611 عضو
بهم برخورد می کنند پتو را اطرافم می گیرم و خودم را مُچاله می کنم. ولی دل دردم اوج می گیرد. ترس از دست دادنش بر ترس و لرزشم می افزاید. درون دلم از خدا بخشش می خواهم ولی دل دردم هر لحظه شدتش بیشتر می شود. کمر دردم به قدری بود که حس شکستگی به من دست می داد. از روی تخت بلند می شوم و در حالی که از درد خمیده راه می رفتم از اتاق خارج می شوم .
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 73 🌼
امیرسام را نگاه می کنم زیر پتو به خوابی عمیق رفته است. نگاهی به شکمم می اندازم. یعنی الان بچه ی من درون شکم من زندگی می کند؟ رشد می کند و می بالد؟ آمدنش به این زندگی اشتباهه. باید از بین برود . با تن نیمه خیس و با پالتوی حوله ای به تراس می روم. سوز و سرمای زمستان بر تنم چنگ می زند. تک تک سلول هایم یخ می زند و به خود می لرزم. کاش از این سرما بمیرد. کاش از این سرما سقط شود. مانند بید به خود می لرزم. و سرمای طاقت فرسای زمستان تا مغز استخوانم را می درد. ولی باز مقاومت می کنم. مقاومت می کنم تا از بینش ببرم. اشک هایم سرازیر می شود و دو مشتی به شکمم می زنم و هق هق کنان روی زمین فرود می آیم. بمیر لعنتی. بمیر!
بعد از حرف های امیر سام حالم بدتر شده بود. حتی آنقدر از خودم متنفر شده بودم که می خواستم خودم را بکشم. پس معجره عشق کجاست؟ آنهایی که می گویند عشق می تواند سنگ را موم کند کجایند؟آنهایی که می گویند عشق می تواند جسم و جان آدمی را امید بخشد کجایند؟ من عاشق شده ام ولی بی توجهی معشوقه ام خزانم کرده است. به طرف نرده های تراس می روم. دست هایم را به نرده ها تکیه می دهم و نگاهی به آسمان می کنم. یاد مادرم می افتم و زیر لب می گویم:
-مامان تو الان کجایی؟ من الان می خوامت. مگه نمیگن رفتی تو آسمانها. می خوام ببینمت. من الان به تو نیاز دارم. دلم برات تنگ شده. دوست دارم بیام پیش تو .
پاهایم را روی نرده ها می گذارم. باید از این دنیا کوچ می کردم. می رفتم کنار مادرم. کنار پناهگاه. باز زیر لب می گویم:
-کاش منو نمی آوردی. کاش منو سقط می کردی و نمی گذاشتی این همه درد تحمل کنم!
تصمیمم را می گیرم! می خوام خودم را رها کنم. رها کنم تا با فرشته درون بطنم کوچ کنم. باید کوچ کنم. اینجا دیگر جای من نیست!
باز آسمان را نگاه می کنم. بدنم از شدت سرما می لرزید. آنقدر می لرزیدم که حتی نفس کشیدن برایم مشکل می شود. نگاهم را به اتاق متمایل می کنم. امیر سام غرق در خواب است. برای آخرین بار نگاهش می کنم و تصمیم قطعی میگیرم
نرده های تراس بین پاهایم بود. آن یکی پایم را آن طرف نرده ها می گذارم . باید خودم را رها کنم تا راحت بشوم از سنگینی کلماتش. باید رها شوم.
یکی از دستانم را از میله ها برمی دارم. و روی شکمم می گذارم و می گویم:
-منو ببخش مامانی. ببخش که مادر خوبی نداشتی. ولی مجبورم تو رو از این زندگی نجات بدم. نمی خوام وارد این زندگی بشی. منو ببخش فرشته کوچولوی مامان.
یاد مادرم می افتم. یاد گردنبند که توی خواب هدیه داد به من. یاد تک تک کلماتش که می گفت مواظب فرشته ام باشم. رویایی که دیده بودم را در حقیقت
لمس می کنم و تک تک جملات مادرم یاد آوری می شود. او به من گفت مواظب فرشته ام باشم. از من خواست! چندین بار خواست!
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 74 🌼
نگاهی به پایین می اندازم و باز یاد جمله مادرم می افتم" خیلی مواظبش باش شهرزاد"
مانند کودکی گریه ام اوج می گیرد . پای یخ زده ام را آن طرف نرده ها می گذارم و خودم را به تراس هدایت می کنم. پشیمان و با جسم یخ زده و هق هق کنان کف تراس می نشینم. رویای مادرم می شود فرشته نجات من. سرم را روی زانوهایم می گذارم و هق هق کنان می گریم...برای کودک درونم زار می زنم...برای مادرم که خیلی زود تنهایم گذاشت... برای خودم و برای سرنوشت تلخم .
به طرف اتاق می روم . پالتوی حوله ای را از تنم خارج می کنم و همان طور که دندان هایم از شدت سرما بهم میخورد ؛
دستم را روی شکمم می گذارم و با ناله های آرام پله ها رو یکی یکی پایین می روم. از شدت درد نرده های پله رو فشار می دهم. به اتاق شوکت می رسم و آرام در می زنم. ولی پاسخی نمی یابم.
باز تقه ای محکم به در وارد میکنم. شوکت در را باز می کند نور اتاق چهره ام را برایش مشخص می کند. دستم را می گیرد و می گوید:
-چی شده ؟ اینجا چیکار می کنی ؟ اتفاقی افتاده ؟
داخل اتاق میشوم در حالی که هنوز حالت خمیده دارم. روی زمین سجده وار پخش می شوم و می گویم:
-دل درد شدید دارم.
دستش را اطرافم حلقه می کند کمکم می کند و من را به طرف تخت هدایت می کند و میگوید:
-بیا بخواب ببینم . چی شده ؟ کجای دلت درد می کنه؟
دستم را روی شکمم می گذارم و می گویم:
-اینجا!
پتو را روی تنم می گستراند و می گوید:
-چرا موهاتو خشک نکردی دختر ؟! حموم بودی؟
نفسم را از ریه هایم خارج می کنم و می گویم:
- آره حموم بودم.
شوکت مضطرب می گوید:
-بهتره برم آقا رو بیدار کنم ببردت درمانگاه. خدایی نکرده بلایی سر بچه نیاد.
دستش را می گیرم و می گویم:
-یه قرص مسکن برام بیارید شاید خوب بشم. کسی رو الان بیدار نکنید.
شوکت از اتاق خارج می شود و دقایقی بعد با یک لیوان آب و قرص وارد اتاق می شود:
-مسکن نمی تونی بخوری. ولی استامینوفن ساده ایراد نداره.
قرص را در دهانم می گذارد و کمک می کند تا مقداری آب بنوشم.
-ببینم خونریزی که نداشتی؟
دستم را روی شکمم می گذارم و می گویم:
-فکر نکنم!
دستش را روی موهای مرطوبم می گذارد و می گوید:
-امیرسام شب پیشت بود؟ نکنه این پسره باز مشروب زیاد خورده و زیاده روی کرده و بهت رحم نکرده! مگه نگفتم بهش بگو حامله ای؟!
با سکوت جوابش را می دهم.
-من نمی دونم این پسره چرا بهت رحم نمی کنه. به فکر تو نیست باید به فکر بچش باشه... تو هم هر چی زودتر بهش بگو حامله ای .
با آه و ناله می گویم:
-نه الان وقتش نیست. اون نباید بفهمه من حامله ام.
سرش را تکان می دهد و با عصبانیتی که از چهره اش منعکس می شود می گوید:
-این بچه می
تونه رابطه بین تو و امیرسام رو بهتر کنه. اصلا من نمی فهمم این همه پنهون کاری تو چیه!
روی پهلو می چرخم و از شدت درد مچاله می شوم. دستم را روی شکمم می گذارم و نفسم را درون ریه هایم حبس می کنم. از شدت درد تمام عضلات بدنم را منقبض می کنم دندان هایم را به هم می فشارم.
-ببین چطور از درد به خودت می پیچی !
بعد از گفتن این جمله، پتو را روی تنم می گستراند و لامپ اتاق را خاموش می کند. کنار تختم می نشیند و می گوید:
-هر وقت دردت کمتر شد بهم بگو.
نگاهش می کنم، از چشمانش نگرانی موج می زند. چشمانش نگرانی را بدرقه می کرد و من همچنان با درد دست و پنجه نرم می کردم.
دستش را به طرفم می آورد و دست یخ زده ام را می گیرد و می گوید:
-بدنت هم مثل یک تکه یخ شده. بزار یه پتو دیگه برات بیارم.
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 75 🌼
به طرف کمد دیواری می رود و پتویی خارج می کند و رویم می گستراند. هنوز بدنم مانند بید می لرزید و سردی استخوان هایم را مورد هجوم خود قرار می داد. شوکت کنارم می نشیند و دستش را روی پیشانیم می گذارد و می گوید:
-چقدر صورتت داغه! تب کردی! حتما باید بری دکتر. با این وضع نمیشه بی خیالی کنی. الان نه، فردا صبح باید بری درمانگاه.
از اتاق خارج می شود و دقایقی بعد با دستمالی مرطوب وارد اتاق می شود. دستمال مرطوب را روی صورتم می گذارد. دردهایم شدتش کمتر می شود. چشمانم بی رمق تر از قبل می شود. چشم هایم را می بندم و تمام تنم بی حس می شود...
صدای در من را از خواب بیدار می کند.
-چرا اینجا خوابیده؟
صدای امیر سام مانند زنگ هشداری خواب را از چشم هایم می گیرد. شوکت می گوید:
-دیشب حالش خیلی بد بود. آمد پیش من. منم بهش دارو دادم و تا صبح نخوابیدم و کنارش بودم. تا صبح فقط هذیون می گفت و اسم شما و مادرشو صدا می زد.
جسم کرخت و بی جانم را کمی تکان می دهم. امیر سام نزدیک من می شود و می گوید:
-چی شده شهرزاد؟
سعی می کنم جسمم را حرکت بدهم و بنشینم که امیرسام دستم را می گیرد و کمکم می کند تا روی تخت بنشینم. موهایم را از کنار می زنم و می گویم:
-دیشب حالم خیلی بد بود. آمدم پایین، شوکت خانم برام قرص و دارو آوردن و تا صبح کنار من بودن. شوکت دستش را روی پیشانی ام می گذارد و می گوید:
-هنوز هم تب داره. بهتره ببریدش درمانگاه.
امیرسام دستش را روی پیشانی ام می گذارد و می گوید:
-آره خیلی گرمه.
از لمس دست هایش بر روی پیشانی ام جان تازه ای می گیرم. و می گویم:
-الان خیلی بهترم. نیازی به درمانگاه نیست.
از روی تخت بلند می شوم و دست های امیرسام می شود تکیه گاهم. هنوز نمی فهمیدم حسش به من چگونه است؟ اگر من را نمی خواهد پس این همه نگرانیش چه می تواند باشد؟
-حتما باید بری دکتر. بدنت مثل آتیشه. صورت و چشم هات قرمز شدن. باشه شهرزاد؟
صدایش می شود آرام قلبم! نگاهم را در نگاهش عجین می کنم. نگرانی را در چهره اش رویت می کنم و در دل خسته و نا امیدم، امیدی نوبرانه شکفته می شود.
دستم را می گیرد و با کمکش به بیرون از اتاق می روم. به محض خروج از اتاق دستم را رها می کند و به سمت فریماه و فرهاد می رود. و بعد از سلام روی صندلی می نشیند. شوکت دستم را می گیرد و با کمکش روی صندلی می نشینم.
-چی شده باز ؟ من نمی فهمم چرا خودتو به موش مردگی می زنی؟ این موهای ژولیده و سر و وضع نامناسب چیه؟ یعنی عروس این خانواده ای؟
نگاهش را به فرهاد می دوزد و باز جملات تلخش را روانه میکند:
-دست مریزاد آقا فرهاد با این عروسی که انتخاب کردی. آبروی تو
و خانوادتو برده!
فرهاد آهی می کشد و میگوید:
-بس کن فریماه. سر و وضعش که بد نیست!
فریماه با غیظ نگاهم می کند و می گوید:
-سر و وضعش بد نیست؟ آخه خودت بگو کدوم مردی حاضر میشه با این دختر ژولیده دهاتی زندگی کنه. بیچاره امیرسام من.
امیرسام دستش را مشت میکند و می گوید:
-مامان شهرزاد مریضه. حالش خوب نیست! تب و لرز شدید داره! الان وقت این حرفا نیست.
از اینکه یک بار پشت من بوده و از من حمایت کرده بود خوشحال می شوم. ولی حرف های پر کنایه فریماه سکوت را می شکند:
-مگه من مریض نیستم؟ خوبه همتون می دونید الان چند ساله با میگرن دست و پنجه نرم می کنم. هیچ وقت هم ظاهرم شلخته و به هم ریخته نبود. همیشه به خودم رسیدم. ولی این دختره عادت داره به شلختگی.
نویسنده: تکین حمزه لو
اندازد و می گوید:
-سردته؟
سرم را تکان می دهم. درجه بخاری را بالا می برد و سیستم ماشین را روشن می کند. و ماشین را به حرکت می اندازد. مسیری را می رویم که میگوید:
-از حرف مامانم ناراحتی؟
برایم مهم نبود فریماه چی می گوید! مهم نبود که چگونه می خواد دل دخترکی را برنجاند. برایم این مهم بود که امیر سام را داشته باشم. با دلخوری جواب می دهم:
-نه.
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 76 🌼
فرهاد لقمه ای در دهان خود جای می دهد و با عصبانیتی ملایم می گوید:
-فریماه الان موقع این حرفا نیست. بهتره بجای زخم زبون آروم تر و ملایم تر حرف بزنی.
نگاهش را به امیرسام می دهد و می گوید:
-صبحونتو که خوردی شهرزاد رو ببر درمانگاه.
فریماه حرف فرهاد را میشکند:
-امیرسام باید بره شرکت کار داره. لازم نکرده بشه آژانس این دختره. شوکت امروز زیاد کاری نداره میبردش درمانگاه.
فرهاد از روی صندلی بلند می شود و با چهره ای جدی میگوید:
-همین که گفتم. امیرسام، شهرزاد رو ببر درمانگاه. اصلا امروز نمی خواد بیای شرکت. بمون پیش شهرزاد . نزار تنها بمونه.
بعد از اتمام جمله اش کیفش را از روی زمین بر می دارد و سالن را ترک می کند. سنگینی نگاه فریماه دو چندان می شود و به من می توپد:
-من نمی دونم تو چی داری که امیر سام من باید از کار و زندگیش بیفته و تو رو ببره درمانگاه. مطمئنم اینا همش نقشه که بازی می کنی. تو هفتا جون داری و الان از من سالم تری.
با غیظ بلند می شود و به امیرسام می گوید:
-تو هم بلند شو برو شرکت. نیازی نیست وقتتو با این دختره تلف کنی. بلند شو برو...
امیرسام آهی می کشد و آرام و شمرده می گوید:
-مامان یکم آروم باش. من امروز شرکت کار خاصی ندارم. شهرزاد هم گناه داره. یه نگاه به چهرش بندازید؟ ببینید چقدر صورتش قرمزه. به صورتش دست بزنید! بیچاره داره تو تب میسوزه.
فریماه پشت چشمی نازک می کند و میگوید:
-باشه ببرش دکتر. پس تو دیگه پسر من نیستی. بهم نگو مامان.
سالن را ترک می کند و به اتاقش می رود. آنقدر در را محکم می کوبد که درون دلم به لرزه می افتد. همچنان جان کرخت و لرزانم همراهیم می کرد. امیرسام نگاهی به من می اندازد و می گوید:
-یه چیزی بخور تا بریم.
-میل ندارم.
-آخه اینطوری که نمیشه.
مکثی می کند و ادامه می دهد:
-پس بلند شو حاضر شو تا بریم.
با صدایی بلند می گوید:
-شوکت! شوکت! بیا کمک شهرزاد کن تا آماده بشه.
از روی صندلی بلند می شود و می گوید:
-تا نیم ساعت دیگه آماده باش.
به طرف اتاق فریماه می رود و من همراه شوکت به اتاق خود می روم
لباس گرمی بر تن می کنم و شال گرمی روی سر خود می گذارم. کیف دستیم را بر می دارم و روی شانه ام می گذارم. شوکت سر تا پایم را نگاه می کند و می گوید:
-هنوز هم نمی خوای بگی؟
آب دهانم را قورت می دهم و کلافه می گویم:
-نه. اون نباید بفهمه.
پوفی می کشد و از اتاق خارج می شویم. امیر سام نزدیک پله ها ایستاده بود و موبایل خود را چک می کرد. نزدیکش می شویم و می گوید:
_ بریم ؟
بله ای می گویم و به دنبالش می روم.
سوار ماشین می شوم و خودم را در آغوش می گیرم. نگاهی به من می
اندازد و می گوید:
-سردته؟
سرم را تکان می دهم. درجه بخاری را بالا می برد و سیستم ماشین را روشن می کند. و ماشین را به حرکت می اندازد. مسیری را می رویم که میگوید:
-از حرف مامانم ناراحتی؟
برایم مهم نبود فریماه چی می گوید! مهم نبود که چگونه می خواد دل دخترکی را برنجاند. برایم این مهم بود که امیر سام را داشته باشم. با دلخوری جواب می دهم:
-نه.
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 77 🌼
دستش را از روی فرمان بر می دارد و موبایلش را چک می کند و می گوید:
-مگه میشه دلخور نباشی؟ حرف بزن شهرزاد.
نگاهش می کنم. هنوز برایم دوست داشتنی بود. هنوز دیدن چهره اش من را خسته نمیکرد. هنوز از نگاهش سیر نمیشدم.
-نه. ناراحت نیستم. من عادت کردم به این بی مهری ها.
امیرسام پوفی می کشد و می گوید:
-شهرزاد درسته تو این چند ماه
مهمون مایی. ولی من دوست ندارم بهت بد بگذره. باور کن امروز بابت حرف های مامانم خیلی ناراحت شدم. ولی خب نمی تونستم کاری کنم. اگه حرفی می زدم مامان هم از دست من ناراحت می شد. باور کن من... من...
حرفش را نیمه تمام رها می کند و من هنوز نگاهم به لب هایش هست که واژه ها را یکی یکی، می سازد.
-من؟
جوابی نمی دهد.
نگاهم را به طرف خیابان هدایت می کنم. آفتاب بی جان زمستان روی خیابان میدرخشد و افکارم را به بچه درون شکمم سوق می دهم.
به مطب دکتر می رسیم و چند دقیقه ای کنار امیر سام به انتظار می نشینیم. امیرسام سرش را به من نزدیک می کند و می گوید:
-بهتری؟
با صدای بی جان می گویم:
-خیلی سردمه.
امیرسام از روی صندلی بلند می شود و پالتوی خود را از تن خارج می کند و روی شانه هایم می گستراند. لحظه ای از این حرکت شوکه می شوم و چشمانم را می بندم. هنوز اثری از حرارت تنش روی پالتویش کمین کرده بود. با حرارتش جانی می گیرم و قلب ضعیف و بی رمقم تاپ و توپش شدت می یابد. نگاهش می کنم و در جواب لبخندی ملیح به روی من منعکس می کند
لب هایم را از ذوق بهم می فشارم و منتظر می مانم. با صدای خانم منشی وارد اتاق می شویم. امیر سام کمکم می کند تا روی صندلی بنشینم. خانم دکتر نگاهی به من می اندازد و بعد از معاینه گلو و گوش و سنجیدن تبم می گوید:
-گلوتون عفونت کرده. براتون چندتا قرص و کپسول می نویسم. بعد از نوشتن داروها فشارم را می گیرد و با تعجب می گوید:
-صبحونه خوردید؟
آرام می گویم:
-نه نخوردم.
-احساس سرگیجه و تاری دید ندارید؟
-چرا دارم.
-فشارتون الان پنجه . خیلی پایینه و خطرناکه. الان یه سِرُم می نویسم حتما الان بزنید.
نگاهی به امیر سام می کند و می گوید:
-سرم را الان بزنید که خیلی خطرناکه.
امیر سام چشمی می گوید و خانم دکتر باز چندین دارو درون نسخه وارد می کند و می گوید:
-باردار که نیستی؟
با شنیدن این جمله اش نفس هایم تند تر می شود و آب دهانم را به سختی قورت می دهم. نگاه کوتاهی به امیرسام میکنم. او هم مرا نگاه میکند و منتظر جواب من می ماند. نگاهم را از امیرسام می گیرم و لحظه ای قدرت تکلم از من سلب می شود!
خانم دکتر نگاهی به من می اندازد و می گوید:
-حامله ای؟
سرم را بالا می برم و به سختی می
گویم:
-نه.
روش استفاده داروها را به من می گوید ولی ذهن من درگیر می شود.
نسخه رو مهر می زند و می گوید:
-برید داروخونه داروهاتون رو بگیرید و حتما سرم را همین الان بزنید.
از روی صندلی بلند می شوم و بعد از تشکری از اتاق خارج می شوم. دستم را روی جنینی که درون شکمم رشد می کرد می گذارم به فکر داروها می روم. حتما داروهای ممنوعه ای برایم نوشته است. کاش امیرسام کنارم نبود و می توانستم این موضوع را به خانم دکتر بگویم. قدم هایم امیدی به رفتن نداشت. سر جایم متوقف می شوم. امیرسام نگاهم می کند و می گوید:
-چرا وایسادی؟ بیا بریم تا دیر نشده!
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 78 🌼
لب های خشکم را تکان می دهم و می گویم:
-یه چیز یادم رفت بگم. تو همینجا وایسا من زودی بر می گردم.
بدون گرفتن پاسخی به اتاق بر می گردم و بعد از زدن تقه ای به در اتاق وارد می شوم. خانم دکتر مشغول معاینه بیمار بعدی بود.
نزدیکش می شوم و نسخه را روی میز می گذارم و می گویم
-میشه داروهام رو عوض کنید؟
چشمانش از تعحب گرد می شود و عینک را از چشمانش کنار می زند و می گوید:
-عوض کنم ! آخه چرا ! من پزشکم و من تشخیص می دم چه دارویی باید مصرف کنی.
سرم را تکان می دهم و اطراف و پشت سرم را نگاه می کنم. مطمئن میشوم امیرسام وارد اتاق نشده است. سرم را نزدیکش می کنم و آرام میگویم:
-آخه من باردارم.
متعجب تر از قبل می گوید:
-بارداری !؟ خب چرا آنوقت نگفتی؟ حالا مطمئنی بارداری؟
برگه آزمایش را از کیفم خارج می کنم و رو به رویش می گذارم. برگه آزمایش را نگاه می کند و می گوید:
-بله بارداری. غلظت هورمونت هم عالیه که این نشون می ده بارداریت صد در صده. خب چرا پیش شوهرت نگفتی؟
پوفی می کشم و کلافه میگویم:
-بعدا ...بعدا...بهش می گم. الان داروهام رو عوض می کنید؟
نگاهی به نسخه می اندازد و چند دارو را خط می زند و می گوید:
-به شوهرت بگو یه آب میوه برات بگیره بخور فشارت بره بالا. خوب شد گفتی بارداری! من نصف داروهات رو عوض کردم.
نسخه را به دستم می دهد بعد از تشکر از اتاق خارج می شوم. امیرسام به دیوار تکیه زده بود و منتظر ایستاده بود.
بعد از گرفتن داروها به تزریقات می رویم. روی تخت دراز می کشم و خانم پرستار سرم را به دستم وصل می کند. و اتاق را ترک می کند. امیر سام داخل اتاق می شود و میگوید:
-کاش در مورد کم اشتها بودنت هم می گفتی! چند وقتیه که به جای خوردن غذا، با غذا بازی می کنی!
برای عوض کردن حرف میگویم:
-خیلی گرسنمه. میشه برام یه آب میوه بگیری؟
باشه ای می گوید و اتاق را ترک می کند. بعد از دقایقی با یک پاکت پر از آب میوه و کیک داخل می شود. نی را درون آب میوه فرو می برد و کمک می کند که روی تخت بنشینم. آب میوه و کیکی را دستم می دهد و مشغول خوردن می شوم. ضعف و گرسنگی ام به حدی بود که آب میوه و کیک را به سرعت می خورم. امیر سام کنارم روی تخت می نشیند و مشغول نگاه کردنم می شود و می خندد و می گوید:
-بلاخره من با اشتها غذا خوردنتو هم دیدم.
خجالت می کشم و به خوردن ادامه می دهم.
بعد از اتمام سرم، پرستار به اتاق می آید و سرم را از رگم خارج می کند. چند آمپول را تزریق می کند. از مطب خارج می شویم. تب و حالت ضعف و سرگیجه ام بهتر شده بود. ولی باز دست های امیر سام میشود تکیه گاهم. سوار اتومبیل می شویم و ساعت موبایلش را چک می
کند و می گوید:
-اگه حالت بهتره بریم پاساژ ؟
لبخندی می زنم و می گویم:
-امیرسام برگردیم خونه. تو هم برو شرکت. اینطوری خیلی بهتره. من نمی خوام فریماه از دست تو هم عصبانی بشه.
امیرسام ماشین را از پارکینگ خارج می کند و با سرعتی بالا ماشین را هدایت می کند و میگوید:
-اگه بهتری بریم پاساژ !
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 79 🌼
موهایم را از روی پیشانی ام کنار می زنم و می گویم:
-خیلی بهترم ولی فریماه بفهمه رفتیم پاساژ و بازار شاکی میشه.
تلخندی می زند و می گوید:
-مهم نیست. مهم اینه که بهت خوش بگذره.
از حرفش تعجب می کنم و از اینکه رفتارش آسمان تا زمین فرق کرده خوشحال تر می شوم. لبخندم عمق می گیرد و جانم نفس تازه ای می کشد
به پاساژ بزرگی که سر تا سرش مغازه های شیک موبایل و لوازم جانبی موبایل بود می رسیم.
از ماشین خارج می شویم. دستش را به طرف من میگیرد و می گوید:
_ بریم !
با دندان لبم را می گیرم و دست لاغر و نحیفم را درون دست هایش جای می دهم. باز حرارت دستش می شود آتش جان من.
شانه به شانه اش راه می روم و هر از گاهی زیر چشمی نگاهش می کنم. دست در دست هم راه می رویم طوری که حتی تصورش را نمی کردم. نگاهم می کند و می گوید:
-شهرزاد بهتری !؟
او نمی داند همین که عاشقم باشد خوب می شوم. اصلا دردی درون خودم حس نمیکنم. وقتی که کنارم باشد، لمسش کنم! تمام سلولهای بدنم به عشقش زنده اند . گام بر می دارم و به جای اینکه محو پاساژ و موبایل هایش بشوم، محو وجودش می شوم. چقدر لمس دست هایش برایم زیبا بود. مانند آهنگ آرام و ملایم که من را به رویایی آرام سوق خواهد داد.
وارد مغازه ای می شویم دستم را رها می کند. پشت سرش می ایستم و قامتش را از پشت نگاه می کنم درست پونزده، بیست سانت از من بلندتر بود. با فروشنده صحبت می کند و من به جای گوش دادن تک تک کلماتش غرق می شوم در تن صدایش. صدایی که بعد از صدای مادرم می توانست مسکن روح و جسمم باشد. چقدر لفظ و آهنگ صدایش آرام جانم بود. او حرف می زند و من گوش می دهم، بی آنکه بفهمم چه می گوید! اصلا فهمیدن تک تک واژه هایش برایم ارزشی ندارد. همین که اکنون کنار من بود کافی بود!
چند موبایلی را انتخاب می کند که باز با تن صدایش، نوازشگر جانم می شود:
-کدومو دوست داری شهرزاد!؟
کدام را دوست دارم؟ چشمم را به چهره اش میخکوب می کنم و جز جز چهره اش را نگاه می کنم! دیدن موبایل ها و انتخابش برای من هیچ اهمیتی ندارد امیرسام! دیدن تو و بودنت کنار من برایم با ارزش ترین است.
-شهرزاد، بیا یکیشو انتخاب کن دیگه !
به خود می آیم! باز غرق شده بودم در جذابیت نگاهش. نگاهم را از نگاهش می گیرم و موبایل ها را نگاه می کنم و لب می گشایم و با صدای ملیح میگویم:
-فرقی نمی کنه امیرسام.
امیرسام سرش را به گردنم نزدیک می کند و آرام درون گوشم نجوا می کند:
-فرقی نمی کنه؟! شهرزاد هر کدوم دوست داری انتخاب کن. من آوردمت اینجا برات گوشی بخرم. اونوقت واسه تو فرقی نمی کنه؟
سکوت می کنم و بعد یکی را انتخاب می کنم! فقط برای
اینکه دل امیرسام من دلگیر نشود. امیرسام رو به فروشنده می کند و می گوید:
-اینو می برم.
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 80 🌼
از مغازه خارج می شوم همانطور که امیرسام با فروشنده گفتگو می کردن. روی صندلی روبه روی مغازه می نشینم و نفسی عمیق می کشم. چقدر ارزش داشت معشوقه ای داشته باشی و با هر نگاهش لبریز از عشق شوی. سرم را خم می کنم و شکمم را می بینم. به موجودی فکر می کنم که درون بطنم زندگی می کند. موجودی که نیمه اش از معشوقه ام هست. حتی اگر امیرسام را نداشته باشم، فرزندم را دوست دارم چون از وجود اوست.
-خانم خوشگله!
جا می خورم از صدای تیز و برنده ای . نگاهش می کنم! پسری با موهای سیاه و ریش بلند. چشمانش کوچک و بادامی با بینی قلمی.
نگاهم را از نگاهش می گیرم و سرم را به سمت راست متمایل می کنم.
-تنهایی؟ شبی چند میگیری؟
خشمگین نگاهش می کنم و با صدای بلند می توپم:
-خفه شو عوضی.
کنارم می نشیند و نگاه هیزش را روانه ام می کند. همانطور که آدامس می جوید می گوید:
-بسه بابا ! فهمیدیم ناز داری. حالا بعد ناز کردنت بگو ببینم منتظر کسی هستی؟
متعجب می گویم:
-چی می گی تو ! برو گورتو گم کن.
جواب می دهد:
-هر چی تو بگی قبول! اصلا چقد می خوای واسه یه شب! تو خوب حال بدی منم تلافی می کنم!
از روی صندلی بلند می شوم در حالی که ترس شکستم داده بود. به طرف مغازه هجوم می برم که بند کیفم توسط دست هایش کشیده می شود. متوقف می شوم به عقب نگاه می کنم و کیفم را با تمام انرژی به طرف خود می کشم و میگویم:
-ولم کن بزار برم.
کیفم را به راحتی به چنگ می آورد و می گوید:
-بیا بشین باهات حرف دارم.
نگاهی به مغازه می اندازم و بلند فریاد می زنم:
-امیرسام!
امیرسام بدون تامل نگاهم می کند و وقتی من را در حالت آشفته می بیند به بیرون از مغازه با گام های بلند خارج می شود و به سمت ما می آید. پسر جوان از روی صندلی بلند می شود و کیفم را به طرفم پرت می کند و بدون لحظه ای تامل فرار می کند. امیرسام که این صحنه را می بیند به طرف آن پسر می دود. سر جایم خشکم می زند و قلبم به سرعت می تپد. دلم آرام و قرار ندارد و به دنبال امیرسام می دوم.
-امیر سام کجا میری!؟
امیرسام آن پسر چهارشانه را به چنگ می آورد و با تمام قدرت با مشت به صورتش می کوبد و با صدای بلند می گوید:
_ با زن من چیکار داشتی ؟؟
به صحنه می رسم و دست هایم را روی صورتم می گذارم و می گویم:
-تو رو خدا ولش کن امیر سام.
مردم اطراف ما جمع می شوند و می خواستن این دو رو از هم جدا کنند ولی خشم شان اجازه این کار رو نمی داد. قدرت پسر بر امیر سام چیره می شود و او را روی زمین پخش می کند. سر امیر سام به شیشه سکوریت مغازه برخورد می کند و با لگدهای وحشیانه آن پسر، مواجه می شود. جلوتر می روم و لباسش را چنگ می زنم و
ملتمسانه می گویم:
-تو رو خدا ولش کن. ولش کن کشتیش.
لگد هایش محکم تر می شود و تمنا و خواهشم بیشتر می شود. هیچ کسی کمک نمی کرد و مردم فقط نظاره گر بودن. جواب هایشان فقط نظاره کردن و فیلم گرفتن بود. امیرسام من زیر لگدهای پسر جوان، مچاله می شود و من نمی توانستم کمکش کنم. بلاخره پسر جوان دست از کتک زدن بر می دارد و خودم را کنارش پخش زمین می کنم. از بینی و پیشانیش خون می چکید و با ناله هایش بر دلم زخم می زد. دستش را میگیرم و با صدای ترسیده و لرزان میگویم:
-امیرسام! امیرسام! می تونی حرف بزنی؟
مانند مار زخمی به خود می پیچد و چشم هایم همچو آسمان بهاری می گریست.
نگاهی به مردم اطراف می کنم و ملتمسانه می گویم:
-کمک کنید ...تو رو خدا یکی بیاد کمک کنه! حالش خیلی بده.
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 81 🌼
پسر جوانی کنار امیرسام می نشیند و می گوید:
-بزار کمکت کنم ببرمت بیمارستان.
امیرسام به سختی از روی زمین بلند می شود و شلوار و لباسش را می تکاند. و من با چشمان پر از اشک نگاهش می کنم!
-امیرسام حالت خوبه؟ می خوای بریم درمانگاه.
دستش را روی گوشه سرش می گذارد و خونی که روی انگشت هایش اثر می گذارد را نگاه می کند و می گوید:
-نه حالم خوبه. بهتره بریم.
دستمالی را از درون کیفم خارج می کنم و روی پیشانی زخمی اش می گذارم. نگاهم می کند و هنوز اشک هایم می بارد. جمعیت اطرافمان کاهش می یابد . امیرسام به سختی بلند می شود. و می گوید:
-بلند شو بریم شهرزاد.
پایش می لنگد و به سختی راه می رود. اینبار من می شوم تکیه گاهش و با گام هایش گام بر می دارم.
-اون پسره آشغال چی بهت گفت؟
با ترس و دلهره می گویم:
-چیز خاصی نگفت.
صدایش را بلند تر می کند و می توپد:
-چیز خاصی بهت نگفت و تو جیغ کشیدی ؟ هان؟
همزمان روی پله برقی می ایستیم و با صدای مرتعش می گویم:
-فکر کرد منم مثل خودشم. بهم می گفت امشب چند می گیری پیشم باشی. فکر می کرد از این دخترهای هرزه خیابونیم. ولی من جوابشو ندادم. دیدم خیلی گیر میده آمدم سمت مغازه ای که تو بودی. ولی همون وقت کیفمو کشید و نگذاشت بیام پیشت. منم همون وقت صدات زدم. خیلی ترسیدم امیرسام خیلی ترسیدم.
نگاهم می کند و می گوید:
-تو نباید از کنارم می رفتی.
سرم را پایین می گیرم و بدون جواب راهی پارکینگ می شویم. ریموت ماشین را می زند در ماشین را برایش باز می کنم. روی صندلی می نشیند و در را می بندم. سوار ماشین می شوم. سرش را به صندلی تکیه می دهد و می گوید:
-شهرزاد خیلی عصبانی شدم دیدم کیفتو گرفته! همون وقت فهمیدم مزاحمت شده! تو نمی دونی چقدر برای یه مرد سخته ببینه به ناموسش چشم داشت داشته باشن.
سکوت می کنم! می شوم ناموسش! دیگر خبری از عروسک اجاره ای نیست. لبخندی بر روی لب هایم بسته می شود. آب میوه ای از درون پاکت خارج می کنم و رو به رویش می گیرم.
-اینو بخور ! خیلی خون ازت رفته.
آب میوه را می گیرد و جرعه ای می نوشد و می گوید:
-تو که آسیبی ندیدی؟
-نه اصلا!
خنده ای بلند سر می دهد و می گوید:
-من بیشتر از اینکه درد بکشم! نگران اینم که جواب مامانم رو چی بدم ؟
بعد از مدت ها خنده ای می زنم. از ته دل! بعد از این همه عذاب و سختی، این خنده می توانست مرحمم باشد. نگاهش می کنم و با صدای مظلومانه می گویم:
-بمیرم برات.خیلی درد داری نه؟ میخوای بریم بیمارستان؟
ماشین را روشن می کند و می گوید:
-نه لازم نکرده. بهتره برگردیم خونه. تا الانم مامان حسابی کفری شده .
پایش را روی پدال گاز می گذارد و به
خانه بر می گردیم. در راه خانه به فکر امیرسام می روم. من باید از بچه درون بطنم می گفتم! شاید این بچه بتواند معامله یک ساله را دائمی کند! شاید فرشته کوچولوی درون شکمم بشود ناجی مادرش. باید در مورد این راز بگویم! با خودم کلنجار می روم و تا رسیدن به خانه دو دل بودم. بلاخره به خانه می رسیم. بعد از پارک ماشین داخل حیاط خانه، وارد عمارت می شویم! شوکت از آشپزخانه خارج می شود و بعد از نگاهی به ما با دستش به صورتش می کوبد و بلند می گوید:
-خدا مرگم بده! چی شده امیرسام.
نزدیک می شود و با چشمان گرد شده می پرسد:
-چه بلایی سرت آمده؟ چرا صورتت خونی شده؟!
امیرسام روی مبل می نشیند و می گوید:
-هیچی نشده! مامان خونس؟
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 82 🌼
در اتاق باز می شود و فریماه از اتاق خارج می شود! با دیدنش خودم را برای حملات واژه های تند و تیز و برنده اش آماده می کنم. لب هایم را به هم می فشارم و سر به زیر می شوم. با قدم های بلند به طرفمان می آید و با چهره ای متعجب و رنگ و روی پریده نگاهش می کند. دستش را زیر چانه امیرسام قرار می دهد و می گوید:
-چی شده؟
امیرسام لبخندی تحویل مادرش می دهد و می گوید:
-هیچی نشده! داشتم راه می رفتم پام لیز خورد، افتادم زمین!
صدایش را بلندتر می کند و می گوید:
-تمام صورتت سرخ و کبود شده! اونوقت می گی هیچی نشده! حرف بزن ببینم چی شده؟
خودم را جمع می کنم و نگاهی به امیرسام می اندازم.
-خوردم زمین. نمی خواد زیاد شلوغش کنی!
با غیظ و عصبانی به طرفم می
آید و سرم را با حرکت دست هایش بالا می برد و می گوید:
-هر چی هست زیر سر تو هس بهم بگو چی شده ؟
سکوت می کنم! چون حرفی برای گفتن نداشتم. حتی قدرت تکلم برایم سلب شده بود. تکرار می کند:
-بهت می گم چی شده؟ جوابمو بده دختره گدا !
باز سکوت می شود جوابش. شوکت به آشپزخانه می رود و جمع سه نفری ما را تنها میگذارد
-خیلی خب برای من لال شدی.
دستم را محکم می گیرد و من را به طرف خروجی در می کشد و می گوید:
-تا شب که توی حیاط موندی، آنوقت آدم میشی و جواب منو می دی.
مانعش می شوم ولی با تمام قوای خود من را به بیرون هل می دهد و در را می بندد. امیرسام از روی مبل بلند می شود و می گوید:
-چیکار می کنی مامان ؟ شهرزاد چه گناهی کرده آخه!؟ چرا بیرونش کردی ؟ اونم تو این سرما! اون مریضه اصلا حالش خوب نیست. این رفتار شما کاملا اشتباهه.
در را باز می کند و می گوید:
- بیا تو شهرزاد !
باورم نمی شود، امیرسام بشود تکیه گاهم. بشود سد من در مقابل حملات فریماه. وارد عمارت می شوم ولی فریماه با صدای بلند و در حالی که انگشت اشاره اش را مقابلم گرفته بود می گوید:
-گمشو بیرون از خونه من ! برو بیرون دختره گدا ! این دختره رو بیرون کن امیرسام. دلت به حال اینا نسوزه . اینا آمدن پول تو رو بخورن و برن. چقدر تو زود باوری؟ چقدر ساده ای ؟ چقدر احمقی ؟
امیر سام جلوی فریماه می ایستد و می گوید:
-مامان، شهرزاد مگه چیکار کرده؟ خودت بگو مگه چیکار کرده؟
چند نفس عمیق می کشد و میگوید:
-برو خودتو تو آینه ببین! مطمئنم همه چیز زیر سر این دخترس. مطمئنم. الان هم عقلتو شسته.
امیرسام نگاهم می کند و سرش را تکان می دهد و می گوید:
-برو بالا.
قدم زنان و از روی ترسی که در دل داشتم به سمت پله ها می روم. ولی فریماه با عصبانیت سمت من می آید و مقابلم می ایستد و می گوید:
-اگه از روی جنازه ام رد بشی.
لب باز می کنم و می
گویم:
-من...من...
بخدا تقصیر من نیست. من کاری نکردم. بزارید برم بالا.
با عصبانیت می توپد:
-من پسر دسته گلم رو دادم دست تو. ولی تو با صورت کبود و خونی تحویلم دادی. حالا هم با گستاخی میخوای بری تو اتاقت استراحت کنی؟ خوب خودتو زدی به موش مردگی. خوب تونستی پسرمو خام خودت کنی. بهت تبریک می گم. تبریک! ولی دیگه حق نداری تو خونه من باشی. الان هم گورتو گم کن برو از خونه من بیرون.
امیرسام نزدیک می شود و مصمم می گوید:
-ببین مامان! اگه شهرزاد از این خونه بره بیرون، منم مجبورم برم بیرون. چون هنوز زن منه. اسمش تو شناسنامه منه. پس هر جا شهرزاد میره منم دنبالش میرم.
فریماه با عصبانیت نگاهش می کند و سیلی محکمی به صورتش می زند و می گوید:
-تو مرد نیستی ! تو نامردی که این دختره بی *** و کارو به من ترجیح دادی. خیلی خب من دیگه مامانت نیستم.
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 83 🌼
فریماه با قدم های سریع به اتاقش می رود . امیرسام کلافه دست هایش را درون موهایش فرو می برد و می گوید:
-برو تو اتاقت.
پله ها را یکی یکی بالا می روم و به اتاقم پناه می برم. روی مبل رها می شوم و چشمانم را می بندم.
حرف های فریماه برایم شده بود عادت. ولی حمایت امیرسام دلگرمیم بود. شاید او هم به زندگی جدید با من فکر می کند. شاید او هم مانند من عاشق شده است . اگر عاشق نبود بخاطر من با آن پسره دست به یقه نمی شد. حتما برایش مهم هستم که اینگونه مانند کوهی پشت من بود. تنهایم نگذاشت و حامیم بود.
سکوت خانه را فرا می گیرد و با باز شدن در اتاق خودم را جمع می کنم. امیرسام داخل اتاق می شود و روی تخت می نشیند و می گوید:
-خیلی سر درد دارم! برام مسکن میاری ؟
سرم را تکان می دهم و قرص مسکنی از درون کیفم خارج می کنم. قرص را از درون روکشش خارج می کنم و به دستش می دهم. لیوان آبی برایش می ریزم و به دستش می دهم. نگاهم می کند. طوری خاص نگاهم می کند که تا کنون به یاد نداشته ام، این گونه غرق در چهره ام بشود.
- شهرزاد می دونستی چهره زیبایی داری؟ مخصوصا چشمای خوشگلی داری.
گونه هایم گلگون می شود و سکوتی تحویلش می دهم
_ چشمات خیلی جذابه. من هر چی چشاتو نگاه می کنم خسته نمی شم. برام تکراری نمیشه. راستی چشمات به کی رفته؟
آرام جواب می دهم:
-بابام. چشمام به بابام رفته.
روی تخت دراز می کشد و می گوید:
-مواظب خودت باش شهرزاد! نمی دونم بعد از تمومی این یک سال چی به سرت میاد. ولی خب آنقدر تو دلم جا گرفتی که نمی تونم بزارم بری...
نمی فهمم دقیق چه می گوید! منظورش چی هست ؟
ادامه می دهد:
-شهرزاد، من و تو نباید به هم وابسته بشیم. نباید وابسته بشیم. اینو قبول کن.
باز با این حرفش دلم می شکند! اصلا منظورش را نمی فهمم. منظور این همه محبت هایش برایم نامفهوم است! اینکه بگوید نباید وابسته هم بشیم ولی برای یک مزاحم خیابانی بجنگد، و جان خودش را به خطر بیاندازد تعجب آور است!.
آهی از ته دل می کشم و می گویم:
-عاشق شدن دست خود آدم نیست، این دیگه تصمیمشو دل می گیره. اون باید بپذیره که عاشق شده یا نه ؟
دستم را می گیرد و من
را به طرف خودش می کشد و در آغوشش جای می دهد و میگوید:
- بزار از هم خاطره خوبی داشته باشیم ! باشه؟
بهم قول بده شهرزاد !
باشه ای خشک می گویم و یکباره تنم سرد می شود. اشک مهمان گونه هایم می شود و آرام و بی صدا می گریم.
امیرسام باحالت خنده می گه:
-راستی گوشی که برات خریدم تو مغازه جا موند.
خنده ای بلند سر می دهد و می گوید:
-حواسم رو پرت کردی دختر!
همراهش به اجبار می خندم و می گوید:
-عصری به شهاب زنگ می زنم و با هم
میریم و میگیرمش!
شهاب! باشنیدن اسمش بند دلم پاره میشود. یاد و خاطره ژیلا در دلم زنده می شود و حس حسادت زنانه ام، می شود بلای جانم. کاش هیچ وقت با شهاب ارتباط نداشت، کاش هیچ وقت ژیلا رو نبیند! کاش ژیلا برای همیشه از کنار امیرسام برود.
نگاهش می کنم. چشمانش بسته بودن و به خوابی آرام رفته بود. به طرفش می چرخم و نگاهش می کنم. از نگاه کردنش سیر نمی شوم. کاش همیشه مرد من می ماند و با افتخار فریاد میزدم،
امیرسام دوستت دارم.....
نویسنده: تکین حمزه لو
عطر_بهار_نارنج
قسمت 84 🌼
با صدای تقه ای چشم هایم را باز می کنم. نگاهی به ساعت دیواری اتاق می اندازم. ساعت چهار پنج عصر بود و اتاق تقریبا تاریک شده بود. از روی تخت بلند می شوم و بعد از استحمام و پوشیدن لباس، آرام و بدون سر و صدا از اتاق خارج می شوم. و از بالا پایین را نگاه می کنم. عمارت غرق در سکوت بود و بوی مطبوع غذا استشمام می شد. پله ها رو آرام و با احتیاط پایین می روم. و با ولع و گرسنگی به آشپزخانه می روم. شوکت مشغول پاک کردن سبزی بود. به محض دیدنم می گوید:
-بیا بشین برات ناهارتو بیارم. سلامی می کنم و روی صندلی می نشینم. گرسنگی زیاد داشتم. شوکت، بشقاب سوپ و پلو و خورشت قیمه بادمجون مقابلم می گذارد. کاسه ای سالاد و لیوان دوغی کنارش می گذارد و می گوید:
-یه چیزی بخور دختر جون.
قاشق را بر می دارم و با ولع می خورم. خدا رو شکر حالت تهوعی سراغم نمی آید. بعد از خوردن ناهارم ظرف ها رو میشورم و باز به اتاقم می روم.
شب فرا می رسد و همه بر سر میز حاضر می شویم. فریماه درون اتاق خود را حبس کرده است سکوت سنگین بر سر میز شام حکم فرماست.
چند روزی می گذرد. امیرسام موبایل را به من هدیه می دهد و شماره خودش را درونش ذخیره می کند. کم کم فریماه رابطه سرد و خشکش با امیرسام گرمتر می شود ولی هیچ وقت به من اهمیت نمی دهد. هنوز هم جواب سلام و صبح بخیرم را نمی دهد. هنوز هم من را جزئی از خودشان نمی دانست. هنوز هم نگاهم نمی کرد...
چند روزی می گذرد و بچه درون بطنم دو ماهه می شود. بزرگتر از قبل می شود و من هنوز به خود اجازه گفتنش را به امیر سام نداده بودم. امیر سام به خاطر مادرش رابطه اش را با من محدودتر کرده بود. کمتر حرف می زد. کمتر کنارم بود. کمتر پناهگاهم بود. اغلب اوقات وقتش را درون شرکت سپری می کرد و من تنهایی ام را با کتاب و دیدن برنامه های تلویزیونی پر می کردم. هر از گاهی با عروسک کوچک درون شکمم حرف می زدم. شوکت هم مانند مادری پشتم بود و هواسش را به من جمع می کرد. و اغلب گله و شکایت می کرد که چرا بار دار بودنم را به امیرسام نمی گویم.
یک روز که کسی درون خانه نبود برای چکاپ همراه با شوکت به مطب دکتر می رویم. بعد از اینکه نوبت ما می شود و داخل مطب می شویم دکتر سونوگرافی می گیرد. صدای قلبش را که می شنوم روحم آرام می گیرد و لبخندی روی لب هایم نقش می بندد . جنین درون بطنم هشت هفته بود و دکتر چند نوع قرص تقویتی و آزمایشی می نویسد.
به خانه بر می گردیم و من خوشحال و مسرور سونوگرافی و داروهایم را درون کمد جای می دهم. نمی دانم چرا هنوز در گفتن جنین درون بطنم به امیرسام هراس داشتم. ولی خب با بر آمده شدن شکمم نمی
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد