611 عضو
نگاه می کنم. خاطرات تلخ دیشب را در ذهنم مرور می کنم و دلهره ای وارد قلبم می گردد. سوالاتی پی در پی وارد ذهنم می شوند که هنوز بدون پاسخ مانده اند . امیر سام کجا بود؟ دیشب کی منو روی تخت گذاشته بود؟ اون شخص که دیشب آزارم داده بود کی بود ؟
برای رهایی از سوالات از تخت بلند می شوم. ماهیچه های دستم به شدت درد می کرد. از اتاق خارج می شوم و پله ها را پایین می روم. روشنایی عمارت ترس دیشب را از پای در آورده بود.
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 60 🌼
به پایین می روم و امیر سام را روی کاناپه می بینم. نزدیکش می شوم. او را غرق در خواب می بینم. لحظه ای وجودش می شود تکیه گاه دل بی کسم.
راهی آشپزخانه می شوم. لیوان شیری برای خودم می ریزم و روی صندلی می نشینم. باز به فکر فرو می روم. شب گذشته همچنان آزارم می داد. شیر را جرعه جرعه می نوشم و تصمیم می گیرم برای رفع کدورت ها برای ظهر ناهار بپزم.
برای ظهر خورشت کرفس بار می گذارم. و نگاهی به امیر سام می دوزم. هنوز غرق در خواب بود.
به اتاقش که طبقه پایین بود می روم و پتویش را می آورم. روی جسمش می گسترانم. روی زمین کنار کاناپه ای که رویش خوابیده بود می نشینم. سرم را کنار سینه اش می گذارم و خیره به چهره اش می شوم. با اینکه پسری مغرور و یک دنده بود ولی چهره معصومش به من دلگرمی خاصی می داد. دست هایم نوازشگر موهایش می شود و چشمانم را در حالی که گرمای نفسش صورتم را نوازش می کرد می بندم...
تکان می خورد و من خودم را جمع می کنم. پتو را کنار می زند و با چشمان پف کرده روی مبل می نشیند، نگاهش در نگاهم آمیخته می شود و کش و قوسی به خود می دهد. کمی خجالت می کشم و سلامی سرد می دهم.
انگشت هایش را لابه لای موهای ژولیده اش می کند و با صدایی خسته می گوید:
-چرا زودتر بیدارم نکردی شهرزاد؟
خودم را جمع تر می کنم و حالت سر به زیر می گیرم و می گویم:
-من...من...نمی دونستم باید صبح زود بیدار بشید.
پوفی می کشد و از روی مبل بلند می شود و به طرف سرویس می رود که صدایم، متوقفش می کند:
-دیشب کجا بودی؟ کی آمدی خونه؟ چرا تنهام گذاشتی؟
بر می گردد و خیره در چشمانم می شود و می گوید:
-گفتم که تو مهمون یک ساله منی! فکر نمی کنم باید به تو جواب پس بدم!
از روی زمین بر می خیزم و چند قدمی نزدیکش می شوم و لب باز می کنم و می گویم:
-نه...نه...منظورم این نبود. دیشب یکی آمده بود تو خونه. نمی دونم کی بود ولی مطمئنم که کسی آمده بود خونه. برق رفته بود و همه جا تاریک بود. حتی حسش کردم. شونه هامو گرفت. ولی من فرار کردم و رفتم بالا توی اتاقم. بعدش درو هل داد و آمد کنارم. ولی من از ترس از حال رفتم.
چشمانش از تعجب گرد می شود. سرش را کمی متمایل به راست می کند و نزدیک من می شود و در چشمانم زل می زند:
-خیالاتی شده دختر خوب...
برای اثباتش جملات را پی در پی می گویم:
-به بخدا خیالاتی نشدم. اون به من دست زد. من خودم حسش کردم. بخدا راست می گم. موقعی که از حال رفتم کنار دیوار اتاقم بودم. ولی صبح که بیدار شدم روی تخت بودم. مطمئنم دیشب یکی تو خونه آمده. مطمئنم.
با دستش چانه ام را به بالا متمایل می کند و می گوید:
-خواب دیدی! خیالاتی شدی! تو این
خونه هیچ کسی جرات نداره بیاد. منم که نزدیک صبح آمدم خونه کسی رو ندیدم.
آب دهانم را قورت می دهم و می گویم:
-باور کنید راست می گم. اصلا چرا باید دروغ بگم.
کلافه می گوید:
-باشه تو راست می گی، ولی مطمئن باش توهم زدی دختر خوب. الانم به جای گفتن این اراجیف یه صبحونه برام درست کن می خوام برم شرکت کار دارم.
به طرف سرویس می رود و نگاهم به مسیرش خشک می شود. در جایم ساکن می شوم و برای اثبات حرفم هیچ ادله ای نمی یابم.
به آشپزخانه می روم و چای دم می کنم. صبحانه ای مهیا می کنم و هنوز فکر دیشب آزارم می دهد. هنوز ترس دیشب درون دلم زنده است و نمی دانم تنهایی چگونه این خانه را تحمل کنم.
امیرسام با ظاهری آراسته و لباس شیکی که به تن کرده بود روی صندلی می نشیند و من مقابلش می نشینم. کمی شکر درون فنجان چایی ام می ریزم و مشغول مخلوط کردنش می شوم. امیر سام با ولع خاصی صبحانه اش را می خورد و نگاهی به ساعت مچی اش می زند و می گوید:
-من دیگه باید برم، ظهر نمیام خونه. واسه شام، غذا درست نکن! احتمالا شب میبرمت بیرون!
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 61 🌼
دستم را روی دست هایش می گذارم و التماس گونه می گویم:
-امیرسام امروز نرو کار. من خیلی می ترسم تنها باشم. تو این خونه به این بزرگی با اتفاقاتی که دیشب افتاد می ترسم تنها باشم. تو رو خدا تنهام نزار. بمون پیش من...
سد چشمانم می شکند و جویباری از اشک روانه گونه هایم می شود. دلم می سوزد برای خودم، برای التماس هایم!
امیرسام کلافه پوفی می کشد و می گوید:
-هیچ معلوم هست چی میگی شهرزاد !؟
صدایم می زند ! اسمم را به زبانش جاری می کند ! و این چه حس زیبایی می تواند باشد برای دخترکی تنها ! قوت قلب می گیرم! با صدا زدن اسمم ؛
لب هایم را به هم می فشارم و می گویم:
-باور کن دیشب تنها نبودم. دیشب یکی تو خونه بود و آزارم می داد. هر چی صدا زدم، حرفی نزد. الان هم نمی تونم تنها باشم. خیلی می ترسم.
دستش را برای لحظه ای روی گونه هایم می گذارد و اشک های صورتم را پاک می کند. از لمس انگشت هایش بر روی صورتم، اوج می گیرم و قلبم قوت می گیرد. حرارت دست هایش می شود حرارت قلب من ! این حس چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد و زود دستش را از گونه ام جدا می کند و این بار با جدیت می گوید:
-فرهاد کلی کار گذاشته و رفته! من باید همه کارها رو بکنم. الان تو میگی بمونم پیش تو؟
نفسش را از ریه هایش خارج می کند و می گوید:
-بمون تو خونه. یه دستی به روی خونه بکش، خودتو یه جور سرگرم کن. احتمالا عصر یه آژانس برات می گیرم ببردت آرایشگاه. می خوام برای شب خودتو آماده کنی؟ خوبه؟
به سرعت از صندلی بلند می شود و خانه را ترک می کند. چند دقیقه ای خیره به صندلی مقابلم می شوم که خالی می شود. با خروج ماشین و بسته شدن در باز تنهای تنها می شوم. از روی صندلی بلند می شوم و نگاهی به سر تا سر خانه می زنم. و خودم را با کارهای خانه سرگرم می کنم. تمام سرامیک ها را طی می کشم. ظرف ها رو می شورم و بعد از آن خانه را جارو می کشم. با اینکه به تمامی صداهایی که می شنیدم حساسیت به خرج می دادم ، ولی سعی می کردم بر ترسم غلبه کنم. بعد از تمیز کردن خانه به اتاقم می روم و پالتوی خود را تن می کنم. و برای اینکه زمان را بگذرانم به حیاط می روم. روی صندلی زیر نور خورشید بی جان پاییزی می نشینم و مشغول نگاه کردن درخت های نارنج میشوم. از روی صندلی بلند می شوم و نارنجی را می چینم و رایحه اش را استشمام می کنم...
روی برگ های پاییزی قدم می زنم و با صدای خرد شدنشان زیر پاهایم لذت می برم...
چند ساعتی می گذرد و از سرمای پاییزی مجبور می شوم به داخل عمارت بروم. با ورود به عمارت باز همان ترس و دلهره درون دلم شعله ور می شود. به طرف تلویزیون می روم و روی مبل رو به روی تلویزیون
می نشینم و مشغول دیدن سریال می شوم.
صدای زنگ تلفن، من را میخکوب می کند. به طرف تلفن می روم و می گویم:
- بله
-سلام. ساعت چهار آژانس میاد در خونه. آماده باش ببردت آرایشگاه.
چشمی می گویم و بعد از قطع تماس ساعت را نگاه می کنم. حدود سه بعد از ظهر بود. خوش حال می شوم برای اینکه چند ساعتی از فضای سنگین و رعب انگیز خانه دور می شوم. لباس هایم را تن می کنم و منتظر می نشینم. مدتی می گذرد و صدای آیفون خانه من را راهی بیرون می کند. بعد از خروج از خانه سوار آژانس که مقابل خانه پارک کرده بود می شوم...
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 62 🌼
به آرایشگاهی که امیرسام آدرسش را به راننده داده بود می رسیم. بعد از پیاده شدن، به طرف آرایشگاه می روم و وارد سالن می شوم.
سالن شیک به نظر می رسید. بعد سلام و احوال پرسی خانم آرایشگر می گوید:
-از طرف آقای جم آمدی؟
بله ای می گویم و روی صندلی مخصوص می نشینم و خانم آرایشگر مشغول انجام کارش می شود. با اینکه درد زیادی داشتم ولی بهتر از ماندن در آن عمارت به تنهایی بود...
بعد از تمام شدن کار آرايشگر، لباس هایم را تن می کنم و منتظر آژانس رو به روی آینه می ایستم. صورت قرمز و بدون مویم را درون آینه می بینم. ابروهای بلند و پهن که به چشمان مشکی و درشتم می آمد را نگاه می کنم. صدای آیفون می آید و از آرایشگاه خارج می شوم. بعد از رسیدن به عمارت سر تا سرش را نگاهی می اندازم. و بعد از اینکه خیالم راحت می شود به حمام می روم. دوش آب را باز می کنم و باز خاطرات تلخ دیشب به ذهنم هجوم می آورد .نفسم زیر آب گرم تنگ می شود و باز مجهول ماندن آن فردی که در تاریکی به دنبال من می آمد ؛ آزارم می دهد. بعد از خروج از حمام لباس کالباسی رنگ توری تن می کنم. لباسی که تا بالای زانوهایم را می پوشاند. موهای بلند و مشکیم را اتو می زنم و اطرافم رها می کنم. بعد از آرایش کردن صورتم، تاج نقره ای از کشو خارج می کنم و روی سرم می گذارم. سرویس جواهرات عقدم را به تن می کنم و سر تا پایم را درون آینه نگاه می کنم. نفسی عمیق می کشم و باز با یاد امیر سام جان تازه ای می گیرم. کاش می توانستم خریدار دلش باشم. او با اینکه رفتارش سرد و خشک بود ولی مطمئن بودم دل مهربان و رئوفی دارد.
از اتاق خارج می شوم و به سالن پایین می روم. ظرف میوه را از یخچال خارج می کنم و همراه بشقاب و چاقو روی میز رو به روی تلویزیون می گذارم. روی مبل می نشینم و مشغول دیدن سریال می شوم و هر لحظه نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم. ساعت حدود هفت شب بود که صدای ماشین امیر سام به گوش می رسد. خوشحال پشت پنجره می روم و بعد از پاک کردن بخار شیشه، مشغول نگاه کردنش می شوم. بعد از اینکه ماشین را داخل محوطه حیاط پارک می کند با قدم های بلندی به طرف عمارت می آید.
به طرف در می روم و در را می گشایم و امیرسام را مقابل خود می بینم. سلامی می دهم و بعد از نگاه کردن به سر تا پایم جواب سلامم را می دهد.
کیفش را از دستش می گیرم. دست های یخ زده اش را لمس می کنم. امیر سام خیره به من می ماند و من برای ریختن چای به آشپزخانه می روم. دو فنجان چای همراه با کیک روی میز می گذارم. و کنار امیر سام آرام می نشینم. امیرسام با دست های یخ زده اش موهای مشکی و لختم را از روی پیشانیم
کنار می زند و لب هایش را روی گونه هایم می گذارد و بوسه ای مهمانم می کند.
بدنم گر می گیرد. امیرسام من را می بوسد؟ نگاهش می کنم چشم هایش را می بینم که در جستجوی من است. فنجان چای از سینی بر می دارم و مقابلش می گیرم و می گویم:
-بفرما.
فنجان چای را از دستم می گیرد و روی میز می گذارد و با دست هایش صورتم را مقابل صورتش هدایت می کند و میگوید:
-نمی دونم چرا امشب دلم نمیاد اذیتت کنم!
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 63 🌼
از حرفش تعجب می کنم. مات و مبهوت نگاهش می کنم. صورتش را نزدیک تر می کند. طوری که گرمای نفسش را حس می کنم. لب هایش را روی لب هایم می گذارد و بوسه ای آرام روی لب هایم قرار می دهد. و می گوید:
-شهرزاد تو منو دوست داری؟
امشب چه می گوید: مگر دوست داشتنم برایش مهم است. چشم هایم را لحظه ای می بندم و آرام می گویم:
-چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ چرا این سوال ها رو میپرسی؟
-بهم بگو امیر سام. اسممو صدا بزن. من امیرسامم امیرسام.
چشمی می گویم و خودش را به من نزدیک می کند. آنقدر نزدیک می کند که حرارت تنش، جسم سردم را در یک شب پاییزی گرم می کند. آتش عشقش هر لحظه درون قلبم بیشتر فرو می رود و از اینکه او هم صمیمی تر شده بود امید تازه ای گرفته بودم.
-بلند شو آماده شو شام بریم بیرون.
جسم کرخت و بی حسم را بلند می کنم و بعد از گرفتن دوشی مانتوی زرشکی رنگی تن می کنم. بعد از آماده شدن کنار امیر سام می روم و می گویم:
-من آماده ام. از جایش بلند می شود و برای آماده شدن به اتاق می رود. من منتظر می نشینم و به هم آغوشی گرمی که داشتیم به فکر فرو می روم...
سوار ماشین می شوم. درست کنارش می نشینم. سیستم ماشین را روشن می کند و به حرکت می افتد.
-امشب میبرمت بهترین رستوران تهران.
نگاهش می کنم، چقدر دلنشین تر از قبل بود.
-احتمالا فردا فرهاد و مامان بر میگردن. پس بهتره امشبه رو خوش باشیم.
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم.
به رستوران شیکی در منطقه دنج و زیبایی می رویم. امیر سام کوبیده و سالاد و پلو و چند مدل دسر سفارش میدهد. و شروع به خوردن می کنیم.
سرم پایین بود و هنوز نمی توانستم به خوبی در چهره اش نگاه کنم. هنوز حس خجالت همراهم بود ولی برایم شده بود دل گرمی.
کم کم امیر سام صاحب خانه دلم می شود با اینکه دنیای هر دویمان با هم فرق می کند. او می شود شاهزاده ی خوشبختی من.
او می شود مرحم دل تنهایم. قوت قلبم. او می شود تمام وجودم...
شام را می خوریم. آنقدر غرق در محبت چند ساعت پیشش می شوم که نمی دانم چگونه و چطور زمان می گذرد. وقتی به خود می آیم که صدایش نفوذ می کند به دلم... باز هم صدایش می شود پناهگاهم.
-بریم شهرزاد ؟
لبخند می زنم و پاسخ می دهم:
-بریم.
از روی صندلی بلند می شوم و از رستوران خارج می شوم. گوشه پیاده رو می ایستم و مردم را نگاه می کنم. بعد از مدت ها دل خوشی را میچشم و عطر پاییز را استشمام می کنم. امیر سام بعد از پرداخت وجه از رستوران خارج میشود مقابلم می ایستد و می گوید:
-بریم شهرزاد؟
شهرزاد ! چقدر با نجوای نامم آرام می شوم. صدایم که می زند غرق می شوم در دریای محبتش.
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 64 🌼
به طرف ماشین می رویم و بعد از سوار شدن، دوباره سیستم را روشن می کند و آهنگ زیبایی را انتخاب می کند. صدای سیستم را بالا می برد و ماشین را به حرکت می اندازد. از پنجره خیابان را تماشا می کردم. مغازه ها و پاساژ ها، روشنایی شهر، و حتی محبت امیرسام دل من را شاد کرده بودن. نگاهش می کنم. خیره به خیابان و لب هایی که سکوت را ترجیح داده بودن. لبخندی می زنم و می گویم:
-امیرسام.
همان طور که خیره به خیابان بود می گوید:
-بله.
باز مشغول دیدن خیابان می شوم و می گویم:
-امروز خیلی خوب بود. خیلی بهم خوش گذشت.
تلخندی می زند و می گوید:
-چقدر تو ساده ای! با چه چیزهایی خوشحال میشی ! چقدر راحت تونستم خوشحالت کنم. دنیای من و تو خیلی با هم متفاوته شهرزاد! خیلی! کاش منم مثل تو بودم. با یه رستوران و یه دور تو خیابون خوشحال می شدم.
نفس هایم را از ریه هایم خارج می کنم و می گویم:
-من...من...من فقط واسه گردش و رستوران خوشحال نشدم! من...
حرفم را قورت می دهم و ناراحت از قضاوتش می شوم. او چه می داند که عشق چیست ! در دلم چه می گذرد. او نمی داند که چگونه دلم را به تسخیر خود در آورده بود. او نمی داند که تک تک تپش های دلم، فقط و فقط با نام او جان می گیرد.
-حرفتو بزن شهرزاد!
سکوت می کنم. هنوز جرات گفتن دوستت دارم را نداشتم. هنوز جرات بوییدن و بوسیدنش را نداشتم. هنوز هم غرق می شوم در خیالات خود.
-هیچی. حرفمو یادم رفت.
خودم را خلاص می کنم از گفتن سخت ترین جمله دنیا. سخت ترین و دشوار ترین جمله ای که می تواند سنگین ترین و نایاب ترین ها باشد. جمله ای که می تواند با، بار معنایش، آرامش دهنده دل طوفانی باشد و آن جمله چیزی نبود جز، دوستت دارم امیرسام.
به خانه می رسیم. از ماشین پیاده می شوم و به اتاقم می روم. مانتوام را از تن خارج می کنم و لباس خوابی بر تن می کنم. موهای کلیپس زده ام را رها می کنم. و از اتاق خارج می شوم. پله ها رو طی می کنم و امیرسام در حالی که روی مبل لم داده بود را می بینم. به آشپزخانه می روم و لیوان آبی می نوشم.
-یه لیوان آب برام بیار.
صدایش بود که سکوت را در هم می شکند. لیوان آبی را برایش می برم و روی میز کنار مبل می گذارم. نگاهم می کند و می گوید:
-تمام چراغ ها رو خاموش کن. شب بخیر.
شب بخیر گفتنش معنی این را می دهد که تنهایش بگذارم و وقت خوابش رسیده است. تمام چراغ های خانه را خاموش می کنم و پله ها را یکی یکی بالا میروم. به انتهای پله ها که می رسم، بر می گردم و نگاهش می کنم. آبش را می نوشد و روی مبل دراز می کشد.
بر می گردم و پله ها رو یکی یکی پایین می روم. به طرف اتاق خواب فریماه و فرهاد می روم و از
داخل کمد یک پتو بر می دارم. کنارش می روم و آرام پتو را روی جسمش پهن می کنم. چشم هایش بسته بود ولی نمی دانم به خواب رفته است یا هنوز بیدار است؟
به اتاق بر می گردم و من می مانم و اتاقی که چند روزی هست شده پناهگاهم.
خودم را روی تخت رها می کنم و پتو را تا گردنم می کشم. و از پنجره اتاق ماه را می بینم. چقدر امشب زیباتر و درخشنده تر شده است . حتما ماه هم عاشق است و امشب عشقش برایش دلبری کرده است. کاش امیر سام الان پیشم بود. کاش درون آغوشش جای می گرفتم و با گرمای وجودش به خوابی آرام می رفتم . کاش امیرسام امشب...
پتو را روی سرم می کشم و برای فردا برنامه ریزی می کنم. اگر فردا فریماه و فرهاد برگردن، باز مجبورم حرف های تلخ فریماه را تحمل کنم. ولی خب بهتر از تنها ماندن در این عمارت مخوف است. سعی می کنم با فکر کردن به چیزهای خوب، خودم را سرگرم کنم. ولی باز، تنهایی شب گذشته و ترس هایش جانم را آزار می دهد. ولی خب از اینکه امیرسام درون خانه خواب است و تنها نبودم دلم قرص بود.
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 65 🌼
صدای باز شدن در، رشته افکارم را پاره می کند. صدای قدم هایش به گوشم می رسد. یعنی امیرسام داخل اتاق آمده است. در بسته می شود و باز صدای قدم هایی که نزدیک تر می شود به گوشم می رسد. سعی می کنم آرام نفس بکشم تا خوب صدای قدم هایش را بشنوم. روی تخت می نشیند و پتو را از روی سرم آرام بر می دارد و کنار من دراز می کشد. کم کم به من نزدیک می شود و پتو را آرام روی هر دویمان، پهن می کند. دستش را روی کمرم می گذارد. نفس عمیقی می کشم و عطرش را استشمام می کنم. عطر امیر سامم را می دهد. چقدر آرام می شود دل طوفانی و مواج من. عطر تنش مستم می کند و من غرق می شوم درون آغوش گرمش و بدرقه می کنم، خوابی کنار معشوقه ام...
از خواب که بیدا می شوم، باز خودم را تنها میبینم
از روی تخت بلند می شوم و بعد از کشیدن شانه به موهایم، و شستن دست و رویم، از اتاق خارج می شوم. امیرسام را می بینم در حالی که لباس رسمی بر تن داشت و با موبایلش صحبت می کرد. به آشپزخانه می روم و چای ساز را روشن می کنم. بعد از اتمام صحبت امیرسام، کنارش می روم و سلام می کنم. در حالی که با موبایلش سرگرم بود جواب سلامم را می دهد و می گوید:
-مامان و فرهاد در حال برگشتن . تا ظهر میرسن. برای ناهار یه چیزی درست کن.
چشمی می گویم. امیرسام کیفش را از روی زمین بلند می کند و می گوید:
-من میرم شرکت.
-امیرسام.
به طرف من بر می گردد و میگوید:
-بله کارم داری؟
-صبحونه نخوردی؟ یکم صبر کن تا آماده کنم.
امیرسام نگاهی به ساعت مچی اش می کند و می گوید:
-کلی کار رو سرم ریخته. من برم کارا رو راست و ریس کنم. چند ساعت دیگه فرهاد می رسه و باید بهش جواب پس بدم.
بعد از اتمام صحبتش خداحافظی می کند و از خانه خارج می شود. به آشپزخانه می روم و به فریزر سرک می کشم. باید غذایی می پختم که فریماه نتواند عیبی بگذارد. بسته ای سبزی قورمه ای و گوشت خارج می کنم. و قورمه سبزی را بار می گذارم. چند پیمانه ای هم برنج خیس می کنم. و برای خود یک فنجان چای می ریزم. رو به روی تی وی می نشینم و باز سرگردان شبکه های ماهواره ای می شوم. شبکه ای که در حال پخش سریال بود را انتخاب می کنم و مشغول دیدن میشوم. بعد از اتمام سریال، مشغول تمیز کردن خانه می شوم. تمام لباس های کثیف را درون لباسشویی می اندازم. با اینکه خانه تمیز بود جارو میزنم. گردگیری می کنم و همه جا رو طی می کشم. برای فرار از حرف های تلخ زهر گونه اش باید خانه را تمیز تحویلش می دادم.
بعد از اتمام کارها، به حمام می روم. لباس نسبتا پوشیده ای تن می کنم و بعد از خشک کردن موهایم با سشوار، با کلیپس به بالا هدایتش می کنم. از اتاق خارج می
شوم. بوی قورمه سبزی تمام خانه را فرا گرفته بود. به آشپزخانه می روم. در قابلمه را بر می دارم و با قاشق چوبی قورمه را مخلوط می کنم. چاشنی و ادویه های مخصوص را اضافه می کنم. پلو را می پزم.
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 66 🌼
کارهایم تمام می شود. جسم خسته ام را روی مبل رها می کنم و منتظر می مانم.
ظهر می شود و با شنیدن باز شدن در اصلی، از روی مبل بلند می شوم. و نزدیک پنجره می روم. فرهاد ماشین را به داخل می آورد و شوکت و فریماه به سمت عمارت می آیند.
از کنار پنجره به آشپزخانه می روم و مشغول درست کردن شربت می شوم که در عمارت باز می شود. کنار کانتر می روم و سلامی می کنم. فریماه بدون اینکه جوابی بدهد روی مبل می نشیند و می گوید:
-وای چقدر خسته شدم. یه لیوان آب بیار برام.
شوکت بعد از سلام کردن چمدان ها رو به اتاق می برد. من هم لیوان آبی را برای فریماه می برم. لیوان آب را روی میز مقابلش می گذارم. همان لحظه در عمارت باز می شود و فرهاد وارد می شود. سلامی سرد می دهم. فرهاد لبخندی می زند و می گوید:
-سلام.
فریماه جرعه ای از آب می نوشد و با عصبانیت به من می توپد و می گوید:
-حالا من گفتم یه لیوان آب بیار. تو خودت عقلت نمی کشید یه شربتی، آب میوه ای یه کوفت و زهر ماری برام بیاری؟
دست پاچه می شوم و ناراحت به آشپزخانه بر می گردم. صدای فرهاد به خوبی شنیده می شد که می گفت:
-بس کن فریماه. تو باز شروع کردی؟
فریماه با تشر می گوید:
-من که شروع نکردم. این دختره هنوز یاد نگرفته چطور رفتار کنه.
دو لیوان شربت درون سینی جای می دهم و سینی شربت را روی میز می گذارم. و باز به آشپزخانه بر می گردم که با صدای فرهاد متوقف می شوم.
-شهرزاد بیا بشین اینجا ببینم!
بر می گردم و از اینکه باید لحظاتی را کنار فریماه باشم کلافه می شوم. روی مبل در حالتی که سر به زیر دارم می نشینم. فرهاد لیوان شربت را از درون سینی بر می دارد و به نزدیکم می آورد و می گوید:
-بگیر خودت بخور.
آب دهانم را به زور قورت می دهم و چهره خشمگین فریماه را می بینم. و هیچ عکس العملی نشان نمی دهم.
فرهاد می گوید:
-این لیوان شربتو بگیر. از این به بعد هم تو جزئی از خونواده ای . اینقدر خودتو اذیت نکن. تو زن امیرسامی و باید مثل خود امیرسام زندگی کنی نه یه کلفت.
لیوان را از دستش می گیرم و باز فریماه لب می گشاید:
-مقصر کیه؟ مقصر خودشه! خودش می خواد مثل یه کلفت باشه. البته من یکم راه و رسم زندگی و خونه داری رو بهش یاد دادم همین.
فرهاد چشم زره ای به فریماه می رود و می گوید:
-امیرسام کجاست؟ شرکته؟
_ بله ای می گویم.
فرهاد شوکت را صدا می زند و می گوید:
-اون کیف سوغاتی ها رو بیار.
شوکت کیف را می آورد. و فریماه هنوز با حرص نگاهم می کند. وقتی به چشمانش نگاه می کنم، از ترس تمام جانم را گر می گیرد.
فرهاد کیف را باز می کند. و پاکتی را به دستم می دهد و می گوید:
-این پالتو رو از بندر
گرفتم برات جنسش عالیه. خدا کنه اندازت باشه. ولی مطمئنم مثل بقیه لباس هایی که قبلا گرفتم اندازته.
فریماه با غیظ نگاه می کند و میگوید:
-الان فهمیدم چرا نمیگذاشتی ببینم تو این کیف چیه؟!
پوفی می کشد و ادامه میدهد:
-برای این دختره کلفت وقت و پولتو گذاشتی و براش چه سوغاتی گرفتی. ولی من چی؟
-بس کن فریماه. اصلا حوصله بحث ندارم. قبول کن شهرزاد عروسته. زن پسرته. تو که موافق بودی. من نمی فهمم این همه نیش و کنایه هات واسه چیه؟
فریماه از جایش بلند می شود و با نفرت و حرص می گوید:
- من نمی دونم این دختره گدا چی داره که عقلتو شسته.
دلخور از فرهاد به اتاقش می رود.
فرهاد پوفی می کشد و می گوید:
-بازم شروع کرد.
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 67 🌼
به آشپزخانه می روم برای فرار از جو سنگین و سکوت مرگبار خانه. خودم را با درست کردن سالاد مشغول می کنم. آنقدر با حرص به خیار ضربه می زنم که از ورود شوکت، با خبر نمی شوم.
-به به، چه بوی قورمه سبزی!
در قابلمه رو بر می دارد و شامه اش را از عطرش پر می کند و می گوید:
-معلومه آشپزیت بد نیست.
از آشپزخانه خارج می شود و من بعد از درست کردن سالاد به اتاقم می روم. دلم برای امیر سام، سخت تنگ شده بود. لباس هایم را تعویض می کنم و دستی به رویم می کشم. و برای استقبالش به پایین می روم. فرهاد و فریماه روبه روی تلویزیون نشسته بودن و مشغول نوشیدن قهوه بودن. شوکت هم مشغول چیدن سفره بود. بدون صحبتی کنار فریماه و فرهاد می نشینم:
-شوکت برای شهرزاد قهوه بیار.
صدای فرهاد باز می شود عذاب روح و جان فریماه. انگار که این کینه و عقده هایش تمامی نداشت. باز با خشم نگاهش می کند. شوکت فنجانی قهوه مقابل من می گذارد .
با صدای اتومبیل امیر سام در دلم غوغایی به پا می شود. فریماه از روی مبل بلند می شود و به طرف در ورودی می رود و می گوید:
-قربونش برم من! آمدش.
انگار که چندین سال او را ندیده باشد. شاید هم برای حرص دادنم این کار را بکند. امیر سام وارد عمارت می شود و فریماه او را در آغوشش می گیرد و بعد از قربان صدقه اش رفتن، دستش را می گیرد و به ما نزدیک می شود. از جایم بر می خیزم و سلامی آرام می گویم. امیرسام لحظه ای نگاهش در نگاهم متوقف می شود و جواب سلامم را با لبخندی می دهد. و باز نگاه
غضبناک فریماه می شود سوهان روح من.
به آشپزخانه می روم و فنجانی قهوه برایش می ریزم و مقابلش می گذارم. سعی می کنم برای حساس تر نشدن فریماه کمک شوکت کنم.
موقع خوردن ناهار فرا می رسد. فریماه نمی گذارد امیرسام کنار من بنشیند و هم چنان با امیرسام گرم گفتگو می شود. طوری که حس غربت باز سراغم می آید. بعد از خوردن ناهار، میز را کمک شوکت جمع می کنم.ظرف ها رو می شورم و به اتاق خود پناه می برم.
چند روزی می گذرد روزهای پاییز جایش را به زمستان می دهد. باران پاییزی وداع می کند و برف های سپید زمستانی رخ نمایی می کند. حدود یک ماهی می شود که مهمان عمارت بوده ام. و بعد از بازگشت فرهاد و فریماه روابط من و امیرسام کمرنگ تر می شود. فریماه بعضی اوقات به تمسخر و کنایه به من می پردازد و تنها حامی ام فرهاد می شود. دلتنگی ام برای معشوقه ام هر روز بیشتر و بیشتر می شود و فریماه هفته ای یک بار بیشتر به امیرسام فرصت نمی داد کنار من باشد. اکثر روزها در آشپزخانه و آشپزی به شوکت کمک می کردم. و کم کم آشپزی را حرفه ای یاد گرفتم .
نویسنده:
تکین حمزه لو
1403/04/19 17:23عطر_بهار_نارنج
قسمت 68 🌼
چشم هایم را باز می کنم، بر عکس روزهای اخیر هوا تاریک و گرفته بود! به سختی و با رها کردن خواب صبح زمستان از روی تخت بلند می شوم. پشت پنجره می روم و محوطه بیرون را نگاه می کنم. سپیدی بارش برف محوطه را یک دست کرده بود. بخار روی شیشه را پاک می کنم تا بهتر بتوانم منظره بیرون را تماشا کنم. پنجره را باز و بارش برف را تماشا می کنم. عاشق رقص دانه های سپید برف در آسمان کبود دی ماه بودم. حال و هوایم با روز برفی زیبا می شود. مثل همیشه بعد از مرتب کردن وضع ظاهریم به پایین می روم و بعد از خوردن صبحونه امیرسام و فرهاد راهی شرکت می شوند. فریماه هم به باشگاه می رود من هم مثل همیشه به آشپزخانه می روم و همراه شوکت برای ناهار غذایی را تهیه می کنیم. تکه های ماهی را طعم دار می کنم! بوی ماهی دگرگونم می کند. حس و حالم تغییر می کند و نفس کم می آورم. حالت تهوع شدیدی آزارم می دهد و ناچار محیط را ترک می کنم. به طرف دسشویی می روم و محتویات درون معده ام خالی می شود...
از سرویس که خارج می شوم با چهره مضطرب شوکت رو به رو می شوم. نگران نگاهم می کند و می گوید:
-چیزی شده شهرزاد !؟
تمام سلول های تنم ضعف می رود و به سختی راه می روم و می گویم:
-نه! نمی دونم چرا حالت تهوع شدید دارم.
دستم را می گیرد و من را به آشپزخانه می برد و روی صندلی می نشاند و می گوید:
بشین اینجا! شاید مسموم شدی؟ الان برات نبات داغ و عرق نعنا درست می کنم.
لیوانی از دمنوش عرق نعنا و نبات به دستم می دهد و می گوید:
-بگیر بخور تا بهتر بشی!
چشمی می گویم. و جرعه ای از دمنوش را می خورم. ولی طعمش باز حالم را دگرگون می کند. لیوان را روی میز می گذارم و برای استراحت راهی اتاق می شوم. روی تخت دراز می کشم و به فکر فرو می روم. دقایقی می گذرد و شوکت به اتاقم می آید و می گوید:
- اگه بهتر نشدی زنگ بزنم آژانس تا ببرمت دکتر؟
حالت نشسته می گیرم و می گویم:
-الان بهترم.
نزدیک من می شود و می گوید:
-ولی رنگی به رو نداری. چهرت هم تغییر کرده! من یه حدس هایی می زنم!
متعجب نگاهش می کنم و می گویم:
-چه حدس هایی می زنی؟
روسری اش را با دستش مرتب می کند و می گوید:
-اول بگو ببینم آخرین بار کی عادت شدی ؟
متعجب تر می شوم و سرم را تکان می دهم و می گویم:
-چه ربطی داره؟ خیلی وقته! شاید قبل ازدواجم.
شوکت سرش را تکان می دهد و می گوید: تو الان چهل پنجاه روزه که عروسی کردی ؟!
چطور حواست نبوده به قاعدگیت؟ دختر یه خبراییه!
دهانم نیمه باز می شود! درست منظورش را نمی فهمیدم! خیره به چشمان مهربانش می شوم و می گویم:
-چی شده شوکت خانم! منظورتون متوجه نمی شم!
شوکت لبخندی می زند و
میگوید:
-نمی دونم چطور بگم ولی... شاید به زودی مادر بشی! تو باید بری آزمایش. هر چه زودتر باید بری آزمایش!
نویسنده: تکین حمزه لو
بیند چادرش را سر می کند و همراه هم خانه را ترک می کنیم.
هوای سرد زمستانی و درختان سر به فلک کشیده و عریان را نگاه می کنم! حال و روزش مثل دل من است. درختانی که به مرگ لحظه ای رفته اند . مانند من.
پیاده رو مملو از آدم هایی بود که لبخند چاشنی زندگیشان شده بود. خوش به حالشان که واقعا زندگی می کنند.
به آزمایشگاه می رسیم. من روی صندلی می نشینم و شوکت با پذیرش صحبت می کند. بعد از دقایقی صدایم می زند و می گوید:
-شهرزاد برو تو این اتاق تا آزمایشو بگیرن.
به اتاق می روم و روی صندلی مخصوص می نشینم. خانم پرستاری وارد اتاق می شود و کنار من می نشیند و می گوید:
-چند وقته ازدواج کردی؟
-نزدیک دو ماهه
لبخندی می زند و می گوید:
-چند سالته عزیزم؟
سرد جواب می دهم:
-پونزده
متعجب نگاهم می کند و می گوید:
-چقدر زود ازدواج کردی؟ کاش نمی گذاشتی تو این سن باردار بشی!
سرنگ را وارد رگ دستم می کند. سوزش خفیفی را حس می کنم. بعد از گذشت چند ثانیه سرنگ را از دستم خارج می کند و می گوید:
-دستتو بزار روی پنبه.
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 69 🌼
شوکه می شوم از تک تک کلماتش! چقدر دنیای کودکانه ام یک باره عوض می شود! او چه می گوید! یعنی من میشوم مادر! مادر فرزند امیرسامم!
دنیا دور سرم پیچ و تاب می خورد. بدون اراده دستم را روی شکمم می گذارم و حس و حال عجیبی درونم موج می زند!
شوکت لب هایش را تکان می دهد:
-من فقط حدس می زنم. به احتمال زیاد بارداری و قراره یه بچه خوشگل بیاری!
سکوت می کنم! فقط سکوت می توانست همراهی ام کند.
ادامه می دهد:
-خدا کنه با آمدن این بچه اوضاع زندگیت هم بهتر بشه.
سر به زیر می شوم. نمی دانستم باید چه بگویم! آهی می کشم و می گویم:
-الان باید چیکار کنم؟
شوکت روی تخت کنار من می نشیند و می گوید:
-پس فردا خانم باشگاه میره. دوست داشتی موقعی که نیست با هم میریم آزمایشگاه. الان هم میتونیم بریم ولی می ترسم از راه برسه. بعد از آزمایشگاه تو رو میارم خونه و خودم جوابشو می گیرم. ولی الان در مورد این موضوع با کسی حرف نزن. آخه فقط حدس زدم.
باشه ای می گویم و بعد از رفتن شوکت روی تخت دراز می کشم. اگر باردار باشم چی؟ این بچه بعد از قرار داد یک ساله امیرسام با فرهاد چه می شود! کاش وجودی نداشته باشد ! کاش از این کابوس بیدار بشوم.
اشک هایم جاری می شود. و در دل خدا خدا می کنم که باردار نباشم. نمی خواستم سرنوشت این بچه هم مانند خودم تباه بشود. نمی خواستم پا به دنیایی بزند که خوشبختی سهم اندک کسانی باشد که دلشان سنگ باشد. نمی خواستم بیاید و این دنیای تاریک و سیاه را ببیند.
ظهر موقع ناهار می رسد. و باز حالت تهوع سراغم می آید. ولی خودم را کنترل می کنم و بعد از خوردن دو قاشق غذا از جایم بلند می شوم و با گفتن ببخشید مکان را ترک می کنم. به اتاقم می آیم و به سرویس می روم. و چند مشت آب سرد به صورتم می زنم. خودم را در آینه نگاه می کنم! تصویر ناراحتی به خوبی در چشمانم رویت می شود...
چند روزی می گذرد. حال و روز خوبی نداشتم. میل به غذایم کم شده بود و بیشتر اوقات درون اتاق خودم را حبس می کردم. فکر و ذهنم شده بود روزی که آزمایشگاه بروم و بعد از گرفتن جواب منفی شادی را درون دلم پیدا کنم...
در اتاق زده می شود و بعد شوکت وارد اتاق می شود و می گوید:
-شهرزاد! همین الان خانم رفتن بیرون و تا ظهر هم نمیاد. بلند شو حاضر شو بریم آزمایشگاه.
از استرس ضربان قلبم افزایش می یابد! زود بلند می شوم و به طرف کمد دیواری می روم
-من پایین منتظرتم. زود بیا تا دیر نشده.
این را می گوید و اتاق را ترک می کند. پالتویی که فرهاد برایم خریده بود را بر تن می کنم و شال مشکی روس سرم می گذارم و با چهره ساده و بدون آرایش به پایین می روم. شوکت من را که می
عطر_بهار_نارنج
قسمت 70 🌼
محتویات سرنگ را درون شیشه ی آزمایشگاه خالی می کند و می گوید:
-حالا خودت بچه می خواستی؟
سکوت می کنم و از کنجکاوی بیش از حد پرستار ناراحت می شوم! من نمی فهمم دلیل این همه پرس و جو از من چه میتواند باشد؟!
از روی صندلی بلند می شوم و می گویم:
-جواب آزمایش کی میاد؟
لبخند می زند و می گوید:
-مثل اینکه خیلی عجله داری! مطمئنم میخوای شوهرتو سوپرایز کنی.
کلافه آهی می کشم و مصمم می گویم:
-نه خیر! اصلا عجله ندارم برای سوپرایز کردن شوهرم. عجله دارم چون می خوام تا کوچیکه سقطش کنم.
چشمان قهوه ایش از تعجب گرد می شود و برگه را به من می دهد و می گوید:
-تا دو ساعت دیگه آماده میشه.
برگه را از دستش می گیرم کنار شوکت می روم و می گویم:
-دو ساعت دیگه جوابش میاد.
شوکت برگه را از دستم میگیرد و می گوید:
-خب برگه رو بهم بده خودم میام جوابو می گیرم. الان بهتره برگردیم خونه.
ملتمسانه می گویم:
-نه خونه نریم! من نمی تونم تحمل کنم. بزار این دو ساعت اینجا بشینیم یا اینکه بریم تو خیابون ها یکم راه بریم.
شوکت چادرش را جلوتر می کشد و می گوید:
-باشه ولی اگه خانم برگشتن خونه چی؟
با صدای لرزان و مضطرب میگویم:
-نه بر نمی گرده. مطمئنم. سابقه نداشته صبح ها بره بیرون و زود بر گرده.
-چی بگم والا... خیلی خب بیا بریم یکم میوه می خوام بخرم.
لبخندی تلخ می زنم و به بازار که در نزدیکی آزمایشگاه قرار داشت می رویم، شوکت چند کیلو میوه و سبزی و کمی صیفی جات خرید می کند و ذهن من درون آزمایشگاه و گرفتن جواب آزمایش پرسه می زند
بعد از اتمام خرید، به طرف آزمایشگاه بر می گردیم.به اصرار زیاد کمی از پاکت خرید های شوکت را حمل می کنم. با اینکه شوکت مخالف بود ولی باز دلم برایش می سوخت...
داخل آزمایشگاه می رویم و من به طرف پذیرش می روم و می گویم:
-جواب آزمایشم نیومد؟
پذیرش نگاهم می کند و می گوید:
- اسمتون :
- شهرزاد محمدی.
با انگشت های ظریفش پاکت های آزمایش را وارسی می کند و می گوید:
- نه هنوز .
نگاهی به سیستم می اندازد و بعد از چک کردن می گوید:
-چند دقیقه بشینید صداتون میزنم.
نفس های محبوس شده ام را از ریه هایم خارج می کنم و روی صندلی کنار شوکت می نشینم و می گویم:
-هنوز جواب نیومده.
شوکت نگاهی به چهره هراسانم می اندازد و با خوشرویی تمام می گوید:
-صلوات بفرست دختر جون. اگه باردار هم باشی ایشالله خیره. امیدوارم که خانم هم رابطش بهتره بشه. شاید با آمدن یه بچه زندگیتون بهتر بشه.
نگاهی به چشمان مهربانش می اندازم او حق داشت به اندازه من دلواپس نباشد. چون خبر از قرار داد یک ساله فرهاد و امیرسام نداشت. نگاهی به عقربه های
ساعت می اندازم. چقدر آرام و گنگ راه می روند. چقدر گذراندن این دقایق که چه عرض کنم! گذراندن تک تک ثانیه ها برایم دشوار و صعب العبور بود.
شوکت دستش را روی دستم می گذارد و می گوید:
-چقدر دستات یخ کرده دختر؟
با صدای لرزان و بغض کرده می گویم:
-نمی دونم شوکت خانم. خیلی می ترسم.
نویسنده: تکین حمزه لو
آیم. و برای خوابیدن خودم را آماده می کنم. روی تخت دراز می کشم که امیر سام وارد اتاق می شود. برای احترام از روی تخت بلند می شوم و سکوت می کنم.
امیرسام روی تخت مینشیند و می گوید:
-شهرزاد تو چت شده؟ اخیرا کم خوراک و کم حرف شدی؟ اغلب شب ها میل به خوردن شام نداری ؟ اتفاقی افتاده ؟
موهای روی پیشانی ام را کنار می زنم و می گویم:
-نه...نه...طوری نشده؟
نویسنده : تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 71 🌼
-ترس نداشته باش دختر. اصلا شاید از ترس و دلهرته که قاعدگیت عقب افتاده. راستی شما مگه برای بارداری تصمیمی داشتید؟
خجالت زده میگویم:
-نه، ولی امیرسام تو حالت مستی مواظب نبود.
-خانم شهرزاد محمدی!
صدای خانم پذیرش درون سالن می پیچد و من با دهان نیمه باز و در حالی که صدای تاپ و توپ قلبم، آزارم می دهد با پاهای سست و بی جان به طرفش می روم مات نگاهش می کنم و به تکان خوردن لب هایش خیره می شوم:
-بفرمایید این هم جواب آزمایشتون.
-میشه...میشه...جوابشو بگید؟
پاکت آزمایش را باز می کند و لبخند روی لبش عمق می گیرد و می گوید:
-مبارک باشه! شما بارداری .
دنیا روی سرم خراب می شود و لحظه ای بدون انجام کاری خیره سر جایم می ایستم. باید به من تسلیت بگوید! تسلیت به فرزندی که مادرش نقش بازیگر را به خوبی انجام می دهد و پدرش برای بدست آوردن ملکی، شناسنامه اش را سیاه می کند. دلم آتش می گیرد برای بچه ای که قرار است در نطفه سقط شود. اشک هایم سرازیر می شوند. شوکت کنار من می آید و می گوید:
-خب جواب چیه؟
هق هق کنان می گویم:
-جواب مثبته. من حامله ام .
شوکت من را در آغوشش جای می دهد و می گوید:
-مبارک باشه دختر جون. الان که نباید گریه کنی. واسه بچه خوب نیست.
او خبر نداشت که تا چند ماه دیگر مهمان این خانه نیستم. این بچه باید از بین می رفت . نباید پا به این دنیای بی رحم بگذارد.
از آزمایشگاه خارج می شوم. پاکت آزمایش را درون کیفم جای می دهم و با شوکت به خانه بر می گردیم.
وارد خانه می شوم و روی مبل رها می شوم. شوکت کنار من می نشیند و می گوید:
-من نمی فهمم دلیل این گریه هات چیه؟ می خوای امروز به امیرسام بگو تا یه دکتر خوب برات پیدا کنه. و تحت نظرش باشی؟
-نه نه. اصلا در مورد حاملگیم به کسی حرفی نزنید. خواهش می کنم! نزار کسی در این مورد خبر دار بشه.
شوکت متعجب نگاهم می کند و می گوید:
-من نمی فهمم چرا باید حاملگیتو پنهون کنی. الان شرایط سختی داری. باید بهشون بگی تا هواتو داشته باشن.
آهی می کشم و دست هایم را اطراف سرم میگیرم و میگویم:
-فعلا به کسی نگید! خواهش می کنم.
-خیلی خب باشه. هر چی تو بگی.
به اتاقم می روم و بعد از تعویض لباس زیر پتو می روم. سعی می کنم تا ظهر زیر پتو باشم و در مورد سقطش فکر کنم. باید راه حلی برای از بین بردنش پیدا می کردم. ولی بخاطر شرایط نمی توانستم به بیرون از خانه بروم. اصلا جایی را برای سقط زیر نظر نداشتم. کلافه پتو را کنار می زنم و کنار پنجره می روم. حیاط را نگاه می کنم. باید شی سنگین جا به جا کنم تا بتوانم مانع آمدنش به این دنیا شوم.
شب فرا می رسد. بعد از خوردن شام به اتاق خود می
عطر_بهار_نارنج
قسمت 72 🌼
روی تخت دراز می کشد و میگوید:
-درسته که زندگی من و تو کوتاهه ولی دوست ندارم اینطوری باشی. باید غذاتو سر وقتت بخوری. به خودت برسی. نه اینکه گوشه گیر و افسرده بشی.
سکوت می کنم و او ادامه می دهد:
- صدای فریماه هم در آمده. بلند میشه و میشینه و میگه شهرزاد مثل افسرده ها شده. مدام پشت سرت بدی می گه. اگه اتفاقی افتاده بهم بگو.
-نه...نه...چیزی نشده.
امیر سام با دستش من را طرف خودش می کشد و می گوید:
-بیا بخواب پیشم.
خودم را درون آغوشش جای می دهم. موهایم را نوازش می کند و می گوید :
-تو دختر ساده ای هستی. راستش... راستش...اول که دیدمت می خواستم توی یک سال فقط اذیتت کنم. ولی الان دیگه نه. درسته قراره یه مدت همسرم باشی ولی خب با اینکه اوایل متتفر بودم ازت ولی الان دیگه نمی خوام مثل قبل باشم.
عطرش شامه ام را پر می کند. از احساسش برایم می گوید! باز تن صدایش درون اتاق
می پیچد:
-دنیای من و تو خیلی فرق داره. تو دختر پاک و ساده ای هستی. ولی من مثل تو نیستم. من نمی تونم مثل تو باشم و زندگی کنم.
بوسه ای روی گونه هایم جای می دهد و می گوید:
-شهرزاد تازگیا خیلی سرد شدی چرا؟
لب هایم را بهم می فشارم و می گویم:
-نمی دونم!
روی پهلو می خوابد و درست رو به روی هم قرار می گیریم. چشم هایمان در هم گره می خورد و میگوید:
-نمی دونی؟! تو چرا نمی خوای حرف بزنی. اغلب سکوت می کنی. از این رفتارت هیچ خوشم نمیاد.
من را به خود فشار می دهد و می گوید:
-من آنقدرها هم بد نیستم. وقتی جدا شدی مطمئن باش نمی زارم دست خالی بری. تمام و کمال مهریتو بهت می دم. شاید هم یه واحد آپارتمان کوچیک خریدم و زدم به نامت.
حس و حال قبل را نداشتم. با اینکه هنوز امیرسام را دوست داشتم ولی سر در گم بچه ی درون شکمم بودم . لب هایش را روی لب هایم می گذارد و بوسه ای می زند و می گوید:
-امشب می خوام تلافی این چند روزو بکنی؟ خب؟
"چشمی"می گویم و همراهش می شوم...
آب گرم را باز می کنم. جسمم شبیه قطعه ای یخ بود که با لمس قطرات آب گرم، به سختی درد می گیرد. دقایقی آب گرم می شود، سنگ صبورم.
بعد از خارج شدن از حمام هنوز می لرزم. لباسی تنم می کنم و زیر پتو کنار امیرسام در حالی که لرزش بدنم قابل کنترل نبود می روم. خودم را به تنش نزدیک می کنم تا گرمایش بتواند مرحمم باشد. ولی لرزش بدنم تمامی ندارد. دستم را روی بازوهای عریانش می گذارم و با صدای لرزان و آرام می گویم:
-امیرسام بلند شو...بلند شو من حالم خوب نیست.
امیرسام تکانی می خورد و باز به خواب عمیقش فرو می رود. کمر درد و دل درد ملایمی را حس می کنم. از روی تخت بلند می شوم و همچنان لرزشم جریان دارد. دندان هایم
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد