رمان های جدید

611 عضو

بیا که خیلی دلتنگت بودم.


#بی_گناه
#پارت_365


دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و من هم مثل آذین خودم را مهمان آغوش عمه خانم کردم. سرم را روی سینه اش گذاشتم و اجازه دادم عطر تنش آرامم کند.
عمه خانم بدون حرف نوازشم کرد. هیچ کدام مان دوست نداشتیم با حرف زدن آن لحظات زیبا را خراب کنیم. حرکت دست عمه خانم روی سرم بهتر از هر سخنی منظور عمه خانم را برایم روشن می کرد. دیگر  لازم نبود چیزی بگوید تا من باور کنم چقدر برای اتفاقی که افتاده بود شرمنده است و چقدر دوست دارد که من و آذین را دوباره در کنار خودش داشته باشیم.

واقعیت این بود که من هم دوست داشتم در کنار عمه خانم بمانم. عمه خانم مهربان بود و یک تنه  می توانست جای خالی همه ی خانواده ام  را پر کند. برای آذین هم وجود عمه خانم نعمت بزرگی بود. نعمتی که دوست نداشتم آذین را از آن محروم کنم.

یک ساعت بعد باران و آقا مرتضی که به همراه بچه هایشان برای خرید رفته بودند به خانه برگشتند. باران از دیدن من آنقدر خوشحال شد که به گریه افتاد. نگاه آقا مرتضی ملایم و دلجویانه بود و منا با چشمانی خیره و پرسشگرانه به من نگاه می کرد.  انگار من معمای لاینحلی بودم که توان حل آن را نداشت.
آذین ولی در این بین از همه خوشحال تر بود آمدن به خانه عمه خانم از یک طرف و دیدن میلاد و میثم از طرف دیگر او را حسابی سرشوق آورده بود و یک لحظه از شیطنت و بازی دست نمی کشید.

#بی_گناه
#پارت_366


آذین ساکت و گوشه گیری که تا چند وقت پیش به زور از جایش تکان می خورد. حالا تبدیل شده بود به آذین پرشر و شوری که هم پای پسرهای باران از این طرف حیاط به آن طرف می دوید.

نمی دانم تاثیر داروهایی که مصرف می کرد بود یا تاثیر محیط امن و راحت خانه ی عمه خانم که آذین را چنین سرخوش و شاداب کرده بود. هر چه بود من از این آذین شاد و کمی سرکش بیشتر خوشم می آمد تا آن آذین بی صدا  و حرف گوش کن. هر چند باید مدام نگران قلب کوچکش می بودم که فشار زیادی به آن وارد نشود.

بعد از ناهار بهزاد و آقا مرتضی به همراه یحیی که خودش را برای ناهار به خانه عمه خانم دعوت کرده بود وسایل بهزاد را به یکی از اتاق های طبقه پایین منتقل کردند و وسایل من را به طبقه بالا  بردند.

سوئیت بهزاد در واقع فقط یک اتاق بزرگ سی و پنج متری بود که گوشه ای از آن را با چند کابینت و یک سینک به آشپزخانه تبدیل کرده بودند. در سمت چپ اتاق پنجره ی آلومینیومی کوچکی بود که با پرده سفید حریری پوشانده شده بود. در انتهای اتاق هم دری وجود داشت که به تراس خیلی بزرگی باز می شد. تراسی که با وجود بزرگیش ظاهراً هیچ کاربرد خاصی نداشت. یک محوطه فراموش

1403/05/06 16:30

شده و بلااستفاده. حمام و دستشویی هم داخل تراس قرار داشت که معلوم بود بعداً بوسیله راهروی کوچکی راهی به اتاق برایش باز کرده بودند تا مجبور نباشند در گرمای تابستان و سرمای زمستان برای استفاده از حمام و دستشویی به داخل تراس بروند.


#بی_گناه
#پارت_367



با این که طبقه دوم خانه عمه خانم سوئیت کوچک و نافرمی بود ولی من در همان نگاه اول عاشقش شدم.
بودن در آن سوئیت به من آرامش عجیبی می داد. حس می کردم در خانه ی خودم هستم. حسی که هیچ وقت به خانه ای که آرش برایم کرایه کرده بود، نداشتم. با وجود این که تقریباً یک سال در آن خانه زندگی کرده بودم ولی هیچ وقت نتوانستم به آن خانه به چشم خانه ی خودم نگاه کنم ولی اینجا با تمام کوچکی و بدقوارگیش خانه ی من بود. خانه ای که خودم اجاره اش کرده بودم. سرپناهی برای من و آذین. خانه ی ما.
حس داشتن یک خانه برای خودم و آذین آنقدر قشنگ بود که دوست داشتم بنشینم و ساعت ها به در و دیوار آن سوئیت کوچک زل بزنم و خدا را بابت بدست آوردنش شکر کنم.

جمع و جور کردن و مرتب کردن وسایل تا شب طول کشید. اول مردها وسایل بزرگ را سرجای خودشان گذاشتند و بعد هم من و باران به نظافت و خالی کردن کارتن های کوچک تر مشغول شدیم.

وقتی آخرین دسته از ظرف ها را از داخل کارتن بیرون می آوردم تا درون  کابینت بگذارم به این فکر کردم فقط ده روز از زمانی که من این ظرف ها را داخل  کارتن ها  چیدم و از شهرم برای همیشه بیرون آمدم  گذشته.
پس چرا به نظرم می رسید قرن ها از وقتی که آن شهر و آدم هایش را ترک کرده ام، می گذشت. انگار آرش و نازنین، خاله و دایی و عزیز و بقیه به زمان دیگری تعلق داشتند. به زمانی خیلی، خیلی دور.


#بی_گناه
#پارت_368



یک هفته بعد بهزاد به قول خودش عمل کرد و با یکی از دوستانش که کارخانه ی تولید مواد غذایی داشت صحبت کرد تا من را استخدام کند.

اول قرار بود در قسمت اداری مشغول به کار شوم ولی به خاطر تحصیلات پایین و نداشتن اطلاعات کافی در مورد کار با کامپیوتر مجبور شدم به عنوان یک کارگر  ساده در بخش بستبندی مواد غذایی کارم را شروع کنم.
 
بهزاد از این مسئله زیاد خوشحال نبود و دوست داشت کار راحت تر و بهتری برایم پیدا کند ولی من از شرایط موجود راضی بودم.

حقوقی که از کارخانه دریافت می کردم بیشتر از پولی بود که هر ماه دکتر حسین زاده بابت کار در درمانگاه به من می داد. به غیر از آن از همان روز اول، نه تنها من را بیمه کردند بلکه تحت پوشش بیمه تکمیلی هم قرار دادند که مقدار زیادی از هزینه های درمان آذین را شامل می شد و این برای منی که هر ماه باید کلی پول دکتر و دوا می دادم موقعیت ایده

1403/05/06 16:30

آلی بود.

کار در کارخانه را با وجود تمام سختی هایی که داشت برای من دوست داشتنی و لذت بخش بود. هر روز  ساعت هفت و نیم صبح سوار سرویس می شدم و به کارخانه ای که بیست کیلومتر خارج از شهر قرار داشت، می رفتم و در کنار زنان زحمتکشی که هر کدامشان استوره ای از شجاعت و ایثار بودند، مشغول به کار می شدم و ساعت چهار بعدازظهر هم دوباره سوار بر همان سرویس به خانه برمی گشتم.
بابت سرویس هزینه ای نمی دادم ولی بابت مهد کودک آذین مبلغی از حقوقم کسر می شد.


#بی_گناه
#پارت_369



مهد کودک کارخانه از دو اتاق دوازده متری و یک دفتر شش متری تشکیل شده بود که دو سالی بود در ضلع شمالی کارخانه به درخواست مادران شاغل تاسیس شده بود.

این مهدکودک با این که جای چندان لاکچری و بی عیب و نقصی نبود ولی مزایای زیادی برای من داشت. اول این که مجبور نبودم برای بردن و آوردن آذین به مهد کودک تا آن سر شهر بروم و برگردم. دوم این که هزینه اش نسبت به مهد کودک های دیگر کمتر بود و از همه مهمتر می توانست در ساعت ناهار به دخترم سر بزنم و برای چند دقیقه او را در حین بازی با دوستانش ببینم.

عمه خانم خیلی اصرار داشت آذین را پیش او بگذارم و به مهد کودک نبرم ولی من قبول نکردم. هم به خاطر کهولت سن عمه خانم که توانایی نگهداری از یک بچه کوچک و پرجنب و جوش را نداشت و هم به خاطر خود آذین که دوست داشتم ارتباط بیشتری با همسالان خودش داشته باشد.
من دوست نداشتم آذین مثل من تنها و منزوی بار بیاید. دوست داشتم بتواند با دیگران تعامل درستی برقرار کند و دوستان خوبی برای خودش پیدا کند. کاری که من بعد از این همه سال هنوز از پس آن برنمی آمدم. هنوز هم پیدا کردن دوست و داشتن یک رابطه ساده با همسالانم برایم بسیار سخت و دشوار بود.
ولی باید اعتراف می کردم از وقتی به خانه عمه خانم برگشته بودم و در کارخانه مشغول به کار شده بودم حال دلم خیلی خوب بود

#بی_گناه
#پارت_370



دیگر از ترسهای شبانه و دغدغه های روزانه خبری نبود. دیگر نگران آینده نامعلومم نبودم و مشکلات مالیم بسیار کم شده بود. نه تنها از پس همه هزینه هایم بر می آمدم بلکه می توانستم مبلغی از پولم را هم پس انداز کنم.

با این که در ابتدا با خودم قرار گذاشته بودم رفت و آمدم با عمه خانم کم و حساب شده باشد ولی به خاطر وابستگی بسیار زیاد آذین به عمه خانم و عمه خانم به هر دوی ما من و آذین تقریبا بیشتر وقتمان را در طبقه پایین و پیش عمه خانم سپری می کردیم و فقط زمان هایی که بهزاد از عسلویه به بابل می آمد و یا عمه خانم مهمان غریبه ای داشت ما برای خواب به طبقه خودمان می رفتیم.

عمه خانم اعتقاد داشت من و

1403/05/06 16:30

آذین با آمدنمان به خانه اش خیر و برکت آورده ایم. در صورتی که نظر من کاملاً برعکس بود و ایمان داشتم این عمه خانم است که صفا و آرامش را به زندگی من و آذین هدیه داده.

من به وضوح می دیدم آذین در کنار عمه خانم به دختری شاد و با اعتماد به نفس تبدیل شده بود و حتی خود من هم به لطف وجود عمه خانم توانسته بودم آن قسمت از وجودم را که در تمام این سال ها سرکوب شده بود، نمایان کنم.
من برای اولین بار در تمام زندگیم  توانسته بودم به راحتی در جمع بخندم و بدون خجالت و یا ترس از افکار و عقایدم حرف بزنم. کاری که پیش از آن هیچ وقت جرات انجامش را نداشتم و همه ی این ها را از لطف وجود عمه خانم می دانستم. کسی که افکار و عقایدش در مورد من نقطه مقابل افکار و عقاید عزیز بود. 


#بی_گناه
#پارت_371


وقتی مینی بوس کارخانه سر کوچه نگه داشت، آذین اولین نفری بود که پیاده شد. با خستگی به دنبال آذین که به سرعت به سمت خانه می دوید تا زودتر خودش را به عمه خانم برساند و کاردستی که توی مهدکودک ساخته بود نشانش دهد، راه افتادم.

به در خانه که رسید با بی قراری منتظر ماند  تا من کلید را توی قفل بچرخانم و در را برایش باز کنم. همین که در باز شد خرس خمیری کج وکوله ای را که ساخته بود مثل یک اثر هنری باارزش بالا  گرفت و  با افتخار به سمت ایوان دوید و بی توجه به من که صدایش می کردم تا برای تعویض لباس به طبقه خودمان برویم وارد خانه عمه خانم شد.

آهی کشیدم و من هم به جای رفتن به طبقه بالا به دنبال آذین راه افتادم. جلوی در خانه عمه خانم یک جفت کفش زنانه نظرم را جلب کرد. کفش ها شبیه کفش هیچ کدام از دوستان و آشنایان عمه خانم که من می شناختم نبود. یک جفت کفش زیبا و ظریف که معلوم بود صاحبش زنی خوش سلیقه و جوان است.

ظاهراً عمه خانم مهمان داشت. آن هم یک مهمان غریبه قدم تند کردم تا  زودتر آذین را بر دارم و به واحد خودم بروم. دلم نمی‌خواست آذین مزاحم عمه خانم و مهمانش شود.

هنوز پایم را داخل هال نگذاشته بودم که با صدای فریاد آذین در جایم میخکوب شدم.
-مجده جون، مجده جون، مامان مجده جون اومده.
با تعجب رد مسیری را که آذین با دست نشانم می داد گرفتم و با مژده که درست رو به رویم وسط هال ایستاده بود، چشم در چشم شدم.


#بی_گناه
#پارت_372


نفهمیدم کی کفش هایم را از پایم در آوردم  و چطور خودم را توی هال انداختم و به سمت مژده دویدم. فقط وقتی به خودم آمدم که هر دو محکم همدیگر را بغل کرده بودیم و از ته دل گریه می کردیم.

نزدیک به سه ماه از آخرین باری که مژده را دیده بودم می گذشت و حالا باورم نمی شد که مژده اینجا در خانه ی عمه خانم رو به رویم ایستاده

1403/05/06 16:30

باشد. از شدت دلتنگی او را محکمتر به خودم فشار دادم. مژده بهترین دوستم بود. یار و یاورم، کسی که در بدترین شرایط دستم را گرفت و کمکم کرد. کسی که با این که همه چیز را در مورد من و مادرم می دانست قضاوتم نکرد و نگاهش به من عوض نشد.

خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و در حالی که اشک هایم را پاک می کردم، گفتم:
-چرا نگفتی داری میای؟ اصلاً کی اومدی؟
-یه دوساعتی هست رسیدم. عمه خانم می دونست دارم میام.

با چشمان گرد شده نگاهش کردم:
-عمه خانم می دونست؟ پس چرا به من نگفت؟ اصلاً تو کی با عمه خانم حرف زدی؟
با صدای بلندخندید:
-خب این نقشه خود عمه خانم بود که سورپرایزت کنیم.

دوباره اشک جمع شده توی چشم هایم را پاک کردم:
-خیلی بدی، هر وقت بهت گفتم بیا، گفتی کار دارم، نمی تونم. چطور دلت اومد اینقدر اذیتم کنی اونم وقتی که  می دونستی چقدر دلتنگتم؟
سرش را کج کرد و با بدجنسی گفت:
-در عوض الان ببین چقدر خوشحال شدی. اگه می دونستی که اینقدر خوشحال نمی شدی.

1403/05/06 16:30

#صدف
#بی_گناه
#پارت_373


مشتی به بازویش کوبیدم و گفتم:
-بیشعور

و دوباره در آغوشش فرو رفتم و  گریه کردم. دیدن مژده باعث شده بود تمام احساست خفته ام بیدار شود. احساساتی که در تمام این مدت سعی کرده بودم نادیده اشان بگیرم.
عمه خانم با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و  رو به من گفت:
-بسه دیگه خودت و کشتی از بس گریه کردی.  برو لباست و درآر، بیا یه چایی بخور. مژده جان زحمت کشیده یه شیرینی خوشمزه محلی برامون اورده.

و رو به مژده با حالت بامزه ای پرسید:
- اسمش چی بود؟
مژده با خنده گفت:
-رو ورکرده. یه شیرینی محلی مال گناباده . مامانم گنابادی بود و همیشه از این شیرینیا برامون می پخت. فکر کردم شایدخوشتون بیاد.
-چرا خوشمون نیاد من عاشق شیرینیم. ما خودمون هم اینجا.........

دیگر نایستادم تا بقیه حرف های عمه خانم را گوش دهم. سریع به طبقه بالا رفتم تا لباس هایم را عوض کنم و دوباره پیش مژده برگردم. آنقدر حرف برای گفتن داشتم که اصلاً نمی خواستم یک لحظه وقتم را تلف کنم.

وقتی برگشتم بحث از شیرینی به غذا کشیده شده بود و مژده داشت طرز پخت یک نوع غذای خاص را به عمه خانم یاد می داد. غذیی که دلم لک زده بود برای خوردنش. کنار مژده نشستم و با حسرت به تک تک کلماتی که از دهانش بیرون می آمد گوش دادم. هر چه مژده بیشتر حرف می زد بیشتر می فهمیدم که چقدر دلتنگ شهرم هستم. شهری که تمام بچگی و جوانیم را در آن گذرانده بودم ولی اجازه برگشتن به آنجا را نداشتم. شهر بی وفای من


#بی_گناه
#پارت_374


شام را که خوردیم من و مژده برای خواب به طبقه بالا رفتیم. عمه خانم آذین را پیش خودش نگه داشته بود تا ما راحت باشیم و بتوانیم تا صبح با هم دردل کنیم.

با این که هوای اواسط خرداد هنوز کمی سرد بود ولی من تشک خودم و مژده را توی تراس خانه پهن کردم.  دوست داشتم همراه با مژده زیر آسمان پرستاره شب دراز بکشم و تا طلوع آفتاب حرف بزنم.
مژده پتو را تا روی چانه اش بالا کشید و گفت:
-خیلی خوشحالم که زندگیت سروسامان گرفته. با این که همیشه پشت تلفن بهم می گفتی که همه چی خوبه ولی تا با چشم خودم نمی دیدم خیالم راحت نمی شد. 
من در مورد مشکلاتم بعد از آمدن به بابل چیز زیادی به مژده نگفته بودم. مژده نه درجریان تهمت دزدی که میترا به من زده بود، قرار داشت و نه درمورد چند شبی که توی پلاژ خوابیده بودم، چیزی می دانست. همانطور که به عمه خانم در مورد زندگی فلاکت باری که در شهر خودم داشتم چیزی نگفته بودم به مژده هم از اتفاقات شرم آوری که در این شهر برایم افتاده بود، حرفی نزده بودم.

آه عمیقی کشیدم و  گفتم:
-اوایلش خیلی سخت بود ولی از وقتی اینجا رو کرایه

1403/05/06 16:32

کردم و رفتم سرکار همه چیز خوبه.  شاید به جرات بتونم بگم بهتر از خوبه.

به سمتم چرخید:
-از کارت راضی هستی؟
-آره، حقوقش خوبه. بیمه هم داره. چرا راضی نباشم. همین که کار دارم و محتاج کسی نیستم خدا رو شکر  می کنم.


#بی_گناه
#پارت_375


چشمکی زد و موزیانه پرسید:
-همکارات چی؟ اونام خوبن از اونام راضیه؟
-آره  همشون زنا و دخترای خوب و  زحمتکشی هستن که یا خودشون سرپرست خونواده ان یا کمک خرج شوهر و  پدر و مادرشونن.
-عهه، یعنی همشون زنن. همکار مرد نداری؟
-تو بخش ما همه زنن. حتی سرپرست بخش هم زنه. تو بخش های دیگه مرد زیاده ولی ما باهاشون در ارتباط نیستیم.
چشم هایش را در حدقه چرخاند و لب هایش را برایم کج کرد:
-من و باش که کلی برات خیال بافی کرده بود. با خودم می گفتم حتماً تا حالا تو کارخونه با یه پسر جذاب و خوشتیپ آشنا شدی. منتظر بودم برای عروسیت دعوتم کنی.
پوزخند زدم:
-مگه دیوونه ام بخوام شوهر کنم. همون یه بارم که شوهر کردم برای هفت پشتم بسه.

جدی شد:
-یعنی می خوای تا آخر عمرت مجرد بمونی؟
-من تازه راحت شدم و به آرامش رسیدم. تازه دارم معنی زندگی کردن و می فهمم. چرا باید خودم و دوباره گرفتار کنم؟ ازدواج کردن تو شرایط من یعنی دوباره تو چاه افتادن. با هر کی ازدواج کنم مجبورم از گذشته ام براش بگم. اون وقت  فکر می کنی کسی حاضر می شه با پیشینیه ای که من دارم باهام ازدواج کنه. ازدواج هم کنه، می خواد صبح تا شب مسئله مادرم و زندگی قبلیم و بزنه تو سرم. الان راحتم. هیچ *** از گذشته ام چیزی نمی دونه و هیچ *** هم به خاطر مادر و پدرم بهم سرکوفت نمی زنه. حاضر نیستم دوباره بیفتم تو اون زندگی نکبتی که داشتم. از اون گذشته چطوری یه غریبه رو بیارم بالا سر بچه ام. اگه با آذین خوب نبود و اذیتش کرد چی؟ نه مژده جون من دیگه هیچ وقت ازدواج نمی کنم.



#بی_گناه
#پارت_376



مژده با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
-این چه حرفیه، حالا چون خانواده تو بهت سرکوفت می زدند قرار نیست همه این کار رو کنن. همه آدما که یه جور نیستن.
-چرا همه یه جورین. شاید اولش بگن برامون مهم نیست ولی دروغ می گن. همین که مشکلی پیش بیاد، گذشتم و مثل چماق می زنن تو سرم. من دیگه توان ندارم که دوباره به خاطر مادر و پدرم مورد قضاوت قرار بگیرم و اذیت بشم.
-خب، اگه نمی خوای شوهر کنی پس برنامه ات چیه؟
-چه برنامه ای؟ دارم زندگیم و می کنم دیگه.
-یعنی می خوای تا آخر عمرت همینجوری بمونی؟

من که از حرف های مژده سر در نمی آوردم. به سمتش چرخیدم و  گفتم:
-من نمی فهمم تو چی می گی. من دارم کار می کنم و  خرج خودم و آذین و در بیارم مگه این کافی نیست؟
اخم کرد:
-نه سحر، کافی نیست. اگه به

1403/05/06 16:32

مرور تو زندگیت پیشرفت نکنی و در جا بزنی دچار روزمرگی و ناامیدی و افسردگی می شی. بعد از یه مدت به خودت میای و می بینی تمام جوونیت رفته و هیچ کار مفیدی هم نکردی. حتی آذین هم ازت دلسرد و ناامید می شه. تو باید رشد کنی. باید پیشرفت کنی. من می دونم برای رسیدن به اینجا خیلی زحمت کشیدی. خیلی هم خوب پیش اومدی ولی نباید به همین بسنده کنی باید به فکر یه زندگی بهتر برای خودت و آذین باشی. یه چیزی بیشتر از اینی که داری.

بعد چشمکی به من زد و در حالی که به صورت نمایشی با انگشت خودش را نشان می داد ، گفت:
-مثلاً من و نگاه کن. بلاخره مجوز مهد کودکم رو گرفتم. دری دریم


#بی_گناه
#پارت_377


از خوشحالی از جایم پریدم و روی تشک نشستم و با صدایی که از هیجان به زور در می آمد، پرسیدم:
-راست می گی؟
در جریان بودم که مژده چقدر برای گرفتن این مجوز تلاش  کرده بود. رشته تحصیلیش را عوض کرده بود. کلی کلاس و دوره  گذرانده بود. با هزار نفر حرف زده بود و لابی کرده بود و خودش را به آب و آتش زده بود و حالا به چیزی که می خواست رسیده بود. چیزی که واقعاً لیاقتش را داشت. حالا می توانست به صورت قانونی مهد کودکش را تاسیس کند.

مژده هم روی تشکش نشست و با لبخندی از سر رضایت سرش را تکان داد و گفت:
-اون هفته بلاخره مجوزم  صادر شد. این مسافرت هم جایزه ای بود که خودم به خودم دادم.

ازته دل خندیدم و گفتم:
-برات خیلی، خیلی خوشحالم.

-ممنون، منم خیلی برای خودم خوشحالم. نمی دونی چه حس خوبی داره که به هدفت برسی، من بیشتر از چهار سال برای گرفتن این مجوز دوندگی کردم و حالا از داشتنش خیلی خوشحالم ولی قرار نیست تو این مرحله درجا بزنم. قرار به سمت هدف بعدیم برم. من کلی ایده و طرح تو ذهنم دارم  که می خوام به تک تکشون برسم. من می خوام بهترین مهد کودک و تو شهر و بعدش هم تو استان داشته باشم. یه مهد کودک که هم تمام اصول تربیت کودک توش رعایت بشه و هم راحتی یه خونه رو برای بچه ها داشته باشه. یه جای امن و راحت و مطمئن. یه جایی که بچه ها از بودن درش خوشحال و شاد باشن و در عین حال چیزهای که متناسب با سنشونه یاد بگیرن.

#بی_گناه
#پارت_378


با هیجان دست هایم را به هم کوبیدم و گفتم:
-من مطمئنم که موفق میشی. تو هم خیلی باهوشی هم خیلی قوی. حتماً به چیزی که می خوای می رسی.

مژده با خجالت لبخند زد و گفت:
-ممنون ولی اینا رو بهت نگفتم که ازم تعریف کنی، گفتم که شاید تو هم به فکر بیفتی و یه کاری برای خودت بکنی. سحر نباید به این چیزی که الان داری قانع باشی. باید سعی کنی پیشرفت کنی و بالا بری. نباید تا آخر عمرت یه کارگر ساده بمونی.

به یاد بهزاد افتادم که چقدر از این که

1403/05/06 16:32

نتوانسته بودم یک کار اداری برایم جور کند و مجبور شده بودم به عنوان یه کارگر ساده استخدام شوم ناراحت شده بود.
آهی کشیدم و گفتم:
-خوب می گی چیکار کنم؟ چطور باید پیشرفت کنم و بالا برم وقتی نه تحصیلات درست و حسابی دارم و نه کار خاصی بلدم.
-خب برو یادبگیر. تو همش بیست و سه سالته. می تونی در کنار کارت درس بخونی یا یه هنر و حرفه ای یاد بگیری. مهم نیست چی باشه مهم اینه که تو زندگیت در جا نزنی. سحر نباید بذاری زندگیت راکد بمونه. آب هم یه جا بمونه می گنده چه برسه آدم. اگه همین جوری بمونی ده سال دیگه خودت هم از خودت بدت میاد. مگه نمی خوای الگوی خوبی برای دخترت باشی؟ اگه هیچ کاری برای ترقی زندگیت نکنی چطوری می خوای یه مادر خوب و یه الگوی مناسب برای آذین باشی. فکر می کنی این که ته هدفت سیر کردن شکم خودت و دخترت کافیه؟ یعنی ارزش تو به عنوان یه انسان همینه؟ یعنی هیچ کار بیشتری از تو برنمیاد؟


#بی_گناه
#پارت_379


لبخند تلخی زدم و گفتم:
-این حرفا خیلی قشنگه مژده ولی فقط حرفه، شعاره. آدم برای پیشرفت باید یه چیزی داشته باشه. پشتوانه، سرمایه، پارتی، پول چه می دونم باید یه چیزی داشته باشی که تو رو به جلو هل بده و تو طول مسیر کمکت کنه. خودت و نگاه کن اگه خونه پدریت نبود می تونستی کارت و شروع کنی و به اینجا برسی. هیچ *** به تنهای و با دست خالی به جای نرسیده که من بتونم برسم.  برای یکی مثل من همین که بتونم شکم خودم و بچه ام و سیر کنم و یه سقف بالای سرم درست کنم، یعنی آخر هنر و پیشرفت و ترقی.

مژده با ناراحتی آهی کشید:
-سحر تو آدم خاصی هستی. خیلی، خیلی خاص. فقط حیف که خودت و باور نداری. حیف که نمی دونی چقدر استعداد و توانایی داری. کاش خودت و بیشتر باور داشتی. کاش می فهمیدی چه قدرتی داری و چه کارهایی ازت برمی آد.

به در شوخی زدم و گفتم:
-خوب حالا که دوستی به این با استعدادی داری فردا می خوای ناهار چی مهمونم کنی؟

بالشش رو به سمتم پرت کرد و گفت:
-بیشعور مثل این که من مهمونما.

شانه ای بالا انداختم و همانطور که دوباره روی تشکم دراز می کشیدم، گفتم:
-یعنی نمی خوای شیرینی مجوزت و بما بدی خسیس خانم.
مژده با تخسی خندید و گفت:
-نه.

این بار من بودم که بالش را به سمت مژده پرت کردم.

مژده سه روز پیش ما ماند. سه روزی که تمام لحظاتش پر بود از خوشی و شادی. با هم به جنگل و دریا رفتیم. توی سوغات فروشی ها چرخیدیم و خرید کردیم. سر به سر هم کذاشتیم و بدون ترس و هراس از قضاوت شدن در خیابان خندیدم و توی  تراس خانه رقصیدیم


#بی_گناه
#پارت_380



مریم سینی غذایش را روی میز گذاشت و رو به رویم نشست و  گفت:
-چیه؟ چرا غذاتو نمی خوری؟

دو

1403/05/06 16:32

هفته ای از برگشت مژده می گذشت و من توی سالن غذا خوری کارخانه نشسته بودم و با ناهارم بازی می کردم. 
قاشقم را توی سینی رها کردم و  همانطور که به پشتی صندلی تکیه می دادم با بی حوصلگی  در جواب مریم گفتم:
-میلم نمی کشه. خیلی چربه.

مریم  قاشق پر از خورشتش را روی برنج خالی کرد و گفت:
-آره، خورشتای قیمهشون افتضاحه ولی نمی شه نخورد که، یعنی من نمی تونم. اگه ناهار نخورم از گشنگی غش می کنم. تو هم بخور که جون داشته باشی تاعصر کار کنی.

گرمای هوا از یک طرف و فشار کار از طرف دیگر رمقم را کشیده بود و میل به خوردن را در من از بین برده بود ولی چیزی که واقعاً اذیتم میکرد وضعیت آذین بود. در هفته گذشته دو بار حال آذین بد شده بود. یک بار وقتی که توی حیاط مهد کودک در حال بازی با بچه ها بود و دفعه بعد وقتی که او را به حمام برده بودم و مدت زیادی زیر دوش نگه داشته بودم. البته حمله ها سخت نبود در حد چند ثانیه تنگی نفس و کمی بی حالی ولی همان هم برای من سخت و عذاب آور بود ولی قسمت ترسناک قضیه هزینه ی داروهای جدیدش بود که پول آنها را بیمه قبول نمی کرد. داروهای خارجی که به سختی پیدا می شد و من مجبور بود بیشتر حقوقم را برای خرید آن ها پرداخت کنم.  با بی میلی نگاه دوباره ای به سینی غذایم انداختم.


#بی_گناه
#پارت_381


واقعاً میلی به غذا نداشتم ولی برای این که به گفته ی مریم، جانی برای کار کردن داشته باشم یک قاشق برنج خالی توی دهانم گذاشتم و به مریم که با ولع غذایش را می خورد، نگاه کردم.

اگر مریم را نمی شناختم حتماً او را آدم بی غمی که هیچ مشکلی در این دنیا نداشت تصور می کردم ولی این طور نبود. من مریم را خوب می شناختم. او  زن خوب و زحمتکشی بود که سی و چهار، پنج سالی بیشتر نداشت ولی در نگاه اول خیلی مسن تر به نظر می رسید.

موهای سرش سفید شده بود و چین های ریز و درشت دور چشم و دهانش را گرفته بود. اگر کسی خوب در چهره اش دقیق می شد می توانست ردی از زیبایی که زیر فشار زندگی دفن شده بود را پیدا کند. مسلماً مریم زمانی دختر قشنگ بوده، زیبای که دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود.

مریم برایم تعریف کرده بود که در یک خانواده پرجمعیت و فقیر بدنیا آمده. پدرش برای سیر کردن شکم خانواده صبح تا شب روی زمین های مردم کار می کرده ولی بازهم از پس هزینه خورد و خوراک ده سر عائله بر نمی آمده. برای همین  مریم هم مثل بقیه خواهرهایش مجبور می شود در سن کم شوهر کند تا به قول خودش یک نان خور  از زندگی پدرش کم شود.

بعد از ازدواج، شوهر مریم هم که مثل خودش از یک خانواده فقیر و پر جمعیت بوده، دست مریم را می گیرد و به خانه پدریش می برد تا مریم

1403/05/06 16:32

در کنار مادرشوهر و پدرشوهر و خواهر و برادرهای شوهرش زندگیش را شروع  کند


#بی_گناه
#پارت_382


مریم تا سن بیست و چهار سالگی صاحب سه فرزند می شود. یک پسر و دو دختر. تازه آن موقع شوهرش می تواند پول لازم برای اجاره یک خانه کوچک را جور کند و مستقل شوند.  ولی دو سال بعد شوهرش که کارگر ساختمانی بوده از بالای داربست به پایین می افتد و زمین گیر می شود و مریم بیست و شش ساله می ماند با سه بچه قد و نیم قد و یک شوهر علیل.

مریم هم که نه از طرف خانواده خودش و نه از طرف خانواده شوهرش حمایت نمی شود  مجبور می شود برای گذران زندگی به سرکار برود.  به قول خودش تنها شانسی که آورده بود این بود که با پول دیه شوهرش و کمی قرض و وام توانسته بود همان خانه کوچکی را که در آن زندگی می کردند بخرند. هر چند برای پرداخت قرض و قسط های خانه، شب های زیادی گشنه سر بر زمین گذاشته بودند ولی مریم خوشحال بود که در این وانفسا دغدغه اجاره نشینی ندارد.

مریم قاشق پر از برنج و خورشت را توی دهانش چپاند و گفت:
-دیروز بلاخره با وامم موافقت شد. سربرج پول و بهم بدن می رم پیش قسط یخچال و ماشین لباسشویی مهسا رو می دم.

این روزها مریم فقط در مورد خرید جهیزیه و سروسامان دادن دختر پانزده ساله اش مهسا که به تازگی با پسر بیست ساله ای نامزد کرده بود، حرف می زد.
بی مقدمه پرسیدم:
-چرا می خوای مهسا رو به این زودی شوهر بدی؟ چرا نمی ذاری درسش و بخونه؟ خودت  همیشه می گفتی درسش خوبه. حیف نیست؟

1403/05/06 16:32

#صدف
#بی_گناه
#پارت_383


مریم قاشقش را که تا کنار دهانش  بالا آورده بود و پایین آورد و با ناراحتی گفت:
-درس بخونه که چی بشه؟
-بره دانشگاه، پیشرفت کنه. برای خودش کسی بشه.

سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
-ای خواهر، نفست از جای گرم بیرون میادا. من به زور دارم شکمش و سیر می کنم پولم کجا بود که بدم بره دانشگاه. تو اصلاً می دونی هزینه کتاب و دفتر  مدرسه چقدره. می دونی اگه بچه ات بخواد بره دانشگاه باید چقدر پول کلاس کنکور و معلم خصوصی بدی. دانشگاه رفتن مال ما بدبخت بیچاره ها نیست که مال از ما بهترونه. بچه های ما همین قدر که بتونن با یکی ازدواج کنن که از پس شکمشون بر بیاد هنر کردن.
-خوب می ذاشتی لااقل دیپلمش و بگیره چرا اینقدر با عجله داری شوهرش می دی اونم به یه شاگرد نونوا که به زور خرج خودش رو در میاره.

از توی پارچی که روی میز بود،  کمی آب برای خودش ریخت و گفت:
-دختر تا یه سنی خواستگار داره، سنش که بالا بره دیگه کسی براش نمیاد.  پسره هم درسته شاگرد نونواس ولی نونوایی مال باباشه. وضعشون خوبه. دستشون به دهنشون می رسه. یه مدت خونه پدرشوهرش می مونه بعد مستقل می شه. مگه من و تو چطور زندگی کردیم. مهسا هم همینطوری زندگی می کنه. من دوتا بچه دیگه و یه شوهر مریض دارم که باید به فکر اونام باشم. دو روز دیگه اون یکی هم خواست شوهر کنه باید بتونم جهیزیه اونم، بدم.


#بیگناه
#پارت_384


دیگر با مریم بحث نکردم او حق داشت. زندگی سخت بود و هزینه ها بالا، این را منی که خودم درگیر هزینه های درمان آذین بودم به خوبی می فهمیدم ولی دلم برای مهسا می سوخت که قرار بود زندگی مشابه زندگی مادرش را تجربه کند.

قاشق دیگری برنج داخل دهانم گذاشتم و به خودم و آذین فکر کردم. آیا من و آذین هم قرار بود همین راه را برویم.

ده، پانزده سال بعد وقتی که آذین دختر نوجوانی شده و من زنی در آستانه ی چهل سالگی، زندگیم چگونه است؟  خودم را دیدم، زنی که صبح تا شب کار کرده و از ریخت و قیافه افتاده و  ته، ته دارایش یک خانه کوچک است که با کلی قسط و وام خریده. زنی که تمام زندگیش در حسرت کوچکترین چیزها مانده. زنی بدون پول بدون عشق بدون حامی و تنها. به آذین فکر کردم که او هم در کنار من در حسرت خیلی چیزها مانده و از داشتن خیلی چیزها که برای دیگر همسن و سال هایش عادی و معمولی است محروم بوده.

واقعیت این بود که من با حقوق کارگری به زور می توانستم از پس هزینه های سنگین داروهای آذین بربیایم چه برسد که او را  در مدرسه خوبی ثبت نام کنم و یا بتوانم در آینده هزینه کلاس های مورد نیازش را بپردازم. آن وقت شانس دانشگاه رفتن آذین چقدر بود؟ آیا می

1403/05/06 18:27

توانست در رشته دلخواهش درس بخواند؟ می توانست به آرزوهایش برسد؟
بعد از آن چه؟ وقتی به پنجاه سالگی می رسیدم وقتی آذین دختر جوانی شده بود و می خواست ازدواج کند، چه چیزی در انتظارمان بود؟


#بی_گناه
#پارت_385



آن وقت چه جور خواستگارهای در خانه من را می زدند؟ خواستگارهای مثل خواستگارهای دختر مریم. پسرهای که بیشترین توانشان سیر کردن شکم زن و بچه اشان است.  آیا آذین هم مجبور می شد در یک اتاق کنار خانواده شوهرش زندگی  مشترکش را شروع کند و مثل من با کمترین ها بسازد و هر روز سرکوفت خانواده نداشته و بیماریش را بخورد؟ آیا قرار بود این چرخه برای نسل های بعد هم ادامه پیدا کند؟ آیا دختر آذین هم قرار بود مثل مادر و مادر بزرگش در فقر و نداری زندگی کند؟ زود ازدواج کند و به کمترین ها رضایت دهد.

تا کی این چرخه ادامه پیدا می کرد؟ احتمالاً  تا  وقتی یکی از جایش بلند شود و سعی کند زندگیش را تغییر دهد و خودش را از این مسیر پر فلاکت بیرون بکشد. ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد.

چرا آن فرد خود من نباشم؟ چرا من آن کسی نباشم که زندگیش را تغییر می دهد و راه را برای نسل های بعدیش هموار می کند.
حالا معنی حرف های مژده را می فهمیدم. حالا می فهمیدم چرا اینقدر تاکید داشت باید زندگیم را تغییر دهم و پیشرفت کنم. چرا اینقدر تاکید داست به همینی که دارم بسند نکنم.

ولی چطور؟ چطور می توانستم از یک کارگر ساده به زنی پولدار و قوی و مستقل که نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی نسل های بعدش را تغییر می دهد تبدیل شوم؟ این فکری بود که روزها و هفته های بعد ذهنم را به خودش مشغول کرد بدون این که جوابی برای آن پیدا کنم.


#بی_گناه
#پارت_386



عمه خانم از پایین پله ها داد زد:
-سحر بیا پایین چایی گذاشتم.
می‌دانستم بهزاد آمده. صدایش را وقتی عمه خانم داشت قربان صدقه عزیز دوردانه اش می‌رفت شنیده بودم. عمه خانم عاشق بهزاد بود و همه این را می‌دانستند. نه این که بچه‌های دیگرش را دوست نداشته باشد ولی بهزاد را طور دیگری دوست داشت. شاید چون بچه آخرش بود و شاید هم چون از همه بچه‌هایش بیشتر به شوهر مرحومش اکبرآقا شبیه بود. هر چه بود بهزاد برای عمه خانم چیز دیگری بود وقتی می آمد عمه خانم از خوشحالی روی پاهایش بند نبود و وقتی می‌رفت تا چند روز دمغ و کم حوصله بود.

در اتاق را باز کردم و از بالای پله ها جواب عمه خانم را دادم:
-چشم عمه، الان میایم.
-دیرنکنی
دوباره چشمی گفتم و در اتاق را بستم و به سراغ آذین که جلوی تلویزیون نشسته بود،  رفتم و گفتم:
-پاشو لباست و عوض کن بریم پایین.
بدون این که چشم از تلویزیون بردارد سری به نشانه نه بالا

1403/05/06 18:27

انداخت. قیافه بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم:
-باشه تو بشین تلویزیون تماشا کن من هم می رم پیش عمه خانم و .....
آذین به سمتم چرخید و با هیجان پرسید:
-دایی بهزاد اومده؟
لبخند زدم و سرم را به نشانه آره بالا و پایین کردم.
آذین لفظ دایی را به تبعیت از میلاد و میثم به کار می برد. چون نمی خواست از آنها کم بیاورد. از نظر آذین اگر بهزاد دایی میلاد و میثم بود پس دایی او هم بود و هیچ ایرادی نداشت که او را دایی صدا کند البته من و بهزاد هم با این مسئله مشکلی نداشتیم.

#بی_گناه
#پارت_387



لبخند زدم و گفتم:
-پس تلویزیون و خاموش کن و بیا تا لباسات و عوض کنم.

اول لباس آذین را عوض کردم و بعد تیشرتم را با یک شومیز سبز رنگی که به تازگی خریده بودم عوض کردم و  شلوار لی یخی که بازمانده دوران مجردیم بود و هنوز اندازه ام بود، پوشیدم و در آخر شال سیاه رنگی را که همیشه به سر می کردم روی موهایم کشیدم و بدون این که نگاهی به آینه بیندازم همراه آذین از خانه بیرون رفتم.

بهزاد هر سه هفته یکبار به خانه برمی گشت و من سعی می کردم در این مدت کم تر مزاحم خلوت مادر و پسر بشوم ولی همیشه شب اول ورود بهزاد شام مهمان عمه خانم بودیم.

طبق معمول آذین زودتر از من وارد خانه عمه خانم شد و با صدای بلند سلام کرد. من هم با کمرویی پا درون هال خانه گذاشتم و به بهزاد که به پایم ایستاده بود، سلام کردم.
عمه خانم از جایش بلند شد و  گفت:
-بشین برم چایی بریزم.
تعارف کردم:
-نه عمه خانم، من می ریزم
عمه اخمی کرد و با لهجه زیبای مازندرانی که به ندرت در گفتگو با من از آن استفاده می کرد،  گفت:
-هنیش خودم می ریزم.

وقتی عمه به داخل آشپزخانه رفت من هم رو به روی بهزاد که حالا آذین را روی پاهایش نشانده بود و موهایش را نوازش می کرد، نشستم و به آذین که با خوشحالی توی بغل دایی بهزادش لم داده بود، نگاه کردم.


#بی_گناه
#پارت_388


آذین برخلاف چیزی که همیشه تصور می کردم اصلاً بچه گوشه گیر و بی سرو زبانی  نبود. خیلی خوب می توانست با دیگران ارتباط برقرار کند و خودش را در دل همه جا کند.
مریم همیشه از من می پرسید" این وروجک به کی رفته اینقدر بلا و دلبر شده" و من همیشه به این فکر می کردم که شاید به مادربزرگش رفته. همان که هم دل پدرم را برده بود و هم دل شاگرد مغازه رو به رویی را. همان که به گفته ایمان در دنیای شادش کلی آرزوهای دست نیافتنی داشت.
آذین چشم هایش را برای بهزاد خمار کرد و گفت:
-دایی چی بیام خیدی؟

اخم هایم را در هم کشیدم و به آذین تشر زدم.
-زشته آذین ، مگه دایی باید هر وقت از سفر میاد یه چیزی برای تو بخره.

لجبازانه لب هایش را غنچه کرد و چشم هایش را در

1403/05/06 18:27

حدقه چرخاند. بهزاد به این لجبازی کودکانه آذین خندید و گفت:
-الکی که دایی نشدم وظیفه امه براش بخرم.

با شرمندگی گفتم:
-این چه حرفیه؟ تو رو خدا بد عادتش نکنید.

عمه خانم که با سینی چای برگشته بود به جای بهزاد جواب داد:
-بدعادت نمی شه. اینقدر خودت و این بچه رو اذیت نکن.

لب گزیدم و چیزی نگفتم. بهزاد خم شد و جعبه پازلی را از توی ساک سیاهی که جلوی پایش بود، بیرون آورد و به دست آذین داد. آذین با خوشحالی جعبه را گرفت و از روی پای بهزاد پایین پرید.
نمی دانم چرا یاد وقتی افتادم که ایمان برای آذین عروسک گرفته بود و دخترم از خجالت پشت سر من قایم شده بود. آن موقع آذین هنوز خجالتی و گوشه گیر بود


#بی_گناه
#پارت_389


با یادآوری ایمان نفس عمیقی کشیدم. خیلی وقت بود خبری از او نداشتم در این مدت یکی، دو باری به مغازه اش زنگ زده بودم و چند دقیقه ای با او حرف زده بودم. می دانستم حال خانمش خوب نیست و قرار است برای درمان به مشهد بروند ولی خبر دیگری از او نداشتم.

رابطه ام با نغمه هم در همین حد بود. گاهی با هم تلفنی حرف می زدیم و احوال هم را می پرسیدم ولی طبق یک قانون نانوشته حرفی از *** دیگر نمی زدیم. نه من در مورد فامیل چیزی می پرسیدم و نه او چیزی می گفت. فقط چند دقیقه از خودمان حرف می زدیم و تمام. در واقع چهارماه بود که من هیچ خبری از فامیل نداشتم و نمی دانستم این را باید به فال نیک بگیرم یا بد. دلم برای خودم می سوخت که من را اینچنین از فامیل کنار گذاشته شده بودم و هیچ سراغی از من نمی گرفتند ولی ته دلم این امید را داشتم که بلاخره روزی دل آن ها هم برایم تنگ می شود و به سراغم می آیند.

با صدای بهزاد از فکر و خیال بیرون آمدم.
-اینم برای شماست سحر خانم.

با تعجب به بسته کادو پیچ شده توی دستش نگاه کردم.
-برای من؟
-بفرمائید قابل نداره.
-آخه، من.....

میان حرفم پرید.
-می دونم با این چیزا نمی شه زحمات شما رو جبران کرد ولی خوشحال می شم به عنوان یادگاری از من قبول کنید.

با شرمندگی گفتم:
-چه زحمتی؟ من که کاری نکردم
-نفرمائید، مامان برام تعریف کرده که چطور حواستون بهش هست و مواظبش هستید و نمی ذارید تنها بمونه.


#بی_گناه
#پارت_390



با خجالت گفتم:
-نه اینطور نیست. در واقع من باید از عمه خانم تشکر کنم که حواسش به من و آذین هست و نذاشته یه لحظه هم تو این شهر احساس تنهای و غربت کنیم.

با خنده گفت:
-باشه حالا شما این و از من بگیرید، بعد خودتون هم به پاس کارهای مامان براش هدیه بخرید و ازش تشکر کن.

از رک گویش به خنده افتادم و بسته را از دستش گرفتم و باز کردم. یک شال زیبای سبز رنگ با رگه های سفید و طوسی. از طرح و رنگ شال خیلی

1403/05/06 18:27

خوشم آمد. به نظرم زیبا و شکیل بود.

شال را بالا آوردم و گفتم:
-خیلی خوشگله دستتون درد نکنه.

عمه خانم  در حالی که قندش را داخل چایی می زد، گفت:
-بهزاد خیلی خوش سلیقه اس. حالا برو سرت کن ببینم رو سرت چطوریه.

از پیشنهاد عمه خانم خجالت کشیدم ولی مخالفتی نکردم. از جایم بلند شدم و برای تعویض شال به اتاق عمه خانم رفتم.

توی اتاق جلوی آینه ایستادم و شال سیاهی که یادگار روزهای سیاه زندگیم بود از سرم در آوردم و شال سبز را روی موهایم کشیدم و با دقت به صورتم نگاه کردم. زیبا شده بودم. رنگ شال همخوانی زیادی با رنگ پوست صورتم داشت. بهزاد خوب می دانست چه رنگی به صورتم می آید. از این فکر سرخ شدم.

از اتاق که بیرون آمدم. صدای عمه خانم بلند شد:
-ماشالله،ماشالله. چه قدر بهت میاد،. پاشم برم برات اسفند دود کنم که مثل ماه شدی. دیگه نبینم اون شال سیاه و سر کنیا.


#بی_گناه
#پارت_391


با خجالت به سمت بهزاد چرخیدم تا دوباره از او تشکر کنم ولی برای یک لحظه از نگاه خیره و پر از تحسینش شوکه شدم.

بهزاد طوری به من نگاه می کرد که انگار زیباترین دختر روی زمینم. من به این نوع نگاه ها عادت نداشتم. من به این که کسی من را تحسین کند و یا زیبا ببیند عادت نداشتم. من یا همیشه مورد توبیخ و سرزنش دیگران بودم و یا نادیده گرفته می شدم.

آب دهانم را قورت دادم و بدون این که چیزی بگویم به سمت آشپزخانه فرار کردم. عمه خانم با دیدن من اسپندگردان را از روی شعله گاز برداشت و دور سرم چرخاندم و همانطور که زیر لب ذکر می گفت به سمت اتاق رفت تا اسپند را دور سر بهزاد و آذین هم بگرداند ولی من که از شدت هیجان و خجالت نفسم بالا نمی آمد همانجا توی آشپزخانه ماندم.

به سمت سینک رفتم تا چند تکه ظرفی که توی آن باقی مانده بود را بشورم، باید خودم را سرگرم می  کردم تا التهاب درونیم می خوابید. نمی توانستم همان موقع به هال برگردم و با بهزاد رو به رو شوم. نمی دانستم باید چه بگویم و چطور صورت سرخ از خجالتم را توجیح کنم

بلاخره نیم ساعت بعد با یک سینی چای از آشپزخانه بیرون آمدم. عمه خانم برای خواندن نماز به اتاقش رفته بود و آذین هم گوشه هال مشغول بازی با پازل جدیدش بود. سینی چای را جلوی بهزاد  که سرش را توی گوشی فرو کرده بود، گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم:
-بفرمائید.

#بی_گناه
#پارت_392


چای را از توی سینی برداشت و با لبحند گفت:
-دستت درد نکنه.

نوش جانی گفتم و به سمت دورترین مبل رفتم تا روی آن بنشینم ولی بهزاد با دست مبل رو به روی خودش را نشان داد و گفت:
-چرا اونقدر دور می ری؟ همینجا بشین.

با کمی خجالت روی مبلی که نشانم داده بود، نشستم و استکان چای

1403/05/06 18:27

خودم را روی میز کوچک کنار مبل گذاشتم. بهزاد کمی از چایش را مزه، مزه کرد و  همانطور که نگاهش را از صورتم برنمی داشت پرسید:
-خوبی؟

رفتار بهزاد همیشه همین بود ساده و صمیمی و در عین حال مودبانه. با این که همیشه راحت و خودمانی حرف می زد ولی حد و حدود ها را هم رعایت می کرد.

جواب دادم:
-ممنون، خوبم
-کارت تو کارخونه که سخت نیست؟
-نه، خدا رو شکر خوبه
-اگه مشکلی تو قسمتت داری بهم بگو، فردا می رم پیش فرداد، می تونم بگم جاتو عوض کنه.
-نه، مشکلی ندارم همه چیز خوبه
سرش را با رضایت تکان داد و گفت:
-خدا را شکر. پس راضی هستی.
-راضی هستم ولی..............

ساکت شدم. نمی دانستم باید به او بگویم یا نه. ولی دوست داشتم کسی کمکم کند و از سردرگمی که گریبانم را گرفته بود، نجاتم دهد و بهزاد ب نظر گزینه ی خوبی می آمد. نگاه از چشمان پرسشگرش که منتظر ادامه صحبتم بود، برداشتم و با خجالت گفتم:
-می خواستم در مورد یه چیزی ازتون مشور بگیرم.
-خواهش می کنم من در خدمتم.
-من می خوام یه کار جدید شروع کنم.
-چه

1403/05/06 18:27

#بی گناه
#پارت_393


سعی کردم از حرف های مژده استفاده کنم تا منظورم را بهتر برسانم:
-در واقع نمی خوام به کارم تو کارخونه بسنده کنم. می خوام یه کار جدید انجام بدم. کاری که بتونم توش پیشرفت کنم و آینده ام رو بسازم. نمی خوام تا ابد یه کارگر ساده باشم.

چشمانش دوباره رنگ تحسین به خودش گرفت:
-این که خیلی عالیه. حالا چه کاری رو می خوای شروع کنی؟

لب گزیدم و خجالت زده تر از قبل جواب دادم:
-خوب مشکلم همینه. نمی دونم باید دنبال چه کاری برم. حتی نمی دونم بهتره درس بخونم یا یه هنر و حرفه ای یاد بگیرم و یا حتی وارد یه بزینس بشم. اصلاً نمی دونم چه کاری مناسب هست چه کاری مناسب نیست ولی دلم می خواد یه کاری انجام بدم. یه کاری که زندگیم و تغییر بده. نمی خوام تا آخر عمر درجا بزنم. دوست ندارم ده سال دیگه از این که هیچ تلاشی برای زندگیم نکردم از دست خودم عصبانی و ناراحت باشم. نمی خوام تو آینده خجالت زده آذین باشم که می تونستم زندگی بهتری براش بسازم و نساختم.
-این خیلی خوبه. در واقع تو اولین مرحله که خواستنه رو پشت سر گذاشتی. حالا باید بری سراغ دومین مرحله، یعنی  حرکت.
خندیدم.
-بدبختی همینه که نمی دونم باید به کدوم سمت حرکت کنم

استکان چایش را روی میز گذاشت و  به پشتی مبل تکیه داد و با جدیت شروع به حرف زدن کرد.
-ببین سحر اگه می خوای تو کارت موفق باشی باید کاری رو انتخاب کنی که، اولاً بهش علاقه داشته باشی و ثانیاً استعداد انجام اون کار رو داشته باشی. وگرنه به جواب نمی رسی


#بی_گناه
#پارت_394



زیر لب تکرار کردم:
-علاقه و استعداد.

بهزاد کمی به سمتم خم شد:
-بذار برات واضح تر بگم. فرض کن کاری رو انتخاب کردی که علاقه ای بهش نداری ولی استعداد انجامش رو داری. در این حالت احتمالاً  کار تا یه جایی به خوبی جلو می ره و شاید حتی بتونی به هدف های اولیه ات هم برسی ولی در طول مسیر خیلی اذیت می شی. از اونجای که کارت و دوست نداری و از انجامش لذت نمی بری خیلی زود خسته و فرسوده می شه و حتی ممکنه کم بیاری و هدف و انگیزه ات رو هم از دست بدی و همه چیز و ول کنی و بری. بیشتر مردم تو این حالت هستن یعنی استعداد و توانای کاری رو که می کنن، دارن ولی علاقه ی خاصی به اون کار ندارن. برای همین کارشون جلو می ره ولی پیشرفت آنچنانی هم ندارن. نمی تونن تو کار به یه برند تبدیل بشن و یا به هدف های بزرگ برسن. همیشه هم از کار خسته هستن و مدام ناله می کنن. پس اگه می خوای یه کار خاص ارائه بدی باید بهش علاقه داشته باشی وگرنه همیشه تو کارت یه آدم معمولی می مونی. حالا فرض کن کاری رو انتخاب کردی که به شدت بهش علاقه داری ولی توش هیچ استعدادی نداری.

1403/05/06 18:27

ممکنه با بدبختی کمی جلو بری ولی از یه جای به بعد در جا می زنی و نمی تونی پیش بری چون استعداد انجامش رو نداری و رقیب های کاریت که با استعدادترن ازت جلو می زنن و تو، سرخورده و افسرده می شی. پس استعداد در کار رکن مهمیه  مثلاً اگر استعداد خیاطی نداری اصلاً نرو سمت خیاطی، ممکنه بتونی دوختن یه چیزای رو هم یاد بگیری ولی هم خیلی اذیت می شی و هم کارت کیفیت لازم رو نداره که بتونه مشتری آنچنانی جذب کنه.


#بی_گناه
#پارت_395


نفسم را بیرون دادم و  گفتم:
-پس با این حساب باید برم دنبال کاری که هم بهش علاقه دارم و هم توش استعداد دارم.
-درسته، البته یه چیز دیگه هم هست که اگه اون رو نداشته باشی هیچ علاقه و استعدادی نمی تونه بهت کمک کنه و حتماً شکست می خوری.

با تعجب پرسیدم:
-چی؟
-پشتکار. سحر اگه پشتکار نداشته باشی مهم نیست چقدر به اون کار علاقه داری و یا چقدر توی اون کار استعداد داری حتماً شکست می خوری.  تلاش و پشتکار اولین و مهمترین ویژگی برای رسیدن به هدفه. اگه تلاش نکنی. اگه به خودت سختی ندی. اگه از شکست بترسی و زود جا بزنی هیچ وقت به هدفت نمی رسی.
-من آدم جا زدن نیستم.
-پس برو دنبال پیدا کردن کار مناسبت و به کم قانع نباش. مهم نیست اون کاری که می خوای انجام بدی چه کاریه، مهم اینه که بهترین خودت توی اون کار باشی.
-ولی من نمی دونم به چه کاری علاقه دارم و یا تو چه کاری استعداد دارم.
-خوب این دیگه مشکل توه. باید اونقدر بگردی تا بفهمی به چی علاقه داری و تو چی استعداد داری. البته می تونم بهت چند تا سایت معرفی کنم که تو شناخت استعدادهات  بهت کمک  کنه و  ایده های برای شروع یه کار جدید رو بهت بده ولی احتمالاً اولش کمی گیج می شی حتی ممکنه چند تا کار رو هم شروع کنی و بعد بفهمی اون چیزی نیست که می خواستی ولی همین طور که گفتم نباید جا بزنی و کم بیاری. البته با شناختی که از تو دارم مطمئنم کم نمیاری....

لبخند زد و با نگاهی خیره و پر از تحسین ادامه داد:
- چون تو آدم خاصی هستی سحر، خیلی خاص.


#بی_گناه
#پارت_396


آقا مصطفی به سختی مینی بوس کهنه و قراضه کارخانه را کنار جاده نگه داشت و رو به ما  گفت:
-خانما پنچر کردیم پیاده شید.
همراه بقیه مسافرها که غرغرکنان از جایشان بلند شده بودند از مینی بوس پیاده شدم. خراب شدن مینی بوس کارخانه چیز عجیبی نبود. تقریبا هر هفته یک جای آن ماشین لکنتی، خراب می شد و ما را توی جاده معطل می کرد.

دست آذین را گرفتم و کنار مریم به انتظار درست شدن ماشین ایستادم. آفتاب تیر ماه تند بود و گرما به شدت آزارمان می داد.

تقریباً یک ماه از زمانی که با بهزاد حرف زده بودم می گذشت و با این که در

1403/05/06 18:27

این مدت کلی مقاله و نوشته توی اینترنت خوانده بودم ولی هنوز نتوانسته بودم بفهمم به چه چیزی علاقه دارم و یا از پس چه کاری برمی آیم. من حتی سراغ چند کار کوچک هم رفته بودم ولی هیچ کدامشان نتوانسته بود من را به خودشان جذب کنند.  مژده می گفت نباید به خودم فشار بیاورم می گفت باید کمی خودم را رها کنم و اجازه بدهم قلبم من را به سمت درست هدایت کند. می گفت اگر این طور عجولانه از این شاخه به آن شاخه بپرم حتماً اشتباه خواهم کرد. ولی من عجول بودم و می خواستم هر چه زودتر هدفم را پیدا کنم. در واقع می ترسیدم  مشکلات تمام نشدنی زندگیم، تمام انگیزه ای که در من ایجاد شده بود را از بین ببرد. می ترسیدم روزمرگی های زندگی چنان من را در خودش حل کند که زمان را از دست بدهم.



#بی_گناه
#پارت_397



آذین که خسته شده بود همانطور که نق، نق می کرد، دستم را  کشید و گفت:
-بریم. من خسته شدم.

چند وقتی بود که می توانست حرف"ی" را تلفظ کند و کمتر بچگانه حرف می زد. حالا تقریبا داشت چهار ساله می شد و برای خودش دختر بزرگ و خانمی شده بود.
بدون این که جواب آذین را بدهم نگاهی به آقا مصطفی که تازه داشت با آچار مخصوص چرخ دومین پیچ  را  از چرخ مینی بوس باز می کرد، انداختم. آن طور که آقا مصطفی با طمانینه و با آرامش کار می کرد معلوم نبود کی کارش تمام شود.
فاطمه که از بچه های قسمت بسته بندی بود، همانطور که از کنارمان می گذشت،  گفت:
-بیاین بریم اونجا. همه رفتن اونجا.

به سمتی که فاطمه می رفت نگاه کردم و تازه متوجه یک محل پرورش گل و گیاه که چند صدمتری با ما فاصله داشت، شدم. مریم گفت:
-آره بریم لااقل خنکه.

به دنبال مریم و فاطمه  راه افتادم. مکان بزرگی بود با چهار گلخانه های سرپوشیده که دو به دو رو به روی هم ساخته شده بود.  گلخانه ها همگی از فایبر گلاس ساخته شده بودند و  بین شان هم پر بود از گلدان های ریز و درشتی باغچه ای که برای نگهداری نیازی به محیط گلخانه ای نبود. 
از میان گلدان های بزرگ و کوچکی خالی که در اطراف مسیر شنی رها شده بودند، عبور کردم و وارد اولین گلخانه شدیم. هوای  داخل گلخانه خنک و مطبوع بود. بوی سبزه و خاک آب خورده فضا را پر کرده بود.


#بی_گناه
#پارت_398



آذین  دستم را رها کرد و با خوشحالی شروع به جست و خیز بین گلدان های چیده شده کرد. ولی من همانجا ایستاده بودم و مسخ شده  به اطرافم نگاه  می کردم.

تا به حال پا درون چنین جای نگذاشته بودم. چند باری برای خرید گل همراه خاله و آرش به گلفروشی رفته بودم ولی هیچ وقت یک گلخانه واقعی را از نزدیک ندیده بودم.

قلبم از این همه زیبای به تپش افتاد. ردیف به ردیف گلدان های

1403/05/06 18:28

بزرگ و کوچک از گیاهان مختلف قرار داشت. گیاهانی با برگ های بزرگ و کوچک. سبز و قرمز و نارنجی بعضی ابلق و بعضی یک دست. بعضی کوچک به اندازه یک کف دست و بعضی بزرگ به اندازه یک درختچه.

اینجا یک گلفروشی معمولی نبودم. اینجا یک گلخانه بود. خانه ی گل ها جایی که گل و گیاهان را پرورش می دادند. بزرگشان می کردند. مواظبشان بودند و تکثیرشان می کردند. من زمانی عاشق این کار بودم. عاشق این که بتوانم گلی را پرورش دهم وبزرگ کنم ولی این آرزویم هم مثل هزاران آرزوی ریز و درشت دیگرم در آن خانه و بین آن آدم ها به گند کشیده شد. 

خوب یادم هست که تازه به کلاس هفتم رفته بودم.  آن روز همه ما را توی سالن اجتماعات مدرسه جمع کرده بودند تا  آقایی که از طرف شهرداری آمده بود برایمان سخنرانی کرد. درست به خاطر ندارم چه گفت ولی در آخر به همه دانش آموزان یک گلدان کوچک هدیه داد و  گفت می توانیم آن را در باغچه خانه مان بکاریم و از گلهای که می دهد لذت ببریم.  همان روز به کمک عزیز گلدان را که قد یک کف دست بود توی باغچه کاشتم.


#بیگناه
#پارت_399



نمی دانم چرا ولی من عاشق آن بوته کوچک و نحیف گوشه باغچه شده بودم. طوری که حتی یک لحظه هم از آن غافل نمی شدم. جوری به آن رسیدگی و توجه می کردم که انگار جانم به آن وصل بود. صبح ها را با سلام کردن به آن آغاز می کردم و شب ها بدون شب بخیر گفتن به بوته ی گلم به رختخواب نمی رفتم. با دقت به آن آب می دادم و با وسواس مراقبش بودم. برایش حرف می¬پ زدم و شعر می خواندم.

من تک تک برگ های آن بوته کوچک را می شناختم. با هر برگ جدیدی که می داد قلبم از خوشی لبریز می شد و با هر برگی که از دست می داد اندوهگین می شدم. وقتی بوته گلم برای اولین بار غنچه  کرد چنان از خوشحالی جیغ کشیدم که عزیز فکر کرد برایم اتفاقی افتاده و هراسان از آشپزخانه به حیاط دوید.

خیلی زود بوته گلم بزرگ شد و گل داد.  گل هایی قرمز با گلبرگ های نرم و مخملی. حتی عزیز هم باور نمی کرد که آن بوته کوچک بتواند این همه گل زیبا و قشنگ بدهد.

با یادآوری آن روز بغض توی گلویم نشست. روزی که آن دلخوشی کوچک را هم برایم زیادی دیدند و نابودش کردند.

جمعه بود و عزیز مثل همیشه همه بچه هایش را برای ناهار دعوت کرده بود. آن روز  تصمیم داشتم چند تا از گل هایم را بچینم و توی گلدان چینی قدیمی عزیز بگذارم. دوست داشتم گلدان پر از گل را وسط میز بگذارم تا همه آن را ببینند. دوست داشتم همه با تعجب به گل هایم نگاه کنند و بگویند این گل های زیبا از کجا آمده. آن موقع ها من تشنه توجه بودم

#بی_گناه
#پارت_400



در عالم بچگی خودم را می دیدم که به خاطر پرورش آن گل های زیبا

1403/05/06 18:28

مورد تشویق بزرگترها قرار گرفته بودم.

فکر این که حتی برای یک بار هم که شده، همه از من تعریف کنند و به من افتخار کنند من را به وجد می آورد. ولی آنطور که فکر می کردم نشد. در واقع گل های من به جای گلدان چینی عزیز سر از سطل زباله درآورد و هیچ *** هم آنها را ندید تا من را به خاطر پرورششان تحسین کند.

آن  روز خاله زهرا با بچه هایش زودتر از همه به خانه عزیز رسید. من انتهای حیاط جلوی بوته گلم که حالا بزرگ شده بود ایستاده بودم و با دقت و وسواس گل های بزرگ و شادابش را با قیچی که از وسایل خیاطی عزیز برداشته بودم می چیدم.

نمی دانم احسان کی متوجه من شد و به سمتم آمد و کنارم ایستاد. از این که کنارم بود خوشم نمی آمد. هیچ وقت از احسان خوشم نمی آمد. می دانستم فقط وقتی به سراغم می آید که می خواهد اذیتم کند.

هر لحظه منتظر بودم  گل ها را از دستم بگیرد و همه را وسط حیاط پر پر کند و یا به کوچه بیندازد.  ولی احسان هیچ کدام از آن کارها را نکرد. فقط خودش را به سمتم کشید و توی گوشم گفت:"داری برای معشوقت گل می چینی. "
طوری از حرف احسان شوکه شدم که برای چند ثانیه قلبم نزد. احساس آدم خیانتکاری را داشتم که  مچش را گرفته اند. از شدت خجالت و ترس زبانم بند آمد و دست هایم شروع به  لرزیدن کرد. در آن لحظه احساس می کردم من هم مثل مادرم به یک زن هرزه  و خراب تبدیل شدم.


#بی_گناه
#پارت_401



وقتی بلاخره نفسم بالا آمد با تمام سرعت دویدم و از دست احسان فرار کردم  و گل هایی که چیده بودم را هم با دست های خودم توی سطل زباله ریختم و دیگر هیچ وقت به سراغ آن بوته گل بیچاره نرفتم.

بوته ام بیش از یک ماه دوام نیاورد و خشک شد. خبرش را عزیز به من داد. نمی دانم از بی آبی خشک شد یا از بی محلی های من دق کرد و مرد. هر چه بود آن اتفاق باعث شد من تا مدت ها از هر نوع گل و گیاهی وحشت داشته باشم. حتی وقتی یک سال برای روز دانش آموز به همه بچه های مدرسه یک شاخه گل دادن من گلم را توی جامیز گذاشتم و با خودم به خانه نیاوردم.

آن روز در حالی که همه بچه های مدرسه با افتخار گل هایشان را  تو دست هایشان گرفته بودن و تو خیابون راه می رفتند من از ترس این که دیگران به من به چشم یک دختر بد و خراب نگاه کنند گل بیچاره ام را توی جا میزیم رها کردم به خانه برگشتم.
 
با صدای مریم به خودم آمدم.
-سحر به چی نگاه می کنی؟

نفس عمیقی کشیدم و بغض توی گلویم را فرو دادم.
-اینجا خیلی خوشگله.
-آره، خیلیم پول توشه. لعنتی ببین. یه گلدون فسقلی رو داره می ده سیصد و سی تومان. چه خبره بابا.
-ولی خیلی قشنگه.
-من که هیچ وقت پول بابت گل نمیدم. اصلاً گل تو خونه ی من دووم نمیاره به یه

1403/05/06 18:28

هفته نرسیده خراب می شه باید بندازمش دور.
-خب گل نگهداری و مواظبت می خواد. باید بدونی کی بهش آب بدی. کجا بذاریش....


#بی_گناه
#پارت_402



مریم با بی حوصلگی اخم کرد و گفت:
-نه بابا مسئله اینا نیست. گل باید به دستت بیفته. مثل ترشی انداختن می مونه به دست یکی میفته به دست یکی نمیفته. به دست من که نمیفته.

آرام زمزمه کردم:
-ولی به دست من میفته.
-چه خوب، پس یکی بخر.

برای لحظه ای گیج و منگ به مریم نگاه کردم. یک گلدان بخرم؟ آب دهانم را قورت دادم. با این که سال ها از آن روز می گشت و من آنقدر بزرگ شده بودم که بفهمم هیچ *** من را به خاطر خریدن یک گلدان و یا دست گرفتن چند شاخه گل خراب و هرزه نمی داند ولی چیزی مانعم می شد. یک هراس و ترس غیر منطقی.

اگر انسان ها می دانستند قدرت کلمات چقدر زیاد است شاید موقع استفاده از آن بیشتر دقت می کردند. در جایی خوانده بودم کلمات هزاران برابر بیش از گلوله ها آدم کشته اند.

مریم بی توجه به حال خراب من داشت حرف می زد:
- این و نگیر این گرونه. اون یکی رو بخر قیمتش هشتاده، تازه بزرگترم هست.

نفسم را بیرون دادم و نگاهم را از روی گلدانی که مریم نشان می داد به سمت همان گلدان سیصد و سی تومنی برگرداندم. همانی که با آن برگ های بزرگ و ابلقش داشت برای من دلبری می کرد. حالا که قرار بود خودم را از بند حرف های احسان رها کنم چرا این کار را با قدرت نکنم.
لبخند زدم و گلدان را از روی زمین برداشتم و گفتم:
-این رو می خرم.

مریم شانه ای بالا انداخت و گفت:
-هر طور دوست داری ولی به نظرم اون یکی بهتر بود.


وقتی گلدان به بغل از آن گلخانه ی زیبای کنار جاده بیرون  می آمدم، هدفم را پیدا کرده بودم. من قرار بود گلخانه ی خودم را بسازم.


#بی_گناه
#پارت_403



آخرین قلمه دیفن باخن را که سه هفته ی پیش توی آب گذاشته بودم و خوب ریشه داده بود داخل گلدان کوچک پلاستیکی گذاشتم. همانطور که با یک دست آن قلمه ظریف را نگه داشته بودم با دست دیگر مشتی خاک دور آن ریختم و با دقت خاک را داخل گلدان  پخش کردم.

بعد از این که از محکم بودن قلمه در جایش مطمئن شدم با ماژیک روی گلدان تاریخ زدم و کنار بقیه گلدان های روی زمین  گذاشتم و با رضایت لبخند زدم.
نزدیک به دو ماه از زمانی که پا داخل آن گلخانه ی جادویی کنار جاده گذاشته بودم، می گذشت. در همین مدت کم  توانسته بودم به کمک عمه خانم و بهزاد و بوسیله نایلون های ضخیمی که در ساختمان سازی استفاده می شود یک گلخانه کوچک در حیاط پشتی خانه عمه خانم درست کنم. گلخانه ای که در همین مدت کم حدود سی گلدان کوچک و بزرگ از هفت نوع گیاه مختلف را در آن پرورش داده بودم.

گیاهانی که روی هر

1403/05/06 18:28

کدام کلی تحقیق کرده بودم تا بفهمم چطور باید مواظبشان باشم. چطور باید رشدشان دهم و چطور باید تکثیرشان کنم. گیاهانی که از اعماق قلبم دوستشان داشتم.

می‌دانستم برای رسیدن به آن گلخانه بزرگ و منحصر به فردی که در ذهنم ساخته بودم، راه سخت و طولانی در پیش رو داشتم. ولی نه طولانی بودن مسیر و نه سختی راه برایم مهم نبود. من هدفم را پیدا کرده بودم و نمی خواستم تحت هیچ شرایطی از آن دست بکشم .


#بی_گناه
#پارت_404


من این کار را دوست داشتم و از آن لذت می بردم. استعداد خوبی هم در انجامش داشتم. مطمئن بودم بلاخره به هدف بزرگی که در ذهنم دارم می رسم.  فقط باید صبور می بودم و  سخت کار می کردم.

من سال های زیادی سخت کار کرده بودم ولی هیچ کدام از آن کارها برای دل خودم و پیشرفت زندگیم نبود. همه اش برای این بود که دیگران از من راضی باشن که هیچ وقت هم راضی نبودن. دیگر وقت آن بود که برای خودم و زندگیم تلاش کنم.

از جایم بلند شدم و دستکش های باغبانیم را در آوردم و به سمت  میز فلزی دست دومی که از یک حراجی اینترنتی خریده بودم، رفتم و روی صندلی پشت میز نشستم و دفتر یاداشت های روزانه ام را باز کردم تا مثل همیشه خلاصه ای از کارهای که انجام داده بودم را در آن یادداشت کنم.

من از همان روز اول همه چیز را در دفترم می نوشتم. این کار باعث می شد راحت تر گیاهانم را بشناسم و روند رشدشان را زیر نظر بگیرم. مشکلات و سختی های کار را پیدا کنم و برای رفع آن مشکلات به دنبال بهترین راه حل بگردم.
دوست داشتم با علم کافی وارد این کار شوم. مهم نبود چقدر طول می کشید. من به خودم قول داده بودم  وقتی وارد این حوزه کاری شوم که حرفی برای گفتن داشته باشم. نمی خواستم فقط از فروش چند گلدان گل درامد به دست بیاورم، می خواستم یکی از بزرگترین و کاملترین تولید کننده های گیاهان زینتی در ایران شوم و این مسئله فقط با تلاش میسرنبود.

1403/05/06 18:29

#بی_گناه
#پارت_405


من باید دانش و علم کافی برای این کار را پیدا می کردم. دانشی که سعی می کردم از داخل سایت ها و کتاب ها و حتی به طور تجربی با پرسیدن از کسانی که در این کار سررشته داشتن پیدا کنم. حتی به دانشگاه رفتن هم فکر کرده بودم حالا که حیطه کاریم را پیدا کرده بودم، می دانستم باید در چه رشته ای درس بخوانم و دیگر مثل گذشته گیج و منگ نبودم.

هنوز چند جمله درون دفترچه ام ننوشته بودم که آذین با دست های کوچکش نایلونی را که به عنوان در جلوی گلخانه کشیده شده بود کنار زد و  موبایل به دست وارد گلخانه شد و با آن لحن بچگانه اش داد زد:
-مامان موبایلت خیلی زنگ زد. عمه گفت بیارم بدم بهت.

موبایلم را توی هال خانه عمه خانم جا گذاشته بودم. این اتفاق خیلی وقت ها می افتاد. آدم های زیادی نبودن که بخواهند به من زنگ بزنند یا من بخواهم با آنها تماس بگیرم. خودم هم خیلی اهل فضای مجازی و گشت زنی توی این سایت و آن سایت نبودم برای همین وابستگی چندانی به گوشیم نداشتم و به ندرت آن را با خودم به این طرف و آن طرف می کشیدم.

لبخند زدم و دستم را برای در آغوش کشیدن آذین باز کردم و گفتم:
-بیا بغل مامان ببینم.

ولی آذین که معلوم بود عجله دارد و می خواهد زودتر ماموریتش را انجام دهد و پیش بهزاد که دیروز از عسلویه برگشته بود، برود موبایل را توی بغلم انداخت و دوان دوان از گلخانه بیرون رفت.


#بی_گناه
#پارت_406


برعکس من که دوست داشتم تمام وقتم را توی گلخانه و در کنار گلدان های تازه جوانه زده ام  بگذرانم آذین تمایل زیادی به بودن در گلخانه نداشت. آن هم وقتی هایی که بهزاد در خانه بود و می توانست وقتش را با او بگذراند.  هر چند زمان های دیگر هم بیشتر تمایل داشت من را از گلخانه بیرون بکشد تا خودش به اینجا بیاید.

در مجموع، گل و گیاه مقوله ی چندان جذابی برای آذین نبود. شاید به قول عمه خانم وقتی بزرگتر می شد او هم به پرورش گل و گیاه علاقمند می شد و یا به قول بهزاد علایق دیگری برای خودش پیدا می کرد که مختص خود او بود و من به عنوان یک مادر باید به آن علایق احترام می گذاشتم و برای رسیدن به آن چه که فرزندم دوست داشت، کمکش می کردم.

بهزاد همیشه می گفت نه من و نه هیچ پدر و مادر دیگری حق ندارند علایق خودشان را به بچه هایشان تحمیل کنند. فقط باید بستری برای بچه هایشان فراهم کنند که آن ها بتوانند خودشان را بشناسند، علایق و استعدادهایشان را پیدا کنند و برای رسیدن به آن تلاش کنند.

با آن که دوست داشتم اگر کارم می گرفت و می توانستم یک گلخانه ی بزرگ  تاسیس کنم، آذین میراث دار من باشد و کارم را دنبال کند ولی می دانستم حق با بهزاد

1403/05/07 10:38