رمان های جدید

611 عضو

💫داستان جدید💫
نام رمان : هستی و همایون

ژانر :عاشقانه

نام نویسنده  :  فاطمه بانو

 🌹🌹🌹🌹🌹   

1403/05/10 13:16

صدف:
هستی وهمایون
#پارت_1

هوای پاییز رو اصلا دوست نداشتم.
همیشه از پاییز متنـ..ـفر بودم.
بارون مثل سیل میبارید و تمومی نداشت ، گوشیم ساعت ها بود خاموش شده بود و کلافه از اون روز خسته کننده برمیگشتم خونه.
کـ..ـادویی که اون دختره از یک هفته پیش پیگیرم بود و برام خـ..ـریده بود رو بی توجه بهش رو صندلی عقب انداختم.
به درب بزرگ خونه امون خیره موندم.
چطور تو اون بارون میرفتم داخل؟!
از اینکه لکی روی لباسهام بیوفته وحشت داشتم شاید من تنها پسری بودم که اونطور حساس و وسواس بود.
درب رو باز کردم روی زمین تمام اب بود.
دزدگیر ماشین رو زدم و به سمت درب میرفتم و دلم میخواست زودتر برسم به اون درب کوفتی و برم خونه.
به این فکر میکردم که کاش خونه امون اپارتمان بود و اون ویلایی بزرگ نبود.
گاهی داشته هامون رو قدر نمیدونیم 
درست مثل خود من ..!
کلید روتو قفل میچرخوندم که صدایی نازک و گیرا از پشت سرم گفت  : ببخشید اقا میشه کمک کنید پارک کنم؟!جا پارک نیست منم تازه راننده هستم میترسم بزنم به ماشین شما!
با اومدن اسم ماشینم سریع به عقب چرخیدم.
فقط خدا میدونست چقدر روی وسایلم حساس بودم‌!
با اخم نگاهش کردم.
کاش نگاه نمیکردم و با اون چشما روبرو نمیشدم!
چشم های درشت مشکی که عجیب با اون صورت گرد هماهنگی داشت خودنمایی میکرد!
بارون تمام اون شال روی سرشو خیـ..ـس کرده بود و موهاش دو طرف صورتش چسـ..ـبیده بود مثل موش اب کشیده شده بود.
برای ثانیه ای نتونستم ازش چشم بردارم و خیره به اون صورت موندم ‌؛ من چیزی جز زیبایی خارق العاده تو صورت اون دختر نمیدیدم، سوییچ رو به سمتم گرفته بود.
یهو به خودم اومدم و لبخند محوی زدم چم شد؟ یهو چرا دست و پامو گم کرده بودم؟ نمیدونم!!
به ماشینش نگاه کردم.
یه دویست و شیش سفید بود.
خیلی راحت پشت ماشينم پارک کردم و تمام وقت حواسم بود که چقدر نگران که ماشینش رو جایی نزنم!
خوشم اومد از اون همه حساس بودنش!
اما طفلک خیس شده بود.
با عجله پیاده شدم و گفتم : سویچتون!
سوئیچ رو از دستم میگرفت و گفت " ببخشید پلاک 108 کجا میشه "
یه لحظه جا خوردم
_ پلاک 108 ؟!
_ بله خونه اقای حیدری
چه عجیب ! اون آدرسِ ..!..

#پارت_2

چه عجیب ! اون آدرسِ خونه ما بود !
چشم هامو همونطور که ریز کرده بودم پرسیدم
_ حیدری همونجاست با کی کار دارین ؟
چرخید به دربمون نگاه کرد
_ با اقای حیدری
اون باید برای طب سنتی میومد خونه ما ؛ اما چقدر کم سن بود!
شاید به ز./ور به بیست هم میرسید واقعا میشد اون دکتر باشه ؟!
اقاجون گفته بود امروز براش دکتر میاد برای زالو درمانی اما تصور نمیکردم اونقدر جوون باشه !
گفتم " دنـ..ـبال من بیاین ...

1403/05/10 13:17

"
بارون تمومی نداشت و تا درب رو باز کردم کنار کشیدم
همونطور که داخل میرفت ، گفت : شما اهل این خونه هستین؟
_ بله. برو داخل خـ..ـیس شدی.
با عجله به سمت داخل رفت.
واقعا خیـ..ـس شده بودیم!
محوطه حیاط رو رد میکردیم و به اطراف نگاه میکردیم.
_ چه خونه بزرگی ،باغ قشنگیه!
درب ورود رو باز میکردم و گفتم : بفرماین
بلند مادرم رو صدا زدم
_ مامان جان ، دکتر طب سنتی اقاجون اومده
تا این جمله از دهنم دراومد
به عقب چرخید و با چشم هایی که خودش درشت بود و درشتر شده بود نگاهم کرد و گفت : دکتر طب سنتی کیه ؟
_ شما
کت خـ.ـیسم رو در آوردم و همونجا پشت درب گزاشتم.
تک خنده ای کرد و نتونستم از اون خندهاش چشم بردارم!
_ من دکتر نیستم ، من با اقای کمال حیدری کار دارم
دستی تو موهام کشیدم تا برگردن بالا سر جاشون
_ اقاجون من؟!
تازه سر تا پامو نگاه کرد و ابروشو بالا داد
_ پدربزرگ شماست؟!
_ بله.
_ شما اسمتون چیه؟!
_ همایون.
یکم مکث کرد و گفت همایون خان پس شماین!
از اینکه نمیشناختمش گیج شدم و گفتم: خودتون رو معرفی نمیکنید؟!
با اقاجون چه کاری دارین؟!
مانتوش رو جلو چشمم در آورد و گفت : میشه اویز کنم؟ خیلی خیـ.ـس شده سردم شده!!!
کنار رفتم و اویز میکرد.
نجمه خانم با عجله اومد و گفت : همایون خان تشریف اوردین ، چقدر با شما تماس گرفتن اما خاموش بودین.
یهو چشمش به اون دختر افتاد و حرفشو نیمه قورت داد!
جدی نگاهش کردم
_ کسی نیست؟!
_ الان دیگه پیداشون میشه ، مهمان دارین ؟
رفتن برای عیادت و برمیگردن
از جا کفشی حوله رو به سمتش گرفتم
تشکر کرد و همونطور که شالشو در میاورد جلو چشم هام موهاشو بین حوله میپیچید ، نجمه به سمت آشپزخونه میرفت و تو شوک اون بود که یه دختر رو بردم خونه
موهاشو که پیچید گفت : من هستی هستم.
با دقت نگاهش کردم
چقدر اشنا بود اسمش ..!.

#پارت_3

چقدر اشنا بود اسمش ، چشماش!
خیره بهش موندم!
به اطراف نگاه میکرد و ادامه داد:
_انتظارش رو هم نمیشه داشته باشیم که همو بشناسیم چون اصلا همو ندیده بودیم! من هستی ام دختر مرحوم رحیم
ماتم برد!مگه شدنی بود اون هستی بود ؟!
پوزخندی زدم و گفتم : سر به سر من نزار ، هستی دختر عموی من یه بجه هفت هشت ساله بود که پدرش مرد.برای تشیع جنـ..ـازه اش خودم رفته بودم
سرباز بودم اون موقع اخرای خدمتم بود!
لبخند پر از در./دی زد و گفت : ازاون موقع چهارده سال میگذره اون دختر هفت ساله نباید بزرگ بشه؟
شوک بدی بود اون همون دختر بود ؟ مگه شدنی بود؟
آدم و..ا دادن نبودم و خودمو جمع و جور کردم و با اینکه پر از تعجب و شوک بودم اما تعارف کردم بره داخل سالن
لـ.ـرز تو تنش بود و میلـ..ـرزید!
چقدر اون دختر کوجولو

1403/05/10 13:17

بزرگ شده بود !
قدش متوسط بود اما لاغر نبود چاقم نبود تو پر بود
عجیب بود که انقدر درگیر شده بودم
اونم منی که به اندازه موهای سرم دختر اطرافم بود
کنار شوفاژ نشست روی صندلی میزبان
نجمه رو صدا زدم و گفتم چای بیاره و یه پتو برای اون.
با اینکه خودم خـ..ـیس بودم اما سرما رو حس نمیکردم‌.
روبروش نشستم و خیره موندم بهش پتو رو از نجمه گرفت و تشکر کرد.
خودشو توی اون پتو مچاله کرد و به اطراف نگاه میکرد من هنوز تو شوک بودم اون دخترعموی من بود؟!
مگه میشد اون برای من تو ذهنم یه دختر بجه بيشتر نبود
نگاهمو جمع کردم
_ مادرت کجاست؟!
موهاش نم دار دورش ریخته بود. همونطور که اونا رو کنار میزد گفت :
_ ازدواج کرده یکسالی میشه.برای ی سری مسائل به پدربزرگ شما نیاز داشتم
_ پدر بزرگ من ؟
یا پدر بزرگ خودت ؟
فینی کرد و ادامه داد:
_ اون حتی منو الان ببینه نمیشناسه ‌،پس پدربزرگ شماست نه من . این عمارت و این باغ برای اونه؟
_ میگم برات چای بیارن گرم شو اگه میخوای لباسهای خواهرم هست بیارن تنت کن
_ نه خوبم! آقاجونت بیاد بعدش من میرم.فقط یکم باهاش صحبت دارم.
_ میرم لباس عوض کنم
به سمت بالا می‌رفتم ولی تمام حواسم پیش اون بود
نجمه براش چای و میوه میبرد 
مگه شدنی بود؟ توی گیجی خودم بودم‌ تیشرت و شلوار گرمکن تنم کردم که برگشتم پایین هنوز منگ اون اشنایی بودم !

اخرین ماه خدمتم بود که شنیدم تنها عموم فوت شده
بخاطر ازدواجش با همسرش سالها بود دور ازما بود وقتی با اقاجون و عزیز برای خاکسپاری رفتیم اون دختر ی ذره بجه بود !
عموم رو دفـ‌‌..ـن کردن و دیگه خبری از اونا نبود
فقط در جریان بودم که عزیز گاهی پنهانی برای اون زنعمو پـ..ـول واریز میکرد و من تنها راز دارش بودم‌!..

#پارت_4

برگشتم سالن پایین چای می‌خورد و یجوری لای پتو بود که انگار یخ بسته
نوک بینیش قرمز شده بود و موهاش که نم نم خشک میشدن تازه میدرخشیدن و موج توشون پیدا میشد
شاید تا روی کمرش هم میرسید !
با دیدنم گفت :با هم زندگی میکنین ؟
همونطور که مینشستم گفتم
_ بله اقاجون و عزیز و ما با همیم
_ خواهر داری شما ؟
_ بله همسن شماست
لبهاشو اویزون کرد
_ چه خوب که جمعید و با کنایه گفت : من و مادرمم بعد فـ..ـوت بابام با هم بودیم
سکوت کردم و نگاهش میکردم‌
اشک توی اون چشم ها جمع شد
مقاومت میکرد فرو نریزه
_ خیلی بعد بابام روزای سختی بود خیلی!
_ عمورحیم رو خیلی دوست داشتم‌ سنی نداشتم که رفت !
روشو اون سمتی کرد و انگار میخواست بارون بیرون پنجره رو نگاه کنه اما میخواست اشک هاشو پنهان کنه!
_ مامانم میگفت بابام فقط دلتنگ یه نفر تو این خونه بوده
خودمو روی صندلی

1403/05/10 13:17

جلو کشیدم
_ کی؟
_ شما! میگفت پسر برادرش رو دوست داشته
بهترین خاطرات رو با شما داشته!
سرمو پایین انداختم .عمو رو خیلی دوست داشتم با اینکه سنی نداشتم اما اون بهترین عمو بود برای من !
عمویی که بعد رفتنش خیلی تنها شده بودم !
صدای درب میومد و کسایی که از بارون فـ..ـرار میکردن و اومدن داخل
مامان صحبت میکرد
_ عزیز برو خودتو خشک کن زبونم لال بیمار نشی

تو صورت اون دختر نگرانی موج زد و خیره شد به من
انگاری با من اشنا بود و از من با نگاهش کمک میخواست
وارد سالن شدن و سر پا ایستادم
آقاجون تک سرفه ای کرد و گفت : پدر سوخته گوشیت رو خاموش کردی؟ماشینت رو چرا نیاوردی داخل؟
با دیدن هستی همشون جا خوردن
اون رو نمیشناختن و هزارتا فکر و خیال به سرشون راه میدادن
مامان خیره به هستی و بعد به من بود
موهاش دور پتو ریخته بود 
عزیز ده بار پشت هم پلک زد و نتونست صبوری کنه و گفت!..

#پارت_5

عزیز تحمل نداشت و گفت : ایشون کی هستن ؟
هستی پتو رو از دورش باز میکرد و تازه متوجه بود چقدر براش میتونه سخت باشه رودر رویی با خانواده ای که داشته اما انگار نداشته
سلام مختصری کرد!
برای پایان دادن به اون تفکرات غلط گفتم: اقاجون این خانم با شما کار دارن ، منتظر شما بودیم!
فقط جای بابام خالی بود که هنوز نیومده بود
هستی قدم هاش سست بود و جلو میرفت
بغض کرده بود لبخند میزد خودشم نمیدونست چقدر حالش بده!
روبروی اقاجون رفت.
انگاری نیم رخش شبیه عمو بود یا اون حرکات خاصش!
عمو برای من یه رفیق تو عالم کودکی بود
اقاجون خیره بهش گفت : نگو که این پسر ما بالاخره دست یکی رو گرفته آورده تا از تنهایی در بیاد.!
مامان اخم غلیظی کرد و گفت:دایی این چه حرفیه مگه هرکی رو بگیره بیاره ميشه براش زن؟
خدا قسمت کنه میخوام بهار رو براش بگیرم
شما دعا کن همایون رضایت بده دختره بیست سالشم نیست خانمیشم که دیدین شما اگه پسر کم عقل من بخواد
مامان داشت به هستی خط و نشون میداد و  نخواستم ناخواسته سوتفاهمش دلخوری بیاره گفتم : هستی دختر عمو رحیم خدا بیامرزه !
اونا هم به اندازه من شوکه شدن
اقاجون ماتش برد ولی اخم کرد ‌!
اما عزیز که پر پر میزد برای اون دیدار
فقط من میدونستم تو چقدر تو تنهایی هاش ناراحت بود چقدر خودشو گناه کار میدونیست که تنها بجه رحیم رو نمیتونه سر و سامون بده
مامان  تک خنده ای کرد و گفت : کیه ؟
جوری نگاهش کردم که متوجه بشه جای داد و بیداد و دلخوری از گذشته نیست
همون روزهایی که قرار بوده خاله ام زن عمورحیم بشه !
اونا نسبت فامیلی داشتن و اقاجون دایی مادرم میشد و همون روز عمورحیم از عشقی میگه که گرفتاره و ناخواسته بخاطر اون

1403/05/10 13:18

عشق از همه دور شد .
سالهابی خبری  و اخلاق خاص آقا جون
اون باهاش اتمام حجت کرده بود که اگه اون دختر رو بگیری جایی کنار ما نداری و عمو پای عشقش مونده بود به ازای دوری از خانواده اش
برای تشیع هم که رفتیم چه رفتنی بود!
یهو ا./هـ..ـی بلند سر دادم
چقدر عمو رحیم زندگیی تلخ و کوتاهی داشت
هستی به اقاجون خیره بود !
زیبایی اون دختر خیره کننده بود واقعا!
پتو از روی شونه هاش روی زمین افتاد
و گفت : ..!..

#پارت_6

اقاجون سرشو صاف کرد و شونه هاش کشیده تر شد و گفت: برای چی اومدی؟!
هستی توقع اون جملات بی مهر رو از پدر بزرگي که سالها تو حسرتش بود نداشت اما انگاری میدونست با کی قراره روبرو بشه و گفت : ملاقات یکدفعه ای شد ! حالا دلیل این همه سال رو میدونم که اثری از شما نبود
متاسفانه من به شما نیاز دارم  میخوام خونه پدریم رو بفروشم اما برای فروش به شما نیاز دارم چون به نام شماست !
اقاجون از کنارش گذشت و روی صندلی راکش رفت .
همون‌طور که روش تاب میخورد از پشت اون ریش و سیبیل جو گندمیش گفت: خودت میگی به نام منه پس چطور مال پدر تو شده ؟ اونجا مال منه!
عزیز هراسان جلو اومد .
تو اون ثانیه ها به چیزی توجه نکرد و محکم تن اون دختر رو بین دستهاش چـ..ـسبید و فـ..ـشرد از ته وجودش اون رو بغل گرفته بود و میبوسید
اشک هاش روی شونه های لیا میوفتاد ‌
_ بوی رحیمم رو میدی
گریه امانش نمیداد و نمیتونست ادامه بده
عزیز حال خوبی نداشت و گریه میکرد
هستی با محبت دستهاشو فـ..ـشرد
_ نیومدم که دلخوری پیش بیارم من فقط به پـ..ـول اون خونه نیاز داشتم !
اقاجون به سیـ..ـگارش فـ..ـندک زد و پشت اون دود ها خودشو مخفی کرده بود
مامان تند تند نفس میکشید و تا خواست جواب بده گفتم : عزیز زحمت مهمون ما با شماست لباسهاش خیـ.ـسه .
هما با اخم گفت : داداش شما میشناسیش؟
اون دختر اون ثانیه بی *** ترین ادم بود
بخاطر عمو و حرمت بودنش بود گفتم : بعدا صحبت میکنیم.
رو به عزیز گفتم : عزیز! تا نجمه شام رو بیاره زحمت مهمون ما با شما !
عزیز با بستن چشم هاش باشه ای گفت و از خدا خواسته هستی رو با خودش برد سمت اتاقش!
مامان جلو تر اومد و گفت : همایون تو میدونی من اون دختر رو میبینم خـ..ـون به سرم نمیرسه
چرا راهش دادی مادر ؟
خاله ات کم خـ..ـون دل نخورده بخاطر این دختر و مادرش الان میخوای خاطره تازه کنی برامون ؟
بی توجه بهش رو به اقاجون چرخیدم و گفتم : میخوام باهاش صحبت کنی اون خونه رو بده بهش.
اقاجون ته سـ..ـیگارشو تو جاسـ..ـیگاری زد و گفت  :  چشم هاش شبیه رحیم نیست اما جسارتش مثل رحیمِ!
اقاجون بهم ریخته بود و به سمت اتاقشون میرفت.
خوب میشناختمش که چقدر سفت و

1403/05/10 13:19

محکم اما دل رحمه!
هما با مامان پچ پچ میکردن و دنبال اقاجون رفتم
درب رو نبسته بود و داخل که رفتم گفت : درب رو ببند.
در رو بستم و گفت : مادرت ناراحت میشه اون رو میبینه اما پدر سوخته چقدر بزرگ شده .اولین باره میدیدمش اما چقدر برام اشنا بود ..!.

#پارت_7

اقاجون ریز خندید و گفت: پدر سوخته چقدر هم با جسارته .فکر میکردم فقط تویی که خیلی با جسارت بزرگ شدی
اما اون با اینکه دختره خیلی زبله!
روی صندلی نشستم.
یاد عمو افتاده بودم یاد اون روزهایی که بهترین رفیقم بود.
گوشیم زنگ میخورد و جواب ندادم .
_ اون خونه به نام منه یه پرس و جو کن ببین چی شده مادرش رضایت داده بیاد سراغ ما!
پوفی کردم و گفتم:
_ فعلا کاری نکنید مامان منم چیزی نمیگه
تا ببینم چی میشه
به سمت بیرون رفتم و گوشیم رو جواب دادم پشت هم زنگ میخورد
_ ا./ه چیه انقدر زنگ میزنی طناز ؟!
طناز  چند ماهی بود باهام دوست بود
_ چرا جواب نمیدی همایون ؟!
_ حتما کار دارم
_ ا./خ .اذیت نکن .دیروز نگفتی فردا بیام پیشت .پس الان چرا نمیای دنبالم؟!
اصلا حوصله اشو نداشتم و قطع کردم .
یجورایی کلافه بودم یجورایی مدام دلم میجوشید.
بارون کم شده بود و تو ايوون بارون رو نگاه میکردم با یاد عمو لبخند رو لبهام مینشست
*
"  هستی "
موهامو کلافه بستم و بلند گفتم: مامان من میخوام خونه رو بفـ..ـروشم میخوام برم از ایران .
مامان سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت
_ شما که ازدواج کردی منم به سن قانونی رسیدم اون خونه رو بفـ..ـروشیم منم برم پی زندگیم
مامان با بغضی گفت : بری ؟
_ اره مامان برم !
_ اما بعد بابات من فقط تو رو دارم!
جدی نگاهش کردم
_ پس شوهرت چیه مادر من ؟
_ پس از اون دلخوری ؟ چیکار میکردم تا کی زیر چشم مردم میموندم؟
_ مبارکت باشه.منم حرفی ندارم که
_ خانواده پدرت که یکبارم نیومدن سراغ مارو بگیرن.از اول منو نمیخواستن اونا مثل غریبه ها اومدن برای تسلیت و رفتن !
پدر بزرگ تو تنها لطفش اون خونه بوده که به بابات داده اونم از تـ..ـرس اینکه مردم بهش کنایه بزنن پسر حاج اقا خونه نداره.
الان بری پیش اون میخواد بیاد به تو خونه بده ؟
اون اگه ا.موالشو میداد که از اول به نام پدرت میکرد .
شوهر من مرد خوبیه خودتم میدونی پسر عمومه حداقل خیالم راحته یکی هست بالا سرت باشه
پوزخند تلخی زدم ..!

#پارت_8

پوزخند تلخی زدم و گفتم:
_ من میخوام برم میشه برام ادرسشون رو پیدا کنی؟
مامان پشت بهم کرد تا اشک هاشو نبینم و گفت :روی بسته هایی که برات میفرستن هست.
سالها بود یه خورده خرت و پرت برام میومد و یه پـ..ـولی.
من با اینکه اونارو ندیده بودم اما تنفـ..ـر غلیظی ازشون داشتم مخصوصا از اون مردی که به

1403/05/10 13:19

اصطلاح آقا جون بهش می‌گفتند .
بابای من بخاطر اینکه خودش برای زندگیش تصمیم گرفته بود شده بود خار تو چشم اونا
یکبار تو خاکسپاری بابا اومدن و رفتن به همون سادگی قید من رو زده بودن!
انگار نه انگار من دختر پسرشون بودم!
درب اتاق رو بستم.
اون اتاق تنها مونس من بود.
مامانم با ازداجش سهم سنگینی تو تنهای من داشت.
می‌خواستم برم !
برای همیشه!
با اون پسری که مدتی بود پیگیرم بود و میدونستم برای اوردن اجناس برای مغازه اش میره ترکیه و میاد با اینکه احساسی بهش نداشتم اما اون پلی بود برای رفتن من .
پشت درب نشستم.
دلم گرفته بود.دلم بابام رو میخواست اون چه تقدیر تلخی بود که من داشتم!
بی پدر ، مامانم کار میکرد تا من زندگی کنم
تو ایینه درب کمد خودمو نگاه میکردم ..
راست میگفتن صورتم نقاشی دست خدا بود اما چه فایده که زیبایی من برام خوش شانسی نداشت.
چه فایده که اون همه قشنگی برام مهم نبود !
خواستگارهایی که ازهیج کدوم خوشم نمیومد
مامان سوییچ رو به سمتم گرفت و گفت : با ماشین برو . اگه بهت بی حرمتی کردن بی احترامی کردن اونجا نمون!
دستشو فشردمو گفتم: برای مهم نیست چیکار کنن .برای من فقط اون خونه مهمه که بگیرم و برم
_ برو توام ولم کن برو من که تو این دنیا خیری ندیدم .پشت بهم رفت داخل
دلم برای مامانم میسوخت اما خودم بیشتر در./د میکشیدم‌.
بارون تمومی نداشت و پشت هم میبارید دنـ..ـبال اون ادرس کوفتی میگشتم‌.
اسم هاشون تو سرم مرور میشد.
همایون خان!
اون زندگی شاهانه اون پدربزرگ رو میدید و من باید با سختی بزرگ میشدم.
تنـ..ـفر داشتم از تک تکشون!
اگه میتونستم همشون رو حتی میکـ.ـشتم!
کوچه به کوچه میرفتم و بالاخره کوچشون رو پیدا کردم.
همونطوری رانندگیم بد بود با اون بارون که اصلا نمیدیدم!
چطور پارک می‌کردم ؟!
یهو چشمم به اون پسر افتاد شیشه پاک کن رو زدم و دقیق نگاهش کردم .
برق ساعت دور مچش چشمم رو گرفت !
چه خوش پوش بود چه مرتب!!!
با عجله به سمت درب میرفت و پیاده شدم و ..!..

#پارت_9

و باهم آشنا شدیم و من فهمیدم مرد روبروم همون همایون خانِ!
فکرشم نمیکردم اون همون پسر عموی خودم باشه!
اون خونه و ادم هاش.
اونجا انگار زندگی متفاوت بود!
برخورد عجیبی بود با تک تکشون.
تنها تو نگاهای اون مادربزرگی که هیچ حسی بهش نداشتم محبت بود!
زنعمو با تنـ..ـفر نگاهم میکرد و ناگفته نماند اون تنـ..ـفر ها دوطرفه بود!
نتونستم اون همه د./ردرو تحمل کنم و با عزیز رفتیم تو اتاقش.
لبهاش از شدت گریه میلـ.ـرزید و اروم گفت : دورت بگردم خدایا شکرت خوش اومدی قشنگم!
دستهامو محکم چـ..ـسبیده بود و به صورتش میفـ..ـشرد .
_ ا./خ که بودی رحیم رو میدی

1403/05/10 13:19

.ا./خ که دورت بچرخم .نگاهش کن چقدر خوشگلی ا./خه چقدر خانم شدی .
لبخند تلخی زدم .انگار اون بی گناه ترین ادم تو اون همه اتفاق بود.
_ ممنونم!
_تشکر نکن من رو شرمنده تر نکن من روم سیاه پیش رحیم!
خودم روم نمیشد بیام پیشت نمیشدبیام سراغت
اما خدا جواب تمام اون ز./جه هام رو داد و تو خودت اومدی!
خودت اومدی پیشم!
عزیز موهامو کنار صورتم نوازش کرد .دقیق صورتمو برانداز کرد و گفت : مثل ماهی اما شبیه پسرمم هستی!
چشم هات صورتت هزار ماشالله .من دختر ندارم اما عاشق دخترم!
عزیز با اشک چشم بغلم گرفت و هق هق میکرد. پشتمو نوازش کرد و گفت : نمیزارم بری .دیگه نمیزارم .حتی اگه همه دلشون بشکنه
بزار این بار بقیه دلشون بشکنه !
لبخند تلخی زدم به درب ضـ..ـربه ای زده شد و درب باز شد .
با اون اخم تو ابروهاش و چشم های پر از غرور وارد شد
.هیچ وقت نمیفهمید چقدر ازش بدم میاد!
داخل اومد .
خودمو از بغل عزیز عقب کشیدم
با دست اشک هامو پاک کردم دلم نمیخواست حس کنه ادم ضعیفی هستم!
یکم مکث  کرد و گفت: بهتر شدی ؟
با سر بله گفتم!
همونجا ايستاده بود شباهت زیادی به اقاجون داشت!
میشد حس کرد اون پیری و این جونی یک نفر هست !
یکم با کلمات بازی کرد و گفت : مشکلی نیست
اقاجون گفت همینجا بمون تا تکلیف خونه رو روشن کنه!
عزیز لبخند زدو با هیجان گفت : معلومه که
میمونه

#هستی و همایون
#پارت_10


عزیز لبخند زد و گفت : معلومه که میمونه
همایون نیم نگاهی بهم انداخت.
_ پیش عزیز بمون تو این خونه کسی بهت بی احترامی نمیکنه!
سر پا شدم و جلوتر رفتم لبخندی زدم و گفتم : ممنون.
_ کمترین کاری که میتونم برای دختر عمو رحیم انجام بدم!
تو دلم فحـ..ـش و لعـ..ـنت بهش میفرستادم و رو ظاهر لبخند میزدم
گوشیش پشت هم زنگ میخورد و بیرون رفت
عزیز آ..هـ..ـی کشید و گفت : خدایا شکرت نگران نباش !
انگار من دختر بجه بودم که اونطوری لوسم میکرد و نازم میداد!
صدای صحبت ازبیرون میومد صدای زنعمو بود
_ همایون خان من مادرتم به فکر من باش به فکر اون خاله ات باش!
_یکبار گفتم دیگه تمومه در موردش نمیخوام بشنوم ادامه ندین کش دارش نکنید!
جایی کار دارم باید برم اون دختر هم از اینجا جایی نمیره!
اگه بره و اتفاقی بیوفته اونوقت طرف حساب همه من هستم‌!
به حرمت روح عمو دندون رو جیگرت بزار مادر من!
عزیز پشتمو نوازش کرد و گفت : غصه نخور همایون حریف همه میشه .رحیم خیلی همایون رو دوست داشت.همه میدونستن جونشون بهم وصل بود !
سکوت همه جا بود و همایون خان رفته بود.
تمام مدت توی اتاق سر میکردم.
میدونستم قرار نيست روی محبتی از زنعنو ببینم
نجمه خانم برامون تنقلات میاورد و عزیز البوم های قدیمی اش

1403/05/10 13:19

رو نشونم میداد.

*
"همایون "
به ارامش و تمرکز نیاز داشتم!
بارون نم نم شده بود و اما تمومی نداشت.
.پشت فرمون به سمت اپارتمانم میرفتم‌.
گوشی رو روی پام گذاشتم و به میلاد زنگ زدم
_ جانم همایون خان
_میلاد یه زحمت دارم برات! در مورد  دخترِ عمو رحیم که پـ..ـول واریز میکنی هر ماه میخوام یکم در مورد اون ومادرش برام اطلاعات بگیری
_ چیزی شده ؟
_ نه!فقط از سایز پای دختر رو میخوام تا جای تحصیل و کار و
سخت بود به زبون اوردنش اون مثل خواهرم نـ..ـاموسم بود ک ادامه دادم
_ ببین دورو ورش کسی هست یا نه ؟!
_روچشم هام اقا !
قطع کردم و وارد پارکینگ شدم‌ جلوی درب اپارتمان بود.
.لبهاشو اویز کرد و با قهر گفت :دوساعته اینجام چی میشه کلید به منم بدی من غریبه ام؟

1403/05/10 13:19

صدف:
هستی و همایون
#پارت_11


طناز جلوی در منتظر وایستاده بود !
عین طلبکارا نگام میکرد.
با اخم ودلخوری گفت :
گفت : همایون خان چی میشه به منم کلید بدی پشت درب نمونم؟
توجهی نکردم انقدر ذهنم درگیر بود که حوصله نداشتم‌.
انگاری بااومدن هستی مـ..ـرگ عمو برام تازه شده بود.
انگاری غم نبودن عمو ومظـ.ـلومیت اون چشما تازه از تو شروع شده بود!
انگاری همین دیروز بود که فـ..ـوت شده بود.
و اون دختر معصوم هفت ساله جلو چشمام بود.
وارد اپارتمان شدم.
_ وسایلت رو بردارمیخوام برم
درب رو بست و همون‌طور که پشت سرم میومد داخل گفت :بداخلاق
از پشت سر بغلم گرفت!
  آروم آروم دستهاشو رد کرد روی شکمم.
خودشو لوس میکرد برام!
با لحن مخصوص به خودش گفت :
_ دلم برات تنگ‌شده دلم بوس میخواد !
بی حرکت ايستاده بودم اون دختر میخواست ازایران بره؟!
مگه میتونست کجا بره؟
اون که کسی رو نداشت اگه بلایی و هر اتفاقی براش میوفتاد تمام از کوتاهی اقاجون بود!
کوتاهی ما در حق اون !
بعد عمو هیچ کدوم حتی نخواستیم یکبار بهش سر بزنیم.
هستی هستی هستی! تصویر چشماش از جلو چشمام کنار نمیرفت.
واقعا ازدواج عمو انقدر باید تاوان میداد؟
یعنی انتخاب عشق باید آخرش این میشد؟
نمیدونم چقدر خیره به یه جا بودم چقدر سکوت کرده بودم که باصدای طناز به خودم اومدم
رو به روم ایستاده بود!
دستهاشو روی شونه هام گذاشت خودشو بهم چـ.ـسبوند
روی پنجه های پاش وایساد تا قدش بهم برسه همونطور که لب پایینم رو میبوسید آروم دست به پشت گر.دنم میکشید.
اجزای صورت معمولیش مهارت عجیبی تو لوند بودنش داشت.
یه چیزی درونش داشت که آدمو سمت خودش میکشید مثل یه آهن ربا بود !
یه ازدواج ناموفق تو سن پونزده سالگی و یه طلـ..ـاق تو هجده سالگی داشت.
تازه بیست و پنج سالش بود؛ اما به اندازه ی زن پنجاه‌ ساله بلا و مصـ.ـيبت رو تجربه کرده بود!
از آغـ.ـوشم جدا نمیشد!
چـ.ـنگی تو موهاش زدم وهمراهیش کردم برای اون بوسه اش!
با شیـ‌‌..ـطنت میخندید و منو روی کاناپه کشید!
گر.‌دنش رو بوسیدم و اونم با نجواهای عاشقانش همراهیم میکرد !
این رابـ..طه ماه ها بود که شکل گرفته بود!
تنها یک عمه توی شهرستان داشت که اونم ناتوان بود.
من به لحاظ ما..لی هواشو داشتم.
بهش توپـ..ـول پیش خونه کمک کرده بودم.
ومیشه گفت مستقل شده بود و هربار میدیدمش براش خشکبار میبردم.
هواشوداشتم .
مهارت خوبی توی لـ.ـوندی داشت که عجیب حس هاتو قلقلک میداد و بازی میداد.
اون داشت کارش رو میکرد
لبهاشو با لـ.ـوندی بازی میداد!..

#پارت_12

باهم روی تخـ..ـت خوابیده بودیم و با لبام بازی میکرد!
طناز لـ..ـذت میبرد وخسته از اون هیجان و شدت

1403/05/10 13:21

کنارش خوابیدم!
اروم اروم موهامو نوازش کرد!
_ خستگیت در اومد؟کجا بودی هی زنگ میزدم جواب نمیدادی ؟
به سقف خیره بودم
_ یه مشکل خانوادگی دارم
_ شب بمونیم همینجا؟
از روی تخـ..ـت بلند شدم و رفتم جلو آینه موهامو درست کردم.
_ چرا انقدر امروز عجله داری؟بی قراری؟
_ کار دارم بپوش سر راه خودم میرسونمت
_ بااین عجله همایون؟!
جدی نگاهش کردم که کار دستش اومد.
_ گفتم کار دارم
دلخورشد و همونجور آماده شد
_ باشه چرا اخم میکنی من بخاطر تو اومدم تا خستگی از تنت در بیارم گفتم شب میمونم با هم خوش میگذروندیم ولی الحق که مثل برج زهـ.ـرماری هرکاریتم میکنم بازم تلخی!
لبخند ریزی از حرف هاش زدم و رفتم بیرون
پارچ اب رو سر کشیدمو گفتم : وسایلتم بردار
صحبت نمیکردو قهر کرده بود.
همونطور که میرفت سمت در از ایینه خودشو نگاکرد لبهاش ورم کرده بود و برای مثلامشخص نشدنش رژ میزد
همونطور که به کارش میرسید گفت
_ نگا کن! چخبره همایون؟!
پشت درب پالتوشو تنش میکرد از پشت سرش تو ایینه نگاهش کردم
_ میخواستی شـ..ـیطونی نکنی!
از پشت نزدیکش شدم و بغلش کردم
خوشش میومدو همونطور تو ایینه نگاهم میکرد
_ نریم بمونیم؟
_ کارمهم دارم نباشم بد میشه.
به سمتم چرخید ناراحت بود.
_ اوکی!
دستمو تو گودی کمرش بردم و جلوتر کشیدمش
_ کاش میموندیم!
_ برو شیـ..ـطون خانم برو !
محکم بغلم گرفت
_ فرداهمو ببینین باشه ؟
_ فکر نکنم بتونم
_ پو.فففففففففف
با اخم بردمش بيرون میخندیدو خودشو میمالید بهم جلوی درب خونه اش نگه داشتم و ازتو داشپورت بهش پـ.ـول دادم
_ چیزی خواستی بخـ..ـر من شاید چند روز گرفتار باشم.
دلش نمیومدبره و محکم لپمو بوسید تا دل کند ورفت!
ساعت نزدیک یک بود که رسیدیم خونه!
همه جا سوت و گور بود و همه خواب بودن
سرکی کشیدم .اقاجون خواب بود تو اتاق پایین تنها پس حتما اون دختره کنار عزیز بود.
شایدم رفته بود!
پاورچین رفتم سمت اتاقی که توش بودن
اروم دستگیره روپایین دادم!
درب نیمه باز که شدعزیز پشت درب بود و گفت : تویی تـ..ـرسیدیم همایون جان
اروم صحبت میکردوبه اون دختر اشاره کرد.
روی تخـ..ـت خواب بود.
برای ثانیه ای بهش خیره موندم.
چقدر معصوم بود تو خواب !
نگاهمو ازش گرفتم!..

#پارت_13

چقدر معصوم بود تو خواب!
نگاهمو ازش گرفتم!
_اتفاقی که نیوفتاد؟
عزیز ا.هـ..ـی سر داد و گفت: نه اما طـ..ـفلک از اتاق بیرون نیومد.مادرش زنگ‌زد مطمئن شد اینجاست تازه خوابید
چونه عزیز میلـ.ـرزید
_ خیلی در./د دارم خیلی همایون! تو فقط این سالها سنگ صبورم بودی .لجبازی اقاجونت و رحیم مارو هم سوزوند.
دختر طفـ‌..ـل معصوم مثل پنچه افتابه نگاهش کن.
اما طفـ..ـلک شانس

1403/05/10 13:21

نداره مادرش، شوهر کرده به پسر عموی خودش.
اینم میخواد بره ترکیه .ا./خه یه دختر تنها کجا بره
بازوی عزیز رو نوازش کردم اونو بیشتر از مادر خودم دوست داشتم!
_ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیوفته.
نمیزارم بره!
عزیز تو چشم هام خیره موند.
_ قول میدی؟!
مطمئن نبودم اما دلم نمیومد ناراحت بشه
_ قول میدم برو بخواب!
عزیز یچیزی زیر لب خوند همونی که همیشه به من فـوت میکرد رو به هستی فـوت کرد
اون دختر واقعا بی گناه بود !


" هستی "
عزیز نگاهم کرد و گفت : عالی شدی این پیراهن جوونی های خودم بوده آقاجونت برام از مکه خـ..ـریده بود‌.
اونموقع منم مثل تو بودم لاغر الان چاق شدم
عزیز یجوری آرامش داشت که انگار سالهاست میشناسمش و سالهاست دارمش.
جلوتر رفتم پیراهنش آستر داشت و روش گیپور بود
_ عزیز ميشه امروز با اقاجون صحبت کنید خونه رو بفـ..ـروشه؟من نمیخوام اینجا بمونم و باید برم
عزیز اخمی کرد
_ عجله داری برای رفتن؟
دلت میاد بری من سالهاست تو بـ.ـرزخم الان یکم اروم گرفتم!
پشتشو نوازش کردم و فقط میتونستم لبخند بزنم
بیرون رفتیم و میز صبحانه رو میچیدن آقاجون سیـ..ـگار میکشید و روی صندلیش بود.
سلام سردی دادم و گفت :صبح بخیر!
حس کردم یکی اون سمت نشسته اما توجه نکردم بوی عطرش میومد عطر خاصی میزد
اون باید همایون میبود!
درست حدس زده بودم چون جلو اومد و پیشونی عزیز رو بوسید.
_ صبح بخیر جانان
_ لوسم نکن همایون اینطوری فردا روز زن بگیری دعوامون میشه
_ همچین زنی رو من نمیگیرم که بتونه به عزیز من اخم کنه حتی
زنعمو نگاهم نکرد و سلام کرد و پشت میز نشستن.
دخترش هم بود،اون همسن خودم بود؛ اما یجورایی بین اون و برادرش تفاوت بود!
پشت میز نشستم و تا خواستم صندلی رو جلو بکشم خواهر همايون ، هما گفت : اونجا جای خان داداشه نه شما!
تاخواستم بلند بشم؛ همایون صندلی رو جلو داد و گفت :بشین .جا برای کسی نیست و کنارم نشست!
میخواست همه چیز رو عادی جلوه بده و گفت :بابا زنگ نزده کی میاد ؟
زنعمو فاطی صورتش پر از اخم بود و آماده انفـ..ـجار و تو همون حالت گفت!..

#پارت_14

گفت : چرا امشب خونه است بهش گفتم چی به سرمون اومده!
همایون سرشو بالا گرفت ونگاهش که کرد زنعمو دیگه ادامه نداد و سکوت کرد!
چقدر از نگاهاش حساب میبردن!
ازش بدم میومد خیلی بداخلاق بود انگاری فقط اون تو اون خونه زندگی میکرد!
لقمه ای صبحانه خوردم خیلی خجالت میکشیدم واون لقمه رو حتی خالی خوردم!
با پشت دستش ظرف گردو رو سمت من هل داد اماچیزی نگفت!
حواسش به همه چیز بود اما نگاه نمیکرد ، همه چیز رو میدید و از نگاهش میچرخوند!
حواسش به همه چی بود!
بقیه صبحانه میخوردن و

1403/05/10 13:22

عزیز برام لقمه میگرفت .اون ازم چشم برنمی‌داشت.
هما با اخم نگاهم میکرد و به عمد گفت : عزیز بهار شاید بیاد اینجا امروز میخوا..
همایون حرفشو برید و جدی گفت : بگو نیاد
فعلا نه کسی بیادنه اعصاب مهمون دارم
هما حتی نتونست کوجک‌ترین اعتراضی انجام بده
زنعمو خودشو تسلی میداد و رو به من گفت :مادرت کجاست ؟
یکم جا خوردم از سوالش و گفتم :مادرم خونه اش
_ شوهر کرده؟ اون و رحیم که لیلی و مجنون بودن؟بهت گفته قرار بود رحیم با خواهر من ازدواج کنه؟دایی شیرینی هم خورده بود براشون؟
همایون به صندلی تکیه داد و به مادرش نگاه میکرد.
زنعمو ادامه داد :
ا..ه یهو نمیدونم ازکجا مادرت اومد و رحیم زد زیر همه چیز طـ..ـفلک خواهرم خـ..ـون جیگرشد.فکر نکنی اسون بودا!
اب دهنمو به ز./ور قورت میدادم زنعمو اماده بود مثل یه شیر برای شکار یه اهو
_ مادرت خوب قِسِر در رفت الانم که از تنها يادگاري عشقش گذشته!
روشو به سمت اقاجون کرد :
_ دایی خونه رو بفـ‌.‌.ـروش بزار این دختر هم بره سرزندگیش.میخواد بره خارج بره .
کمکش کنید.فکر کنید امسال رفتین سفر حج
یا زکات و خمس بدین بهش.
زنعمو داشت تحـ..ـقیرم میکرد داشت کوجیکم میکرد و قصدی جز اون نداشت!
آقاجون فقط نگاهش میکرد.
نمیتونستم بشینم و تحمل کنم همونطور که بلند میشدم گفتم :
برای صدقه گرفتن نیومدم زنعمو جان، خمس و زکاتتون رو بدین به نیازمندش!
میز رو ترک کردم مثل کوزه آتیـ..ـش بودم و نفهمیدم چطور شد اما فقط مانتوم رو تنم کردم و شالمو روی موهام انداختم.
کیفموبین دست میفـ.ـشردم و به سمت بیرون قدم برمیداشتم.
داشتم منفـ..ـجر میشدم کاش اصلا نمیومدم عزیز صدام میزد و اصلا نچرخیدم که نگاه کنم
اشک هام از کنار صورتم میریخت!
ماشینم رواورده بودن تو حیاط!
چطور میرفتم بیرون.درب رو چطور باز میکردم‌
دستهام میلـ..ـرزیدن و کنار ماشین وایستادم تمام تنم میلـ.ـرزید و اروم نمیگرفتم!
من به اندازه کافی در./د داشتم اون بیشتر روش نمک میپاچید!..

#پارت_15

دستمو روی کاپوت ماشین گذاشتم!
هق هق هام تمومی نداشت کاش اصلا نمیومدم و اومدنم اشتباه بود .نمیومدم چقدر گذشته بود که گفت :همیشه انقدر گریه میکنی؟!
همایون بود.
خودمو جمع و جور کردم به سمتش نچرخیدم و پشت بهش موندم.
_ میشه ماشين منو ببرین بیرون میخوام برم!
_ باماشين من میریم!
با تعجب به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم
_ کجا؟
دزدگیر ماشینش رو زد و گفت : سر خاک عمو رحیم
به ماشين اشاره کرد و درب رو باز کرد .
همونجا وایستاده بود نگاهش میکردم .
پشت فرمون نشست و منتظر من بود .
دلم پر میزد برای رفتن پیش بابا کاشکی منم مـ..ـرده بودم‌!
درب جلو رو باز کردم و

1403/05/10 13:22

نشستم دلم به سنگینی دنیا شده بودبیرون رفت و به سمت خیابان رفت .به روبرو خیره بود و من به بیرون
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و  چشم هامو بستم
آروم‌ گفت :لباس عزیز رو پوشیدی؟
چشم هامو باز نکردم
_ چه فرقی میکنه .میخوای به مشکلاتم فکر نکنم؟نمیشه اینا به من گره خوردن
_ چیزی به ادم ها گره نخورده و نمیخوره مادرم هم خب سنگینی اون روزایی که رو دلش سنگینی کرده گفته اونقدرها هم که الان میبینی بد نیست اما ضـ.ـربه اون زمان رو دلش سنگینی کرده! فکر نکن بهش! درست میشه!
بریم یکم آروم شوبرمیگردیم خونه عزیز خیلی دل نازکه تا برگردی میشینه و غصه میخوره
_ نمیخوام مشکل ساز باشم!
یکم مکث کرد
_ نیستی! اون خونه حق توست حتما فـ..ـروخته میشه !
_ دیگه برام‌ مهم نیست!
گوشیش زنگ خورد توجه نکرد و رفت سمت مسیر امامزاده.
سکوت تلخی بود خیلی تلخ.
چشم هام قرمز شده بود از گریه
کنار قبر بابا نشستم و به عکسش روی قبر نگاه میکردم.
دلم سیر میشد اما اشک هام دوباره سرازیر میشد
رفته بود و با یه بطری اب برگشت!
سنگ‌بابا رو میشست.
به نیم رخش نگاه کردم‌.میتونست گاهی هم مهربون باشه
اما باز ازش متنـ..ـفر میشدم
فاتحه خوند و گفت: تو ماشين منتظرت میمونم
تنهام که گذاشت زانوهام رو بغل گرفتم کسی اونجا نبود و خلوت بود.
_ بابا رحیم خوب جایی خوابیدی و رفتی تنهامون گذاشتی!هستیتو یادت رفته؟بابا من تنهام من قلبم خیلی در./د میکنه خیلی! کاش بودی
من موندم و من دلم گرفته از همه ادم های دور و ورم.از همه و همه! بغضمو خوردم !
میبینی بابا برادرزاده ات تو رفاه دنیا غرق و من لنگ پـ..ـول این خونه هستم
این انصاف نیست بخدا که نیست!..

#پارت_16

یکساعتی پیش بابا بودم و برگشتم تو ماشینش
هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشدهیچ حس قوم و خویشی بین ما نبود!
هر دو بیگانه بودیم نسبت به هم.
چشمم به اون کـ..ـبودی خـ..ـون مـ..ـردگی زیر یقه پیراهنش افتاد!
مشخص بود اتیـ..ـش عشق کسی است.
لبخند زدم وزیر لب گفتم : مردا همه لنگه هم هستن.
بیشتر ازش حالم بهم میخورد.
گوشیش زنگ خورد و جواب داد.
_ بله؟حتما مشکل چی ؟سر راه میام
قطع کرد و نیم نگاهی بهم انداخت.
_ یه کاری پیش اومده سر راه باید برسم!
حتی نگاهش نکردم.
مسیررو عوض کردو جلوی ساختمون نگه داشت؛
وقتی دید جوابشو نمیدم پیاده شد و رفت سمت ساختمون.
دختری اونجا ایستاده بود و با هم صحبت میکردن دختره چشم هاش قرمز بود و با هر کلمه ده بار تو ماشین رو نگاه میکرد!
همایون انگار عصبی شده بود و اشاره کرد سوار ماشین بشه و خودش رفت تو املاکی روبروش دیگه نمیتونسنم ببینمش.
درب عقب باز شدوسوار شد و سلام ارومی کرد
از اینه

1403/05/10 13:22

نگاهش کردم چشم هاش قرمز بود.
_سلام
مشخص بود گریه کرده.
یعنی کسی هم بود بدتر از من د./رد داشته باشه؟!
لبخند تلخی زد و گفت : ابجی همایون هستین؟
_ نه !
میخواست سر در بیاره من کی هستم و خوشمم نمیومد منو به اون نسبت بده.
_ من دختر عموش هستم .شما کی هستین؟
سرشو تو صندلی فرو برد و گفت :من ؟
_ بله
_ دوست دخترش!البته نمیدونم شاید فکر کردم خواهرشین!
_ چطور دوستی هستی که حتی خواهرشم نمیشناسی؟
پوزخندی زد
_ شما که فامیلشی میدونی از کارهاش نمیشه سر در آورد.مگه من بپرسم میگه اونم تک و توک!
به عقب چرخیدم دقیق نگاهش کردم.
_ چرا نباید بگه مگه دوست نیستین؟ بخاطر چی گریه کردی؟
_ چیزی نیست با صاحب خونه بحثم شد.زنگ زدم همایون بیاد .میخوام جامو عوض کنم!
یکم جا خوردم
_ تنهازندگی میکنی ؟
_ اوهوم. خانوادم اینا دورترن اینجا نیستن!
برگشتم سر جام .با خودم میگفتم با چه ادمی دوست شده و چقدر هم پروکه به دختره رو نمیده!
همونطورکه به اون املاکی خیره بودم گفتم :قصدتون ازدواجه؟!
_ یعنی میشه؟( با پوزخند ادامه داد) از محالاته!
_ چرا؟!
_ شرایط من متفاوته اصلا ولش کنید شما گفتین!..

#پارت_17

_ شرایط من متفاوته، اصلا ولش کنید شما گفتین دختر عموشید؟
قبل از اینکه چیزی بگم همایون پشت فرمون نشست و گفت : قرار شد تا یک ماه تخلیه کنی
برات خونه پیدا میکنم‌.سر به سرشون نزار جـ..ـنگ و دعوا راه ننداز!
برو خونه ات خیالت راحت حرفامو یادت نره!
طناز دستشو روی شونه ام فـ.ـشرد و گفت : چشم من طنازم خوشحال شدم دیدمتون!
دستشو لمـ..ـس کردم و فقط لبخند زدم‌.
پیاده شد وبرامون دست تکون داد.
حتی یه کلمه محبت امیز به دختره نگفت!
اون چه مدل دوستی بود؟
اصلااون ادم بود یا ربات
نمیشد ازش سر در اورد حق با طناز بود!
جلوی درب خونه اشون نگه میداشت و گفت :عزیز منتظرته
کنار که پارک کرد تشکر کردم و خواستم پیاده بشم که کامل چرخیدم سمتش و  گفتم :جلو خانواده اتون زشت نیست؟!
چشم هاش متعجب شد!
به گردنش اشاره کردم و گفتم : کـ..ـبودی اتیـ..ـش عشق روی گرد..نت پیداست ها !
ابرومو بالا دادم انگاري دلم خنک شد از اینکه تحـ..ـقیرش کرده بودم و پیاده شدم!
سمت داخل رفتم و اصلا پیاده نشد.
جوری پاشو روی گاز گذاشت و رفت که از صدای لاستیک هاش به پشت چرخیدم‌!
انگار خیلی روش فشار اورده بودم‌که اونطوری رفت!
ریزخندیدم و گفتم : انگاری خیلی سوختی که اونطور رفتی!
خودمم میخندیدم و رفتم داخل خیلی حس بدی بود رفتن داخل.
موذب بودم و به درب سالن ضـ.ربه زدم.
عزیزی انگاری اونجا منتظر من بود و با عجله درب رو باز کرد من و که تنها دید نگران گفت :همایون کجاست ؟!
_ نمیدونم نپرسیدم!
عزیز کنار

1403/05/10 13:22

رفت تا داخل رفتم.
_ دلت اروم شد ؟رفتی سر خاک رحیم؟
اشک تو چشم هام جمع شد.
سری بر علامت تاسف تکون دادم و داخل رفتم چقدر سکوت بود خونه اشون.
عزیز برام چای اورد و گفت : هیچ کسی نیست جز من واقاجونت!
به صورتش خیره شدم چیری جز مهربونی دیده نمیشد.
_ ممنون چرا زحمت کشیدین؟!
کنارم نشست و لبخند زد.
_ همایون من با همه دنیا فرق داره .تنها کسی که همدم من بوده و هست!
وقتی رحیم مرد اون خودش سنی نداشت اما هر هفته منو میبره سرخاک رحیم و میاره ! اون یه مرد بدنیا اومده!
لبهامو اویز کردم اصلا ازش خوشم نمیومد.
_ برای شما خیلی اون عزیزه برای بقیه نه
عزیز پشتمو نوازش کرد و لبخند زد.
اما واقعیت این بود
حتما رفته بود پیش دوست دخترش طناز که نبود
طـ..ـفلک اون دختر اصلا از این دیو دو سر رویی نمیدید.!

#پارت_ 18

" همایون "

چشم هام نیم ساعتی بود، بسته بود تا خوابم ببره اما نمیبرد!
طناز اروم شکمم رو بوسید و گفت : توکه خوابت نمیاد چرا چشم هات رو بستی؟
_ چشم هامو بستم تا شاید خوابم ببره!
طناز کنارم روی تـ..ـخت نشسته بود
موهاش دورش ریخته بودچشمکی زد
_ چرا ازخانواده ات بهم چیزی نگفته بودی؟!
دختر عموت هم لنگه خودت گند اخلاقه صبحی نمیشد با یه من عسل خوردش .واقعا هم خـ..ـون هستین!
خنده ام گرفت از اینکه شبیه من میدیدش.حق داشت یه دختر کله خراب ديوانه بود.
اروم کنار هم خوابیدیم و سرشو آورد بالاتر تا بتونه چشامو ببینه همونطوری گفت:
_ چرا اجازه نمیدی من اینجا بمونم واجب نیست که برم مستاجر بشم و هزارتا د./ردسر .تو که از این واحدت استفاده نمیکنی!
خواستم‌کنار بزنمش اما نزاشت!
_ بلند شو یه چایی بزار بخوریم بریم.
با شـ..ـیطنت گر..دنم رو بوسید و ابرو هاشو بالا داد
دستش رو تکیه گاهش کرد و صورتش رو رو به روم تنظیم کرد و با چشماش ، چشمام رو از نگاهش گذروند و خیره به لب هام موند!
دستهاشو قاب صورتم کرد و شروع به بوسیدن لب هام کرد!
آروم دستم رو تو گودی کمر خوش تراشش گذاشتم و منم همراهیش کردم!
چرخوندمش روی تخـ..ـت خوابید.
نگاهمو توی صورتش چرخوندم و نوازشش کردم
از شور و هیجان چشم هاشو بسته بود
لباش و..رم کرده بود و قرمزیش بیشتر به چشم میومد!
اروم بوسیدمش و صاف رو تخـ..ـت نشستم و پریشونی موهام رو با دست درست میکردم
حواسش نبود و خودش این شیـ..ـطنت رو باعث شده بود برای خالی نبودن عریـ..ـضه از بازوش گـ.ـاز گرفتم که جـ..ـیغش دراومد!
خندیدم و گفتم: بلند شو آتی‍ـ..ـش پاره برسونمت باید برم!
همونطور که بازوش رو میمـ..ـالید گفت:
_ نرو دلم برات تنگ میشه!
_ بگو تنگ شده عجله کن طناز از خونه صدبار بهم زنگ زدن این روزها خیلی کار دارم؛ توام که

1403/05/10 13:22

مدام بهونه میکنی!
طناز حرف شنو بود چون میدونست بحث با من بی فایدست و اماده شد سر راه رسوندمش و راهی خونه شدم‌!
اون دختر *** با اون زبون درازش مجـ..ـبورم کرده بود امروز خونه نرم!
یجوری کـ..ـبودی اون گرد..ن رو به رخم کشید که زبونم بسته باشه!
واردخونه شدم.
صدای قاشق و چنگال ها میومد شام میخوردن
بلند سلام کردم.عزیز با محبت همیشگیش گفت: دیر اومدی شام داریم میخوریم‌.سرشو بوسیدم و چشم چرخوندم ؛اما یهو حس تلخی بهم رواورد!..

#پارت_19

چشم چرخوندم؛ اما چشمام پیداش نمیکرد
یعنی اون دختر زبون دراز کجا بود؟!
اقاجون لیوان  اب رو سر کشید.
_ دختررحیم غروبی رفت .هرچی گفتم بمون هم نموند!
نگران پشت صندلی نشستم:
_ کجا رفت؟
_ کجا و داره پیش مادرش.
صدبار زنگ زدم بیای ببینیم چیکار کنیم که جواب نمیدادی!
کسی نبود و خونه خلوت بود.
_ مامانینا کجان؟!
عزیز برام شام میکشید و گفت: خونه مادرش! انگاری همه رفتن و فقط من و اقاجون موندیم یهویی بی هوا بغضش ترکید.
_گفتم بعد سالها جیگر گوشه ام اومده اما نیومده رفت اون خونه رو بهش بدین نزارین زیر منت ناپدری بمونه!
بخداروم نمیشه اسم رحیم رو بیارم‌.
طـ..فلکی پسرم گناه نکرد که رفت پی دلش!
اون فقط دلش رو انتخاب کرد زورکی که نمیشد!
اقاجون قاشق رو تو بشقابش گذاشت. دستمو برای عزیز باز کردم سرشو به سیـ..ـنه ام فـ.ـشردم و موهای جو گندیمش رو بوسیدم فقط من میدونستم تو قلب مهربونش چی داره میگذره!
_اشک هات مرواریدن عزیز! من میارمش.بهت قول میدم میارمش اینجا.نمیزارم جایی بمونه نمیزارم زیر بار حرف کسی بمونه!
امشب روسحر کن فردا میرم سراغش!
عزیز بهم چشم دوخت اون باورم داشت اون میدونست بخاطرش هرکاری میکنم!
همین هم باعث می‌شد خیالش راحت شه
لبخند زد و اروم شد!
سکوت شبانه اون عمارت تلخ بود.
تو ایوان نشستم و یه فنجان چای شد سهم من از تنهایی!
چشم هامو بستم.
برای ثانیه ای یاد چشم هاش افتادم.واقعا زیبایی خاصی داشت یه گودال بود که آدمو به سمت خودش جذب میکرد!
به میلاد پیامک دادم آدرس دقیق اونا رو برام فرستاد‌.
ادرس اون پسری که بوتیک داشت و با هستی سر وسری داشتن رو هم فرستاد.
یچیزی مثل حس غیرت انگار تو وجودم بود
ی چیزیی که داشت وجودمو میخورد!
عزیز چاییم رو شیرین کرد.
_ منم بیام اگه یوقت نیومد بیارمش!؟
_ نه قربونت بشم.نمیخوام دعـ..ـوا کنم که
_ مادرش یوقت اجازه نداد چی؟
_ کاری نداره عزیز مادر اون دختر میتونه حریف اون زبون دراز بشه؟
_ بهش نگو زبون دراز دخترم مثل پنجه افتابه
به اقاجون چشمکی زدم و گفتم:
پنجه نه عزیز جان شبیه خود افتابه است.
اقاجون بلند بلند میخندید  با خداحافظی و

1403/05/10 13:22

بوسیدن پیشونی عزیز؛ رفتم سمت بیرون ..!.

#پارت_20

عزیز عادتش بود پشت سرم اب پاچید و دعا میخوند!
چقدرمیتونستم دوستش داشته باشم .چقدر برام اون مثل اسمش عزیز بود .
پشت فرمون حرکت کردم‌.دلم نمیخواست با مادرش روبرو بشم دلم نمیخواست اما مجـ..ـبوربودم بخاطر عزیز و خدا بیامرز عمو!
دوساعتی علاف بودم تا ادرسشون رو پیدا کردم.
اکثر خونه ها اپارتمانی بود اون منطقه.
نفس عمیقی کشیدم و زنگشون رو فـ.شردم
طولی نکشید که جواب دادن:
_ بله؟
حتما باید مادرش میبود!
صدامو صاف کردم و گفتم :
_همایون هستم میشه با هستی صحبت کنم؟!
مشخص بود نگران شده و دستپاچه و گفت: سلام همایون خان.خوش امدین!
هستی صبح زودرفت پیش دوستش باهم میخوان شراکت کنن بوتیک داره!
بفرماییدبالا اونجا زشته!
از ادب و شعور مادرش حسابی جا خوردم.واقعا مودب بود.پس رفته بود پیش دوست پسرش .از حرص سوئیچ رو تو دیوار فرو کردم!
_ممنون مزاحم نمیشم میرم همونجا.میخواستم بیاد خونه رو اقاجون بنامش کنه!
_ببخشید بخدا من حریفش نبودم. ‌
مال پدرشه میخواد؛ کاش خدا بیامرزه رحیم رو زنده بود
میشد ریختن اشک هاشو از صداش فهمید!
_ خدا بیامرزه !
برگشتم تو ماشین؛ بی دلیل عصبی شده بودم‌.دلیلی نداشت اون دختره آزاد بود چرا بایدمن دلخور میشدم‌؟!
پاساژ بزرگی بود تو یه جای خوب شهر
بارها اونجا رفته بودم‌!
سومین مغازه برای اون پسر بودشلوغی پاساژ و اهنگ‌ ملایمی که پخش میشد.
ازپشت ویترین‌ نگاه کردم!
داخل بود و دستشو روی پیشخوان زده بود و تو فکر بود.
موهاش کنار صورتش ریخته بود و از تمام صورتش اندوه میبارید.
مشـ.تری داشت و نمیتونستم صورت اون پسر رو ببینم!
بوتیکش حسابی شلوغ بود اکثرا هم دختر بودن بالاخره تونستم ببینمش!
چشم های مشکی و ابروهای تمیز گربه ای داشت. اگه مرد بود که به ابروهاش دست نمیزد ماشالله خانومی بود برای خودش !
وارد بوتیک شدم فـ.ـروشنده هاش خانم بودن و با روی باز اجناس رو معرفی میکردن!
جلوتر رفتم.
درست کنارش ایستادم انقدر تو خودش بود که حتی متوجه من نشد!
با سوییچ به دستش زدم و یهو تـ.ـرسید و سرشو بالا گرفت.بهم خیره موند و ماتش برد!
شالش روی شونه هاش افتاده بود.
با اخم‌نگاهش کردم.
خیلی جا خورده بود و خیره مونده بود به من
اب دهنشوکه قورت میداد گلوش برجسته میشد
بالکنت گفت:شمایین؟
_ بایدباهم صحبت کنیم!
انگاری تـ..ـرسیدودست و پاشو گم کرد!
میلادمتوجه شدوبالبخندی اومدنزدیکتر
_چیزی لازم داشتین؟
توچشم هاش خیره شدم

1403/05/10 13:22

صدف:
#هستی و همایون
#پارت_21


هستی خودشو جموجور کرد و گفت:
_ اقا میلاد و من قراره همکاری داشته باشیم ایشون هم پسرعموم هستن همایون خان!
قراره بعد از سرمـ..ـایه‌گذاری بریم ترکیه و جنس بیاریم!
میلادابروی باریکشو بالا داد و گفت :
_خوشبختم من میلادم دستشو از اون سمت پیشخون برام دراز کرد.دستشو فـ.شردم
_ همچنین سر فرصت برای همکاری شما هم خدمت میرسیم بهش اشاره کردم بریم اما ايستاده بود و نگاهم میکرد فقط


" هستی "
اون خونه برام مثل قفس بود و برگشتم خونه امون
مامان یساعت تموم‌ پاپیچم شد که چرا این کارو میکنم و از خیر اون خونه بگذرم.
فقط تنهایی تو اتاق روترجیح دادم.
صبح زودزدم بیرون تا مامان باز سوال پیچم نکنه!
میلاد تازه صبحانه میخورد وبا دیدن من اول جا خورد!
_ چه صبح قشنگی که با هستی شروع بشه. دستشو برام دراز کرد و نوک انگشتشو فـ.شردم اما دستمو محکم چـ.سبید و گفت: چهارماه با من دوستی اماخیر سرمون نزاشتی بدون مانتوت روحتی ببینیم .مگه قرارنیست جدی بشیم؟
فـ.روشنده ها نیومدن هنوز بیا اینور پیشخون بزار حداقل یه بوست کنم.
دستمو از بین دستش بیرون کشیدم.
_میدونی که نمیشه.من دارم پـ..ـول شراکت رو جور میکنم بعدش بریم ترکیه!
با اخم نگاهم کرد:
_ منو تشنه نگه ندار انقدر!تو همینجوری هـ..ـوس انگیزی ،بیا بار جدید اومده لباس زیربرای خودت بردار حداقل توش تصورت کنیم.
جدی نگاهش کردم:
_الان برای این اراجیف وقت نداریم .مگه قرار نبود یکی رو معرفی کنی خونه رو بخـ..ـره پس چی شد؟!
با انگشتش نوک بینی ام زد و گفت : عجله نکن باید جعل اسناد کنیم.
مغازه پر مشـ..ـتری بود و بی حوصله دستمو زیر سرم زدم و منتظر شدم یکم خلوت بشه تامیلاد بیاد بریم بیرون‌.
اون برام نردبونی بود که منو به ارزوهام میرسوندو تمام!
تو عالم خودم بودم که یهو چیزی به دستم خوردو سرمو بالا گرفتم انگاری جن بود که همه جا ظاهر میشد اون همایون بود و خیره بهش موندم
لکنت میگرفتم وقتی اون اخم تو صورتش رو میدیدم‌!
احوال پرسی کردیم ومیلاد جلو اومد .بهم معرفیشون کردم .تـ..رسیدم مبادا میلاد چیزی بگه و گفتم : اقا میلاد با اجازتون بعدا میام دیدنتون
میلادجا خورد اما سرش خیلی شلوغ بود اومد جلوو باهم دست دادن و گفت : ممنون روزخوش و اشاره کرد برم.
ازاون دستوری نگاه کردنش بیزار بودم‌.
پامو که بیرون پاساژ گذاشتم گفت : شالتو بندازرو سرت!
باحرص نگاهش کردم و توجه نکردم.
ول کن نبود وقتی دید محل نمیدم شال رو ازپشت سرم کشید رو موهام.
_ ماشین داری؟!


#پارت_22


درب ماشینش رو باز کردم و جلو نشستم تا بفهمه ماشین ندارم.
پشت فرمون حرکت کرد و نمیشد با یک کیلو

1403/05/10 13:23

عسل هم تحملش کرد!
همونطور که میرفت نیم نگاهی بهم کرد:
_ رابـ../طه ات باهاش چطوره؟
به سمتش چرخیدم
_ با کی؟
_ همین خاله میلاد
با تعجب نگاهش کردم
_ خاله میلادکیه؟!
خنده جالبی کرد که توش تمام تمسخر بود.
_ همون مرده که ابروهاش رو تمیر کرده بود!
با اخم نگاهش کردم‌.از همه ایراد میگرفت.
_خیلی هم ادم خوبیه!
_ من که نفهمیدم.دو جـ..نسه است؟
لبمو ازحرص گز.یدم!
_ نخیرم ،مرده.
با گوشه چشم نگاهم کرد وچیزی نگفت!
خودمو اروم کردم تا داد نکشم و اروم بشم یجورایی هم ازش حساب میبردم انگار !
_در مورد چی میخواستی صحبت کنی؟
_ با اقاجون صحبت کردم دیشب گفت میخواد باهات تنها صحبت کنه.
به من نگفت تصمیمش چیه اما گفت میخواد سهم و ار.ث عمورحیم رو به تو بده!
تمام صورتم ازخوشحالی برق زد.
مگه میشد؟!مگه شدنی بود؟!
پدرمن چون زودتر از پدرش مـ.ـرده بود چیزی بهش نمیرسید و این معـ..ـجزه بود برای رفتن من برای مستقل شدنم!
_ واقعا؟
_ اره میریم باخودت صحبت کنه.
از خوشحالی نمیتونستم لبخندمو جمع کنم ناخن هامو از استرس میخوردم و پوستشو میکندم.
اگه شدنی بود؛ میرفتم خارج کشور برای همیشه واون خاله میلاد رو به قول همایون پـ.ـرت میکردم بیرون از زندگیم!
جلو درب نگه داشت و گفت : کسی تا عصر نیست با خیال راحت برو.
بعد از مدتها اولین بار بود اونطور هیجان داشتم
وارد خونه شدم و دلم تو همون یه روز برای عزیز تنگ شده بود.
بادیدنم بغض کرد اما همو که بغل کردیم اروم شد!
خبرنداشتم قراره چه اتفاقاتی بیوفته و زندگیم چطور دگرگون بشه.
اقاجون پوکی به ته سیـ.گارش زد و گفت : من باخودم فکر کردم‌ ؛میخوام تمام ارثیه و سهم رحیم رو به تو بدم‌!
عزیز بیشتر از من هیجان داشت و دستمو فـ.شرد
تمام مدت همایون اونجا نشسته بود و ساکت بود
عریز لبخند زد و گفت: خدارو شکر
ما خونه امون جای دیگه است .باغ داریم.کلی مزارع و سوله داریم اونا سهم تو هم میشه
چشم هامو ریز کردم‌!
_ پس اینجا مگه خونه اتون نیست؟!
عزیز به همایون اشاره کرد :
_ اینجا مال همایونه! ما رو اورده تا کنار هم باشیم وگرنه صاحب خونه خودشه
همایون پاشو روی هم انداخت
چشم هاش یجوری عجیب بود ، یجوری مرموز
_عزیز صدبار گفتم تکرار نکن تمام دا.رایی من متعلق به شماست!
حسابی جا خوردم پس همچین هم نبود اون غرور از خودش بود نه پشتوانه ای مثل اقاجون!
اقاجون ته سیـ.ـگارشو تو جاسیـ.ـگاری زد و گفت : اما !


#پارت_23


گفت : اما یه شرطی داره !
بهش خیره موندم!
من اون شرط رو به جونم میخـ..ـریدم!
تو چشم هام خیره موند :
_ اگه شرط منو قبول کنی منم پای حرفم هستم
رحیم پسرم بود، اما بد کرد به من؛ رو حرفم حرف زد!
امروز هم یه شرط

1403/05/10 13:23

برای تو دارم!
بهش خیره موندم.
اقاجون تو صورتم نگاه میکرد:
_من شرطم سخت نیست دور از عقلم نیست اگه با همایون ازدواج کنی تو سالگرد ازدواجت تمام سهم و ا.رث رحیم رو به نامت میکنم محضری وقانونی!
گوشهام انگاری نشنید و گفتم: چی ؟
_گوش سالم داری دختر جون! میگم زن همایون شو.منم ا.موالتو میدم دقیق روزسالگرد ازدواجت به نامت میزنم قبلشم هر تعهدی باشه امضا میزنم!
یهو ناخواسته خنده ام گرفت و بلند بلند شروع کردم به خندیدن.
اقاجون ماتش بردو خنده ام جمع کردم
_ شوخی قشنگی بود اقاجون!
اقاجون خودشو روی لبه مبل کشید :
_من شوخی نکردم .
همایون بیشتر از من متعجب شد و نگاه میکرد و گفت:اقاجون چی میگی؟!
_ چیز بدی نمیگم این تنها شرط منه.
اگه پذیرفتی دختر جان من سر حرفم هستم
اون ادمی رو هم فرستادی دنـ.بال فـ..ـروختن اون خونه ؛ بگو برگرده تا ننداختمش زنـ.دان !
زبونم‌تو دهنم نمیچرخید :
حتما خواب میدیدم و نگاهش میکردم فقط خیره موندم بهش پلک هم نمیزدم.
اقاجون با جدیت تمام گفت :یه هفته بهت وقت میدم فکراتو بکن.همچین ام بد نیست زن همایون شدن
بلندخندیدم و صدای قهقه هام خونه به اون بزرگی رو پر کرد
_زن این بشم ؟ این که فکر میکنه خدای روی زمینه!
اینکه موقع راه رفتن از زمان و زمین سلام میخواد شرط میبندم زنش به ماه نکشیده خودشو میکـ..شه فکر میکنید انقدر بدبختم که بخوام خودمو اینده امو با این هیـ..ـولا تباه کنم؟
دنـ.باله هـ..ـیولا یهو سکوت کردم‌
و.ا.ی چی گفته بودم‌.
همایون حتی نگاهمم نمیکرد ولی با شنیدن هیـ..ـولا یه لبخند که فقط مختص خودش بود زد!
عزیز شمرده شمرده گفت : همایون و هستی؟
اقاجون با سر گفت اره و ادامه داد:
_من تنها شرطم همینه اگه میپذیری بگو
حساب کن کم بهت ثر.وت نمیخواد برسه
بزرگترین ثر.وت دنیا رو بهت دارم میدم
تا اخر عمرت تو رفاه و ارامشی!
تا اخر عمرت تو امنیت و خوشبختی غرقی
حتی کلمه ای نگفتم و کیفمو برداشتم و با عجله به بسمت بیرون رفتم.
حتی نخواستم بچرخم پشت سرمو نگاه کنم
من و اون هـ..ـیولا مگه شدنی بود؟
با خودم حرف میزدم و میخندیدم اون یه دختر رو برای نیازهای جنسی داشت و حتی اون دختر نمیدونست همایون کی هست!
بی هدف فقط رفتم سمت خونه امون.
اون پیرمرد مسخره اش رو در آورده بود.برای یه مال و منال میخواست منو جوون مـ..ـرگ کنه !.


#پارت_24


من نمیتونستم!
حتی اگه زن میلاد میشدم ، زن اون مغرور کله خراب نمیشدم.
مامان با دیدنم جلوتر اومد.
_ هستی چرا جواب گوشیتو نمیدی؟ صبح همایون اومده بود جلو در.
روی مبل نشستم.
_ میدونم رفته بودیم خونه اقاجونش
مامان با لبخندی گفت :بهت اخم نکردن ؟ سخت نگرفتن؟
_ نه
_

1403/05/10 13:23

چیگفت؟ خونه رو میده ؟
سرمو روی شونه مامان گذاشتم
_ میده!
مامان بغضش ترکید و گفت : پس خیالمون راحت میشه ؟!
یعنی بالاخره بعد این همه سختی همه چیز درست میشه؟!
هستی اگه پـ..ـول اون خونه رو بدن به ما بخدا این صـ..ـیغه بینمون رو باطل میکنم.
میریم یجای پایین تر خونه میگیرم.
کار میکنیم باز
دوتایی!من خوشبخت نیستم خودتم میدونی!
به چشم های مامان خیره موندم.
چقدر در./د دلش تلخ بود!
دلش خـ..ـون بود!
چشماش غمش رو فریاد میزدن!
اون خبر از شرط اقاجون نداشت!
اون نمیدونست که نمیتونم اون خونه رو بگیرم.
مامان لبخند تلخی زد و ادلمه داد:
قبلا همایون رو دیده بودم!
بجه که بود بابات خیلی دوستش داشت ؛ چندباری یواشکی از مدرسه اوردش خونمون و بردش؛
مدیر مدرسه اشنا بود اجازه میداد .میومد خونه امون و وقت خونه رفتن میرفت خونه اشون .بابات میگفت مثل پسرمه!
صبح که دیدمش از ایفون یاد بابات افتادم یاد اون همه ارزوهامون!
به هیچ کدوم حتی نرسیدم!
تنها ارزویی که بهش رسیدم تو بودی !
چشم هامو بستم و خوابم برده بود .چشم هامو که باز کردم بو و عطر قورمه سبزی میومد
مامان از بالا سرم گفت : خوب خوابیدیا !
زنگ زدم بهش گفتم نیاد خونه میخواد صیـ..غه امون رو باطل کنم.
میبینی اصلا مخالفت هم نکرد.
حالا میتونیم زندگی کنیم بازم دوتایی !
جا خوردم و گفتم :چرا؟
هنوز که اونا چیزی به من ندادن!
_ میدن دیگه مگه نگفتن میدن؟
_ چرااما مامان عجله نکن !
_ عجله دارم اون خونه جای خیلی خوبیه حساب کردم باهاش میتونیم دوتا اپارتمان بگیریم نفری یدونه و خیالمون راحت شه
و بعدش یه زندگی آروم رو شروع کنیم
بلند شو شام بخوریم چقدر میخوابی!
بعدشم بریم دوتایی پیاده روی کنیم.
مامان از شرط گرفتن اون خونه و اون ثر.وت زیاد خبر نداشت!
دلمم نیومد این خوشحالیشو خراب کنم !
اما آخرش که چی؟
یا باید با اون مرد ازدواج کنم !
یا وضعمون همینطوری میموند !
!

#پارت_25

مامانم پر انرژی شده بود.
اما من هنوز تو شوک اون جملات اقاجون بودم!
کسی نمیدونست من و مامانم چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشته بودیم‌.
قاشق تو دستم بود و از گلوم چیزی پایین نمیرفت!
به مامان که نگاه میکردم بیشتر دلم میگرفت.
اون هیچ وقت تو این دنیا چیزی رو برای خودش نخواست و همیشه برای من میخواست.
اونشب دوتایی تو شلوغی اون شهر قدم زدیم.
خیلی دیر وقت بود که خوابیدم!
اصلا خواب به چشم هام نمیومد؛ با صدای تلفنم از خواب پریدم و گیج دنـ.بال گوشیم بودم !
یجورایی از خواب پریدن باعث تـ..ـرسیدنم شده بود!
میلاد بود،زنگ میزد گوشی رو زیر گوشم گذاشتم
_ بله
ساعت نزدیک ده بود و اول صبح هم نبود
_ هستی خوابیدی ؟
_ اره

1403/05/10 13:23

چیزی شده ؟
_ اره بابا بیدار شو اون رفیقم که قرار بود برای خونه ات سند جعل کنه رو دستگیر کردن!
انگار یکی لوش داده میتـ..رسم اسم من و تورو هم بیاره پامون گیر بشه.
من تا شب پرواز دارم ترکیه مراقب خودت باش تابرگردم.
چشم هامو بهم  ما..لیدم .
اقاجون یچیزهایی در موردش میگفت پس منظورش این بود.
با عصبانیت بالشت رو پرتاب کردم سمت ایینه!
لعـ..نتی اعصابمو خورد کرده بود.
تند تند نفس میکشیدم .
اون مردخیلی زیرک بود!
همايون هم مثل خودش بود!
دمر روی تشک افتادم و از شدت نگرانی اشک هام میریخت.
حوصله نداشتم و اون روزها از اتاق بیرون هم نمیرفتم شوق مامان فکر و خیال ‌اون همه امو.ال
تا کسی مثل من سختی روتجربه نکرده باشه نمیتونه درک کنه!
باید یه تصمیمی میگرفتم ک هرچیزی میشد پاش میموندم.
اما اون طرف مقابل اون همایون بود و ازش بدم میومد.
چطورمیتونستم تحملش کنم؟
باید با خودش صحبت میکردم باید یجوری اونو قانع میکردم‌!
تو اون خونه نمیشد و تنها جایی که به ذهنم رسيد خونه دوست دخترش طناز بود.
دعا دعا کردم خونه باشه و بود.
وقتی منو جلو درب واحدش دید با تعجب فقط نگاهم میکرد!
جعبه شکلات رو به سمتش گرفتم و گفتم : بایدم تعجب کنید
امامیخواستم با همایون خصوصی صحبت کنم تو خونه عزیز و اقاجون هستن و بقیه نمیشد!
میشه شما زحمت بکشی باهاش تماس بگیری که بیاد اینجا ؟!..

#پارت_26

طناز طـ..ـفلک مردد بود!
هنوز اومدنم رو نتونسته بود درک کنه!
_میدونم مزاحم شدم
اما تنها جایی که میتونستم سراغ همایون رو بگیرم اینجا بود
تا باهاش خصوصی صحبت کنم!
میشه لطف کنی بهش اطلاع بدی بیاد اينجا صحبت های مهمی باهاش دارم دور از خانواده .
طناز دعوتم کرد داخل و گفت :
حتما بفرما داخل!
وبا عجله خونه رو مرتب میکرد خیلی بهم ریخته بود.
به اطراف نگاه کردم یه واحد ساده و وسایل ساده
روی مبل راحتی اش نشستم‌.
دستپاچه شده بود!
_ یهو اومدی شوکه شدم الان به همایون زنگ‌ میزنم صبر کن یکم مرتب کنم!
رفت تو اتاق تماس گرفت و برگشت ظاهر رو جمع و جور کرد و چای اورد برای من با شکلات های خودم‌.
یه تعداد میوه پلاسیده رو شست و آورد.
جدای اونا چه قلب پاکی داشت که هر چیزی داشت رو برای پذيرايي میاورد حیف اون که با همایون دوست بود !
تصور نمیکردم با اون عجله بخواد بیاد.
طناز روبروم نشست :
_ ببخشید من خونه تنهام و رفت و امد نیست اسباب پذیرایی ندارم.
_ شما ببخشید که من بدون اطلاع اومدم.
_ همایون خیلی شوکه شد گفتم اينجا هستی
_ حق داره من خونه اشون نرفتم چون همه بودن
صدای زنگ واحد خبر از اومدنش میداد!
یک هفته میشد ندیده بودمش.
طنازبا روی باز خودشو اول تو ایینه

1403/05/10 13:23

برانداز کرد و بعد رفت سمت درب.
صدای خوش و بشش میومد و از رو شونه نگاه کردم‌.خودشو برای همایون لوس میکرد و همایون بی توجه جلو اومد.
واقعا نگران بود که چرا من اونجا رفتم؟
سرپا ایستادم و لبخندی زدم.
کت و شلوار قشنگی تنش بود همیشه مرتب دیده بودمش!
با نگاهش منتظر توضیح بود و گفتم : ناچار شدم بیام اینجا میخواستم با خودت تنها صحبت کنم
سری تکون داد و گفت : باشه بریم
طناز با تعجب گفت :کجا بری ؟ همینجا بمون!
من نمیتونستم جلوی طناز چیزی بگم‌.
نمیتونستم بگم شاید قرار باشه اون بشه شوهر من!
بابت چای تشکر کردم و پشت سر همایون راه افتادم‌.
طناز تو شوک اومدن و رفتن من مونده بود .
سوار ماشین شدیم و حرکت کرد.
همایون رانندگی میکرد و گفت : عزیز خیلی بهونه ات رو میگیره!
به بیرون خیره بودم.
نم نم بارون رو نگاه میکردم.
خودم یجا بودم و فکرم هزار جا.
باید در مورد تصمیمی که گرفته بودم باهاش صحبت میکردم.
اما نمیدونستم از کجا شروع کنم؛
تا به حرف اصلی برسم.
نمیدونستم چه واکنشی داره.


#پارت_27


صدای اون غرش آسمون رو دوست داشتم.
_ دل منم برای عزیز تنگ شده!
_ چرا به خودم زنگ نزدی ؟
_ شماره ات رو نداشتم‌ میخواستم تنها باهات صحبت کنم!
چیزی نگفت و رفت سمت یه ساختمون یک ربعی تو راه بودیم و یه دسته کلید دستم داد و گفت : طبقه هفتم واحد بیست و سه برو منم میام‌!
با چشم های گرد شده نگاهش کردم اونجا کجا بود؟!
دید چقدر جا خوردم و گفت : خونه خودمه برو من یچیزی بخـ..ـرم اومدم ؛ یکم گرسنه ام !
باشه ای گفتم‌.
با تمام اون چیزها حس مرد بودن داشت و اعتماد.
میدونستم که ادم و انسانیت داره!
وارد اپارتمانش شدم.برعکس خونه طناز مرتب و تمیز و شیک بود.
اطراف رو نگاه میکردم‌.از اون تراس تمام شهر زیر پاهات بود.
بارون میبارید و چقدر تراس دلنشین بود.
هوا گرفته و الحق پاییزی بود .عطر تمیزی هوا رو نفس میکشیدم
متوجه اومدنش نشده بودم و گفت : بیا داخل سرما میخوری.
به صداش چرخیدم .تو اشپزخونه بود ‌پشت اپن ایستادم ک نگاهش میکردم .قهوه درست میکرد .کم صحبت بود!
اگه چیزی که تو سرم بود رو پس میزد چی؟!
اون اخرین امید من بود !
کلمات رو با خودم تکرار کردم.
از کجا شروع میکردم‌ با گلهای روی اپن بازی میکردم و جرئت بیانش رو نداشتم!
بالاخره گفتم : میشه صحبت کنیم‌؟!
به سمتم چرخید و خیره به من موند.
لکنت میگرفتم وقتی نگاهم میکرد.
سرمو پایین انداختم ک نتونسنم مستقیم تو صوراش نگاه کنم.
به پذیرایی اشاره کنان گفت : گرسنه ام یچیزی بخورم.
خـ..ـریدهاشو روی میز بود و قهوه رو اورد ،
فنجون رو روبروم روی میز گذاشت و با فاصله از من نشست.
سکوت عجیبی بود و هیچ

1403/05/10 13:23