رمان های جدید

611 عضو

کرد من را با خانواده یا در واقع با پدرش آشتی دهد. و چون قبول نمی کروم به من لقب دختر فراری داده بود.

دایی بعد از عملش رقیق و القلب شده بود و به فکر پیدا کردن من افتاده بود تا دوباره من را به زیر بال و پر خودش بگیرد. نغمه برایم تعریف کرده بود دایی شب قبل از عملش عزیز را در خواب دیده  که روی زمین نشسته بود و مدام به خاک چنگ می زده و می گفته " دخترم و برگردون خونه،  دخترم و برگردون خونه"

برایم مهم نبود دایی چه خوابی دیده و چرا عزیز از او خواسته تا من را به خانه برگرداند. من هیچ تمایلی به برقراری رابطه با دایی و برگشتن به آن شهر نداشتم. من سه سال و نیم پیش قید خانواده ام را زده بودم و به خودم قول داده بودم برای همیشه فراموششان کنم.

برای عوض کردن بحث پرسیدم:
-چه خبر؟

نغمه به تلخی خندید و گفت:
-خبر که زیاده ولی مهمترینش اینه که آرش خونه ی عمه لیلا رو فروخته.

خبر آنقدر شوکه کننده بود که حتی من هم نتوانستم از آن بی تفاوت بگذرم. با حیرت پرسیدم:
-چرا؟

نغمه گفت:
-یادته بهت گفتم آرش یه مدت دل به کارای شرکت نمی داد و سرش جای دیگه گرم بود؟


#بی_گناه
#پارت_496


جواب دادم:
-آره، یادمه
-مثل این که تو اون زمان آرش بدون این که حرفی به سینا بزنه با یکی شریک می شه تا یه سری قطعات کامپیوتری  رو به قیمت ارزون از چین وارد کنه و به اسم جنس آلمانی با قیمت گرون  بفروشن  ولی طرف سرش  کلاه می ذاره و کل پول رو برمی داره و فرار می کنه. آرشم که اون قطعات رو از قبل پیش فروش کرده بوده یعنی پولشون رو از خریدارای بیچاره گرفته بوده مجبور می شه خونه عمه و ماشین خودش و بفروشه و پول طلبکارا رو بده تا نیفته زندان.

کش و قوسی به بدن خسته ام دادم و خمیازه کشان پرسیدم:
-حالا چطور خاله قبول کرده که آرش خونه اش رو بفروشه، تا جایی که من می دونم جون خاله به اون خونه بند بود.
-آرش بدون اجازه عمه این کار رو کرده.
-وااا،  مگه می شه بدون اجازه، خونه ی یکی دیگه رو فروخت؟
-خونه به اسم آرش بوده ظاهراً اون موقع که آرش سهم بنفشه و بهاره رو می خره مامانش رو هم راضی می کنه از سهمش به خاطر اون بگذره و کل خونه رو به اسم خودش می زنه ولی قول می ده تا وقتی که عمه زنده اس دست به خونه نزنه.

خنده ام گرفت. قدیمی ها راست می گفتند که مال حرام به کسی وفا نمی کند. آرش سهم الارث بهاره و بنفشه را با پولی که عزیز برای من داده بود خریده بود و حالا آن پول به باد رفته بود.


#بی_گناه
#پارت_497


پرسیدم:
-خاله الان کجاست؟
-الان که خونه ی بابا اینا مونده تا آرش یه جای کوچیک و  براش رهن کنه، بره اونجا.

ابروهایم بی اراده بالاش پرید. خاله قرار بود در یک خانه

1403/05/07 10:42

کوچک اجاره ای زندگی کند. آن هم خاله ی مغرور من که به واسطه خانه اش خدا را بنده نبود.

پرسیدم:
-حالا چرا نرفت مشهد پیش بهاره و بنفشه.
-بهاره و بنفشه قبولش نکردن گفتن سهم الارثت و به اسم هر کسی زدی برو پیش همون بمون.

خدایا! این همان بچه هایی بودند که خاله برای راحتیشان خودش را به آب و آتیش می زد. یک لحظه اسم بهاره و بنفشه از دهنش نمی افتاد و  همه اش فکر این بود که فریزرهایشان پر باشد و شوهرانشان خوب بهشان برسند و خدای نکرده فامیل شوهر اذیتشان نکنند. حالا حتی حاضر نبودند برای چند هفته از مادرشان نگهداری کنند تا تکلیفش مشخص شود.
پرسیدم:
-حالا چرا آرش خونه ی خودش و نفروخت؟ چرا خاله رو سر پیری آلاخون والاخون کرد؟
-اون خونه  آرش نیست. مال نازنینه.
-خب یعنی نازنین حاضر نیست به خاطر آرش خونش و بفروشه.
-من که فکر نمی کنم نازنین اصلاً از خرابکاری آرش خبر داشته باشه. از وقتی نازنین حامله شده و دکترها بهش استراحت مطلق دادن آرش حواسش جمع که یه وقت به زنش استرس وارد نشه و بلایی سر بچه اش نیاد. تازه اگه  این مسئله هم نبود نازنین محال بود خونش و به خاطر عمه بفروشه. اینا سایه هم با تیر می زنن.



#بی_گناه
#پارت_498


نغمه آه بلندی کشید و ادامه داد:
-حال عمه اصلاً خوب نیست. همش یه گوشه نشسته گریه می کنه. انگار افسردگی گرفته. خیلی تنهاس. جدیداً هم خیلی اسم تو و آذین رو میاره و می گه بهت بد کرده و دوست داره دوباره ببیندت تا ازت حلالیت بگیره.

پوزخندی گوشه لبم نشست خاله حالا که توی بدبختی افتاده بود دوباره یاد من افتاده و می خواست از من حلالیت بگیرد. با این که هیچ وقت بد آرش و خاله و دیگران را نخواسته بودم ولی آنقدرها هم آدم فرهیخته ای نبودم که از بلای که آرش بر سر خاله آورده بود، ناراحت شوم و به خاطر خاله دوباره به سمت خانواده برگردم.

گفتم:
-می دونی نغمه اصلاً برام مهم نیست چه اتفاقی برای آرش و خاله می افته، همین که از من و دخترم دور باشن کافیه.

نغمه که متوجه منظورم شده بود با چند جمله کلیشه ای  بحث را به سمت سینا و آرتا برد و چند دقیقه بعد هم با یک خداحافظی سریع تماس را قطع کرد. مثل همیشه با قطع تماس هر چه در مورد آرش و خاله و دیگران شنیده بودم از ذهنم بیرون ریختم و دوباره به سراغ دفتر حساب و کتابم رفتم.
کارم که تمام شد با خستگی سرم را روی میز گذاشتم و چشم هایم را برای چند ثانیه بستم. می خواستم قبل از رفتن به خانه کمی به خودم استراحت بدهم.
از ساعت شش صبح تا به الان که ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته بود بی وقفه کار کرده بودم و دوست نداشتم خستگیم را برای آذین به خانه ببرم.

1403/05/07 10:42

#بی_گناه
#پات_499


هنوز چشم هایم را کامل نبسته بودم که صدای مامان، مامان گفتن آذین توی گوش هایم پیچید. اول فکر کردم خواب می بینم ولی صدا هر لحظه نزدیک تر می شد.
سرم را از روی میز برداشتم و گیج و منگ به آذین که به سمتم می دوید، خیره شدم. اصلاً نمی فهمیدم آذین اینجا چه می کرد؟  با چه کسی آمده بود؟ مگر نباید الان توی خانه و پیش عمه خانم می بود؟

آذین که شلوار لی و کاپشن قرمزی را که به تازگی برایش خریده بودم به تن کرده بود و با هر قدمی که به سمتم می دوید مو های بلندش که معلوم بود عمه خانم برایش بافته از زیر کلاه بافتنی اش به این طرف و آن طرف پرت می شد با هیجان خودش را در آغوش من که تازه از پشت میز بیرون آمده بودم انداخت و گفت:
-مامان من و دایی بهزاد اومدیم پیشت.

تازه آن موقع بود که متوجه بهزاد که پشت آذین وارد گلخانه شده بود، شدم. موهایش کمی بلندتر شده بود و ریش هایش را کاملا تراشیده بود. صورتش نسبت به دو هفته پیش بازتر و بشاش تر شده بود. انگار برگشتن به ایران و  بودن در کنار مادرش به او ساخته بود. روی پلیور یشمی اش کاپشن چرمی پوشیده بود که او را خوشتیپ تر از قبل می کرد. بی دلیل ضربان قلبم بالا رفت و صورتم رنگ گرفت.

دو هفته از آن جلسه ی توجیهی و برگشتن بهزاد به ایران می گذشت و من و آذین همچنان در طبقه پایین و پیش عمه خانم زندگی می کردیم.


#بی_گناه
#پارت_500


با وجود تمام اصرارهای من نه عمه خانم و نه بهزاد قبول نکردند که من از پیش عمه خانم به طبقه بالا نقل مکان کنم. بهزاد  می گفت که می خواهد خانه ای مستقل بگیرد و قرار نیست مدت زیادی را آن خانه و پیش مادرش بماند و از من خواست که مثل قبل در کنار عمه خانم بمانم و از او مواظبت کنم. خودش هم تا پیدا کردن یک خانه مناسب شب ها در همان سوئیت طبقه بالا که هنوز وسایل من در آن بود، می خوابید.

در این دو هفته من بهزاد را خیلی کم  دیده بودم. در واقع این خود من بودم که با یک برنامه ریزی دقیق سعی کرده بودم تا کمترین برخورد را با بهزاد داشته باشم. خودم هم به طور دقیق نمی دانستم چرا دلم می خواهد از بهزاد دور بمانم. شاید هنوز به خاطر رفتن یک دفعه ای و بی دلیلش دلخور و ناراحت بودم و شاید هم می ترسیدم حسی که همیشه نسبت به او داشتم پر رنگ تر شود و من را به دردسر بیندازد.

من که به خودم قول داده بودم که دوباره خودم را درگیر مسائل احساسی نکنم. نمی توانستم ریسک نزدیکی به بهزاد را بپزیرم آن هم وقتی با هر بار دیدنش ضربان قلبم بالا می رفت، صورتم سرخ می شد و چیزی مثل قند توی دلم آب می شد. من با همه ای این حالت ها آشنا بودم و می دانستم بها داد به این احساسات برای

1403/05/07 10:42

من که تجربیاتم نسبت به جنس مخالف به همان بودن با آرش محدود بود طبعات خوبی نخواهد داشت.

1403/05/07 10:42

#بی_گناه
#پارت_501


نه این که در این مدت با هیچ مردی برخورد نداشتم یا هیچ مردی به من ابراز علاقه نکرده بود. برعکس در این مدت مردهای زیادی چه در دانشگاه و چه در محیط کار با پیشنهاد دوستی و یا حتی ازدواج به سراغم آمده بودند ولی هیچ کدام از این افراد نتوانسته بودند حسی را در من بوجود آورند که باعث شود من به خاطرشان حیطه امن زندگی خودم و آذین را به خطر بیندازم.
بوسه ای روی سر آذین زدم و گفتم:
-واسه چی اومدید اینجا؟
-عمه می خواست بره خونه اکرم خانم من دوست نداشتم باهاش برم. دایی هم گفت با هم بیایم پیش تو.

آذین را رها کردم و به بهزاد که حالا دقیقا رو به روی من ایستاده بود، سلام کردم و گفتم:
-افتادید تو زحمت. لازم نبود آذین و تا اینجا بیارید زنگ می زدید خودم زودتر می اومدم خونه.

بهزاد یکی از آن لبخندهای زیبایش را تحویل من داد و خیره در چشم هایم گفت:
-خودم دوست داشتم بیام. می خواستم گلخونه ای رو که این همه مامان ازش تعریف می کنه رو از نزدیک ببینم.

من که زیر نگاه خیره اش تاب نیاورده بودم از سر تکلیف لبخندی زدم و نگاهم را به  سمت گلدان های ریز و درشتی که را در چهار ردیف موازی هم چیده شده بودند، برگرداندم. بهزاد دوباره شروع به حرف زدن کرد و گفت:
-باورم نمی شه از  اون گلخونه کوچیک پشت حیاط رسیدی به اینجا. خیلی قشنگه.
-ممنون
-چند متره؟

#بی_گناه
#پارت_502


گفتم:
-مساحت کل زمین هفتصد و پنجاه متره و دوتا گلخونه ی سیصد متری داره.
-می شه نشونم بدی؟

با دست به سمت اولین راهرو اشاره کردم و گفتم:
-بفرمائید.

و خودم هم در کنارش شروع به قدم زدن کردم. بهزاد با توجه و دقت به گلدان های کوچک و بزرگی که کنار هم چیده شده بودند، نگاه می کرد و در مورد هر گلدانی که توجه اش را جلب می کرد سوالاتی می پرسید و من هم مثل مادری که در مورد محاسن بچه هایش تعریف می کند با شور و اشتیاق در مورد گل هایم حرف می زدم.

بهزاد همانطور که دستش را روی برگ های زیبای یک کاج های مطبق می کشید، پرسید.
-درآمدت چطوره؟ راضی هستی؟
-خدا رو شکر بد نیست. هر روزم داره بهتر می شه.
-تو که تو این کار اینقدر خوب جلو رفتی چرا می خوای حیطه کاریت و عوض کنی و بری دنبال کاشت و پرورش گیاهان دارویی.

نگاهی به دورتا دور گلخانه ام کردم و گفتم:
-من این کار رو دوست دارم ولی این کار یه کار معمولیه از یه جایی به بعد پیشرفت آنچنانی نداره. دست هم توش زیاده. در بهترین حالت با این کار می تونم توی بابل اسم و رسمی برای خودم بدست بیارم. ولی این چیزی نیست که من دنبالشم.
-دقیقاً  دنبال چی هستی؟
-من دنبال یه کار بزرگم. یه کاری که بواسطه اون بتونم اسمم رو به عنوان یه

1403/05/07 10:42

برند به همه بشناسونم.  کاشت و پرورش گیاهان دارویی پتانسیل این رو داره که پای من و به کل بازارهای ایران و حتی بازارهای جهانی باز کنه.  البته قرار نیست دست از این کار هم بردارم. من عاشق گیاهان تزئینی هستم و به هیچ عنوان این کار رو کنار نمی زارم.


#بی_گناه
#پارت_503


-تو دختر خیلی جسوری هستی. من از همون روز اولی که توی اون پلاژ دیدمت مجذب همین جسارتت شدم. 

نگاهم را به سمت آذین که سرخوشانه جلوتر از ما بین گلدان ها می دوید چرخاندم و به اولین باری که بهزاد را دیده بودم فکر کردم. به تهمتی که میترا به من زده بود. به فرارم از خانه عمه خانم به شبی که در پلاژ مانده بودم. به قصدم برای خودکشی و به بهزادی که برای دلجویی آمده بود. آیا واقعاً آن روز به چشم بهزاد زنی جسور آمده بودم؟ به نظر خودم که بیشتر شبیه زنی ترسیده و رنجیده بودم تا جسور.

یعنی آن روز بهزاد توانسته بود زن جسور و بلند پرواز درونم را ببیند. زنی که سالیان سال در زیر لایه هایی از ترس، اضطراب، سرکوب و خفقان خانواده ام پنهان شده بود. زنی که حتی خود من هم از وجودش آگاه نبودم.
حرف را به سمت بهزاد چرخاندم و پرسیدم:
-تو  چیکار کردی؟ کارای تاسیس شرکتت و انجام دادی؟
-هنوز که کار خاصی نکردم ولی دنبالش هستم. فردا صبح دارم می رم تهران دنبال یه سری از کارام  معلوم هم نیست کی برگردم. برای همین اومدم که ازت بخوام..........
میان حرفش پریدم و گفتم:
-خیالت از عمه خانم راحت باشه. من مراقبشم.

با خنده سرش را تکان داد و گفت:
-نه، منظورم این نبود. هیچ *** ندونه من که خوب می دونم تو چقدر حواست به مامان هست و مراقبشی و بابت این مسئله هم واقعاً ازت ممنونم.

مکثی کرد و ادامه داد:
-در واقع می خواستم ازت برای شام دعوت کنم.


#بی_گناه
#پارت_504


با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-شام؟
با چشمانش صورتم را کاوید و با لحنی که ضربان قلبم را بالا می برد، گفت:
-عیبی داره بخوام یه دختر خاص، زیبا، باهوش، پرتلاش و خواستنی رو به شام دعوت کنم.

قلبم فرو ریخت. خواستنی؟ بهزاد من را خواستنی صدا کرده بود. من و خواستنی بودن؟ مگر چنین ترکیبی هم می توانست وجود داشته باشد؟ ناگهان موجی از شادی، هیجان و عشق در وجودم درهم آمیخت و از درون قلبم به تک، تک سلول های بدنم سرازیر شد. بهزاد من را خواستنی می دید. این چیز کمی نبود. آن هم برای من که هیچ وقت و در نظر هیچکس، خواستنی نبودم.
با شتاب رویم را به سمت آذین که حالا به انتهای گلخانه رسیده بود، چرخاندم و سعی کردم احساسات ضد و نقیضی که در وجودم قلیان پیداه کرده بود را فرو بنشانم. ولی نگاه خیره بهزاد به نیم رخم اجازه نمی داد تا خودم

1403/05/07 10:42

را پیدا کنم. آب دهانم را قورت دادم و برای فرار از آن موقعیت فریاد زدم:
-آذین دست به اون گلدون نزن.

همان موقع فهمیدم با گفتن آن حرف احمقانه وضع را خراب تر کردم. آذین به سمتم چرخید و با تعجب گفت:
-من که دست به چیزی نزدم.

از گوشه چشم متوجه خنده ای که بهزاد سعی در مخفی کردنش داشت، شدم. خراب کرده بودم. احساساتی که نمی خواستم حتی به خودم هم نشان بدهم  به بدترین شکل نمایان کرده بودم. با دستپاچگی گفتم:
-چایی می خوری؟

خنده فرو خورده اش را رها کرد و با شیطنت  گفت: 
-همین جا منتظر می مونم تا لباست و عوض کنی.

لبم را گزیدم و با خجالت به سمت رختکن انتهای گلخانه راه افتادم


#بی_گناه
#پارت_505


رد نگاه ستاره را گرفتم و به نیم رخ سعید جلالی که چند ردیف جلوتر از ما نشسته بود، نگاه کردم. ستاره از وقتی سرکلاس آمده بود به جای گوش کردن به درس حواسش پی سعید بود و با خودکار روی برگه های زیر دستش خطوط بی معنی رسم می کرد و آه می کشید. این دومین باری بود که این درس را می گرفت و اگر حواسش را جمع نمی کرد بازهم نمی توانست آن را پاس کند. دکتر رسولی استاد سختگیری بود و تا مطمئن نمی شد که دانشجویش درس را  خوب یادگرفته نمره قبولی نمی داد. برایش هم مهم نبود که آن درس را چند بار افتاده باشی باید حتماً به استانداردهای سختگیرانه ی دکتر منطبق می شدی تا بتوانی آن را پاس کنی.
با نوک پا ضربه ای به کفش ستاره زدم. وقتی به سمتم چرخید با اخم به دکتر رسولی که پشت به ما روی تخته چیزی می نوشت اشاره کردم و زیر لب گفتم:
- حواست به درس باشه.

لب برچید و زمزمه کرد:
-چشم مامان.

روجا که سمت دیگر من نشسته بود توی گوشم گفت:
-ولش کن. دوباره عاشق شده دختره دیوونه.

من هم چند وقتی بود که متوجه شده بودم  گلوی ستاره پیش سعید جلالی گیر کرده و به قول خودش روی آن بنده خدا  کراش زده ولی فکر نمی کردم مسئله آنقدرها هم جدی باشد. هر چه بود ستاره هر روز روی یکی کراش می زد و گلویش پیش یکی دیگه گیر می کرد. با حرص گفتم:
-غلط کرده عاشق شده.


