رمان های جدید

611 عضو

رو از من گرفت..دیگه پشت پنجره نبود..

نگاهمو به پایین دوختم..نفس عمیق کشیدم و طبق عادت دستامو بردم تو جیبم..
رفتم داخل..بالاخره شر ارسلان هم از اینجا کنده شد..می دونستم با شایان چکار کنم..مطمئن بودم احساس خطر کرده..اینکه دلارام پیش من موندگار بشه..دیگه بعد از این همه مدت کاملا می شناختمش..
از این رفتار شایان یه حدسایی زده بودم که..برای به یقین رسیدن باید یه کاری انجام می دادم..
ولی هنوز زمانش نرسیده بود..
*************************
چند ساعت گذشته بود..باید باهاش حرف می زدم..مطمئنا حرفای زیادی برای گفتن داره..
بدون اینکه در بزنم دستگیره رو کشیدم..رو تختش دراز کشیده بود که با حضور غیرمنتظره ی من هراسان روی تخت نشست..
درو بستم ..به طرفش رفتم..

لباسم رو عوض کرده بودم ولی جای زخم کوچیکی که گوشه ی لبم بود به وضوح دیده می شد..با دیدنم در وهله ی اول تعجب کرد ولی خیلی زود به خودش اومد و با اخم نگاهم کرد..

چشمای خاکستریش در این حالت تیره تر از حد معمول به نظر می رسید..ولی در عین حال معصومیتی خاص چهره ش رو پر می کرد..

-- واسه چی سرتو عین ِ..
مکث کرد..عکس العملی از جانب من ندید ولی تغییری هم تو حالت صورتش ایجاد نشد..

-- واسه چی اومدی اینجا؟..خواهش می کنم برو بیرون..
بی توجه به حالت پرخاشگرانه ای که به خودش گرفته بود رو تخت نشستم..مثل همیشه لحنم جدی بود..با اخم نگاهش کردم..

-به ارسلان چی داشتی می گفتی؟..
-- ببخشید ولی به شما ربط داره؟..
چونه ش رو با خشونت تو دستم فشردم..اخماش جمع تر شد..اینبار از روی درد..

- وقتی ازت سوال می پرسم درست جوابمو بده..پرسیدم بهش چی گفتی؟..
دستشو گذاشت رو دستم..ولی رهاش نکردم..

-- ول کن ..خردش کردی لعنتی..
- بخوای زیر ابی بری حالیت می کنم با کی طرفی..گرفتی؟..

سرشو تکون داد..ولش کردم..
-بگو، می شنوم..
-- خودش همه چی رو می دونست..من هیچی نگفتم..اون شایان ِ عوضی همه چیزو بهش گفته بود..اونم بهم گفت خبر داره من خدمتکارتم..

حس کردم رو قسمت اخر حرفش یک جورایی تاکید داره..
بهش نزدیک شدم..نگاهم عصبی بود و اون با دیدن خشم درون چشمانم به عقب خزید..

-- بهت پیشنهاد داد، اره؟..
--چی؟!..منظورتو نمی فهمم..
داد زدم: اون کثافت بهت پیشنهاد داد باهاش باشی اره؟..جوابه منو بده..


به بالای تخت تکیه داد..زانوهاش رو تو شکم جمع کرد..هنوز هم گستاخ بود..ولی صداش می لرزید..
--پیشنهاد ارسلان به من مربوط میشه نه شما..
پوزخند زدم..مچ دستشو گرفتم و فشار دادم..جیغ کشید..با خشونت کشیدمش سمت خودم..
جیغ کشید: ول کن دستمو عوضی..

-- خفه شو..به ارسلان گفتم تو معشوقه ی منی..اینکه الان می دونم که از همه چیز باخبره ولی باز هم روش تاکید کردم

1400/05/20 19:09

ذهنشو درگیر می کنه..گفتم حق نداره نزدیکت بشه..پس هر چی رویا واسه خودت بافتی رو از همین الان می ریزیشون دور..فهمیدی؟..

پوزخند زد..
--اِ..نه بابا..به همین خیال باش..تازه از دستت راحت شدم..به همین خیال باش که باز می تونی خرم کنی و پامو بکشی وسط..هه معشوقه؟!..در حال حاضر که عشق قدیمتون برگشته دیگه چی میگی؟..دو تا دوتا؟..سردی و گرمی جواب نمیده جناب..

- موضوعه دلربا به تو ربطی نداره..
-- موضوعه ارسلان هم به تو ربطی نداره..حالا که جوابتو گرفتی برو بیرون..

شونه هاشو گرفتم و با خشم تکونش دادم..چشماش از ترس گشاد شده بود..
-- ببین دختره ی احمق..بهتره از همین حالا موقعیتت رو بشناسی..تو هنوزم کارت به من گیره ..تا من نخوام خلاص نمیشی..پس بیشتر از این نذار عصبانی بشم..

بی پروا داد زد..
- برو به درک لعنتی..فک کردی هنوزم می تونی باهام بازی کنی؟..فک کردی انقدر پپه ام بتمرگم اینجا تا هر کار خواستی باهام بکنی اونم واسه خاطره اینکه کارم بهت گیره، اره؟..
کوچه رو عوضی اومدی، اینجا از این خبرا نیست..اگه چپ و راست بخوای تهدیدم کنی با پای خودم میرم پیش ِ شایان دیگه هر کار خواستم بکنمم به هیچ *** ربطی نداره..


با سیلی که تو صورتش خوابوندم پرت شد رو تخت..با خشم موهای بلندش رو تو مشت گرفتم وسرشو بلند کردم..صورتشو با دست پوشوند و از ته دل جیغ کشید..

فریاد زدم : فقط یه بار دیگه اون زِری که زدی رو بازم بزن اونوقت ببین باهات چکار می کنم..دلارام خودت می دونی اون روی سگم بالا بیاد چی میشه..بلایی به سرت میارم نه زنده ت معلوم بشه نه مرده ت..پس با اعصابه من بازی نکن و بتمرگ سر جات..


با گریه تو چشمام نگاه کرد..صداش می لرزید..
-- فک کردی الان حالم خوبه؟..فک کردی الان دارم راحت زندگیمو می کنم عین خیالمم نیست؟..بدبخت، الانم کم از یه مرده ندارم..من مردم..خیلی وقته که نابود شدم..یه مرده ی متحرک که تهدید کردن نداره..زدن نداره..
بیا بکش..بیا خلاصم کن..بذار از این تحرک هم بیافتم..شاید اونوقت باورت بشه که دلارام مرده..خرد شده..
دلارام یه وسیله شده واسه بازی کردن..واسه استفاده بردن.. دست به دست می چرخم..فقط خوبه هنوز دارم نفس می کشم..هر کی جای من بود صد دفعه خودشو می کشت..

و با هق هق ادامه داد: شایان..منصوری..تو..ارسلان..
همه تون لنگه ی همین..هیچ *** منو به خاطر خودم نمی خواد..همه دنبال هوا و هوسشونن..همه چشم دوختن به جسمه نیمه جونه من ونگاشون به این ته مونده نفسیه که از سینه م میاد بیرون..
میگن اینکه داره جون میده..اینکه همینجوریش بدبخت هست پس بذار این دم ِ اخری یه حالی ازش ببریم..
شایان چشمش دنبال جسمه منه و یه شب باهام باشه همین سیرش می

1400/05/20 19:09

کنه..تو که معلوم نیس از کدوم جهنم دره ای سر و کله ت تو زندگیم پیدا شده و دم به دقیقه یه ساز می زنی و بهم میگی د ِ یالا پاشو برقص..
خدمتکار..معشوقه..دوست دختر..دوست..اخرشم یه برده که بهش میگی برو هری ازادی..
منم یه ادمه عُقده ای َ م..مثل تو که به زنا به چشم یه وسیله واسه سرگرمی نگاه می کنی..انگار نه انگار منم ادمم..عقده هات رو تَلَنبار کردی و داری سرمنه بیچاره خالیشون می کنی..
توقع داری دم نزنم؟..هیچی نگم؟..فک کردی این همه وقت دهنم باز نشده و ساکت موندم یعنی حالیم نیست؟..پیش خودت گفتی یه دختر خر و نفهم به پستم خورده پس تا می تونم ازش استفاده می برم..
حالا که ارسلان همه چیزو فهمیده و دارم یه نفس راحت می کشم اومدی رو سرم هوار شدی که چی؟..که چرا ارسلان بهم پیشنهاد داده؟..



صورتش غرق ِ اشک بود..خیلی وقت بود که موهاشو رها کرده بودم ومحو چشمای خاکستریش شدم..
نگاهش همراه با گریه تو صورتم بود ..خاکستری تیره که رعد وبرق چشماش درخشش اونا رو صد چندان کرده بود..
قدرت حرکت نداشتم..نگاهش طوفانی بود..


چشماشو بست ودوباره بازکرد..صداش از زور بغض می لرزید..
-- من شوهر دارم؟!..نامزد دارم؟!..دوست پسر دارم؟!..به کسی تعهد دادم؟!..من ازادم..می تونم برای خودم تصمیم بگیرم..حق دارم سرنوشتمو خودم انتخاب کنم..
کنار دریا بهم گفتی برگشتیم تهران ازادم..می تونم برم دنبال هدفم..ولی انگار هیچ وقت قرار نیست برگردیم..پس بهتره مدت زمان این 1 ماه رو جلو بندازی..من میخوام برم ویلای شایان..می خوام هدفمو جلو بندازم..هرچه سریعتر بهتر..

- می فهمی چی میگی؟!..
--آره می فهمم..هر چه زودتر برم اونجا بهتره..می دونم الان وقتش نیست ولی همین روزا موقعیتش جور میشه..به محض ِ اینکه پیشنهادشو تکرار کرد قبول می کنم..اینجوری هم من به هدفم می رسم و هم تو به..


سکوت کرد..سرشو زیر انداخت...انگشت اشاره م رو بردم زیر چونه ش و سرشو بلند کردم..
-جمله ت رو ادامه بده..

-- هیچی..مهم نیست..فقط حالا که عشقت دوباره برگشته پیشت درست نیست منم اینجا باشم..دوست ندارم اینم مثل شیدا باهام سر لج بیافته و تحقیرم کنه..
- دلربا از این اخلاقا نداره..رفتارش زمین تا اسمون با شیدا فرق می کنه..
--مشخصه..تو همون نگاهه اول تونستم اینو بفهمم..ولی بازم نمی خوام اینجا بمونم..برم بهتره..


بازوهاشو تو دست گرفتم..ترسید ولی عصبانی نبودم..حرکاتم از روی خشم بود ولی نه اونی که دلارام فکر می کرد..
-- ولی تو حق نداری ازاینجا بری..

با تعجب نگام کرد که ادامه دادم: تا من نخوام نمی تونی..هنوز تو کیش هستیم و در حال حاضر من هنوز رئیستم..

نگاه ِ گرفته و محزونش رو تو چشمام دوخت..حس کردم دیگه اروم

1400/05/20 19:09

نیست..اون ارامش همیشگی رو نداشت..

-- ولی دلربا اومده..دلارام اینجا جایی نداره..طبق گفته های خودتون دیگه خدمتکارتونم نیستم..پس وجودم اضافیه..
- دلربا چه ربطی به تو داره دلارام؟..اره خدمتکارم نیستی ولی من هنوز رئیستم..

میونه اون همه اشک لبخند زد..
-- خودت فهمیدی چی گفتی؟..اگه خدمتکارت نیستم پس دیگه شما هم رئیسم نیستی..

برای یه لحظه همون ارامش همیشگی رو تو چشماش دیدم..
-هستم..تو فقط بگو چشم..
--مثل همیشه؟!..
-مثل همیشه..
-- ولی این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیستا..گفته باشم..

از روی تخت بلند شدم..به طرف در رفتم..دستگیره رو گفتم..برگشتمو نگاهش کردم..
چشمای خاکستریش برام پر از معنا بود..ولی..
تو معنی کردن این چشمها مونده بودم..می دونستم باهام حرف داره ولی..
نمی تونستم معنیشون رو بفهمم..
هنوز برام مبهم بود..

************************
شماره ی شرکت رو گرفتم..

--الو..اقای رئیس شمایین؟..
-چه خبر؟..
-- هیچی قربان..خبر خاصی نیست..جز همونایی که براتون میل زدم..
-جوابش رو فرستادم،نشونه شرکا بده..در ضمن من مدت بیشتری کیش می مونم..شاید 1 هفته..بنابراین حواست به اوضاع ِ شرکت باشه..چشم و گوشه من در حال حاضر تو هستی..
-- چشم قربان..خاطرتون جمع باشه..
**************************
«دلارام»


دلربا و خانواده ش 3 روزه که تو ویلای مجاور ساکن شدن..ولی خب..دلربا صبح تا شب اینطرف پرسه می زد..
گاهی با من سلام و علیک می کرد ..ولی بی خیال رد می شد و می رفت تو اتاق آرشام..منم عین گوشت تو روغن ِ داغ جلز و ولز می کردم..بدجور داشتم می سوختم..


مخصوصا که گاهی شاهد مکالماتشون هم بودم و از همه بدتر دلبری های دلربا..چقدرم کاراش به اسمش می اومد..بدجور دل می برد..

حس می کردم ارشام نرمتر از سابق باهاش رفتار می کنه..لااقل وقتی پیش هم بودن اخم نمی کرد و باهاش حرف می زد..
دم به دقیقه هم دلربا اویزونش بود..نه اینکه زرت و زرت ببوسن همو و چه می دونم بیحیا گیری هایی که شیدا می کرد..نه از این خبرا نبود..یا داشتن تو باغ قدم می زدن اونم شونه به شونه ی هم یا دم به دقیقه بیرون بودن..

من هم از پشت پنجره ی اتاقم شاهدشون بودم..شاهد مکالماته عاشقانه ی دلربا و نگاهای پر از مهرش به آرشام..و نرمشی که آرشام در مقابل از خودش نشون می داد..


گاهی می نشستم رو تختم وبه بخت خودم لعنت می فرستادم..از ته دل می زدم زیر گریه و تهش از حال می رفتم..


بیدار که شدم دیدم هوا تاریکه..ساعت 10 شب بود..گرسنه م بود ولی با خودم لج کرده بودم..نمی خواستم چیزی بخورم..شاید اینجوری اروم اروم جون بدم راحت شم..
نخواستم..این زندگی کوفتی رو نخواستم..زندگی که بخواد باهام این معامله رو بکنه..قلبمو بشکنه وعشقمو

1400/05/20 19:09

با یکی دیگه ببینم می خوام اون زندگی از بیخ و بُن نباشه..


عصر دیده بودم که با هم از ویلا بیرون رفتن..یعنی هنوز برنگشتن؟!..اره خب اگه تو ویلا بودن که تا الان صدای خنده ی دلربا ویلا رو پر کرده بود..

از اتاقم رفتم بیرون..راهرو زیر نور اباژورها با نور کمی روشن شده بود..ناخداگاه دستم رفت سمت دستگیره ی در اتاق آرشام..می خواستم ببینم که هست..دلم بی قرارش بود..
یه نگاه..فقط یه نگاهه کوچولو بهش بندازم شاید این دل ناارومم اروم بگیره..

ولی نبود..با دیدن اتاق خالی قلبم فرو ریخت..ولی پا پس نکشیدم..رفتم تو..درو بستم..به طرف تختش قدم برداشتم..روش نشستم..دستامو گذاشتم روی روتختیش و ..
دستامو سُر دادم..رو شکم خوابیدم و صورتمو تو تختش فرو بردم..نفس عمیق کشیدم..بالتشو بو کشیدم..بوی عطر همیشگیش رو می داد..لبخند زدم..چشمامو بستم و دوباره بو کشیدم..نفسمو تو سینه حبس کردم..نمی خواستم این بوی خوش رو بیرون بدم..جاش تو سینه م بود..نزدیکه قلبم..جایی که متعلق به خودش بود..آرشامم..


عکسش رو میز عسلی بود..برش داشتم..به پشت رو تخت خوابیدم و قاب عکسشو جلوی چشمام گرفتم..انگشتمو رو صورتش کشیدم..یه کت اسپرت مشکی تنش بود و یه بلوز مشکی که یقه ش بند داشت..زمینه ی پشتش ابی تیره بود و نگاهه ارشام مستقیم تو دروبین نبود..نگاهش مثل همیشه بود و خاص..طره ای از موهای جلوش ریخته بود رو پیشونیش و..
صلیبش..همونی که همیشه به گردنش داشت رو پوست سینه ش می درخشید..خیلی دوست داشتم بدونم چرا اون صلیب همیشه به گردنشه؟!..


عکسشو به لبام نزدیک کردم و صورتشو بوسیدم..چشمامو بستم ودوباره بوسیدمش..اوردمش پایین ومحکم تو بغلم گرفتمش..درست روی قلبم..فشارش دادم..

زیر لب اروم و گرفته زمزمه کردم: خیلی نامردی آرشام..بی معرفت قلبمو بهت دادم چرا نگرفتی؟..چرا نگاه بی قرارمو ندیدی؟!..
آه کشیدم..

از بیرون صدای پا شنیدم..با ترس چشمامو باز کردم..وای خدا یکی داره میاد..
هراسون از جام پریدم و فقط تونستم قاب عکس رو همونجوری بذارم رو میز و به طرف در بالکن برم..
قفلشو باز کردم و رفتم تو ولی نبستمش لاشو یه کم باز گذاشتم..کنار دیوار مخفی شدم..قلبم تند تند می زد..کم مونده بود بزنه بیرون و بیافته جلوی پاهام..


خداروشکر پرده ها از قبل کنار بودن ومی تونستم داخل اتاق رو از پشت شیشه ببینم..
کمی سرمو خم کردم..آرشام و دلربا هر دوشون اومدن تو اتاق..دست دلربا یه بسته بود..لبا و چشماش می خندید..ولی صورت ارشام گرفته بود..انگار خسته ست..


-- وای ارشام خیلی خوش گذشت..ازت ممنونم..دوست ندارم تنهایی برم خرید..
-- پس این همه مدت با کی خرید می رفتی؟..

دلربا دلبرانه لبخند زد و یقه ی

1400/05/20 19:09

کت اسپرت آرشام رو گرفت..کشید طرف خودش و لبخند عاشقانه ای به صورتش پاشید..

-- نمی دونی وقتی که غیرتی میشی تا چه حد جذاب میشی آرشام..
آرشام یقه ی کتش رو از تو دستای دلربا اروم کشید بیرون..
کت رو از تنش در اورد ودر همون حال گفت: حرفمو پای غیرتم نذار..


ناز کرد و تو چشمای ارشام خیره شد..
-- پس پای چی بذارم؟..ولی نگران نباش این مدت دوست پسر نداشتم..با مامی و دوستام می رفتم خرید..

و بعد با اشتیاق در جعبه رو برداشت و یه لباس قرمز که خیلی هم زرق و برق داشت رو از توش اورد بیرون..

-- وااااای که من عاشقه این لباسم..یاد 5 سال پیش افتادم..بعد از اون مهمونی..یادته آرشام؟..
وبرگشت و تو چشماش زل زد..لباسو اورد بالا و نشونش داد..ارشام یه لبخند کج که بیشتر شبیه به پوزخند بود تحویلش داد وسرشو تکون داد..

-- می خوام امشب تکرارش کنم..ولی تا آخرش..خواهش می کنم مثل اونبار نصفه رهاش نکن..

آرشام با تعجب نگاش کرد ولی دلربا لباسو برداشت و رفت قسمت رختکن کمد ایستاد..یه دیوار کشویی که باز کرد و پشتش ایستاد..

نمی دونستم قراره چی بشه..ولی حس خوبی نداشتم..
اگه بر می گشتم و پشتمو نگاه می کردم بالکن اتاقمو می دیدم که با یه گام می تونستم بپرم تو بالکن و برم تو اتاقم ..
ولی نرفتم..وایسادم تا ببینم چی می خواد بشه..دلربا می خواست چکار کنه؟!..


نگاهه ارشام به قاب عکسش افتاد.. که بر عکس افتاده بود رو میز عسلی کنار تخت..وای خدا از بس هول شده بودم نتونستم درست بذارم سر جاش..با تعجب برش داشت و نگاش کردم..بعدم گذاشتش رو میز..
باز خوبه ماتیک نزده بودم وگرنه جای لبام رو شیشه قاب عکس می موند..


به تختش دست کشید..عجب ادمیه ها..نکنه فهمیده؟!..می دونستم باهوشه ولی نه دیگه تا این حد..اصلا شایدم نفهمیده باشه..بی خیال شو دختر..


با دیدن دلربا تو اون لباس ِ رقص عربی چشمام از کاسه زد بیرون و قلبم اومد تو دهنم..وای خدا..اینجا چه خبــــــره؟!..


آرشام با دیدن دلربا که تو اون لباس قرمز و براق مخصوص رقص واقعا هم دل رو می ربود دهانش باز موند..نشست رو تخت ولی چشم از دلربا نمی گرفت..قلبم درد گرفت..دستمو گذاشتم روش..نگاش نکن لعنتی..


به دلربا نگاه کردم..یه لباس مخصوص رقص ِ عربی قرمز رنگ که درخشندگی خاصی داشت..قسمت بالای لباس که یه نیم تنه از جنس ساتن بود و لبه های لباس ریشه های همرنگ و نقره ای کار شده بود..و رو قسمت شکم حریر سرخی که روش سنگ کار شده بود و درخشندگیش رو صد چندان کرده بود..و دامن بلند و راسته ای که روی پای چپش تا بالای رونش چاک داشت و وقتی با لوندی راه می رفت پای خوش تراشش کامل می افتاد بیرون و به رخ آرشام می کشید..اخمای ارشام جمع شد..
نم اشک

1400/05/20 19:09

نشست تو چشمام..حدس می زدم می خواد چه اتفاقی بیافته..

دلربا به طرف سیستم پخشی که رو به روی تخت آرشام بود رفت..یادمه قبلا اینجا نبود..پس..

صدای موزیک عربی تو اتاق پخش شد..ارشام محو دلربا شده بود و اونم با لبخند تو چشمای ارشام نگاه می کرد..
شروع کرد به رقصیدن..ماهرانه کمرش رو لرزوند..با هر لرزش کمر دلربا و نگاهه خیره ی ارشام قلبم صد تیکه می شد..
خواستم چشمامو ببندم ولی نتونستم..میخواستم ببینم..ببینم ارشام چکار می کنه..ببینم داره چه به روزم میاره..


دلربا به حالت رقص به طرف ارشام رفت که آرشام از روی تخت بلند شد وایستاد..رفت سمت پخش ولی بین راه دلربا نگهش داشت..دورش چرخید و پشتش ایستاد..شونه ش رو به حالت رقص به شونه ی آرشام کشید و دستاشو باز کرد..چرخید و رفت وسط اتاق..

آرشام رفت سمت یکی از کمدا و درشو باز کرد..یه قفسه پر از مشروب..به واسطه ی منصوری و اینکه از مهموناش پذیرایی می کردم یک به یکشون رو می شناختم..یه شیشه اورد بیرون..یه لیوان پایه دار از زیر قفسه برداشت..

دلربا با لوندی لیوان شراب رو از دست آرشام گرفت..ازش خورد..نگاهش تو چشمای آرشام قفل شده بود..لیوانو برد سمت لبای ارشام و اونم تا تهشو سر کشید..

لیوانو از دست دلربا کشید..پشت سر هم می خورد..داشت مست می کرد..نه خدایا همینو کم داشتم..مست کنه تمومه..دلربا مست..آرشام مست..هر دو تنها تو یه اتاق..خدایا چه خاکی تو سرم بریزم؟..

دیگه کارم به هق هق رسیده بود..خدایا امشب به صبح برسه من می میرم..اونوقت باید ارشامو تو قلبم بکشم..این عشقو از بین ببرم..نمی تونم خدا..نذار بیچاره بشم ..


دلربا هنوز براش می رقصید..آرشام پشت سر هم می خورد و با چشمای خمار محو اندام دلربا شده بود..اندام ش ه و ت انگیزی که تو اون لباس قرمز و موقعیتی که توش بودن صد چندان ت ح ر ی ک کننده شده بود..

چشمای دلربا خمار شده بود..اونم هر بار از لیوان آرشام می خورد..حرکاتش شل شده بود و عشوه هاش بیشتر شد ..قهقهه می زد..مست شده بود..

آرشام شیشه ی شراب و لیوانشو گذاشت رو میز.. تلو تلو می خورد..افتاد رو تخت..صدای آهنگ تو سرم بود..

دلربا مستانه خندید و چرخید..لب تخت که رسید خودشو پرت کرد رو آرشام و.....نزدیک بود جیغ بکشم که جلوی دهنمو گرفتم..پشتمو بهشون کردم تا نبینم که چطور دستای ارشام دور کمر دلربا حلقه شد..

تحمل نکردم..به سختی پریدم تو بالکن اتاقم و رفتم تو..داشتم اتیش می گرفتم..خودمو پرت کردم رو تخت و از ته دل زار زدم..مشتای ظریف و کم جونمو می زدم رو تخت و می نالیدم..قلبم درد می کرد..شکسته بود..نابودم کردی آرشام..بدبخت شدم لعنتی..

همه چی تموم شد..دیگه تا فردا زنده نمی مونم..بهش که فکر

1400/05/20 19:09

می کردم اتیش می گرفتم..اینکه الان دارن با هم..

خدایـــا نــــــه..انقدر گریه کردم که چشمام می سوخت..اتاق تاریک بود..بالشت از اشکای من خیس شده بود..


نمی دونم چقدر گذشته بود که حس کردم یکی در اتاقو باز کرد..سرمو از رو بالشت بلند کردم..سایه ی یه مرد افتاده بود رو دیوار..
از پنجره نور کمی افتاده بود تو اتاق و همون روشنش می کرد..ولی اونقدر زیاد نبود که بتونم تشخیص بدم این مرد کیه..
ارسلان که دیگه تو ویلا نیست..هیچ مردی هم جز آرشام تو ساختمون نیست اونا هم که..بغضم گرفت..

صدام در نمی اومد..انقدر گریه کرده بودم که اگرم می خواستم حرف بزنم صدام نا مفهوم به گوشش می رسید..

تو نور که ایستاد دیدمش..وای خـــــدا..آرشام بود..اون..مگه الان..با..


با دهان باز زل زده بودم بهش..انگاریه روح وسط اتاقم وایساده..سریع آباژور کنار تختمو روشن کردم..موها و صورتش خیس بود..چشماش سرخ شده بود..چشماش اروم نبود..طوفانی هم نبود..گرفته بود..
از موهاش قطرات اب به روی صورتش می چکید..نگاهش به من یه جوری بود..انگارهم منو می دید هم نمی دید..مثل ادمایی که تو خواب راه میرن..گیج و منگ بود..

رو تخت نیمخیز شده بودم..کنارم نشست..از حضورش اون هم کنارم به قدری شوکه شده بودم که دست و پام سِر شد..

خواستم تو جا بشینم..ولی دستشو گذاشت تخت سینه م..با ترس نگاش کردم..حالت صورتش بر عکس همیشه یه معصومیته خاصی داشت..اخماش تو هم بود ولی صورتش مثل همیشه نبود..


اروم زمزمه کردم: چیزی شده؟!..
جوابمو نداد..روم خم شد و چشمای منم از اونطرف بازتر شد..سرشو گذاشت رو سینه م..کاملا کنارم دراز کشید..خشکم زد..سر آرشام رو سینه م بود..موهای خیسش و..حالته عجیبه صورتش..


تکون خوردم که عکس العمل نشون داد..دستشو انداخت رومو و بازومو گرفت..
-- تکون نخور..
- ولی..تو مستی..
-- نیستم..
- هستی..خود ِ.....یعنی از حالتت معلومه مستی..
با خشونت سرشو به قفسه ی سینه م فشار داد..
-- نیستم لعنتی..سرمو زیر اب سرد بردم..مست نیستم..


قلبم از زور هیجان تندتند می زد..قفسه ی سینه م به شدت بالا و پایین می رفت..
- چرا اومدی اینجا؟!..
--ارومم کن..
-چیـــکار کنم؟!..
--ارامشی که تو وجودت هست رو می خوام..ارومم کن..


تموم مدت صداش زمزمه وار بود..
- مگه من قرص آرامبخشم؟!..یه چی میگی ها..برو دلربا جونت ارومت کنه..که انگار داشت همین کارم می کرد..

-- من دل آرام رو می خوام تا ارومم کنه..و با حرص گفت: این دله لامصب رو اروم کن..
- انگار حالت خوب نیست..
--نه..
- مشخصه..وگرنه قفسه ی داروهاتو با من عوضی نمی گرفتی..عشقتو می خوای اونوقت اتاقو اشتباه اومدی؟!..
-- من عشق نخواستم..فقط آرامش می خوام..
- لابد اونم از من می خوای..
-- فقط

1400/05/20 19:09

تو می تونی..
-چرا من؟!..


سرشو بلند کرد..سیاهی چشماش زیر نور آباژور می درخشید..
-- نمی دونم..فقط تو..

اینو با لحن اروم و خاصی گفت..در حالی که تو چشمام خیره بود باعث شد یه حسی بهم دست بده..حسی که تپش قلبمو تندتر کرد..

- چکار کنم تا اروم بشی؟..من خودم محتاجه یکیم ارومم کنه..وضعم از تو بدتره..پس سراغه اهلش نیومدی..

صورتشو اورد پایین و گردنمو بو کشید..نفس داغش که به گردنم خورد ناخداگاه چشمامو بستم..
-- اتفاقا اینبار راهمو درست اومدم..تو منو می خوای..منم تو رو..
- مستی حالیت نیست چی داری میگی..فردا که هوشیار شدی ومستی از کله ت پرید می فهمی اطرافت چه خبره..

با حرص ِ خاصی گردنمو گاز گرفت..دردم نگرفت..برعکس یه حالی بهم دست داد..
-- میگم مست نیستم توام هی اینو نکوب تو سرم..اومدم ارومم کنی..پس اینکارو بکن..

عجب گیری کردما..
- خب چیکار کنم؟..تو بگو من همون کارو می کنم..
-- مگه دل آرام نیستی؟..
- خب هستم..
-- پس راهشو بلدی..


موهامو بو کشید..کامل روم نیمخیز شده بود..دستامو گذاشتم رو بازوهاش و پسش زدم ولی تکون نخورد..
-- هی هی چیکار می کنی؟..سو استفاده نکن بکش عقب ببینم..
زمزمه کرد:نمیشه..
خنده م گرفته بود..
- تو سعی کن..من مطمئنم میشه..


گونه م رو که ب و س ی د گر گرفتم..خدایا این مرد داره با من چکار می کنه؟!..
با همه ی زورم پسش زدم و تو جام نشستم..به پشت افتاد رو تخت..
نفس نفس می زدم..به گونه م دست کشیدم..جای لباش می سوخت..


-چکار کردی؟!..
-- ب و س ی د م ت..مگه چیزی شده؟..

نه بابا؟..بفرما یه م ا چ م اینور صورتم بکن..روتو برم..
-پاشو برو تو اتاقت بذار منم به درد و بدبختیام برسم..

نیمخیز شد طرفم..چشماش خمار بود..
--دردت چیه؟!..
-به تو چه آخه؟..انگار اروم شدی..پس پاشو برو بذار منم بکپم..

باز خوابید رو تخت..دستاشو گذاشت زیر سرش و با اخم نگام کرد..
--هنوز که کاری نکردی..هنوز اروم نشدم..

زدم به بازوش..
- به من چه که اروم نشدی..عجب گیری کردما..پاشو برو دلی جونت ارومت کنه..منو سننه..
رو پهلو خوابید و یه جور خاصی نگام کرد..اروم زمزمه کرد:نگران نباش.. الانم پیشِشَم..
با تعجب گفتم: پیش ِ کی؟!..
--دلی ..

از این حرفش گر گرفتم..دمای بدنم هر لحظه بالاتر می رفت..
-منظور من ..دلربا بود..
-- منظور منم دلارام بود..
- ولی دلربا به مزاج ِ تو سازگارتره..

یه لبخند کج نشست رو لباش که صد برابر جذابترش کرد..
- فعلا دل آرام به کار من بیشتر میاد..

حرصم گرفت ..
-عجب رویی داری تو..حال وحولتو با دلربا جونت کردی حالا اومدی دنبال ارامشش؟..
--من با کسی حال و حول نکردم..طبق معمول دچار توهم شدی ..

بهش اشاره کردم..
-کاملا مشخصه..حاضرم شرط ببندم الان رو تختت گرفته خوابیده اونم به

1400/05/20 19:09

بدترین شکل ممکن ..
منظورم برهنه بود که خودش گرفت چی میگم..چشماش خمار شده بود..باز به پشت خوابید..انگار عین خیالش نیست من چی میگم..


--اون رو تخته من باشه یا نباشه..مهم اینه که من اینجام..
زل زد تو چشمام و ادامه داد: پیش دلارام..نه دلربا..

-منظورت چیه؟!..
-- تو چرا هر حرف ِ منو به منظور می گیری؟..
- چون با منظور حرف می زنی..

بی هوا دستمو گرفت کشید طرف خودش..افتادم تو بغلش ..با حرص خواستم بیام بیرون نذاشت و از روی خشونت حلقه ی دستاش دورم تنگ تر شد..

-- ولم کن دیوونه..
--چرا؟..از دیوونه ها می ترسی؟..
- من از هیچ *** نمی ترسم..
-- چرا؟!..
-چرا چی؟!..
-- چرا با بقیه فرق داری؟!..چرا همیشه حاضر جوابی و با اینکه به راحتی میشه ترس رو تو چشمات دید ولی بازم گستاخی؟!..

تقلا کردم..ول کن نبود..
-نمی دونم..همیشه همین بودم..حالا ولم کن..
دست چپش کمرمو گرفته بود ..دست راستشو اورد بالاتر و گذاشت پشت گردنم..
دست از تقلا برداشتم..زل زدم تو چشماش که یه شیفتگی خاصی رو توش دیدم..


با خشونت سرمو اورد پایین..لال شده بودم..فقط نگاش می کردم..دست و پام یخ بسته بود ولی تنم کوره ی آتیش بود..

آرشام یه تیشرت مشکی تنش بود که رو سینه ش طرح های خاکستری داشت..منم یه بلوز استین کوتاه آبی تنم کرده بودم با یه شلوار کتان مشکی..
موهام موج مانند از روی شونه م ریخت تو صورتش..سرمو تکون دادم تا موهامو بزنم کنار ولی نذاشت..سرمو نگه داشت و موهامو بو کشید..بعد از یه مکث نسبتا طولانی به نرمی موهامو کنار زد و نگاه خمارش رو تو چشمام دوخت..

عشق وصف حال رابطه ی ما نبود..من عاشقش بودم ولی اون نه..اون منو به عنوان یه وسیله واسه رسیدن به اهدافش می خواست..

صدام می لرزید..
-میشه بری؟..
خمار زمزمه کرد: کجا؟!..
- تو اتاقه خودت..
--پیش دلربا؟..

اب دهنمو قورت دادم..ای کاش لال می شدم ولی گفتم: اره..فقط برو..

چند لحظه زل زد تو صورتم..میدونستم هنوز حالت مستی رو داره..منتهی خودش انکار می کرد..اون همه شرابی که خودم با چشمای خودم دیدم خورد حتم داشتم تا فردا اثرش نمی پره..هر چقدرم اب سرد بزنه به سر وصورتش..
ولی خب تاثیرش تا حدی کمتر شده بود..


اخماشو کشید تو هم..نگاهش دیگه ارامش چند لحظه پیش رو نداشت..انگار باز تو قالب اصلیش فرو رفته بود..
تقریبا پرتم کرد کنار و از روی تخت بلند شد..دیگه نگام نکرد..دوست داشتم داد بزنم بگم نرو..بمون..نرو پیش دلربا..

ولی اینبار تموم سعیمو کردم تا بتونم جلوی زبونمو بگیرم..رفت..با شنیدن صدای در قلبم لرزید..
خواستم بره چون طاقتشو نداشتم بمونه..چون با هر نگاهش بی تاب تر می شدم..نخواستم بمونه و خلافه میلم بیرونش کردم..پشیمون بودم ولی باید اینکارو می

1400/05/20 19:09

کردم..اون نباید با من مثل ِ یه عروسک رفتار کنه..دیگه نمی خواستم ازم سواستفاده بشه..تا همینجاش بس بود..

ولی داشتم میمردم..عین شبگردا رفتم تو بالکن..باید می دیدم تو اتاقش چه خبره..خودمو رسوندم به بالکن اتاقش..
بین بالکن اتاق من واتاق ارشام به نرده ی اهنی بود که ازش رد شدم..از پشت شیشه تو اتاقو نگاه کردم..نور اباژور فضا رو روشن کرده بود..دلربا غرق خواب با همون لباس افتاده بود رو تخت..پس لباسه هنوز تو تنشه.. آرشام تو اتاق نبود..


ترسیدم یه وقت بی هوا برگرده تو اتاقم و ببینه نیستم..سریع خودمو رسوندم تو اتاقم..ولی اروم و قرار نداشتم..می خواستم بدونم کجاست..

واسه همین از اتاق رفتم بیرون..
به همه جا سرک کشیدم تا اینکه تو باغ دیدمش..دستشو برده بود تو جیبش و زیر درختا قدم می زد..چراغای باغ روشن بود..نسیم ارومی وزید و به صورتم خورد ..باعث شد حال خوبی بهم دست بده..

سایه به سایه دنبالش قدم برداشتم..به شدت تو خودش فرو رفته بود که نفهمید یه دیوونه ی عاشق دیوونه وار افتاده دنبالش و داره نگاهش می کنه..

با نوک کفش به زمین و چمنای زیر درخت ضربه می زد..گاهی هم نگاهشو به اسمون شب می دوخت و مهتابی که عکسش تو چشمای ارشام افتاده بود..
وقتی صورتشو به طرفم برگردوند پشت یکی از درختا مخفی شدم.. نگاهش به اسمون افتاد..و این نقش زیبا و شفاف رو تو درخشندگی چشماش دیدم..


خدایا هر لحظه که می گذره بیشتر عاشقش میشم..
کاری کن بهش برسم..
کاری کن اونم عاشقم بشه..
خدایا چی میشه یه معجره رخ بده؟..
می دونم عاشق شدن این مرد در حد معجزه ست..ولی فقط تو می تونی..
نذار حالا که برای اولین بار عشق رو تجربه کردم طعم تلخ شکست رو بچشم..

تو موقعیتی که حواسش نبود خودمو رسوندم به ساختمون و یک راست رفتم تو اتاقم..ولی تا خود صبح تو باغ قدم زد و منم پا به پاش با نگاهه سرگردونم از پشت پنجره همراهیش کردم..
************************
روز بعد از طرف شایان پیغام رسید که یه کشتی تفریحی اجاره کرده و توش یه مهمونی کوچیک ترتیب داده..همه رو هم دعوت کرده بود..

نمی دونستم منم می تونم باهاش برم یا نه..
به هرحال الان دیگه همه می دونن من نسبتی با آرشام ندارم مهمتر از همه ارسلان و شایان ..از طرفی چون مهمونی از طرف شایان بود خودمم تردید داشتم..نمی دونم یه جورایی انگار دودل بودم..

هم می خواستم که برم و ببینم چه خبره و خب دلم به آرشام گرم بود که همراهمه و نمیذاره شایان کاری بکنه..
و از طرفی دوست نداشتم تو مهمونیه اون کفتاره پیر شرکت کنم..ازش می ترسیدم..از چنین ادمی بایدم ترسید..
کسی که جون ادما براش کوچکترین اهمیتی نداره و گرگ صفته..کسی که حیا و نجابته یه زن شوهردار

1400/05/20 19:09

رو به راحتی ازش می گیره..از این ادم باید ترسید و دوری کرد..


و منتظر بودم ببینم آرشام چی میگه..اینکه باهاش برم یا نه..حالا که دودلم یکی تو انتخاب کمکم کنه خیلی بهتره..
پشت پنجره ی اتاقم نشسته بودم و از همونجا منظره ی باغ رو تماشا می کردم..

دیشب که هیچی نخورده بودم الانم از زور گرسنگی رو به موتم..
آرشام خیلی وقته از ویلا زده بیرون و الان می تونستم برم پایین یه چیزی بخورم..دیگه نمی تونستم طاقت بیارم..

فکر نمی کردم دلربا هم پایین باشه..تو سالن پشت میز نشسته بود و صبحونه ش رو می خورد..
با دیدن من لبخند کمرنگی نشست رو لباش و سرشو تکون داد که یعنی سلام..منم مثل خودش فقط سرمو تکون دادم..


پشت میز نشستم..خدمتکار صبحونه مو حاضر کرد..حینی که اروم مشغول بودم صدای دلربا رو شنیدم..
-- خیلی وقته با آرشام دوستی؟..
-نه خیلی..
-- چطور آشنا شدین؟..

لقمه م رو جلوی دهنم نگه داشتم..نگاش کردم..از چشماش درصد بالای کنجکاویش رو خوندم..
لقمه رو گذاشتم دهنم و جویدم..یه قلوپ از چاییم خوردم و جوابشو دادم..

- مگه خودش نگفته؟..
--نه..یعنی ازش نپرسیدم..
-پس ازش بپرس..خودش بگه بهتره..

یه تای ابروشو داد بالا و با تعجب نگام کرد..
-- باشه..زیادم مهم نیست..روش حساس نیستم..
- روی کی؟!..
با عشق زمزمه کرد: آرشام..بهش اطمینان دارم..می دونم که عاشقمه..


فنجونو تو دستم فشار دادم..باید اروم باشم ولی نیستم..
-خودش بهت گفت؟!..

نه می تونستم و نه حتی می خواستم که باهاش رسمی صحبت کنم..وقتی اون این همه راحته من چرا خودمو بگیرم؟..

سرشو تکون داد و لبخند زد..
-- آره..وگرنه این همه ازش مطمئن نبودم..

کم مونده بود فنجون تو دستم منفجر بشه..
نامرد..
بی وجدان..
منو ندیدی؟!..جلوت بودم..عاشقت بودم..
ای بگم چطور بشی آرشام که دلمم نمیاد..چرا با من اینکارو می کنی لعنتی؟!..


فنجونو گذاشتم رو میز..از بس فشارش دادم دستم قرمز شد..2 تا لقمه بیشتر نخورده بودم..دیگه راه گلوم بسته شد..
انقدر با اطمینان گفت (خودش بهم گفته دوستم داره) که دیگه جای شک و شبهه ای باقی نمی ذاشت..

یعنی واقعا آرشام بهش ابراز عشق کرده؟!..
لابد کرده دیگه..وگرنه چرا دلربا باید دروغ بگه؟!..

رفتار آرشام هم که باهاش خوبه..
خاک تو سر ِ من کنن که با اتفاق دیشب فکر کردم نسبت بهم بی میل نیست..فکر کردم وقتی بهم گفت پیشت ارامش دارم یعنی ..
پــووووووف..چه خیاله خامی..


خواستم از پشت میز بلند شم که صداش از پشت سر درجا خشکم کرد..طرف صحبتش دلربا بود..

--فکر کردم تا الان رفتی..
دلربا با لبخند نیم نگاهی به من انداخت بعدم بلند شد و به طرف آرشام رفت..دستشو گرفت و زل زد تو چشماش..
یعنی آرشام این همه طنازی و دلبری از این

1400/05/20 19:09

دختر دیده که عاشقش شده؟!..


-- صبر کردم برگردی ویلا..وقتی بیدار شدم دیدم نیستی..سرمم درد می کرد..یه فنجون قهوه خوردم ولی بازم اروم نشدم..الان بهترم..

آرشام سرشو تکون داد و دستشو از تو دست دلربا بیرون کشید..به من نگاه کرد که منم سرمو انداختم پایین و وانمود کردم دارم صبحونه مو می خورم..ولی کوفت بخورم بهتره..

بلدم باهات چکار کنم..مرتیکه ی مغرور فقط بلده واسه من خودشو بگیره..اونوقت واسه این خانم فاز عاشقانه در می کنه..دیشبم دید عشقش مست و خوابه اومد سر وقته من..عوضی..


تو دلم جوابه خودمو دادم: خب شاید اونجوریا هم نباشه..تو که رفتارشو می بینی چرا اینو میگی دلارام؟..اگه عاشقه دلرباست پس چرا انقدر سرده؟..

نمی دونم..دیگه دارم دیوونه میشم..خودمم گیج شدم..لااقل یه کوچولو احساس هم از خودش بروز نمیده تا من بفهمم یه چیزی بارشه..ادم به این بی بخاری به عمرم ندیدم..


--دلارام..
با شنیدن صداش سرمو با تعجب بلند کردم..رو به روم اونطرف میز ایستاده بود..دلربا هم کنارش بود..

- بله..
-- بیا تو اتاقم..باید باهات حرف بزنم..
منتظرجوابم نشد و از سالن بیرون رفت..

دلربا نگاه خمارشو از در سالن گرفت و به من دوخت..
بی توجه بهش از پشت میز بلند شدم..


اگه شیدا بود با اون صدای جیغ جیغوش ویلا رو، رو سر منو آرشام خراب می کرد..ولی دلربا انگار با سیاست تر از این حرفاست..
***************************
-چیزی شده؟!..

لب تخت نشست..نگاهشو به من دوخت..وقتی دیشب از خودم روندمش توقع داشتم الان بهم محل نده..ولی رفتارش مثل همیشه بود..

شایدم نمی خواد موضوعه دیشب رو پیش بکشه..چون مطمئنا اونقدرام مست نبوده که بخواد فراموش کنه..دیشب تو حیاط که قدم می زد اینطور نشون نمی داد..


--بیا بشین..
جلوی در بودم..
- نه همینجا راحتم..فقط بگین که..
-- گفتم بیا بشین..
جوری با تحکم جمله ش رو تکرار کرد که زبونم بسته شد و رفتم سمتش..منم لب تخت نشستم ولی با فاصله..


جدی پرسیدم: چی می خواین بگین؟!..
سرشو کج کرد و نگام کرد..اخماشو کشید تو هم و گفت: یه دقیقه رسمی و یه دقیقا خودمونی حرف می زنی..گفتم که عادی باش..

-گفتی.. ولی اون واسه وقتی بود که ارسلان رو داشتیم بازی می دادیم..
-- الان هم چیزی تغییر نکرده..من ازت خواستم پس انجامش بده..


پوزخند زدم..دیگه نباید جلوش ساکت باشم..انگار زیادی خودمو ساده جلوه دادم..
- ولی من به خواسته ی کسی توجه نمی کنم..همیشه می بینم خودم چی می خوام همون کارو انجام میدم..

از لحن جدی و محکمم تعجب کرد..تو چشماش خوندم ولی اخماش هنوز تو هم بود..
-- تا وقتی که من رئیستم خواسته ت برام مهم نیست..

- این خودخواهانه ترین جمله ای بود که تا حالا شنیدم..رئیسم باشین یا

1400/05/20 19:09

نباشین بازم من سر حرفم هستم..در ضمن منو خواستین اینجا تا این حرفا رو تحویلم بدین؟!..



خواستم بلند شم که مچمو گرفت..دستمو به تخت فشار داد..شدیدا دردم گرفت ولی فقط اخمامو کشیدم تو هم و دندونامو رو هم فشار دادم تا ناله نکنم..باید جلوش محکم باشم..باید بفهمه من عروسکش نیستم..

با خشم زیر لب غرید: بتمرگ سر جات شر و ورم تحویل ِ من نده..
حرصم گرفت..زل زدم تو چشمای خوشگلش که لامصب ادمو مسخ می کرد..ولی لحنم کاملا جدی بود..

- اینکه حرف حق جلو چشمای شما شر و ور به حساب میاد مشکله خودتونه نه من..حرفی دارین بزنین باید برم..

-- چیه.. دور برداشتی؟..تا گفتم برگردیم ازادی فکر کردی خبریه اره؟..

و فشار دستشو بیشتر کرد..صدای ناله م رو تو گلو خفه کردم..
- به تو ربطی نداره..دستمو ول کن..

دستمو اورد بالا و با اون یکی دستش هولم داد عقب..حرکتش کاملا پیش بینی نشده بود..پرت شدم عقب که پشتم به تاج بالای تخت خورد.. دردم نگرفت..ولی دستمو هنوز ول نکرده بود..

خیز برداشت سمتم که قلبم در جا ایستاد و بعد از چند لحظه باز شروع به تپیدن کرد..
معلوم نیست چه مرگشه..چرا همچین می کنه؟..

جوری روم خیمه زد که خودمو کشیدم پایین و تقریبا افتادم رو تخت..بوی عطرش بینیم رو نوازش داد..از این همه نزدیکی نمی دونم چرا ولی بغضم گرفت..نخواستم که بفهمه .. بنابراین به سختی بغضمو قورت دادم..


صورتشو اورد پایین..نگاهش یه جوری بود..اتیشم می زد..چشماشو خمار کرد و با تحکم گفت: می دونی چیت بیشتر از همه جلب توجه می کنه؟!..

1400/05/20 19:09

سکوت کردم و جوابم فقط نگاهه خیره ام تو چشماش بود..
لباشو به گوشم نزدیک کرد ..

-- در عین حال که می ترسی ولی گستاخی..بی پروا بودنت رو حفظ می کنی..حتی اگه بدونی تو دستای طرف مقابلت یه اسلحه ست ولی بازم به رفتارت ادامه میدی..


داشتم کم کم در برابر اغوشی که با یک جهش متعلق به من می شد و اون گرمایی که بینمون بیداد می کرد می باختم که زود خودمو جمع و جورکردم..
دستامو زدم تخت سینه ش که یه کم ازم فاصله گرفت..

با اخم زل زدم تو چشماش و گفتم: برام مهم نیست که در موردم چی فکر می کنی..ولی بهتره اینو بدونی من کسی نیستم که به راحتی بازیچه ی دست ِ این و اون بشه..حالا هم بکش کنار ممکنه از نظر عشقی واسه ت بد تموم بشه..

پوزخند زد..
-- چطور؟!..تهدید می کنی؟!..
- هر چی..ولی عشقت یه دفعه سر برسه و ما رو تو این وضعیت ببینه ممکنه اینبار بره و دیگه هم پشت سرشو نگاه نکنه..همیشه که ادم شانس نمیاره..


اون فاصله ی کم رو تا حدی پر کرد ولی هنوز روم خیمه زده بود..
با یه جور حرصه خاصی که تو صداش بود در حالی که همه ی اجزای صورتمو از نظر می گذروند گفت: بهتر..حوصله ی یه دردسر تازه رو ندارم..


به چیزی که شنیده بودم شک داشتم..منم که کنترلی رو زبونم ندارم..
- یعنی چی؟!..مگه عاشق دلربا نیستی؟!..

اخماش جمع تر شد..
-- این مزخرفات چیه که میگی؟..کی همچین حرفی زده؟..
- خودش..همین امروز..

زل زد تو چشمام..
-- چی بهت گفت؟..
- اولش از رابطه و اینکه چطور با هم اشنا شدیم پرسید..جوابشو ندادم که بعدش گفت بهت اعتماد داره چون مطمئنه دوستش داری..در ضمن اینو هم گفت که تو خودت بهش گفتی عاشقشی..


حرفام که تموم شد چند لحظه زل زد تو صورتم بعد هم کشید کنار..نشست رو تخت..منم نشستم..
منتظر بودم یه حرفی بزنه..من که حرفامو زدم..بی کم و کاست..اینجوری می تونستم بفهمم این موضوع حقیقت داره یا نه..


کلافه تو موهاش دست کشید ..دستشو به پیشونیش زد..انگار تو فکره..
به زمین نگاه می کرد که صداش رو شنیدم..


-- همچین چیزی بین ما نیست..از کسی هم خرده و برده ندارم..حرفی که هست رو می زنم..دلربا 5 سال پیش با خیال اینکه منم بهش احساس دارم گذاشت و رفت خارج..شاید حس دوستیم رو پای عشق گذاشت..
دختر مغروری که با دلبری هاش همه رو جذب خودش می کرد..رو من تاثیری نداشت..
با این حال دست دوستیش رو رد نکردم..اصراری هم برای موندنش نداشتم ولی تنها یه سوال از جانبه من باعث شد اون اشتباه برداشت کنه..
رفت ولی قبل از رفتنش عشقشو ابراز کرد..و خیلی حرفای دیگه که بهم فهموند چجور عاشقیه..ازاد فکر می کنه و ازاد هم رفتار می کنه..
گفتم که می تونیم دوست باشیم ولی از نظر عشقی کوچکترین اعتقادی بهش ندارم..قبول نکرد و

1400/05/20 19:09

رفت..
و حالا برگشته..به خیاله خودش می تونه منو جذب کنه..ولی من هنوزم سر حرفم هستم..نه به عشق اعتقاد دارم و نه حتی اجازه میدم نزدیکم بشه..
آرشام تنها هست وتنها هم می مونه..قانونه من همینه..تلاش دلربا مطمئنا بی نتیجه ست..هیچ *** تو قلب سنگی من جا نداره..


نگام کرد..
-- کسی نمی تونه قلب آرشام رو نرم کنه..چه دلربا و چه هر دختر دیگه ای که بخواد باشه..برای من همه ی دخترا لنگه ی همن..


مسخ نگاه سرد و کلام سردتر از نگاهش شده بودم..حس که نه مطمئن بودم همه ی حرفاش با معنی بود..
وقتی شروع کرد از دلربا گفت حیرت کردم که داره حقیقت رو به من میگه..ولی وقتی رسید به اخر حرفاش فهمیدم از قصد اینارو میگه تا به من بفهمونه که..
نمی دونم چرا ولی به جای اینکه ناراحت بشم یه حس دیگه ای بهم دست داد..یه حسی که باعث شد لبخند بزنم..


با دیدن لبخند من تعجب چشماشو پر کرد..
- اتفاقا کار خوبی می کنی..لابد یه چیزی ازشون دیدی که انقدر سر تصمیمت محکمی..من کاری به اعتقادات و چه می دونم تصمیماته شما ندارم..هر *** یه جوره..همه که مثل هم نیستن..یکی مثل فرهاد عاشق و احساساتی..یکی هم مثل شما از جنس سنگ..


تونستم نظرشو جلب کنم..
اره جونه خودت تو گفتی و منم باور کردم..قلب تو اگه از سنگم باشه دلارام بلده چطور نرمش کنه..


اخم کرد و مشکوک پرسید: فرهاد؟!..نکنه منظورت همون دکتره ست؟..
لبخند می زدم ولی لحنم کاملا جدی بود..
- دقیقا..فرهاد ازم خواستگاری کرده..و الانم منتظر جوابه..

پوزخند زد..یه تای ابروشو داد بالا و سرشو تکون داد..
-- جدا؟..جالبه..بذار بقیه ش رو من حدس بزنم..که تو هم جواب منفی دادی و اونم رفت پی کارش..

تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم..
- اره من جواب منفی دادم..ولی فرهاد گفت که منتظره نظرم برگرده..


پوزخندش محو شد..فکش منقبض شد و در حالی که یه کم به طرفم مایل شده بود بلند گفت: وایسا ببینم..نکنه نظرت برگشته؟..


حس کردم از این موضوع خبر داشته..ولی شایدم اشتباه برداشت می کنم..در هر صورت برام جالب بود اینجوری اذیتش کنم..

دستامو تو هم گره زدم و سرمو زیر انداختم..مثل دخترایی که خجالت کشیدن..واسه اینکه تابلو نشم لبخند هم نزدم..

بازومو گرفت..تکونم داد..
--نگام کن وجوابمو بده..

اروم نگامو کشیدم بالا..چشماش سرخ شده بود..
د اخه لامصب اگه این قلب وامونده ت از سنگه چرا در مقابله حرفام عکس العمل نشون میدی؟!..
حالا که فهمیده بودم دلربا رو نمی خواد می تونستم یه کارایی بکنم..می خواستم کار نیمه تمومم رو تموم کنم..اینکه آرشام رو شیفته ی خودم کنم..

اروم زمزمه کردم: خب..فرهاد یه مرد ایده ال ِ..هیچی ام کم نداره..بهش گفتم عاشقش نیستم ولی اون قول داد کاری

1400/05/20 19:09

کنه نسبت بهش احساس پیدا کنم..هنوزم مطمئن نیستم چی می خوام..
زل زدم تو چشمای سرگردون و عصبانیش و ادامه دادم: اخه می دونی چیه؟..قلب من مثل تو از سنگ نیست..می تونم احساسه ادمای اطرافمو درک کنم..به راحتی می فهمم طرف مقابلم چه حسی داره..و من الان مطمئنم فرهاد از ته دل منو می خواد..پس باید جدی روش فکر کنم..به هر حال حرف یه عمر زندگیه..الکی که نیست..

بدجور زد به سیم اخر..
حرفام تمومش پر معنا بود..حالا که کارام مستقیم جواب نمیده منم از راه فرعی دخل قلب سنگیشو میارم..جوری که نفهمه دلارام چطور اون دیوار سنگی رو با دستای خودش از بین برده ..

می دونستم اگه اراده کنم می تونم هرکاری انجام بدم..فقط باید به خاطرش هدف داشته باشم تا اراده م هم قوی تر بشه..


اون یکی بازومو هم چسبید..نگاهش ترس تو جونم انداخت..تا حالا این جوری ندیده بودمش..اب دهنمو با سر وصدا قورت دادم که صدای فریادش بلند شد..

-- که می خوای روش فکر کنی اره؟..انگار یادت رفته که واسه من کار می کنی..تا وقتی زیر دسته منی بدون اجازه ی من اب هم نمی تونی بخوری چه برسه بخوای واسه اینده ت تصمیم بگیری..و بلندتر داد زد: فهمیدی احمق؟..


منم طبق معمول زدم به سیم اخر با اینکه ترسیده بودم ولی لرزون داد زدم: نخیر نفهمیدم..من حرفای تو رو هیچ وقت نمی فهمم..تو رئیسه من نیستی..به هیچ وجه حق نداری واسه زندگیم تصمیم بگیری..


همزمان با فریاد(خفه شو) یه کشیده خوابوند تو صورتم ..علاوه بر اینکه صورتم به راست خم شد خودمم به همون سمت پرت شدم ..

پنجه هاشو تو موهام فرو برد و سرمو بلند کرد..خشم وعصبانیت از تو چشماش شعله می کشید..
اشک تو چشمام می جوشید ولی نذاشتم سرازیر بشه..تا حالاش که جلوش محکم بودم بازم همینکارو می کنم..
تقلا نکردم چون تجربه ثابت کرده علاوه بر اینکه نمی تونم از دستش خلاص بشم بدتر به عصبانیتش هم دامن می زنم..


داد زد: انگار حالیت نیست چه خبره؟..هنوز جایگاهه خودتو نمی دونی .. باید نشونت بدم من کیم و تو چه نقشی این وسط داری..
و بلندتر داد زد: می دونی من کیم؟..نه نمی دونی..تو هنوز منو نشناختی..نمی دونی که چکارایی ازم بر میاد ..تو آرشامو نمی شناسی لعنتی..


پرتم کرد عقب..از رو تخت بلند شد..
لبمو گزیدم که یه وقت حرف نزنم یا حتی گریه نکنم..هیچ وقت اینطور عصبانی ندیده بودمش..حتی وقتی درمورد منصوری منو بازخواست می کرد ..
انگار یه آرشام دیگه جلوم ایستاده و داره این حرفا رو می زنه..

مگه چی گفتم؟!..
دوست داشتم از جام بلند شم و برم سینه به سینه ش وایسم و هرچی از دهنم در میاد بارش کنم اخرشم یه کشیده بخوابونم زیر گوشش تا تلافی همه ی حرفا و کاراش در بیاد..
دم به دقیقه

1400/05/20 19:09

رنگ عوض می کنه..
اخه یعنی چی؟!..


تو اتاق راه می رفت .. کلافه تو موهاش و پشت گردنش دست کشید..
سرشو چرخوند و نگاه سرخش رو تو چشمام انداخت..به طرفم خیز برداشت ..انگشتشو تهدید کنان جلوم گرفت و جوری که از ترس قبض روح بشم داد زد: اون گوشای کرتو باز کن ببین چی دارم بهت میگم..کاری نکن جنازه ی اون عاشقه دل خسته رو بندازم جلوی پاهات..

و بلندتر داد زد: دلارام با اعصابه من بازی نکن..همین امروز بهش زنگ می زنی و میگی که جوابت منفی ِ..تکلیفشو مشخص می کنی می فرستی رد کارش..شیر فهم شد یا جور دیگه حالیت کنم؟..


- ولی من نمـ..
-- دلارام کاری رو که گفتمو بکن..من ادمی نیستم که بخوام بلوف بزنم..گفتم می کُشم پس می کشمش..انگار خیلی دوست داری جنازه شو از نزدیک ببینی اره؟..

وحشت زده نگاش کردم..جدی بود..وای خدا این چی داره میگه؟..
-د..دیونه شدی؟..چکار به اون بیچاره داری؟..من که گفتم حسم چیه..

با پای چپش رو تخت زانو زد ..چشماش برق می زد..دیگه ارامش رو توش نمی دیدم..دیگه اون نرمش رو از جانب آرشام حس نمی کردم..آرشامی که جلوم بود با اون آرشامی که دیده و شناخته بودم فرق داشت..
حالا می فهمم من این مرد رو هنوز نشناختم..آرشام همونطور که حدس زده بودم کاملا مرموز بود..


چونه م رو گرفت تو دستش..فشارش داد..ازاونطرف دندوناشو روی هم سایید جوری که صدای ساییده شدنشون رو منم شنیدم..

--کاری که گفتمو می کنم..منتهی اگه بخوای رو حرفت بمونی..
- مگه فرهاد چکارت کرده که به خونش تشنه ای؟..من دوستش دارم ولی مثل برادر..اون جور دیگه ای برداشت کرده که منم حرفم همینه..

و جدی ادامه دادم: اگه بفهمم بلایی سرش اوردی به خداوندی خدا قسم با نفرتی که تو وجودم نسبت به خودت می ندازی کاری می کنم روزی هزار بار از کرده ت پشیمون بشی..انگار تو هم هنوز منو نشناختی..


هیچی نگفت..فقط نگام کرد..دستشو از چونه م پایین اورد.. از زور عصبانیت نفس نفس می زد..
خواست از اتاق بره بیرون که تند از تخت پریدم پایین و دستامو به درگاه گرفتم..سینه به سینه ش ایستادم..
خواست منو بزنه کنار نتونست..چسبیده بودم ول نمی کردم..

-- برو کنار..
- نمیرم..تا بهم قول ندی بلایی سر فرهاد نمیاری بکشیمم از جام تکون نمی خورم..
شونمو گرفت خواست هولم بده که جیغ کشیدم: به خدا خودمو می کشم اگه کاریش داشته باشی..نمیذارم تنها کسی که برام مونده رو ازم بگیری..


دستش از حرکت ایستاد..زل زد تو چشمای نمناکم که اسمونش بارونی بود ..
با بغض زمزمه کردم: ازت خواهش می کنم کاری باهاش نداشته باش..شایان پدر ومادر و برادرمو ازم گرفت تو فرهادو نگیر..

هیچی نمی گفت ..و اینجوری به تشویشم دامن می زد..
به سبکی یه پر منو زد کنار

1400/05/20 19:09

..نتونستم بی خیال بشم..دستش رو دستگیره بود که بازوشو گرفتم..با حرص دستشو کشید..دستگیره رو تو مشتش فشرد..
صداشو بم ولی جدی شنیدم..


-- تا وقتی بهش فکر نمی کنی کاریش ندارم..اگه می خوای اسیب نبینه کاری که گفتمو بکن..
- برگشتیم بهش میگم..

پشتش بهم بود ولی سرشو بلند کرد و صورتش به حالت نیم رخ طرفم قرار گرفت..
--همین که گفتم..اگه غیر از این باشه..
-خیلی خب..


مکث کرد..دستگیره رو کشید و از اتاق رفت بیرون..
عجب ادم قُدی ِ..به قدری عصبانی بود که شک نداشتم یه بلایی سر فرهاد میاره..
این مرد چشه؟!..این رفتاراش از چیه؟!..
بگم عاشقمه که نیست..یه عاشق اینکارا رو می کنه؟..نه والا..
پس چی؟..چرا روی این موضوع این همه حساسیت نشون داد؟..

پشتمو به در تکیه دادم ..
تو دلم از خدا خواستم همه چیز رو تا آخرش ختم بخیر کنه..

*********************
و همون روز بود فهمیدم که شایان یه کشتی اجاره کرده تا توش مهمونی بگیره..دلربا رو اون روز دیگه تو ویلا ندیدم..
چند بار با گوشی فرهاد تماس گرفتم ولی هر بار یا خاموش بود یا جواب نمی داد..نگرانش بودم اما خب احتمال می دادم سرش شلوغ باشه..
چون بار اولش نبود ..
*********************
کلافه بودم..امشب منم برم یا نه؟..اگه بخوام برم چی بپوشم؟..لباس با خودم نیاورده بودم که تو مهمونی بخوام شرکت کنم..کمد اینجا هم لباسای توش معمولی بود..

داشتم با خودم حرف می زدم و کلا درگیر بودم که یه تقه به در اتاقم خورد..

امروز فقط به اندازه ی همون چند دقیقه آرشام رو دیدم که بهم گفت شایان ما رو هم دعوت کرده..
نه بهم گفت تو هم بیا و نه اصلا اشاره ای بهش کرد..


در اتاقمو بازکردم..کسی پشت در نبود..وا..اینجا که کسی نیست..
خواستم درو ببندم که نگام به زمین افتاد ..یه بسته پشت در بود..با تعجب برش داشتم بردم تو..گذاشتم رو تخت و بازش کردم..
برق نقره ای که از روی سنگا و پولکاش تو چشمام جهید حیرت زده سرجام موندم..
اوردمش بیرون..جلوی صورتم گرفتم..یه لباس شب با یه طرح خاص..می دونستم چون کشتی ِ و خونه نیست حتما مهمونا هم باید پوشیده شرکت کنن..
ولی اینکه این لباس رو کی گذاشته پشت در..کار هیچ *** نمی تونست باشه جز آرشام..
با حرص انداختمش رو تخت..یه کاغذ تو جعبه ی لباس بود..برداشتم وبازش کردم..یه یادداشت بود..

«امشب با من میای..این لباس رو می پوشی و راس ساعت 7 تو ماشین منتظرت هستم..7 بشه 7:1 دقیقه حرکت می کنم..»

اداشو در اوردم..کاغذو انداختم رو لباس..رفتم پشت پنجره..دیگه داشت شب می شد..مردد برگشتم و به لباس نگاه کردم..
یعنی برم؟!..علاوه بر اون این لباسو بپوشم؟!..لباسی که آرشام برام خریده بود..بدون اینکه حتی نظرمو بپرسه..همه ی کاراش از روی اجبار بود..چرا

1400/05/20 19:09

هیچ وقت نظر منو نمی خواد؟..چرا انقدر این مرد مغرور و خودخواهه؟..


حدس می زدم به خاطر جریان امروز نخواسته باهام روبه رو بشه..عصر هم اگه مجبور نمی شد نمی اومد بهم خبر بده..
ولی خب می تونست به خدمتکارش بگه..چه می دونم هر *** جز خودش..میگم هنوز آرشام رو نشناختم دروغ نگفتم..هیچ کارش قابل پیش بینی نیست..


نیم ساعت گذشته بود و تا ساعت 7 ، 1 ساعت وقت داشتم..
هنوز داشتم فکر می کردم که برم یا نه..احتمال می دادم امشب دلربا هم تو مهمونی باشه..احتمال که نه مطمئنم هست..نباید بذارم با آرشام تنها باشه..حالا که می دونستم آرشام دوستش نداره دست منم واسه خیلی کارا بازتر بود..


به صورتم دست کشیدم..یاد سیلی که بهم زد افتادم..دلم نیومد بگم دستت بشکنه ولی نتونستمم فحشش ندم..
با اینکارش حرصمو دراورد..عصبانیم کرد..ولی نتونست قلبمو بشکنه..شاید کارش ازدید من درست نباشه ولی اینکه از روی چه کاری این عمل ازش سر زد ذهنمو درگیر می کرد..

اینکه تا گفتم فرهاد ایده اله و شاید قبول کردم تحریک شد..هنوز با رفتارهای گاه و بی گاهش اشنا نیستم..
واسه کار امشبش یه کم سنگین رفتار می کنم ولی تا جایی که بدونم لازمه..منم سیاسته خودمو دارم..


حتم داشتم این رفتارهای ضد ونقیضی که ازش سر می زنه به خاطر قلبیه که خودش اعتقاد داره از جنسه سنگه..
می خواد سخت و نفوذ ناپذیر بودنش رو بهم ثابت کنه..می خواد بهم بفهمونه که قلب آرشام از سنگه و نگاهش به سردی آهن..
احساس می کردم خودش هم داره عذاب می کشه..کلافگی هاش رو می بینم..خود درگیری هاش و رفتارهای ضد و نقیضش..اینا همه از ذهن ناارومش سرچشمه می گیره..

یه زمانی منم همینطور بودم..وقتی که فهمیدم بی *** ترین ادم توی دنیام..ولی وقتی یکی مثل فرهاد شد حامی واز دید خودم برادرم تونستم به زندگی خودمو عادت بدم..ولی فراموش نکنم..

از روی کار دیشبش فهمیدم دنباله ارامشه..دنباله یه کسی می گرده که ارومش کنه..اومد سراغه من..این می تونه یه نشونه ی مثبت باشه..نشونه ای که نمی تونم راحت ازش بگذرم..

اگه آرشام رو می خوام باید محکم باشم..کنار نمی کشم..تا وقتی به دستش نیارم عقب نشینی نمی کنم..
من اونو به ارامش می رسونم..وقتی که حس کنه یکی رو داره..یکی که به فکرشه می تونه احساس آرامش کنه..
که خب..منم راهشو بلدم..


به طرف لباس رفتم..اینبار دقیق تر نگاش کردم..یه لباس مجسلی بلند به رنگ نقره ای..که استیناش بلند بود و دنباله ی لباس کمی روی زمین کشیده می شد..قسمت سر شونه و یقه به کمک حریر که روش سنگ کار شده بود پوشیده بود..و یه شال همرنگ..

باید دست به کار بشم..امشب آرشام رو همراهی می کنم و بهش ثابت می کنم من کیم..کسی که به همین

1400/05/20 19:09

اسونی کنار نمی کشه..


لباس رو پوشیدم..موهامو ازجلو کج شونه زدم..با یه گل سر بزرگ موهامو بالای سرم بستم..رو طره ای از موهای جلوم که کج تو صورتم ریخته بودم کمی اکلیل نقره ای پاشیدم..خیلی خیلی کم فقط به اندازه ای که درخشش خودشون رو نشون بدن..


یه گیره ی سر نقره ای کوچیک هم سمت دیگه ای از موهام زدم..تو کمد کفش داشتم..یه کفش بندی مشکی که با کیف دستی مشکیم ست شد..

کمی پنکک و روژگونه زدم و یه سایه ی نقره ای هم پشت چشمم کشیدم..کمی ماتیک صورتی مات و یه برق لبم روش..معرکه شد..
رنگ نقره ای لباس و سایه ی پشت پلکم هارمونی خاصی با رنگ خاکستری چشمام ایجاد کرده بود..


شال رو انداختم رو سرم گوشه هاش رو از زیر موهام رد کردم و اوردم جلو..به حالت کج گره زدم که گره ش بیشتر شبیه به پاپیون نیمه بسته بود..

همون قسمتی از موهام رو که اکلیل نقره ای زده بودم رو از شال انداختم بیرون..مانتوی مشکیمو گرفتم دستم و از اتاق خارج شدم..بین راه مانتومو پوشیدم..

به ساعتم نگاه کردم..6:55 دقیقه..فقط 5 دقیقه وقت داشتم..رفتم بیرون ولی پارکینگ پشت باغ بود..دیدمش که تو ماشینش نشسته ..دستاشو گذاشته بود رو فرمون ولی نگاهش مستقیما رو ساعت مچیش خیره بود..

کلافه از شیشه ی جلو بیرونو نگاه کرد..منم پشت دیوار مخفی شده بودم..با سر انگشتاش رو فرمون ضرب گرفت..

به ساعتم نگاه کردم..دقیقا 7 بود..پس چرا حرکت نمی کنه؟..اگه می خواست از در پارکینگ بره بیرون باید از کنار من رد می شد که خب منم یه جایی پشت دیوار ایستاده بودم که متوجهم نشه..
می خواستم سکته ش بدم..ریسک داشت و بستگی به دست فرمونشم داره..


ماشینو روشن کرد..اخماش حسابی تو هم بود..فرمونو تو دستاش فشرد و حرکت کرد..از قیافه ش کاملا معلوم بود تا چه حد عصبانیه..نزدیک شد..از پشت دیوار کنده شدم و جلوی در پارکینگ ایستادم فاصله ش باهام کم بود و با دیدنم وحشت زده پاشو محکم روی پدال ترمز فشار داد ..جوری که صدای گوش خراش لاستیکای ماشینش رفت رو مخم .. درست جلوی پاهام ترمزکرد..

اولش با چشمای گرد شده ولی بعد از چند ثانیه با عصبانیت در ماشینشو باز کرد وخواست پیاده شه که مهلتش ندادم و سریع سوار شدم..
نیمخیز شده بود که بیاد پایین با دیدن من برگشت به حالت اولش و درو بست..


ریلکس از گوشه ی چشم نگاش کردم .. چند بار حرف اومد تو دهنشو هی لباشو باز و بسته کرد یه چیزی بهم بگه که هر بار منصرف می شد..

اخرم هیچی نگفت و حرکت کرد..تو دلم قهقهه می زدم..
از صدای نفس نفس زدناش فهمیدم وقتی زده رو ترمز تا چه حد ترسیده..هنوز نگاه وحشت زده ش وقتی که پاشو گذاشت رو ترمز تا ماشین بهم نخوره جلوی چشمامه..


یه دفعه بلند گفت: این

1400/05/20 19:09

بچه بازیا واسه چیه دلارام؟..اگه به موقع ترمز نکرده بودم که الان باید از زیر لاستیکای ماشین می کشیدمت بیرون..

با حرص پوزخند زدم ..بیرونو نگاه کردم..
- ممطئنم اینکارو نمی کردی..میذاشتی همون زیر لاستیکای ماشینت جون بدم..

زد به شونه م تا برگردم و نگاش کنم..در همون حال داد زد: چی میگی تو؟!..هیچ می فهمی؟!..

نگاش نکردم..
-مهم نیست..حالا که چیزی نشد..گفتی بیا اومدم ..
سکوت کرد..بعد از چند لحظه محکم زد رو فرمون و زیر لب گفت: لعنتی..

چند دقیقه به سکوت گذشت..هنوز اخماش تو هم بود..
- راستی دلربا پیداش نیست..
مکث کرد وبا حرص گفت: با خانواده ش میاد..

لبخند حرص دراری به صورت عصبانی و جذابش پاشیدم..
-اِ..اخه احتمال می دادم با عشقش بیاد..عجیبه ها..نه؟!..


به اوج رسید..لبشو گزید تا داد نزنه..سرشو چرخوند ونگاهه کوتاهی از پنجره به بیرون انداخت..
وای که چقدر حرص می خوره باحال تر میشه..
فقط باید حدمو رعایت کنم چون وقتی زیادتر از حد حرصش بدم اونوقت میافته به جونه خودم..
تا همینقدر که به جلز و ولز بیافته براش بسه..

**************************
رو عرشه که خبری نبود..فقط چند نفر زن و مرد لب کشتی ایستاده بودن و اطرافو تماشا می کردن..
همراه آرشام وارد سالن کشتی شدیم..صدای موزیک زنده فضا رو پر کرده بود..
- کشتی ِ تفریحی ِ؟!..
سنگین جوابمو داد:تفریحی گنجایش ِ این همه مهمون رو داره؟..

پشت چشم نازک کردم..خوبه ازش سوال کردم با سوال جوابمو میده..
شایان همراه ارسلان با لبخندی که رو لبای جفتشون جا خوش کرده بود به طرفمون اومدن..


چون تو کشتی بودیم و محیط جوری نبود که خانما بتونن ازاد باشن همه یا کت و دامن پوشیده بودن یا بلوز های اسین بلند و چسبون با شلوار جینای ساق کوتاه که مچ پاهای خوش تراششون رو کاملا نمایان می کرد..
باز سر و وضعه من انگار سنگین تره..لابد اگه تو خونه ای جایی این مهمونی برگزار می شد اینارَم در می اوردن مینداختن کنار..اخه انگار بدجور معذبن..


-- سلام..چه عجب ما شماها رو دیدیم..
شایان بود که با ارشام دست داد بعدم نوبت به ارسلان رسید..
شایان با لبخند ِ چندشش دستشو جلوم دراز کرد که من با اخم رومو ازش گرفتم..وقتی از گوشه ی چشم نگاش کردم دیدم نه تنها لبخندش محو نشده بلکه در کمال پررویی زل زده تو صورتم..


تک سرفه ای کرد و رو به آرشام گفت: پس چرا دیر کردین؟..خواستیم حرکت کنیم گفتم صبر کنن..
آرشام نیم نگاهی به من انداخت و بعد هم جواب شایان رو داد: حالا که کشتی حرکت کرده پس *** ِ دیگه ای نمیاد..
شایان خندید و آروم زد رو شونه ی ارشام..
--چیه منتظره یاری؟..اومده نگران نباش..فکر کنم رو عرشه بود اومدی تو ندیدیش؟..
آرشام اخماش جمع شد ..
--

1400/05/20 19:09

باید باهات صحبت کنم

شایان چند لحظه نگاش کرد بعدم سرشو تکون داد..
************************
«آرشام»

به دلارام گفتم این اطراف باشه و اون هم که فهمید می خوام با شایان حرف بزنم قبول کرد..

-- خب بگو..چی شده؟..
- این بازیا چیه شایان؟..
--چه بازی ای؟..منظورت چیه؟..
-خودتو نزن به اون راه..می دونم داری یه کارایی می کنی..چرا دلربا رو فرستادی سراغ ِ من؟..
-- من نفرستادم..خودش خواست که بیاد، پس اومد..
- تو اونو با خودت اوردی..من نخواستم اینو به تو هم گفته بودم..
-- حالا که چی آرشام؟..مگه چیزی شده؟..


دندونامو روی هم ساییدم..از میان اونها با حرص وخشونت گفتم: دیگه چی می خواستی بشه؟..دختره هوا برش داشته پاشده اومده ویلای مجاور..
-- عاشقته پسر..تا تنور داغه نونُ بچسبون دیگه چرا دست دست میکنی؟..د یالا..
- لعنتی چرا حالیت نیس چی دارم میگم؟..شایان اون روی منو بالا نیار بگو چرا اینکارو می کنی؟..تو که می دونستی من ازش بیزارم..تموم اون کارا رو واس خاطره تو کردم ..تو خواستی نزدیکش بشم مگه غیر از اینه؟..

-- ردش نمی کنم..نه غیر از این نیست..ولی تو هم بدت نیومده بود..خوب کیف و حالتو کردی..
-ساکت شو شایان..خودت خوب می دونی هیچی بین من و دلربا نبوده و نیست..نمی دونم چی تو گوشش خوندی و مطمئنم با یه مشت حرف ِ بیخود و بی ربط پرش کردی و فرستادیش طرفه من..

-- چرا نمی خوای گوش کنی پسر؟..من کی بد ِ تو رو خواستم؟..تا کی می خوای به این رفتارت ادامه بدی؟..بچسب به همین دختر ولش نکن..هم از یه خانواده ی تایید شده ست هم خودش تو رو می خواد..دیگه چی از این بهتر؟..معطل ِ چی هستی؟..

- تمومه این گندکاریا واس خاطره تو ِ..اگه تو ازم نخواسته بودی الان این اوضاعه من نبود..وقتی هم که از شرش خلاص شدم تو دستشو گرفتی اوردیش اینجا؟..نمی دونم الان چی تو سرت می گذره ولی من دیگه راهمو از تو جدا کردم..دیگه خودمم و خودم..دِینَم رو تمام و کمال بهت ادا کردم پس بکش کنار..


با خشم نگاهم کرد ..چشمانش برق خاصی داشت که اونو رو حسابه عصبانیتش گذاشتم..
-- هیچ می فهمی چی میگی؟..تو حالا حالاها به من مدیونی..اینو یادت نره..
- بهتره هر چی برنامه تا الان واسه خودت چیدی رو کنسل کنی..چون بهت گفته بودم تا 10 سال باهات می مونم و کمکت می کنم ولی بعد از اون توافق کردیم هر کی راهه خودشو بره..

-- د ِ لامصب چرا الان داری اینو میگی؟..من هنوز باهات کار دارم..
- کار من باهات تموم شده..می دونی که حرفی رو بزنم روش سفت وسخت می مونم..این بحثو بیشتر از این کش نده..در ضمن مگه بهت نگفته بودم حق نداری حرفی به ارسلان بزنی؟..چرا حقیقتو گذاشتی کف دستش؟..

کلافه دستاشو به کمرش زد ..نفسش رو بیرون داد..
-- پاپیچم شد..هی

1400/05/20 19:09

از تو ودلارام می پرسید منم یه چیزایی بهش گفتم..ولی می دونی که ارسلان زرنگه..خودش تا تهشو خوند چه خبره..
- چی بهش گفتی؟..

-- دلارام معشوقه ت نیست وخدمتکار شخصیته..
پوزخند زدم..
- تو هم از خدات بود اره؟..اینبار سست عمل کردی شایان..
-- ارسلان برادرزاده ی منه..انگار گلوش بدجوری پیشه دلارام گیر کرده..
خندید و با نگاهی خاص ادامه داد: هم خون ِ خودمه..تعجبی نداره که سلیقه ش به عموش رفته..

مشکوک نگاهش کردم..باید می فهمیدم قصدش چیه..
-- دلارام رو واسه چی می خوای شایان؟..
--قبلا جوابتو دادم..
- اره ..ولی نه دقیق..الان بهم بگو برای چی می خوای به دستش بیاری؟..

--اوایل فکر می کردم تو هم نسبت به این دختر کشش پیاده می کنی ولی با شناختی که رو تو و اخلاقه خاصت دارم مطمئن شدم اتفاقی بینتون نمیافته..واسه همین تا الان ساکت موندم و گذاشتم پیشت بمونه..خب در عوض با تو هم کار داشتم..می دونستم رفتارت باهاش از سر ِ چیه..تو امانت داره خوبی هستی پسر..از این بابت برات خوشحالم..

- طَفره نرو شایان..حرف ِ اصلیتو بزن..دلارامو واسه چی می خوای؟..
نگاهشو چرخوند..به پشت سرم خیره شد که وقتی برگشتم دیدم دلارام کنار ارسلان ایستاده و هر دو گرم صحبت هستند..
دستمو مشت کردم..برگشتم سمت شایان که گفت:این دختر از نظر من زیادی لونده..شاید خودش متوجه نباشه ولی حرکاتش کاملا به دل می شینه..من زیاد در بند ِ اینجور مسائل نیستم که به عشق و این حرفا توجه کنم..نه بحثش کلا جداست..ولی کششی که به این دختر دارم برام فرق می کنه..تا حالا این کشش رو به دخترا و زنای دیگه نداشتم..به شدت حس نیاز رو در خودم نسب به دلارام احساس می کنم..
-- چرا چرت میگی شایان؟..
--ببینم این چشمای سرخ شده از خشم رو پای چی بذارم؟..
نگاهش مشکوک بود..

- تو فقط جوابه منو بده..
-- جوابتو دادم..همه چیزه این دختر واسه منه..میشه معشوقه ی من..سوگلی ِ عمارتم..ولی خب انگار چشم ِ ارسلان بدجور دلارامه منو گرفته..بلدم چطور ذهنشو منحرف کنم..این دختر فقط متعلق به منه..
راستی یادت نره..شمارش معکوسه من از خیلی وقته پیش شروع شده..چیزی تا پایان این 1 ماه نمونده..حواست که هست؟..
مستانه خندید..
اگر فقط یه لحظه..فقط یه لحظه ی دیگه همونجا می ایستادم یا گردن این نامرده رذل رو خرد می کردم یا بلایی به سرش می اوردم که به کل یادش بره دختری به اسم دلارام رو می شناسه یا حتی وجود داره..
************************
« دلارام »

خسته شدم از بس به این و اون نگاه کردم..ظاهرا کشتی حرکت کرده بود..
انگار زن و مرد بدجور قِر تو کمراشون گیر کرده ولی خب مجاز نبود برقصن..شایدم می ترسیدن..
خب رو اب کسی نیست که بخواد بهشون گیر بده..یعنی

1400/05/20 19:09

هست؟..
اره خب لابد رو عرشه کسی رو گذاشتن..

با اون آهنگ زنده که خواننده ش پاپ می خوند و صدای جذابی هم داشت ..و س و س ه شده بودم برقصم..ولی من از اینا بیشتر می ترسم..پس بی خیال..


--ما رو نمی بینی خوش می گذره خانم خانما؟..
برگشتم طرفش..ارسلان ..که با لبخند خیره شده بود به من..
یه نگاهه سرسری به سرتا پاش انداختم..کت و شلوار دودی وپیراهن سرمه ای،کراواته دودی..خداییش عجب هیکلی داره..قد بلند و چهارشونه با هیکلی ورزیده..
ولی عمرا به پای آرشام نمی رسید..از این هیکل بادکنکیا بدم میاد..
آرشام همه چیزش تک بود..


پشت چشم نازک کردم..
- بد نمی گذره..
--چه جالب..شرمنده بدون خداحافظی گذاشتم رفتم..
-نیازی به این حرفا نیست..
--امشب با این لباس فوق العاده شدی..
-چون تعریف کردین میگم ممنون..
-- و این تعریف رو پای چیز ِخاصی نمی ذاری؟..
- نه..چرا باید اینکارو بکنم؟..
-- نمی دونم..اخه من الکی از هر کسی تعریف نمی کنم..
-جدا؟..اما زیاد باورپذیر نیست..


یک قدم جلو اومد و کنارم ایستاد..
--چی باورپذیر نیست خانمی؟..نگاهه من به تو ..یا..
- کلی گفتم..

وازش تا حدی فاصله گرفتم..رفتم رو صندلی کنار دیوار نشستم..اونم عین کش دنبال من راه افتاد و کنارم نشست..
--می دونستی دلربا هم اینجاست؟..

به روی خودم نیاوردم..
-چرا دونستنش باید برام مهم باشه؟..
-- گفتم شاید مایل باشی که بدونی..
- خب اشتباه فکر کردین..

--حتما آرشام خوشحال میشه وقتی که بفهمه معشوقه ی واقعیش اینجا توی کشتی حضور داره..

با حرص نگاش کردم..سعی کردم صدام نلرزه..بدجور از دستش عصبی بودم..
- خب اره..ولی محض خاطره دوست نه معشوقه..
--دوست؟!..فکر می کردم قبلا بهت گفتم که..
-بله گفتین..ولی تموم حرفاتون دروغ بود..خود ارشام حقیقت رو بهم گفت..


پوزخند زد..
--لابد گفت من اونو مثل دوست می دونستم و اون سرخود برداشته اشتباه کرده و..از اینجور مزخرفات..اره؟..

تعجب نداشت که می دونه ..شایان عموشه..و پدر دلربا دوست صمیمی ِ شایان..لابد از طریق ِ اون فهمیده..

-بر فرض که همینا رو گفته باشه..شما چرا این وسط انقدر سنگه دلربا رو به سینه می زنی؟..اینکه عاشقه هم باشن یا نباشن چه سودی به حاله شما داره؟..


کمی به طرفم مایل شد..لحنش یه جورایی بود..ازش می ترسیدم..مخصوصا با اون نگاهه سبز و وحشیش..
--چرا نمی خوای بفهمی دختر؟..نمی خوام از طرف آرشام صدمه ای بهت برسه..اون تعادل نداره..می شناسمش..مطمئنم عاشقش میشی یا شایدم تا الان شدی..این مسئله نه تنها رو تو، بلکه نسبت به تمومه دخترا صدق می کنه..آرشام به راحتی دخترا رو جذب خودش می کنه و به همون راحتی به بدترین شکل ممکن بهشون ضربه می زنه..نمی خوام که تو هم طعمه ی یه همچین

1400/05/20 19:09