رمان های جدید

611 عضو

اماده شدی ؟
_ عزیز این خوبه تنم کردم.
روبروی عزیز چرخی زدم و عزیز نگاه میکرد که بجای اون همایون که تازه اومده بود پشت سر عزیز گفت : کوتاهِ ! یچیز بلند تر تنت کن.
چشم هامو ریز کردم کوتاه نبود روی بـ..،ـاسنم رو هم گرفته بود.
عزیز با تعجب گفت : غریبه نداریم که کوتاه باشه.
بزار راحت باشه اولین دورهمی با خاندان پدرشه.
ولی همایون دوباره گفت : خیلی بدن نماست.
عزیز ریز لبخند زد و اشاره کرد یچیز دیگه تنم کنم اما توجه نکردم و همون‌طور که پالتوام رو تنم میکردم گفتم : عزیز شما اماده این ؟
زنعمو و هما از صبح رفته بودن اونجا.
عزیز به سمت بیرون رفت و گفت : چادرمو بردارم میرم حیاط بیاین!
گره روسریم رو زدم و رژلبمو پر رنگتر میکردم و لبهامو جلوی اینه بهم میمـ..ـالیدم.
درست از پشت سرم نگاهم کرد و گفت : لباستو عوض کن.
باجسارت به سمتش چرخیدم‌ و گفتم: همین!


#پارت_ 55


با جسارت به سمت همایون چرخیدم و گفتم : با همین راحتم!
با اخم دستشو جلو اورد و پشتم برد.
جا خوردم!
اما وقتی از رو لباس بند لباس ز.،یرم رو کشید گفت :
_مشخصه ، پس حتما مناسب نیست !
بند رو که یهو ول کرد روی پشتم خورد و سوختم
صورتمو از د.،رد جمع کردم و گفت :
_تو ماشین منتظرتم اماده شدی بیا!
اروم کتشو برداشت و بیرون رفت.
کاراش عصبیم میکرد!
اصلا چی میپوشیدم خوب یه بند سـ..،ـوتین بود که معلوم بود باید اونطور ریز بین میشد نگاهش؟!
یه بافت سبز دونه درشت داشتم برای خودم بودم اونو تنم کردم.
گشاد بود و تا بالای زانوهام میرسید.
اونطور حتما خیالش راحت میشد کسی به زن الکیش نگاه نمیکنه.
با اخم سوار ماشینش شدم.
عزیز نبود و گفتم : عزیز کجاست؟!
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد
_ با بابا رفتن.
به بیرون نگاه کردم.
اخمو بودم تا بفهمه چقدر از دخالت بیجاش دلخورم!
اصلا بهش نگاه نمیکردم.
دستشو از روی دنده اورد سمت پالتوم و  از روی شکمم کنار زد.
با تعجب دنـ..ـباله دستشو نگاه کردم‌.
لبخند زد و گفت : رنگ سبز بهت میاد!
داشت بیشتر عصبیام میکرد.
چشم هامو ریز کردم و گفتم : اخرین باری باشه که تو پوشش من دخالت میکنی!!!
با لبخند نگام کرد.
اونجوری لبخند زدنش، فقط برای کفـ..ـری کردن بود وگرنه اونو چه به لبخند زدن؟!!
چیزی نگفت و سکوت کرد.
جلوی یه خونه ویلایی نگه داشت.
دلشوره و استرس بدی داشتم.
داشتم قلبمو تو دهنم حس میکردم!
جلوی درب زنگ‌ رو که زد یهو دلم لـ..ـرزید و ناخواسته دستشو چـ..ـنگ زدم.
حتی نچرخید یکبار نگاه کنه که دستشو چـ..ـسبیدم
گفت : استرس نداشته باش؟!
دستشو ول کردم و درب رو که زدن وارد شدم.
هوا سرد بود اما من عاشق سرما بودم.
هما جلوی درب ساختمون بود.
اونجا به اندازه نصف

1403/05/11 14:54

حیاط خونه همایون هم نمیشد!
هما جلو اومد و انگار من رو نمیدید همایون رو بوسید و گفت : خوش اومدی داداش.
حس غربت تلخی بود.
وارد که شدیم سلام دسته جمعی کردیم.
بهار و مادر و پدرش بودن.
زنعمو هم بود.
اونا دوتا خواهر بودن و خانواده کم جمعیت و جمع و جوری بودن!
عمه اشرف جلو اومد با اینکه تنـ..ـفر عجیبی از مادر من داشت اما با روی باز سلام کرد و جعبه شیرینی رو از همایون گرفت.
دعوتمون کردن داخل!
عزیز به روم لبخند زد و با دیدن لباسم سری تکون داد.
  به معنای اینکه حریف همایون نمیشیم..


#پارت_ 56


کنار همایون نشستم.
پالتوم رو هما اویز کرد و شوهر عمه اشرف با اقاجون صحبت میکرد
از خجالت به ز.،ور نفس میکشیدم‌!
بهار برای پزیرایی رفت  و با سینی چای برگشت.
جلو میومد.
هنوز اونجور که زیر حرف ز.،ورش رفته بودم و لباسمو عوض کرده بودم دلخور بودم.
چرا باید ازش حرف شنوی داشته باشم‌؟!
پامو روی هم انداختم و اروم گفتم :
_ از دست بهار چای نمیگیری ، چای برداری میریزم روت!
با عمه صحبت میکرد و مخاطبش اون بود اما تغییر و شوک از دیوانه بازی من تو همون نیم رخش پیدا بود.
بهار روبروش که خـ..ـم شد یکم مکث کرد و گفت : میل ندارم!
لبهام خندید.
بهار نگاهش نمیکرد اما صورتش فریاد میزد چقدر بهم ریخته است.
دلم میخواست بهش بگم صبر کن فقط یکسال صبر کن و بعدش من میرم!
اونوقت میتونی اونو عاشق خودت کنی!
اما از اینکه چای برنداشته بود خیلی سر کیف بودم‌.
برای خودم چای برداشتم که عمه گفت :
_ بهار جان همایون خان که اهل چای نیست براش قهوه بیار!
یهو لبخندم رو لبهام ماسید.
اون قهوه خور بود و برای همون چای برنداشته بود.
چپ چپ نگاهش کردم و تمام تلاشش رو کرد تا نخنده.
پذیرایی میشدیم و هیچ حرفی برای زدن نداشتم.
گوشیم زنگ میخورد از تو کیف دستیم برداشتم.
میلاد بود.
برای چی زنگ میزد ؟!
با گفتن ببخشید پالتوام رو از اویزی برداشتم و رفتم حیاط.
بخار از تو دهنم تو هوای سرد بیرون میومد.
_ الو !
_ چه عجب از تو خبری شد هستی!
به پشت سرم نگاه کردم.
کسی نبود و به سمت حیاط رفتم.
_ میلاد خبر داری که ازدواج کردم!
_ از حماقتت خبر دارم ؛ میخواستم بگم یکی پیداشده نصف پـ..،ـول اون خونه رو میداد بهت و بقیه اش با خودشه.
میخوای بفـ..ـروشی ؟!
_ الان نه ، نیاز ندارم!
_ چطور تونستی زن اون مرد بشی؟
به من میگفتی مشکلت رو که پـ..،ـول نیاز داشتی.
ولش کن بیا پیش خودم!
_ خواهش میکنم میلاد دیگه زنگ نزن!
خواستم قطع کنم که گفت : شوهرت با زن مطـ.،ـلقه است میدونستی و زنش شدی ؟!
طناز رو میگفت و قطع کردم.
برای من چه فرقی میکرد طناز یا هرکسی.
اون ازدواج فقط کاری بود نه احساسی!
به اسمون خیره

1403/05/11 14:54

شدم و خودمو جمع و جور کردم تا برم داخل.
نمیخواستم غیبتم طولانی بشه.
وارد خونه که شدم سفره شام رو پهن میکردن.
من روی کمک کردن نداشتم و برگشتم کنار همایون.
نه نگاه میکرد ، نه حرفی با من میزد!
بیشتر با عمه و عزیز صحبت میکرد.
عمه اشرف!


#پارت_57


عمه اشرف تعارف کرد برای شام.
خاله همایون (مهری) همه چیز رو چیده بود.
چه رنگ و لعابی! چه پذیرایی خوبی بود.
ولی خجالت میکشیدم!
عزیز برای من غذا میکشید و اینکه کنارم نشسته بود یکمی استرس من رو کم می‌کرد !
هما و بهار با هم بودن و من تنهاترین ادم بودم‌.
گوشیم زنگ میخورد و تا خواستم بلند بشم.
همایون مانع شد و خودش رفت سمت کیفم.
دلم شور افتاد حتما میلاد بود!!!
گوشیمو خاموش کرد و تو جیبش گذاشت و برگشت سمتمون.
نگران نگاه میکردم و با خـ..ـونسردی نشست و گفت : گوشیت خاموش شد باطری نداشت.
اما گوشیم شارژ داشت و خودش خاموشش کرده بود!
شام میخوردیم و واقعا دستپختشون تعریفی بود.
مهری نگام میکرد و تا سرمو بالا میگرفتم نگاهشو مید.،زدید.
نتونستم زیر اون همع نگاه درست چیزی بخورم.
همایون با خـ..ـونسردی شام که خورد بلند شد و تشکر کرد‌.
_ عمه جان عالی بود من کار واجبی دارم ؛ بهم خبر دادن باید برم.معذرت می‌خوام که اینطوری میرم!
عمو با تعجب نگاهش کرد و همایون گفت :
_ بابا بی زحمت هستی با شما برگرده من خودم میام خونه!
اقاجون با نگاهش می‌پرسید چی شده و همایون بهش اطمینان داد چیز مهمی نیست.
گوشی منم تو جیبش برد‌‌.
مهلت نداد بخوام چیزی بپرسم و رفت.
عمه با روی باز گفت : کار داشت دلخوری نداره.
تا جوون ها جمع میکنن ما یه چای بخوریم!
عروس خانم بلند شو با بهار و هما زحمت اینا با شماست!
چشمی اروم گفتم.
همایون یهو کجا رفت؟!
لابد رفته بود پیش طناز.
ظرفا رو تو ظرفشویی میذاشتم و بهار داشت میشست.
هما با اخم گفت :
_ میشه جلوی چشم بهار نباشی اون تو رو میبینه فشارش میوفته!!
یک بار مادرت زندگی خاله ام رو بعد الانم خودت!
بهار پوزخندی زد و گفت :
حداقل مادرش رحیم رو برداشت و برد.
مادرم ندید اما اینا جلوی چشم من هستن!
از کجا پیدات شد یهو؟
اصلا دختر خیابونی رو چه به ما!!!
بدجور دلخورم کرد.
چشم هاشو درشت کرده بود و دستهاش کفی بود.
_ مادرت و خودت دوتا خیابونی هستین.
همین امشب کی بود مدام بهت زنگ‌میزد؟!
اصلا بعد مـ..،ـرگ رحیم کجا بودین؟!
همایون چطور تونست تو رو بگیره ؟!
معیارهای اون پاکی و سادگی بود نه دختر بی صاحبی مثل تو که معلوم نیست با چند نفر بوده و لنگه مادرش!!!
اسم مامانم رو که اورد خـ..،ـون جلوی چشم هام رو گرفت و چنان به صورتش کوبیدم که جای انگشت های نازکم رو صورتش موند و صدای جیـ..غ

1403/05/11 14:54

هما تنمو لـ.،ـرزوند ..!
صدای جیـ..غ ها همه رو هراسون کشوند تو اشپزخونه!
هما اون لحظه نمیدونم انتـ..،ـقام چی رو میخواست از من بگیره که گفت :
_هستی بی دلیل زد تو صورت بهارِ بیچاره!
اون سـ..ـیلی بی دلیل نبود.

#پارت_ 58


حق اون اراجیف اون دختر بود اما داشتن منو نابود میکردن!
مهری به من نگاه میکرد ، مثل یه ببر زخـ..،ـمی اماده حمـ..،ـله بود.
بهار گریه کنان رفت تو اغـ..،ـوش مادرش و گفت : مامان ..!
نمیدونم و نمیتونم اون همهمه رو توضیح بدم.جرو بحث عزیز و اشرف!
ناسزا گفتن های زنعمو و مهری به من!
هما که کوتاه نمیومد!
و واقعیت رو پشت دروغ هاش مخفی کرده بود.آقاجون سر همه داد و زد و گفت : تمومش کنین!
پدر بهار انگشت اشاره اش رو به سمت من گرفته بود و عمو عقب کشیدش.
بغض تمام وجودمو میخورد و تـ..ـرکید.
همایون کجا رفته بود که منو اونجا ول کرده بود ؟!
با خودم عهد کردم همون شب اون ازدواج رو بهم میزنم و ول کن اون اموال میشم‌!
ازهمشون متنـ.،ـفر میشدم ،از همشون بدم میومد ، از اقاجونی که برای حقم چه شـ..ـرط مزخرفی گذاشته بود!!!
نفهمیدم چطور تو ماشین عمو بودم!
زنعمو و عزیز و من عقب بودیم.
هما اونجا بود تا تسلی باشه برای بهار!
اقاجون جلو بود به عقب چرخید.
بی صدا اشک هام میریخت.
همه عصبی بودن و دلخور؛ عزیز دستموبین دستش گرفته بود و اصلا انگار همه چیز از قبل آماده بود برای اون دعـ..ـوا!
اقاجون فوتی کرد و گفت : چی شدتوضیح بده!
اشک هامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم : بی ادبی کرد!
به من و مادرم حرف ها و نصبت های بدی داد ، نتونستم اروم بشینم. چیزی گفت که لیاقت خودش بود.
نه مادرم بد.،کاره بوده نه من!
درسته بابا نداشتم اما خیابانی و هرجایی نبودم.انگشت یه پسر هم به من نخورده چرا باید اونطور باهام صحبت کنه؟!
هما هم بود و شنید از اون بپرسین.
زنعمو خواست چیزی بگه که اقاجون مانع شد.
کسی چیزی نمیگفت و به محض ورودمون رفتم به سمت پله ها زنعمو بلند گفت : دایی این رسمش نبود ما هنوز نتونسته بودیم با بی معرفتی رحیم کنار بیایم که یهو دختر اون زن افتاد اینجا.
همایون چطور خواست خودمم هنوز نمیدونم!
دایی دارم دق میکنم، دایی دارم سکته میکنم.
جیـ.،غ میزد و گریه میکرد.
اشک هام میریخت و پناه بردم به اون اتاق کوفتی.
و.ا.،ی خدایا چقدر باید تلخی و سختی دنیا رو تجربه میکردم‌؟!
گریه میکردم و دلم میخواست برم.
فقط دلم میخواست برم.
اونجا نمیتونستم بمونم.
کیفمو برداشتم و برگشتم پایین.
تو سالن بحث میکردن ، عزیز نگران نگاهم کرد.
_ کجا میری ؟!


#پارت_59


صدام میلـ.،ـرزید و گفتم : خونه مادرم ، همایون اومد بگین برای طـ..،ـلاق من اماده ام.
نتونستم اونجا

1403/05/11 14:54

بایستم.
دویدم، هرچی عمو و اقاجون صدا زدن واینستادم .تو تاریکی فقط رفتم.
تو کوچه نفس نفس میزدم و میرفتم. خسته بودم از همه!
خیلی حال بدی داشتم قید همه چیز رو زدم!
من دیگه هیچی نمیخواستم.
عمو  از پشت سر دستمو گرفت و نگهم داشت.
_ هستی عمو جان صبر کن!
بهش نگاه کردم‌.
من خیلی بی کَس بودم‌!
خیلی تنها بودم‌!
نفهمیدم چطور بغلش گرفتم!
عموی من بود بی شباهت به پدرم نبود.
عمو سرمو بوسه زد و گفت :
_میبرمت خونه مادرت این وقت شب کجا میری عمو جان!
نوازشم کرد و تو بغلش اروم شدم.
ماشینش رو اورد و منو برد.
تو راه بودیم و ارومتر شده بودم.
سرمو به شیشه تکیه داده بودم و گفتم : عمو باور کن من مقصر نبودم!
خیلی حرف های بدی زد!
عمو لبخند زد و گفت : بهش فکر نکن ، قرار نیست عروسمو به یه غریبه بفـ.،ـروشم.
جدای عروس بودن تو دختر منم هستی دختر برادرم!
برو پیش مادرت خونه نمونی بهتره یوقت فاطی دلخورت میکنه!
نمیدونم همایون کجا رفته!
میدونستم مامان طفلک شوکه میشه.
وارد واحدمون شدم نشسته بود و تنهایی فیلم میدید.
با دیدن من و حال و روزم جا خورد.
به عمو خیره موند و عمو گفت :
مادر زن سلام اومده زن داداش!
همایون میاد دنـ..ـبالش.
مامان با لکنت گفت : دعـ.،ـواتون شده ؟
عمو داخل نمیومد و گفت : نه چیزی نیست دلتنگ شما بود من اوردمش.
دعـ.،ـوا نکردن!
مامان با تردید نگاه میکرد و عمو دستمو فشرد و رفت.
درب رو بستم و داخل که رفتم مثل یه بادکنک تـ..ـرکیدم و رفتم تو بغل مامانم.
مامان تـ..ـرسیده بود و گفت : تورو خدا بگو چی شده ؟
هق هق نمیزاشت چیزی بگم و فقط گریه کردم.
مامان موهامو نوازش میکرد.
ساعت از دو هم گذشته بود.
خواب به چشمم نمیرفت و فقط خیره بودم به روبرو!
مامان ا.،هـ..ـی بلند سر داد و گفت : همایون کجاست ؟
_ نمیدونم.
_ هستی چی شده؟
چرا حرف نمیزنی؟
_ الان نمیتونم چیزی بگم‌.فقط میخوام بخوابم!
_ بخواب مادر.بخواب.
سه ساعتم نتونستم بخوابم انگار سالها بود خواب بودم.
دوش گرفتم تا یکم سر حال بشم اما اشفته بودم.
مامان برام نیمرو عسلی درست کرده بود و گفت : موهاتو خشک کن سرما نخوری!
روی مبل دراز کشیدم .
اون دختر کلماتش از تو سرم بیرون نمیرفت.
اون همه اهـ..ـانت کردنش!
از مادر من معصوم تر و مظلوم تر نبود ..!


#پارت_ 60


مامان به ز.،ور یه لقمه تو دهنم جا داد و گفت : نخوری که نمیشه!
_ مامان میل ندارم !
_ به زو.،ر هم که شده باید بخوری.
مامان مهربونی هاش تمومی نداشت.
خودمم نمیدونستم باید چیکار کنم؟!
فقط دو روز طاقت اورده بودم!!!
صدای زنگ واحدمون بود و شکر خدا اون ساختمون همیشه دربش باز بود.
و هرکسی میتونست بیاد داخل.
مامان به سمت درب رفت و گفت : تو که

1403/05/11 14:54

نمیگی چی شده!
اینطوری دارم دق میکنم !!
دخترم دو روزه شوهر کنه با اشک چشم برگشته.
درب رو باز کرد و سلام که کرد صدای همایون بود.
جواب سلامش رو داد.
_ سلام ببخشید مزاحم شدم !
هستی کجاست؟!
مامان دعوتش میکرد داخل.
لابد اومده بود که سرم غر بزنه و طرفداری دختر خاله و خاله اش رو بکنه.
معلوم بود حرف اونا رو باور میکرد نه من رو!
دروغ های خواهرش رو باور میکرد!
چشم هامو به عمد بستم که فکر کنه خوابیدم و بره.
به اندازه دوسال اون دو روز خسته ام کرده بود!
از شدت فکر و خیال سر د.،رد بدی گرفته بودم.
فکرم آشفته بود، حرفای بهار و تـ..ـوهیناشون دائم تو مغزم اکو میشد!
نیاز داشتم اون لحظه همایون باشه، ببینه و حمایتم کنه!
چشمام رو همونطور که بسته بودم و فکر میکردم فقط من زرنگم حس کردم که اومد و رو مبلی که دراز کشیده بودم نشست!
با خودم گفتم الان میره دیگه ؛ اما الکی بهش همایون خان نمی‌گفتن!
زرنگ تر از این حرفا بود!
آروم کنارم نشسته بود و گفت : آدم وقتی می‌خوابه انقدر چشماش رو محکم فشار نمیده به هم، انقدرم تند تند نفس نمیکشه! نمیخوای چشمات رو باز کنی؟
ناچارا چشمام رو باز کردم و نشستم، عجیب بود نگاهش به روبرو بود و اخم کرده بود!
باحالت طلبکارانه گفتم:
_خب اومدی حرفای اونا رو تکرار کنی؟ چیه نکنه توهم باور نمیکنی که!
پرید وسط حرفم و گفت: من هیچکس رو قضاوت نمیکنم و حرف کسی رو هم باور نکردم!
انگار منتظر بودم همچین حرفی از دهنش دربیاد و نفهمیدم چیشد اما انگار سنگینی اون حرفا که بغض شده بود تو گلوم، یهو به زبونم اومدن:
_ بعد رفتنت!
هر چی پیش اومده بود رو گفتم!
منی که گریه هام تو خلوت تنهاییم بود اما نمیدونم چطور شد که به خودم اومدم دیدم صورتم خـ..ـیس از اشکامِ،
همایون سرمو به آغـ..ـوش گرفته بود و دستشو نوازش وار پـ..ـشتم میکشید.
نه که کم ظرفیت باشم نه، اما همین که میدیدم بهم اهمیت میده واقعا با ارزش بود برام، تو این مدت متوجه شدم که چقدر به در و دیوار میکـ..ـوبه تا آرامش و صمیمیت خانواده برگرده!
به حرف های عزیز پی میبردم که همایون پشت اون اخلاق جدیش یه قلب پاک و مهربون داره
نمیدونم چند دقیقه گذشت که تو اون حالت بودیم که!!

1403/05/11 14:54

صدف:
#هستی و همایون
#پارت_ 61


نمیدونم چند دقیقه تو اون حالت بودیم که آروم شده بودم و از آغـ..ـوشش بیرون اومدم.
با انگشتش اشک هام رو پاک کرد.
یخورده معذب شده بودم!
خونه توی سکوت غرق شده بود.
مامان دل نگران بهم نگاه میکرد و من سعی میکردم با چشمام آرومش کنم!
چرا همایون چیزی نمیگفت؟
هستیِ بیچاره انتظار نداری که بیاد از تو طرفداری کنه!
با خودم بحث داشتم انگار!
خودم سوال می‌پرسیدم و خودمم جواب خودمو میدادم‌.
دیگه از سکوت خسته شده بودم.
حرفی که میخواستم بگم رو چند بار حلاجی کردم.
بگم نگم؟
آخر دل رو زدم به دریا و گفتم :
_با این مشکلاتی که هست بهتره دیگه این موضوع ادامه پیدا نکنه و جدا بشیم !
همین جمله کافی بود که خـ..ـون رو جلو چشماش بیاره و عصبی بشه.
دستش رو انقدر سفت به دست مبل گرفته بود که رنگ دستش پریده بود و خـ..ـون جریان نداشت!
جوری نگاهم کرد که خودمو گم کردم!
وا چرا عصبی میشه.تعادل روانی نداره؟!
برام عجیب بود.
اون که طناز رو داشت.
اصلا اون به کنار ، بهار عزیز کردشون که همه مشتاقشن گزینه مناسب خانوادشونه!
خیلی خشک و جدی گفت : آماده شو دم در منتظرتم.
صداش رو شنیدم که با مامان خداحافظی کرد و رفت.
مامان توی چهارچوب در ایستاده بود، نگران بود!
اینو از چشماش میخوندم.
نمیدونستم دیگه چی درسته و چی غلط!
فقط به آرامش نیاز داشتم همین.
تقدیرم این بود باید بهش ادامه میدادم.
دو دل بودم برای رفتن!
چطور برمیگشتم جایی که به خودم و مادرم تو.،هین میشد؟
با کسلی لباس هام رو پوشیدم و بخاطر مامان هم که شده و اون د.،ردهایی که با بابا تحمل میکردن باید ادامه میدادم ؛ من دختر رحیم بودم!
لباس هام رو پوشیدم و ی چند تا فـ..ـحش آبدار توی دلم به همایون خانِ عزیز گفتم و سمت مامان رفتم.
سر مامان رو بوسیدم
_ هستی !
_ جونم مامان ؟!
_ مواظب خودت باش مادر، انقدر لجبازی با خودت و آیندت نکن!
دستش رو فـ..ـشردم و گفتم: همه چیز درست میشه!

با مامان خداحافظی کردم و سوار ماشین آقای مودی شدم.
مشخص نیست یهو آرومه یهو آتیـ..ـش شعله وره!
سوار ماشین شدم که حرکت کرد.
ماشین تو سکوت مطلقش بود.
انگار هیچ کدوم میل شکستن این سکوت رو نداشتیم.
نمیدونم آخر این ماجرا قرار بود چی بشه ؟!

#پارت_ 62


" همایون "
نمیدونم این روزا چرا انقدر همه چیز میپیچه بهم.
اینور رو درست میکنی از اونور یه مشکل دیگه بهت سلام میکنه!
باید یه کاری کنم دست این میلاد کوتاه بشه.
یعنی چی که یکسره زنگ میزنه به زنه من؟!
آره اون زنه منه!
فردا خط جدید و گوشی جدید باید بگیرم و بل این گوشی باید خداحافظی کنه!
چقدر کنارش خودم بودم.
چقدر اون دختر با اون سادگیش به دلم

1403/05/11 14:55

میشینه.
نمیدونم چم شده بود اما میدونستم چشمای اون دختر بدجور داره باهام بازی میکنه!

طناز هم که جدیدا قوز بالا قوز شده بود این وسط.
زنگ خونه رو زدم و وارد شدم تا مشکل طناز ببینم چیه!!
مثل همیشه ی لبخند گوشه لباش داشت و زبون می‌ریخت ؛ اما آیا منم اون همایون همیشگی بودم؟!
نشسته بودم رو مبل و حواسم به اطرافم نبود که با دستای ظریف طناز که جلوی صورتم تکون میخورد به خودم اومدم.
بدجور بهم ریخته بودم.
باید تکلیف طناز رو مشخص میکردم تا اونم دنـ..ـبال زندگیش باشه تا این وسط اذیت بشه!
اون دختر به اندازه کافی کشیده بهتر بود بره پیِ زندگیش!
_ همایون چیشده؟ چند وقته بهم ریختی!!
_ طناز باید جدی حرف بزنم باهات درباره این رابـ..ـطه!
طناز نا باور نگاهم میکرد.
سرش رو پایین انداخته بود و باشه آرومی گفت!
البته از قبل هم میدونست این رابـ..ـطه ی روزی تموم میشه.
حداقل این دونستنه یکمی کارم رو راحت میکرد.
من دیگه متاهل شده بودم و اینکه بخوام با چند نفر همزمان باشم تو قوانین من نبود و نیست!!!
بطور خلاصه بهش گفتم که ازدواج کردم و رابطمون دیگه تمومه!
اما طناز توی خودش بود و حرفی نداشت.
چون قبلا حرفامون رو زده بودیم.
از خونه اش زدم بیرون!

برگشتم خونه که سکوت بود و سکوت!
خسته از این مشغله ها به سمت اتاق رفتم.
هستی نبود.
چراغ ها هم خاموش بود ؛ همه خواب بودن از کی می‌پرسیدم این دختر کجاست؟
با خودم احتمال دادم حتما پیش عزیز خوابیده.
لباسام رو عوض کردم و خودمو رو تخت پرت کردم و به پهلو خوابیدم.
یاد چهره مظلومش ، اون چشمای ویران کننده اش افتادم.
نمیدونم اون لبخند چی بود که جاش رو به اخم همایون خان داده بود؟!
صبح بلند شدم و آماده و تر و تمیز سر سفره رفتم.
همه بودن الا هستی!! یعنی این دختر کجا بود؟
سلام و صبح بخیری به جمع دادم و گفتم هستی کجاست؟!
مادرم همونطور که داشت لقمه ای میگرفت گفت خونه ...!

#پارت_ 63


مامان همونطور که لقمه ای میگرفت ، گفت:
_ رفته خونه مادرش.
_ چییییییی!
هما گفت : عـِه داداش رفته خونه مادرش ، نمیدونی چه کار خجالت آوری خونه مادرجون اینا انجام داد.
پاک آبـ..ـرومون پیش خاله و بهار رفت !
بابام با اخـ..ـطار گفت : همااا !
هما ساکت شد و جدی گفتم
_ دیشب چخبر شده ؟؟؟
همشون سکوت کرده بودن!
_نمیخواین بگین دیشب چخبر شده بود؟
اون امانت بود که بهتون سپرده بودم!
هما با نگاهی به بابا داستان رو گفت ..!
بعد تموم شدن داستان نیمه واقعی هما کاملا متوجه دروغ هاشون شدم ، خواهرم بود! می‌شناختمش اون داشت بهار رو مظلوم میکرد.
با اخـ..ـطار گفتم مطمئنی این بود کل ماجرا؟!
به سرفه و لکنت افتاد و دیر شدن کلاسش رو بهونه

1403/05/11 14:55

کرد و در رفت!
خوب میشناختمش.

عصبی بلند شدم که عزیز دنـ..ـبالم اومد و ماجرا رو گفت.
مطمئن بودم هستی الکی کاری نمیکنه.
اینو احساس نمیگفت بلکه عقل و منطقم میگفت!
به سمت خونه مادرش رفتم اون راهه طولانی رو نفهمیدم چطور طی کردم اما خودمو جلوی در خونه اشون پیدا کردم.
زنگ رو فـ..ـشردم که زنعمو با متانت و آرامش همیشگی به داخل دعوتم کرد.

دختره ی چموش الکی خودشو زده بود به خواب!
چقدر دلش رو شکسته بودن و این سالها یک طرف این چند روز یک طرف.
چقدر قرار بود سر این کدورت گذشته دووم بیاره؟
وقتی جریان دیشب رو تعریف می‌کرد ، گوله گوله اشک از اون چشمای رنگ شبش می‌ریخت.
سرشو توی بغلم گرفتم ؛ چقدر قرار بود به روح این دختر لطمه بزنن؟!
حس خوبی داشتم که توی بغلم بود!
نه از روی هـ..،.ـوس نه ؛ ی حس آرامش خاصی داشتم.
تو اون حس خوب غرق بودم.
آروم که شد از آغـ..ـوشم جدا شد.
سرش پایین بود و سکوت کرده بود.
سعی داشت یه چیزی رو بگه اما نمیدونست چطور بگه؛ اینو از حالت هاش میشد فهمید.
با جمله ای که گفت سرم سوت کشید!!!
هستی : با مشکلاتی که هست بهتره دیگه این موضوع ادامه پیدا نکنه و جدا شیم "

به قدری عصبی شدم که حد نداشت.
نباید تند برخورد میکردم که زده بشه!
سعی کردم آروم و منطقی رفتار کنم ؛ همایون و این حرکات؟
از جدیتم کم نکردم و بهش گفتم:
_ آماده شو جلوی در منتظرتم.
از زنعمو خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین‌.
عصبی پاهام رو تکون میدادم!
چت شده بود همايون؟!
نمیدونم ، اما اون دختر نباید میرفت اصلا حق نداشت بره!
آشـ.ـوبی بین قلب و مغزم بود.
همینطور که با خودم درگیر بودم دیدم که سوار شد و حرکت کردیم سمت خونه ..!
" هستی "
هیچ دلم نمیخواست برگردم اون خونه.
مگه میشد به ز.،ور وارد اون خونه با اون جوی که زنعمو و هما ساختند شد؟!

#پارت_64

فقط بلده لجبازی کنه و حرف خودشو بزنه.
البته میدونم اینکار هارو برای عزیز میکنه ؛ اون نمیخواست دوباره عزیز قلبش بشکنه!

تموم راه تو فکر این بودم چطور این یکسال رو بگذرونم.
رسیدیم !
وارد خونه که شدیم چند جفت چشم به سمت ما اومد.
اولش خجالت میکشیدم اما چرا من؟!
من تـ..ـوهین کرده بودم یا اونا؟!
من شروع کردم یا اونا؟
من واقعیت رو پشت دروغ پنهون کرده بودم یا هما؟
خودم رو توجیه میکردم و سرم رو مقتدر بالا گرفتم و سلام کردم.
همه بجز اون مادر و دختر سلام دادند.

عزیز پیشم اومد و تا خواستیم باهم به اتاق بریم
زنعمو گفت : والا حیا هم خوب چیزیه مردم چقدر پر روشدن !

همایون بود که صداش دراومد : مامان !
اینجا خونه همه ماست ، باید توش احترام هم حفظ بشه.
هستی هم زنِ من و انتظارم اینه که به انتخابم احترام

1403/05/11 14:55

بزارید.
زنعمو تا اومد چیزی بگه دستشو به علامت سکوت بالا آورد.
همونطور که کتش رو دستش مینداخت و به سمت اتاق میرفت گفت :
_ به اندازه کافی شنیدنی هارو شنیدم.
پشت سر همایون راه اتاق رو در پیش گرفتم.
ریز ریز می‌شنیدم که زنعمو با هما پچ پچ میکرد.
در رو باز کرد و گوشه وایساد تا وارد بشم.
رفتم داخل و پشت سرم اومد و در رو بست.
هر کدوم ی طرف لباس عوض کردیم و دراز کشیدیم.
طاق باز دراز کشیده بود و دستش رو جلو چشماش گذاشته بود.
به پهلو خوابیده بودم و نگاهش میکردم.
چقدر خسته بود!
_ چطور بودم؟ مورد پسند واقع شدم؟
اگه بگم از تعجب شاخ درآوردم دروغ نگفتم!!!
اون چشماش بسته بود چطور میفهمید؟
بازم کم نیاوردم و گفتم
_ ا.،ی همچین بدک نیستی مبارک صاحبش.
اونم به پهلو شد :
_خوب بلدی با کلمه ها بازی کنی!
خندم گرفته بود دوتا لجباز و غد کنار هم افتاده بودن.
جفتمونم از اوضاع آشفته خونه با خبر بودیم اما فرمون رو سمت کوچه علی چپ زده چرخونده بودیم‌.
نفهمیدم چطور شد اما خوابم برد!
بیدار شدم.
دو ساعتی میشد خوابیده بودیم.
نزدیک ناهار بود باید بلند می‌شدیم میرفتیم تا بیشتر از این حرف نگن!
_ همایون ؟ همایون !!! همایون خان تصمیم بیدار شدن نداری؟!
بالاخره آقا با اون موهای بهم ریخته بلند شد.
موهاش لَخت بود و به راحتی هر جهتی میرفت.
با صدای دو رگه ای از خواب گفت:
_پاشو بریم پایین نزدیک ناهارِ!
رفتیم پایین که نجمه خانم داشت سفره رو میچید
سلام کردیم و.!


#پارت_65


رفتیم پایین.
سلامی به جمع کردیم.
البته فقط اقاجون و عزیز و عمو جواب دادن.
هما از سر لج و خودشیرینی برای داداشش نوشابه باز میکرد!
چقدر رفتاراش بجگونه بود.
انگار نه انگار بیست سالش شده !
خـ..ـونسرد رفتم پیش عزیز نشستم.
داشت بافتنی میبافت.
خیلی دوست داشتم یاد بگیرم و از عزیز قولش رو گرفتم
داشتیم صحبت میکردیم که حس کردم یکی کنارم نشست.
برگشتم ، همایون نشسته بود و داشت با آقاجون حرف می‌زد.
هر کسی برای خودش مشغول بود ؛ که نجمه خانم برای ناهار صدا کرد.
همگی سر سفره رفتیم ؛ هما همش با لبخند نگام میکرد؛ وا چش شده بود؟!
هیچ کسی حرف نمیزد و فقط صدای قاشق و چنگال ها بود که سکوت خونه رو میشکست.
همینطور که مشغول بودیم یهو هما بلند شد اومد طرفم.
خیلی تعجب کردم البته میشه گفت همگی شوک شدیم.
به چشمهایی که با تعجب نگاهش می‌کردند گفت: طوری شده؟
من فقط اومدم پارچ آب رو بردارم.
فکر کنم همه باور کردن که حرفش منطقیه.
چون اون اونور نشسته بود و پارچ آب اینور!
داشتم غذامو میخوردم که که یهو حس کردم یخ زدم!!!
سریع از جام بلند شدم و به هما نگاه کردم.
نگاهی به سر تا پای خیسم کرد و گفت

1403/05/11 14:55

:
_ عِ وا ببخشید پارچ سنگین بود.دستم نتونست نگهش داره چپ شد!
من که میدونستم دروغ میگه.
چون هر جور هم میخواست بشه پارچ اونور تر چپ میشد نه اینکه رو من بخواد چپ بشه!
فقط نگاهش کردم.
صدای همایون بود که هما رو سرزنش میکرد.
و مادرش هم اصرار داشت که دخترش قلب پاک و خالی از کـ.ـینه داره که بخواد بیاد چیزی رو تلافی کنه.
من نمیخواستم این جـ..ـنگ و دعـ..ـوا پیش بیاد !
نمیخواستم این حرمت ها سر هر چیزی از بین بره!
خودشون دارند مسئله رو کش میدن.
یعنی یکسالمون همینطوری میخواد پیش بره؟
به سمت اتاق بالا رفتم تا لباس عوض کنم.
دروغ چرا ؛ عصبی بودم .
دلم میخواست هما رو ببندم به زمین و با ماشین از روش رد شم اما من نباید به این کینه دامن بزنم!
و اِلا اوضاع از اینی هم که هست بدتر میشه!
لباسم رو عوض کردم و دستی به موهام کشیدم.
دوباره برگشتم پایین.
هما و زنعمو خیلی نگاه بدی می‌کردند.
عجب اشتباهی کردم که اومدم پایین!
عزیز چشم هاش رو آروم باز و بسته کرد و اشاره کرد بیام بشینم.
سر جام نشستم و مشغول غذام شدم.
اما مگه میشه زیر اون نگاه های کینه ای چیزی خورد؟!
بعد خوردن ناهار هر کسی رفت یه گوشه نشست ،
و نجمه خانم شروع کرد به جمع کردن میز و منم همراهیش کردم.
البته بماند که چقدر گفت نه خانم شما بشینید و ... اما گوش من بدهکار نبود.
میز جمع کردن راهی راهی بود برای فـ..ـرار از اون جو سنگین.
اما تا کِی قرار بود فـ..ـرار کنم؟؟!

#پارت_ 66


آخرین وسیله رو برداشتم که برم سمت آشپزخونه ، هما راه اتاق رو در پیش گرفته بود که وقتی از کنارم رد شد گفت :
_ الحق که به د.،رد همون کلفتی میخوری!
دیگه سکوت براش بس بود.
من هی نمیخوام چیزی بگم که بد نشه.
اما اینا دست بردار نیستن.
خوبه که زیاد دید نداشت به اون سمت.
_ جدیدا اسم شعور شده کلفتی؟
باز خوبه این شعوری که شما بهش میگی کلفتی رو دارم حداقل تا جایی که میتونم سعی میکنم کمک کنم و دل هارو از خودم نرنجونم!
نه اینکه مثل بعضی ها دستم یه تـ..ـفنگ بگیرم و به احساسات بقیه شـ..ـکلیک کنم!
فرصت حرفی بهش ندادم و پا تند کردم طرف آشپزخونه.
اما صدای محکم راه رفتنش رو میشنیدم که همش از رو حرص بود.
یکسال صبر کنند بعدش میتونن بهار جونشون رو تو پاچه ی همایون کنند!
حیف که نمیتونم این امیدواری رو بهشون بدم!
تارفتم پذیرایی اقاجون گفت:
_ هستی جان یه سینی چای بردار بیا!
چشمی گفتم و باز برگشتم طرف آشپزخونه.
نجمه خانم آروم با حوصله داشت کارهاش رو میکرد.
چای هارو ریختم و به سمت پذیرایی رفتم.
به همه گرفتم ؛اما وقتی خـ..ـم شدم تا زنعمو برداره، روشو کرد اونور و با بدخلقی گفت نمیخورم!
سینی چای رو گذاشتم رو میز

1403/05/11 14:55

و شونه بالا انداختم و یه جای خالی پیش همایون بود که رفتم پیشش نشستم.
کمی نشستیم و بعد همه رفتن به اتاق هاشون تا یکمی استراحت  کنند.
به ناچار با همایون به سمت اتاقمون رفتیم.
دمر خوابید و دستش رو گذاشت رو چشماش.
موهام رو با دستم مرتب کردم و اروم روی تخـ..ـت خوابیدم.
به سقف اتاق نگاه میکردم.
اونم حتی تَرَکی نداشت که بشمارم.
انقدر نگاه کردم که نفهمیدم کِی خوابم برد.
" توی دشتی بودم که پر از گل های شقایق بود.
دشت یکدست قرمز بود و پیرهن سفید چین داری تنم بود.
برای خودم راه میفرستم که یه نفر رو دیدم.
به سمتم که برگشت دیدم بابام بود .
به محض دیدنش به سمتش دویدم تا بغلش کنم.
اشک میریختم و اون آروم موهام رو نوازش میکرد.
ازم میخواست صبوری کنم ، ازم قول گرفت به همایون اعتماد کنم. "
غرق توی خواب بودم که با صدای گوشی همایون از خواب پریدم.
چقدر خواب قشنگی بود کاش بابا واقعا بود.
همایون به تلفنش جواب داد.
از شرکت بودن.
دوباره خودشو پرت کرد روی تخـ..ـت و دراز کشید.
تا نگام به گوشیش افتاد یهو یاد گوشی خودم افتادم که اون شب خونه عمه اینا ازم گرفت.
_ همایون!
با کمی مکث گفت : _ بله
_ گوشی من کجاست؟اون روز خونه عمه ایناگرفتی بهم ندادیش!
_ گوشیتو چیکار میخوای؟ باهاش خداحافظی کن.
یعنی چی ؛  هم صحبتی ندارم که کمی همسن باشیم.
گوشی هم که بره کنار پس من چیکار کنم؟

#پارت_67


_ گوشی من کجاست؟ اون روز خونه عمه اینا گرفتی و بهم ندادی!
_ گوشیتو چیکار میخوای؟ باهاش خداحافظی کن.
دیگه کلافه شده بودم.
یعنی چی ؛  هم صحبتی ندارم که کمی همسن باشیم، گوشی هم که بره کنار پس من چیکار کنم؟
_ مگه اسیریِ؟ من گوشیمو میخوام
_ گوشیت خیلی وقته غزل خداحافظیشو خونده و رفته.
بیخیالش شو!
میخوام بخوابم خیلی خستم !
کارد میزدی خونم در نمیومد!
بزو.،ر خودمو نگه داشته بودم نتوپم بهش.
رومو اونور کردم و اداش رو درآوردم.
مردک خودخواه!
خیلی ازش دلخور بودم.
اون از رفتار مادر و خواهرش
اینم از خودش!
واقعا که !!!
دلو زدم به دریا و رفتم پیش عزیز.
صدای صحبت کردنش نشون میداد بیداره.
در رو زدم و گفت بیا تو.
از خدا خواسته رفتم تو اتاق و داشت با تلفن صحبت میکرد.
بعد اینکه تلفنش تموم شد گفت :
چیزی شده دخترم؟
_ نه عزیز همینطوری اومدم بهتون سر بزنم.
_ خوب کردی مادر ، منم بیکار بودم !
عزیز از قدیم میگفت و منم با لذت گوش میدادم.
واقعا این زن ماه بود.
شب بعد از شام یه سمت اتاق رفتم که همایونم با چند تا پله فاصله داشت میومد بالا.
موهام رو باز کردم و شل بافتم و تا توی جام دراز کشیدم رو به روم ایستاد‌‌.
سوالی نگاهش کردم که گوشیمو جلوم گرفت!
و.ا.،ی خداروشکر

1403/05/11 14:55

گوشیمو داد.
تا دست بلند که بگیرم که گوشیو سفت گرفت و گفت :
_ هستی اگر خـطایی بلند بشه برای همیشه باید با گوشیت خداحافظی کنی.
تخس گفتم: باشه.
گوشیمو گرفتمو شماره میلاد رو هم بلاک کردم و خودمو خلاص کردم‌.
روز ها همینطور از پی هم میگذشتن.
ساعت حدودا شش بود ک حوصلم سر رفته بود و تصمیم گرفته بودم برم دوش بگیرم.
که اول گفتم به مامان ی زنگی بزنم.
به مامان زنگ زدم و حدودا یک ساعتی میشد که باهم حرف زدیم کلی نصیحت و راهنماییم کرد.
بعد تلفن دیگه جدی رفتم حموم ؛آ.،خ که چقدر کیف میداد بهم.
بعد از یک ساعت آب تنی از حموم حوله پیچ دراومدم که همایون رو دیدم که گوشیم دستش بود و عصبی بود.
یا خدا چیشده باز؟!
تا پامو توی اتاق گذاشتم نگاهی بهم انداخت و اروم سلام داد.
سری تکون داد و چیزی نگفت.
آروم پرسیدم :
_ چیزی شده؟
انگاری که منتظر به همچین حرفی باشه و نفت به آتـ..ـیش زده باشم گفت :
_ این پسره چی میخواد؟  چرا باید به زن من زنگ بزنم؟
گنگ نگاهش کردم :
_ کدوم پسر ؟ موضوع چیه؟؟؟
_ هستی با ..!

#پارت_ 68


_ هستی با اعصاب من بازی نکن ؛ خودتو نزن به اون راه.‌
_ چی میگی همایون؟ از چی حرف میزنی؟؟
_ این پسره میلاد چرا باید به تو زنگ بزنه؟؟
_ چی میگی؟ من اونو بلاک کردم ، هیچ سر و سری باهاش ندارم.
گوشی رو نشونم داد و گفت :
_ پس این چیه؟
نباید خودمو ببازم ، بعدشم مگه من خبر دارم؟؟
اصلا به اون هیچی مربوط نیست.
عصبی شدم و گفتم:
_ پسرعمو من از چیزی خبر ندارم ، لطفا حرمت خودتو حفظ کن.
به محض گفتن این حرفم گوشی رو محکم زد به دیوار و خورد شدنش همانا.
پوزخندی زدم و سرم رو تکون دادم.
فکر می‌کرد با این کاراش من میتـ..ـرسم!
بیخیال از کنارش رد شدم که مچ دستم رو گرفت و بلند شد تو چشمام زول زد:
_ هستی حواست رو جمع کن ، من هیچ نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.
فشاری به دستم وارد کرد و رفت.
جای انگشت هاش روی مچ دستم مونده بود.
مردک روانی دیوانه !
خستم دیگه خسته !
رفتم و لباسامو پوشیدم و سمت پایین رفتم.
خداروشکر همه پایین بودن و صدای دعـ..ـوامون نشنیده بوده.
رفتم توی حال و پیش عزیز نشستم :
_ هستی مادر ، همایون کجا رفت؟
_ یه کاری براش پیش اومد دیگه عجله ای رفت.
_ آ.،خه نیومده چرا رفت؟! خیلیم عصبی بود.
میدونستم اون که بره نمیاد یا بیاد دیر میاد.
برای همین گفتم:
_ یه مشکلی برای یکی از کارمندا پیش اومده بود که باید حتما میرفت و گفت احتمالا دیر میاد یا شاید نتونه کلا بیاد.
آقاجون پرسید:
_ برای کی چه اتفاقی افتاده؟
_ نمیدونم آقاجون
دیگه چیزی نپرسیدند و امیدوارم اگر از همایونم بپرسند اون سوتی نده.
بدون اینکه شام بخورم بالا رفتم و خوابیدم.
سرم خیلی خیلی

1403/05/11 14:55

در.،د میکرد.
هستی جا زدی؟
نباید وا میدادم.
با همایونم زیاد حرف نمیزدم.
نه حوصله اش رو داشتم ، نه میل صحبت.
بعد چند روزی بطور غیر مستقيم سعی کرده بود که موضوع رو حل کنه اما من تو کتم نمیرفت و هیچ جوره کنار نمیومدم.
روزا از پی هم میگذشتند و نزدیک عید میشدیم.
همایون چند نفری رو استخدام کرده بود تا خونه رو برای سال جدید تمیز کنند.
چند باری به مامان سر زده بودم.
البته اون خودش کارای خونه رو انجام داده بود.
تنها یک هفته مونده تا عید.
بعد از شام دور هم نشسته بودیم ؛ این روزا همایون رو کم میدیم،  کارشون سنگین بود.
و همین کم بودن ها منو تنهاتر میکرد.
بهش عادت کرده بودم ، به اخلاقش ، اخم هاش ، غر هاش البته بماند که گاهی هم لج میکردیم.
ولی خب بودنش برای من خوب بود.
طبق معمول آقا جون دستور چای فرمود و رفتم آوردم و به همه گرفتم.
سینی رو که روی میز گذاشتم ..!


#پارت_69


سینی رو که روی میز گذاشتم ،مادرجون به طرف راستش اشاره کرد که بشینم ، طرف چپش هم همایون نشسته بود.
کنار عزیز که نشستم با اخم یه ساختگی گفت:
شما دوتا نمیخواید برید خـ..ـرید عید؟
نا سلامتی عروس دوماد جوون هستید!
همایون دستی به گردنش کشید و گفت:
میریم عزیز میریم.
_ کی میرید مادر ؟ چیزی تا عید نمونده!
این دختر هم که صداش در نمیاد.
همایون مردونه خندید و گفت : چشم فردا میریم.
به سال جدیدی که پیش رومون بود حس تازه ای داشتم ، اولین سالی بود که کنار جمع خانواده پدری بودم ، حالا چه خوب چه بد!
" همایون "
نمیدونم چرا مامان و هما دست ار کارهاشون بر نمیداشتند.
من که در نظر داشتم هستی رو نگه دارم اما اونا فقط اونو دور تر و دورتر میکردن.
انقدری که درگیر کارهای خونه شده بودم کارهای بیرون رو اونقدر دقت نداشتم.
در نظر داشتم کار هارو سر و سامون بدم تا عید رو ی مسافرتی بریم که هم برای هستی خوبه هم حال و هوای بقیه عوض میشه.
میخواستم مفهوم خانواده رو به هستی نشون بدم تا اون افکار خامش رو برای رفتن از اینجا دور کنه.
دیوونه کله خرابیه.
اما این دیوونه عجیب به دل من نشسته بود.
با یادش حس خوبی بهم دست می‌داد.
شاید عادت بود !
اینو عقلم میگفت اما این حس خوب فراتر از عادت بود.
اینو قلبم میگفت.
نمیدونم میشه گفت دوسش داشتم یا نه !
این دختر همه چیزش برام مهم شده بود.
خودش ، خنده هاش، لج بازی هاش ، شیـ..ـطنت هاش ، اگر کسی غیر از اون انقدر حرف می‌زد حوصله ای براش نداشتم اما این دختر پر حرفی هاشم قشنگ بود.
همایون خان چت شده بود؟!
تو داشتی عاشق میشدی؟!
نه ، نمیدونم!
نمیدونم این حس دوست داشتن بود یا چیز دیگه!
اما اینو میدونستم که وجود هستی رو میخواستم.
وجود اون

1403/05/11 14:55

خوب بود برای عزیز ، آقاجون ، بابا ، من!
آره من!
نمیدونم دوست داشتنش درسته یا نه !
اگر عاشقش بشم و بعد اون یکسال بره چی؟!
من که نمیتونستم بزور نگهش دارم.
اون نباید بره ؛ آره نباید بره.
خیلی وقت بود جایی نرفته بودیم امروز کارای شرکت سبک تر بود بخاطر اون راحت میتونستیم باهم بریم بیرون.
تا هم خـ..ـریدی کنیم ، هم حال و هوامون عوض بشه!
یاد صبح افتادم که تـ..ـهدیدش کردم اگر دیر بیاد بیرون رفتنمون کنسل میشه.
چشمای درشتش ، درشت تر از همیشه اش شده بود.
دیوونه ادای منو در میاره.
وارد شرکت شدم و از منشی خواستم تا پرونده هارو بیاره تا بررسی کنم.
تا عصر روی ریتم منظم کارهام پیش رفتم و راه خونه رو در پیش گرفتم.
ساعت دقیق 6 بود که رسیدم.
دیگه نرفتم داخل زنگ خونه رو زدم و از نجمه خانوم خواستم هستی رو صدا کنه.
برگشتم و تو ماشین نشستم ..!

#پارت_ 70


" هستی "
تا ناهار پیش عزیز بودم و به بافتنم ادامه دادم.
چیزی نمونده بود تا تموم شدنش.
وسایل هامو جمع کردم و توی اتاق عزیز گذاشتمش.
اونجا جاش امن تر بود و احتمال دیدن همایون کمتر.
وسایل هامو جمع کردم و توی اتاق عزیز گذاشتمش.
اونجا جاش امن تر بود و احتمال دیدن همایون کمتر.
قصد داشتم اونو به عنوان عیدی بهش بدم.
ناهار توی سکوت خورده شد و بعد ناهار هر کسی سمت اتاقش رفت.
جون دیشب خوب نخوابیده بودم یکمی خوابم میومد.
با خودم گفتم یکمی میخوابم و بیدار میشم.
تا سرم رو روی بالش گذاشتم بیهوش شدم از خواب.
از خواب یهویی پریدم. سریع به ساعت نگاه کردم.
آخيش ساعت پنج و ربع بود.
وقت داشتم آماده بشم.
پالتو بادمجونیمو تنم کردم با یه جین تنگ مشکی و بافت مشکی.
موهام رو هم از بالا دم اسبی بستم که چشمام کشیده میشد و حالت قشنگی میگرفت.
آرایش ملایمی هم کردم و روسری مشکیمو مدل دور گردنی گره زدم.
خب تمام.
پنج دقیقه تا 6 مونده بود.
رفتم تا با عزیز خداحافظی کنم.
در رو زدم و وارد شدم.
_ عزیز همایون دیگه الاناس که پیداش بشه.
کاش شما هم میومدی باهم میرفتیم.
_ شما برید خوش بگذره عزیزای من.
_ چیزی نمیخوای؟
_ نه مادر مراقب خودتون باشید.
_ چشم پس فعلا خداحافظ.
پوتین های مشکیمو برداشتم و از پله ها پایین رفتم.
پله آخر رو که اومدم بیام پایین که نجمه خانوم اومد پیشم و گفت که همایون اومده.
ازش تشکر کردم و پوتین هامو پام کردم و راه حیاط رو طی کردم و در رو باز کردم.
داخل ماشین نشسته بود.
رفتم داخل ماشینش و نشستم.
_ سلام. خسته نباشی.
_ سلام ممنون.
نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد و ماشین رو روشن کرد.
به مردم که توی پیاده رو ها توی رفت و آمد بودن نگاه میکردم.
همه درگیر عید بودند.
همینجور تو فکر بودم

1403/05/11 14:56

که با صداش به سمتش چرخیدم.
_ اول بریم مرکز خـ..ـرید؟!
_ فرقی نداره
_ خب پس اول بریم خـ..ـرید بعد از اونور شام رو رستوران میریم.
صدای ضبط رو بلند کرد و با خواننده آروم همخوانی میکردم که به پاساژ رسیدیم.
ماشین رو توی پارکینگ ، پارک کرد و باهم به سمت آسانسور رفتیم و سوار شدیم.
از توی آیینه نگاهمون به هم گره خورد.
نگاه کن با این پاشنه ها بازم به قدش نمیرسیدم.
قد من که خوبه،  اون خیلی دیگه غیر معموله.
همین که من خوبم کافیه !
اعتماد به نفسمم که ماشالله زیاد.
مغازه هارو یکی یکی رد میکردیم که چشمم رو یه کت شلوار آبی آسمونی گرفت.
خیلی دوختش تمیز بود و یقه اش مدل آرشال بود.
رد نگاهمو گرفت و دستمو گرفت و به سمت مغازه برد.
داخل مغازه رفتیم که سه تا دختر فـ..ـروشندشون بودن.
سه تا!

1403/05/11 14:56

صدف:
#هستی و همایون
#پارت_ 71


سه تا ترشیده همچین به همایون نگاه میکردن که از نگاهاشون بدم اومد.
یعنی چی مگه آدم ندیدن؟
شایدم داشتم حسادت میکردم.
شایدم دوست نداشتم کسی نگاهش کنه!
نمیدونم!
بهشون گفت که اون کت شلوار رو بیارن و به سمتم گرفت.
رفتم و پرو کردم.
خیلی قشنگ تو تنم نشسته بود.
قشنگ فیت تنم بود.
در اتاق پرو زده شد همایون بود.
در رو باز کردم که به کت شلوار نگاهی انداخت و سری تکون داد.
یه قشنگه خوشگله خوب شدی بد شدی نمیگه ها.
این سر تکون دادنِ در این قسمت یعنی خوبه.
دیگه زبونش به دستم اومده بود
لباسام رو تنم کردم و به سمت فـ..ـروشنده رفتم و لباس رو داخل نایلون گذاشت.
پول رو حساب کرده بود.
دستم رو گرفت و لباس رو دستم داد و گفت مبارک باشه.
ازش تشکر کردم.
همونطوری دستم تو دستش بود منو به سمت یه مغازه برد و داخل شدیم.
داخل مغازه پر از شومیز های رنگ و وارنگ با مدل های مختلف بود.
یه شومیز سفید رنگ طرفم گرفت و بهم گفت بپوشم.
انتخابش حرف نداشت این زیر کتم خیلی شیک بود.
و در آخر ی روسری سفید و کفش و کیف ست سفید هم گرفت.
خیلی ترکیبش رو دوست داشتم.
واقعا ممنونش بودم.
کنارش راه رفتن خیلی حس خوبی بهم میداد.
درگیر این حس قشنگ بودم که با صداش به خودم اومدم:
_ خب هستی خانم دیگه چی مد نظرته؟
_ هیچی خیلیم عالی بود ممنونم ازت!
خب پس بریم یکمی بچرخیم و شام بریم رستورانِ ‌...
یهو گفتم نه که تعجب کرد.
_ یعنی منظورم اینه که هنوز برای تو خـ..ـریدی نکردیم.
_ من نمیخوام چیزی.
_ نمیشه که!
حالا این بار من دستش رو گرفتم و به سمت بوتیک مردونه بردم.
به کت شلوار آبی رنگی که تن مانکن بود اشاره کردم.
داخل پرو رفت و با پیرهن سفید رنگی پوشیدش.
صدام که کرد سمتش رفتم و در رو باز کردم.
واقعا که برازندش بود.
کشیده تر از همیشه دیده می‌شد.
اندام خوبی داشت.
نه خیلی لاغر بود و نه خیلی گنده.
رو فرم بود و همین باعث جذابیت چند برابرش شده بود.
_ خب چطوره؟!
_ بنظرم که عالیه.
به فـ..ـروشنده گفت تا حساب کنه.
از مغازه خارج شدیم و شونه به شونه هم راه میرفتیم.
_ میخوای برو تو رستوران بشین تا من وسایل رو توی ماشین بزارم.
_ نه منم باهات میام.
باهم به سمت پارکیک رفتیم و وسائل رو توی ماشین گذاشتیم.
وسائل رو داخل ماشین گذاشتیم.
که یهو همایون سوار ماشین شد.
هنگ کردم وا چرا نشست؟!
شیشه ماشین رو داد پایین و گفت : هستی بشین!
ا.هـ..ـی سر دادم و نشستم.
چه زود داشتیم برمیگشتیم؛ البته ساعت 9 بود.
به راه افتاد اما مسیر خونه رو نمیرفت.
تعجب کردم!
_هستی؟
اروم گفتم: بله!
_ نظرت چیه بریم جیگرکی؟!!
با شنیدن این جمله از اون هستی ناراحت یهو..

#پارت_ 72

یهوهستی

1403/05/12 07:58

شاد شدم.
دستام رو از خوشحالی زدم بهم وگفتم عالیه!
و.ا.،ی عاشق جیگر بودم.
فقط هم توی بیرون بهم می‌چـ..ـسبید.
بیچاره همایون با تعجب نگام کرد و سری به چپ و راست تکون داد.
دیوونه هم خودشه!
به سمت جیگرکی رفتیم و ی میز دور تر از بقیه
رو انتخاب کردیم.
بیست سیخ جیگر و مخلفات سفارش داد.
از هر دری حرف میزدیم تا اینکه جیگر هارو آوردند.
تو دنیای خودمو و غذام مشغول بودم که یهو یادم افتاد ما که بیرون اومدیم بهتره عیدی بقیه رو هم بخـ..ـریم‌.
همین فکرو به همایون گفتم و اونم استقبال کرد.
بعدحساب شام سمت یکی از پاساژ های اطراف رفتیم.
***
" همایون "
وقتی سوار ماشین شدم ،هستی تکونی نخورد که گفتم سوار شه.
حس کردم لاستیکش پنچر شد.
مثل اول با ذوق به اطراف نگاه نمیکرد و حرف نمیزد.
فهمیدم خورده تو ذوقش‌.
پیـ..ـشنهاد جیگرکی رو که دادم یهو از این رو به اون رو شد.
پس یکی ازعلاقه هاشو فهمیدم.
چقدراین هستی ای که الان میدیدم قشنگ تر بود.
از ذوقش،لبخند منم به راه بود!
انگار زندگی ای تازه برام شروع شده بود.
باهاش موافق بودم که عیدی هارو هم امروز بگیریم و تو این چند روز باقی کار های شرکت رو اوکی کنم تا برنامه سفرمون جور بشه
****
" هستی "
مغازه هارو یکی یکی از نظر میگذروندیم تا چیز مناسبی بخـ..ـریم.
برای آقاجون و عمو ست چرم گرفتیم برای عزیز و مادرم و زنعمو هم پیراهن کار شده برای هما هم یه کیف چرم دخترونه خـ..ـریدیم.
همایون:خب دیگه کسی از لیست جا نموند؟!
نمیدونم چرا اما یهو گفتم:برای طناز چیزی نمیخـ..ـری؟!
خـ..ـونسرد گفت : طنازی در کار نیست !
سر جام وایسادم.
همایون:بیا دیگه.
_ یعنی چی؟یعنی کسی تو زندگیت نیست؟!
مستقیم به چشمام نگاه کرد گفت:
_تو زندگی من فقط شمایی و دختر دیگه ای نیست.
از طرفی دلم برای طناز سوخت.
آرزو کردم که براش بهترین ها اتفاق بیفته.
اما از طرفی هم از این جمله به ظاهر ساده!!


#پارت_ 73


از طرفی دلم برای طناز سوخت.
آرزو کردم که براش بهترین ها اتفاق بیفته.
اما از طرفی هم از این جمله به ظاهر ساده و معمولیش خوشم اومد!
یه چیزی درونم سرزنشم میکرد.
مگه تو قرار نبود اون ثر.،وت رو بگیری و بری؟
خب چرا من از اول قرار بود اون ثر.،وت رو بگیرم و برم.
این وسط دلم یه چیز دیگه میگفت.
سعی میکردم به چیزی فکر نکنم و شبم خراب نشه!
سر راه برگشت توی اون هوای سرد،برام لبو گرفت که بیشتر بهم چـ..ـسبید.
اون شب،شب ساده ای بود اما به دور از نگاه کسی ،اخم کسی حرف کسی با تموم قشنگی هاش گذشت.
ساعت 11 بود که به خونه برگشتیم.
فقط آقاجون و عزیز بیدار بودند که باهم داشتند صحبت می‌کردند.
عمو و زنعمو و هما هم رفته بودند خونه ی مادر

1403/05/12 07:58

زنعمو.
همایون وسائل هارو برد توی اتاق گذاشت و من پیش عزیز اینا موندم.
یکمی نشستیم که آقاجون گفت میره بخوابه.
عزیز خوابش نمیومدودوست داشت خرید هامونو ببینه.
باهم به اتاقمون رفتیم که دیدیم همایون از خستگی خوابش برده بود.
تو اون زمستونی یه پتو نکشیده بود روش.
پتو رو آروم روش کشیدم و سمت عزیز رفتم که خرید هارو نشون بدم عزیز با نگاه خاص و معنا داری نگاهم میکرد.
حقیقتش دروغ چرا خجالت میکشیدم.
از خـ..ـرید هامون خیلی خوشش اومد و کلی به به وچه چه کرد.
بعداینکه عزیز رفت.
آروم و بی سر و صدا هر کدوم از خـ..ـرید هارو سر جاشون گذاشتم و لباس هامو عوض کردم و سرم به بالش نرسیده خوابیدم.
*
" همایون "
صبح که چشم هام رو باز کردم هستی خواب بود.
مشخصه خیلی خسته بوده.
طبق روال حموم رفتم و لباس هامو پوشیدم.
موهام رو سشوار کشیدم و آماده شدم که برم.
هستی همچنان خواب بود.
به سمت پایین رفتم.
جمع همه جمع بود و داشتن صبحونه میخوردن.
کنار عزیز نشستم و سرشو بوسیدم.
_عزیز من چطوره؟
یهو دیدم آقاجون با عصاش زد بهم.
_ پدر سوخته مگه تو خودت زن نداری؟!
رگ غیرتش باد کرده بود.
دیگه بایدفـ..ـرار رو به قرار ترجیح میدادم.
سریع بلند شدم و همگی خندیدیم.
عزیز :همایون مادر تو که چیزی نخوردی!
_ زیاد میل ندارم عزیز.
_ پس هستی کجاست؟!
_ خوابیده،دیشب خیلی خسته بود.
مامان گفت :
_نیست که خانم شاهزادست ؛ بخاطر اون چند تا کلفتم نیاز داره و اینجا هم قصرشه.
کلافه و عصبی شده بودم‌.
دیگه مامان شورش رو درآورده بود.
_ مامان بنظرت بس نیست این همه کینه و دشمنی؟
این ماجرا آخری نداره ! شما فقط داری خودتو داغون میکنی!
از اون موقع خیلی سالهاست که گذشته و هر کدوم از اونا زندگی خودشونو دارند ، پس بهتره!!

#پارت_  74


این ماجرا آخری نداره ! شما فقط داری خودتو داغون میکنی!
از اون موقع خیلی سالهاست که گذشته و هر کدوم از اونا زندگی خودشونو دارند ، پس بهتره ادامه اش ندید.
_ همایون جان ، پسرم اون لیاقت تورو نداره ، مگه بهاره چش بود که به این چـ..ـسبیدی؟!
_ مادر جان بزار حرمت ها بین هممون حفظ بشه ، یکبار برای همیشه میگم ، چه هستی بود چه نبود ، من بهاره رو انتخاب نمیکردم.
قبلا هم گفتم!
هستی همسر منه، دوستدارم احترامش حفظ بشه.
من به انتخابم اطمینان دارم.
_ اما.
_ مامان ! دیگه اما و اگر نداره.
نذارید این کینه هر کدوممون رو گوشه ای پرت کنه.
خداحافظ.
کلافه بودم. مامان دیگه شورش رو درآورده بود.
من تلاش میکنم اینا نزدیک بشن اما مامان داره این کینه رو بدتر میکنه.
سوار ماشین شدم و درِ پارکینگ رو زدم تا باز بشه.
به خودم اومدم دیدم ده دقیقه است که به تراس خیره

1403/05/12 07:58

ام.
انگار عادت کرده بودم به بودنش.
بدرقه کردنش.
پوفی کردم و ماشین رو راه انداختم سمت شرکت.
*
" هستی "
صبح از خواب بلند شدم دیدم همایون نیست و رفته.
ا.وه ا.وه ساعت 11 دهه.
دیگه بیخیال صبحانه.
رفتم حموم و دوش گرفتم.
یه لباس سفید و شلوار طرح لی آسمونیمو پوشیدم و موهام رو شل بافتم و رفتم پیش عزیز.
چیزی نمونده بود تا عید و میخواستم هر چه سریعتر اون پلیور رو ببافم و برای عید بهش بدم.
ناهار همراه عزیز پایین رفتیم.
زنعموو هما و عمو و آقا جون هم بودند.
سلام کردم که طبق روال اون مادر و دختر سکوت بودن و عمو و آقاجون عوضش پر از محبت جواب می‌دادند.
بعد از ناهار دور هم نشسته بودیم و میوه می‌خوردیم که همایون اومد.
سلام خسته ای به همه داد و رفت لباس عوض کنه تا بیاد.
عادتش بود حتما باید لباسش رو عوض میکرد بعد.
کنارم نشست و خسته نباشی بهش گفتم که با لبخند جوابم رو داد.
هما گفت : فردا چهارشنبه سوریه ها .
زنعمو پیـ..ـشنهاد که بریم خونه مادرش اینا جمع تر باشیم.
عزیز گفت : بگو اونا بیان اینجا حیاط دل باز تره.
زنعمو خوشحال قبول کرد.
پوف کی میخواد بهار رو تحمل کنه.
صبح که بیدار شدم همایون خواب بود.
فرصت خوبی بود که برم حموم ، اما از شانسم تا اومدم برم بیدار شد.
_ سلام صبح بخیر
سری تکون داد و گفت : صبح بخیر
دیگه اون رفت حموم، با خودم گفتم بیخیال بعد اونم وقت دارم که بخوام برم‌.
روی تخـ..ـت رو تمیز کردم.
موهام رو دوباره‌ باز کردم و شل بستم‌.
خب دیگه آماده بودم.
به سمت پایین رفتم.
سلامی به جمع کردم و نشستم.
مشغول صبحونه بودیم که.!!!

#پارت_ 75


مشغول صبحونه بودیم که صدای گریه بجه ای اومد.
مگه اینجا بجه کوجیک داشتن؟!
با تعجب به عزیز نگاه کردم :
_ صدای بجه ی کیه؟!
قبل از جواب دادن عزیز،زنعمو بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_ نوه نجمه خانمِ.دخترش امروز قراره شیفت وایسه بجش رو آورده.
بیخیال صبحونه خوردن شدم و رفتم سمت آشپزخونه‌‌.
رفتم آشپزخونه که دیدم نجمه خانم یه بجه تقریبا 8 ماهه رو بغل کرده!
چقدر خوشگل و تپل بود!
از نجمه خانم اجازه گرفتم که با روی باز بجه رو بهم داد.
بجه ی بانمکی بود.حس غریبگی نمیکرد باهام.
از اونجا که نجمه خانم کار داشت ؛ گفتم با خیال راحت به کارهاش برسه ، من بچه رو نگه میدارم.
من عاشق بجه هام.
نه خواهری داشتم و نه برادری!
بجه بغل سر میز برگشتم که همایون رو دیدم‌.
نمیدونم چرا داشت خیلی خیره نگاه میکرد.
روی صندلی نشستم و اروم زدم به پاش تا به خودش بیاد.
_ عزیز چقدر این بجه خوشگل و با مزست؟!
عزیز گفت : آره مادر خیلی.
تو که انقدر دلت با بجه هاست یدونه بیار مادر.
حال و هوای این خونه هم عوض میشه.
مادر

1403/05/12 07:58

بودن بهت میاد.
با جمله آخر عزیز جلو زنعمو خصوصا همایون خیلی خجالت زده شدم‌.
الکی خودمو با بجه مشغول کردم‌.
همایون به سمت بالا رفت و با پالتوش برگشت.
داشت خداحافظی میکرد که همراهش بلند شدم.
_ کجا میری؟ مگه کارای شرکت اوکی نشده؟
_ بله شده اما دارم میرم میوه بخـ..ـرم‌.
_ آها!
تا دم در ورودی باهاش رفتم.
اگر میخواست بره و من با بهاره و بقیه تنها میموندم اونوقت دیوانه میشدم.
_ خب دیگه خداحافظ.
_ بزار همراهت بیام.
_ بجه هیچی تنش نیست مریض میشه خانم.
خـ..ـم شد که لپ بجه رو ببوسه ، بجه خودشو انداخت بغلش.
اونم آروم بجه رو بغل کرد.
چقدر بهش میومد پدر باشه‌‌.
پدر خوبی میشد قطعا.
عجیب بود که بجه انقدر باهاش صمیمی شده بود و بغل من نمیومد.
حالا اینور من حرص میخوردم ، اون میخندید.
بالاخره آخر بجه رو گرفتم و خداحافظی کردیم.
به سمت جمع رفتم.
ازشون پرسیدم مهمون ها کِی میان.
مثل اینکه پنج به اونور قرار بوده بیان ؛ پس وقت داشتم.
دخترِ کوجولو توی بغلم چشماش رو دست میکشید.
فکر کنم خوابش میومد.
به نجمه خانم گفتم میبرم تو اتاقمون میخوابونم چون هم سر و صدا نیست هم با خیال راحت به کاراش برسه.
اسم این کوجولو رو هم پرسیدم ، اسمش دنیا بود.
روی تخـ..ـت نشستم و دنیا رو روی پام گذاشتم و آروم آروم تکون دادم.
کم کم پلکان سنگین شد و خوابید!

#پارت_ 76

دنیا رو روی پام گذاشتم و آروم آروم تکون دادم.
کم کم پلکان سنگین شد و خوابید.
رو تخـ..ـت آروم گذاشتم بخوابه و دورش بالش گذاشتم که مبادا از طرف دیگه ای بیفته!
ساعت 12 بود.
رفتم حموم ،حموم برام بهترین گزینه واسه آروم شدنِ.
امروز به مامان که وقت نمیشد سر بزنم اما زنگ میزنم.
حالا همایون بیاد گوشیشو نهایت میگیرم.
هنوز بحث گوشی میشه ازش دلخور میشم!
اما از اون یکسال الان سه ماهه که رفته !
یه چیزی درونم میگفت که مطمئنی بعد یکسال میخوای بری؟
اصلا میتونی بری؟!
صدای قلب و احساساتم بود.
انگار داشتن هشدار میدادن که من دارم غیر مستقیم به همایون علاقه مند میشم.
نمیتونستم با حس بجـ..ـنگم.
انگاری دیر شده بود ؛ چون کم کم تو قلبم این دوست داشتن داشت رشد میکرد.
اما نباید میکرد ، از کجا معلوم همایون منو بخواد؟
یاد خوابی که از بابا دیدم افتادم ، میگفت صبوری کن !
صبوری میکنم !
همراه با تقدیرم جلو میرم تا ببینیم چی میشه آخرش!
از حموم دراومدم. نگاهی به دنیا انداختم که دیدم غرق خوابه‌.
به سمت کمد رفتم و یه شومیز سفید که خط های ناهماهنگ مشکی داشت رو برداشتم همراه یه دامن خمره ای که تا زانو تنگ بود.
جوراب شلواری مشکیمو پوشیدم و بعد شومیز و دامنم رو‌.
موهام رو اول صاف کردم بعد پایینش

1403/05/12 07:58

رو حالت دادم.
فرق باز کردم و یه دسته کوجولو از موهام رو از دو طرف پیچ دادم و به پشت با گیره بهم رسوندم.
اینجوری صورتم گرد دیده می‌شد.
یه آرایشم انجام دادم که خیلی ملایم و دخترونه بود.
در آخر هم شال سفیدمو شل انداختم رو موهام.
بلند شدم و از آیینه قدی خودم رو نگاه میکردم و میچرخیدم‌.
حواسم به اطراف نبود.
که یه دفعه برگشتم دیدم همایون دست به جیب وایساده و منو نگاه میکنه.
یکمی هول شدم اما خودمو نباختم :
_ سلام.
_ علیک سلام.
دامنت رو عوض کن.
پوف نیومده گیر داد.
خودمو زدم به نشنیدن و روی میز رو جمع کردم.
_ هستی با تو بودم.
_ دامنم مگه چشه؟ خوبه دیگه.
_ بگو چش نیست و گوشه!
این دامن تنگه و جمع هم جمع خودمون نیست.
پس عوضش کن.
صدای گریه دنیا اون بحث رو تموم کرد.
زودتر از من همایون بغلش گرفت.
پامو محکم رو زمین کـ..ـوبیدم و گفتم : همیشه ز.،ور میگی.
از خندش لجم گرفته بود اما نمیخواستم روزم خراب بشه.
یه دامن چین دار مشکی تا پایین زانو پوشیدم.
این سری با تحسین نگام میکرد.
توجهی بهش نکردم.
پسره ی خودخواه.
دنیا انگشت هاش رو داشت میخورد.
طفـ..ـلی بجه گشنس ، دو ساعتی هست که خوابیده.
آروم بغلش کردم و!!

#پارت_ 77

طفلی بجه گشنس، دو ساعتی هست که خوابیده.
آروم بغلش کردم و به همایون اصلا نگاه نکردم.
به سمت پله ها رفتم و دنیا دو بردم پیش نجمه خانم که شیشه اش رو بده.
_ خانم دستتون د.،رد نکنه واقعا لطف کردین!
خیلی زحمت دادم!
_ خواهش میکنم نجمه خانم  این چه حرفیه ،این کوجولو زحمتی نداره. تازه منم خیلی دوسش دارم.
بعد کلی تشکر دیگه رفتم سمت اتاق عزیز.
امروز کم دیده بودمش.
عزیز هم آماده شده بود.
با همدیگه پایین رفتیم و جمع خانم ها جمع بود.
من و عزیز و زنعمو.
هما هم خونه بهاره اینا بود و قرار بود با اونا بیاد.
زنعمو و عزیز صحبت میکردن و من چیزی متوجه نمیشدم.
رفتم پیش نجمه خانم و دنیا رو ازش گرفتم و برگشتم تو جمع که صدای اف اف اومد و در رو باز کردم.
نمیدونم چرا انقدر استرس گرفته بودم.
هیچ دلم نمیخواست بهاره رو ببینم.
داخل اومدن و با تک تک سلام و احوال پرسی کردیم.
یجوری منو نگاه میکردن.
توجهی نکردم!
همگی نشسته بودیم و چای می‌خوردیم.
هما و بهاره دوتا صندلی اونور تر از من نشسته بودن و پچ پچ حرف میزدن آپا صداشونو تک و توک میشنیدم.
بهاره : بجه کیه؟!
هما : حتما بجه خودشه دیگه نمیبینی چطوری چـ..ـسبیده بهش؟
بیچاره داداشم ، حتما دیده بجش بی پدره اینو گرفته.
بهاره و هما همینجوری پشت هم برای خودشون داستان میساختن.
خندم گرفته بود‌.
چیزی نگفتم به قولی ماه پشت ابر نمیمونه.
دنیا رو قلقلک میدادم و اونم که قهقهه میزد.
وقتی میخندید

1403/05/12 07:58

دوتا دندون کوجولو مشخص میشد.
همایون هم به جمعمون اضافه شد و پیش من نشست.
حالا اون لحظه بهاره همچین دختر خانم و خوبی شده بود.
جوری که انگار نه انگار همین دو دقیقه پیش داشت چجوری داستان پردازی میکرد.
همایون با دنیا بازی میکرد و دنیا هم سمت بغلش رفت.
میتونستم حسادت رو توی چشمای بهاره ببینم.
حس میکردم همه شاخک هاشون فعال شده بود که بدونند این بجه برای کیه؟!
نجمه خانم به پذیرایی اومد و خواست دنیا رو ببره تا جاشو عوض کنه!
قیافه هما و بهاره دیدنی بود که خورده بود تو ذوقشون.
پام رو روی اون یکی پام انداختم و به صحبت های جمع گوش میدادم.
ساعت حدود های 8 بود که صدای تـ..ـرقه ها میومد.
به پیـ..ـشنهاد جمع به سمت حیاط رفتیم که یه آلاچیق بزرگ داشت.
همگی اونجا نشستیم.
خبری از برف و بارون نبود اما هوا سوزش رو داشت.
خانم ها از خاطرات قدیم میگفتن و آقایون از بازار قیـ..ـمت ها.
حس کردم دارم یخ میزنم.
که پالتوی همایون روی شونه هام گذاشته شد.
برگشتم دیدم داره صحبت میکنه ولی حواسشم اینور هست.
ناخود آگاه دلخوری صبحم از بین رفته بود و جاش یه لبخند دلنشین روی صورتم اومده بود.
وقتی..

#پارت_ 78


وقتی روم رو برگردوندم دیدم همه نگاهم میکنن.
مگه چیزی شده؟!
دوباره جمع به اون حال برگشت.
دور هم شیر برنج خوردیم که واقعا توی اون هوای سرد میچـ..ـسبید.
بعد از اون من و همایون و هما و بهاره به سمت کوچه رفتیم که اکثرا بیرون بودند.
بهاره و هما انگاری که دوستاشون رو دیدن به سمت اونا رفتن.
توی دست همایون یه نایلون بود که از توش بالن آرزو هارو درآورد.
ازم خواست تا بگیرمش و اون روشن کنه.
صورت هامون با فاصله خیلی نزدیک بهم بود.
وقتی روشن کردیم دوتایی از بالن چـ..ـسبیدیم و با شمارش 1 2 3 من به هوا فرستادیم.
و تا جایی که از دیدمون محو بشه نگاهش کردیم.
به خونه برگشتیم دیدیم که هما و بهاره هم اومدند.
رفتیم تا شام بخوریم.
شب خوبی بود حداقل برای من.
صبح روز بعد همایون داشت آماده میشد که با آقاجون و عمو جایی برن.
_ همایون
_ بله؟
_ میشه گوشیتو بدی به مادرم زنگ بزنم؟
_ رو میزه.
رمزش رو گفت و زدم و شماره مامان رو گرفتم.
باهاش حرف زدم که گفت رفته خونه مادرش.
کمی حرف زدیم و بعدش گوشی رو به همایون دادم و تشکر کردم.
بعد از صبحانه رفتم سراغ پلیوری که با کمک عزیز بافته بودمش.
خیلی قشنگ شده بود، رنگش هم به همایون میومد.
کاغذ کـ.،.ـادویی برداشتم و کـ.،.ـادوش کردم.
عید فردا( یعنی جمعه ) ساعت 8 بود.
هیجان داشتم برای سال جدید.
صبح ساعت حدودا 9 بود که از خواب بیدار شدم.
همایون هم بیدار شده بودو حموم رفته بود.
اتاق رو جمع و جور کردم که همایون از

1403/05/12 07:58

حموم دراومد.
رفتم پایین سر میز که همگی بودند.
عمو اشاره کرد که برم پیشش بشینم.
سر میز نشستم که عزیز گفت همایون کو؟
_ حموم بود عزیز الان میاد.
مشغول صبحانه بودیم که همایون هم اومد و پیش مادرش نشست.
هر کسی مشغول کار خودش بود و همگی درگیر عید بودند.
همراه نجمه خانم یه سفره هفت سین قشنگ پهن کردیم.
دنیارو هم صبح زود دخترش اومده بود و برده بود.
حیف شد ندیدمش.
حموم رفتم و اومدم بیرون.
موهام رو سشوار کشیدم و لباس پوشیدم برای ناهار رفتم پایین.
بعد از ناهار یکمی خوابیدیم.
ساعت نزدیک پنج و نیم از خواب بیدار شدم.
همایون با تلفن صحبت میکرد.
نفهمیدم با کی حرف میزنه اما مشغله کاری بود.
جلوی میزم نشستم و موهام رو اتو کشیدم.
چون بلند بود یکمی وقتم رو گرفت اما عوضش لَخت و شلاقی شده بود.
موهام رو محکم از بالا بستم.
همایون پایین رفته بود.
یه آرایش قشنگم کردم که!
.

#پارت_ 79

یه آرایش قشنگم کردم که به لباسم بیاد.
لباسام رو تنم کردم که دیگه تکمیل شدم.
همایون اومد داخل و با تحسین نگاهم میکرد.
اینواز چشماش میخوندم.
اونم میخواست آماده بشه دیگه وقتی نمونده بود.
به سمت اتاق عزیز رفتم که اونم آماده شده بود.
کـ.،.ـادویی که برای همایون آماده کرده بودم رو برداشتم اما یه سوپرایز بود.
میخواستم یکم سر به سرش بزارم.
به سمت اتاقمون رفتم و خیلی نامحسوس کـ.،.ـادو هاش رو تو کـ.،.ـادو های بقیه گذاشتم و باهم به پایین رفتیم.
همگی سر میز جمع بودن‌ ماهم به اون جمع پیوستیم.
بیست دقیقه تا عید مونده بود.
همه تر و تمیز نشسته بودیم و منتظر تحویل سال.
توی دلم دعا میکردم که امسال بخیر بگذره.
به امسال یه دید جدیدی داشتم و از خدا میخواستم به بهترین حالت باشه.
با خدا خلوت کرده بودم و آرزو هامو میگفتم که یهو از تلویزیون اعلام شد :
_ آغاز سال ...
بساط رو بوسی و بغل و تبریک به راه بود.
البته با زنعمو و هما فقط در حد یه تبریک سرد گذشت!
آقا جون به همه عیدی تـ..ـراول داد.
من و همایون عیدی بقیه رو بهشون دادیم که همگی تشکر کردن و خوششون اومده بود.
عمو اینا هم بهمون یه جفت ساعت ست بهمون داده بودند.
همایون آروم توی کوشم گفت که کـ.،.ـادوم توی اتاقِ و بعد شام میده.
کنجکاو بودم که بدونم چی قراره کـ.،.ـادو بگیرم!
بعد از شام که نجمه خانم سنگ تموم گذاشته بود یکمی نشسته بودیم و قرار بود فردا مادربزرگ هما اینا (خانواده زنعمو ) بیان.
و پس فردا بریم مسافرت.
وقتی که قرار شد بریم بخوابیم به سمت اتاق هامون رفتیم.
روی تخـ..ـت نشسته بودیم که همایون کـ.،.ـادومو آورد.
جعبه مستطیلی شکلی بود.
حدس میزدم عطر باشه اما با باز کردنش شوک شدم.
برام گوشی گرفته بود

1403/05/12 07:59

با خط جدید.
خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رو به روش و بغلش کردم.
اولش شوک شد و دستاش کنارم بود اما بعدش اونم بغلم کرد.
از آغـ..ـوشش در اومدم و تشکر کردم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ خب کـ.،.ـادوی من کو هستی خانم؟
از قبل یه جعبه متوسط درسته بودم که یه جوراب مردونه سفید رو لوله کرده بودم و دورش روبان بسته بودم و داخل جعبه گذاشته بودم.
همون جعبه رو آوردم و گفتم کادوی من در برابر مال تو هیچه ها!
گفت نه و جعبه رو از دستم گرفت و باز کرد.
به محض دیدن جعبه!!

#پارت_ 80

به محض دیدن محتوای جعبه، چشاش از تعجب توپ شده بود.
خنده ای سر دادم و افتاد دنـ..ـبالم.
تا دست انداخت گرفتتم.
_ حالا به ریش من میخندی خانم کوجشولو؟
_ نه آقا بزرگ من از این کارا نمیکنم.
_ با دم شیر بازی نکن آهو کوجولو بد میبینی.
خیره به چشمای هم بودیم.
چقدر چشماش قشنگ بود ، یه شیـ..ـطنت خاصی داشت توش.
از دستش در رفتم و آتـ..ـش بس اعلام کردم.
و رفتم سمت کمد و کـ.،.ـادوشو درآوردم و به سمتش گرفت‌.
_ بازی جدیده؟
_ نه دیگه این واقعیه !
کاغذ کـ.،.ـادو رو با آرامش باز کرد و به محض دیدن پلیور یه لبخند قشنگ زد و بلند شد.
کتش رو درآورد و پلیور یشمی رو از روی پیرهن سفیدش پوشید که خیلی بهش میومد.
به سمتم اومد و پیشونیم رو بوسید.
_ کی بافته حالا این کـ.،.ـادوی ارزشمند رو ؟!
_ خودم!
_ نگفته بودی کارای هنری هم بلدی.
_ از عزیز یاد گرفتم اونم کمک کرد بهم.
_ دستدرد نکنه خیلی قشنگه!
حال خوبم دو چندان شده بود.
ذوق کرده بودم از اینکه خوشش اومده بود.
لباس هامون رو عوض کردیم و هر دو به پهلو که رو به روی هم بودیم خوابمون برد.
بعد از صبحانه اومدم اتاق و آماده بشم تا مهمون ها میان.
شلوار راسته مشکی و شومیز قرمز رنگی تنم کردم.
مدلش خیلی قشنگ بود.
موهامم ی دسته جدا کردم برای جلو که یک طرفی گیره زدم و بقیه رو بالا بستم.
یه آرایشم کردم و رژ قرمزم رو زدم.
کارم تموم شده بود.
داشتم لب هام رو بهم میمـ..ـالیدم که همایون اومد داخل اتاق و گفت :
_ عروسی میری؟
_ ؟! وا
_ آرایشت رو کم کن غریبه میاد دیگه جمع خودمون نیست که.
یعنی چی ، یکسره گیر میده.
تو خونه ایم دیگه.
خوبه اون غریبه ای که میگه یکسره اینجان!
_ خوبه دیگه همایون خان چشه؟
_ همین که گفتم
_ منم گفتم خوبه.
هیچ کدوممون از رو نمیرفتیم.
همایون یه قدم اومد جلو و من رفتم عقب‌.
اینقدر عقب رفتم و جلو اومد که آخر کمرم به دیوار پشت چـ..ـسبید.
خـ..ـم شد روی صورتم.
تـ..ـرسیده بودم اما بازم با جسارت به چشماش نگاه میکردم.
میگن کرم از درخته راست گفتند!
اما خوب اونم حرف زور میزنه دیگه!
با خودم گفتم یا خدا الان کاری میکنه که نباید.
اشهد خودمو

1403/05/12 07:59