#بی_گناه
#پارت_506


ستاره بغض کرد و روجا دستش را روی دهانشم گذاشت تا خنده اش را بپوشاند. دوباره به جلالی نگاه کردم هم سن و سال من بود. پسر خوبی بود از آن بچه های ساده و بی حاشیه دانشگاه. همیشه دیرتر از همه به کلاس می آمد و زودتر از همه میرفت. تا آنجا که من می دانستم دوستان زیادی نداشت و با کسی توی دانشگاه گرم نمی گرفت.

با این که بچه باهوشی بود ولی نمراتش چندان تعریفی نداشت. غیبت، تاخیر و بی نظمی های متعددش باعث می شد که مدام درس هایش را  حذف کند. استادها دل خوشی از او نداشتند ولی من از او خوشم می آمد. نگاهش به مسائل

1403/05/07 10:42

متفاوت بود و برای سوالات مطرح  شده در کلاس همیشه جواب های خلاقانه و قشنگی توی آستین داشت.  آنقدر هم خوش قیافه و خوش هیکل بودکه نظر دخترها را به خودش جلب کند ولی خودش اصلاً توی این وادی ها نبود و بعید می دانستم اصلاً متوجه نگاه ستاره به خودش شده بود.

هنوز ده دقیقه به پایان کلاس مانده بود که صدای پسرهای کلاس بلند شد.
-خسته نباشید استان.
-استاد خسته نباشید.
-استاد این مباحث خیلی سخت بود بقیش بمونه برای جلسه بعد.
-راست می گه استاد ما که چیزی نفهمیدم. لاقل بزارید بریم خونه مطالعه کنیم.

دکتر رسولی خنده کنان در ماژیک وایت بردش را بست و  گفت:
-من که خسته نیستم ولی اگه انگار شماها خیلی خسته اید.

این بار همه بچه های کلاس یک صدا جواب دادند:
-ب......له
-خب پس بزارید برای این که خستگیتون در بره یه خبر خوب بهتون بدم


#بی_گناه
#پارت_507


همهمه ی کلاس به آنی فروکش کرد و همه در سکوت به استاد خیره شدند.  دکتر کف هر دو دستش را روی میز گذاشت و با لبخند محوی شروع به حرف زدن کرد:
-یادتون چند ماه پیش سازمان جهاد کشاورزی یه فراخوان برای طرحهای کارآفرینی دانشجویی داد و اعلام کرد به بهترین طرح وام می ده.

قلبم با شنیدن این حرف به تپش درآمد. روجا دستش را روی دستم گذاشت و ستاره از بازویم نیشگون گرفت.

دکتر ادامه داد:
-از مجموع ششصد و هشت طرح ارائه شده به جهاد کشاورزی استان سیزده طرح از دانشگاه ما بود که به نظر من عدد قابل توجهی نبود و من به شخصه انتظار طرح های بیشتری رو از بچه های خودمون داشتم.  ولی از همین سیزده طرح دو طرح به مرحله دوم رسید که  به خودی خود رکورد خوب و تحسین برانگیزی محسوب می شه و خبر خوب اینه که یکی از این طرح ها تونست توی جلسه توجیهی سازمان امتیاز کافی رو بدست بیاره و جزو سه طرحی که بهشون وام تعلق می گیره بشه.

به سمت من چرخید و با لبخند ادامه داد:
-خانم صداقت تبریک می گم. بین ده طرحی که به مرحله دوم رسیدن طرح شما سوم شد. حالا می تونید با گرفتن وام طرحتون رو اجرایی کنید و با گسترش اون تبدیل به یه کارآفرین موفق بشید.

صدای بچه های کلاس که از هر طرف چیزی می گفتند بلند شد. بعضی ها تبریک می گفتند و بعضی ها تیکه می انداختند و بعضی تقاضای شیرینی می کردند.



#بی_گناه
#پارت_508


روجا با خوشحالی دستم را فشرد و زیر گوشم گفت:
-خیلی برات خوشحالم سحر تو واقعاً لایق گرفتن اون وام بودی.

ولی ستاره که هیجان زده شده بود و نمی توانست درست سرجایش بنشیند دستش را دور گردن من انداخت و با سروصدای زیاد صورتم را بوسید و فریاد زد:
-من می دونستم. من می دونستم.

قبل از این که بتوانم از استاد تشکر کنم جلالی

1403/05/07 10:42

با لحن بد و صدایی بلندی گفت:
-خوبه آدم پارتی داشته باشه.

از حرف جلالی یکه خوردم. جلالی اهل تیکه انداختن نبود. آن هم همچین تیکه ی سنگینی. اصلاً چرا باید به من تیکه بیندازد. من و جلالی صنمی با هم نداشتیم و هیچ وقت کلمه ای رو در رو با هم حرف نزده بودیم. این که من را متهم به پارتی بازی کرده بود حالم را بد کرد ولی وقتی بعضی ها بدون هیچ مدرک و سندی حرف جلالی را تائید  کردند و انگشت اتهامشان را به سمت من گرفتند نتوانستم تحمل بیاورم و از جایم بلند شدم تا جواب دندانشکنی به همگیشان بدهم ولی استاد که کیف به دست داشت از کلاس خارج می شد زودتر از من وارد عمل شد و رو به بچه های کلاس که نیم بیشترشان ایستاده بودند، گفت:
-بهتر نیست به جای این که کار بقیه رو زیر سوال ببرید سعی کنیم روی خودتون کار کنید. تا کی می خواین با پایین کشیدن دیگران نقص های خودتون و بپوشونید.

و بعد رو به جلالی که با ناراحتی به استاد نگاه می کرد، ادامه داد:
-آقای جلالی یه سوال ازتون دارم چند ترمه دارید درس می خونید؟

#بی_گناه
#پارت_509



جلالی که معلوم بود از این سوال به شدت ناراحت شده است، لب هایش را به هم فشرد و  با غیظ گفت:
-ده ترم
-چقدر دیگه از درستون مونده؟
-نوزده واحد دیگه دارم.
-یعنی در بهترین حالت یازده ترمه درستون و تموم می کنید. اونم با یه معدل پایین و اونم بدون ارائه یک مقاله بدرد بخور.  اون وقت فکر می کنید شما صلاحیت این و دارید که روی کار خانم صداقت که شش ترمه و اونم با بهترین نمرات داره درسش رو تموم می کنه نظر بدید. شما حتی یه صفحه از طرح ایشون رو نخوندید و نمی دونید در مورد چی هست اونوقت به خودتون اجازه می دید کارشون رو زیر سوال ببرید و متهمشون کنید به پارتی بازی.

جلالی سرش پایین انداخت و  با حرص به کتاب زیر دستش چنگ زد. روجا چیزی زیر لب گفت و ستاره بهت زده به جلالی نگاه می کرد

استاد سری به عنوان تاسف برای همه بچه های کلاس تکان داد و بدون حرف دیگری  از کلاس بیرون رفت.

جلالی بدون این که به من  نگاه کند با صدای بلندی  که همه بچه های کلاس بشنوند،  گفت:
-منم اگه یه بابا داشتم که خرج و مخارجم و می داد و یه ماشین زیر پام مینداخت و راه به راه برام لباس های  رنگ و وارنگ می خرید، می تونستم شش ترمه درسم و تموم کنم.
از حرف جلالی شوکه شدم. من از وقتی وارد بازار کار شده بودم خیلی به رخت و لباسم می رسیدم و سعی می کردم همیشه تمیز و مرتب باشم. ولی هیچ وقت فکر نمی کردم چند دست لباس و یک پراید دست دوم بتواند این طور حس حسادت کسی را برانگیزد.


#بی_گناه
#پارت_510


ستاره که تا آن موقع ساکت و متحیر به جلالی نگاه می کرد یک دفعه

1403/05/07 10:42

جوش آورد و داد زد:
- وقتی از چیزی خبر نداری الکی واسه خودت داستان نساز. کدوم بابا؟ سحر یه مادر مجرده که از صبح تا شب جون می کنه که بتونه هم درس بخونه هم خرج خودش و دختر هفت سالش و در بیاره اون وقت تو وایسادی بهش تهمت می زنی که باباش خرجش می¬ده و پارتی داره و..............
با حرف های ستاره نگاه بچه¬هایی که هنوز  توی کلاس مانده بودند و منتظر بودند آخر این داستان را ببینند به سمت من کشیده شد. کمتر کسی توی دانشگاه می دانست که من مطلقه هستم و یک دختر دارم. نه این که از گفتنش ابایی داشته باشم فقط لزومی نمی دیدم که سفره دلم را برای آدم هایی که درست نمی شناختمشان باز کنم. زندگی به من یادداده بود که باید مواظب حریم شخصیم باشم.
روجا دست ستاره را گرفت و با حرص او را به عقب کشید تا بیشتر از این خرابکاری نکند. من نگاهم را از چشم های حیران و متعجب جلالی گرفتم. کیفم را روی دوشم انداختم و بدون حرف از کلاس بیرون رفتم. حرف های جلالی تمام خوشی چند دقیقه قبلم را زایل کرده بود.  

هنوز چند قدمی از کلاس دور نشده بودم که جلالی صدایم کرد:
- خانم صداقت، خانم صداقت.

محلش ندادم. از دستش عصبانی بودم. حق نداشت من را بدون هیچ سند و مدرکی به چیزی که نیستم متهم کند.  

دوباره صدا زد.
- خانم صداقت خواهش می کنم یه لحظه وایسید. 

#بی_گناه
#پارت_511


با عصبانیت به سمت عقب برگشتم و رو به روی جلالی که حالا با شرمندگی نگاهم می کرد، ایستادم. روجا و ستاره هم که از کلاس بیرون آمده بودند خودشان را به من رساندند و مثل دو بادیگارد وفادار پشت سرم ایستادند.

جلالی با درماندگی دستش را میان موهایش کشید و گفت:
-ببخشید. واقعاً معذرت می خوام من نباید اونجوری حرف می زدم کارم اشتباه بود ولی وقتی دکتر من رو با شما مقایسه کرد بدجوری قاطی کردم. چون دست گذاشت روی نقطه ضعفم. منم مثل شما برنامه ریزی کرده بودم که درسم و شش ترمه تموم کنم ولی وقتی بابام مرد همه چیز به هم ریخت.  من موندم و یه مادر پیر و چهارتا خواهر که دوتاشون دم بخت بودن. مجبور شدم در کنار درسم دوشیفت کار کنم تا بتونم خرج وگ مخارجشون و در بیارم. وقتی دکتر بدون این که چیزی از شرایط زندگیم بدونه بهم تهمت تنبلی زد خیلی عصبی شدم و نفهمیدم چی می گم. 

پوزخندی زدم و گفتم:
-این که دکتر رسولی من و شما رو با هم مقایسه کرد اصلاً کار درستی نبود. ولی شما قبل از این مقایسه به من حمله کردید و بهم تهمت زدید که با پارتی بازی طرحم برنده شده. شما چرا این تهمت و بهم زدید؟ دلیلی برای این حرفتون دارید؟

من، من کنان گفت:
-نه،  من فقط... من فقط......

وقتی دید نمی تواند کارش را توجیه کند سرش را

1403/05/07 10:42

با شرمندگی پایین انداخت وزیر لب دوباره عذرخواهی کرد. کوتاه نیامدم و گفتم:
-پس  لطفاً اشتباه خودتون گردن کسی نندازید. 
ندامت نشسته در چشمانش بیشتر شد و صدایش غمگین تر:
-حق با شماست. واقعیتش من چند روزه خیلی تحت فشارم. صاحبکارم مدام بهم فشار میاره که  اگه تمام وقت  تو مغازه واینسم اخراجم می کنه. من اگه بخوام تمام وقت کار کنم باید قید دانشگاهی رو که این همه براش جون کندم و بزنم.  اگه هم دانشگاه رو ول نکنم صاحبکارم بیرونم می کنه. من واقعا دلم نمی خواد درسم و ول کنم اونم وقتی که فقط یه ترم دیگه ازش مونده. خواهش می کنم بی ادبیم و بذارید به حساب فشاری که رومه و من و ببخشید.


#بی_گناه
#پارت_512
با این که به او حق نمی دادم ولی دلم برایش سوخت. به نظر خیلی درمانده می آمد. من این درماندگی را خوب حس می شناختم. من هم زمانی به همین اندازه و شاید هم بیشتر درمانده بودم. آن زمان آدم های زیادی خواسته یا ناخواسته دست یاری به سمتم دراز کردند و کمکم کردند.  شاید حالا نوبت من بود که دستم را به سوی یکی از بندگان خدا دراز کنم و دینم را به این دنیا ادا کنم.
نفسی گرفتم و گفتم:
-آقای جلالی من برای تاسیس مزرعه ام به نیروهای خوب و متعهد نیاز دارم و تا اونجا که می دونم شما آدم کاری و با معلوماتی هستید. اگه تمایل به همکاری با من دارید اطلاع بدید تا بشینیم و  مفصل در موردش با هم حرف بزنیم. الانم می خوام قبل از این که ساعت اداری تموم بشه برم دنبال کارهای دریافت وام. دوست ندارم حتی یه روز هم  این کار رو به تاخیر بندازم.
منتظر نماندم تا جلالی که چشم هایش از تعجب گرد شده بود، جوابم را بدهد و به سرعت به سمت پله ها راه افتادم. جلالی از پشت سرم داد زد:
- خانم صداقت شماره تلفنتون........
به سمتش برگشتم و با اشاره به ستاره که او هم با دهان باز نگاهم می کرد، گفتم:
-از خانم شالیکار بگیرید من دیرم شده.
و به سرعت به سمت پله ها رفتم. همانطور که از پله ها پایین می رفتم لبخند روی لب هایم عمیق و عمیق تر شد. باور نمی شد برای کاری که وجود نداشت نیرو استخدام کرده بودم. بارم نمی شد جلالی را به سمت ستاره هل داده بودم

#بی_گناه
#پارت_513


باورم نمی شد پول تاسیس مزرعه گیاهان دارویم را بدست آورده بودم. خدایا من واقعاً آن وام را برنده شده بودم. با دست جلوی دهانم را  گرفتم تا مانع تبدیل خنده ام به قهقه شوم.

از دانشگاه که بیرون آمدم بهزاد را دیدم که دست به سینه به ماشین شاسی بلندی که جلوی در دانشگاه پارک شده بود، تکیه زده بود. با دیدن من لبخند دندانمایی زد و دستش را به معنی سلام بالا آورد. از دیدنش جلوی در دانشگاه حیرت زده شده بودم.
 

1403/05/07 10:42


از آن شبی که من را به شام دعوت کرده بود ده روزی می گذشت. همانطوری که خودش گفته بود فردای آن روز به تهران رفت تا به کارهایش سرو سامانی دهد. ما در این مدت چند باری تلفنی با هم حرف زده بودیم.  حرف های که با وجود سعی من در رسمی نگه داشتنش گاهاً به سمتی می رفت که من هنوز آمادگیش را نداشتم.

بهزاد قدمی به سمتم برداشت و گفت:
-خوبی؟

با آن موهای سیاه که شلخته وار روی پیشانیش ریخته بود و  عینک آفتابی که به چشم زده بود جذاب تر از هر وقت دیگری  به نظر می رسید.

من که با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود جواب سلامش را دادم و با اشاره به ماشین گران قیمت و زیبای که به آن تکیه زده بود، پرسیدم:
-ماشین خودته؟ تازه خریدی؟

ابرویی بالا انداخت و گفت:
-قابل شما رو نداره.
-برازنده صاحبشه. کی خریدی؟

در ماشین را برایم باز کرد و گفت:
-سوار شو تا برات بگم.

با دست به آن سوی خیابان اشاره کردم و گفتم:
- ماشین آوردم. همین جاس.


#بی_گناه
#پارت_514


بهزاد گفت:
-بزار ماشینت همونجا بمونه بعداً میای ورش می داری. الان بیا سوار شو بریم یه دوری بزنیم. دوست دارم تو اولین مسافر ماشین جدیدم باشی.
-آخه من داشتم می رفتم ساری.
-عیب نداره با هم می ریم ساری.

کمی تعلل کردم ولی دلیلی بر رد پیشنهادش نمی دیدم خودم هم دوست داشتم سوار آن ماشین خوشگل و لاکچری بشوم. از آن بیشتر دوست داشتم زمان بیشتری را با بهزاد بگذرانم. در واقع دلم برای آن زمان ها که با هم می نشستیم و از هر دری حرف می زدیم تنگ شده بود.

بهزاد همیشه برای من دوست خوبی بود. دلم می خواست این دوسال و نیم دوریش را فراموش کنم و مثل قبل به چشم همان دوست صمیمی و مورد اعتمادم  نگاهش کنم.

زیبایی درون ماشین و راحتی صندلی هایش چنان هیجان زده ام کرد که با صدای بلند گفتم
-وای چه باحاله. صندلی هاش خیلی خوبه.

خندید. خودم هم خنده ام گرفت. کمتر موقعی پیش می آمد که اینطور هیجان زده از چیزی تعریف کنم. شاید تاثیر خبر خوبی بود که شنیده بودم. ماشین را روشن کرد و به سمت خیابان اصلی به راه افتاد. دوباره پرسیدم:
-نگفتی کی خریدیش.
-سری قبل که رفته بودم تهران معامله اش کردم ولی دیروز کارای سند و پلاک و ایناش تموم شد و تونستم تحویلش بگیرم. قشنگه! نه؟
لبخندی از سر تحسین زدم و گفتم:
-آره، خیلی قشنگه. مبارکت باشه. دنده اتوماتیکه؟
-آره دنده اتوماتیکه

بی منظور گفتم:
-چه خوب، خیلی دوست دارم با ماشین دنده اتوماتیک رانندگی کنم. می گن رانندگی باهاش خیلی راحت


#بی_گناه
#پارت_515


بهزاد فرمان را کج کرد،  ماشین را  به کنار خیابان کشید و ایستاد. بعد هم بدون کلمه ای حرف پیاده شد. متعجب و حیران حرکاتش را

1403/05/07 10:42

دنبال کردم. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کرد و گفت:
-پیاده شو.
با تعجب و کمی ترس پرسیدم:
-چرا؟ مگه چی گفتم.

لحظه ای مکث کرد و بعد با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.  من که از خنده های بهزاد ناراحت شدم بودم با دلخوری سرم را پایین انداختم. بهزاد همانطور که می خندید، گفت:
-چی با خودت فکر کردی که اینطور رنگت پرید؟

چه فکری با خودم کرده بودم؟ خودم هم نمی دانستم. فقط آن طور که او گفت "پیاده شو" حس های بد مدفون شده در وجودم را زنده کرده بود. حس های را که با وجود ساعت ها تراپی هنوز هم گاهی آزارم می داد. این  حس که همیشه مقصر هستم و هر کاری  انجام دهم و یا هر حرفی  بزنم حتماً بد و اشتباه است هنوزم هم در گوشه ای از مغزم به انتظار نشسته  تا در زمانی که فکرش را نمی کنم سر بیرون اوردند و عذابم دهند.

لعنت به گذشته ای که اثراتش تا ابد دست از سر آدم برنمی دارد. با خجالت گفتم:
-من......... فقط..... هیچی

بهزاد که متوجه ناراحتی من شده بود لبخند پوزشخواهانه زد و  گفت:
-ببخشید اگه ناراحتت کردم من فقط ماشین و نگه داشتم که تو رانندگی کنی.
-چی؟
-مگه دوست نداشتی با ماشین دنده اتوماتیک رانندگی کنی؟ خب بیا برو بشین پشت فرمون.


#بی_گناه
#پارت_516


چشمانم از شدت تعجب گرد شد. می خواست من با ماشین جدیدش رانندگی کنم.  آن هم فقط به خاطر یک حرف احمقانه. لبخند مسخره ای زدم و گفتم:
-نه بهزاد. ماشینت نو. من تا حالا پشت ماشین دنده اتوماتیک نشستم. اگه یه بلای سر ماشینت بیاد چی؟

عینک آفتابیش را از روی صورتش برداشت. کمی خودش را به سمتم کشید و  خیره در چشم هایم با قاطعیت گفت:
-فدای سرت. فدای یه تار موت.

نفس در سینه ام حبس شد و برای لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد. آب دهانم را قورت دادم و با صدای که به زحمت شنیده می شد، گفتم:
-آخه....
-آخه نداره. من دوست دارم رانندگیت و ببینم.
-بهزاد من نمی تو...................

میان حرفم پرید و با لجبازی گفت:
-اصلاً می دونی چیه؟ من از ساعت پنج صبح پشت فرمون نشستم، الان خستم. تو باید رانندگی کنی. من می خوام استراحت کنم.

چنان روی خواسته اش مصمم بود که مطمئن بودم تا پشت فرمان نمی نشستم ولم نمی کرد.  آهی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. بهزاد که حرفش به کرسی نشسته بود لبخندی پیروزمندانه ای زد و یک قدم عقب رفت تا من از کنارش عبور کنم و ماشین را دور بزنم.

وقتی پشت فرمون نشستم قلبم به شدت می تپید و صورتم سرخ شده بود. هم ترس داشتم و هم اشتیاق. هم خوشحال بودم و هم شرمنده.  بهزاد به خاطر یک حرف بچگانه ماشین گران قیمتش را بدون کوچکترین ترس و ناراحتی در اختیار من گذاشته بود. این کاری نبود که هر کسی انجام دهد.

1403/05/07 10:43




#بی_گناه
#پارت_517


هر چقدر سعی کردم این کار بهزاد را به علاقه اش به خودم  ربط ندهم ولی نتوانستم. از فکر  این کهک بهزاد به من علاقمند شده باشد قلبم گرم شد و صورتم سرخ تر از قبل.

بهزاد روی صندلی  شاگرد نشست و کمربندش را بست. من هم کمربندم را بستم و با گیجی به بهزاد نگاه کردم.
بهزاد که متوجه حال من شده بود، گفت:
-نترس استارت بزن و ماشین و روشن کن. هیچ فرقی با ماشین دنده ای نداره جز این که مجبور نیستی دنده عوض کنی و کلاژ بگیری.

با تعجب به زیر پایم نگاه کردم راست می گفت پدال کلاژ نداشت. ولی دنده داشت. بهزاد با خنده دستش را روی دنده گذاشت و گفت:
-پات و بذار رو ترمز. استارت بزن دنده رو بذار رویD  و راه بیفت. 

بعد هم صندلیش را به عقب خم کرد و بدون هیچ ترس و واهمه ای چشم بست.

بسم الهی گفتم و ماشین را روشن کردم. چند دقیقه ای طول کشید تا قلق کار با ماشین دستم بیاید ولی بعد از آن چنان غرق در لذت شدم که یادم رفت بهزاد کنارم نشسته است. من همیشه رانندگی را دوست داشتم ولی رانندگی با این ماشین چیز دیگری بود. صندلی راحت، فرمان نرم، دیده خوب و ایمنی بالا لذت رانندگی را صد چندان می کرد. همان موقع به خودم قول دادم یکی از این ماشین ها بخرم. من آدم زیاد مادیگرای نبودم ولی از رفاه و کمی هم تجملات خوشم می آمد که به قول تراپیستم اگر روی زندگی و شخصیتم تاثیر منفی نگذارد ایرادی نداشت


#بی_گناه
#پارت_518


یک ربع بعد وقتی توی جاده به سمت ساری می راندم بهزاد همانطور که روی صندلیش لم داده بود، پرسید:
-نگفتی چرا داری می ری ساری؟
با سوال بهزاد یاد برنده شدن وامم افتادم و  لبخند روی لب هایم نشست. گفتم:
-امروز استادم گفت که طرحم قبول شده دارم می رم ببینم برای گرفتن وام باید چیکار کنم.
-تبریک می گم.

هیجان زده اعتراف کردم:
-هنوز باورم نمی شه طرحم و قبول کردند.

با بی خیالی گفت:
-چرا باورت نمی شه؟ من همون شب که جریان و برام تعریف کردی می دونستم طرحت برنده می شه.

از این همه اطمینانی که بهزاد به من داشت احساس خوشایندی وجودم را پرکرد. پرسیدم:
-چرا این حرف و می زنی تو که اصلاً طرح من رو ندیدی؟
-لازم نیست طرحت و ببینم. من خوب می شناسمت. می دونم چقدر باهوش و با استعدادی و از اون مهمتر چقدر دقیق و منظمی. می دونم چقدر روی کارت وسواس داری و تا از کامل بودن کارت مطمئن نشی دست از تلاش برنمی داری. وقتی بهم گفتی که خودت از طرحت راضی هستی، مطمئن شدم نمی تونن ازش ایرادی بگیرن و مجبورن وام و بهت بدن.
با این که از تعریف های بهزاد احساس غرور می کردم ولی گفتم:
-اغراق می کنی. اونقدرام خوب نیستم.
با لحن جدی گفت:
-اصلاً هم اغراق

1403/05/07 10:43

نمی کنم. کمتر کسی رو دیدم که مثل تو از جون و دل برای رسیدن به هدفش تلاش کنه و مطمئنم نتیجه تلاشت و می بینی.
لبخند زدم و از با جان و دل گفتم:
-منم امیدوارم.

1403/05/07 10:43

#بی_گناه
#پارت_519


بهزاد گفت:
-مطمئن باش چیزی جز این نیست. حالا بگو برنامه ات بعد از گرفتن وام چیه؟

در حالی که کمی روی پدال گاز فشار می آوردم گفتم:
-خب قدم اول خرید یا اجاره ای یه زمین و بعد هم خرید وسایل مورد نیازه برای ساخت گلخانه هاس ولی چون وامی که بهم تعلق می گیره  کم تر از مقداری هست که توی برنامه ام پیش بینی کرده بودم باید کمی توی طرحم تجدید نظر کنم و یه سری کارها رو یا انجام ندم یا انجامشون و به تعویق بندازم.

کمی خودش را جا به جا کرد و  صاف تر نشست و پرسید:
-چرا یه سرمایگذار پیدا نمی کنی؟
-سرمایگذار؟
-آره یکی که پول بذاره و تو کار باهات شریک بشه.

با خنده گفتم:
-فکر خوبیه. ولی کی حاضر می شه سرمایش و بده دست من و تو پروژه ای که معلوم نیست اصلاً سود داشته باشه باهام شریک بشه.
-من
در حالی که چشم هایم از تعجب گرد شده بود به سمتش چرخیدم ونگاهش کردم. یک تای ابروهایش را  با حالت بامزه ای بالا انداخت و گفت:
-من حاضرم با کمال میل هم اندازه وامی که می¬گیری روی پروژه ات سرمایه گذاری کنم.

باورم نمی شد می خواست پانصد میلیون روی کار من سرمایه گذاری کند. گفتم:
-ولی تو می خوای شرکت خودت بزنی و به این پول احتیاج داری.
-نگران شرکت من نباش همین الانم همه ی کاراش  انجام شده. این پول و در واقع برای خرید خونه کنار گذاشته بودم ولی می تونم خرید خونم رو یه سالی عقب بندازم.
-ولی اگه کارم نگیره و ورشکست بشم چی؟ پونصد میلیون پول زیادیه بهزاد. اگه کارا خوب پیش نره پولت از بین می ره.



#بی_گناه
#پارت_520


نفسی گرفت و گفت:
- ببین سحر من آدمی نیستم که بی گدار به آب بزنم. مطمئن باش اگر فکر می کردم ممکنه تو این کار شکست بخوری، حتی نمی ذاشتم خودت هم واردش بشی چه برسه به این که روش سرمایه گذار کنم. وقتی در مورد طرحت باهام حرف زدی و گفتی دنبال اینی که یه کار بزرگ انجام بدی. شروع کردم به تحقیق در مورد صادرات گیاهان دارویی و متوجه شدم چند سالیه که بازار گیاهان داروی توی اروپا خیلی رونق پیدا کرده و اگه بتونیم محصولمون و درست و به موقع صادر کنیم ظرف کمتر از یک سال می تونیم به اندازه سرمایه ای که گذاشتیم سود  کنیم.  من توی آلمان چند نفری رو می شناسم که تو زمینه صادرات می تونن کمکمون کنن. 

خیره به جاده رو به رویم به پیشنهاد بهزاد فکر کردم.  پیشنهاد وسوسه انگیزی بود اگر بهزاد این سرمایه را در اختیار من قرار می داد می توانستم تمام طرحم را بدون کم و کاست انجام دهم. از آن مهمتر می توانستم محصولاتم را از همان ابتدا به خارج از کشور صادر کنم. من به صادرات فکر کرده بودم ولی در مراحل بعد وقتی کارم خوب می گرفت و

1403/05/07 15:10

به سود دهی می رسید ولی حالا بهزاد دور نمای زیبای را به من نشان می داد که دل کندن از آن سخت بود.
وقتی سکوتم طولانی شد، بهزاد سرش را کج کرد و دوباره پرسید:
- خب، نظرت چیه؟
- واقعیتش مخالفت با این پیشنهاد خیلی سخته.

بهزاد شانه ای بالا انداخت و  سرخوشانه گفت:
- پس مخالفت نکن.


بی_گناه
#پارت_521


شش ماه از آن روزی که بهزاد به من پیشنهاد همکاری داده بود می گذشت و من وسط زمین بزرگی که تا چند ماه دیگر به عنوان مزرعه گیاهان دارویی "راز سلامت" افتتاح می شد، ایستاده بودم. چهار سال پیش وقتی سوار ماشین آقا عبدالله به سمت بابل می آمد تنها آرزویم این بود که بتوانم اتاق کوچکی را کرایه کنم و کاری با حقوق بخور و نمیر پیدا کنم ولی حالا نه صاحب، ولی یکی از سهمداران اصلی پروژه بزرگی بودم که خودم طراحیش کرده بودم. پروژه ای که قرار بود سود هنگفتی را به جیب همه سهامدارانش وارد کند.

بهزاد نه فقط خودش در طرح من سرمایه گذاری کرد بلکه چند تا از دوستانش از جمله مهیار محمدی را هم وادار کرد تا در این پروژه به قول خودش پول ساز سرمایگذاری کنند و من دو هفته قبل از آن که وامی را که سازمان جهاد کشاورزی قول آن را به من داده بود، دریافت کنم استارت کار را با سرمایه ای چندین برابر بیشتر از آنچه پیش بینی کرده بودم، زیر نظر دکتر رسولی و مهندس صمیمی زده بودم.

به جز روجا و ستاره و سعید جلالی دو تا از برادرهای ستاره و البته یحیی را هم برای کمک در پروژه استخدام کردم و مسئولیت هر *** را هم در همان روز اول مشخص کردم. خودم مدیریت پروژه را برعهده داشتم. مهیار به عنوان وکیل پروژه مسئول سرکله زدن با ارگان های مربوطه و کاغذبازی های اداری بود. 

بخش بازگانی پروژه زیر نظر بهزادی که از همان اول به فکر ورود به بازارهای اروپا بود، قرار داشت

#بی_گناه
#پارت_522


سرپرستی  گلخانه " گل آذین"  را که به کنار مزرعه انتقالش داده بودم به ستاره سپردم.  روجا را هم که هیچ وقت زیاد به  کشاورزی علاقه نداشت مسئول خرید کردم. در واقع هر چیزی که قرار بود خریداری  شود باید از فیلتر روجا می گذشت و با شناختی که از روجا داشتم می دانستم اجازه نمی دهد حتی ریالی از پول صرف خرید های بیخود شود.

از برادرهای ستاره برای سرپرستی کارگرها کمک گرفتم و یحیی را هم رها کردم تا به عنوان آچار فرانسه در هر جایی که لازم بود کار کند. ولی در این بین از استخدام هیچ *** به اندازه سعید جلالی خشنود و راضی نبودم. سعید یکی از کوشاترین و کاری ترین آدم هایی بود که تا به حال دیده بودم که به جرات می توانم بگویم اگر او نبود بیشتر کارهای من لنگ می ماند. سعید در این پروژه

1403/05/07 15:10

دست راست من بود.

با آسودگی دستم را به کمرم زدم و به اطراف نگاه کردم. گوشه، گوشه ی زمین پر بود از مصالح ساختمانی و کارگرهایی که با سر و صدای زیاد مشغول کار بودند. با این که از برنامه عقب بودیم ولی من برخلاف روجا و ستاره اصلا نگران این مسئله نبودم و مطمئن بودم تا روز افتتاحیه همه کارها به بهترین نحو انجام خواهد شد.
با صدای پایی که به طرفم می آمد رو برگرداندم. عباس که به دو به سمتم می آمد با اشاره به کامیونی که تازه وارد محوطه ساخت شده بود،  گفت:
-خانم مهندس، فایبر گلاس های که سفارش داده بودید، رسید


#بی_گناه
#پارت_523


نگاهی به سمت کامیون انداختم و گفتم:
-به مهندس جلالی بگو بره بار رو تحویل بگیره. باید تا آخر همین هفته نصب گلخونه پنج و شش رو  تموم بشه تا بتونیم کشت و شروع کنیم.
-چشم خانم مهندس، عهه ......... اون ماشین مهندس مهرآرا نیست؟

رد نگاه عباس را گرفتم و به ماشین سیاه و بزرگی که وارد محوطه مزرعه می شد خیره ماندم. بهزاد برگشته بود.

چند روزی بود که برای خرید چندین دستگاه به  تهران رفته بود و حالا زودتر از چیزی که انتظار داشتم برگشته بود.

وقتی ماشینش را گوشه ی زمین پارک کرد و پیاده شد. بی اختیار لبخند روی لب هایم نقش بست. دیگر  بیش از این نمی توانستم به خودم دروغ بگویم. من بلاخره عاشق بهزاد شده بودم و یا شاید هم بهتر بود بگویم من بلاخره قبول کرده بودم که عاشق بهزاد شدم. ولی قسمت خوب قضیه این بود که این مسئله دیگر نه تنها ناراحتم نمی کرد بلکه باعث خوشحالیم بود. شاید چون  مطمئن بودم این علاقه یک طرفه نیست و همانقدر که من بهزاد را دوست دارم او هم من را دوست دارد.

من این مسئله را روزی که قرار بود از پایان نامه ام دفاع کنم فهمیدم. آن روز به شدت دلم گرفته بود. من برخلاف بقیه دانشجوها  که در هنگام ارائه پایان نامه مورد تشویق اعضای خانواده اشان قرار می گرفتند. کاملاً  تنها بودم.  من خانواده ای نداشتم که با دست گل و شیرینی توی سالن بنشیند و من را تشویق کنند. تنها کسانی که برای دیدن پایان نامه ام آمده بودند روجا و ستاره و یکی دو تا از بچه های کلاس بودند که به هیچ عنوان نمی توانستند جای خالی خانواده ام را پر کنند.


#بی_گناه
#پارت_524


آن روز بعد از مدت ها دوباره به یاد بی کسیم افتاده بودم. به یاد تنهایم. ولی وقتی روی سن رفتم و پشت کامپیوترم قرار گرفتم در سالن باز شد و بهزاد و عمه خانم به همراه یحیی و آذینی که دسته گلی به بزرگی خودش در دست داشت وارد سالن شدند.

وقتی نگاه همه به سمت اعضای خانواده ام چرخید قلبم از غرور پر شد. من خانواده داشتم. خانواده ای که شاید هم خونم نبودند

1403/05/07 15:10

ولی دوستم داشتند و به من افتخار می کردند.

آن شب بهزاد همه ما را به رستوران برد و شبی فراموش نشدنی برایمان رغم زد.

من که از خوشحالی خوابم نمی برد نیمه های شب دور از چشم بقیه به حیاط رفتم و روی تخت چوبی انتهای حیاط نشستم تا به اتفاقات آن روز فکر کنم. بهزاد آن روز کاری کرده بود که هیچ *** دیگری برایم انجام نداده بودند. او به من اهمیت داده بود. نیازم را حس کرده بود و نگذاشته بود بهترین روز عمرم با احساس تنهای و بی کسی خراب شود.

با شنیدن صدای بهزاد از فکر و خیال بیرون آمدم.
-تو فکری خانم مهندس؟

نگاهم را به سمت بهزاد که اصلاً نفهمیدم کی به حیاط آمده بود و کنارم روی تخت نشسته بود، چرخاندم و  با تعجب گفتم:
-خانم مهندس؟

لبخند زد:
-بله خانم مهندس. شما از امروز رسماً خانم مهندسی شدی.

خندیدم راست می گفت. هیجان لطفی که بهزاد در حقم کرده بود آنقدر زیاد بود که اصلاً از یادم رفته بود با ارائه پایان نامه ام عملاً درسم تمام شده بود و به قول بهزاد خانم مهندس شده بودم.


#بی_گناه
#پارت_525


بهزاد دوباره پرسید:
-نگفتی به چی فکر می کردی؟
-داشتم به تو فکر می کردم.
-به من؟ چه عالی
-بهزاد نمی دونم چطور باید ازت تشکر کنم. کاری که امروز برام کردی..........

-من که کاری نکردم.
-چرا تو خیلی..............

میان حرفم پرید و گفت:
-سحر من دوست دارم.

از اعتراف ناگهانیش خشکم زد. باورم نمی شد اینطور بی پروا و ناگهانی از عشقش به من حرف بزند. آب دهانم را قورت دادم و من... من  کنان گفتم:
-من........... یعنی...........

ولی نتوانستم حرفم را تمام کنم و از خجالت سرم را پایین انداختم و به انگشتانم که از شدت اضطراب در هم گره خورده بود خیره شدم.

در آن هنگام نمی دانستم باید چه جوابی به این ابراز علاقه ناگهانی بدهم؟ آیا باید من هم اعتراف می کردم که او را دوست دارم ولی من آن موقع هنوز از این که کسی را دوست داشته باشم می ترسیدم. از این که باز به مردی وابسته شوم و او رهایم کند، شدیداً می ترسیدم. برای همین ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگویم.

بهزاد به سمتم چرخید و دستم را درون دست های بزرگش گرفت و گفت:
-سحر من خیلی ساله دوست دارم. فقط تو این همه سال نمی تونستم بهت بگم. ولی دیگه نمی خوام این عشق و تو دلم نگه دارم.

لبم را گزیدم و سرم را بیشتر پایین انداختم. دوست داشتم بپرسم چه چیزی مانع شده بود که در این سال ها عشقش را به من ابراز  نکند. ولی نپرسیدم. نمی دانم چرا نپرسیدم؟ شاید از جوابی که ممکن بود بشنوم می ترسیدم. شاید هم نمی  خواستم شب قشنگم را با پرسش های بی خود خراب کنم.


#بی_گناه
#پارت_526


بهزاد به ارامی پشت دستم را نوازش کرد و ملتمسانه

1403/05/07 15:10

پرسید: 
-نمی خوای چیزی بگی؟

با صدای که انگار از ته چاه بلند می شد، گفتم:
-چی بگم؟
-تو هم دوستم داری؟

سرم را بالا آوردم و به صورت مردانه و زیبایش نگاه کردم. دوستش داشتم. به خدا من این مرد را دوست داشتم. از خیلی وقت پیش دوستش داشتم. شاید از همان روز اولی که در آن پلاژ سرد و مرطوب دیده بودمش. شاید هم بعداً عاشقش شده بودم. گفتم:
-خب، من............
-تو چی؟

در حالی که نگاهم را از چشمانش می دزدیم گفتم:
-من ازت خوشم میاد ولی دوست داشتن.......... نمی تونم این و بگم.

من آن شب به بهزاد دروغ  گفتم. با این که دوستش داشتم ولی جرات نکردم به عشقم اعتراف کنم. برایش ناز نمی کردم من فقط مار گزیده ای بودم که از ریسمان سیاه و سفید می ترسید.

بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت:
-اگه بهم اجازه بدی در کنارت باشم قول می دم کاری کنم که تو هم عاشقم بشی.

خندیدم:
-چه جوری؟

ابرویی برایم بالا انداخت و  با شیطنت گفت:
-این دیگه یه رازه.

بهزاد به قولش عمل کرد به طوری که بعد از آن شب من هر روز  بیشتر عاشقش می شدم. هر چند هنوز هم به صراحت به عشقم اعتراف نکرده بودم ولی آن ترسی که توی وجودم بود با هر بار عاشقی کردنش کم رنگ و کم رنگ تر شده بود.  من دیگر از این که اعتراف کنم که دوستش دارم نمی ترسیدم.



#بی_گناه
#پارت_527


بلاخره دست از فکر و خیال برداشتم و به بهزاد که از ماشین پیاده شده بود و با لبخندی که تمام صورتش را پر کرده بود به سمتم می آمد، نگاه کردم.  بلوز سفید و شلوار پارچه ای سرمه ای رنگی به تن کرده بود و موهای پرپشتش را به عقب شانه زده بود.

زیر نور قرمز رنگ خورشیدی که داشت پشت کوه ها غروب می کرد جذاب تر و خوشقیافه تر از قبل شده بود. نمی توانستم بفهمم بهزاد واقعاً هر روز جذاب تر از روز قبل می شد یا من هر روز او را جذاب تر از قبل می دیدم.

با تکان دادن دست به او قدم به قدم به من نزدیک تر می شد سلام کردم او هم با حرکت سر جواب سلامم را داد و  با اشاره به اطراف تقریبا داد زد:
-اینجا چقدر  تغییر کرده. فکر نمی کردم تو سه روز اینقدر کار رو جلو ببرید.

در جوابش فقط لبخند زدم. حق داشت تعجب کند در این سه روز به همت بچه ها و فشارهای من کار خیلی خوب پیش رفته بود.

وقتی رو به رویم ایستاد. با چشم های مشتاق به من خیره شد و گفت:
-دلم برات تنگ شده بود. خانم خانما.
-منم.
-مسلماً نه به اندازه من.

پشت چشمی برایش نازک کردم و با ناز  گفتم:
-از کجا می دونی؟
-از این جا که دارم برای یک دقیقه بغل کردنت جون می دم.

خندیدم و برای این که بحث را به سمت دیگری بکشانم پرسیدم:
-کارا تو تهران چطور پیش رفت


#بی_گناه
#پارت_528


از این که بحث را عوض کرده بودم چندان خشنود

1403/05/07 15:10

نبود ولی اعتراضی هم نکرد و جواب داد:
-بهتر از اون چیزی بود که انتظار داشتیم.

با هیجان پرسیدم:
-یعنی تونستی همه دستگاه های که لازم داشتیم و بخرید؟
-همش و نه ولی بیشترشون رو سفارش دادیم که تا آخر ماه به دستمون می رسه ولی مهمتر از دستگاه ها تونستم با دو سه تا شرکت بزرگ درمورد محصولاتمون مذاکره کنم. فکر کنم بتونیم اولین قراردادمون رو همزمان با افتتایحه ببندیم.

نگاهی به سه گلخانه ای که آماده کشت اول بودند، انداختم. باورم نمی شد به این زودی به این مرحله رسیده باشیم. نفس عمیقی کشیدم تا اشک شوقی که به سمت چشمانم هجوم آورده بود را پس بزنم.

پرسیدم:
-خونه رفتی؟
-نه، مستقیم اومدم اینجا، می خواستم اول از همه تو رو ببینم.
-پس زودتر بریم خونه، عمه خانم و آذین حتماً از این که زودتر  برگشتی خوشحال می شن.

سرش را به نشانه موافقت تکان داد و گفت:
-ماشینت و بسپار به سعید با ماشین من می ریم.

باشه ای گفتم و اول به سراغ جلالی رفتم تا هم کارهای فردا را هماهنگ کنم و هم سویچ ماشینم را به او بدهم.  بعد از حرف زدن با جلالی یک سر هم به گلخانه " گل آذین"  زدم و چند نکته رو با عباس و مهرداد گوشزد کردم. با این که گلخانه " گل آذین" را به ستاره سپرده بودم ولی بازهم دلم نمی آمد آنجا را رها کنم و در هر فرصتی سری به آنجا می زدم و سرو گوشی آب می دادم


#بی_گناه
#پارت_529


روجا عقیده داشت من در کار وسواس دارم و باید از این که همه کارها را خودم به تنهای انجام دهم دست بردارم وگرنه یک جایی کم می آورم و زمین می خورم. شاید حق با او بود ولی من تا خودم با دقت به همه چیز رسیدگی نمی کردم آرام نمی شدم.

همین که توی ماشین نشستیم بهزاد دستم را گرفت و با یک حرکت سریع من را به آغوش کشید. حرکتش چنان ناگهانی بود که نفسم را برای لحظه ای بند آورد. با این که خودم هم دلتنگ آغوشش بودم دستم را روی سینه اش گذاشتم و او را به نرمی به سمت عقب هل دادم و گفتم:
-چیکار می کنی الان یکی ما رو می بینه.

اخم کرد و با ناراحتی خودش را عقب کشید و گفت:
-خوب ببینه به جهنم. دلم برای عزیزم تنگ شده، می خوام بعد از سه روز دوری عشقم و بغل کنم. گناه که نکردم.

قلبم از عزیزم و عشقم گفتنش به رقص درآمد. برای دلجویی دستش را گرفتم و وادارش کردم به من نگاه کند و بعد او را مهمان یک لبخند  گرم کردم و گفتم:
-قهر نکن.

سرش را کج کرد و  با شیفتگی گفت:
-چطوریه که تو هر روز خوشگلتر می شی؟

نگاهی به لباس های خاکی و کثیفم که از صبح تنم بود انداختم و گفتم:
-خوشگل؟ اینم با این لباس های کثیف و صورت درب و داغون و خسته؟

خیره در چشمانم با مهربانی پرسید:
-خسته ای؟
در حالی که برای

1403/05/07 15:10

نبوسیدنش مقاومت می کردم گفتم:
-خیلی



#بی_گناه
#پارت_530


بهزاد  به رویم خم شد و در حالی که بدنش فقط چند سانتی متر با بدنم فاصله داشت اهرم کنار صندلیم را کشید و قبل از این که عکس العملی از خودم نشان دهم بوسه ای روی صورتم زد و  گفت:
تا برسیم خونه یه کم بخواب. به این جور رفتارهایش عادت کرده بودم. از هر فرصتی برای بوسیدن و در آغوش کشیدنم استفاده می کرد ولی هیچ وقت از حدش تجاوز نمی کرد.

من هم از این نوع ابراز محبت خوشم می آمد. من در زندگی مشترکم با آرش حتی یک بار هم طعم بوسه ای از سر عشق را نچشیده بودم. هر چه بود از روی شهوت و ارضای نیازهایش بود ولی بوسه های بهزاد برخلاف آرش همگی از روی عشق و دوست داشتن بود. 

سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و  در حالی که به نیمرخ زیبایش نگاه می کردم گفتم:
- خوابم نمی یاد.

باشه ای گفت و با طمانینه ماشین را روشن کرد و از محوطه مزرعه بیرون برد.

برخلاف حرفی که به بهزاد زده بودم چشمانم خیلی زود گرم شد و  به خواب رفتم. نمی دانم به خاطر خستگی زیاد بود یا تکان های آرام ماشین یا موزیک بی کلامی که از ضبط ماشین پخش می شد و یا فقط و فقط به خاطر حس امنیت و  آرامشی که در کنار بهزاد داشتم این قدر زود و آرام به خواب رفتم.

- سحر، سحر بیدار نمی شی؟
با صدای بهزاد چشم باز کردم. ماشین توی حیاط خانه ی عمه خانم پارک شده بود. این یعنی به مقصد رسیده بودیم. باورم نمی شد من تمام مسیر را خوابیده بودم .

#بی_گناه
#پارت_531



با تعجبی که کمی شرمندگی هم چاشنی آن بود، پرسیدم:
-کی رسیدیم؟
-یه نیم ساعتی هست.
-پس چرا الان بیدارم کردی؟


شانه ای بالا انداخت و گفت:
-یعنی می گی باید خودم رو از دیدن صورت زیبات وقتی اینطور معصومانه خوابیدی محروم می کردم؟
چشمانم گرد شد:
-نیم ساعته نشستی من و نگاه کردی؟
-با عشق و لذت.

با این که از این اعتراف صریحش از خوشحال در آسمان ها به پرواز در آمده بودم ولی اخم کردم و با عصبانیتی ظاهری رو برگرداندم تا پیاده شوم.

هنوز در ماشین را درست باز نکرده بودم که  چشمم به چراغ های خاموش خانه افتاد، دوباره به سمت بهزاد که همچنان به من نگاه می کرد چرخیدم و با تعجب پرسیدم:
-چرا چراغا خاموشن؟

با بی تفاوتی گفت:
-چه می دونم شاید مامان و آذین رفتن خونه اکرم خانم.

حرفش منطقی بود. عمه خانم زیاد به خانه ی اکرم خانم همسایه دیوار به دیوارمان می رفت و همیشه آذین را هم با خودش می برد تا با نوه اکرم خانم بازی کند.

از ماشین پیاده شدم و گفتم:
-پس تا تو بری بالا لباسات و عوض کنی منم می رم یه چایی می ذارم که با هم بخوریم.

وقتی به در خانه رسیدم حس کردم چیزی درست نیست. لای در کمی

1403/05/07 15:10

باز بود و صدایی مثل پچ، پچ از درون خانه می آمد.  به سمت عقب برگشتم. بهزاد که پشت سر من از پله ها بالا آمده بود، پرسید:
-چی شده؟ چرا نمی ری تو؟
-نمی دونم فکر می کن
م یکی تو خونه ست


#بی_گناه
#پارت_532


چشم درشت کرد و با حالت مسخره ای گفت:
- یعنی دزده؟

چپ، چپ نگاهش کردم. خندید و گفت:
- برو تو خیالاتی شدی کسی نیست.
- پس تو هم بیا.

دوباره به سمتم خم شد و همانطور که بوسه نرمی روی گونه ام میکاشت توی گوشم زمزمه کرد:
- ترسو شدی خانم مهندس

به او نگفتم همیشه ترسو بودم ولی به خاطر شرایطم مجبور بودم ترسم را پنهان کنم. چرا که کسی را نداشتم که موقع ترسیدن به او پناه ببرم.

نفس عمیقی کشیدم و در نیمه باز را به جلو هل دادم که یک دفعه چراغ ها روشن شد و صدای فریاد تولدت مبارک توی گوشم پیچید. باورم نمی شد. برایم تولد گرفته بودند.

همه کسانی که می شناختم آنجا جمع شده بودند و برای من که حتی خودم هم به زور تاریخ تولدم را به یاد می آوردم تولد گرفته بودند. هنوز از بهت بیرون نیامده بودم که آذین با نامردی جلو پرید و برف شادی را روی سر و صورتم پاشید.

صدای خنده همه بلند شد و همانطور که در بین خندیدن و گریه کردن سرگردان مانده بودم با دست برف های شادی را از روی صورتم پاک کردم و به مهمان هایی که ایستاده بودند و با لب های خندان نگاهم می کردم، سلام کردم.

تقریباً همه کسانی که دوستشان داشتم آنجا بودند.
گ
از روجا و ستاره گرفته تا عمه خانم و باران و آقا مرتضی و بچه هایشان، اکرم خانم و دختر و نوه اش، یحیی و خواهرش یسنا، مهیار و زن و بچه هایش، حتی هستی هم آمده بود. کنار مونا ایستاده بود و با خوشحالی برایم دست می زد.


#بی_گناه
#پارت_533


ولی دیدن نغمه و سینا بیش از همه باعث تعجبم شد. آب دهانم را قورت دادم و همانطور که سعی می کردم جلوی اشک هایم را بگیرم، گفتم:
- نمی دونم چی بگم. واقعاً سورپرایز شدم. باورم نمی شه که تولدم و یادتون بوده.

دوباره همه با هم شروع به حرف زدن و تبریک گفتن کردند. ستاره و روجا زودتر از بقیه به سمتم آمدند. ستاره دستم را گرفت و رو به بقیه مهمان ها گفت:
- از خودتون پذیرای کنید تا ما بریم نوزاد و آماده کنیم بیاریم.

همه به حرف بی مزه ستاره خندیدند و من خجالت زده همراه ستاره و روجا به سمت اتاق رفتم. پا توی اتاق که گذاشتم ستاره ضربه ای به بازویم زد و گفت:
- گوفتت بشه.
- چی؟
- این حجم عاشقی گوفتت بشه.

روجا روی لبه تختم نشست و گفت:
- همه اینا کار بهزاده.

ستاره گردنی کج کرد و گفت:
- کار بهزاد چیه. همه بدو، بدوهاش با ما بود آقا فقط دستور دادن. یعنی دهن ما رو سرویس کرد انقدر که هی گفت این

1403/05/07 15:10

کارو کردید، اون کارو کردید. این و خریدید، اون و خریدید. این و دعوت کردید، اون و دعوت کردید.

خندیدم و اجازه دادم اشک هایم روی صورتم روان شوند. این اولین تولد زندگیم بود. عزیز این کارها را لوس بازی می دانست و آرش هم که اصلاً برایش مهم نبود. بعد از طلاقم هم آنقدر مشغله داشتم که روز تولدم چنان در بین سیصد و شصت و پنج روز دیگر سال گم و گور شده بود که انگار اصلاً وجود نداشت


#بی_گناه
#پارت_534


ستاره که بیش تر از من احساساتی شده بود. بغضش را قورت داد و گفت:
- خوش به حالت بهزاد خیلی رومانتیکه. یه جور عاشقته که آدم حسودیش می شه. کاشکی سعید هم اینقدر رومانتیک بود و کارای عاشقانه می کرد.

رابطه ی سعید و ستاره جدی شده بود و حتی خانواده ها هم در جریان قرار گرفته بودند و قرار بود به زودی عقد ساده ای بگیرند تا بعد از این که درس ستاره تمام شد و سعید هم کمی پول جمع کرد، با هم عروسی کنند و زیر یک سقف بروند.

به نظرم ستاره داشت بچه بازی در می آورد. شاید چون هیچ وقت در زندگی مشکل جدی نداشت این طور برای خودش دغدغه های بی معنی درست می کرد. گفتم:
- ستاره جان هیچ *** ندونه من خوب می دونم سعید چقدر تو رو خیلی دوست داره.
- می دونم فقط دوست داشتم سعید هم یه ذره رومانتیک بود.

روجا بی رحمانه گفت:
- آدما همیشه اونچیزی رو که دلشون می خواد بدست نمیارن. تو هم نمی تونی هم سعید و داشته باشی هم یه آدم رومانتیک. باید یکی رو انتخاب کنی. البته هیچ تضمینی وجود نداره که اگه سعید و از دست بدی حتماً بتونی یه آدم رمانتیک پیدا کنی.

ستاره توی صورت روجا براق شد و گفت:
- من سعید و با هیچ *** تو دنیا عوض نمی کنم. من عاشق سعیدم.
- پس بشین سرجات و رابطه خودتون و با هیچ زوج دیگه ای مقایسه نکن چون اگه این کار رو بکنی چند سال دیگه زندگیتون به فنا می ره.
-

#بی_گناه
#پارت_535


در حالی که لباس هایی را که روجا و ستاره از قبل از توی کمد برایم بیرون آورده بودند می پوشیدم، گفتم:
- ببین ستاره همونطور که قیافه و رفتار آدما با هم فرق داره مدل عاشقی کردنشون هم با هم فرق داره. نباید هیچ وقت سعید با *** دیگه ای مقایسه کنی. شاید سعید اصلاً این جور کارها رو بلد نیست یا روش نمی شه اون جوری که تو ذهن تو هست بهت ابراز عشق کنه. به نظر من اگه دوست داری سعید کاری رو برات انجام بده بهش بگو ولی بهش فشار نیار و نخواه که تغییر کنه.

روجا دنباله حرفم را گرفت و گفت:
- اگه سعید دوست داری باید همونجوری که هست قبولش کنی.

موهایم را با یک کش سر از پشت بستم. کرم پودر را روی پوست صورتم پخش کردم و خیره به تصویر خودم در آینه گفتم:
- پیش مشاور هم برید بد

1403/05/07 15:10

نیست.

ستاره دهانش را کج کرد و با بدخلقی گفت:
- خب بابا حالا من یه حرفی زدم. دیگه نمی خواد اینقدر بزرگش کنید. من و سعید مشکلی با هم نداریم.
- ما هم نمی گیم مشکلی دارید. می گیم قبل از این که به مشکل بربخورید با هم حرف بزنید و حلش کنید. نذارید مشکلاتون بزرگ بشه بعد به فکر حل کردنش بیفتید.

ستاره لب برچید و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. معلوم بود چندان از این که بحث به اینجا کشیده شده بود راضی نبود. روجا برای دلجویی دستش را دور گردن ستاره انداخت و گفت:
- می خوای برم حال سعید و بگیرم و رمانتیک بودن و یادش بدم.


#بی_گناه
#پارت_536


ستاره که دوباره به همان دختر شوخ و پر سرو صدای قبل تبدیل شده بود. با صدای بلندی خندید و گفت:
- کی؟ تو؟ یکی باید رومانتیک بودن به خودت یاد بده. از بس که خشنی هیچ پسری جرات نمی کنه از یک کیلومتریت رد بشه.
- نخیر من به اون پسرا رو نمی دم چون از هیچ کدومشون خوشم نمیاد. اگه از یکی خوشم بیاد چنان براش دلبری می کنم که دهنت باز بمونه.
- نه بابا تو و دلبری، برو این............

رژلبی را که به لب هایم کشیده بودم سرجایش برگرداندم و قبل از این که کل،کلشان و به دعوا تبدیل شود، گفتم:
بریم، مهمونا منتظرن. از اتاق که بیرون آمدیم آذین که با بقیه بچه ها بازی می کرد از جایش بلند شد و در حالی که بالا و پایین می پرید با صدای بلندی فریاد زد:
- مامان خوشگلم تولدت مبارک.

با حرف آذین دوباره صدای شادی و همهمه ی مهمان ها بلند شد. بعد از آن هستی موزیکی را پلی کرد و به همراه مونا شروع به رقصیدن کرد. ستاره روجا هم به جمعشان اضافه شدند ولی من نگاه قدر شناسانه ای به بهزاد که از گوشه اتاق به من خیره شده بود انداختم.

آن شب یکی از بهترین و شادترین شب های زندگیم بود. در میان جمعی بودم که واقعاً و از ته دل دوستم داشتند و هیچکدامشان به چشم اضافه، بی *** و کار، سربار و به درد نخور نگاهم نمی کردند وقتی شمع های روی کیک را که عدد بیست و هشت را نشان می داد فوت می کردم فقط آرزو کردم این آدم ها برایم بمانند


#بی_گناه
#پارت_537


بعد از شام دخترها که توی آشپزخانه ریخته بودند من را بیرون کردند و نگذاشتند کمکشان کنم من هم دست از پا درازتر کنار نغمه که از اول تلاشی برای کمک کردن انجام نداده بود، نشستم.
نغمه که هنوز از دعوت  بهزاد به متعجب و هیجان زده بود. با چنگال تکه ای از موزهای خرد شده داخل پیش دستیش را  توی دهانش گذاشت و گفت:
-نمی دونی وقتی بهزاد بهم زنگ زد و گفت می خواد سورپرایزت کنه چقدر خوشحال شدم.

خندیدم و من هم تکه ای موز توی دهانم گذاشتم. نغمه ادامه داد:
-معلومه خیلی دوست داره.
-آره،

1403/05/07 15:10