611 عضو
#بی _ گناه
#پارت_620
لبخند تلخی گوشه لبم نشست. یک عمر با درد این که مادرم دوستم نداشته زندگی کرده بودم ولی حالا می دانستم که او هم مثل همه مادرهای دنیا دخترک کوچکش را دوست داشته و هیچ وقت به خواست خودش من رها نکرده بود.
اشک زیر چشمم را پاک کردم و عکس را به سرگرد برگرداندم و گفتم:
-حالا من باید چیکار کنم؟
-الان شما را می فرستیم پزشکی قانونی تا ازتون نمونه بگیرن. بعد تا اومدن جواب آزمایش منتظر می مونیم.
سرگرد تلفن را برداشت و از سربازی که ما را به اتاقش راهنمای کرده بود خواست تا من را به پزشکی قانونی ببرد.
کارمان در پزشکی قانونی خیلی طول نکشید. ظاهراً سرگرد تمام مقدمات را از قبل فراهم کرده بود که تا پایمان به پزشکی قانونی رسید من را به اتاقی بردند و از من نمونه خون گرفتند.
وقتی از در پزشکی قانونی بیرون آمدیم هنوز گیج بودم. بهزاد که خودش هم حال خوبی نداشت گفت:
-می خوای قبل از برگشتن بریم هتل یه کم استراحت کنیم.
سرم را به معنی نه بالا انداختم. دوباره گفت:
-می خوای بریم خونه مژده یا نغمه؟
خیره در چشمانش گفتم:
-نه، می خوام برم خونه ی داییم.
-خونه ی داییت؟
-باید با داییم حرف بزنم.
-سحر بهتر نیست اول ..........
-نه، همین الان باید با داییم حرف بزنم.
بهزاد که متوجه شده بود نمی تواند جلوی من را بگیرد. سرش را به نشانه تائید تکان داد و جلوتر از من به سمت ماشینش راه افتاد.
#بی_گناه
#پارت_621
از وقتی سوار ماشین شده بودم اضطراب و دل آشوبیم بیشتر شده بود. آدرس خانه ی دایی را به بهزاد دادم و شیشه ماشین را پایین کشیدم تا شاید هوای آزاد حالم را بهتر کند ولی اصلاً حالم بهتر نشد. حرف های که در آن اتاق شنیده بودم لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفت. چهره مادرم در آن عکس قدیمی و رنگ و رو رفته مدام جلوی چشمم بود. زن جوانی که صورتش را به صورت نوزادش چسبانده بود و می خندید.
باید می فهمیدم بیست و هشت سال پیش در این شهر چه اتفاقی افتاده بود؟ باید می فهمیدم چرا مادرم کشته شده بود و چرا پدرم دروغ گفته بود؟ چرا خانواده مادریم بدون چون و چرا حرف پدرم را پذیرفته بودند؟ آیا هیچ وقت به حرف های پدرم شک نکرده بودند؟ آیا واقعاً شاگرد مغازه ای وجود داشته یا آن هم دروغی از طرف پدرم بوده تا گناه خودش را بپوشاند؟ شاید پدرم هم چیزی از این ماجراها نمی دانست و خودش هم فریب *** دیگری را خورده بود؟ چرا هیچ وقت سعی نکرده بود تا مادرم را پیدا کند؟ شاید هم سعی کرده بود و نتوانسته بود؟ اصلاً چه کسی مادرم را کشته بود؟ آیا کسی با مادرم دشمن بود و یا از مرگش سود می برد؟ مرگ مادرم چه سودی می توانست برای کسی داشته باشد؟
هزاران سوال درون سرم چرخ می خورد و هر لحظه حالم را بدتر، بدتر می کرد.
به جلوی در خانه دایی که رسیدیم دیگر تحمل نکردم و قبل از این که بهزاد ماشین را پارک کند از ماشین بیرون پریدم و به سمت خانه دویدم.
#بی_گناه
#پارت_622
باید همین الان با دایی حرف می زدم باید همین الان جواب سوالاتم را می گرفتم وگرنه می مردم.
دستم را روی زنگ گذاشتم و بی وقفه زنگ را فشار دادم. قلبم به شدت می زد و بدنم از حرص و اضطراب می لرزید.
زن دایی که معلوم بود از این نوع زنگ زدن من عصبی شده پشت آیفون با لحن تندی پرسید:
-کیه؟
صورتم را به آیفون نزدیک کردم و گفتم:
-زن دایی باز کن منم سحر.
سکوت پشت آیفون نشان از تعجب زن دایی داشت. دوباره گفتم:
-زن دایی در و باز کن باید با دایی حرف بزنم.
-سحر خودتی؟
-زن دایی باز کن.
با باز شدن در وارد حیاط شدم و مستقیم به سمت ساختمان ویلای خانه دویدم. زن دایی با چادر سفیدی که با عجله و شلخته وار به سر کرده بود در ساختمان را باز کرد و خیره به من که با حالی پریشان به سمتش می رفتم، پرسید:
-سحر چی شده؟ اینجا چیکار می کنی؟ اتفاقی افتاده؟
-دایی هست؟
-آره، توی اتاقشه
کفشم را در آوردم و زودتر از زن دایی وارد خانه شدم. دایی که با شنیدن سروصدا از اتاقش بیرون آمده بود. با دیدن من در جای خودش میخکوب شد.
از آخرین باری که دیده بودمش خیلی تغییر کرده بود. مریضی کاملاً از پا درش آورده بود. فقط پیر و شکسته نشده بود. ضعیف و رنجور شده بود. از آن دایی چاق و هیکلی من جز یک مشت پوست و استخوان چیزی نمانده بود.
#بی_گناه
#پارت_623
این مردی که جلوی رویم ایستاده بود هیچ شباهتی به آن مرد عصبانی و قلدری که در آخرین دیدارمان توی صورتم کوبید، نداشت ولی بدن رنجور و قیافه وحشتزده دایی باعث نمی شد که از پرسیدن سوالاتی که به خاطرش به آنجا آمده بودم خود داری کنم. دایی باید جواب من را می داد باید حقیقت را به من می گفت.
دایی که هنوز از دیدن من حیران بود، لب زد:
-سحر، خودتی دایی؟
-شما می دونستی؟ شما می دونستی مامانم مرده؟
دایی وا رفت. این بار با صدای بلندتری گفتم:
-شما می دونستی مامانم و کشتن.
چشمان دایی از تعجب گشاد شد. مشت به سینه کوبیدم و فریاد زدم:
-دایی مامانم و کشتن. گردنشو شکونده و زیر مغازه اش چالش کردن. تو مگه برادرش نبودی؟ تو مگه پشتش نبودی؟ تو مگه غیرت نداشتی؟ چرا مواظب خواهرت نبود؟ چرا وقتی گم شد نرفتی دنبالش بگردی؟ چرا وقتی بهت گفتن خواهرت با یکی فرار کرده نزدی تو دهنشون؟ چرا نگفتی خواهر من از گل پاکتره؟ چرا نگفتی این وصله ها به خواهر من نمی چسبه؟ چرا نرفتی پیش پلیس؟ چرا نرفتی پیداش کنی؟
چرا نشستی و نگاه کردی تا هر تهمتی که می خوان به خواهرت ببندن؟ چرا گذاشتی آبروی مادر من بره؟ تو برادرش بودی؟ تو باید پشتش وایمیسادی؟ تو باید از آبروش دفاع می کردی؟ تو باید تقاص خونش و می گرفتی؟ چرا گذاشتی قاتلش این همه سال راست راست راه بره؟ چرا گذاشتی خون مادرم زمین بمونه؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
صدایم از شدت فریادهای که می زدم خش برداشته بود و نفسم به سختی بالا می آمد.
#بی_گناه
#پارت_624
ناگهان سرم گیج رفت، جلوی چشمانم سیاه شد و زانوهایم که دیگر توان نگهداری وزنم را نداشت خم شد. صدای فریاد دایی و یا خدا گفتن زندایی همزمان شد با حلقه زدن دستان بهزاد به دور بدنم. همین که بهزاد مرا در آغوش گرفت چشمانم بسته شد و از هوش رفتم.
چشم که باز کردم متوجه شدم توی اتاق دوران مجردی نغمه هستم. هنوز سرم گیج می رفت و نای حرف زدن نداشتم. بهزاد به همراه دکتر بدیعی بالای سرم ایستاده بوند. دکتر را از خیلی وقت پیش می شناختم. از همان دوران کودکی که هر وقت مریض می شدم عزیز من را پیش او می برد. بعدها هم که عزیز زمین گیر شده بود و نمی توانست از خانه بیرون برود این دکتر بدیعی بود که برای ویزیت کردنش به خانه عزیز می آمد.
دکتر بادیدن چشم های نیمه باز من گفت:
-خوبی خانم خانما.
این اسمی بود که آن روزها دکتر به من داده بود. با صدایی که به زور از گلویم خارج می شد، گفتم:
-من و یادتونه؟
دکتر با مهربانی لبخند زد و گفت:
-مگه می شه یادم نباشه. تو تنها نوه عزیز خانم بودی که بهش سر میزدی و مواظبش بودی.
راست می گفت با این که بیماری عزیز بعد از عقد من و آرش شروع شده بود ولی من در تمام آن شش ماهی که عزیز توی بستر بیماری افتاده بود کنارش بودم و از او مواظبت می کردم. دکتر ادامه داد:
-عزیز خانم خیلی دوست داشت و همیشه نگران آینده ات بود.
#بی_گناه
#پارت_625
در این که عزیز دوستم داشت شک نداشتم حتی مطمئن بودم که تمام سعی اش را هم برای این که من زندگی خوبی داشته باشم کرده بود ولی متاسفانه راهش را درست انتخاب نکرده بود. شاید بلد نبود و شاید این تنها کاری بود که از دستش برمی آمد هر چند حالا دیگر هیچ کدام از این ها مهم نبود. او مرده بود مثل مادرم. مادرم. مادر بیچاره ام. پلک هایم دوباره روی هم افتاد.
صدای دایی از دور دست به گوشم رسید که از دکتر می پرسید:
-حالش خوبه دکتر؟
-خوبه ولی برای این که خیالتون راحت بشه به سرمش یه آرام بخش می زنم که چند ساعتی بخوابه. هر چی بیشتر استراحت کنه براش بهتره.
گرمای لب های بهزاد را که روی پیشانیم حس کردم آرام گرفتم و به خواب رفتم. وقتی دوباره بیدار شدم نغمه بالای سرم بود. با دیدن چشم های
بازم لبخند زد و گفت:
-بلاخره بیدار شدی؟ کم کم داشتم نگرانت می شدم.
نگاهی به اطراف کردم و پرسیدم:
-بهزاد کو؟
-با بابا رفتن اداره آگاهی
-اداره آگاهی؟
-آره بابا می خواست خودش با افسر پرونده مامانت حرف بزنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
-فکر کرده دروغ می گم.
نغمه اخم کرد:
-این طور نیست. فقط می خواست از جزئیات خبردار بشه.
آهی کشیدم و گفتم:
-دیگه چه اهمیتی داره اون موقع که باید پیگیری می کرد، نکرد.
نغمه دستی به سرم کشید و گفت:
-بلند شو برو دست و روت و بشور تا منم یه چیزی بیارم بخوری. بهزاد می گفت از دیشب هیچی نخوردی.
#بی_گناه
#پارت_626
به نغمه نگفتم همان چند لقمه ای را هم که دیشب خوردم به اصرار بهزاد بود وگرنه از دیروز صبح اشتهایم را کامل از دست داده بودم.
نغمه که از اتاق بیرون رفت پتوی نازکی که رویم بود را پس زدم و روی تخت نشستم. دیگر سرگیجه نداشتم ولی هنوز ضعف داشتم و جای سرم روی دستم به شدت درد می کرد. ظاهراً کسی که سرم را از دستم در آورده بود آدم ناشی بود که جای سوزن سرم روی دستم اینطور کبود شده بود و می سوخت.
از داخل کیفم که کنار تخت بود موبایلم را برداشتم و به ساعتش نگاه کردم. ساعت سه بعد از ظهر بود و این نشان می داد بیش از چهار ساعت خوابیده بودم. آهی کشیدم و از جایم بلند شدم وقتی به سمت خانه دایی می آمدم اصلاً قصد ماندن نداشتم ولی حالا معلوم نبود چند ساعت دیگر باید اینجا می ماندم تا بهزاد برگردد.
با بی حالی از اتاق بیرون رفتم و خودم را داخل دستشویی انداختم. دستشویی ته راهروی که اتاق نغمه در آن بود قرار داشت. وقتی صورتم را می شستم نگاهی توی آینه به خودم انداختم. رنگم پریده بود و زیر چشمانم گود افتاده بود. انگار در عرض همین یک روز چند کیلو وزن از دست داده بود. صورتم را خشک کردم، موهایم را مرتب کردم و از دستشویی بیرون آمدم. نغمه که سینی به دست وارد راهرو شد بود با دیدن من گفت:
-بهتری
سرم را به نشانه آره تکان دادم و همراه نغمه دوباره وارد اتاق شدم
#بی_گناه
#پارت_627
نغمه سینی غذا را روی تخت گذاشت و گفت:
-بشین یه چیزی بخور رنگت بدجوری پریده.
با این که گرسنه بودم ولی تمایلی به خوردن نداشتم روی تخت نشستم و با بی میلی به محتویات درون بشقاب خیره شدم. نغمه رو به رویم نشست و گفت:
-اونجوری نگاه نکن باید همشو وبخوری. من حوصله جواب پس دادن به اون شوهر بی اعصابت و ندارم. صد بار گفت حواست به زنم باشه. مواظبش باش. کنارش باش. تنهاش نذار. مجبورش کن غذا بخوره. یعنی کم مونده بود بزنمش
با فکر نگرانی بهزاد نسبت به خودم لبخند زدم و اولین قاشق برنج را توی دهانم گذاشتم. کمی که گذشت نغمه گفت:
-می
خوام یه چیزی بهت بگم.
به نغمه که به نظر کمی نگران می رسید نگاه کردم. از قیافه اش معلوم بود چیزی که می خواهد بگوید چندان خوشایندم نیست. نفسی گرفتم و گفتم:
-چی شده؟
-مامان جریان و برای همه تعریف کرده.
سرم را به معنی فهمیدن تکان دادم. اتفاقی که برای مادرم افتاده بود چیزی نبود که بشود از کسی پنهان کرد. دیر یا زود همه آن را می فهمیدن. نغمه لب هایش را به هم فشار داد و با تردید ادامه داد:
-الان اومدن اینجا
چشمانم گرد شد.
-کی اومده اینجا؟
-خاله لیلا ، خاله زهرا النازم هم هست.
آه از نهادم بلند شد. اصلاً دلم نمی خواست کسی رو ببینم. نغمه که فهمیده بود چه در فکرم می گذرد گفت:
- می دونم دوست نداری ببینیشون ولی بعید می دونم بدون دیدنت برن.
سینی غذا را پس زدم و با ناراحتی چشم بستم
#بی_گناه
#پارت_628
نغمه سینی نیم خورده غذا را از روی تخت برداشت و گفت:
-حالا خودت و ناراحت نکن. خودم یه جوری دست به سرشون می کنم.
بعد از بیرون رفتن نغمه موبایلم را برداشتم تا با بهزاد حرف بزنم ولی تلفنش خاموش بود. احتمالاً هنوز توی اداره آگاهی بود. خواستم دراز بکشم ولی پشیمان شدم. حوصله خوابیدن هم نداشتم. حس کردم بدم نمی آید با خاله ها رو به رو شوم. دوست داشتم ببینم حالا هم مثل قبل می توانند من را متهم کنند و پشت سر مادرم حرف بزنند یا بلاخره متوجه اشتباهشان شده بودند.
از روی تخت بلند شدم و بعد از این که نگاهی به خودم توی آینه انداختم و از مرتب بودن سرو وضعم مطمئن شدم از اتاق بیرون رفتم.
کسی توی هال نبود ولی صدای حرف زدن از توی پذیرای به گوش می رسید. نفس عمیقی کشیدم و به سمت پذیرای راه افتادم.
در پذیرای نیمه باز بود و از لای آن می توانستم خاله زهرا را که کنار الناز نشسته بود ببینم.
خاله پشت چشمی برای کسی که نمیدیدمش نازک کرد و گفت:
-والا من که می گم کار خود ایرج. حتماً رویا رو با پسره دیده. غیرتش قبول نکرده زده کشتتش. خدا می دونه شاید اون پسره رو هم کشته که پسرم از اون روز غیبش زده.
پوفی کشیدم و در پذیرای را باز کردم و گفتم:
-خاله جان خسته نشدی اینقدر همه رو قضاوت کردی؟
خاله که از دیدن من یکه خورده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-قضاوت چیه. همه چی مشخصه، مادرت دوست پسر داشته، پدرتم غیرتی شده زده کشتتش.
#بی_گناه
#پارت_629
پوزخند زدم و گفتم:
-من موندم شما که این همه کمالات دارید و می تونید اینطور با دقت زوایای پنهان زندگی بقیه رو ببینید چطور متوجه نشدید پسر گرامیتون داره سر مردم کلاه می ذاره.
رنگ خاله پرید:
-چه کلاه گذاشتنی؟ اینا همه تهمته.
-این که یه خونه رو به چند نفر فروخته تهمته؟ این که تو ساخت و ساز از
مصالح بی کیفیت استفاده کرده تهمته؟ این که به مهندس ناظر رشوه داده تا از خلاقاش چشم پوشی کنه تهمته؟ اینایی که با دلیل و مدرک تو دادگاه ثابت شده همه تهمته ولی این که یکی اومده گفته مادر من دوست پسر داشته وحی منزله.
خاله با نفرت گفت:
-از اولشم گستاخ بودی.
ابروهایم بالا پرید. با خنده ای از سر بهت و حیرت گفتم:
-کی؟ من؟ من گستاخ بودم؟ منی که به زور جرات می کردم جلوی بزرگترام دهنم و باز کنم گستاخ بودم؟
خاله چشمانش را فراخ کرد و سرم فریاد زد:
-بله تو. تو هم مثل مادرت گستاخ و بی پروا بودی. مگه این تو نبودی که توسن چهارده، پونزده سالگی دوست پسر گرفتی و آبروی ما رو بردی؟ کدوم یکی از دخترای ما جرات داشت از این غلطای که تو می کردی رو بکنه؟
نگاه حیرانم را به سمت الناز چرخاندم و گفتم:
-الناز جان هنوز مامانت فکر می کنه اونی که پشت دیوار مدرسه با دوست پسرش قرار گذاشته بود، من بودم؟
الناز لب گزید. خاله با اخم به سمت الناز برگشت. الناز نفسش را بیرون داد.
#بی_گناه
#پارت_630
نغمه که نفهمیدم کی به پذیرای آمده بود، گفت:
-الناز نمی خواد ادا در بیاری. همه می دونن که تو و وحید با هم دوست بودید.
الناز با پرروی توی چشم های نغمه نگاه کرد و گفت:
-خب دوست بودیم که بودیم. تو هم دوست پسر داشتی. تازه من و وحید از اولشم قصدمون ازدواج بود که کردیم. اگه این وسط یکی باید خجالت بکشه اون توی که با یکی دوست بودی با یکی دیگه عروسی کردی.
گفتم:
-خب تو که اینقدر به کاری که کردی افتخار می کنی چرا انداختی گردن من؟ چرا اون موقع واینسادی جلوی مامانت و نگفتی ما دوستیم و می خوایم باهام عروسی کنیم؟ گذاشتی من جای تو کتک بخورم و فحش بشنوم.
الناز تن صدایش را پایین آورد و گفت:
-چون اگه می گفتم مامانم نمی ذاشت با وحید عروسی کنم.
خاله داد زد:
-معلومه نمی ذاشتم. پسری که با یه دختر دوست می شه معلومه خونواده درست و حسابی نداره. حالا می فهمم چرا هیچ وقت از این پسره وحید خوشم نمی اومد.
من که از پرروی خاله خنده ام گرفته بود گفتم:
-اون وقت دختر تو که با یه پسر دوست شده بود خونواده درست و حسابی داشت. همه آدمای بدن جز تو و بچه هات. همه گناهکار و خلافکارن جز تو و تحفه هات. دست بردار خاله تا کی می خوای جانماز خودت و بچه هات و آب بکشی.
خاله پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-حالا النازم یکی، دوبار با وحید حرف زده اونم چون وحید گفته می خواد باهاش عروسی کنه به این که نمی گن دوستی البته نباید این کار رو هم می کرد ولی چون از اول قصدشون ازدواج بوده ......
#بی_گناه
#پارت_631
دهانم از این همه وقاحت باز ماند خواستم جوابش را بدهم که خاله لیلا میان
حرفش پرید و گفت:
- بس کن زهرا یه بار قبول کن بچه های تو هم اشتباه می کنن؟ از وقتی احسان افتاده تو زندان پاشدی و نشستی همه رو مقصر کردی ولی یه بار نگفتی پسرم خطا کرده. الانم که فهمیدی الناز قبل از ازدواج با وحید دوست بوده می خوای زمین و زمان و بهم بدوزی که دخترت کار اشتباهی نکرده. اون ایمان بدبخت هم به خاطر همین رفتارات رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد.
به خاله لیلا نگاه کردم. آن سوی اتاق روی مبل تک نفره ای نشسته بود. از این که از من طرفداری کرده بود هیچ حس خوبی نگرفتم. من از این نوع پشتیبانی ها هیچ خاطره خوبی نداشتم چرا که پشتش هیچ وقت چیزی جز سوء استفاده نبود.
خاله دلسوزانه نگاهم کرد و گفت:
- تسلیت می گم خاله جان. هنوز باورم نمی شه این بلا سر مادرت اومده باشه. رویای بیچاره چه سرنوشتی داشت.
اشک در چشمانش جمع شد و ادامه داد:
_ چه خوب عزیز نیست تا این روزا رو ببینه.
اشک هایش روی صورتش روان شد و شروع به حرف زدن در مورد مادرم کرد. به سمت دیگر اتاق رفتم و روی مبل تکی نشستم.
با حرف های خاله جو اتاق سنگین شده بود و همه قیافه ماتم به خودشان گرفته بودند. خاله بعد از کمی گریه چشمانش را با دستمال پاک کرد و رو به من که به انگشتان دستم خیره شده بودم گفت:
- حالا خوبی خاله جان؟
خوبمی زیر لب زمزمه کردم و رویم را به سمت دیگر چرخاندم تا نشان دهم تمایلی به ادامه صحبت ندارم ولی خاله دوباره پرسید:
_ آذین چطوره؟ نوه ام خوبه؟ دلم خیلی براش تنگ شده. خیلی دلم می خواست بهت زنگ بزنم ولی شمارت و نداشتم.
از لحن مهربان خاله لیلا عصبانی شدم. به چه حقی سعی می کرد خودش را مهربان و دلسوز من نشان دهد. به چه حقی اسم آذین را پیش می کشید و در مورد او می پرسید؟ آن موقع که پشت عروس دروغگویش ایستاده بود یاد نوه اش نبود؟ آن موقع که پسر بی وجودش ما را آواره کرد یاد نوه اش نبود. حالا یادش افتاده بود نوه داره؟
#بی_گناه
#پارت_632
برای این که سر خاله داد نزنم نفسم را حبس کردم و از داخل سینی که زن دایی جلویم گرفته بود استکان چای برداشتم. خاله لیلا ولی انگار خیال کوتاه آمدن نداشت که گفت:
- شنیدم شوهر کردی؟ شوهرت خوبه؟ با آذین خوب رفتار می کنه؟
از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم ولی خاله که اصلاً متوجه حال من نبود، ادامه داد:
- خدا از نازنین نگذره که باعث شد زندگی تو و آرش بهم بخوره.
دیگر نتوانستم تحمل کنم به سمت خاله برگشتم و گفتم:
- زندگی؟ کدوم زندگی؟ اگه منظورتون از زندگی اون حقارتی که تو خونت و کنار پسرت تحمل می کردم خیلی خیلی از نازنین ممنونم که اومد تو زندگیم و منو نجات داد. وگرنه من هنوزم مثل بدبختا
تو اون دخمه ای که لطف کرده بودید بهم داده بودید مونده بودم و صبح تا شب کلفتی تو و دختراتو می کردم و شب تا صبح هم چشمم به در بود که اون پسر بی مسئولیتت کی دل از خونه مجردی و رفقای بدتر از خودش می کنه و میاد پیش من و دخترش. مثل همیشه هم دستم مثل گداها جلوتون دراز بود تا شاید لطف کنید یه چیزی بدید بخورم و یه چیزی بخرید بپوشم بعدش هم بزنید تو سرم که ببین اگه ما ازت مراقبت نمی کردیم الان تو خیابون آواره بودی. نه خاله جان خیلی خوشحالم که نازنین اومد و من و از شر شماها نجات داد.
خاله لب برچید و گفت:
- هیچ وقت دستم نمک نداشت. اون موقع که هیچ *** نگات نمی کرد من بودم که میوردمت تو خونم و ازت پذیرایی می کردم.
#بی_گناه
#پارت_633
پوزخندی زدم و گفتم:
-پذیرایی؟ از کی تا حالا اسم حمالی گرفتن و کار کشیدن از یکی شده پذیرایی؟ فکر کردی یادم رفته می اومدی من و به اسم این که حال و هوام عوض بشه از خونه عزیز می بردی خونه خودت و در حالی که دخترات پاهاشون و انداخته بودند رو هم ازم می خواستی برات شیشه پاک کنم یا زمین و تی بکشم. تازه آخر شب هم منت می ذاشتی سرم که ببین اومدی خونه ی ما چقدر بهت خوش گذشت. تو هیچ وقت من و آدم حساب نمی کردی خاله، اگر هم قبول کردی با آرش ازدواج کنم به خاطر این بود که دنبال یه کلفت بی جیره و مواجب می گشتی. البته اون پولی هم که از عزیز گرفتی بی تاثیر نبود.
خاله زهرا که با شنیدن اسم پول برق از کله اش پریده بود رو به خاله لیلا براق شد و گفت:
-پول؟ چه پولی؟ تو از مامان برای عروسی سحر پول گرفتی؟
-پول چیه؟ تو هم تا اسم پول و مشنوی یقه جر بدی.
-من سر پول یقه...........
صدای یالله گفتن دایی باعث شد بحث خاله زهرا و خاله لیلا نیمه تمام بماند. همه جز من و نغمه چادرهایشان را سر کردند و با بفرمائید گفتن زن دایی، دایی و بهزاد وارد پذیرای شدند.
بهزاد با دیدن من که هنوز ناراحت و عصبانی بودم به سمتم آمد و با نگرانی پرسید:
-خوبی؟
-خوبم.
بهزاد توی صورتم دقیق شد و گفت:
-خوب نیستی، معلومه باز عصبی شدی، کسی حرفی بهت زده؟
#بی_گناه
#پارت_634
الناز که از وقتی بهزاد وارد اتاق شده بود چشم از او برنداشته بود. گردنی تاب داد و گفت:
-مگه کسی جرات داره به خانم شما حرف بزنه. از وقتی اومده همه رو شسته پهن کرده رو دیوار.
بهزاد نگاه تندی به الناز کرد و گفت:
-خانم من هیچ کاری رو بی دلیل انجام نمی ده. اگه شما رو شسته و پهن کرده روی دیوار حتما لازم دیده که این کار رو انجام بده.
ابروهای الناز بالا پرید و دهانش باز ماند. چشم های خاله زهرا هم از تعجب گشاد شد ولی نغمه جلوی دهانش را گرفت تا زیر خنده نزند.
الناز زیر لب
گفت:
-خداشانس بده.
بهزاد بی توجه به حرف الناز رو به من گفت:
-برو لباست و بپوش بریم.
زن دایی گفت:
-کجا می خواین برید؟ شام گذاشتم.
دایی هم پشت حرف زندایی را گرفت و گفت:
-یه امشب و بد بگذرونید.
بهزاد مودبانه گفت:
-شما لطف دارید ولی باید بریم. فردا حتماً باید بابل باشیم. هم من و هم سحر یکی، دوتا جلسه مهم داریم که بیشتر از این نمی تونیم عقب بندازیم.
زن دایی گفت:
-اینجوری که خیلی بد می شه. حالا یه امشب و..........
گذاشتم بهزاد جواب تعارف های زن دایی را بدهد و خودم هم به اتاق نغمه برگشتم تا لباسم را بپوشم. تازه مانتو ام را از روی دسته صندلی کنار تخت برداشته بودم که دایی چند ضربه به در زد و پرسید:
-می شه بیام تو
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-بفرمائید
#بی_گناه
#پارت_635
دایی وارد اتاق شد و با شرمندگی نگاهم کرد و گفت:
-سحر جان تا دنیا دنیاست ازت شرمنده ام. هم از تو و هم از مادرت. دستم که از مادرت کوتاهه، اومدم ازت بخوام من و ببخشی.
با درماندگی روی لبه تخت نشستم و مانتوام رو توی بغلم گرفتم. نمی توانستم به دایی بی احترامی کنم آن هم وقتی اینطور با استیصال نگاهم می کرد.
دایی که پاهایش به وضوح می لرزید روی صندلی نشست و نالید:
-بعد از عملم خیلی ضعیف شدم یه چند قدم راه می رم خسته می شم.
-باید بیشتر استراحت کنید و از خودتون مراقبت کنید.
-مگه فکر و خیال میذاره
-فکر خیال برای چی؟ خدا را شکر مشکلی تو زندگیتون ندارید. بچه هاتون که سرو سامون گرفتن و زندگی های خوبی دارن. زندایی هم کنارتونه و ازتون مراقبت می کنه. دیگه چرا باید فکر و خیال داشته باشید.
-شاید باور نکنی ولی از اون شبی که خواب عزیز رو دیدم نتونستم حتی یه شب راحت بخوابم. هیچ وقت تو زندگیم خوابی به این اندازه واقعی ندیده بودم. صدای عزیز وقتی روی زمین نشسته بود و مدام به خاک چنگ می زند و می گفت دخترم و برگردون خونه، دخترم و برگردون خونه از ذهنم بیرون نمی ره. اون موقع فکر می کردم عزیز ازم می خواد تو رو پیدا کنم و برگردونم خونه. ولی حالا می دونم می خواسته رویا رو پیدا کنم و بذارمش تو خونه ی ابدیش.
دایی با درد چشم هایش را روی هم گذاشت و ساکت شد
#بی_گناه
#پارت_636
بعد از چند ثانیه سکوت بلاخره سوالی را که از صبح ذهنم را درگیر کرده بود پرسیدم:
-چرا شما و آقاجان هیچ وقت دنبال مامانم نگشتید؟ چرا با یه حرف بابام قبول کردید که مامانم با اون پسره فرار کرده؟
دایی با ناراحتی سری تکان داد و گفت:
-اینجوریام نبود دایی. تو اون موقع خیلی کوچیک بودی یادت نیست ولی بعد از رفتن مامانت...
تصحیح کردم:
-گم شدن، باید بگید گم شدن یا ناپدید شدن. مامانم جای نرفته بود
دایی.
دایی لبخند تلخی زد و گفت:
-آره حق با توه، بعد از گم شدن مامانت خیلی دعوا و درگیری شد. من و بابات چند بار با هم دست به یقه شدیم و کارمون به کتک کاری کشید. ولی وقتی دیدیم همه حرف بابات و می زنن ما هم مجبور شدیم قبول کنیم. آقاجان بیچاره زیر بار حرف مردم چنان له شد که دیگه نتونست سر بلند کنه. آخرشم طاقت نیورد و دق کرد و مرد. اون ازم خواست دیگه دنبال قضیه رو نگیرم. خودش هم تا آخر عمرش اسم رویا رو به زبون نیورد.
-این همه ای که می گید کی بودن؟ کی پشت مامانم حرف می زد؟
-بازاریا، مغازه دارا، کسایی که تو اون راسته مادرت و اون پسره رو می شناختن. همشون این دوتا رو با هم دیده بودند که بگو بخند می کردن. یکی، دو نفرم پسره رو دیده بودن که یواشکی وقتی کسی توی مغازه مادرت نبوده می رفته تو مغازه اش یا تو کوچه پشت بازار چه با هم قرار می ذاشتن. حتی یکی گفت اون روزی که مادرت رفت... ..
#بی_گناه
#پارت_637
دایی مکثی کرد و بعد خودش حرف خودش را تصحیح کرد و ادامه داد:
-منظورم اون روزی که مادرت گم شد. یکی اون روز پسره رو دیده بود که یواشکی رفته بود تو مغازه مادرت و بعد هم کرکره رو تا نصفه پایین کشیده بودن که کسی مزاحمشون نشه. غیر از این حرفا غیب شدن پسره اون هم درست بعد از ناپدید شدن مادرت تائید حرف پدرت بود. از اون طرفم مادر شوهر مادرت هم همه جا چو انداخته بود که عروسش قبل از رفتنش هر چی پول و طلا تو خونه بوده دزدیده و با خودش برده. هر کیم جای ما بود باور می کرد که این دوتا با هم نقشه کشیدن و فرار کردن.
-چرا نرفتید پیش پلیس؟ چرا از پلیس نخواستید مامانم و پیدا کنن؟
-می رفتیم پیش پلیس چی می گفتیم؟ تف سربالا بود. مثلا رویا رو پیدا می کردن و میاوردن خونه بعداً می خواستیم باهاش چیکار کنیم؟ جز این که برای این که دهن مردم ببنیدم باید سرش و می بریدیم. اینجوری لاقل می گفتیم دستمون بهش نرسید.
آب دهانم را قورت دادم و به دایی خیره شدم. یعنی دایی و آقا جان به دنبال دخترشان نگشته بودند تا مجبور نشوند او را بکشند. اگر توی اخبار در مورد پدرها و برادرهایی که فقط برای این که مردم آن ها را بی غیرت ندانند دختر و یا خواهرانشان را کشته بودند ندیده بودم فکر می کردم دارد مسخره ام می کند. ولی این واقعیت تلخ جامعه ما بود. چه زن ها و دخترهای که فقط به خاطر حرف مردم و به اسم غیرت و ناموس به کام مرگ رفته بودند و چه برادرها و پدرهایی که زیر فشار آدم های بی وجود و نامرد دستشان به خون عزیزانشان آلوده شده بود.
دایی آهی کشید و گفت:
-با این که خودم با سرگرد حرف زدم ولی هنوزم نمی تونم باور کنم این اتفاق برای رویا افتاده. کاش
دروغ بود. کاش واقعا فرار کرده بود و یه جایی توی این دنیا داشت زندگیش و می کرد.
اشک های دایی که روی صورت چروکش روان شد بغض من هم ترکید.
#بی_گناه
#پارت_638
دو هفته بعد از برگشتنمان به بابل سرگرد عظیمی دوباره زنگ زد. ساعت از هشت گذشته بود و من روی کاناپه لم داده بودم و کتاب می خواندم. آذین و عمه خانم خانه نبودند از سر شب به خانه اکرم خانم رفته بودند و قرار بود شب را همانجا بمانند. با این که مدتی بود به این خانه نقل مکان کرده بودیم ولی رابطه عمه خانم و اکرم خانم قطع نشده بود و عمه خانم هر از گاهی به دیدن دوستش می رفت و شب را همانجا می ماند. گاهی آذین را هم با خودش می برد تا با نوه اکرم خانم که چند سالی از آذین کوچکتر بود و پدرش را سال ها پیش از دست داده بود و کنار مادر و مادربزرگش زندگی می کرد، بازی کند. بهزاد هم بعد از شام به اتاق خودش رفته بود تا اندکی به کارهای عقب افتاده شرکتش را سروسامان دهد.
من که با شنیدن صدای زنگ در جای خودم نیم خیز شده بودم با دیدن شماره سرگرد صاف نشستم و تماس را برقرار کردم. سرگرد درست مثل دفعه قبل پرسید:
-خانم صداقت؟
-سلام، بله خودم هستم.
-خوب هستید خانم؟
-ممنون.
سرگرد گلوی صاف کرد و گفت:
-زنگ زدم که بهتون اطلاع بدم همینطور که انتظار داشتیم جواب آزمایش دی ان ای شما با مقتول تطابق نود و نه درصدی رو نشون می ده. یعنی استخوان های پیدا شده متعلق به مادرتونه.
با این که از همان ابتدا مطمئن بودم آن کسی که کشته شده مادرم است ولی باز هم شنیدنش باعث شد قلبم به درد بیاید.
#بی_گناه
#پارت_639
سرگرد ادامه داد:
-در ضمن کار پزشکی قانونی هم تموم شده و شما می تونید استخوان های مادرتون رو برای دفن تحویل بگیرید.
کسی قلبم را توی دستانش گرفت و فشرد. چشم بستم و با صدای ضعیفی گفتم:
-ممنون چیز دیگه ای هم هست.
سرگرد کمی مکث کرد و بعد گفت:
-بله یه چیز دیگه هم هست.
-چی؟
- ما پدرتون به عنوان مظنون اصلی قتل مادرتون بازداشت کردیم.
کتابی که داشتم می خواندم از دستم رها شد و روی میز افتاد. با صدایی که می لرزید پرسیدم:
-بابام، یعنی بابام مامانم و کشته؟
سرگرد گفت:
-هنوز معلوم نیست. ما تازه دیروز پدرتون و بازداشت کردیم و بازجویی ازش هنوز شروع نشده. فقط خواستم از این موضوع اطلاع داشته باشید.
نمی دانستم باید چه بگویم. قیافه آن مرد مسن خوش مشرب که با عشق در مورد بچه هایش حرف می زد جلوی چشمم ظاهر شد. یعنی واقعاً آن آدم می توانست قاتل باشد. تصورش هم برایم سخت بود. هر چند روی پیشانی هیچ قاتلی نوشته نشده من قاتل هستم ولی تصور این که آدمی بتواند کسی را بکشد و بعد بدون هیچ عذاب
وجدان و یا ناراحتی به زندگی نرمال و معمولی خودش ادامه دهد برایم غیر ممکن بود.
سکوتم که طولانی شد سرگرد گفت:
-اگه خبر دیگه ای شد خودم باهاتون تماس می گیرم. در مورد تحویل جنازه مادرتون هم بهتره هر چه زودتر اقدام کنید.
دوباره از سرگرد تشکر کردم و تلفن را قطع کردم. حس کردم راه نفسم بسته شده.
#بی_گناه
#پارت_640
از جایم بلند شدم و به سمت تراس خانه رفتم تا شاید هوای خنک شبانگاهی کمی حالم را بهتر کند. ولی حالم بهتر نشد.
فکر این که مادرم خیانتکار بوده و پدرم قاتل لحظه ای دست از سرم برنمی داشت. یعنی واقعاً پدرم مادرم را برای حفظ آبرویش کشته بود؟ آیا خودش مادرم و آن پسر را در وضعیت بدی دیده بود و یا فقط چون حرفشان توی محله پیچیده بود این کار را کرده بود؟ پس چرا خودش به این حرف که زنش با آن پسر فرار کرده دامن زده بود و آبروی خودش را بیشتر برده بود؟ شاید هم من اشتباه می کردم و اصلا مرگ مادرم ربطی به پدرم نداشت؟ پس چرا پلیس پدرم را دستگیر کرده بود؟ حتما مدرکی پیدا کرده بود که پدرم را مظنون نشان می داد وگرنه پلیس که بی دلیل کسی را بازداشت نمی کرد.
وقتی بهزاد دست هایش را دور بدنم پیچید و من را از پشت در آغوش گرفت تازه متوجه شدم که زمان زیادی را بی حرکت در تراس ایستاده ام.
بهزاد گفت:
-چی شده عشقم؟ چرا تو فکری؟
پشت سرم را به سینه اش چسباندم و خیره به آسمان شب گفتم:
-سرگرد زنگ زد.
من را بیشتر در میان بازوانش فشرد و بوسه ای روی موهایم زد. ادامه دادم:
-باید برای گرفتن جسد مادرم بریم.
-پس جواب دی ان ای اومد.
سرم را به نشانه تائید تکان دادم.
-تسلیت می گم.
خودم را از آغوش بهزاد بیرون کشیدم و گفتم:
-بابام و گرفتن.
#بی_گناه
#پارت_641
بهزاد که معلوم بود از حرفم شوکه شده چیزی نگفت به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
-تو فکر می کنی کار بابام باشه؟ یعنی بابام، مامانم و کشته؟
-سحر من پدرت و نمی شناسم. نمی دونم رابطه اش با مادرت چطور بوده. ولی این و می دونم اگه بی گناه باشه خیلی زود مشخص می شه.
-اگه بی گناهه بود که بازداشتش نمی کردن.
-هر کی رو که بازداشت کنن که گناهکار نیست. پدرت نزدیکترین آدم به مادرت بوده و احتمالاً بیشترین انگیزه رو برای این کار داشته برای همین دستگیرش کردن ولی اینا هیچ کدوم دلیل این نیست که حتما بابات این کار رو کرده باشه.
با این که نه پدرم واقعا برایم پدر بود و نه مادرم، مادر ولی فکر این که پدرم، مادرم را کشته باشد خیلی درد آور بود. با بغض گفتم:
-اگه کار بابام باشه چی؟
بهزاد به سمتم آمد و دوباره من را در آغوش کشید و گفت:
-سحر اینقدر خودت و اذیت نکن. داری از پا می افتی.
پیشانیم را روی سینه بهزاد فشار دادم و گفتم:
-نمی تونم. دارم دیوونه می شم.
-همه چی درست می شه عزیزم.
خواستم بگویم هیچ چیز درست نمی شد. حتی اگر پدرم قاتل مادرم نباشد هم باز چیز درست نمی شود ولی به جای آن گفتم:
-باید بریم جسد مامانم و از پزشکی قانونی تحویل بگیریم.
بهزاد موهایم را نوازش کرد و گفت:
-من با داییت
تماس می گیرم و همه چیز و هماهنگ می کنم تو لازم نیست نگران این مسئله باشی.
خودم را بیشتر در آغوشش فرو کردم و با خودم فکر کردم اگر مرد دیگری به جز بهزاد در زندگیم بود آیا می توانست با این که شرایط کنار بیاید.
#بی_گناه
#پارت_642
مراسم تشیع جنازه مادرم بهتر از آن چیزی که تصور می کردم برگزار شد. هر چند نمی دانم اطلاق کلمه تشیع جنازه به آن مراسم درست بود و آیا آن چند استخوان باقی مانده از مادرم جنازه محسوب می شد یا نه؟ ولی هر چه بود آن روز صبح استخوان های مادرم را غسل دادند درون پارچه سفیدی پیچیدند بر آن نماز خواندند و مثل هر مرده دیگری درون خانه ی ابدیش قرار دادند تا بلاخره آرام بگیرد.
من در تمام مدت مراسم در گوشه ای ایستاده بودم و با بهت به آنچه در اطرافم می گذشت نگاه می کردم. باور تمام این اتفاقات هنوز برایم سخت بود.
بهزاد بر عکس من مدام در رفت و آمد بود تا مطمئن شود چیزی کم و کسر نیست و همه چیز به درستی انجام می شود.
جمعیت زیادی از آشنایان، دوستان و فامیل آمده بودند. عمه خانم و آذین هم بودند. باران و آقا مرتضی هم به احترام من از تهران آمده بودند تا در این روز غم انگیز در کنارم باشند ولی به بهانه ی این که کسی باید بالای سر کار باشد نگذاشته بودم روجا و ستاره و حتی یحیی بیایند. همینطور هم شرمنده همگیشان بودم. مخصوصاً حالا که ستاره هم باردار بود و اگر در طول سفر اتفاقی برای خودش یا بچه اش می افتاد هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم. در عوض مژده در تمام لحظات خاک سپاری در کنارم بود و سعی می کرد تسلایم دهد.
از خانواده مادریم، همه آمده بودند به جز آرش و نازنین. آرش و نازنین شش ماهی بود که همه چیزشان را فرحته بودند و به همراه خانواده نازنین برای همیشه به تهران نقل مکان کرده بودند.
#بی_گناه
#پارت_643
این خبر برای من خوشایند بود چرا که تا پایان پرونده مجبور بودم مدام به این شهر رفت و آمد کنم و هر لحظه ممکن بود آرش یا نازنین را ببینم و این چیزی نبود که در شرایط سختی که در آن قرار داشتم برایم قابل تحمل باشد.
با این که داستان زندگی من و آرش مدت ها بود که به پایان رسیده بود و من دیگر هیچ حسی حتی حس کینه و نفرت از آرش در قلبم احساس نمی کردم ولی باز هم دوست نداشتم ببینمش. شاید هنوز کمی نسبت به رابطه خونی که بین آرش و آذین وجود داشت هراسان بودم. با این که می دانستم آرش دیگر نمی تواند ادعای حضانت آذین را کند ولی همیشه از روزی که آرش فیلش یاد هندوستان کند و فاز پدری بردارد و به سراغ آذین بیاید می ترسیدم. برای همین خبر رفتنش باعث آرامشم شده بود.
یکی دیگر از کسانی که به تشیعه جنازه
مادرم آمده بود، ایمان بود. ایمان به همراه زن و پسر کوچکش از مشهد مستقیم به سر خاک آمده بودند. از دیدنش بعد از این همه سال خوشحال شدم. هنوز لطفی را که در آن روزهای سیاه زندگیم به من کرده بود از یاد نبرده بودم.
ایمان همین که چشمش به من افتاد به سراغم آمد و با چشمانی که از اشک خیس و صدای که از غم لبریز بود، گفت:
-هیچ وقت خودم و نمی بخشم. اگه اون شب وایساده بودم و به حرفش گوش داده بودم این اتفاق براش نمی افتاد.
#بی_گناه
#پارت_644
نگاه پر از حسرت و پشیمانی ایمان دلم را به درد آورد. در واقع آن طور که ایمان عزادار مادرم بود من نبودم. من مادرم را نمی شناختم با او زندگی نکرده بودم طعم مهر و محبتش را نچشیده بودم غم من و ایمان از یک جنس نبود. سعی کردم دلداریش بدهم:
-شما که نمی دونید مادرم اون شب می¬خواست چی بهتون بگه.
ایمان انگار با خودش حرف می زد، گفت:
-معلوم بود از یه چیزی ترسیده و نگرانه نباید همینجوری ولش می کردم و می رفتم. باید وایمیسادم و به حرفاش گوش می دادم.
-آقا ایمان اتفاقی که برای مادر من افتاده تقصیر شما نبود. شما اون موقع خودت یه پسر بچه بودی. مطمئناً اگر مادرم اون شب هم با شما حرف می زد کاری از دست شما برنمی اومد. پس نباید خودتون به این خاطر این مسئله اذیت کنید و عذاب وجدان داشته باشید.
ایمان با غضب گفت:
-فقط دلم می خواد اون بابای نامردت و ببینم و تف کنم تو صورتش. ببین سحر من هیچ کدوم از حرف هایی رو که پشت سر رویا می¬زنن باور ندارم. یعنی هیچ وقت باور نداشتم. رویا دختر مستقل و بلند پروازی بود ولی خط قرمزا رو خوب می شناخت. محال بود با داشتن شوهر و بچه بره سمت یه مرد دیگه. تو همون سال ها هم نمی تونستم این که رویا با کسی فرار کرده رو باور کنم ولی ناپدید شدن رویا بعد از اون همه شایعه جایی برای دفاع برام نذاشته بود ولی الان مطمئنم همه این کارا زیر سر پدرته. اون یه بلای سر رویا آورده.
#بی_گناه
#پارت_645
خبر بازداشت پدرم به گوش همه رسیده بود و باعث اوج گرفتن شایعات جدید شده بود. سرگرد چیزی در مورد بازجویی ها و این که در بازجویی ها چه می گذرد و آیا مدرکی علیه پدرم پیدا کرده اند یا نه، نمی گفت. چند باری هم که من با او تماس گرفته بودم تا به خیال خودم زیر زبانش را بکشم با این حرف که "هنوز تحقیقات تمام نشده" از زیر جواب دادن طفره رفته بود و من را با هزاران سوال بدون جواب رها کرده بود.
با وجود این که هیچ خبر موثقی در مورد گناهکار بودن پدرم وجود نداشت ولی بازداشتش به این فکر که مادرم خیانت کرده و این قتل یک قتل ناموسی بوده دامن زده بود و همین مسئله هم ایمان را بیش از بیش عصبانی
کرده بود چون ایمان تنها کسی بود که مطمئن بود مادرم بی گناه است و هیچ خطای از او سر نزده. چیزی که حتی من هم به اطمینان نمی توانستم بگویم.
مراسم که تمام شد. مداح پشت بلندگو همه را برای صرف ناهار دعوت کرد. دایی سنگ تمام گذاشته بود. با این که دلم نمی خواست بروم ولی می دانستم نرفتنم آن هم با وجود عمه خانم و باران که به احترام من به این مراسم آمده بودند کار زشتی است. مخصوصاً این که دایی چند باری به سراغ عمه خانم آمده بود و از او برای آمدنش تشکر کرده بود و یک جور خاصی احترامش کرده بود. بقیه هم با من و مهمانانم بسیار مودبانه و با احترام برخورد کرده بودند و به قول بهزاد در شان من نبود که دعواهای گذشته را در چنین روزی پیش بکشم.
#بی_گناه
#پارت_646
البته خودم هم چنین قصدی نداشتم. مسیر زندگی من از این آدم ها جدا شده بود و دلیلی نداشت خودم را به خاطر چند دیدار اجباری ناراحت کنم.
فامیل، دوستان و آشنایان بعد از خواندن فاتحه سوار بر ماشین هایشان به سمت رستورانی که دایی رزرو کرده بود راه افتادند. من که منتظر مانده بودم تا دور قبر مادرم خالی شود همراه عمه خانم و آذین برای خواندن فاتحه جلو رفتم. باران و آقا مرتضی هم پشت سرمان آمدند.
روی زانوهایم نشستم و دستم را روی خاک نرم کشیدم و به زنی که فرصت زندگی کردن پیدا نکرده بود فکر کردم. زنی که به گفته دیگران زندگی را دوست داشت. رویاهای بزرگی در سر می پروراند و آرزوهای زیادی برای خودش و بچه کوچکش داشت. زنی که به مدت بیست و هشت سال زیر خروارها خاک به امید این که روزی کسی پیدایش کند و تقاص خونش را بگیرد منتظر مانده بود.
آذین کنارم نشست و مثل من دستش را روی خاک کشید و همانطور که عمه خانم یادش داده بود فاتحه خواند. تا آنجا که مناسب ذهن کودکانه¬اش بود موضوع را برایش شرح داده بودم ولی سعی کرده بودم زیاد وارد جزئیات نشوم. نمی خواستم ذهنش درگیر قتل و استخوان های مدفون در زیرخاک شود.
هنوز فاتحه خواندنم تمام نشده بود که بهزاد به سراغمان آمد و گفت:
- بهتر ما هم زودتر بریم درست نیست خیلی دیر برسیم.
سرم را بلند کردم و به چهره خسته اش نگاه کردم و گفتم:
- بهزاد جان اگه می شه من می خوام یه چند دقیقه ای تنها باشم.
#بی_گناه
#پارت_647
عمه خانم که متوجه حال من شده بود اجازه مخالفت به بهزاد نداد و گفت:
-آره مادر ما یه کم جلوتر می ریم تو هم زودتر بیا.
بهزاد که معلوم بود چندان از این مسئله خوشنود نیست چیزی نگفت و همراه بقیه به سمت جایی که ماشینش را پارک کرده بود راه افتاد. دوباره دستم را درون خاک فرو کردم و اجازه دادم اشک هایی که از صبح منتظر باریدن
بودند روی صورتم روان شوند.
-سلام.
با شنیدن صدا سرم را بالا آوردم و با تعجب به پسر جوانی که بالای سرم ایستاده بود و با ناراحتی و اضطراب نگاهم می کرد، چشم دوختم. باورم نمی شد ماهان را اینجا و در مراسم تشیعه جنازه مادرم ببینم. اصلاً اینجا چه کار داشت؟ برای چه آمده بود؟ آن هم با این ظاهر پریشان و آشفته. از من چه می خواست؟ برای وساطت پدرش آمده بود آن هم وقتی که هنوز چیزی مشخص نشده بود؟ یعنی چیزی می دانست که من نمی دانستم؟
ماهان دست هایش را در هم قفل کرد و با خجالت گفت:
-تسلیت می گم سحر خانم. امیدوارم غم آخرتون باشه.
از جایم بلند شدم و همانطور که شلوار خاکیم را می تکاندم با بی تفاوت ترین حالتی که می توانستم به خودم بگیرم تشکر کردم.
ماهان که معلوم بود از رفتار من دستپاچه شده، من من کنان گفت:
-من......... راستش سحر خانم من......... چطور بگم من.....
صاف ایستادم و قبل از این که جمله¬اش را تمام کند، گفتم:
-می دونم شما کی هستید؟
با تعجب گفت:
-می دونید؟ می دونید من کی هستم؟ یعنی شما قبلا من رو دیدید؟
تلخ خندیدم.
-یه دفعه برای خرید اومده بودم مغازه پدرتون.
#بی_گناه
#پارت_648
چشمانش گرد شد و با حیرت نگاهم کرد. بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد آب دهانش را قورت داد و گفت:
-شما.... شما همون خانمی هستید که اون روز در مورد تعداد بچه های بابام می پرسیدید؟ نه؟
پوزخند زدم و گفتم:
-آره، ولی پدرتون تا آخر هم یادش نیومد یه دختر دیگه هم داره.
شرمنده نگاهش را از من دزدید و گفت:
-حتماً نمی خواسته چیزی جلوی من بگه وگرنه........
یک قدم جلو گذاشتم و سینه به سینه¬اش ایستادم و در حالی که مستقیم به چشمانش نگاه می کردم با تحکم پرسیدم:
-می دونی من چند سالمه؟
دوباره آب دهانش را قورت داد و سرش را به نشانه نه به دو طرف تکان داد. گفتم:
-چهار ماه دیگه سی سالم تموم می شه. می دونی این یعنی چی؟ یعنی بابام بیست و هشت سال فرصت داشت که خبری ازم بگیره ولی نگرفت. بیست و هشت سال فرصت داشت که پدریش و ثابت کنه ولی نکرد. پس بی دلیل ازش طرفداری نکن.
دستی توی صورتش کشید و گفت:
-من نمی دونم پدرم چرا هیچ وقت سراغ شما نیومد. چرا هیچ وقت از شما به ما نگفت. من تا روزی که پدرم دستگیر شد حتی نمی دونستم قبل از مادرم زن دیگه ای هم داشته. ولی یه چیزی رو مطمئنم بابای من مادرتون و نکشته.
-از ته دل امیدوارم اینطوری باشه که تو می گی چون اگه ثابت بشه اون مرد قاتل مادرم بوده به هیچ عنوان از خون مادرم نمی گذرم و تا پای اعدامش می ایستم.
و بدون توجه به ماهان که از حرف هایم وحشت زده شده بود به سمت بهزاد که کمی دورتر با نگرانی به جدال من با ماهان
نگاه می کرد، رفتم.
#بی_گناه
#پارت_649
*
سعید فاکتورهای خرید را روی میز من گذاشت و خودش را روی صندلی کنار میز رها کرد و با خستگی چشم بست. در حالی که فاکتورها را زیر و رو می کردم لبخندی زدم و گفتم:
-معلومه پسرمون دیشب نذاشته بخوابیا.
سعید آهی کشید و گفت:
-دارم دیوونه می شم اصلاً نمی خوابه یک بند جیغ می کشه و گریه می کنه از اون بدتر ستاره اس که هر وقت عرشیا گریه می کنه اینم می زنه زیر گریه من نمی دونم باید عرشیا رو ساکت کنم یا ستاره رو.
-عرشیا رو نبردید دکتر شاید کولیک داره یا گوشش درد می کنه که اینقدر گریه می کنه؟ آخه بچه که بی دلیل گریه نمی کنه؟
-بردیمش درمونگاه یه شربت هم برای دل دردش نوشتن ولی بازم گریه هاش قطع نمی شه. سحر دیگه دارم کم میارم.
-کسی نیست کمکتون کنه؟
-مادر ستاره که گرفتاره. ستاره هم قبول نمی کنه از مادر من کمک بگیره.
از این رفتارهای ستاره خوشم نمی آمد. با این که مادر سعید زن مهربان و بی آزاری بود ولی ستاره بعضی وقت ها بی جهت در مقابل او جبهه می گرفت. گفتم:
-سعید حواست به ستاره باشه. الان تو شرایط بدیه. ممکن دچار افسردگی بعد از زایمان بشه. یه وقت باهاش بدخلقی نکنی.
نالید:
-می گی چیکار کنم؟ من تنهای از پس همه اینا بر نمیام.
-آدرس خانم دکتر رضایی و بهت می دم عرشیا رو ببر پیشش زن یکی از شرکای کاری بهزاده. دکتر خیلی خوب و حاذقیه خودم زنگ می زنم برای عرشیا وقت می گیرم. فردا هم یه سر میام خونتون تا با ستاره حرف بزنم تا دست از لجبازی برداره و اجازه بده مادرت یه مدت بیاد پیشتون.
#بی_گناه
#پارت_650
قبل از این که سعید چیزی بگوید مهیار در چهار چوب در ظاهر شد و با همان لبخند همیشگی سلام کرد. با دیدن مهیار هم من و هم سعید از جایمان بلند شدیم.
مهیار به سمت سعید رفت و با او دست داد و رو به من گفت:
-این اطراف کار داشتم گفتم یه سر بهت بزنم و حالت و بپرسم.
به مهربانیش لبخند زدم این روزها همه بیشتر از قبل هوای من را داشتند و سعی می کردند کمکم کنند تا از این بحرانی که در آن گرفتار شده بودم عبور کنم. گفتم:
-لطف کردی. خودم هم می خواستم بیام دفترته. باهات کار داشتم.
مهیار اخمی کرد و گفت:
-اتفاقی افتاده؟
سعید گفتگوی من و مهیار را قطع کرد و رو به من گفت:
-اگه دیگه کاری با من نداری من برمی گردم سر کار.
-نمی خواد بمونی. کار رو تحویل مهراد بده و برو خونه پیش ستاره.
-آخه....
-آخه نداره الان سلامتی خودت و زن و بچه ات مهمتره.
تشکری کرد و از اتاق بیرون رفت. مهیار که نگاهش همراه با سعید حرکت می کرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
-ظاهراً جناب پدر کم اورده.
با خنده حرف مهیار را تائید کردم و از او
دعوت کردم که روی صندلی که چند دقیقه قبل سعید روی آن نشسته بود، بنشیند و خودم هم نشستم.
مهیار که مثل همیشه کت و شلوار مرتبی پوشیده بود پا روی پا انداخت و با همان جدییتی که موقع کار به خود می گرفت، گفت:
-خب چرا می خواستی بیای دفترم؟
#بی_گناه
#پارت_651
به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم:
-حتماً شنیدی که قاتل مادرم اعتراف کرده
مهیار سرش را به نشانه بله تکان داد. ادامه دادم:
-می خوام وکالت من رو به عنوان ولی دم مقتول تو دادگاه برعهده بگیری.
مهیار بعد از کمی سکوت پرسید:
-مطمئنی می خوای من این کار رو انجام بدم. وکیل های با تجربه..........
میان حرفش پریدم و گفتم:
-من فقط به تو اعتماد دارم. می خوام تو دادگاه تو کنارم باشی نه *** دیگه.
مهیار از جایش بلند شد و گفت:
-باشه اگه اینطور می خوای منم حرفی ندارم. فردا بیا دفترم تا هم قرارداد وکالت و امضا کنی هم در مورد پرونده با هم بیشتر حرف بزنیم.
بعد از رفتن مهیار دوباره روی صندلیم نشستم و به چند ماه اخیر فکر کردم به روزی که سرگرد زنگ زد و گفت پدرم را آزاد کرده اند و به جای آن مردی به نام حمید سیروانی را دستگیر کردند. مردی که در همان بازجوی اول به قتل مادرم اعتراف کرده بود.
پیشانیم را روی میز گذاشتم و برای لحظه ای چشم بستم تا شاید کمی از حالت گیجی و ضعفی که چند روزی بود امانم را بریده بود خلاص شوم. نمی دانم به خاطر شنیدن خبر دستگیری قاتل بود و یا به خاطر فشار کاری این روزها ولی هر چه بود بدجوری احساس ضعف و مریضی می کردم.
-سحر؟
چشم باز کردم و به بهزاد که بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم. اصلاً نفهمیدم کی خوابم برده بود. بهزاد اخمی کرد و گفت:
-چرا اینجا خوابیدی؟
#بی _گناه
پارت_652
با خستگی آهی کشیدم و گفتم:
-نمی دونم چرا خوابم برد.
-اینطور نمی شه سحر باید ببرمت دکتر تو این روزا خیلی می خوابی. رنگت هم پریده.
-شلوغش نکن بهزاد. همش به خاطر فکر خیاله، دادگاه قاتل مادرم برگزار بشه حال منم خوب می شه.
با شک گفت:
-فکر و خیال همیشه باعث بی خوابیت می شد نه پرخوابی.
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
-پس خستگی کاره یه چند روز استراحت کنم خوب می شم.
بهزاد سرش را کج کرد و سرزنش وار نگاهم کرد. از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. دستم را دور گردنش حلقه کردم و با ناز گفتم:
-اینجوری نگام نکن.
-چه جوری؟
-اینجوری که انگار بچه بدی هستم و یه کار بدی کردم.
دستش را دور بدنم حلقه کرد. صورتش را به صورتم نزدیک کرد و زمزمه کرد:
-مگه بچه بدی نیستی؟
لب برچیدم و چشمانم را برایش خمار کردم. بی طلقت لب هایش را روی لبم گذاشت و بوسید. وقتی لب های حریصش از روی لب هایم جدا شد. سرم را عقب کشیدم و با لبخند پیروزمندانه ای نگاهش کردم. چشم غره ای رفت و گفت:
-فکر نکن با این کارات یادم می ره. باید بری دکتر.
خندیدم و دوباره خودم را برایش لوس کردم و گفتم:
-آخه کی برای این که سر کار یه چرت زده می ره دکتر. من چیزیم نیست بهزاد فقط خسته ام.
تسلیم شده آهی کشید و گفت:
-باشه عزیزم ولی قول بده مراقب خودت باشی. همه ما بهت نیاز داریم.
#بی_گناه
#پارت_653
بلاخره مهیار خبر تشکیل اولین جلسه دادگاه قاتل مادرم را داد. روز قبل از دادگاه به همراه مهیار به شهر زادگاهم آمدم. از آنجایی که حال عمه خانم زیاد خوب نبود نگذاشتم بهزاد همراهم بیاید و به او اطمینان دادم مشکلی برایم پیش نخواهد آمد. البته بهزاد هم به خاطر وجود مهیار تا حدودی خیالش راحت بود.
بعد از رسیدن ما به شهر، من به خانه ی مژده رفتم تا شب را آنجا بمانم ولی مهیار با همه اصراهای مژده و شوهرش به هتلی که از قبل رزرو کرده بود رفت. صبح با دعای خیر مژده راهی دادگستری شدم تا برای اولین بار با قاتل مادرم رو به رو شوم. با مردی که هنوز به درستی نمی دانستم برای چه مادرم را به قتل رسانده.
یک ربع مانده به شروع دادگاه به دادگستری رسیدم. قرار بود مهیار را در ساختمان دادگستری ملاقات کنم. تازه وارد دادگستری شده بودم که توجهم به زنی حدودا چهل ساله با سر رویی آشفته که دست دختر بچه پنج، شش ساله ای را در دست داشت و وحشتزده و هراسان به اطراف نگاه می کرد، جلب شد. دو پسر بچه دوازده، سیزده ساله هم پشت سر زن ایستاده بودند. زن با دیدن سربازی که در گوشه سالن ایستاده بود دست دخترک را رها کرد و به سمت سرباز دوید. سه بچه هم به دنبال مادرشان دویدند.
زن به سرباز که رسید
ایستاد و با لهجه ای غریب پرسید:
-آقا شوهرم امروز دادگاهی داره. کجا باید بریم؟
-دادگاه داره؟ متهمه
#بی_گناه
#پارت_654
-ها، متهمه. قراره امروز دادگاهیش کنن .من باید برم تو دادگاه. بابد ببینم قراره چه بلای سر پدر بچه هام بیاد. باید بفهمم چه خاکی تو سرم شده.
سرباز اخم کرد و گفت:
-خب با بچه ها که نمی تونی بری، قاضی راتون نمی ده تو دادگاه.
زن مستاصل نگاهی به بچه ها کرد. نگاه من هم به سمت بچه ها چرخید. معلوم بود از قشر ضعیف جامعه هستند با لباس هایی کهنه. صورت هایی آفتاب سوخته و نگاه هایی مظلوم و ترسان.
دختر بچه چادر رنگ و رو رفته مادرش را سفت چسبیده بود و هراسان به سرباز خیره شده بود. دلم برای مظلومیت و ترس توی نگاهش سوخت ولی بیش از دخترک دلم برای پسرها سوخت با آن کفش های زوار در رفته و نگاهایی خجل. پسرها بیش از دخترک می فهمیدن در اطرافشان چه می گذرد آن ها که معلوم بود هیچ وقت زندگی راحتی نداشتند حالا باید بار شرمندگی کاری که پدرشان کرده بود را بر دوش بکشند. ندیده و نشناخته از دست مردی که با ندانم کاری باعث شده بود زن و بچه هایش اینطور پریشان و شرمنده شوند، عصبانی بودم.
زن که نزدیک بود گریه اش بگیرد، گفت:
-الان من چیکار کنم؟ تو این شهر غریبم. جایی رو ندارم بذارمشون.
سرباز گفت:
-دادگاه شوهرت کی هست؟ اصلاً قاضیش کیه؟
زن کاغذ تا خورده ای را به دست سرباز داد. با دیدن مهیار که به سمتم می آمد حواسم از زن و بچه هایش پرت شد. مهیار که نفس، نفس می زد گفت:
-چرا اونجا وایسادی بیا بریم تو الان قاضی میاد.
#بی_گناه
#پارت_655
به همراه مهیار به داخل اتاقی که دادگاه مادرم در آن برگذار می شد رفتم. قاضی هنوز نیامده بود. از آنجای که خبر پیدا شدن اسکلت یک زن که بیست و هشت سال پیش به قتل رسیده بود برای شهر کوچک ما خبر داغی محسوب می شد و دادگاه هم علنی برگذار می شد عده زیادی از مردم کنجکاو و خبرنگاران در دادگاه جمع شده بودند.
در بین جمعیت حاضر در دادگاه دایی، خاله زهرا، خاله لیلا و ایمان را که در ردیف جلو نشسته بودند پیدا کردم و به سمتشان رفتم و بعد از یک سلام و احوالپرسی کوتاه و مختصر پشت سر دایی نشستم. مهیار هم بعد از دست دادن با دایی و ایمان و احوالپرسی با خاله ها کنار من نشست.
رابطه من و خانواده ام به نوعی صلح نسبی رسیده بود دیگر قهر نبودیم ولی آنقدرها هم آشتی نبودیم که رفت و آمدی داشته باشیم. همین که احترام من را نگه می داشتند و فاصله اشان را با من حفظ می کردند برایم کافی بود. نه انتظار جبران داشتم و نه انتظار محبت و دوستی. حوصله گله گذاری و کشیدن پای گذشته به میان زندگیم را هم
نداشتم. البته دایی هر از گاهی زنگ می زد و احوالپرسی می کرد من هم با احترام جوابش را می دادم. احساسم می گفت او تنها کسی است که واقعاً از اتفاقی که برای مادرم افتاده بود متاثر، ناراحت و شرمنده بود و گریه ها و زجه های خاله لیلا و خاله زهرا سر خاک مادرم چندان واقعی به نظرم نمی رسید.
#بی_گناه
#پارت_656
هر چند هم مژده و هم نغمه اعتقاد داشتند نگاهم نسبت به خاله هایم خیلی بدبینانه و به دور از انصاف است. شاید راست می گفتند و من داشتم مغرضانه قضاوتشان می کردم هر چه بود آن ها هم خواهرشان را از دست داده بودند و این که فکر کنم از اتفاقی که برای خواهرشان افتاده ناراحت نیستند چندان منصفانه نبود ولی دست خودم نبود که نمی توانستم باورشان کنم. من دلم هیچ جوره با این جماعت صاف نمی شد.
هنوز چند ثانیه از نشستنم نگذشته بود که پدرم و ماهان به همراه دو زن وارد دادگاه شدند یکی از زن ها مسن تر بود و معلوم بود در میانه پنجاه سالگی به سر می برد ولی زن دوم جوانتر بود شاید چهل شش یا هفت سال بیشتر سن نداشت. زن مسن تر صورتی آرام و متین داشت ولی زن جوانتر مضطرب و هراسان بود. مسلماً زن مسن تر مادر ماهان بود که اینطور حمایتگرانه در کنار شوهرش راه می رفت ولی هیچ چیزی در مورد این که زن کوچکتر چه کسی می تواند باشد به ذهنم نمی رسید.
همین که خواستم نگاهم را از روی آن ها بردارم با ماهان چشم در چشم شدم. ماهان با سر سلام کرد و چیزی در گوش پدرم گفت.
نگاه پدرم به سمتم چرخید. بعد از آزادی پدرم ماهان چند باری با من تماس گرفته بود و از حال بد روحی پدرش و ندامت و پشیمانیش گفته بود و از من خواسته بود تا به حرف های پدرش گوش دهم ولی من قبول نکرده بودم. این که پدرم قاتل مادرم نبود چیزی از بار گناهانش کم نمی کرد. او به مادرم تهمت زده بود و از زیر بار مسئولیتی که در قبال من داشت شانه خالی کرده بود. این ها گناهان قابل بخششی نبودند
#بی_گناه
#پارت_657
پدرم با شرمندگی قدمی به سمتم برداشت ولی قبل از این که به من برسد متهم را با لباس زندان در حالی که دست هایش با دستبند بسته شده بود و سربازی او را همراهی می کرد به داخل آوردند. آمدن متهم باعث بوجود آمدن همهمه و بی نظمی در دادگاه شد.
در میان آن همه شلوغی صدای ناله و نفرین های خاله زهرا و خاله لیلا از همه بلندتر بود. دایی رضا هم زیر لب بدو بیراه می گفت ولی من فقط خیره به صورت مردی بودم که مادرم را کشته بود و زندگی من را نابود کرده بود.
با ورود قاضی، دادستان و چند نفر دیگری که من دقیقا نمی دانستم چه سمتی داشتند، همه سکوت کردند و از جای خودشان بلند شدند.
از فکر این که بلاخره می
فهمیدم چرا این مرد مادرم را کشته و کودکی و نوجوانیم را نابود کرده حالم دگرگون شده بود. احساس ضعف و سرگیجه در کنار حس خشم و عصبانیت تمام رمقم را کشیده بود. در آن لحظه واقعا به بهزاد نیاز داشتم. دلم می خواست کنارم بود. دستم را محکم در دستان مهربانش می گرفت و مثل همیشه با نگاهش حس امنیت و اطمینان را به وجودم تزریق می کرد.
بلاخره با اجازه قاضی همه روی صندلی هایشان نشستند و جلسه دادگاه با خواندن کیفر خواست دادستان شروع شد. مهیار به عنوان وکیل ولی دم مقتول در ابتدای جلسه از دادگاه تقاضای اشد مجازات را برای متهم کرد و بعد از آن قاضی از متهم خواست که به جایگاه برود تا از خودش دفاع کند
#بی_گناه
#پارت_658
من که از شدت اضطراب حالت تهوع پیدا کرده بودم. خودم را به جلو خم کردم، آب دهانم را قورت دادم و به قاتل مادرم خیره شدم.
متهم که دستبندش را باز کرده بودند با قدم هایی آرام به سمت جایگاه رفت. با این که می دانستم در اوایل پنجاه سالگی است ولی خیلی پیرتر و شکسته تر به نظر می رسید. اندک موی که روی سرش بود به طور کامل سفید شده بود و صورت لاغر و استخوانیش پر بود از چروک های ریز و درشت.
وقتی در جایگاه قرار گرفت نگاه مات و توخالیش را به صورت قاضی دوخت انگار هنوز باور نداشت بعد از بیست و هشت سال به دام افتاده باشد. خیلی دلم می خواست بدانم در همه این سال ها چه حسی داشته خوشحال بوده که از دست قانون فرار کرده و یا همه زندگیش را با ترس از لو رفتن گذرانده. در صورتش دقیق شدم. قیافه داغون و پریشانش نشان نمی داد در بیشت و هشت سال گذشته زندگی خوب و راحتی را گذرانده باشد. همین مسئله به عنوان اولین دلگرمی نفسم را آزاد کرد و باعث شد با حالتی آرامتر روی صندلیم بنشینم.
قاضی رو به متهم گفت:
-خودت و معرفی کن.
-حمید سروانی فرزند اسد
-همونطور که تو کیفر خواست گفته شد شما متهم به قتل خانم رویا محمدزاده فرزند ذبیح الله هستید. این اتهام و قبول دارید؟
حمید زیر لب زمزمه کرد:
-بله
قاضی پرسید:
-خانم محمدزاده و از کجا می شناختی؟
-رویا خانم یه مغازه لباس فروشی درست رو به روی مغازه ای که من توش کار می کردم داشت.
#بی_گناه
#پارت_659
قاضی پرسید:
-رابطه خاصی بین شما و خانم محمدزاده وجود داشت؟
-نه
-پس چرا کشتیش؟
حمید برای لحظه ای سکوت کرد و بعد با صدایی بغض آلود گفت:
-من نمی خواستم بکشمش. من اصلاً نفهمیدم چطوری اون اتفاق...........
قاضی میان حرف حمید پرید و با تندی گفت:
-ننه من غریباً بازی در نیار. درست از اول تعریف کن چه اتفاقی بین تو و خانم محمدزاده افتاد که منجر به کشته شدن ایشون شد؟
حمید دستی به صورتش کشید. نفسش
را بیرون داد و شروع به تعریف داستان کرد:
-من هیچ وقت اهل درس و مدرسه نبودم چهارده، پونزده سالم که بود پام و کردم تو یه کفش که دیگه نمی خوام برم مدرسه. بابام هم که خیلی براش مهم نبود دستم و گرفت و من و برد پیش یکی از آشناهای قدیمیش که یه مغازه کیف و کفش فروشی بزرگ تو خیابون ملک داشت. من از همون موقع شدم شاگرد حاج محمود. اوایل فقط جارو می کشیدم و چایی می اوردم ولی یواش، یواش چم و خم کار رو یاد گرفتم و شدم همه کاره مغازه. رو به روی مغازه ما یه مغازه کوچیک و درب و داغون بود که مال یه پیر زنی بود به اسم اوس ننه. اوس ننه یه پیر دختر بود که مغازه از باباش بهش رسیده بود. مغازه بدی نبود ولی به مرور زمان درب و داغون شده بود و دیگه کسی حاضر نبود از ننه کرایه کنه. خود ننه هم حوصله رسیدگی به مغازه رو نداشت. برای همین دو، سه سالی بود که مغازه همینجوری خالی افتاده بود.
#بی_گناه
#پارت_660
-من خیلی وقت بود چشمم دنبال اون مغازه بود. تو اون هشت، نه سالی که پیش حاج محمود کار می کردم هرچی در اورده بودم گذاشته بودم تو بانک و منتظر بودم وامم دربیاد و بتونم اون مغازه رو از اوس ننه بخرم. حتی حاج محمود هم در مورد مغازه با ننه حرف زده بود و یه جورای قول مغازه رو برای من گرفته بود. یادم یه روز صبح که می خواستم در مغازه رو باز کنم دیدم دو تا کارگر اومدن و دارن مغازه رو تمیز می کنن. شوکه شدم. باورم نمی شد اوس ننه زده زیر قولش و مغازه رو داده به یکی دیگه. وقتی پرس و جو کردم فهمیدم یه خانمی مغازه رو برای یه سال کرایه کرده. اولش خیلی ناراحت شدم چون اگه کار مغازه می گرفت اوس ننه دیگه به این راحتی مغازه رو به من نمی فروخت با اون پولی هم که من داشتم جای دیگه ای نمی تونستم مغازه بخرم. ولی بعد که دیدم یه زن جوون مغازه رو اجاره کرده دلم آروم گرفت آخه اولش به نظر نمی اومد این کاره باشه. رویا خانم صبح ساعت نه، نه و نیم می اومد سرکار تا ظهر. بعدش برای ناهار می رفت خونه و عصر ساعت چهار، چهار و نیم برمی گشت مغازه تا غروب. قشنگ معلوم بود از سر شکم سیری کار می کرد وگرنه کاسب جماعت که اینجوری کار نمی کنه. فکر نمی کردم بیشتر از دو، سه ماه دووم بیاره ولی اینطور نشد. برعکس چیزی که فکر می کردم کارش خیلی زود گرفت. با این که مغازه خیلی داغون بود ولی خیلی به سرو وضع مغازه می رسید.
#بی_گناه
#پارت_661
-هر هفته لباسای توی ویترین و عوض می کرد. توی مغازه رو با گل و گلدون تزئین کرده بود و هر روز یه چیز جدید روی شیشه مغازه می چسبوند تا مشتریا رو جذب مغازه کنه. خودش هم خیلی خوش رو و خوش مشرب بود. یه جوری با مشتری حرف می زد که هر کی
پاش و می ذاشت تو مغازه محال بود دست خالی بیرون بیاد. اصلاً انگار مهره مار داشت. به شش ماه نرسید برو بیای برای خودش پیدا کرد. تو بازار همه در موردش حرف می زدن و ازش تعریف می کردن. حتی حاج محمود هم اون و می زد توی سر من که هشت ساله داری اینجا کار می کنی ولی اندازه یه دختر چهل کیلوی عرضه مشتری پیدا کردن نداشتی. خود رویا خانم هم همیشه یه جور رفتار می کرد که انگار یه سر و گردن از همه بالاتره. البته بالاترم بود هم خوشگل بود و هم این که معلوم بود از یه خونواده ی درست و حسابیه که دستشون به دهنشون می رسه. زنا و دخترایی که تو مغازه های دیگه کار می کردند همه از خونواده های فقیر بودن که به عنوان فروشنده یا نظافتچی مجبور به کار شده بودن. هیچکدومشون مثل رویا خانم صاحب و همه کاره مغازه نبودن و برای تفریح و دل خودشون کار نمی کردن. هر چی بیشتر می گذشت من بیشتر از رویا خانم بدم می اومد. حس می کردم حق من و خورده و چیزی رو که برای منه ازم گرفته. با خودم می گفتم اصلاً چه معنی داره یه دختر جوون بیاد و مغازه بچرخونه. جای زن توی خونس. باید بشینه بچه داری و آشپزی کنه.
#بی_گناه
#پارت_662
-خیلی دلم می خواست یه کاری کنم که زودتر بره. البته یه کارای هم کردم مثلا یه شب آب گرفتم تو مغازه اش طوری که نصف جنساش خراب شد یه بارم به یه پسر بچه پول دادم تا شیشه مغازه اش و بیار پایین. ولی اینا تاثیر نداشت رویا خانم سفت چسبیده بود به کارش و حاضر نبود مغازه رو ول کنه. بعد از یه مدتی تصمیم گرفتم به قول جوونای امروزی مخش و بزنم و باهاش دوست بشم. با خودم می گفتم وقتی باهاش دوست شدم وادارش می کنم مغازه رو پس بده و بشینه تو خونه. به نظرم کار راحتی می اومد.
پوزخندی زد و با اشاره به خودش گفت:
-نیگا به الانم نکنید من اون موقع ها خیلی خوش قیافه و خوش هیکل بودم همیشه خدا هم دور و ورم پر دختر بود. برای همین هم فکر می کردم رویا خانمم مثل همون دخترا با دوتا کلوم حرف عاشقانه وا می ده. ولی رویا خانم اونجور آدمی نبود. هر کاری می کردم اصلا من و نمی دید هر وقت که سعی می کردم سر صحبت و باهاش باز کنم به یه بهونه ای حرف و می بست و می رفت دنبال کارش. یکی، دوبارم که خیلی پیله شدم مستقیم بهم گفت مزاحمش نشم.
قاضی اخمی کرد و پرسید:
-مگه نمی دونستی شوهر داره که می خواستی باهاش دوست بشی و مخش و بزنی؟
حمید نفسی گرفت و گفت:
-اولش نه. اولش نمی دونستم شوهر داره قیافه اش اصلاً نمی خورد شوهر داشته باشه. حتی وقتی حلقه اش و نشونم داد و گفت شوهر داره باور نکردم. آخه اون سالا رسم بود خیلی دخترای مجرد برای این که پسرا مزاحمشون نشن حلقه مینداختن دست
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد