رمان های جدید

611 عضو

گویم:
-بابای من الان زیر خروارها خاک خوابیده. بهتره در مورد پدر و مادرم اینطوری حرف نزنید.
پشت چشمش را نازک می کند و می گوید:
-چشمم روشن. روی حرف منم حرف می زنی؟! پس اون مادرت که تو رو فروخته هیچی بهت یاد نداده. نه ادبت کرده و نه آداب معاشرت بهت یاد داده.
با غیظ از روی صندلی بلند می شوم و می گویم:
-مامانم منو نفروخته. اصلا مادری نداشتم که منو بفروشه. هیچ خوشم نمیاد در مورد مادر و پدرم اینطوری حرف بزنید.
عصبانی به من می توپد:
-درست حرف بزن دختره گستاخ. معلومه که از زیر بته در آمدی. نه ادبی داری نه نزاکتی. خدا رو شکر بی هویتی ، حتی نمی دونی مادرت کیه.
چشمانم تر می شود. این بار بغضم می ترکد و اشک چشمانم جاری می شود و می گویم:
-مادر من مرده. اینو بفهم. در مورد مادرم اینطوری حرف نزن.
از روی صندلی بلند می شود و با حرص نگاهم می کند. حرکات لبانش را گوش هایم می شنود تک تک کلمات سنگینش را.


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/16 09:40

عطر_بهار_نارنج
قسمت 28 🌼


سوز و سرمای پاییزی تنم را محصور می کند. جارو را از انباری که گوشه حیاط بود پیدا می کنم و شروع به تمیز کردن حیاط می کنم. حیاط به قدری بزرگ بود که تمیز کردنش وقت زیادی می برد. بدون تامل کارم را شروع می کنم
کیسه های بزرگ را پر از برگ های رنگین پاییزی می کنم. تمام حیاط و باغچه را تمیز می کنم. تمیز کردن حیاط به این بزرگی کار آسانی نبود. نفس هایم پی در پی می شود و کار را تمام می کنم. بعد از اتمام کار نگاهی به سر تا سر حیاط می اندازم. دیگر از فرش نارنجی و زرد خبری نبود. و سنگ فرش کف حیاط کاملا تمیز و یک رنگ شده بود. دست هایم را مقابل دهانم می گیرم و سریع برای فرار از سرما به داخل عمارت می روم. در عمارت را که باز می کنم فریماه را می بینم که کنار شومینه کتاب به دست روی صندلی نشسته است و مشغول مطالعه می باشد. سلامی می کنم و به طرف پله ها می روم که صدای فریماه میخکوبم می کند!
-کجا با این عجله؟
نگاهم را در نگاهش گره میزنم و لب باز می کنم.
-میرم بالا.
فریماه کتابش را روی میز قرار می دهد و از روی صندلی بلند می شود و به طرف من می آید و می گوید:
- بعد از حمام بیا پایین ناهار بخوریم. بعد از ناهار باز هم کارت دارم.
از چشم هایش می توانستم نفرت را به خوبی ببینم. چشمی می گویم و به طرف بالا هجوم می آورم. بلافاصله به حمام می روم و دوش آب گرمی می گیرم. تن یخ کرده ام زیر دوش آب گرم به وجد می آید، بعد از حمام پالتویم را تن می کنم و خارج می شوم. خودم را روی تخت رها می کنم. کمر درد شدید آزارم می دهد...
به پایین می روم. فریماه روی صندلی مقابل میز غذا خوری نشسته بود و مشغول خوردن غذا بود. صندلی را به عقب می کشم و خودم را درونش جای می دهم. بشقابم را بر می دارم و پلویی می کشم. کمی خورشت کرفس هم کنارش می کشم و مشغول خوردن می شم. فریماه نگاهم می کند و میگوید:
-بعد از اینکه ناهارتو خوردی بیا اتاق من کارت دارم.
چشمی می گویم و از فرط گرسنگی قاشق های غذا را پشت سر هم درون دهانم جای می دهم.
فریماه پوفی می کشد و با عصبانیت می گوید:
-من نمی فهمم این طرز غذا خوردن چیه ؟ مگه دنبالت کردن؟ بهتر نیست با آرامش غذاتو بخوری؟ نترس این همه غذا، حالا حالا ها تموم نمیشه. من نمی دونم این فرهاد تو را از کجا پیدا کرده آورده تو این خونه. من تو رو به عنوان کلفت قبول ندارم چه برسه...
بغض خفه ام می کند. و قدرت بلع از من گرفته می شود. قاشق غذا را به آرامی درون بشقاب می گذارم. لیوان آبی می ریزم و آرام می نوشم...
-مگه خونه بابات غذا نبود بخوری که اینجا مثل نخورده ها رفتار می کنی؟ جوابمو بده؟
بازدمم را رها می کنم و می

1403/04/16 09:40

عطر_بهار_نارنج
قسمت 29 🌼


_ تو حق نداری روی حرف من حرف بزنی! اگه فرهاد از اون زندگی نکبتی ات نجاتت نداده بود و نیورده بودت اینجا الان بلبل زبون نبودی. فکر می کنی شدی زن امیر سام من، می تونی همه حرفی رو نثار من کنی؟ ولی اینو بدون امیرسام نه دوست داره، بلکه اصلا نمی تونه تحملت کنه. حالا هم زود از جلوی چشمم دور شو. زود!
تحمل نمی کنم بیشتر از این چهره اش را ببینم. بدون اندکی تامل به طرف اتاقم می روم. پخش زمین می شوم و گریه می کنم. گریه می کنم از این که تنهایم. از این که زیر تک تک واژه های ننگ فریماه له شده ام. از اینکه روزگار آنقدر بی مروت شده است که من تنها زیر تازیانه اش دست و پنجه نرم کنم...
شب فرا می رسد و من می شوم دختر افسرده ای که در تنهایی خود غرق در افکار و خیال منفی به سر می برم. شوکت با زدن تقه ای به در وارد اتاق می شود و شامم را روی میز قرار می دهد و می گوید:
-دستور خانمه که دیگه غذاتو داخل اتاق بخوری.
نگاهش می کنم، و از این حرفش خوشحال می شوم. اینطوری می توانستم از سیل اتهام و حرف های نیش و کنایه اش در امان باشم.
شوکت نزدیکم می شود و می گوید:
-بهتر بود امروز سکوت کنی. کاش جواب خانم را نمی دادی. از آشپزخونه داشتم نگاهتون می کردم. همینطوری خانم، از تو خوشش نمیاد. بعد اتفاقات امروز آقا و امیر سامم پر کرده. نباید جوابشو می دادی.
پوفی می کشم و کلافه می گویم:
-هر چی از دهنش در آمد بارم کرد. من نمی تونم تحمل کنم.
شوکت نزدیک تر می شود و می گوید:
-خب تو نباید جوابشو میدادی. مگه اخلاق خانم دستت نیومده؟ البته حق داری چون تازه آمدی تو این خونه.
شوکت از من فاصله می گیرد و همینطور که در حال خروج از اتاق بود می گوید:
-راستی امشب امیر سام قراره بیاد پیش تو. خودتو آماده کن. همین الان بهم گفت که بهت بگم خودتو آماده کنی.
از اتاق خارج می شود و کلافه آهی می کشم. روز سختی را پشت سر گذرانده بودم و برایم سخت بود در اختیار امیر سام باشم. دلم خواب می خواست. آرامش می خواست. تنهایی می خواست. بعد از خوردن شام به حمام می روم و بعد از شستشوی خود، موهایم را خشک می کنم. موهای مشکی ام را با اتو صاف و لخت می کنم و اطرافم رها می کنم. لباس خواب صورتی تن می کنم و آرایش ملیحی به چهره می کنم. روی مبل می نشینم
منتظر می مانم. وای که چقدر از انتظار متنفر بودم. حال روحی و جسمی ام به قدری خراب بود که فقط نیاز به خواب آرام داشتم...
در باز می شود و امیر سام درون چهار چوب در نمایان می شود. خودم را جمع و جور می کنم و خجالت زده با گونه های گلگون شده سلامی می دهم.
امیر سام با تی شرت سبز رنگ و شلوار کرم رنگ وارد اتاق می شود.

1403/04/16 09:40

نزدیک من می شود. بلند می شوم. قد بلند و اندام ورزشکاری اش روبه روی من نمایان می شود. دستش را زیر چانه ام می گذارد و سرم را به بالا متمایل می کند. چشمانم به چشمان عسلیش گره می خورد، چشمانش به قدری نافذ بود که لحظه ای دلم دچار دوگانگی می شود و بند بند وجودم را گر می گیرد. لب های غنچه ای و قلوه ای رنگش را به حرکت می اندازد و باز صدایش درون اتاق می پیچد:
-خانم کوچولو فهمیدم زبون درازی کردی؟


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/16 09:40

عطر_بهار_نارنج
قسمت 30 🌼


بر عکس صدایش، معنی جمله اش روحم را آزاد می دهد.به سختی بازدم را از ریه هایم خارج می کنم و می گویم:
-م م من؟
صدایم به قدری ضعیف و لرزان بود که خودم خجالت می کشم.
دست هایش را ما بین موهای لَخت ام می کشد و می گوید:
-حیف که الان وقتش نیست، ولی به موقع اش باید ادبت کنم!
دست هایم را مشت می کنم و فشار می دهم. لحظه ای از خشونت حرفش می ترسم و رنگ و رویم زرد می شود.
روی مبل می نشیند و دستم را می کشد تا در کنارش جای بگیرم. سرم را به طرف خودش می چرخاند و می گوید:
-تو مهمون یه ساله منی، منم نمی خوام بهم بد بگذره. وقتی فرهاد تو رو بهم پیشنهاد داد، اولش عصبانی شدم. چند روز نیومدم خونه. رفتم ویلای رفیقام. اونجا همه چیز مهیا بود و می تونست عصبانیتم رو کم کنه. مشروب دختر رقص و همه چیز... در کل چند روز تونستم خودمو با اینا آروم کنم. تا اینکه برگشتم خونه. فرهاد هم بهم یه پیشنهاد عالی داد! می دونی چی گفت؟
سرم سوت می کشد. امیر سام داشت چهره واقعی اش را برای من باز گو می کرد و تن من از شوک وارد شده به لرزش افتاده بود. دستش را روی پایم می گذارد و ادامه می دهد:
-فرهاد به من گفت اگه موافقت کنم تو رو بگیرم شرکت رو به نام من بزنه. اولش مخالفت کردم. البته شرط بست که باید یه سال پیش من باشی. وسوسه شدم. خوب هر کسی جای من بود وسوسه می شد. فرهاد از تو گفت. از تو که تو یه خونه قدیمی پایین شهر زندگی می کنی. از تو که قراره برای آوردنت به این خونه پول پرداخت کنه. من هم فقط بخاطر رسیدن به اون شرکت قبول کردم. ولی خب باز هم مخالفت می کردم و می خواستم بعد از عقد شرکت رو به نامم بزنه ولی فرهاد گفت که یک سال بعد از عقدمون.
دنیا دور سرم می تابد و لحظه ای خودم را کالایی می بینم که فقط و فقط مورد معامله قرار گرفته بودم.
امیر سام ادامه می دهد:
-من و مامانم مخالفت کردیم بخاطر اینکه می خواستیم بعد از عقد شرکت به نام من بشه ولی باز فرهاد مخالفت کرد. من قبول نمی کنم ولی مامانم قبول می کنه ولی هیچ وقت نمی تونه تو رو به عنوان عروسش قبول کنه. فرهادم این اتاقو برامون مرتب می کنه. لباس شیک و مارک و رنگارنگ برات می خره. سفره عقد، حتی خودش میاد دنبالت. میبردت آرایشگاه. من فقط تو این مراسم یه بله ای گفتم و یه امضایی کردم اونم نه به خاطر تو. بلکه به خاطر اون شرکت!
نفس های پی در پی می کشم. حس خفگی آزارم می دهد . آنقدر فضا برایم محصور می شود که طاقت ماندن در آن اتاق را ندارم ولی ترس از امیرسام شجاعتم را محدود می کند.
سرش را به من نزدیک می کند و کنار گوشم واژه ها را کنار هم ردیف می کند.
-بعد از عقدمون از شدت عصبانیت از خونه

1403/04/16 09:52

خارج شدم. حتی به خودم اجازه ندادم ببینمت. حس تنفر داشتم از اینکه شدم شوهر یه دختره پایین شهری دهاتی. بازم میرم ویلای دوستم. پارتی و دختر و عشق و حال. خودمو با خوردن مشروب آروم می کنم. موقتا آروم میشم تا اینکه فردا صبحش فرهاد زنگم میزنه. و منو تهدید می کنه که اگه بر نگردم خونه، عقدو رسمی نمی کنه و خبری از شرکت نیست. منم بر می گردم. بار اولی که دیدمت سر میز صبحونه بود. چهرتو که دیدم زیبایی ات به دلم نشست. با خودم کلنجار رفتم که بعد از صبحونه بیام و پیشت بخوابم. حداقل بتونم امیالم را به وسیله تو سرکوب کنم و همینم شد. وقتی بهت نزدیک تر شدم و اندامت رو لمس کردم یه جوری خوشم اومد از این که یک سال به راحتی می تونم پیش تو باشم.
اشک از گوشه چشمانم روانه می شود. قلبم کاملا می شکند و فقط گریه می توانست التیام بخش قلبم باشد.
امیر سام اخمی می کند و می گوید:
-امشبو برام خراب نکن. من می خوام تا صبح پیش تو باشم. مستِ مستم و بهت نیاز دارم.


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/16 09:52

عطر_بهار_نارنج
قسمت 31 🌼


اشک هایم را با انگشت هایم پاک می کنم. سعی می کنم سدی شوم و جلوی سیلاب اشک هایم را بگیرم. لحظه ای کوتاه چشم هایم را می بندم. امیرسام دست هایش را روی بازوانم می گذارد و می گوید:
-می خوام تو این یه سال همیشه هر وقت بخوامت پیشم باشی. مثل امشب. نمی خوام شکایتی از من پیش فرهاد ببری. می خوام هر چی بهت گفتم بگی چشم. هر چی خواستم برام مهیا کنی. حرفمو گوش بدی، هیچ بدی نمی بینی ولی اگه حرفم رو گوش ندادی بد می بینی.
جرات خرج می دهم و چشمانم را به چشمانش گره می زنم. چشمانش به حدی بی حال و خمار بود که لحظه ای ترس وجودم را می گیرد. باز لب هایش را باز می کند و قطار وار جملات را پشت سر هم ردیف می کند و می گوید:
-فرهاد فکر می کنه تو می تونی تو یه سال دل منو بدست بیاری منو عاشق خودت کنی. ولی خب خبر نداره من چشم و دلم از شما دختر ها پره. همین که یک سال تموم شد و من به خواستم رسیدم مهریه تو می دم و طلاقت می دم. الان هم پاشو چشماتو بشور زیرش سیاه شده.
از روی صندلی بلند شدم. نای راه رفتن نداشتم. به طرف سرویس می روم که یک لحظه امیر سام صدایم می زند.
-شهرزاد!
سر جایم میخکوب می شوم که یک لحظه تن صدایش در اتاق می پیچد!
-می دونستی ما یه وجه مشترکی داریم؟ اینکه هر دو تا پدری داشتیم و از داشتن پدر محرومیم.
چشمانم از تعجب گرد می شود نگاهم را به طرفش متمایل می کنم و باز چشمانش در چشم هایم گره می خورد. و ادامه می دهد
-من و تو هر دو ناپدری داریم. آره درست فهمیدی! تو ناپدریت فروختت و از دستت راحت شد. ولی ناپدری من برای اینکه بچسبم به زندگی و پسر حرف گوش کنی بشم حاضره شرکتشو به نام من بزنه. چقدر آدم ها با هم متفاوتن.
پوز خندی می زند و می گوید:
چرا خشکت زده. زود برو صورتتو بشور و بیا که صبح شد.
به طرف سرویس می روم و صورتم را که سیاهی ریمل و خط چشمم ؛ زیر چشمانم را کبود کرده بودن را می شورم. بعد از خارج شدن امیر سام را روی تخت با بدن نیمه عریان می بینم و برایم سوال می شود که چرا فرهاد من را به این گرانی خریده است. کنار امیر سام رو تخت می نشینم. امیر سام دستم را می گیرد و من را روی بازویش می رهاند. گرمای بازوهایش لمس قسمتی از صورتم می شود. حرارت بدنش، بدن سردم را در بر می گیرد. دست هایش را لابه لای موهای مشکی ام می برد و با صدای آرام می گوید:
-این حرف هایی که بهت زدم رو به فرهاد نگی، باشه؟
لب می گشایم و چشمی می گویم. به طرف من می چرخد و و صورتم را به صورتش نزدیک می کند. بار دومی بود که می خواستم هم آغوشش بشوم، حس و حال عجیبی داشتم. درون گوشم آرام می گوید:
-دوست ندارم مثل اون بار از من فرار کنی. بهتره

1403/04/16 09:54

همراهم باشی.
چشم هایم را می بندم و لب هایش را بر روی لب هایم می گذارد...


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/16 09:54

عطر_بهار_نارنج
قسمت 32 🌼


بعد از گذشت لحظاتی و تمام شدن کار، امیرسام من را در آغوش می کشد و به خوابی عمیق می رود. نگاهش می کنم. هنوز هم چهره اش برایم دلربا بود ولی قلبم را قفل می کنم، و نمی گذارم که عشقش درون قلبم بتپد. نمی دانم چرا خودم را در انحصار آغوش گرمش رها می کنم و چشمهایم را می بندم. مدت ها بود که به آغوشی گرم نیاز داشتم. آغوشی که قلبش برای من باشد. چشم هایم را می بندم و به خوابی می روم که عطر وجود امیر سام تا صبح مستم می کند...
صبح می شود و روشنایی اتاق چشم هایم را تحریک می کند. از روی تخت بلند می شوم و هنوز امیر سام را کنار خود می یابم. خمیازه ای می کشم و به همراه حوله به طرف حمام می روم. بعد از آب تنی، از حمام خارج می شوم و بعد از پوشیدن لباس و مرتب کردن سر و وضع خود به طرف امیر سام می روم. نگاهش می کنم و لحظه ای قلبم می ایستد. نمی دانم چه حسی درون دلم جوانه زده است. نمی دانم چرا با دیدنش دست و پایم می لرزد، بدنم گر می گیرد. و دیگر آن شهرزاد سابق نیستم. نمی دانم چه معجزه ای قرار است درون دلم رخ بدهد . بدون تامل دستم را روی بازوهایش می گذارم. حتی تماس دستم با بدنش، انرژی ام را دو چندان می کند. نمی دانم این تلاطم دلم حکایت از چه دارد. آرام تکانش می دهم. تصمیم می گیرم برای بار اول اسمش را نجوا کنم. سرم را به گوشش نزدیک می کنم و لحظه ای قلبم می ایستد وبا صدای ضریف و آرام می گویم:
-امیر سام بلند شو دیرت نشه.
تکانی می خورد و چشمانش را می گشاید، لحظه ای چشمانش در چشمانم عجین می شود و قلب آرام و سردم طوفانی می شود. مردمک های چشمانش به حرف در می آیند و لحظه ای قلبم را به تسخیر در می آورد. از روی تخت بلند می شود و در حالی که به بدنش کش و قوسی می دهد می گوید:
-ساعت چنده؟
-هشت، دیر نشه؟
بلافاصله از روی تخت بلند می شود و می گوید:
-لباس هامو آماده کن تا بپوشم.
به طرف حمام می رود و من به طرف کمد می روم. و از میان چند دست کت و شلوار، یکی را انتخاب می کنم.
حوله حمامش را آماده می کنم و برای خارج شدن از حمام لحظه شماری می کنم. چند دقیقه ای می گذرد و صدایش درون اتاق می پیچد:
-شهرزاد حوله رو بده.
بند بند وجودم به وجد می آیند به طرف حمام می روم. دستش از پشت در نمایان بود. حوله را به دستانش می دهم و به طرف تراس می روم. نفس عمیقی می کشم و ریه هایم را از هوای سرد پاییزی مملو می کنم. نگاهی به اطراف می اندازم و اشعه های خورشید را می بینم که در حال گستراندن خود بر روی خانه های کوتاه و بلند شهر بود. به طرف اتاق می روم و امیرسام را می بینم که در حال پوشیدن پیراهن سفیدش بود. داخل می شوم و با خجالتی که در صدایم

1403/04/16 10:12

موج می زد میگویم:
-عافیت باشه.
نگاهم می کند و موهای نمناکش را با برس شانه می زند و با حالت خشک می گوید:
-ممنون.
کُتش را از روی چوب لباسی بر می دارم و به طرفش می برم. کت را طوری کنارش میگیرم تا کمکش کنم و بپوشد. ولی بدون نگاهی از دست هایم میگیرد و می گوید:
-خودم می پوشم.
برای لحظه ای جا می خورم. هیچ انتظار نداشتم جواب مهربانی ام را این گونه بدهد.
بدون لحظه ای درنگ از اتاق خارج می شود و من مات و مبهوت، رفتنش را نظاره می کنم. فکر نمی کردم صبحانه را کنار من نباشد، روی مبل ولو می شوم ...
چند روزی می گذرد و من اکثر اوقاتم را درون اتاقم محبوس هستم. فریماه چشم دیدن من را نداشت و حتی امیر سام هم برای دیدنم به اتاق نمی آمد. دلتنگش بودم، به جرات می توانستم بگویم که دلم برای نگاهش، به تب و تاب افتاده بود. کتاب داستانی را که شوکت برایم آورده بود را از روی پا تختی بر می دارم که با وارد شدن شوکت به اتاق جا می خورم.


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/16 10:12

عطر_ بهار_ نارنج
قسمت 33 🌼


سلامی می دهد و مشغول مرتب کردن و دستمال کشیدن میز می شود و می گوید:
-شهرزاد جان، برو پایین خانم باهاتون کار داره.
پوفی می کشم کلافه می شوم از اینکه باز باید رو در رویش بشوم. لباسی روی بازوهای عریانم می کشم و به پایین می روم. صدای آهنگ ملایم فضای خانه را طنین انداز کرده بود. به طرف فریماه می روم که رو به روی تلویزیون نشسته بود و مشغول دیدن سریال بود. سلامی می کنم و بدون این که نگاهش کنم می گویم:
-امری داشتید خانم؟
فریماه با ریموت تلویزیون را خاموش می کند و نگاهم می کند و می گوید:
-من و فرهاد قراره چند روزی رو بریم مسافرت شمال. شوکتم می بریمش. امیر سام می مونه و خودت. وقتی برگشتم نبینم خونه کثیف باشه. ناهار و صبحونه و شام امیر سام رو به وقت می دی. صبح ها به موقع بیدارش می کنی که کارهای شرکت عقب نیفته. شوکت امروز صبح به اندازه کافی خرید کرده و همه چیز داخل یخچال و کابینت ها هست. پس بهتره امروز کنار شوکت باشی و آشپزی و ...را یاد بگیری. ما فردا صبح زود راه میفتیم و چند روز بیشتر شمال نیستیم. فقط برگشتم نبینم خونه کن فیکون شده و هیچی سر جاش نباشه. الان هم برو تو آشپزخونه برام قهوه دم کن و بیار.
چشمی می گویم و برای فرار کردن از فریماه به آشپزخانه پناه می برم. تک تک کابینت ها را باز می کنم ولی قوطی قهوه را پیدا نمی کنم. کلافه می شوم و پوفی می کشم و به اتاق خود می روم تا شوکت را پیدا کنم و جای قهوه را بپرسم. شوکت مشغول کشیدن جارو بود که دستم را روی شانه اش می گذارم و صدایش می زنم.
شوکت نگاهم می کند با انگشت پایش جارو برقی را خاموش می کند و بله ای می گوید.
-خانم گفته براش قهوه درست کنم. نه قهوه رو پیدا کردم نه قهوه ساز رو! میشه بگید کجاست ؟
شوکت سیم جارو برقی را از پریز خارج می کند و می گوید:
-الان میام بهت میدم.
همراه هم به آشپزخانه رفتیم و شوکت قوطی قهوه را به من می دهد و ظرف قهوه را روی اجاق می گذارد و میگوید:
-خانم فقط تُرک می خوره. کیک هم داخل یخچال هست براش ببر.
نگاهی به ظرف و قهوه می اندازم ولی تا کنون نه قهوه خورده بودم و نه قادر به درست کردنش. ظرف را زیر شیر آب میگیرم و تا نصفه آب می کنم و روی شعله گاز می گذارم. چند قاشقی قهوه اضافه می کنم و هم می زنم. بعد از به جوش آمدن با قاشق مقداری از قهوه را می چشم ولی طعم گس و تلخش حالم را دگرگون می کند. شکر پاش را از روی کابینت بر می دارم و درون قهوه اضافه می کنم و درون فنجان می ریزم. چند قطعه کیک را درون سینی می گذارم و برای فریماه می برم.
روی میز رو به رویش می گذارم و باز به آشپزخانه می آیم.
مشغول تمیز کردن آشپزخانه

1403/04/16 10:12

می شوم. قوطی قهوه و شکر پاش را درون کابینت میگذارم. نگاهی به سینک می اندازم. شیر آب را باز می کنم که با صدای بلند فریماه از جا می پرم.
-این چه قهوه ایه درست کردی؟
شیر آب را می بندم و مضطرب و ترسان از آشپزخانه خارج می شوم. نگاهی به چهره ی در هم و عصبانیش می اندازم و می گویم:
-ب ب با من بودید؟
فریماه تلویزیون را با ریموتی که در دستش بود خاموش میکند و نگاهم می کند و میگوید:
-دختره دست و پا چلفتی، این چه قهوه ایه که درست کردی؟
سرم را پایین می آورم تا از خشم چهره اش پنهان شوم. و می گویم:
-دوباره براتون درست می کنم.
از روی مبل بلند می شود و بلند فریاد می کشد:
-شوکت! شوکت کجایی؟
شوکت سراسیمه از پله ها پایین می آید و می گوید:
-بله خانم؟
_ معلوم هست کجایی؟ چیکار می کنی؟
شوکت دست پاچه می گوید:
-اتاق های بالا رو تمیز می کردم. امری دارید؟


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/16 10:12

عطر_بهار_نارنج
قسمت 34 🌼


فریماه ابروهایش را در هم گره می کند و می گوید زود برای من قهوه درست کن و بیار. این دختره رو ببر پیش خودت درست کردن قهوه رو یادش بده.
نگاه غضبناکش را به من می دوزد و می گوید:
-یه هفته تو اتاقت خوردی و خوابیدی، از این به بعد میای کنار دست شوکت، هر روز تو کارهای خونه و آشپزی کمکش می کنی. شیر فهم شد؟
بله ای آرام می گویم و همراه شوکت به آشپزخانه می رویم. شوکت با مهارت خاصی برای فریماه قهوه درست می کند و من با دقت نگاه می کردم. بعد از اتمام فنجان قهوه را به من می دهد و می گوید:
-ببر واسه خانم.
قهوه را برای فریماه می برم. فریماه به جای تشکر لب باز می کند و می گوید:
-استراحت بسه از الان برو کمک شوکت.
فریماه بلند شوکت را صدا می زند و می گوید:
-کارهای آشپزخونه را یاد شهرزاد بده.
به آشپزخانه می رویم. شوکت دستمالی به دستم می دهد و می گوید:
-تمام کابینت ها و اجاق گاز رو پاک کن. دستمال را همراه با اسپری مخصوص بر می دارم و تمام کابینت و گاز را گردگیری می کنم. یخچال را پاک میکنم. و در آخر ظرف های درون سینک را می شورم. ساعتی می گذرد و خستگی بر من چیره می شود. شوکت برای شام سوپ همراه با کتلت می پزد و درست کردن سالاد را به عهده من می گذارد. روی صندلی وسط آشپزخانه می نشینم و مشغول خرد کردن سالاد می شوم. شوکت چای دم می کند و صدای باز شدن در و وارد شدن ماشین داخل حیاط به گوش می رسد. از پنجره نگاهی یه بیرون می اندازم. فرهاد و امیر سام از ماشین پیاده می شوند و هر دو به داخل عمارت می آیند. کمی سر و وضعم را مرتب می کنم. صدای باز شدن در و سلام امیرسام به گوش میرسد.
-سلام مامان خودم.
فریماه سلامی می کند و بعد از آن صدای فرهاد هم در گوشم می پیچد.
-فریماه چمدون ها رو بستی؟
فریماه بله ای می گوید و دیگر شنیدن صداهایشان برایم مشکل می شود.
با چاقو هر چه سریع تر گوجه و خیار و کاهو را خرد می کنم که وارد شدن امیر سام، باعث می شود دست از کارم بکشم. از روی صندلی برای ادای احترام بلند می شوم و سلامی میکنم.
امیرسام جلوتر می آید و میگوید:
-باز امروز چیکار کردی؟ هر روز دسته گل به آب می دی!؟
تلخندی می زنم و نگاه به چشمانش می اندازم و میگویم:
-من کاری نکردم.
امیرسام جلوتر می آید و خیاری از ظرف بر می دارد و شروع به خوردن می کند و میگوید:
-ولی انگار مامان منو عصبانی کردی.
سکوت می کنم و شروع به خورد کردن سالاد می شوم. امیر سام رو به روی من روی صندلی می نشیند و برای لحظه ای حس خوبی درونم شعله ور می شود. نگاهم می کند و میگوید:
-مامان و فرهاد و شوکت فردا میرن شمال. من و تو تنها و آزادیم. خیلی خوبه نه؟
نگاهش

1403/04/16 10:14

می کنم یعنی او هم دوست دارد در کنار من باشد، با من خلوت کند؟
جوابش را با سکوت می دهم ولی نگاه امیر سام لحظه ای از من جدا نمی شود


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/16 11:03

عطر_بهار_نارنج
قسمت 42 🌼


امیر سام پوزخندی می زند و با عصبانیت می توپد:
-چشمم روشن! تو هم راه افتادی! خوبه تا چند روز پیش خونه ناپدریت داشتی نوکری می کردی. الان به من رسیدی پرو شدی؟
مکث می کند و پوفی می کشد و می گوید:
-لیاقت تو و امثال تو این خونه و زندگی نیست. تو باید تو همون خراب شده زندگی می کردی. بهت رحم کردیم آوردیمت اینجا، تو هم برای ما شیر شدی!
از اهانت هایش دلخور میشوم. بد جور دلم می شکند. با بغضی که درون گلویم سکنا کرده بود می گویم:
-من! من! من
حرفم را قورت می دهم و بدون اختیار می گریم، گریه شده بود همدم این روز و شب هایم.
امیر سام دستش را زیر چانه ام می گذارد و می گوید:
-د حرف بزن عوضی. حرف بزن.
لحظه ای بدون فکر و قطاروار واژه ها را از دهانم خارج میکنم و می گویم:
-لیاقت تو همون دختره عوضیه. اون یه کلفته نه من! اون یه عوضیه نه من! اون دختره حق نداشت کنار تو باشه! پیش تو باشه! من...من...من... زن توام نه اون.
خنده ای بلند سر می دهد و میگوید:
-حسودیت شد نه؟
با دستم دستش را پس می زنم و می گویم:
-آره حسودیم شد.
نمی دانم چرا لحظه ای خجالت بر من چیره می شود و سرم را به پایین خم می کنم. آنقدر نزدیک من بود که صدای نفس هایش را می شنیدم.
-دوباره ساکت شدی؟ حرف بزن ببینم.
شمرده و آرام می گویم:
-مگه من چند سالمه؟ فقط پونزده سالمه، مگه چقدر می تونم سختی ها رو تحمل کنم، کنایه های مادرت رو تحمل کنم! سر کوفت های تو رو تحمل کنم... از وقتی اینجا بودم به چشم یه کلفت منو دیدی، نه به چشم یه زن! کار دیشبت هم برام بدترین تجربه بود.
امیر سام روی تخت می نشیند و می گوید:
-گفتم که تو این خونه نقشت چیه؟ گفتم یا نه؟ بهت نگفتم یه سال مهمون مایی؟ بهت نگفتم واسه من یه عروسکی واسه شب هایی که تنهام ؟ بهت نگفتم دنیای من و تو فرق داره ؟ بهت نگفتم بعد یه سال باید بری ؟ بهت نگفتم ؟
هق هق هایم بلندتر می شود و باز صدای امیر سام درون اتاق می پیچد:
-شهرزاد من خودم عشق دارم. من خودم عاشقم. من خودم کسی رو دارم واسه دلربایی کردن، من خودم کسی رو دارم برای این که همیشه باهاش باشم. فکر نکنم مسئله پیچیده ای باشه. سعی کن درک کنی اینو. پس انتظار نداشته باش با تو مثل معشوقه ام رفتار کنم. من ژیلا رو دوست دارم و با تو که .... چه عرض کنم با دنیا عوض نمی کنم...
دنیا روی من خراب می شود و زیر آوارها به سختی نفس می کشم! از وجودم و از بودنم در این خانه، سخت دلگیر می شوم. سرگیجه ام آزارم می دهد و به سختی روی تخت می نشینم و با دلخوری می گویم:
-تو هم مثل مادرتی، پستی، تو یه حیوونی. انسانیت نداری. فقط دنبال هوا و هوسی. حالم از هر دوتون بهم می خوره.
نمی

1403/04/17 23:15

دانم چه شد که به راحتی توانستم حرف های درون دلم را بگویم. ولی عکس العمل امیرسام من را می ترساند. با چشمان غرق در خونش دستش را بالا می برد و کشیده ای محکم بر صورتم فرود می آورد و با نفرت می گوید:
-خفه شو عوضی!
آنقدر قدرت کشیده زیاد بود که صورتم گر می گیرد و آتشش به قدری بود که تمام جانم را خاکستر می کند. امیر سام می رود و من خیره به نقطه مقابل، دست هایم را روی صورت آتش گرفته ام می گذارم و دلگیر از سرنوشتم گریه می کنم، بلند گریه می کنم تا داغ دلم آرام شود. بلند گریه می کنم تا آرام شوم...
روی تخت مانند دختری افسرده و نا امید دراز می کشم و چشم هایم را می بندم. دلم خواب می خواست عمیق ؛ سرد و همیشگی...

نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/17 23:15

عطر_بهار_نارنج
قسمت 43 🌼


امیر سام :

ژیلا دختری بود که توانسته بود وارد قلبم بشود و درونش لانه ای برای خود بسازد. ژیلا دوست صمیمی نازنین بود. روزی که با شهاب تو دانشگاه آشنا شدم بیست و یک سال سن داشتم. شهاب پسری شیطون، زرنگ و فعال بود بر عکس من که اکثر اوقات گوشه گیر بودم و همیشه دوست داشتم رفیقی مناسب برای خود داشته باشم. سال سوم دانشگاه بود که با شهاب آشنا شدم. آنقدر به هم نزدیک شدیم که شهاب یک روز بهم پیشنهاد داد که با هم بریم بیرون و دوست و معشوقه اش را با من آشنا کند.
چند روزی می گذرد و یک روز با معشوقه اش نازنین درون کافی شاپ قرار می گذارد. و من هم همراهش می روم. آنروز نازنین همراه دوستش (ژیلا) به دیدار ما آمده بودن. ژیلا دختری زیبا، مهربان و راحتی بود. بعد از اون ملاقات قرار شد با ژیلا بیشتر آشنا بشوم و بشود دوست من...
در نگاه اول،طرز برخوردش آنقدر دلنشین بود که حسم نسبت بهش شیرین تر شد. ولی هر چه می گذشت با رفتار و گفتارش بیشتر توانست خودش را درون دلم جای دهد تا جایی که فهمیدم عاشقش شدم.
من عاشقش شدم و او شده بود معشوقه ای که قلبم را به اسارت خودش در آورده بود. من پسر مغرور و گوشه گیر بلاخره توانسته بودم پس از گذشت سال ها از دختری خوشم بیاید و اون دختر کسی نبود جز ژیلا...
اوایل رابطه من و ژیلا مختصر و در حد کلامی بود، وقتی که قلبم برایش تپید، چاشنی صحبت هایمان شد واژه های عاشقانه. تا اینکه رابطه هایمان نا محدود شد. بعد از چندین قرار ملاقات قرار شد یک روز همراه شهاب و نازنین و ژیلا به ویلای فرهاد برویم. چون وضع مالی و مدل ماشینم بهتر از همه بود قرار شد با ماشین من به شمال برویم. ساعت دو بعد از ظهر بود که راهی شمال می شدیم. صدای سیستم رو بلند می کنم و جاده های پر پیچ و خم شمال را طی می کنیم. شهاب و نازنین عقب ماشین نشسته بودن و ژیلا هم کنار من نشسته بود! بار اولی که گرمای ژیلا را احساس کردم، موقعی بود که مهر لبانش را با بوسه ای روی گونه ام جا می گذارد. اون موقع بود که لحظه ای دلم آغوشش را خواست، ولی به خاطر حضور شهاب و نازنین امتناع کردم. بلاخره به ویلا می رسیم و بعد از رفع خستگی و خوردن شام به کنار ساحل می رویم. شهاب و نازنین برای خلوت کردن به اتاق خوابی می روند و من و ژیلا کنار هم رو به روی دریا می نشینیم.
-امیرسام.
آهنگ صدای ژیلا بود که با صدای دریا در گوشم می پیچد.
نگاهش می کنم، و دستم را روی شانه اش می گذارم و می گویم:
-جانم!
سرش را به من نزدیک تر می کند و می گوید:
-تو قبل من ؛ با کسی نبودی؟
انگشتم را لابه لای موهای فر دارش می کنم و می گویم:
-نه. من از دختر جماعت

1403/04/17 23:17

خوشم نمی آمد. حس می کردم همشون دنبال پول من هستن. ولی خب...
ژیلا قیافه ی حق به جانبی می گیرد و می گوید:
-حتی من؟
سرم را از روی شانه اش بر می دارم و روی ماسه های ساحل دراز می کشم در حالی که سرم را روی پاهایش می گذارم ؛ می گویم:
-تو با همه فرق داری. تو مال خودمی. ولی هر کسی بهم پیشنهاد دوستی می داد رد می کردم... باورت میشه من تا الان عاشق نشدم الا تو؟
ژیلا با ادای خاصی لب هایش را به من نزدیک می کند بوسه ای بر لب هایم می زند و می گوید.:
-منم عاشقتم امیرسام.

نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/17 23:17

عطر_بهار_نارنج
قسمت 44 🌼


ادامه می دهم:
-تو میگی نازنین و شهاب خوابیدن؟
گوشه ی لُپم را می کشد و میگوید:
نه اینا تا صبح نمی خوابن.
بلند می خندد .
از این که توانسته بودم برای وقت های تنهایی ام همراه داشته باشم خوشحال بودم.
سرم را از روی پایش بر می دارم و می گویم بریم شنا؟
برق چشمانش نشان دهنده تعجبش می شود و می گوید:
-الان که شبه. خطر داره.
دست هایش را درون دوست هایم جای می دهم و می گویم:
-یکم بریم دیگه؟ باشه.
همراه من بلند می شود و دست در دست هم، وارد دریا می شویم. موج های آب با شدت زیاد به جسم مان برخورد می کرد ولی باز هم داخل می رویم. ژیلا دستم را می فشارد و با صدایی مضطرب می گوید:
-امیر سام من می ترسم. جلوتر نرو.
بدون توجه و از سرمستی عشق جلوتر می روم و درون موج دریا خودم را رها می کنم. عاشق دریا بودم. عاشق بی رحمی اش. آنقدر بی رحم بود که با شلاق موج هایش تنم را مورد هجومش قرار می داد. عاشق بی رحمی بودم. چون روزگار تا توانسته بود بی رحمی را به من ارزانی داده بود. نمی دانم چقدر گذشت، چقدر درون آب شناور بودم. ولی وقتی از دریا خارج شدم ژیلا را دیدم که برای خودش گوشه ای ایستاده. وقتی من را می بیند با خشم می توپد:
-مگه دیونه ای پسر؟ فکر کردم غرق شدی.
تلخندی می زنم و به طرف ویلا می روم. ژیلا به دنبال من می آید و مدام در حال غر زدن می باشد. بی توجه به حمام می روم و تن یخ و کرخت خود را زیر آب گرم قرار می دهم. بعد از خروج از حمام نوبت حمام کردن ژیلا می رسد. روی مبل می نشینم و ریموت به دست شبکه های تلویزیون را عوض می کنم. وقتی ژیلا از حمام خارج می شود نگاهش می کنم. تا کنون با لباس باز ندیده بودمش. خنده ای می کند و دلبرانه کنارم می نشیند آب دهانم را قورت می دهم و درونم نیازی فراتر از نیاز شعله ور می شود. باز بوسه ای به گونه هایم می زند و می گوید:
-امشب اولین شبیه که می خوام کنارت بخوابم.
از روی مبل بلند می شوم در حالی که دست ژیلا رو گرفتم با حالتی خاص می گویم:
-پس بلند شو چرا معطلی؟
بلند می شود و جلوتر از من راهی اتاق می شویم.
روزها می گذرد و ژیلای من کم کم سر سخت می شود. بهای کنارِ من بودنش را از من می گیرد. کم کم می شود وسیله ای که برای بودنش باید بهایی پرداخت کنم
با درآمدی که از شرکت داشتم، می توانستم ژیلا را از خود راضی کنم، ولی رفته رفته توقعاتش بالا می رود و من برای این که از دستش ندهم، راضی نگهش می داشتم. روزها می گذشت و ژیلا شده بود وسیله ای که هر بار برای هم آغوشی اش وجه سنگینی از من دریافت می کرد. یک شب قرار بود همراه ژیلا برای شام به رستورانی شیک برویم. داخل ماشین بودیم و مثل همیشه

1403/04/17 23:17

صدای آهنگ بلند بود. ژیلا به طرفم می چرخد و می گوید:
-امیرسام، قبل شام بریم خرید؟
نگاهش می کنم و صدای سیستم را پایین می آورم و میگویم:
-خرید؟ چیزی نیاز داری؟ من که هفته پیش برات چند دست لباس و چند جفت کفش خریدم.
معترضانه می گوید:
-امیرسام، فردا می خوام برم جشن تولد مهشید دوستم، ولی یه تیکه طلا ندارم.

نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/17 23:17

عطر_بهار_نارنج
قسمت 45 🌼


کلافه،نفس حبس شده ام را خارج می کنم و می گویم:
-الان یعنی می خوای ببرمت بازار برات طلا بگیرم؟
سرش را جلوتر می آورد و بوسه ای به من می زند و می گوید:
-عوضش آخر شب جبران می کنم.
لب هایم را بهم می فشارم و خیره به خیابان می گویم:
-آخر شب جایی رو نداریم فعلا، اگه شهاب زنگ بزنه و پارتی، مهمونی، جایی رو داشته باشه می ریم. خوبه؟
تلخندی می زند و دلخور می گوید:
-امیر سام، یعنی لیاقت من کمتر از یه سرویس طلاس؟
چشمانم گرد می شود و تُن صدایم را بلند می کنم و می گویم:
-ژیلا تو فکر کردی کی هستی؟ من این همه پول از کجا بیارم؟ قرار بود دو تا دوست باشیم و بمونیم. نه اینکه هر روز بابت هم آغوشی هات پول بگیری.
دلخور می شود و اخمی می کند و می گوید:
-اصلا نخواستم. همین الان هم نگه دار من پیاده می شم.
نفس عمیقی می گیرم و می گویم:
-لوس نشو دیگه، امشبو خراب نکن. بزار بهمون خوش بگذره.
غیظ می کند و دندان هایش را به هم می فشارد و می گوید:
-امیرسام، آنقدر داری که خرید یه سرویس طلا برات کار مشکلی نباشه. وقتی که به من می رسی و میگی ندارم حرصم می گیره. الان هم نگه دار و دنبال یکی دیگه باش.
-بس کن ژیلا ! الان یه سرویس طلا کم کمش سی چهل تومن پول می خواد. من ندارم ... ندارم... بفهم!
اشک هایش از گوشه چشمانش جاری می شود و نگاهش را به پنجره کنارش متمایل می کند و می گوید:
-هر کی ندونه من خوب می دونم. این همه پول داری. این ماشین. به من که میرسی میگی نداری!
پوفی می کشم و می گویم:
-چشمت دنبال این ماشینه؟ خودت می دونی که این ماشین به نام فرهاده، من از خودم چیزی ندارم. این شرکت و ماشین و ...همه و همه به نام فرهاد خان.
این بار صدایش را برایم بلند تر می کند و می گوید:
-نگه دار امیر، نگه دار من پیاده می شم.
با صدایی بلند فریاد می کشم:
-امشبمون رو خراب نکن دیگه!
دستش را روی دسته ی در می گذارد و در را باز می کند. با دیدن این صحنه، تمام جانم گر می گیرد. ماشین را کنار پیاده رو پارک می کنم و بلند فریاد می زنم:
-گم شو برو پایین. دیگه نبینمت.
ژیلا از ته دل نفس می کشد و با صدایی لرزان می گوید:
-دیگه بهم زنگ نزن. من دیگه مردم. نه من نه تو.
از ماشین پیاده می شود و محکم در را می بندد آنقدر محکم می بندد که بند بند وجودم می لرزد. او می رود و من خیره نگاهش می کنم. دور می شود و هنوز حس تنفر درونم جاری دارد. کم کم از چهار چوب دیدم خارج می شود و من می مانم و عصبانیتی که در دل دارم. محکم بر روی فرمان می کوبم و با عصبانیت پایم را روی پدال می فشارم و طوری حرکت می کنم که صدای برخورد لاستیک و آسفالت، پخش می شود...
به بام تهران می روم. مکانی

1403/04/18 08:56

که برایم همیشه دنج ترین است. از ماشین پیاده می شوم و شهر را نظاره می کنم. چقدر از دست ژیلا عصبانی بودم. او معادله دوستی را با پول حل می کرد، در صورتی که من اینطور نبودم. من دوستی می خواستم که، همراهم باشد، کنارم باشد، ولی او...
نگاه به اطراف می کنم و دختر و پسرهایی می بینم که کنار هم بودن. آن ها هم برای کنار هم بودن، باید بهایی بپردازند؟ پوزخندی می زنم و دختر و پسری را می بینم که خندان کنار من می آیند. نگاه به دختر می اندازم. چهره اش با ژیلای من فرق می کرد. این کجا و ژیلای من کجا؟ با این که حس نفرتی ازش داشتم ولی چقدر زود دلتنگش شده بودم. سعی کردم غرور مردانه ام را حفظ کنم و سعی می کنم بر احساسم غلبه کنم و سعی می کنم فراموشش کنم...

نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/18 08:56

عطر_بهار_نارنج
قسمت 46 🌼


نگاهی به شهر می اندازم. یعنی ژیلا الان کجا هست؟ چه می کند؟ من رو هنوز دوست دارد؟
پوفی می کشم و برای رهایی از ذهن آشوب و بر هم ریخته ام به رستوران سنتی می روم. روی تخت می نشینم و تنهایی ام را به خوبی لمس می کنم. گارسون کنار من می آید و می گوید:
-چی میل دارید ؟
با اینکه بغض گلویم را می فشرد و توانایی بلع را نداشتم می گویم:
-فقط چای .
گارسون می رود و من سرم را بالا می گیرم. آسمان شب و سوسوی ستاره ها را نگاه می کنم. چقدر آسمان مرداد ماه دلگیر بود.
مدتی می گذرد و گارسون همراه با سینی استکان و قوری می آید. استکان کمر باریک سنتی را از چای پر می کنم و برای رهایی از افکارم جرعه ای تلخ و گرم می نوشم...
نیمه شب فرا می رسد و عصبانیتم کمتر شده بود. از روی تخت بلند می شوم و بعد از تسویه حساب به طرف ماشین می روم. و حرکت می کنم.صدای آهنگ پخش را بلند می کنم و خود همراهش می خوانم. بلند می خوانم و از ته دل!
( تو حق نداری بد بشی با منی که
با خوب و با بدت همیشه ساختم
نه تو نمی تونی برنده باشی
حتی اگر من این بازیو باختم
آب از سرم گذشت ولی هنوزم
دارم تو آتیش نگات می سوزم
تو جای من باشی له میشی از غم
حتی اگه فقط باشه یه روزم
تا وقتی به تو وصله گذشتم!
چجوری فکر آینده باشم.
فراری می شم از دنیا تا باز
به قلب تو پناهنده باشم...)

به خانه می رسم، خانه غرق در سکوت و تاریکی بود. بعد از پارک ماشین داخل حیاط، به طرف عمارت می روم. آرام در را باز می کنم و با احتیاط قدم بر می دارم. طوری که کسی بیدار نشود. حوصله سوال و جواب های مادر و فرهاد را نداشتم. در اتاقم را باز می کنم و بدون روشن کردن چراغی، و تعویض لباس هایم خودم را روی تخت رها می کنم. کمی از رفتارم پشیمان می شوم ولی وقتی به یاد خواسته های بالایش می افتم، حالم سخت خراب می شود...
فردا صبح با صدای آلارم موبایل بیدار می شوم. با اینکه خستگی درونم رخنه کرده بود ولی به سختی جسم، کرخت و بی حسم را از تخت جدا می کنم. کش و قوسی به خود می دهم و با موهای ژولیده به پایین می روم. مثل همیشه مادر و فرهاد داخل آشپزخونه مشغول خوردن صبحانه بودن. مادر من را که می بیند با لبخند سلامی می دهد و مثل همیشه با ادای مادرانه اش می گوید:
-امیرسام مامان، بیا بشین صبحونه بخور.
هنوز سرد و دلگیر بودم بابت دیشب!
صدایم هم سرد شده بود و منجمد، خشک سلامی می کنم و بر روی صندلی می شینم. فرهاد نگاهم می کند و بدون اینکه جواب سلامم را بدهد می گوید:
-بازم دیشب دیر آمدی؟ معلوم هست تا دیر وقت کجایی؟ چیکار می کنی؟
فریماه می توپد:
-فرهاد، بس کن! دوباره تو رسیدی به امیر سام و می خوای بهش

1403/04/18 08:56

گیر الکی بدی؟
فریماه لقمه ای برایم می گیرد، و به دست من می دهد. هنوز فکر می کرد کودک بیست سال پیشم. با اکراه لقمه را می گیرم و می گویم:
-با دوستام بیرون بودم.
فرهاد ادامه می دهد:
-که اینطور! با دوستات که میری بیرون ساعت دوازده باید خونه باشی. شیر فهم شد ؟ یا دوباره تکرار کنم.


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/18 08:56

عطر_بهار_نارنج
قسمت 47 🌼


کلافه نگاهش می کنم و برای پایان دادن بحث، (باشه ای ) می گویم. شوکت لیوان شیری مقابلم می گذارد و مادرم دلسوزانه می گوید:
-بخور پسرم.
از ترحم بیش از اندازه اش خوشم نمی آید. آنقدر من را وابسته به خودش بزرگ کرده بود که گاهی اوقات، کاسه صبرم سر می رفت و اعتراض می کردم. ولی گوشش شنوا نبود. درست وقتی از پدرم جدا می شود. پدرم برای همیشه به خارج می رود و من می مانم و مادرم. حدود چند سالی می گذرد و فرهاد، که اقوام یکی از دوست های مادرم بود به خواستگاری اش می آید. آن روز که فهمیدم مادرم قرار هست بشود زن مرد دیگری، رگ غیرتم گل می کند. با وجود مخالفت های من، مادرم زن فرهاد می شود. وقتی می خواست من را راضی کند از وضع مالی فرهاد می گفت و تنهایی اش. بلاخره فرهاد می شود همسر فریماه و پدر خوانده من. اوایل دعوا داشتیم، ناسازگار بودیم. ولی فرهاد با خرید ماشین گران قیمت و هدیه دادنش به من و پرداخت هزینه دانشگاه آزاد آن هم رشته مهندسی و فراهم کردن مایحتاجم، توجه ام را جلب می کند. دیگر امیرسام سابق نمی شوم و سعی می کنم ظاهرم را طوری نشان بدهم که فرهاد را راضی نگه دارم. آن هم فقط و فقط برای اموالش...
-امیرسام.
صدای فرهاد من را از گذشته جدا می کند و به حال می آورد.
نگاهش می کنم. و با بی حالی بله ای می گویم.
_ من امروز سرم شلوغه. یه جلسه و قرار داد دارم باید تنظیمش کنم. تو وقت داری بری چکم رو پول کنی؟
ناچار موافقت می کنم. و فرهاد چک را از کیفش که بر روی صندلی قرار داشت خارج می کند و به من می دهد. و میگوید:
-پول نقد به دلار می خوام. تا ساعت دوازده به دستم برسون. واسه این قرار داد می خوام.
چک را می گیرم و نگاهی به مبلغ چک می اندازم. چهل میلیونی بود. مشغول خوردن صبحانه می شوم و فرهاد بعد از خداحافظی از کنارمان می رود.
بعد از خوردن صبحانه، لباس رسمی به تن می کنم و به طرف بانک می روم. به خاطر شلوغی بانک مدتی را روی صندلی، منتظر می نشینم. موبایلم را از درون جیب شلوارم خارج می کنم و نگاهی به مخاطبینم می اندازم. وسوسه می شوم و لحظه ای دلتنگ ژیلا می شوم. تازه می فهمم که چقدر بهش عادت کرده ام. شماره اش را می گیرم و موبایل را کنار گوشم می گیرم. صدای بوق به گوشم می رسد و منتظر برای جواب دادن می شوم. ولی...
مجددا شماره اش را می گیرم ولی باز جوابی نمی یابم.
کلافه می شوم و با حرص موبایلم را درون جیبم می گذارم. از خودم دلخور می شوم. بابت دیشب بد جور دلخور می شوم. نباید اینطور رفتار می کردم. نوبت من می رسد و بعد از پول کردن چک و تبدیلش به دلار سوار ماشین می شوم و راهی محل کارم می شوم. ترافیک شلوغ

1403/04/18 08:56