رمان های جدید

611 عضو

چپشون. تا این که حاج محمود بهم گفت که شوهر داره.


#بی_گناه
#پارت_663


حمید لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد:
-وقتی فهمیدم شوهر داره یه مدت سعی کردم بی خیالش بشم آخه تو مرام من نبود دنبال یه زن شوهردار بیفتم.  تا یه روز عصر وقتی برای یه کاری رفته بودم طرفای امیریه دیدمش که کنار خیابون وایساده. خیلی هم به خودش رسیده بود و خوشگل کرده بود. می دونستم خونش اونطرفا نیست. یه چند دقیقه ای وایسادم و از دور نگاش کردم ببینم اونجا چیکار می کنه. همون موقع یه تویوتا سفید جلو پاش نگه داشت. از اون تویوتا قدیمیا از اون بزرگا. رانندش هم یه پسر جوون و خوشقیافه بود. رویا خانم همین که ماشین جلوپاش وایساد صورتش از هم باز شد و با خنده سوار ماشین شد. از همون دور دیدم که پسره یه چیزی توی گوشش گفت و اونم یه نیشگون از صورت پسره گرفت. وقتی اون صحنه رو دیدم  گر گرفتم حس کردم بهم توهین شده. گفتم این که این کاره بود پس چرا به من پا نداد؟ چون مثل این پسره ماشین نداشتم؟ با خودم گفتم اگه این زنیکه خراب و به گه خوردن نندازم حمید نیستم. یه کاری می کنم رسوای عالم بشه.

چقدر این حرف ها برایم آشنا بود. این تفکرات. این قضاوت ها. یاد روزی افتادم که آقای کریمی صاحب خانه ای که آرش برایم کرایه کرده با تهمت آوردن مرد به خانه به سراغم آمد و آبرویم را جلوی همه برد. هنوزم آن لبخند پر از تمسخر و نگاه هیز همسایه طبقه دوم را که پیشنهاد زشتش را رد کرده بودم به یاد داشتم. او هم همین فکر را در مورد من می کرد.


#بی_گناه
#پارت_664



دایی که از حرف های حمید عصبانی شده بود یک دفعه از جایش بلند شد و فریاد زد:
- زنیکه خراب جد و آبادته الان داری به خواهر من تهمت می زنی که گناه خودت و بپوشونی. مرتیکه ی ....

ایمان که می ترسید قاضی حرفی به دایی بزند. دستش را روی بازوی دایی گذاشت و از دایی خواست تا آرام باشد. بعد رو به قاضی گفت:
-آقای قاضی اون فردی که این آقا دیده بود من بودم. بابای من اون موقع ها یه تویوتای سفید داشت که یه وقتای ازش می گرفتم و باهاش دور می زدم. نمی دونم این آقا در مورد چه روزی حرف می زنه ولی پیش اومده بود با ماشین پدرم برم دنبال رویا و سوارش کنم.

قاضی از ایمان پرسید:
-شما چه نسبتی با خانم محمدزاده دارید؟
-خواهرزاده اشم. رویا خالم بود.

قاضی بعد از این که از ایمان خواست بنشیند رو به حمید کرد و گفت:
-به فکرت نرسید ممکنه اون پسر آشنا و محرم خانم محمدزاده باشه؟
حمید سرش را پایین انداخت و گفت:
-نه، اون موقع ها اونقدر ازش کینه داشتم که به هیچی فکر نمی کردم. در واقع دیگه فقط به خاطر مغازه نبود که ازش متنفر بودم به خاطر این که پسم

1403/05/09 18:26

زده بود هم ازش بدم می اومد.

قاضی هر دو ابرویش را بالا داد و با تمسخر پرسید:
-پس چون بهت محل نداده بود ازش کینه گرفتی و کشتیش؟
-ازش کینه داشتم ولی به خدا نمی خواستم بکشمش.
-پس چی شد که کشتیش؟

#بی_گناه
#پارت_665


حمید در سکوت به پایین خیره ماند. وقتی سکوتش طولانی شد قاضی گفت:
-آقای سیروانی وقت دادگاه و نگیرید. جواب سوال و بدید.

حمید نفسش را بیرون داد و گفت:
-فردای اون روز رفتم سراغ رویا خانم و بهش گفتم می دونم چیکارس. بهش گفتم یا باید با من باشه یا از اینجا جمع کنه بره. فحشم داد و از مغازه بیرونم کرد. ولی من دست بردار نبودم. هر روز جلو راهش سبز می شدم وقتای که مشتری نداشت می رفتم تو مغازه اش و مزاحمش می شدم. وقتی می خواست بره جایی راه می افتادم دنبالش و اذیتش می کردم. فقط همینا نبود شروع کردم پشت سرش حرف دراوردن. یه جور وانمود می کردم که انگار چشش دنبال منه و بدش نمیاد با من دوست بشه. نمی دونم چرا اینکار رو کردم انگار می خواستم انتقام جواب ردی رو که بهم داده بود با ریختن آبروش ببرم. وقتی فهمید پشت سرش حرف در میارم اومد سراغم و تهدیدم کرد به خونواده اش می گه که من مزاحمش می شم ولی نگفت. نمی دونم چرا به هیچ *** نگفت من اذیتش می کنم؟

ولی من می دانستم چرا این کار را نکرد.  با شناختی که از خانواده مادرم و کل مردم متعصب شهرم داشتم مطمئن بودم اگر مادرم حرفی می زد اول از همه، انگشت اتهام به سمت خودش می چرخید و بعد هم با کلی تحقیر و توهین مجبورش می کردند با خفت و خاری توی خانه بنشیند و قید تمام آرزوهایش را بزند. البته اگر این وسط یک دعوای ناموسی با عواقب پیش بینی نشده درست نمی شد. هر چند هر اتفاقی هم می افتاد بهتر از اتفاقی بود که بیست و هشت سال پیش افتاد. شاید بهتر بود به کسی چیزی می گفت. شاید اگر این کار را می کرد الان زنده بود. کاش آن شب به ایمان همه چیز را گفته بود و جلوی فاجعه را می گرفت.


#بی_گناه
#پارت_666



قاضی پرسید:
-بعدش چی شد؟
-یه ماهی همینجوری بود. یه جورای حرفمون داشت توی بازار می پیچید و پشت سرمون کلی شایعه درست شده بود. رویا خانم خیلی عصبی بود. صبح ها دیرتر می اومد سرکار و زودتر می رفت. حتی یه روزایی اصلاً نمی اومد سرکار ولی من خوشحال بودم. پیش خودم می گفتم اونقدری به کارم ادامه می دم که بلاخره مجبور بشه مغازه رو خالی کنه و برای همیشه از اینجا بره. تا اون روز آخر........

حمید یک دفعه ساکت شد و به رو به رو خیره ماند. قاضی پرسید:
-اون روز اخر چی شد؟ 

حمید آهی پر از حسرت و پشیمانیش کشید و گفت:
-اون روز رویا خانم وقتی برای ناهار رفت خونه دیگه برنگشت. من کلی منتطر موندم ولی وقتی

1403/05/09 18:26

ساعت از پنج و شش گذشت فهمیدم قرار نیست دیگه بیاد‌. تا ساعت حدودای ده شب. من تازه می خواستم مغازه رو ببندم که دیدم رویا خانم داره با سرعت می ره سمت مغازه اش برام عجیب بود که اون موقع شب چرا برگشته. گفتم شاید یه چیزی جا گذاشته اومده برداره. دسپاچه و عصبی بود‌. به سختی کرکره رو بالا داد و رفت تو مغازه منم که بدم نمی ا مد اذیتش کنم سریع پشت سرش رفتم تو معازه ولی وقتی برگشت سمتم خشکم زد. سر و صورتش زخمی بود و حال پریشونی داشت. تا من و دید شروع کرد فریاد کشیدن. صداش خیلی بلند بود ترسیدم کسی صداش و بشنوه و بعد برام شر بشه برای همین برگشتم کرکره رو تا نصفه کشیدم پایین و در مغازه رو هم بستم. یه دفعه به سمتم حمله کرد و همین طور که تو سر و صورتم می کوبید شروع کرد فحش دادن. هی می گفت توی کثافت زندگیم و نابود کردی. بدبختم کردی. بابام من و می کشه. شوهرم بچه ام ازم می گیره و ازخونه پرتم می کنه بیرون. همین طور تو صورتم چنگ می انداخت و بهم فحش می داد. نمی دونم چی شد که یه دفعه هلش دادم عقب.


#بی_گناه
#پارت_667


حمید زار زد:
-آقای قاضی به خدا من نمی خواستم بکشمش. به والله نمی خواستم بکشم. اصلاً نفهمیدم چرا اونجوری شد. من فقط می خواستم جلوش و بگیرم که دیگه من و نزنه. من اصلاً محکم هلش ندادم ولی نمی دونم چرا تعادلش و از دست داد و افتاد....

دستش را به پشت گردنش کشید و ادامه داد:
-اینجای گردنش خورد به لبه سنگی پیشخون و بعد هم دمر افتاد روی زمین. فکر کردم فقط افتاده. رفتم کمکش کنم که بلند شه. تا برش گردوندم دیدم مرده. چشاش همینجوری وا مونده بود و نفس نمی کشید. به خدا یه قطره خون هم ازش نیومد من اصلا نمی دونم چرا اینجوری شد................ به خدا من نمی خواستم بکشمش. به خدا...........

حمید که دیگر توانش را از دست داده بود، دست هایش را روی صورتش گذاشت، در خود جم شد و با صدای بلند  شروع به گریه کرد. هم زمان با گریه حمید صدای گریه زنی از پشت سرم بلند شد. به عقب برگشتم. همان زن بود. همان زنی که با بچه هایش در راهرو دادگستری می دوید. زن خیره به صورت حمید زار می زد و زیر لب چیزهای می گفت. دلم برای زن که عمرش را به پای این مرد گذاشته بود سوخت. دلم برای آن بچه های بی گناهی که باید تا ابد ننگ داشتن چنین پدری را بردوش می کشیدن سوخت. دلم برای خودم و روح تکه، تکه شده ام سوخت. دلم برای مادرم که قربانی حسادت و کینه بی دلیل این مرد شده بود سوخت. دلم برای عزیز که هیچ وقت نفهمیدن چه بر سر دخترکش آمده و تا آخرین لحظه عمرش امید داشت خبری از او بگیرد سوخت. باورش برای خودم هم سخت بود ولی حتی دلم برای دایی و آقاجان هم که آبرویشان به تاراج

1403/05/09 18:26

رفته بود هم سوخت. با درد چشم بستم و رو برگرداندم.



#بی_گناه
#پارت_668


دادگاه از نظم خودش خارج شده بود و حالا هر *** چیزی می گفت. به دستور قاضی برای حمید آب آوردند و او را روی صندلی نشاندن. وکیل حمید که پسر جوان لاغر اندامی بود به سمتش رفت تا او را آرام کند. من از مهیار که چیزی درون دفترچه اش یادداشت می کرد، پرسیدم:
-فکر می کنی راست می گه؟
-چی رو؟
-این که مرگ مادرم تصادفی بوده و قصد کشتنش رو نداشته؟

مهیار سرش را به آرامی تکان داد و گفت:
-فکر کنم راست می گه. زبان بدنش موقع بیان داستان طوری نبود که نشون بده دروغ می گه از طرفی پزشکی قانونی تائید کرده ضربه به  پشت گردن مادرت خورده. کسی که قصد کشتن داشته باشه یا حتی توی دعوا ضربه بزنه هیچ وقت به پشت گردن ضربه نمی زنه مگر این که قاتل حرفه ای باشه. مردم معمولی برای کشتن همیشه به سر و یا توی سینه ضربه می زنن. یا گردن و فشار می دن تا فرد خفه بشه. ولی ضربه به مهره های گردن به قصد کشت کار یه آدم معمولی نیست. به نظرم راست می گه و مرگ مادرت تصادفی بوده و اگر گردن مادرت به لبه پیشخوان مغازه برخورد نمی کرد احتمالا هنوز زنده بود.
مهیار نگاهی به سمت حمید انداخت و ادامه داد:
- ولی این که می گه آروم هلش داد یه خورده بعیده. با اون کینه و نفرتی که از مادرت داشته احتمالا با خوشونت بیشتری برخورد کرده که مادرت نتونسته تعادلش و حفظ کنه و پرت شده روی پیشخوان مغازه. البته اینا همه حدس و گمانه این که واقعاً اون شب چه اتفاقی افتاده رو فقط این مرد می دونه و خدا.




#بی_گناه
#پارت_669


آهی کشیدم و پرسیدم:
-اصلاً مادرم چرا اون موقع شب برگشته بود مغازه؟ پدرم اون موقع کجا بوده؟ چرا سر و صورتش زخمی بوده؟

قبل از این که مهیار جوابی به سوالاتم بدهد منشی دادگاه همه رو به سکوت دعوت کرد و قاضی از حمید که حالش بهتر شده بود خواست که به جایگاه برگردد. حمید با قامتی خمیده به سمت جایگاه رفت و تا وقتی قاضی او را مخاطب قرار نداد چشم از زمین برنداشت. قاضی  پرسید:
-بعد از اون که فهمیدی خانم محمدزاده مرده چیکار کردی؟
-آقای قاضی من خیلی ترسیده بودم. گیج شده بودم باورم نمی شد رویا خانم مرده باشه. یه کم بالای سر جنازه نشستم ولی می دونستم باید جنازه رو سر به نیست کنم وگرنه با اون همه حرف و حدیثی که خودم درست کرده بودم پلیس اول از همه می اومد سراغ خودم. کرکره مغازه رو تا آخر پایین دادم و منتظر شدم اون چند تا مغازه ای که هنوز باز بود هم ببندن. من مغازه اوس ننه رو خوب می شناختم مثل همه ی مغازه های اون راسته یه پستو داشت ولی سال ها بود که کسی از پستوی مغازه اوس ننه استفاده نمی کرد. 

1403/05/09 18:26

هر مستاجری هم که می اومد. آت،آشغالاش و می ریخت تو پستو. حتی رویا خانم هم وقتی داشت مغازه رو مرتب می کرد دست به پستو نزده بود. درش و بسته بود و جلوش رو هم با قفسه لباس پوشونده بود. برای همین تصمیم گرفتم جنازه رو توی پستو دفن کنم. اون شب من قفسه لباس رو جا به جا کردم و رفتم تو پستو.


#بی_گناه
#پارت_670


-همونطور که فکر می کردم تو پستو پر آت و آشغال بود. جارو و تی دبه های خالی. میز و صندلی شکسته قوطی های خالی رنگ، سنگ وکلوخ. از شانسم یکی، دوتا بیل و کلنگ زنگ زده و خراب هم توی پستو بود. آشغال ها رو پس زدم و با همون بیل و کلنگ ها یه چاله تو زمین  کندم. کار سختی بود زمین خیلی سفت بود و بیل و کلنگ ها هم  به درد نمی خورد. فکر کنم سه، چهار ساعتی طول کشید تا تونستم یه چاله مناسب بکنم. جسد رویا خانم رو پیچیدم توی چادرش و گذاشتمش توی  چاله، کلید مغازه و رو از توی کیفش برداشتم و بعد هم کیف رو هم انداختم کنارش و روی جسد و با خاک پوشوندم. دوباره همه اون آت و آشغال ها رو برگردوندم توی پستو و طوری روی چاله رو  پوشوندم که کسی متوجه نشه اونجا کنده شده. در پستو رو بستم. قفسه لباسا رو سرجاش گذاشتم کف مغازه رو تمیز کردم. هر چی پول توی دخل مغازه بود رو برداشتم و  فرار کردم.
-فرار کردی کجا رفتی؟
-رفتم بندر. دوازده سال تو بندر زندگی کردم بدون این که به کسی خبر بدم کجام. می ترسیدم لو رفته باشم و پلیس دنبالم باشه. تا این که یکی از آشناهای دورمون به طور اتفاقی من و تو بندر دید اون موقع بود که تازه فهمیدم همه فکر می کنن من با رویا خانم فرار کردم و تو این همه سال هیچ *** متوجه مرگ رویا خانم نشده.


#بی_گناه
#پارت_671


-اون آشنا برام تعریف کرد پدرم به خاطر آبروریزی و فشارهای خونواده رویا خانم مجبور می شه خونه و زندگیش و بفروشه و برگرده به روستای پدریش چند سال بعد هم سکته می کنه و تو همون روستا می میره. من وقتی خیالم راحت شد که پلیس دنبالم نیست بعد از دوازده سال رفتم پیش مادرم. مادرم بعد از مرگ پدرم تنها تو روستا زندگی می کرد بچه های دیگه همه رفته بودن سر زندگی خودشون. من تو همون روستا پیش مادرم موندم همونجا هم زن گرفتم و الان سه تا بچه دارم.

حمید دوباره به گریه افتاد:
-به خدا من هیچ وقت نمی خواستم رویا خانم و بکشم. آره من بهش بد کردم سعی کردم آبروش و ببرم ولی به خدا قصد کشتنش و نداشتم. من اصلاً فکر نمی کردم ته اون مسخره بازی ها به اینجا ختم بشه. من فقط می خواستم کاری کنم که کارش و ول کنه و بره. نمی دونستم نتیجه اون لجبازی می شه مرگ رویا خانم و نابودی زندگی خودم. من توی این بیست و هشت سال یک شب راحت نخوابیدم. یک

1403/05/09 18:26

روز خوشحال نبود. عذاب وجدان و ترس نذاشت زندگی کنم.

بلاخره حرف های حمید تمام شد و نوبت به شاهدها رسید‌ تا به جایگاه بیایند و هر چه از بیست و هشت سال پیش به یاد داشتند را در دادگاه بازگو کنند.
بیشتر شاهد ها از کسبه قدیمی بازار بودند که حالا پیر و فرتوت شده بودند. یکی، دوتا هم از دوستان دوره جوانی حمید. حرف هایشان تقریبا همان چیزهایی بود که حمید گفته بود. حتی مردی که حمید را موقع پایین کشیدن کرکره در آن شب کزایی دیده بود و هم در بین شاهدها بود و آن لحظه را طوری با جزئیات شزح  می داد که انگار همین دیشب اتفاق افتاده بود. 

1403/05/09 18:26

#بی_گناه
#پارت_672



ولی آخرین شاهد و در واقع مهمترین شاهد. زن جوانی  بود که همراه پدرم آمده بود. زنی که قرار بود تنها تکه باقی مانده از این پازل را سرجایش بگذارد. وقتی زن در جایگاه ایستاد قاضی از او خواست خودش را معرفی کند و نسبتش را با مادرم بگوید:
-من ثریا صداقت هستم خواهر شوهر رویا محمدزاده.

شگفت زده ابرویی بالا انداختم و به زن نگاه کردم. پس من یک عمه هم داشتم شاید عمه ها و عموهای بیشتری هم داشتم. بی اختیار پوزخندی روی لب هایم نشست و نگاهم به سمت پدرم که درهم شکسته تر از چند ساعت پیش روی صندلیش مچاله شده بود، چرخید.

قاضی گفت:
-شما تو اظهاراتتون گفته بودید شبی که خانم محمدزاده به قتل رسید با مادرتون دعوای شدیدی کرده بود و مادرتون ایشون رو از خونه بیرون کرده بود. از اول تعریف کنید اون شب چه اتفاقی بین خانم محمدزاده و مادرتون افتاد که باعث شد خانم محمدزاده اون موقع شب بره مغازه؟

عمه کوچکم که اندکی مضطرب به نظر می رسید، من و منی کرد و گفت:
-اون روز رویا صبح مثل همیشه دخترش و پیش من گذاشت و رفت سرکار.
-شما با خانم محمدزاده یه جا زندگی می کردید؟
-ما تو یه خونه زندگی می کردیم من و مادرم طبقه اول ساکن بودیم و داداشم و زن و بچه اش طبقه بالا بودن.

برای یک لحظه قلبم مچاله شد خانه ای وجود داشت که زمانی من با پدر ومادرم در آن زندگی می کردم. خانه ای که حمید ویرانش کرده بود با خشم به حمید که سرش پایین بود نگاه کردم.


#بی_گناه
#پارت_673



قاضی گفت:
-خب ادامه بدید.
- ظهر رویا مثل همیشه اومد خونه حال سحر اون روز زیاد خوب نبود برای همین رویا تصمیم گرفت عصر نره مغازه و خودش پیش دخترش بمونه. اون روزا کمتر می رفت مغازه هر روز یه بهونه ای برای نرفتن می اورد. برعکس ماه های اول کارش که خیلی ذوق و شوق داشت اون روزا خیلی پکر و ناراحت بود و دیگه در مورد برنامه های که برای مغازه اش داشت حرف نمی زد. حتی یه باره گفت که شاید مغازه رو برای یه مدتی تعطیل کنه. من می دونستم عاشق اون مغازه اس و برای باز کردنش چقدر زحمت کشیده برای همین اون حرفش برام خیلی عجیب بود. ولی وقتی ازش پرسیدم چرا می خواد مغازه رو تعطیل کنه جواب درست و حسابی بهم نداد. ساعت حدود پنج و شش غروب بود که مادرم برای خرید رفت بیرون. یه کم دیرتر از حد معمول برگشت ولی وقتی برگشت یه گوله آتیش بود مستقیم رفت طبقه بالا و شروع کرد داد و هوار کردن و کتک زدن رویا من اولش نفهمیدم موضوع چیه ولی وقتی به زور مادرم و از رویا جدا کردم و اوردم پایین بهم گفت رفته تو بازار و اونجا شنیده رویا با شاگرد مغازه رو به روی سر و سر داره.

ثریا نفسی گرفت و ادامه

1403/05/09 18:27

داد:
-نمی دونم کی این حرف و به مادرم زده بود قبلاً هم یکی دو نفر به گوشش رسونده بودند مواظب عروست باش مثل این که سر و گوشش می جنبه و تو بازار پشتش حرفه. مادرم هی می گفت بذار ایرج بیاد تکلیف این دختره و روشن می کنم. این دختر دیگه جاش تو این خونه نیست. باید برگرده خونه ی باباش.


#بی_گناه
#پارت_674


-اون موقع برادرتون کجا بود؟
-یه بار بهش خورده بود برای چاه بهار. قرار بود دو سه روز بعدش برگرده.
-بعد چی شد؟
-رویا اومد پایین و شروع کرد قسم و آیه خوردن که هیچ کار خطای نکرده گفت حاضره مغازه رو جمع کنه و دیگه نره مغازه فقط نذاریم حرف به گوش ایرج و باباش برسه ولی مادرم بدتر عصبانی شد. اول موهای رویا رو گرفت و از خونه پرتش کرد بیرون بعد هم رفت کیف و چادر و کفشش رو هم از طبقه بالا اورد و اندخت جلوش و  بهش گفت بره خونه باباش تا بیان تکلیفش و روشن کنن. رویا به در می کوبید و التماس می کرد بذاره بیاد تو ولی مادرم اجازه نمی داد. حتی وقتی من رفتم در و باز کنم منم کتک زد و نذاشت برم رویا رو برگردونم تو خونه.  آخر سرم رویا ناامید شد و رفت. ما اون موقع فکر می کردیم رفته خونه مادرش ولی دو روز بعد وقتی برادرم برگشت معلوم شد رویا اصلاً اونجا نرفته. وقتی رفتیم مغازه دیدیم رویا تو مغازه هم نیست و دخل مغازه هم خالیه شده. اونجا بود که یکی، دو نفر گفتن رویا رو دیدن که شبونه اومده مغازه و اون پسره هم رفته پیشش. تا همین چند وقت پیش هم فکر می کردیم رویا با اون پسره فرار کرده. اصلاً به ذهنمون هم نمی رسید که کشته شده باشه.

قاضی از ثریا پرسید:
-فکر می کنی خانم محمدزاده چرا اون وقت شب به جای این که بره پیش پدر و مادرش رفته بوده تو مغازه


#بی_گناه
#پارت_675



ثریا جواب داد:
-من درست نمی دونم ولی فکر  می کنم نمی خواسته پدرش چیزی از ماجرا بفهمه. تا اونجا که من یادمه پدر و برادرش آدمای سختگیری بودن. شاید امید داشته فرداش بتونه مادرم و راضی کنه که بدون آبروریزی برگرده خونه یا لااقل بتونه دخترش و پس بگیره. آخه اون شب خیلی به مادرم التماس کرد سحر و بهش بده تا با خودش ببره ولی مادرم حتی حاضر نشد بچه رو بهش بده.

دلم برای مادرم ریش شد. برای مظلومیتش، برای ترسش، برای حس تلخی که در آن لحظات غم انگیز تجربه کرده بود. یعنی کسی در آن دنیای بزرگ نبود که مادرم آن شب بدون ترس از قضاوت شدن به او پناه ببرد.  مادرم. مادر مظلوم و بی پناهم. کاش آن روزها آنقدر بزرگ بودم که خودم پناهت می شدم. با قدرت جلوی همه می ایستادم و اجازه نمی دادم کسی اذیتت کند. بغضم را قورت دادم، اشک هایم را که بی وقفه روی صورتم روان بود با سرانگشتانم پاک کردم و

1403/05/09 18:27

نگاهم را از پشت سر داییم به سمت پدرم چرخاندم. دو مردی که اگر مادرم به مردانگیشان ایمان داشت این بلا برسرش نمی آمد. 
بعد از تمام شدن حرف های عمه ای که تازه به وجودش پی برده بودم وکیل متهم بلند شد و شروع به دفاع از متهم کرد از این که قصد گشتن مقتول را نداشته. از این که جوانی کرده و در آن زمان نتوانست خوب و بد کارش را تشخیص دهد و  هزار حرف بی معنی دیگه که هیچ کدام توجیهی برای این که حمید آبروی مادرم را ببرد و او را در موقعیتی قرار دهد که نیمه شب از خانه اش بیرونش کنند نبود.


#بی_گناه
#پارت_676


بعد از وکیل حمید مهیار بلند شد و شروع به حرف زدن کرد. از خباثت حمید گفت. از حسادت و کینه ای که باعث یک جنایت شده بود. از بردن آبروی یک زن پاکدامن گفت. از این که حمید نه تنها مادرم را کشته بود بلکه با پنهان کردن جنازه به شایعاتی که خودش پشت سر مادرم راه انداخته بود دامن زده بود. که این کارش به همان اندازه جنایتی که انجام داده بود بد و کثیف و غیر انسانی بود. بعد از آن از عواقب کاری که حمید کرده بود گفت. از خانواده ای که آبرویشان رفته بود. از مادری که تا دم مرگ چشم انتظار خبری از دخترش بود. از پدری که  کمرش زیر بار آن همه بی آبرویی و تهمت شکسته بود. از دختری که از آغوش گرم خانواده محروم مانده بود و از زندگی که متلاشی و نابود شده بود و در آخر هم گفت که کار حمید به هیچ عنوان قابل بخشش نیست.

بعد از تمام شدن حرف های مهیار، حمید برای آخرین بار به جایگاه برگشت و در حالی که به شدت گریه می کرد ابراز ندامت و پشیمانی کرد. از زندگی سختی که داشت گفت. از عذاب وجدانی که هیچ وقت رهایش نکرده بود حرف زد. از شب های که خواب به چشمش نیامده و از روزهای که در به در و آواره این شهر و آن شهر شده بوده حرف زد و در آخر از همه به ویژه از من طلب بخشش کرد ولی آیا می شد این آدم را بخشید. آدمی که باعث بی آبرویی مادرم شده بود او را کشته بود و در نهایت مثل یک بزدل فرار کرده بود بدون این که حتی برای یک بار به ویرانه ای که پشت سر خودش رها کرده بود نگاهی بیندازد.



#بی_گناه
#پارت_677


بلاخره بعد از حمید نوبت من شد که حرف هایم را بزنم. از جایم بلند شدم و رو به قاضی گفتم:
-آقای قاضی این مرد نه تنها جان مادرم بلکه آبرویش را هم نابود کرد و با این کارش برچسب داشتن مادری خطا کار را روی پیشانی من چسبوند. این مرد با کاری که انجام داد نه تنها زندگی مادرم بلکه زندگی من رو هم نابود کرد. کاری کرد که پدرم به خاطر جرم ناکرده مادرم من رو مثل یه لکه ننگ از خودش برونه. این مرد کاری کرد که من تنها و بی *** در میون آدم هایی که به خاطر حرف های همین مرد از

1403/05/09 18:27

مادرم متنفر بودند زندگی کنم. آدم هایی که تمام کودکی و نوجوانیم رو برباد دادن. همیشه به من به چشم یه حرامزاده که مادر ناپاکی داشت نگاه کنن. عذابم بدن. ازم سوء استفاده کنن و در نهایت تنها و بی *** با یک بچه کوچک رهام کنن بدون این که حتی یه لحظه فکر کنند ممکنه چه بلای برسرم بیاد.  این مرد کاری کرد که نه تنها مادرم از حق حیات محروم بشه بلکه من هم از داشتن یک زندگی عادی و معمولی محروم بشم. من این آدم رو نمی بخشم هیچ وقت نمی بخشم ولی از قصاصش می گذرم و واگذارش می کنم به خدا تا مجبور بشه در روز قیامت در پیشگاه خدا جوابگوی کاری که با من و مادرم کرد باشه.

یک دفعه  صدای همهمه افراد داخل سالن بالا رفت. دایی و خاله ها به سمتم برگشتند و شروع به اعتراض کردند. حتی مهیار هم از حرفی که زده بودم یکه خورده بود و با تعجب نگاهم می کرد.

  زن حمید به سمتم دوید روی پاهایم افتاد و با گریه از من تشکر  کرد ولی صدای گریه حمید از تمام صداها بلندتر بود.


#بی_گناه
#پارت_678


دست زن حمید را گرفتم و وادارش کردم از جایش بلند شود و بعد رو به قاضی ادامه دادم:
-آقای قاضی من از خون مادرم گذشت می کنم و رضایت می دم ولی نه به خاطر این مرد. چون این مرد مستحق بدترین عذاب هاس. بلکه به خاطر بچه هاش. من نمی خوام برچسب داشتن یک پدر قاتل که اعدام شده روی پیشونی اون بچه های بی گناه  بچسبه. اگر این آدم اعدام بشه اون بچه ها تا آخر عمرشون نمی تونن سرشون و توی این جامعه بلند کنند. تا ابد مردم به چشم یک وصله ناجور بهشون نگاه می کنن و شانس داشتن یک زندگی معمولی رو از دست می دن. این رو منی می گم که با برچسب گناه نکرده مادرم زندگی کردم. برچسبی که حتی باعث نشد دل نزدیک ترین آدم های زندگیم برام بسوزه. من نمی خوام اون آدمی باشم که باعث از بین رفتن زندگی سه تا بچه بی گناه می شه.

رو به حمید که همچنان گریه می کرد ادامه دادم:
-من از  حق خودم گذشتم ولی بدون جونت و مدیون بچه هات هستی. پس لااقل مرد باش و وقتی از زندان آزاد شدی یه زندگی خوب براشون درست کن. یه زندگی که لیاقتش و دارن نه اون زندگی که تا به الان براشون درست کردی.
حمید چنان به هق،هق افتاده بود که نمی توالنست حرف بزند. ولی زنش که دوباره کنار پای من نشسته بود پشت سر هم از من تشکر می کرد. زن حمید را دوباره از روی زمین بلند کردم و روی صندلی کنار دست خودم نشاندم. بلاخره قاضی با تشکر از من و  بیان چند حدیث در باب بخشش و ثوابی که با این کار نصیبم خواهد شد ختم جلسه را اعلام کرد.


#بی_گناه
#پارت_679


همین که قاضی ختم جلسه را اعلام کرد، اولین نفر از سالن دادگاه بیرون زدم. حالم خوب نبود و

1403/05/09 18:27

احتیاج داشتم تا از آن محیط سمی و خفقان آور دادگاه دور شوم. از آن بدتر آن احساس ضعف و کرختی که یکی، دوماه بود گرفتارش شده بودم با شدت بیشتری برگشته بود. کمی در جلوی آینه ای که داخل سرویس بهداشتی بود به صورت رنگ پریده و چشم های بی حالم نگاه کردم و در آخر با پاشیدن چند مشت آب به صورتم از سرویس بهداشتی بیرون آمدم.

مهیار که کمی دورتر ایستاده بود و با چشم دور تا دور راهروی دادگستری را به دنبالم می گشت با دیدنم جلو آمد و با نگرانی پرسید:
-خوبی؟ چی شد یه دفعه؟

نفسی گرفتم و گفتم:
-هیچی، فقط دیگه نمی تونستم اونجا رو تحمل کنم. باید می اومدم بیرون.
-ولی رنگت بدجوری پریده، می خوای  بریم دکتر؟
-چیزی نیست.  به خاطر خستگیه. یه کم استراحت کنم خوب می شم.
-مطمئنی؟ آخه تو دست من امانتی اگه یه مو از سرت کم بشه نمی تونم جواب اون شوهر بی اعصابت و بدم.

با یادآوری سفارشات عریض و طویلی که بهزاد موقع آمدن  به مهیار کرده بود لبخند روی لب هایم نشست.

نگاهی به اطراف کردم و  پرسیدم:
-بقیه رفتن؟
-آره رفتن. البته داییت اینا می خواستن بمونن تا باهات حرف بزنن ولی من و ایمان متقاعدشون کردیم الان وقت مناسبی برای حرف زدن نیست. فکر کنم از این که رضایت دادی زیاد خوششون نیومده.



#بی_گناه
#پارت_680


شانه ای بالا انداختم و  همانطور که در کنار مهیار به سمت پله ها می رفتم، گفتم:
-برام مهم نیست خوششون اومده یا نیومده. این تصمیمی که من گرفتم و اصلا هم به اونا ربطی نداره.

مهیار سری تکان داد و گفت:
-از اولش هم می دونستم تو آدمی نیستی که چهارپایه رو از زیر پای کسی بکشی  ولی انتظار داشتم  یه کم بیشتر به حمید سخت بگیری. در واقع یه جورایی از تصمیمت سورپرایز شدم.
آهی کشیدم و گفتم:
-واقعیتش خودم هم  قصد نداشتم به این زودی رضایت بدم. می خواستم اونقدر تو هول و ولا نگرش دارم که تو زندون از ترس اعدام سکته کنه و بمیره. حتی به این که تا پای چوبه دار بکشونمش و بعد وقتی از ترس رو به مرگ شد رضایت بدم هم فکر کردم ولی بعد دیدم چه فایده داره؟ این کارا نه مادر من و زنده می کنه و نه بچگی من رو به هم بر می گردونه فقط باعث می شه تا وقتی تکلیف حمید روشن می شه ذهن و فکر و روح من درگیرش بمونه. در اون طرف کش دادن مسئله  بیشتر از حمید،  زن بدبختش و توی دردسر مینداخت. حتماً می خواست با سه تا بچه راه بیفته این شهر و اون شهر تا من و پیدا کنه بعد روی پاهام بیفته که از خون شوهرش بگذرم. چرا وقتی می خوام در نهایت حمید و ببخشم باید زنش و اذیت کنم.

مهیار ابرویی بالا انداخت و گفت:
-استدلال جالبی بود.
-حالا این چیزا رو ول کن به نظرت حمید و برای جنبه عمومی

1403/05/09 18:27

جرم چند سال تو زندان نگه می دارن؟
-بستگی به نظر قاضی داره ولی به نظرم هشت تا ده سال براش ببرن. شایدم هم بیشتر

#بی_گناه
#پارت_681


زیر لب زمزمه کردم:
-هشت تا ده سال

با یک حساب سرانگشتی می شد فهمید وقتی حمید از زندان بیرون می آمد پسرهایش بیست و سه چهار ساله بودند و دخترش هم پانزده، شانزده ساله می شد. یعنی قرار بود آن سه بچه تمام دوران کودکی و نوجوانیشان را بدون پدر و در فقری به مراتب بیشتر از فقری که تا به امروز با آن دست به گریبان بودند، سپری کنند. به احتمال زیاد پسرها مجبور می شدنددرسشان را رها کنند تا  در جای مشغول به کار شوند و آن دختر بیچاره را هم در سن پایین شوهر می دادند تا یک نان خور از سر سفره کوچکشان کم شود.

پرسیدم:
-می تونی برام یه کاری کنی؟
-چیکار؟
-آمار وضع زندگی بچه های حمید و برام در بیاری.
-می خوای چیکار؟
-می خوام اگه بشه به طور ناشناس بهشون کمک کنم.

مهیار ایستاد و با حیرت پرسید:
-می خوای به بچه های اون مرتیکه کمک کنی؟

من هم ایستادم و گفتم:
_ آره
_ چرا؟
- چونیه روزی با یه بچه در حالی که از شدت بیچارگی نمی دونستم باید چیکار کنم پام و گذاشتم توی یه شهر غریب. اونجا یه آدمی که من رو نمی شناخت بدون هیچ چشم داشتی دستش رو به سمتم دراز کرد و کمکم کرد.  ازم نپرسید کی هستم. ازم نپرسید از کجا اومدم و چرا اومدم. فقط  کمکم کرد تا بتونم راهم و پیدا کنم. نمی گم اگه اون آدم نبود من می مردم ولی مطمئناً به اینجایی که الان هستم نمی رسیدم. فکر می کنم حالا نوبت منه که دستم و برای کمک دراز کنم و دینم و به این دنیا ادا کنم

#بی_گناه
#پارت_682



-باشه کمک کن ولی چرا به اینا. این همه آدم محتاج و نیازمند تو این دنیاس، برو دست یکی دیگه رو بگیر و بهش کمک کن. چرا می خوای به بچه های قاتل مادرت کمک کنی؟
-اولاً اون بچه ها تقصیری ندارن و نباید تاوان کاری که پدرشون انجام داده رو پس بدن.  درثانی...

لحظه ای سکوت کردم و بعد ادامه دادم:
-شاید به نظرت عجیب باشه ولی من فکر می کنم خدا می خواد من از اون بچه ها مراقبت کنم.

مهیار که گیج شده بود با اخم نگاهم کرد. لب هایم را روی هم فشار دادم و در حالی که سعی می کردم حس درونیم را به درستی به مهیار منتقل کنم، گفتم:
-ببین به نظر من هیچ اتفاقی توی این دنیا بی دلیل نمی افته. این که من امروز صبح، همین که پام و گذاشتم توی دادگستری، با زن و بچه حمید رو به رو شدم مطمئناً یه دلیلی داشته. اگر پنج دقیقه دیرتر و یا پنج دقیقه زودتر می رسیدم هیچ وقت با اون بچه های مظلوم چشم تو چشم نمی شدم. هیچ وقت وضع اسفبارشون و نمی دیدم و هیچ وقت درگیرشون نمی شدم. من فکر می کنم خدا اون بچه ها

1403/05/09 18:27

رو جلوی راه من قرار داده تا ازشون مراقبت کنم. شایدم خدا می خواد به وسیله اون بچه ها من رو  امتحان کنه و بهم نشون بده  منی که به همه خرده گرفتم چرا  گناه مادرم و به پای من نوشتن آیا خودم می تونی گناه حمید رو به پای بچه هاش ننویسم؟ 



#بی_گناه
#پارت_683


مهیار نفسش را بیرون داد و گفت:
-واقعیتش من فکر نمی کنم این دوتا خیلی شبیه هم باشه. اونای که تو ازشون ناراحتی، نسبت بهت مسئول بودن ولی تو هیچ مسئولیتی نسبت به بچه های حمید نداری، ولی اگه این کار بهت حس خوبی می ده من مشکلی باهاش ندارم. آمارشون و در میارم و تحقیق می کنم چطور می شه کمکشون کرد.
-ممنون فقط همینطور که گفتم می خوام به صورت ناشناس باشه. نمی خوام نه اون بچه ها و نه هیچ *** دیگه بفهمن دارم چیکار می کنم.
-خیالت از این بابت راحت باشه. هیچ *** چیزی نمی فهمه.

لبخندی زدم و دوش به دوش مهیار از پله های طبقه دوم پایین  آمدم. ولی همین که پایم را روی آخرین پله گذاشتم چشمم به پدرم افتاد. به دیوار تکیه زده بود و زن و خواهر و پسرش هم کنارش ایستاده بودند. رنگش پریده تر و  حالش نزارتر از قبل بود. زیر چشم هایش گود افتاده بود و همان دو شوید مویی که روی سرش بود نامرتب و ژولیده در هم گره خورده بود.
مهیار با دیدن پدرم پرسید:
-می خوای باهاش حرف بزنی؟

سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
-نه.

ولی پدرم که معلوم بود منتظرم بود، تا چشمش به من افتاد به سمتم آمد و  با لحنی که در آن خواهش و التماس موج می زد اسمم را صدا زد. سعی کردم نادیده اش بگیرم و از کنارش عبور کنم ولی جلوی راهم ایستاد و با لحنی پر از خواهش و التماس گفت:
-چیکار کنم من و ببخشی؟


#بی_گناه
#پارت_684


خیره در چشم هایش با لحن سردی گفتم:
-کودکی و نوجوانی از دست رفتم و بهم برگردون. می تونی؟
نگاهش رنگ غم گرفت و عضلات بدنش شل شد. دیگر نایستادم تا فرصت دوباره حرف زدن را پیدا کند. ولی همین که از کنار پدرم عبور کردم چشم در چشم ماهان شدم. نگاه غمگینش مهربان و دلجویانه بود. با این که دلم نمی خواست به این حقیقت اعتراف کنم ولی واقعیت این بود که من از این پسر خوشم می آمد. پسری که در واقع برادرم بود.

چشم از ماهان گرفتم و با قدم های بلند از دادگستری بیرون رفتم. طبق قراری که از قبل داشتیم مهیار همان شب به مشهد رفت تا با اولین پرواز به ساری و از آنجا به بابل برود ولی من می خواستم یکی ، دو روزی را در شهر بمانم.

صبح روز بعد با یک دسته گل بزرگ به سرخاک مادرم رفتم. سنگ قبرش را شستم و کنار مزارش نشستم و در حالی که گل ها را پر پر می کردم و روی سنگ قبر می ریختم برایش حرف زدم. از دلتنگی هایم گفتم و از روزهای سخت

1403/05/09 18:27

گذشته. از دستگیری حمید گفتم و از آبروی که بلاخره بعد از بیست و هشت سال به صاحبش برگردانده شد. از شرمندگی دایی و خاله و پدرم گفتم و از او به خاطر این که در تمام این سال ها نسبت به او خشم داشتم و مثل بقیه در موردش فکرهای بدی می کردم معذرت خواستم.

همین که خواستم از جایم بلند شوم ماهان رو به رویم نشست و دستش را روی قبر مادرم گذاشت و شروع به خواندن فاتحه کرد.


#بی_گناه
#پارت_685


حدس این که ماهان برای چه به اینجا آمده بود کار زیاد سختی نبود. آهی کشیدم و منتظر شدم تا حرفش را بزند.

ماهان بعد از خواندن فاتحه رو به من که با چشم های ریز شده نگاهش می کردم، گفت:
- خدا رحمتش کنه.
- اینجا چیکار می کنی؟
- می دونستم میای اینجا. اومدم باهات حرف بزنم.
- اگه در مورد پدرت...........
- بابا دیشب سکته کرد.

قلبم برای لحظه ای از تپیدن ایستاد. من از آن مرد خوشم نمی آمد ولی راضی به مردنش نبودم.

ماهان که متوجه حالم شده بود گفت:
- نگران نباش الان بهتره. دیشب و تو سی، سی یو نگهش داشتن ولی امروز صبح بردنش توی بخش.

از جایم بلند شدم و گفتم:
- خب، خدا رو شکر.

او هم از جایش بلند شد و گفت:
- می خواد باهات حرف بزنه.

من که پشتم را به ماهان کرده بودم برگشتم و با عصبانیت گفتم:
- ولی من نمی خوام باهاش حرف بزنم.
- می دونم از دستش عصبانی و ناراحتی. حقم داری. ولی بذار اونم حرفاش و بزنه. 
- حرف بزنه؟ حرف بزنه چی بگه؟ بگه ببخشید که ولت کردم و رفتم زن گرفتم و با خوشی با زن و بچه هام زندگی کردم بدون این که حتی یه بارم یادم بیفته که یه بچه دیگه هم دارم. 
ماهان با دلخوری و گفت:
- زندگی ما هم اونقدرا که تو فکر می کنی خوش نبوده.
- الان باید دلم براتون بسوزه؟
- نه...... فقط...
دستش را با استیصال روی صورتش کشید و گفت:

- ببین سحر من ازت نمی خوام که ببخشیش. فقط ازت می خوام برای یه بار هم که شده به حرفاش گوش کنی. خواهش می کنم سحر فقط یه بار. اونم حق داره از خودش دفاع کنه. 

آهی کشیدم و با درماندگی چشم بستم. ماهان که متوجه عقب نشینی من شده بود.  لبخندی زد و گفت:
_ بیمارستان امام اتاق 34



#بی_گناه
#پارت_686



چند دقیقه  ای بود که به در نیمه باز اتاق  342 خیره شده بودم. ساعت ملاقات بود و راهروی بیمارستان پر بود از عیادت کنندگانی که به این طرف و آن طرف می رفتند. با این که فقط چند قدم با پدرم فاصله داشتم ولی هنوز برای رفتن به داخل اتاق مردد بودم. دوست نداشتم با آن مرد رو به رو شوم. ولی حق با ماهان بود. باید برای یک بار هم که شده به حرف هایش گوش می دادم و از آن مهم تر حرف هایی را که سال ها در دلم مانده بود به او می زدم. باید به آن به ظاهر پدر می گفتم به

1403/05/09 18:27

خاطر بی مسئولیتی او  چه زندگی سختی داشتم و چقدر عذاب کشیدم. باید به او می گفتم دختری که الان رو به روی خودش می بیند برای رسیدن به اینجا بارها از میان آتش عبور کرده.کتک خورده، تحقیر شده، خیانت دیده، نادیدگرفته شده، آواره شده، بی پولی کشیده و هزاران بدبختی دیگر که اگر پدری در زندگیش حضور داشت هیچ کدام از این بلاها بر سرش نمی آمد. باید حرف هایم را می زدم تا شاید بعد از سال ها اندکی سبک شوم.

با قدم هایی آرام وارد اتاق شدم. اتاق 342 یک اتاق چهار تخته نسبتا بزرگ بود. در سمت چپ یک پسر جوان و یک پیرمرد بد حال خوابیده بودند دور تخت پسر جوان سه پسر هم سن سال خودش ایستاده بودند و با صدای نسبتاً بلند شوخی می کردند و می خندیدن. در کنار پیر مرد زن میانسالی ایستاده بود و  سعی می کرد آرام، آرام آب میوه ای را به خورد پیرمرد بدهد.



#بی_گناه
#پارت_687


نگاهم را به سمت دیگر اتاق چرخاندم. یکی از تخت ها خالی بود و روی تخت دیگر که نزدیک پنجره بود پدرم دراز کشیده بود و با چشمانی بی فروغ به بیرون نگاه می کرد. ماهان و زنی که در دادگاه دیده بودم به همراه دو دختر جوان در دو طرف تخت ایستاده بودند.
برای لحظه ای از آمدن پشیمان شدم. انتظار نداشتم جز ماهان *** دیگری را در کنار پدرم ببینم. بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم من هنوز آمادگی رو به رو شدن با زن بابا و خواهرهای ناتنیم را نداشتم. اصلاً نمی دانستم دوست دارم ببینمشان یا نه. خواستم برگردم که ماهان متوجه من شد و با هیجان گفت:
-عه سحر اومدی؟
دختر جوانتر که به من نزدیک تر بود با شنیدن حرف ماهان به سمتم چرخید و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
-دیدی گفتم میاد.

با تعجب به دخترک که از دیدن من هیجان زده شده بود، نگاه کردم. هفده، هجده سال بیشتر نداشت با چشمانی درشت و لب هایی باریک درست شبیه چشمان و لب های آذین. قبل از این که بتوانم عکس العملی نشان دهم، دخترک به سمتم دوید، دست هایش را به دور گردنم حلقه کرد و محکم صورتم را بوسید. آنقدر گیج شده بودم که توان هیچ حرکتی را نداشتم. دخترک کمی از من فاصله گرفت و با همان صدای تیز و بلندش گفت:
-مامان ببین چقدر خوشگله.
و در میان حیرت من دوباره صورتم را بوسید. با چشمانی که داشت از حدقه بیرون می زد به ماهان نگاه کردم. ماهان با خجالت لبخندی زد و گفت:
-این خواهرم مه.......


#بی_گناه
#پارت_688


دخترک میان حرف ماهان پرید و گفت:
-بذار خودم بگم. بذار خودم بگم.

بعد در حالی که هر دو دستش را به سمت خودش نشانه گرفته بود با حالتی نمایشی گفت:
-من مهدیسم. ته تغاری خونه امسال قراره کنکور بدم. می خوام دکتر بشم.

بعد دستش را به سمت بقیه دراز کرد و

1403/05/09 18:27

با همان هیجان ادامه داد:
-این و که می شناسی داداش گلم ماهانه. این یکی خواهر بزرگ.... نه، نه تو خواهر بزرگمی این خواهر دومی ماهوره خجالتی و کم حرفه که به زور تو کل روز یه جمله می گه و اینم سیمین جون مامان عزیزمه.

نگاهم از روی سیمین خانم به سمت ماهور که بیست دو، سه سالی داشت چرخید. ماهور برعکس مهدیس بیشتر شبیه مادرش بود. با صورتی بیضی شکل، پوستی گندمگون و چشم هایی کشیده. با خجالت لبخند زد و سلام کرد. سیمین خانم ولی با نگاهی مهربان براندازم کرد و گفت:
-خوش آمدی.

با لبخندی که بیشتر از سر ادب روی لب هایم نشانده بودم ممنونمی گفتم و دوباره به ماهان نگاه کردم تا تکلیفم را روشن کند. 

ماهان نگاه از من گرفت و به پدرش که من تعمداً از نگاه کردن به او خودداری می کردم نگاه کرد و گفت:
-پس بهتر ما دیگه بریم بیرون که سحر و بابا بتونید با هم حرفاشون و بزنند.

مهدیس که از حرف ماهان چندان خوشش نیامده بود لب برچید من اما پشت به مرد روی تخت، منتظر ماندم تا همگیشان از در اتاق بیرون بروند.


#بی_گناه
#پارت_689


مهدیس که آخرین نفری بود که به سمت در می رفت قبل از خروج از اتاق  به سمتم برگشت و بوسه ای برایم فرستاد. 

بدون این که عکس العملی نشان دهم، منتظر شدم تا مهدیس هم مثل بقیه اتاق را ترک کند.

بعد از این که از رفتن همگی خیالم راحت شد با قدم هایی آرام ولی محکم به سمت تک صندلی کنار تخت رفتم و روی آن نشستم. هنوز هم دلم نمی خواست به پدرم نگاه کنم برای همین سرم را به سمت دیگر اتاق چرخاندم. پسرها هنوز با صدای نسبتاً بلندی که چندان مناسب محیط بیمارستان نبود با دوستشان شوخی می کردند. خبری از زن میان سال نبود و پیرمرد که از شدت لاغری شبیه اسکلت بود با دهانی نیمه باز به خواب رفته بود. پدرم بلاخره به حرف آمد و گفت:
- سحر، دخترم.
به صورت زرد و نزارش نگاه کردم و  با لحن سردی گفتم:
- من دختر شما نیستم.
پدرم با درد چشم بست و آه کشید. کمی منتظر ماندم تا چیزی بگوید ولی وقتی سکوتش طولانی شد، گفتم:
- مگه نمی خواستید حرف بزنید؟ من اینجام که حرفاتون و بشنوم.

آب دهانش را قورت داد و با استیصال نگاهم کرد. کاملاً واضح بود که از این همه سردی گیج و سردرگم شده و نمی داند چه باید بگوید. وقتی دیدم باز هم حرفی نمی زند از جایم بلند شدم و گفتم:
- اگه حرفی برای گفتن ندارید من برم. کارهای مهمتری از اینجا نشستن دارم

#بی_گناه
#پارت_690


قبل از این که قدم اول را بردارم شروع به حرف زدن کرد.
-من عاشق مادرت بودم. وقتی برای اولین بار دیدمش دنیا برام وایساد. همه چی محو شد و فقط اون باقی موند. مادرت زیبا بود. صورت سفیدش توی قاب مشکی چادرش

1403/05/09 18:27

مثل قرص ماه می درخشید. وقتی می خندید دنیام روشن می شد. وقتی اخم می کرد قلبم از جا کنده می شد. خودم هم باورم نمی شد تو سن سی و پنج سالگی دلم اینجوری برای یه دختر بره. اونم منی که هیچ کدوم از  اون همه دختر ریز و درشتی که مادرم برام نشون می کرد اصلا به چشمم نمی اومد.

لبخند تلخی زد و ادامه داد:
-مادرم موافق ازدواجمون نبود. از نظر مادرم رویا هیچ چیز مثبتی نداشت. نه خوشگل بود. نه خونواده سطح بالای داشت. نه مال و منال آنچنانی. از همه بدتر گستاخ و سرکش هم بود. ولی من دلم پیش رویا گیر کرده بود. پدرم پشتم وایساد و گفت اگه می خوایش برو جلو. رویا فقط یه شرط داشت اونم این که اجازه بدم بعد از ازدواج برای خودش مغازه بزنه و کار کنه. چشم بسته قبول کردم. مگه می شد قبول نکنم. به توصیه پدرم تو همین شهر خونه گرفتم تا از مادرم دور باشم. می دونستم مادرم آدمی نیست که بتونه بدون دخالت تو زندگی بچه هاش دووم بیاره. سه ماه از ازدواجمون نگذشته بود که رویا حامله شد. وقتی خبر حاملگی رویا رو شنیدم حس می کردم رو ابرا زندگی می کنم. داشتم از زنی که عاشقش بودم بچه دار می شدم.



#بی_گناه
#پارت_691


-تو که بدنیا اومدی زندگیمون شیرین تر شد. رویا با این که اوایل زیاد دلش با من نبود ولی بعد از بدنیا اومدن تو به زندگی دلگرم شد. مادرم به خاطر این که بچه اول رویا پسر نبود مدام بهش متلک می انداخت و ناراحتش می کرد. ولی من سعی می کردم رویا  رو آروم کنم همیشه بهش می گفتم ما که دوریم حالا اگه مادرمم یه حرفی زد اهمیت نده و جوابش و نده ولی این دوری زیاد دووم نیورد. پنج ماهت بود که پدرم یه شب تو خواب سکته کرد و مرد. چهلم پدرم تموم شده، نشده مادرم دست ثریا رو گرفت و از مشهد اومد اینجا که دوتا زن نمی تونن تنهایی تو شهری به اون بزرگی زندگی کنن و باید حتما یه مرد بالای سرشون باشه. اولش اسرار داشت کنار هم و تو یه خونه زندگی کنیم ولی رویا زیر بار نرفت و در آخر من با ارث و میراثی که بهم رسیده بود یه خونه دو طبقه گرفتم و یه طبقه دادم دست مادرم و ثریا و یه طبقه هم خودمون نشستیم ولی این جدایی هم کمک چندانی نکرد. بحث ها و بگو مگوهای رویا و مادرم تمومی نداشت. روزی نبود که سرچیزای بیخود با هم حرفشون نشه. از حقم نگذرم بیشترش هم زیر سر مادرم بود. یه کم که بزرگتر شدی رویا ازم خواست اون مغازه ای رو که قولش رو داده بودم براش باز کنم. منم قبول کردم. فکر می کردم همین که چند ساعتی از هم دور باشن برای هر دوتاشون خوبه.

1403/05/09 18:27

#بی_گناه
#پارت_692


سرش رو با تاسف تکان داد و گفت:
-ولی مادرم دست بردار نبود. نمی تونست بپذیره عروسش بیرون خونه کار کنه. روزی نبود که تو گوش من نخونه، "به زنی که بیرون خونه کار می کنه نمی شه اطمینان کرد." "غیرت نداری که زنت و ول کردی بین اون همه مرد." " منتظر باش تا تشت رسوایی زنت از روی بوم بیفته" و هزار تا حرف ریز و درشت دیگه، اونقدر گفت و گفت و گفت که منم دلچرکین شدم ولی باز هم اونقدر رویا رو دوست داشتم که نتوستم ازش بخوام کارش و ول کنه. تا اون روز که بعد از سه روز دوری برگشتم خونه و فهمیدم زنم شبونه از خونه رفته بیرون و دیگه برنگشته.

پوزخندی زدم و  با طعنه گفتم:
-زنت از خونه نزده بود بیرون، بیرونش کرده بودن.

سرش رو پایین انداخت و گفت:
-من تا همین چند وقت پیش نمی دونستم که مادرم رویا رو از خونه بیرون کرده. اون شب مادرم گفت که رویا خودش رفته.
-ثریا چی؟  ثریا هم بهت نگفت که اون شب مادرت چه بلای سر مادرم اورده.
-ثریا همیشه مثل سگ از مادرم می ترسید. 

سر تکان دادم و با تمسخر گفتم:
-خب بعد؟
-وقتی فهمیدم رویا بهم خیانت کرده دنیا رو سرم خراب شد.

با خشم فریاد  زدم:
-مامان من بهت خیانت نکرده بود.
-این و الان می دونم ولی اون موقع همه چیز برعلیه مادرت بود. شبونه رفتنش. گم شدنش. حرفای مغازه دارها. شایعاتی که پشتش در اومده بود. ناپدید شدن پسری که دیده بودن  رفته توی مغازه اش، گم شدن طلاهای خودش و مادرم.



#بی_گناه
#پارت_693


با تعجب پرسیدم:
-طلا؟ چه طلایی؟

پدرم آهی کشید و گفت:
-یه روز بعد از این که فهمیدیم رویا نه خونه پدرش رفته و نه خونه هیچ کدوم از دوست و آشناهاش مادرم با حال پریشون و گریه کنان اومد پیشم و گفت طلاهاش نیست. گفت هر چی پول و طلا تو خونه بوده گم شده. اون موقع بود که منم رفتم سراغ طلاهای رویا و دیدم اونام سرجاش نیست.
-شماها هم فکر کردید که همه شون رو مامان من دزدیده؟
-دلیلی نداشت این فکر رو نکنم. اگه مادرت واقعاً می خواست با یه پسر آس و پاس فرار کنه منطقی بود هر چی پول و طلا تو خونه بوده رو برداره و با خودش ببره. هر چند الان می دونم مادرم اون کار رو کرده بود تا همه راه های برگشت رویا رو ببنده.

سرم را با تاسف تکان دادم. یک آدم تا چه اندازه می توانست پست باشد که اینطور با آبروی یک زن بازی کند. خودش مادرم را از خانه بیرون کرده بود و بعد دروغ پشت دروغ به مادرم بسته بود فقط و فقط به این خاطر که از مادرم خوشش نمی آمد. شاید اگر این دروغ ها را نمی گفت پدر، دایی و پدربزرگم به فکر پیدا کردن مادرم می افتادند و لااقل جنازه اش را همان بیست و هشت سال پیش پیدا می کردند و آن همه بلا هم بر سر من

1403/05/09 18:28

نمی آمد.

پدرم به سختی نفسش را بیرون داد و گفت:
-روزای خیلی بدی بود. فکر خیانت مادرت من و نابود کرد. من عاشقش بودم. من براش همه کار کرده بودم. نمی تونستم بفهمم چرا باید بهم خیانت کنه و با یه پسر لات و بی سروپا فرار کنه؟

با سماجت دوباره تکرار کردم:
-مادر من خیانت نکرده بود.



#بی_گناه
#پارت_694


پدرم با لحنی که بی شباهت به گریه نبود، گفت:
-من که این و نمی دونستم.
-اگه واقعاً عاشقش بودی می دونستی. اگه واقعاً عاشقش بودی اونقدر تو وجودش حس اطمینان و امنیت می کاشتی که وقتی اون کثافت آشغال مزاحمش شده بود، بدون ترس از متهم شدن، همه چیز و بهت می گفت ولی نگفت. می دونی چرا؟ چون می دونست تو اونقدر تحت تاثیر مادرت هستی که با شنیدن این موضوع همه چیز و میندازی گردن خودش و بعد هم دیگه نمی ذاری بره سرکار. اون وقت مجبور می شد تا آخر عمر توی خونه بشینه و به سرکوفت های مادرت گوش بده و با انگ یه روسوایی زندگی کنه. نه، تو عاشقش نبودی وگرنه بهش اطمینان می کردی و وقتی همه دنیا پشت سرش حرف می زدن جلوی همه می ایستادی و می گفتی زن من از همه پاک تره.

لحظه ای سکوت کرد و بعد با صدای آرامی گفت:
- ولی من واقعا دوستش داشتم. اونقدر دوستش داشتم که بعد از رفتنش دیگه اون آدم سابق نشدم. شدم یه روانی شکاک و بددل، تو نمی دونی خیانت چه بلای سر آدما میاره.

پوزخندی زدم و به آرش فکر کردم. هیچ *** مثل من طعم تلخ خیانت رو نمی شناخت. نفسی گرفتم و گفتم:
-باشه قبول. تو فکر می کردی مادرم بهت خیانت کرده و اونقدر از دستش دلشکسته بودی که بی خیالش شدی و نخواستی پیگرش بشی ولی چرا من و ول کردی؟ من این وسط چه گناهی داشتم؟
-تو خیلی شبیه مادرت بودی؟


با حیرت فریاد زدم:
-چی؟



#بی_گناه
#پارت_695



پدرم با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:
-می دونم حرفم به نظرت مسخره میاد ولی من بعد از رفتن مادرت تبدیل شده بودم به یه آدم دیوونه که کارش دعوا کردن با این و اون بود. یه روز با داییت دعوا می کردم یه روز با پدر بزرگت. یه روز می رفتم سر وقت پدر و مادر حمید یه روز یقه حاج محمود و می گرفتم. روزی نبود که با یکی دست به یقه نشم. از نونوا و بقال و قصاب بگیر تا راننده تاکسی و همسایه و بنده خدایی که تنها گناهش رد شدن از جلوی در خونه ام بود. توی خونه هم وضعم بهتر نبود یا حرصم و سر وسایل خونه خالی می کردم یا یه گوشه می شستم و فرت و فرت سیگار می کشیدم. نه سرکار می رفتم و نه با کسی حرف می زدم. یه روز که از شدت ناراحتی در حال انفجار بودم بلند شدم و همه وسایل رویا رو ریختم وسط حیاط و آتیش زدم. فکر می کردم با این کار می تونم یه کم، فقط یه کم آروم بشم. ولی همون موقع

1403/05/09 18:28

چشمم به تو افتاد که با وحشت به آتیش وسط حیاط نگاه می کردی. دیدنت دیوونه ترم کرد. یه زمانی از این که شبیه رویا بودی قند تو دلم آب می شد ولی اون موقع شباهتت به رویا مثل یه چاقو تو قلبم فرو  رفت و من و به مرز جنون کشوند. برای همین هر چی داشتی و نداشتی ریختم تو یه ساکت و با وجود خواهش و التماسای ثریا  بردمت گذاشتمت دم خونه ی عزیزت تا دیگه هیچ وقت نبینمت. تو اون لحظه فقط می خواستم هر چیزی رو که به رویا مربوط بود و از زندگیم حذف کنم.


#بی_گناه
#پارت_696


سرم را کج کردم و با تمسخر گفتم:
-چه خوب. چه دلیل قانع کننده ای. چون شبیه مادرم بودم باید حذف می شدم. مثل لباساش. مثل عکساش. واقعاً من چه معنی برات داشتم. هیچ وقت به من به چشم بچه ات نگاه کرده بودی. به چشم دخترت. به چشم دختری که از گوشت و خون خودته یا فقط من برات دختر رویا بودم. وقتی رویا رو دوست داشتی من رو هم دوست داشتی وقتی از رویا متنفر شدی از منم متنفر شدی.
به سینه ام کوبیدم و با خشم ادامه دادم:
-ولی جناب صداقت. من یه آدم بودم. می فهمی یه آدم. یه آدم که به محبت نیاز داشت. من یه عکس یادگاری نبودم که از حرصت پاره اش کنی و بریزی دور. تو بدون توجه به این که چه بلای سرم میاد من و انداختی بین آدم هایی که مثل تو به خاطر کار نکرده مادرم ازش متنفر بودن و حتی ذره ای برات اهمیت نداشت که چه بلای سرم میاد. حالا بعد از بیست و هشت سال برگشتی و ازم می خوای ببخشمت. چرا باید ببخشمت؟ تو زندگیمو نابود کردی و خودت رفتی دنبال زندگیت. زن گرفتی و بچه دار شدی و  من رو برای همیشه فراموش کردی. تو هم یکی هستی مثل آرش. حیف اسم پدر که روی آدمایی مثل تو و  آرش بذارن. شماها لایق این اسم نیستید.
-من فکر می کردم اونجا جات خوبه. فکر می کردم ازت خوب مواظبت می کنن. بعد از ازدواجم یکی، دو بار خواستم بیام دنبالت ولی مادرم نذاشت گفت برات بهتره که پیش مادر بزرگت باشی تا زن بابات منم فکر کردم حق با مادرمه.



#بی_گناه
#پارت_697


با حرص از جایم بلند شدم. این آدم اصلاً لایق جواب دادن نبود، او هنوز هم نمی فهمید به عنوان پدر وظایفی در قبال من داشته. خیره در چشمانش گفتم:
-وقتی داشتم می اومدم توی این اتاق قصد داشتم از بلاهای که به سرم اومده بود برات بگم. از بدبختیام، از توهین ها و تحقیرای که به خاطر بی مسئولیتی تو مجبور به تحملش بودم. ولی الان وقتی نگاه می کنم می بینم تو حتی لایق شنیدن مصیبت های زندگی من هم نیستی. فقط این رو بدون قرار نیست وقتی فکر می کردی رویا بهت خیانت کرده من و از زندگیت حذف کنی و الان که فهمیدی زنت بیگناه بوده دوباره به سراغم بیای و من هم انگار که هیچ اتفاقی

1403/05/09 18:28

نیفته نقش دخترت و بازی کنم.
پدرم سرش را پایین انداخت تا قطره اشکی که از گوشه چشمش سرازیر شده بود را پنهان کند ولی من بی اهمیت به حال و روزش و زیر نگاه متعجب پسر جوان که حالا دوستانش رفته بودند، از اتاق بیرون رفتم.

دیدن و حرف زدن با پدرم نه تنها حال دلم را خوب نکرد بلکه روانم را بیشتر از قبل به هم ریخت. با عصبانیت از پله ها پایین رفتم تا هر چه زودتر خودم را به خانه مژده برسانم و برنامه ای برای برگشتنم به بابل بریزم. دیگر دوست نداشتم حتی برای ثانیه ای در این شهر بمانم. همین که وارد سالن پذیرش بیمارستان شدم با صدای ماهان به خودم آمدم.
-سحر؟ سحر؟

به سمت ماهان برگشتم. با چند قدم بلند خودش را به من رساند و پرسید:
-کجا داری می ری؟
-به تو ربطی نداره.


#بی_گناه
#پارت_698


نگران جلویم را گرفت و گفت:
-چی شده سحر؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ با بابا حرفت شد؟
-چیزیم نیست.

دستم را گرفت و گفت:
- بیا بریم یه ذره پیش بچه ها بشین.
-ولم کن حالم خوب نیست می خوام برم.

دستم را کشید و با اصرار گفت:
-باشه یه دقیقه بیا بشین بعد هر جا خواستی بری، خودم می رسونمت.

دیگر مقاومت نکردم. یعنی توانی برای مقاومت نداشتم. ماهان من را به سمت صندلی های گوشه سالن که مهدیس و ماهور و سیمین خانم روی آن ها نشسته بودند، برد. هر  سه با دیدن من از جایشان بلند شدند. نفسم را بیرون دادم و دستم را از دست ماهان بیرون کشیدم. دوست نداشتم در جمعشان باشم. حس می کردم برای گول زدنم اینجا هستند تا پدرشان را ببخشم.

ولی قبل از این که بتوانم عقبگرد کنم دوباره مهدیس به سمتم هجوم آورد و با خوشحالی گفت:
-وای همش می ترسیدم یواشکی بری و ما دیگه نتونیم پیدات کنیم برای همین ماهان و مجبور کردم بره جلو پله ها کشیک بده.

با بی حوصلگی گفتم:
-اگه من و اوردید اینجا تا مجبورم کنید پدرتون و ببخشم باید بگم من اون مرد و هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت نمی بخشم.

این بار ماهور بود که به حرف در آمد:
-هیچ *** نمی خواد تو رو مجبور کنه که بابا رو ببخشی. کاری که بابا در حق تو کرد قابل بخشش نیست. منم جای تو بودم هیچ وقت نمی بخشیدمش.  هر چند خود من هم به خاطر بلاهایی که تو جوونیش سر من و مامان اورد نبخشیدمش.


#بی_گناه
#پارت_699


پوزخندی زدم و  گفتم:
-بلا؟ ظاهراً که پدر خیلی خوب و مهربونی براتون بوده.
-تو بابای ما رو نمیشناسی. وقتی جوونتر بود یه آدم شکاک و بددل بود. که اجازه نمی داد پامون و از خونه بذاریم بیرون. کافی بود با یکی حرف می زدیم یا بدون اجازه اش از خونه بیرون می رفتیم تا خونه رو روی سرمون خراب کنه. اونقدر دعوا می کرد. کتکمون می زد و فحش می داد که دیگه نه جونی تو بدن

1403/05/09 18:28

خودش می موند نه ما. ما بدون اجازه خودش و مادرش حتی نمی تونستیم یه لیوان آب بخوریم. به وضعیت الانمون نگاه نکن. حالا وضع ماهان چون پسر بود بهتر بود. مهدیسم وقتی به سن بلوغ رسید که بابام یه ذره اخلاقش بهتر شده بود ولی من یادم نمی ره که چقدر من و مامانم و اذیت کرد و من بابت کارهای که اون سال ها باهامون کرد نمی تونم ببخشمش.

سیمین خانم گفت:
-نباید اینجوری در مورد بابات حرف بزنی.
-چرا؟ چون بابامه. ببین مامان من بابا رو دوست دارم تو همه این سال ها هم احترامش و نگه داشتم خیلی هم خوشحالم که رفتارش خوب شده و فهمیده راهی که می رفته اشتباه بوده ولی این باعث نمی شه گذشته رو از یاد ببرم. بعضی چیزا چنان روح و روان آدم و از بین می بره که هیچ جوره قابل درست شدن نیست.
-خوب این همون اتفاقی که برای بابات افتاده فکر خیانتی که دیده بود از اون یه آدم مریض ساخته بود که کنترلی روی رفتارش نداشت.
_ اگه بخ ایم اینجوری حساب کنیم هیچ آدمی گناهکار نیست. نه مادر من هر آدمی مسئول رفتاری که انجام می ده.
مهدیس میان حرف ماهور پرید و گفت:
-ولی بیشترش زیر سر مامان بزرگ بود. اون بود که همش بابا رو پر می کرد و مینداخت به جون هممون وقت مرد من یکی که خیلی خوشحال شدم از بس که آدم بدی بود.



#بی_گناه
#پارت_700



سیمین خانم به مهدیس توپید:
-پشت سر مرده حرف نزن اون بنده خدا الان دستش از دنیا کوتاه
-وا فکر می کنی اگه الان دستش به دنیا می رسید چیکار می کرد. یه فتنه جدید درست می کرد و بابا رو به جون همه مینداخت و می شست با لذت نگاه می کرد. کم به خاطر فتنه هاش کتک خوردم که حالا باید غصه دست کوتاهش و بخورم. به جهنم که دستش کوتاه کاشکی زودتر کوتاه می شد.

با تعجب نگاهم را از این به آن یکی می چرخاندم و به بحثی که چیز زیادی از آن نمی فهمیدم گوش می دادم. یعنی واقعا پدرم اینطور آدمی بود. یک آدم شکاک و بددل که به دستور مادرش خون زن و بچه اش رو توی شیشه می کرده. یعنی این اثرات مرگ مادرم بوده یا همیشه اینطور بوده. نه اگر از اول اینقدر بد دل بود هیچ وقت نمی گذاشت مادرم بیرون از خانه کار کند. یعنی چون پدرم فکر می کرده مادرم به او خیانت کرده اینقدر بددل و شکاک شده بوده؟ یک اشتباه مگر چقدر می توانست خسارت به بار بیاورد. یاد حرف عزیز افتادم که همیشه می گفت دایی ات اینقدر بد خلق نبود از وقتی مادرت اون کار رو کرد دایی ات شد این آدمی که الان هست. واقعاً حمید زندگی چند نفر را خراب کرده بود. مادرم، من، عزیز، آقاجان، دایی، پدرم، پدر و مادر خودش و حتی زن و بچه پدرم همه این آدم ها فقط به خاطر یک کینه و حسادت احمقانه آسیب دیده

1403/05/09 18:28

بودند


#بی_گناه
#پارت_701


برای یک لحظه سرم گیج رفت. سیمین خانم که رو به روی من ایستاده بود. به سرعت دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی صندلی بنشینم ولی دستش را از روی مچ دستم جدا نکرد.  بقیه هم که کمی ترسیده بودند دورم جمع شدند. سیمین خانم از ماهان خواست تا برایم آب میوه بخرد و از دخترها خواست تا دورم را کمی خالی کنند.

زیر لب از سیمین خانم تشکر کردم. لبخندی زد و پرسید:
-چند وقتته؟

با تعجب نگاهش کردم. اشاره¬ای به شکمم کرد و پرسید:
-منظورم اینه چند ماهته؟

نگاهم با حیرت به سمت شکمم کشیده شد و ضربان قلبم بالا رفت. چرا خودم متوجه نشده بودم. خستگی، ضعف، خوابالودگی، از همه مهمتر من دوماه بود که پرید نشده بودم. وای من حامله بودم. ولی نه، امکان نداشت. وقتی دوباره به صورت سیمین خانم نگاه کردم لبخندش عمق بیشتری گرفت و گفت:
-نمی دونستی حامله ای؟ نه؟
-من... یعنی.... آخه....

به وسعت صورتش خندید و گفت:
-مبارکت باشه.

مهدیس که کمی دورتر ایستاده بود. جلو آمد و  تند، تندگفت:
-چی شده؟ چی شده؟

سیمین خانم پاکت آب میوه را از دست ماهان گرفت و در حالی که نی را داخل پاکت فرو می کرد، گفت:
-خواهرتون حاملس.

صدای جیغ مهدیس را ماهور با دستی که جلوی دهانش گذاشت کنترل کرد و بعد از تشر زدن به مهدیس برای صدای بلندش رو به من گفت:
-تبریک می گم.
-هنوز که چیزی معلوم نیست.



#بی_گناه
#پارت_702


موقع گفتن این حرف چنان حالت بامزه ای به خودش گرفته بود که نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. با خندیدن من بقیه هم زیر خنده زدند. مهدیس دوباره دستش را دور گردنم حلقه کرد و من را برای هزارمین بار بوسید. وقتی بلاخره توانستم خودم را از دست مهدیس نجات دهم، چشمم به بهزاد افتاد که کمی دورتر ایستاده بود و با ابرویی بالا رفته نگاهم می کرد. از دیدن بهزاد چنان هیجان زده شدم که بی توجه به سرگیجه ای که هنوز خوب نشده بود از جایم بلند شدم و به سمتش دویدم. بهزاد برای لحظه کوتاهی من را در آغوش گرفت و بوسه سریعی روی سرم زد و بعد با اشاره سر به بقیه سلام داد.

با محبت نگاهش کردم و پرسیدم:
-اینجا چیکار می کنی؟
-اومدم دنبال زنم، ببرمش خونه. مشکلیه؟
- چه مشکلی؟ فقط لازم نبود این همه راه و بیای، خودم می اودم.
-دیگه بیشتر از این نمی تونستم دوریت و تحمل کنم. اگه امشب نمی دیدمت دق می کردم.

با خنده گفتم:
-حالا از کجا می دونستی من اینجام؟
-من همیشه می دونم عشقم کجاست.

می دانستم از مژده آمارم را گرفته. سرم را به بازویش چسباندم و با خوشی چشم بستم. دیدنش مثل یک داروی جادویی تمام غم و اندوه این چند روز را دود کرد و به هوا برد. دوباره سرم را بوسید و آرام پرسید:
-همه

1403/05/09 18:28

چیز خوبه؟


نگاهم را به سمت خواهر و برادرهایم چرخاندم و گفتم:
-فکر کنم خوبه.
-پس بریم با خونواده ات خداحافظی کن که زودتر راه بیفتیم


#بی_گناه
#پارت_703


اخمی کردم و گفتم:
-خونواده ام، از کجا می دونی اونا خونواده ام هستن
-ماهان و که می شناسم. اون دختر کوچیکم که داد می زنه یه نسبتی با آذین و بابات داره.

با خنده  دوباره به سمت آن چهار نفری که مشتاقانه به من و بهزاد نگاه می کردند برگشتم. یعنی می توانستم آن ها را خانواده خودم بدانم؟ هنوز برای تصمیم گیری زود بود ولی مطمئن بودم که هیچ وقت گناه پدرم را به پای آن ها نمی نویسم.

نفسی عمیقی کشیدم و به همراه بهزاد به سمتشان راه افتادم. ده دقیقه بعد وقتی مراسم معارفه تمام شد و ما قصد رفتن کردیم. سیمین خانم رو به بهزاد کرد و گفت:
-مواظب خانمت باش بار شیشه داره.

بهزاد که از تعجب خشکش زده بود به سمتم برگشت و با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود نگاهم کرد. دستش را گرفتم و بدون توجه به حال و روزش او را به سمت خروجی بیمارستان کشیدم. بهزاد که هنوز گیج بود من را نگه داشت و گفت:
-این چی می گفت. یعنی چی بار شیشه داری؟ سحر تو حامله ای؟

با خنده گفتم:
-هنوز که چیزی معلوم نیست فقط یه حدسه.

بهزاد دستپاچه گفت:
-باید بریم دکتر. باید بریم آزمایش بدی.

سرم را خم کردم و همانطور که با عشق نگاهش می کردم گفتم:
-وقت برای دکتر رفتن و آزمایش دادن زیاده. الان تنها چیزی که می خوام این که برم خونه.

نگاه بهزاد با مهربانی روی صورتم چرخید و زیر لب زمزمه کرد:
-پس بیا بریم خونه.


*پایان*

1403/05/09 18:28

پایان داستان بیگناه✨
امیدوارم لذت برده باشید🙏

1403/05/09 18:28