قفسه سینه ام می گذارم. نفس ام را درون سینه ام حبس می کنم. و خودم را روی فرش کهنه که کف اتاق پهن بود رها می کنم. زانوهایم را در آغوش می گیرم و سعی می کنم لرزش بدنم را کنترل کنم. حدس هایی می زدم که آن مرد قد بلند و چهار شانه برای چه آمده باشد. ولی از اینکه نتوانم از حق خود دفاع کنم، من را بیشتر آزار می داد.
غلام در اتاق را باز می کند و نزدیک من می شود. با چشمان خمار و گود رفته اش نگاهم می کند و می گوید:
-شهرزاد! زود بلند شو یه دستی به سر و صورتت بکش و بیا پیش ما. اینجا نشستی که چی بشه. بلند شو همون لباسی که واست خریدم بپوش.
با نفرت نگاهش می کنم. ولی از ترس این که بلایی سر من بیاورد. مقاومت نمی کنم. خم می شوم وچشم می دوزم به فرش کهنه کف اتاق. فرشی که آن سال ها با وجود مادرم خاطراتی داشته ام.
غلام به من می توپد و می گوید:
-مگه کری دختر؟ تا کی می خوای اینجا بشینی. من می رم پیش فرهاد، تا ربع ساعت دیگه باید کنارمون باشی. یکم سرخاب سفیداب به صورتت بزن قشنگ بشی.
شرم می کنم. گونه هایم از خجالت سرخ می شود. و از ترس غلام چشمی می گویم. غلام از اتاق خارج می شود و من تنها می مانم با سیلی از غم و اندوه.
از روی زمین بلند می شوم. سعی می کنم از ترس و دلهره خود بکاهم ولی تلاشم بی فایده بود. در کمد چوبی قدیمی را باز می کنم. طبق معمول در کمد از لولا جدا می شود. بیخیال در کمد می شوم و پاکت لباسی که غلام صبح برای من آورده بود را بر می دارم. لباس را از داخل پاکت خارج می کنم. شومیز و شلوار کرم رنگ را به تن می کنم و چهره خود را در آینه نگاه می کنم
جثه لاغر و ضعیفم در این لباس بهتر دیده می شد. غلام هیچ وقت عادت نداشت برایم لباسی بخرد در این چند سالی که مادرم را از دست داده بودم، لباس نو نخریده بودم. لبخند تلخی می زنم. چقد استرس و اضطراب در چهره ام موج می زد. رنگ و رویی نداشتم. ولی اصلا دوست نداشتم که آرایشی به صورتم انجام دهم. درون پاکت چند رژ و کرم سفید کننده و مداد ابرو و...بود. باورم نمی شد غلام عرضه خرید لوازم آرایشی رو داشته باشه. از روی اکراه پاکت را درون کمد می گذارم و با همان چهره ساده خود روی فرش کهنه و قدیمی می نشینم. اصلا دلم نمیخواست به اتاق غلام بروم

1403/04/13 09:25

و با اون مرد چهار شانه و قد بلند روبه رو بشوم. نگاهی به قاب عکس روی تاقچه می اندازم. چقدر دلم برای مادرم تنگ شده بود. چقدر این دو سالی که مادرم را نداشتم برایم سخت گذشته بود! چقدر سخت بود دختر سیزده ساله ایی، نبود و فقدان مادر را تجربه کند. اگر مادرم اینجا بود هیج وقت نمی گذاشت که من زن این مرد قد بلند بشوم. آنقدر مقاومت می کرد، و نمی گذاشت جوانی من با این مرد بسوزد. خودش را مانند شمعی برای من می سوزاند. تا رنگ خوشبختی را ببینم. حیف که مادرم سوخت، آب شد و یک روز برای همیشه خاموش شد. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! دلم برای عطر آغوشش تنگ شده بود! دلم برای گرمای نفست تنگ شده! برای بوسیدن گونه هایت تنگ شده ! مگر می شود یک دل آنقدر تنگ مادرش شود!


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 09:25

ساده ایی، باطنش هم مثل ظاهرش عالیه.
آب دهانم رو قورت می دهم! غلام می خواست من را به زور شوهر بدهد! آن هم همسر مردی که چهل پنجاه سال داشت! از حرص دندان هایم را به هم می سایم، شاید کمی آرامم کند.
غلام نگاهی به من می اندازد و می گوید:
-بلند شو شهرزاد واسه آقا چایی بیار. بلند شو دختر!

نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/13 09:25

رمان #عطر_بهار_نارنج
قسمت 2 🌼


در باز می شود و غلام درون چارچوب در نمایان می شود. با غیظ نگاهم می کند و میگوید:
-تو نمی خوای بیای؟ بلند شو بیا! نشستی اینجا چی کار میکنی؟
اشک هایم را با گوشه روسری ام پاک می کنم و از روی زمین بلند می شوم. غلام وارد اتاق می شود. در چوبی را می بندد و نزدیک من می شود و می گوید:
-میای بیرون، سلام می کنی و می شینی کنار من. حرفی هم نمی زنی. هر چی من گفتم میگی باشه! شیر فهم شد؟ ببینم دست از پا خطا کنی، حالت رو جا میارم.
بوی سیگارش را به خوبی حس می کردم. از اینکه بر من تسلط داشت و من نمی توانستم از خود دفاع کنم، می سوختم. چقدر راحت باید زیر بار خواسته هایش خم می شدم. تنها حامی من مادرم بود که اکنون زیر خروارها خاک خفته بود!
غلام از اتاق خارج می شود و در حین خروج می گوید:
-زود بیا! یه دستی به صورتت بکش
به طرف کمد می روم. چادر گل داری که مادرم چند سال پیش برایم دوخته بود را سر می کنم. رو به روی آینه می ایستم و خودم را نگاه می کنم. با اینکه ساده و بی آرایش بودم ولی چهره ام زیبایی اش را داشت. چشمان درشت و مشکی و حالت دار با مژه هایی بلند و مشکی، که همیشه برای همه جذاب بود و به قول مادرم که همیشه می گفت: چشمانت خدا دادی آراسته و زیبا هستن.
به طرف در اتاق می روم. نفس عمیقی می کشم و سعی می کنم آرامش از دست رفته ام را پیدا کنم. دستان یخ زده و بی حسم را روی دستگیره در می گذارم و در را می گشایم. جلو تر می روم و خود را درون چهار چوب در قرار می دهم. با صدایی لرزان و آرام، سلامی می کنم و بدون اینکه غلام و مرد چهار شانه را نگاه کنم به گوشه ای از اتاق پناه می آورم و می نشینم. لحظه ایی سکوت برقرار می شود و احساس می کنم نگاه مرد چهار شانه به طرف من متمایل است. نگاهم را به طرف مرد چهارشانه می اندازم و یک لحظه چشمان سبز رنگش را نگاه می کنم. خیره به من بود و طوری من را نگاه می کرد که ترس و رعب بر وجودم را دو چندان کرد. چشمانم را دوباره به فرش شش متری قرمز رنگی که کف اتاق بود می دوزم. نفسم را درون سینه ام حبس می کنم و منتظر یک عکس العملی بودم که مرد چهارشانه نگاهش را از من بگیرد!
-اینم دختر دسته گل من، هیچ کم و کاستی نداره. البته الان با تیپ و ظاهر ساده آمده، ایشالله عروست بشه، به خودش می رسه و میشه همونی که تو می خوای!
صدای غلام بود که درون اتاق می پیچد. طوری صحبت می کرد که می خواست من را معامله کند و از دست من راحت شود.
مرد چهار شانه نگاهش را از من می گیرد و می گوید:
-ظاهرش که خوبه، امیدوارم باطنش هم خوب باشه.
غلام دوباره به حرف می آید و می گوید:
-خیالت راحت آقا فرهاد! شهرزاد دختر پاک و

1403/04/13 09:25