611 عضو
سرحالتر بود.
#بی_گناه
#پارت_282
من که لباس پوشیده منتظر یحیی بودم به سراغ آذین که هنوز خواب بود رفتم تا بیدارش کنم ولی عمه خانم اجازه نداد آذین را بیدار کنم و همراه خودم ببرم. گفت خیالم راحت باشد و خودش تا برگشت ما از بچه مواظبت می کند. گفت اینجوری نه آذین اذیت می شود و نه جلوی دست وپای ما را می گیرد. با این که می دانستم عمه خانم درست می گوید ولی وقتی در کنار یحیی توی ماشین نشستم هنوز دلم پیش آذین بود. یحیی که متوجه ناراحتی من شده بود، سرش را به سمتم چرخاند و گفت:
- نگران نباشید عمه خانم حواسش به دختر کوچولوت هست.
- آره می دونم. فقط می ترسم وقتی بیدار بشه غریبی کنه.
یحیی نگاهش را دوباره به رو به رو داد:
- هیچ *** پیش عمه خانم غریبی نمی کنه خیالت راحت باشه.
- آخه آذین یه ذره بچه بدقلقیه شما نمیشناسیدش.
یحیی پایش را روی گاز گذاشت و برای پایان دادن به بحث، گفت:
- حالا خودتون و نگران نکنید. زود برمی گردیم. کارمون زیاد طول نمی کشه
ولی کارمان خیلی طول کشید. ما تا ساعت چهار بعد از ظهر از این بنگاه به آن بنگاه رفتیم و تقریباً به تمام بنگاه های شهر سر زدیم ولی هیچ خانه ی که با توان مالی من متناسب باشد، پیدا نکردیم. البته مشکل فقط بودجه کم من نبود. در واقع مهمترین مشکل زمانی بود که برای اجاره کردن خانه انتخاب کرده بودیم. هیچ *** پنج روز مانده به عید ملکش را برای اجاره نمی گذا و من آنقدر در این مدت گرفتار بودم که اصلاً حواسم نبود که چیزی به پایان سال نماند
#بی_گناه
#پارت_283
از فکر کردن به عید حالم بد شد. اصلاً باورم نمی شد که فقط یک سال از وقتی که همراه خاله و آذین کنار سفره هفت سین نشسته بودم و بدون آنکه بدانم سرنوشت چه تقدیری برایم رقم زده برای ورود به سال جدید خوشحالی می کردم، گذشته است. انگار هزار سال از آن زمان می گذشت.
آن شب آرش نبود. یعنی دیر آمد. خیلی دیر. وقتی آمد خاله سرزنشش کرد که چرا برای تحویل سال کنار زن و بچه اش نبوده. البته بیشتر معنی حرفش این بود که چرا پیش مادرش نبوده. جواب آرش اما فقط یک ببخشید به مادرش بود و بس. من را حتی لایق همان معذرت خواهی ساده هم ندیده بود. با این که از دستش ناراحت شده بودم ولی مثل همیشه چیزی به رویش نیاوردم.
وقتی به گذشته فکر می کنم تازه متوجه خیلی از رفتارهای بد و توهین آمیز آرش به خودم می شوم. آن موقع ها انقدر عاشق و یا شاید هم آنقدر *** بودم که برای تمام رفتارهای زشت آرش توجیهی می تراشیدم و خودم را راضی می کردم. چقدر دلم می خواست، می توانستم دست داخل سرم می کردم و تمام خاطراتی را که با آرش داشتم از درون کله ام بیرون می کشیدم و داخل سطل زباله می ریختم. خاطراتی که جز زجر و حقارت چیزی برایم نداشت.
از آخرین بنگاه بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم تا به خانه عمه خانم برگردیم. هوا داشت تاریک می شد و من با این که چندباری تلفنی با آذین حرف زده بودم ولی باز دلم شور می زد و دوست داشتم هر چه زودتر پیش دخترکم برگردم.
#بی_گناه
#پارت_284
در این دنیای بزرگ آذین تنها کسی بود که برایم باقی مانده بود و دوست نداشتم زیاد از او دور بمانم. هر چند وقتی دوباره کار پیدا می کردم باید ساعات زیادی را از او دور می شدم.
آهی کشیدم و در سکوت به خیابان های شهر که به خوبی می شد رنگ و بوی عید را در جای، جای آن دید، خیره شدم. درختان تازه شکوفه کرده و بیلبردهای شهرداری که رسیدن سال جدید را به مردم تبریک می گفت. آدم هایی که با کیسه های خرید با شتاب به این ور و آن ور می رفتند و دستفروش هایی که با سروصدای زیاد سبزه و ماهی قرمز می فروختند، همه نشان می داد چیزی به فرا رسیدن سال جدید نمانده.
لبخند تلخی گوشه لبم نشست. نمی فهمیدم چرا ما آدم ها این قدر برای رفتن به سال بعد خوشحالی می کنیم آن هم وقتی نمی دانیم چه چیزی در سال جدید در انتظارمان است و سرنوشت چه تقدیری در دفتر زندگی برایمان نوشته است. وقتی نمی دانیم در پایان سالی که قدم به آن می گذاریم، خوشبخت تر هستیم یا بدبخت تر، به خواسته ها و آرزوهایمان رسیده ایم یا قرار است طعم تلخ شکست را بچشیم، به عزیزی می رسیم یا عزیزی را از دست می دهیم، پس چرا باید برای وارد شدن
به سالی که معلوم نیست چه خوابی برایمان دیده اینقدر تدارک ببینیم و خوشحالی کنیم؟
یحیی که دیگر از آن خوشبینی احمقانه چند ساعت پیش چیزی در صورتش نمانده بود، سکوت بینمان را شکست:
- فردا زودتر میام دنبالت بازم بریم بگیردیم. هر چند بعید می دونم با این اوضاع بتونیم جایی رو پیدا کنیم.
#بی_گناه
#پارت_285
در این چند ساعتی که با یحیی بودم بهتر توانستم او را بشناسم. پسر بدی نبود. فقط به نظرم نگاهش به دنیا کمی بچگانه و دور از واقعیت بود. هم سن من بود و مثل من به تازگی وارد بیست و سومین سال زندگیش شده بود. درسش را در دانشگاه نیمه کار رها کرده بود تا بتواند وارد بازار کار شود و ره صد ساله را یک شبه بپیمایند. آرزویش این بود که پولدار شود و نه یک پولدار معمولی یکی از آنهایی که به قول خودش توپ تکانشان نمی دهد. برای همین مدام از این شاخه به آن شاخه می پرید و وقتش را با فکر و خیال های خام و احمقانه تلف می کرد.
من نه صلاحیتش را داشتم و نه توانایی آن که نصحیتش کنم. هر چند احتمالاً نصیحت پذیر هم نبود. مطمئناً بزرگترهایش بارها و بارها به او گفته بودند راهی را که می رود اشتباه است ولی یحیی از آن آدم هایی بود که تا سرش به سنگ نمی خورد متوجه اشتباهش نمی شد. البته ممکن بود بعد از این که سرش هم به سنگ خورد نفهمد که اشتباه کرده است. یحیی توانایی عجیبی در گول زدن خودش داشت.
پرسیدم:
- اگه خونه پیدا نکنم چی؟
لپ هایش را باد کرد و نفسش را با صدا بیرون داد.
- فکر کنم تا بعد از عید باید پیش عمه خانم بمونی.
در این چند ساعت آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که دیگر فعل هایمان را جمع نمی بستیم و اسم های همدیگر را بدون پیشوند و پسوند صدا میزدیم.
#بی_گناه
#پارت_286
با ناراحتی اخم هایم را در هم فرو کردم:
- اینجوری نمی شه که.
- چرا نمی شه؟ دو،سه هفته ای اونجا می مونی تا بعد از عید یه جای خوب پیدا کنیم.
- یحیی حرفا می زنی. نمی شه که دو، سه هفته برم مزاحم مردم بشم.
- مردم چیه؟ عمه خانمه ها. از خداشه مهمون بره خونش.
با بیحوصلگی نفسم را بیرون فرستادم:
- مگه نمی گی عید بچه هاش و نوهاش از تهران میان پیشش؟
- آره خوب همشون میان. یعنی هر سال میان. البته به جز بهزاد که فکر کنم امسال عید باید تو عسلویه بمونه ولی بهروز و باران با بچه هاشون حتماً میان
- خب منم همین و می گم. عمه خانم شاید مشکلی نداشته باشه من تو خونه اش بمونم ولی بچه هاش چی؟ اونا شاید دوست نداشته باشن عید یه غریبه رو تو خونه ی مادرشون ببینن. شاید بودن من و آذین معذبشون کنه. من که نمی تونم مزاحم جمع خانوادگیشون بشم.
با کمی تردید جواب داد:
- نه اینطوری
نیست. بچه های عمه هم مثل خودش مهربونن.
شاید حق با یحیی بود و بچه های عمه هم مثل خودش آدم های مهربان و مهمانوازی بودند ولی دلیل نداشت که من خودم را به آنها تحمیل کنم. گفتم:
- همین که عمه خانم اجازه داده وسایلم توی خونه اش باشه لطف بزرگی بهم می کنه. دیگر نمی تونم بیشتر از این مزاحمش بشم.
بدون این که چشمم از خیابان بردارد پرسید:
- خب پس می خوای چیکار کنی؟
- می تونی تو یه مسافرخونه یه اتاق برام بگیری که تا پیدا کردن خونه توش بمونم.
- عمه خانم نمی ذاره بری.
- جواب عمه خانم با من. تو می تونی جایی رو برام پیدا کنی؟
#بی_گناه
#پارت_287
یحیی فرمان را چرخاند و ماشین را وارد کوچه باریکی کرد.
- مسافرخونه که جای زیاد جالبی برای یه زن تنها نیست ولی تو عید خیلیا اتاقاشون و به مسافرای که میان شمال اجاره می دن. بخصوص تو شهرای ساحلی. اگه بخوای می تونم ببرمت بابلسر یا فریدون کنار و یه اتاق تا آخر عید برات اجاره کنم. ولی گفته باشم اگه قرار باشه تمام عید و تو اتاق کرایه ای بمونی خیلی برات گرون در میاد.
نگاهم را به درختان کنار خیابان دادم و با ناراحتی گفتم:
- چاره¬ چیه. نمی تونم که تو خیابون بمونم.
- من هنوزم می گم بهتره تو خونه عمه خانم بمونی.
سرم را به نشانه نه بالا انداختم. یحیی که دید نمی تواند تصمیم من را عوض کند، گفت:
- حالا بذار فردا رو هم بگردیم اگه جایی پیدا نکردیم، می ریم دنبال اتاق.
از یحیی تشکر کردم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و تا رسیدن به خانه ی عمه خانم سکوت کردم.
چند دقیقه بعد یحیی ماشین را جلوی در خانه عمه نگه داشت و هر دویمان پیاده شدیم. در حیاط نیمه باز بود و از پشت در صدای خنده های بلند آذین به گوش می رسید. به یحیی که با خنده ابرویی برایم بالا انداخته بود، نگاه کردم:
- گفتم که پیش عمه خانم بهش خوش می گذره.
در را هل دادم و وارد حیاط خانه شدم. کف حیاط فرش بزرگی پهن بود که رویش با آب و کف پوشانده شده بود. آذین با خوشحالی روی فرش خیس بالا و پایین می پرید و با شنیدن صدای شالاپ، شالاپ کردن آب زیر پایش از خنده ریسه می رفت.
#بی_گناه
#پارت_288
عمه خانم که چکمه های سیاه پلاستیکی به پا داشت و با پارو روی فرش خیس می کشید با اخمی که آذین هم متوجه ساختگی بودن آن می شد، گفت:
- پدر صلواتی مگه بهت نمی گم بپر، بپر نکن. خیسم کردی.
ولی آذین که معلوم بود از بازی جدیدش خیلی لذت می برد، بدون توجه به تذکرات عمه خانم همچنان روی قالی های پر از آب و کف بالا و پایین می پرید و می خندید.
یحیی با خنده به سمت عمه خانم رفت و گفت:
- عمه چیکار می کنی
عمه خانم با شنیدن صدای یحیی دست از شستن
فرش برداشت:
- بلاخره اومدید؟ چقدر دیر کردید؟
- دیر شد دیگه.
- خونه پیدا کردید؟
یحیی دروغ گفت:
- یه قولایی گرفتیم.
چشم غره ای به یحیی رفتم. عمه خانم اخم کرد:
- حالا جای مطمئنی هست؟
یحیی با دلخوری ساختگی به عمه خانم نگاه کرد:
- عمه خانم این چه حرفیه که شما میزنید. مگه می شه من آبجی سحر و جای بدی ببرم. خیالتون راحت. خونه ی که پیدا کردیم حرف نداره، عالیه عالی.
دوباره برای یحیی چشم درشت کردم. انگار یک روده راست توی شکم این بشر نبود. نمی فهمیدم چه سودی از این همه دروغ گفتن می برد. یحیی لبش را به دندان گرفت و عامدانه به سمت دیگری نگاه کرد.
عمه که چندان به حرف های یحیی اطمینان نداشت. همانطور که دوباره پارو را روی فرش می کشید، گفت:
- منم فردا باهاتون میام. هم خونه رو ببینم، هم با صابخونه حرف بزنم. یه وقت فکر نکنه این بچه بی *** و کاره بخوان سرش کلاه بذارن. اگه دیدم خونه اش خوب نیست یا صاحبخونش آدم دندون گرد و اذیت کنیه برش می گردنم همین جا تا سر فرصت یه جای خوب پیدا کنه.
#بی_گناه
#پارت_289
حالا باید چه کاری می کردم. عمه خانم اگر می فهمید خانه ای در کار نیست و من می خواهم تا بعد از عید اتاق کرایه کنم. اجازه رفتن از خانه اش را به من نمی داد. من هم نمی خواستم مزاحم عمه خانم شوم. آن هم وقتی که قرار بود تا چند روز دیگر همه بچه ها و نوه هایش به اینجا بیایند.
با بیچارگی به یحیی نگاه کردم. یحیی با چشم و ابرو از من خواست تا حرفی نزنم. عمه رو به من گفت:
- بیا دخترت و ببر لباسشو عوض کن تا سرما نخورده. یه نگام به غذا بنداز ته نگرفته باشه.
چشمی گفتم و به سمت آذین که وقتی فهمید می خواهم او را به داخل خانه ببرم، به انتهای حیاط فرار کرده بود، پا تند کردم.
عمه خانم به یحیی تشر زد:
- تو هم به جای این که وایسی اونجا و بروبر من و نگاه کنی بیا کمک کن این فرش رو زودتر بشورم. کلی کار دارم.
یحیی پارور را از دست عمه خانم گرفت و گفت:
- آخه عمه الان چه وقت فرش شستنه؟ اونم تنهایی؟ نمی گی خدایی نکرده می افتی یه چیزتون می شه. اصلاً چه جوری این فرش به این گندگی رو اوردید تو حیاط؟
عمه خانم هر دو دستش را به کمرش زد و با رضایت آه کشید.
- پسر اکرم خانم برام اوردش تو حیاط. فرش اتاق بهزاده. بچه ام عصری زنگ زد گفت تونسته مرخصیش و جور کنه و برای عید میاد خونه. گفتم قبل از اومدنش یه دستی به اتاقش بکشم. آخه اون موقع که گفت عید نمی تونه بیاد دیگه دست و دلم نرفت اتاقش و خونه تکونی کنم
#بی_گناه
#پارت_290
لحظه ای ایستادم و به عمه خانم که با عشق در مورد پسر کوچکش حرف می زد، نگاه کردم. یحیی سر تکان داد.
- باشه عمه من این و خودم
می شورم. شما هم برید خونه استراحت کنید. خسته شدید.
عمه خانم که انگار میلی به رفتن نداشت به پژو سفید گوشه حیاط نگاه کرد و گفت:
- باید ماشینشم بشورم. بچم برگرده ماشین و لازم داره.
یحیی با تاکید کفت:
- من می شورم عمه خانم. شما بفرما.
من که بلاخره توانسته بودم آذین فراری را بگیرم جلوتر از عمه از پله های خیس ایوان بالا رفتم ولی هنوز وارد خانه نشده بودم که با صدای فریاد عمه متوقف شدم. با عجله به سمت عقب برگشتم. عمه خانم پایین پله ها روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می پیچید.
یحیی پارو را روی زمین انداخت و یاخدا گویان به سمت عمه دوید. من هم آذین را داخل خانه فرستادم و در را به رویش بستم و به سرعت از پله ها پایین دویدم. عمه خانم روی زمین افتاده بود و با هر دو دست پایش را گرفته بود و ناله می کرد. هر دو ترسیده بودیم.
یحیی روی زمین کنار عمه خانم زانو زد:
- عمه چی شد؟
عمه خانم نالید:
- پام، پام......... فکر کنم شکسته
آه از نهادم بلند شد. یحیی که رنگش پریده بود و دست و پای خودش را گم کرده بود با استیصال به من نگاه کرد. گفتم:
- باید عمه خانم و ببریم بیمارستان.
یحیی گیج پرسید:
- چی؟
وقت توضیح دادن نبود.
- من می رم یه چیزی بیارم تا عمه خانم تنش کنه که بتونیم ببریمش بیمارستان
#بی_گناه
#پارت_291
عمه خانم با صدایی که از درد خشدار شده بود،گفت:
- کیف مشکیم تو اتاقه. اونم برام بیار.
باشه ای گفتم و به سمت خانه دویدم. آذین با لباس خیس وسط هال ایستاده بود. نفسم را بیرون دادم و به سرعت به اتاقی که وسایلمان را شب قبل در آنجا گذاشته بودم، رفتم. نمی توانستم آذین را توی خانه تنها بگذارم باید او را با خودم می بردم. برای همین خیلی سریع لباس های آذین را عوض کردم. بعد مانتو و کیف عمه را برداشتم و قبل از این که از خانه خارج شوم زیر گاز را خاموش کردم.
یحیی که در این مدت به خودش آمده بود، عمه خانم را روی صندلی عقب ماشین نشانده بود و به انتظار ما پشت فرمان نشسته بود. به سرعت کنار یحیی نشستم و همانطور که آذین را محکم توی بغلم گرفته بودم به سمت عقب برگشتم و به عمه¬خانم که پای صدمه دیده اش را روی صندلی عقب ماشین دراز کرده بود و سرش را به در ماشین تکیه داده بود، نگاه کردم. صورت درهم عمه نشان می داد درد زیادی را تحمل می کند. مانتو را روی بدن عمه خانم کشیدم و در دل دعا کردم اتفاق بدی برایش نیفتاده باشد.
یک ساعت بعد توی اورژانس بیمارستان بالای سر عمه خانم ایستاده بودیم و به دهان دکتری که عکس های رادیولوژی پای عمه را بالا و پایین می کرد، نگاه می کردیم. یحیی که طاقتش تمام شده بود، پرسید:
- آقای دکتر
پاشون شکسته؟
دکتر عکس های رادیولوژی را به دست پرستاری که کنارش ایستاده بود، داد و گفت:
- باید پاشون و گچ بگیریم
#بی_گناه
#پارت_292
یحیی با صدای ترسیده ای پرسید:
- خیلی بده؟
دکتر به استرس یحیی لبخند زد:
- نگران نباشید. خدا رو شکر شکستگی خیلی ناجور نیست. بیشتر یه ترکه تا شکستگی. یه چند هفته که توی گچ بمونه خوب می شه. هرچند با توجه به سن و سالشون باید بیشتر مراقبت کنن. الانم بهتره شما برید حسابداری و کارای پذیرش رو انجام بدید.
عمه که به خاطر مسکن هایی که به او تزریق شده بود درد کمتری داشت. دست من را گرفت و گفت:
- از تو کیفم کارت بانکیم و دربیار بده یحیی.
یحیی گفت:
- لازم نیست عمه، پول هست.
عمه به من تشر زد:
- کارت بده بهش.
از داخل کیف عمه خانم، کیف پول کوچک و کهنه اش را بیرون آوردم و به دست یحیی دادم. یحیی همانطور که کارت بانکی را از داخل کیف پول برمی داشت، گفت:
- کارهای پذیرش و که کردم زنگ می زنم به.......
عمه اخمی کرد.
- به کی؟
- بچه ها دیگه، بهزاد، باران.......
اخم عمه خانم غلیظ تر شد و نداشت حرف یحیی تمام شود و با تشر گفت:
- لازم نکرده.
یحیی برای لحظه ای گیج به عمه خانم نگاه کرد:
- یعنی چی عمه؟ نمی خواین به بچه ها خبر بدید؟ مگه می شه؟
- چرا نشه؟ عید میان میفهمن دیگه. الان ناراحتشون کنم که چی؟ منم که طوریم نشده. شنیدی که دکتر چی گفت یه ترک ساده اس.
یحیی دستی به موهای پریشانش کشید
- آخه عمه خانم اینطور که نمی شه. می خوان پاتون و گچ بگیرن با پ گچ گرفته که نمی تونید تو خونه تنها بمونید. حتماً باید یکی پیشتون باشه، کمکتون کنه. مراقبتون باش
#بی_گناه
#پارت_293
چشمان عمه خانم رنگ غم گرفت:
- کی می خواد بیاد کمک من؟ بهزاد بچه ام که تازه تونسته برای عید مرخصی بگیره دیگه جلوتر که نمی ذارن بیاد. اگه بفهمه جز این که غصه بخوره کار دیگه ای از دستش بر نمیاد. بارانم که خودش دو تا بچه کوچیک داره یکی باید از بچه های اون مواظبت کنه. بهروزم که زنش و می شناسی. نمی خوام به خاطر من بینشون کدورت بیفته. لازم نیست به هیچکدومشون زنگ بزنی. من خودم از پس کارای خودم برمیام. اکرم خانم هم میاد بهم سر می زنه.
عزت نفس عمه خانم من را تحت تاثیر قرار داده بود. اینکه دوست نداشت حتی برای چند روز به بچه هایش زحمت بدهد و سربار زندگیشان باشد تحسین برانگیز بود. ولی حق با یحیی بود. عمه خانم با این وضعیتی که داشت نمی توانست تنها بماند. باید یکی تا آمدن فرزندانش از او مواظبت می کرد. نفسی گرفتم و گفتم:
- من پیشتون می مونم.
عمه خانم اخم کرد و گفت:
- لازم نکرده. مگه نگفتی خونه پیدا کردی؟ برو خونتو مرتب کن و اثاثتو بچین. نگران منم نباش. من از پس خودم بر میام.
آرام گفتم:
- در واقع عمه خانم یحیی دروغ گفت. من هنوز جایی رو پیدا نکردیم اگه اجازه بدید من چند روز دیگه هم خونتون بمونم تا یه جایی رو پیدا کنم بهم لطف بزرگی می کنید.
عمه خانم با ناراحتی به یحیی گفت:
- دروغ گفتی؟ آره؟
یحیی کمی این پا و آن پا شد:
- دروغ نگفتیم که........... یعنی....... من که نمی خواستم دروغ بگم.......ولی........ ببینید سحر خانم پاش و کرده بود تو یه کفش که حتماً بره مسافرخونه اتاق کرایه کنه منم دیدم شما بفهمید ناراحت می شید، نخواستم ناراحتتون کنم.
#بی_گناه
#پارت_294
عمه خانم با دلخوری نگاهش را به سمت من چرخاند.
- یعنی خونه ی من قد یه مسافرخونه هم نمی ارزید؟
خجالت زده گفتم:
- این چه حرفیه عمه خانم من فقط نمی خواستم مزا..........
یحیی که خرابکاریش را کرده بود، کارت بانکی عمه را بالا گرفت و میان حرف من پرید.
- من زودتر برم.
و به سرعت به سمت در فرار کرد. عمه که هنوز از من دلخور بود، نگاهش را از من گرفت. با آمدن پرستار که می خواست عمه را با خود ببرد، نفس راحتی کشیدم.
وقتی به خانه برگشتیم هوا کاملاً تاریک شده بود. بعد از این که به کمک یحیی عمه خانم را روی تشکی که توی هال پهن کرده بودم، خواباندیم به آشپزخانه رفتم تا چیزی برای خوردن سرهم کنم. یحیی هم به حیاط رفت تا فرش اتاق بهزاد را همانطور که عمه از او خواسته بود آبکشی کند و گوشه دیوار بگذارد تا آبش برود.
بعد از شام یحیی به خانه شان برگشت و من تشک خودم و آذین را کنار تشک عمه که به خاطر مسکن های زیادی که به او تزریق کرده بودند به خواب رفته بود،
انداختم.
صبح روز بعد با سروصدای عمه خانم که سعی می کرد از جایش بلند شود و به دستشویی برود، بیدار شدم. به سرعت بلند شدم و بعد از کمک به عمه خانم برای درست کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم.
برای من که یک عمر در خانه عزیز و خاله با آن اخلاق های خاصشان کار کرده بودم. نگهداری از عمه خانم نه تنها هیچ زحمتی نداشت بلکه خیلی هم راحت و خوشایند بود.
#بی_گناه
#پارت_295
عمه خانم آدمی نبود که کارهایش را به گردن کسی بیندازد و تا آنجا که می توانست خودش کارهایش را انجام می داد. وقتی قبول کرد که نمی تواند مثل قبل از جایش بلند شود و کار کند، میل های بافتنی اش را به دست گرفت و همانطور که دانه، دانه نخ ها را از داخل هم رد می کرد، یحیی را برای خرید بیرون فرستاد. به من طرز تهیه میرزا قاسمی را آموزش داد و با آذین بازی کرد. برایش شعر خواند و قصه تعریف کرد و به نقاشی هایش نمره بیست داد. آذین هم که عاشق عمه خانم شده بود لحظه ای از او دور نمی شد. از صبح کنار عمه خانم می نشست و تا خود شب برای پیرزن شیرین زبانی می کرد.
شب ها بعد از این که آذین می خوابید تازه سر درد و دل عمه خانم باز می شد. از بهروز که توی تهران درس خوانده بود و همانجا هم با یک دختر افاده ای ازدواج کرده بود و ماندگار شده بود، تعریف می کرد. از باران که معلم بود و شوهر خوبی داشت و بعد از نه سال که از تولد اولین بچه اش گذشته بود خدا دو پسر بچه شروشیطان به او داده بود، می گفت و بیش از همه از بهزاد که به جای تشکیل زن و زندگی خودش را گرفتار گرمای عسلویه کرده بود، حرف می زد.
چند روز پایانی سال به سرعت گذشت و به آخرین روز سال رسیدیم. من با وجود مخالفت عمه خانم همه ی خانه را خوب جارو زدم و گردگیری کردم. حیاط را شستم و آشپزخانه را مرتب کردم. از وسواس عمه خانم آگاه بودم و دوست نداشتم وقتی بچه های عمه خانم می آیند جایی از خانه کثیف و نامرتب باشد.
#بی_گناه
#پارت_296
کارهایم که تمام شد به عمه خانم کمک کردم تا به حمام برود و لباسی را که از قبل برای امشب تهیه کرده بود، بپوشد. خودم و آذین هم به حمام رفتیم و بهترین لباس هایمان را پوشیدیم. هر چند لباس هیچ کداممان نو نبود. در این مدت آنقدر درگیر مشکلاتم بودم که اصلاً به فکرم نرسید باید برای خودم و آذین خرید کنم.
خودم شومیز سفید رنگی را که مژده برای تولدم خریده بود به همراه شلوار لی کاربنی پوشیدم. ولی پیدا کردن یک لباس خوب برای آذین سخت بود. تقریباً تمام لباس های آذین برایش کوچک شده بود و من به زحمت توانستم لباس مناسبی را از بین لباس های که خاله سال گذشته برایش خریده بود، پیدا کنم. خاله همیشه خودش
و به سلیقه خودش برای آذین خرید می کرد و هیچ وقت موقع خرید من را همراه خودش نمی برد. با یادآوری این که حتی اجازه نداشتم خودم برای بچه ام لباس بخرم قلبم فشرده شد. هر چه بیشتر به گذشته فکر می کردم بیشتر از خودم و از ضعفی که داشتم متنفر می شدم.
بعد از شام با راهنمایی عمه خانم سفره ترمه ی قدیمی را از داخل صندوقچه بیرون آوردم و کنار تشک عمه خانم پهن کردم و بعد کاسه های کوچک طلایی رنگ را از داخل کابینت برداشتم و با سیر و سرکه و سمنو و سنجدی که یحیی از بازار خریده بود پر کردم و به همراه تخمه مرغ هایی که با کمک آذین رنگ کرده بودم و سکه هایی که از توی کیف پولم در آورده بود، توی سفره ترمه چیدم.
#بی_گناه
#پارت_297
کاسه سفالی کوچکی را هم پر از آب کردم و سیب سرخی را داخل آن انداختم و درکنار سبزه ای که عمه خانم از قبل سبز کرده بود در وسط سفره گذاشتم. در آخر هم آینه و شمعدان را از روی طاقچه برداشتم و کنار سفره قرار دادم. عمه خانم هم خودش قرآنی را که هر شب می خواند، بوسید و جلوی آینه گذاشت. دیگر کاری جز انتظار برای تحویل سال نداشتیم.
تحویل سال یک ساعت بعد از نیمه شب بود. آذین را که نتوانست بود بیدار بماند روی تشکش خواباندم و به آشپزخانه رفتم تا برای خودم و عمه خانم که داشت در مورد اکبر آقا شوهرش حرف می زد چای بریزم.
عمه خانم گفت:
- چهل و چهار سالی با هم زندگی کردیم. مرد خیلی خوبی بود.
سینی چایی را کنار رختخواب عمه خانم گذاشتم و خودم هم چهار زانو رو به روی عمه نشستم:
- خدا رحمتش کنه، خیلی وقته فوت کردن.
- دو سالی می شه. خدا بیامرز سرطان داشت. قبل از مردنش خیلی مریضی کشید. این آخرا حالش خیلی بد بود. فقط با مرفین آروم می گرفت.
نگاهی به قاب عکس اکبرآقا که روی دیوار بود، انداختم. با وجود موهای سفید و صورت پر از چین و چروکش معلوم بود که در جوانی مرد خوش قیافه ای بوده. دوباره گفتم:
- خدا رحمتش کنه.
عمه خانم آهی کشید:
- نور به قبرش بباره. تو این همه سال که با هم زندگی کردیم یه بار صداش و برای من بلند نکرد. یه بار به من تو نگفت. خانم از دهنش نمی افتاد.
من که همیشه از شنیدن داستان زندگی آدم ها لذت می بردم، پرسیدم:
- چطوری با هم ازدواج کردید؟
#بی_گناه
#پارت_298
عمه خانم میل بافتنی اش را پایین گذاشت و آه کشان لیوان چای را از داخل سینی بر داشت:
- پسر عمه ام بود. خیلی خاطرم و می خواست. از وقتی یادم میاد همیشه دنبالم بود. هر چی پول دستش می اومد برام هدیه می خرید و دور از چشم بقیه بهم می داد. به هر بهونه ای می اومد خونمون که من و ببینه. هر وقت می خواستم برم مدرسه دنبالم تا مدرسه می اومد و پشت در
مدرسه وایمیساد. دیگه همه فهمیده بودن که اکبر خاطر من و می خواد. یه چند باری هم به خاطر همین کاراش از بابام و داداشام کتک خورده بود ولی از رو نمی رفت. آخرین بار که بابام زدش، داد زد، "دایی من دخترت و می خوام. می خوام بیام خواستگاریش" ولی بابام با چوب افتاد دنبالش.
با خنده پرسیدم:
- چرا پدرتون مخالف بود؟
- اکبر نه کار درست و حسابی داشت، نه سربازی رفته بود. سنشم کم بود.
- چند سالش بود؟
- هیفده سالش؟
با تعجب تکرار کردم:
- هفده سال؟؟؟
خندید و سرش را تکان داد. پرسیدم:
- خودتون اون موقع چند سالتون بود؟
- دوازده سال.
چشمانم از تعجب گرد شد.
- دوازده سالگی عروسی کردید؟
خندید و دستش را به معنی نه تکان داد:
- بابام که من و اون موقع به اکبر نداد. بهش گفت بره هر وقت کار و بار درست حسابی پیدا کرد بیاد. اکبرم اول رفت سربازی، بعدش هم اومد تو مغازه کفاشی باباش مشغول کار شد. یه چند سالی طول کشید تا تونست پول جور کنه و دوباره بیاد خواستگاریم. وقتی عروسی کردیم من هفده سالم بود و اونم بیست و دو سالش شده بود.
#بی_گناه
#پارت_299
با یادآوری آن روزها لبخند زد:
- با همون سن کمش یه عروسی گرفت که همه انگشت به دهون شدن. خدا بیامرز برام سنگ تموم گذاشت. بعد از عروسی عمه ام یکی از اتاقاشو خالی کرد و ما هم رفتیم پیش اونا زندگی کردیم.
خنده از روی لب هایش محو شد.
- اولاش خوب بود تا من حامله شدم. اکبر وقتی شنید از خوشحالی بال دراورد ولی بچه نموند. همه گفتن عیب نداره عروس کوچیه، بچه ی اولشه، این چیزا پیش میاد. دومی می مونه ولی دومیم نموند. بعد از اون دو بار دیگه هم حامله شدم ولی اونا هم نموندن.
با ناراحتی گفتم:
-آخه چرا؟ دکتر نرفتید؟
-خیلی دکتر رفتیم. حتی یه بار هم رفتیم تهران پیش یه دکتر اسم و رسم دار ولی افاقه نکرد. همشون می گفتن چون با هم فامیلیم بچه ها نمی مونن و می میرن.
پرسیدم:
-بعدش چی شد؟
-بچه سومم و که سقط کردم مادر شوهرم پیله کرد که برای اکبر زن بگیره. می گفت نمی شه که مرد بی بچه بمونه. ولی اکبر قبول نکرد. جلو مادرش در اومد و گفت هیچ وقت رو نرگس زن نمی گیرم. مادرشوهرم که دید حریف اکبر نمی شه شروع کرد اذیت کردن من. یه بند بهم سرکوفت می زد و هر جا میشست بد من و می گفت. می خواست یه کاری کنه که من خودم خسته بشم و برم.
-مگه عمه تون نبود؟ چطور دلش می اومد با بچه برادرش این کار رو بکنه اونم وقتی می دید پسرش این قدر خاطرتون و می خواد؟
-خوب اونم تقصیر نداشت دوست داشت نوه اش رو ببینه.
#بی_گناه
#پارت_300
استدلال عمه خانم برایم قابل قبول نبود. یعنی چه که به خاطر دیدن نوه اش می خواست زندگی دو نفر را خراب
کند. حالا اگر خود اکبرآقا دلش بچه می خواست مسئله فرق می کرد ولی به نظر من پدر و مادرها این حق را ندارند که تا این حد در مسائل خصوصی بچه هایشان دخالت کنند و به جای آنها تصمیم بگیرند.
عمه خانم لیوان خالی چایش را زمین گذاشت و دوباره میل های بافتنی اش را به دست گرفت:
-با این که دلم خون بود به اکبر گفتم من راضیم که بره زن بگیره. اون روز برای اولین و آخرین بار سرم داد زد و باهام قهر کرد. سه روز باهام قهر بود و حرف نمی زد. می گفت تو اگه دوسم داشتی تحمل نمی کردی من و کنار یکی دیگه ببینی. می گفت حتماً دوستم نداری که راضی شدی من زن بگیرم.
من هم لیوان خالی چایم را روی سینی گذاشتم و با هیجان پرسیدم:
- وای چقدر دوستون داشته. بعد چی شد؟
عمه خانم لبخندی زد و گفت:
-برای اولین بار رفتم و برای اکبر تعریف کردم که مادرش چقدر اذیتم می کنه و چطوری جلوی همه به من توهین می کنه. اکبرم که ناراحت شده بود شروع کرد داد و بیداد کردن که دست از سر زن من بردارید. من نه زنم و طلاق می دم نه یه زن دیگه می گیرم. مادرش هم که رو دنده لج افتاده بود، گفت اگه نمی خوای زن بگیری باید از اینجا بری. باباش رو هم مجبور کرد اکبر رو از تو کارگاه بیرون کنه. می خواستن کاری کنن که اکبر کم بیاره و به حرفشون گوش کنه ولی اکبر کوتاه نیومد. دست من و گرفت از خونه مادرش اورد بیرون.
#بی_گناه
#پارت_301
با یادآوری آن روزها نفس عمیقی کشید.
-دست و بالمون خیلی تنگ بود. نه پول داشتیم نه جای برای موندن. بابام یه کم پول بهمون داد که بتونیم یه اتاق اجازه کنیم و بتونیم زندگیمون و بگذرونیم. اکبر می رفت کارگری و منم می رفتم خونه های مردم و تمیز می کردم. خیلی سختی و بی پولی کشیدیم تا تونستیم یه ذره خودمون و جمع و جور کنیم. خونواده عمه ام که باهامون قهر بودن و حاضر نبودن کمکمون کنن. پدر من هم خودش شش سر عائله داشت نمی تونستن زیاد کمکمون کنه. دو سال بعدش من دوباره حامله شدم. وقتی فهمیدم حامله ام نشستم گریه کردم گفتم خدا تو که قراره ازم بگیری چرا اصلاً بهم می دی. یه همسایه ای داشتیم سید بود خدا بیامرز زن خیلی مومن و با خدایی بود. وقتی جریان و فهمید اومد پیشم نشست. گفت به جای گله وشکایت از خدا بخواه یه بچه سالم بهت بده. گفت اگه از ته دلت دعا کنی خدا جواب دعاهات و می ده. اون شب نشستم سرسجاده و از ته دل از خدا خواستم که خدا یه بچه سالم بهم بده. وقتی بهروز بدنیا اومد باورم نمی شد که دعام اجابت شده. بهروز بچه پر روزیه بود وقتی که به دنیا اومد زندگیمون از این رو به اون رو شد. اکبر تو یه کارخونه چوب بری کار پیدا کرد. پدر و مادرش باهامون آشتی کردن و پدرش به
عنوان چشم روشنی بهمون یه تیکه زمین داد. همین زمینی که توش این خونه رو ساختیم. سه سال بعد از بهروز، باران بدنیا اومد. من بعد از باران دیگه حامله نشدم. فکر می کردم قسمتم همین دوتا بچه اس
#بی_گناه
#پارت_302
خنده ای کرد و در حالی که چشمانمش ستاره باران شده بود، ادامه داد:
-ولی وقتی باران رفت کلاس پنجم خدا بهمون بهزاد رو داد.
با خنده گفتم:
-معلوم آقابهزاد و از همه بیشتر دوست داریدا.
با قهر سرش را برگرداند:
-برای من بچه هام هیچ فرقی با هم ندارن. همشون پاره تنمن. ولی بهزاد بچه ام خیلی مهربون و زحمت کشه. از اون دوتا دلسوزتره وقتی باباش مریض شد همه کارای باباش و خودش تنهایی می کرد. حمامش می برد، تر و خشکش می کرد. باباش و کول می کرد و از این بیمارستان می برد اون بیمارستان. بهزاد مردونگی شو از باباش به ارث برده.
با یادآوری اکبرآقا دوباره نگاهش رنگ غم گرفت:
-من شصت و سه سال از خدا عمر گرفتم ولی هیچ *** و به مردی اکبر ندیدم. خدابیامرز سواد درست و حسابی نداشت ولی خیلی مرد بود. یه وقتای فکر می کنم اگه به حرف مادرش گوش می کرد و زن می گرفت عاقبت من چی می شد.
نگاهم را برای بار دوم به سمت قاب عکس روی دیوار گرداندم و با حسرت به چهره مرد توی عکس نگاه کردم. به مردی که واقعاً مرد بود و تو بدترین شرایط پشت زنش را خالی نکرد. به یاد آرش افتادم و نامردی هایی که در حق من و آذین کرد. از خودم پرسیدم:
-چرا بعضی ها مثل اکبر آقا اینقدر مرد می شن و بعضی ها مثل آرش اینقدر نامرد؟
عمه خانم میل های بافتنی اش را روی پایش گذاشت و گفت.
-اینم داستان زندگی من. حالا پاشو اون تلویزیون و زیاد کن چیزی به تحویل سال نمونده.
صدای تلویزیون را زیاد کردم و کنار سفره هفت سین نشستم و با تمام وجود دعا کردم که سال خوبی را پیش رو داشته باشم. سالی بدور از آدم های نامر
#بی_گناه
#پارت_303
ساعت از یازده گذشته بود که اولین مهمان های عمه خانم از راه رسیدند. من که توی حیاط به گل ها آب می دادم با شنیدن صدای زنگ به سمت در رفتم. صبح زود از خواب بیدار شده بودم و بهترین لباسم را پوشیده بودم و تنها شال رنگی که داشتم را به سر کردم و به انتظار میهمان های عمه خانم ایستاده بودم. دوست داشتم در اولین برخورد موجه و خوشایند جلوه کنم.
همین که در حیاط را باز کردم دو پسربچه کوچک مثل فشنگ از جلویم گذشتن و به وسط حیاط دویدن. پسرها که در نگاه اول دو قلو به نظر می رسیدند سه، چهار سال بیشتر نداشتند. هر دو پیراهن های یک شکل چهارخانه به تن کرده بودند با شلوار لی بنددار و کتانی های کوچک سفید. وقتی می دویدند موهای سیاه و نرمشان توی نسیم خنک اولین روز بهار تکان می خورد.
می دانستم اسمشان میلاد و میثم است و یازده ماه با هم اختلاف سنی دارند. عمه خانم برایم تعریف کرده بود که باران چطور نه سال بعد از بدنیا آمدن دخترش منا در حالی که به داشتن بچه دیگری فکر هم نمی کرد صاحب دو پسر شروشیطان شده بود که دمار از روزگارش درآوردنده بودند.
باران بدون این که متوجه من که کنار در باز حیاط ایستاده بودم شود، وارد حیاط شد و با عجله به سمت پسرها دوید تا مانع از آن شود که خودشان را داخل حوض آب کوچک کنار دیوار بیندازند.
بعد از باران دختر سیزده ساله اش منا وارد خانه شد. منا دختر نوجوان لاغر اندام وقد بلندی بود با دماغی بزرگ و صورتی پرجوش که من را یاد دوران بلوغ خودم می انداخت
#بی_گناه
#پارت_304
به جای مانتو پیراهن یقه مردانه ی بلندی همرنگ کتانی های آلستارش به تن کرده بود با یک شلوار لی زاپ دار که لبی پاچه هایش ریش ریش شده بود.
یک کوله پشتی سیاه بزرگ که عروسک کوچک پشمالویی از آن آویزان بود هم روی دوشش انداخته بود و با هندزفریی که توی گوشش چپانده بود به چیز نامعلومی گوش می داد.
منا وقتی چشمش به من افتاد با صدای آرامی سلام کرد و بدونی لحظه ای توقف با قدم هایی شل و بی حالی به راهش ادامه داد. نارحتی و کسالت را می شد به راحتی در چشم های درشت و روشنش دید.
احتمالاً از این که مجبور شده بود چهار، پنج ساعت با برادرهای پرسروصدایش توی ماشین بنشیند ناراحت بود. شاید هم اصلاً از آمدن به این سفر دلخور بود. بچه ها توی این سن از بودن در کنار خانواده زیاد لذت نمی برند. بیشتر دوست دارند وقتشان را با همسالان خودشان سپری کنند.
در آن جمع پنج نفره تنها کسی که متوجه من شد آقا مرتضی شوهر باران بود که با دو ساک بزرگ برزنتی پشت سر منا به داخل آمد و با نگاهی که با دقت صورتم را می کاوید جواب سلامم را داد.
آقامرتضی مردی در دهه چهارم زندگیش بود با قدی متوسط و بدنی لاغر. با این که موهای جلوی سرش ریخته بود و کمی دور چشم هایش چروک افتاده بود ولی باز هم مرد خوش قیافه ای به حساب می آمد. منا چشم های روشن و پوست گندمگونش را از پدرش به ارث برده بود.
لبخند زدم و با دست به سمت خانه اشاره کردم:
- خوش اومدید، بفرمائید تو.
#بی_گناه
#پارت_305
این که خودم را معرفی نکردم از بی ادبیم نبود. در واقع نمی دانستم با چه عنوانی باید خودم را به آقامرتضی معرفی کنم. ترجیح دادم خود عمه خانم جواب نگاه های پرسوال آقا مرتضی را بدهد.
باران که بلاخره توانسته بود دست پسربچه های شیطانش را بگیرد هن،هن کنان از پله های ایوان بالا رفت و به محض ورود به خانه جیغ بلندی کشید که باعث شد آقامرتضی و منا به سرعت به سمت خانه بدند.
من که خوب می دانستم علت جیغ کشیدن باران چیست با آرامش پشت سر بقیه وارد خانه شدم.
باران که از دیدن مادرش در آن وضع وحشت زده شده بود. دست پسرها را ول کرد و خودش را به کنار رختخواب عمه خانم که زیر پنجره انداخته بودم، رساند و با نگرانی گفت:
-مامان چی شده؟ چرا پات و گچ گرفتن؟
عمه خانم که دستش را برای به آغوش کشیدن منا از هم باز کرد بود، گفت:
-شلوغ نکن چیزی نشده که.
منا به سمت مادربزرگش رفت و او را بوسید. آقا مرتضی ساک ها را گوشه هال گذاشت و سلام کرد:
-سلام مادر، خدا بد نده. چی شده؟
-سلام پسرم. چیزی نیست. افتادم زمین.
باران گفت:
-چرا به ما خبر ندادی؟
عمه خانم با مهربانی به من لبخند زد:
-سحرجان پیشم بود. دیگه لازم نبود شما بیاین.
تازه آن موقع بود که باران متوجه حضور من شد و با نگاهی متعجب من را برانداز کرد. لبخند زدم و گفتم:
-حتما تو راه خسته شدید. من برم براتون چای بریزم.
و به سمت آشپزخانه رفتم.
#بی_گناه
#پارت_306
با این که چای آماده بود ولی از عمد توی آشپزخانه معطل کردم تا خانواده کمی با هم خلوت کنند. یک ساعت بعد من با باران دوست شده بودم و آذین با پسرها.
باران زنی سی و هشت ساله با چشم هایی درشت و صورتی گرد و سفید بود. کمی اضافه وزن داشت که نه تنها چیزی از خوشگلیش کم نکرده بود بلکه او را مهربانتر و زیباتر نشان می داد. حالا خوب می فهمیدم چرا عمه خانم نمی خواست در مورد اتفاقی که برایش افتاده بود به باران خبر دهد.
باران آدم دستپاچه و نگرانی بود که خیلی زود هیجان زده می شد و قدرت تمرکز روی یک کار را نداشت از وقتی آمده بود مدام از آشپزخانه به اتاق و از اتاق به حیاط سرگردان بود. وقتی ساکش را برای پیدا کردن یک دست لباس راحتی برای پسرها می گشت به یاد موبایلش که نمی دانست کجا رهایش کرده بود می
افتد و قبل از این که موبایلش را پیدا کند به خاطر می آورد که چیزی را توی ماشین جا گذاشته و در حالی که هیچ لباسی برای پسرها برنداشته بود ساک لباس ها را به امان خدا رها می کرد و به حیاط می دوید تا گلدان های شمعدانی عمه خانم را از دست پسرها نجات دهد.
بر عکس باران آقامرتضی مردی آرام و صبور بود که با طمانینه کارهای نیمه کاره همسرش را سرو سامان میداد.
البته من نمی توانستم زیاد به باران خرده بگیرم. نگهداری از دو پسر کوچک که همیشه در حال بالا رفتن از در و دیوار خانه بودند، کار ساده ای نیست و احتیاج به قدرت و صبر زیاد دارد. باز خدا را شکر که شوهر همراهی داشت که همیشه در کنارش بود و کمکش می کرد.
#بی_گناه
#پارت_307
ساعت از یک گذشته بود که دوباره زنگ خانه را زدند. این بار منا که خودش توی حیاط بود در خانه را برای خانواده دایی اش باز کند.
من توی آشپزخانه بودم و داشتم تدارک ناهار را می دیدم که صدای سلام و احوالپرسی میهمان ها و پرس جو برای پای شکسته عمه خانم بلند شد. کمی صبر کردم تا صداها فروکش کند و عمه خانم جواب سوالات پسر و عروسش را بدهد و بعد با سینی چای به هال رفتم و سلام کردم.
بهروز که کنار مادرش روی زمین نشسته بود به سمتم برگشت و با تردید و صدای آرامی جواب سلامم را داد. میترا زن بهروز روی مبل راحتی نشسته بود و پاهای بلند و کشیده اش را روی هم انداخته بود، نگاه موشکافانه ای به من کرد و در جواب سلام من فقط سرش را تکان داد. فقط هستی دختر دوازده ساله شان که کنار منا نشسته بود با صدای بلند و روی خوش جوابم را داد. ناگهان در بین آن جمع احساس غریبی کردم.
آقامرتضی از جایش بلند شد و سینی چای را از دستم گرفت:
-شما بشینید سحرخانم من پخش می کنم.
از آقامرتضی تشکر کردم و روی مبلی رو به روی میترا نشستم. میترا جوانتر از باران به نظر می رسید. لاغر اندام و قد بلند با صورتی سبزه و چشم هایی که فرم اصلیش زیر آرایش غلیظی که کرده بود، مشخص نبود. یک شومیز آستین سه ربع سبز رنگ و شلواری تنگ و سیاه که بلندیش تا بالای قوزک پایش بود، به تن داشت.
#بی_گناه
#پارت_308
موهای رنگ شده اش را که تا روی شانه هایش می رسید، باز گذاشته بود و با چشم هایی پر از شک و تردید به من نگاهم می کرد.
استکان چایی را از روی سینی که آقامرتضی جلویم گرفته بود برداشتم و کمی آن را مزه مزه کردم. از نگاه های خیره میترا و توجه های گاه وبیگاه بهروز که از کنار مادرش بلند شده بود و کنار زنش نشسته بود، معذب بودم. می خواستم هر چه زودتر چایم را بخورم و به آشپزخانه برگردم. دیگر دوست نداشتم بین آن جمع بنشینم.
برای فرار از نگاه های پر از شک
و تردید بهروز و میترا نگاهم را به سمت دیگر اتاق جایی که منا و هستی نشسته بودند، گرداندم. هر دو دوختر روی مبلی در انتهای هال به هم چسبیده بودند و سرهایشان را توی یک گوشی فرو کرده بودند و ریز ریز می خندیدند. هستی برخلاف منا قد کوتاه و ریزه میزه بود. صورت سبزه و چشم های درشت و براقش به او قیافه بانمک و بچگانه ای داده بود. از منا سرزنده تر و شادتر بود. شاید هنوز درگیر تغییرات هورمونی دوران بلوغ نشده بود و در همان سرخوشی دوران کودکی مانده بود.
به دوران بلوغ خودم فکر کردم به روزهایی که حتی برای تغییر فرم بدنم هم سرزنش می شدم. استکان خالی چایم را روی میز گذاشتم. می خواستم به بهانه سرزدن به آذین که کنار پسرها بازی می کرد از جایم بلند شوم که بهروز سر صحبت را باز کرد.
- ممنون سحر خانم که مواظب مادر ما بودید.
در لحنش بیشتر تمسخر بود تا قدردانی. با صدای آرامی جوابش را دادم:
- خواهش می کنم وظیفه بود.
خودش را کمی جا به جا کرد.
- مامان گفت از فامیلای آقاسینا، پسرخاله ی یحیی هستید؟ درسته؟
- از فامیلای خانمشون نغمه هستم. در واقع دختر عمه نغمه هستم.
خنده مسخره ای کرد:
- چه خوب. ما که خانم آقاسینا رو ملاقات نکردیم. البته با خود آقاسینا هم خیلی آشنا نیستیم. هر چی باشه پسرخاله، پسر نوه دایی ماست.
و به این نسبت پیچیده خندید.
به زور لبخند زدم. بهروز مرد خوش قیافه و قد بلندی بود. با هیکلی روی فرم و موهایی که در سن چهل و یک سالگی حتی یک تار سفید در آن دیده نمی شد.
#بی_گناه
#پارت_309
دوباره خواستم از جایم بلند شوم که سوال بعدی بهروز من را روی صندلیم میخکوب کرد.
- چرا اومدید اینجا؟
لحن صدایش آنقدر بد بود که خودش هم متوجه شد و برای تلطیف آن شروع به توضیح دادن کرد:
- آخه مامان گفت برای زندگی اومدید اینجا. منظورم این بود که زندگی با یه بچه تو شهر خودتون راحت تر نبود؟ چرا برای زندگی اومدید تو یه شهر غریب؟
دروغ گفتم:
- بعد از جدایی از همسرم یه کم افسرده شده بودم دکترم بهم گفت رفتن تو یه محیط جدید ممکن برام خوب باشه برای همین تصمیم گرفتم از شهر خودم بیام اینجا.
- اون وقت این طور عجله ی و بی برنامه. نباید اول یه جا برای سکونت پیدا رو می کردید بعد می اومدید.
آب دهانم را قورت دادم و به سختی جوابش را دادم
- حق با شماست. یه ذره عجله کردم.
با تمسخر زیر لب زمزمه کرد:
- یه ذره
عمه خانم که بیشتر از من از سوال و جواب کردن های پسر بزرگش معذب شده بود سعی کرد من را نجات دهد.
- بهروز جان چیکار به ای.............
ولی بهروز بدون توجه به عمه خانم سوال بعدیش را پرسید:
- به جز یحیی کسی دیگه ای رو هم توی بابل می
شناسید؟
با یک نه آرام جواب سوالش را دادم.
نمی فهمیدم منظورش از این سوال و جواب کردن ها چیست. نمی دانستم می خواهد با پرسیدن از زندگی شخصی من به کجا برسد. فقط می دانستم چیز خوبی پشت این کنکاش ها وجود ندارد. یک جور بی اعتمادی. یک سوءظن. بهروز و میترا به من اعتماد نداشتند. ولی چرا؟ مگر من چه کار کرده بودم که باعث سلب اعتماد آنها شده بود؟
#بی_گناه
#پارت_310
در دل به خودم پوزخند زدم. مگر قبلاً چکار می کردم که هیچ وقت، هیچ *** به من اعتماد نداشت. در تمام مراحل زندگیم همه منتظر بودند تا کار خلافی از من سر بزند. هر وقت هم کار اشتباهی صورت می گرفت اولین کسی که انگشت اتهام به سویش گرفته می شد من بودم. بغضی بزرگ راه گلویم را بست.
پرسید:
- چطور شد که این شهر رو برای زندگی انتخاب کردید؟ چرا نرفتید یه جای دیگه؟ این همه شهر تو ایران. چرا بابل؟
چه می گفتم. می گفتم از سر بدبختی و بی کسی به سینا رو انداختم تا یک نفر را توی این شهر برایم پیدا کند. باز هم دروغ گفتم:
- آقا سینا خیلی از اینجا تعریف می کردن. برای همین فکر کردم این شهر برای شروع یه زندگی جدید مناسبه.
بهروز ابرویی بالا انداخت و پوزخند زد.
- چه خوب.
عمه خانم که دیگر طاقتش طاق شده بود رو به من گفت:
- سحر جان ناهارت آماده نیست. مُردیم از گشنگی.
به زور لب هایم را از دو طرف کشیدم تا فرم لبخند به خودش بگیرد:
- آماده اس عمه خانم، الان سفره رو میندازم.
بدون این که آن لبخند مسخره را از روی صورتم پاک کنم، از جایم بلند شدم و به سرعت به آشپزخانه پناه بردم. دیگر دلم نمی خواست حتی برای یک لحظه در آن خانه بماندم. احساس می کردم در حال خفه شدن هستم. دوست داشتم هر چه زودتر از اینجا می رفتم. می رفتم به جایی که فقط خودم بودم و آذین. جای که کسی از من در مورد گذشته ام نپرسد. جایی که کسی بازخواستم نکند. کسی قضاوتم نکند. کسی در زندگیم کنکاش نکند. من این همه بدبختی نکشیده بودم که دوباره مورد قضاوت مردم قرار بگیرم.
#بی_گناه
#پارت_311
بغض توی گلویم را که هر لحظه بزرگتر می شد، فرو دادم و موبایلم را از داخل جیب شلوارم بیرون آوردم و شماره یحیی را گرفتم. حالا که بچه های عمه خانم آمده بودند، می توانستم همان نقشه قبلی را عملی کنم و تا آخر عید به یک اتاق کرایه ای نقل مکان کنم. بعد از آن هم خدا بزرگ بود. جای ثابتی را پیدا می کردم و به دنبال کار می گشتم.
یحیی طبق معمول جواب تماس من را نداد. با ناراحتی چشم هایم را بستم و سرم را به سمت بالا گرفتم. فکر کردم حتماً سرش شلوغ است. شاید به میهمانی رفته و یا میهمان به خانه اشان آمده. برای یک لحظه از خودم بدم آمد. چرا
من انتظار داشتم یحیی روز اول عید خانواده اش را رها کند، کار و زندگیش را زمین بگذارد و به دنبال من بیاید.
آهی کشیدم و موبایلم را دوباره توی جیب شلوارم گذاشتم. باید خودم کاری می کردم. تا ابد که نمی توانستم منتظر باشم تا کسی دستم را بگیرد و برایم کاری انجام دهد. خودم را سرزنش کردم که چرا این چند روز به فکر پیدا کردن جایی مناسبی نبودم.گ
با تصمیم بر این که بعد از ظهر وقتی همه مشغول استراحت شدند با آذین به شهر بروم و اتاقی برای خودم گرایه کنم. سفره بزرگی را که صبح با راهنمایی عمه خانم از بالای کمد بیرون آورده بودم، برداشتم و به اتاق رفتم. باران و دخترها برای کمک از جا بلند شدند ولی میترا از جایش تکان نخورد
#بی_گناه
#پارت_312
بعد از ناهار سفره را با کمک باران و دخترها جمع کردم و در مقابل اصرارهای باران برای کمک مقاومت کردم و او را به بهانه ی این که کسی باید بالای سر بچه ها باشد و از آن ها مواظبت کند از آشپزخانه بیرون کردم.
دلم می خواست تنها باشم. در طول ناهار با این که باران و آقامرتضی سعی کرده بودند با حرف زدن محیطی صمیمانه ای برایم بوجود آورند ولی نگاه های سنگین بهروز و تکه های منظوردار میترا اعصابم را به شدت به هم ریخته بود.
تا آنجا که توانستم شستن ظرف ها را کش دادم. می خواستم تا وقتی که همه برای استراحت به اتاق ها نرفتند از آشپزخانه بیرون نروم. یکی دوبار باران به سراغم آمد ولی طوری رفتار کردم که مطمئن شود مشکلی وجود ندارد و حال من کاملاً خوب است.
آخرین دستمال را روی سطح کانتر کشیدم و از پنجره آشپزخانه به حیاط خلوت کوچکی که در پشت خانه بود نگاه کردم. پسرها و آذین آنجا بودند. داشتن با چوب های بلندی که نمی دانم از کجا پیدا کرده بودند شمشر بازی می کردند. قلبم از ترس این که بلای سرشان بیاید فرو ریخت. به سرعت از در پشتی آشپزخانه به حیاط خلوت دویدم و چوب ها را از دستشان گرفتم.
از دست باران عصبانی بودم که مراقب بچه ها نبود و آنها را به حال خودشان رها کرده بود. آن هم وقتی می دانست پسرهایش چقدر شروشیطان هستند.
پسرها با هیاهو از زیر دستم فرار کردند و به سمت حیاط دویدن. آذین برای لحظه ای با تردید به من نگاه کرد و بعد از آن به دنبال پسرها دوید.
#بی_گناه
#پارت_313
خواستم به دنبالش بروم و به خاطر کار خطرناکی که انجام داده بود، توبیخش کنم ولی پشیمان شدم. آذین از این که دوست پیدا کرده بود، خوشحال بود و من نمی خواستم این خوشی کوتاه مدت را از او بگیرم. تا یکی دو ساعت دیگر از این خانه می رفتیم و معلوم نبود آذین کی دوباره می توانست برای خودش همبازی پیدا کند.
خواستم دوباره به آشپزخانه برگردم ولی پشیمان شدم. از سرپا ایستادن خسته شده بودم و قبل از رفتن به کمی استراحت احتیاج داشتم. تصمیم گرفتم ساختمان را دور بزنم و چند دقیقه ای روی تخت چوبی کوچکی که زیر درخت نارون ته حیاط قرار داشت، بنشینم.
وقتی از زیر پنجره هال می گذشتم صدای بهروز توجهم را جلب کرد. بهروز آرام حرف می زد ولی نه آنقدر که صدایش از پنجره باز اتاق به گوشم نرسد.
-آخه مادر من کدوم آدم عاقلی ندیده و نشناخته یه نفر و ور می داره، میاره تو خونه و زندگیش؟
قلبم گرفت. داشتند پشت سر من حرف می زدند. باید همان موقع از آنجا می رفتم ولی انگار پاهایم به زمین چسبیده بود.
عمه با صدای گرفته و خش داری جواب داد.
-ندیده و نشناخته چیه؟ سحر فامیل یحیی اس. با یحیی اومد.
-این دختره فامیل یحیی نیست. فامیل زن سیناس. اونم اگه راست گفته باشه. تازه اگه فامیل یحیی هم باشه دلیل نمشه حتماً آدم خوبی باشه. شما که نمی شناسیش؟ شما که نمی دونید چیکارس؟ نمی دونید خونوادش کین؟ نمی دونید چه جور آدمیه؟ به خدا که خود یحیی هم هیچی در مورد این دختره نمی دونه.
باران به جای مادرش جواب داد:
-داداش، سحر دختر خوبیه.
#بی_گناه
#پارت_314
بهروز با تندی جواب باران را داد:
-از کجا فهمیدی دختر خوبیه؟ چون یه غذا درست کرده و یه چایی گذاشته جلوت، دختر خوبی شد؟ بگو ببینم کدوم دختر خوب تک و تنها بلند می شه میاد تو یه شهر غریب زندگی کنه؟
باران مِن و مِنی کرد و گفت:
-خب .........بنده خدا گفت دیگه. گفت از شوهرش جدا شده. افسرده بوده.........
بهروز پوزخند زد:
-تو هم باور کردی. مثل روز روشنه دختر داره دروغ می گه.
باران ساده لوحانه پرسید:
-یعنی از شوهرش جدا نشده؟
بهروز با حرص جواب داد:
-این همه زن که از شوهراشون جدا میشن، کدومشون تک و تنها پا میشن میرن تو یه شهر غریب زندگی کنن. اصلاً فرض کن از شوهرش جدا شده. ننه بابا نداره، *** و کار نداره. چرا باید بذارن دخترشون تک و تنها با یه بچه بلند شه بیاد تو یه شهر دیگه، اونم یه شهری که توش هیچ کسی رو نمی شناسه. تو خودت اگه از مرتضی جدا بشی میری تو یه شهری که هیچ کسی و اونجا نمی شناسی زندگی کنی؟ نهایت دست بچه هات و می گیری از تهران میای اینجا کنار مادرت. یعنی همه همین کار رو می کنن.
صدای میترا بلند شد:
-منم همین و گفتم. این دختره یه ریگی به کفشش هست. خیلی مشکوکه.
باران پرسید:
-یعنی چی؟
میترا جواب داد:
-چه می دونم. شاید خلافکاری چیزیه. شاید تو شهر خودش یه خلافی کرده، بعد مجبور شده از اونجا فرار کنه.
-خلاف؟ چه خلافی؟
-هر خلافی چه می دونم.
#بی_گناه
#پارت_315
باران بهت زده آه کشید. عمه خانم که تا آن موقع ساکت بود بلاخره به حرف آمد و با عصبانت به میترا گفت:
-چرا چرت و پرت می گی. دختر بیچاره از زندگیش زده اومده از من پیرزن مواظبت کرده. اون وقت به جای دستت درد نکنه، بهش تهمت می زنی.
میترا با خونسردی گفت:
-خب همینم شک برانگیزه. کی میاد مفت و مجانی از یه پیرزن مریض نگهداری کنه؟
عمه خانم دوباره صدایش را بالا برد:
-همه که مثل تو نیستن...........
دیگر نایستادم تا بقیه حرف هایشان را بشنوم.
در دل به بدبختی خودم پوزخند زدم. در زندگیم فقط تهمت مجرم و خلافکار بودن به من زده نشده بود، که شکر خدا از آن هم بی نصیب نماندم. اگر یک درصد در رفتن تردید داشتم حالا صددرصد مطمئن بودم که باید بروم. نباید حتی یک لحظه دیگر در خانه ای که آدم هایش به من اعتماد نداشتند می ماندم. بغض راه گلویم را بسته بود ولی زمان گریه و زاری نبود. بعداً وقت زیادی برای گریه کردن داشتم.
با قدم هایی تند به سمت حیاط رفتم تا دست آذین را بگیرم و هر چه زودتر از این خانه بروم.
آذین توی باغچه ایستاده بود و با راهنمایی میثم و میلاد گِلهای باغچه را به این طرف و آن طرف پرت می کرد. کمی آن طرف تر هستی و منا روی تخت زیر درخت نارون نشسته بودند و در گوش هم پچ پچ می کردند. خدا را شکر کردم دخترها توی اتاق نبودند و آن حرف ها را پشت سر من نشنیدن.
#بی_گناه
#پارت_316
دست آذین را گرفتم و بدون توجه به اعتراضش به سمت حوض کنار دیوار بردم. بعد از این که دست و پایش را زیر شیر آب شستم از حیاط پشتی دوباره به آشپزخانه برگشتم و بدون این که جلب توجه کنم به اتاقی که در این مدت وسایلم را در آنجا گذاشته بودم، رفتم.
لباس های آذین را عوض کردم. چند دست لباس و کمی خرت وپرت توی ساک دستیم ریختم. وسیله زیادی نبود ولی برای یکی، دو شب کافی بود. ممکن بود مجبور شوم ساعت ها به دنبال اتاق بگردم پس نمی توانستم وسیله زیادی با خودم بردارم. همین که جایی پیدا می کردم، می آمد و چمدان لباس هایی خودم و آذین را می بردم. وقتی خیالم از این که همه وسایل مورد نیازم را برداشتم، راحت شد، لباس هایم را پوشیدم، در اتاق را باز کردم و از لای در به بیرون نگاه کردم.
به جز میترا همه توی هال نشسته بودند. معلوم بود هنوز دارند در مورد من بحث می کنند. بهروز موقع حرف زدن
قیافه حق به جانبی به خودش گرفته بود و دست هایش را با شدت به این طرف و آن طرف تکان می داد. سر آقامرتضی پایین بود و باران با دو دلی به برادرش نگاه می کرد. حتی عمه خانم هم توی فکر بود. انگار داشت حرف های بهروز را سبک و سنگین می کرد. قلبم از این همه بی عدالتی فشرده شد. مهم نبود کجا باشم. مهم نبود چه کاری انجام دهم. در هر صورت همه به چشم یک آدم بد به من نگاه می کردند. از این که فقط به جرم بی کسی این طور بی رحمانه مورد قضاوت گرفته بودم دلم شکست.
#بی_گناه
#پارت_317
از اتاق که بیرون آمدم همه نگاه ها به سمت من چرخید. به زور لبخند زدم و رو به عمه خانم گفتم:
-عمه خانم اگه اجازه بدید من رفع زحمت کنم.
عمه خانم که از حرف من وا رفت بود گفت:
-کجا می خوای بری؟
لبخند زورکیم را کش دادم:
-خداروشکر بچه هاتون اومدن، دیگه احتیاجی به من ندارید. منم دیگه باید برم. از اولم قرارمون همین بود.
عمه خانم با ناراحتی گفت:
-آخه کجا می خوای بری؟ تو که جا........
میان حرفش پریدم:
-یه اتاق می گیرم چند روزی اونجا می مونم تا یه خونه مناسب پیدا کنم. بعدش میام دنبال وسایلم. همین که اجازه دادید وسایلم پیشتون باشه لطف بزرگی بهم کردید. دیگه درست نیست بیشتر از این مزاحم شما و خانواده تون بشم.
-این چه حرفیه تو مراحم.......
صدای بلند میترا از پشت سرم حرف عمه خانم را قطع کرد:
-کجا ایشالله؟
با تعجب به سمت میترا برگشتم. پوزخند صدا داری زد و یک قدم به من نزدیک شد.
-فکر کردی می ذارم همینجوری طلاهای من و برداری و فرار کنی؟
دهانم از تعجب باز ماند. میترا یک قدم دیگر به من نزدیک شد:
-دیدی یه ساعت طلا و یه حلقه گرون قیمت اونجاس. گفتی برمی دارم و می رم، آب هم از آب تکون نمی خوره. نه خانم! کورخوندی.
آب دهانم را قورت دادم:
-چه ساعتی؟ چه حلقه ای؟ من نمی فهمم شما چی می گید؟
میترا سرش را توی صورتم برد و با لحنی آرام و پر از تمسخر گفت:
-همون ساعت و حلقه ای که روی روشویی بود. همونی که برش داشتی. همون و می گم.
#بی_گناه
#پارت_318
یک قدم عقب رفتم و گفتم:
- من نمیدونم شما درمورد چی حرف می زنید. من چیزی برنداشتم.
میترا به سمت من هجوم برد و قبل از این که بفهمم چه شده ساک لباس هایم را از دستم درآورد و در حالی که محتویاتش را روی زمین خالی می کرد، داد زد:
- وقتی ساعت و حلقه ام و ازت پس گرفتم و خودت رو هم دادم دست پلیس می فهمی من در مورد چی حرف می زنم دختره دزد دروغگو.
با بغض به سمت بقیه که از جایشان بلند شده بودند و در بهت و سکوت نگاهمان می کردند، چرخیدم. هیچ *** برای تمام کردن این مسخره بازی از جایش تکان نخورد.
میترا چند بار ساک مشمایی توی دستش را تکاند و
بعد با پا لباس های روی زمین را پخش و پلا کرد. وقتی چیزی را که می خواست پیدا نکرد، ساک خالی را روی زمین انداخت و دوباره به سمت من حمله کرد تا این بار کیفم را بگیرد.
خودم را عقب کشیدم و داد زدم:
- من ساعت و حلقه ی شما رو برنداشتم.
ولی میترا بدون توجه به حرف های من مثل ببری خشمگین روی من پرید و کیف را از دستم کشید و گفت:
- حالا معلوم می شه.
با حرص در کیفم را باز کرد و شروع به گشتن کرد. باید چیزی می گفتم. باید جلویش را می گرفتم ولی مثل همیشه لال شده بودم و قدرت دفاع از خودم را نداشتم.
عروس عمه خانم بدون توجه به حال پریشان من تک تک زیپ های کیفم را باز می کرد و با حالتی نمایشی محتویاتشان را بیرون می ریخت. دلم می خواست زمین دهان باز می کرد و من را می بلعید تا از آن همه حقارت نجات پیدا کنم.
#بی_گناه
#پارت_319
کسی به گوشه مانتویم چنگ زد. به سمت پایین نگاه کردم. آذین بود. بدنم شل شد. یادم نبود آذین کنار دستم ایستاده. دخترکم ترسیده بود و بغض کرده بود. او همه چیز را دیده بود. دیده بود که به مادرش حمله کردند. او را به دزدی متهم کردند و با بی احترامی وسایلش را گشتند. از فکر این که در ذهن کوچکش چه می گذرد، ترسیدم. باید او را از این محیط مسموم دور می کردم. نباید می گذاشتم بیشتر از این ببیند و بشنود.
با دست آذین را به سمت حیاط هل دادم و گفتم:
-برو تو حیاط با بچه ها بازی کن
آذین ولی از من جدا نشد و محکمتر از قبل به مانتویم چنگ زد.
میترا که نتوانسته بود ساعت و حلقه گم شده اش را توی کیفم پیدا کند، عصبانی تر از قبل، توی صورتم براق شد و فریاد زد:
-کجا قایمش کردی؟
دوست نداشتم آذین بیشتر از این تحقیر شدن مادرش را ببیند. از طرفی می ترسیدم دعوا بالا بگیرد و آذین دوباره دچاره حمله قلبی شود. برای همین این بار خودم دست آذین را گرفتم و او را به سمت در کشاندم و به روی ایوان فرستادمش.
-کفشات و بپوش همین جا بمون تا من بیام.
و بعد از آن در را روی نگاه ترسیده و نگران آذین بستم.
عمه خانم که انگار تازه به خودش آمده بود، داد زد:
-خجالت بکش میترا، این چه کاریه که داری می کنی؟
میترا به سمت عمه خانم چرخید و با تمام قوا فریاد زد:
-من باید خجالت بکشم یا این دختره دزد.
#بی_گناه
#پارت_320
روی زمین نشستم و در حالی که اشک تمام صورتم را پوشانده بود شروع به جمع کردن لباس هایم کردم. میترا طوری من را به عقب هل داد که از پشت به زمین افتادم:
- تا وقتی ساعت و حلقم و پس ندی نمی ذارم جایی بری. فهمیدی؟
آقا مرتضی کمی نزدیک شد:
-میترا خانم از کجا مطمئن سحرخانم برشون داشته؟ شاید جایی گذاشتید یادتون رفته. دیدی که تو وسایلش نبود.
میترا دست به کمر به آقامرتضی توپید.
-یادم نرفته خوب می دونم حلقه و ساعتم و کجا گذاشتم. یه ساعت پیش رفتم تو دستشویی ساعت و حلقم و از دستم در اوردم گذاشتم لب روشویی. الان رفتم دیدم نیست. برگشتم می بینم خانم شال و کلاه کرده داره میره. به نظر شما چرا؟ چرا یه دفعه ای این خانم به فکر رفتن افتاده؟ جز این که ساعت و حلقم و دزدیده و می خواد فرار کنه. این شغلش همینه. با حقه بازی خودش و تو خونه های مردم جا می کنه، بعدم ازشون دزدی می کنه.
رو به من کرد و با لحن پر از تحقیری ادامه داد:
-تو شهر خودتون از چند نفر دزدی کردی که مجبور شدی شبونه فرار کنی؟
از جایم بلند شدم و با تمام توان فریاد زدم:
- من دزد نیستم. من ساعت و حلقه شما رو ندزدیم.
-فکر کردی من خرم. بگو کجا قایمشون کر...............
-مامان اینجا چه خبره؟
همگی به سمت صدا برگشتیم.
هستی و منا به همراه مرد جوانی جلوی در ایستاده بودند و با چشم هایی از حدقه در آمده به ما نگاه می کردند
#بی_گناه
#پارت_321
برای این که بفهمم آن پسر جوان بهزاد است نیاز به فکر کردن نداشتم. دوباره گریه ام گرفت. انگار قرار بود همه دنیا شاهد حقارتم باشند.
هستی به سمت ما آمد. دوباره روی زمین نشستم و تند، تند وسایل پخش شده ام را توی ساک و کیفم چپاندم تا هر چه زودتر از خانه ای که حرمتم را در آن شکسته بودند، بیرون بروم. قلبم از این همه ظلم درد گرفته بود و بغضم آنقدر بزرگ بود که داشت خفه ام می کرد.
هستی از مادرش پرسید:
- مامان چی شده؟ چرا داری داد می زنی؟ صدات تا اون سر حیاط میاد؟
میترا با انگشت من را نشان داد:
- این دختره ساعت و حلقم و دزدیده، حاضرم نیست پسش بده. دختره ی دزد معلوم نیست کجا قایمشون کرده.........
صدای هستی جدی شد:
- ساعت و حلقت و من برداشتم.
برای لحظه ای سکوت همه اتاق را پر کرد. میترا با صدای متزلزلی پرسید:
- تو برداشتی؟
- آره من برداشتم، گذاشته بودیشون کنار روشویی. گفتم مثل اون دفعه یادت میره کجا گذاشتی بعد دعوا راه میندازی و اعصاب ههممون و به هم می ریزی. منم برداشتمشون و گذاشتم تو کیفت.
عمه خانم دست هایش را بالا برد و رو به آسمان فریاد زد:
- خدایا من و بکش که اجازه...............
و بعد صدایش قطع شد و نفس هایش به شماره افتاد. همه به سمت عمه خانم دویدند و دورش جمع شدند ولی من وقت را تلف نکردم و دست آذین را که دوباره به اتاق برگشته بود و گوشه دیوار کز کرده بود، گرفتم و از خانه بیرون زدم.
#بی_گناه
#پارت_322
آذین ترسیده و گریان را توی بغلم گرفته بودم و با بیشترین سرعتی که در توان داشتم از این کوچه به آن کوچه می دویدم. نمی دانستم کجا می روم. فقط می خواستم تا آنجا
که ممکن بود از آن خانه و آن آدم ها دور شوم. داشتم خفه می شدم. داشتم می مردم. به خاطر این همه حقارت داشتم جان می دادم.
نه! این حق من نبود. این حق من نبود. من کاری نکرده بودم. من هیچ کار بدی نکرده بودم که مستحق این همه توهین و تحقیر باشم. چرا باید این بلا سر من می آمد؟ چرا باید این طور حقیر و بدبخت می شدم؟
اگر هستی نمی رسید میترا تا کجا پیش می رفت؟ بدنم را می گشت؟ جلوی همه وادارم می کرد تا لباس هایم را در بیاورم؟ دست توی لباس زیرم می کرد تا شاید ساعت و حلقه گم شده اش را از داخل لباسم بیرون بکشد؟
اگر این کار را می کرد دیگران چه عکس العملی نشان می دادند. اجازه می دادند تا او من را زیر پایش له کند. یا جلویش را می گرفتند؟ نه، آنها جلوی میترا را نمی گرفتند فقط می ایستادن و نگاه می کردند. از تصور اتفاقی که ممکن بود بیفتد بدنم مور،مور شد.
البته شاید کار به آنجا نمی کشید و میترا به جای گشتن درون لباس هایم به پلیس زنگ می زد. درست مثل سریال های آبکی ترکی. وقتی که ارباب خانه یا نمی آید وسیله باارزشش را کجا گذاشته به جای گشتن به کلفت خان تهمت دزدی می زند و بعد هم به پلیس زنگ می زند. آن ها هم می آیند و کلفت بی چاره را کشان کشان با خودشان می برن
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد