رمان های جدید

612 عضو

آمده بودند دیدار می کردیم و تا جایی که از دستمان ساخته بود مشکلاتشان را برطرف می کردیم هرچند آنها بیشتر روحشان آزرده بود ، بسیاری عزیزانشان یا از دنیا رفته و یا به اسارت درآمده بودند که دومی در نظرشان به مراتب بدتر می نمود . و در کنار اینها از دست دادن خانه و زندگی شان و آوارگی ، مانند نمکی بر روی زخم هایشان بود . گاهی که میانشان می نشستیم آنها ساعتها حرف برای گفتن داشتند و من در کنارشان خاطرات حلبی آباد را زنده می کردم هر چند دیگر منقلب نمی شدم و تنها لبخند تلخی بر لبانم می نشست . حس عجیبی پیدا کرده بودم به نظرم می آمد منصور خواب و خیالی بیش نبوده . انگار هیچ وقت حضور واقعی در زندگی ام نداشته ! لاله جان همیشه می گفت : *آدم ها طوری زندگی می کنند که انگار هیچ وقت نمی میرند و وقتی هم می میرند انگار هیچ وقت به دنیا نیومدند* .
و این حکم منصور بود . خاطراتم را دستکاری نمی کردم و دنیایم را به آنچه در اطرافم می گذشت ، محدود کرده بودم .
سکته ی قلبی فتح ا.. خان همه را آشفته کرد . تابستان سال شصت بود . بعد از برگشتن از روستا آرامتر از قبل به نظر می رسید اما اثری از بیماری در چهره اش نبود و برای همین هم اتفاقی که افتاد همه را غافلگیر کرد . نیمه شب او را به بیمارستان منتقل کردیم و سپیده سر نزده بخش پر بود از اقوام شمسایی . کارم را به یکی از پرستاران مجرب سپردم و پرستاری از خان را عهده دار شدم . باور نمی کردم مردی که آنگونه بی جان و رنجور و در یک قدمی مرگ روی تخت افتاده خان باشد . مردی که همه ی عمرش را دویده و حتی لحظه ای از تلاش و تکاپو باز نمانده بود ، مردی که همه ی فکرش حفظ نام شمسایی بود و بس . حتی اگر به قیمت شکستن هزاران هزار نفر تمام می شد . مهم این بود که نام شمسایی پاک و محفوظ بماند که مانده بود !
با وجود تلاش مضاعف پزشک معالجش فتح ا.. خان چند روزی بیشتر دوام نیاورد . در تمام آن چند روز نه خانوم و نه نصرت خان حتی لحظه ای از او دور نشدند . به هر حال خان هم رفت و با رفتنش عمارت به ماتمکده تبدیل شد . سالی آمد همایون هم ، اما با وجود تماس های مکرری که با منصور گرفتند خبری از او نشد و مراسم تشییع جنازه ی خان بی حضور پسر کوچکش برگزار شد .

1403/04/10 11:47

قسمت 74
فراموشت خواهم کرد


اتفاق آنقدر سریع رخ داده بود که حتی در گورستان هم باورم نمی شد کسی که در آن گور سرد در مقبره ی خانوادگی شمسایی دفن می شود فتح ا.. خان است . دختر کوچولوی سالی مدام در آغوش من جیغ جیغ می کرد اما سالی چنان مغموم و آشفته بود که حتی به او هم توجهی نداشت او هم مثل همه از نیامدن منصور و همسرش دلخور و عصبانی بود آنقدر که حتی نزد من به این موضوع اعتراف کرد .
_ باورم نمی شه ! آخه چطور ممکنه تا این حد به این موضوع بی اعتنا باشند . حداقل یکیشون بایستی می اومد .
اما او نیامد حتی بعد از مراسم چهلم که می بایست وصیت نامه در حضور همه ی فرزندان گشوده می شد به خانوم گفته بود هیچ چشمداشتی به مال و منال خان ندارد و حاضر است غیابا و با دادن حق وکالت آن چه را قانونا به او تعلق می گیرد تمام و کمال به خانوم ببخشد . یک شب سالی پرسید :
_ یعنی کتایون هنوز از خان دلگیره ؟
مرجان با لحن عصبی گفت :
_ دیگه واسه چی ؟ اون که به خواسته اش رسید ، گیریم دلگیر هم باشه می تونست که منصور رو تنها راهی کنه ، این کارشون اهانت به خونواده شمسایی به حساب می یاد .
سالی دیگه به دفاع از آنها حرفی نزد . جو را تغییر دادم و پرسیدم :
_ سالی تا کی اینجایی ؟
_ دیگه خیلی بمونم یکی دو روز دیگه ، بیچاره فرزین دیروز حسابی کلافه شده بود تنهایی بهش سخت می گذره ، هر چند بیشتر واسه هدیه دلتنگ شده بود تا من ...
و با نگاهی به هدیه گفت :
تحفه طلا !
گفتم :
قدر تحفه طلات رو بیشتر بدون اگر مهتاب یه کوچولو مثل این عروسک تو رو داشت خوشبخت ترین زن روی زمین بود .
_ راست می گی اون طفلک هم خیلی داره اذیت می شه همه اش هم به خاطر خودخواهی نصرت خانه ، مهتاب که نمی تونه تا ابد دور از شوهرش بمونه یا منتظر بمونه ببینه کی جنگ تموم می شه و بعد بره پی زندگیش !
مرجان هم نصرت خان رو متهم می کرد اما من ناخواسته به او حق می دادم . مهتاب برایش جای خالی ماهان رو هم پر کرده بود و به حتم چشم پوشی از او دل پر جراتی می خواست .
اما بالاخره مهتاب هم بعد از یک سال طاقتش طاق شده بود . یک روز با دلی پر به عمارت آمد مستاصل و درمانده بود . با بیتابی به خانوم بزرگ گفت :
عمه خانم باور کنید دیگه از این وضعیت خسته شدم . شما یه راهی پیش پای من بزارید .
خانوم پرسید :
چرا شوهرت رو راضی نمی کنی بیاد تهران ؟ پدرت حق داره نگران تنها دخترش باشه .
_ آخه ، عمه خانم دردم که یکی دو تا نیست ، مادر مسعود راضی نمی شه بیاد اینجا ، مسعودم که کاملا تحت سلطه اونه ...دیروز پشت تلفن به من گفت اگه می خوای از مسعود جدا بشی رک و پوست کنده بگو . این بازی ها چیه ؟
با حرف آخر مهتاب اخم های خانوم

1403/04/10 11:47

در هم رفت و مرجان با لحن عصبی گفت :
پسر اون مشکل داره ، اون وقت دو قورت و نیمش هم باقیه !
خانوم با عتاب گفت :
مرجان !
و رو به مهتاب ادامه داد :
هرچند به پدر و مادرت حق می دم ولی مسلما تو هم نمی تونی از زندگیت بگذری ، حرف شوهرتم منطقیه ، زن باید تو هر شرایطی رفیق راه شوهرش باشه . من با پدرت صحبت می کنم امیدوارم مجابش کنم .
برق شادی در چشمان مهتاب درخشید .

پشت تلفن به سوزان گفتم که خسته ام و قبل از نیمه شب بیمارستان را ترک خواهم کرد گفت:
-اگه ممکنه منم برسون , بعد از ظهر که می اومدم ماشینم دچار نقص فنی شد.
-باشه,منتظرم.
چند روز پیش دوباره تیم دیگری از پرستاران به جنوب اعزام شده بود و ما شدیدا با کمبود نیرو مواجه بودیم.انجام دادن کار چند نفر خود باعث خستگی مفرطم شده بود.سوزان با دیدنم گفت:
-خسته به نظر می رسی!
سری تکان دادم و گفتم:
-انرژی سابق رو ندارم,اون وقت ها اگه چند شبانه روزم کشیک بودم اینقدر بی رمق نمی شدم...بریم. آخ کاملا داشت فراموشم می شد, باید به بیمار تخت بیست یه مسکّن تزریق کنم.
-من اینکارو می کنم,تو بشین تا خانم فتاحی بیاد اینجا رو بهش بسپری
او رفت و من چشمانم را روی هم گذاشتم خیلی کم پیش می آمد چنین دقایق آرامی داشته باشیم.
-یگانه!
چشم گشودم و از دیدن رنگ پریده ی سوزان خواب از سرم پرید.
-چی شده؟ تو تزریق مشکلی پیش اومد؟!
سرش را به علامت منفی تکان داد نفس آسوده ای کشیدم.
-این بیمار تخت بیست رو کی آوردن اینجا؟
نگاهی به دفتر پذیرش کردم و در همان حال خانم فتاحی آمد.
-شما هنوز نرفتید؟
-نه,خانم فتاحی این بیمار تخت بیست امروز پذیرش شده؟
-بله از کردستان آوردنش.
_ اسمش چی بود؟
_ ملایری...تورج ملایری,چطور مگه؟
سوزان لحظه ای چشمانش را روی هم گذاشت.حیران مانده بودم و نمی دانستم چه باید بگویم!
اتومبیل را به حرکت درآوردم و در آن حال با تردید پرسیدم:
-تو مطمئنی که او............
سری به علامت مثبت تکان داد. هنگامی که مقابل در خانه شان اتومبیل را متوقف کردم در سکوتی سنگین فرو رفته بود.

1403/04/10 11:47

قسمت 75
فراموشت خواهم کرد


-سوزان خواهش می کنم آرامش رو حفظ کن.....اصلا می خوای چند روزی نیای؟
در حال پیاده شدن گفت:
-نگران نباش,حالم خوبه.
اما حتی فراموش کرد خداحافظی کند.
حدسم درست بود,سوزان تا چند روز پیدایش نشد و بقیه را هم متوجه غیبتش کرد.
تورج ملایری با موهای تقریبا بلند و پریشان و ریش بلند و صورتی آفتاب سوخته بیش از سی ساله به نظر می رسید.از ناحیه ی دو دست مجروح شده بود و پزشک معالجش از وجود چند ترکش در ناحیه ی کمرش سخن می گفت و اینکه امکان بیرون کشیدنشان وجود ندارد. در آن دو سه روز هر بار به سراغش رفتم چنان در خودش غرق بود که هیچ *** و هیچ چیز را نمی دید. لبانش مدام به گفتن ذکری می جنبید.آرام و متین به نظر می رسید از یکی از پرستاران خواسته بود برای نماز خواندن کمکش کند و اگر فرصتی بود هر از چند گاهی از قرآن کوچکی که به همراش داشت برایش بخواند. باورم نمی شد آن جوان دائم الذکر, آرام و متین همان تورج سوزان باشد.
هومن که خواست به اتاقش بروم حدس زدم هر چه که هست به سوزان مربوط میشود.
-چه خبر شده یگانه؟ سوزان نه به اینجا میاد و نه به تلفنام جواب میده؟ اتفاقی افتاده؟ تو حتما ازش خبری داری درسته؟
-چی بگم؟ اتفاق عجیبی افتاده, تورج تو این بیمارستان بستری شده,تو بخش ما, چند روزی می شه. نیاز فوری به جراحی داشته.چند تا ترکش هم نزدیک به نخاع که سر جاشون باقی هستند.
-تورج...؟ نامزد سابقش...؟

در روز چهارم سوزان آمد با چهره ای به ظاهر بی تفاوت به بخش وارد شد و اجازه خواست تا خودش پرستاری تورج را عهده دار شود. من نمی توانستم با او مخالفتی کنم اما واقعا از تصمیمش متعجب بودم. هومن اما کاملا ناراضی به نظر می رسید. صریحا گفت:
-تو نباید همچین اجازه ای بهش میدادی.
- ولی هومن خان چنین کاری از من ساخته نبود،می دونید که سوزان چقدر حسّاسه!
- دقیقا به همین خاطر میگم!
با حس موذی زنانه ای گفتم:
- شما براش نگرانید؟
- معلومه که نگرانشم، سوزان دنیایی از مهربانی و گذشته. هیچ بعید نیست از سر محبت و دلسوزی کاری رو که ازش بعیده،انجام بده.
سیگاری آتش زد و شروع کرد به قدم زدن.دل به دریا زدم و گفتم:
- شما که این قدر نگرانید چرا این همه دست دست کردید تا این اتفاق بیفته؟
با تعجب گفت:
- منظورت چیه؟ چه کاری از من ساخته بود؟
- چه کاری؟ چقدر مادرتون اصرار کرد ولی شما مدام پشت گوش انداختید، سوزان واقعا برازنده ی شما بود.
با لبخند سری تکان داد و گفت:
- خدای من! تو از کدوم قسمت حرفای من همچین برداشتی کردی؟ من کی گفتم به این مرد حسادت کردم؟
با صراحت گفتم:
- نیازی به گفتن نیست.اگر تو این چند روز نگاهی تو آینه به خودتون

1403/04/10 11:47

می انداختید به من حق می دادید.... تا کی می خواید این قضیه رو انکار کنید نمی دونم....فقط می تونم بگم اگر همینطور دست رو دست بذارید و فرصت رو از دست بدید کلاه گشادی سرتون میره. به قول شما دیگه هیچی از سوزان بعید نیست.
با تامل گفت:
- تو اگر جای سوزان بودی چیکار می کردی؟
از سوالش جا خوردم:
- ولی...شرایط ما کاملا متفاوته.....
- گفتم اگر....
- نمی دونم، یعنی تا حالا راجع بهش فکر نکردم، اگر اجازه بدین من برم.
سری تکان داد و بی اینکه نگاهم کند گفت:
- برو.
تلفن مهتاب و خبری که داد هیجان زده ام کرده بود.در حالیکه می گریست گفت:
- باورت می شه یگانه؟ ماهان برگشته.
ماتم برده بود ، چطور توانسته بود دل از فرنگ بکند و دیداری با خانواده اش تازه کند آن هم بعد از این همه سال.
- مدام سراغت رو میگیره ، میای اینجا؟
- البته.
سوزان که به استیشن آمد پی به شادی ام برد.
- خیر باشه یگانه!
- خیر خیره! پسر داییم برگشته ایران.خیلی وقت بود ازش بیخبر بودم
- چشمت روشن!
- ممنونم....راستی از بیمارت چه خبر؟
- خوبه،حسابی با هم رفیق شدیم.
- جدّا؟!
سری تکان داد و گفت:
- دل پری از دنیا داره،مثل من.....میگه صدای من اونو یاد کسی میندازه که خیلی براش عزیز بوده، اما دست سرنوشت از هم جداشون کرده.
با پوزخند تلخی تکرار کرد:
- دست سرنوشت! شماره تلفنم بهم داده تا به همسرش خبر بدم اینجاست.
- همسرش؟
- آره ازدواج کرده!
- از شنیدنش ناراحت شدی؟
- نمی دونم ! احساس عجیبی دارم ، انگار تو خلا هستم.خالی از هر حسی نسبت به مردی که روزی قرار بود شریک زندگی ام باشه.یگانه همه روال عادی زندگیشون رو در پیش گرفتند و ما....
فکر می کنم باید به معنای واقعی از حصار خاطرات بیرون بکشیم.
اما من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.از کدام خاطره می گریختم وقتیکه روز و شبم در آن عمارت می گذشت و در این بیمارستان که جای جایش یادآور او بود....من از در تسلیم درآمده بودم.با سرنوشتم مدارا کرده بودم.غمی که به دلم سنگینی می کرد و حتی با خوشبختی منصور که زمانی حقش نمی دانستم دیگر کنار آمده بودم. جایی برای جنگ و ستیز نمانده بود .من خیلی پیش از اینها باخته بودم.

صبح که به عمارت برگشتم، مرجان گفت:

1403/04/10 11:47

قسمت 76
فراموشت خواهم کرد


- چشمتون روشن سرکار خانوم،پسر داییتونم که تشریف آوردند.
- آره،دیشب از مهتاب شنیدم.
- خیلی برای مهتاب خوشحالم. شاید اینطوری نصرت خان با رفتنش موافقت کنه....راستی امروز ماهان خان میاد اینجا برای دستبوسی خانوم بزرگ، خانوم بزرگ از حالا به فکر تدارک یه مهمونیه،البته بعد از این جمعه که نصرت خان یه مهمونی بزرگ برگزار می کنه.
ماهان برای من یادآور روزهای شیرین بود. روزهایی که فارغ از هر خیال نومید کننده ای در کنار هم بودیم و بزرگترین تفریحمان قدم زدن کنار کارون بود و یا پرسه زدن میان نخلستان ها و گاه به گاه پنهانی سینما رفتن. نصیحت روزهای آخرش را به خوبی به یاد دارم.آن روزهایی که زمزمه نامزدی مهتاب در خانه پیچیده بود به او گفت:"خواهر کوچولوی من تو سنی نداری که.....از حالا خودتو توی هچل ننداز" بعد با نگاهی به هر دومان ادامه داد:"درستون رو بخونید و بگردید و تا جوونید از نیروی جوونیتون استفاده کنید.برید به پایتخت چه می دونم هزار تا کار که می تونه دنیای وسیع تری رو پیش چشماتون باز کنه.دنیا داره عوض می شه، گذشت اون روزهایی که دنیای شما زنها میون دیوارهای اندرونی خلاصه می شد."حرفهای ماهان دنیای دیگری را حداقل پیش چشم من گستراند.خوب به یاد دارم وقتی که تنهایمان گذاشت مهتاب گفت:" خودش میره کم نیست،می خواد ما هم دستی دستی خودمون رو آواره کنیم و پدر بیچاره ام رو خوب دق بدیم."اما من حالا به حرفهای او رسیده بودم به پایتخت آمده و زندگی کاملا متفاوتی را آغاز کرده بودم. حالا دوستان زیادی داشتم که وجودشان باعث دلگرمی ام می شد و تجربه ی شکستی که با همه ی تلخی آن را پشت سر نهاده بودم. گذشته از اینها خیلی چیزها یاد گرفته بودم. هومن و حتی منصور با همه ی بدیهایش،استادان خوبی برای من بودند. رفتن به حلبی آباد و شناخت و لمس رنج ها و آلام مردم ؛ خدمت بزرگی بود که آنها به من کرده بودند.

ماهان آمد، سر ساعتی که گفته بود،با بنز سفید رنگی که نصرت خان در اختیارش گذاشته بود.خودش پشت رل نشسته بود. من و مرجان گوشه ی پرده را کنار زده ایستاده بودیم به تماشای او .کت و شلوار نوک مدادی و پیراهن سفید به تن داشت.حتی کراوات هم زده بود و از همیشه برازنده تر به نظر می رسید.
- دخترها چیکار می کنید؟
هول برگشتیم ، خانوم عصا به دست وارد تالار شد .
مرجان گفت:
- ماهان خان اومدند.
- پس چرا ایستادید؟ نمی خواید به استقبالش برید؟ یگانه، عزیزم بهتره تو بری که باهات غریبی نمی کنه.
- چشم خانوم بزرگ.
در چوبی تراس را که باز کردم مقابل پله ها رسیده بود.
- سلام خوش اومدید!
با لبخند مهربانی گفت:
- سلام

1403/04/10 11:47

ممنونم ،حالت چطوره؟
- خوبم ممنونم، بفرمایید خانوم بزرگ منتظره.
ولی ایستاد تا من وارد شوم و پشت سرم آمد.در تالار چنان سلام صمیمی و گرمی به خانوم کرد که گویی سالهاست او را می شناسد.خم شد و دستش را بوسید. دست مرجان را به گرمی فشرد و ابراز خوشوقتی کرد. واقعا متشخص و برازنده به نظر می رسید. خانوم بزرگ از همان بدو ورود او ، حرف دلش را زد:
- هر چند نسبت به فامیل و به خصوص پدر و مادرت کم لطف بودی اما در هر حال خوشحالم که برگشتی.
او زیرکانه جواب داد:
- به حساب کم لطفی نذارید خانوم بزرگ، بودن میون چنین اقوامی سعادت بزرگیه که من تا به امروز ناخواسته، خودم رو ازش محروم کرده بودم.
در نگاه خانوم بزرگ برق رضایت را دیدم.مرجان آشکارا حرکات او را می پایید.برای نهار نزدمان ماند و بعد رفت بی اینکه فرصتی برای صحبت کردن بیابیم.

***
در روستا بودم. در همان چمنزارهای اطراف روستا که باغ و خانه ی فرهاد را احاطه کرده بود.باغ فرهاد سرجایش بود درخت نارون هم ؛ اما چشمه ای نبود. پای نارون نشستم و شروع به کندن کردم.صدای شر شر آب می آمد. با خودم گفتم:"اینجا یه چشمه بود!" اما بی فایده بود خاک خشک خشک بود.انگار که سالها رنگ باران به خود ندیده بود. کسی گفت:
- تشنه ای یگانه؟
سر بلند کردم :
- منصور اینجا یه چشمه بود،گوش کن صدای آب رو میشنوی ؟
- بازم خیالبافی!
- از جا برخاستم و با عتاب گفتم:
- ولی من راست می گم.
- کاسه ی آبی را که در دست داشت به سویم گرفت. لج کردم و سرم را برگرداندم. وقتی دوباره نگاهش کردم داشت می رفت.در پی اش دویدم اما حتی نفهمیدم چطور رفت و کجا رفت. وقتی پشت سرم را نگاه کردم .........
حتی از نارون و باغ فرهاد هم خبری نبود.میان گریه فریاد کشیدم: "منصور، ترو خدا برگرد من می ترسم!"اما هیچ صدایی از گلویم بلند نمی شد آنقدر دویدم تا همه ی چمنزارهای اطرافم محو شد. به هر جا نگاه می کردم آتشی برپا بود.روز روشن و در آن گرما چه آتشی؟!
-خانم دکتر دیدید دسته گلم پرپر شد....مردهامونم که برنگشتند. پونه بود که زاری می کرد.کسی گفت:
- همه ی مرده هامونو سوزوندیم.دکتر منصور گفت.

1403/04/10 11:48

قسمت 77
فراموشت خواهم کرد


پاهایم می سوخت.نگاهشان کردم برهنه و تاول زده....وای خدایا ! چقدر مرده ،مگر حلبی آباد چقدر جمعیت داشت!خم شدم و تکه های شکسته کاسه آب را برداشتم و فریاد زدم : منصور....منصور....
از خواب پریدم.هراسان در جا نشستم. دوباره لحظه ای چشمانم را بستم و باز کردم. قلبم چون گنجشکی در قفس بی قراری می کرد از جا جستم و از اتاق بیرون دویدم.اما وقتی در را گشودم تازه متوجه شدم در اتاق سابقم نیستم. مگر نه اینکه بیش از یک سال بود که حتی رنگ آنجا را هم ندیده بودم.در را بستم و به آن تکیه کردم قلبم از غصه چنان به هم فشرده شد که یک لحظه احساس کردم الان است که از طپش بایستد. یک نفر در گوشم گفت:"یگانه منصور رفته خیلی وقت پیش از این!"
او رفته بود خیلی وقت پیش، یادآوری دوباره اش آتشم میزد اما من اشکی برای ریختن نداشتم از همان شبی که رفته بود چشمه ی اشک من نیز خشکیده بود....در آینه نگاهی به خودم کردم:"من حالم خوبه، همه چیز تموم شده، همه چیز" موهایم را شانه میزدم که تلفن زنگ خورد چند دقیقه بعد مرجان آمد:
- یگانه بیداری؟ ماهان پشت خطّه....با تو کار داره!
صدای گرم ماهان در گوشم پیچید:
- سلام به یگانه ی عزیز
- سلام ماهان حالت چطوره؟
- خوبم ولی اینطور که پیداست تو رو از خواب بیدار کردم.
- نه بیدار شده بودم.
- زنگ زدم تا به یه گپ کوچولو و یه نهار دعوتت کنم ، در ضمن هیچ بهونه ای هم نیار که پذیرفته نیست.
با خنده گفتم:
- پس یه دعوت اجباریه!
- فکر می کنم به عنوان تنها پسر داییت این توقع به جاییه اگر بعد از این همه سال دوری، به دیدنم نیومدی ،حداقل دعوتم رو برای چند ساعت با هم بودن بپذیری!
حرف حساب جواب نداشت در آن چند روز واقعا فرصتی برای دیدنش نیافته بودم. قرار شد بیاید بیمارستان دنبالم.

*****

اتاق تورج شلوغ بود و از سوزان خبری نبود. خانم مجد از پرستاران بخش برایم گفت خانواده ی تورج آمده اند و می خواهند او را با خود ببرند. سوزان با چهره ای متفکر وارد بخش شد. روی نیمکتی نشستیم.
- حالت چطوره؟خانم مجد برایم گفت که خانواده ی تورج می خوان ببرنش.
آهی کشید و گفت:
- امروز صبح اومدند،خواهرش رو یک بار دیده بودم. اوایل عروسی شون یک بار همراه شوهرش،همین آقایی که همراهشونه،اومده بود تهران، دختر مهربونیه!
نمی دانستم چه بگویم از چهره ی سرد و بی تفاوت او چیزی دستگیرم نشد اما مسلما آنطورها که وانمود می کرد نبود.
- اینا اومدن که تورج رو ببرند.با دکتر جراحش صحبت کردم گفت اگر هومن مخالفتی نداشته باشه می تونند با مسئولیت خودشون اینکارو بکنند، باید ترتیب ترخیصش رو بدم.
- ولی اون نیاز به آمبولانس داره!
- خواهرش

1403/04/11 08:36

پرستار یکی از بیمارستان های ملایره، یه آمبولانس در اختیارشون قرار دادند.از این بابت مشکلی ندارند.
- بسیار خوب،پس تو برو استراحت کن بقیه ی کارها رو به من بسپار.
سر ظهر وقتی به استیشن برگشتم تا همراه سوزان به نهارخوری برویم او غرق در افکارش بود.
- سوزان!
- اومدی یگانه؟
- آره، تا کنار آمبولانس مشایعتشون کردم.فکر نمی کنم مشکلی براشون پیش بیاد.
- امیدوارم، راستی یه آقایی اومده گفت با تو کار داره!
تازه متوجه ماهان شدم که در انتهای راهرو روی نیمکتی نشسته بود."خدای من" پاک فراموشم شده بود. از غذاخوری بیمارستان که نمی شد انتظار غذای خوبی را داشت.همراه او به یکی از رستوران های همان حوالی رفتیم. می گفت:
- چقدر اوضاع تغییر کرده! باور نمی کردم مردم تا این حد به دین و مذهب رو آورده باشند!
گفتم: این خواست خود مردم بوده!
با لحن جدّی گفت:
- ولی این اصلا درست نیست ، تو خیابون به چشم یه تبهکار بهم نگاه می کنند. چرا! چون کراوات زدم ..‌.
*هر چیزی در حد اعتدالش قشنگه!*
- طول می کشه تا همه چیز روند عادی خودشو پیدا کنه.
- با ناباوری گفت:
- امیدوارم!
- ضمن غذا خوردن پرسید:
- یگانه بین تو و خونواده ی من مشکلی پیش اومده،چرا تو عمارت زندگی می کنی؟ ناسلامتی دختر مایی!
- با لبخندی گفتم:
- نه،شما همیشه مثل خونواده ی نداشته ام بودید و هستید. من برای موندن تو عمارت دلایل خاص خودم را دارم، این باعث نمی شه جایگاه شماها تو قلبم تغییر کنه.
لبخند زد، گفتم:
- به چی می خندی؟
- متاسفم ! برام عجیبه واقعا بزرگ شدی..... یگانه کوچولوی ما که گاهی از فکر حرفی که می خواست بزنه از یه هیجان پنهان سرخ می شد، حالا مثل یه خانم به تمام معنا مقابل من نشسته و به این قشنگی و فصاحت صحبت می کنه.
- نمی دانم چرا از تعریفش دلم گرفت. این حرف را زمانی دیگر جایی دیگر و از زبانی دیگر شنیده بودم.

لیلا مردانی

1403/04/11 08:36

قسمت 78
فراموشت خواهم کرد


برای لاله جان خیلی حرفها داشتم از سوزان و تورج، از آمدن ماهان و همین طور همایون که آمده بود تا بماند و اینکه آخرش هم نفهمیدیم او در این آشفته بازار چه کاره است و در خدمت کدام نهاد از دهها نهادی که اخیرا برپا شده بودند و بالاخره از فکری که چند وقتی فکرم را مشغول کرده بود از اینکه چند وقت پیش دایی ام نصرت خان همه ی آنچه را که قانونا به من تعلق می گرفت به نامم زده بود و من فقط باید برای امضای مدارک می رفتم تا اسناد را تحویل می گرفتم.
لاله جان پرسید:
- حالا می خوای چکار کنی؟
- کاری به خونه و زمین ها ندارم، یعنی در حال حاضر با اوضاعی که پیش اومده هیچ کدومشون قیمتی ندارند و به درد کاری که من میخوام انجام بدم نمی خورند اما بانوجان می گفت دایی همه ی اموال منقول رو تو بانک برام به امانت گذاشته ، میخوام به کار بندازمشون.
- تو سرت چی میگذره یگانه؟
- لاله جان در جایی که همه جا پر شده از آواره های جنگی بعضی هاشون حتی یه جای آبرومند برای خوابیدن ندارند برای چی پولی رو که می شه صرف اونها کرد بی مصرف نگه دارم.
برای توجیه بیشتر کارم ادامه دادم:
- دلم میخواد برای یک بار هم که شده با من به دیدن اونها بیاید، نمی دونید چه غم سنگینی تو چشماشونه.اونها قربانی های واقعی جنگند ، اکثرا یه اتاق زوار دررفته رو اجاره کردند و با کمترین امکانات دارند روزگار می گذرونند. فکر می کنم کمک به اونها هم به اندازه ی رسوندن مهمات به جبهه ها مهم باشه، شما چه نظری دارید؟
با تامل گفت:
- این عالیه عزیزم ولی.....
- ولی چی؟
- گوش کن یگانه،می دونی که خیلی برام عزیزی.از کاری که می خوای بکنی بی نهایت خوشحالم ولی به من بگو تا کی می خوای خوشبختی رو تو وجود و حضور اطرافیانت ببینی؟ چرا به فکر خودت نیستی؟ این لحظه هایی که داری به این راحتی از کف میدی هیچ وقت برنمی گرده.
حرفی نزدم از سکوتم سود جست و ادامه داد:
- اطرافیانت هر کدوم رفتند پی زندگیشون،اهداف و علایقشون، این قانون زندگیه! تو هم بالاخره باید راه زندگیت رو پیدا کنی!
- ولی لاله جون من از وضعیتم کاملا راضی ام!
- بله چون تو الان جوانی و پر از شور و هیجان خاص این دوره ولی زمان یک جا توقف نمی کنه.به خودت بیا یگانه ! من تو رو خوب می شناسم یگانه می دونم هنوز نتونستی منصور رو فراموش کنی ولی بالاخره چی؟ اون داره اون سر دنیا زندگیش رو می کنه و اونوقت تو برای اینکه درد از دست دادنش رو کمتر حس کنی تا تونستی خودت رو تو کار غرق کردی و غصه ی اطرافیانت رو میخوری؟
- شما....فکر می کنید اون الان خوشبخته؟ شما گفتید هیچ وقت به عدل خدا شک نکنم، نگفتید لاله

1403/04/11 08:36

جان؟
- حالا هم میگم، فقط باید صبور باشی.
با آه بلندی گفتم:
- یه وقتایی خیلی دلم می گیره! برای اون روزها خیلی دلتنگ میشم. برای اون جمع شدن های شب جمعه،چقدر عشق سیاست داشتم.سرم داغ بود و شور و حال عجیبی داشتم اما حالا انگار یه چیزی تو وجودم مرده.....باید باورم بشه اما نمی شه، باورم نمی شه که اون دیگه مال من نیست.
- پس هنوز نتونستی با خودت کنار بیای!
لاله جان حرفی را که هومن یک بار به زبان آورده بود گفت. در مقابل هومن سکوت کرده بودم اما برای لاله جان گفتم:
- نه هنوز نتونستم قبول کنم توی زندگی ما هیچ نقطه ی مشترکی وجود نداره و سرنوشتمون حکم همون دو خط موازی رو داره که هیچ وقت و هیچ جا به هم نمی رسند.حتی فکر اینکه بالاخره باید یکی رو جایگزینش کنم قلبم رو به درد میاره، البته بی قرار هم نیستم و بی تابی اون وقتها رو هم ندارم .تسلیم سرنوشت شدم اما انگار راهم رو گم کردم.
- خودت رو آزار نده، همه چیز رو بسپار به گذشت زمان.
- هر دو سکوت کردیم.از پنجره به بیرون خیره شدم.
- اولین روزهای زمستان بود، دومین زمستان بی او بودن، دلم عجیب تنگ بود!
دو ماهی از آمدن ماهان به ایران گذشته بود و هنوز معلوم نبود قصد ماندن دارد یا رفتن. هر از چند گاهی به بیمارستان می آمد و اگر سرم خلوت بود با هم بیرون می رفتیم. گاهی سوزان و هومن هم که خیلی با او گرم گرفته بود همراهی مان می کردند.
در شب چهارشنبه سوری که خانواده ی نصرت خان هم به عمارت دعوت بودند در فرصتی که دست داد گفت:
- یگانه مساله ای هست که میخوام باهات در میون بگذارم.....البته شاید بهتر بود در این رابطه مزاحم تو نمی شدم به خصوص که خودم آدم کاملا صریحی هستم اما از اونجایی که با حساسیت و زودرنجی خاص دخترهای ایرونی به هیچ وجه نمی شه کنار اومد ترسیدم خطا کنم و صراحتم به ضررم تموم بشه.
- برام بگو،خوشحال میشم اگر بتونم برات کاری انجام بدم.
- راجع به خانم وزیریه، از همون روز اولی که به دیدنت اومدم توجه ام رو جلب کرد.بار دوم که دیدمش مطمئن شدم که تمایل بیشتری برای آشنایی باهاش دارم اما خوب به قول مهتاب دخترهای شرقی کاملا با عروسک های فرنگی فرق دارند.

1403/04/11 08:36

قسمت 79
فراموشت خواهم کرد


- با لبخندی گفتم:
-- جدا؟! نصرت خان و بانو جان منتظرند تا تو اشاره کنی تا سیندرلای شهر رو برات پیدا کنند غافل از اینکه دل ماهان خان بالاخره به اسارت در اومده ....از این بابت خوشحالم! ولی تو باید یه چیزی رو بدونی ،سوزان تنها دختر آقای وزیریه، من فکر نمی کنم با اومدن دخترش به فرنگ موافقت کنه.
به فکر فرو رفت.می دانستم دل ماندن ندارد به خصوص با شرایط موجود،کنار آمدن برای کسی مثل ماهان واقعا سخت بود.به شوخی پرسیدم:
- - منصرف شدی؟
- - نه!ولی.....می دونی که من کار و زندگیم اونجاست.اگر بخوام اینجا بمونم باید همه چی رو از صفر شروع کنم اونم با این اوضاع
- - به هر حال در این مورد باید خودت تصمیم بگیری اما من یه راه برای آشنایی بیشتر با سوزان دارم.
- - چه راهی؟
- - گوش کن سوزان هم مثل تو ،توی رشته ی مهندسی عمران تحصیل کرده البته نیمه کاره اواخر سال سوم انصراف میده!
از طرحی که برای ساختن خانه هایی برای جنگ زده ها داشت برایش گفتم و اینکه برای عملی شدن این طرح به وجود مهندس مجربی مثل او نیاز دارم و اگر سوزان هم قبول به همکاری با او بکند هم خود فرصتی یافته تا از آموخته هایش استفاده کند و در کنار ماهان تجربیات جدیدی به دست آورد و هم ماهان فرصتی برای شناخت او خواهد داشت. با تامل گفت:
- - پیشنهاد خوبیه اما اجازه بده روش فکر کنم!
- - هر طور مایلی!

******
اواسط فروردین با آمدن پیمان، مرجان هم سر خانه و زندگی اش برگشت.خلا حضور او که آن روزها بهترین دوست و همدمم محسوب می شد و تحمل عمارت را برایم راحت تر می کرد خود باعث رنجشم شد.در همان روزها نصرت خان بالاخره موافقت خود را با تصمیم من اعلام کرد و اختیار اموال منقولم را به خودم سپرد.
سرمایه ای را که مّدنظر داشتم برای اینکار بگذارم با شرکت سایر اعضای خانواده به سرمایه ی هنگفتی تبدیل شد و در اختیار ماهان و سوزان قرار گرفت که به توافق رسیده و پروژه را به عهده گرفته بودند. شاید این تنها راه کمک به سوزان بود مگر نه اینکه او تصمیم گرفته بود به زندگی عادی برگردد.می دانستم ماهان مرد ایده آلی برای هر دختری ست و می تواند به راحتی نظر او را نسبت به خود جلب کند شاید به خاطر او هم شده از رفتن صرف نظر کرده و ماندنی می شد.

****
در یکی از همان روزها همایون به دیدنم آمد.در اتاق هومن یکدیگر را دیدیم .وقتی دستم را به سویش دراز کردم عکس العملی نشان نداد و مرا به شدت از کارم پشیمان کرد.در حالیکه سعی می کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم گفتم:
- از دیدنت تعجب کردم!
و به طعنه افزودم:
- واقعا سرافرازمون فرمودید!
هومن لبخند مهار شده ای به چهره

1403/04/11 08:37

داشت.همایون هم متوجه کنایه ام......شد و با ابرویی گره خورده گفت :
طعنه نزنید یگانه خانم ، می دونید که سرم شلوغه .
_ بله ، کاملا خبر دارم .
هومن رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت :
همایون تازه از جریان کاری که تو می خوای انجام بدی باخبر شده .
_ بله ... کارتون واقعا قابل تحسینه ! اما تعجبم از اینه که چرا با وجود این همه مهندس مجرب ، از پسردایی تون دعوت به همکاری کردید ؟
می دانستم دل خوشی از ماهان و رفتار اروپایی اش ندارد گفتم :
ماهان هم جزء همون مهندسین مجربیه که شما در موردش حرف می زنید به خصوص که فارغ التحصیل یکی از بهترین دانشگاههای پاریسه .
با لحن تلخی گفت :
این موضوع رو به رخ من نکشید یگانه خانم ، چه اهمیتی داره ؟ اینها یک مشت افراد غرب زده اند که حالا جایی برای خودنمایی شون نمونده .
هومن خواست دخالت کند اما به او مجال ندادم .
_ همایون خان ، شما آشکارا دارید به ماهان توهین میکنید ، فکر نمی کنم نه تو فرهنگ ما و نه تو مذهب شما همچین چیزی پذیرفته باشه .
به صرافت افتاد .
_ قصد ناراحت کردنت رو نداشتم غرضم از اومدن هم این بود که اجازه بدید مام یه قدمی تو این کار خیر برداریم .
دلم می خواست زودتر حرفهایش تمام شود و از آن اتاق بگریزم به خصوص که از صبح آن روز هم حال مساعدی نداشتم . گویی هومن هم متوجه شد که خود رفت سراغ اصل مطلب :
_ همایون می خواد زمینی رو که شما می خواید در اختیارتون بذاره .
با چشمانی گشاده همایون را نگریستم . او بادی به غبغب انداخت و گفت :
_ بله در حال حاضر زمین های زیادی دست دولته که بلا استفاده مونده ، شما فقط مکانش رو تعیین کنید ، من ترتیبش رو می دم .
_ متوجه نمی شم ، شما دارید از زمین های غصبی حرف می زنید ؟
گره ای به ابرو انداخت و گفت :
بهتره بگید زمین هایی که حالا دیگه بیت المال هستند .
_ متاسفم !
آشکارا جا خورد . فنجان قهوه اش را در نعلبکی گذاشت و گفت :
_ متاسفید !؟
_ من نمی تونم پیشنهاد شما رو بپذیرم همه ی ما خوب می دونیم زمین هایی که شما ازش حرف می زنید مالکی داره ، قصد ما انجام کار خیره نه غصب مال دیگران از راه قانونی .

1403/04/11 08:37

قسمت 80
فراموشت خواهم کرد


همایون برآشفته از جا برخاست .
_ منظورتون رو نمی فهمم .
_ اما خوب می فهمید فقط به روی خود نمی آورید . خواستم حرفی بزنم اما هومن پیشدستی کرد :
_ یگانه منظوری نداره همایون فقط نمی خواد از نظر شرعی مشکلی پیش بیاد ، درست می گم یگانه ؟
_ بله همین طوره . در هر حال از پیشنهادت ممنونم .
با چهره ای در هم از جا برخاست و گفت :
_ هر طور مایلید !
وقتی رفت من هنوز متحیر بودم با ناراحتی روی مبلی افتادم و از ذهنم گذشت : (( چطور اصلا به خودش اجازه داده یه همچین حرفی رو به زبون بیاره . )) هومن از در دلجویی در آمد :
_ فکرش رو نکن همایون بدجوری دچار جو گرفتگی شده به خصوص که قراره به زودی داماد یکی از همین حاج آقاها ، هم بشه .
_ جدی می گید ؟
_ کاملا ، برای همین هم اصرار داره من زودتر تکلیف خودم رو روشن کنم تا مثلا بهم بی حرمتی نشه .
و با لبخند سری تکان داد . نمی دانم چرا حرفش به مذاقم خوش نیامد با لبخند مصنوعی گفتم :
_ پس همایون داره همه ی تلاشش رو می کنه تا شما این سد رو بشکنید .
از جا برخاستم تا اتاق را ترک کنم اما چشمانم سیاهی رفت و اگر هومن خودش را نرسانده بود به حتم نقش زمین می شدم . کمکم کرد تا دوباره بنشینم .
_ تو حالت خوب نیست ؟
_ چیزی نیست ، نگران نباشید .
با نگرانی گفت :
باید کمی از این فشار کاری کم کنی ، خیلی داری خودت رو خسته می کنی .
به او اطمینان بخشیدم که مراقب خودم خواهم بود .
می دانستم نیاز مفرطی به استراحت دارم اما دست از کار نمی کشیدم چه اینکه می دانستم دوری از کار برای من فراغت خیالی به همراه ندارد مگر نه اینکه خستگی ام از سر دلتنگی بود . دلتنگی از روزهایی که میگذشتند و می رفتند بی اینکه آبستن حادثه ای باشند .
دلگیر بودم از آن زندگی یکنواخت و کسل کننده ، حتی از مرور روزهای رفته ، خاطرات تلخ و شیرین گذشته ، یادآوری زخم های کهنه و دوباره و دوباره و دوباره مرهم نهادن بر آنها ... دست و پا می زدم تا در سیاهی غرق نشوم اما مگر روزنه ی امیدی هم بود .
قصه ی زندگیم گویی به هیچ بهانه ای رنگ غصه را به خود گرفته بود . چهره ی بشاش یگانه ، حتی صدای خنده اش را از یاد برده بود و گاه از آن همه تصنعی بودن شادی ام حالم بهم می خورد . به خاطر دیگران حرف زدن ، راه رفتن ، خندیدن حتی نفس کشیدن ، نه ... از خودم چیزی نداشتم تهی بودم تهی ... همه ی تلاشم برای تغییر و تحولم گویی داشت نتیجه ی عکس می داد . دیگر حتی نمی دانستم از خودم ، از زندگی و حتی از خدای خودم ، چه می خواهم ؟ زمانی عشق به منصور و زمانی دیگر نفرت از او برای زندگی به من انگیزه می داد اما دیگر هیچ حسی نسبت به او هم نداشتم این را وقتی فهمیدم

1403/04/11 08:37

که مثل هر زمان دیگری که دلم می گرفت سری به خانه مان زدم . خانه ای که قرار بود روزی قصر خوشبختی ام باشد . آخرین باری که قدم به آنجا گذاشتم نه خاطره ای از ذهنم گذشت نه تلخی به جانم ریخت ... و من فهمیدم دیگر طالب اجرای عدالتی که روزی از خدا می خواستم نبودم .
لاله جان راست می گفت اطرافیانم همه پی زندگی خود بودند حتی هومن هم گویی از در تسلیم درآمده بود و از فرنگیس خانم تنها چند هفته مهلت گرفته بود تا تصمیم نهایی اش را برای ازدواج بگیرد . هومن که همیشه و در همه حال از زمان ورودم به عمارت حتی در سالهای حضور منصور در زندگی ام ، بهترین دوست و حامی ام محسوب می شد اویی که با توجه و محبت های بی دریغش تلخی روزهای تنهایی بعد از منصور را برایم راحت تر کرده بود ؛ حالا داشت می رفت دنبال زندگی خودش . احساس می کردم پشتم خالی می شود و می فهمیدم نا خواسته بیش از آنچه باید به او متکی شده ام . اتکایی که دیگر نمی بایست وجود داشته باشد برای همین هم سعی کردم کم کم از او فاصله بگیرم اویی که در تمام این مدت سختی هایم را به دوش کشیده بود و هیچ وقت لب به گله باز نکرده بود مگر آن شب که با هم به عمارت برگشتیم .

لیلا مردانی

1403/04/11 08:37

قسمت 81
فراموشت خواهم کرد

سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را روی هم گذاشتم . آن روز دوباره حالم بهم خورده بود و دچار افت فشار شده بودم برای همین ، هومن اجازه نداده بود به تنهایی به خانه برگردم . با چهره ای در هم و لحنی جدی گفت :
_ از فردا تا یک هفته استراحت مطلق داری .
گفتم :
_ ولی من حالم خوبه ، لزومی نداره که ...
_ نمی خوام چیزی بشنوم .
لحن سرد و ملامت آمیز دور از ذهن او بود یا دل تنگ خودم که موجب شد به جای هر حرفی بغض کنم و نتوانم جلوی جاری شدم اشک هایم را بگیرم ناگهان به صرافت افتاد :
_ یگانه ... تو داری گریه میکنی ؟
اتومبیل را به کناری زد و به سویم برگشت .
_ آروم باش خواهش میکنم ... من معذرت می خوام .
اما واقعا کنترل اشکهایم را نداشتم شاید او هم فهمید چه دل پری دارم که از اتومبیل پیاده شد و تنهایم گذاشت . از رفتنش در آن موقعیت بیشتر عصبانی شدم شاید هم او بد عادتم کرده بود که همیشه و در مواقع نیاز بی اینکه بگویم در کنارم بود . از دست خودم کفری شده بودم تا کی با این سرگردانی خودم را نقطه ی توجه دیگران می کردم .
باید باز هم تلاش می کردم برای نجات یافتن ، برای اینکه خودم باشم بی هیچ چشم داشتی به کمک دیگران . این بار باید به تنهایی زندگی ام را می ساختم ، باید از این همه ضعف رهایی می یافتم اگر می توانستم چقدر خوب بود !
پیاده شدم ، او در فاصله ی چند قدمی ام قدم می زد . به سویش رفتم :
_ هومن خان !
برگشت .
_ متاسفم ! مثل همیشه بی حوصلگی هام سر شما آوار شدند من انگار ... هنوز یاد نگرفتم خودم بار دلتنگی هام رو به دوشم بکشم .این روزها آدمها حوصله خودشون رو هم ندارن چه برسه به اطرافیانشون ... معذرت می خوام از اینکه شب تون رو خراب کردم قول می دم چند روزی استراحت کنم و با روحیه ای خوب به بیمارستان برگردم .
مقابلم ایستاد آنقدر نزدیک که هرم نفس هایش را حس کردم . سرم را بلند کرد . موج غمی که در چشمانش بود دلم را لرزاند . گفت :
_ تو بی انصاف ترین دختر دنیا هستی !
دهانم برای گفتن حرفی از هم باز شد اما صدایی از گلویم درنیامد . او به سمت اتومبیل رفت اما من بر جای خشکیده بودم . تا رسیدم به عمارت دیگر هیچ یک کلامی بر زبان نیاوردیم .

1403/04/11 08:37

قسمت 82
فراموشت خواهم کرد


به خانوم گفتم : (( می خوام مدتی از تهران دور باشم . )) به فکر فرو رفت و با تامل گفت :
من باعث شدم از عمارت گریزون باشی ؟
_ وای نه به خدا ! این طوری نیست ، اتفاقا این فرصتیه که بتونم فکرهامو بکنم .
بعد از چند دقیقه سکوت به حرف آمد :
_ یگانه می دونم این همه تردید تو برای ازدواج از چی سرچشمه می گیره ، می دونم و عذاب می کشم . این رنج رو من به تو تحمیل کردم . منی که خواستم پا به این عمارت بذاری ، منی که می دونستم چه اتفاقی داره بین تو و منصور می افته ، ولی بی اینکه ذره ای از عواقبش نگران باشم گذاشتم همه چیز همون طور که بود پیش بره ... با خودم گفتم تو فرشته ی نجات منصوری چون فقط تو ، تونسته بودی اونو دوباره به عمارت و به خونواده اش برگردونی ... به خودم می گفتم فتح ا... خان نمی تونه کاری رو که با کتی کرد با تو بکنه ، آخه تو از من بودی ، از گوشت و خون من ، بعد از پنجاه سال زندگی انتخاب تو به عنوان عروس خونواده حق زیادی نبود . اما از بخت بد من اون کسی که آرزوهای قشنگ تو رو به باد داد خود منصور بود نه *** دیگه ای و نه حتی خان ... اون بود که منو یک عمر شرمنده ی پدر و مادرت کرد .
در حالی که سر به زیر داشتم گفتم :
این حرفها رو نزنید خانوم بزرگ ، اون جریان فقط یه تجربه بود اگر هم اشتباهی شده از من بوده ، منم پاش وایستادم و تاوانش رو پس دادم ، حالا هم زندگی خودم رو دارم ، بهتون قول می دم بعد از برگشتن یه تصمیم اساسی برای زندگیم بگیرم .
جای اندوه را در چشمانش برق رضایت گرفت و با لبخند بی رنگی گفت :
ممنونم ... کلید ویلای رامسر رو بهت می دم ، البته ما به ندرت از اونجا استفاده می کنیم با این حال چون سرایدار داره هر وقت که بری قابل استفاده اس اگر هم خواستی برو روستا ، در خونه ی اربابی همیشه به روت بازه .
حتی زحمت رفتن به بيمارستان را هم به خودم ندادم و ترجیح دادم پشت تلفن هومن را از رفتنم با خبر کنم . با لحن جدی گفت :
_ تنها نرو ، دخترا که کاری ندارند ، فکر نمی کنم از مسافرت هم بدشون بیاد .
_ اتفاقا سر هردوشون شلوغه از طرفی پیمان تازه اومده ، سوزان هم درگیر پروژه شه .
با این حال معلوم بود ناراضی است مجال اعتراض ندادم او تاکید کرد وقتی رسیدی بهم زنگ بزن .
صبح زود حرکت کردم و به رامسر رفتم . خوشبختانه همان طور که خانوم گفته بود ویلا آماده بود . سرایدار و همسرش به گرمی استقبال کردند و برایم عصرانه مفصلی آوردند . گلی خانم همسر سرایدار ضمن چیدن میز گفت :
پیش پای شما هومن خان تلفن کرد ، می خواستند بدونند شما رسیدید یا نه !
ساعتی نگذشته بود که خانوم بزرگ تماس گرفت به آنها حق می دادم نگران باشند

1403/04/11 08:37

وقتی صدایم را شنید گفت :
دلم شور افتاده بود خدا رو شکر که اون طرفها امنیت بیشتری داره ، با این حال خیلی مراقب خودت باش .
ویلای بزرگ و زیبایی بود محصور میان باغ بزرگی که از سویی به جاده و از سویی دیگر به دریا راه داشت همان شب مهتاب زنگ زد :
_ خوش می گذره ؟
_ جات خیلی خالی !
_ تو که خوش باشی منم خوشم ، زنگ زدم که ازت خداحافظی کنم . پدرم موافقت کرده به شیراز برگردم ، البته اینو مدیون ماهانم چند شب پیش به مادرم گفته خیال موندن داره .
لبخند روی لبهایم ماسیده بود .
_ نمی دونم چی بگم ! از رفتنت خوشحال باشم یا ناراحت ؟! ما تازه بهم رسیده بودیم .
با آهی گفت :
_ زندگی همینه دیگه ، اون چیزی که ما رو بهم نزدیک می کرد روزهای قشنگ و بی غل و غش بچگی بود .
_ و اون چه که همه چی رو ازمون گرفت روزای دلگیر بزرگ شدن .
با بغض گفت :
_ هنوزم به اندازه ی همون روزهایی که تو اهواز بودیم دوستت دارم یگانه .
_ منم دوستت دارم .
شب از نیمه شب گذشته بود ، نشسته بودم روی شن های نرم ساحل چشم دوخته بودم به نقطه ای بی انتها . پیش رویم سیاهی بود و سیاهی . مهتاب هم می رفت ... من هم باید می رفتم . کاری در تهران نداشتم . نه زندگی کسی در گرو بودن من بود ، نه چشم انتظاری داشتم و نه حتی آنچنان دلبستگی .

_ سلام ... لنگ ظهره ... چقدر می خوابی ؟
فکر کردم خواب می بینم اما وقتی پرده ها کنار رفت و نور چشمانم را آزرد فهمیدم بیدارم و چشمم به مرجان افتاد که به رویم خندید دست به کمر زد :
_ ببین تو رو خدا شب تا صبح شوهر بیچاره ام رو تو جاده ها سرگردون کردم ، اون وقت با یه همچین استقبال گرمی مواجه می شم .
سرجایم نشستم و با لبخندی پرسیدم :
_ تو کی اومدی ؟
_ یک ساعتی می شه ، به محض اینکه از هومن شنیدم اومدی اینجا ... حالا دیگه بی خبر می ری سفر خانم خانم ها !
پیمان سر میز صبحانه به انتظارمان بود به گرمی دستم را فشرد و گفت :

1403/04/11 08:37

قسمت 83
فراموشت خواهم کرد


_ مرجان اون قدر که به تو عادت کرده به من وابستگی نداره .
مرجان با اخم ظریفی گفت :
بی جهت رو یگانه حساب باز نکن ، این دفعه بذاری بری دیگه تو عمارت هم راهت نمی دن ، گفته باشم !
عصر به شهر رفتیم و مرجان آنقدر سوغاتی خرید که وقتی می خواست تفکیکشان کند فراموش می کرد کدام را برای چه کسی خریده است ! سر میز شام از اخبار تهران می گفت و از همایون و این که روز قبل فرنگیس برای دیدن دختر مورد نظر همایون رفته .
_ زن عمو فرنگیس می گفت از تموم صورت دختره فقط دماغش رو دیدم و بس .
پیمان به جانبداری از دخترک گفت :
_ یقینا اگر خانم فرنگیس به منزل اون دختر خانم تشریف می بردند نتیجه ی بهتری می گرفتند .
مرجان با غیظ گفت :
فکر نکنم حرفت اصلا هم درست باشه . بعدش هم فردا این دختره پاشو به عمارت بذاره فکر می کنه همه ی ما کافریم ! به هر حال زن عمو فرنگیس ازدواج هومن رو بهونه کرده و از بخت بد انگار هومن هم از خر شیطون پیاده شده ، دیشب نیم جدی و نیم شوخی می گفت برادر نباید پشت برادر رو خالی کنه !
وقتی به اتاقم برگشتم کلافه و سردرگم بودم نمی دانستم چِم شده ! شاید هم می دانستم اما به روی خودم نمی آوردم . عجیب بود که حتی با خودم هم یکرنگی نمی کردم . با اولین زنگ تلفن گوشی را برداشتم .
صدای خسته اش در گوشی پیچید :
_ سلام به بی معرفت ترین پرنسس دنیا !
_ سلام ، حالتون چطوره ؟
_ خوب ... تو چطوری ؟ خوش می گذره ؟
_ خیلی ...
و به طعنه افزودم :
چرا خودتون هم همراه بادیگاردهایی که برام فرستادید نیومدید ، این طوری خستگی تونم در می رفت ، و با انرژی بیشتری به یاری برادرتون می رفتید .
با خنده گفت :
اخبار تهران چه زود به گوشتون رسیده ! اولا نمی خواستم خلوتت رو بهم بزنم فقط نگرانت بودم . هر چی باشه تو بهترین پرستار بیمارستان منی در ثانی من بدون استراحت هم انرژی کافی برای حمایت از برادرم دارم ... بگذریم ، کی بر می گردی ؟
با لجبازی گفتم :
متاسفم ، خودتون امر فرمودید تا هر وقت که می خوام بمونم .
خندید و گفت :
حالا چرا از کوره در می ری ؟
_ من از کوره در نرفتم ، فقط قصد یادآوری داشتم .
_ تسلیم مثل همیشه ، تا هر وقت که می خوای بمون .
گوشی را گذاشتم پنجره را گشودم تا هوای اتاق عوض شود غرق افکارم بودم که مرجان آمد :
_ خواب که نبودی ؟
_ نه ، کار تو بیمارستان ساعت خوابم رو بهم زده .
نشست روی لبه ی تخت .
_ از خانوم شنیدم بهش قول دادی بعد از برگشتن جواب خونواده ی احتشام رو بدی ... می دونی خانوم خیلی نگرانته ، یعنی همه ی ما نگرانتیم ، اما اون بیشتر رنج می بره ...
میان حرفش دویدم و گفتم :
خانوم بی جهت خودشون رو ملامت می کنند ، گذشته

1403/04/11 08:38

ها گذشته !
با سماجت گفت :
ولی همون گذشته داره باعث می شه آینده ات هم خراب بشه .
با لبخند سری تکان دادم :
_ تو اشتباه می کنی عزیزم .
حرفی نزد . کنارش نشستم و با تامل گفتم :
می دونی مرجان ، عشق آدم رو بچه می کنه ، یه بچه ی خوش سر و زبون و گاهی لوس و لجباز ! اما وقتی یکهو به خودت می یای و به هر دلیلی اون عشق رو از دست می دی انگار ره صد ساله رو یک شبه طی می کنی ، ذهنت ، فکرت ، رفتارت عوض می شه ... یک مرتبه بزرگ می شی ... و البته با کمی وسواس و نکته سنجی ، همین ها باعث می شه دیگه نتونی مثل قبل راحت انتخاب کنی ، عاشق بشی و ازدواج کنی ... این حکایت منه ... اون وقتها ازدواج رو از دریچه ی چشم یه دختر بیست ساله می دیدم اما حالا ... حس می کنم سالها از اون روزها گذشته ، منم آدم دیگه ای شدم با معیارهای دیگه ، ...
خیال رفتن دارم مرجان .
چشمانش گرد شد .
_ کجا ؟
_ می خوام یه مدت برم جنوب ، برای چند وقتی ... فکر می کنم این بهترین تصمیمیه که در حال حاضر می تونم بگیرم .
_ ولی یگانه ...
اما حرفش را خورد انگار خودش هم فهمید اعتراضش بیهوده خواهد بود برخاست که اتاق را ترک کند ، دوباره برگشت و گفت :
می دونم تو هر تصمیمی که بگیری ما نمی تونیم منصرفت کنیم اما ازت خواهش می کنم بیشتر در این مورد فکر کن .
اما من فکرهایم را کرده بودم . خودش هم این را فهمید .
روزهای بعد مرجان بی حوصله و دلگیر به نظر می رسید نمی توانستم دلداری اش بدهم اما حتم داشتم بعد از مدتی او هم به همه چیر خو خواهد گرفت . مگر نه اینکه به نبود پیمان که همسرش بود خیلی زود عادت کرده بود و مگر نه اینکه این یک رسم بود ؟ ما آدم ها زودتر از آنچه فکر کنیم وابسته می شویم و زودتر از آن فراموش می کنیم همه رشته های پیوند را ...
شب قبل از برگشتنمان در تراس نشسته بودم که پیمان آمد :
_ احوال یگانه خانم چطوره ؟
_ سلام ، برگشتید ؟
کیسه ای را که به همراه داشت گوشه ای گذاشت و آمد مقابلم نشست .

1403/04/11 08:38

قسمت 84
فراموشت خواهم کرد


_چند نفری از قلم افتاده بودند . و با خنده افزود :
مرجان تا برای همه ی شهر سوغاتی نگیره به تهران بر نمی گرده !
_ مرجان فوق العاده با احساس و عاطفیه .
_ همین طوره ، گاهی واقعا پیشش کم می یارم ...
و با مکثی ادامه داد :
حالا هم برای رفتن تو ناراحت و پریشونه ؛ حرفی که چند روز پیش زدم تعارف نبود ، وابستگی خاصی به تو داره .
_ منم دوسش دارم ، مرجان بهترین دوستم تو این سالها بوده . تو لحظه های خوشی و نا خوشی .
_ یگانه ؛ از تو تعجب میکنم ... اون روزهایی که هیچ *** تصور نمی کرد به عمارت برگردی ، برگشتی و با همه ی رنجی که برات داشت اونجا موندی و حالا که دوره ی سختی گذشته می خوای بری ؟
- نمی دونم چی بگم!....... باورتون نمی شه اگه بگم اون وقت ها انرژی بیشتری نسبت به حالا داشتم ،فکر می کنم عشق و نفرت هر دو به یه اندازه به آدم نیرو میدن و انگیزه ای می شن برای ادامه ی زندگی ! دو حسی که حالا من دیگه هیچ کدومشون رو ندارم.
سیگاری آتش زد و گفت:
- خاطرت هست تو اون روزهای کذایی هومن برای برگردوندن منصور چه پیشنهادهایی بهت داد؟ اینکه با کتایون راجع به تو صحبت کنه.
- بله ، چه طور مگه؟
- اون روز قبل از اینکه به دیدنت بیاد با من صحبت کرد،بهم گفت نمی خواد اشتباه خودش رو تو هم بکنی ، اشتباهی که به قیمت خراب شدن زندگیش تموم شد. نمی خواست تو هم با سکوتت بذاری که حقت رو پایمال کنند!
- چه اشتباهی! هومن خان چه اشتباهی کرده بود؟
- می دونستی هومن و منصور هر دو عاشق یه نفر شده بودند؟ با این تفاوت که علاقه ی منصور از جنس عادت و دوست داشتن بود و علاقه ی هومن از جنس عشق، برای همینم زودتر پی به احساسش برد اما خوب منصور زرنگی کرد.
حیرت زده پرسیدم:
- یعنی هر دوی اونها به کتی علاقه داشتند؟
- نه، کسی که دارم ازش حرف می زنم شمایی یگانه ی عزیز، شمایی که هیچ وقت متوجه نشدی تو اطرافت چی میگذره ..... شاید نمی بایست حرفی در این مورد می زدم ،از جریانی که هومن هنوز هم از برملا کردنش حذر می کنه اما حالا می بینم تو با تصمیم جدیت دوباره داری همه چیز رو خراب می کنی و نتیجه ی سالها صبوری هومن باز هم داره به باد میره.
هنوز حرف های او را کاملا هضم نکرده بودم که مرجان آمد:
_ اِ........پیمان تو آمدی؟
- آره عزیزم نیم ساعتی میشه.
- هوا خیلی خنکه! به گلی خانم بگم چایی بیاره؟
- نه بیا بشین اینجا،می خوام برای یگانه خانم یه قصه تعریف کنم که شنیدنش برای تو هم خالی از لطف نیست.
مرجان متعجب نشست و با ایما و اشاره از من پرسید:
- - چی شده؟
پیمان دوباره به حرف آمد:
- از همون روزهای اول آمدنت به تو دل بسته بود.از سادگی تو خوشش می اومد و روحیه ی بی

1403/04/11 08:38

غل و غشت،منصور هم متوجه احساس اون به تو شده بود اما نه به اندازه ی من،با این وجود از آزار تو لذت می برد و باعث رنجش هومن می شد. هومن لای منگنه بود نه می تونست به منصور که خیلی براش عزیز بود اعتراضی بکنه نه می تونست رفتار بد اون رو با تو تحمل بکنه، برام عجیب بود که یه تازه وارد ناخواسته بین اون دو تا فاصله انداخته تا اینکه بالاخره تو عمارت دیدمت و بعد از اون هم جریان حلبی آباد پیش اومد.هومن امیدوار بود با یک بار اومدن به اونجا دیگه حتی حرف رفتن دوباره به اون محله رو نزنی اما اینطور نشد. نه تنها پای تو به اون محله باز شد که حتی دست به اون کار خطرناک زدی و به دیدن همایون رفتی. با اون کارت هومن رو به مرز جنون کشوندی. وقتی می دیدم چقدر عصبی و ناراحته می گفتم:
- "اتفاقیه که افتاده" میگفت:حتی از تصور اینکه ممکن بود چه بلایی سرش بیاد دیوونه می شم! در هر حال همون جریان باعث شد رابطه ی تو با منصور تا حدی بهتر بشه و خیال هومن هم تا حدّی آسوده شد، اما ما هیچ وقت فکر نمی کردیم منصوری که سایه ی تو رو با تیر می زد بهت علاقمند بشه.
مبهوت حرف های پیمان شده بودیم.او سکوت کرد در حالیکه هزاران سوال در ذهن من سر بلند کرده بود.
- مرجان گفت:
- پس چرا هومن حرفی نزده بود؟ قبل از منصور!
- معلومه به خاطر یگانه که با هزار امید به تهران آمده بود و می خواست درس بخونه و به جایی برسه و سرش به رویاهای خودش گرم بود. ضمن اینکه تجربه ی منصور تا حدّی اعتماد به نفس شماها رو کم کرده بود.هومن نگران بود اگر حرفی از یگانه بزنه ،خان اونو به اهواز برگردونه و زندگی یگانه رو ناخواسته خراب کنه برای همینم سکوت کرد ، سکوتی که به قول خودش تا حالا هم پای تاوانش ایستاده!
با صدای خفه ای گفتم:
- منصور چی؟ منصور می دونست که هومن......
- بله می دونست اما فکر نمی کرد خیلی جدی باشه به خصوص که هومن هم زیاد راجع به تو حرف نمی زد،نمی خواست نسبت بهت حساسش کنه،منصور هم به خاطر غرور عجیبی که داشت حتی با خودشم روراست نبود چه برسه به دیگران.هیچ وقت حرفی نزد که نشونی از علاقه اش به تو باشه،تا وقتی هم از جانب تو مطمئن نشد هیچ حرفی حتی به ما که مثلا از نزدیکترین دوستاش بودیم نزد.

لیلا مردانی

1403/04/11 08:38

قسمت 85
فراموشت خواهم کرد


بعد از اون هم هومن علیرغم اصرار من حرفی از خودش نزد. می گفت وقتی یگانه به منصور علاقه پیدا کرده دیگه حرف زدن در این مورد بی فایده اس.به هر حال سرنوشت بازی عجیبی به راه انداخت و همه مون رو انگشت به دهان کرد تا زمانیکه منصور تصمیم به رفتن و ازدواج با کتی گرفت. هومن دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه،خیلی سعی کرد منصور رو از تصمیمش منصرف کنه به خصوص وقتی پی به آشفتگی تو برد اما خب تلاش ما هیچ تاثیری نداشت. سومین سیگارش را آتش زد و ادامه داد:
- نمی شه کسی رو محکوم کرد. هر کسی برای کاری که کرده دلایل خاص خودش رو داره،ما در حدی نیستیم که بخوایم در اینباره قضاوت کنیم. اما دیشب وقتی مرجان بهم گفت خیال رفتن داری دیگه نمی شه سر قول و قراری که با هومن داشتم،بمونم!خانم یگانه ی عزیز بیشتر فکر کن،هومن واقعا بهت علاقه داره و اگه لازم باشه تا آخر عمر هم به انتظار می مونه!
مرجان عجولانه گفت:
- چه کاریه تا آخر عمر به انتظار بمونه،خواستگاری کنه و خلاص....!
پیمان با لبخندی گفت:
- - مطمئن باش اونم بدش نمیاد از این سرگردونی نجات پیدا کنه اما خوب نگران واکنش یگانه است....
نگاه مرجان به سویم برگشت.بی حوصله گفتم:
- ازتون معذرت می خوام.
و از جا برخاستم و به اتاقم گریختم.
گیج و مبهوت از بازی های روزگار! آن شب حتی لحظه ای خواب به چشمانم راه نیافت.به حتم مرجان هم تا صبح پیمان را به تیر سوالات رنگارنگش می بست.به حال او غبطه می خوردم که خیلی راحت می توانست جواب سوالاتش را بگیرد اما چه کسی به من پاسخ می داد؟ از ذهنم گذشت:
"چرا خدایا چرا؟"
به راستی چرا در جایی که کسی می توانست برای اولین و آخرین بار قلبم را از حرارت عشقش گرمی بخشد،باید گرفتار عشق منصور می شدم و تاوانی چنین سنگین می پرداختم؟ چرا هومن هیچ کاری نکرد و قدمی برای به دست آوردنم برنداشت،مگر دوستم نداشت؟مگر سالی نمی گفت نه فقط او که همه منصور را می شناختند و از علاقه اش به کتی خبر داشتند،دیگران هیچ، ولی چرا او گذاشت منصور مرا هم وارد این بازی کند؟ آیا این بدین معنا نبود که منصور برایش عزیزتر بوده و برای خوشی هر چند کوتاه مدتش مرا به او پیشکش کرده .... در جاییکه منصور و هومن از دل هم خبر داشتند....آیا من حکم بازیچه ای بین عمو و برادرزاده ی خودخواه را نیافته بودم؟آیا هومن هم به اندازه ی منصور گناهکار نبود؟آیا حق نداشتم از کسی که تا آن روز او را بهترین دوست و حامی ام می دانستم دلگیر باشم.

تا چند روز پس از برگشتن از رامسر جلوی چشمش آفتابی نمی شدم. شب ها که دیر وقت به باغ برمی گشت و صبح ها هم به ناچار زود راهی بیمارستان

1403/04/11 08:38

می شد.بالاخره هم با عمارت تماس گرفت نیمه شوخی و نیمه جدّی گفت:
- یک هفته مرخصی تموم نشد؟
- رسما یه هفته بود اما شما خودتون گفتید تا هر وقت...
به میان حرفم دوید:
- اگه بگم اشتباه کردم،خانم خانم ها می تونند از سر خطای من بگذرند و به بیمارستان برگردند؟
- قصد اقرار گرفتن نداشتم!
- شاید!... به من بگو کی بر
می گردی؟
به طعنه گفتم:
- لنگ موندن کار بخشم ناراحتتون کرده!
با تعلل گفت:
- نه... تنها چیزی که ناراحتم می کنه،جای خالی تو ،تو این بیمارستان لعنتیه،حالا بگو کی برمی گردی؟

چنان غرق خودم بودم که نه صدای وارد شدن اتومبیلش را به باغ شنیدم و نه حتی صدای قدم هایش را. وقتی سلام کرد از جا جستم.گفت:
- از طبیعت شمال سیر نشدی که دل از دار و درخت نمی کنی؟
- اینجا؟،جای دنجیه!
نزدیک تر آمد و من ناخودآگاه سرم را پایین انداختم و در دل خدا را بابت تاریکی هوا شکر کردم . گفت:
- - بعد از دو هفته باز هم داری منو از دیدنت محروم می کنی؟
سرم را بالا گرفت چشمانش رنگ همان شب را داشت زمزمه کرد:
- - دیگه نباید حتی برای یک روز هم ازم دور شی.
حال عجیبی داشت:
- - با کمی خیابون گردی و شاید هم شام....موافقی یگانه؟
در اتومبیل با چهره ای گرفته سکوت کرده بود.با همه ی تلاشم نمی توانستم حرفی برای شکستن سکوت پیدا کنم.دلم برایش می سوخت برای رنجی که سالها به خود تحمیل کرده بود اما دلگیری ام اجازه نمی داد کلامی برای تسلای خاطرش به زبان آورم.خودش به حرف آمد و گفت:
- - فکر نمی کردم صبر چندین ساله ام اینقدر راحت و ظرف چند دقیقه لبریز بشه،اگر رنجوندمت منو ببخش!
با پوزخند تلخی گفتم:
- - اگر این رنجشه،ای کاش چند سال زودتر به فکر رنجوندنم می افتادید ولی نه تنها حرفی نزدید ،که تو سکوت به تماشای خراب شدن زندگی من نشستید تا مبادا در حق عموی عزیزتون گناهی مرتکب شده باشید.
- - طعنه نزن یگانه در جایی که تو راهت رو انتخاب کرده بودی کاری از من ساخته نبود!با این حال قبول دارم که کوتاهی از منم بوده، منی که به خاطر ترس از برخورد خان دست روی دست گذاشتم و اجازه دادم منصور ناخواسته بهت نزدیک بشه،باید به این فکر می کردم تو در هر حال یه دختری و با احساسات خاص خودت،اتفاقی که برای تو افتاد نه عجیب بود و نه غیر قابل پیش بینی فقط نمیدونم چرا .....

1403/04/11 08:38

قسمت 86
فراموشت خواهم کرد


فقط نمی دونم چرا هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردم یه روزی منصور به تو علاقمند بشه.
در رستوران هر دو فقط با غذایمان بازی می کردیم.گفت:
- - هنوز از من دلخوری
- - نه،گاهی اوقات آدم دوست داره کمی از سنگینی اشتباهاتش رو به دوش دیگران بگذاره بلکه زیر این بار خرد نشه.
- - تو فقط یه تجربه رو پشت سر گذاشتی،من بودم که اشتباه کردم و تاوانش رو هم پرداختم، به گمونم وقتش رسیده بعضی چیزها رو،تو گذشته ها جا بذاریم،غیر از این فکر می کنی؟
- - اگر همراه اون روزها، چیزهای دیگه ای هم دفن بشه چی؟ اگر اعتماد و باور آدم تو همون گذشته جا بمونه چی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- - سوال سختی پرسیدی!
- - متاسفم ولی واقعیت همینه!من دیگه اون دختر خوش باور و بی غل و غش جنوبی نیستم که شما دل به سادگیش بستید.
- - شاید! اما من هنوز معصومیت نگاهت رو با دنیا عوض نمی کنم.شاید برای اینکه باورم کنی به زمان بیشتری نیاز داشته باشم،می تونی این فرصت رو بهم بدی؟
سر به زیر انداختم گفت:
- - سرت رو پایین نگیر،میخوام نگات کنم به اندازه ی همه ی سالهایی که کنارم بودی و فرسنگ ها دور از من!
یاد حرف سوزان افتادم آن شب که با درماندگی پرسیده بود:
- - یعنی هستند آدم هایی که بشه باورشون کرد؟!
****
قرار شده بود ماهان به واسطه ی پروژه ای که در دست داشت زمان بیشتری را با سوزان بگذراند تا هم بیشتر با او آشنا شود و هم تصمیمش را ؛
برای رفتن یا ماندن بگیرد،اگر رفتنی شد کارها رو به سوزان بسپارد و به قول خودش سر خانه و زندگی اش برگردد و گرنه از سوزان خواستگاری کند و همین جا ماندنی شود.برای همین شبی که سوزان پشت تلفن از ماهان حرف زد ، از خواستگاری اش همه ی وجودم لبریز از شادی شد.
- - تو چی گفتی؟
- - فعلا که هیچی!خودت خوب می دونی من هر تصمیمی رو در این مورد به عهده ی پدرم گذاشتم ،اینو به خودش هم گفتم.
- - نظر خودت چی؟
- - ماهان،مرد ایده آلی به نظر میاد اما....نمی تونم فعلا هیچ حرفی راجه بهش بزنم،مطمئنا اول این راه هیچ آدمی بد نیست شرایطه که همه چی رو عوض می کنه و باطن هر کسی رو آشکار می کنه، یگانه درکم می کنی؟
- - البته!
او را بهتر از هر کسی می فهمیدم مگر نه اینکه خودم در سیاهی به دنبال نوری بودم تا باورش کنم.
لاله جان می گفت وقتی قسمت به افتادن اتفاقی باشه همه چیز خیلی سریع پیش میره.حکایت سوزان و ماهان بود و ازدواجشان... دو ماهی طول نکشید تا همه ی ما به مراسم نامزدی آن دو در منزل آقای وزیری دعوت شدیم .آن شب من و هومن دیرتر از بقیه عمارت را ترک کردیم .هومن متفکر به نظر می رسید:
- - هومن،تو فکری؟!
- با نیم نگاهی گفت:
- - آره..... دارم فکر می

1403/04/11 08:38