رمان های جدید

611 عضو

خودش حدس زده بود که پرسید:
-  آرش گفته باید از این شهر بری، درسته

1403/05/03 11:29

#بی_گناه
#پارت_242


انکار نکردم:
-  چه فرقی می کنی که کی گفته. مهم اینه که الان خودم هم به این نتیجه رسیدم که این بهترین کاره.
-  بهترین کار برای کی؟
-  برای همه.
-  ببین سحر رفتن و زندگی کردن تو یه شهر غریب به این راحت...........

میان حرفش پریدم.
-  من همه این ها را می دونم آقا ایمان ولی دیگه نمی تونم توی این شهر بمونم. یعنی دیگه دلم نمی خواد که توی این شهر بمونم. می خوام از این شهر برم و یه زندگی  جدید به دور از همه برای خودم و آذین درست کنم. یه زندگی راحت و بی دغدغه.

دستم را روی پاکت پول گذاشتم و به آهستگی آن را به سمت ایمان سُر دادم:
-  من هیچ وقت لطفی رو که بهم کردید فراموش نمی کنم. الانم اگه باقی پولتون و بگیرید خیالم راحت می شه که توی این شهر دینی به کسی ندارم. می خوام وقتی می رم با خیال راحت همه درها رو پشت سر خودم ببندم. نمی خوام هیچ چیز من و به این شهر و آدماش وصل کنه حتی یه قرض.

با دلخوری نگاهم کرد:
-  یعنی ما اینقدر بدیم؟
-  نه، شما بد نیستید ولی من زخم خورده این جماعتم. نمی دونم کی و به چه بهونه ای دوباره قراره رو سرم هوار  شن و زندگی رو بهم زهر کنن. من دیگه نمی کشم آقا ایمان. من یک عمر تهمت شنیدم و عذاب کشیدم دیگه توان بیشتر از این رو ندارم. من می خوام برم. می خوام از همه دور شم تا شاید بتونم بلاهایی رو که به سرم اومده فراموش کنم و یه زندگی جدید برای خودم بسازم.


#بی_گناه
#پارت_243



دستی توی صورتش کشید:
-  اگه بهت تضمین بدم که مثل کوه پشتت وایمیسم و نمی ذارم کسی اذیتت کنه چی؟ اون وقت می مونی؟

ایمان چه دل خوشی داشت. همین الان هم به خاطر یک بار آمدنش به خانه ام به من تهمت هرزگی زده بودند وای به روزی که ایمان پشتم می ایستاد و از من طرفداری می کرد آن وقت بود که همه خانواده به سراغم می آمدند و با کلی تهمت و افترا روی سرم خراب می شدند.
دوست نداشتم کسی من را به رابطه داشتن با ایمان متهم کند. نه فقط به خاطر خودم به خاطر ایمان دلم نمی خواست چنین اتفاقی بیفتد.

دوست نداشتم به خاطر دروغ های که ممکن بود پشت سر من و او راه بیفتد، زندگیش دچار مشکل شود. دوست نداشتم به خاطر من با زنش دچار اختلاف شود. دوست نداشتم ایمان به خاطر  گناهان نکرده من تاوان پس دهد.

لبخند زدم و سعی کردم ایمان را متقاعد کنم که رفتن از این شهر فقط و فقط تصمیم خودم بوده.
-  باور کنید خودم دلم می خواد که برم. من واقعاً از این شهر خسته شدم. من به یه شروع جدید احتیاج دارم. واقعاً دیگه دلم نمی خواد اینجا بمونم.

از قیافه اش معلوم بود هنوز قانع نشده. با صدایی که بغض داشت، گفت:
-  سحر نذار دوباره عذاب وجدان بیخ گلوم و بچسبه و

1403/05/03 11:30

مثل تمام این بیست سال شب و روز با خودم کلنجار برم که می تونستم جلوی رفتنش و بگیرم و نگرفتم.

با تعجب نگاهش کردم. در مورد چه چیزی  حرف می زد؟ این بیست سال از رفتن چه کسی عذاب وجدان گرفته بود؟ این وسط من چه کاره بودم؟
وقتی نگاه پر از سوال من را روی خودش دید. نفسش را بیرون داد و به پشتی صندلیش تکیه داد.
-  وقتی مامانت رفت من داغون شدم. تا چند وقت مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم و به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. همه فکر می کردن مثل بقیه مردای فامیل از این که خالم با یه مرد غریبه فرار کرده رگ غیرتم باد کرده ولی در واقع همه اون رفتارا از عذاب وجدانم بود.


ابروهایم از تعجب بالا پرید.
-  عذاب وجدان؟


#بی_گناه
#پارت_244



تلخ خندید.
-  من و مامانت کمتر از دو سال اختلاف سنی داشتیم. مامانت برای من خاله نبود، همبازی بود. رفیق بود. خواهر بود. من هیچ وقت خاله صداش نکردم اون همیشه برام رویا بود ومن براش ایمان.  من و رویا تمام کودکی و نوجوانیم و با هم بودیم. رازدار هم بودیم. پشت و پناه هم بودیم. من همه چیز و در مورد مادرت می دونستم اونم همه چیز و در مورد من می دونست. من تنها کسی بودم که می دونستم مامانت چه آرزوهای داره و چه نقشه های برای آینده اش کشیده. اونم تنها کسی بود که می دونست چی تو سر من می گذره.

صدای ایمان پر بود از دلتنگی و حسرت. آنقدر در مورد مادرم بد شنیده بودم که اصلاً باور نمی کردم کسی وجود داشته باشد که این طور دلتنگ او شود.

ایمان سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت انگار داشت خاطراتی را که با مادرم داشت در ذهنش مرور می کرد. همین که خواستم چیزی بپرسم دوباره شروع به حرف زدن کرد ولی این بار لحن صدایش غمگین تر از قبل  بود.
-  وقتی آقا جون پاش و کرد تو یه کفش که مامانت باید با بابات عروسی کنه مامانت اومد تو بغل من و گریه کرد و ازم خواست کمکش کنم. اون موقع هیچ کاری از دست هیچ کدوممون بر نمی اومد. مامانت فقط هفده سالش بود و منم یه پسر بچه پونزده، شونزده ساله بودم ولی باز هم رفتم و به آقا جون گفتم رویا رو شوهر نده ولی آقا جون بهم توپیت که بچه به کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن


#بی_گناه
#پارت_245


پوزخندی زد و سرش را با یادآوری گذشته تکان داد.

با دلخوری گفتم:
-  پس برای همین ولم کرد و رفت؟ چون بابام و دوست نداشت من و هم نخواست؟

اخم هایش در هم فرو رفت:
-  این چه حرفیه می زنی؟ مامانت خیلی دوست داشت. بعد از بدنیا اومدن تو خیلی تغییر کرده بود. به زندگیش امیدوار شده بود و دیگه مثل قبل افسرده نبود. همش در مورد تو حرف می زد. در مورد آرزوهایی که برای تو داشت رویا پردازی می کرد. خیلی دوست

1403/05/03 11:30

داشت درس بخونی و برای خودت کسی بشی. مامانت دلش می خواست هر چیزی رو که خودش نتونسته بود بهش برسه تو بدست بیاری. مامانت خیلی دوست داشت سحر.

حرف های ایمان برایم قابل باور نبود. من خودم مادر بودم. حتی فکر جدا شدن از آذین دیوانه ام می‌کرد. چطور مادرم دوستم داشت آن وقت من را میان یک مشت گرگ رها کرده بود و به دنبال مرد دیگری رفته بود. مادرم با این که می دانست با رفتنش چه بلایی سر من می آید من را رها کرد و پی هوسش رفته بود. نه، به هیچ عنوان نمی توانستم قبول کنم که مادرم من را دوست می داشت.

به تلخی پرسیدم:
-  پس چرا رفت؟

-  این چیزیه که منم بیست ساله دارم از خودم می پرسم. این که چی شد مادرت یه دفعه  پشت پا زد به همه چیز و رفت؟ مادرت شاید آدم جاه طلب و پر شرو شوری بود که آرزوهای بزرگی داشت ولی آدم هوسباز و بی مسئولیتی نبود. مخصوصاً بعد از به دنیا اومدن تو بیشتر دل به زندگیش داده بود و داشت سعی می کرد رابطه اش رو با بابات بهتر کنه. برای همینه که نمی فهمم چرا رفت؟ اونم بدون این که به کسی چیزی بگه.


#بی_گناه
#پارت_246



شانه ای بالا انداختم وگفتم:
-  شاید چون عشق کورش کرده بود. من دیدم عشق از آدما چه موجودات بد و نفرت انگیزی می سازه. عشق چیز کثیفیه.

ایمان با تعجب نگاهم کرد.
-  این چه حرفیه می زنی سحر. هیچ چیز قشنگتر و پاکتر از عشق تو دنیا وجود نداره.

در دل به حرفش پوزخند زدم. ایمان هم مثل همه یک سری جملات کلیشه ای مسخره را تکرار می کرد من فهمیده بودم آن عشق پاک و قشنگی که همه از آن دم میزنند فقط در کتابها و قصه هاست وگرنه عشق فقط آدم ها را به سمت تباهی می برد. عشق از من یک آدم ضعیفی و توسری خور ساخت که برای نگه داشتن آرش تمام غرور و عزت نفسم را خرج کردم و از آرش یک آدم بی رحم و سنگ دل بوجود آورد که برای رسیدن به نازنین من و دخترش را رها کرد و با بی رحمی از روی هر دویمان رد شد.  ماردم هم از این قاعده مستثنا نبوده او هم من و آبروی خانواده اش رو فدای عشقی که به شاگرد مغازه رو به رویی داشت، کرد و رفت. ولی حوصله بحث با ایمان یا هر *** دیگری را در این مورد نداشتم حوصله نداشتم تا بخواهند با دلایل مسخره از زیبایی های عشق برایم بگویند. برای همین سعی کردم بحث را عوض کنم.

شانه ای بالا انداختم و گفتم:
-  حالا اینا رو ول کنید. نگفتید چرا عذاب وجدان دارید؟ رفتن مادرم چه ربطی به شما داره؟
ایمان برای چند ثانیه سکوت کرد. معلوم بود برای گفتن چیزی که می خواست بگوید تردید داشت ولی بلاخره دلش را به دریا زد و گفت:


#بی_گناه
#پارت_247



-  مامانت شب قبل از فرارش اومد پیشم. می خواست یه چیزی رو بهم بگه. من اون شب با

1403/05/03 11:30

دوستام قرار داشتم. با این که حس کرده بودم چیزی که مامانت می خواد بهم بگه مهمه ولی واینسادم تا به حرفاش گوش کنم. بهش گفتم عجله دارم و بعداً با هم حرف می زنیم. همش فکر می کنم اگه اون شب به حرفای مادرت گوش می کردم شاید می تونستم مانع از رفتنش بشم. من برخلاف بقیه مطمئنم مامانت عاشق اون پسره نبود. اگه بود به من می گفت. مامانت هیچ وقت چیزی رو از من پنهان نمی کرد.

حرفش را قبول نداشتم. عشق به مرد دیگری آن هم وقتی آدم متاهل است چیزی نیست که بشود به راحتی در موردش با  کسی حرف زد. به خصوص به خواهرزاده مذهبی و متعصب بیست ساله ات.

پرسیدم:
-  اگه عاشق نبود پس چرا دنبال اون پسره رفت؟
سرش را با ناراحتی به دو طرف تکان داد:
-  نمی دونم. بیست ساله دارم به خودم می گم کاش اون شب وایساده بودم و به حرفاش گوش می کردم. کاش نرفته بودم دنبال دوستام. کاش، کاش، کاش.

صورتش را بین دست های بزرگش پنهان کرد. برای لحظه ای فکر کردم دارد گریه می کند ولی وقتی سرش را بالا آورد اثری از اشک روی صورتش نبود ولی صورتش از دردی پنهان مچاله شده بود. دلم برایش سوخت. مادرم با رفتنش در حق خیلی ها ظلم کرده بود. به خصوص در حق آنهایی که دوستش داشتند و به او احتیاج داشتند.


#بی_گناه
#پارت_248



ایمان آهی کشید و دوباره شروع به حرف زدن کرد:
-  اون روز وقتی تو رو تو خیابون دیدم برای یه لحظه فکر کردم رویا برگشته. یه دفعه پرت شدم تو بیست سال پیش ولی وقتی رفتی توی درمونگاه تازه به خودم اومدم و فهمیدم تویی نه رویا. از مامانم شنیده بودم که از آرش طلاق گرفتی. من تو تمام این سال ها سعی می کردم نادیدت بگیرم. در واقع نمی خواستم با دیدنت به یاد بیارم که شاید می تونستم جلوی رفتن مادرت و در به دری تو رو بگیرم ولی اون روز دیگه نتونستم خودم و به ندیدن بزنم. می خواستم یه کاری برات بکنم. هرچند خیلی زود فهمیدم تو آدمی نیستی که به این راحتی کمک کسی رو قبول کنی. مامانت هم مثل تو آدم  خیلی مغرور بود.

دوست نداشتم من را شبیه مادرم بدانند. مهم نبود این مشابهت در مورد ویژگی های خوب مادرم بود یا ویژگی های بدش. من نمی خواستم در هیچ زمینه ای مثل مادرم باشم.

گفتم:

-  لازم نیست نسبت به من عذاب وجدان داشته باشید. شما تو این مدت خیلی بهم لطف داشتید. در مورد مادرم هم این تصمیم خودش بود. خودش خواست که من و شوهرش رو ول کنه و با یه مرد دیگه بره. پس بهتر خودتون و گناهکار ندونید. اونی که باید عذاب وجدان داشته باشه مادرمه که البته بعید می دونم از کاری که کرده پشیمون باشه.

نگاه سرزنش باری به من کرد و گفت:
-  این حرف و نزن سحر ما که نمی دونیم چرا رفته؟ شاید واقعاً

1403/05/03 11:30

مجبور شده که بره.


#بی_گناه
#پارت_249



این همه روشنفکری از طرف یکی از مردان فامیل من عجیب بود ولی روی من تاثیر نداشت. با ناراحتی گفتم:
-  لطفاً از مامانم طرفداری نکنید. مامانم با بیرحمی من و ول کرد و رفت و حتی یه بارم سراغم و نگرفت. هیچ چیزی این بی رحمی رو توجیه نمی کنه.

ایمان سرش را پایین انداخت.
-  شاید تو برنامه اش بوده که برگرده و تو رو هم با خودش ببره ولی نتونسته. مامانت زن مهربونی بود سحر. هیچ وقت نشد پشتم و خالی کنه. هیچ وقت نشد ازش کاری رو بخوام و برام انجام نده. وقتی می خواستم کارم و شروع کنم مامانت گردنبندش و فروخت و پولش و داد به من در صورتی که حتی بابای خودم حاضر نشد روی کارم سرمایه گذاری کنه.

در جواب حرف های ایمان سکوت کردم. مادرم شاید برای ایمان خاله ای خوب و مهربان بود ولی برای من به هیچ عنوان مادر خوبی نبود. او من را رها کرده بود و این کارش هیچ توجیحی نداشت.

سکوت بینمان که طولانی شد، ایمان پرسید:
-   چیکار کنم که از این شهر نری؟
-  نمی تونید جلو رفتنم رو بگیرید. من تصمیم خودم را گرفتم.

با ناراحتی برای چند لحظه چشم بست. بعد خم شد و از داخل کشوی میزش پاکت پولی بیرون آورد و روی پاکت پول من گذاشت و هر دو پاکت را روی میز به سمتم هل داد:
-  این پولیه که تا الان بابت تلویزیون بهم دادی. همشو نگه داشته بودم تا سر فرصت به یه بهونه ای بهت برگردونم. از اولم اون تلویزیون یه هدیه برای آذین بود ولی چون می دونستم قبولش نمی کنی مجبور شدم اون طوری بهت بفروشم. ازت خواهش می کنم دستم و رد نکن و پول تلویزیون و برداری.


#بی_گناه
#پارت_250



نگاهم روی دو پاکت  پولی که روی هم قرار گرفته بود، ثابت ماند. با این که اعتقاد داشتم رد کردن هدیه کار درستی نیست ولی هنوز در قبول آن پاکت پول تردید داشتم. ایمان دوباره به پاکت های روی میز اشاره کرد:
-  ورشون دار بذار تو کیفت.

این بار لحنش چنان محکم بود که دیگر نتوانستم مخالفت کنم. پاکت ها را داخل کیفم گذاشتم و از جایم بلند شدم.  او هم از جایش بلند شد. با خجالت گفتم:
-  بابت همه چیز ممنونم. شما
-  کاری نکردم.
-  شما تو این مدت خیلی به من لطف داشتید. من هیچ وقت این لطفتون رو فراموش نمی کنم.
-  می شه یه قولی بهم بدی.
-  چه قولی؟
-  هر وقت مشکل پیدا کردی بهم بگی.

زمزمه کردم:
-  قول می دم.

لبخندی که روی لب های ایمان نشست باعث شد من هم لبخند بزنم.


فصل دوم


پسر جوانی که بلوز چهارخانه سفید و سرمه ای به تن و شلوار لی کهنه ای به پا داشت آخرین جعبه را از روی زمین برداشت و پرسید:
-  چیز دیگه نیست.

نگاهی به اطراف خانه انداختم و جواب دادم:
-  نه، فقط همین مونده بود.

1403/05/03 11:30



پسر آخرین جعبه را روی دوشش گذاشت و  از آپارتمانم بیرون رفت. 

دو روز پیش ایمان تلفن کرد و بعد از این که مطمئن شد هیچ جوره نمی تواند من را از رفتن منصرف کند، گفت:
-  با یکی از دوستام به اسم آقا عبدلله هماهنگ کردم تا جمعه تو رو با خودش ببره بابل.
-  نه آقا ایمان لازم به زحمت نیست، خودم..........


#بی_گناه
#پارت_251



با دلخوری توی حرفم پرید:
-  این کار رو برای تو نمی کنم برای خودم می کنم. این جوری خیالم راحت که با آدم مطمئنی سفر می کنی و قرار نیست بین راه بلایی سرت بیاد.

دیگرمخالفتی نکردم. اگر ایمان مادرم را به چشم خواهرش می دید پس ایرادی نداشت من هم او را به چشم داییی ببینم که می خواهد به خواهرزاده اش کمک کند. از طرفی واقعاً پیدا کردن کسی که آنقدر مورد اطمینان باشد کار سختی بود. دوباره از ایمان تشکر کردم ولی ایمان که هنوز نگرانم بود پرسید:
-  حالا خونه پیدا کردی؟ جایی برای موندن داری؟ نری تو شهر غریب آواره بشی؟
-  نگران نباشید خونه پیدا کردم.

دروغ نگفته بودم. یحیی روز قبلش زنگ زده بود و گفته بود یک خانه خوب برایم پیدا کرده و فقط منتظر من است تا اجاره نامه را امضا کنم.
آن طوری که یحیی تعریف کرده بود، خانه ای که برایم پیدا کرده بود یک واحد 50 متری در طبقه دوم یک آپارتمان در یکی از محله های خوب و معتبر شهر بود. یحیی آنقدر از آن واحد و امکانات و ویوی خوبش تعریف کرده بود  که من ندیده عاشق آنجا شده بودم و لحظه شماری می کردم تا زودتر وسایلم را داخل آن خانه بچینم.

البته این فقط ایمان نبود که نگرانم بود. نغمه و سینا هم زنگ زدند و خواستند که برای کمک در اسباب کشی بیایند ولی من قبول نکردم. به اندازه کافی در حق من لطف کرده بودند و دوست نداشتم بیشتر از این زیر دینشان بروم.

1403/05/03 11:30

#بی_گناه
#پارت_252



قبل از این که کیف و ساکی که وسایل ضروری سفر را در آن قرار داده بودم از روی زمین بردارم به سرویس بهداشتی رفتم تا دست هایم را که به خاطر جابه جا کردن وسایل کثیف شده بود، بشورم.

پا که درون سرویس بهداشتی گذاشتم اول به خودم داخل آینه زنگار بسته بالای روشویی نگاه کردم.

از ده ماه پیش که پا درون این خانه گذاشته بودم خیلی تغییر کرده بودم. بزرگ شده بودم. از آن دختر ترسویی که حتی می ترسید ساعت نه شب برای خرید یک بطری شیر به خیابان برود، تبدیل شده بودم به زنی که می خواست تک و تنها به شهر دیگری برود و زندگی جدیدی برای خودش بسازد. این تغییر حتی توی صورتم هم پیدا بود. چهره ام جا افتاده تر شده بود و نگاهم عمق بیشتری گرفته بود.

نمی دانم درد، غم و تنهایی من را تغییر داده بود یا مسئولیت نگه داری از آذین. هر چه بود من دیگر آن دختر کوچولو و تو سری خور گذشته نبودم. من خیلی تغییر کرده بودم.

دست هایم را شستم، شال سیاهم را روی سرم مرتب کردم و از سرویس بهداشتی بیرون آمدم و به سراغ وسایلم رفتم تا پیش مژده که همراه آذین جلوی در خانه به انتظارم ایستاده بود، بروم.

برای لحظه ای جلوی در توقف کردم و نگاه دوباره ای به سرتا پایم انداختم. با این که یک مانتوی بلند سیاه و یک شلوار پارچه ای گشاد پوشیده بودم ولی چون چادر به سر نداشتم کمی معذب بودم.



#بی_گناه
#پارت_253



دیشب موقع بستن چمدانم تصمیم گرفتم چادرم را کنار بگذارم. من همیشه برای آدم هایی که از ته دل و براساس اعتقادات قلبیشان چادر سر می کردند احترام زیادی قایل بودم ولی خودم جزو یکی از آنها نبودم.

من همیشه از روی اجبار و ترس چادر سر کرده بودم. نه این که در خانواده ما چادر سر کردن اجباری باشد. نه، اینطور نبود. خیلی از دخترهای فامیل چادر سر نمی کردند.

نغمه چادر سر نمی کرد. بنفشه و بهاره خواهرهای آرش هم اهل چادر سر کردن نبودند حتی الناز دختر خاله زهرا هم فقط جاهایی که مادرش بود چادر سر می کرد ولی من از نُه سالگی چادر سر می کردم این خواست عزیز بود. عزیز می خواست با چادری کردن من به همه بفهماند که من مثل مادرم نیستم. مادری که بعد از ازدواجش چادر را کنار گذاشته بود و با این کار خودش را انگشت نمای فامیل کرده بود.

من همیشه به اجبار عزیز و ترس از این که به من بگویند مثل مادرم هستم چادر سر می کردم. البته تا همین چند وقت پیش هم مشکلی با این قضیه نداشتم. دوست داشتم کاری کنم که همه به چشم دختری خوب و پاک که هیچ شباهتی به مادرش نداشت به من نگاه کنند ولی حالا که همه چیز خراب شده بود دلیلی نمی دیدم که خودم را مقید به چادری کنم که هیچ

1403/05/03 11:30

اعتقادی به آن نداشتم.

من با اتفاقاتی که در این مدت برایم افتاده بود به این باور رسیده بودم که در این جامعه برای در امان ماندن از نگاه بد مردان و تهمت بی دلیل زنان به چیزی بیش از چادر نیاز دارم. چادر نمی توانست من را از گزند مردان هرزه و زن های سیاه دل در امان نگه دارد.


#بی_گناه
#پارت_254



زیر نگاه خیره زن همسایه که جلوی در خانه اش ایستاده بود از پله ها پایین رفتم. خیلی دلم می خواست چیزی به او بگویم ولی ترجیح دادم دهان به دهان آدمی که با دو برخورد من را قضاوت کرده بود و به من تهمت رابطه با مردان دیگر را داده بود نذارم.

بعد از خروج از ساختمان  مستقیم به سمت آقای کریمی که جلوی در با آقای سلطانی همسایه هیز و بد چشم طبقه ی دوم حرف می زد، رفتم. از این که از صبح همه منتظر ایستاده بودند تا رفتن من را تماشا کنند خنده ام گرفته بود. یعنی این جماعت کار بهتری جز فضولی در زندگی بقیه نداشتند.

جلوی آقای کریمی ایستادم و بدون هیچ حرفی کلید را به دستش دادم و قبل از این که بتواند چیزی بگویند راهم را کج کردم و به سراغ مژده که کنار نیسان آقاعبدلله ایستاده بود و دست آذین را محکم در دست گرفته بود، قدم تند کردم.
دیگر نمی خواستم حتی یک لحظه دیگر زیر نگاه های خیره و پرحرف همسایه ها بمانم. همسایه هایی که یا بیرون ساختمان و یا پشت پنجره هایشان به انتظار رفتن من ایستاده بودند.

همسایه هایی که احتمالاً بعد از رفتن من دور هم جمع می شدند و با خوشحالی در مورد پیروزی شان با هم صجبت می کردند و شب هم با خاطری آسوده از دور کردن یک زن هرزه و خانه خراب کن از بچه ها و شوهران شان سر بر بالش می گذاشتند، بدون این که حتی لحظه ای به این فکر کنند که با  بیرون کردن ما  از این خانه ممکن است چه بلایی سر من و آذین بیاید


#بی_گناه
#پارت_255



به مژده که رسیدم. برای لحظه ای بدون حرف به چشم های هم نگاه کردیم و بعد در آغوش هم فرو رفتیم. از این که مژده برای بدرقه من آمده بود، خوشحال بودم. این که کسی در این شهر بود که از رفتنم دلتنگ می شد حس خوبی به من می داد.

درست بود که ایمان، نغمه و سینا هم  به من اهمیت می دادند و پیگیر کارهایم بودند ولی مطمئن بودم هیچ کدامشان از رفتن من دلتنگ نمی شدند. شاید نگرانم بودند ولی دلتنگم نبودند. تنها کسی که در این شهر از رفتنم واقعاً ناراحت و دلتنگ می شد مژده بود.

مژده از بغلم بیرون آمد و لب زد:
-  دلم برات تنگ می شه.

شدت گریه ام بیشتر شد. اشک روی صورتش را پاک کرد و به من تشر زد.
-  حالا نمی خواد زار بزنی. قرار نیست به این راحتی ولت کنم از الان دارم برنامه می ریزم که تابستون یه ماه بیام پیشت

1403/05/03 11:30

بمونم. قراره دوتایی بریم دریا، کوه، جنگل. قراره دوتایی کلی با هم خوش بگذرونیم.
عجیب بود من هیچ وقت به دریا نرفته بودم و حالا قرار بود در کنار دریا زندگی کنم. من هم اشک هایم را پاک کردم و لبخند زدم.
-  از همین الان لحظه شماری می کنم برای تابستون.

آقا عبدلله که به کمک پسر جوان وسایل پشت نیسان را طناپ پیچ کرده بود به سمت من آمد و گفت:
-  سحر خانم آماده اید بریم.
برای بار آخر مژده را بغل کردم و  دست آذین را گرفتم و به سمت نیسان رفتم.


#بی_گناه
#پارت_256



اول کیف و ساکم را داخل ماشین گذاشتم و بعد به عقب چرخیدم تا آذین را بغل کنم و روی صندلی نیسان بگذارم که چشمم به ماشین شاسی بلند آرش افتاد. برای لحظه ای خشکم زد.

آرش اینجا چه کار می کرد؟ آمده بود تا از رفتن من مطمئن شود یا می خواست برای آخرین بار از دخترش خداحافظی کند؟ به فکر خودم پوزخند زدم و آذین را توی ماشین نشاندم و خودم هم کنارش نشستم.

آرش حتماً از آن کریمی سالوس شنیده بود که قرار است امروز اسباب کشی کنم و آمده بود تا با چشم خودش ببیند که توانسته من را از این شهر بیرون بیندازد.  هنوز به خاطر این که به او زنگ زده بودم و التماسش را کرده بودم از خودم عصبانی بودم. بغضی که این بار نه از ناراحتی بلکه به خاطر خشم گلویم را فشار می داد قورت دادم و با حرص به جلوی خیره شدم.

آقا عبدلله بعد از چند دقیقه پشت فرمان نشست و با گفتن یک بسم الله ماشین را روشن کرد و به راه افتاد از داخل آینه به ماشین آرش نگاه کردم که آهسته به دنبالمان می آمد. قلبم شروع به زدن کرد آرش چرا به دنبالمان راه افتاده بود؟ چه کار می خواست بکند؟

نگاهی به آقا عبدلله انداختم که با خیال راحت و بدون توجه به ماشین آرش رانندگی می کرد. خواستم چیزی بگویم ولی پشیمان شدم. نیم ساعت بعد که از شهر بیرون رفته بودیم و وارد جاده شده بودیم آرش همچنان به دنبالمان می آمد


#بی_گناه
#پارت_257



هنوز نمی فهمیدم هدف آرش از این که به دنبال ما می آمد چه بود. ولی وقتی در اولین دوربرگردان دور زد و دوباره به سمت شهر برگشت فهمیدم فقط  می خواسته مطمئن شود که من از این شهر می روم.

برای لحظه ای از این همه کینه و نفرتی که در وجود آرش انباشته شده بود، ترسیدم و بیش از پیش مطمئن شدم که رفتنم از این شهر درست ترین کاری بود که انجام دادم.

یک ساعت از ظهر گذاشته بود که آقاعبدلله ماشین را جلوی یک رستوران بین راهی نگه داشت:
-  پیاده شید هم یه چیزی بخوریم و هم یه کم استراحت کنیم.
آقاعبدلله مردی حدوداً شصت ساله با مو و ریشی کاملاً سفید بود که چشمان مهربان و دماغ کوفته ای بامزه ای داشت. نمی دانم به خاطر

1403/05/03 11:30

ظاهرش بود یا به خاطر رفتار متین و موقرش که در کنارش احساس آرامش و امنیت می کردم. شاید هم چون از آشناهای ایمان بود و می دانستم ایمان هیچ وقت آدم بدی را پیش من نمی فرستد این حس را نسبت به او داشتم.
از ماشین پیاده شدم و به آذین کمک کردم تا او هم پیاده شود. آذین که از این همه ماشین سواری خسته شده بود کش و قوسی به بدنش داد و با بدخلقی به من چسبید. نگاهی به رستوران انداختم. رستوران کوچک و جم وجوری بود که در حاشیه جاده  قرار داشت و دور تا دورش را درختان بزرگ جنگلی و گیاهان سبز پوشانده بود.



#بی_گناه
#پارت_258


از وقتی که از استان خارج شده بودیم متوجه تغییر اقلیم محیط اطرافم شده بودم. از یک جایی به بعد جاده های خشک و بیابانی جای خودش را به مسیرهای سرسبز و کوهستانی داده بود و هوای گرم و خشک تبدیل به هوایی خنک و مرطوب شده بود. برای منی که تمام عمرم را در یک شهر کویری زندگی کرده بودم، دیدن این حجم درخت و سبزه بسیار خوشایند بود.

آذین را به دستشویی بردم و بعد همراه آقا عبدلله پشت میز فلزی که به جای رومیزی ده ها لایه سفره یکبار مصرف روی آن پهن شده بود، نشستم.
-  چی می خوری دخترم؟
نگاهی به منوی کاغذی که روی میز قرار داشت، انداختم و به دنبال غذایی ارزان قیمت گشتم.
-  اینجا ته چینای خوبی داره حیفه نخوری.

چشمم روی قیمت ته چین  ثابت ماند. گران بود. نه خیلی، ولی برای منی که معلوم نبود کی می توانستم کاری پیدا کنم و پولی بدست آورم، غذای گرانی محسوب می شد.

باید مخالفت می کردم ولی این کار را نکردم. تصمیم گرفتم همین امروز را به خودم سخت نگیرم. می دانستم روزهای سخت زیادی پیش رو دارم روزهایی که قرار بود به تنهایی و بدون هیچ پشتیبانی در یک شهر غریب زندگی کنم پس حقم بود چند ساعتی خودم را به بیخیالی بزنم و به آینده فکر نکنم.

منو رو بستم و لبخند زدم.
-  باشه برای منم ته چین سفارش بدید.
به آذین اشاره کرد.
-  یکی بسه؟
-  بله، من و آذین با هم می خوریم.

باشه ای گفت و دستش را برای پسر جوانی که کمی دورتر سفارش میزی را می گرفت تکان داد.


#بی_گناه
#پارت_259



نمی دانم ته چین واقعاً خوشمزه بود یا من خیلی گرسنه بودم ولی هر چه بود به من خیلی چسبید. مدت ها بود از هیچ غذایی این طور لذت نبرده بودم. آخرین قاشق باقی مانده در ظرف را به دهان آذین گذاشتم و دست و صورتش را تمیز کردم ولی خودم باید برای تمیز کردن مانتویی که آذین روی آن ماست ریخته بود به دستشویی می رفتم.

به آقاعبدلله  که داشت به آهستگی و تومانینه آخرین قاشق های ته چینش را می خورد، گفتم:
-  ببخشید اگه می شه آذین یه دقیقه پیش شما باشه تا من برگردم.

دهانش را

1403/05/03 11:31

با دستمال پاک کرد و گفت:
-  برو دخترم، من هستم.

وقتی از دستشویی برگشتم، با دیدن آقا عبدللهی که برای آذین شکلک در می آورد و آذینی که از خنده غش کرده بود لبخند روی لب هایم نشست.

آقا عبدلله درست شبیه یک پدر بزرگ مهربان بود که ساعتی را با نوه اش وقت می گذراند. نمی دانستم خودش هم نوه دارد یا نه ولی اگر داشت حتماً نوه هایش خیلی، خیلی دوستش داشتند. برای لحظه ای به یاد پدرم افتادم. او چطور پدر بزرگی بود؟ اگر آذین را می دید چه عکس العملی نشان می داد؟ او را دوست داشت؟ دست نوازش بر سرش می کشید؟ با او بازی می کرد یا رویش را با نفرت برمی گرداند و می رفت؟ همان کاری که با من کرده بود.

بغض گلویم را فشرد. مهم نبود کجا می روم. مهم نبود چقدر از آن شهر و آن آدم ها دور می شدم. زخمی که به جانم زده شده بود، همیشه همراهم بود. من نمی توانستم خودم را از فکر آن آدم ها رها کنم. من نمی توانستم مادرم، پدرم، آرش، خاله، دایی و عزیز را فراموش کنم.


#بی_گناه
#پارت_260



من نمی توانستم عذابی که به من داده بودند و خیانتی که در حقم کرده بودند را از یاد ببرم. آنها با من بودند همیشه و همه جا. خنجر به دست. کافی بود چیزی ببینم یا حرفی بشنوم تا دوباره سر و کله اشان در زندگیم پیدا شود و خنجر هایشان را تا ته در سینه ام فرو کنند. برای رهایی از همه آن ها به چیزی بیشتر از رفتن و فرار کردن نیاز داشتم. ولی چه چیز؟ کاش می دانستم.

نفس عمیقی کشیدم و با قدم هایی بلند خودم را به میز رساندم. سعی کردم موقع حرف زدن بغض درون صدایم را مخفی کنم:
-  شما یه چند دقیقه دیگه هم بشینید تا من برم پول غذا رو حساب ...........
-  حساب کردم دخترم.

برای لحظه ای گیج نگاهش کردم.
-  شما چرا؟ این وظیفه من بود.
-  از جیب خودم که ندادم دختر جان. آقا ایمان گفتن همه هزینه های این سفر با ایشونه.

چشم هایم گرد شد.
-  آقا ایمان. نه، من خودم......

همانطور که از جایش بلند می شد، میان حرفم پرید.
-  من پیرمرد و قاطی تعارفاتون نکنید. طرف حساب من آقا ایمانه. شمام اگه مشکلی هست بعداً خودت با آقا ایمان حرف بزن و حلش کن.

دیگر حرفی نزدم. دست آذین را گرفتم و پشت سر آقاعبدالله از رستوران خارج شدم باید با ایمان حرف می زدم. هرچند بعید می دانستم پول را از من قبول کند ولی باید سعی خودم را می کردم. من پول تلویزیون را قبول کرده بودم چون اصرار داشت هدیه ای برای آذین است ولی دلیل نداشت هزینه این سفر که مطمئناً  کم هم نبود را بر عهده بگیرد



#بی_گناه
#پارت_261



از رستوران بیرون آمدیم و به سمت نیسان آقاعبدلله رفتیم. من اول آذین را که تازه شیطنتش گرفته بود و می خواست بازی کند را به زور روی

1403/05/03 11:31

صندلی کنار آقا عبدلله نشاندم و بعد خودم کنارش نشستم. کمربند ایمنی ام را بستم و رو به آقاعبدلله که او هم پشت فرمان نشسته بود، پرسیدم:
-  چقدر دیگه مونده؟

آقا عبدلله که تازه ماشین را از پارک بیرون آورده بود، گفت:
-  یه چهارساعتی مونده.

چهار ساعت! بیش از چهار ساعت در راه بودیم و هنوز چهار ساعت دیگر هم باید می رفتیم تا به مقصد می رسیدیم. با این حساب حدود ساعت پنج بعد از ظهر به بابل می رسیدیم. احتمالاً  یکی، دو ساعت هم در بنگاه اسیر می شدیم و اگر شانس می آوردم قبل ازساعت هشت در خانه جدیدم بودم. باید به یحیی زنگ می زدم و او را از ساعت دقیق رسیدنمان مطلع می کردم تا  کارها را زودتر ردیف کند. این طور زمان کمتری در بنگاه معطل می شدیم. هر چند یحیی اطمینان داده بود همه چیز آماده است و فقط من باید زیر قرار داد را امضا کنم و کلید را از صاحب خانه تحویل بگیرم ولی باز هم کار از محکم کاری عیب نمی کرد. 

گوشی موبایلم را بیرون آوردم و شماره یحیی را گرفتم. بعد از خوردن چند بوق تماس قطع شد. لحظه ای به موبایلم خیره شدم و دوباره شماره گرفتم ولی باز هم تماسم بی جواب ماند. با ناراحتی دوباره شماره گرفتم و برای بار سوم هم کسی تلفنم را جواب نداد


#بی_گناه
#پارت_262


آقاعبدلله که متوجه کلافگی من شده بود، پرسید:
-  چیزی شده؟
-  یحیی، یعنی کسی که قراره خونه رو برام بگیره جواب نمی ده.

آقاعبدالله با همان آرامش ذاتی که در وجودش بود به رویم لبخند زد.
-  سر ظهره دخترم. شاید داره ناهار می خوره، شاید خوابیده. عجله نکن. بذار یه ساعت دیگه بهش زنگ بزن. دیر نمی شه.
آهی کشیدم و تلفنم را با ناراحتی توی کیفم انداختم.

حق با آقاعبدلله بود نباید نگران می شدم هنوز خیلی تا رسیدنمان به بابل وقت بود ولی دست خودم نبود، نگران بودم. خیلی هم نگران بودم. فکر این که نتوانم در آن شهر غریب یحیی را پیدا کنم بدنم را می لرزاند.

آذین که از شیطنت خسته شده بود، سرش را روی پایم گذاشت تا بخوابد. به پشتی صندلی تکیه زدم و دستم را داخل موهای نرمش فرو کردم. همانطور که موهای آذین را نوازش می کردم. پلک هایم سنگین شد و روی هم افتاد. اصلاً نفهمیدم کی به خواب رفتم.

با ضربه های دست آذین که من را به چپ و راست تکان می داد از خواب بیدار شدم.
-  بیم بیون. بیم بیون ( بریم بیرون)

آقاعبدلله ماشین را کنار جاده رو به روی چند مغازه سوغات فروشی نگه داشته بود و خودش از ماشین پیاده شده بود. آذین هم که زودتر از من از خواب بیدار شده بود، سعی می کرد تا من را بیدار کند تا او را از ماشین پیاده کنم.
کش و قوسی به بدنم دادنم و آذین را در آغوش گرفتم:
-  کجا بریم عشق

1403/05/03 11:31

مامان.
-  بیم بیون

1403/05/03 11:31

#بی_گناه
#پارت_263



بوسه ای بر روی صورت دخترکم که از این سفر طولانی خسته شده بود زدم و در ماشین را باز کردم و همراه آذین پیاده شدم. پاهایم خشک شده بود و بدنم درد می کرد.

آذین به سمت اولین مغازه دوید. من هم سلانه، سلانه به دنبالش راه افتادم. جلوی در مغازه پر بود از دبه های ترشی و زیتون و سینی های لواشک و آلوچه. تعدادی سبد و کلاه حصیری هم جلوی در مغازه آویزان شده بود.

آقاعبدلله که جلوی یک سماور بزرگ ایستاده بود و فلاسک چایش را  پر از آب جوش می کرد با دیدن من سر تکان داد:
-  بیدار شدی؟

خجالت زده لبخند زدم.
-  بله.

او هم خندید:
-  ولی خوب خوابیدی ها فکر کنم دوساعت شد

خجالتم بیشتر شد.
-  ببخشید.
-  ببخشید چرا؟ خوب کردی خوابیدی. الان تا می تونی بخواب به سن ما که برسی دیگه نمی تونی به این راحتی بخوابی. خواب خوب نعمته. نعمت.
حق با آقاعبدلله بود خواب خوب نعمتی بود که من مدتها بود از آن بی نصیب بودم. از وقتی نازنین آن تهمت را به من زده بود و بعد از آن هم آرش آن بلاها را به سرم آورده بود دیگر نتوانسته بود خوب بخوابم.

جواب آقاعبدالله را با یک لبخند دادم او هم لبخند زد و همانطور که در فلاسک آب جوش را می بست گفت:
-  تا من پول آب جوش و حساب می کنم برید یه دوری تو مغازه بزنید. چیزای قشنگی داره.

از آقاعبدلله تشکر کردم و به همراه آذین وارد مغازه شدم. داخل مغازه پر بود از وسایل چوبی و حصیری و ظروف سفالی.



#بی_گناه
#پارت_264



کمی توی مغازه چرخ زدم و یک کلاه حصیری برای آذین و یک جعبه چوبی برای خودم خریدم. می دانستم نباید ولخرجی کنم ولی نتوانست در مقابل زیبای آن جعبه مقاومت کنم. جعبه ای که حتی نمی دانستم چه چیزی می خواهم داخل آن بگذارم. کمی هم کلوچه و خوراکی برای بقیه مسیر خریدم و به سمت ماشین برگشتم.

آقاعبدلله با دو لیوان چای که روی کاپوت ماشین گذاشته بود منتظرم ایستاده بود. وقتی به او رسیدم گفت:
-  بیا چایی بخور.

بعد هم از داخل کیسه ای پلاستیکی که کنار دستش بود، پاکت آب میوه ای را در آورد و به دست آذین داد:
-  اینام مال تو، وروجک.

آذین با خنده پاکت آبمیوه را گرفت. یکی از کلوچه هایی را که خریده بودم از جعبه اش در آوردم و کنار چای ها گذاشتم و به آذین کمک کردم تا نی را داخل جعبه آب میوه فرو کند.

بعد از خوردن چای وقتی دوباره سوار ماشین شدیم یاد یحیی افتادم. باید هر چه زودتر با او تماس می گرفتم. چیزی به رسیدنمان نمانده بود. تلفن را از داخل کیفم بیرون آوردم و شماره یحیی را گرفتم ولی این بار موبایل یحیی خاموش بود. ترس تمام وجودم را پُر کرد و ضربان قلبم بالا رفت. نگاهی به ساعت انداختم یک ربع به

1403/05/04 08:32

چهار بود.

اگر نتوانم با یحیی تماس بگیرم باید چه کار کنم؟ من هیچ آدرسی از بنگاهی که قرار بود معامله در آنجا انجام شود، نداشتم و اصلاً نمی دانستم کجا باید بروم. حتی آدرسی از خود یحیی هم نداشتم. تنها چیزی که داشتم همین شماره تلفن بود. به فکرم افتاد به سینا زنگ بزنم ولی پشیمان شدم.


#بی_گناه
#پارت_265




نمی خواستم دوباره سینا و نغمه را درگیر مشکلاتم کنم. آن هم به این زودی باید کمی بیشتر صبر میکردم.

از آن به بعد هر ده دقیقه یک بار با موبایل یحیی تماس گرفتم و هر بار با شنیدن صدای اپراتور که از خاموشی دستگاه مورد نظر می گفت ترس و اضطرابم بیشتر و بیشتر می شد. به طوری که حس می کردم ممکن است از حال بروم.

نزدیکی های شهر بابل بودیم که بلاخره تلفنم زنگ خورد و شماره یحیی روی گوشیم نقش بست. در حالی که هم آسوده خاطر شده بودنم و هم از دستش عصبانی بودم تماس را برقرار کردم.
-  کجایید آقا یحیی اگه بدونید چند بار زنگ زدم؟

صدایش مثل همیشه سرخوش و بی خیال بود.
-  ببخشید آبجی. شارژ موبایلم تموم شده بود. شما الان کجایید؟

به سمت آقا عبدلله چرخیدم:
-  الان کجاییم؟
-  ده دقیقه دیگه تو شهریم.

حرف آقاعبدلله را تکرار کردم. یحیی گفت:
-  خوبه. الان آدرس بنگاه و براتون می فرستم. شما مستقیم برید بنگاه تا منم برسم.
-  یعنی الان خودتون اونجا نیستید؟
-  تا شما برسید منم می رسیدم آبجی. نگران نباشید.

ولی نگران بودم. خیلی هم نگران بودم. پرسیدم:
-  اقا یحیی همه چیز که درسته؟ مشکلی که قرار نیست پیش بیاد؟

خندید:
-  خیالت راحت آبجی  همه چیز هماهنگ شده. هیچ مشکلیم نیست. قرار داد تنظیم شده و صاحب خونه هم از صبح منتظر شماست تا برسید.

نمی دانم چرا حرف هایش نگرانیم را برطرف نکرد ولی چیز دیگری نگفتم. همین که جوابم را داده بود و بنگاه را هماهنگ کرده بود نشانه ی خوبی بود نباید بی خودی خودم را اذیت می کردم.


#بی_گناه
#پارت_266



ساعت نزدیک شش بود که به آدرسی که یحیی فرستاده بود، رسیدیم.

آقاعبدلله ماشین را جلوی بنگاه پارک کرد و به همراه من و آذین از ماشین پیاده شد. از این که قرار بود همراه من به داخل بنگاه بیاید، خوشحال بودم. دوست نداشتم به تنهایی داخل بروم. دوست داشتم فکر کنند تنها نیستم و بزرگتری بالای سرم هست.
وارد بنگاه که شدیم فقط دو نفر داخل بنگاه بودند. اولی بنگاه دار که مردی لاغر اندام و اخمالو بود و پشت میز پایه فلزی با رویه ی چرمی نشسته بود و دیگری زن جوان نسبتاً چاقی بود که مانتوی تنگی به تن کرده بود و شال سبزی روی سرش انداخته بود و با نگاهی نه چندان دوستانه من را برانداز می کرد.

به سمت مرد بنگاه دار که

1403/05/04 08:32

فقط کمی مو در پس سرش داشت، رفتم و خودم را معرفی کردم. بنگاه دار با همان اخمی که از اول ورودمان روی صورتش نشسته بود، گفت:
-  می دونید از کی منتظرتون هستیم خانم صداقت. چرا اینقدر دیر کردید؟

لبخندی از سر خجالت به زن عبوس و چاق زدم و رو به مرد بنگاه دار گفتم:
-  من به آقا یحیی گفته بودم غروب می رسیم.

با شنیدن اسم یحیی اخم های بنگاه دار بیشتر در هم فرو رفت.
-  حالا پولتون که آماده اس، ایشالله؟

انشالله را غلیظ و با تریدید گفت. نفسی گرفتم و با بله محکمی جوابش را دادم.

بنگاه  هم خوبه ای زیر لب گفت و  با صدای بلندتری  ادامه داد:
-  نمی خواین قبل از امضا خونه رو ببیند؟ بعداً دیگه نمی تونید اعتراضی کنیدها




#بی_گناه
#پارت_267



خانه را می دیدم، چرا؟ مثلاً اگر خانه را نمی پسندیم چه کار می توانستم بکنم؟ می توانستم بگوی این خانه را نمی خواهم؟ بعدش کجا باید می رفتم؟ توی خیابان می خوابیدم. من حق انتخاب نداشتم. هیچ وقت نداشتم. همیشه باید به چیزی که دیگران برایم تدارک می دیدن رضایت می دادم. نفسم را بیرون دادم.
-  نه. مشکلی ندارم.

برگه اجاره نامه را به سمتم گرفت:
-  پس بخونید و اگه موردی نبود امضاش کنید.

اجاره نامه را از دست مرد بنگاه دار گرفتم و شروع به خواندن کردم وقتی به مبلغ رسیدم چشم هایم از تعجب گرد شد. مبلغ رهن خانه حتی از کل دارایی من هم بیشتر بود اگر می خواستم این خانه را اجاره کنم نه تنها چیزی برای خودم نمی ماند بلکه باید پولی هم از کسی می گرفتم و روی آن می گذاشتم.

برگه را روی میز گذاشتم:
-  ولی این مبلغ خیلی زیاده. چیزی که آقا یحیی به من گفته بود، نصف این مبلغ هم نمی شد.

زن جوان به سمت من چرخید و با لحن بدی گفت.
-  نصف این؟

بعد رو به بنگاه دار ادامه داد.
-  جناب پورسعید خودتون که می دونید خونه ی من خیلی بیشتر از اینا اجاره می ره فقط چون دارم خونه می خرم و پول لازمم قبول کردم به این مبلغ رهنش بدم.

با قاطعیت گفتم:
-  من نمی تونم این قدر بدم. یعنی ندارم که بدم.
بنگاه دار سعی کرد میانه داری کند:
-  رهن و کم می کنیم یه مقدارش و اجاره بدید.

تا دهان باز کردم که مخالفت کنم. زن از جایش بلند شد و با عصبانیت گفت:
-  اجاره به درد من نمی خوره. بهتون گفتم که دارم خونه می خرم و پولم کمه. پول نقد لازم دارم.



#بی_گناه
#پارت_268



زن به سمت من چرخید و بعد از این که پشت چشمی برای من نازک کرد، گفت:
-  وقتی نداری چرا بی خودی قول می دی و وقت مردم و می گیری. به خاطر شما همین دیروز یه مستاجر خوب و رد کردم. حالا معلوم نیست کی دوباره بتونم برای خونه مستاجر پیدا کنم.

بنگاه دار که از بهم خوردن معامله ناراحت شده

1403/05/04 08:32

بود، برگه های اجاره نامه را از روی میز برداشت و توی کشوی میزش انداخت و رو به زن عصبانی گفت.
-  تقصیر این بنده خدا نیست. تقصیر منه که با طناب این پسره  یحیی رفتم تو چاه. می دونستم نباید به حرفش اعتماد کنم. الانم شما خودتون و ناراحت نکنید خودم امروز و فردا یه مستاجر خوب براتون پیدا می کنم.

زن بدون این که جواب بنگاه دار را بدهد رو برگرداند و با قدم هایی بلند از بنگاه بیرون رفت. رفتن زن را با چشم دنبال کردم. آقاعبدالله که تا آن موقع ساکت بود قدمی پیش گذاشت و از بنگاه دار پرسید:
-  جای دیگه ای و سراغ ندارید؟

مرد بنگاه دار نفسش را بیرون داد و با تاسف سرتکان داد.
-  با پولی که شما دارید، خیر جایی رو سراغ ندارم.

مستاصل نالیدم:
-  ولی من با همین مقدار پول تو شهر خودم خونه رهن کرده بودم.
-  ببنید خانم اجاره بها تو این شهر بالاس. شاید بتونید با همین پول تو شهرهای مجاور یه سویت کوچیک اجاره کنید ولی تو بابل بعید می دونم جایی گیرتون بیاد. بابل شهر گرونیه.

آقا عبدالله مسرانه گفت:
-  یعنی هیچ کار نمی تونید برامون بکنید


#بی_گناه
#پارت_269



مرد بنگاه دار کلافه اخم هایش را در هم کشید و سرش را تکان داد:
-  والا من که جایی رو سراغ ندارم.

با حالی بد از بنگاه دار خداحافظی کردم و پشت آقاعبدالله از بنگاه بیرون آمدم.

خورشید غروب کرده بود و هوا هر لحظه تاریک تر می شد. مستاصل و پریشان توی پیاده رو ایستادم و به تاریکی رو به رو خیره شدم. تازه به عمق فاجعه ای که در آن گرفتار شده بودم پی بردم. من وسط یک شهر غریب با یک بچه و یک مشت اسباب و اثاثیه گیر افتاده بودم.
کسی به شکمم چنگ زد و *** دیگری دستش را روی گلویم فشار داد. سرم گیج رفت و دنیا جلوی چشمانم سیاه شد. اگر آقاعبدلله به موقع بازویم را نمی گرفت روی زمین  افتاده بودم.
-  چرا این جوری شدی دختر؟ بیا بشین. بیا بشین 

به کمک آقاعبدلله لبه جدول کنار خیابان نشستم. آذین که متوجه نرمال نبودن اوضاع شده بود خودش را به من چسباند و دستش را دور گردنم حلقه کرد. دخترم را توی آغوش گرفتم و با گریه گفتم.
-  حالا چیکار باید بکنم؟ من تو این شهر غریب چه غلطی باید بکنم؟

آقاعبدلله پووفی کشید.
-  یه زنگ به این پسره بزن ببینیم کجا مونده.

موبایلم را از کیفم بیرون آوردم ولی قبل از این که بخواهم شماره یحیی را بگیرم پسر جوانی که سوار بر موتور بود جلوی پایمان ترمز کرد. پسر با عجله از روی موتور پایین پرید و همانطور که کلاه کاسکتش را از روی سرش برمی داشت به سمتمان دوید و با صدای بلندی گفت:
-  آبجی سحر، خودتی؟


#بی_گناه
#پارت_270



یحیی پسر قد بلند و لاغر اندامی بود که شلوار جین

1403/05/04 08:32

پاره پوره ای به پا داشت و روی پیراهن چهارخانه اش کاپشن سربازی گشادی به تن کرده بود. لبخند پت و پهن و احمقانه ای که روی صورتش جا خوش کرده بود، بیش از هر چیزی حرص من را در  می آورد. با عصبانیت چشم بستم و جوابش را ندادم.

به نزدیکی ما که رسید ایستاد.
-  حالا چرا نرفتید تو؟ منتظر من بودید؟ بریم، بریم دیر شد. الان آقای پورسعید عصبانی می شه.

و با شتاب به سمت بنگاه قدم برداشت. آقاعبدالله پشت یحیی داد زد.
-  کجا می ری پسر؟
یحیی برگشت و با تعجب به آقاعبدالله نگاه کرد.
-  چیزی شده حاجی؟
-  معامله به هم خورد.

چشم های یحیی گرد شد.
-  چرا؟

دلم می خواست بلند شوم و آنقدر بزنمش که از روی زمین محو شود. پسره *** انگار نه انگار من را در این موقعیت افتضاح قرار داده بود.

از روی جدول بلند شدم و با عصبانیت داد زدم:
-  شما که نمی تونستید یه خونه مناسب با بودجه من پیدا کنید، چرا نگفتید. الان من تو این شهر غریب چه خاکی تو سرم بریزم؟

گیج پرسید:
-  بودجه؟
-  بله بودجه؟ مگه من به شما نگفته بودم مقدار پولی که برای رهن خونه می تونم بدم محدوده پس چرا رفتید یه خونه دو برابر پول من پیدا کردید و قرار اجاره گذاشتید.

من و منی کرد و با خجالت گفت:
-  والا...  من فکر نمی کردم.... واقعاً نداشته باشید. آخه همه اولش می گن پول نداریم ولی پای معامله که می رسن .......


#بی_گناه
#پارت_271



چشمانم از تعجب گرد شد. باورم نمی شد یحیی با همچین توجیه مسخره ای زندگی من را به بازی گرفته باشد. دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم ولی هیچ حرفی از دهانم بیرون نیامد.
آقاعبدلله سرش را به سمت آسمان گرفت و ریز لب لاالله الا الهی گفت. حتی او هم از این حجم بیشعوری یحیی عصبی شده بود.

یحیی خنده ی مسخره ای  کرد و گفت:
-  حالا چیزی نشده که، این نشد یکی دیگه؟
با عصبانیت حرفش را تکرار کردم:
-  یکی دیگه؟
-  آره یه خونه دیگه هم هست یه کم از این کوچیکتره و محله اش هم یه کم پایین تره ولی در عوض قیمتش همون چیزی که شما می خواین.

برای لحظه ای خیالم راحت شد. آقاعبدلله گفت:
-  پس بریم اونجا

یحیی این پا و آن پا  کرد:
-  الان که نمی شه صاحبخونه رفته مسافرت و تا بعد از عید هم برنمی گرده.

دندان هایم را روی هم فشار دادم و با حرص چشم هایم را بستم. حالا می فهمیدم چرا سینا برای سپردن این کار به یحیی دو دل بود. او پسرخاله ی منگ و سر به هوایش را خوب می شناخت ولی کاش به من هشدار می داد تا چشم بسته حرف های این پسره *** و بی مسئولیت را باور نکنم. کاش می گفت که به راحتی با طناب یحیی توی چاه نروم.
دوباره روی جدول کنار خیابان نشستم و صورتم را بین دست هایم پنهان کردم. باورم نمی شد

1403/05/04 08:32

چنین اشتباهی کرده باشم. باورم نمی شد این طور آواره و در به در توی یک شهر غریب گرفتار شده باشم. کاش به حرف مژده گوش داداه بود


#بی_گناه
#پارت_272



مژده گفته بود اسباب و اثاثیه ام را توی خانه او بگذارم و یک بار خودم تنها به اینجا بیایم و بعد از اجاره کرده خانه برای بردن وسایلم اقدام کنم ولی من که به حرف های یحیی اعتماد کرده بودم قبول نکردم. مثلاً می خواستم در هزینه ها صرفه جویی کنم. حالا معلوم نبود چقدر باید بابت کرایه یک اتاق در هتل یا مسافرخانه هزینه می کردم. تازه اگر کسی حاضر می شد به یک دختر تنها با یک بچه اتاق اجاره بدهد. غیر از آن با وسایلم چکار باید می کردم؟ آن ها را باید کجا می گذاشتم؟ بغضم شکست و به گریه افتادم.

یحیی که دست پاچه شده بود یک قدم به من نزدیک شد.
-  سحر خانم تو رو خدا گریه نکنید. به خدا قول می دم یه خونه خوب براتون پیدا  کنم. فقط یه چند روزی به من مهلت بدید.

آقاعبدلله که کفری شده بود، گفت:
-  چه مهلتی بده پسر.  مگه نمی بینی دختر بیچاره تو این شهر ویلون وسرگردون شده و جایی برای موندن نداره.
یحیی خجالت زده سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. این طور نمی شد باید فکری می کردم. همه خسته بودیم و احتیاج به استراحت داشتیم. آذین به نق ونق افتاده بود و خودم هم دیگر توانی نداشتم. از آن مهمتر باید زودتر تکلیف آقاعبدلله را هم روشن می کردم. آن بنده خدا گناه نکرده بود که گرفتار من بشود. نفس عمیقی کشیدم و با کف دست اشک هایم را پاک کردم و رو به یحیی گفتم:
-  می تونی یه جایی رو برام پیدا کنی که چند روز وسایلم و اونجا بذارم. این جوری می تونم برای چند شب برم تو یه مسافرخونه تا....

1403/05/04 08:32

#بی_گناه
#پارت_273



یحیی که انگار چیزی را به خاطر آورده باشد با هیجان میان حرفم پرید.
-  مسافرخونه چرا؟ مگه من مردم که فامیل آبجی نغمه شب بره تو مسافرخونه بخوابه

 
و همانطور که به سمت موتورش  می دوید، داد زد:
-  دنبالم بیاین.

با تردید نگاهی به آقاعبدلله انداختم او هم شانه ای بالا انداخت و سویچش را از داخل جیب شلوارش درآورد و به سمت نیسانش رفت. من هم که چاره ای نداشتم دست آذین را گرفتم و به دنبال آقاعبدلله سوار نیسان شدم.

هوا کاملاً تاریک شده بود و نه من و نه آقاعبدلله هیچ کسی را توی این شهر نمی شناختیم. پس مجبور بودم دوباره به یحیی اعتماد کنم و با طناب او به درون چاه بروم و امیدوار باشم این بار طنابش پاره نشود.

به دنبال موتور یحیی خیابان های شهر را طی کردیم. وقتی موتور وارد محله ای قدیمی و  تودرتو شد. ترسیده به سمت آقا عبدلله برگشتم:
-  این کجا می خواد ما رو ببره؟

آقاعبدلله سرش را تکان داد:
-  والا نمی دونم. اونجوری که اون حرف زد فکر کنم می خواد امشب ما رو ببره خونه ی خودش.
-  تا اونجایی که من می دونم یحیی با پدر و مادرش زندگی می کنه. یعنی بدون مشورت با پدر و مادرش می خواد ما رو ببره اونجا.

آقاعبدلله در حالی که ماشینش را با احتیاط دورن کوچه تنگ و  باریکی می راند زمزمه کرد:
-  معلوم می شه

آب دهانم را قورت دادم:
-  من می ترسم.
-  ترس؟ ترس برای چی؟ اگه جای خوبی نبود، خودمون می گردیم یه جایی رو برای امشب پیدا می کنیم. برای بعدش هم خدا بزرگه.



#بی_گناه
#پارت_274



ترسیده و با احتیاط پرسیدم:
-  شما هم پیشم می مونید؟

به سمتم برگشت و اخم هایش را در هم کشید.
-  پس فکر کردی اینجا ولت می کنم به امون خدا. من به آقا ایمان قول دادم تا وقتی از جای زندگیت مطمئن نشدم برنگردم.

با این که از روی آقاعبدلله خجالت می کشیدم ولی از این که قرار بود در کنارم بماند خوشحال بودم. چند دقیقه بعد یحیی موتورش را توی کوچه ی باریکی جلوی یک خانه ی ویلای که در دو لنگه آبی رنگی داشت، نگه داشت و با دست به آقاعبدلله اشاره کرد تا توقف کند.

آقا عبدلله ماشینش را پشت موتور یحیی پارک کرد و از ماشین پیاده شد. من هم از ماشین پیاده شدم. یحیی زنگ در خانه را زد و در جواب صدای زن پشت آیفون گفت:
-  در و باز کن عمه، منم یحیی.

در با صدای تیکی باز شد. یحیی به سمت ما برگشت و گفت:
-  یه چند دقیقه وایسید الان من میام.
و بعد وارد خانه شد.

نفس عمیقی کشیدم و به پسر بچه هایی که کمی دورتر به دنبال توپ پلاستیکی می دویدم، نگاه کردم. آذین خودش را از بین در نیمه باز ماشین بیرون کشید و گفت:
-  گشنمه.

به سراغ  کیف دستیم رفتم و یکی از کلوچه

1403/05/04 08:32

هایی که بین راه خریده بودیم را بیرون آوردم و به سمت آذین گرفتم. آذین  با بدخلقی کلوچه را پس زد:
-  این و نمی خوام.
-  پس چی می خوای عزیزم؟
-  غذا می خوام. گشنمه.
-  الان که غذا نداریم مامان جان. این و بخور تا بعد با عموعبدالله بریم یه جای خوب یه غذای خوشمزه بخوریم.


#بی_گناه
#پارت_275



آذین که لج کرده بود لب هایش را غنچه کرد و از من رو برگرداند. با خستگی دستی به موهای درهم و به هم ریخته اش کشیدیم و دوباره سعی کردم راضیش کنم:
-  ببین چه کلوچه خوشمزه ایه.
-  این و نمی خوام. غذا می خوام. گشنمه.

آهی کشیدم و چشم بستم. می دانستم بیشتر از این که گرسنه باشد خسته است. دوباره کلوچه را به سمتش گرفتم:
-  بیا مامان جان این و بخور  قول می دم ........

-  این چیه می خوای بدی بچه بخوره.
به سمت صدا برگشتم. خانم مسنی با صورتی گرد و سفید و چشم هایی درخشان که پیراهن بلند گلداری به تن کرده بود و روسری رنگیش را محکم زیر گلویش گره زده بود من را کنار زد و رو به آذین گفت:
-  کجا خانم بیا خودم ببرمت بهت غذای خوشمزه بدم.

و قبل از آن که بتوانم جلویش را بگیرم آذین را بغل کرد و از ماشین بیرون آورد. با گیجی به یحیی که لبخند پیروزمندانه ای روی لب هایش جا خوش کرده بود، نگاه کردم. پیرزن رو به یحیی توپید:
-  به جای این که اونجا وایسی و نیشت و باز کنی برو در رو باز کن حاج آقا بتونه ماشین و بیاره تو حیاط.

و به من که همچنان گیج و منگ نگاهش می کردم، گفت:
-  تو هم بیا بریم تو دختر جان. خسته ای

نگاهم را از روی زن به سمت یحیی که هنوز هم می خندید  گرداندم. می خواستم از او بپرسم که این خانم چه کسی است ولی یحیی به سمت در رفت و من هم به اجبار پشت سر زن که نمی دانستم چه نسبتی با یحیی دارد، وارد حیاط بزرگ خانه شدم.


#بی_گناه
#پارت_276



حیاط تقریباً تاریک بود و تنها نوری که آن را روشن می کرد تک چراغ بالای ایوان بود. زن در حالی که من را به سمت پله های ایوان هدایت می کرد رو به یحیی که داشت لنگه دوم در را باز می کرد، گفت:
-  بگو حاجی ماشین و پشت ماشین بهزاد بذاره.

نیم ساعت بعد همگی دور سفره ای که عمه خانم پهن کرده بود نشسته بودیم. عمه خانم عمه واقعی یحیی نبود. یکی از فامیل های دور پدری یحیی بود که همه او را عمه خانم صدا می زدند. با این که سه بچه داشت ولی در این خانه تنها زندگی می کرد. پسر و دختر بزرگش ازدواج کرده بودند و هر دو در تهران زندگی می کردند. پسر کوچکش که مهندس بود در عسلویه کار می کرد و هر سه هفته یک بار  به خانه می آمد و در سویتی که در طبقه دوم برای خودش ساخته بود می ماند.

بعد از شام عمه خانم جای من و آذین را کنار تشک خودش در اتاق

1403/05/04 08:32

انداخت و تشکی هم برای آقاعبدالله توی هال خانه پهن کرد. از این که عمه خانم آنقدر زود بساط خواب را فراهم کرده بود از او متشکر بودم. نه فقط به خاطر این که خسته بودم و احتیاج به خواب داشتم بلکه بیشتر به این خاطر که از اینجا بودن خجالت می کشیدم و معذب بودم. عمه خانم زن مهربانی بود ولی بازهم یک غریبه بود یک غریبه که من بی خبر به در خانه اش آمده بودم و مهمانش شده بودم. شاید هم  از خودم خجالت می کشیدم که همیشه سربار زندگی آدم های دیگر بودم.


#بی_گناه
#پارت_277



من از دوسالگی که پدرم و مادرم رهایم کردند و رفتند سربار زندگی این و آن بودم. اول از همه هم سربار زندگی عزیز که برای رهایی از دست من حاضر شده بود زمینش را بفروشد و به آرش بدهد. 

عمه خانم بالشی را روی تشک آقاعبدالله گذاشت و رو به یحیی که روی مبل راحتی قدیمی رو به روی تلویزیون خاموش نشسته بود و با لبخندی ملیح با کسی چت می کرد، گفت:
-  یحیی پاشو برو خونتون بذار این بنده های خدا هم بخوابن خسته راهن.

یحیی بدون این که سرش را از روی موبایل بلند کند و یا تغییری در آن لبخند احمقانه روی صورتش بدهد، جواب داد:
-  الان می رم عمه. یه لحظه وایسا.

عمه اخم کرد.
-  همین الان پاشو.

یحیی با عجله جمله دیگری تایپ کرد و بعد از خاموش کردن صفحه موبایلش با اکراه از جایش بلند شد.

من که تازه آذین را روی تشکش خوابانده بودم و به هال برگشته بودم تا در شستن ظرف ها به عمه خانم کمک کنم به دنبال یحیی به ایوان رفتم.
-  ببخشید آقا یحیی؟

یحیی که داشت کتونیهایش را پا می کرد سرش را بالا آورد.
-  بفرمائید؟
-  فردا که می خواهید برید دنبال خونه منم باهاتون میام.
یحیی با گیجی نگاهم کرد ظاهراً رفتن به دنبال خانه جزو برنامه های فردایش نبود. آب دهانم را قورت دادم نباید روی یحیی حسابی باز می کردم، گفتم:
-  اگه کار دارید خودم می رم دنبال خونه. فقط شما لطف کنید آدرس چند تا بنگاه رو به من بدید


#بی_گناه
#پارت_278



یحیی اخم کرد. حرفم به او برخورده بود. کمرش را صاف کرد و مثل پسربچه هایی که می خواهند بزرگی خودشان را ثابت کنند بادی به غبغ انداخت.
-  این چه حرفیه آبجی. تا من هستم شما کجا برید. من خودم فردا می رم می گردم یه جای مناسبی براتون پیدا می کنم...........

دیگر نمی توانستم به یحیی اعتماد کنم. میان حرفش پریدم و قاطعانه گفتم:
-  نه، خودم هم باید باشم.

یحیی وقتی قاطعیتم را دید عقب نشینی کرد:
-  باشه، باشه،  فردا میام دنبالتون با هم بریم.
-  پس خواهشاً دیر نیاین.

دوباره بچه شد و قیافه مظلومانه ای به خودش گرفت.
-  نه دیر نمیام ولی می شه منم یه خواهشی ازتون بکنم.
-  بفرمائید؟

کمی

1403/05/04 08:32

این پا و آن پا شد.
-  می شه از جریانات امروز چیزی به آقا سینا و نغمه خانم نگید. می دونید من باهاشون خیلی رودروایسی دارم نمی خوام فکر کنن من کارشما رو پشت¬l گوش انداختم.

خودم هم قصد نداشتم که چیزی به کسی بگویم ولی کمی تنبیه برای یحیی بد نبود. ابرویی بالا انداختم و طوری لب هایم را به هم فشار دادم که فکر کند چندان به این پنهان کاری راغب نیستم.
یحیی که کف دو دستش را روی هم گذاشت و به معنی خواهش جلوی صورتش گرفت و  با التماس گفت:
-  خواهش می کنم آبجی سحر داش سینا اگه بفهمه نتونستم براتون خونه پیدا کنم دیگه باهام حرف نمی زنه. آخه خیلی در مورد شما بهم سفارش کرده بود.

خواستم بگویم "خوبه سفارشم را کرده بودند و این طور گند زدی" ولی به جای آن  نفس صدا دارم را بیرون فرستادم و گفتم:
-  به شرط این که فردا دیر نیاین.

به پهنای صورتش خندید:
-  رو چشم آبجی. صبح اول وقت اینجام.
من هم خندیدم. یحیی پسر بامزه ای بود که آدم نمی توانست خیلیج ازش دلگیر بماند.


#بی_گناه
#پارت_279


*
صبح با سروصدایی که از حیاط می آمد از خواب بیدار شدم. ساعت هنوز هشت نشده بود ولی آفتاب سطح اتاق را پوشانده بود.

برعکس تصورم شب قبل خیلی خوب خوابیده بودم. یک خواب آرام و بدون فکر و خیال. شاید به خاطر خستگی سفر بود و شاید به خاطر راحتی تشکی که عمه خانم برایم پهن کرده بود، ولی هر چه بود صبح سرحال و قبراق بیدار شده بودم و ذره ای از ناراحتی و خستگی شب قبل در وجودم نبود.

روی تشک نشستم و به آذین نگاه کردم. آذین پتویش را پس زده بود و با دهانی باز به شکم خوابیده بود. از دیدن آذین در آن حالت بامزه لبخندی روی لب هایم نشست. آذین را به پشت خواباندم و پتو را رویش کشیدم. دخترم دیشب آنقدر خسته بود که قبل از آنکه شامش را تمام کند خوابش برده بود.

بوسه ای  روی گونه اش زدم و با سستی از جایم بلند شدم تا به سراغ آقا عبدالله بروم.

مانتویم که قبل از خواب روی چوب لباسی پشت در آویزان کرده بودم را پوشیدم. شالم را روی سرم کشیدم و بعد از اتاق بیرون رفتم. کسی توی هال نبود ولی صدای صحبت کردن چند نفر از داخل حیاط می آمد. به حیاط رفتم. آقاعبدلله به کمک دو پسر جوان وسایل من را از داخل نیسان بیرون می آوردند و گوشه ی ایوان زیر طاقی می گذاشتند. عمه خانم کمی دورتر ایستاده بود و مدام به پسرها گوشزد می کرد که مراقب باشند و وسایل را با احتیاط جا به جا کنند.


#بی_گناه
#پارت_280



با ناراحتی لبم را گزیدم. ظاهراً آقاعبدالله می خواست برگردد. به او خورده نمی گرفتم او هم زندگی خودش را داشت و باید پیش زن و بچه اش برمی گشت ولی نمی توانستم جلوی بغضی را که توی گلویم نشسته

1403/05/04 08:32

بود را بگیرم. فقط بیست و چهار ساعت کنار این پیرمرد مهربان بودم ولی چنان احساس تعلق خاطری به او پیدا کرده بودم که جدا شدن از او برایم سخت بود. دوست داشتم همیشه کنارم بود. کنار من و آذین. مثل یک پدر. پدری که هیچ وقت نداشتم. پدری که اگر بود الان من آواره این شهر و آن شهر نبودم. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم فکر پدر نامردم را از ذهنم بیرون کنم.

آقاعبدالله وقتی من را ایستاده روی ایوان دید به سمتم آمد و به رویم لبخند زد.
-  بیدار شدی دخترم؟

من هم لبخند زدم:
-  سلام.
-  سلام به روی ماهت. خوب خوابیدی؟ خستگیت در رفت.

نگاهی به نیسان که دیگر خالی شده بود انداختم. بغضم را فرو خوردم.
-  دارید می رید؟

آهی کشید:
-  حالا که خیالم از جات راحت شده می تونم برم.

بغ کردم. واقعاً خیالش از جایم راحت شده بود؟ انگار از قیافه ام فکرم را خوانده باشد نگاهش را به سمت عمه خانم که با دو پسر جوان حرف می زد برگردادند.

-  عمه خانم زن خوبیه. دیشب کلی درمورد تو باهاش حرف زدم. بهم قول داد تا وقتی بتونی یه خونه ی خوب پیدا کنی همینجا نگهت داره و ازت مراقبت کنه. حتی گفت بعدش تنهات نمی ذاره  و حواسش بهت هست. خیالم راحته که دست خوب کسی سپردم



#بی_گناه
#پارت_281



در این که عمه خانم زن خوب و مهربانی بود شک نداشتم ولی بودن در خانه اش برایم سخت بود. حس می کردم مزاحم زندگیش هستم. هر چند اجازه نداشتم مزاحم زندگی آقاعبدالله هم بشوم. برای راحتی خیال آقاعبدالله لبخند زدم.
-  بله خوبه که یکی رو تو این شهر بشناسم.

سویچش را توی دستش چرخاند.
-  شماره تلفنم و که داری. اگه مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن.

چشمی گفتم و سعی کردم جلوی گریه ام را بگیرم.
-  اون وروجک و هم از طرف من ببوس.

دوباره چشم گفتم و با چشمانی که از اشک تر شده بود شاهد رفتن آقاعبدالله شدم.
با رفتن آقاعبدالله آخرین نقطه اتصال به زادگاهم را از دست دادم. حالا کاملاً تنها شده بودم. در شهری غریب بین آدم هایی غریب با لهجه و فرهنگی غریب. حالا فقط خودم بودم و خودم.

غم غربت ناگهان وجودم را پر کرد. باورم نمی شد به این سرعت دلتنگ شهرم شوم. باید با کسی حرف می زدم. کسی از شهر خودم. با گویش و لهجه خودم.
به اتاق برگشتم و موبایلم را برداشتم و به مژده زنگ زدم. حتی شنیدن صدایش از پشت تلفن هم برایم آرامش بخش بود.


ساعت از یازده گذشته بود که یحیی آمد. با نیشی باز و صورتی که سعی می کرد شرمنده به نظر برسد. هر چند کاملاً معلوم بود از تاخیرش شرمنده نیست. به جای موتور ماشین پراید یکی از دوستانش را قرض گرفته بود و پیراهن سفید و شلوار پارچه ای تمیزی به تن کرده بود. نسبت به دیروز مرتب تر و 

1403/05/04 08:32