611 عضو
نمی خواست حتی حاضر نبود بهم بگه چرا یه دفعه همه چیز و ول کرده و رفته. خیل سعی کردم که اون زندگی رو نجات بدم ولی نشد. سوده به هیچ عنوان کوتاه نمی اومد. منم که دیدم کار دیگه ای از دستم برنمی آید چمدونم و بستم و بدون این که درخواست طلاقش و امضا کنم برگشتم ایران.
-یعنی اگه سوده برمی گشت قبولش می کردی؟
-نمی دونم، شاید.
با درد چشم بستم. بهزاد که متوجه حالم شده بود گفت:
-این جواب مال وقتیه که هنوز برنگشته بودم ایران ولی وقتی دوباره تو رو دیدم فهمیدم دیگه نمی خوام برگردم آلمان. فهمیدم می خوام اینجا کنار تو و آذین ومادرم زندگی کنم. برای همین به وکیل سوده زنگ زدم و گفتم با طلاق موافقم. چند هفته پیش هم برای همین رفتم آلمان تا کارهای طلاق رو انجام بدم و سوده رو برای همیشه از زندگیم بیرون کنم.
بغضی که توی گلویم نشسته بود را قورت دادم. در جعبه ای که حلقه توی آن بود را بستم و با نوک انگشت جعبه را به سمت بهزاد هل دادم و گفتم:
-متاسفم بهزاد من نمی تونم.
بهزاد متعجب و ترسیده پرسید:
-یعنی چی؟
-من یه بار با مردی که زن دیگه ای را دوست داشت زندگی کردم. دوباره نمی تونم اون زندگی تلخ رو تجربه کنم.
-این چه حرفی سحر، من سوده رو دوست ندارم. اگه دوستش داشتم ولش نمی کردم.
#بی_گناه
#پارت_581
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو سوده رو ول نکردی. سوده تو رو ول کرد. چه تضمینی هست اگه برگرده دوباره به سمتش نری و من و به خاطرش ول نکنی هر چی باشه اون عشق اولته و تو به خاطرش تا آلمان رفتی و حتی دل مادرت و شکستی. نه بهزاد من نمی تونم. من توان یه شکست دیگه رو ندارم.
بهزاد با دلخوری گفت:
- من نمی خواستم دل مامانم و بشکنم. ببین نمی خوام خودم توجیح کنم ولی من خام حرفا و برنامه های سوده شده بودم. فکر می کردم با این کارم می تونم به سوده کمک کنم. اون موقع اصلا به پیامد کارهای که می کردم فکر نمی کردم. من......
میان حرفش پریدم و گفتم:
- الان اینا مهم نیست. مهم قلب منه که تاب دوباره شکستن و نداره.
- فکر می کنی من قلبت و می شکنم؟
- نمی دونم ولی نمی خوام ریسک کنم. یعنی نمی تونم ریسک کنم چون اگه اینبار قلبم بشکنه می میرم.
بهزاد با درماندگی گفت:
- سحر..........
اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد. از جایم بلند شدم و در حالی که با اشک هایم کلنجار می رفتم تا نریزد گفتم:
- بابت شام متشکرم. اگه اجازه بدی تنها برگردم خونه. می خوام یه کم تنها باشم.
بهزاد هم از جایش بلند شد و گفت:
- سحر من ولت نمی کنم. اونم نه حالا که اینقدر عاشقت شدم.
دیگر نایستادم و با قدم های سنگین از رستوران بیرون رفتم. همین که پا درون خیابان گذاشتم بغضم ترکید. هر دو دستم را
جلوی دهانم گذاشتم تا صدای بلند گریه ام به گوش رهگذرانی که از کنارم می گذشتند نرسد.
باورم نمی شد کاخ آرزوهایم اینطور ویران شده بود. باورم نمی شد دوباره عاشق آدم اشتباهی شده بودم. بهزاد، بهزاد نباید این کار را با من می کردی. نباید می گذاشتی عاشقت شوم. تو می دانستی من در این مورد چقدر ضعیف و آسیب پذیرم.
#بی_گناه
#پارت_582
به خانه که برگشتم عمه خانم به انتظارم نشسته بود. معلوم بود همه چیز را می داند حتماً بهزاد به او زنگ زده بود و جریان را گفته بود. بهزاد هم نمی گفت چشم های سرخ و حال و پریشانم گویای همه چیز بود. دست هایش را برایم باز کرد تا به آغوشش بروم. خودم را توی بغلش انداختم و اجازه دادم دوباره اشک هایم سرازیر شود. دست نوازشش را روی سرم کشید و گفت:
-همه چیز و فهمیدی؟
سرم را به نشانه تائید تکان دادم. آهی کشید و گفت:
-بهزاد با یه تصمیم اشتباه هم به خودش و هم به بقیه بد کرد.
نالیدم:
-عمه من دوسش دارم.
-می دونم.
-ولی نمی تونم. نمی تونم با وحشت این که یه روز ولم کنه و بره سراغ یه زن دیگه زندگی کنم.
-تو پسر من و اینطور شناختی؟ خون اکبر تو رگای این پسره. وفا می فهمه. هیچ وقت به خاطر یه زن دیگه ولت نمی کنه.
-نمی خوام فقط جسمش بهم وفادار باشه می خوام قلب و روحشم بهم وفادار باشه.
-اگر قلب و روحش باهات نبود ازت خواستگاری نمی کرد.
شاید حق با عمه خانم بود ولی من وحشت زده تر از آن بودم که بتوانم این مسئله را قبول کنم. خودم را از توی بغل عمه خانم بیرون کشیدم و گفتم:
-باید از اینجا برم.
با تغییر نگاه کرد و گفت:
-بری؟ کجا بری؟
-با این اتفاقی که افتاده دیگه نمی تونم تو این خونه زندگی کنم
#بی_گناه
#پارت_583
عمه اخم کرد و گفت:
-بی خود اگه قرار باشه کسی از اینجا بره اون بهزاد نه تو.
-بهزاد پسرتونه.
-تو هم دخترمی.
-نمی شه که نیاد دیدنت.
-هر وقت دلم براش تنگ شد خودم می¬رم دیدنش.
آهی کشیدم و بحث را کش ندادم ولی می دانستم ماندم در این خانه دیگر به صلاح نیست. فقط نمی دانستم جواب آذین را چه باید بدهم و چطور به او بگویم دیگر قرار نیست با عمه خانم زندگی کنیم.
عمه خانم موهایم را که توی صورتم ریخته بود کنار زد و با مهربانی گفت:
-برو بگیر بخواب. خسته ای.
از فکر این که دیگر نمی توانستم پیش عمه خانم زندگی کنم گریه¬ام گرفت. من عاشق عمه خانم بودم. من عاشق این خانه و این زندگی بودم. بهزاد با کارش نه تنها خودش بلکه مادرش را هم از من گرفت. کاش هیچ وقت از من خواستگاری نمی کرد. کاش می شد همه چیز را به عقب برگرداند. به زمانی که من هیچ کدام از حرف های بهزاد را نشنیده بودم.
با بدبختی اشک هایم را پس زدم و از جایم بلند
شدم. وقتی وارد اتاق شدم اول لباس هایی را که با وسواس برای امشب انتخاب کرده بودم با یک دست بلوز و شلوار راحتی عوض کردم و بعد موبایلم را از توی کیفم بیرون آوردم تا نگاهی به آن بیندازم. نمی دانم چرا انتظار دیدن پیامی از طرف بهزاد را داشتم ولی به جای آن یک عالمه پیام از طرف روجا و ستاره برایم آمده بود.
-خوش می گذره؟
-خواستگاری کرد؟
-عکس بذار.
-حلقه هم گرفته؟
-چیکار می کنید؟
-شوهر ندیده جواب بده.
-.........
-..........
#بی_گناه
#پارت_584
آهی کشیدم و موبایلم را روی سایلنت گذاشتم و کنار آذین دراز کشیدم. زندگیم دوباره پیچیده شده بود. دور بودن از بهزاد کار ساده ای نبود. من با بهزاد شریک بودم از طرفی حتی اگر از این خانه می رفتم هم نمی-توانستم عمه خانم را به طور کامل از زندگیم حذف کنم. من و آذین هر دو به عمه خانم وابسته بودیم و البته عمه خانم هم به ما وابسته بود.
نیمه های شب بود که که اول صدای باز شدن در و بعد صدای ماشین بهزاد را شنیدم. بهزاد برگشته بود. بی اختیار نفس راحتی کشیدم. بدون این که خودم متوجه باشم نگرانش بودم. از فهمیدن این مسئله لبخند تلخی روی لب هایم نشست و اشک دوباره کاسه چشمم را پر کرد. من عاشق بهزاد بودم.
صبح کمی دیرتر از خواب بیدار شدم وقتی از آذین و عمه خانم خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم خبری از ماشین بهزاد توی حیاط نبود ظاهراً صبح خیلی زود از خانه بیرون رفته بود. غم زیادی در دلم نشست. او هم نمی¬خواست من را ببیند. شاید اصلاً از این که همه چیز به هم خورده بود خوشحال بود. شاید از روی ترحم و یا به خاطر عمه خانم از من تقاضای ازدواج کرده بود. شاید هم فقط به خاطر حرصی که از سوده داشت به سراغم آمده بود و از این که من جواب منفی داده بودم خوشحال شده بود. احتمالاً همین جواب منفی من را بهانه می کرد و دوباره به آلمان پیش سوده برمی گشت.
#بی_گناه
#پارت_585
به سنگ ریزه زیر پایم لگدی زدم و با حرص فکر کردم چرا نباید برگردد؟ وقتی آنقدر سوده را دوست داشت که به خاطرش تا آلمان رفته بود و بی خبر از همه با او ازدواج کرده بود حتما دوباره به دنبالش می رفت و هر جوری بود او را راضی به زندگی با خودش می کرد. اصلاً اگر سوده را دوست نداشت در طلاق دادنش این قدر تعلل نمی کرد. شاید اصلاً در مورد طلاق به من دروغ گفته باشد و هنوز از سوده جدا نشده باشد و فقط می خواهد به گوش سوده برسد که از کسی در ایران خواستگاری کرده تا حس حسادت سوده را تحریک کند. خیلی ها این کار را می کنند. توی دانشگاه خودمان یکی از پسرها همین کار را کرد و از دختری که رویش کراش داشت سوء استفاده کرد تا به دختری که دوستش داشت برسد.
دختر بیچاره وقتی قضیه را فهمید آنقدر حالش بد شد که از دانشگاه انصراف داد. حتی اگر این طور هم نباشد کافی بود سوده پشیمان شود و برگردد آن وقت بهزاد من را رها می کرد و به دنبال عشقش می رفت. همان کاری که آرش با من کرد.
پشت فرمان نشستم و با فکرهای مسمومی که یک لحظه دست از سرم برنمی داشت به سمت مزرعه راندم. همین که ماشین را به داخل پارکینگ مزرعه بردم چشمم به بهزاد افتاد که کنار ماشینش به انتظار من ایستاده بود. ناگهان همه آن افکار احمقانه توی سرم دود شد و به هوا رفت و جای آن را حسی از آرامش گرفت.
#بی_گناه
#پارت_586
با این که دیدن بهزاد و این که به دنبالم آمده بود برایم بسیار خوشایند بود ولی من دیگر آن دختر شانزده ساله نبودم که برای داشتن معشوق چشم روی همه چیز ببندم. من زن بدبینی بودم که به این راحتی به کسی اعتماد نمی کرد و حرف کسی را باور نمی کرد.
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که سعی می کردم خودم را خونسرد و بی تفاوت نشان دهم از ماشین پیاده شدم. بهزاد با قدم هایی بلند به سمتم آمد. چشم های سرخ، موهای پریشان و ظاهر آشفته اش خبر از بی خوابی و حال بدش می داد. از دیدنش در آن حال و روز قلبم به درد آمد. به قلبم نهیب زدم تا خودش را جمع و جور کند. نباید نگرانش می شدم. با لحن سردی گفتم:
-اینجا چیکار می کنی بهزاد؟
چشم ریز کرد و با عصبانیت گفت:
-شنیدم می خوای بری دنبال خونه.
باورم نمی شد که عمه خانم به این سرعت حرفم را به بهزاد منتقل کرده باشد اصلاً کی وقت کرده بودند با هم حرف بزنند. بدون این که به چشم های ناراحت و به خون نشسته اش نگاه کنم گفتم:
-فکر کنم دیگه صلاح نیست تو اون خونه بمونم.
-به خاطر من؟ اگه کسی قرار باشه از اون خونه بره، اون منم. اونجا خونه تو. فهمیدی، خونه تو. تو هیج جا نمی ری سحر.
-با مسائلی که پیش اومده درست نیست من اونجا..............
میان حرفم پرید و گفت:
-چه مسئله ای؟ این که من عاشقتم و می خوامت.
نگاه از صورتش برداشتم و در حالی که حس می کردم کسی با مته قلبم را سوراخ می¬کند، زمزمه کردم:
-تو عاشق من نیستی. توعاشق سوده ای
#بی_گناه
#پارت_587
آهی کشید و با کلافگی گفت:
- من عاشق سوده نیستم. شاید یه زمانی عاشقش بودم. هر چند الان خیلیم مطمئن نیستم که اون موقع هم عاشقش بودم. چون حسی که به سوده داشتم هیچ شباهتی به حسی که به تو دارم نبود. من از سوده خوشم می اومد. سوده یه دختر خوشگل و امروزی بود که توجه ام و به عنوان یه مرد جلب می کرد ولی من هیچ وقت اون حسی رو که موقع بودن با تو دارم با سوده تجربه نکردم. سحر من وقتی در کنارت هستم شادم، سرحالم، سرزنده پر انرژیم وقتی پیشتم راحت می خندم.
راحت حرف می زنم. آرومم از خودم راضیم. پر از امید و زندگیم، سحر تو باعث می شی دنیا رو زیباتر و پرنورتر ببینم. من هیچ کدوم از این حس ها رو در کنار سوده نداشتم. چون واقعا عاشقش نبودم
آه از نهادم بلند شد. من هم در کنار بهزاد دنیا را زیباتر و پرنورتر می دیدم. اگر می رفت دنیایم چقدر تاریک و زشت می شد. بغضم را قورت دادم و با لجبازی گفتم:
- شاید این حسی که به من داری عشق نیست. شاید چون هنوز تو مرحله سوگواری برای از دست دادن سوده هستی نسبت به حست به من داری اشتباه می کنی.
- نه سحر حسم بهت اشتباه نیست. من واقعاً عاشقتم. من حتی قبل از ازدواج با سوده هم متوجه این حسم بهت شده بودم.
- ولی رفتی دنبال اون و با اون ازدواج کردی
- چون به سوده قول ازدواج داده بودم .......... نمی دونم شاید اشتباه کردم ولی من آدم بی وفایی کردن نیستم.
#بی_گناه
#پارت_588
با حرص گفتم:
- اگه سوده ولت نمی کرد هنوز داشتی باهاش زندگی می کردی.
- خب اگه سوده زن زندگی بود احتمالا هنوز داشتم باهاش زندگی می کردم. من انتخابش کرده بودم و بی دلیل ولش نمی کردم. ولی وقتی اون نخواست همه چیز بین ما تموم شد. حالا هم هیچ علاقه ای بهش ندارم.
- پس چرا توی طلاق دادنش اینقدر تعلل کردی. چرا همون موقع که درخواست طلاق دستت رسید طلاقش ندادی؟
بهزاد با ناراحتی نگاهش را از من گرفت. همین جواب ندادن را سندی بر درست بودن افکارم دانستم و این بار باقاطعیت بیشتری گفتم:
- دیدی تو هنوز عاشق سوده ای
بهزاد با درماندگی دستی توی صورتش کشید و گفت:
- چیکار کارکنم که باور کنی من دیگه هیچ حسی به سوده ندارم. سحر من فقط تو رو دوست دارم. سوده برای من تموم شده. در واقع از خیلی وقت پیش تموم شده بود از همون موقع که ولم کرد و رفت تو یه شهر دیگه همه چیز بین ما تموم شد فقط نمی خواستم باور کنم که انتخابم اشتباه بوده. نمی خواستم قبول کنم زندگی که براش زحمت کشیده بودم به همین راحتی از بین بره. موندنم به پای سوده از سر عشق نبود من فقط با خودم لج کرده بودم. نمی خواستم اجازه بدم سوده به این راحتی به خواستش برسه ولی وقتی برگشتم ایران دیدم حتی لیاقت این و نداره که برای اذیت کردنش وقت بذارم. برای همین یک هفته بعد از برگشتنم به ایران از وکیلم خواستم که دنبال کارای طلاق بیفته.
دوست داشتم حرف هایش را باور کنم. دوست داشتم باور کنم که دیگر سوده ای در زندگیش نیست ولی نمی توانستم. ظرف اعتماد من که به لطف آرش ترک برداشته بود. با اولین تلنگر بهزاد شکسته بود و از بین رفته بود.
و گفتم:
-برو کنار ستاره. کلی کار دارم. حالمم خوب نیست.
#بی_گناه
#پارت_589
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بهزاد من و ببخش ولی من نمی تونم.
با اندوه پرسید:
-یعنی دیگه دوستم نداری؟
جوابش را ندادم. به من نزدیک شد و گفت:
-تو چشام نگاه کن و بگو دوستم نداری.
پووفی کشیدم و گفتم:
-برو خونه بهزاد، خسته ای. معلوم دیشب خوب نخوابیدی
-نگرانمی؟
-آره
به تلخی خندید و گفت:
-اگه دوستم نداری چرا نگرانمی؟
- مهم نیست که دوست دارم یا نه. مهم اینه که نمی تونم باورت کنم.
لبخند زد:
-پس دوسم داری؟
-آره دوست دارم ولی نمی تونم با این شک که یه روز ولم می کنی و می ری زندگی کنم.
-من ولت نمی کنم سحر. هیچ وقت ولت نمی کنم.من دوست دارم.
نگاهم را از چشم های خسته ولی مشتاقش برداشتم و پشت به او به سمت گلخانه اصلی راه افتادم. از پشت سرم داد زد:
-کاری می کنم که باورم کنی.
جوابش را ندادم و بی توجه به قلبم که از شدت غم سنگین شده بود به مسیرم ادامه دادم. ولی بهزاد روی حرفش ماند و تمام سعی اش را کرد تا عشقش را به من ثابت کند. صبح ها با یک شاخه گل دم در به انتظارم می ایستاد و عصرها برای برگرداندم به خانه به مزرعه می آمد. از هر فرصتی برای محبت کردن به من استفاده می کرد و هر وقت احتیاج به کمک داشتم در کنارم ظاهر می شد ولی من روی خوش نشانش نمی دادم. نمی خواستم وقتی خودم با خودم درگیر بودم و نمی دانستم راه درست چیست امیدوارش کنم.
#بی_گناه
#پارت_590
در آن روزها قلب و مغزم به جان هم افتاده بودند و هر کدام چیزی می گفتند. هر بار که می خواستم به حرف دلم گوش کنم و به سمت بهزاد بروم عقلم با یادآوری خاطراتی که با آرش داشتم جلویم را می گرفت و هر وقت می خواستم کاملاً مطیع مغزم باشم و بهزاد را به طور کامل از زندگیم بیرون کنم. قلبم گریه کنان با یاد آوری مهربانی ها و حمایت های بهزاد نمی گذاشت از او رو برگردانم.
بهزاد برای راحتی من و این که فکر رفتن را از سرم بیرون کند هم وسایلش را برداشت و به خانه یکی از دوستانش نقل مکان کرد. عمه خانم سکوت کرده بود و همه چیز را به خودمان سپرده بود. آذین که متوجه شده بود اتفاقی افتاده با نگرانی نظاره گر همه چیز بود و من گیج و آشفته بین عشق و منطق گیر افتاده بودم.
**
هنوز پایم را توی رختکن انتهای گلخانه نگذاشته بودم که روجا و ستاره وارد شدند و در را پشت سرشان بستند. از آن شب مدام از دستشان فرار می کردم تا نخواهم توضیحی بابت رفتارهای عجیب و غریب خودم و بهزاد بدهم. هر دو می دانستند که بهراد از من تقاضای ازدواج کرده و من این تقاضا را رد کرده ام ولی دلیل آن را نمی دانستند و حالا آمده بودند تا آن را بفهمند.
ستاره گفت:
-دیگه نمی تونی در بری. باید توضیح بدی
اخمی کردم
#بی_گناه
#پارت_591
روجا گفت:
-ما هم برای همین اینجایم که بفهمم، چرا حالت خوب نیست؟ چرا از ما فرار می کنی؟ چرا دو هفته هست با همه سر جنگ داری؟
ستاره ادامه داد:
-چرا وقتی دلت با بهزاده بهش جواب رد دادی؟
روجا پرسید:
-سحر اون شب چی شد که به این حال و روز افتادید. تو یه جور، بهزاد یه جور دیگه. هر دوتاتون دارید از دست می رید.
نفسم را بیرون دادم و روی مبل قدیمی و کهنه ای که گوشه رختکن بود نشستم و چشم هایم را بستم. روجا و ستاره در سکوت منتظر ماندند. می دانستم راه گریزی ندارم و باید حرف بزنم. آهی کشیدم و همه چیز را برایشان تعریف کردم.
روجا که دست به سینه به در رختکن تکیه زده بود، گفت:
-من واقعاً نفهمیدم مشکل چیه.
-متوجه نشدی چی گفتم؟ می گم بهزاد قبلاً ازدواج کرده.
-خب، تو هم قبلاً ازدواج کردی؟
نفسم و بیرون دادم و گفتم:
-مشکل ازدواجش نیست.
-پس مشکل چیه؟
در حالی که از حرص دندان هایم را روی هم فشار می دادم، گفتم:
-بهزاد عاشق اون دختره بوده.
-تو هم عاشق آرش بودی.
-فرق می کنه؟
-چه فرقی می کنه
-ببین. بهزاد اون دختره رو اونقدر می خواسته که به خاطرش تا آلمان رفته. بعد هم دختره اون رو ول کرده نه بهزاد دختره رو.
-تو هم آرش و اونقدر می خواستی که به خاطرش از همه چیزت گذشتی. البته اگه یادت باشه آرش تو رو ول کرد نه تو آرش.
#بی_گناه
#پارت_592
روی حرف خودم پافشاری کردم:
-اون قدر دوسش داشته که وقتی دختره ولش کرد بازم به پاش نشست و تا خود دختره تقاضای طلاق نداد از زندگیش نرفت.
- تو هم اونقدر آرش و دوست داشتی که تا مدت ها بعد از طلاقت هنوز منتظر بودی که برگرده.
با عصبانیت فریاد زدم:
-چرا همش دارید زندگی من و آرش و با زندگی بهزاد و سوده مقایسه می کنی؟
-چون تو داری بهزاد و با آرش مقایسه می کنی. سحر اگه یه بی وجودی به اسم آرش به خاطر یه دختر دیگه ولت کرد و رفت دلیل نمی شه بهزاد هم همین کار رو کنه. بهزاد و آرش یکی نیستن.
آهی کشیدم و گفتم:
-شما نمی فهمید من چی می گم. اگه دختره بیاد و بهزاد من و به خاطرش ول کنه، دیگه هیچی ازم باقی نمی مونه.
روجا یک قدم به سمتم آمد و گفت:
-اگه یه سوال ازت بپرسم راستش و می گی؟
سرم را به نشانه بله تکان دادم. خیره توی چشمانم پرسید:
-الان اگه آرش پشیمون بشه و برگرده، قبولش می کنی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-این چه حرف مسخره ای، معلوم که قبولش نمی کنم.
-پس چرا فکر میکنی اگه سوده برگرده بهزاد تو رو ول می کنه و می ره دنبالش. تو یه زمانی عاشق آرش بودی ولی الان ازش متنفری. بهزادم یه زمانی عاشق سوده بوده، نمی گم الان ازش متنفره ولی مطمئناً دیگه جایی تو زندگیش نداره. آدمای زیادی هستند که
یه زمانی عاشق هم بودند و بعدش به هر دلیلی به هم حسی ندارن و برای همیشه از زندگی هم بیرون می رن.
1403/05/08 10:30#بی_گناه
#پارت_593
حرف هایشان منطقی بود خودم هم بارها و بارها به همه این ها فکر کرده بودم ولی آنقدر از شکست می ترسیدم که بی منطق شده بودم.
ستاره گفت:
-سحر خودت هم خوب می دونی داری اشتباه می کنی. بهزاد هیچ شباهتی به آرش نداره. بهزاد عاشق توه. در صورتی که آرش هیچ وقت عاشقت نبود. کدوم یکی از کارهای که بهزاد برای تو انجام داده، آرش برات کرده بود. آرش کِی حامیت بود؟ کِی بهت محبت کرده بود؟ کِی بهت اهمیت داده بود؟ کِی تحسینت کرده بود؟ کِی به خاطر تو و پیشرفتت خودش رو به آب و آتیش زده بود؟ سحر اگه نازنین هم به زندگی آرش برنمی گشت اون یه روزی به خاطر یه زن دیگه ولت میکرد چون هیچ وقت دوست نداشت. چون تو رو زن زندگیش نمی دونست. چون با تو فقط به خاطر پول و خواست مادرش ازدواج کرده بود برعکس بهزاد که واقعاً دوستت داره و این و همه جوره ثابت کرده
با استیصال به ستاره نگاه کردم و گفتم:
-ستاره من می ترسم. از طرد شدن، از شکست خوردن می ترسم. از این که مجبور بشم تمام اون حس های بد رو دوباره تجربه کنم می ترسم.
ستاره پرسید:
-مگه دوسش نداری؟
نالیدم:
-خیلی، خیلی دوسش دارم
-پس به خودت و بهزاد یه فرصت دیگه بده. بذار خودش و عشقش و بهت ثابت کنه. بهزاد یه انتخاب اشتباه داشته مثل تو، هر دوتاتون لایق این هستید که عشق و تجربه کنید و یه زندگی خوب برای خودتون درست کنید. نذار بعداً حسرت این و بخوری که میتونستی این رابطه رو درست کنی و نکردی.
#بی_گناه
#پارت_594
آذین را بوسیدم و گفتم:
-این چند روزی که من نیستم عمه خانم و اذیت نمی کنی ها.
عمه خانم به جای آذین جواب داد:
-دختر من مگه اذیت داره.
قرار بود برای بستن چند قرار داد و پرزنت محصولات مزرعه چند روزی به مشهد بروم. البته این ظاهر قضیه بود در واقع داشتم می رفتم تا چند روزی با خودم تنها باشم و خلوت کنم.
آذین گفت:
-دایی بهزاد قول داده من و ببره شهر بازی
نگاه تند و تیزی به بهزاد که به دیوار تکیه زده بود و با سویچش بازی می کرد انداختم. شانه ای برایم بالا انداخت و لبخند زد.
من برای این که به توصیه ی ستاره عمل کنم و بتوانم یه فرصت دوباره به خودم و بهزاد بدهم به سراغ تراپیستم رفتم. تراپیستم اعتقاد داشت نباید از اتفاقی که افتاده بود ناراحت باشم و باید آن را به فال نیک بگیرم. او می گفت بی وفایی و خیانت آرش من را تبدیل به آدم شکاک و بدبینی کرده که اگر بدون درمان وارد زندگی مشترکم شوم حتما به بن بست می خوردم. به نظر تراپیستم باید در قدم اول این شک و تردید را در وجودم از بین می بردم و بعد پا درون یک زندگی مشترک با بهزاد و یا هر *** دیگری می گذاشتم.
عمه خانم گونه ام
را بوسیدم و گفت:
-مراقب خودت باش. فکر آذین و رو هم نکن. جاش پیش ما امنه.
-می دونم فقط چون اولین باره که از من دور می شه می ترسم .............
میان حرفم پرید و با اشاره به آذین که به سراغ تلویزیون رفته بود،گفت:
-نگاش کن. اون مشکلی نداره.
#بی_گناه
#پارت_595
عمه خانم حق داشت این من بودم که از این جدایی چند روزه ناراحت و غمگین بودم وگرنه آذین در کنار عمه خانم و بهزاد کاملاً راحت و خوشحال بود و بعید می دانم اصلاً دلش برایم تنگ می شد. کمی حسودیم شد.
بهزاد ساکم را از روی زمین برداشت و گفت:
- بریم دیگه به قطار نمی رسی.
شش ماه مشاوره باعث شده بود تا حدود زیادی رابطه ام با بهزاد بهتر شود. دیگر مثل قبل از بهزاد فرار نمی کردم و به او به چشم آدمی که بلاخره من را رها می کند و به سراغ دختر دیگری می رود نگاه نمی کردم ولی هنوز آنقدر با خودم کنار نیامده بودم که بتوانم به بهزاد جواب بله را بدهم.
شاید یکی از دلایلی که نمی توانستم در مورد بهزاد به یک تصمیم قطعی برسم، وجود همیشگیش در تمام لحظات زندگیم بود.
این سفر کاری فرصت خوبی بود تا در تنهای و به دور از بهزاد بهتر و دقیق تر به این رابطه فکر کنم.
وقتی سوار اتومبیل بهزاد شدیم تا من را به ایستگاه قطار برساند، گفت:
- باید می ذاشتی باهات بیام.
با بدجنسی گفتم:
- چرا؟ می ترسی از پسش برنیام.
اخم هایش در هم رفت و گفت:
- خودت هم خوب می دونی من به تواناییهات شک ندارم.
- پس چی؟
- چون دلم برات تنگ میشه.
با این که خیلی دلم می خواست بگویم "من هم دلم برایت تنگ می شود" ولی به جای آن گفتم:
- بهزاد قرار بود بهم فرصت بدی.
#بی_گناه
#پارت_596
اخم هایش در هم فرو رفت و بدون حرف دیگری تا ایستگاه قطار راند وقتی ماشین را کنار خیابان پارک کرد. همین که خواستم پیاده شوم دستم را گرفت و من را به سمت خودش برگرداند و گفت:
-می دونم قرار شد بهت فضا بدم تا بتونی درست تصمیم بگیری ولی یه ذره به فکر این دل بیچاره من هم باش. قراره سه، چهار روز نبینمت بی انصاف. حتی اجازه ندارم تو این چند روز باهات تماس بگیرم. پس بذار لااقل یه کم نگات کنم.
با این که قلب خودم هم از این دوری به درد آمده بود، گفتم:
-بهزاد خرابش نکن.
بدون توجه به عصبانیتم دستم را به لب هایش نزدیک کرد و قبل از آن که ببوسد زمزمه کرد:
-اگه تو نخوای خراب نمی شه.
در صدایش غمی بود که تمام وجودم را سوزاند. دستم را از بین انگشتانش بیرون کشیدم و جای بوسه اش را با دست دیگرم پوشاندم. انگار می خواستم آن را تا ابد برای خودم نگه دارم. بهزاد گفت:
-حالا برو.
قبل از پیاده شدن به چشم های غمگینش نگاه کردم. او هم به اندازه من از این
وضعیت عذاب می کشید. از این دوری از این بلاتکلیفی از این عشقی که بین زمین و هوا مانده بود و معلوم نبود عاقبتش چه می شد.
از ماشین پیاده شدم و ساکم را از روی صندلی عقب ماشین برداشتم. بهزاد ولی از جایش تکان نخورد. انتظار داشتم تا لحظه سوار شدنم به قطار همراهیم کند ولی انگار قصد چنین کاری را نداشت. ظاهراً می خواست از همان لحظه به قولش وفا کند. و آن فضایی را که میخواستم در اختیارم قرار دهد.
#بی_گناه
#پارت_597
با غمی که پاهایم را سنگین کرده بود به سمت ایستگاه قطار به راه افتادم ولی قبل از وارد شدن به ایستگاه برگشتم و نگاهش کردم. همانجا نشسته بود و با چشم دنبالم می کرد. بی اختیار دستم را بالا بردم و برایش تکان دادم. لبخندی روی لب هایش نشست. رو برگرداندم و قطره اشکی را که روی صورتم روان شده بود پاک کردم. من لعنتی هنوز سوار قطار نشده بودم دلم برایش تنگ شده بود. چطور می خواستم بدون او زندگی کنم.
کارها در مشهد خیلی بهتر از چیزی که فکر می کردم پیش رفت. با چند شرکت معتبر که به محصولات ما نیاز داشتند مذاکره کردم و در نهایت هم توانستم با دوتا از شرکت ها قرارداد ببندم. شاید مبلغ قرار دادها چندان زیاد نبود ولی این سفر از نظر کاری تجربه خوبی برای من بود و باعث شد با چیزهای زیادی در مورد دنیای تجارت آشنا شوم.
با این که در طول سفر بهزاد به قولی که داده بود وفا کرده بود و هیچ تماسی با من نگرفته بود ولی باز هم نتوانسته بودم در مورد خودم و بهزاد تصمیم قطعی بگیرم. من در این سه شب که از بهزاد دور بودم به شدت دلتنگش شده بودم به طوری که حتی فکر نبودن و نداشتنش می توانست من را از پا در آورد ولی هنوز ترسی ناشناخته در وجودم بود که مانع از این می شد که به بهزاد جواب بله بدهم. من احتیاج به دست آویزی محکمتر برای اطمینان به بهزاد داشتم.
#بی_گناه
#پارت_598
صبح روز آخر برای آخرین بار به زیارت رفتم و بعد از آن برای خرید سوغاتی و گشت و گذار به سمت بازار راه افتادم. با این که هنوز وارد فصل تابستان نشده بودیم ولی هوا گرم شده بود. نگاهی به ساعتم کردم تازه ساعت ده بود و من تا ساعت شش عصر که باید سوار قطار می شدم وقت کافی داشتم تا با خیال راحت به این طرف و آنطرف برم و از بازار گردی نهایت لذت را ببرم.
همانطور که از این خیابان به آن خیابان و از این مغازه به آن مغازه می رفتم سر از خیابانی در آوردم که مغازه پدرم در آن قرار داشت. از وقتی که نغمه آن تکه کاغذ را که آدرس مغازه پدرم روی آن نوشته شده بود به دستم داده بود گاهی به سراغش می رفتم و بدون هیچ دلیل موجهی به حروف قرمز رنگ روی آن خیره می شدم.
حتی یکی
دو بار از روی گوگل مپ جای مغازه پدرم را پیدا کرده بودم. برای همین وقتی چشمم به اسم خیابان که در آن قرار داشتم افتاد. پاهایم شل شد و ضربان قلبم بالا رفت.
اول خواستم مسیرم را کج کنم و به سمت خیابان دیگری بروم ولی در نهایت کنجکاوی به من غلبه کرد و در امتداد خیابان به راه افتادم. پیدا کردن مغازه پدرم با آن تابلو نارنجی بزرگش در میان دیگر مغازهای آن خیابان کار چندان سختی نبود. تابلوی که با حروف بزرگ روی آن نوشته شده بود. پوشاک زنانه و بچه گانه صداقت.
#بی_گناه
#پارت_599
کمی جلوی ویترین شلوغ مغازه ایستادم و بعد با احتیاط وارد مغازه شدم. مغازه چندان بزرگ نبود ولی جای خوبی قرار داشت و معلوم بود مشتریان زیادی دارد.
وارد مغازه شدم و بدون این که نگاهی به سمت پیشخوان مغازه بیندازم به سراغ یکی از رگالها رفتم. زنی که چادر مشکی به سر داشت به کنارم آمد و بعد از کمی جستجو از داخل رگال پیراهن یقه هفتی را برداشت و به سمت پیشخوان راه افتاد. نگاه من همراه با زن به سمت پیشخوان چرخید و روی مردی که بی شک پدرم بود ثابت ماند.
حق با خاله لیلا بود. آذین خیلی شبیه پدرم بود. همان چشم های درشت، همان پیشانی بلند، همان لب های باریک و همان چانه ی گرد که موقع حرف زدن کمی جلو می آمد.
مرد با خوشرویی پیراهن را از دست زن گرفت و چیزی گفت. به دست های بزرگ مرد که با دقت پیراهن را تا می کرد خیره شدم. دست های که هیچ وقت روی سر من کشیده نشده بود. هیچ وقت دور من حلقه نشده بود و من را در آغوش نگرفته بود. لااقل نه تا آنجای که من به خاطر داشتم.
نگاهم را از مرد گرفتم و دوباره مشغول گشتن بین لباس های داخل رگال شدم. یک پیراهن خاکستری با گل های ریز سفید توجهام را جلب کرد. زیبا بود و با سلیقه عمه خانم هم جور در می آمد.
پیراهن را از روی رگال بیرون آوردم و به سمت رگال بعدی رفتم و این بار به پسر جوانی که داشت چند تیشرت را به مشتری که دختر جوانی بود نشان می داد نگاه کردم. حتماً برادرم بود. زن دایی گفته بود برادرم با پدرم کار می کند.
#بی_گناه
#پارت_600
پسر قد بلند و خوشقیافه بود با چشم هایی درشت پوستی سفید و لبخندی که نشان از یک زندگی خوب داشت. به جز چشم های درشتش و البته لبخند مردانهاش شباهت دیگری با پدرش نداشت.
