611 عضو
یعنی فکر کنم دوسم داشته باشه.
-نمی خواین رابطتتون و جدیی کنید؟
با این که در این مدت بارها به این مسئله فکر کرده بودم ولی چون هنوز حرف خاصی از بهزاد نشنیده بودم که نشان از تمایل او هم برای جدی شدن رابطه امان باشد گفتم:
-الان برای این حرفا زوده.
-چرا زوده؟ شما که خیلی وقته همدیگر و می شناسید. خونواده اش هم که قبولت دارن. خودشم که دوست داره. دیگه چی می مونه؟
-چه می دونم بلاخره من یه زن مطلقه با یه بچه هفت ساله ام و بهزاد یه پسر مجرد باید به خیلی مسائل فکر کنیم.
نگاهش را به سمت بهزاد که کنار سینا و مهیار نشسته بود و حرف می زد، چرخاند و گفت:
-بهزاد پسر خیلی خوبیه. صد پله از اون آرش *** بهتره. می دونی دوباره چیکار کرده
#بی_گناه
#پارت_538
با این که حوصله حرف زدن در مورد آرش را نداشتم ولی چون دلم نم خواست دوباره بحث ازدواجم با بهزاد حرف را پیش بکشد دل به دلش دادم و پرسیدم:
-چیکار؟
-رفته همه سهامی که تو شرکت داشته رو زده به نام نازنین. دیگه هیچ سهمی تو شرکت نداره.
پس آرش آخرین قسمت از پولی را هم که از عزیز گرفته بود از دست داد. گاهی باید به کارما باور داشت. در حالی که سعی می کردم لبخند روی لب هایم را مهار کنم، گفتم:
-خب زنش و دوست داره. دلش می خواد سهام به نامش بزنه. چه عیبی داره.
-نه بابا، دوست داشتن چیه؟ بدبخت مثل خر تو گل گیر کرده. نازنین و باباش یه جوری دوره اش کردن که جرات نفس کشیدن نداره. بیچاره انگار هیچ اختیاری از خودش نداره. هر چی بابای نازنین بهش دیکته می کنه انجام می ده. سینا که می گه اینا یه آتوی از آرش دارن که اینجوری می تازونن.
نمی دانم شاید حق با سینا بود و پدر نازنین آتوی از آرش داشت چون آرشی که من می شناختم مغرورتر از آن بود که این طور گوش به فرمان دیگران باشد و اجازه دهد بقیه برایش تصمیم بگیرد. شاید هم من درست آرش را نشناخته بودم و تمام غد بازی هایش فقط برای من بود.
نغمه که چونه اش گرم شده بود، ادامه داد:
-پسره *** دار و ندارش و سر یه ندونم کاری از دست داد. اون از خونه عمه، اون از ماشینش اینم از سهام شرکت. درست و حسابی هم که کار نمی کنه. یه روز میاد شرکت یه روز نمیاد. سینا می گه به خاطر کاهلی آرش از همه تعهداتشون عقب افتادن.
-این جوری که اعتبار شرکت از بین می ره.
#بی_گناه
#پارت_539
با عصبانیت گفت:
-همین الانم اعتبار شرکت رو هواس. نمی دونی چقدر از دست این پسره عوضی عصبانیم. زندگی همه رو به گند کشید. این از ما. اون از عمه که ولش کرده تو یه آپارتمان شصت متری و حتی نمی ره بهش سر بزنه عمه عملاً افسرده شده.
دیگر حوصله شنیدن در مورد آرش و حماقت هایش را نداشتم. سعی کردم بحث را عوض کنم. پرسیدم:
-حالا تا کی هستید؟
-احتمالا تا آخر هفته. سینا می گه حالا که تا اینجا اومدیم بریم به همه فامیل سر بزنیم. معلوم نیست دوباره کی بتونیم بیایم بابل.
-کار خوبی می کنید.
نغمه تکه دیگری از موز را توی دهانش گذاشت و گفت:
-من و سینا خیلی دوست داریم مزرعه تو ببینم. یحیی خیلی ازش تعریف می کنه. می گه خیلی بزرگ و مجهزه. می گه کلی کارگر توش کار می کنن.
-هنوز که تکمیل نشده ولی مطمئن باش برای افتتاحیه دعوتتون می کنم.
چنگالش را به سمت صورتم گرفت و با تهدید گفت:
-یادت نره ها وگرنه چشات و در میارم.
با خنده گفتم:
-یادم نمی ره. اصلاً اولین نفر اسم تو و سینا رو تو کارت های دعوت می نویسم و براتون می فرستم.
سرش را تکان داد و با لحن جدی که من را بیشتر به خنده انداخت گفت:
-آفرین، حالا شدی یه دختر خوب.
آخرین تکه موزش را به سر چنگالش زد و گفت:
-سحر می خوام درموردت به بقیه بگم. می خوام بگم که چقدر تو کار و زندگیت پیشرفت کردی و چقدر حالت خوبه و خوشحالی. به نظر من حال وقتشه بیای جلو و موقعیتت و بکنی تو چشم اون عوضیا و بهشون نشون بدی بعد از کاری که باهات کردن چطور خودت و بالا کشیدی و موفق شدی. باید نشونشون بدی بدون اونا به کجا رسیدی
#بی_گناه
#پارت_540
می دانستم منظورش از آن عوضی ها آرش است که با ندانم کاری وضعیت شغلی سینا را هم به خطر انداخته. در واقع نغمه بیشتر برای دل خودش می خواست آرش را بسوزاند تا من. هیچ وقت از آرش خوشش نمی آمد ولی این چند سال اخیر با اختلافاتی که بین سینا و آرش پیش آمده بود، و بی احترامی های که گاه و بیگاه نازنین به او سینا کرده بود این خوش نیامدن داشت به کینه و نفرت تبدیل می شد.
گفتم:
-چرا؟
-چرا چی؟
-چرا باید موقعیتم و بکنم تو چشم بقیه. من این همه زحمت کشیدم که زندگیم و سروسامون بدم. نه این که باهاش چشم بقیه رو در بیارم.
-باشه ولی نازنین و آرش باید ببینن و از حسادت بترکن.
گفتم:
-وقتی سعی می کنی حس حسادت رو تو کسی تحریک کنی، یعنی اون آدم برات مهمه و بهش فکر می کنی. ولی نازنین و آرش هیچ اهمیتی برای من ندارن که بخوام حس حسادتشون و تحریک کنم. تو هم بهتره این بحث رو دوباره پیش نکشی چون دلم نمی خواد از من به کسی حرف بزنی. یادت باشه بهم قول دادی تا خودم نگفتم به کسی نمی
گی با من در ارتباطی.
معلوم بود از جوابم خوشش نیامده که دماغش را چین داد و گفت:
-باشه بابا
به حرکت بچگانه اش خندیدم. این که دلم نمی خواست خانواده ام چیزی از من بدانند از روی ترس نبود. فقط حوصله یک فکر مشغولی جدید را نداشتم. در واقع آنقدر گرفتار بودم که حتی نمی توانستم یک ثانیه وقتم را با فکر کردن به آن ها تلف کنم چه برسد به دیدن و حرف زدن با آدم هایی که مطمئناً جز انرژی منفی چیزی برایم نداشتند.
#بی_گناه
#پارت_541
نغمه کمرش را راست کرد و گفت:
-سحر می خوام یه چیزی بهت بگم.
لحن صدایش جدی شده بود و دیگر از آن حالت بامزه ای که موقع غیبت کردن به خودش می گرفت خبری نبود. پرسیدم:
-چیزی شده؟
نغمه خیره به انگشتانش من، من کنان گفت:
-خیلی با خودم کلنجار رفتم که بهت بگم یا نه ولی فکر کنم حقته که بدونی
نگران شده بودم. نغمه ادامه داد:
-دو هفته پیش که مامان و بابا رفته بودن مشهد..............
سکوت کرد. من هم در سکوت منتظر ماندم تا خودش دوباره به حرف بیاد. نفسی گرفت و گفت:
- مامان اتفاقی بابا تو، تو مشهد دیده.
آب دهانم را قورت دادم و چیزی نگفتم. در واقع نمی دانستم چه چیزی باید بگویم. در تمام این سالها خیلی به این که پدرم کجاست و چه کار می کند فکر کرده بودم ولی هیچ وقت جرات رفتن و پیدا کردنش را نداشتم. فکر این که با دیدنم و شناختنم من را مثل سگ از جلوی خانه اش براند، بدنم را می لرزاند. من حاضر بودم بمیرم ولی دوباره از طرف آن مرد طرد و تحقیر نشوم.
نغمه که هیچ عکس العملی از من ندید، ادامه داد.
-رفته بوده برای بچه ها لباس بگیره که اتفاقی سر از مغازه بابات در میاره. مامان می گفت بابات خیلی عوض نشده بود. می گفت تو همون نگاه اول شناختش. می گفت یه پسر جوون بیست و چهار، پنج ساله هم پیشش بوده که بابا صداش می زده. مامان می گفت پسره خیلی خوش قیافه و مودب بود و .....
#بی_گناه
#پارت_542
دیگر به حرف های نغمه گوش نمی کردم. من یک برادر داشتم. یک برادر بیست و چهار، پنج ساله.
حتماً خواهر و برادرهای دیگری هم داشتم. خواهر برادرهای که زیر سایه پدرشان و با دست رنج او زندگی می کردند. دلم می خواست با صدای بلند بخندم نه از خوشحالی از حرص.
پدرم بعد از خلاص شدن از شر من چه زود دست به کار شده بود که حالا یک پسر بیست و چهار، پنج ساله داشت. اصلاً توی این همه سال وقتی دست بچه هایش را می گرفته و این ور و آن ور می برده یک بار هم به یاد من افتاده بود؟ آن پسر یا دیگر خواهر و برادرهایم می دانند در گوشه ای از این دنیا خواهر دیگری هم دارند؟ یعنی پدرم در مورد من با آن ها حرف زده یا وجود من را مثل راز کثیفی از زن و بچه هایش پنهان
نگه داشته؟ شاید بچه هایش اصلاً نمی دانند که پدرشان قبلاً ازدواج کرده.
از نغمه پرسیدم:
-بابام، مامانت و نشناخت؟
-نه، یعنی مامان اصلاً جلو نرفته بود که بابات اون و بشناسه.
-چرا؟
-گفت ترسیدم اگه من و بشناسه و ازم بپرسه سحر کجاست چه جوابی باید بهش بدم.
خندیدم:
-یعنی واقعاً زن دایی فکر کرده برای بابای من مهمه من کجام؟ یا بقیه اعضای خونواده از من خبر دارن یا نه؟
نغمه شانه ای بالا انداخت و گفت:
-نمی دونم. احتمالاً ترسیده دعوا و دردسری پیش بیاد. تو که مامان من و می شناسی چقدر محافظه کاره حتی به بابا هم نگفته که بابات و دیده. فقط به من گفت.
#بی_گناه
#پارت_543
سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم و گفتم:
-به نظرم زندایی کار درستی کرد که به کسی چیزی نگفت. اصلاً گفتنش چه فایده ای داره. مثلاً قرار بود چه اتفاقی بیفتد. بابای من همیشه می دونست من کجام. اگر می خواست می تونست بیاد دنبالم. می تونست لااقل یه احوالی ازم بپرسه. ولی هیچ وقت این کار رو نکرد. هیچ وقت نیومد ببینه مُردم یا زنده ام این یعنی دلش نمی خواست من تو زندگیش باشم. پس بهتره کثافت گذشته رو هم نزنیم و بذاریم همه چیز همونطوری که هست بمونه.
نغمه که از حرف های من متاثر شده بود از داخل کیف دستیش کاغذی را در آورد و به سمتم گرفت و گفت:
- این آدرس مغازه باباته. من از مامان گرفتمش. گفتم شاید بخوای..............
میان حرفش پریدم و گفتم:
-نه ممنون، هیچ علاقه ای به دیدن اون مرد و بچه هاش ندارم.
خودم هم نفهمیدم چرا کلمه بچه ها را اینقدر با حرص و عصبانیت به زبان آوردم. نغمه کاغذ را روی میز عسلی که جلویمان بود، گذاشت و گفت:
-وظیفه من بود بهت بگم. این که می خوای چیکار کنی به خودت مربوطه.
تکه کاغذ کوچک را که با خودکار قرمز روی آن چیزهای نوشته شده بود از روی میز برداشتم و بدون آن که محتویات آن را بخوانم مچاله اش کردم و توی پیش دستی کنار آشغال میوه ها انداختم. ولی شب موقع جمع کردن ظرف ها دوباره کاغذ را برداشتم، صاف کردم و لای یکی از کتاب هایم گذاشتم.
#بی_گناه
#پارت_544
-یعنی چی هم پات شکسته، هم دستت؟
-دستم شکسته، پام پیچ خورده.
-چرا آخه؟
-خیر سرم رفته بودم بالای چارپایه پرده آویزون کنم، نمی دونم چی شد که پرت شدم پایین و محکم افتادم روی دستم. همون موقع فهمیدم یه بلایی سر دستم اومده. هیچ *** هم خونه نبود. با بدبختی بلند شدم که برم به یکی زنگ بزنم که پام گیر گرد به لبه ی پرده. پام پیچ خورد تعادلم از دست دادم با سر رفتم تو دیوار. دست و پام کم بود بالای ابروم هم سه تا بخیه خورد.
با تصور اتفاقی که افتاده بود، نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و با صدای
بلند شروع به خندیدن کردم. مژده با دلخوری گفت:
-باشه تو هم به من بخند. الان دو روزه همه دارن بهم می خندن. تو هم روش.
دلجویانه گفتم:
-نه، به تو نمی خندم، فقط ...........
دوباره نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و زیر خنده زدم. مژده آهی کشید و گفت:
-فقط از این ناراحتم که نمی تونم بیام پیشت. کلی برای این آخر هفته برنامه ریخته بودم. اون از تولدت که نشد بیام. اینم از این. انگار قسمت نیست همدیگه رو ببینیم.
-من میام.
آن دو کلمه چنان ناگهانی و بی مقدمه از دهانم خارج شد که هر دویمان را برای چند لحظه در شوک فرو برد. مژده زودتر از من به خودش آمد و با احتیاط پرسید:
-واقعاً می خوای بیای اینجا؟
با این که قلبم از تصور برگشت به آن شهر که حتی دوست نداشتم اسمش را به زبان بیاورم محکم تر از همیشه می تپید ولی سعی کردم مسئله را بی اهمیت جلو دهم
#بی_گناه
#پارت_545
با بی تفاوتی گفتم:
-آره، مگه چیه؟
من،من کنان گفت:
-هیچی، فقط..............
خودم را به نفهمی زدم و با لودگی گفتم:
-خب، اگه دوست نداری بیام خونت بگو، عیب نداره. من درک می کنم.
- زر، زر نکن. من از خدامه تو بیای پیشم. فقط چون همیشه می گفتی دیگه پات تو این شهر نمی ذاری تعجب کردم.
-چرا نباید پام و تو شهر خودم بذارم؟ اصلاً می خوام بیام ببینم کی می خواد جلوم و بگیره؟
-هیچ *** نمی تونه جلوت و بگیره. یعنی گُه می خوره که بخواد جلوت و بگیره. فقط دوست ندارم با برگشتنت به اینجا دوباره خاطرات گذشته برات زنده بشه و اذیت بشی.
با این که آن کلمات بدون فکر از دهانم بیرون آمده بود ولی فرصتی بود تا به خودم ثابت کنم گذشته واقعاً برایم تمام شده و دیگر نمی تواند در زندگیم تاثیری بگذارد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-می دونم ممکنه اذیت بشم ولی فکر کنم باید بیام و با آخرین ترسم رو به رو بشم. می خوام به خودم ثابت کنم دیگه هیچ *** و هیچ چیز از گذشته نمی تونه اذیتم کنه.
-می بینم همنشینی با بهزاد شجاعت کرده.
نازی به صدایم دادم و گفتم:
-من همیشه دختر شجاعی بودم.
-نه بابا، یادت رفته روز اول که می خواستی آذین و بذاری پیش من داشتی از ترس سکته می کردی.
با یادآوری آن روزها هر دویمان برای لحظه ای ساکت شدیم. انگار قرن ها از آن موقع می گذشت. نفسی گرفتم و به در شوخی زدم تا حس و حالمان برگردد.
#بی_گناه
#پارت_546
بعد از چند دقیقه که سر به سر هم گذاشتیم مژده پرسید:
-حالا کی میای؟
-پنج شنبه صبح راه میافتم. جمعه هم پیشت هستم، ولی شنبه باید برگردم. خیلی کار دارم نمی تونم زیادتر بمونم.
-با چی میای؟
-با ماشین.
-ماشین خودت؟ ببین اگه می خوای با اون ابو قراضه راه بیفتی توی جاده اصلاً نمی خواد بیای.
-اولاً پراید من
قراضه نیست و ماشین خیلی خوبیه. درثانی با پراید نمیام با ماشین بهزاد میام. وقتی داشت می رفت آلمان ماشینش و داد دستم و ازم قول گرفت هرجا می خوام برم با ماشین اون برم.
-معلومه خیلی دوست دارها، مردا به این راحتی ماشین دست کسی نمی دنم.
با این که می دانستم مژده من را نمی بیند ولی گردنی تاب دادم و گفتم:
-خودم می دونم.
-حالا این شازده برای چی رفته آلمان؟
-درست نمی دونم فقط گفت می ره که پرونده آلمان و برای همیشه ببنده. فکر کنم هر چی هست مربوط به اون شرکتی که براشون کار می کرد. ولی قول داده تا افتتاحیه بر گرده.
-پس تو مراسم افتتاحیه می بینمش. دعوتم دیگه، نه؟
-معلومه که دعوتی. اومدنی کارتت رو هم میارم.
-کارت هم چاپ کردید؟ چه باکلاس
-کارت که نیست بیشتر شبیه یه بروشور تبلیغاتی. حالا میارم می بینی.
-از الان برای پنج شنبه ثانیه شماری می کنم که ببینمت. نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده.
از صمیم قلب گفتم:
-منم.
تماس را که قطع کردم سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و به رفتنم فکر کردم برعکس چیزی که به مژده گفته بودم چندان آماده برگشت به زادگاهم نبودم.
#بی_گناه
#پارت_547
با این که می دانستم احتمالش خیلی کم بود که در این دو روزی که به عیادت مژده می رفتم کسی را ببینم ولی حتی فکر بودن و نفس کشیدن در آن شهر هم با عث اضطرابم می شد. باید قبول می کردم که با تمام تلاش هایم هنوز هم یادآوری گذشته اذیتم می¬کرد. رد زخم های گذشته شاید دیگر درد نداشت ولی هنوز وجود داشت و این واقعیت که تا ابد هم پاک نمی شد، آزار دهنده بود.
پنج شنبه صبح قبل از این که آفتاب بزند من و آذین با یک ساک لباس و سبدی پر از خوراکی سوار ماشین شدیم و به سمت شهری که چهار سال و پنج ماه و دوازده روز پیش از آنجا رانده شده بودیم به راه افتادیم.
آذین از این مسافرت یک دفعه ای خیلی هیجان زده و خوشحال بود. من هم هیجان زده و البته کمی مضطرب بودم. این اولین سفر دونفره من و آذین بود. در این سال ها چند باری به مسافرت رفته بودیم. یک بار برای زیارت به مشهد و دو باری برای دیدن باران به تهران رفته بودیم ولی همیشه عمه خانم با ما بود و این اولین باری بود که من و آذرین تنهایی سفر می کردیم.
عمه خانم یک هفته ای بود که به تهران رفته بود. بهروز به دنبالش آمده بود تا او را برای جشن تولد هستی به تهران ببرد. من را هم دعوت کرده بود هر چند هر دویمان خوب می دانستیم که من هیچ وقت پایم را در خانه ی بهروز نمی گذارم. لااقل نه تا وقتی که میترا مستقیماً از من عذرخواهی نمی کرد.
#بی_گناه
#پارت_548
عمه خانم هم با اکراه رفت. دوست نداشت بدون من و آذین جای برود. تنهایی آذین را
بهانه کرد و به بهروز گفته بود چون مدرسه ها تعطیل شده و آذین توی خانه تنها است نمی تواند بیاید. خیلی طول کشید تا توانستم مطمئنش کنم که آذین را توی خانه تنها نمی گذارم و با خودم به سرکار می برم. هر چند این حرف هم از دلنگرانیش کم نکرد. بلاخره با گفتن این که اگر نرود هستی از دستش دلخور می شود راهیش کردیم.
موقع رفتن آذین خودش را توی بغل عمه خانم انداخت و هر دو گریه کردند. هیچ کدامشان تحمل دوری از آن دیگری را نداشت. گاهی فکر می کنم آذین، عمه خانم را از من و عمه خانم آذین را از نوه های واقعی اش بیشتر دوست دارد.
ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود که به شهر رسیدیم. با این که به خاطر توقف های زیاد مسیر هفت ساعته را در ده ساعت طی کرده بودم تا به خودم و آذین فشار نیاورم ولی بازهم هر دویمان به شدت خسته شده بودیم.
دوست داشتم هر چه زودتر به خانه مژده بروم تا بتوانم کمی استراحت کنم ولی باید قبل از آن سری به نغمه می زدم و کارت افتتاحیه مزرعه را به دستش می رساندم وگرنه با برنامه ای که مژده برایم چیده بود دیگر وقت نمی کردم به دیدن نغمه بروم.
گوشی موبایلم را از روی داشبرد برداشتم و شماره نغمه را گرفتم تا از بودنش مطمئن شوم. خیلی زود صدای نغمه توی گوشم پیچید:
-الو سحر.
-سلام
#بی_گناه
#پارت_549
نغمه که معلوم بود از شنیدن صدای من خوشحال شده است، گفت:
-سلام، خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی؟
-من که همیشه به یادتم. فقط زنگ زدم ببینم خونه ای یه سر بیام پیشت.
برای لحظه ای سکوت کرد. از تصور قیافه متعجبش لبخند روی لب هایم نشست. با تردید پرسید:
-اینجایی؟
-آره. مژده پاش شکسته اومدم یه دو روزی پیشش بمونم. گفتم حالا که تا اینجا اومدم خودم کارت دعوت افتتاحیه مزرعه رو برات بیارم. فقط..... تنهایی؟ آره؟
-آره. تنهام.
-مهمون که قرار نیست برات بیاد. می دونی که حوصله دیدن کسی رو ندارم.
-نه. قرار نیست کسی بیاد.
با سرخوشی گفتم:
-پس کتریت و بذار رو گاز که ده دقیقه دیگه پیشتم.
نغمه هم که بلاخره از بهت بیرون آمده بود، خندید و گفت:
-بیا، چاییم حاضره.
تا رسیدن به خانه ی نغمه به دقت به خیابان های آشنایی که تغییر چندانی نکرده بودند، نگاه کردم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. هم دلتنگ بودم و هم دل آزرده. دلم می خواست فریاد بزنم و بگویم" شهر من، شهر بی وفای من. زادگاه جفاکار من. من برگشتم. " ولی به جای آن بغضی که توی گلویم بود را قورت دادم و آذین را که روی صندلی عقب خوابش برده بود، بیدار کردم.
-آذین، آذین مامان بیدار شو رسیدیم.
به سختی از جایش بلند شد و نشست و با چشم هایی خمار نگاهم کرد. از توی آینه به رویش لبخند زدم و گفتم:
-پاشو خوشکل مامان.
#بی_گناه
#پارت_550
چشم به سمت خیابان چرخاند و با صدای که از شدت خواب آلودگی بم شده بود، پرسید:
-رسیدیم خونه خاله مژده؟
-نه، داریم می ریم خونه خاله نغمه.
صدایش جان گرفت:
-می ریم پیش آرتا.
-آره مامان جان می ریم پیش آرتا ولی زیاد نمی مونیم.
لب برچید:
-چرا؟
-خاله مژده برای شام منتظرمونه. الانم وسایلت و که اون پشت ولو کردی جمع کن بذار تو کیفت که دیگه داریم می رسیم.
با بی حالی باشه ای گفت و به سراغ کیفش رفت. لبخندی زدم و چشم از دخترک زیبایم گرفتم و به خیابان دادم. وقتی وارد کوچه ای که خانه ی نغمه در آن قرار داشت، شدم آه از نهادم بلند شد. دو طرف کوچه پر از ماشین بود.
باید برای پیدا کردن جای پارک تا انتهای کوچه می رفتم ولی خسته بودم.
با فکر این که قرار نیست زیاد بمانم و خانه هم ویلای است و جز خود نغمه و سینا *** دیگری آنجا زندگی نمیکند پس مشکلی پیش نمی آید، در یک حرکت ماشین را روی پل رو به روی در حیاط خانه پارک کردم.
نغمه که برای استقبالمان به حیاط آمده بود اول آذین و بعد من را بغل کرد و با هیجان گفت:
-اصلاً باورم نمی شه که اومدی؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
-اومدم دیگه.
-خیلی خوش اومدی. سینا بفهمه خیلی خوشحال می شه.
-بهش نگفتی که؟
-نه بابا اون بیچاره اونقدر درگیر و گرفتاره که نگو. نخواستم حواسش و پرت کنم.
دست آذین را گرفت و در حالی که با جلوتر از من راه افتاده بود گفت:
-بیا تو خسته ای.
#بی_گناه
#پارت _551
همانطور که پشت سر نغمه راه می رفتم نگاهم را دور تا دور حیاط خانه نگاه کردم. از آخرین باری که دیده بودم تغییر چندانی نکرده بود. با یادآوری صبحی که در نهایت بیچارگی برای گرفتن کمک از سینا به اینجا آمده بودم لبخند تلخی روی لب هایم نشست. آن روز صبح نمی دانستم با آمدن به این خانه چطور مسیر زندگیم عوض خواهد شد.
فکر گذشته را از ذهنم بیرون کردم و از نغمه پرسیدم:
- درگیری برای چی؟
- چه می دونم از وقتی آرش سهامش و به نازنین واگذار کرده دردسرای اینام زیاد شده. زنیکه فکر می کنه صاحب شرکته. هر روز میاد می شینه اونجا یه دستوری می ده. یا سر به سر کارمندا می ذاره یا تو کار سینا فضولی می کنه. سینا دیگه کم اورده. دختره از اولم اخلاق نداشت ولی از وقتی دکترا گفتن دیگه حق نداره باردار بشه بدترم شده انگار می خواد تاوان بچه نداشتنش و از ما و اون کارمندای بیچاره بگیره.
می دانستم سومین بارداری نازنین هم آنطور که باید پیش نرفته بود واین بار بچه خیلی زودتر از دفعات قبل یعنی در پنج ماهگی سقط شده بود ولی نمی دانستم دکترها بارداری را برای نازنین ممنوع کرده بودند.
نغمه همانطور به غر زدنش ادامه داد:
- سینا که می گه اگه همین جوری پیش بره سهامش و می فروشه و از شرکت میاد بیرون. می گه دیگه حوصله سروکله زدن با این زن و شوهر رو نداره.
برای دلداری گفتم:
- ناراحت نباش تو هر شری یه خیریه. شاید قراره خدا یه در دیگه رو به زندگیتون باز کنه.
#بی_گناه
#پارت_552
نغمه شانه ای بالا انداخت و در حالی که در را به رویمان باز می کرد تا وارد شویم گفت:
-نمی دونم. وضعیت سختیه. سینا بنده خدا برای این شرکت خیلی زحمت کشیده، دوست نداره همینجوری ازدستش بده.
همین که پا درون خانه گذاشتیم آرتا با آن هیکل تپلش به سمت ما دوید. از دیدن این بچه خوشرو که شباهت زیادی به پدرش داشت لبخند روی لب هایم نشست. آرتا را از روی زمین بلند کردم و در آغوش گرفتم و صورتش را بوسیدم. نغمه به سمت آشپزخانه رفت و من هم آرتا را زمین گذاشتم و بعد از در آوردن مانتو و شالم روی اولین مبل ولو شدم و گفتم:
-اومدنی سمت خیابون رسالت خیلی شلوغ بود. خبریه؟
نغمه از توی آشپزخانه جواب داد:
-آره، چون ساخت بلوار سمت بازار رو شروع کردن اون طرفا اینقدر شلوغ شده.
با بیحالی پرسیدم:
-همون بلواری که قرار بود از خیابون ملک رد بشه.
-آره همون.
استکان چای و ظرف میوه را جلویم گذاشت و گفت:
-اون بلوار و بزنن ترافیک سمت ما کم می شه.
خمیازه کشان گفتم:
-اگه اتمام اون بلوار به اندازه شروعش طول بکشه حالا، حالاها باید منتظر بمونید.
نغمه با تاسف سرش را
تکان داد و گفت:
-آره فکر کنم ده، یازده سال طول کشید تا تونستن همه مغازه ها اون قسمت و بخرن و پروژه رو شروع کنن.
-نه بابا بیشتر من یادمه........
صدای زنگ در صحبت مان را قطع کرد. به سمت آیفون که صورت مردی در آن مشخص بود نگاه کردم. و با تعجب پرسیدم:
-سیناس؟
#بی_گناه
#پارت_553
نغمه هم که از زود آمدن سینا تعجب کرده بود اخمی کرد و گفت:
-آره، خودشه، ولی چرا زنگ زده همیشه مستقیم با ماشین............
از جا پریدم و گفتم:
-وای، ماشین و گذاشتم روی پل.
نغمه هم از جایش بلند شد و گفت:
-حالا عیب نداره. به سینا می گم ماشین و بذاره تو کوچه
-نه، الان می رم ماشین و جا به جا می کنم.
مانتویم را پوشیدم، شالم را روی موهای تازه رنگ شده ام کشیدم. سویچ را از توی کیفم برداشتم و به سرعت به سمت حیاط رفتم.
در حیاط را که باز کردم. برای لحظه ای خشکم زد. آرش در کنار سینا جلوی در ایستاده بود.
آرش خیلی عوض شده بود. موهایش عقب رفته بود و شکم آورده بود. چروک های ریز دور چشمش بیشتر شده بود و خط عمیقی روی پیشانیش نشسته بود. آرشی که جلوی رویم ایستاده بود هیچ شباهتی به آن پسر جوان، خوشتیپ و مغروری که من می شناختم نداشت. حالا در آستانه چهل سالگی مرد جا افتاده و بداخمی بود که کاملاً مشخص بود زندگی روی خوشش را از او دریغ کرده.
من هم تغییر کرده بودم ولی برعکس آرش تمام تغییراتم در جهت مثبت بود. شادتر و سرزنده تر شده بودم. خوشتیپ تر، خوش پوش تر و زیباتر شده بودم و برعکس او در سمت خوب زندگیم ایستاده بودم. زمانی که آرش من را طلاق داد او همه چیز داشت و من هیچ چیز ولی حالا من همه چیز داشتم و او هیچ چیز نداشت. نه ماشین، نه خانه، نه شرکت و نه بچه.
#بی_گناه
#پارت_554
نگاه از آرش که بهت زده به من خیره مانده بود، گرفتم و رو به سینا که از دیدن من هم متعجب و هم خوشحال شده بود، گفتم:
-ببخشید آقا سینا الان ماشین و برمی دارم.
ابروهای سینا بالا پرید و با تعجب گفت:
-ماشین شماست؟
از گوشه چشم نگاهی به چهره بهت زده آرش انداختم و با بدجنسی گفتم:
-بله ماشین منه، فکر نمی کردم موندنم زیاد طول بکشه وگرنه روی پل نمی ذاشتمش.
سینا ریموت را زد و گفت:
-ماشین و بیارید تو.
-نه باید برم. شام خونه ی یکی از دوستام دعوتم. الانم اومده بودم که کارت دعوت افتتاحیه مزرعه رو براتون بیارم.
نیش سینا تا بناگوشش باز شد:
-پس دارید افتتاحش می کنید، واقعاً تبریک می گم.
ممنونمی گفتم و جلوی آرش که از حرف های ما گیج و سردرگم شده بود به سمت ماشین رفتم و پشت فرمان شاسی بلند بهزاد نشستم و استارت زدم.
قبل از این که ماشین را از جایش تکان دهم به آرش که حالا با چشم های ریز شده و
پر از تردید نگاهم می کرد، لبخند زدم. از این که نمی توانست موقعیت من را هضم کند خوشم آمده بود. وقتی دوباره پا به داخل حیاط خانه گذاشتم. سینا ماشین خودش را داخل حیاط برده بود و آرش جلوی پله ها به انتظارش ایستاده بود.
سینا از ماشین پیاده شد و رو به آرش گفت:
-آرش همین جا وایسا الان میرم مدارک و برات میارم.
آرش نگاهی به من که به سمت پله ها می رفتم انداخت و گفت:
-نه میام تو.
-مگه نگفتی عجله داری؟ همینجا وایسا برات میارم دیگه.
آرش که متوجه شده بود سینا خیلی دوست ندارد او را به خانه دعوت کند با پررویی گفت:
-نه، عجله ای نیست. بدم نمیاد یه چایی بخورم و نغمه و آرتا رو هم ببینم. خیلی وقت ندیدمشون
قدم تند کردم تا زودتر آذین را بردارم و بروم ولی وقتی چشمم به آذین افتاد که گوشه اتاق نشسته بود و با آرتا بازی می کرد، پشیمان شدم. چرا باید فرار می کردم. چرا باید می ترسیدم. آرش دیگر نمی توانست به من صدمه بزند.
#بی_گناه
#پارت_555
به سمت مبل رفتم و در جای قبلی خودم نشستم و سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم. به خوبی می دانستم آرش برای این که من را در تنگنا قرار دهد خودش را به داخل خانه دعوت کرده. قرار نبود جلوی آرش کم بیاورم. پس نفس عمیقی کشیدم و به پشتی مبل تکیه زدم.
با وارد شدن سینا و آرش، آذین و آرتا از جایشان بلند شدند. آرتا به سمت پدرش دوید و خودش را توی بغل سینا انداخت و با شیرین زبانی ورود پدرش را خوش آمد گفت. آذین ولی مودبانه به سینا و آرش سلام کرد.
سینا دستی به سر آذین کشید و گفت:
-به، به، بین کی اینجاس، آذین خانم گل. خوبی دایی؟
آرش ابرویی بالا انداخت و پوزخند زد. معلوم بود از این که سینا و نغمه با من و آذین در ارتباط بودند اصلاً خوشش نیامده.
آذین با خجالت به آرش سلام کرد ولی وقتی جوابی از آرش نشنید رو به سینا گفت:
-دایی داشتیم با آرتا بازی می کردیم.
-خوب می کردی دایی جان.
سینا آرتا را زمین گذاشت و به سمت اتاقش رفت. آرش نگاهش را از سینا گرفت و با چشم های ریز شده به آذین نگاه کرد. انگار می خواست از درون آدین رو به رو دختر بچه لاغر و ضعیف پنج سال پیش را پیدا کند.
آذین در آن بلوز سفید و شلوار جین بزرگ تر از سنش به نظر می رسید. یک خانم کوچلوی زیبا و با وقار که هیچ شباهتی به آن دخترک لاغر و ضعیف پنج سال پیش نداشت.
#بی_گناه
#پارت_556
دوباره به آرش که همچنان به آذین خیره مانده بود نگاه کردم. چیزی در عمق نگاه آرش بود که من را می ترساند. برای لحظه ای از این که مانده بودم پشیمان شدم ولی قرار نبود از خودم نقطه ضعف نشان دهم.
نغمه که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود از دیدن آرش در چهار چوب در ماتش
برد. وقتی رد نگاه آرش را گرفت و به آذین رسید رنگش پرید. او هم احتمالاً به آن چیزی که من فکر می کردم فکر می کرد. با وحشت نگاهش را به سمتم چرخاند و آب دهانش را قورت داد.
برای مطمئن کردن خودم و نغمه به این که هیچ اتفاقی قرار نیست، بیافتد، استکان نیم خورده چایم را به سمتش گرفتم و گفتم:
-نغمه جان یه چای دیگه برام می ریزی، این سرد شده.
آرش بلاخره چشم از آذین برداشت و رو به نغمه گفت:
-یکی هم برای من بریز دختردایی.
نغمه بدون این که جواب آرش را بدهد استکان را از من گرفت و به سمت آشپزخانه به راه افتاد. می دانستم به خاطر من، خاله و مشکلات شرکت از دست آرش عصبانی است ولی فکر نمی کردم تا این حد از آرش ناراحت باشد که توی خانه خودش او را نادیده بگیرد.
#بی_گناه
#پارت_557
آرش روی مبلی که درست رو به روی من قرار داشت نشست و با نگاهی که سعی می کرد تحقیر کننده باشد براندازم کرد. پوزخندی به رویش زدم و نگاهم را به سمت بچه ها چرخاندنم. آرش که فهمیده بود دیگر نمی تواند با نگاه من را مرعوب کند راه دیگری در پیش گرفت و از آذین پرسید:
-خانم کوچلو کلاس چندمی.
آذین که یخش در همان چند ثانیه اول آب شده بود، گفت:
-می رم کلاس دوم.
-دوم. باریکلا، مدرسه رو دوست داری؟
-خیلی.
-آفرین تو بخون برو دانشگاه مثل مامانت نباش.
می خواست تحقیرم کند آن هم جلوی دخترم. آذین گفت:
-مامان من هم رفته دانشگاه.
آرش با خنده ای از سر بهت و حیرت تکرار کرد:
-مامانت رفته دانشگاه؟
نغمه که با سینی چای به اتاق برگشته بود رو به آرش گفت:
-دانشگاه رفتن سحر اینقدر چیز عجیبیه؟
ابروهای آرش بالا پرید. سحر استکان چای را جلوی آرش گذاشت و ادامه داد:
-سحر چند ماهیه درسش تمام شده و همین چند ماه پیشم مدرک مهندسیش و تو رشته مهندسی کشاورزی گرفته.
آرش بهت زده نگاهم کرد. انگار باور این که مهندس شده ام از باور داشتن یک ماشین شاسی بلند برایش سخت تر بود. چرا که وقتی که سوار ماشین می شدم بیشتر با تردید نگاهم می کرد تا بهت.
نغمه استکان چای من را هم جلویم گذاشت و خودش روی مبل دونفره نشست. سینا با پوشه ای در دست از توی اتاق برگشت. لباس بیرونش را با یک تیشرت و شلوار گرمکن عوض کرده بود.
#بی_گناه
#پارت_558
پوشه را به دست آرش داد و خودش کنار نغمه نشست و رو به من گفت:
-خب، سحر خانم راه گم کردید از این طرفا؟ می گفتید گاوی، گوسفندی، چیزی براتون سرمی بریدیم.
خندیدم و گفتم:
-شما که می دونید چقدر گرفتارم.
-اره، یحیی گفت کارای مزرعه تموم شده.
-بله یه ماهی هست که کشت و شروع کردیم ولی دو هفته دیگه رسماً مزرعه رو افتتاح می کنیم.
-فکری برای فروش کردید؟
-ما تیم
بازار یاب قوی داریم. تبلیغات رو هم از همین الان شروع کردیم. روی بسته بندی هم خوب کار کردیم تا باب میل مشتری باشه. پس فکر نمی کنم مشکلی برای فروش داشته باشیم. در واقع همین الانم چند تا قرار داد خوب بستیم.
-چه عالی
سینا با افتخار به آرش که با دقت به حرف های ما گوش می کرد، گفت:
-سحر تو دوران دانشجویی طرح تاسیس یه مزرعه تولید کیاهان دارویی رو به جهاد کشاورزی ارائه داد. طرحش اونقدرخوب بوده که نه تنها از طرف جهاد کشاورزی بهش یه وام پونصدمیلیونی دادن حتی چند نفری هم حاضر شدن رو طرحش سرمایه گذاری کنن. حالا مزرعه اش و راه اندازی کرده. من نرفتم ولی پسر خالم خیلی ازش تعریف می کنه. می گه مزرعه بزرگ و خیلی مجهزیه.
نغمه دنباله حرف سینا را گرفت و با لحن فخر فروشانه ای گفت:
-سحر الان یه کارآفرین موفقه. یحیی می گفت بیست نفر دارن زیر دستش کار می کنن. درسته سحر؟
تصحیح کردم:
-بیست و هفت نفر. البته با احتساب کسایی که توی گلخانه" گل آذین" کار می کنن.
#بی_گناه
#پارت_559
با خنده گفت:
-آره، اصلاً حواسم به گلخونه ات نبود. یادته سینا رفته بودیم گلخونش چه گلدونای قشنگی داشت. فکر کنم هر کدوم بالای یه تومن می ارزید.
سینا هم که مثل من از لحن نغمه که کاملاً معلوم بود می خواهد حرص آرش را در بیاورد خنده اش گرفته بود، به نشانه تائید سرش را تکان داد. نغمه ولی دست بردار نبود و همانطور با آب تاب در مورد کار من حرف می زد.
بهتی که در نگاه آرش بود آرام، آرام جایش را به خشم داد. نمی دانم از این که آدم موفقی بودم بیشتر خشگمین بود یا از این که سینا و نغمه از من طرفداری می کردند. هر چه بود این خشم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
آرش مثل همان وقت ها که می خواست جایگاهم را در زندگی مشترکمان نشانم دهد. سرش را کج کرد و شمرده، شمرده و با لحنی پر از تحقیر گفت:
- این همه کار می کنی کی وقت می کنی از بچه ی من نگهداری کنی؟
خشم تمام وجودم را پر کرد. بچه ی او، حالا آذین شده بود بچه ی او، یادش رفته بود که گفته بود اگر آذین بمیرد هم به او مربوط نیست و نباید از او انتظار کمک داشته باشم. حالا آذین بچه اش شده بود و با پررویی مادری من را زیر سوال می برد.
در حالی که سعی می کردم تن صدایم را کنترل کنم، گفتم:
-آذین بچه منه، نه تو؟
آرش پوزخندی زد و رو به آذین که بی توجه به ما با آرتا بازی می کرد، گفت:
-آذین خانم می دونی من باباتم.
#بی_گناه
#پارت_560
نه تنها من حتی نفس در سینه سینا و نغمه هم گیر کرد. آرش می خواست به وسیله آذین من را تنبیه کند. می خواست به خاطر پیشرفت هایم در زندگی عذابم دهد. می خواست به خاطر طرفداری سینا و نغمه
از من، انتقام بگیرد و اصلاً هم برایش مهم نبود در این بین ممکن است آذین آسیب ببیند.
آذین چند ثانیه با چشم های وق زده به آرش نگاه کرد و بعد با تردید به سمت من چرخید. راه گریزی نبود. لبخند متزلزلی زدم و با سر حرف آرش را تائید کردم.
آرش خنده پیروزمندانه ای کرد و گفت:
-مامانت بهت نگفته بود من باباتم.
آذین گیج و سردرگم سرش را به دو طرف تکان داد. بی شعور برای اذیت کردن من آذین را به بازی گرفته بود. دلم می خواست بلند شوم و داد بزنم و بگویم تو که هیچ وقت دخترت را نخواستی. هیچ وقت بغلش نکردی، هیچ وقت دست محبت به سرش نکشیدی و نگران آینده اش نبودی. تو که هیچ وقت دوستش نداشتی و حتی از بدنیا آمدنش خوشحال نشدی. تو حق نداری ادعای پدری کنی ولی نمی خواستم آذین این چیزهای را بشنود. نمی خواستم حس ناکافی بودن و خواسته نشدن کند.
آرش ولی دست بردار نبود با لحنی که سعی می کرد مهربان باشد به آذین گفت:
-دوست داری با بابا زندگی کنی؟
قبل از این که دهان باز کنم و به تندی جوابش را بدهم، آزین که معلوم بود از آرش حس خوبی نگرفته بود، گفت:
-نه، دوست دارم با مامانم زندگی کنم
#بی_گناه
#پارت_561
آرش با چاپلوسی به آذین لبخند زد و گفت:
-وقتی بیای پیش من برات یه عالمه عروسک می خرم
-من بچه نیستم. برای بچه ها عروسک می خرن.
-چی می خوای؟ بگو همون و برات بخرم.
-هر چی بخوام مامانم برام می خره.
-ولی وقتی بیای پیش من...........
دیگر تحمل نکردم و رو به آذین گفتم:
-آذین جان، می شه با آرتا برید اون اتاق بازی کنید تا من با بابات یه کم حرف بزنم.
نغمه از جا پرید و گفت:
- آره خاله جان، بیاین من ببرمتون اون اتاق.
بعد آرتا را بغل کرد. دست آذین را گرفت و به سمت اتاق آرتا رفت. صورت سینا از ناراحتی سرخ شده بود. ولی آرش پوزخندی گوشه لبش نشانده بود تا به همه نشان دهد برنده این میدان اوست.
وقتی از رفتن آذین مطمئن شدم رو به آرش پرسیدم:
-آرش چی می خوای؟
ابرویی بالا انداخت و با لحن حرص دراری گفت:
-بچه ام و
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با خشم فریاد زدم:
-بچه ات؟ کدوم بچه؟ همونی که گفتی مرده و زنده اش برات فرق نمی کنه؟ چی شده حالا بچه دوست شدی؟ تا حالا کجا بودی؟ اون موقع که آواره این شهر و اون شهرمون کردی بچه ات و نمی خواستی؟ اون موقع که دختر مریضت رو تخت بیمارستان خوابیده بود، بچه ات برات مهم نبود؟ حالا یادت افتاده بچه داری؟
با پرویی گفت:
-آره الان یادم افتاده، مشکلی هست؟
نغمه که به هال برگشته بود، با انزجار گفت:
-خیلی رذلی آرش؟
-چیه؟ می خوام دخترم کنار خودم بزرگ بشه رذلم.
#بی_گناه
#پارت_562
سینا با ناراحتی دستی به موهایش
کشید و گفت:
-آرش دست از این مسخره بازی بردار. هیچ *** ندونه من که خوب می دونم تو هیچ علاقه ای به نگهداری از آذین نداری. تو این چند سال حتی یه بارم اسمش و به زبودن نیوردی. یه بار نگفتی دلم براش تنگ شده.
-اون موقع دلم تنگ نشده بود ولی حالا تنگ شده حرفیه؟
سینا با نارحتی چشم بست و نفسش را بیرون داد. آرش که از درماندگی سینا خوشش آمده بود با غرور نگاهش را به سمتم چرخاند و با بدجنسی لبخند زد. ناگهان همه چیز برایم روشن شد.
آرش چیزی جز یک آدم شکست خورده و بدبخت نبود. کسی که می خواست به این وسیله انتقام ناکامی هایش را از من بگیرد. می خواست همانطور که یک روز با گرفتن کارم و بیرون کردنم از شهر و خانه ام قدرت خودش را به رخم کشیده بود، حالا با گرفتن آذین به من نه بلکه به خودش نشان دهد که هنوز کنترل دست اوست. می خواست تمام سرخوردگی ها و عقده های که در این سال ها با زندگی در کنار نازنین برایش پیش آمده بود، با زخم زدن به من التیام دهد. برای آرش سخت بود که قبول کند من بدون او به آدم موفق و خوشحالی تبدیل شده ام و حالا آمده بود که نشان دهد هنوز خوشبختی و بدبختی من در دستان اوست. ولی این بار کور خوانده بود. این بار با آن سحر ترسو بی دست و پا که بلد نبود از حق خودش دفاع کند طرف نبود. این بار من جلویش نشسته بودم. منی که زیر شدیدترین سختی های زندگی چون فولاد، آبدیده و سخت شده بودم. آرش نمی توانست به این راحتی ها من را بشکند و با شکستن من غرور زخم خورده اش را التیام دهد. من نمی گذاشتم.
#بی_گناه
#پارت_563
موبایلم را از داخل کیفم در آوردم و شماره مهیار را گرفتم. تماس را روی بلندگو گذاشتم، موبایل را با ژست خاصی روی میز رها کردم.
پا روی پا انداختم. سرم را بالا گرفتم و با اعتماد به نفس به چشم های آرش که با اخمی از سر تعجب نگاهم می کرد، خیره شدم. صدای بوق آزاد که توی هال خانه ی نغمه پیچید نگاه هر سه نفرشان به سمت موبایل روی میز چرخید.
چند ثانیه طول کشید تا مهیار تلفن را جواب دهد.
-سلام سحر خانم.
-سلام آقا مهیار خوب هستید؟ نسترن و بچه ها خوبن.
-خدا رو شکر همه خوبن. شما چطوری؟ آذین خوبه؟ عمه خانم چطورن؟
-همگی خوبیم. ببخش بد موقع مزاحم شدم. اگه مهم نبود تماس نمی گرفتم.
لحنش از حالت خودمانی بیرون آمد و جدی شد:
-چیزی شده؟
به آرش نگاه کردم و گفتم:
-الان همسر سابقم اینجاست و داره صدای شما رو م ¬شنوه.
جدیت موضوع را دریافته بود که با کمی مکث گفت:
-بفرمائید من در خدمتم.
-می خواد آذین و از من بگیره. می تونه؟
موقع طلاق حضانت آذین را نگرفته بودید.
با تاسف گفتم:
_ متاسفانه اون موقع حواسم به این کار
نبود.
_ آذین الان چند سالشه؟ نه سالش که نشده؟ نه؟
-نه. دو ماه دیگه هشت سالش تموم می شه.
-با این حساب آره می تونه. حضانت دختر بچه تا هفت سالگی با مادره، بین هفت تا نه سالگی با پدرشه. بعد از اون هم به انتخاب خود بچه اس که با کدوم یک از والدینش زندگی کنه.
#بی_گناه
#پارت_564
با این که ته دلم خالی شده بود ولی به بازی خودم ادامه دادم.
-یعنی ما الان هیچ کاری نمی تونیم بکنیم.
-خب چون ایشون توی این مدت هیچ وقت سراغی از آذین نگرفته و نفقه ای هم پرداخت نکرده ممکنه بتونیم یه کم دادگاه و کش بدیم ولی در نهایت حضانت و می دن به پدرش. متاسفانه این قانونه.
آرش که فکر می کرد برنده شده و من با این تلفن خودم را ضایع کرده ام خنده بلندی سر داد. صورت سینا از ناراحتی در هم رفت و نغمه از حرص لب هایش را بر روی هم فشار داد ولی من با لبخند ملیحی نگاهش کردم و از مهیاری که هنوز پشت خط بود و مطمئناً صدای خنده های آرش را شنیده بود، پرسیدم:
-یعنی تو می گی شوهرم می تونه بره تقاضای حضانت کنه؟
مهیار که خوب متوجه بازی من شده بود گفت:
-آره می تونه، ولی اگه من جای اون بودم هیچ وقت این کار رو نمی کردم.
آرش با صدای بلندی که پر از تمسخر بود از مهیار پرسید:
-اون وقت چرا جناب؟
مهیار که حالا روی صحبتش با آرش بود، گفت:
-چون همین که دادخواست حضانت آذین رو تو دادگاه مطرح کنی ما هم از زنت به جرم افترا و تهمت و از خودت به جرم هتک حرمت و فحاشی شکایت می کنیم. پرینت فحاشی های شما و ویس تهدیدها و تهمت های که به سحر زدید همه موجوده. با همونا شکایت رو تنظیم می کنم و هر دوتاتون می کشونم به دادگاه. بعد هم شاهدا رو یکی، یکی میاریم تا برعلیه تون شهادت بدن. سحر شاهد داری دیگه؟ نه؟
-آره، فکر کنم خاله و دخترخاله هام خوشحال بشن برعلیه عروسشون شهادت بدن.
نغمه گفت:
-منم شهادت می دم. بابا و مامانم هم شهادت می دن.
#بی_گناه
#پارت_565
سینا هم گفت:
-منم شهادت می دم.
رنگ صورت آرش پرید. مهیار گفت:
-آقای همسر سابق. شما برو دادخواست حضانت بده. مرد نیستم اگه قبل از نتیجه دادگاه حضانت، هم خودت و هم زنت و نقره داغ نکنم. کاری می کنم هر دوتاتون به گه خوردن بیفتید. این و بدون اونقدر تو قوه قضایه آشنا دارم که بتونم حتی حکم زندان برای زنت بگیرم. حالا جرات داری برو دادخواست حضانت بده.
حالا این من بودم که لبخند پیروزمندانه ای گوشه لبم داشتم. می دانستم آرش هیچ وقت در مورد نازنین ریسک نمی کند. حتی اگه این ریسک به اندازه رفتن یک ابلاغیه دم در خانه اشان باشد.
موبایل را از روی میز برداشتم و بعد از تشکر از مهیار تماس را قطع کردم و خیره به چشم های به خون
نشسته آرش گفتم:
-نمی دونم مشکلت با من چیه؟ ولی این و بدون من دیگه اون دختر بی *** و کار پنج، شش سال پیش نیستم که هر بلای خواستی سرش اوردی. به اندازه کافی دوست، آشنا و پول دارم که بتونم از خودم دفاع کنم. پس بهتر دور و بر زندگی من و آذین نچرخی چون من این بار کوتاه نمی یام.
نغمه گفت:
-آره، ما هم پشتش هستیم.
سینا گفت:
-به فکر زندگیت باش. الان هیچی از خودت نداری اگه کاری کنی که نازنین تو دردسر بیفته باباش با یه تیپ پا از شرکت و خونه پرتت می کنه بیرون.
آرش از جایش بلند شد. با حرص پوشه ی مدارک را از روی میز چنگ زد و قبل از بیرون رفتن از خانه چند ثانیه ای با حرص به من خیره شد. با رفتن آرش، آذین که نفهمیدم کی از اتاق بیرون آمده به سمتم آمد و خودش را در آغوشم انداخت و گفت:
-من نمی خوام با بابا زندگی کنم.
-تو فقط با خودم زندگی می کنی عزیزم.
-با تو و عمه.
لبخند زدم و در دل اضافه کردم "و بهزاد."
#بی_گناه
#پارت_566
مراسم افتتاحیه بهتر از آنچه فکر می کردم برگذار شد. در میدانگاهی هشت ضلعی که درست در وسط مزرعه طراحی شده بود و هر ضلعش به سمت یکی از هشت گلخانه ی اصلی می رفت میز بزرگی قرار داده بودیم و بساط پذیرایی را روی آن چیده بودیم. تعداد زیادی صندلی هم در گوشه و کنار میدان گذاشتیم تا هر *** که دوست داشت، بتواند روی آن بنشیند و استراحت کند و یا با دوستانش گپ بزند.
به جز دوستان و آشنایان و کارکنان مزرعه چند نفری هم از دانشگاه و جهاد کشاورزی به مراسم آمده بودند که این مسئله به اعتبار مزرعه کمک زیادی می کرد.
مژده هم در حالی که دستش هنوز توی گچ بود به مراسم آمده بود. تنها نبود. با نامزدش مهرداد آمده بود. من در همان دو روزی که به دیدن مژده رفته بودم با مهرداد آشنا شده بودم. پدر دوتا از بچه های مهد بود که دو سال پیش زنش را در یک تصادف رانندگی از دست داده بود و با دو بچه یک ساله و سه ساله تنها مانده بود.
حالا به گفته خودش زنی را که بتواند با خیال راحت بچه هایش را به او بسپارد پیدا کرده بود. مژده هم راضی بود. مهرداد مرد زندگی بود و می توانست بقیه روزهای زندگیش را با خیال راحت و در آرامش در کنارش سپری کند. مخصوصاً این که از مژده بچه هم نمی خواست. من برای هر دویشان خوشحال بودم شاید زندگیشان با یک عشق آتشین شروع نشده بود و می خواستند براساس منطق و نیازی متقابل باهم ازدواج کنند ولی می شد رشد عشق را در میان شان دید. هر دو آرام، آرام به سمت عاشق شدن می رفتند بدون این که خودشان متوجه شوند.
#بی_گناه
#پارت_567
نغمعه و سینا هم آمده بودند. بعد از آن روز و طرفداری نغمه و سینا از من، آرش تمام تلاشش را کرده
بود تا سینا را مجبور کند تا سهامش را به پدر زنش بفروشد و بلاخره هم به خواستش رسیده بود و سینا سهامش را به پدر نازنین واگذار کرده بود و از شرکت بیرون آمده بود. حالا کل شرکت برای نازنین و پدرش بود و آرش در آنجا فقط یک کارمند ساده محسوب می شد و عملاً هیچ کاره شرکتی بود که خودش تاسیس کرده بود.
با ناراحتی رو به نغمه که روی یکی از سکوهای سیمانی اطراف میدان، نشسته بود،گفتم:
-تقصیر من شد اگه اون روز..........
نغمه اخمی کرد و میان حرفم پرید و گفت:
-این مسئله ربطی به تو نداشت دیر یا زود این اتفاق می افتاد. پدر نازنین از خیلی وقت پیش، برای گرفتن سهام سینا دندون تیز کرده بود. از اول هم هدفش این بود که کل شرکت رو برای خودش و دخترش کنه.
به سینا که با یحیی و بهزاد و یکی دو تا دیگر از مردها کوشه ای ایستاده بودند و حرف می زدند نگاه کردم و گفتم:
-متاسفم، حتماً سینا خیلی ناراحته.
-نه، اتفاقاً خوشحالم هست. دنبال تاسیس شرکت خودشه. میگه اینجوری صاحب اختیار خودم هستم و مجبور نیستم به امثال آرش و نازنین و پدر زنش جواب پس بدم. باورت می شه بیشتر کارمندای شرکت استعفا دادن تا با سینا کار کنن. خیلی از مشتری های ثابت شرکت هم از الان همکاریشون و با اون شرکت کنسل کردن و به سینا گفتن فقط با شرکتی که تو تاسیس کنی کار می کنیم.
#بی_گناه
#پارت_568
با خنده گفتم:
-پس باز هم عدو سبب خیر شد.
نغمه با خنده گفت:
-دقیقاً! این وسط اونی که ضرر کرد آرش بود. ما شاید یه کم سختی بکشیم ولی بلاخره کارمون و راه میندازیم ولی آرش باید تا آخر عمرش توسری خور خونواده زنش باشه.
شاید اگر کسی از دور به زندگی آرش نگاه می کرد متوجه نمی شد که آرش در چه وضع فلاکتباری افتاده ولی من که آرش را خوب می شناختم و می دانستم چه آدم مغروری است و چقدر برایش مهم است که دیگران به او وابسته باشند و بی چون و چرا به فرمانش گوش دهند، می فهمیدم آرش از این که زیر دست پدر زنش باشد چقدر عذاب می کشد.
ظاهراً خدا بندگانش را با بهترین و مفتخرترین داشته هایشان امتحان می کند و اگر سربلند بیرون نیایند با همان داشته ها هم مجازاتشان می کند. آرش تاوان کاری را که با من کرد با غرورش پس داد. غروری که زیر پای نازنین و پدرش له شده بود و دیگر چیزی از آن نمانده بود.
دو شب بعد از افتتاحیه بود که بهزاد من را به شام دعوت کرد. تقریباً همه منتظر این دعوت بودیم. دعوتی که همه احتمال می دادیم به خواستگاری بهزاد از من منجر شود. روجا و ستاره وقتی فهمیدند بهزاد من را به شام دعوت کرده به خانه عمه خانم هجوم آوردن تا مثلاً من را برای این مراسم مهم آماده کنند ولی بیشتر هدفشان
حرف زدن و غیبت کردن بود.
روجا در حالی که موهایم را سشوار می کشید، گفت:
-اون شال سبزت و سرت کن خیلی بهت می
بی_گناه
#پارت_569
ستاره گفت:
- نه اون سفیده رو سر کن.
روجا اخمی کرد و گفت:
- مگه عروسیه.
- خوب قرار عروس بشه دیگه.
به هر دویشان تشر زدم.
- هنوز که چیزی معلوم نیست.
ستاره گفت:
- خوبم معلومه. چرا باید شام دعوتت کنه.
- خوب ما همکاریم. شاید می خواد در مورد مسائل کاری حرف بزنه.
- نه که کم تو خونه و مزرعه می بیندت که برای حرف زدن در مورد مسائل کاری مجبوره به شام دعوتت کنه.
حق با آن ها بود و من بهزاد این اواخر تقریبا همه جا با هم بودیم. ستاره گفت:
- وقتی ازت خواستگاری کرد اول یه ذره کلاس بذار و ناز کن. زود جواب بله ندیا.
روجا که از هر فرصتی برای کل کل کردن با ستاره استفاده می کرد، گفت:
- نه که خودت سر سعید ناز کردی بدبخت هنوز حرفش تموم نشده بود پریدی بغلش همچین گفتی بله که جرات نکنه حرفش و پس بگیره.
- کی؟ من؟ اونی که ............
با صدای بلند عمه خانم که خبر از آمدن بهزاد می داد روجا و ستاره دست از بحث و جدل برداشتند و با نیش هایی باز به من نگاه کردند.
روجا شال سبز را به سمتم گرفت و گفت:
- برو شازده رو معطل نکن. منتظرته.
ستاره آهی کشید و گفت:
- حیف که نمی تونیم وایسیم تا برگردی ولی باید قول بدی فردا همه چیز و مو به مو برامون تعریف کنی.
#بی_گناه
#پارت_570
صورت هر دویشان را بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم. عمه خانم روی مبل نشسته بود و با لبخندی حاکی از رضایت و تحسین نگاهم می کرد. او هم می دانست چرا بهزاد من را به شام دعوت کرده. با خجالت خداحافظی کردم و با دعای خیر عمه خانم از خانه بیرون آمدم.
بهزاد کنار ماشینش به انتظار من ایستاده بود. همین که من را دید لبخندی عمیق روی لب هایش نشست. سرتاپایم را برانداز کرد و گفت:
-خیلی زیبا شدی.
با خجالت موهایم را داخل شالم فرو کردم. صورتم سرخ شده بود و قلبم به شدت می زد. حس دختر شانزده ساله ای را داشتم که یواشکی سر قرار می رفت. حق داشتم این اولین قرار عاشقانه ام بود و من عادت به اینجور قرارها نداشتم.
بهزاد در ماشین را برایم باز کرده بود و با ژستی رمانتیک من را به داخل ماشین دعوت کرد وقتی از کنارش می گذشتم توی گوشم زمزمه کرد:
-سبز خیلی بهت میاد، همیشه سبز بپوش.
نیم ساعت بعد هر دو رو به روی هم در یکی از بهترین رستوران های بابل نشسته بودیم و سفارش غذا می دادیم. با این که این اولین باری نبود که من و بهزاد با هم به رستوران می آمدیم ولی نگاه های خیره و پر از عشقش که لحظه ای از صورتم کنده نمی شد، با همیشه فرق می کرد.
وقتی سفارش غذا را به گارسون جوان و مودبی که
بالای سرمان ایستاده بود دادیم و تنها شدیم. بهزاد دست داخل جیب شلوارش کرد. جعبه کوچکی را بیرون آورد و گفت:
-سحر من زیاد اهل حاشیه رفتن نیستم یعنی بلد نیستم.
جعبه را به سمتم گرفت و گفت:
-با من ازدواج می کنی؟
#بی_گناه
#پارت_571
با این که منتظر چنین لحظه ای بودم ولی چنان دست و پایم را گم کردم که حرف زدن از یادم رفت. آب دهانم را قورت دادم و جعبه را از دستش گرفتم و باز کردم. هم کنجکاو بودم تا حلقه را ببینم و هم می خواستم قبل از حرف زدن کمی به خودم زمان بدهم. داخل جعبه یک حلقه ساده تک نگینی بسیار زیبا روی بالشتک کوچک سرخ رنگی نشسته بود و به من لبخند می زد. با این که چندان از جواهرات سر رشته نداشتم ولی می توانستم به راحتی بفهمم بابت حلقه ای با این نگین درشت و زیبا حتماً پول زیادی پرداخت شده.
با خجالت لبخند زدم و گفتم:
- نمی دونم چی بگم؟
بهزاد خودش را عقب کشید و با لحن جدی گفت:
- باید بگی بله.
خندیدم. جعبه را روی میز گذاشتم و گفتم:
- نباید قبل از بله گفتم در مورد بعضی چیزها با هم حرف بزنیم.
- مثلاً؟
- خب من یه زن مطلقه ام با یه بچه. آذین خط قرمز منه و می دونی که...........
میان حرفم پرید و گفت:
- آذین برای من هم عزیزه. اگه تا الان براش دایی بودم می خوام از این به بعد براش پدر باشم و بهت قول می دم آذین رو از همه بچه های که قراره با هم داشته باشیم بیشتر دوست خواهم داشت. ولی در مورد مطلقه بودنت....
بعد از کمی مکث ادامه داد:
- در واقع باید زودتر از این بهت می گفتم ولی هیچ وقت فرصت نشد و یا شاید هم روم نشد این و بهت بگم. منم یه بار ازدواج کردم و طلاق گرفتم. پس از این لحاظ فرقی با هم نداریم.
#بی_گناه
#پارت_572
با بهت به او خیره شدم. بهزاد ازدواج کرده بود؟ کی؟ پس چرا من خبر نداشتم؟ چرا هیچ وقت عمه خانم چیزی در این رابطه به من نگفته بود؟ حتی باران هم که هیچ وقت حرف در دهانش بند نمی شد کوچکترین اشاره ای به این که برادرش قبلاً ازدواج کرده، نکرده بود. اصلاً چرا باید یک همچین چیزی را از من پنهان کنند؟
قبل از این که بخواهم چیزی بپرسم گارسون با میز چرخدارش به سمتمان آمدم و ظرف های غذا را روی میز چید. انگشتان دستم را در هم گره زدم و با اضطراب منتظر رفتن گارسون شدم. حس بدی داشتم نه به خاطر ازدواج قبلی بهزاد. به خاطر پنهانکاریش. این اصلاً نشانه خوبی نبود.
گارسون که دور شد. بهزاد نفسی گرفت و گفت:
- شروع کن سرد می شه.
ولی من نمی توانستم چیزی بخورم. پرسیدم:
- چرا عمه هیچ وقت بهم نگفت که ازدواج کردی؟
- خب مامان هم تا همین چند وقت پیش نمی دونست.
حالا دیگر واقعاً چشم هایم داشت از حدقه بیرون می زد. مقداری نوشابه برای خودش ریخت و یک قلوپ از آن خورد. او هم مضطرب بود. لیوانش را روی میز برگرداند و گفت:
- شاید باید زودتر بهت می گفتم. ولی نمی خواستم تا همه چیز تموم نشده در موردش حرف بزنم.
- همه چی، یعنی چی؟
- یعنی
طلاقم.
- تازه طلاق گرفتی؟
بهزاد عصبی دستی توی صورتش کشید و بعد از چند دقیقه مکث که به نظر من ساعت ها طول کشید، شروع به تعریف آن قسمت از زندگیش که من چیزی از آن نمیدانستم کرد:
#بی_گناه
#پارت_573
- من و سوده توی عسلویه با هم آشنا شدیم. پدرش یکی از مهندسای ارشد بخش ما بود. سوده همیشه سر ظهر می اومد تو سایت و برای پدرش غذا می اورد چون مهندس به خاطر مشکلی که داشت نمی تونست هر غذایی رو بخوره. نمی دونم به خاطر تنهایی بود یا غربت و یا روحیه شاد و پر انرژی سوده که خیلی زود جذبش شدم و بهش پیشنهاد دوستی دادم. اونم که معلوم بود از من بدش نیومده ، پیشنهادم و قبول کرد. رابطه مون یواش، یواش از مرحله دوستی گذشت و جدی تر شد. دیگه هر دوتامون اونقدری به هم علاقمند شده بودیم که به زندگی مشترک با هم فکر می کردیم. تو اون زمان هیچ *** از دوستی ما خبر نداشت. سوده دوست نداشت قبل از رسمی شدن رابطمون کسی تو جریان دوستیمون باشه. می گفت پدرش حساسه و اگه بفهمه خیلی از دستش ناراحت می شه. منم به خواستش احترام می ذاشتم و بهش حق می دادم که اینقدر محافظه کار باشه. عسلویه محیط کوچیکی بود و همه همدیگر رو می شناختند. اگر به هر دلیلی ازدواج ما سر نمی گرفت برای سوده و پدرش بد می شد. قرار بر این بود که من کمی پول جمع کنم به خونه بخرم بعد برم خواستگاری سوده ولی یه روز سوده اومد سراغم و گفت داره می ره آلمان دیدن مادرش . مادر سوده وقتی اون فقط پنج سالش بود از پدرش جدا شده بود و تو آلمان پیش برادرش زندگی می کرد و تو این همه سال با دخترش ارتباطی نداشت ولی نمی دونم یه دفعه از کجا سرو کله اش پیدا شده بود و برای سوده دعوت نامه فرستاده بود تا به دیدنش بره.
#بی_گناه
#پارت_574
- خب تا اینجای قضیه مشکلی نبود ولی هنوز چند ماهی از رفتن سود نگذشته بود که گفت توی یکی از دانشگاه های آلمان ثبت نام کرده و می خواد تا پایان درسش توی آلمان بمونه. من که تو اون مدت عاشق سوده شده بودم و آینده ام با اون تصور می کردم خیلی بهم ریختم ولی سوده بهم اطمینان داد رفتنش به معنی جدایی ما نیست. گفت خیال نداره برای همیشه تو آلمان بمونه و بعد از گرفتن مدرکش برمی گرده تا با هم ازدواج کنیم. من هم تا اون موقع وقت دارم پول هام و پس انداز کنم خونه بخرم و موقعیت رو برای ازدواجمون فراهم کنم ولی از یه جایی به بعد سوده اصرار می کرد که منم برم پیشش. می گفت دایش آشناهای زیادی تو آلمان داره و اگه برم اونجا می تونه برام یه کار خوب پیدا کنه. می گفت این طوری می تونیم تا پایان درسش اون در کنار هم باشیم و بعد از اون تصمیم بگیریم تو آلمان بمونیم یا
برگردیم ایران. منم بدم نمی اومد زندگی تو یه کشور دیگه رو تجربه کنم ولی یه مشکل داشتم اونم مامان بود. هر جور فکر می کردم نمی تونستم مامان و تک و تنها اینجا بذارم و خودم برم دنبال زندگیم. برای همین بدون این که در مورد تصمیمم به مهاجرت حرفی به مامان بزنم سعی کردم راضیش کنم تا برای زندگی بره تهران. اینا همه مال قبل از اومدن تو بود.
بهزاد لحظه ای دست از حرف زدن برداشت و به محتویات دیس غذا خیره ماند. من اما سکوت کردم تا خودش حرفش را ادامه دهد.
#بی_گناه
#پارت_575
بلاخره بهزاد دوباره شروع به حرف زدن کرد.
- وقتی پای تو به زندگیمون باز شد. خیلی چیزها عوض شد. یکی این که با بودن تو دیگه به هیچ عنوان نمیشد مامان و برای رفتن به تهران راضی کرد. ولی مشکل اصلی این نبود. مشکل اصلی این بود که حس می کردم دارم بهت علاقمند می شم. تو دختر خاصی بودی. زیبا، معصوم و باهوش. یه چیزی درونت بود که من و هر روز بیشتر بهت جذب می کرد. فکر این که با علاقه ام به تو دارم به سوده خیانت می کنم، بدجور اذیتم می کرد. ولی نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم. من بدون این که بخوام داشتم عاشقت می شدم. برای همین هم تصمیم گرفتم همه چیز و جلو بندازم و زودتر از برنامه برم آلمان. اوایل زندگی تو کشور غریب برام خیلی سخت بود دوری از خونواده. بلد نبودن زبان. سر کردن با آدمایی که هیچی از فرهنگشون نمی دونستم. این وسط مسئله کار هم بود برخلاف قولی که سوده داده بود داییش هیچ کمکی برای پیدا کردن کار بهم نکرد و من به کمک یکی از دوستای قدیمیم تو یه شرکت کوچیک با یه حقوق معمولی استخدام شدم. با پولی هم که از ایران برده بودم یه آپارتمان کوچیک اجازه کردم و یه مقدار وسیله ریختم توش و زندگیم و شروع کردم. یه ماهی از اقامتم توی آلمان می گذشت که یه روز که با سوده برای شام رفته بودیم ازم خواست تا اجازه بدم که تو آپارتمان با من زندگی کنه.
با تعجب پرسیدم:
- چرا؟ مگه پیش مادرش زندگی نمی کرد؟
#بی_گناه
#پارت_576
-سوده اوایل ورودش به آلمان توی خونه مادرش زندگی می کرد ولی وقتی دانشگاه ثبت نام کرد و یه جورای قرار شد که چند سالی رو توی آلمان بمونه مادرش عذرش رو خواسته بود و بهش گفته بود که نمی تونه برای مدت زیادی نگهش داره و باید خودش گلیم خودش و از آب بیرون بکشه. البته سوده می گفت اگر مادرش هم بیرونش نمی کرد خودش از اون خونه بیرون می اومد چون تحمل زندگی با ناپدریش رو نداشته. در هر صورت سوده از مادرش جدا می شه و با یکی از همکلاس هاش که یه دختر هندی بوده همخونه می شه. اون شب بهم گفت تحمل زندگی با اون دختر که رفتارای عجیب و غریبی داره رو نداره
و البته پول کافی هم برای مستقل شدن رو هم نداشت. می گفت چون برخلاف میل پدرش به آلمان اومده نمی تونه از پدرش کمک بگیره. یعنی پدرش بهش کمک نمی کنه. رو کمک مادرش هم نمی تونه حساب کنه چون از اول بهش گفته بود که بهش کمکی نمی کنه. ظاهراً مادر سوده، سوده رو به این خاطر که بتونه از طریق اون شوهرش سابقش رو سرکیسه کنه پیش خودش برده بوده و وقتی می فهمه که شوهرش حاضر نیست پولی در اختیار دخترش بذار اون و از خونه بیرون کرده بوده اینا رو بعد فهمیدم.
-خب چرا برنگشت ایران؟
-نمی دونم فکر کنم زندگی تو آلمان بهش مزه کرده بود. شاید چون تو آلمان آزادی های رو داشت که پدرش هیچ وقت تو ایران بهش نمی داد. نه این که سوده دختر بی بند و باری بود نه فقط پدرش خیلی محدودش می کرد.
#بی_گناه
#پارت_577
سرم را پایین انداختم و با صدای ضعیف پرسیدم:
-با هم همخونه شدید.
-آره ولی نه اونجوری. سوده اون شب خیلی گریه کرد. از من خواهش کرد کمکش کنم. می گفت اگه من هم نخوام کمکش کنم مجبور می شه درسی رو که اینقدر برای خوندنش زحمت کشیده رها کنه و برگرده ایران. من سوده رو دوست داشتم ولی این که قبل از ازدواج باهاش تو یه خونه زندگی کنم از نظر من شدنی نبود. من آدم زیاد مذهبی نیستم سحر ولی تو زندگیم یه سری خط قرمزها دارم که ازشون عبور نمی کنم. همین حرف رو هم به سوده زدم. این بار سوده بهم پیشنهاد داد با هم ازدواج کنیم. من با این پیشنهاد هم چندان موافق نبودم ولی به خاطر سوده قبول کردم. دلم نمی خواست به خاطر مشکل مالی مجبور بشه درسش و نیمه کاره رها کنه اونم وقتی فقط دو ترم از درسش مونده بود. از طرفی خودم هم تازه به آلمان اومده بودم و به شرکتی که توش کار می کردم متعهد بودم و نمی تونستم دوباره همه چیز و ول کنم و دنبال سوده برگردم ایران. قرار بر این شد که به کسی در مورد ازدواجمون حرفی نزنیم تا درس سوده تموم بشه و برگردیم ایران اون وقت من دست مامان و بگیرم و ببرم خواستگاری سوده و مثل یه دختر و پسری که تازه به هم رسیدن با یه جشن عروسی بریم سرخونه زندگیمون ولی من طاقت نیوردم
#بی_گناه
#پارت_578
با قاشق خطوط بی معنی روی بشقابش کشید و ادامه داد:
- دو ماه بعد از ازدواجم یه تماس تصویری با مامان گرفتم و سوده رو نشونش دادم و بهش گفتم که ازدواج کردم. مامان با این که از سوده خوشش نیامده بود برامون آرزوی خوشبختی کرد ولی من می فهمیدم ناراحته. من دلش رو شکونده بودم. مامان هیچ وقت اون ازدواج رو به رسمیت نشناخت و با این که من ازش نخواسته بودم خبر ازدواجم را به هیچ کس نداد. نمی دونم شاید با همون حس ششم مادرانش می دونست این ازدواج دووم
زیادی نداره. شاید هم اونقدر دل شکسته بود که دلش نمی خواست در موردش حرف بزنه. من نباید بی خبر از مامانم ازدواج می کردم این بدترین کاری بود که تو عمرم کردم و هیچ وقت خودم به خاطرش نمی بخشم.
حالا می فهمیدم چرا بعد از یک مدتی عمه خانم زیاد برای بهزاد ابراز دلتنگی نمی کرد و با اشتیاق به تلفن هاش جواب نمی داد و هر وقت حرف بهزاد پیش می آمد چشمانش غرق غم می شد. من این غم و سکوت را به پای دور بودن از پسر محبوبش می گذاشتم ولی در واقع عمه خانم دلش از بهزاد شکسته بود. او توقع نداشت پسر عزیز دوردانه اش بی خبر از او و در یک کشور غریب ازدواج کند.
به بهزاد که در سکوت به بشقاب غذایش خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود گفتم:
-بعدش چی شد؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-غذات سرد شد.
با قاشق تکه ای کباب روی برنجم گذاشتم ولی میلی به خوردن نداشتم.
#بی_گناه
#پارت_579
بهزاد که خودش هم میلی به خوردن نداشت بشقابش را عقب زد و ادامه داستانش را تعریف کرد:
-یه سال از ازدواجمون گذشته بود. درس سوده تموم شده بود و منم تونسته بودم تو یه شرکت دیگه با حقوق نسبتا خوبی استخدام بشم که باعث شده بود به موندن توی آلمان جدی تر فکر کنم. به ظاهر همه چیز خوب بود من و سوده مشکل خاصی با هم نداشتیم سوده یه سری اخلاق های بد داشت ولی چیزی نبود که نشه تحملش کرد. خوب منم آدم کاملی نبودم و گاهاً دعوامون می شد در واقع همه چیز خوب بود تا این که یه روز سوده اومد خونه و گفت از طرف استادش دعوت شده تا توی یه دوره تحقیقاتی شرکت کنه. می گفت گذروندن این دوره تو پیشرفت کاریش در آینده تاثیر خیلی زیادی داره. من مشکلی با پیشرفت سوده نداشتم ولی این دوره تو یه شهر دیگه بود و من و سوده مجبور بودیم یه سال از هم جدا زندگی کنیم. برای من این دوری سخت بود ولی سوده مدام از خوبی¬پ های این دوره و تاثیری که روی زندگی آینده مون داشت حرف می زد. می گفت می تونیم با مدیریت از پس این یه سال بربیایم. اولش قرار بود هر شب تلفنی با هم حرف بزنیم و هر آخر هفته به دیدن هم بریم. ولی خیلی زود رفتار سوده عوض شد. باهام سرد شده بود. تماساش کم و کوتاه بود. دیدارهای هفتگیم و به بهانه های مختلف لغو می کرد. سر آخر هم دادخواست طلاقش و برایم فرستاد. من که شوکه شده بودم سعی کردم باهاش تماس بگیرم ولی نتونستم پیداش کنم. خودش و گم و گور کرده بود و حاضر نبود جواب تماس هام بده.
#بی_گناه
#پارت_580
خیره به بشقاب غذایی که یگر سرد شده بود ادامه داد:
-وکیلش بهم پیغام داد که سوده فقط توی دادگاه من و می بینه. خیلی سعی کردم برش گردونم ولی نشد. سوده پاش و کرده بود تو یه کفش و جز طلاق هیچی
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد