رمان های جدید

611 عضو

و خسته کننده ای بود. به فکر می روم. موقع آشنایی ام با ژیلا. روزهایی خوبی که با هم داشتیم. انصافا دختر خوبی بود ولی با توقعات بالا...
صدای زنگ موبایلم رشته افکارم را پاره می کند. اسم شهاب روی صفحه نمایان می شود. هنزفری را داخل گوشم می گذارم و جواب تماسش را می دهم :
-الو، بفرما.
-کوفت سلام. کجایی تو؟
نفسم را از درون ریه هایم خارج می کنم و می گویم:
-دارم میرم شرکت. کاری داری بگو!
شهاب خنده ای از روی تمسخر سر می دهد و می گوید:
-تو خجالت نمی کشی امیرسام؟
کلافه و با عصبانیت می گویم:
-نمی خوای حرف بزنی؟ بگو ببینم چی شده.
-دیشب ژیلا رفته بود پیش نازنین . از دعوای دیروزتون گفته بود.


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/18 08:56

عطر_بهار_نارنج
قسمت 48 🌼


پوفی می کشم و می گویم:
-زنگ زدی همینو بگی؟ ژیلا غلط کرد که همه جیک و پیک زندگیمون رو واسه همه تعریف می کنه.
باز شهاب می خندد و می گوید:
- عرضه نداشتی یکی رو واسه خودت نگه داری. اون بیچاره که توقع خاصی نداشت ازت. باید از لحاظ مالی تامینش کنی که نکردی. الان هم بگرد دنبال یه دختر که به پای ژیلا برسه.
-بسه شهاب. لطفا تو دعوای دوتا دوست دخالت نکن.
شهاب حرف را نیمه تمام می کند و می گوید:
-من نمی دونم چرا از فرهاد خان پول نمی گیری؟ این همه پول داره. بهتر نیست یکم هم خرج تک پسرش کنه؟
حوصله حرف های تکراری شهاب را نداشتم. و بدون خداحافظی تماس را قطع می کنم و موبایل را روی داشبورت ماشین می گذارم. به شرکت می رسم و با سرعت به طرف اتاق فرهاد می روم
نمی دانم چرا قدم هایم آهسته می شود و لحظه ای برای دلارهای درون کیفم هزاران نقشه می کشم. می ایستم درست رو به روی در اتاق فرهاد. چرا نباید از این همه پول و اموال فرهاد جرعه ای سهم من باشد؟ چرا من باید درون دو راهی نداشتن ژیلایم باشم و فرهاد به راحتی بتواند با اموالش، معامله کند. مکث می کنم. مکثی از جنس دو دلی. باید قاطعانه تصمیم می گرفتم. تصمیمی که انتهایش بوی پشیمانی ندهد. با این که برایم سخت بود! ولی مسیرم را عوض می کنم برای این که مسیر زندگیم عوض شود. هر چه زودتر از شرکت خارج می شوم و سوار ماشین می شوم. لحظه ای مغزم از کار می افتد و فقط به فکر فرار می افتم. با سرعت زیاد به خانه می رسم و به طرف اتاقم می روم. پول ها را از کیفم خارج می کنم و درون کمد پنهان می کنم. این پول ها سهم ژیلای من بود. مگر ژیلای من، چه خواسته ای از من داشت. خواسته اش حقش بود مثل تمام دخترهای دیگر...
صدای موبایلم شنیده می شود و دلم مانند سیر و سرکه می جوشد. نگاه به صفحه اش می اندازم. نام فرهاد را می بینم و مضطرب جواب می دهم.
-ب...ب...بله؟
-کجایی امیر سام؟ مگه قرار نشد تا ظهر پولو بهم برسونی. زود پولو بیار واسم قرار داد بستم. فقط زود !
آب دهانم را قورت می دهم. هر چند سخت بود گفتن این جمله ولی لب هایم را تکان می دهم و می گویم:
-نمی دونم کی بود! چطور شد؟ ولی...ولی... .
-ولی چی؟ چی شده امیر سام.
بعد از کمی مکث و با دلی ملتهب می گویم:
-دم بانک کیفمو زدن.
ولوم صدایش دو برابر می شود و با عصبانیت وصف ناپذیز میگوید:
-کی این اتفاق افتاد ؟ به پلیس گفتی؟ چرا بهم زنگ نزدی؟ الان کجایی؟
قطار وار سوال هایش را می پرسد بدون این که منتظر جوابی بماند. و من پاسخش را با سکوت می دهم...
چند روزی می گذرد و فرهاد شکایتی علیه دزد پول ها تنظیم می کند. من هم به چهره نگاری می روم و چهره ای که

1403/04/18 08:56

از تصوراتم سر چشمه می گیرد را می نگارم. بعد از چند روز عصبانیت فرهاد و پیگیری هایش جو خانه آرامتر می شود. یک روز عصر بعد از بیدار شدن از خواب، لباس شیکی به تن می کنم. و پول هایی که درون کمد بود را درون کیفم جای می دهم. با سر و وضع شیک سوار بر ماشین بعد از رفتن به صرافی و تبدیل دلارها به ریال راهی پاساژ طلا میشوم. سر تا سر پاساژ را نگاه می کنم تا سرویسی که لایق ژیلا باشد را بیابم. پشت ویترین می ایستم و نگاه به سرویسی می اندازم که لحظه ای چشمانم را اسیر خود می کند. داخل مغازه می روم و بعد از قیمت کردن و پرداخت وجه اش از مغازه خارج می شوم. درون دلم شور و نشاط بر پا بود. با این که قیمت سرویس طلا بیشتر از پول فرهاد بود و ما بقیش را از حقوق و درآمد خودم گذاشته بودم ولی دیدنش برایم جذابیت خاصی داشت. و جذابیتش وقتی بر تن ژیلا می دیدم دو چندان می شد

نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/18 08:56

عطر_بهار_نارنج
قسمت 49 🌼


برای داشتنش، حس کردنش، و نشاندن لبخند روی لب هایش باید این کار را می کردم. داخل ماشین می نشینم در حالی که سلول های بدنم همگی به اشتیاق دیدارش در تب و تاب خود بودند. موبایلم را بر می دارم و سریع شماره اش را می گیرم. چند بوقی می خورد و منتظر می مانم، اما جوابی از او دریافت نمی کنم. نا امید می شوم ولی باز ادامه می دهم پیام متنی برایش می نویسم:
ژیلا عزیزم کجایی؟ بهم فرصت بده. میخوام یه بار دیگه جبران کنم. فقط بهم فرصت بده. پیام را ارسال می کنم و منتظر جواب می مانم.چند دقیقه ای چشمانم به صفحه موبایلم خیره می ماند ولی جوابی از او دریافت نمی کنم. دست بردار نمی شوم و باز شماره اش را می گیرم. بعد از خوردن چند بوق صدایش درون گوشم می پیچد، چقدر دلتنگ این صدایش بودم!
-بله!
سعی می کنم طوری صحبت کنم که بتوانم به خوبی خریدار دلش باشم!
-سلام گل من. ژیلا خیلی دلم برات تنگ شده بود. چرا جواب تماس هامو نمی دادی؟
صدایش عطر بی کسی می داد، عطر تنهایی، عطر دل گیری! مثل غروب جمعه!
-کارتو بگو امیرسام.
بدون این که فرصت را از دست بدهم می گویم:
-ژیلا من تند رفتم منو ببخش. الان هم میام دنبالت. همون جای همیشگی. می خوام ببینمت!
و باز صدایش هم آهنگ لحظه پیش بود:
-امیر اصلا حوصلشو ندارم. من دیگه کاری با تو ندارم. فراموشم کن.
پوفی می کشم و از لجبازیش به ستوه می آیم و می گویم:
-بس کن ژیلا! تو مال منی. تو از خودمی. الان هم میام دنبالت یه سوپرایز دارم برات. باشه؟
سکوت بین ما، جاری می شود.و باز تکرار می کنم:
-باشه؟
لجباز بود و عاشق منت کشی من.
-باشه؟
(باشه ای) می گوید و بعد از خداحافظی پایم را روی پدال می فشارم و به محل قرار می روم.
دلتنگش که بودم هیچ! حتی دلتنگ محل قرارمان بودم...
به محل قرار می رسم. درست مقابل پارک بزرگی که همیشه منتظر من می ماند.امروز من باید منتظر و چشم به راهش باشم. نگاهم معطوف می شود به همان مسیری که همیشه چهره اش در قاب چشمانم نمایان می شد. اندکی می گذرد و از دور جسمش نمایان می شود. با اینکه چند روزی ندیده بودمش ولی انگار سال ها بود که از نبودنش می سوختم. از ماشین پیاده می شوم و منتظر می شوم نزدیک تر شود...
نزدیک می شود آنقدر که قادر به دیدن چهره اش می شوم. هنوز چهره اش برایم دلربا بود. موهای فر دارش از گوشه شالش آویزان شده بود. حتی دلم برای لمس موی فر دار طلایی اش تنگ شده بود. سلامی سرد می دهد ولی جوابش را با گرمای مهربانی ام می دهم. آنقدر گرم می دهم که سردی این رابطه را از بین می برد
دست خودم نبود ولی در آغوشش می گیرم! با اینکه مکان عمومی بود ولی بوسه ای بر لب های خوش

1403/04/18 11:35

حالتش می زنم. اطرافم را نگاه می کنم و مردم را می بینم که من را بد نگاه می کنند، ولی برایم مهم نبود. ژیلا را دعوت می کنم سوار ماشین بشود. در ماشین را برایش باز می کنم ولی هنوز چهره اش سرد و بی روح بود.
-کجا میری؟
نگاهش می کنم و از این رفتار سرد ناراحت می شوم و معترضانه می گویم:
-ژیلا بس کن. تو نمی خوای به خودت بیای؟ مگه من چیکار کردم؟ معذرت خواستم ولی نبخشیدی ؟


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/18 11:35

عطر_بهار_نارنج
قسمت 50 🌼


داشبورت ماشین را باز می کنم و جعبه جواهرات را خارج می کنم و رو به روی چشمانش می گیرم و می گویم:
-برام مهم بودی برای همین تلاشمو کردم و خریدمش.
چشمانش برق می زند و بر لب هایش لبخندی جان می گیرد. جعبه را از من می گیرد و مشتاق و با عجله بازش می کند. گردنبند و گوشواره را خارج می کند و نگاهشان می کند و می گوید:
-وای امیر سام عاشقتم.
فوری بوسه ای بر گونه ام می زند و از گرمای لب هایش، دلگرمی می گیرم. لبخند زنان به یک رستوران شیک میروم...
بعد از خوردن شام به طرف هتل یکی از دوست هام می روم و آن شب را تا صبح پیش ژیلا سپری می کنم. چقدر دلتنگ آغوشش بودم و آن شب برایم تداعی روزهای عاشقانه ای بود که پیش ژیلا بودم...
چند روزی می گذرد و ژیلا باز می شود ژیلای سابق من. هفته ای چند بار را پیش هم می گذرانیم و روزهای خوب به سرعت سپری می شود. یک روز جمعه فرهاد و مادرم برای خوش گذرانی به باغ فرهاد حوالی کرج می روند. و من به خاطر این که حال و حوصله نداشتم درون خانه می مانم. صبح پای تلویزیون می نشینم و مشغول تماشای فیلم میشوم
کلافه، موبایلم را بر می دارم و پیامک کوتاهی روانه ژیلا می کنم :
_ سلام! کجایی؟
دیری نمی یابد و صدای پیامک موبایلم، سکوت خانه را میشکند.
پیام را باز می کنم!
_ سلام تو خونه.
به فکر فرو می روم، و بهتر بود برای فرار از تنهایی با ژیلا مدتی را بیرون سپری کنم، ولی حال و هوای بیرون رفتن را نداشتم.
فکری به ذهنم خطور می کند و ژیلا را دعوت به عمارت می کنم. نه مادرم بود و نه فرهاد و نه شوکت!
عمارت خالی بود تا شب! و برای عاشقانه های دو نفرمان، موقعیت مناسبی بود.
شماره موبایلش را می گیرم و بعد از خوردن چند بوق صدایش پخش می شود.
-سلام امیر.
سلامی می دهم و می گویم:
-ژیلا من امروز تنهام، می خوای با هم باشیم؟
ژیلا بدون مکث می گوید:
-باشه تا یه ساعت دیگه، جای همیشگی؟
-نه.یه آژانس بگیر و پاشو بیا پیش من. امروز تنهام. مامان و فرهاد رفتن باغ.
ژیلا می گوید:
-خب باشه ،آدرس رو اس ام اس کن من تا یه ساعت دیگه اونجام.
گوشی را قطع می کنم و بعد از پیامک آدرس خانه به ژیلا، به آشپزخانه می روم. ظرف میوه را از یخچال روی میز می گذارم و به اتاق می روم و وضع و حالت ظاهری ام را مرتب می کنم.
بعد از پوشیدن لباس مناسب، چای دم می کنم و منتظر روی مبل لم می دهم. مدتی می گذرد و صدای آیفون، من را میخکوب می کند. با این که کمی ترس داشتم ولی جرات به خرج می دهم و برای با هم بودنمان در را باز می کنم. چهره ژیلا را از دور می بینم که متعجب عمارت را نگاه می کند و به داخل می آید. در ورودی را باز می کنم و برای

1403/04/18 11:35

رسیدنش به انتظار می ایستم.
لبخندی به من می پاشد و لب های خوش حالتش را به حرکت می اندازد:
-وای امیر سام این خونه شماست؟ چقدر قشنگه. باورم نمیشه تو این خونه به این بزرگی زندگی کنی.
لبخندی تحویلش می دهم و می گویم:
-قابلتو نداره. یه روز اینجا میشه خونه من و تو.
داخل می شود و بهت زده تمام وسایل های خانه را زیر نظر می گیرد و می گوید:
-عجب مادر شوهر تمیز و خوش سلیقه ای دارم من.
بازوهایش را می گیرم و با اشتیاق دعوتش می کنم که روی مبل بنشیند و می گویم:
-مادر شوهرت دست به سیاه و سفید نمی زنه. تمیز کردن این خونه وظیفه شوکته.
لب های قرمز آتشینش را می گشاید:
-شوکت؟
کنارش می نشینم و شالش را از روی سرش کنار می زنم و می گویم:
-شوکت کلفتمونه.
دکمه های مانتویش را باز می کند و بعد از خارج کردن مانتویش، تاپ گلبهی اش جذبم می کند.
-چقدر بهت میاد ژیلا.


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/18 11:36

عطر_بهار_نارنج
قسمت 51 🌼


کلیپس موهایش را باز می کند و موهای فر دارش را اطراف خود رها می کند. نگاهش می کنم و از روی مبل بلند می شوم. به آشپزخانه می روم و با سینی که درونش دو لیوان شربت بود بر می گردم. سینی شربت را مقابلش می گیرم سینه سفیدش با آن گردنبندی که برایش خریده بودم مجذوبم می کند. با انگشت های کشیده و ناخن لاک زده اش لیوان شربت را بر می دارد و طبق معمول لب های خوش حالتش را به حرکت در می آورد
-ممنون امیر.
خودم را کنارش جای می دهم و می گویم:
-امروز تا شب تنهاییم. واسه ناهار هم از بیرون، غذا سفارش می دم. دوست دارم کنار هم باشیم، شربتتو بخور تا با هم بریم استخر.
تعجب می کند و می گوید:
-استخر؟ کجا؟
ادامه می دهم:
-طبقه پایین خونمون یه استخر داریم. زیاد بزرگ نیست ولی حال می ده دو نفره چند ساعتی رو شنا کنیم.
لبخندش را به روی من می پاشد و می گوید:
-وای امیر خوش به حالتون. خونه ی به این بزرگی و مجهز دارید. من آرزوی این زندگیو دارم.
در آغوشش می گیرم و می گویم:
-این خونه متعلق به تو عزیزم. الان هم شربتت رو بخور تا با هم بریم پایین.
با شیطنت لبخندی می زند و می گوید:
-من که مایو نیوردم امیر.
خنده ای سر می دهم و جرعه ای از شربتم را می نوشم و میگویم:
-اتفاقا بهتر. اینطوری بیشتر به هر دومون حال می ده.
دستم را روی تاپش می گذارم و سعی می کنم از تنش خارج کنم. ژیلا خودش را در آغوشم رها می کند و چشمانش را به چشمانم می دوزد. غرق در نگاهش می شوم و تاپش را از تنش خارج می کنم.
چند دقیقه ای می گذرد و حس و حالم دست خودم نبود. آنقدر غرق در آغوش گرمش بودم و تن گر گرفته اش برایم شده بود صیقل روح و روان، که نمی خواستم لحظه ای از من جدا شود. صدای باز شدن در فقط می توانست لحظه ای شوک بزرگی به من وارد کند و با ترس لحظه ای تن ژیلا را از خود دور کند و من را میخکوب! نگاهم به در ورودی متمایل می شود و لحظه ای دنیا دور سرم می چرخد. فرهاد را می بینم که متعجبانه درون چهار چوب در ایستاده بود و من را نگاه می کند. از اندام برهنه ژیلا و حالتی که داشتیم خجالت زده می شوم و بدون معطلی به خود می آیم. ژیلا هم خیره به فرهاد بود و در حالی که تن عریان خودش را با دست هایش می پوشاند.
-امیر، این کیه؟
صدایش آنقدر می لرزید که قلبم را به شدت مچاله می کرد. مانتویش را از روی مبل کناری بر می دارم و به سرعت روی تن عریانش می رهانم. اوضاع ظاهری خودم طوری نبود که در مقابل فرهاد خجالت زده بشوم ولی ژیلا!
فرهاد چند قدم جلوتر می آید و می گوید:
-معلوم هست اینجا چه خبره ؟ این کیه؟
رنگ به رویش نمانده بود و به خوبی معلوم بود از این تصویری که چند لحظه

1403/04/18 11:36

پیش رو به روی دیده هایش نمایان شده بود سخت، شوکه زده شده بود.
قدرت تکلم از من گرفته شده بود و سعی کردم از نگاهش فرار کنم. سر به زیر می شوم و باز سکوت را انتخاب می کنم.
صدای فرهاد عصبی تر می شود و ترس بر چهره ی من چیره تر.
-بهت گفتم این دختر کیه؟ اینجا چه خبره؟ من خونه رو خالی کردم که تو این هرزه ها رو بیاری اینجا ؟
بهم بر می خورد. بد جور بر می خورد که به عشقم توهین می کند. ژیلا در حالی که مانتویش را دور خود پیچیده بود آرام و باز با صدای لرزانش می گوید:
-این...این...این کیه امیر؟
فرهاد با عصبانیت می توپد:
-من کیم؟ تو کی هستی آمدی خونه من؟ مگه خونه من جای تو و امثال تو؟ زود از خونه من گم شو بیرون. زود .....


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/18 11:36

عطر_بهار_نارنج
قسمت 52 🌼


از رفتارش بد دلم می گیرد و جراتی بخرج می دهم و گستاخانه می گویم:
-حق نداری دوستمو از خونه بیرون کنی!
چشمان ژیلا از شهامتم برقی می زند، ولی فرهاد عصبانیتش بیشتر می شود و سیلی محکمی به من می زند و میگوید:
-دوست ندارم تو خونم از این کارها بکنی. بار آخرت باشه. شیر فهم شد یا نه ؟
ژیلا بی شرمانه، مانتویش را از تنش بر می دارد و با عصبانیت تاپش را می پوشد و می گوید:
-حالم بهم می خوره از آدم هایی مثل شما. درسته جای من این جا نیست. لیاقت من بیشتر از این هاست.
شالش را روی سرش می گذارد و مرتب می کند و من مات و مبهوت نگاهش می کنم. کیفش را روی شانه اش می گذارد و به طرف من نگاه می کند و می گوید:
-مثل تو بی غیرت ندیدم من. شوهر مادرت جلوی چشمت به من بی احترامی می کنه و تو وایسادی نگاش می کنی.
حرفی برای گفتن نداشتم جز این که باز دلسرد بشوم از این رابطه!
فریماه در عمارت را باز می کند و وارد ساختمان می شود و متعجبانه نگاهمان می کند و می گوید:
-چه خبره؟ این دختره کیه؟
ژیلا به طرف در می رود و بدون پاسخ دادن به سوالات فریماه قدم بر می دارد. فریماه، ژیلا را با دست می گیرد و می گوید:
-وایسا ببینم، تو اینجا چکار می کنی؟
تلخندی به فریماه می زند و با حالت تمسخر می گوید:
-از پسر بی غیرتتون بپرسید که گذاشت ناپدریش هر چی لیاقت خودش بود رو بار من کنه.
دستش را از دست های فریماه می کشد و از عمارت خارج می شود. فریماه نزدیک من می شود و بازوهایم را می گیرد و می گوید:
-این کی بود امیر سام؟ هان؟
دِ حرف بزن.
فرهاد روی مبل می نشیند و با خشم می گوید:
- این پسره احمق، این دختره رو آورده تو این خونه ؛ داشتن واسه خودشون هر کاری که می خواستن می کردن.
فریماه محکم بر روی صورتش می کوبد و می گوید:
-خاک به سرم. آره ؛ فرهاد راست میگه ؟
جوابی برای گفتن نداشتم. نمی توانستم از خودم دفاع کنم.
ترجیح دادم هر چه زودتر صحنه را ترک کنم. به اتاقم پناه می برم و پیامکی برای ژیلا ارسال می کنم :
ژیلا، من بابت رفتار فرهاد عذرخواهی می کنم.
چند دقیقه ای گذشت و هیچ جوابی نیافتم. بی شک ذهنم به هزاران راه کشیده شد. ولی مطمئن بودم که چند صباحی رو باز باید به ناز کشیدنش، اختصاص بدهم.
چند روزی گذشت و ژیلا جواب تماس و پیامم را نمی داد. و من اکثر اوقات روز را درون شرکت سپری می کردم. رفتارم با فرهاد نسبت به قبل خشک و سردتر شده بود و اکثر اوقات را بیرون از خانه سپری می کردم. روزهای شیرینم به تلخی قهوه تبدیل شده بود و دیگر خبری نبود از آن دوست همیشگی من!

قاشق را بر می دارم و مقداری قورمه سبزی روی پلو درون دهانم جایی می دهم.
-امیر

1403/04/18 11:36

سام، اگه از دست من بابت اون روز ناراحتی معذرت می خوام. ولی خب بهم حق بده. دوست ندارم بیام خونه و ببینم هر کسی رو آوردی تو این خونه.
صدای فرهاد بود که هم صدا با قاشق و چنگال ها هنگام برخورد به بشقاب ها اضافه می شود.


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/18 11:36

عطر_بهار_نارنج
قسمت 53 🌼


نگاهش می کنم و بدون صحبتی، قاشق غذا را درون دهانم جای می دهم. هنوز از فرهاد عصبی و ناراحت بودم ولی از اینکه بخواهم بازگو کنم و به زبان بیاورم، ناتوان بودم.
فرهاد ادامه می دهد:
-تو اگه واقعا دنبال یه نفری که همیشه کنارت باشه. کنارش باشی، با هم باشید ازدواج کن. الان بیست و سه سالت شده.
چشمانم گرد می شود و قاشق و چنگال را درون بشقاب می گذارم و چشم هایم را به چهره اش عجین می کنم. حرکات لب هایش و شنیدن واژه هایش برایم خنده آور بود.
-ببین الان موقع ازدواجته. و من می خوام تو به سر و سامون برسی. بالا هم به اندازه کافی اتاق هست. بعد ازدواج همسرتو میاری اینجا. دوست داشتی هم آپارتمان برات می خرم. نظرت چیه؟
فریماه با کمی ذوق می گوید:
-آره عزیزم. دختر خالت سارا هم الان بیست سالشه. دانشجوی دندون پزشکیه. دختر خوشگل و با کمالاتیه. اگه قبول کنی میرم خواستگاری سارا.
از اینکه برای خودشان می دوختن و می پوشیدن، احساس خوشایندی نداشتم. لب باز می کنم و می گویم:
-من سارا رو نمی خوام. اصلا خوشم نمیاد ازش. اصلا نمی خوام ازدواج کنم. از این که بخوام تو این سن و سال ازدواج کنم و خودم رو درگیر زن و بچه کنم هیچ خوشم نمیاد.
فرهاد پوفی می کشد و می گوید:
-ببین امیرسام، من یه دختر خوبی رو پیدا کردم. دختر خوشگل و زیبا و معصومیه. حتی حاضرم برای اینکه عروس این خونواده بشه، شرکت رو به نامت بزنم. فهمیدی؟
متعجب تر از قبل نگاهش می کنم، یعنی این دختر کیه که برای فرهاد برابری می کند با یک شرکت. لحظه ای قند درون دلم آب می شود. و صدای فریماه توجه ام را به خودش جلب می کند:
-وا ، کیو واسه امیرسامم انتخاب کردی؟ مگه سارا چشه؟ دختر به این خوبی.
فرهاد دست هایش را درون هم گره می زند و روی میز در حالی که تکیه گاهش می شوند می گذارد و ادامه می دهد:
-حرف سارا رو نزن! مطمئنم امیر سام هم از اون دختر خوشش میاد! سارا اصلا دختر زندگی نیست. فقط به فکر عمل زیبایی و مد و دوست و ...است. من امیرسام و دوست دارم. مثل پسر خودم دوسش دارم. دنبال یه دختر زندگی کن واسشم. نه دختری که وقتی بیاد تو این خونه بخواد با رفیق های قدیمیش ارتباط برقرار کنه و هر روز خودش با دوستاش سر از شمال و قشم و کیش در بیاره. شرط من واسه ازدواجت همینه! اگه این دختری که گفتم رو بخوای و باهاش ازدواج کنی! شرکتو بنامت می زنم . شیر فهم شد؟
فریماه اخمی می کند و می گوید:
-خب حالا این دختره کیه؟
فرهاد بعد از کمی مکث می گوید:
-دختره... دختره... دختره یکی از طلبکارام . پایین شهرن. پدر و مادرشو از دست داده و پیش نا پدریش زندگی می کنه. دختر پاک و معصومیه.
دنیا

1403/04/18 11:37

دور سرم می چرخد و از اینکه لیاقت و ارزشم را می شکند، حالم دگرگون می شود. با عصبانیت از روی صندلی بلند می شوم و می گویم:
-شما در مورد من چه فکری می کنید. فکر می کنید منو می تونید با یه شرکت معامله کنید. نکنه قراره یه دختره بدبخت فقیر بیچاره رو بیارید اینجا و واسش دل بسوزونید. من نیستم. اصلا من ازدواج نمی کنم. اگه بخوامم ازدواج کنم با همون دختره ژیلا ازدواج می کنم. شما هم خوب فکراتون رو بکنید.
صحنه را در حالی ترک می کنم که صدای فریماه به خوبی شنیده می شود:
-خب راست میگه بچم. این دختره رو از کجا پیدا کردی و...
به اتاق می روم و هنزفری رو درون گوشم قرار می دهم. صدای آهنگ موبایلم را تا آخر بلند می کنم و چشمانم را می بندم و غرق در فضای آهنگ می شوم. عصبانیتم به قدری از فرهاد زیاد بود که با شنیدن آهنگ کمی التیامش دادم.
چند روزی می گذرد و نقل مجلس ما می شود حرف های تکراری فرهاد در مورد شهرزاد! من زیر بار نمی رفتم و اغلب فریماه هم با فرهاد در این مورد جر و بحث می کرد. و می گفت که شرکت را بدون شرط در اختیار من بگذارد ولی گوش فرهاد بدهکار نبود...


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/18 11:37

عطر_بهار_نارنج
قسمت 54 🌼


بعد از خروج از حمام موهای خیسم را با حوله خشک می کنم و روی مبل رو به روی تلویزیون رها می شوم. فریماه از اتاقش خارج می شود و کنار من می نشیند. لب های قرمزش را به حرکت می اندازد:
-امیرسام، می گم بد نیست یه ازدواج سوری کنی! چطوره؟
ریموت را روی میز قرار می دهم و به طرفش می چرخم و می گویم:
-ازدواج سوری؟ یعنی چه؟
دست هایش را در هم گره می کند و لب هایش را به هم می
فشارد و می گوید:
-ببین امیرسام، فرهاد خیلی ملک و املاک داره که حتما سهم تو هم هست. این شرکت باید به تو برسه. اون هم الان که جوونی و نیاز به حمایت داری. خب چه بهتر که یه ازدواج سوری کنی. باهاش ازدواج کنی و بعد از اینکه شرکتو به نامت بزنه ازش جدا بشی! اینطوری بهتر نیست؟ حداقل تو این سن شرکت داری و بعد می تونی با هر کسی که دوست داری ازدواج کنی. خب نظرت چیه؟
به فکر می روم و با خودم حساب دو دوتا چهارتا می کنم. پیشنهاد بدی نبود ولی نمی توانستم خودم را در جایگاه دختر پایین شهری بی *** و کار قرار بدهم. تلخندی می زنم و می گویم:
-خب چرا باید با شرط ازدواجم به نامم بزنه؟ هان؟
فریماه پوفی می کشد و می گوید:
-من با فرهاد خیلی حرف زدم. ولی قبول نکرد همینطوری شرکتو بنامت بزنه. اون سر حرفش مونده و قبول نمی کنه. الان هم یکم زرنگ باش و شرکتو از چنگش در بیار.
از کنار من می رود و من را تنها می گذارد با افکارم. باید راه چاره ای می اندیشیدم. داشتن شرکت توی این سن برایم خیلی با ارزش بود. باید تصمیم درست را می گرفتم.
چند صباحی می گذرد و اصرارهای فریماه تمامی ندارد. بلاخره برای بدست آوردن شرکت قبول می کنم که با شهرزاد ازدواج کنم.
روزی که برای گذاشتن قرار عقد و ازدواج به خانه شهرزاد میرود، من بی تفاوت و بدون ارزش گذاشتن به فرهاد و حضورم در مراسم خواستگاری به شرکت می روم. کمی کارهای عقب افتاده ام را سر و سامان می دهم. و با شهاب و ژیلا برای شب قرار می گذارم. از راه درست و بدون رفتن به خانه همراه ژیلا و شهاب و نازنین به رستوران می رویم. بعد از خوردن شام به دریاچه می رویم و قایق سواری می کنیم. و بدون اینکه به اتفاقات اخیر و ازدواج سوری فکر کنم روز خودم را سپری می کنم.
روز عقد فرا می رسد و فرهاد بعد از آماده کردن اتاق دو نفره مان، خانه را به قصد بردن شهرزاد به آرایشگاه ترک میکند.
فرهاد اصرار زیادی برای حضورم در مراسم خواستگاری کرد ولی من قبول نکردم. بعد از اینکه مطمئن شدم فرهاد از خانه خارج شده است به اتاق دونفریمان می روم. در را که باز می کنم، با تخت دو نفره و تزیینات فانتزی اتاق روبه رو می شوم. سر تا سر اتاق را نگاهی می

1403/04/18 11:37

اندازم. همه چیز به صورت زیبا و با سلیقه عالی چیده شده بود. و فرهاد، همراه با شوکت اتاق را مهیا و آماده کرده بودن. در کمد ها رو باز می کنم لباس های خوشرنگ و مارک که با حساسیت و وسواس شدید چیده شده بود را نگاهی انداختم و تلخندی برای این ازدواج سوری زدم. سوار ماشین می شوم و با سرعت بالا از آن محیط خارج می شوم.
به شرکت می روم و بعد از قفل در خودم را روی کناپه رها می کنم. چشم هایم را می بندم و به فکر فرو می روم. هیچ دوست نداشتم ژیلا از این ماجرا با خبر شود و من را رها کند. من برای داشتن این شرکت باید با خود می جنگیدم. موبایلم را روی حالت بی صدا می گذارم و چند ساعتی را می خوابم...

***
با غیظ از ماشین خارج می شوم و در اتومبیل را محکم می بندم. تا رسیدن به شهرزاد و جاری شدن صیغه محرمیتمان چند قدمی نمانده بود، ولی هنوز من حتی چهره اش را ندیده بودم. در عمارت را باز میکنم و همان لحظه دخترک سفید پوشی را می بینم که وسط سفره عقد، پخش شده است. درون دلم خنده ای از روی تمسخر می زنم. بدون صحبتی نگاهم به طرف فریماه می رود که من را صدا می زد. شوکت، مشغول چیدن سفره می شود و من پله ها را یکی پس از دیگری سپری می کنم.
کنار فرهاد و فریماه می روم که فرهاد با صدای بلند می توپد:
-معلوم هست کجایی؟ برو بشین پیش شهرزاد. الانه که عاقد برسه.
فریماه دستم را می گیرد و با غیظ می گوید:
-وایسا، ببین فرهاد چی می گه؟


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/18 11:37

عطر_بهار_نارنج
قسمت 55 🌼


سرم را تکان می دهم و با چشمانی نافذ نگاهش می کنم و می گویم:
-چی شده؟
فرهاد شمرده می گوید:
-ببین من امروز شرکتو به نامت نمی زنم ! باید یک سال از ازدواجتون بگذره و دقیقا سال دیگه مثل الان همه شرکتو بنامت می زنم.
حیرت زده می شوم و با عصبانیتی زیاد می گویم:
-ولی این قول و قرارمون نبود.
فریماه همراه من می شود و می گوید:
-الان که این دختره رو آوردی اینجا. خب چی میشه همین الان بنامش بزنی؟
فرهاد اخمی می کند و می گوید:
-حرف من عوض نمیشه یا اینکه عقد رو انجام می دیم و بعد یک سال شرکتو بنامت می زنم یا اینکه همین الان دختره رو میزارم خونشون.
نگاهی با نفرت می اندازم و می گویم:
-از کجا معلوم بعد یک سال بنام من میزنی؟
اینبار عصبانی تر از قبل می شود و می گوید:
-من تا حالا دروغی نگفتم. قول دادم و به قول خود وفادارم.
از کنارمان دور می شود و من می مانم و تصمیمی که باید می گرفتم. فریماه، دستم را میگیرد و می گوید:
-می خوای چیکار کنی امیر سام؟
-باید چیکار کنم؟ همه نقشه هام به باد رفت! یعنی باید تا یک سال این دختره رو تحمل کنم!
فریماه فشار دستش را بر روی بازویم بیشتر می کند و میگوید:
-از اینکه فرهاد سر قول و قرارش بمونه من مطمئنم! بیشتر ناراحت این شدم که چطوری این دختره رو یک سال تحمل کنیم.
نگاهش می کنم و به او حق می دهم نگران باشد. ولی برای بدست آوردن شرکت چاره ای جز ازدواج نداشتم. با قدم هایی آرام و ناراحتی که داشتم پله ها را پایین می روم. این بار سالن آرام تر بود کنارش می نشینم و بدون اینکه نگاهی به چهره اش بندازم خیره به جواهرات درون سفره می شوم. خدا رو شکر می کنم.
بلاخره عاقد می آید و صیغه عقد جاری می شود، بله ای می گوید و صدای آرام و ضعیفش را می شنوم. باورم نمی شود او می شود خانمم و من می شوم آقایش!
بعد از امضا کردن، بلافاصله سالن را ترک می کنم و برای فرار از خویشتن خویش به بام تهران می روم. روی تخت سنتی می نشینم و شهر را از بالا نگاه می کنم. برای رسیدن به خوشبختی چه معامله سنگینی انجام دادم. چند بار زنگ موبایلم به صدا می آید ولی من بی توجه جوابی نمی دهم. به آرامش نیاز داشتم. به تنها بودن! به خلوت کردن جایی بکر که فقط صدای بلبل باشد و شرشر آب و رقص برگ های نو شکفته بهاری...
نیمه شب فرا می رسد و عصبی از فرهاد داخل ماشین می روم. هوای سرد بدنم را کرخت و بی جان کرده بود. ماشین را روشن می کنم تا با گرمای بخاری جان یخ زده ام گرم شود. موبایلم را روی سکوت می گذارم و چشم هایم را برای لحظه ای آرام بودن می بندم ...

شهرزاد :

پلک های سنگینم را باز می کنم. اتاق آنقدر تاریک بود که به

1403/04/18 11:37

درستی اجسام دیده نمی شوند. از روی تخت بلند می شوم. چند ساعتی بود که به خواب عمیقی رفته بودم. به طرف کلید
برق می روم و لامپ اتاق را روشن می کنم. از اتاق خارج می شوم و باز سنگینی تاریک بودن خانه آزارم می دهد. به سختی پاورچین پاورچین به طرف پله ها می روم. نرده را می گیرم و پله ها رو پایین می آیم. خانه غرق در تاریکی و جسم و جانم را ترس فرا گرفته بود. بلاخره نزدیک کلید می شوم و لامپ را روشن می کنم. کمی خانه روشن می شود و چشم هایم راحت تر می توانند فضای خانه را تحمل کند. به آشپزخانه می روم و جرعه ای آب می نوشم. خانه آرام و ساکت بود. نمی دانستم امیر سام درون خانه بود یا نه!
با صدایی ضعیف و لرزان، آرام صدا می زنم:
-امیرسام ! نیستی !
جوابی دریافت نمی کنم و با ترس و وحشت بیشتر یکی یکی در اتاق ها را باز می کنم و امیر سام را نمی یابم.
به اتاقم بر می گردم و از تراس حیاط را نگاه می کنم. تاریکی به قدری بود که حتی دیدنش برایم مقدور نبود. نگاهی به ساعت می اندازم. حدود یازده شب بود. روی مبل می نشینم و بدون تکان خوردن خیره به نقطه مقابل می شوم. چه روز سختی را سپری کرده بودم..


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/18 11:37

عطر_بهار_نارنج
قسمت 56 🌼


صدای بسته شدن در تراس، من را میخکوب می کند و بدون هیچ معطلی نگاه به در می اندازم و جیغ آرامی می کشم. نفس هایم تند می شود و حس خفگی آزارم می دهد. به طرف در تراس می روم و بیرون را دید می زنم ولی هیچ *** نبود. خودم را با وزیدن باد و بسته شدن در دلگرم می کنم. شاید در را نبسته بودم و وزیدن باد باعث بسته شدن در می شود. گذشت لحظه ها برایم سخت دشوار می شود و نفس هایم هر لحظه به شمارش می افتد. نیم ساعتی از یازده گذشته بود و من در دل تاریکی شب در عمارتی تنها به سر می بردم. حتی شماره ای از امیر سام نداشتم که تماس بگیرم.
به طرف در می روم و باز درون راه رو قدم می زنم. آرام پله ها رو یکی یکی سپری می کنم. باید خودم را سرگرم می کردم تا از بی رحمی شب پاییزی در امان باشم.
به طرف تلویزیون می روم و با روشن کردنش دلگرمی به دل مضطربم می دهم.
سعی می کنم با دیدن سریال خودم را آرام کنم ولی وزش باد و صدای رعب انگیزش آرامش کذایی را از من سلب می کند. و هر لحظه عرصه بر من تنگتر
می شود. صدای تاپ و توپ قلبم همراه می شود با صدای وحشیانه گرداب!
تلویزیون را خاموش می کنم و به طرف پنجره های پذیرایی می روم. در تاریکی شب شاخه های درختان را می بینم که به جان هم افتاده اند و ترس را بر وجود من هر لحظه بیشتر می کند!
دست هایم را مشت می کنم و برای فرار از صحنه ی مقابلم، پرده ها رو می کشم. کنار تلفن می نشینم و مایوس از نداشتن شماره موبایل امیر سام، سرم را درون دست هایم جایی میدهم. طوفان همچنان می تازد و می شود سوهان روحم! مضطرب تر از قبل می شوم و با سرعت پله ها را بالا می روم. وارد اتاق می شوم و پشت در می نشینم. اشک هایم روانه گونه های گر گرفته ام می شود و لرزش جسم نهیفم همراهم می شود.
نگاهی به ساعت می اندازم، عقربه ها ساعت دوازده را نشان می دهند، انگار عقربه ها هم دیگر جان و رمق ندارن و زمان را آرام طی می کنند...
تنهایی ام من را می برد به چند سال پیش، زمانی که مادرم می شود همسر غلام، و من
می شوم دخترک تنها.
وقتی مادرم به عقد غلام در می آید، تنهایی می شود انیس و مونسم! من می مانم با چهار دیواری که بوی نم و نایش می شود همدمم! می شود هم نفسم ! صبح ها تا ظهر، لحظات گسم را با شیرینی مدرسه، گواراتر می کردم. و عصرها با نوشتن تکالیف و بوییدن کتاب های مدرسه سپری می کردم. با اینکه حامی نداشتم ولی همیشه شاگرد اول مدرسه بودم. دی ماه می رسد و بعد از تمام شدن امتحانات باز می شوم شاگرد اول کلاس! آن روز بعد از جشن مدرسه و گرفتن هدیه ام راهی خانه می شوم. باز همان کوچه های تنگ و باریک، همان درختان کهن سر به فلک

1403/04/18 11:38

کشیده، باز همان دیوارهای قدیمی و کاهگلی!
خوشحال و مسر تر از همیشه با قدم های بلند به طرف خانه گام بر می دارم. به خانه که میرسم، بدون اینکه به اطراف حیاط نگاه کنم وارد اتاقم می شوم! در را باز می کنم و باز خلوت اتاق تکرار می شود. این روزها نبودن مادرم هم می شود تکرار! بغض می کنم و هدیه مدرسه را روی زمین رها می کنم. و روی زمین می نشینم! نگاه به هدیه می کنم که از مدرسه تا خانه با ذوق و اشتیاق بدون باز کردنش حملش کرده بودم! تا مادرم را خوشحال کنم ولی اثری از مادرم نبود. سرم را روی زانوهایم می گذارم و خسته از تکرار، آهی می کشم! حتی شاگرد اول شدنم هم شده بود تکرار.
از روی زمین بلند می شوم و بعد از تعویض لباس هایم، به طرف اتاق غلام می روم! صدای مادرم و غلام به خوبی شنیده می شد! حتما بگو مگو داشتن. پشت در می ایستم و گوش هایم را برای شنیدن صداهایشان آماده می کنم
_ از فردا باید بری کلفتی! فهمیدی؟ من پول مفت ندارم که بریزم تو حلقوم تو و اون دخترت!
صدای غلام بود که روحم را خدشه دار می کند!
مادرم ملتمسانه می گوید:
-آقا غلام، من که با این زانو درد و کمر درد به سختی می تونم برم کار. بعدش کارهای این خونه و پخت و پزم هست.
غلام می توپد:
-گفتم که پول مفت ندارم! همین فردا هم میری بالاها واسه کلفتی. شب هم با پول بر می گردی!


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/18 11:38

عطر_بهار_نارنج
قسمت 57 🌼


با صدایی آکنده از بغض می گوید:
-پس شرطی که با هم داشتیم چی میشه؟ مگه قرار نشد من بشم زنت و تو هزینه معاش شهرزاد و منو به عهده بگیری؟ مگه قرارمون نبود؟ هان؟
غلام صدایش بلند تر از قبل می شود و مانند خنجری وارد قلبم می شود:
-زنیکه نفهم، من می گم پول ندارم تو می گی بدوش؟! من ندارم خرجی تو و اون دختر علافتو بدم. اگه هم نمی خوای بری کار، از این خونه بیرونت می کنم و یکی رو میزارم تو اون اتاق دخترت.
هق هق های مادرم دلم را بی قرار و آشوب تر از قبل می کند. راهی اتاق می شوم. اتاقی که بوی فریب و نیرنگ غلام را می دهد ولی برایم سرپناهی بود.
روی بخاری قابلمه غذایی را می یابم. بشقابی از درون کمد کهنه گوشه اتاق خارج می کنم! و چند قاشقی از دمپخت درون بشقاب می کشم. دل ضعفه و گرسنگی من را وادار به خوردن غذا می کند.
تنهایی می شود مونس دل بی قرارم. مادرم را شاید روزی یک یا دوبار به مدت کم می دیدم. حتی غلام اجازه ماندن کنار من را نمی داد. همیشه بعد از خوردن ناهار، کتاب و دفتر هایم را می گستراندم و خودم را تا شب سرگرم می کردم. و شب از غذای باقی مانده ظهر، می خوردم و در تنهایی خود می خوابیدم. آن شب بعد از خوردن شام پتویم را روی خودم می کشم و کنار بخاری دراز می کشم.
شب فرا می رسد! زوزه های باد پاییزی پنجره های چوبی اتاق را در هم می کوبد و بدن من مثل بیدی می لرزد. نمی دانم چرا ترس بر من غالب می شود و دست و پاهایم به لرزش می افتند. پتو رو اطراف خودم محکم می پیچم ولی در تنهایی شب، صدای زوزه های باد می شود سوهان روحم. کلافه و با صورتی گر گرفته پتو رو کنار می زنم و آرام با قدم هایی بی جان به طرف پنجره می روم. پرده را کنار می زنم و حیاط تاریک خانه را نگاه می کنم. کسی درون حیاط نبود و خانه غرق در خاموشی خود خفته بود. رعد و برقی می زند و چند ثانیه بعد از روشن شدن محوطه اتاق، صدایش دلم را به لرزه می اندازد. پرده را آشفته رها می کنم و برای فرار از ترس به زیر پتو پناه می برم. ولی صدای رعد و برق و طوفان لحظه ای آرامم نمی گذارد. اشک هایم جاری می شود و بی صدا اشک می ریزم. اشک هایم می شود همدمم و کم کم چشمان ترم سنگین می شود.

***
با صدای بسته شدن در خانه، سر جایم میخکوب می شوم. مانند جن زده ها اطراف اتاق را نگاه می کنم. به طرف پنجره می روم و بیرون را نگاه می کنم ولی کسی رو نمی بینم. از پنجره فاصله می گیرم و اتاق را ترک می کنم. با قدم هایی آرام پله ها را پایین می آیم، لحظه ای در دل دعا می کنم که امیرسام باشد. ولی صدای باد و غرش آسمان لحظه ای قلبم را از حرکت باز می دارد. خانه غرق در تاریکی می شود و برق خانه

1403/04/18 11:38

قطع می شود
دهانم خشک و نفس کشیدن برایم سخت دشوار می شود. دیگر چشمانم جایی را نمی بیند و هر لحظه از شدت ترس بدنم سست تر می شود. نرده ی پله را با دستم مشت می کنم و با نجوا کردن صلوات، پله ها را پایین می روم. چشمانم قادر به دیدن هیچ چیزی نبود و فقط هدفم پیدا کردن شمع یا کبریت برای روشن کردن خانه بود. پله ها را تمام می کنم و با پاهای لرزانم به طرف آشپزخانه می روم. ولی تاریکی آشپزخانه قدرت حرکت را از من میگیرد. به گوشه ای از آشپزخانه پناه می برم و خودم را روی زمین رها می کنم. و چند نفس عمیق می گیرم تا بتوانم کمی بر ترسم غلبه کنم. امید از دست رفته را پس می گیرم و با تلقین شجاعت به خود از روی زمین بلند می شوم که با صدای باز شدن در ورودی تمام پل های پشت سرم خراب می شود.


نویسنده : تکین حمزه لو

1403/04/18 11:38

بردار.
نفس هایم پی در پی درون ریه هایم را پر می کند. چشمانم را لحظه ای می بندم گرمای لمس دست هایش روی بازوان عریانم حس می شود و لحظه ای نفس کشیدن برایم مشکل می شود.
چشمانم بی حال تر از قبل می شود و تمام بدنم سست می شود. برای لحظه ای آرام و ناخواسته هیچ چیزی رو حس نخواهم کرد...


نویسنده: تکین حمزه لو

1403/04/18 11:38

عطر_بهار_نارنج
قسمت 58 🌼


آرام و بدون حرکت سر جایم می مانم. حتی قدرت تکلم از من سلب می شود و من خیره به نقطه ای می مانم.
در بسته می شود و دلهره ام بیشتر به قلبم چنگ می زند. دیگر تنها نبودم و به جز من *** دیگری درون خانه قرارداشت. آنقدر سکوت می کنم و گوش هایم را تیز می کنم که صدای نفس هایش را به خوبی می شنوم.
آب دهانم را به سختی قورت می دهم و بی صدا نفس های پی در پی می کشم. حس خفقان تنهایم نمی گذارد. از روی زمین بلند می شوم و دیوار می شود تکیه گاهم و آرام نزدیک در آشپزخانه می شوم. با صدایی پر از تشویش و بریده بریده می گویم:
-کی...کی ...کی اینجاس؟
به سرعت خم می شوم و از ترس خودم را پشت کانتر آشپزخانه پنهان می کنم. و دست هایم را روی دهانم می گذارم. صدای قدم هایش به گوشم می رسد. و لرزش بدنم بیشتر!
کاش امیر سام باشد و صدایش بشود معجزه آرامش من. کاش دست هایش روی سرم نوازشگرم باشد. کاش بشود پناهگاه من.
احساسش می کنم درست انگار کنار من ایستاده است و من جرات نداشتم که نگاهش کنم. خم می شود و نفس هایش به موهای مشکی و بلندم برخورد می کند. خودم را محکم تر از قبل می فشارم و نفس هایم بی صدا تر از قبل می شود.
دستش را روی موهایم می گذارد و لحظه ای بدون اختیار از جایم بلند می شوم و دوان دوان درون سالن تاریک به سمت پله ها فرار می کنم. صدای قدم هایش همراه صدای قدم هایم می شود. حس می کنم مثل سایه به دنبال من می آید و من در تاریکی و وحشت شب فقط به دنبال روزنه ای هستم برای آرامش.
پله ها رو تند و با جان بی جانم، طی می کنم و به طرف اتاق می روم و محکم در را میبندم. پشت در را محکم با دست هایم می گیرم و نمی گذارم وارد شود.
دسته در به حرکت در می آید و من محکم و با انرژی زیادی مانع از باز کردن در می شوم. آنقدر محکم در را هل می دهد که قدرتش بر من چیره می شود. ولی باز امیدم را از دست نمی دهم و محکم در را هل می دهم.
در بسته می شود و من محکم در را نگه می دارم. با ضربه ای که به در وارد می شود در یکباره باز می شود و من پخش زمین می شوم. در دل تاریکی شب جسم سیاه را می بینم که به من نزدیک تر می شود. خودم را از روی زمین بلند می کنم و به عقب بر می گردم. جسم سیاه به من نزدیکتر می شود. جسمم به دیوار برخورد می کند و کاملا مماس دیوار می شوم.
او هم نزدیک تر می شود. آنقدر نزدیک تر می شود که به خوبی صدای نفس هایش درون گوشم می پیچد.
قلبم برای لحظه ای می ایستد و نفس کشیدن برایم مقدور نمی شود...
دستش نزدیک صورتم می شود و لمس دستانش، بر روی گلویم، پاهایم را فلج می کند. روی دیوار سر می خورم و این بار به زور می گویم:
-تو کی هستی؟ تو رو خدا دست از سرم

1403/04/18 11:38

سلام عزیزان
منم مثل شما مشتاقم تندتند بخونم رمان رو وبفهمم چی میشه اما باور کنید واسه خودمم همینقد میفرستن وبه محض اینکه برام میاداول باشما به اشتراک میزارم بعدش خودم میخونم🌹🌹

1403/04/18 11:40

عطر_بهار_نارنج
قسمت 59 🌼


چشمانم را باز می کنم عجیب عطرش برایم آشنا بود. عجیب من را به خاطرات چندین سال پیش می برد. چقدر گرمایش آرامم می کرد. سرم را از روی زانویش بر می دارم. دست های پینه بسته اش را نوازش می کنم. دستش را نزدیک لب هایم می گذارم و آرام بوسه ای می زنم. چقدر مقدس است نفس هایش، دست هایش و حتی عطر وجودش.
آرام می شوم. گویا که کودک تازه متولدی هستم که در آغوشش جان تازه ای می گیرم. سرم را از روی پایش بر می دارم و نگاه به چشمان مهربانش می اندازم. هنوز هم چشمانش برای من حکم زندگی را می دهد. هنوز هم نگاهش برایم ستودنی می باشد.
جانمازش را تا می کند و نگاهش را به نگاهم عجین می کند. لحن صدایش هنوز هم برایم، معجزه نفس کشیدن را می دهد. او معجزه زندگی من است. آرام نجوا می کند:
-بیدار شو شهرزاد.بیدار شو دختر من. بیدار شو می خوام موهاتو شانه بزنم ؛ موهاتو ببافم.
سیر نمی شوم از نگاهش با بغض لب می گشایم و میگویم:
-مامان از پیشم نرو. چقدر زود منو تنها گذاشتی. برگرد پیش من. خیلی بهت نیاز دارم. به آغوشت به لالایی گفتن هات.
آغوشش را برایم باز می کند. چقدر عطرش مستم می کند. موهایم را نوازش می کند و می گوید:
-من باید برم شهرزاد. خیلی دیرم شده. تو هم بیدار شو. بیدار شو دخترم. من باید برم پیش خدا، تو هم برگرد به زندگیت. برگرد دختر گلم.
بوسه ای به موهایم می زند و اشک هایش پیشانی ام را خیس می کند. با بوسه اش جان تازه ای می گیرم.
مرا از آغوشش رها می کند و گردنبند نقره ای را از گردنش در می آورد و می گوید:
-دستتو بیار جلو.
دست هایم را مقابلش میگیرم. دیگر از لرزش دست هایم خبری نیست.
گردنبند نقره ای زیبایی درون دست هایم رها می کند و می گوید:
-این هدیه من به فرشته کوچولوت. خیلی مواظبش باش شهرزاد.
گردنبند را لابه لای انگشتانم آویز می کنم و نگاهش میکنم. چقدر زیبا و ظریف بود. دستم را پایین می آورم و اطراف را نگاه می کنم. مادرم را درون هیاهو گم می کنم. اطراف را خوب نگاه می کنم ولی اثری از او نمانده. نه گرمایش، نه عطرش، نه وجودش.
اشک هایم باز سرازیر می شود و‌ بلند فریاد می زنم:
-مامان ..‌‌...
چشم هایم را باز می کنم و بی جان آرام اسمش را زمزمه میکنم.
-مامان کجایی ....؟
اشکم از گوشه چشمم می غلتد و درون موهای آشفته ام پنهان می شود. چشمانم را به زور باز می کنم
همه جا رو تار می بینم و روشنایی اتاق چشمانم را می زند. جسم کرخت و بی جانم را به سختی تکان می دهم و روی تخت می نشینم. چشمانم را ماساژ می دهم و بار دیگر اطراف را نگاه می کنم. اشعه های خورشید اتاق را روشن و نورانی کرده اند. پتو را کنار می زنم و دور تا دور اتاق را

1403/04/19 17:21