دو زن که تازه وارد مغازه شده بودند بی هدف گشتی توی مغازه زدند و بعد بیرون رفتند. حالا جز من و دختری که تیشرت های روی پیشخوان را زیر و رو می کرد *** دیگری توی مغازه نبود. شومیز آبی رنگی هم برای خودم برداشتم و به سمت پیش خوان رفتم و لباس ها را روی پیشخوان جلوی مردی که پدرم بود گذاشتم. مرد همانطور که شومیز را
تا می کرد پرسید:
-چیز دیگه ای نمی خواستید؟
آهنگ صدایش بم و مردانه بود و گرمای خاصی داشت. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-یه دست لباس خونگی برای یه دختر هشت، ساله می خوام. دارید؟
مرد به سمت پسر که بلاخره از دست مشتری قبلی خلاص شده بود رو کرد و گفت:
-ماهان، از اون بلوز شلوار نخی های که جدید آوردیم به خانم نشون بده.
و رو به من گفت:
-بار تازه امونه هنوز وقت نکردیم بچینیمشون.
لبخندی به مرد زدم ولی ذهنم درگیر اسمی بودم که صدا زده بود. ماهان، اسم برادرم ماهان بود. قلبم فشرده شد.
ماهان به سمت اتاقکی که در پشت پیشخوان بود رفت. صدای زنگ موبایل مرد باعث شد دست از فکر کردن به ماهان بردارم. مرد دست از تا کردن پیراهنی که برای عمه خانم خریده بودم کشید و موبایلش را از داخل کشوی زیر پیشخوان برداشت و تماس را وصل کرد.
#بی_گناه
#پارت_601
قبل از این که موبایل را به گوشش بچسباند صدای ظریف دختری توی گوشم پیچید:
-بابا پس چرا .............
مرد موبایل را به گوشش چسباند و یک قدم از من دور شد. دیگر صدای دختر را نمی شنیدم ولی صدای مرد بلند و واضح بود:
-چشم باباجان برات واریز می کنم.
-......................
-همین الان می ریزم عزیزم.
-........................
-نه دیر نمی یایم. مطمئن باش.
-.................
-باشه، کیک رو هم سر راه می گیریم میاریم. دیگه؟
-....................
-چشم بابا جان. چشم.
تلفن را که قطع کرد سرش را به سمت من چرخاند و نگاهش در نگاهم گره خورد. تازه آن موقع بود که فهمیدم در تمام مدت خیره نگاهش می کردم. شرمنده لبخند زدم و گفتم:
-دخترتون بود.
مرد با خنده سرش را تکان داد و گفت:
-آره، امشب تولد مامانشونه می خوان سورپرایزش کنن.
-چه خوب، مبارکشون باشه.
-ممنون.
-همین یه دختر رو دارید.
نگاهش رنگ شیفتگی گرفت:
-نه، یه دختر دیگه هم دارم.
قلبم از تپش افتاد. من را می گفت. در مورد من حرف می زد. ادامه داد:
-این که زنگ زد ته طاقاری خونه اس ولی جز این یه دختر دیگه هم دارم بزرگتره دانشگاه درس می خونه
و رو به ماهان که با چند دست لباس برگشته بود پرسید:
-خواهرت چی می خونه بابا؟
ماهان لباس ها را روی پیشخوان گذاشت و گفت:
-مدیریت.
-آره، آره، مدیریت می خونه ولی کوچیکه می خواد پزشکی بخونه. شیطونه ها ولی درسش خیلی خوبه مطمئنم قبول می شه.
#بی_گناه
#پارت_602
ناامیدی وجودم را پر کرد ولی به زور لبخند زدم:
-خدا حفظشون کنه. مثل این که خیلی دوستشون داری؟
-آره دیگه، جون باباها به جون دختراشون وصله. نه این که پسرم رو دوست نداشته باشما، اینم خیلی دوسش دارم کمک دستمه هم درس می خونه هم کمکم می کنه ولی دختر یه چیز دیگه اس گرمی خونه اس.
ماهان خندید و سر تکان داد. اصلاً از این که پدرش این طور از خواهرهایش تعریف می کرد ناراحت نشده بود. معلوم بود آنقدر غرق در محبت پدر و مادر بوده که احتیاجی به حسادت ندارد.
دوباره شانسم رو امتحان کردم و پرسیدم:
-پس همین سه تا بچه رو دارید؟
با این که معلوم بود از سوالم متعجب شده ولی جواب داد:
-بله همین سه تا رو دارم
از دهانم پرید:
-فقط همین سه تا؟
طوری نگاهم کرد که انگار با دیوانه ای طرف هست. آب دهانم را قورت دادم و به زور لبخند زدم و مثل *** ها گفتم:
-منظورم اینه، اینقدر پدر خوبی هستید کاشکی بچه های بیشتری داشتید.
اخم کرد و این بار با لحن تندی که می خواست به من نشان دهد که از کنکاش هایم ناراحت شده گفت:
-از پس مخارج همین سه تا بربیام شاهکار کردم.
خجالت زده از رفتار احمقانه ام دوباره آب دهانم را قورت دادم و خودم را به دیدن لباس های
که ماهان روی پیشخوان باز کرده بود سرگرم کردم.
آهی کشیدم و بلوز و شلوار زرد رنگی با طرح باب اسفنجی را انتخاب کردم و به دست ماهان دادم و گفتم:
-این می برم.
#بی_گناه
#پارت_603
ماهان بلوز و شلوار را به دست پدرش داد تا بعد از محاسبه قیمت داخل کیسه بگذارد.
به مردی که پدرم بود ولی من را به عنوان دخترش به رسمیت نمی شناخت نگاه کردم. بی خود تقلا کرده بودم او اصلاً من را به یاد نداشت.
پدرم اصلاً به یاد نداشت که بچه دیگری هم دارد یا شاید واقعاً من را بچه خودش نمی دانست و چون فکر می کرد من بچه ی معشوقه زنش هستم من را به کل از فکرش بیرون کرده بود.
اگر شباهت بی حد و اندازه آذین به این مرد نبود شاید خود من هم به این که این مرد پدرم باشد شک می کردم. مگر می شود یک پدر اینطور وجود فرزندش را انکار کند. آن هم پدری به این اندازه مهربان.
مرد قیمت لباس ها را گفت و در آخر با کمی کج خلقی اضافه کرد:
- قابل نداره.
تشکری زیر لب کردم و از داخل کیفم کارت بانکیم را بیرون آوردم. در یک تصمیم آنی کارت را طوری جلوی چشم پدرم گرفتم که روی آن کاملاً در دیدرس نگاهش باشد. این آخرین امیدم بود. شاید با خواندن اسمم از روی کارت من را به یاد می آورد و عکس العملی نشان می داد ولی ماهان زودتر از پدرش کارت را از دستم گرفت و بدون این که روی آن را نگاه کند داخل دستگاه پوز کشید. رمز کارت را به ماهان دادم و کیسه ی لباس ها را از روی پیشخوان برداشتم و با سرعت از مغازه بیرون آمدم.
#بی_گناه
#پارت_605
بعد از مدت ها دوباره حس بد، خواسته نشدن وجودم را پر کرد. حس طرد شدگی. دوست نداشتنی بودن. تنهایی، بی کسی. قلبم فشرده شده بود و بغض چنان به گلویم چنگ انداخته بود که احساس خفگی می کردم. بی هدف ساعت ها توی خیابان راه رفتم تا صدای زنگ موبایلم بلند شد.
گوشی را که از توی کیفم بیرون آوردم نگاهم روی اسم بهزاد خیره ماند. با دیدن اسم بهزاد روی صفحه گوشیم دوباره بغض کردم.
تماس را برقرار کردم و در حالی که سعی می کردم حال درونیم از صدایم مشخص نشود، گفتم:
-سلام
بهزاد برای لحظه ای سکوت کرد و بعد پرسید:
-خوبی سحر؟
-خوبم.
-نیستی، چیزی شده؟
چقدر من را خوب می شناخت. کافی بود دهانم را باز کنم تا بفهمد حالم خوب نیست. دست از فیلم بازی کردن برداشتم و آه بلندی کشیدم و گفتم:
-بابام و دیدم.
سکوت کرد. ادامه دادم:
-برادرم رو هم دیدم. حتی صدای خواهرم رو هم شنیدم.
باز هم سکوت کرد می دانست می خواهم حرف بزنم. با بغض گفتم:
-من و نشناخت. اصلاً یادش نبود یه دختر دیگه هم داره.
بغضم ترکید. با ناراحتی پرسید:
-کجایی؟
کجا بودم؟ کیلومترها دور تر از او. کاش اینجا
بود. کاش کنارم بود و آرامم می کرد. در آن لحظه بیش از هر چیز او را می خواستم. نگاهش را، صدایش را، آغوش گرمش را ولی نبود خودم خواسته بودم از من دور بماند.
دوباره پرسید:
-کجایی سحر؟
-می دونی که، مشهدم
-کجای مشهد؟
-چه فرقی می کنه.
-لوکیشن برام بفرست.
خنده تلخی کردم:
-بهزاد انگار متوجه نیستی من مشهدم.
#بی_گناه
#پارت_605
بعد از مدت ها دوباره حس بد، خواسته نشدن وجودم را پر کرد. حس طرد شدگی. دوست نداشتنی بودن. تنهایی، بی کسی. قلبم فشرده شده بود و بغض چنان به گلویم چنگ انداخته بود که احساس خفگی می کردم. بی هدف ساعت ها توی خیابان راه رفتم تا صدای زنگ موبایلم بلند شد.
گوشی را که از توی کیفم بیرون آوردم نگاهم روی اسم بهزاد خیره ماند. با دیدن اسم بهزاد روی صفحه گوشیم دوباره بغض کردم.
تماس را برقرار کردم و در حالی که سعی می کردم حال درونیم از صدایم مشخص نشود، گفتم:
-سلام
بهزاد برای لحظه ای سکوت کرد و بعد پرسید:
-خوبی سحر؟
-خوبم.
-نیستی، چیزی شده؟
چقدر من را خوب می شناخت. کافی بود دهانم را باز کنم تا بفهمد حالم خوب نیست. دست از فیلم بازی کردن برداشتم و آه بلندی کشیدم و گفتم:
-بابام و دیدم.
سکوت کرد. ادامه دادم:
-برادرم رو هم دیدم. حتی صدای خواهرم رو هم شنیدم.
باز هم سکوت کرد می دانست می خواهم حرف بزنم. با بغض گفتم:
-من و نشناخت. اصلاً یادش نبود یه دختر دیگه هم داره.
بغضم ترکید. با ناراحتی پرسید:
-کجایی؟
کجا بودم؟ کیلومترها دور تر از او. کاش اینجا بود. کاش کنارم بود و آرامم می کرد. در آن لحظه بیش از هر چیز او را می خواستم. نگاهش را، صدایش را، آغوش گرمش را ولی نبود خودم خواسته بودم از من دور بماند.
دوباره پرسید:
-کجایی سحر؟
-می دونی که، مشهدم
-کجای مشهد؟
-چه فرقی می کنه.
-لوکیشن برام بفرست.
خنده تلخی کردم:
-بهزاد انگار متوجه نیستی من مشهدم.
#بی_گناه
#پارت_606
با عصبانیت گفت:
-منم مشهدم. لوکیشن بفرست بیام پیشت.
و بعد گوشی را قطع کرد.
مسخ شده برای چند لحظه به صفحه موبایلم خیره شدم. بهزاد مشهد بود؟ مگر می شد؟ بی اختیار لبم هایم به لبخندی بزرگ باز شد.
بهزاد مشهد بود و من می تونستم خیلی زود او را ببینم. اشکم را پاک کردم و با خوشحالی لوکیشن جای که بودم را برایش فرستادم.
نیم ساعت بعد بهزاد را دیدم که ماشینش را گوشه خیابان پارک می کرد. من که کنار مغازه ای ایستاده بودم دستم را برایش تکان دادم. بهزاد با دیدنم قدم هایش را تند کرد و به سمتم آمد.
اگر کسی در اطرافم نبود خودم را در آغوشش می انداختم ولی حیف که در میان آن همه زائر و مسافر نمی توانستم رفع دلتنگی کنم.
بهزاد وقتی به من رسید رو به
رویم ایستاد و در حالی که با دقت صورتم را می کاوید پرسید:
-حالت خوبه؟
لبخندی به وسعت صورتم زدم و گفتم:
-تو رو دیدم خوب شدم.
نگاهش پر از عشق شد. کیسه خریدها را از دستم گرفت و با مهربانی گفت:
-بریم تو ماشین برام تعریف کن چی شده.
همانطور که به همراه بهزاد به سمت ماشینش می رفتیم پرسیدم:
-کی اومدی مشهد؟
-وقتی بهت زنگ زدم نیم ساعتی بود که توی هتل منتظرت بودم
-چرا؟
-چرا چی؟
-چرا اومدی مشهد؟
دستم را توی دستش گرفت و با لحنی که دلتنگی از آن می بارید گفت:
-دیگه حتی برای یه ساعت هم نمی تونستم دوریت و تحمل کنم.
#بی_گناه
#پارت_607
بغض توی گلویم بیشتر شد. این مرد واقعا دوستم داشت. نگرانم بود از دوریم دلتنگ بود. با وجود این که دست رد به سینه اش زده بودم بازهم به دنبالم آمده بود. او مثل پدرم نبود که کامل فراموشم کند. او مثل دایی نبود که به خاطر خطای مادرم من را تنبیه کند. او مثل آرش نبود که من را به خاطر زن دیگری رها کند. چرا باید به خاطر یک ترس احمقانه خودم را از داشتنش محروم کنم. بهزاد من را دوست داشت نه سوده را. اگر دلش با سوده بود همانطور که در این مدت از هیچ کاری برای بدست آوردن دل من دریغ نکرده بود به دنبال سوده می رفت تا دل او را بدست بیاورد نه این که در اولین فرصت سوده را رها کند و به ایران برگردد.
قلبم بعد از مدت ها روشن شد. از حرکت ایستادم و دستم را از دست بهزاد بیرون کشیدم. بهزاد که از حرکت من متعجب شده بود به سمتم چرخید و رو به رویم ایستاد و با تعجب گفت:
-چی شد؟
توی چشم هایش خیره شدم و با قاطعیت پرسیدم:
-هنوزم می خوای اون حلقه رو بهم بدی؟
چشمانش از تعجب گشاد شد. شانه ای بالا انداختم و با ناز سرم را کج کردم. تعجبش به خوشحالی تبدیل شد. قهقه مستانه ای زد و گفت:
-اگه می دونستم دیدن پدرت اینقدر تاثیر مثبت روت می ذاره، خودم میوردمت که ببینیش.
پشت چشمی برایش نازک کردم که باعث شد صدای خنده اش بلندتر شود. صدای بلند خنده اش مثل موسیقی زیبایی وجودم را از شادی لبریز کرد.
#بی_گناه
#پارت_608
( فصل چهارم)
نگاهم را از روی بهزاد که با دهانی نیمه بازبا موهای پریشان کنارم خوابیده بود گرفتم و از جایم بلند شدم. چهار ماه از ازدواج من و بهزاد می گذشت و من خودم را خوشبخت ترین آدم روی زمین می دانستم.
من و بهزاد بعد از برگشت از مشهد با یک مراسم ساده به عقد هم در آمدیم تا سر فرصت مقدمات عروسی را فراهم کنیم. با این که هم من و هم بهزاد یک بار ازدواج کرده بودیم ولی هر دویمان دوست داشتیم با یک جشن بزرگ دوستان و آشنایمان را در خوشبختی مان شریک کنیم.
بهزاد خانه ای که در آن زندگی می کردیم را فروخت و با
اضافه کردن پس اندازش به آن یک آپارتمان چهار خوابه دوبلکس و بسیار زیبا در یکی از محله های خوب بابل خرید که هم عمه خانم و هم آذین و هم بچه هایی که قرار بود داشته باشیم در آن راحت و آسوده زندگی کنند. من هم تراس خانه را طوری مرتب و پر گل کردم که عمه خانم دلتنگ حیاط خانه اش نشود و با سود اولین فروش محصولات مزرعه جهیزیه خوبی برای خودم خریدم و توی خانه چیدم.
جشن عروسیمان را در یکی از باغ تالارهای بزرگ اطراف شهر برگذار کردیم. در یکی از روزهای اردیبهشت ماه دقیقاً هفت سال بعد از طلاقم از آرش.
مراسم بزرگ و باشکوهی بود با تعداد زیادی مهمان و پذیرایی عالی. من آن شب همانطور که همیشه آرزو داشتم در آن لباس سفید و آرایش زیبا دست در دست داماد وارد تالار شدم.
#بی_گناه
#پارت_609
شاید برای من که در این مدت به زنی کارآمد، تحصیل کرده و پولدار تبدیل شده بودم این که هنوز دوست داشتم در شب عروسیم بدرخشم و مورد تحسین همه قرار بگیرم کمی بچگانه بود ولی گاهی حسرت ها چنان در وجود آدم ریشه می کنند که با هیچ منطقی نمی توان آن ها را از بین برد. حسرت این که عروسی زیبا و مورد توجه باشم از نوزده سالگی با من بود و آن شب بهزاد با توجه بیش از اندازه اش به من توانست این حس زیبای دوست داشته شدن، مورد تحسین واقعه شدن، مهم بودن را به نحو احسن در من ارضا کند.
بعد از عروسی من و بهزاد برای ماه عسل به کیش رفتیم و چند روزی دور از همه عاشقانه ای زیبا را تجربه کردیم و وقتی برگشتیم مورد استقبال آذین و عمه خانم قرار گرفتیم.
آذین از این که بهزاد پدرش شده بود خوشحال بود و عمه خانم روزی هزار بار خدا را شکر می کرد که ما توانسته بودیم مشکلاتمان را پشت سر بگذاریم و به هم برسیم. مزرعه هم همانطور که بهزاد پیش بینی کرده بود هر روز رونق بیشتری می گرفت. در واقع همه چیز آنقدر خوب بود که بیشتر به رویا شبیه بود تا واقعیت
در این بین نغمه بلاخره کار خودش را کرد و با استوری عکس های عروسیم و تعریف موفقیت هایم به قول خودش چشم همه فامیل را در آورد و به همه نشان داد دور از آن ها چه زندگی خوبی برای خودم ساخته ام ولی من با تمام اشتیاقی که فامیل برای برقراری ارتباط با من از خودشان نشان می دادند ترجیح دادم همچنان از همه آن آدم ها که در سختی رهایم کرده بودند دور بمانم.
#بی_گناه
#پارت_610
کتری را روی گاز گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم تا دست و صورتم را بشورم. هر دوی ما تا یک ساعت دیگر باید سرکار می رفتیم. در روزهای معمولی عمه خانم که زودتر از همه از خواب بیدار می شد چای را آماده می کرد ولی چند روزی بود که عمه خانم و آذین به تهران و پیش
باران رفته بودند و من و بهزاد در خانه تنها بودیم.
دوباره به آشپزخانه برگشتم و شروع به چیدن میز صبحانه کردم که دستی دور بدنم پیچید و من را از پشت در آغوش گرفت. سرم را به سینه بهزاد چسباندم. بوسه ای روی موهایم زد. سرم را بالا کردم و به صورت نشسته و چشم های بیش از اندازه خمارش نگاه کردم و گفتم:
-برو دست و روت بشور تا من میز و بچینم.
-نمی شه همینجوری صبحانه بخورم من گشنه ام.
خودم را از بغلش بیرون کشیدم و در حالی که به سمت بیرون هلش می دادم گفتم:
-نخیر نمی شه.
خنده کنان از آشپزخانه بیرون رفت. دو تا لیوان از داخل کابینت بیرون آوردم تا چای بریزم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
با تصور این که سعید است و می خواهد در مورد ارسال سفارشات جدیدمان که به مشکل خورده بود حرف بزند تماس را وصل کردم و گفتم:
-سلام سعید. باز چی شده؟
-خانم سحر صداقت؟
شنیدن صدای جدی و محکم مرد پشت خط، توی دلم را خالی کرد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-بله خودم هستم.
-من سرگرد عظیمی هستم از اداره آگاهی شهرستان.....
#بی_گناه
#پارت_611
با شنیدن اسم شهر زادگاهم گیج و شوکه به لبه کانتر تکیه زدم. مرد همچنان حرف می زد:
- لطفاً فردا ساعت هشت صبح تشریف بیارید اداره باید در مورد مسئله مهمی باهاتون صحبت کنیم.
ترس تمام وجودم را پر کرد. نمی فهمیدم چه شده که از من می خواستند که به اداره آگاهی برم. یعنی دوباره اتفاقی برای نازنین افتاده بود و طبق معمول من را مقصر می دانستند. چرا بعد از شش سال که دیگر در آن شهر زندگی نمی کردم هنوز هم اتفاقات درون آن شهر دامن من را می گرفت. من، من کنان پرسیدم:
-در...... در چه موردی؟
-پشت تلفن نمی شه حرف زد. لطف کنید تشریف بیارید اداره اینجا صحبت می کنیم.
سرم را بالا کردم و چشم در چشم بهزاد که در چهار چوب در آشپزخانه ایستاده بود و با نگرانی نگاهم میکرد، برای مرد پشت خط بهانه آوردم:
-من....... من الان بابلم اگه می شه بگید ............
سرگرد عظیمی که معلوم بود حوصله درست و حسابی ندارد میان حرفم پرید و گفت:
- فردا راس ساعت هشت منتظرتون هستم.
و تلفن را بدون حرف دیگری قطع کرد. با قطع شدن تلفن به سستی به سمت میز وسط آشپزخانه رفتم و روی اولین صندلی نشستم. گیج شده بودم و البته کمی هم ترسیده بودم.
بهزاد که متوجه حال خرابم شده بود به سمتم آمد و با نگرانی پرسید:
-چی شده سحر؟ کی پشت خط بود؟
با گیجی جواب دادم:
-باید بریم.
-بریم؟ کجا بریم.
-اداره آگاهی.
-اداره آگاهی؟ یعنی چی؟
#بی_گناه
#پارت_612
خودم هم نمی دانستم یعنی چی؟ چرا باید به اداره آگاهی می رفتم؟ مگر من چه کرده بودم؟ من دیگر کشش یک بازی جدید را نداشتم. من تازه
زندگیم روی روال افتاده بود و داشتم طعم خوشبختی را می چشیدم. بهزاد رو به رویم نشست. دستم را گرفت و با اندکی عصبانیت گفت:
-سحر درست حرف بزن ببینم چی شده؟
نفسی گرفتم و تمام مکالمه ام را با سرگرد عظیمی برایش تعریف کردم. اخم های بهزاد بیشتر در هم فرو رفت و پرسید:
-فکر می کنی در مورد شوهر سابقته؟
سرم را به نشانه ندانستن به دو طرف تکان دادم. بهزاد هم مثل من از فکر این که آرش و نازنین پشت این موضوع باشند عصبی شده بود ولی حرف دیگری نزد. وقتی سکوت بینمان زیاد شد بهزاد از جایش بلند شد و گفت:
-نشستن اینجا فایده نداره. تا تو یه چایی بریزی من به مهیار زنگ می زنم ببینم اون چی می گه؟
وقتی بهزاد از آشپزخانه بیرون رفت با خستگی چشم بستم و سرم را روی میز گذاشتم. با این که به آرش و نازنین شک داشتم ولی هیچ دلیل منطقی برای این که بتوانند پای من را به اداره آگاهی باز کنند پیدا نمی کردم.
بهزاد بعد از چند دقیقه دوباره به آشپزخانه برگشت و گفت:
-تو که هنوز نشستی
-مهیار چی گفت؟
به سمت گاز رفت و قوری را از روی کتری برداشت و گفت:
-مهیار گفت وقتی بهتون زنگ زدن و تاکید کردن که حتما برید یعنی مسئله خیلی مهمیه
#بی_گناه
#پارت_613
آه از نهادم بلند شد. بهزاد لیوان های چای را روی میز گذاشت و گفت:
-سحر نگران نباش هر اتفاقی هم افتاده باشه با هم حلش می کنیم.
نگاه پر از عشقم را به او دوختم و برای هزارمین بار خدا را برای داشتنش شکر کردم.
چند ساعتی طول کشید تا توانستیم مقدمات سفر را آماده کنیم. هر دو جلسات مهمی داشتیم که باید کنسل می کردیم و کارهای زیادی بودی که باید قبل از رفتنمان به این و آن واگذار می کردیم. معلوم نبود این سفر چند روز طول می کشید و ما کی دوباره می توانستیم به بابل برگردیم.
فکر این که من از این سفر برنگردم و بعد از پا گذاشتن به اداره آگاهی من را دستگیر و روانه زندان کنند مثل خوره به جانم افتاده بود. هر چند مهیار این احتمال را رد کرده بود و گفته بود اگر مظنون به چیزی بودم به جلوی در خانه ام می آمدند و دستگیرم می کردند نه این که از من بخواهند خودم با پای خودم به اداره آگاهی بروم.
مهیار اعتقاد داشت احتمالا در جریان رسیدگی به پرونده ای اسم من به میان آمده و حالا من را به عنوان شاهد یا مطلع به اداره فراخوانده بودند ولی چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد که من باید در مورد آن شهادت می دادم؟
به توصیه مهیار تصمیم گرفتیم تا وقتی خودمان از جریان سر در نیاورده ایم حرفی از این اتفاق به کسی نزنیم. برای همین بهزاد تلفنی اتاقی در یک هتل برایمان رزرو کرد تا وقتی به شهر رسیدیم شب را در آنجا
بگذرانیم.
#بی_گناه
#پارت_614
صبح روز بعد با رنگی پریده و پاهای لرزان به سمت اداره آگاهی راه افتادم. حالم اصلاً خوب نبود. شب قبل را خوب نخوابیده بودم و سرم به شدت درد می کرد. با این که در تمام طول مسیر بهزاد دستم را در دستش گرفته بود و به من دلداری می داد ولی چیزی از ترس و اضطرابم کم نشده بود.
وقتی وارد اداره گاهی شدیم و خودمان را معرفی کردیم سرباز اخمو و بداخلاقی ما را به سمت اتاق سرگرد عظیمی راهنمایی کرد. سرباز با پشت انگشت ضربه ای به در زد و بعد از این که اجازه ورود گرفت در را باز کرد. قدمی به جلو گذاشت پاهایش را محکم به هم کوبید و رو به مرد درون اتاق گفت:
-خانم صداقت و همسرشون اومدن.
صدای مردی که دیروز پشت تلفن با من حرف زده بود از درون اتاق به گوشم رسید:
-بفرستشون تو.
سرباز از جلوی در کنار رفت و با اشاره سر از ما خواست تا داخل اتاق برویم و همین که پا درون اتاق گذاشتیم در را پشت سرمان بست.
نگاهم را از در بسته اتاق به سمت مردی که پشت میزش به انتظار ما ایستاده بود چرخاندم. سرگرد عظیمی حدوداً شصت سال داشت. با ریشی جو گندمی و ابروهایی پر پشت و صورتی جدی و بدون انعطاف. دیدن قیافه سرگرد عظیمی ترسم را بیشتر کرد.
بهزاد زودتر از من به سمت سرگرد رفت وبعد از معرفی خودش با او دست داد. من هم جلو رفتم و زیر لب سلام کردم.
#بی_گناه
#پارت_615
سرگرد جواب سلام من را داد و از ما خواست تا بر روی صندلی هایی که جلوی میزش قرار داشت بنشینیم و خودش هم روی صندلیش نشست و با نگاهی دقیق براندازمان کرد. با ترس به کیفم چنگ زدم و سرم را پایین انداختم. سرگرد گفت:
-خانم صداقت ممنون که تشریف آوردید.
لبخند متزلزلی زدم و در دل گفتم: " مگه چاره دیگه ای هم داشتم." سرگرد به پشتی صندلیش تکیه زد و ادامه داد:
-واقعیتش خانم صداقت من از شما خواستم بیاین اینجا تا به چند تا سوال در مورد مادرتون جواب بدید.
چشمانم از تعجب گرد شد.
-مامانم؟
سرگرد سرش را تکان داد و با خونسردی گفت:
-بله مادرتون. ازشون اطلاعی دارید؟
-من......... نه. در واقع از وقتی که من و بابام و ول کرد و رفت ازش خبری ندارم.
-شما رو ول کرد و رفت؟ کی؟
-حدود بیست و هفت، هشت سال پیش وقتی من دوسالم بود.
سرگرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
-چه جالب. اون وقت چرا شما رو رها کرد و رفت؟
-با دوست پسرش فرار کرد.
-مطمئنید؟
-خب... این حرفیه که همه می زنن.
-دقیقاً کی به شما گفت مادرتون با دوست پسرش فرار کرده.
-پدرم.
-پدرتون به شما گفت؟
-نه، من از خود پدرم که نشنیدم. ظاهراً وقتی پدرم می خواسته من و بسپاره به دست مادر بزرگم این حرف و به خونواده مادریم گفته.
سرگرد کمی ابرویش را
بالا داد و با لحنی که بوی شک و تردید می داد، پرسید:
-اون ها هم باور کردن
#بی_گناه
#پارت_616
گیج از سوالی که پرسیده بود نگاهش کردم. یعنی نباید باور می کردند؟ یعنی پدرم دروغ گفته بود و مادرم هیچ وقت فرار نکرده بود؟ اگر فرار نکرده بود پس کجا بود؟ اصلاً شاید این دروغی بوده که دایی و خاله هایم به من گفته بودند. من که خودم هیچ وقت از دهان پدرم این حرف را نشنیده بودم. سرهنگ که انگار جواب سوالش را از نگاهم خوانده بود سوال بعدیش را پرسید:
-چقدر پدرتون و می شناسید؟
-هیچی.
-هیچی؟ مگه تو این سالها با پدرتون در ارتباط نبودید؟
-نه. من از دوسالگی هیچ ارتباطی با پدرم نداشتم.
-یعنی اصلاً ازش خبر ندارید؟
-فقط می دونم با زن و بچه هاش تو مشهد زندگی می کنه، همین.
-آدرسی از پدرتون دارید؟
-آدرس مغازه اش و دارم.
برگه ای جلوی رویم گذاشت و از من خواست آدرس مغازه پدرم را بنویسم. وقتی برگه را به او برگرداندم. پرسید:
-مادرتون بعد از رفتنش هیچ وقت با شما یا یکی از اعضای خونواده اش تماس نگرفت؟
اول خواستم قاطعانه جواب منفی بدهم ولی بعد پشیمان شدم و گفتم:
-تا اونجای که من می دونم نه.
سرگرد سرش را متفکرانه تکان داد. بهزاد که مثل من عصبی شده بود، پرسید:
-ببخشید این سوال ها برای چیه؟
سرگرد نفس عمیقی کشید و گفت:
-یک هفته پیش وقتی داشتن مغازه های خیابان ملک رو تخریب می کردند با استخوان های زن جوانی مواجه می شن که به گفته پزشکی قانونی چیزی بین بیست و هفت تا بیست و نه سال از مرگش می گذره و ما احتمال می دیم اون استخوان ها متعلق به مادر ایشون باشه.
#بی_گناه
#پارت_617
زبانم بند آمده بود. چه می گفت. مادر من مرده بود؟ یعنی او فرار نکرده بود؟ مگر می شد؟ پس آن داستان های که پشت سر مادرم گفته می شد چه بود؟ یعنی واقعاً پدرم دروغ گفته بود؟ ولی چرا یکی باید چنین دروغی در مورد زنش بگوید و او را بدنام کند؟ حتی فکر کردن به جواب این سوال بدنم را می لرزاند.
بهزاد که متوجه حال بد من شده بود. دستم را گرفت و فشار داد و به جای من پرسید:
-از کجا می دونید اون استخوان ها متعلق به مادر سحره؟
-همراه جسد یک کیف زنونه بود که داخل کیف یه دسته کلید. یک کیف پول که توش هیچ پولی نبود چند تکه لوازم آرایشی که کاملاً از بین رفته بودند. یک عکس و .............
دست داخل کشوی میزش کرد و از داخل کشو برگه مقوایی زرد رنگی که داخل کیسه زیپ داری گذاشته شده بود را بیرون آورد و روی میز جلوی من گذاشت و ادامه داد:
-این و پیدا کردیم.
دست بهزاد را رها کردم و خودم را به جلو کشیدم و به برگه مقوایی که از محل تا شدگی بشدت پوسیده بود نگاه کردم.
نوشته های روی برگه بر
اثر مرور زمان کم رنگ و ناخوانا شده بود ولی نه آنقدر که نشود فهمید آن برگه مقوایی در واقع یک کارت واکسیناسیون و رشد کودک است. دستم را روی کارت گذاشتم و آن را جلوتر کشیدم و به اسم بالای کارت نگاه کردم. اسم من روی کارت بود. سحر صداقت اسم پدر، مادر و تاریخ تولدم هم بالای برگه نوشته شده بود.
#بی_گناه
#پارت_618
سرگرد گفت:
-کارت بهداشت داخل یک کیسه فریز ته کیف بوده. به همین خاطر تا حدود زیادی از پوسیدگی در امان مونده.
بهزاد پرسید:
-چطوری مرده؟
-طبق گزارش پزشکی قانونی مرگ بر اثر شکستگی مهره های سوم و چهارم گردن بوده.
شوک زده گفتم:
-شکستگی مهره های گردن؟ یعنی یکی گردن مادر من و شکسته؟
-نه، بیشتر به نظر می رسه یکی با یه جسم سخت به گردن مادرتون ضربه زده.
آب دهانم را قورت دادم و با صدایی که به شدت می لرزید پرسیدم:
-آخه چرا؟ چرا باید یکی مادر من و بکشه؟ اصلاً کی این کار رو کرده؟
سرگرد دوباره یکی از آن ابروهای پرپشتش را بالا داد و گفت:
-این چیزی که ما هم می خوایم بفهمیم ولی اول باید ثابت کنیم که اون استخوان ها متعلق به مادرتون هست برای همین باید نمونه دی ان ای شما رو با نمونه دی ان ای متوفا تطبیق بدیم.
بهزاد پرسید:
-یعنی ممکنه اون استخوان ها برای *** دیگه ای باشه؟
سرگرد جواب داد:
-زمان مرگ این زن جوان تقریبا با زمانی که مادر ایشون ناپدید شده متقارنه. جسد هم دقیقاً در زیر مغازه ای که یه زمانی متعلق به مادر ایشون بوده، پیدا شده و البته کارت واکسیناسیون نوزاد که در کیف کنار جسد قرار داشته، همگی مدارکی هستند که نشون می ده به احتمال زیاد اون استخوان ها به مادر ایشون تعلق داره ولی به هر حال باید این آزمایش انجام بشه تا ما بتونیم با حکم قضای به دنبال قاتل بگردیم.
کلمه قاتل توی سرم چرخ می خورد. یکی مادرم را کشته بود. مادر من هیچ وقت فرار نکرده بود. او آن زن بلهوسی که دختر و شوهرش را به خاطر مرد دیگری رها کرده بود .نبود
#بی_گناه
#پارت_619
مادرم زنی بود که قربانی یک جنایت شده بود. یک جنایت وحشتناک ولی چرا؟ چرا کسی باید مادر من را بکشد؟ آن هم به آن طرز وحشتناک. دل و روده ام در هم پیچیده و بدنم از فکر اتفاقی که برای مادرم افتاده بود مور مور شد.
به سرگرد که با دقت نگاهم می کرد گفتم:
-شما گفتید یه عکس هم بوده
سرگرد دوباره در کشوش را باز کرد و این بار کیسه پلاستیکی کوچکتری را که عکسی در آن بود جلویم گذاشت و گفت:
-توی کیف پولش بود.
عکس کهنه و فرسوده تر از کارت بود و در جای جای عکس لکه های سفیدی بوجود آمده بود. دور عکس با ناشیگری بریده شده بود معلوم بود کسی این قسمت از عکس را از یک عکس
بزرگتر جدا کرده و طوری بریده که درون کیف پول جا بگیرد. آب دهانم را قورت دادم و به عکس زن جوانی که صورتش را به صورت نوزاد پنج، شش ماهه ی خندانی چسبانده بود، خیره شدم. زن با خوشحالی می خندید. نوزاد هم خوشحال بود.
با این که هیچ وقت عکسی از مادرم ندیده بودم ولی شک نداشتم که این عکس متعلق به مادرم است و آن نوزاد خوشحال هم خود من هستم. رو به بهزاد که با تاثر نگاهم می کرد گفتم:
-ببین مامانم چقدر خوشگل بوده؟
-آره عزیزم مادرت زن زیبای بوده.
با نوک انگشت عکس را نوازش کردم و گفتم:
-نیگا کن ببین چقدر قشنگ صورتش چسبونده به صورت من. معلومه خیلی دوستم داشته.
-شک نکن که عاشقت بوده
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد