611 عضو
#بی_گناه
#پارت_323
پوزخندی روی لب هایم نشست. میترا ارباب بود و من کلفت. همان کلفت بی جیره و مواجبی که از مادرشان نگهداری می کرد. کلفتی که به او اعتماد نداشتند و فکر می کردند دزد و جانی و خلافکار است.
کسی محکم به شکمم کوبید. کسی قلبم را توی مشتش گرفت و آن را با تمام توان فشار داد. کسی دستش را روی گلویم گذاشت و راه نفسم را بند آورد. بغضم دوباره ترکید.
درد داشت. خیلی درد داشت که هیچ کدامشان به من اعتماد نداشتند. همگیشان ایستاده بودند و حقارت و بدبختی من را نگاه می کردند چون به من اعتماد نداشتند. چون فکر می کردند. شاید حق با میتر باشد و من واقعاً آن طلاها را دزدیده باشم. حتی عمه خانم هم به من اعتماد نداشت وگرنه باید زودتر به کار میترا اعتراض می کرد و اجازه نمی داد میترا وسایلم را بگردد و من را آنطور خار و خفیف کند.
محتویات معده ام جوشید و به سمت دهانم بالا آمد. به سرعت آذین را از بغلم پایین گذاشتم. کیف و ساکم را روی زمین انداختم و کنار جوب آب زانو زدم و بالا آوردم. هر چه را خورده بودم بالا آوردم. همه ی حقارت و ذلتم را بالا آوردم. تمام زندگی نکبتم را یک جا بالا آوردم.
آنقدر بالا آوردم که دیگر رمقی برایم نماند و همانجا روی زمین ولو شدم. وقتی کمی حالم بهتر شد دستمالی از داخل جیبم برداشتم و با آن دهانم را پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم و سرم را بلند کردم و به چشم های خیس از اشک آذین خیره ماندم.
#بی_گناه
#پارت_324
رنگ آذین پریده بود و چشم هایش از شدت ترس و اضطراب دو، دو می زد.
ناگهان از خودم خجالت کشیدم. از این که این قدر ضعیف و بدبخت بودم خجالت کشیدم. از این که این طور مایه شرم و عذاب دخترکم شده بودم خجالت کشیدم. دستم را جلو بردم و آذین را در آغوش گرفتم و محکم به خودم چسباندم.
کجای زندگیم اشتباه کرده بودم که کارم به اینجا کشیده بود؟ چه گناهی کرده بودم که حالا مجبور بودم تنها و بدون هیچ سرپناهی در یک شهر غریب سرگردان شوم. من که در تمام زندگیم مواظب بودم تا قدم اشتباهی برندارم. من که همیشه دختر حرف گوش کنی بودم و به تک تک توصیه های عزیز و خاله عمل می کردم، پس چرا کارم به اینجا کشیده شده بود؟
جوابش را خوب می دانستم. همه اینها به خاطر پدر و مادرم بود. به خاطر این که آنها من را نخواستند و رهایم کردند. هیچ *** به آدم بی پدرومادری مثل من اعتماد نخواهد کرد. هیچ *** آدمی را که حتی پدر و مادر خودش دوستش نداشتند، دوست نخواهد داشت. هیچ کس، هیچ وقت برایم ارزشی قائل نخواهد شد. این نه تنها سرنوشت من بلکه سرنوشت همه ی آدم های تنها و بی *** است. در این دنیا هیچ گناهی بالاتر از گناه بی کسی
نیست.
این بلا را پدر و مادرم برسرم آورند. مادر هوسبازم و پدر بی مسئولیتم. همان موقع که من را تنها و بی *** رها کردند و رفتند، سرنوشتم را تغییر دادند. هیچ وقت نمی بخشمشان هیچ وقت به خاطر ظلمی که در حقم کرده بودند، نمی بخشمشان.
#بی_گناه
#پارت_325
آذین خودش را از بغلم بیرون کشید و با همان لحن بچگانه اش گفت:
-بیم.
برویم؟ کجا؟ مگر آدم های بی *** و کاری مثل من جایی برای رفتن دارند؟ پوزخند زدم و پرسیدم:
-تو می دونی باید کجا بریم؟
سوالم را جدی گرفت لب هایش را کمی جمع کرد و چشم های درشتش را به من دوخت.
-بیم دیا
از جوابش یکه خوردم.
-دریا؟ بریم دریا؟
سرش را به نشانه تائید بالا و پایین برد و گفت:
-میلاد و میثم می خوان با باباشون بین دیا. مام بییم دیا، باشه؟
خندیدم. تلخ و بی حال. آذین چشم هایش را مظلوم کرد.
-من تا حالا دیا نیفتم. میلاد و میثم خیلی دیا یفتن. با باباشون یفتن.
ساکت شد و به فکر فرو رفت. احتمالاً دختر کوچکم به این فکر می کرد که چرا او هیچ وقت با پدرش به دریا نرفته. آهی کشیدم. دوست نداشتم به این زودی متوجه تفاوت زندگی خودش با زندگی بچه های دیگر شود. سعی کردم جو بینمان را عوض کنم.
-منم تا حالا دریا نرفتم ولی امروز با هم می ریم دریا. خوبه.
سرش را با خوشحالی بالا و پایین کرد.
نمی دانم شاید دیوانگی بود که در آن شرایط به دریا رفتن فکر می کردم. ولی مهم نبود. دخترم از من می خواست او را به دریا ببرم و من هم او را به دریا می بردم. البته جای دیگری هم برای رفتن نداشتم. دریا همانقدر برایم غریبه و ناآشنا بود که بقیه نقاط دیگر شهر.
از جایم بلند شدم. خودم را مرتب کردم. کیف و ساکم را برداشتم. دست آذین را گرفتم و به سمت خیابان اصلی به راه افتادم تا ماشینی برای رفتم به دریا پیدا کنم.
#بی_گناه
#پارت_326
یک ساعت بعد راننده ماشینش را کنار یکی از خیابان های بابلسر نگه داشت و گفت:
- این کوچه رو تا انتها برید، می خوره به ساحل.
کرایه را دادم و از ماشین پیاده شدم. هوا بوی عجیبی داشت. بوی که من تا به حال استشمام نکرده بودم. پا که درون کوچه گذاشتم دریا را دیدم ولی تا وقتی به ساحل نرسیدم عظمت چیزی را که جلوی چشمانم بود، درک نکردم.
با هر قدمی که به جلو می رفتم به بهت و حیرتم افزوده می شد. من تصویر دریا را در فیلم های زیادی دیده بودم ولی هیچ فیلمی نتوانسته بود عظمت دریا را این گونه نشانم دهد.
همه چیز دریا در نظرم عجیب و شگفت انگیز بود. بوی دریا، خنکی نسیمی که از سمت دریا به صورتم می وزید. موج های خروشانی که با کف های سفید به سمت ساحل می آمدند و بعد پاورچین پاورچین به عقب برمی گشتند. بی کرانه ای آبی
و بی انتها که من را از خود بی خود می کرد. ولی از همه عجیب تر صدای دریا بود. نه آن صدای خروشان امواج، صدایی آرام و ریز که از پس فریاد موج ها به گوشم می رسید. دریا چیزی را در گوشم زمزمه می کرد. چیزی که من معنی آن را نمی فهمیدم.
چنان غرق آن صدا شده بودم که برای لحظاتی همه چیز را از یاد بردم. پدرم، مادرم، عزیز، آرش، خاله، نازنین، میترا، عمه خانم. بی کسی، بیچارگی، آوارگی، بی کاری، بی پولی، همه و همه را از یاد بردم و در آرامشی عجیب فرو رفتم. آرامشی که مثل حبابی من را در خودش گرفته بود و از دنیای ستمگر اطرافم دور کرده بود.
#بی_گناه
#پارت_327
با ضربه های که آذین به پایم می زد به خودم آمد. نمی دانستم چه مدت آن طور ایستاده بودم و به دریا زل زده بودم. چیزی به غروب خورشید باقی نمانده بود و من هنوز منگ احساسی بودم که دریا در من بوجود آورده بود.
آذین دوباره به پایم کوبید:
- بییم
دوست نداشتم جایی بروم. دوست داشتم تا ابد در کنار دریا بنشینم و به آن زمزمه سحرآمیز گوش دهم رو به آذین گفتم:
- کجا بریم. خودت گفتی بیایم دریا.
- دیا دوس ندارم. بیم خونه، بیم خونه.
با تعجب به آذین نگاه کردم. انگار برای اولین بار در زندگیم این کلمه را می شنیدم.
- خونه؟
سرش را بالا و پایین کرد و دوباره تکرار کرد:
- بیم خونه. بیم خونه.
حق با آذین بود باید به خانه می رفتیم. ولی کدام خانه؟ ما که خانه ای نداشتیم. به صورت بی حال و خسته ی آذین نگاه کردم. دخترم خسته بود و احتیاج به مکانی امن و راحت برای استراحت داشت. ولی کجا؟ نفسم را بیرون دادم و نگاهی به اطراف انداختم. باید کاری می کردم. باید جایی برای خوابیدن پیدا می کردم.
کمی دورتر از محلی که ایستاده بودیم چند مغازه کنار هم قرار داشت. شاید کسی در آنجا می توانست کمکم کند و جایی را برای ماندن به من پیشنهاد دهد. دست آذین را گرفتم و به سمت مغازه ها راه افتادم. یک سوپری، یک کافی شاپ و یک رستوران با فاصله کمی از هم قرار داشتند. جلوی رستوران چند تخت چوبی برای نشستن گذاشته بودند و جلوی کافی شاپ میز و صندلی های پلاستیکی سفید رنگی چیده شده بود.
#بی_گناه
#پارت_328
رستوران خلوت بود ولی آدم های زیادی برای خوردن چای و قهوه به کافی شاپ آمده بودند و روی صندلی های پلاستیکی نشسته بودند.
حتماً در این نزدیکی جایی برای اقامت وجود داشت که این همه مسافر آنجا جمع شده بودند. به سمت سوپری کوچکی که کنار کافی شاپ قرار داشت رفتم. چند کیک و یک پاکت کوچک شیر خریدم و یکی از کیک ها را به دست آذین دادم. وقتی کارت بانکیم را به پسر نوجوان پشت پیشخوان می دادم پرسیدم:
-این اطراف جایی هست
که بشه یه اتاق گرفت و شب موند.
پسر که پانزده، شانزده سال بیشتر نداشت و پشت لبش تازه سبز شده بود با دست به جایی که چند قایق ایستاده بودند، اشاره کرد.
-برید پلاژ پروانه. فکر کنم اتاق خالی داشته باشه.
کارتم را از دست پسر گرفتم و به همراه آذین که سعی می کرد روکش کیکش را باز کند به سمت پلاژ به راه افتادم. هر چه به پلاژ نزدیکتر می شدیم به تعداد آدم های درون ساحل افزوده تر می شد. عده زیادی زن و مرد و بچه در ساحل جمع شده بودند. زن ها و مردها شاد و خوشحال با هم حرف می زدند و بچه ها بیخیال و سرخوش در کنار آب بازی می کردند. مطمئناً هیچ کدامشان مثل من از سر ناچاری به اینجا نیامده بودند. همه آمده بودند تا برای چند روز استراحت کنند و لحظات خوشی را با هم سپری کنند. یک مسافرت خانوادگی مفرح و یا یک سفر عاشقانه دو نفره. چیزی هایی که من هرگز تجربه نکرده بودم.
#بی_گناه
#پارت_329
آهی از سر حسرت کشیدم و به سمت دختر جوانی که کلاه لبه داری به سر داشت و زیپ کاپشن بادیش را تا بالا کشیده بود، رفتم:
-ببخشید خانم، شما می دونید پلاژ پروانه کجاست؟
دختر به در نرده ای بزرگی که فاصله زیادی با ما نداشت اشاره کرد:
-همین جاس. از این در برید تو.
از دختر تشکر کردم و وارد محوطه پلاژ شدم. محوطه پلاژ بزرگ و زیبا بود با باغچه های سرسبز و مسیرهای سنگ چین شده. دورتا دور محوطه سوئیت های یک شکلی که همگی چند پله بالاتر از سطح زمین ساخته شده بودند، قرار داشت. یک زمین بازی کوچک با چند تاب و سرسره برای بچه ها در وسط محوطه و تعدادی غرفه صنایع دستی و سوغات در سمت دیگر به چشم می خورد. چندین رستوران و کافی شاپ هم در اطراف پلاژ وجود داشت که تقریبا پر از جمعیت بود.
با پرس و جو خودم را به دفتر پلاژ رساندم و تقاضای اتاق کردم. کرایه اتاق خیلی بالا بود. بالاتر از آنچه تصورش را می کردم. اگر می خواستم تمام تعطیلات را در پلاژ بماندم، باید تقریباً یک چهارم پولی را که برای خرج و مخارج خودم و آذین کنار گذاشته بودم، هزینه می کردم. اول خواستم برگردم و به دنبال اتاقی ارزانتری بگردم ولی صورت خسته آذین و پاهای لرزان خودم که دیگر توان نگهداشتن سنگینی بدنم را نداشت، پشیمانم کرد.
مسئول پلاژ که مرد میان سال چاقی با صورتی آفتاب سوخته بود. پشت میز کوچک و زواردررفته اش جا به جا شد و با اخم پرسید:
- تنهایی؟
#بی_گناه
#پارت_330
به آذین اشاره کردم:
-با دخترم هستم.
مرد کمی مکث کرد و بعد دفترچه روی میزش را جلو کشید و با نارضایتی آن را باز کرد.
-چند شب می مونید
به فکر فرو رفتم با این که قیمت اتاق گران بود ولی نمی توانستم دوباره ریسک کنم و قبل از
پیدا کردن جای دیگری خودم و آذین را آواره کنم.
-تا آخر هفته.
مرد زمزمه کرد:
-چهار شب.
من و من کردم:
-ممکنه زودتر برم.
-اگه خواستید زودتر برید روز قبلش بهمون خبر بدید.
-چشم
مسئول پلاژ بعد از گرفتن کارت ملی، مشخصات من را در صفحه سفید دفترچه اش یادداشت کرد. کارت را درون یکی از کشوهای میزش انداخت و از کشوی دیگر کلیدی درآورد و به دست مرد بداخمی که کمی دورتر ایستاده بود و ما را نگاه می کرد، داد.
-سوئیت دوازده.
پشت سر مرد که حدوداً پنجاه سالی داشت و معلوم بود از من خوشش نیامده از پله های منتهی به سوئیت شماره دوازده بالا رفتم.
مرد در آهنی رنگ و رو رفته ی سوئیت را برایم باز کرد و خودش جلوتر از من وارد سوئیت شد و بدون این که نگاهم کند، گفت:
-اتاق خواب اونطرفه. اینجا هم دستشویی و حمومه. اینم آشپزخونشه. بخاری رو پیلوته اگه شب سردتون شد می تونید درجه اش رو بالا ببرید. تلویزیون هم همه شبکه ها رو می گیره.
از رفتار مرد عصبی شده بودم. حس می کردم من را به خاطر تنها بودنم قضاوت می کند. شاید هم اینطور نبود ولی بلاهایی که در این مدت سرم آمده بود از من آدمی حساس و زودرنج ساخته بود. که نسبت به همه بدبین بود.
#بی_گناه
#پارت_331
مرد کلید را به دستم داد:
- اگه مشکلی پیش اومد، یا چیزی احتیاج داشتید بیاین دفتر، ما شبانه روز اونجا هستیم.
از مرد تشکر کردم و منتظر شدم تا بیرون برود. بعد در سوئیت را پشت سرش قفل کردم و نگاه دقیقتری به اطرافم انداختم. برخلاف محوطه پلاژ که زیبا و تمیز بود داخل سوئیت همه چیز کهنه و قدیمی و زنگ زده بود.
از داخل حمام صدای چک، چک آب بگوش می رسید. سطح گاز زنگ زده و پایه اش شکسته بود. یخچال بزرگ توی آشپزخانه صدایی بدتر از صدای یخچال عزیز می داد. توی کابینت ها چند ماهیتابه و قابلمه و تعدادی قاشق و بشقاب درب و داغان گذاشته بودند. یک کتری و قوری استیل هم روی گاز بود.
موجی از عصبانیت وجودم را گرفت. از این که مجبور شده بودم این همه پول برای این سوئیت زشت و بدقواره بدهم عصبانی بودم از این که آن مرد طوری با من رفتار می کرد که انگار دختر خرابی هستم، عصبانی بودم. از این که توی صورت میترا نزده بودم عصبانی بودم. از همه چیز عصبانی بودم. حتی از آن ساعت بزرگ و بدترکیب روی دیوار که عقربه هایش عدد هفت و نیم را نشان می داد هم عصبانی بودم.
روی کاناپه زوار درفته ای که رو به روی تلویزیون بود نشستم و با خستگی چشم هایم را بستم. به شدت به استراحت احتیاج داشتم. فشار روحی که در این چند ساعت تحمل کرده بودم تمام توانم را بریده بود.
آذین به من چسبید و نق زد:
- بیم خونه
#بی_گناه
#پارت_332
بدون
این که چشم هایم را باز کنم، جواب دادم:
- خونه ایم دیگه.
- نه، بیم خونه. بیم پیش عمه.
با شنیدن اسم عمه عصابم دوباره به هم ریخت. یادم افتاد که چطور بعد از کارهایی که برای عمه خانم کرده بودم، کناری ایستاد و اجازه داد تا عروسش به من تهمت دزدی بزند. خشمی که به خاطر خستگی فرو نشسته بود دوباره در وجودم زبانه کشید.
برای این که آذین را از سرم باز کنم، گفتم:
- فردا می ریم.
آذین ولی دست بردار نبود:
- نه، الان بیم. الان بیم.
با عصبانیت گفتم:
- مگه تو خودت نگفتی بیایم دریا. اومدیم دریا دیگه.
مشتی به پایم کوبید و با لجبازی فریاد زد:
- نه، نه، نه. دیا نمی خوام. بیم خونه. بیم پیش عمه.
سعی کردم سر آذین را گرم کنم. کنترل تلویزیون را از روی میز شیشه ای کثیف و پر از لک کنار مبل برداشتم و به امید پیدا کردن یک برنامه مناسب برای آذین تلویزیون را روشن کردم ولی آذین نمی خواست تلویزیون تماشا کند و مدام نق می زد.
به اجبار به سراغ موبایلم رفتم. به ندرت موبایل را به دست آذین می دادم دوست نداشتم از همین سن کم به موبایل وابسته شود ولی در آن لحظه حاضر بودم هر کاری کنم تا آذین ساکت شود و بهانه خانه ی عمه خانم را نگیرد. سرم درد می کردم و با هر اعتراض آذین عصبانیتم بیشتر می شدم.
موبایلم را از توی کیفم بیرون آوردم. خاموش بود. شارژش تمام شده بود و من متوجه نشده بودم. کیفم را برای پیدا کردن شارژر موبایل زیرورو کردم ولی شار داخل کیفم نبود. توی ساکم هم نبود
#بی_گناه
#پارت_333
احتمالاً آن موقع که میترا وسایلم را روی زمین می ریخت، شارژر جایی توی خانه عمه خانم افتاده بود.
گم شدن شارژرم تیر خلاص به تمام خود داریم بود. دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم و سر آذین که هنوز داشت نق می زد، فریاد زدم.
-بسه.
آذین برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدای بلندی زیر گریه زد.
باید بغلش می کردم. باید آرامش می کردم. باید از او به خاطر بدخلقیم معذرت می خواستم. باید به او اطمینان می دادم که کنارش هستم و از او مراقبت می کنم ولی خسته بودم. گرسنه بودم. عصبانی و دلشگسته بودم. از آینده نامعلومم می ترسیدم. احتیاج داشتم کسی من را بغل کند. احتیاج داشتم کسی من را آرام کند و از من دلجویی کند. احتیاج داشتم کسی به من اطمینان بدهد که مراقبم هست و اجازه نمی دهد آسیبی به من برسد.
کسی که من نبودم اختیارم را بدست گرفت و به جای این که آذین را به آغوش بگیرد، دست هایش را روی بازوهای ظریف و لاغر آذین گذاشت او را به شدت تکان داد و فریاد زد.
-خفه شو، خفه شو، خفه شششششو
آذین دهانش را بست و با چشم های بهت زده نگاهم کرد. حق داشت. این اولین باری بود که با دخترم این طور رفتار می کردم. من تحت هیچ شرایطی صدایم را برای آذین بلند نمی کردم. نهایتاً کمی اخم می کردم و یا برای چند دقیقه قهر می کردم ولی هیچ وقت سرش فریاد نزده بودم. هیچ وقت کتکش نزده بودم. هیچ وقت به او آسیب نرسانده بودم ولی حالا داشتم به او آسیب میزدم. داشتم دخترم را می ترساندم.
#بی_گناه
#پارت_334
در آن لحظه اصلاً حال آذین برایم مهم نبود. اصلاً برایم مهم نبود که این بچه مریض است و احتیاج به محیطی امن و آرام دارد. در آن لحظه فقط می خواستم ساکت شود. توان شنیدن صدایش را نداشتم. توان شنیدن هیچ صدایی را نداشتم.
گریه آذین که دوباره بلند شد. همانطور که بازوهایش را گرفته بودم بلندش کردم. به اتاق خواب رفتم و روی تخت پرتش کردم و پتو را با خشونت روی سرش کشیدم و فریاد زدم:
-صدات در نمیاد.
نمی دانم چقدر گذشت که صدای گریه آذین جایش را به صدای نفس های عمیق و منظم داد. آذین بلاخره خوابش برده بود.
در فضای کوچکی بین تخت و دیوار روی زمین نشسته بودم و گریه می کردم. دیگر عصبانی نبودم. عذاب وجدان داشتم. از خودم به خاطر کاری که کرده بودم بدم می آمد. من مادر بدی بودم. من مادر افتضاحی بودم. من نه تنها نتوانسته بودم یک خانه ای امن و آرام برای دخترم فراهم کنم حتی نتوانسته بودم آغوش گرم و راحت به او بدهم. من به چه درد می خوردم. حالا آذین هم از من بدش می آمد. حالا آذین هم مثل بقیه از من متنفر می شد. دیگر واقعاً هیچ *** توی این دنیا من را دوست
نداشت. من آدم بی ارزشی بودم. من آدم بدی بودم. سرم را روی زانوهای جمع شده توی شکمم گذاشتم و آنقدر گریه کردم تا به خواب رفتم.
با حس بدی از خواب پریدم. نور ضعیف چراغ های محوطه از لای پرده نیمه باز اتاق به درون می تابید.
#بی_گناه
#پارت_335
به اطراف نگاه کردم هنوز همانجا بین دیوار و تخت چمباتمه زده بودم. سعی کردم به خاطر بیاورم چه خوابی دیده ام ولی یادم نمی آمد. هر چه بود خواب خوبی نبود که چنین من را مضطرب و پریشان کرده بود. با بدبختی از جایم بلند شدم. نگاهم به سمت آذین که به شکم خوابیده بود، افتاد. در همان نور کم هم می شد رد اشک را روی صورت کوچک و مهتابیش دید. عذاب وجدان دوباره به سراغم آمد و بغض گلویم را گرفت.
دهانم خشک بود و نفسم بزور بالا می آمد. به هوای آزاد احتیاج داشتم. باید از آنجا بیرون می رفتم وگرنه خفه می شدم. هنوز لباس های که موقع خروج از خانه عمه خانم پوشیده بودم تنم بود. فقط نمی دانستم شالم را کجا گذاشته ام.
شال را توی هال روی مبل رو به روی تلویزیون پیدا کردم و روی سرم انداختم. به سمت در رفتم کلید هنوز روی در بود. بدون معطلی در را باز کردم و از سوئیت بیرون رفتم.
هوا کاملاً تاریک شده بود ولی چراغ های پایه بلندی که دور تا دور محوطه پلاژ نصب شده بودند، فضا را به اندازه کافی روشن می کرد. تمام مغازه ها و رستوران ها بسته بودند. هیچ *** داخل محوطه نبود. فقط صدای صحبت چند نفر از جایی نامعلوم به گوش می رسید. باید به داخل برمی گشتم ولی این کار را نکردم به جای آن کلید را برداشتم و در را پشت سرم بستم و به سمت در نرده ای بزرگی که رو به ساحل باز می شد به راه افتادم.
با فشار دست در را به جلو هل دادم و قدم به سیاهی و تاریکی ساحل گذاشتم.
#بی_گناه
#پارت_336
ساحل آنقدر تاریک بود که چشم، چشم را نمی دید. آب دریا به رنگ قیر در آمده بود و صدای امواج لحظه به لحظه بلندتر می شد. مسخ شده به سمت دریا قدم برداشتم.
در آن لحظات تنها صدایی که گوش هایم می شنید، صدای امواج بود و تنها چیزی که چشم هایم می دیدم سیاهی بیکران دریا بود و تنها حسی که داشتم حس آرامش بود. آرامشی عظیم و وصف ناشدنی.
با هر قدمی که به جلو می گذاشتم آن صدای راز آلود واضح تر به گوشم می رسید. صدایی که در پس صدای امواج من را به سمت خودش فرا می خواند. صدایی که از من می خواست با او همراه شوم. صدایی که به من قول جایی امن و راحت می داد. جایی که در آن هیچ عذابی وجود نداشت. جایی مثل بهشت.
دریا می خواست من را با خودش به بهشت ببرد. فقط کافی بود چشم هایم را ببندم و خودم را به امواج خروشان دریا بسپارم تا از این همه عذاب نجات پیدا کنم.
ناگهان دستی من را به عقب کشید و سرم داد زد:
-چیکار می کنی؟
مثل آدمی که تازه از خواب بیدار شده باشد، تکانی خوردم و با حیرت به پسر جوانی که بازویم را محکم گرفته بود، نگاه کردم. صورت پسر در تاریکی ساحل قابل تشخیص نبود.
پسر با عصبانیت داد زد:
-می خواستی خودت و بکشی؟
کلمات بدون این که معنی خاصی داشته باشند توی سرم چرخ خورد." می خواستی خودت و بکشی. می خواستی خودت و بکشی. می خواستی خودت و بکشی."
#بی_گناه
#پارت_337
موجی بزرگی از روی من و پسر رد شد و هر دویمان را خیس کرد. نگاهی به خودم انداختم. تا زانو توی آب فرو رفته بودم. من اینجا چه کار می کردم؟ کی توی آب آمده بودم؟ ناگهان کلمات پسر برایم معنی پیدا کرد. من می خواستم خودم را بکشم.
من آمده بودم که به زندگی خودم پایان دهم. آمده بودم که خودم را از همه دردها و رنج ها آزاد کنم. پس آذین چی؟ اصلاً آذین کجا بود؟ قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد. من آذین را تک و تنها توی سوئیت رها کرده بودم و به ساحل آمده بودم.
بازویم را از دست پسر بیرون کشیدم و با تمام توان به سمت پلاژ دویدم. از در نرده ای عبور کردم و با نهایت سرعت خودم را به سوئیت رساندم. وقتی وارد اتاق خواب شدم آذین را همانطور که رهایش کرده بودم، پیدا کردم. هنوز روی شکم خوابیده بود و آرام نفس می کشید.
با همان لباس های خیس و شنی روی زمین آوار شدم.
گیج و منگ به صورت غرق در خواب آذین خیره شده بودم. آیا واقعاً می خواستم خودم را بکشم؟ آیا واقعا می خواستم آذین را تنها بگذارم. نه، محال بود. من هیچ وقت دست به چنین کار احمقانه ای نمی زدم. پس تا زانو توی آب چکار می کردم؟
نمی دانستم. واقعاً نمی دانستم. چرا پا درون آب گذاشته بودم؟ من فقط به ساحل رفته بودم تا کمی هوا بخورم. من رفته بودم تا.........
چشم بستم و سرم را از پشت چند بار به دیواری که به آن تکیه زده بودم کوبیدم. من هیچ چیز نمی دانستم. من واقعاً هیچ چیز نمی دانستم.
#بی_گناه
#پارت_338
از فکر اتفاقی که ممکن بود بیفتد تنم شروع به لرزیدن کرد. اگر آن پسر من را نمی دید و دستم را نمی گرفته چه می شد؟ اگر من در دریا غرق می شدم و می مردم چه بلایی سر آذین می آمد؟ او را به پرورشگاه می بردند یا به پدرش می دادند؟ آیا نازنین اجازه می داد آرش دخترش را نگهدارد. اصلاً خود آرش می خواست از آذین نگهداری کند یا او هم مثل پدر من از زیر بار مسئولیتش شانه خالی می کرد. شاید خاله آذین را پیش خودش می برد و او هم همانطور که من در کنار عزیز بزرگ شده بودم در کنار خاله لیلا بزرگ می شد. اگر این اتفاق می افتاد زندگی تلخی در انتظار آذین بود.
آذین هم مثل من مجبور می شد
تمام کودکی و جوانیش را در کنار پیرزنی که سعی در کنترلش داشت، بگذراند. مدام به خاطر مادر بی لیاقتش از فامیلی که چشم دیدن او را نداشتند سرکوفت بشنود و شماتت شود.
تمام زندگیش در حسرت اندکی محبت و دوست داشته شدن دست و پا بزند و در آخر چیزی جز تمسخر و توهین نصیبش نشود. هر روز خودش را با خواهر و برادرهایش که از عشق پدر و مادر سیراب بودند و در بهترین شرایط اقتصادی رشد می کردند، مقایسه کند و هر روز بیشتر و بیشتر از من متنفر شود. از من که با خودخواهی او را در میان جماعتی ظالم و ستمگر تنها گذاشته بودم.
اگر این اتفاق می افتاد آذرین هیچ وقت من را نمی بخشید. همانطور که من هیچ وقت مادرم را نبخشیدم.
#بی_گناه
#پارت_339
از خودم خجالت کشیدم. از خودم که سعی کرده بودم راحت ترین راه را انتخاب کنم. مگر من به خودم قول نداده بودم قوی باشم؟ مگر قسم نخورده بودم که هیچ وقت آذین را تنها نگذارم و زندگی خوبی برایش بسازم؟ پس چه شد؟ چرا می خواستم خودم را بکشم؟ چرا می خواستم دخترم را یکه و تنها توی این دنیای کثیف رها کنم؟ همانطور که پدر و مادرم من را رها کرده بودند و رفته بودند. مگر همیشه نمی گفتم من مثل مادرم نیستم پس چرا داشتم همان کاری را که مادرم با من کرد، با آذین می کردم؟
من داشتم با غرق کردن خودم در دریا دخترم را تنها و بی *** رها می کردم. این که به چه علتی می خواستم آذین را رها کند فرقی در اصل قضیه نمی کرد. هیچ فرقی بین این که به دنبال معشوقه ای و در پی خوشگذرانی از بچه ام بگذرم و یا این که از سر بدبختی و بیچارگی خودم را به کام مرگ بفرستم، وجود نداشت. در هر صورت آن بچه بیچاره در این دنیای ظالم، تنها و بی *** رها می شد و محکوم بود تا ابد ننگی را که من برایش به ارمغان گذاشته بودم بر دوش بکشد.
ولی نه، من نمی خواستم خودم را بکشم. من اصلاً قصد خودکشی نداشتم. من در بدترین لحظات زندگیم هم به خودکشی فکر نکرده بودم. پس آنجا چه کار می کردم؟ چطور سر از دریا در آورده بودم؟ گیج شده بودم و نمی دانستم واقعاً در آن ساحل تاریک چه اتفاقی افتاده بود.
#بی_گناه
#پارت_340
لرزی به جانم افتاد و سرما تا مغز استخوانم بالا رفت. تازه یادم افتاد که لباس هایم خیس است و اگر به خودم نمی جنبیدم. از سرما مریض می شدم. نباید می گذاشتم این اتفاق بیفتد اگر مریض می شدم هیچ کسی نبود تا از من پرستاری کند و از دختر بی پناهم نگهداری کند.
به سراغ بخاری رفتم و آن را روشن کردم و روی بالاترین درجه تنظیم کردم. بعد به حمام رفتم و خودم را به آب داغ سپردم و اجازه دادم جریان آب نه تنها تمام شن های دریا بلکه همه خاطرات دیشب را بشورد و
با خودش ببرد.
وقتی از حمام بیرون آمدم هوا رو به روشن شدن می رفت. لباس گرمی پوشیدم موهای خیسم را با حوله بستم. لباس های خیسم را که توی حمام شسته بودم جلوی بخاری پهن کردم و به اتاق خواب رفتم و زیر پتو کنار آذین دراز کشیدم و دخترکم را سفت در آغوش گرفتم.
دیگر هیچ وقت کاری را که دیشب کرده بودم تکرار نمی کردم. دیگر نمی گذاشتم خشم و غم بر من مسلط شود و عنان زندگیم را به دست بگیرد و من را به جایی ببرد که نباید. من فقط برای خودم زندگی نمی کردم من مادری بودم که مسئولیت دخترم را بر گردن داشتم. هیچ وقت نخواهم گذاشت او رنجی را که من تجربه کرده بودم، تجربه کند.
صبح با شنیدن صدای فس، فسی که منبع آن را نمی دانستم از خواب بیدار شدم. نور خورشید اتاق را روشن کرده بود و خبری از آذین نبود.
#بی_گناه
#پارت_341
دوست نداشتم از جایم بلند شوم. خسته بودم و هنوز خوابم می آمد ولی باید از رختخواب بیرون می آمدم و به سراغ آذین که معلوم نبود کجا رفته و چه می کند، می گشتم.
این که ساکت بود و سعی نکرده بود من را بیدار کند، معنی زیاد خوبی نمی داد. هر چند شاید برای بیدار کردن من تلاشش را کرده بود ولی من به خاطر خستگی زیاد، متوجه نشده بودم. دیشب چنان خسته بودم که تا پا به رختخواب گذاشتم بیهوش شدم. با یادآوری اتفاقات دیشب آه از نهادم بلند شد. هنوز از فکر این که ممکن بود دیشب توی دریا غرق شوم بدنم می لرزید.
به زور از جایم بلند شدم و روی تخت نشستم و آذین را صدا کردم ولی جوابم را نداد. صدای فس، فس هنوز می آمد. از کلافگی پوفی کشیدم و از تخت بیرون آمدم.
پایم را که از اتاق خواب بیرون گذاشتم خشکم زد. انگار جنگ شده بود. لباس هایم همه جا پخش و پلا شده بود و کسی محتویات کیفم را روی زمین ریخته بود. تلویزیون روی کانالی که برفک نشان می داد روشن بود و خورده های کیک سطح کاناپه رو به روی تلویزیون را پوشانده بود. هوای اتاق گرم و خفه بود و آذین معلوم نبود خودش را کجا پنهان کرده. دوباره صدایش کردم ولی باز هم جوابم را نداد. این جواب ندادن یعنی داشت کاری را انجام می داد که می دانست اجازه انجامش را ندارد.
اول کنترل را برداشتم و تلویزیون را که صدای فس و فسش اعصابم را به هم ریخته بود خاموش کردم و بعد به سراغ بخاری رفتم و درجه آن را پایین آوردم. همان موقع بود که چشمم به آذین افتاد.
#بی_گناه
#پارت_342
خودش را پشت کاناپه پنهان کرده بود و با اندک لوازم آرایشی که برایم باقی مانده بود، صورتش را نقاشی می کرد.
تمام رژلبم را دور لب های کوچکش مالیده بود و با مداد چشم، ابروها و پیشانیش را خط، خطی کرده بود.
با دیدن من رژلب را تو
بغلش پنهان کرد و لب هایش را ستیزه جویانه به هم فشار داد. در صورتش هیچ نشانه ای از پشیمانی دیده نمی شد. آذین به ندرت دست به چنین شیطنت های می زد. شاید این کارش نوعی تلافی برای بدخلقی دیشب من بود. رو به رویش نشستم و گفتم:
-چیکار می کنی؟
حالا که مطمئن شده بود نمی خواهم دعوایش کنم با افتخار رژلب را بالا آورد و نشانم داد.
- خوشگل شدم.
سرم را کج کردم.
-شما که می دونی نباید بی اجازه به وسایل من دست بزنی.
لب برچید:
-خواب بودی.
-بیدارم می کردی.
رژ را به کناری انداخت. گردنش را مثل غاز جلو داد. لب هایش را غنچه کرد و گفت:
-خسته ام کردی
ابروهایم بالا پرید:
-من خسته ات کردم.
بدنش را چرخاند و به حالت قهر پشت به من نشست. از این که دست پیش راگرفته بود تا دعوایش نکنم خنده ام گرفت. از جایم بلند شدم و گفتم:
-من می خوام برم بیرون صبحونه بخورم. کی با من میاد؟
با هیجان از جایش پرید و فریاد زد:
-من، من
دستم را به سمتش دراز کردم:
-پس بیا بریم، صورتت و بشوری.
پا به فرار گذاشت:
-نمی خوام. خوش شدم.
پووف کلافه ای کشیدم.
-اینجوری که نمی شه بریم بیرون. باید صورتت و بشورم
#صدف
#بی_گناه
#پارت_343
جیغ کشید:
- نمی خوام صویتم و بشویی.
- باشه، اون وقت منم مجبورم تنها برم صبحونه بخورم.
لب هایش به سمت پایین کشیده شد و ناامیدانه نگاهم کرد. بغلش کردم و گفتم:
- در عوضش بعد از صبحونه با هم می ریم تاب و سرسره سوار شی.
خنده دوباره روی لب هایش نشست.
نیم ساعت بعد هر دو لباس پوشیده و مرتب از سوئیت به هم ریخته بیرون آمدیم.
وقتی در سوئیت را قفل می کردم. نگاهم به سمت ساحل که از بین نرده های آهنی پلاژ دیده می شد چرخید. لرزی توی ستون فقراتم افتاد و بدنم مورمور شد.
هنوز نمی دانستم کاری که دیشب کردم عمدی بود یا نه. آیا واقعاً قصد خودکشی داشتم؟ یا رفتنم درون آب هیچ دلیلی خاصی نداشت؟
این معمایی بود که شاید هیچ وقت جواب آن را پیدا نمی کردم. ولی چیزی که از آن مطمئن بودم، این بود که دیگر هیچ وقت، قدم به ساحل نمی گذاشتم. لااقل نه به این زودی ها.
دست آذین را گرفتم و به سمت رستورانی که صبحانه سرو می کرد رفتیم و روی یکی از تخت های چوبی جلوی رستوران نشستیم.
پسر جوانی که پیشبند قهوه ای رنگی را روی بلوز و شلوارش بسته بود، به سمتمان آمد و منو رو به دست من داد. برای آذین سوسیس و تخمه مرغ و برای خودم نان و پنیر و چای سفارش دادم.
پسر که سن و سال کمی داشت. سفارشات را توی دفترچه کوچکی که از جیب پیشبندش بیرون آورده بود، نوشت. منو را دوباره از من گرفت و پرسید:
- چیز دیگه نمی خواین؟
#بیگناه
#پارت_344
موبایلم را از داخل کیفم در آوردم و به سمت پسر گرفتم:
- من شارژرم و گم کردم شارژری دارید که به این بخوره.
پسر نگاهی به موبایل انداخت:
- شارژر موبایل خودم بهش می خوره.
- می شه این و برام بزنید تو شارژ
پسر باشه ای گفت و موبایل را از دستم گرفت و با خودش برد.
بعد از خوردن صبحانه همانطور که قول داده بودم آذین را به زمین بازی بردم. خودم روی نیمکتی نشستم و آذین را رها کردم تا به سراغ سرسره بلند و پیچ داری که وسط زمین بازی بود، برود.
موبایلم را که شارژ شده بود از داخل کیفم بیرون آوردم و روشنش کردم. بیشتر هدفم این بود که آدرس چند بنگاه را در بابلسر پیدا کنم. ولی با روشن شدن موبایل با سیلی از تماس ها و پیام ها مواجه شدم. شصت و هشت تماس از عمه خانم. چهل و سه تماس از یحیی و هجده تماس از یک شماره ناشناس. تعداد پیام ها از این هم بیشتر بود.
همه ی پیام ها را بدون این که بخوانم پاک کردم و شماره یحیی را گرفتم. بوق اول به دوم نرسیده گوشی را برداشت.
- آبجی سحر کجایی؟ حالت خوبه؟
لبخند زدم. با این که بیشتر مشکلاتی که گریبانم را گرفته بود به خاطر سر به هوایی یحیی بود ولی من این پسر را دوست داشتم.
هیچ وقت حتی برای لحظه ای قضاوتم نکرد و من را به خاطر وضعیت زندگیم مورد سرزنش قرار نداد.
- خوبم. تو یه پلاژ تو بابلسر اتاق گرفتم.
- ای بابا اونجا چیکار می کنی؟ چرا تلفنتو و خاموش کردی؟ می دونی از دیروز تا حالا چه به روزمون اومد؟ به خدا مردیم از نگرانی.
#بی_گناه
#پارت_345
نمی خواستم حرصم را سر یحیی خالی کنم ولی نمی دانم چرا گفتم:
- تلفنم شارژ نداشت. فکر کنم اون موقع که به جرم دزدی کیفم و می گشتن، شارژرم افتاده تو هال خونه عمه خانم.
یحیی لحظه ای سکوت کرد:
- متاسفم، عمه تعریف کرد دیروز چه اتفاقی افتاد.
پشیمان از حرفی که زده بودم آرام گفتم:
- مهم نیست. هر چی بوده گذشته. فقط یه خواهشی ازت دارم.
- تو جون بخواه.
خنده ام گرفت. دوباره شده بود همون یحیی زبان باز روزهای قبل.
- یه چمدون گوشه اتاقه که وسایل ضروری من و آذین توشه. دیروز چون نمی دونستم می تونم اتاق بگیرم یا نه با خودم نیوردمش. می شه اون برام بیاری.
- سحر برگرد پیش عمه. عمه خیلی بیتابی می کنه. حالش اصلا خوب نیست. از دیشب یه لحظه ام چشم رو هم نذاشته.
آب دهانم را قورت دادم و با بغض گفتم:
- از طرف من به عمه خانم بگو من جام خوبه و مشکلی ندارم. بگو هر وقت خونه پیدا کردم برای بردن اسباب و اثاثیم میام پیشش.
- اگه مشکلت میترا و بهروزه عمه خانم هر دوتاشون از خونه بیرون کرد. الان رفتن ویلای پدر.......
حرفش را قطع کردم و با لحنی که راه را برای هر نوع درخواست دیگری می بست، گفتم:
- اصرار نکن یحیی. واقعاً نمی تونم بیام.
نفس عمیقی کشید و تسلیم شد:
- هر جور راحتی. آدرست و برام بفرست. چمدون و برات میارم.
باشه ای گفتم و تماس را قطع کردم و بعد از فرستادن لوکیشن برای یحیی به سراغ سایت های فروش و اجاره ی خانه رفتم تا شاید جای مناسبی را برای زندگی پیدا کنم.
#بی_گناه
#پارت_346
همانطور که از این سایت به آن سایت می رفتم، پیامی از همان شماره ناشناسی که چندین بار با موبایلم تماس گرفته بود، آمد.
- سلام من بهزادم می تونم بهتون زنگ بزنم.
برای چند ثانیه به پیام خیره ماندم و بعد با یک نه قاطع جوابش را دادم و صفحه تلفن را بستم و توی کیفم انداختم.
فهمیدن این که چرا بهزاد پسر دوردانه ی عمه خانم میخواست با من حرف بزند کار سختی نبود. عمه خانم به خاطر اتفاقی که افتاده بود شرمنده بود و از پسرش خواسته بود تا من را راضی به برگشت کند ولی من تا وقتی که خانه ای برای خودم پیدا نمی کردم پا به خانه ی عمه خانم نمی گذاشتم. آن هم فقط برای بردن وسایلم وگرنه من دیگر در آن خانه کاری نداشتم. ولی پیدا کردن خانه با بودجه کم من هم سخت بود قیمت خانه ها در بابل خیلی بیشتر
از شهر من بود.
شاید مجبور می شدم از ایمان و یا نغمه پول قرض کنم. مژده هم بود. او هم مطمئناً وقتی می فهمیدم در چه گندابی گرفتار شدم کمکم می کرد ولی من دوست نداشتم دستم را جلوی آن ها دراز کنم آن هم وقتی که بعد از سال تحویل با تک، تکشان تماس گرفته بودم و مطمئن شان کرده بودم که هیچ مشکلی ندارم و شاد و خرم با آذین در خانه ا ی نقلی و زیبای زندگی می کنم.
اعتراف به این که دروغ گفتم و جایی برای زندگی ندارم برایم سخت و شرم آور بود. ولی چاره ای نداشتم. اگر وضع به همین صورت ادامه پیدا می کرد تمام پولم از بین می رفت. غیر از آن، مسئله کار هم بود. باید به دنبال کار هم می گشتم و تا مکان ثابتی برای زندگی پیدا نمی کردم نمی توانستم به دنبال کار بروم.
#بی_گناه
#پارت_347
-سلام
سرم را بلند کردم و به مرد جوانی که قیافه آشنایی داشت، نگاه کردم.
-من و نشناختید؟
مرد قد بلند و خوش هیکل بود. با موهایی پرپشت به رنگ سیاه و چشم هایی درشت و نافذ. بینی قلمی و فک زاویه درش از او مرد خوش قیافه ای ساخته بود.
-نه، باید بشناسم؟
-من بهزادم. پسر عمه خانم.
دیروز برای یک لحظه بهزاد را دیده بودم ولی آنقدر مضطرب و آشفته بودم که قیافه اش در خاطر نمانده بود. هر چند اگر کمی حواسم را بیشتر جمع می کردم می توانستم او را از شباهتش به عکس های پدرش بشناسم.
اخم هایم را در هم کشیدم و پرسیدم:
-شما اینجا چیکار می کنید؟
-می خواستم باهاتون تلفنی حرف بزنم وقتی قبول نکردید، تصمیم گرفتم حضوری بیام خدمتون.
به جای خالی کنارم اشاره کرد و مودبانه پرسید:
-اجازه هست کنارتون بشینم؟
با این که بهزاد در اتفاقات روز گذشته هیچ نقشی نداشت ولی من شمشیرم را برایش از رو بسته بودم. اخم هایم را بیشتر در هم فرو کردم و محکم و قاطع گفتم:
-نه.
دست هایش را به حالت تسلیم بالا برد و با لبخندی که سعی می کرد پنهان کند، گفت:
-باشه. عصبانی نشید.
به لودگیش توجه نکردم:
-یحیی کجاست؟ قرار بود یه چمدون برام بیاره؟
-نیومد. یعنی من نذاشتم بیاد. نگران چمدونتون هم نباشید پیش منه.
-اون وقت چرا؟
-چرا چی؟ چرا چمدونتون و پیش منه؟
-نه چرا نذاشتید یحیی بیاد؟
ابرویی بالا انداخت:
-گفتم که می خواستم باهاتون حرف بزنم.
-ولی من نمی خوام با شما حرف بزنم
#بی_گناه
#پارت_348
چشم هایش از آن شوخ طبعی چند لحظه قبل خالی شد:
-ببینید سحر خانم. من به خاطر اتفاقی که افتاده خیلی خیلی متاسفم. می دونم هیچ توجیحی برای رفتار زشت زن برادرم وجود نداره. ولی من اومدم اینجا تا از طرف همه ازتون عذرخواهی کنم و تقاضا کنم برگردید پیش ما.
در سکوت چشم از روی بهزاد برداشتم و به آذین که با دو بچه
دیگر سوار چرخ فلک شده بود، نگاه کردم.
بهزاد که از جواب دادن من ناامید شده بود، دوباره شروع به حرف زدن کرد:
-مامان خیلی ناراحته. دیشب اصلاً نتونست بخوابه. همش نگران شما بود. نگران این که با یه بچه شب و کجا موندید.
دوباره نگاهش کردم:
-از اول هم قرار نبود من خونه مادر شما بمونم.
-بله مامان برام گفته. من هم نمی گم تا ابد اونجا بمونید. من فقط ازتون می خوام تا وقتی که یه جایی مناسب پیدا کنید پیش ما بمونید. به خدا درست نیست وقتی خونه ی ما هست شما تو یه همچین جایی اقامت کنید.
بهزاد نمی فهمید من تا وقتی جایی برای خودم پیدا نمی کردم، نمی توانستم دوباره پا داخل آن خانه بگذارم. من به خودم قول داده بودم دیگر هیچ وقت خودم را در شرایطی مشابه، شرایط دیروز قرار ندهم.
- ببینید آقا بهزاد اگه نگرانیتون به خاطر مادرتونه، خودم بهش زنگ می زنم. باهاش حرف می زنم و خیالشون و راحت می کنم. ولی از من نخوایند که دوباره برگردم. چون نمی تونم. حالام اگه لطف کنید و چمدونم و بهم بدید خوشحال می شم.
#بی_گناه
#پارت_350
بهزاد با شرمندگی سرش را تکان داد. از جایم بلند شدم و قبل از این که به سراغ آذین بروم، گفتم:
-آقا بهزاد می دونم اینجاید چون مادرتون خواسته من و برگردونید ولی من تا خونه ی خودم رو پیدا نکنم پام و تو اون خونه نمی ذارم. نمی خوام دوباره بهم تهمت بزنند. ولی همین که یه جایی برای زندگی پیدا کنم برای تشکر از مادرتون و بردن وسایلم میام.
او هم از روی نیمکت بلند شد. به سمت آذین که سوار تاب کوچکی شده بود، رفتم و گفتم:
-پاشو بریم.
لجبازانه گفت:
-نه
بهزاد از پشت سرم گفت:
-فکر کنم نه گفتن و از خودتون یاد گرفته.
داشت به خاطر نه های که به او گفته بودم، طعنه می زد. بیچاره نمی دانست او اولین کسی است که اینطور قاطعانه از من نه شنیده.
دست آذین را گرفتم و از تاب پایین آوردم.
-الان بریم از عمو چمدون و بگیریم ببریم تو اتاق بعد دوباره میام بازی می کنیم.
آذین با کنجکاوی به بهزاد نگاه کرد. بهزاد روی پاهایش نشست و خودش را هم قد آذین کرد.
-سلام آذین خانم. من و می شناسی؟
آذین سرش را به معنی نه به دو طرف تکان داد. بهزاد لبخند زد:
-من دایی میلاد و میثمم. میلاد و میثم و که می شناسی؟
چشم های آذین برق زد.
-میلاد و میثم اومدن دیا.
-نه. ولی خیلی دوست داشتن بیان. دلشون برات تنگ شده. دل عمه خانم هم برات تنگ شده. دل تو برای عمه خانم تنگ نشده. شنیدم شبا با هم کتاب می خوندید نقاشی می کشیدید
#بی_گناه
#پارت_349
لبخند زد:
-واگه ندم؟
-ناراحت می شم.
خندید با صدای بلند. من هم خندیدم. خنده ام مجوزی شد برای صمیمیت بیشتر. جلو آمد و کنارم روی
نیمکت نشست.
-می دونم هر چی بگم از زشتی کاری که با شما کردن کم نمی شه ولی می خوام دوباره از طرف همه ازتون معذرت بخوام. میترا کار خیلی بدی کرد ولی اونجا خونه ی میترا نیست. خونه ی من و مادرمه و ما هردومون دوست داریم شما برگردید.
-مسئله فقط کاری که میترا کرد نیست.
با تعجب اخم کرد:
-پس چی؟
-شما اونجا نبودید. شما ندید. ندیدی چطور همه اونایی که اونجا وایساده بودند منتظر بودن تا طلاهای میترا از تو کیفم پیدا بشه.
اشک توی چشم هایم جمع شد و صدایم لرزید:
-یه جورایی همه اطمینان داشتن من اون طلاها رو برداشتم.
بهروز با خجالت سرش را پایین انداخت.
-اجازه بدید جبران کنیم.
اشک توی چشمم را پس زدم و بینیم را بالا کشیدم.
-من از کسی دلگیر نیستم. شاید اگه منم جای شما بودم به یکی مثل خودم اعتماد نمی کردم ولی قسم خوردم دیگه خودم و تو موقعیت دیروز قرار ندم. اگه من تو خونه ی مادرتون نمی موندم هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد. هیچ *** من و به چشم یه خلافکار که اومده تا از یه پیرزن سوءاستفاه کنه نمی دید. هیچ *** به خودش اجازه نمی داد بهم تهمت دزدی بزنه.
-شما موندید تا از مادرم پرستاری کنید. شما لطف بزرگی به ما کردید.
-ولی دیروز هیچ *** اینطور فکر نمی کرد. همه فکر می کردن اومدم تا از مادرتون سوءاستفاده کنم
#بی_گناه
#پارت_351
آذین هیجان زده به سمتم چرخید:
-بیم پیش عمه. بیم پیش میلاد و میثم.
با اخم به بهزاد که لبخند پیروزمندانه ای روی لب هایش نشسته بود، نگاه کردم. داشت من را بوسیله آذین تحت فشار می گذاشت. سعی کردم با بی توجهی نقشه اش را نقش بر آب کنم.
-آقا بهزاد نمی خواین چمدون من و بدید.
بهزاد از جایش بلند شد.
-کدوم سوئیت هستید؟
-دوازده.
-شما بفرمائید من خودم براتون میارم.
دیگر اصرار نکردم و به همراه آذین به سمت سوئیت شماره دوازده رفتم و تا آمدن بهزاد روی پله های جلوی در نشستم. وقتی بهزاد آمد بدون هیچ حرفی چمدان ها و شارژر موبایلم را از او گرفتم و به داخل سوئیت رفتم.
با همان لباس هایی که تنم بود چند دقیقه ای روی مبل نشستم. وقتی از رفتن بهزاد مطمئن شدم دست آذین را گرفتم و از سوئیت بیرون زدم. باید هر چه زودتر جایی را برای زندگی پیدا می کردم. این نوع زندگی نه برازنده من بود و نه شایسته آذین.
چند ساعتی را بیهوده در شهر به دنبال پیدا کردن یک خانه مناسب چرخیدم و از این بنگاه به آن بنگاه رفتم. بیشتر بنگاه ها یا تعطیل بودند و یا فقط اتاق و ویلا برای اسکان مسافران نوروزی کرایه می دادند. آن تعداد اندکی هم که به کارهای معمولشان می پرداختند مورد مناسبی که به درد من بخورد در فایل هایشان پیدا نکردند.
ظاهراً باید تا بعد از عید به همان سوئیتی کرایه ای بسنده می کردم هر چند هنوز ناامید نشده بودم و تصمیم داشتم برای یافتن خانه به شهرهای مجاور هم سری بزنم.
#بی_گناه
#پارت_352
هوا تاریک شده بود که به قصد برگشت به پلاژ سوار ماشین شدم. قبل از آن، از یک فروشگاه بزرگ در مرکز شهر مقداری خرید کردم تا بتوانم برای شام چیزی بپزم. هزینه کرایه اتاق به اندازه کافی زیاد بود و اگر فکری برای خورد و خوراک خودم و آذین نمی کردم پولی را که برای مخارج روزمره کنار گذاشته بودم خیلی زود به اتمام می رسید و من مجبور بودم از پول خانه خرج کنم. از طرفی غذاهای بیرون به غیر از گران بودن، ناسالم هم بود و با بیماری که آذین داشت خوردن بیش از اندازه فست فوت و یا غذاهای چرب رستورانی ممکن بود سلامتیش را به خطر بیندازد.
تصمیم گرفتم شب بعد از خواباندن آذین برنامه ای دقیق برای گذراندن این چند روز بریزم تا هم مخارجم را به حداقل کاهش دهم و هم از زمانم به بهترین نحو استفاده کنم. همچنین باید برای پیدا کردن یک شغل مناسب هم تلاش می کردم. مثلاً توی سایت های کار یابی ثبت نام می کردم و یا به سراغ نیازمندی های روزنامه ها می رفتم تا شاید بتوانم زودتر کار مناسبی پیدا کنم.
به سوئیت که برگشتیم اول آذین گرسنه و نق، نقو را جلوی تلویزیون نشاندم و بعد خودم برای درست کردن نیمرو به آشپزخانه رفتم. وقت کافی برای پختن مرغ و برنجی که از فروشگاه خریده بودم نداشتم. پس باید امشب را با همان نیمرو سپری می کردم.
ماهیتابه ای از داخل کابینت بیرون آوردم و روی گاز گذاشتم بعد به سراغ کیسه های خرید رفتم و شیشه روغن را از توی یکی از کیسه ها بیرون آوردم.
#صدف
#بی_گناه
#پارت_353
هنوز روغن را داخل ماهیتابه نریخته بودم که کسی ضربه ای به در سوئیت زد. با تعجب شیشه روغن را روی کانتر گذاشتم و به سمت در نگاه کردم. هیچ ایده ای نداشتم که چه کسی می تواند پشت در باشد. کسی توی پلاژ من را نمی شناخت. برای لحظه ای فکر کردم شاید یحیی به دیدنم آمده.
با این فکر به سرعت از آشپزخانه بیرون آمدم. دلم برای یحیی تنگ شده بود و دوست داشتم بعد از یک روز پر از ناامیدی یک چهره ی آشنا در نزدیکی خودم ببینم.
آذین که زودتر از من خودش را به در رسانده بود با دست به در سوئیت اشاره کرد و گفت:
-عمه اومده.
همانطور که شالم را روی سرم می کشیدم جوابش را دادم:
-نه مامان جان. عمه نیست.
لب برچید ولی از از جایش تکان نخورد. دلم برایش سوخت. دل دخترکم برای عمه خانم تنگ شده بود. باور این که در این مدت کم این قدر به عمه خانم وابسته شده بود، برایم سخت بود. آن هم آذینی که بعد از جداییم هیچ وقت برای خاله لیلا و آرش ابراز دلتنگی نکرده بود. نمی دانم به خاطر بی مهری خاله لیلا و آرش بود و یا به خاطر کم بودن سنش که هیچ وابستگی به پدر و مادر بزرگش نداشت.
در سوئیت را که باز کردم. به جای یحیی بهزاد پشت در ایستاده بود، با چند پرس غذا در دست. کیسه غذاها را بالا گرفت و لبخند زد:
-خواستم شام بخورم دیدم تنهایی از گلوم پایین نمی ره گفتم بیام با هم بخوریم.
#بی_گناه
#پارت_354
اخم کردم:
-ممنون ولی ما شام خوردیم.
آذین با تعجب به سمت من چرخید:
-ما که هنوز شام نخویدیم.
چشم غره ای به آذین رفتم و گفتم:
-دارم برا خودمون شام می پزم.
-چی دیست میکنی؟
قیافه هیجانزده ای به خودم گرفتم.
-اونی که تو خیلی دوست داری. نیمرو.
لب هایش آویزون شد. نگاهش به سمت کیسه غذای توی دست بهزاد رفت:
-نیمیو دوست ندارم.
چشم هایم را در حدقه چرخاندم. دخترکم من را به یک پرس غذا فروخته بود. بهزاد لبخند حرص درآری زد و رو به آذین گفت:
-کباب چی؟ دوست داری؟
آذین با خوشحالی سرش را بالا و پایین کرد. نفسم را بیرون دادم و شکست خورده در را برای بهزاد باز کردم:
-بفرمائید تو.
خندان و خوشحال وارد خانه شد. با حرص به آشپزخانه رفتم تا وسایلی را که برای خوردن غذا لازم داشتیم به اتاق بیاورم. وقتی با سفره یک بار مصرف و قاشق و بشقاب از آشپزخانه بیرون آمدم. بهزاد را دیدم که آذین را رو به روی خودش نشانده بود و سعی می کرد اشکالات گفتاریش را رفع کند.
-بگو رفتم
-یفتم
-گوش کن. یفتم نه. رفتم. اولش ر داره نه ی. باید بگی رِ رِ رِ ، رفتم
آذین دندان های ریز و یک دستش را به نمایش گذاشت و گفت
-یِ یِ یِ، یفتم
بهزاد از لحن بامزه آذین به خنده افتاد. سرش را بالا آورد و با
دیدن من که هنوز جلوی در آشپزخانه ایستاده بودم به سرعت از جایش بلند شد و وسایل را از دستم گرفت و شروع به پهن کردن سفره کرد.
#بی_گناه
#پارت_355
رفتار بهزاد در عین راحتی مودبانه بود. در عین این که بسیار محترمانه برخورد می کرد ولی چنان صمیمتی از خودش نشان می داد که حتی خود من هم باور نمی کردم امروز صبح برای اولین بار او را ملاقات کرده ام. نفسم را بیرون دادم و کنار سفره ای که بهزاد پهن کرده بود، نشستم.
بهزاد ظروف غذا را از داخل کیسه های پلاستیکی در آورد و جلوی من و آذین گذاشت:
-نمی دونستم چی دوست دارید. برای همین هم جوجه گرفتم هم کوبیده.
-لازم به این همه زحمت نبود.
بهزاد بدون توجه به لحن سرد من گفت:
-چه زحمتی. گفتم به خاطر خودم این کار رو کردم دوست ندارم تنها غذا بخورم.
به طعنه گفتم:
-اگر برمی گشتید خونه ی خودتون، می تونستید شام و با مادرتون بخورید. اون وقت دیگه تنها نبودید.
بهزاد همانطور که درب ظرف غذای آذین را باز میکرد با لحن بی تفاوتی گفت:
-مامان رام نمی ده خونه. گفته یا با آذین و سحر برگرد یا اصلاً برنگرد.
باید از این همه محبت و توجه عمه خانم خوشحال می شدم ولی نشدم. من هنوز هم از دست عمه خانم دلگیر بودم. وقتی به یاد می آوردم چطور اجازه داده بود عروسش به من بی احترامی کند از دستش عصبانی می شدم.
-من که بهتون گفتم برنمی گردم.
-پس منم مجبورم همین جا بمونم.
به مسخره گفتم:
-یعنی شب و می خواید تو پلاژ بمونید؟
جدی جوابم را داد:
-آره، یه سوئیت گرفتم. سوئیت شماره چهار. اگه دوست داشته باشی می تونی آخر شب برای خوردن چایی بیای سوئیت من. من چایی های خوبی درست می کنم.
#بی_گناه
#پارت_356
از این همه پررویی چشمانم گرد شد. بهزاد قاشق پر از برنج را درون دهانش گذاشت و با سر به ظرف غذای من اشاره کرد:
-غذاتون و بخورید سرد می شه.
ولی من میلی به خوردن نداشتم. با حرص گفتم:
-تا کی می خواین اینجا بمونید؟
-تا هر وقت که بتونم شما رو راضی به برگشت کنم.
-ولی من تا خونه پیدا نکنم بر نمی گردم. فکر هم نکنم تا بعد از تعطیلات بتونم خونه پیدا کنم؟
-چرا؟
نفسم را بیرون دادم.
-الان بیشتر بنگاه ها تعطیلن، خونه به این راحتی پیدا نمی شه.
-اگه من براتون یه خونه مناسب پیدا کنم چی؟
اگر دوست داشت برایم دنبال خانه بگردد جلویش را نمی گرفتم. هر چند بعید می دانستم او هم در این مقطع زمانی بتواند جایی را پیدا کند. با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم:
-اگه قیمتش مناسب باشه، چرا که نه.
-سوئیت خودم رو کرایه کنید.
-سوئیت خودتون؟
- طبقه بالای خونه مامان.
پوزخند زدم:
-شما حالتون خوبه. من چهار روز توی خونه مادرتون ازش پرستاری کردم
اون بلا رو سرم اوردن حالا ازم می خواین بیان تو طبقه بالای خونه ی مادرتون زندگی کنم.
-نگفتم همین جوری که. گفتم سوئیت و ازم کرایه کنید. ببیند سحر خانم. اون سوئیت قبلاً هم دست مستاجر بوده. دفعه اولی نیست که می خوایم اونجا رو اجاره بدیم.
کمی آرام گرفتم:
-پس خودتون می خواین کجا زندگی کنید؟
-من تو ماه یه هفته بیشتر نمیام بابل. اونم دوست دارم پایین و کنار مادرم باشم احتیاجی به اون سوئیت ندارم. در واقع خیلی وقته اون سوئیت بلااستفاده اس.
#بی_گناه
#پارت_357
پیشنهاد وسوسه انگیزی بود ولی پذیرفتنش برای من امکان پذیر نبود. هنوز خاطره تلخ اتفاقات دیروز عذابم می داد. دوست نداشتم این بار به سوءاستفاده از بخشندگی عمه خانم متهم شوم. دوست نداشتم دوباره با میترا و بهروز رو به رو شوم. دوست نداشتم زیر دین کسی باشم.
سرم را پایین انداختم و در حالی که با غذایم بازی می کردم، گفتم:
-ممنون از پیشنهادتون ولی من نمی تونم قبولش کنم.
بهزاد قاشقش را پایین گذاشت و دست هایش در هم قلاب کرد:
-ببیند. من می دونم شما چه حسی دارید. می دونم در مورد برگشتن به خونه ی ما چی فکر می کنید ولی باید اول به منافع خودتون و آذین فکر کنید. زندگی اینجا، اونم با یه بچه خیلی سخته. گذشته از هزینه ی بالای که باید پرداخت کنید، هیچ امکانات بدرد بخوری هم ندارید. تازه هیچ تضمینی نیست بعد از تعطیلات به سرعت بتونید خونه مناسبتون و پیدا کنید شاید مجبور باشید چند ماه همین جوری و تو همین شرایط زندگی کنید. ولی اگه شما قبول کنید همین فردا کارگر می گیرم وسایلم و جمع می کنم و به جاش وسایل شما رو می چینم. هم شما از این خونه به دوشی راحت می شید هم من برمی گردم پیش مادرم.
حق با بهزاد بود. زندگی در این شرایط خیلی سخت بود و معلوم هم نبود تا کی ادامه پیدا می کرد ولی باز هم نمی توانستم به راحتی این پیشنهاد را قبول کنم و به قول بهزاد به منافعم فکر کنم. چیزی مانعم می شد.
پرسیدم:
-برادرتون در این مورد چه نظری داره
#بی_گناه
#پارت_358
اخم کرد:
-به اون ربطی نداره این خونه برای من و مادرمه. برادر و خواهرم بعد از مرگ پدرم حق الارثشون و گرفتن و رفتن پس هیچ حقی نسبت به اون خونه ندارن. اونجا مال من و مادرمه و به هر کی که دوست داشته باشیم اجاره می دیم.
-به این سادگی ها نیست. برادرتون و زن برادرتون تو اون خونه رفت و آمد می کنن. من نمی تونم دوباره باهاشون رو به رو بشم. اونم بعد از اون فضاحتی که اتفاق افتاد.
-اولاً برادرم و میترا تو سال به زور دو بار بیان خونه مادرم. اونم یه ناهار یا شام بیشتر نمی مونن بقیه تایمشون و تو ویلای پدر میترا می گذرونن. پس
احتمال این که با هم رو به رو بشید خیلی کمه. در ثانی وقتی شما اونجا رو کرایه کنید دیگه اون خونه مال شماست. کسی حق نداره مزاحمتون بشه یا در مورد بودن و یا نبودنتون نظر بده. من که از شما نخواستم مجانی بشینید. شما قراره اون طبقه رو از من کرایه کنید. پس هیچ منتی سرتون نیست و هیچ *** نمیتونه بهتون حرفی بزنه.
هر چه بهزاد بیشتر می گفت من بیشتر وسوسه می شد تا پیشنهادش را قبول کنم. بهزاد که متوجه نرم شدن شده بود، تیر خلاص را به مقاومتم زد:
-مامان می گفت دنبال کار هم می گردید. شما قبول کنید بیاین طبقه بالای مامان زندگی کنید، من هم قول می دم تو پیدا کردن کار کمکتون کنم. من تو بابل دوستای بانفوذ و خوبی دارم.
آب دهانم را قورت دادم این پیشنهاد وسوسه انگیزتر از آن بود که به راحتی بتوانم آن را رد کنم. اگر می توانستم به این زودی کار پیدا کنم بیشتر مشکلاتم حل می شد
#بی_گناه
#پارت_359
اگر کار پیدا می کردم، دیگر دغدغه خرج و مخارج روزانه را نداشتم و می توانستم کمی برای آذین خرید کنم. حتی می توانستم آذین را برای چکاب قلبش به یک بیمارستان خوب ببرم. ولی باز هم نتوانستم بدون پرسیدن آخرین سوال پیشنهاد بهزاد را بپزیرم.
-آقا بهزاد. این همه اصرار برای چیه؟ فقط برای اینه که مادرتون نسبت به من عذاب وجدان پیدا کرده؟ اگه اینطوره من قول می دم فردا بیام و با عمه خانم حرف بزنم و مطمئنش کنم ازش ناراحت نیستم. من نمی خوام شما به خاطر حرف مادرتون تو معذوریت قرار بگیرد و از سوئیتی که توش زندگی می کنید، بگذرید.
بهزاد برای چند ثانیه در سکوت لب بالایش رو گزید. انگار می خواست کلمات مناسبی را برای جواب دادن به من پیدا کند.
-من آدمی هستم که اعتقاد دارم آدما در عین این که باید مواظب باشن به هم آسیب نزنن به فکر منافع خودشون هم باید باشن. پشت این همه اصرار به جز تسکین عذاب وجدان کاری که میترا کرد یه منفعتی هم برای من خوابیده.
با تعجب پرسیدم:
-چه منفعتی؟
-مادرم!
-مادرتون؟
-بله مادرم. مادرم بعد از مرگ پدرم افسرده و کم حرف شده بود. بودن شما تو زندگیش یه جورای مادرم و از اون افسردگی بیرون آورده بود. تو اون چند روزی که شما پیشش بودید هر وقت با مادرم تلفنی حرف می زدم سرحال و خوشحال بود. یه سرزندگی و شادیی که بعد از مرگ پدرم تو صداش نشنیده بودم. اون موقع نمی دونستم چی شده ولی می دونستم اتفاق خوبی براش افتاده.
#بی_گناه
#پارت_360
-رفتنتون اونم به اون وضع ضربه بزرگی به مادرم زد. من نمی خوام مادرم به خاطر از دست دادن شما و آذین دوباره افسرده بشه. شما نمی دونید مادرم با چه عشقی از آذین و شما حرف می زنه. نمی دونید تو این دو
شب که پیشش نبودید چقدر غصه خورده. سحرخانم شاید به نظرتون من آدم خودخواهی هستم و دارم یه جورایی از شما سوءاستفاده می کنم ولی من از این خودخواهی ناراحت نیستم. شما هم باید خودخواه باشید و به منافع خودتون و آذین فکر کنید. خودخواهی همیشه بد نیست. خیلی وقت ها همین خودخواهی ها باعث پیشبرد زندگی می شه. فقط باید مواظب باشیم با خودخواهی به کسی آسیب نزنیم.
بعد به آذین که غذایش را تمام کرده بود و روی کاناپه جلوی تلویزیون خوابش برده بود، اشاره کرد:
-شما هم مثل من می دونید حق این بچه نیست شب و توی همچین جایی بخوابه. این بچه احتیاج به یه خونه راحت و امن داره. بچه ها احتیاج به سکون دارن. احتیاج دارن به جایی تعلق داشته باشن. جا به جایی زیاد به روانشون آسیب می زنه. می دونم تو اتفاق دیروز غرورتون جریجه دار شده ولی شما هم باید اول به فکر منافع خودتون و بچه اتون باشید. نباید بذارید تو این جریان آذین آسیب ببینه.
حق با بهروز بود. آذین دوست داشت شب را توی تخت خودش بخوابد و صبح با خیال راحت توی اتاقی که متعلق به خودش بود از خواب بیدار شود. دوست داشت هر وقت دلش خواست با اسباب بازی هایش بازی کند و هر وقت دوست داشت جلوی تلویزیون بنشیند. حق آذین بود که سقف امنی بالای سرش داشته باشد. من اجازه نداشتم به خاطر احساسات خودم او را از حداقل هایش محروم کنم.
#بی_گناه
#پارت_361
از طرفی وجود عمه خانم برای آذین خیلی خوب بود. عمه خانم در آن چند روز جای مادر بزرگ مهربانی که آذین هیچ وقت نداشت را پر کرده بود. حتی خود من هم در کنار عمه خانم لحظات خوبی را گذرانده بودم. پس نمی شد گفت که این رابطه یک طرفه و فقط به نفع عمه خانم بود. از هر طرف که نگاه می کردم من توی این معامله بیشتر از عمه خانم و بهزاد سود می کردم. شاید هم به همین خاطر بود که دوست نداشتم این پیشنهاد را قبول کنم. چون فکر می کردم زیر دین آنها می روم ولی به قول بهزاد باید گاهی خودخواه می بودم.
پرسیدم:
-کرایه اش چقدره؟
لبخند بهزاد تمام صورتش را پوشاند.
-هر چی شما بگید.
اخم کردم.
-هر چی بنگاه بگه. من زیر بار دین کسی نمی رم. باید اجاره اون خونه کاملاً قانونی و به قیمت روز باشه. نمی خوام کسی بتونه بعداً به من تهمت سوءاستفادگری از احساسات یه پیرزن رو بزنه.
-پس با اجازه شما من فردا می رم دنبال بن...........
-با هم می ریم. باید خودم از بنگاه قیمت اون سوئیت رو بپرسم. باید مطمئن باشم به قیمت بهم می دید نه ارزونتر.
بهزاد ابروهایش را بالا انداخت و سرش را با احترام خم کرد و با لبخندی در گوشه لبش گفت:
-هر چی شما بخواین بانو.
بعد از رفتن بهزاد. آذین را روی تخت
خواباندم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. برای اولین بار بعد از مدت ها احساس آرامش می کردم. چشم بستم و از ته دل از خدا خواستم این بار با دل من راه بیاید و نگذارد دوباره همه چیز خراب شود. من توان یک مصیبت جدیدی را نداشتم
#بی_گناه
#پارت_362
صبح بعد از تصویه حساب با صاحب پلاژ همراه با آذین سوارماشین بهزاد شدیم و به بابل برگشتیم. به درخواست من اول به بنگاهی که یحیی در آن کار می کرد رفتیم، تا من بتوانم نیم طبقه ی بالای خانه ی عمه خانم را به طور رسمی و قانونی اجاره کنم.
وقتی اجاره نامه را در کیفم گذاشتم سرازپا نمی شناختم. حالا دیگر سقفی بالای سر خودم و آذین داشتم. دیگر آواره و در به در نبودم. حالا مجبور نبودم هر شب با فکر این که قرار است شب های دیگر را چگونه به صبح برسانم سر روی بالش بگذارم. حالا می توانستم اسباب و اثاثیه ام را توی خانه ای که لااقل برای یک سال به من و آذین تعلق داشت، بچینم. می توانستم هر شب آذین را توی تخت خودش بخوابانم و با خیال راحت کنارش بنشینم و موهای نرم و زیبایش را بدون هیچ دغدغه و نگرانی نوازش کنم.
نیم ساعت بعد بهزاد ماشینش را جلوی در خانه عمه خانم نگه داشت و منتظر شد تا من جلوتر از او وارد خانه شوم.
دست آذین را گرفتم و با چهره ای جدی از پله های ایوان بالا رفتم. تصمیم داشتم وقتی با عمه خانم رو به رو شدم خیلی خشک و رسمی برخورد کنم و نشان دهم که او برایم فقط یک صاحبخانه است و من هم برای او چیزی جز یک مستاجر نخواهم بود ولی وقتی عمه خانم با چشمانی پر از اش دست هایش را برای به آغوش کشیدنم از هم باز کرد تمام دلخوری و ناراحتی که از او داشتم دود شد و به هوا رفت
#صدف
#بی_گناه
#پارت_363
من نمی توانستم از این پیرزن مهربان و خوش قلب عصبانی و ناراحت باشم. عمه خانم مهربانترین آدمی بود که من در تمام زندگیم دیده بودم. من پنج شب مهمان او بودم. پنج شبی که هر شبش بهتر و شیرین تر از شب قبل برایم گذشته بود. من نمی توانستم به عمه خانم فقط به چشم یک صاحبخانه نگاه کنم آن هم وقتی که اینطور با عشق نگاهم می کرد.
هنوز قدم اول را به سمت عمه خانم برنداشته بودم که آذین مثل تیری که از کمان رها شده باشد از کنار دوید و خودش را توی بغل عمه خانم پرت کرد و با صدای بلندی فریاد زد:
-عمه ما اومدیم.
لحن شاد و سرخوش آذین نه تنها عمه خانم بلکه من و بهزاد را هم به خنده انداخت. عمه خانم با مهربانی موهای آذین را نوازش کرد و گفت:
-خوش اومدی گلم. خوش اومدی عسلم. نور اوردی به خونم. کجا بودی این دو شب که من مُردم از نگرانی.
آذین که بدون توجه به پای شکسته عمه خانم خودش را توی بغل عمه تکان می داد، گفت:
-با مامان یفتیم دیا
عمه خانم لبخند زد و به شوخی از آذین پرسید:
-ای بی معرفت پس چرا من و نبردید با خودتون؟
آذین چشمان درشتش را برای عمه خانم درشت تر کرد و با قیافه حق به جانبی، گفت:
-آخه پات شیتسته بود. نمی تونستی بیای دیا که.
از این شیرین زبانی دخترم هم من و هم بهزاد با صدای بلند خندیدم.
#بی_گناه
#پارت_364
عمه خانم با دست های چروکیده اش موهای آذین را از روی صورتش کنار زد و با لحنی که غم از آن می بارید، گفت:
-راست می گی. من گردن شکسته رو چه به دریا اومدن.
آذین با وجود این که معنی جمله کنایه آمیز عمه خانم را درک نکرده بود ولی به خاطر لحن غم ناک عمه چنان متاثر شده که لب برچید، دستش را دور گردن عمه خانم حلقه کرد و دلجویانه گفت:
-نایاحت نباش. پات خوب بشه به مامانم میگم ببیت دیا، باشه.
از این همه مهربانی دخترکم قند در دلم آب شد. آذین مهربانم دوست داشت همه را شاد و خوشحال ببیند.
عمه خانم بوسه ای روی پیشانی آذین زد و گفت:
-باشه عزیزم . پام که خوب شد همگی با هم می ریم دریا.
آذین با هیجان رو به من کرد و گفت:
-مامان میلاد و میثم و هم ببیم دیا؟
بعد انگار تازه یاد چیزی افتاده باشد. نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند و با نگرانی پرسید:
-میلاد و میثم نیستن.
عمه خانم دوباره بوسه ای به صورت آذین زد و گفت:
-با مامان و باباشون رفتن بیرون زود برمی گردن. حالا تو هم برو با اسباب بازیات بازی کن من می خوام چند کلمه با مامانت حرف بزنم.
آذین از روی پای سالم عمه خانم بلند شد و به سمت اتاقی که هنوز مقداری از وسایل ما در آن بود، دوید. بعد از رفتن آذین عمه خانم دوباره برایم آغوش باز کرد و گفت:
-بیا عزیزم.
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد