611 عضو
تنها اشتباهم این بود که هیچ وقت بین جمع ازت طرفداری نکردم و نگفتم همه تقصیرا گردن تو نیست.
-می دونی چرا بین جمع ازم طرفداری نکردی چون واقعاً باور نداشتی که من مقصر نیستم. تو هم مثل بقیه فکر می کردی من نازنین و از روی پله ها پرت کردم.
سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
-حق با توه اولش حرفت و باور نکردم. ولی اگه تو هم اونجا بودی و رفتارای نازنین رو می دید بهم حق می دادی. لعنتی اونقدر قشنگ فیلم بازی می کرد و همه چیز و با جزئیات تعریف می کرد که جای هیچ شکی باقی نمی ذاشت ولی با همه اینها من کنارت وایسادم و سعی کردم کمکت کنم.
راست می گفت نغمه از همان شبی که آرش تنه و بی *** توی آن خانه ی تاریک رهایم کرد و رفت کنارم بود و هر وقت از او کمک خواستم کمکم کرده بود. شاید با شک و تردید و کمی بدخلقی ولی هیچ وقت دستم را رد نکرده بود.
از این که تمام حرصم را سر نغمه خالی کرده بودم عذاب وجدان گرفتم. هر چه بود من بدون کمک نغمه وسینا نمی توانستم تا به این جا برسم. برای دلجویی گفتم:
-ببخشید، نباید حرصم سر تو خالی می کردم من آونقدرا هم آدم قدر نشناسی نیستم و خوب می دونم تو و سینا چه کارهای برام کردید.
نغمه نفسش را بیرون داد و گفت:
-حق داری. منم جای تو بودم ناراحت می شدم. ما هممون *** بودیم و گول نازنین و خوردیم.
#بی_گناه
#پارت_453
آهی کشیدم و بحث را عوض کردم:
-ولش کن. بگو چی شد که دوست نازنین حاضر نشد بر علیه من شهادت بده؟ آرش که با اطمینان می گفت شاهدش حاضره توی دادگاه شهادت بده.
نغمه که خوشحال شده بود از آن قسمت ماجرا عبور کرده ام نفس جامانده توی سینه اش را بیرون فرستاد و گفت:
-ظاهراً نازنین به دروغ به دختره گفته بوده اگه آرش بفهمه چی شده اون و طلاق می ده ولی هیچ *** به تو چون دختر خاله شی و همه ی فامیلم پشتت هستن کاری نداره. دختر هم که فکر می کرد در نهایت یکی، دوتا داد سرت می زنن، حاضر می شه به آرش دروغ بگه تا نازنین تو دردسر نیفته ولی همون موقع هم به نازنین گفته بوده حوصله شر نداره و اگه قضیه جدی بشه واقعیت و به همه می گه.
-پس به همین خاطر بود که دفعه اول نازنین نذاشت آرش از من شکایت کنه چون می دونست دوستش حاضر نیست تو دادگاه شهادت بده.
نغمه سرش را به معنی تائید تکان داد و گفت:
-این بارم خیلی سعی کرد جلوی آرش رو بگیره و به اسم این که تو گناه داری و اون تو رو بخشیده نذاره آرش پیگیر شکایت بشه ولی آرش به حرفش گوش نداد و رفت سراغ دختره و ازش خواست بیاد تو دادگاه شهادت بده که اونم قبول نکرد و همه حقیقت رو به آرش گفت.
با پوزخندی روی لب گفتم:
-از آرش که حتی دوست نداشت گناه طلاق ما بیفته
گردن نازنین بعید بود یه همچین چیزی رو به فامیل بگه و عشقش و بدنام کنه
#بی_گناه
#پارت_454
نغمه شانه ای بالا انداخت و گفت:
- احتمالاً اگه به خود آرش بود حقیقت و به کسی نمی گفت ولی اون روز که رفته بود دنبال دختره تا ازش بخواد بیاد و تو دادگاه شهادت بده عمه لیلا هم باهاش بود و همه چیز و می فهمه و بعدش هم که اون دعوا و مرافعه و آبروریزی رو راه میندازه. آرش هم که هم به خاطر مردن بچه هاش و هم به خاطر دروغی که باعث شده بود جلوی فامیل سکه یه پول بشه از دست نازنین عصبانی بود به حرف عمه گوش می کنه و نازنین و می فرسته خونه باباش.
با تمسخر پرسیدم:
- بعدش چی شد که آشتی کردن؟ آخه گفتی سرو خونه زندگیشه؟ آشتی کردن دیگه؟
- آره، وقتی جواب پزشکی قانونی اومد و معلوم شد مرگ بچه ها اصلاً ربطی به افتادن نازنین از پله ها نداشته با هم آشتی کردن. هرچند دل خاله هنوز با هیچکدومشون صاف نشده و یه جورای با هر دوتاشون قهره.
با لحن تلخی گفتم:
- خوبه! پس گناه نازنین بخشیده شد و این وسط هیچ *** یادش نموند که نازنین چه تهمتی به من زده بود و من به خاطر اون تهمت چقدر عذاب کشیدم.
نغمه در حالی که سعی میکرد دوباره اشتباهش را توجیه کند، گفت:
- ببین سحر..........
- ول کن نغمه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.
صورتم را بین دست هایم پنهان کردم. واقعاً دیگر نمی خواستم چیزی از این خانواده بشنوم. دوست داشتم همه شان را فراموش کنم. ولی قبل از آن باید یک چیز دیگر را هم می فهمیدم. چیزی که در تمام این سال ها برایم سوال بود و از ندانستن جوابش رنج می بردم
#بی_گناه
#پارت_455
نفسم را بیرون فرستادم و از نغمه که در سکوت به کفش هایش خیره مانده بود، پرسیدم:
-چرا شماها دوستم نداشتید؟
نغمه که از سوالم جا خورده بود سرش را بلند کرد و هاج و واج نگاهم کرد. توضیح دادم:
-می تونم بفهمم چرا خاله ها و دایی از من متنفر بودند و اصلاً دوستم نداشتند. نمی گم کارشون و قبول دارم و تائیدشون می کنم ولی می تونم بفهمم چرا اینقدر از من بدشون میومد و چرا اذیتم می کردن. چون مادرم آبروشون برده بود، انگشت نمای غریبه و آشناشون کرده بود. کاری کرده بود که نتونن توی فامیل و در و همسایه سرشون و بلند کنن. اونام که دستشون به مادرم نمی رسید تمام خشم و نفرتشون و سر من خالی می کردن، ولی هیچ وقت نفهمیدم چرا شما بچه ها من و دوست نداشتید. چرا اونقدر اذیتم می کردید. دستم مینداختید، مسخره ام می کردید، تو بازی رام نمی دادید، نادیدم می گرفتید. بهم بی محلی می کردید و از هر فرصتی برای این که من و جلوی بزرگترها خراب کنید استفاده می کردید؟ با این که من هر کاری برای این که
شماها دوستم داشته باشید می کردم.
نغمه آب دهانش را قورت داد و با شرمندگی گفت:
-خوب ما بچه بودیم و ...........
-نگو تحت تاثیر حرف بزرگترا با من بدرفتاری می کردید. من این حرف و باور نمی کنم. شما هیچ وقت تره هم برای حرف بزرگتراتون خورد نمی کردید.
نفسش را بیرون داد و گفت:
-شاید دلیلش این بود که تو هر کاری برای بودن با ما می کردی.
با حیرت نگاهش کردم
#بی_گناه
#پارت_456
تو چشم هام خیره شد و ادامه داد:
- سحر معذرت می خوام این و می گم تو اون موقع ها آدم خیلی ضعیفی بودی هیچی از خودت نداشتی. نه ایده ای ، نه نظری، نه هدفی، نه آرزوی. تنها فکر و ذکرت این بود که بقیه رو از خودت راضی نگه داری. همین هم باعث شده بود بقیه به راحتی ازت سوء استفاده کنن. واقعیت اینه که هیچ *** از یه آدم ضعیف و بیچاره که برای خوشایند بقیه همه کار می کنه خوشش نمیاد. مردم در بهترین حالت خودشون از این جور آدما دور نگه می دارن و در بدترین حالت ازشون سوء استفاده می کنن و بعد دورشون میندازن. این شاید خیلی بی رحمانه باشه ولی واقعیته زندگی همینه. هیچ آدمی با سرویس دادن به بقیه نمی تونه محبت و احترام بقیه رو داشته باشه. این که مدام برای راضی کردن بقیه از خواسته ها و نیازهای خودت می گذشتی باعث شد همه به چشم یه آدم بی ارزش که می شه باهاش هر جور دوست داشت رفتار کرد، ببینندت. سحر تو اون موقع ها اصلاً خودت و دوست نداشتی و به خودت احترام نمی ذاشتی چطور توقع داری بقیه دوست می داشتن و بهت احترام می ذاشتن.
حق با سحر بود من به خاطر تربیت بدم. کودکی سختم و سرکوب مداوم خواست ها و نیازهایم به یک موجود ضعیف و بدبخت تبدیل شده بودم. موجودی که از خودش هیچ هویتی نداشت و فکر می کرد تنها رسالتش در دنیا راضی نگه داشتن بقیه است. من همیشه یک مهر طلب *** بودم. ولی قرار نبود اینطور بماند. من در همان لحظه آن سحر بدبخت و *** را زیر خاک همان گلدان های که شکسته بودم دفن کردم تا یک سحر قوی و مستقل و دوست داشتنی را در وجودم پرورش دهم. کسی که هیچ *** به خودش جرات ندهد به او بی احترامی کند
#بی_گناه
#پارت_457
فصل سوم.
با صورتی درهم و لب هایی آویزان از اتاق دکتر رسولی بیرون آمدم و به سمت روجا و ستاره که کمی دورتر از اتاق دکتر به انتظارم ایستاده بودند، نگاه کردم. روجا با چشمانی که بیم و امید را با هم فریاد می زد به من خیره شده بود و ستاره کف هر دو دستش را ملتمسانه جلوی صوتش به هم چسبانده بود.
بیش از سه سال از آن روزی که برای همیشه قید خانواده ام را زدم و به خودم قول دادم گذشته را دور بریزم و خودم را از نوی بسازم می گذشت و در این مدت زندگیم به کل
تغییر کرده بود.
بهمن همان سال با تشویق بهزاد در رشته مهندسی کشاورزی در یکی از دانشگاه های علمی کاربردی استان که فاصله زیادی تا محل زندگیم نداشت ثبت نام کردم. ماه های اول همه چیز برایم سخت و طاقت فرسا بود. کار در کارخانه، رسیدگی به گلخانه، درس های دانشگاه، کارهای خانه و مراقبت از آذین همگی آنقدر زیاد و خسته کننده بود که چند باری تصمیم گرفتم همه چیز را رها کنم و فقط به همان حقوق بخور و نمیر کارخانه بسنده کنم ولی هر بار با به یاد آوردن قولی که به خودم داده بودم، دست از منفی بافی برمی داشتم و با جدیت بیشتری به کارم ادامه می دادم.
من به خودم قول داده بودم چنان در زندگیم پیشرفت کنم که دیگر هیچ *** و هیچ چیز نتواند به من آسیب برساند. به خودم قول داده بودم دیگر به هیچ *** وابسته نشوم و از هیچ *** طلب مهر و عشق نکنم و اجازه ندهم در نظر دیگران ضعیف و بیچاره به نظر برسم و روی قول خودم باقی ماندم .
#بی_گناه
#پارت_458
و برای رسیدن به آنچه خودم و آذین را لایق داشتنش می دانستم سخت تلاش کردم. در این بین از یک مشاور خوب هم کمک گرفتم تا من را از دام طرحواره های که در آن گرفتار شده بودم نجات دهد و روح آسیب دیده ام را درمان کند.
وقتی کمی خودم را جمع و جور کردم با برنامه ریزی دقیق و کار شبانه روزی توانستم چند مشتری خوب و پروپاقرص برای گیاهانی که پرورش می دادم، پیدا کنم. مشتری های که هر روز به سفارشاتشان اضافه می شد و از من تقاضای گلدان های بیشتر و بهتری را می کردند به طوری که دیگر در آن زمان محدود و مکان کوچک نمی توانستم همه آن سفارشات را آماده کنم و باید کارم را گسترش میدادم.
استعفایم از کارخانه ریسک بزرگی بود ولی من این کار را کردم چون مطمئن بودم مسیری که در آن پا گذاشته بودم مسیر درستی است و من را به مقصودم می رساند.
در این چند سال به خوبی فهمیده بودم بدون ریسک کردن و پا در میدان خطر گذاشتن نمی توانم به جلو حرکت کنم. نشستن در محدوده امن زندگی چیزی جز رکود و گندیدگی به بار نمی آورد. البته هیچ وقت هم بی گدار به آب نزدم. همیشه همه جوانب را می سنجیدم و با برنامه ریزی کامل رو به جلو قدم برمی داشتم. هر چند همیشه این امکان وجود داشت که محاسباتم اشتباه از آب در بیاید و من همه چیزم را ببازم ولی این را به جان خریدم و به جلو رفتم.
بعد از استعفا از کارخانه با سرمایه ای که پس انداز کرده بودم قطعه زمینی را کرایه کردم و گلخانه ام را به آنجا منتقل کردم و اسمش را "پرورش گل و گیاه آذین" گذاشتم.
#بی_گناه
#پارت_459
درآمدم از گلخانه آنقدر خوب بود که هم بتوانم حقوق دو کارگری دائم و دو کارگر نیمه وقتی را که به کار گرفته بودم را بدهم و هم امورات خودم و آذین را بگذرانم و هم اندکی پس انداز کنم.
با این که رسیدن به این مرحله از پیشرفت در این مدت زمان کم دست آورد بزرگی محسوب می شد ولی این چیزی نبود که من را راضی کند. من به دنبال هدف بزرگتری می گشتم. یک هدف خاص. هدفی که رسیدن به آن بتواند زندگیم را از نظر مادی و معنوی زیر و رو کند.
خیلی زود آن چیزی را که می خواستم توی دانشگاه پیدا کردم. در بین درس هایی که می خواندم، درس پرورش و تکثیر گیاهان دارویی درسی بود که من را بیش از اندازه مجذوب خودش کرد. فکر این که با پرورش گل و گیاه می توانم به سلامتی دیگران کمک کنم جذاب و هیجان انگیز بود.
فکر پرورش گیاهان دارویی چنان ذهنم را درگیر کرده بود که تقریباً خواب و خوراک را از من گرفته بود. می دانستم تاسیس چنین مزرعه ای مثل درست کردن یک گلخانه کوچک نیست. این کار نیازمند سرمایه بالا و تلاشی شبانه روزی و البته همکارانی قوی و باتجربه بود ولی من به هیچ عنوان نمی خواستم از این ایده دست بردارم برای همین وقتی توی دانشگاه اعلام کردند که جهاد کشاورزی استان مازندران با همکاری وزارت کار می خواهد به بهترین طرح دانشجویی که ارائه شود وام یک میلیارد تومانی می دهد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و طرح تاسیس "مزرعه گیاهان دارویی" را نوشتم و به دکتر رسولی تحویل دادم تا طرحم را به دست سازمان جهاد کشاورزی برساند.
#بی_گناه
#پارت_460
در حالی که سعی می کردم لبخندم را پنهان کنم با تاسفی ظاهری سرم را به دو طرف تکان دادم. تمام امیدی که در چشمان روجا جا خوش کرده بود به یکباره از بین رفت و دست های ستاره آرام و با اندوه به پایین سرخورد.
من با روجا و ستاره در همان اولین روزهای دانشگاه آشنا شده بودم. در واقع اول با ستاره آشنا شدم. وقتی که با عجله برای رسیدن به کلاسی که هر لحظه ممکن بود استاد سختگیرش در آن را به رویم ببندد و به علت تاخیر اجازه ورود به من را ندهد، می دویدم به ستاره که یک عالم کتاب و جزوه را توی بغلش گرفته بود و با حواسپرتی به سمت ساختمان اداری دانشگاه می رفت تنه زدم و باعث شدم هر چه توی بغلش داشت پخش زمین شود.
دست پاچه و ناراحت از اتفاقی که افتاده بود، ببخشیدی گفتم و برای جمع کردن کتاب ها روی زمین زانو زدم. ستاره با لهجه غلیظ بابلی گفت:
-تف به روش تو نباید الان یه پسر باشی که عاشقم بشی.
من که تند و تند کتاب ها را از روی زمین برمی داشتم با گیجی دست از کار کشیدم و به ستاره که مثل من زانو
زده بود و یکی، یکی برگه های پخش شده بر روی زمین را جمع می کرد، نگاه کردم.
ستاره که قیافه گیج و منگ من را دید، شانه ای بالا انداخت و گفت:
-خب مگه تو فیلما اینجوری نیست که پسره وسط دانشگاه می خوره به دختره، کتابای دختره می ریزه زمین بعدش هم عاشق هم می شن و عروسی می کنن؟
آن موقع اصلاً فکر نمی کردم روزی برسد که این دختر لوس و ننر با این حجم از بچه بازی تبدیل به یکی از بهترین دوستانم شود
#بی_گناه
#پارت_461
ستاره چهار، پنج سالی از من کوچکتر بود. تک دختر و البته بچه آخر یک خانواده هفت نفری که همه جوره مورد مهر و محبت چهار برادر بزرگترش قرار داشت.
ستاره با آن صورت گرد و سفید و آن چشم های درشت عسلی دختر زیبای محسوب می شد. تپل بامزه کلاس که بزرگترین دغدغه اش پیدا کردن شوهر بود. دختری شاد و سرخوش و بی خیال که با کوچکترین آهنگی شروع به رقصیدن می کرد و با کوچکترین حرفی زیر گریه می زد. زود عصبانی می شد و از کوره در می رفت و به همان زودی هم پشیمان می شد و معذرت خواهی می کرد و البته همیشه هم در حال خرابکاری بود.
پدر ستاره کشاورز بود و در یکی از روستاهای اطراف بابل با پسرهایش روی زمین های که برای خودشان بود کار می کرد. همین مسئله باعث شده بود که ستاره به رشته کشاورزی علاقمند شود تا بتواند سروسامانی به زمین های پدرش که نسل های متوالی به شکل سنتی و کم بازده کشت و زرع می شد، بدهد. به قول خودش به برادرهایش امیدی نبود، خودش باید فکری به حال آن همه زمینی که داشت الکی هرز می رفت، می کرد.
با روجا یک ماه بعد دوست شدم وقتی سرکلاس آزمایشگاه گیاه شناسی با یکی از پسرهای دانشگاه دعوایش شد و من و ستاره به طرفداریش جواب آن پسر بی ادب و ازخودراضی را دادیم.
روجا برخلاف ستاره دختر قد بلند و لاغر اندامی بود که صورتی سبزه و موهای بلند به رنگ شب داشت. البته این فقط ظاهر روجا نبود که با ستاره فرق داشت. اخلاقش هم صد و هشتاد درجه با ستاره متفاوت بود.
#بی_گناه
#پارت_462
هر چه ستاره شوخ و بی خیال و سر به هوا بود. روجا بداخلاق، جدی، منضبط و یک لجباز به تمام معنی بود که به راحتی از کنار هیچ مسئله ای نمی گذشت.
بچه بزرگ خانواده بود و دو خواهر کوچکتر از خودش داشت. مادرش فرهنگی و پدرش یک نظامی سخت گیر و کنترل گر بود. روجا علاقه خاصی به رشته کشاورزی نداشت و فقط به خاطر لجبازی با پدرش این رشته را انتخاب کرده بود ولی نسبت به کاری که انجام داده بود متعهد بود و تمام سعی اش را می کرد تا در درسش بهترین باشد.
روجا با ناراحتی پرسید:
-طرحت و قبول نکردن، نه؟
باز هم سرم را به دو طرف تکان دادم. اندک نور امیدی که
هنوز در چشم های ستاره می درخشید به کلی خاموش شد. با ناراحتی پرسید:
-آخه چرا؟
شانه ام را به معنی نمی دانم بالا انداختم. روجا که تمام غم و اندوهش به عصبانیت تبدیل شده بود، گفت:
-مسئله پارتی بازیه. تو رو حذف کردن که جا برای آشناهاشون باز بشه وگرنه طرح تو هیچ ایرادی نداشت. هیچ *** ندونه ما که می دونیم چطور پنج ماه شب و روز روی اون طرح کار کرده بودی. با هزار نفر مشورت کردی صد جا رفتی تحقیق و بازدید. کلی کتاب و مقاله خوندی. براورد هزینه کردی حتی رفتی جایی رو که می شد این مزرعه کوفتی رو توش ساخت رو هم پیدا کردی. اون طرح هیچ ایرادی نداشت که پذیرفته نشه.
جمله آخرش را تقریباً با فریاد بیان کرد. من که از این حجم حرص خوردن روجا خنده ام گرفته بود لب هایم را به هم فشار دادم و سرم را پایین انداختم.
#بی_گناه
#پارت_463
ستاره که چشمانش پر از اشک شده بود و با ناراحتی لب پایین اش را میجوید، گفت:
-راست می گه طرحت خیلی خوب بود. منم نمی فهمم چرا طرحت و قبول نکردن؟
بیش تر از این نتوانستم اذیتشان کنم. خنده ام را رها کردم و در جواب ستاره گفتم:
-کی گفته طرحم و قبول نکردن.
صدای بلند "چی" گفتن هر دویشان توی کریدور دانشگاه پیچید. روجا که بین عصبانیت و خوشحالی گیر افتاده بود با مشت به بازوی من کوبید و داد زد:
-مسخره.
ولی ستاره هنوز منگ بود.
-یعنی چی؟ طرحت و قبول کردن؟
ابرویی بالا انداختم و این بار با خوشحالی که بیشتر از این نمی توانستم پنهانش کنم، گفتم:
-دکتر رسولی گفت طرحم بین ده طرح برتر انتخاب شده. یعنی مرحله اول و رد کردم و به مرحله دوم رسیدم.
صدای فریاد خوشحالی هر دویشان بالا رفت. با دندان لبم را گزیدم و گفتم:
-هیس. آروم. الان از حراست میان بهمون گیر می دن.
ستاره بازویم رو گرفت و با صدای آرامی تری گفت:
-تعریف کن دکتر رسولی دیگه چی گفت؟
-بیاین از اینجا بریم همه چی رو براتون تعریف می کنم.
روجا که هنوز اخم روی صورتش پاک نشده بود، گفت:
-نه، همین جا بگو.
-بریم بوفه هم یه چیزی بخوریم هم حرف بزنیم.
روجا با حرص گفت:
-مهمون تو.
خندیدم:
-مهمون من.
ده دقیقه بعد هر سه نفرمان دور یکی از میزهای کافه تریای دانشگاه نشسته بودیم و به بخاری که از نسکافه هایمان به هوا بلند می شد نگاه می کردیم
#بی_گناه
#پارت_464
روجا گفت:
-پس بین اون ده تا طرح ششم شدی. اصلاً خوب به نظر نمی رسه.
ستاره با دو دلی پرسید:
-یعنی الان وام و بهت نمی دن؟
گفتم:
-هنوز امید هست. باید یه طرح توجیهی خوب برای دفاع بنویسم و تو جلسه ارائه بدم. اون موقع شاید بتونم وام و بگیریم.
روجا که ناامید شده بود، گفت:
-این جلسه توجیهی دیگه از کجا در اومد مگه قرار
نبود خودشون طرح ها رو بررسی کنن و به بهترین طرح وام بدن هر روز یه بامبول جدید در میارن.
با چنگال کمی از کیک شکلاتی که وسط میز بود را کندم و گفتم:
-دکتر رسولی می گفت چون طرح های خوب خیلی زیاد بوده تصمیم گرفتن بهترین طرح رو از طریق جلسه توجیهی و با حضور خود کارآفرین انتخاب کنن ولی نکته مثبت قضیه اینه که به جای یه طرح به سه تا طرح برتر وام می دن. بودجه اش رو هم جهاد کشاورزی تامین کرده.
ستاره گفت:
-این که خیلی خوبه. حالا شانس برنده شدنت بیشتره
-آره ولی فقط به طرح اول یک میلیارد می دن به دو طرح دیگه فقط پونصد میلیون میدن.
-عیب نداره پونصدم خوبه.
روجا پشت چشمی نازک کرد و رو به ستاره گفت:
-چی، چیو خوبه؟ طرح سحر برمبنای وام یک میلیاردی نوشته شده با پونصد میلیون به مشکل می خوره.
گفتم:
-ناشکری نکن. پونصد میلیون هم پول کمی نیست. درسته اگه نتونم یک میلیارد وام بگیرم مجبور می شم توی طرحم دست ببریم و کوچیکش کنم ولی به این فکر کن این وام بدون بهره اس و بازپرداختش از دو سال بعد شروع می شه. این یعنی مجبور نیستم از همون اول کار، نگران جور کردن قسط وام باشم.
#بی_گناه
#پارت_465
روجا باز از در ناامیدی در آمد:
-این که باید طرحت و برای چند تا مهندس شکم گنده توجیه کنی یه کم من و می ترسونه. فقط امیدوارم به خاطر زن بودنت طرحت و رد نکنن. می دونی که چی می گم.
می دانستم چه می گوید. در جامعه مرد سالار ما مسیر حرکت برای زن ها همیشه سخت تر و پر دست-اندازتر است ولی این به معنی این نبود که هیچ راهی برای پیشرفت ما زن¬ها وجود نداشته باشد.
ستاره بی توجه به حرف روجا گفت:
-من مطمئنم وقتی سحر از طرحش دفاع کنه همشون شیفته طرح می شن. هیچ *** مثل سحر نمی¬تونه آدما رو مجاب کنه. کافیه جلوی داورا وایسه و در مورد طرحش حرف بزنه اون وقته که همشون عاشق طرح سحر می شن.
اگر سه سال پیش یکی این حرف را به من می زد یا فکر می کردم دیوانه است و یا این که قصد مسخره کردنم را دارد ولی حالا خودم هم قبول داشتم که استعداد خوبی در متقاعد کردن آدم ها دارم.
این موضوع را وقتی فهمیدم که برای فروش گلدان هایم به سراغ گلفروشی ها، رستورا ن ها، پاساژها، هتل ها و حتی ساختمان بزرگ رفتم و سعی کردم با تعریف کردن از گل هایم وادارشان کنم تا از من خرید کنند.
اول با خجالت و ترس این کار را انجام می دادم ولی به مرور زمان هم اعتماد به نفسم بیشتر شد و هم آنقدر تجربه ام برای سروکله زدن با آدم ها بالا رفت که محال بود از جایی دست خالی برگردم.
وقتی درست فکر می کنم من چند باری هم موقع کار در درمانگاه از این استعدادم استفاده کرده بودم ولی در آن
موقع نه خودم و نه هیچ *** دیگری متوجه این مسئله نشده بود.
#بی_گناه
#پارت_466
البته خودم هم تا زمانی که صاحب رستورانی که متقاعدش کرده بودم پانزده گلدان بزرگ مردابی را برای دور تا دور فضای رستورانش از من بخرد به من نگفته بود:
- این جوری که تو از گلدونات تبلیغ می کنی هیچ کی نمی تونه بهت نه بگه.
متوجه استعدادی که به خاطر زندگی با یک مشت آدم عقده ای زیر لایه ها ی ضخیمی از ترس و غم پنهان شده بودند، نمی شدم.
هر وقت یادم می افتد که خانواده ام همیشه طوری با من رفتار می کردند که انگار بی عرضه ترین و دست و پاچلفتی ترین آدم روی زمین بودم و هیچ استعداد و یا ویژگی خوبی نداشتم به شدت عصبانی می شدم ولی بعد به جان نازنین که باعث شده بود از آن محیط سمی دور شوم دعا می کردم. در واقع نازنین برای من مصداق بارز ضرب المثل "گاهی عدو سبب خیر شود" بود.
روجا گفت:
-باید یه بازنگری دقیق روی طرح انجام بدی تا موقع دفاع دچار مشکل نشی. مهندسای سازمان مثل استادای دانشگاه نیستن. اونا می خوان بابت این طرح پول بدن نه نمره پس مو رو از ماست بیرون می کشن.
سری به نشانه موافقت برای روجا تکان دادم و گفتم:
-می دونم. باید طرحم نه تنها از نظر علمی کامل باشه باید قابلیت اجرایی بالای هم داشته باشه. پس باید خط به خط طرحم رو دوباره از نو بخونم تا اگه مشکلی وجود داره قبل از ارائه برطرفش کنم.
ستاره گفت:
-رو ما حساب کن. هر کاری بتونیم برات انجام می دیم.
روجا هم حرف ستاره را تائید کرد و گفت:
-ستاره راست می گی رو ما حساب کن
#بی_گناه
#پارت_467
من عاشق این دو دختر با معرفت و مهربان بودم. دوتا دختری که هیچ جوره به هم نمی خوردند ولی هر دو از بهترین دوستان من بودند. با خجالت لبخند زدم:
-تا همین جا هم برای نوشتن این طرح خیلی کمکم کردید. نمی دونم چطور باید ازتون تشکر کنم.
روجا گفت:
-قول بده کارت درست شد ما رو استخدام کنی.
اخم کردم:
-دیوونه شدی. اصلاً مگه بدون شما می تونم کاری کنم. من برای شروع کارم روی هر دوی شما حساب کردم. اصلاً مگه بدون شما می شه.
ستاره ولی از در مسخره بازی زد:
-من کار نمی خوام برای جبران یه شوهر خوب برام پیدا کن.
من خندیدم ولی روجا چشم غره ای به ستاره رفت و گفت:
-یعنی فقط فکر و ذکرت شوهر کردنه ها.
ستاره لب برچید و گفت:
-مگه چیه؟ خو شوهر دوست دارم.
حتی روجا هم نتوانست به قیافه بامزه ستاره نخندد. آخرین قلپ از نسکافه ام را خوردم از جایم بلند شدم و گفتم:
-من دیگه برم.
ستاره که تکه بزرگی از کیک را توی دهانش چپانده بود با تعجب پرسید:
-کجا؟
-باید برم آذین و از مدرسه اش بردارم.
با یادآوری آذین قند توی دلم آب شد.
دخترکم آنقدر بزرگ شده بود که به مدرسه می رفت.
ستاره پرسید:
-مگه با سرویس برنمی گرده خونه؟
همانطور که موبایلم را داخل کیفم میگذاشتم جواب ستاره را دادم:
-یه ساعت پیش راننده سرویش زنگ زد گفت مجبوره زنش و ببره دکتر ازم خواهش کرد این بار هم خودم برم آذین و از مدرسه بردارم
#بی_گناه
#پارت_468
روجا با ناراحتی گفت:
-یعنی چی؟ این دومین بار تو این هفته اس که بهت زنگ زده که خودت بری دنبال آذین. نمی شه که هر وقت دلش خواست بره دنبال بچه هر وقت دلش نخواست نره. اگه کار نداشتی که برای بچه ات سرویس نمی گرفتی. به نظر من باید برای سرویس آذین و عوض کنی تا این آدم یاد بگیره نسبت به کارش مسئول باشه.
-مطمئنم اونم نسبت به کارش احساس مسئولیت می کنه ولی خب مشکل داره. زنش مریضه. منی که خودم یه بچه مریض دارم می فهمم آدما تو این جور مواقع چقدر احتیاج به همیاری و همدلی دارن. چقدر دلشون می خواد یکی درکشون کنه و دستشون و بگیره. مطمئن باش منم اگه می دیدم این آقا داره از زیر کار در می ره ساکت نمی نشستم، ولی تو همچین شرایطی نمی تونم به جای این که کمکش کنم و باری از روی دوشش بردارم کاری کنم که از نون خوردن بیفته.
ستاره سرش را کج کرد و با محبت گفت:
-تو خیلی مهربونی.
روجا دهانش را کج کرد و با حرص گفت:
-زیادی مهربونی. از کجا می دونی دروغ نمی گه؟
نمی خواستم با روجا بحث کنم. شاید راننده سرویس آذین دروغ می گفت ولی من ترجیح می دادم همانطور که عمه خانم و بهزاد وقتی من را دیدند، بدون هیچ حرفی به من اعتماد کردند و کمکم کردند من هم به آدم ها اعتماد کنم و تا آنجا که می توانم کمکشان کنم. ولی اگر به من ثابت می شد که دروغ می گوید این کارش را بی جواب نمی گذاشتم و برخورد سختی با او می کردم.
#بی_گناه
#پارت_469
بعد از خداحافظی از روجا و ستاره به پارکینگ دانشگاه رفتم و سوار بر پراید دست دومی که یک سال پیش از یکی از دوستان یحیی خریده بودم، شدم و با سرعت به سمت مدرسه آذین راندم.
ایده یادگیری رانندگی و خرید ماشین روزی به ذهنم رسیدکه ساعت ها توی باران منتظر ماندم تا ماشینی پیدا شود و من را از گلخانه به دانشگاه برساند. آن روز هم از کلاسم جا ماندم و هم به شدت مریض شدم. همین مسئله باعث شد با جدیدت به دنبال گرفتن گواهینامه و جمع کردن پول برای خرید ماشین بروم.
وقتی برای اولین بار پشت فرمان نشستم احساس عجیبی داشتم. ملقمه ای از شادی، هیجان، ترس و غرور. من آن روز برای اولین بار به خودم افتخار کردم. ماشین من نه به زیبای ماشن نغمه بود و نه به گرانی ماشین نازنین ولی برای من عزیزترین ماشین دنیا بود چرا که آن را با دسترنج
خودم خریده بودم. بدون کمک و منت هیچ کس.
آن روز حس کردم یکی از بزرگترین بندهای ذهنیم باز شد. همان بندی که عزیز از بچگی محکم دور افکارم بسته بود. بندی که وادارم می کرد فکر کنم زن ها موجودات ناقصی هستند و هیچ هویت و شخصیتی مستقلی از خودشان ندارند و بدون پدر، برادر و یا شوهرانشان قادر به انجام هیچ کار مهمی نیستند.
آن روز آن بندی از ذهنم باز شد که باعث شده بود در تمام این سال ها و با وجود تمام پیشرفت های که در زندگیم داشتم همیشه خودم را کم و ناقص ببینم و فکر کنم یک جای کارم غلط است و یا غلط از آب در خواهد آمد
#بی_گناه
#پارت_470
گرفتن گواهینامه و خرید ماشین چنان اعتماد بنفسم را بالا برد که دیگر حتی برای لحظه ای خودم را کم و ضعیف و بدبخت نمی دیدم.
وقتی به جلوی مدرسه آذین رسیدم هنوز چند دقیقه ای به تعطیلی مدرسه مانده بود. تعداد زیادی از مادران جلوی در مدرسه به انتظار بچه هایشان ایستاده بودند.
من هم از ماشین پیاده شدم و منتظر ماندم. چند دقیقه بعد، زنگ مدرسه به صدا درآمد و بچه ها با سرو صدای زیاد از مدرسه بیرون ریختند.
کمی طول کشید تا آذین را با آن مانتو شلوار کالباسی و مقنعه ای که کمی برایش بزرگ بود و تا روی چشم هایش پایین آمده بود در میان انبوه دانش آموزان و والدینشان پیدا کنم. دستم را برایش تکان دادم و فریاد زدم:
- آذین....... آذین....
چشمش که به من افتاد با هر دو دست مقنعه اش را عقب زد و با لبخندی که تمام صورتش را پر کرده بود به سمتم دوید و با صدای بلند سلام کرد. همیشه از این که خودم به دنبالش بروم خوشحال می شد.
جواب سلامش را با بوسه ای روی سرش دادم و کمکش کردم کوله صوتی رنگش را دربیاورد و روی صندلی عقب ماشین بنشیند. خودم هم ماشین را دور زدم و پشت فرمان نشستم.
ماشین را روشن کردم و همانطور که از پارک بیرون می آمدم، گفتم:
- خب، احوال دختر درسخون خودم چطوره؟ مدرسه خوش گذشت عزیز دلم؟
مقنعه اش را از سرش در آورد و سرش را به نشانه بله بالا و پایین کرد. دوباره پرسیدم:
- امروز چی یاد گرفتی؟
#بی_گناه
#پارت_471
مثل دانش آموزی که به معلمش جواب پس می دهد با صدای بلند داد زد:
- آب، بابا، با، "ب" آخر، "ب" غیر آخر
خنده ام را فرو خوردم و گفتم:
- چقدر خوب، پس کلی باسواد شدی.
انگار یاد چیزی افتاده باشد خودش را از بین صندلی ها به جلو کشید و پرسید:
- مامان، اسم بابای من چیه؟
خشکم زد. می دانستم روزی فرا خواهد رسید که آذین از من درمورد پدرش بپرسد ولی فکر نمی کنم آن روز به این زودی ها از راه برسد. آن هم با این سوال عجیب. با صدایی که سعی می کردم عادی باشد، پرسیدم:
- اسم بابات و برای چی می
خوای؟
- امروز خانم وقتی یادمون داد بابا بنویسیم از همه بچه ها اسم باباهاشون و پرسید، ولی من نمی دونستم اسم بابام چیه. کیانا هم نمی دونست. گفت اسم بابام، باباه
و با صدای بلند به این حرف بچگانه دوستش خندید. ولی دوباره جدی شد:
- اسم بابام چیه؟
آب دهانم را قورت دادم و همانطور که دعا، دعا می کردم بحث به همین سوال ختم شود، گفتم:
- آرش
ولی دعایم مستجاب نشد و آذین سوال بعدی را پرسید. سوالی که روزی من هم از عزیز پرسیده بودم:
- بابام کجاس؟
می دانستم نباید دروغ بگویم. ساده و بی اعتنا جواب دادم:
- تو یه شهر دیگه زندگی می کنه.
- چرا با ما زندگی نمی کنه؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با شمره، شمرده حرف زدن او را متقاعد کنم.
- ببین آذین جان بعضی وقتا، پدر مادرا به خاطر یه سری مشکلات از هم جدا زندگی می کنن
#بی_گناه
#پارت_472
کمی بیشتر خودش را به من نزدیک کرد و پرسید:
- یعنی تو و بابا هم مثل مامان بابای زهرا از هم طلاق گرفتید؟
بهت زده نفسم را در سینه حبس کردم. طلاق؟ این کلمه را از کجا شنیده بود؟ اصلاً معنی آن را می دانست و یا فقط چیزی شنیده بود و بدون آن که درک درستی از آن داشته باشد به زبان آورده بود؟ در دلم آه کشیدم. دخترکم داشت بزرگ می شد و چیزهای را می دانست که من به او یاد نداده بودم.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- بله عزیزم من و بابات از هم طلاق گرفتیم. برای همین جدا از هم زندگی می کنیم.
آذین که از چنگ زدن به صندلی من خسته شده بود خودش را روی صندلی عقب پرت کرد و گفت:
- زهرا پنج شنبه و جمعه ها می ره پیش باباش چرا من هیچ وقت پیش بابام نمی رم؟
دوست نداشتم به این زودی و داخل ماشین به این سوال جواب بدهم. همیشه در تصوراتم خودم را می دیدم که جلوی آذین چهارده، پانزده ساله نشسته ام و با متانت و آرامش از علت جدایی خودم و پدرش صحبت می کنم نه این طور بی مقدمه، نه توی ماشین و نه وقتی که آذین فقط هفت سال دارد. ولی چاره ای نداشتم باید جواب سوالش را می دادم:
- بابای شما، تو یه شهر دور زندگی می کنه برای همین نمی شه هر هفته بری پیشش.
- یعنی خارج زندگی می کنه؟
- نه مامان جان، خارج زندگی نمی کنه ولی شهری که توش زندگی می کنه خیلی از ما دوره.
- چقدر دور؟
- خیلی.
#بی_گناه
#پارت_473
آذین که انگار قانع شده باشد سری تکان داد و گفت:
- می شه یه بار بریم پیشش؟
می مردم هم از نخواستنش نمی گفتم. از این که پدرش دوستش نداشت و حاضر نبود او را ببیند. هیچ وقت نمی گذاشتم دردی را که من از خواسته نشدن و دوست داشتنی نبودن کشیده بودم دخترم هم تجربه کند. به دروغ گفتم:
- یه بار می ریم ولی وقتی بزرگ شدی، الان نه.
- خب
الانم بزرگ شدم.
- بله شما الان دختر بزرگی هستید ولی باید یه ذره بزرگتر بشی.
- چقدر؟
با کلافگی جواب دادم:
- نمی دونم مامان هر وقت وقتش شد خودم بهت می گم.
آذین که متوجه شده بود قرار نیست جواب درستی از من بگیرد دست از سوال پرسیدن برداشت و به سراغ کیفش رفت. من هم با غمی که توی قلبم نشسته بود به خیابان خیره ماندم.
بحثی که پیش آمده بود باعث شد بعد از مدت ها به آرش و خانواده ام فکر کنم. البته چندان ازشان بی خبر نبودم. با این که همان روزها شماره ام را عوض کردم تا دیگر نتوانند به من زنگ بزنند ولی هنوز با نغمه در ارتباط بودم. از یک طرف من در خانه یکی از اقوام سینا زندگی می کردم و اگر بنا به درخواست نغمه شماره تلفن جدیدم را به او نمی دادم کار زشتی بود و از طرف دیگر با وجود این که نسبت به نغمه و سینا کمی دلچرکین بودم ولی ته دلم دوستشان داشتم. شاید نغمه آنطوری که من انتظار داشتم پشت من در نیامده بود ولی هر وقت دست کمک به سمتش دراز کرده بودم کمکم کرده بود و نامردی بود که این همه خوبی را نادیده بگیرم.
#بی_گناه
#پارت_474
البته نغمه هم بعد از آن دیدار آخر توی خانه ی عمه خانم رفتارش صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود. در واقع نغمه بعد از آن روز دیگر من را به چشم دخترعمه ی ضعیف و بیچاره و غیر قابل اعتمادی که از سر انسان دوستی کمکش می کرد، نمی دید و موقع حرف زدن طوری حرف نمی زد که انگار از دادن اطلاعات در مورد خانواده به من واهمه دارد. برعکس حالا نغمه با طیب خاطر با هر تماس گزارش کاملی از زندگی همه به من که دیگر چندان میلی به شنیدنش نداشتم می داد.
به لطف نغمه حالا می دانستم آرش و نازنین دومین یا در واقع سومین فرزندشان را هم از دست داده بودند. این بچه یک دختر بود که در هفت ماهگی مثل برادرهایش مرده بدنیا آمد. مرگی که با وجود پیگیری های زیاد آرش باز هم دکترها نتوانسته بودند دلیل مشخصی برایش پیدا کنند و بعد از لیست کردن هزاران علت پزشکی در آخر با گفتن این جمله که "گاهی نمی شود علت دقیقی برای مرده زایی مشخص کرد" قضیه را بسته بودند.
نغمه برایم تعریف کرده بود که رابطه خاله همچنان با آرش و نازنین شکر آب است. در این چند سال بارها قهر و دوباره آشتی کرده بودند ولی هر بار نازنین با حرف بردن از این به آن و حرف آوردن از آن به این و اضافه کردن چند داستان دروغی به همه حرف ها دعوایی درست می کرده و در گوشه ای به تماشا می نشسته و در نهایت با گفتن این که من که چیزی نگفتم خودش را از همه چیز تبرئه می کرده.
#بی_گناه
#پارت_475
این جریان انقدر زیاد شده بود که این اواخر بهاره و بنفشه به طور کل رابطه اشان را
با آرش و نازنین قطع کرده بودند. البته صابون دو به هم زنی و دروغگویی نازنین به بدن بقیه اعضای خانواده هم خورده بود و هر کدامشان به طریقی از نازنینی که ظاهراً عادت داشت سرش را داخل هر سوراخی کند و در کارهایی که به او مربوط نبود دخالت کند، ضربه خورده بودند.
نغمه می گفت هر وقت دعوای خاله با نازنین بالا می گیرفت. خاله یاد من و آذین می افتاد و به همه می گفت که می خواهد من را پیدا کند و به خانه و پیش خودش برگرداند ولی هیچ وقت حرکت جدی برای پیدا کردن من انجام نمی داد و در حد همان چند کلمه حرف باقی می ماند. هر چند خودم فکر می کنم آن چند کلمه را هم نه از سر دلتنگی یا علاقه بلکه فقط به خاطر اذیت کردن نازنین و آرش به زبان می آورده وگرنه من خوب می دانستم خاله چندان علاقه ای نه به من و نه به تنها نوه پسریش نداشت. دخترهای خاله همیشه برایش در اولویت بودند.
نغمه در مورد بقیه اعضای خانواده هم برایم حرف زده بود. مثلاً برایم گفته بود که الناز سومین بچه اش را باردار شده. نیما صاحب یک دختر شده و البته خود نغمه هم دو سال پیش صاحب یک پسر به نام آرتا شده بود.
به لطف اخباری که نغمه به من می داد حالا می دانستم دایی برای عمل بای پس قلب توی بیمارستان بستری شده بود و خاله زهرا با همسرش به مشکل خورده بود.
#بی_گناه
#پارت_476
ظاهراً شوهر خاله ی نازنینم برای مدتی یک زن جوان را صیغه کرده بود و باعث شده بود جنگ و جدال های بزرگی توی خانواده برپا شود. همچنین می دانستم وضع مالی احسان خوب شده بود و از راه بساز بفروشی یک شبه ره صدساله را طی کرد و به نون و نوای رسیده که باعث شده همه خانواده انگشت به دهان بمانند.
از ایمان هم بی خبر نبودم هر از گاهی با هم تلفنی حرف می زدیم. می دانستم حال زنش بهتر شده ولی از مشهد برنگشته و همانجا در جوار امام رضا مانده تا مجبور به دخالت در کار پدر و مادرش نشود.
اوایل هر کدام از این اطلاعات باعث تغییر احساساتم می شد گاهی خوشحالم می کرد، گاهی غمگین. گاهی خشمگینم می کرد و گاهی افسرده ولی به مرور و هر چه بیشتر در کار و درسم غرق می شدم اهمیت و اعتبار این خبرها و آدم های وابسته به آن کم و کم تر می شد تا این که به جای رسید که وقتی نغمه در مورد خانواده حرف می زد. همان احساسی را داشتم که وقتی به دردل های زن غریبه ای در صف نانوایی گوش می کردم و همین که تلفن را قطع می کردم همه چیز از یادم می رفت و دیگر حتی برای لحظه ای ذهنم درگیر اتفاقات و آدم های که در موردشان حرف می زدیم، نمی شد.
حق با بهزاد بود که می گفت برای فراموش کردن یک موضوع باید اهمیت آن موضوع را توی ذهن و زندگیم از بین ببرم و
برای کم اهمیت کردن یک موضوع باید آن موضوع را با موضوعات مهم تری جایگزین کنیم.
#بی_گناه
#پارت_477
من هم بنا به همین توصیه در این چند سال چنان زندگیم را با کار و درس پر کرده بودم که دیگر آن آدم ها هیچ جایگاهی در زندگیم نداشتند. آدم هایی که اسم خانواده را یدک می کشیدند ولی از هفت پشت غریبه، برایم غریبه تر بودند.
نه خوبشان را می خواستم و نه بدشان را، نه از شادیشان شاد میشدم و نه از غمشان، غمگین. هیچ حرف و حدیثی از آن ها بیش از چند ثانیه ذهنم را درگیر نمی کرد و باعث نمی شد وقتم را صرف فکر کردن به آنها کنم. این بهترین حالی بود که می توانستم داشته باشم.
ماشین را که جلوی خانه پارک کردم آذین زودتر از من پیاده شد و به سمت خانه دوید. از دوسال و نیم پیش که بهزاد به آلمان رفته بود من و آذین با عمه خانم و در طبقه پایین زندگی می کردیم.
هیچ *** هیچ وقت نفهمید بهزاد چرا یک دفعه به فکر مهاجرت افتاد و کارش را توی عسلویه ول کرد و به آلمان رفت. فقط یک روز به خانه آمد و گفت همه کارهای مهاجرتش را انجام داده و می خواهد برای همیشه از ایران برود.
عمه خانم بعد از رفتن بهزاد تا چند وقت مریض و افسرده شده بود و دل به هیچ کاری نمی داد. در آن زمان باران و بهروز خیلی سعی کردند تا عمه خانم را متقاعد کنند تا به تهران برود و در کنار آن ها زندگی کند ولی عمه خانم به هیچ قیمتی حاضر نشد از شهر و خانه اش دور شود.
#بی_گناه
#پارت_478
بلاخره بعد از کشمکش های زیاد یک روز باران به سراغم آمد و از من خواست که به طبقه پایین نقل مکان کنم و در کنار عمه خانم زندگی کنم. اولش برایم سخت بود که از استقلالم دست بکشم. نه این که عمه خانم را دوست نداشته باشم و یا زندگی با او برایم سخت باشد ولی دلم نمی خواست کسی به چشم یک سربار به من نگاه کند ولی وقتی به یاد چهره تاکیده و افسرده عمه خانم افتادم، نتوانستم این پیشنهاد را رد کنم. آن زمان که من احتیاج به کمک داشتم این خانواده به من کمک کرده بود و حالا نوبت من بود که کمکشان کنم.
وقتی پیشنهاد باران را قبول کردم من را در آغوش گرفته و از شدت خوشحالی گریه کرد. حتی بهروز هم از من به خاطر قبول این مسئولیت تشکر کرد و گفت:
-اینجوری خیال ما هم راحته که اگه شبی، نصف شبی، اتفاقی برای مامان افتاد تنها نیست و یه آدم مطمئن پیشش هست.
آن اوایل که سوئیت طبقه ی بالا را کرایه کرده بودم بهروز از این که بهزاد حاضر شده بود طبقه دوم خانه را به من اجاره بدهد شاکی و ناراحت بود ولی به مرور که من را شناخت رفتارش تغییر کرد و دیگر آن آدم شکاک و بدبین روز اول نبود.
چند باری هم به خاطر تهمتی که زنش به من
زده بود از من معذرت خواهی کرده بود. حتی هستی هم با خرید یک هدیه سعی کرده بود آن مسئله را از دل من در بیاورد و کاری کند که من مادرش را ببخشم.
1403/05/07 10:42#بی_گناه
#پارت_479
فقط خود میترا بود که با وجود آن که می دانست مقصر است هر وقت من را می دید پشت چشم نازک می-کرد و رویش را برمی گرداند. انگار این من بودم که به او تهمت دزدی زده بودم. من فقط به احترام عمه خانم بود که چیزی به او نمی گفتم و تحملش می کردم. البته قسمت خوب قضیه این بود که میترا سالی یک بار بیشتر به دیدن مادرشوهرش نمی آمد و من همان یک روز هم دست آذین را می گرفتم و از خانه بیرون می¬زدم تا مجبور نباشم قیافه نحس و نجسبش را تحمل کنم.
زندگی با عمه خانم نه فقط برای عمه خانم بلکه برای من و آذین هم خوب و مفید بود. حالا دیگر وقت هایی که سرکار و یا دانشگاه بودم خیالم از آذین راحت بود و می دانستم تنها نیست.
آذین دیگر آنقدر کوچک نبود که مزاحمتی برای عمه خانم ایجاد کند. حتی در بعضی از کارها به عمه خانم هم کمک می کرد ولی آنقدر هم بزرگ نبود که بشود ساعت های زیادی تنها در خانه رهایش کرد و بودن عمه خانم در کنار آذین برای من که بیشتر روز را بیرون از خانه می گذراندم نعمت بزرگی بود.
زندگی با عمه خانم حسن دیگری هم داشت و آن هم خوردن دستپخت خوشمزه و عالی عمه خانم بود. در واقع از وقتی که به طبقه پایین و پیش عمه خانم نقل مکان کرده بودیم آشپزی با عمه خانم بود. در عوض بقیه کارهای خانه مثل نظافت، خرید و حتی تعمیرات جزئی را من انجام می دادم.
#بی_گناه
#پارت_480
اگر چیزی توی خانه خراب می شد به دنبال لوله کش و برقکار و نجار و بنا می رفتم و البته حواسم به سلامتی عمه خانم هم بود. زمان خوردن داروهایش را به او یادآوری می کردم و هر وقت هم لازم بود او را به دکتر، بازار و یا دیدن اقوامش می بردم و سعی می کردم تا حدودی جای خالی بچه هایش را برایش پر کنم.
دزدگیر ماشین را زدم و پشت سر آذین وارد حیاط شدم. چند دقیقه ای با لذت زیر آفتاب کم جان زمستان ایستادم و به صدای پرنده ها گوش دادم و بعد آهسته و آرام از پله ها بالا رفتم. وارد خانه که شدم بوی قیمه مشامم را پر کرد. آذین با همان لباس مدرسه کنار عمه خانم نشسته بود و چیزی را توی دفترش به عمه خانم نشان می داد و با هیجان حرف می زد:
-ببین عمه این "ب" آخره، اینم "ب" غیر آخره. "ب" غیر آخر همه جا میآد جز آخر. مثل بابا ولی "ب" آخر فقط آخر حرف میاد مثل آب یاد گرفتی.
این کار هر روزش بود که هر چیزی را که توی مدرسه یاد گرفته بود به عمه خانم آموزش دهد. بازیی که هر دو از آن لذت می بردند. عمه خانم با لبخند سرش را تکان می داد و گفت:
-حالا دیگه بلدی بنویسی بابا آب داد.
آذین لب برچید:
-داد که بلد نیستم.
-اونم یاد می گیری غصه نخور. حالا پاشو برو و دست و صورتت و بشور و لباست و
عوض کن بیا تا ناهار بخوریم.
-باشه ولی بعدش باید کمکم کنی تو روزنامه همه ی " ب" ها رو پیدا کنم.
#بی_گناه
#پارت_482
در واقع آنقدر از دستش دلخور و ناراحت بودم که دوست نداشتم اصلاً جواب پیام هایش را بدهم و همان چند کلمه را هم از روی ادب می نوشتم.
رفتن بهزاد به آلمان بیش از عمه خانم به من که تازه داشتم روی پاهای خودم می ایستادم ضربه زده بود. نه این که برای کارهایم به بهزاد نیاز داشتم و یا توقع خاصی از او داشتم. نه! من در آن زمان به بهزاد فقط و فقط به چشم یک دوست نگاه می کردم. یا در واقع سعی می کردم فقط و فقط به چشم یک دوست به او نگاه کنم.
رفتن بهزاد که من او را دوست و حامی خودم می دانستم باعث شد این ذهنیت که هیچ *** واقعاً من را دوست ندارد و همه در نهایت من را رها خواهند کرد و به دنبال زندگیشان می روند در وجودم تقویت شود. با وجود این که بلاخره به کمک تراپیستم توانستم تا حدودی به این مشکل غلبه کنم ولی همچنان از بهزاد دلگیر و ناراحت بودم.
به سمت عمه خانم رفتم، صورتش را بوسیدم و گفتم:
-خودم و لوس نمی کنم عمه. بوی خورشت قیمه ات آدم و مست می کنه. چی توش می ریزی که اینقدر هوس انگیز می شه؟
عمه خانم سوالم را بی جواب گذاشت و گفت:
-امروز زود اومدی؟
شالم را از روی سرم برداشتم و در حالی که دکمه های مانتویم را باز می کردم، گفتم:
-رفتم دنبال آذین. راننده سرویسش زنگ زد، گفت یه کاری براش پیش اومده. مجبور شدم خودم برم از مدرسه بیارمش
#بی_گناه
#پارت_481
عمه ضربه ی دوستانه ای به بازوی آذین زد و گفت
-باشه، حالا پاشو که مردیم از گشنگی.
آذین بوسه ای بر روی صورت عمه خانم زد و به دو به سمت دستشویی رفت. دخترکم آنقدر عاشق عمه خانم بود که گاهی باعث حسادت من می شد. البته محبت بی دریغ عمه خانم فقط شامل حال آذین نمی شد. من هم هر وقت از فشار کار و زندگی به ستوه می آمدم پیش عمه خانم می رفتم سرم را روی پاهایش می گذاشتم و اجازه می دادم با انگشتان معجزه گرش آنقدر موهایم را نوازش کند تا آرام بگیرم.
عمه خانم پناه بزرگی برای من و آذین بود. او در تمام این سال ها جای خالی مادری که هیچ وقت نداشتم را برای من و جای یک مادربزرگ خوب و مهربان را برای آذین پر کرده بود.
رو به عمه خانم که کتاب های آذین را جمع می کرد، گفتم:
-سلام بر عمه خانم گل که بوی غذاش همه ی محله رو برداشته.
سرش را بلند کرد و در حالی که سعی می کرد خنده اش را مخفی کند، گفت:
-برو خودت و لوس نکن.
صورت سفید و گردش بعد از رفتن بهزاد شکسته تر و پیرتر شده بود. هر چند سعی می کرد به روی خودش نیاورد ولی من می دانستم چقدر برایش سخت بود که سهمش از پسر عزیز دردانه اش
فقط چند دقیقه تماس تصویری در هفته باشد. بهزاد با رفتنش ضربه بدی به عمه خانم زده بود.
من هم در طول این مدت ارتباط زیادی با بهزاد نداشتم. گاهی در شبکه های اجتماعی چند خطی برای احوال پرسی برایم می نوشت و من هم اگر وقت می کردم جوابش را در حد چند کلمه می دادم.
#بی_گناه
#پارت_483
عمه پرسید:
-حالا می مونی یا دوباره می خوای بری؟
مانتویم را هم از تنم بیرون آورد و خودم را روی مبل انداختم و با خستگی گفتم:
-ناهار می خورم می رم . دوتا سفارش دارم که حتماً باید امروز تحویل بدم.
عمه خانم که اصلاً از این همه کار کردن من خوشش نمی آمد با ناراحتی گفت:
-بگو یکی از کارگرات تحویل بدن. اینقدر به خودت فشار میاری مریض می شیا.
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
-نه عمه جان کار اونا نیست باید خودم برم. عباس که نیست. مهرداد هم از پسش برنمییاد. اون دفعه سفارشا رو اشتباه برده بود مشتری زنگ زد کلی بدو بیراه بارم کرد. درضمن می خوام یه سرم برم پیش مدیر این ساختمون بزرگه که تازه سر میدون ساختن. می خوام برم ببینم می تونم کارای فضای سبز ساختمونش و بگیرم. اگه قبول کنه سود خوبی داره. محوطه حیاطشون بزرگه. تازه شاید بتونم متقاعدش کنم برای توی لابی ساختمون هم چند تا گلدون بزرگ ازم بخرن.
از جایش بلند شد و با لحنی که دلخوریش را نشان می داد، گفت:
-برو دست و روت و بشور بیا ناهارت و بخور که قبل رفتن بتونی یه کم استراحت کنی.
همانطور که روی مبل نشسته بودم به قامت خمیده عمه که به سمت آشپزخانه می رفت، نگاه کردم و گفتم:
-عمه برام دعا می کنی؟
به سمتم چرخید و با نگرانی نگاهم کرد.
-چیزی شده؟
-نه فقط دوست دارم برام دعا کنی.
نگاهش مهربان شد.
-من همیشه برات دعا می کنم دختر قشنگم.
از "دختر قشنگم" گفتنش قلبم ستاره باران شد. از جایم بلند شدم و عمه را در آغوش گرفتم. من مطمئن بودم خدا عمه خانم را جای تمام نداشته هایم سر راهم قرار داده بود تا بگوید حواسش به من و تمام دلشکستگان عالم هست.
#بی_گناه
#پارت_484
هوا سرد و ابری بود و من کنار خیابان منتظر ماشین های خطی که به سمت ساری حرکت می کردند ایستاده بودم. از هفته پیش که دکتر رسولی تاریخ جلسه توجیهی را به من اطلاع داده بود بی وقفه روی طرحم کار کرده بودم و تا جایی که امکان داشت به همراه روجا و ستاره جواب سوالاتی که احتمال داشت در جلسه مطرح شود را پیدا کرده بودم. جلسه توجیهی ساعت چهار در ساختمان اصلی جهاد کشاورزی استان در شهر ساری تشکیل می شد و من با وجود این که تقریباً سه ساعت تا شروع جلسه وقت داشتم ولی از ترس دیر رسیدن به جلسه حالت تهوع پیدا کرده بودم.
اگر می توانستم با ماشین
خودم بروم اینقدر استرس نداشتم ولی مجبور شده بودم پرایدم را به عباس بدهم تا برای گلخانه خرید کند. با این که می دانستم پراید ماشین مناسبی برای حمل خاک و کود و گلدان نیست ولی چاره دیگری نداشتم. کرایه مداوم وانت و نیسان هزینه زیادی داشت و من هم پول کافی برای خرید یک وانت بار را نداشتم. در نتیجه مجبور بودم تا جایی که امکان داشت از همین ماشین برای خریدهای کوچک و کم حجم تر گلخانه استفاده کنم.
بلاخره سر و کله ماشینی که منتظرش بودم پیدا شد و من نفس راحتی کشیدم. طبق گفته دکتر رسولی از ده طرح برگزیده پنج طرح دیروز و پنج طرح دیگر امروز بررسی می شدند و من آخرین فرد و تنها زنی بودم که جلوی گروهی از مهندسان جهاد کشاورزی استان طرح پیشنهادیم را ارائه می دادم
#بی_گناه
#پارت_485
با توقف ماشین جلوی سازمان نفس راحتی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. هنوز نیم ساعتی به شروع جلسه مانده بود و من خوشحال بودم که به موقع به جلسه رسیده بودم. اصلاً دلم نمی خواست تاخیرم باعث بوجود آمدن دیدی منفی در داوران شود.
به محض ورود به ساختمان از مردی که در قسمت اطلاعات نشسته بود شماره اتاقی را که جلسه در آنجا برگزار می شد را پرسیدم و به سرعت خودم را به پشت در اتاق رساندم و با استرس به انتظار بیرون آمدن فردی که قبل از من برای ارائه طرحش رفته بود، ایستادم.
روجا و ستاره هر دو پیشنهاد کرده بودند تا همراهم به ساری بیایند ولی من پیشنهادشان را قبول نکرده بودم. سال ها بود که یادگرفته بودم تمام کارهایم را به تنهایی انجام دهم و دوست نداشتم وقتی توی اتاق مشغول ارائه طرحم هستم ذهنم درگیر کسی باشد که بیرون از اتاق به انتظارم ایستاده. این پروژه من بود و خودم باید به تنهای از پس آن برمی آمدم.
بلاخره بعد از بیست دقیقه انتظار پسر جوانی که کت چهار خانه بد رنگی به تن و پوشه ضخیمی در دست داشت از داخل اتاق بیرون آمد. با دیدن من لحظه ای مکث کرد و بعد با دو دلی قدمی به سمتم برداشت و پرسید:
-شما برای ارائه طرحتون اومدید؟
با تکان دادن سر به پسر جواب مثبت دادم. پسر با تعجب نگاهی به سرتاپایم انداخت. نمی دانم از این که یکی از رقبایش زن بود اینقدر متعجب شده بود یا طرز لباس پوشیدنم که خیلی با سرو وضع نامرتب خودش متفاوت بود، باعث تعجبش شده بود
#بی_گناه
#پارت_486
من آن روز بارانی و شال طوسی شیکی را که چند وقت پیش از تهران خریده بودم پوشیده بودم. بوت پاشنه بلندی هم پا کرده بودم که هماهنگی کاملی با کیف چرمی بزرگم، داشت.
البته به توصیه ستاره برای بالا بردن اعتماد به نفسم کمی هم آرایش کرده بودم. نه آنقدر که توی ذوق بزند
همین قدر که به چهره ترسیده ام آب و رنگی بدهد.
از وقتی که به طور جدی کارم را شروع کرده بودم به رخت و لباسم خیلی اهمیت می دادم. چرا که متوجه شده بودم پوشش مناسب و شیک نه تنها در اعتماد به نفس خودم بلکه در جلب اعتماد مشتری هم تاثیر زیادی دارد. وقتی لباس خوب می پوشیدم هم خودم حس بهتری پیدا می کردم و هم دیگران من را جدی می-گرفتند و با دیدی مثبت تر به من نگاه می کردند. البته الزاماً لباس هایم گران قیمت نبودند ولی همیشه تمیز و مرتب و به روز بودند.
پسر نفسی گرفت و گفت:
-منتظرتون هستن. بفرمائید تو.
با سر به در نیمه باز اتاق اشاره کردم و پرسیدم:
-چطور بود؟
پسر پوفی کشید و گفت:
-والا چی بگم. خیلی سخت گیرن. هر چی گفتم یه ایرادی ازش در اوردن.
ته دلم خالی شد. پسر که قیافه وا رفته من را دید سرش تکان داد و گفت:
-حالا نمی خواد نگران باشید. اونقدرا هم بد نیست.
لبخند متزلزلی زدم و از پسر تشکر کردم و به سمت اتاق راه افتادم. حس می کردم کسی توی دلم رخت می شوید.
#بی_گناه
#پارت_487
جلوی در اتاق دست هایم را در هم قلاب کردم و با خواندن آیت الکرسی سعی کردم خودم را آرام کنم. به قول عمه خانم من باید تمام تلاشم را می کردم و بقیه اش را به خدا می سپاردم. چشم بستم و از خدا خواستم که هر چه به صلاحم است برایم مقدر کند و با قدم هایی محکم وارد اتاق شدم.
با ورودم به اتاق سر سه مرد کت شلوار پوشی که در یک سمت میز کنفرانسی در وسط اتاق نشسته بودند به طرفم چرخید. سلام کردم و قدم دیگری به جلو برداشتم.
مردی که در راس میز نشسته بود و معلوم بود سمتش از آن دو نفر دیگر بالاتر است، با اخم نگاهی به سرتاپایم انداخت و پرسید:
-خانم صداقت؟
-بله.
-بفرمائید بشینید.
روی صندلی در سر دیگر میز نشستم و به سه مردی که موشکافانه اشان برندازم می کردند، نگاه کردم. دکتر ملکی همان مرد بداخمی که در راس میز نشسته بود جلسه معارفه را با معرفی خودش به عنوان مسئول جلسه شروع کرد و بعد دو نفر دیگر را که در دو طرفش نشسته بودند معرفی کرد.
در سمت راست دکتر ملکی، مهندس صمیمی نشسته بود که چهره مهربانی داشت و مسن تر از آن دو نفر دیگر بود و در سمت چپ مهندس رستمی، مرد جوانی که فقط چند سالی از من بزرگتر بود و با چشم های درشتش به من خیره شده بود، روی صندلی لمیده بود.
#بی_گناه
#پارت_488
سعی کردم تمرکزم را روی دکتر صمیمی که انرژی مثبتش اتاق را پر کرده بود بگذارم و نگاه های خیره مهندس رستمی و اخم های درهم فرو رفته ی دکتر ملکی را نادیده بگیرم.
بلاخره دکتر ملکی از من خواست تا شروع کنم. از داخل کیفم پوشه طرحم را بیرون آوردم و با بسم اللهی زیر لب شروع به صحبت
کردم ..........
-هدف از تهیه این طرح پرورش گیاهان دارویی در گلخانه ای به وسعت پنج هزار متر مربع و هیدرو پونیک می باشد. گیاهانی که در مرحله اول در این گلخانه کشت خواهند شد مریم گلی، اسطوخودوس، آویشن، بومادران و...........
با تمام شدن توضیحات من سیل سوالات به سمتم روان شد. به تمام سوالات با دقت و حوصله جواب دادم و سعی کردم متقاعدشان کنم که طرحی که ارائه دادم طرحی کاربردی و بصرفه است که در صورت اجرایی شدن هم می تواند منبع درآمد خوبی برای چندین خانوار باشد و هم می تواند مقداری از نیاز بازار را برطرف کند.
مهندس صمیمی بیشتر سعی می کرد روی نکات مثبت طرحم تاکید کند برعکس دکتر ملکی در تمام مدت منتظر بود تا کوچکتر اشتباهی از من سر بزند تا آن را مثل یک چماق توی سر خودم و طرحم بکوبد. البته مهندس رستمی هم که بیشتر شبیه مترسکی بود که خودش هم نمی دانست در وسط این جلسه چه کار می کند گاهی به نعل می زد و گاهی به میخ.
بلاخره بعد از تمام شدن صحبت هایم که حدود یک ساعت و نیم طول کشیده بود این مهندس صمیمی بود که با گفتن جمله:
-خیلی ممنون خانم صداقت. به زودی نتیجه رو بهتون ابلاغ می کنیم
جلسه را به پایان برد.
#بی_گناه
#پارت_489
پایم را که از ساختمان بیرون گذاشتم آه از نهادم بلند شد. هوا تاریک شده بود و باران به شدت می بارید. ماشین ها کیپ تا کیپ پشت سرهم در خیابان ایستاده بودند و حتی به اندازه یک سانت از جایشان تکان نمی خوردند.
نگاهی به ساعتم کردم از شش گذشته بود. بیش از دو ساعت در آن اتاق پر از تنش صحبت کرده بودم.
یک دفعه تمام انرژیم فروکش کرد و جایش را به خستگی داد. نگاهم را با ناامیدی به سرتاسر خیابان چرخاندم. می دانستم پیدا کردن ماشینی که قبول کند در این هوا و با این حجم از ترافیک من را تا ایستگاه سواری های ساری تا بابل برساند کار آسانی نیست. تازه معلوم نبود آنجا هم بتوانم به راحتی ماشینی برای رفتن به شهر بابل پیدا کنم ولی چاره ای نداشتم ایستادن چیزی را درست نمی کردم. باید به سر خیابان می رفتم و شانسم را امتحان می کردم.
هنوز چند قدم از ساختمان دور نشده بودم که کسی اسمم را صدا کرد:
-سحر........ سحر..........
با تعجب به سمت صدا برگشتم و از دیدن مردی که سرش را از پنجره ماشینش بیرون آورده بود و با نیشی باز نگاهم می کرد، شوکه شدم. باورم نمی شد. بهزاد بود.
کسی که چند قدم آنطرف تر توی پژوی سفید رنگش نشسته بود، خود خود بهزاد بود. اصلاً کی به ایران برگشته بود؟ چرا من از آمدنش خبر نداشتم؟ یعنی عمه خانم می دانست و به من نگفته بود؟ حالا اینجا چه کار می کرد؟ به دنبال من آمده بود یا اتفاقی من را در این
خیابان شلوغ و تاریک دیده بود؟
#بی_گناه
#پارت_490
دیدن بهزاد بعد از دوسال و نیم دوری چنان گیجم کرده بودم که نمی توانستم قدم از قدم بردارم. همانطور مسخ شده زیر باران ایستاده بودم و به او که از پشت شیشه ماشین نگاهم می کرد خیره ماندم.
بهزاد دوباره سرش را از داخل پنجره ماشین بیرون آورد و داد زد:
- چرا وایسادی بیا سوار شو دیگه.
در حالی که هنوز از دیدن بهزاد متحیر بودم به سمت ماشین دویدم و در سمت شاگرد را باز کردم و با ناباوری پرسیدم:
- خودتی بهزاد؟
با خنده گفت:
- آره خودمم. حالا سوار شو تا بیشتر از این خیس نشدی. نیگاش کن عین موش آبکشیده شده.
سوار ماشین شدم و با بهت به صورت خندانش نگاه کردم. صورتش نسبت به قبل جا افتاده تر شده بود. موهایش را کوتاه کرده بود و ته ریشی گذاشته بود که چهره اش را مسن تر و جدابتر نشان می داد ولی برق چشم ها و نگاه مهربانش هیچ تغییری نکرده بود.
ضربان قلبم شدید شد. او اینجا بود. برگشته بود. همانطور که بی هیچ توضیحی رفته بود بی خبر هم برگشته بود. ولی چرا؟ آمده بود بماند یا فقط برای دیداری چند روزه از خانواده برگشته بود؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- باورم نمی شه خودت باشی. کی برگشتی ایران؟
بعد با اشاره به خیابان پرسیدم:
- اصلاً اینجا چیکار می کنی؟
ابرویی برایم بالا انداخت و با خنده گفت:
- معلوم نیست برای چی اینجام؟
با صدای که از شدت بهت به زور از دهانم بیرون می آمد، پرسیدم:
- یعنی اومدی دنبال من؟
ماشین را روشن کرد و همانطور که به ترافیک شهر می پیوست، گفت:
- پس فکر کردی تو این بارون بیکار بودم راه بیفتم تو خیابون. معلومه که اومدم دنبال تو دختر خوب
#بی_گناه
#پارت_491
از حیرت زبانم بند آمده بود. نه این که اولین باری بود که بهزاد به من لطف می کرد. او همیشه با من مهربان بود و هر وقت کاری از دستش برمی آمد دریغ نمی کرد. ولی اصلاً انتظار نداشتم در اولین روز برگشتنش همه دوستان و آشنایانش را رها کند و به دنبال من بیاید. مطمئناً به غیر از عمه خانم آدم های زیاد دیگری هم بودند که بهزاد دلش می¬پ خواست بعد از این همه مدت به دیدنشان برود و با آن ها وقت بگذراند. این که به جای رفتن به سراغ همه ی آن آدم ها در این هوای بارانی به دنبال من آمده بود در عین عجیب بودن، بسیار شیرین و دلپذیر بود. به آنی تمام دلخوریم از بهزاد دود شد و به هوا رفت.
من من کنان جواب دادم:
- آخه......... یعنی ...........اصلاً کی اومدی؟
خندید. مثل همیشه زیبا و مردانه. چقدر دلم برای این خنده ها تنگ شده بود. چقدر دلم برای خودش و برای بودنش تنگ شده بود. وقتی که دیدمش تازه فهمیدم که در
این دو سال و نیم چقدر جایش در زندگیم خالی بود.
بهزاد بعد از مکثی جواب سوالم را داد:
- دیروز عصر رسیدم تهران.
خودم را روی صندلی جا به جا کردم و این بار با لحن بی تفاوتی پرسیدم:
- عمه بهم نگفت داری برمی گردی ایران.
- مامان خبر نداشت. خودم خواستم کسی بهش چیزی نگه وگرنه می خواست تو این هوا پاشه بیاد تهران.
برای ماشینی که یک دفعه جلویش پیچیده بود بوق زد و ادامه داد:
- دیشب خونه ی بهروز موندم و امروز صبح زود از تهران راه افتادم سمت بابل. مامان بهم گفت قراره بیای ساری تا تو یه جلسه مهم شرکت کنی. برای همین اومدم دنبالت. می دونستم تو این بارون راحت ماشین پیدا نمی کنی
#بی_گناه
#پارت_492
با خجالت گفتم:
- نباید امروز عمه خانم و تنها می ذاشتی. این مدت خیلی دلتنگت بود.
ابرویی بالا انداخت و با بدجنسی گفت:
- نمی اومدم که تا صبح زیر بارون مونده بودی. نگران مامان هم نباش اون بیشتر اصرار داشت که بیام دنبالت. حالا بگو جریان این جلسه چیه که از صبح مامان داره برات دعا می کنه؟
در مورد طرحی که نوشته بودم و مزرعه ای که می خواستم احداث کنم برایش حرف زدم. در مورد وامی که اگر به من تعلق می گرفت زندگیم را از این رو به آن رو می کرد و در مورد جلسه ای که نفهمیدم خوب پیش رفته بود یا بد.
با دقت به همه ی حرف هایم گوش داد و در آخر پرسید:
- چقدر احتمال می دی طرحت قبول بشه و این وام و بگیری؟
آهی کشیدم و گفتم:
- واقعاً نمی دونم. خودم از کارم راضی هستم ولی باز هم معلوم نیست چی بشه به هر حال این یه رقابته کارها با هم مقایسه می شه و در نهایت بهترین کار انتخاب می شه. معلوم نیست چندتا کار بهتر از کار من وجود داره.
- خب، اگر طرحت برنده نشه و وام و بهت ندن چی؟ اونوقت چیکار می کنه
به یادآوری قولی که در انتهای جلسه به خودم دادم بودم، گفتم:
- من عاشق این ایده هستم و قرار نیست ولش کنم. هر جوری هست پول جمع می کنم و اجراش می کنم. ممکنه چند سال طول بکشه ولی برام اهمیتی نداره. من هیچ وقت دست از طرحی که با جون و دل براش زحمت کشیدم برنمی دارم
#بی_گناه
#پارت_493
نگاهش پر از تحسین بود وقتی که گفت:
- از تو جز اینم انتظار نداشتم.
از تعریفش قلبم ستاره باران شد و لبخند روی لب های نشست. سعی کردم بحث را عوض کنم، پرسیدم:
- تو برنامهات چیه؟ کی دوباره برمی گردی؟
نفس آه مانندش را بیرون داد و گفت:
- برنمی گردم
- یعنی چی؟
- یعنی اومدم که بمونم.
- بمونی؟ یعنی دیگه نمی خوای بر گردی آلمان؟
- نه
- پس کارت چی؟
- کارم تموم شد. آخرین پروژه ای که اونجا داشتم و تحویل دادم و برای همیشه برگشتم ایران. می خوام همین جا یه کاری رو
شروع کنم و پیش کسایی که دوستشون دارم بمونم.
وقتی قسمت آخر جمله اش را می گفت نگاه معنی داری به من انداخت. ضربان قلبم بالا رفت و صورتم سرخ شد. با این که حس کردم منظورش از آن جمله من بودم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- حتماً عمه خانم وقتی فهمید قراره پیشش بمونی خیلی خوشحال شده.
برای لحظه ای چشم از خیابان گرفت و به خیره در چشمانم پرسید:
- تو چی؟ تو هم خوشحال شدی؟
بهت زده به چشم هایی که هنوز با تحسین و ....... نمی خواستم خیالبافی کنم. نمی خواستم به خودم وعده و وعید الکی بدهم ولی در نگاه بهزاد چیزی بیش از تحسین بود. چیزی که من از تفسیر آن عاجز بودم.
بهزاد بی توجه به سردرگمیم لب زد:
- دلم خیلی برات تنگ شده بود.
قلبم برای لحظه ای از کار افتاد و نفسم بند آمد. به زور آب دهانم را قورت دادم و زیر لب ممنونمی گفتم و گیج تر از قبل به چراغ های روشن خیابان چشم دوختم
#بی_گناه
#پارت_494
نگاهم را از روی عباس که داشت گلدان زاموفلیای بزرگی را برای مشتری جا به جا می کرد برداشتم و به دفتر حساب و کتاب های گلخانه نگاه کردم. چیزی به پایان ماه نمانده بود و باید سود و زیان این ماه را محاسبه می کردم. خدا را شکر فروش نسبتاً خوبی داشتم.
هنوز دفتر حساب و کتابم را نبسته بودم که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد. نغمه پشت خط بود. چند وقتی بود که از هم بی خبر بودیم. سر هردویمان شلوغ بود. من درگیر کار و دانشگاه و او هم درگیر سینا و آرتا.
آخرین باری که تلفنی حرف زده بودیم نغمه از اختلافات آرش و سینا گفته بود. از این که آرش دل به کار نمی داد و معلوم نبود سرش به کجا بند شده بود که بیش از دو روز در هفته به شرکت نمی رفت. نغمه از این که آرش بار همه مسئولیت های شرکت را بردوش سینا انداخته بود به شدت عصبانی و ناراحت بود.
این که آرش چه می کرد و سرش به کجا بند بود کوچکترین اهمیتی برایم نداشت. فقط محض ادب به حرف های نغمه که به شدت ناراحت بود، گوش کرده بودم و در نهایت هم بحث را به سمت آرتا کشانده بودم تا با پرت کردن حواس نغمه از شدت ناراحتیش بکاهم. نغمه عاشق آرتا بود و وقت پای پسرش به میان می آمد همه غم و غصه هایش را از یاد می برد.
گوشی را که همچنان زنگ می خورد از روی میز برداشتم و تماس را برقرار کردم. صدای نغمه مثل همیشه شاد و پر انرژی بود.
-سلام به دختر فراری؟
#بی_گناه
#پارت_495
پوزخندی زدم و در جوابش گفتم:
-فراری؟ واقعاً بعد از چهار سال و نیم هنوز دختر فراری محسوب می شم. تازه اگه یادت باشه من فرار نکردم. فراریم دادن.
با دلخوری گفت:
-خودت خوب می دونی منظورم چیه.
می دانستم. خوب هم می دانستم. نغمه چند ماهی بود که سعی می
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد