رمان های جدید

611 عضو

نیاز بود.
نگران نباش جوون همسرت به زندگی عادی برگشته.
اون لحظه حس میکردم دنیا رو بهم دادن.
دکتر رفت و سریع به سمت اتاق رفتم.
اما با چشمای بسته ی هستی مواجه شدم.
با خودم گفتم نکنه حرفای دکتر رو اشتباه فهمیدم؟
تو همین فکر بودم که پرستار گفت سرم بهش وصل کردیم کمی آرامبخش.
حدودا تا دو ساعت دیگه خانمتون بهوش میاد.
تشکری کردم و بعد رفتن پرستارها ردی هستی رو بوسیدم.
دستام رو توی دستاش گذاشته بودم و روی صندلی نشسته بودم و خیره به چشماش بودم که کم کم پلکام سنگین شد.
****
" هستی "
چشمام رو باز کردم.
چقدر همه چیز برام تار و مبهوت بود.
دوباره چشمام رو بستم ؛ نور اتاق اذیـ..ـت میکرد.
آخر کم کم چشمام رو باز کردم که چشمام به نور اتاق عادت کرده بود.
به دور و اطراف با تعجب نگاه کردم.
اینجا که خونه نبود ؛ به محض اینکه فهمیدم بستری هستم یهو انگار یه فیلمی توی مغزم پخش شد و فقط صحنه عصبی بودن هما و پرت شدنم یادم بود.
نگاهی به طرف چپم کردم و همایون رو دیدم که دستم رو گرفته بود و خوابش برده بود.
آ.،خ حتما داره اذیـ..ـت میشه ، سرش کج شده بود و موهاش روی پیشونیش ریخته بود.
آروم دستم رو تکون دادم و دستش رو فـ..ـشردم.
اول یکمی تکون خورد اما بیدار نشد که دوباره این کار رو کردم.
چشم هاشو باز کرد و آروم صاف نشست که چشمش بهم خورد.
لبخند قشنگی زد و پرسید :
هستی من ، بیدار شدی بالاخره؟؟
از لحن هستی من جا خوردم ، هستیِ من؟!
یاد حرفای آرزو میفتادم.
سری تکون دادم و دیدم که آروم پیشونیمو پرسید.
اول کمکم کرد صاف بشینم و بعد رفت از یخچال کمپودی رو باز کرد و آورد پیشم.
همونطور که باز میکرد گفت :
_ دکتر گفته که امشب رو باید اینجا باشی و ازت مطمئن بشن و فردا هم مرخصی.
سری تکون دادم و پرسیدم :
همایون مامانم؟!!
سرش که پایین بود رو بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد ..!

# پارت_ 110


سری تکون دادم و پرسیدم :
همایون مامانم؟!!
سرش که پایین بود رو بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد:
_ نمیدونی چقدر سخت بود دروغ گفتن به مادرت.
مجـ..ـبوری با هزار راه سعی میکردم نفهمه و گاهی اوقات پیامک میدادم به جای تو و هر وقت صحبت از تلفنی حرف زدن میفتاد بز.،ور مادرت رو میپیچوندم‌.
_ یعنی خبر نداره؟
_ نه
گوشیمو از جیبش درآورد و نشون داد :
_ بنظرم تو اولین وقت بهش زنگ بزنی بهتره چون حس میکنم شک کرده و نگرانِ.
_ الان زنگ میزنم.
_ داشتم شماره مامان رو میگرفتم که یه چنگال که توش تیکه های آلبالو خورده بود اومد جلوی چشمم.
_ بخور
از دستش خوردم و زنگ زدم.
چقدر سخت بود پیچوندن مادرم اما خب حرفی از این دو ماه نزدم، اون نباید نگران میشد.
اما به وقتش شاید میگفتم بهش.
بعد

1403/05/12 23:07

از تلفنم دکتر اومد و وضعیتم رو چک کرد و خداروشکر راضی بود و میتونستم فردا صبح برم خونه.
خونه؟؟!
نمیدونستم حرفی که بزنم همایون چه واکنشی خواهد داشت.
منتظر شدم تلفنش که به عزیز زنگ زده بود تموم بشه بعد بگم که عزیز گویا خواسته بود تا با اون حرف بزنم.
چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود !
درسته این همه مدت نداشتمش ، اما تو این مدت کوتاه بدجور به دلم مینشست.
بعد از تموم شدن تلفن ، گوشی رو به همایون دادم.
_ همایون!
_ جان.
عجب ؛ همایون و جان گفتن؟
چقدر مهربون شده بود.
_ میگم که میشه فردا بعد بیمارستان برگردم پیش مادرم.
متاسفانه تیر خواهر و دختر خالت به سنگ خورد و من بهوش اومدم.
حس کردم عصبی شده اما خودشو نگه میداره :
_ هستی جان،  خیالت راحت از اون خونه مادرم اینا رفتن و دور و اطراف اونجا خونه گرفتن و توی اون خونه فقط آقاجون و عزیز هست.
من بهت حق میدم ناراحت باشی اما بدون از این به بعد قرار نیست اتفاقی بیفته که آرامش زندگیمونو بهم بزنه.
حالا اگر راحت نیستی میتونیم اون یکی خونه بریم.
چقدر فرق کرده بود ، یا شایدم من این سری با نگاه متفاوتی به تصمیماتش نگاه میکردم.
شاید این سری با عشق بیشتری متوجه حرفاش میشدم.
_ نه فرقی نداره همون پیش عزیز اینا کافیه.
سری تکون داد.
حدودا نیم ساعتی به سکوت گذشت که ..!

1403/05/12 23:07

صدف:
#هستی و همایون
# پارت_ 111


_ هستی جان،  خیالت راحت از اون خونه مادرم اینا رفتن و دور و اطراف اونجا خونه گرفتن و توی اون خونه فقط آقاجون و عزیز هست.
من بهت حق میدم ناراحت باشی اما بدون از این به بعد قرار نیست اتفاقی بیفته که آرامش زندگیمونو بهم بزنه.
حالا اگر راحت نیستی میتونیم اون یکی خونه بریم.
چقدر فرق کرده بود یا شایدم من این سری با نگاه متفاوتی به همایون و تصمیماتش نگاه میکردم.
شاید این سری با عشق بیشتری متوجه حرفاش میشدم.
_ نه فرقی نداره همون میش عزیز اینا کافیه.
سری تکون داد.
حدودا نیم ساعتی به سکوت گذشت که یهو صحبت به شروع کرد.
***
" همایون "
وقتی که چشماش رو باز کرد انکار دنیا رو بهم داده بودن.
انگار یه زندگی جدید رو داشتم حس میکردم.
هر از گاهی حس میکردم با تعجب نگاهم میکنه.
با خودم قرار گذاشته بودم که از عشقی که دارم نسبت بهش باهاش حرف بزنم، بگم تا بدونه.
کمی بینمون سکوت فاصله انداخته بود که شکستم :
_ هستی میخوام درباره ی موضوعی حرف بزنم.
و میخوام کاملا گوش بدی :
شروع غصه عشق من به تو از روزی شروع میشه که زیر آسمون این شهر توی بارونش دیدمت.
در کنار ساده بودن هات گیرایی خاصی داشتی ، چشمهات عجیب منو به بازی میگرفت.
تو این سی و چند سال این حسی که به تو دارم رو نداشتم.
دختر های زیادی بودن که میخواستن نزدیک بشن.
اما اجازه اش رو نداشتن که سمتم بیان.
میشه گفت انواع و اقسام دختر ها بودن اطرافم هر مدلی که فکر کنی اما تو ، با همه اونا فرق میکردی.
وقتی که فهمیدم با میلاد صحبت میکنی و هدفت چیه یه حسی توی دل من مانع از این میشد که راحت از کنارت بگذرم.
یه حس عمیق تر از فامیل بودن.
شاید خودت نمیدونستی اما من حتی وقتی که ازت دلخور میشدم بازم دوستت داشتم.
میدونی توی این دو ماه چی کشیدم؟
ثانیه به ثانیه منتظر بودم چشمهات رو باز کنی تا از حسم بگم.
میدونی وقتی حالت خراب شد چه حسی داشتم؟
خـ.ـم شدم و دستش رو گرفتم ، به چشمهای ناباور و اشکیش نگاه کردم و ادامه دادم :
من واقعا متوجه شدم که دوست دارم و ازت میخوام که برای همیشه توی زندگی من بمونی و تو باید بمونی.
و من قول مردونه بهت میگم که نزارم شخصی کوجیکترین آسیب رو بهت بزنه !
به چشم‌هاش که به اشک نشسته بود نگاه کردم.
یعنی دوسم نداشت که ..!

#پارت_ 112


و من قول مردونه بهت میگم که نزارم شخصی کوجیکترین آسیب رو بهت بزنه !
به چشم‌هاش که به اشک نشسته بود نگاه کردم.
یعنی دوسم نداشت که اینطور اشک از چشماش میومد؟

***
" هستی "
ناباور به حرفای همایون فکر میکردم.
پس آرزو درست میگفت ، حسم درست میگفت.
اما هدفم چی؟!
هدف چی دختر؟ تو دلت اینجاست کجا

1403/05/12 23:08

میخواستی بری.
حالا که همایون حاضر شده بود از عشقش بگه بزار منم بگم.
بزار منم از روز و شب هایی که بخاطرش سپری کردم بگم.
اروم اشک هایی که نمیدونم برای چی ریخته بودند رو پاک کردم و همونطور که سرم پایین بود و مشغول بازی کردن با انگشت هام بودم گفتم :
_ واقعیتش این حس تو یک طرفه نبوده.
دروغ چرا ؛ اول ازت خوشت نمیومد و حس تنفر داشتم.
فکر می‌کرد پسر غُد و خود خواهی هستی اما توی اون لحظه هایی که تنها بودم بازم حس میکردم بهت نیاز دارم.
کم کم حس میکردم حس هام به تو متفاوت شده و بعد از کلی کلنجار فهمیدم عشقه.
آروم آروم از حسم میگفتم و همونطور با انگشتام بازی میکردم که همایون دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد و به چشمام زل زد.
میتونستم بگم از اون فاصله چشمای عسلیش خیلی خواستنی تر شده بود.
لبخندی زد و نشست روی تخـ..ـت و گفت :
_ با اجازه
اول منظورشو نفهمیدم اما بعد داغی لباشو روی لبام حس کردم.
دروغ چرا ؟!
منم میخواستمش.
اول هنگ بودم و شوکه شده بودم اما بعد کمی همراهیش کردم.
انگاری قلبم سر خود داشت واسه خودش هر کاری میکرد.
بعد از ده دقیقه از هم جدا شدیم و کمی خجالت میکشیدم.
خودمو با گوشی مشغول کردم.
روم نمیشد به صورتش نگاه کنم ..
با هم یه فیلم سینمایی از تلویزیونی که توی اتاق بود انتخاب کردیم و دیدیم.
ساعت حدودا 12 شب بود که ..!

# پارت_ 113


با هم یه فیلم سینمایی از تلویزیونی که توی اتاق بود انتخاب کردیم و دیدیم.
ساعت حدودا 12 شب بود که تصمیم گرفتیم بخوابیم.
_ خب هستی خانم دیگه بهتره بخوابیم
اصلا حواسم به مبل کنار تـ..ـخت نبود که میتونست حالت تخـ..ـت بشه تا همایون بخوابه ، گفتم :
_ خب باشه ، چون رو مبل اذیـ..ـتی بیا کنار من جا هست.
سرم و بلند کردم که دیدم صورتش نزدیک صورتمه.
لبخندی زد و اروم لبمو بوسید :
_ این یعنی زندگی!
نگاه کن رو دادما حالا دم به دقیقه میخواد بوس کنه.
منتظر نگاهش کردم که اشاره به مبل کرد.
_ عه آره حواسم نبود.
دراز کشیدم که دیدم بالا سرم منتظر ایستاده.
_ چرا نمیخوای همایون؟
_ مگه پیشه از پیـ.ـشنهاد قشنگت بگذرم؟
_ وا ؟! یعنی چی؟
_ یعنی اینکه میخوام تلافی این شبایی که تنهام گذاشته بودی رو در بیارم.
خیره نگاهش کردم که گفت :
_ نمیخوای جا به جا شی؟
دیگه کمی به سمت راست رفتم و طرف چپم آروم دراز کشید.
بز.،ور جا کردیم خودمونو.
حالا یکی نیست بیاد بگه مجـ..ـبورید اخه؟
من بیشتر توی بغل همایون بودم و نفساش به صورتم میخورد..
خیلی خوشحال بودم از اینکه حسم یک طرفه نبوده.
و زندگی ای با عشق و ابدی میتونستیم داشته باشیم.
همینطور غرق اون حس خوب بودم که یهو پرسیدم :
_ امید و آرزو عروسی کردن؟
_ نه ،

1403/05/12 23:08

ماه بعدی عروسی می‌کنند.
_ عه چه خوب ، خوشبخت بشن
_ هوم.
_ دعوتمون میکنند؟
_ بله که دعوتمون می‌کنند.
_ چقدر عالی ولی من لباس ندارم.
_ میریم می‌خـ..ـریم.
_ باشه
_ راستی به آرزو زنگ بزن فردا . تو این مدت حالتو پرسیده.
_ باشه حتما
_ همایون؟
_ جانم؟
چقدر کلمه جانم با صداش قشنگ بود.
_ میگم من لباس ندارم که برگردم خونه.
_ برات آماده گذاشته بودم کمد
_ عه خب پس
_ هوم.
_شبت بخیر
_ شب بخیر خانوم.
صبح بلند شدیمو بعد از چکاب آخر دکتر گفت مرخصم.
همایون رفت کارای ترخیصم رو انجام بده و!

#پارت_ 114


همایون رفت کارای ترخیصم رو انجام بده و منم کمک پرستار لباسم رو پوشیده بودم.
یکمی راه رفتنی اذیـ..ـت بودم چون بدنم رو تو این دوماه تکون نداده بودم اما با کمک همایون به سمت خونه رفتیم.
پله های حیاط رو آروم آروم بالا میرفتم که عزیز رو دیدم و بغلش کردم.
چقدر دلم برای تنگ شده بود.
محکم در آغـ.،.ـوش گرفتم و با گریه هاش منم گریه ام میومد.
بوسیدمش و اشکاشو پاک کردم.
بعد از اون با آقاجون رو بوسی کردیم و بعد هم عمو.
خبری از زنعمو و هما نبود.
راضی نبودم به دوری و از هم فرو پاشیدن خانواده همایون.
اما اونا خودشون باعث این کینه شدن.
لباسامو با کمک عزیز تعویض کردم و به سمت پایین رفتیم.
باهم صحبت میکردیم و می‌گفتیم و میخندیدیم.
اون فضای گرم و صمیمی رو خیلی دوست داشتم.
بعد از شام دیگه همگی رفتیم بالا و خوابیدیم.
خیلی خسته بودم.
صبح بلند شدم که همایون آماده شده بود.
_ سلام صبح بخیر.
_ صبح شماهم بخیر خانوم.
_ کجا؟
_ سر کار
_ آهان.
بلند شدم و لباس هامو مرتب کردم و دستشویی رفتم و باهم پایین رفتیم سر میز صبحونه.
با همایون تا دم در رفتم و بدرقه اش میکردم که بهش گفتم:
_ همایون جان ، من امروز یه سر میرم پیش مامان.
_ اوکیه میخوای عصری بیام دنبالت؟
_ نه خودم میرم ، تو به کارهات برس.
_ باشه پس مراقب خودت باشی.
_ چشم شما هم همینطور.
پیشونیمو بوسید و بعد از خداحافظی رفت.
برگشتم داخل که دیدم عزیز بالا میره همراهش رفتم‌.
_ عزیز من میخوام برم پیش مادرم بهش سربزنم.
_ کار خوبی میکنی مادر ، این مدت خیلی بنده خدا دل نگران بود و همایون البته چیزی بهش نگفته.
_ آره ؛ میخوای شما هم همراهم بیای؟ تنها نمون خونه.
_ مزاحمت نمیشم دخترم‌.
_ این چه حرفیه عزیزم ، شما تاج سری
عزیز خندید و قرار شد یک ساعت دیگه همگی پایین بریم.
به اتاقم رفتم.
اول زنگ زدم به مامان که بگم میایم.
بعدشم ی دوش یه ربعِ گرفتم و از حموم دراومدم‌.
بدنم رو خشک کردم و کت شلوار مشکیمو با یه تاب سفید حریر از زیرش پوشیدم.
بعد موهام رو کمی سشوار کشیدم و دم اسبی بستم و جلورو کمی کج روی صورتم

1403/05/12 23:08

ریختم.
آرایش ملایمی کردم و آخر ..!

# پارت_ 115


آرایش ملایمی کردم و آخر سر هم روسری سرخابی رنگم رو سرم کردم‌.
کفشای مشکی میخیمو پام کردم و کیف و گوشیمو برداشتم.
نگاهم که به پله ها افتاد ، نمیدونم چرا تـ..ـرس عجیبی داشتم.
همش یاد اون موضوع میفتادم.
سعی کردم از اون ماجرا بیرون بیام و همونطور که پله هارو پایین میومدم شماره آرزو رو گرفتم و با هم کلی صحبت کردیم.
عزیز آژانس گرفته بود و بیشتر مسافت خونه رو با آرزو حرف زدم و بعدش قطع کردیم.
با عزیز آروم صحبت میکردیم و جاده ترافیک بود.
عزیز انگار که داشت برای حرف اصلیش مقدمه چینی میکرد.
از اینور و اونور گفت که آخر منظورش به بجه خوبه و ... برگشت.
رسیدیم و پیاده شدیم.
اگر یکمی دیگه میموندیم قطعا میگفت بجه بیارید.
اما من و همایون تازه اول ماجرامون بود انگار.
زنگ رو فشـ..ـردم و مامان در رو باز کرد.
سه تایی کنار هم نشسته بودیم و می‌گفتیم و میخندیدیم.
حدودا یک ساعتی میشد که اومده بودیم که همایون زنگ زد.
میخواست بدونه رفتیم یا نه.
البته گفتش تا عصر بمونیم که خودش میاد دنبالمون.
ناهار رو پیش مامان مونده بودیم و ساعت حدودا شش عصر بود اومد دنبالمون.
دیکه به اصرار مامان بالا اومد و نیم ساعتی نشست و در آخر برگشتیم.
آخر هفته بود و ترافیک هم سنگین.
یخورده حوصله سر بر بود.
به بیرون نگاه میکردم که عزیز گفت :
_ همایون آقا جونت خونه اس؟
_ آره عزیز ؛ فردا ختم آقای رحمتی میخواین برین؟
_ آره مادر چطور؟
_ هیچی آخه هستی تنها میمونه بخاطر اون پرسیدم.
_ خب من نمیرم ، اقاجونت میره.
+ خب شما برید چه اشکالی داره من تنها میمونم خونه.
_ نه کارای شرکت سبکه و فردا خونه میمونم پیشت.
نهایت میریم میگردیم.
_ آره هستی جان برید خوش بگذرونید تا جوونید.
_ چشم.
شب بعد از شام دیگه همگی به اتاق هامون رفتیم.
آقاجون و عزیز قرار بود صبح زود برن و اونجا باشند.
شب گرمم بود و همراه تاپ بنفش و شلوار مشکی ابرو بادیمو تنم کردم که راحت بخوابم.
همایون از دستشویی اومد و کنارم دراز کشید.
توی گوشیم بازی ریخته بودم و مشغول‌ اون بودم و اصلا حواسم به لباسم نبود.
یکم خیلی پایین اومده بود و همه چیز قشنگ مشخص بود.
گوشی رو خاموش کردم و برگشتم که ..!

#پارت_ 116


گوشی رو خاموش کردم و برگشتم که بخوابم همایون جور خاصی نگاهم میکرد.
چندان کار سختی هم نبود تشخیص اون نگاه.
اروم بغلم کرد و در گوشم گفت :
_ اجازه هست.
ما خیلی وقت بود که ازدواج کرده‌ بودیم و هیچ رابـ..،ـطه ای بینمون نبود اما حالا دقتی از عشقمون خبر دار شدیم و روح هامون یکی شده بود ؛ چرا جسم هامون نمیشد؟
چشم هام رو باز و بسته کردم و هردو غرق در

1403/05/12 23:08

لـ..ـذت شدیم همایون یه طور عجیبی خاص شده بود و اون شب هم جزو شب های به یاد موندنی برامون شده بود.
من و همایون یکی شده بودیم. من از دنیای دخترونه خودم خارج شدم.
صبح از خواب که بیدار شدم دیدم همایون نیست و از صدای دوش حموم فهمیدم حمام رفته.
تا اومدم بلند بشم که دل و کمرم به هم پیچید و در.،د شدیدی داشتم.
به هر جون کندنی بود آروم بلند شدم و رو بندمو تـ..ـنم کردم.
ملافه های تخـ..ـت رو برداشتم و جدید هارو انداختم.
بعدش روی تخـ..ـت دراز کشیدم‌.
واقعا در.،د شدیدی داشتم و حداقل اینجوری کمتر میشد.
دستمو زیر سرم گذاشته بودم و به دیشب فکر میکردم که همایون اومد.
با صدای پاش حواسم نبود و یهویی بلند شدم که بشینم.
بلند شدن من همانا ، د.،رد دل و کمرم همانا.
به سمت اومد و نگران پرسید:
_ خوبی؟
خجالت میکشیدم اما حالمم اوکی نبود.
آروم گفتم :
_ نه.
_ خب بلند شو لباست رو تنت کن بریم دکتر.
_ نیازی نیست بخوابم خوب میشم.
_ وقتی کاری رو میگم انجام بده هستی جان.
پوفی کشیدم و آروم بلند شدم.
با کمکش لباس پوشیدم و به سمت بیمارستان رفتیم.
دکتر معاینم کرد و یکمی قـ..ـرص داد.
ساعت حدودا 12 ظهر بود که داشتیم بر می‌گشتیم خونه.
حدودا دوتا دست انداز رو همایون سعی کرد آروم رد کنه که نمیشد و اینجوری بگم که کمرم کلا مرخص شده بود.
آروم به صدای آهنگ گوش میدادم که ماشین ایستاد.
_ هستی میتونی پیاده شی؟
_ چطور؟
_ بریم صبحونه ناهار ناهار یکی کنیم.
پیاده شد و اومد طرف در من و آروم پیاده ام کرد.
باهم به سمت جیگرکی رفتیم و حدودا سی تا سیـ..،ـخ جیگر گرفت.
بعد از خوردن دیگه برگشتیم خونه.
بیشتر استراحت کردم و ..!


#پارت_ 117

باهم به سمت جیگرکی رفتیم و حدودا سی تا سیـ..ـخ جیگر گرفت.
بعد از خوردن دیگه برگشتیم خونه.
بیشتر استراحت کردم و عزیز اینا عصر ساعت 6 بود برگشتن.
دیگه مـ‌..ـجبوری باید یکی دوساعت بینشون میشستم.
حالم اوکی شده بود به نسبت.

روز ها همینطوری از پی هم میگذشتن عشق ما جون میگرفت.
حدودا یک هفته به عروسی آرزو اینا مونده بود.
کار همایونم کلی سنگین شده بود.
دلم نمیومد خسته و کوفته که میاد اذیت بشه.
بخاطر اون قرار بود همراه آرزو برم خـ..ـرید برای لباس عروسیشون‌.
آرزو منو برد یه پاساژی که کلا لباس مجلسی بود.
مدل های متفاوتی بود و رنگ های مختلف.
یدونه پیرهن یقه قایقی چشمم رو گرفت که دور یقه اش کلی کار شده بود و تن خورش واقعا فول العاده بود.
مدل ماهی بود و قشنگ فیت تنم.
اونو خریدم و به مغازه بغلی رفتیم.
یه کفش جیر مشکی که پشتش قرمز بود بدجور چشمم رو گرفته بود که آرزو هم تایید میکرد با لباسم میاد.
کفش و ی شال قرمز رنگم خـ..ـریدم که

1403/05/12 23:08

ست بشه.
حدودا دو ساعتی بود درگیر بودیم و میخواستم گوشیمو در بیارم به همایون زنگ بزنم که بگم اگر میتونه بیاد دنبالم که دیدم گوشیم همراهم نیست.
یادم افتاد اومدنی گذاشته بودم روی جا کفشی و حالا یادم رفته بود برش دارم.
آرزو به امید زنگ و امید قرار بود نیم ساعت دیگه بیاد.
بخاطر همین گفت بیا بریم توی کافی شاپ بغل پاساژ‌.
نفری کیک و چای سفارش دادیم و بلند شدم تا برم دستامو بشورم‌.
روشویی طبقه بالا بود.
پله هارو طی کردم و به سمت بالا رفتم.
چندتا میز هم بالا بود که سه تاش پر بود.
یکیش رو که 4 تا دختر پر کرده بودن و یکی رو 3 تا پسر.
و میز آخر .....
نه باورم نمیشد ..!
*
" همایون "
دو سه روزی بود که شماره ناشناسی بهم زنگ میزد و فهمیدم طناز بود.
گویا داشت برای همیشه میرفت از اینجا و میخواست برای بار آخر هم شده همو ببینیم.
بعد از جلسه اومدم که دیدم گوشیم زنگ میخوره.
همون شماره ناشناس بود.
_ بله طناز چیه؟
_ سلام همایون ، من چیزی از تو نمیخوام.
فقط میخوام برای آخرین بار یه دیداری داشته باشیم

# پارت_ 118


_ سلام همایون ، من چیزی از تو نمیخوام.
فقط میخوام برای آخرین بار ی دیداری داشته باشیم.
برای بار آخر هم شده همو ببینیم.
بعد از جلسه اومدم که دیدم گوشیم زنگ میخوره.
همون شماره ناشناس بود.
_ بله طناز چیه؟
_ سلام همایون ، من چیزی از تو نمیخوام.
فقط میخوام برای آخرین بار یه دیداری داشته باشیم.
حرفشو همش تکرار میکرد که میخواد منو ببینه
_ برای چی؟! که چی بشه؟!
_من دارم برای همیشه میرم از اینجا و میخواستم فقط برای بار آخر هم که شده یه دیداری هر چند کوتاه داشته باشیم و بعدش ، تو به زندگیت برس.
_ اوکی.
_ پس کافه. ساعت 6 و نیم.
_ اوکی فقط نیم ساعت!
_ وا.،یی همایون عاش... چیز یعنی خیلی ممنونم.
_ خداحافظ.
پوف هیچ دلم نمیخواست برم و حس خوبی نداشتم به این موضوع.
اما بار آخر بود که میدید و میرفت.
ساعت پنج بود که به گوشی هستی زنگ زدم.
هر چقدر زنگ میزدم بر نمی‌داشت.
احتمال دادم حواسش پیِ خـ..ـریده و بخاطر همین بهش پیامک دادم.
بطور مستقیم نگفتم که با طناز قرار دارم.
یچیزایی گفتم اما نوشتم براش توضیح اصلی رو توی خونه بهش میگم.
دوست نداشتم حالا که این عشق قشنگ شکل گرفته بود پنهان کاری توش باشه و ریشه کن بشه.
به آدرسی که داده بود رفتم و دیدم جلوی کافه ایستاده.
همراه باهاش به طبقه بالایی کافه رفتیم.
هر کدوم چای سفارش دادیم.
با اکراه نشستم و منتظر به طناز نگاه کردم.
دلیل این کارا رو نمیدونستم و این کارا داشت بیشتر کلافه ترم میکرد :
_ نگاه کردن هات تموم شد پاشم برم؟
_ نه همایون جان
میخواستم ازت بابت اون مدت که ازم حمایت

1403/05/12 23:08

میکردی و همراهم بودی تشکر کنم...
طناز شروع کرده بود و از هر چیزی حرف میزد و تشکراتش رو میکرد.
تنها کلمه ای که میتونستم بکار ببرم و بگم :
_ خواهش میکنم
بود و وسلام.
چاییمونو خوردیم و ساعت 7 شده بود و وقت رفتن بود.
بلند شدم که ..!

#پارت_ 119


طناز شروع کرده بود و از هر چیزی حرف میزد و تشکراتش رو میکرد.
تنها کلمه ای که میتونستم بکار ببرم و بگم :
_ خواهش میکنم
بود و وسلام.
چاییمونو خوردیم و ساعت 7 شده بود و وقت رفتن بود.
بلند شدم که برم طناز گفت :
_ کجا؟
_ فکر نمی‌کنم دیگه حرفی این وسط بمونه ، الانم میخوام برم پیش همسرم.
_ اوهوم.
و بعد دستش رو به سمتم دراز کرد.
هیچ واکنشی نشون ندادم
_ همایون اینم بزار به حساب همون بار آخر.
مجبـ..ـوری دستی باهاش دادم و همین که اومدم برگردم ؛ چشمام به چشمای ناباور هستی گره خورد.
وا.،ی امکان نداره ؛ اون حتما این ماجرا رو دیده و روی حساب اینکه با طناز سر و سری داشتم گذاشته‌.
حتما پیامم رو ندیده.
_ هستی جان من ‌‌‌‌.....
_ دیدنی هارو به اندازه کافی دیدم جناب ، دیگه نیازی به توضیح نیست.
_ هست.......
_ لطفا دیگه اسم منو نیار ، بعدشم همراه من پایین نیا
دلم نمیخواد آرزو ببینتت.
و بعدش با عجله پله هارو طی کرد به سمت پایین.
طناز که رنگش پریده بود و سرش پایین بود.
به قدری عصبی بودم که حد نداشت و حرصم رو روی بقیه کسایی که اونجا بودن و یا تعجب نگاه میکردن خالی کردم :
_ فیلم سینمایی تموم شد به کار خودتون برگردید.
با عصبانیت پله ها رو آروم پایین رفتم که دیدم خبری از هستی و آرزو نیست.
حتما رفته بودند.
سریع به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم و با تمام سرعتی که داشتم به سمت خونه روندم.
ماشین رو جلوی در خونه پارک کردم و سریع به سمت خونه رفتم.
عزیز و آقاجون توی بالکن نشسته بودند و با هم حرف میزدن.
_ سلام
_ سلام پسرم خسته نباشی.
_ ممنون عزیز ، عزیز هستی رو ندیدید؟
_ هستی؟ نه هنوز نیومده از خـ...ـرید.
_ کجاست پس؟ هر چقدر تلفنش رو میگیرم جواب نمیده.
_ از ساعت پنج که با آرزو رفتن خـ..ـرید تا حالا بر نگشتن ، گوشیشم جا گذاشته مادر.
برای اینکه همه چیز مثلا عادی باشه گفتم :
_ خب باشه پس هیچی
دو دل بودم که به امید زنگ بزنم یا نه.
نمیدونستم باید چیکار کنم و چطور ازش خبر میگرفتم.
توی پذیرایی سر در گم میچرخیدم ؛ که چشمم به گوشی هستی خورد و ..!

# پارت_ 120


بعد از اینکه عزیز رفت چراغ رو خاموش کردم و طاق باز دراز کشیدم.
دور تا دور اتاق رو نگاه کردم نبود.
به پهلو دراز کشیدم نبود.
جاش بدجور خالی بود بینم.
این اصلا خوب نبود و قلبم آروم نبود.
بد عادت شده بودم؛ آخه عادت داشتم همیشه بغلش کنم و با موهاش بازی کنم تا

1403/05/12 23:08

خوابم ببره.
اما حالا چی؟!
ساعت ها با خودم ، ذهنم کلنجار میرفتم.
سرم خیلی د.،رد میکرد.
لامصب گوشی هم نبرده بود که یجور ازش حالش رو بپرسم.
به طرف کمدش رفتم و یکی از لباس هاشو بیرون کشیدم.
به سمت تخـ..ـت رفتم و دراز کشیدم و لباسم رو بغل کردم.
چشمام رو بستم ؛ حس میکردم هستی الان کنارمه!!!
اما نبود.
دم دمای صبح بود که پلکام سنگین شد و خوابم برد.
**
" هستی "
باورم نمیشد ، اون همايون ِ من بود؟
اون کسی که با اون دختر داشت دست می‌داد همسر من بود؟
اون کسی که رو به روی اون دختر وایساده بود همايون بود؟
خدا خدا میکردم که چشمم اشتباه دیده باشه.
اما وقتی برگشت و به چشمام زل زد دیدم آره اون همايونه!
دیدم این همون همسر منه!
پاهام توان ایستادن نداشت ، حس میکردم هوا بهم نمیرسه.
حالم خراب خراب بود.
همايون نزدیکم میومد و توضیح میخواست بده.
توضیح چی؟
چیزی که با چشمای خودم دارم میبینم رو دوباره
میخواست یادم بیاره؟
_ هستی جان من ‌.....
_ دیدنی هارو به اندازه کافی دیدم جناب ، دیگه نیازی به توضیح نیست.
_ هست.......
_ لطفا دیگه اسم منو نیار ، بعدشم همراه من پایین نیا
دلم نمیخواد آرزو ببینتت.
فقط بخاطر آرزو سعی کردم صدای زیادی ایجاد نشه.
میگفتم این همون همایونِ؟ این همون انتخاب درستی بود که فکرش رو میکردم؟.
اشکام به چشمام فشار عجیبی وارد میکردن اما سعی کردم کنترل‌شون کنم.
به سمت پایین برگشتم که آرزو داشت چاییشو میخورد.
وقتی نگاهش بهم خورد گفت :
_ چقدر زود برگشتی؟
خنده ای الکی کردمو ..!

1403/05/12 23:09

صدف:
#هستی و همایون
#پارت_ 121


به سمت پایین برگشتم که آرزو داشت چاییشو میخورد.
وقتی نگاهش بهم خورد گفت :
_ چقدر زود برگشتی؟
خنده ای الکی کردمو گفتم:
_ شما زیاد ذهنت غرق بوده.
ادامو درآورد و فقط لبخند زدم و مشغول چای خوردنم شدم.
تازه لیوان رو گذاشته بودم رو میز که امید زنگ زد.
انگاری رسیده بود.
وسائل هامونو برداشتیم و به سمت بیرون رفتیم‌.
وقتی از کافه میرفتیم بیرون یه نگاه کوتاهی به پله ها کردم که همایون بدجور عصبی بود و دست توی موهاش میکشید.
بازم نگاهم بهش افتاد و دلم بارونی شد.
چقدر سخت بود بین آرزو و امید ،نقش اون هستی شاد رو بازی کنم.
سوار ماشین شدیم. ذهنم بدجور درگیر بود.
با این اعصاب نمیتونستم خونه خودمون برم‌.
نیاز به آرامش داشتم.
چون یه راه میانبری که میخورد به طرف مامان اینا به آرزو گفتم که سر میدون .... منو پیاده کنند.
اونا هم قبول نکردن و الا بلا که میرسونیمت‌.
مجـ..ـبوری نشستم و گاهی راه رو نشون میدادم.
_ هستی چیشده ؟ توی خودتی؟!
_ چیزی نیست.
_ عجب.
_ والا.
_ راستی آرایشگاهم میری؟
چه خوب بود که بحث رو ادامه نداد.
_ نه نیازی نیست. خودم میخوام آرایش کنم.
_ خوبه.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و در آخر رسیدیم.
_ آقا امید دستتون د.،رد نکنه خیلی زحمت کشیدین.
_ خواهش میکنم چه حرفیه هستی جان.
_ لطف دارید ممنون. بفرمایید بالا
_ ممنون انشالله سر فرصت.
بعد از خداحافظی با کلی وسائل زنگ خونه رو فـ..ـشردم.
مامان با تعجب در رو باز کرد.
پله هارو بالا رفتم و به در ورودی رسیدم:
_ سلام مامان.
_ سلام هستی جان دخترم ، خوش اومدی.
چه عجب راه گم کردی گفتی به مادرم یک سری هم بزنم.
_ عه مامان من که همیشه با شما در تماسم.
_ بله خوب درسته. همایون کو؟
_ همایون؟
_ بله همايون.
_ همايون چیزه ..!


# پارت_ 122


_ سلام هستی جان دخترم ، خوش اومدی.
چه عجب راه گم کردی گفتی به مادرم یک سری هم بزنم.
_ عه مامان من که همیشه با شما در تماسم.
_ بله خوب درسته. همایون کو؟
_ همایون؟
_ بله همايون.
_ همايون چیزه همايون .
منتظر داشت نگاهم میکرد ومن دن‍ـ.ـبال جمله قانع کننده بودم.
_ آهان همایون کار داشت و من رفته بودم بازار از اونجا اومدم پیشتون،  گوشیمو جا گذاشته بودم خونه نتونستم بهتون زنگ بزنم.
_ که اینطور ، امیدوارم راستش رو گفته باشی.
حالا چیا خـ..ـریدی؟
اول لباسامو تعویض کردم و برای اینکه فکرم از اون موضوع بیرون بیاد نشستم و با مامان گپ زدم.
لباسا رو نشونش دادم‌.
ساعت حدودا یازده بود که قرار شد بریم بخوابیم.
دلم بدجور گرفته بود.
یعنی حتما باز طناز داره برمیگرده به زندگیش که الان حتی نیومده دنـ.ـبالم؟
حتی یک زنگ هم

1403/05/12 23:09

نزده.
انتظار داشتم بیاد اما کاملا فهمیدم که دیگه جایی توی زندگیش ندارم.
به یک جا خیره بودم و نفهمیدم کی اشکام صورتم رو پوشونده بوده‌.
فقط با دستای مامان که صورتم رو پاک میکرد به خودم اومدم.
مامان به چشمام کمی نگاه کرد و گفت :
_ هنوزم نمیخوای بگی که چیشده؟
بدون هیچ حرفی به آغـ..ـوش مامان پناه آوردم و تا جایی که تونستم گریه کردم.
حالم اصلا خوب نبود.
بعد از اینکه کمی خالی شدم ، کل ماجرا رو گفتم.
مامان هم مثل من توی شوک رفته بود.
_ خوب کردی مادرم اومدی پیشم ، نمی‌ذارم کسی دردونمو اذیـ..ـت کنه و بخواد قلبش رو به بازی بگیره.
اما بهتره کمی فرصت بدی بهش.
شاید یک دلیلی داره این کارش.
زود قضاوتش نکن که بعدا پشیمون بشی!!
توی دلم غوغایی به پا بود.
داشتم دیوانه میشدم.
یعنی همايون واقعا همچین آدمی بود؟
از طرفی حرفای مامان بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود.
آخه علت ملاقات اون با طناز پی بود؟
صبح ساعت 9 بود که از خواب بیدار شدم.
دیشب نفهمیدم کی خوابیدم‌.
مامان برای اینکه از اون حال و هوا در بیام پیـ.ـشنهاد داد که ..!


#پارت_ 123


صبح ساعت 9 بود که از خواب بیدار شدم.
دیشب نفهمیدم کی خوابیدم‌.
مامان برای اینکه از اون حال و هوا در بیام پـ..ـیشنهاد داد که به سنگکی بریم.
به ز.،ور و اجـ..ـبار بلند شدم و آماده شدیم و به سنگکی محل رفتیم.
توی صف وایساده بودیم و ذهن من فقط یه جا بود.
اونم پیش همایون.
توی پارک رفتیم و کمی نشستیم.
مامان با یکی از همسایه ها گرم گرفته بود که از قضا نوه 2 سالش همراهش بود.
انگاری عروسش موقع تولد اون بجه ولش کرده بود و رفته بوده و حالا این بجه بیچاره بدون مادر بزرگ میشد.
وقتی مامان و اون خانم باهم صحبت میکردن ، از خانوم اجازه گرفتم و بجه رو بردم داخل فضای بازی و باهاش هم بازی شدم.
چقدر شیرین میخندید‌
چقدر دنیای بجه ها قشنگ بود.
پاک و تمیز از هر گونه خلافی.
حدودا دو ساعتی توی پارک بودیم که تصمیم گرفتیم برگردیم.
یکی از نون ها رو توی راه برگشت خوردیم.
وقتی رسیدیم دم خونه ماشین همایون رو جلوی در دیدم.
وا.،ی حالا چیکار میکردم؟
دلم نمیخواست باهاش رو به رو شم.
دلتنگش شده بودم کلی ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم.
به مامان اشاره کردم خودش تنها بره و من پشت تیر برق قایم شم تا وقتی همايون بره.
اول مامان کلی مخالفت کرد اما وقتی دید هیچ میلی به دیدنش ندارم مجـ..ـبورا جلو رفت.
داشت با همایون صحبت میکرد.
از این فاصله مشخص بود همايون حال چندان خوبی نداره‌.
سوییچ ماشین رو هـ..ـی توی دستش فرو میکرد.
نمیدونم چی شد و چی گفتند که همایون به سمت ماشینش رفت.
ماشین رو روشن کرد و با ویراژ بدی دور شد.
به

1403/05/12 23:09

سمت مامان رفتم تا بدونم چی میگفت ..!
*
" همایون "
صبح با نور خورشید که از پنجره به اتاق افتاده بود بیدار شدم.
ساعت 9 بود و با عجله آماده شدم‌
باید میرفتم پیش هستی و برش میگردوندم.
وقتی رسیدم ساعت ده بود و حتما بیدار بودند.
زنگ رو هر چقدر میفـ..ـشردم کسی جواب نمیداد.
تصمیم گرفتم توی ماشین منتظر بمونم.
ساعت حدودا دوازده بود..!


# پارت_ 124


تصمیم گرفتم توی ماشین منتظر بمونم.
ساعت حدودا دوازده بود که مادرش رو دیدم که سنگک دستش بود و داشت از جایی برمی‌گشت.
به سمتش رفتم.
_ سلام زنعمو.
_ سلام همایون جان خوبی؟
_ ممنون زنعمو ، هستی خونه اس؟
_ نه
_ زنعمو لطفا با من صادق باشید.
_ ببین همايون جان ، من از ماجرای دیروزتون خبر دارم ؛ هستی اصلا حال درستی نداره نمیخواد باهات حرف بزنه.
من که نمیتونم مجـ..ـبورش کنم!
_ زنعمو بهش بگید بیاد باهاش حرف دارم.
اول حرفامو بشنوه واقعیتو بدونه و بعد تصمیم بگیره.
_نمیدونم همايون جان،  اما اون نمیخواد.
بهش کمی فرصت بده تا ببینیم چی میشه‌.
خیلی عصبانی بودم و نمیدونستم چیکار کنم.
_ باشه اما بهش بگید تا فردا عصر فرصت داره.
ساعت 6 بیاد همون کافه ای که اون ماجرا رو دیده.
حرفامو بشنوه و بعدش هر تصمیمی میخواد بگیره.
_ باشه
_ ممنون فعلا.
به سرعت طرف ماشین رفتم و به سمت شرکت روندم.
اونجا هم اصلا حال و حوصله نداشتم و به همه گیر میدادم.
ساعت حدودا پنج بود که به سرم زد به سر خاک عمو برم.
هستی و زنعمو رو دیدم که داشتن برمیگشتن از سر خاک.
خیلی سخت بود خودمو نگه دارم و جلو نرم.
وقتی دیدمش فهمیدم چند برابراز چیزی که فکر میکردم دلم براش تنگ شده‌.
اون با وجودش معنای عشق واقعی رو به من نشون داده بود.
سر خاک عمو نشستم.
_ سلام عمو.
میبینی دخترت رو؟
میبینی چجوری دربارم قضاوت میکنه؟
میبینی ولم کرد رفت؟
کاش بودی عمو الان.
کاش بری حرفامو بهش برسونی.
بهش بگی که چقدر دوسش دارم.
چقدر میخوامش و عاشقشم.
بهش بگی دعـ..ـواهامونو به معـ..ـاشقه به بهتر از اون نمیدم.
بهش بگی کنار اون آرومم.
هـِ..ـی عمو کاش بگی.
دلم فقط با عمو داشت حرف میزد.
ساعت 7 بودکه.!

#پارت_ 125


سکوت کرده بودم و دلم فقط با عمو داشت حرف میزد.
ساعت 7 بود که بلند شدم به سمت خونه حرکت کنم.
به سمت ماشینم رفتم و حرکت کردم.
توی راه به طناز زنگ زدم که با تعجب جواب داد :
_ سلام همایون
_ طناز ، فردا راس ساعت 6 همون کافه بیا.
_ بخاطر چی؟
_ بخاطر اون فاجـ..ـعه ای که بار آوردی.
_ متاسفم اما هستی عجولانه تصمیم گرفت و نموند.
_ فردا همون طور که اون روز اومدی و زندگیم رو ازم دور کردی ، همون طوری میای کافه و میگی موضوع رو اوکی؟
_ باشه
تلفن رو قطع

1403/05/12 23:09

کردم و از روی حرص روی صندلی پشتی پرت کردم.
به سمت خونه روندم و رسیدم.
امروز عزیز و آقاجون خونه نبودند.
من بودم و من.
تنها و تنها.
خونه توی سکوت عمیقی فرو رفته بود.
نمیدونستم چطوری زمان هارو بگذرونم تا به فردا برسه.
تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم.
زیر دوش آب سرد وایسادم.
به بدنم شوک میدادم اما بازم توی اون حال فقط هستی رو میخواستم.
از حموم که اومدم لباسام رو تنم کردم.
روی تـ..ـختمون دراز کشیدم و گوشیمو دستم گرفتم.
به عکس هایی که از هستی داشتم نگاه میکردم.
به اون لبخندی که صورتش رو جذاب‌تر میکرد نگاه کردم.
به عکس هایی که دوتایی گرفته بودیم و بعضی جاها هستی شیـ..ـطنت کرده بود نگاه کردم.
چقدر عاشق این چشمای شیـ..ـطون بودم.
دستی به صورتش کشیدم.
نگاهم به چهره خودم افتاد.
چقدر کنارش خوشحال بودم.
چقدر کنارش حس آرامش میکردم.
چقدر کنارش خودم بودم.
ناخودآگاه عکس رو زوم کردم و بوسیدمش.
چقدر این تنهایی سخت و در.،دناک بود.
قلبم در.،د میکرد و آرومُ قرار نداشت.
دکلمه ای که عاشقش بودم رو پلی کردم و چشمام رو بستم.
روی تکرار گذاشته بودم و گوش میدادم.
ساعت ها قفل اون دکلمه بودم و تا زمانی که هوا روشن شه گوش کردم.
معدم کمی میسوخت .
به سمت پایین رفتم و ی لقمه ای خوردم و بالا برگشتم.
روی تخـ..ـت رو مرتب کردم و لباس هستی رو سر جاش آویزون کردم.
و روی تخـ..ـت طاق باز دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
دوباره اون دکلمه رو پلی کردم ..!

# پارت_ 126


روی تخـ..ـت رو مرتب کردم و لباس هستی رو سر جاش آویزون کردم.
و روی تخـ..ـت طاق باز دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
دوباره اون دکلمه رو پلی کردم و به سقف نگاه کردم.
چقدر این دو روز توی نبودش داغون شده بودم نه؟
ساعت حدودا 8 بود که یهو از خواب پریدم.
بیدار شدم و به سمت دستشویی رفتم‌.
وقتی صورتم رو میشستم‌ نگاهم به خودم افتاد.
چشمام قرمز شده بود و رگه های قرمزی لا به لای رنگ عسلی چشمم پیدا می‌شد.
صورتم رو شستم و کت شلوار نوک مدادی رنگم رو تنم کردم و موهام رو حالت دادم و به پایین رفتم.
آقاجون و عزیز رو توی بالکن دیدم که داشتن صبحانه میخوردن.
_ سلام
هر دو جوابم رو با لبخند دادن.
آقاجون پرسید :
_ هستی کو؟ خوابیده؟
_ نه پیش مادرش.
_ چرا مادر؟؟ یعنی نیومده؟
_ مادرش کمی حال نداشت و پیشش بود.
امروز برمیگرده.
_ باشه مادر بیا صبحانه‌
_ ممنون عزیز میل ندارم.
فعلا خداحافظتون.
به سمت ماشین رفتم.
یعنی امروز برمیگشت؟!
بايد برگشت ..!
*
" هستی "
به سمت مامان رفتم و باهم بالا رفتیم.
داشتم لباسم رو آویزون میکردم که مامان گفت :
_ فردا ساعت 6 برو همون کافه ای که با اون دختره دیدیش.
ازم خواست بهت بگم که

1403/05/12 23:09

به حرفاش گوش بدی ، بعدش هر تصمیمی خواستی بگیر.
_ اما مامان من ....
_ عزیزم ، اما و اگر نیار.
بهش ..!


#پارت_ 127



ازم خواست بهت بگم که به حرفاش گوش بدی ، بعدش هر تصمیمی خواستی بگیر.
_ اما مامان من
_ عزیزم ، اما و اگر نیار.
بهش فرصت بده بزار باهات صحبت کنه.
مطمئنم که دلیل منطقی ای داره.
الان به حرفش گوش بده.
نزار بعدا پشیمون بشی.
_ باشه.
آروم روی تـخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
چقدر روزای قشنگی داشتیم اما حالا میشد؟
دلم خیلی گرفته بود جوری که اگر کسی میگفت بالا چشمت ابروعه اشکم در میومد.
من دوسش داشتم آره.
من دلتنگش شده بودم آره.
اما دل من خورد شده بود.
اما قلب من شکسته بود.
اما غرورم ترک برداشته بود.
بعد از ناهار به مامان پیـ.شنهاد دادم که بریم سر خاک بابا.
عصری بود که رفتیم و با بابا کلی حرف زدم.
کاش بابا الان کنارم بود.
ای کاش.
صبح با صدای مامان بیدار شدم.
شب دیر خوابیده بودم و چون گریه کرده بودم چشمام پف کرده بود.
بز.،ور از خواب بیدار شدم و به سمت حموم رفتم.
خداروشکر یه چند دست لباس اینجا داشتم.
از حموم دراومدم و موهام رو خشک کردم.
نمیدونم چرا انقدر هیجان و استرس داشتم.
برای اینکه وقت فقط بگذره موهام رو اتو کشیدم و لَخت لَخت کردم.
بعد با مامان ناهاری گذاشتیم و خوردیم.
ساعت 4 و نیم بود که تصمیم گرفتم برم آماده بشم.
میدونستم چقدر روی تایم حساس بود.
با حرفای مامان آروم شده بودم.
دروغ چرا ، دلمم براش تنگ شده بود.
میخواستم حرفاش رو هم بدونم و بشنوم.
مانتو و شلوارم رو تنم کردم و موهام رو دادم مامان بافت.
و تیکه ای جلو رو نگه داشتم و فرق باز کردم.
شالم رو سرم کردم‌ و یکمی آرایش کردم.
حالا خوب یکی بگه دوست نداشتی بری این همه به خودت رسیدی.
ساعت پنج و ده دقیقه بود و دیگه باید راه میفتادم.
به آژانس زنگ زدم و اومد و به سمت اون کافه حرکت کردم.
پنج دقیقه به شش بود و خوب رسیده بودم.
وقتی وارد کافه شدم که ..!

# پارت_ 128


دیدم گوشه ترین میز رو انتخاب کرده و دستی تکون داد.
سعی کردم هیجانم رو کنترل کنم و به سمتش رفتم.
_ سلام هستی جان بشین.
_ سلام ممنون.
آروم نشستم که بعد از پنج دقیقه گارسون با دوتا شیرکاکائوی داغ و کیک اومد سمت میز.
چقدر جالب ، چیزهایی که دوست داشتم رو سفارش داده بود.
دستم که روی میز بود رو سفید گرفت و فشرد.
_ از من نگیر نگاهتو.
سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم.
خیلی کنجکاو بودم ببینم با طناز چیکار داشت که گفتم :
_ خب گفته بودی بیام حرفات رو بشنوم.
گوش میدم
سری تکون و دادو دستش رو کرد از جیبش و گوشیمو درآورد.
گوشی خودش رو همراه گوشی من روشن کرد و رفت قسمت زنگ ها.
ده بار بهم زنگ زده

1403/05/12 23:09

بود و یه تعداد پیام داده بود.
نگاهی به پیام ها کردم و بعد از خوندن پیام ها خدا میدونست که چقدر شرمنده شده بودم.
اما کم نیاوردم و منتظر نگاهش کردم.
شروع کرد :
_ طناز حدودا چند روزی بود که هـ..ـی زنگ میزد و جواب نمی‌دادم تا اینکه خسته شدم از بس زنگ میزد.
جواب دادم و گفت برای آخرین بار میخواد ببینتم و بعد هم قراره کلا بره.
من نمیخواستم برم اما به قدری خواهش کرد که مجـ..ـبورا نیم ساعت قبول کردم.
باور کن من فقط نیم ساعت اومدم ببینم چی میگه.
تو وقتی دیدی که ما داشتیم برمیگشتیم.
داشتم به همایون و حرفایی که فهمیدم و اثبات شده بود که حقیقته فکر میکردم که طناز رو بالا سرم دیدم.
سلامی گفت و نشست.
برام از اینکه چرا میخواست همایون رو ببینه صحبت کرد‌.
از اینکه همایون قبول نمیکرد گفت.
اون میگفت و من هی خود خوری میکردم که چرا درباره عزیز ترینم زود قضاوت کردم.
چرا نمیذاشتم حرفش رو بزنه.
طناز بعد از حرفهاش رفت و بلیط داشت.
توی دلم آرزوی موفقیت کردم و خواستم به قدری خوش باشه که دیگه دور و بر زندگیمون نبینمش.
و اما حالا من موندم !

#پارت_ 129


توی دلم آرزوی موفقیت کردم و خواستم به قدری خوش باشه که دیگه دور و بر زندگیمون نبینمش.
و اما حالا من و همایون تنها شده بودیم.
روم نمیشد به چشماش نگاه کتم.
مشغول کیک و شیرکاکائو شده بودم که فقط نگاهم بهش نیفتم.
لیوان رو روی میز گذاشتم و فقط یه لحظه سرم رو بلند کردم.
خیره به چشمام نگاه میکرد و من نمیتونستم از نگاه کردن دست بردارم.
انگار چشمامو به چشماش گره زده بودند.
_ خب هستی خانم بریم؟
_ کجا؟
_ خونه امون دیگه.
_ اما ..
_ دلت باهام نیست؟
مستقیم به چشماش نگاه کردم.
چقدر چشماش مر از خواهش بود و قطره مزاحمی از چشمم چکید.
دستم رو سفت گرفت و گفت :
_ نبینم هستیِ من چشماش خیس بشه.
حالا هم بخند بزار زندگی قشنگتر ادامه پیدا کنه.
من ازش شرمنده بودم و اما اون به روم اصلا نیاورد.
_ من ، من مع....
_ دیگه اون موضوع تموم شده.
بهتره دربارش بحث نکنیم؛ بهتره برگردیم خونه.
لبخندی زدم و همراه باهاش بلند شدم.
هول رفتیم وسائل و خـ..ـرید هامو از خونه ، پیش مامان برداشتیم و بعد به سمت خونه خودمون ، پیش عزیز اینا برگشتیم.
سعی کردم با حال خوبی وارد جمع بشم که جای شکی نمونه.
_ سلام به آقاجون و عزیز جونم.
جواب سلامم رو با لبخند دادند و به آغـ..ـوششون پرواز کردم.
عزیز کمی دلخور بود که چرا یهو بیخبر نبودم.
بعد از شام به سمت اتاق هامون رفتیم.
لباس هامو عوض کردم و همایونم روی تخـت دراز کشیده بود.
چشماش قرمز شده بود.
_ همایون؟
_ جانم؟
_ حوصله داری؟
_ بله بنده همیشه برای شما حوصله دارم.
با لبخند

1403/05/12 23:10

خـ‌.ـریدامو به سمتش بردم که نشون بدم.
که البته گفت بپوشم و بعد نظر بده‌.
حس رضایتمندی و تشویق رو توی چشماش میخوندم.
خیلی تعریف کرد و بلند شد رو به روم قرار گرفت.
پیشونیمو بوسید و محکم بغلم کرد.
نمیدونم یه لحظه چیشد و چی فکر کرد که اینجوری کرد.
کمی خم شد و !

# پارت_ 130


کمی خم شد و صورت هامون رو به روی هم قرار گرفت.
آروم لب هامو بوسید و این دفعه من دست نکشیدم و همراهیش کردم.
آروم از هم جدا شیم و لباس هامو عوض کردم و به زیر پتو خزیدم.
این دو روز خوب نخوابیده بودم.
از چشمای همایونم مشخص بود که حال اونم زیاد رو به راه نبود.
توی بغلش رفتم :
_ همایون میگم تو برای عروسی چی میخوای بگیری؟
_ کت شلوار مشکی میخوام بگیرم
_ خب
_ بعد یدونه هم پیرهن مشکی و یه کراوات قرمز؛ خوبه؟
_ خیلی عالیه.
به لحن کشدارم خندید و پیشونیمو بوسید.
_ فردا ساعت 7 آماده باش میام باهام بریم بخریم.
_ باشه. میگم!
_ جان.
_ از مادرت اینا خبر داری؟
_ ندیدمشون اما امروز بابا رو دیدم فقط.
_ آهان
_ چطور؟
_ هیچی همینطوری.
_ اوکی
_ شبت بخیر
_ شب توام بخیر خانوم.
صبح از خواب بلند شدم و تصمیم گرفتم یکم اینجا رو جمع و جور کنم.
تا ساعت درگیر کارا شدم و بعدم عزیز رو آوردم اتاق و لباس هامو نشونش دادم.
اون هم گیپوری داده بود براش پیرهن بدوزند که قرار بود با آقاجون عصر برن تحویل بگیرند.
تا عصر همراه عزیز بود که ساعت شش رفتم آماده بشم.
تیپ اسپرت آبی و سفید زده بودم و تقریبا آماده بودم.
موهام رو از بالا بسته بودم و یکمم آرایش کردم.
زیاد نه چون خوشم نمیومد.
7 بود که داشتم روسریمو سرم میکردم که همایون زنگ زد.
به سمت پایین رفتم و مسیر حیاط رو طی کردم و سمت ماشینش رفتم.
عزیز اینا هم ساعت پیش رفته بودن پیش خیاط و نبودند.
قرار بود شام رو آماده ما از بیرون بخـ..ـریم.
به سمت پاساژی رفتی.!

1403/05/12 23:10

صدف:
#هستی و همایون
#پارت_ 131


قرار بود شام رو آماده ما از بیرون بخـ.،ـریم.
به سمت پاساژی رفتیم که همایون همیشه از اونجا لباش هاشو میخـ.،ـریده‌.
دست توی دست هم مغازه هارو می‌گشتیم.
در آخر توی یکی از مغازه ها اون چیزی که میخواستیم رو پیدا کردیم.
کت شلواره مشکی همراه پیرهن مشکی و کراوات قرمز.
تیپش خیلی به به لباس های من میومد.
خـ.،ـرید رو کردیم و توی برگشت بستنی قیفی خـ.،ـریدیم.
توی اون هوای خنک میچسبید.
به سمت یکی از رستوران ها رفتیم و شام کباب نگینی گرفتیم.
اخه عزیز خیلی دوست داشت.
به سمت خونه برگشتیم و شام رو تا داغ بود خوردیم.
بعدش همراه عزیز به سمت اتاقشون رفتیم.
خیلی دوستداشتم بدونم لباسش چه شکلیه.
لباسش خیلی قشنگ دوخته شده بود و تا پایین زانوش بود.
به سمت اتاق برگشتم و فقط دو روز تا عروسی مونده بود.
قرار بود فردا موهای عزیز رو رنگ بزارم.
شب رو خسته کوفته رفتیم اتاق هامون و خوابیدیم.
صبح بلند شدم و بعد از صبحانه و راهی کردن همایون.
همراه عزیز رفتیم تا رنگ بگیریم.
مجبورا آهسته آهسته میرفتیم چون عزیز پاهاش د.،رد میکرد.
بعد از خـ،.ـرید رنگ به خونه برگشتیم و ناهار رو لوبیا پلو گذاشتم و به سمت بالا رفتم.
عزیز از قدیم میگفت و منم براش موهاشو رنگ میکردم.
رنگی که انتخاب کرده بود خیلی به صورتش میخورد خوشگلتر شده بود.
چقدر اون شب همایون از عزیز تعریف می‌کرد و آقاجون غیرتی شده بود.
من که از خنده دل د.،رد گرفته بودم.
بالاخره روز اصلی عروسی فرا رسید.
همایون قرار بود امروز شرکت نره.
صبح بلند شدم و قشنگ یک ساعت و نیم رفتم حموم.
بعد از من همایون رفت و ساعت حدودا ده بود که رفتیم پایین تا صبحانه بخوریم.
عزیز چندتا نیمرو با کره درست کرده بود و گذاشته بود سر سفره.
وقتی بوی کره ها بهم میخورد همش حس حالت تهوع میگرفتم اما زیاد دقت چندانی نکردم.
بخاطر همین اصلا ازش نخوردم و خودمو با چای شیرین مشغول کردم‌.
همایون ی لقمه کوجیک از نیمرو. گرفت و بهم داد‌.
بوی شدیدِ ..!

# پارت_ 132


بخاطر همین اصلا ازش نخوردم و خودمو با چای شیرین مشغول کردم‌.
همایون ی لقمه کوچیک از نیمرو. گرفت و بهم داد‌.
بوی شدیدِ کره به بینیم خورد و حال من چند برابر بد شد.
دیگه دست خودم نبود که رسما داشتم بالا می‌آوردم.
بخاطر همین سریع به سمت دستشویی رفتم و همش عُـ.ـق میزدم.
چیزی توی معده ام نبود و بزو.،ر عُـ.ـق میزدمو معدم بدتر میسوخت.
بعد از اینکه تموم شد دست و صورتم رو شستم.
چهره ام رو از توی آیینه دیدم.
چقدر رنگ و رو رفته شده بود.
در دستشویی رو که باز کردم آقا جون و عزیز و همایون رو دیدم.
اول از همه عزیز صداش دراومد.
_

1403/05/12 23:10

چیشد مادر خوبی؟
_ خوبم عزیز خوبم.
همایون نگران جلو اومد :
_ خوب نیستی،  آماده شو بریم دکتر.
_ نیازی نیست.
با هزار تا اصرار بالاخره ول کردن و منم فقط چای خوردم.
شاید مسموم شده بودم.
اینم از شانس منه دیکه دقیقا توی روز عروسی آرزو اینا اینجور شدم.
کمی روی تـ.ـخت دراز کشیدم تا حالم جا بیاد و بعدش به مامان زنگ زدم و کمی باهاش حرف زدم.
اونم خونه خالم اینا دعوت بود.
همایون داخل اتاق اومد و گفت :
_ خوبی؟
_ آره بابا چیز خاصی نبود که.
_ امیدوارم اینطور که میگی باشه.
_ همایون مادرت اینا هم هستن؟
_ آره ولی میدونی که عروسی مختلط هست و من پیشتم.
_ اوهوم.
ساعت دو بود که رفتیم ناهار بعد از ناهار اومدم بالا تا آماده بشم.
اول از همه لباس های خودمو و همایون رو روی تـخت گذاشتم و وسائل هامونو چک کردم.
جلوی میز آرایشم نشستم و آهنگی از گوشیم پلی کردم‌.
همزمان هم خوانی میکردم و موهام رو کاملا لَخت کردم.
بعد از اینکه موهام رو صاف کردم جلورو کمی پوش دادم و بعد دو طرف رو جدا کردم و بافتم و به پشت بردم.
بعدش دوتا هم سوسکی از جلو جدا کرده بودم.
اونا رو همراه کل موهام شروع کردم به..!


# پارت_ 133


شروع کردم به پایین هاشون با بابلیس حالت دادن.
درست کردم موهام چون به نسبت بلند بودن دو ساعتی طول کشید ساعت چهار و نیم بود و من فقط یک ساعت وقت داشتم.
میخواستم آرایش رو شروع کنم که همایون داخل اتاق اومد و اونم میخواست آماده بشه.
من آرایش میکردم و اون هم لباس هاشو تنش میکرد.
آرایش دخترونه و لایتی انجام دادم.
همایونم موهاش رو سشوار میکشید و حالت میداد‌.
صورتشم که شش تیغ زده بود و جذاب‌تر از همیشه شده بود.
بلند شدم و لباسم رو میخواستم از خونه بپوشم.
لباسم رو که پوشیدم دیگه نمیتونستم زیپم رو ببندم.
جلوی آیینه ایستاده بودم و خودمو برانداز میکردم.
که یهو همایون اومد پشتم ایستاد و با دستای گرمش زیپم رو بست و گفت:
_ خیلی زیبا شدی!
و بعد خـ،.ـم شد و دستاش رو دور کمرم گذاشت و گرد،نم رو بوسید.
از آیینه بهش نگاه میکردم و خدارو شکر میکردم که این مرد رو توی زندگیم گذاشته.
با صدای در از هم جدا شدیم و عمو بود.
_ سلام بجه ها.
_ سلام بابا
_ سلام عمو خوش اومدین.
عمو با محبت پدرانش جلو اومد و پشیونیمو بوسید.
_ساعت پنج و نیمه بجه ، اگر کارتون تمومه بیاید بریم
_ الان میایم.
عمو رفت و منم به کارای تکمیلی رسیدم.
مانتو حریر بلندم رو تنم کردم و شال قرمزم رو آروم سرم انداختم.
برای آخر هر کدوممون جلوی آینه ایستادیم.
همه چیز تکمیل و عالی بود.
وسائل هامونو آماده گذاشته بودم و همه چیز رو نظم بود.
_ خب همایون بیا بریم که دیره.
به محض این حرفم دستم رو

1403/05/12 23:10

گرفت و کشید طرف جلوی آیینه.
متعجب به حرکاتش نگاه میکردم.
_ حیف این همه خوشگل کردن یه عکس نگیریم.
تازه فهمیدم منظورش چیه و خندیدم.
توی حالت های مختلف تنظیم میکرد خودشو و هم منو بعدش عکس مینداختم.
عکسامون واقعا قشنگ شده بود.
همایون مهارت خیلی خاصی داشت.
بعد از عکسامون دیگه تصمیم گرفتیم واقعا بریم پایین.
یکی از کیسه هایی که مخصوص لباسام بود رو برداشتم و ..!

# پارت_ 134


یکی از کیسه هایی که مخصوص لباسام بود رو برداشتم و به سمت در رفتم.
خواستم در رو باز کنم که با صداش دستم رو دستگیره موند:
_ هستی؟
_ جانم؟
_ پایین که مامان اینا هستند درسته؟
سری تکون دادم.
_ لطفا پیش خودم باش کلا اوکی؟
_ باشه.
باهم دیگه پایین رفتیم و همگی آماده نشسته بودند.
سلام کلی به جمع دادم و کنار همایون ایستادم.
چشمای مامان همایون فقط روی همایون ثابت مونده بود‌.
خب حق داشت ؛ مادر بود و دلش تنگه بچش!
هما هم که اومد بیاد پیش همایون اما وقتی سردی نگاه همایون رو دید اصلا جلو نیومد.
حس خوبی نداشتم.
با اینکه اون ها بدی کردن.
با اینکه اونا این وسط سنگ مینداختن.
با اینکه باعث شدن گوشه بیمارستان بیفتم.
با اینکه باعث شدن با مـ.،ـرگ دست و پنجه نرم کنم‌.
اما من دلم نمیخواست انقدر دوری بکشند.
همگی به حیاط رفتیم.
آقاجون و عزیز با عمو اینا رفتند.
من و همایونم با همدیگه رفتیم.
توی ماشین نشستم و راه افتادیم.
_ هستی خانم چرا انقدر ساکته؟ چیزی شده؟
لبخندی زدم و به طرفش چرخیدم:
_ نه.
چشمکی زد و گفت :
_ ثابتش کن!
آهنگی شاد رو پلی کرد و منم همراهش میخوندم و دست میزدم.
شیشه های ماشین دودی بود و منم شالم افتاده بود.
میگفتم و میخوندم و از لبخندی که گوشه لب های همایون بود لذت میبردم.
به سمت تالار رسیدیم.
تالار خیلی قشنگی بود.
یه باغ بزرگ بود که ساختمون اصلی مهمونی داخل تر بود.
با ماشین اول پارکینگ رفتیم و ماشین هارو پارک کردیم.
بعد همراه وسائل هامون به سمت ساختمان تالار رفتیم.
هنوز عروس و داماد نیومده بودن اما مهمون ها میشد گفت بیشترشون اومده بودن.
یکی از میزهایی که نزدیک عروس و دوماد بود خالی بود.
ما هم به اون سمت رفتیم و.!

# پارت_ 135


بعد همراه وسائل هامون به سمت ساختمان تالار رفتیم.
هنوز عروس و داماد نیومده بودن اما مهمون ها میشد گفت بیشترشون اومده بودن.
یکی از میزهایی که نزدیک عروس و دوماد بود خالی بود.
ما هم به اون سمت رفتیم و نشستیم.
مانتوم رو درآوردم و تا کردم.
شالم رو هم در نظر داشتم در بیارم که همایون جدی برخورد کرد.
_ این دیگه نه.
_وا چرا؟
_ یقه رو نگاه کن؟
برای اینکه بحث ادامه پیدا نکنه فقط شال رو روی سر شونه هام

1403/05/12 23:10

انداختم.
لباس به این خوبی.
کلی هم روی یقه اش کار شده بود.
شال رو جوری انداختم که زیبایی لباسم مشخص باشه.
موهامم یه دستی کشیدم که خداروشکر خراب نشده بود.
همایون یکمی چشم و ابرو میومد اما دقت نکردم.
دیگه اینجا که خیابون نبود ؛ اومده بودیم عروسی.
ازمون پذیرایی شد و داشتم تکه آخر موزم رو میخوردم که صدای کل کشیدن اومد.
نشون میداد عروس و داماد دارند میان.
سر جاهامون ایستادیم و عروس و دوماد داخل شدن.
نوبت به نوبت ، با همه سلام علیک میکردن تا به جایگاهشون برسند.
در آخر سمت میز ما که سمت صندلیشون بود اومدن.
زیبایی آرزو چند برابر شده بود توی اون لباس سفید.
واقعا ماه شده بود.
شایدم شبیه فرشته ها شده بود.
نمیدونم ؛ اما با همه دستی داد و وقتی به من رسید چشمکی زد و همدیگه رو محکم بغل کردیم‌.
واقعا مثل خواهر خودم دوسش داشتم.
خیلی زیبا شده بود.
با امید هم سلام علیک کردم و تبریک گفتم.
رفتن و روی صندلی هاشون نشستن.
پر بود از جوون هایی که وسط میرقصیدند.
آروم نگاهی به اطرافم کردم.
زنعمو بدجور با حسرت همایون رو نگاه میکرد ، همچنین هما.
یکمی که گذشت آرزو و امید رفتن وسط و به نوبت اول تانگو رقصیدن و بعد همراه مادر هاشون و آخر که وسط بودن همگی ریخته بودند دور عروسی و دوماد.
حواسم پی وسط بود.
یهو صدای ..!

# پارت_ 136


حواسم پی وسط بود.
یهو صدای همایون رو از بغل گوشم شنیدم :
_ بلند شو بیا.
بلند که شدم دستم رو گرفت و همراه باهم به سن رقص رفتیم.
باهم دیگه روی سر آرزو و امید شاباش ریختیم.
بعد همگی دور عروس و داماد حلقه بسته بودن و اونا می‌رقصیدند و بقیه که دورشون بودن دست می‌زدند.
دست همایون رو گرفتم همراه باهم وارد اون دایره شدیم.
میچرخیدیم و دست میزدیم.
هر از گاهی همایون میخواست بره که جلوشو میگرفتم.
همونطور که مشغول بودیم هما رو دیدم که به طرفمون میومد.
اونم به حلقه پیوست و پشت همایون قرار گرفت.
حدودا نیم ساعتی اونجور مشغول بودیم که دیگه قرار شد کیک بیارن.
رفتیم و نشستیم.
عزیز و آقاجون و عمو قشنگ مشغول بودن و میگفتن و می‌خندیدند اما زنعمو بدجور درگیر همایون بود.
کیک رو که بریدند ظرف های شام رو آوردند.
مشغول شام شدیم و من زودتر تموم کردم.
به همایون گفتم و بعد به سمت آرزو اینا رفتم.
یکمی هم رو سر به سر گذاشتیم و گفتیم و خندیدیم.
که بعدش اونا رو برای سرو شام صدا کردند.
دوباره پیش همایون نشستم.
به سمتم برگشت نفسای گرمش که به گوشم میخورد یجوری میشدم:
_ خوش گذشت؟
سری تکون دادم.
_ خیلی هم عالی
لبخندی زدم و بعدش کیک رو همراه نسکافه آوردن.
بعد از سرو اون ها کم کم همه آماده رفتن می‌شدند.
میخواستم

1403/05/12 23:10

پیرهنم رو عوض کنم و کت شلوار مشکی رنگم رو بپوشم.
به سمت اتاق پرو رفتم که تقریبا پشت میز ما بود.
اونجا خانمی بود که به بچش شیر میداد و ازش خواستم زیپم رو پایین بکشه.
بعد پیراهنم رو عوض کردم و کت شلوار مشکی رنگم رو برداشتم تا تنم کنم.
شلوار مشکی دمپایی داشت تنم کردم و بعد تاپ قرمز رنگم رو تنم کردم و بعدش کتش رو.
کفش هام رو هم پام کردم و شال قرمز رنگم رو دوباره انداختم روی سرم.
رژ قرمز رنگم رو دوباره تمدید کردم و یخورده پر رنگ شده بود.
دیگه عروسی اومده بودیم و شب بود.
کی میخواست دقت کنه؟
وسایل هامو برداشتم و بیرون اومدم.
بقیه هم آماده بودن به سمتشون رفتم.
همایون اخم کرده بود ..!


# پارت_ 137


وسایل هامو برداشتم و بیرون اومدم.
بقیه هم آماده بودن به سمتشون رفتم.
همایون اخم کرده بود و سکوت کرده بود.
تعجب کردم که چیشده ؟!
به سمت عروس و دوماد و خانوادشون رفتیم و خداحافظی کردیم.
همایون عجیب شده بود.
بدون اینکه چیزی بگه به سمت ماشین هامون رفتیم و بعدشم عزیز اینا که سوار شدند و رفتن.
همایون هم وسائل هامون رو پشت ماشین گذاشت.
خیره بهش بودم که سرش رو بلند کرد و قدم قدم نزدیکم میشد.
آروم آروم عقب میرفتم.
کسی هم اونجا نبود و ماشین ها حرکت کرده بودند.
اون میومد جلو و من عقب میرفتم تا جایی که کمرم با درخت برخورد کرد.
خم شد و بدون چیزی گفتن محکم لبم رو بوسید.
مات حرکتش بودم که کارش رو دوباره تکرار کرد.
سرش رو بلند کرد و به چهره متعجبم نگاه کرد.
با انگشتش روی دماغم زد و گفت :
_ حالا این شد و یچیزی.
بیا سوار شو.
تازه فهمیدم که اخم آقا بخاطر اون رژ بود.
پوفی کشیدم و سوار ماشین شدم.
آهنگ شادی رو پلی کرد و من فقط به بیرون نگاه میکردم.
یکمی گذشت که با صداش به طرفش برگشتم :
_ انگاری عروسی بهت خوش نگذشته ها؟
_ نه اتفاقا خیلی هم خوب بود.
_ پس چرا دپرس و ناراحتی؟
_ من؟ نه نیستم.
_ ثابت کن ببینم.
زبونی براش دراز کردم و سرم رو برگردوندم.
محکم لپم رو گرفت رو کشید و بعدش دستم رو بوسید:
_ آخيش چسبید.
جیـ.،غ و دادم رفته بود رو هوا و اون فقط میخندید.
دوباره فعال شده بودم و شـ..ـیطنت هام جون گرفته بود.
وقتی رسیدیم دیدم که عمو هم ماشین رو داخل پارک کرد.
پس امشب اینجا بودند.
انقدری که خسته بودم شب بخیری گفتم و بالا رفتم.
کفش هام رو درآوردم و گوشه اتاق گذاشتم.
همایون هم بالا اومد و منم میخواستم لباس عوض کنم.
تصمیم گرفتم چون موهام رو تافت زده بودم حموم برم و بعد بخوابم.
بخاطر همون رفتم حموم و لباس هامم توی سبد انداختم.
حدودا نیم ساعت توی حموم مشغول بودم که کارم تموم شد.
حس سبکی میکردم.
خیلی خسته شده بودم و حموم بساط خوابم

1403/05/12 23:10

رو به راه آورده بود.
میخواستم از حموم در بیام که ..!

# پارت_ 138


خیلی خسته شده بودم و حموم بساط خوابم رو به راه آورده بود.
میخواستم از حموم در بیام که فهمیدم یادم رفته حوله ام رو بیارم.
مجبورا سرم رو بیرون کردمو گفتم:
_ همایون جان؟
_ جان؟
_ میشه حوله من رو از کمد بدی؟
_ چند لحظه صبر کن.
دستم رو بیرون آوردم که حوله رو بگیرم که همایون با حوله اومد و داخل.
حوله رو سریع از دستش گرفتم و پیچیدم دورم.
اما دیر شده بود و دیده بود منو.
حالا یکی نیست بگه که قبلا اصلا ندیده بود.
آروم جلو اومد و منو از پشت بغل کرد.
_ خانمی اجازه هس؟
با اینکه خسته بودم اما قبول کردم.
آروم توی وان نشستیم و با حرکات های خارق العاده اش یه شب به یاد موندنی دیگه کنار هم ساختیم.
حدودا دو ساعت اونجوری مشغول بودیم و ساعت 4 بود که خوابیدیم.
صبح ساعت ده بود که از خواب بیدار شدم.
همایون خواب بود و آروم صداش زدم.
به قدری ورجه وورجه کردم که آخر بیدار شد و غرغر کنان دستشویی رفت و تیشرت و شلوار راحتی تنش کرد.
منم پیرهن حریر بلند تا ساق پام که از کمر تنگ میشد پوشیدم و موهام رو با کلیپس از دو طرف جمع کردم و به حالت باز بستمش.
باهمدیگه به پایین رفتیم و همگی تازه از خواب بیدار شده بودند.
سلامی به جمع کردیم و نشستیم‌.
این بار هم زنعمو جواب سلاممون رو نه خیلی گرم و صمیمی اما آروم داد.
بعدازظهر عمو اینا رفتن خونه اشون و ماهم قرار شد شام رو زودتر بخوریم و شب رو کمی پیاده روی کنیم توی پارک.
حدودا دو ماه از اون روز ها گذشته بود و داشتم ناهار درست میکردم.
با خوردن بوی گوشت چرخ کرده به بینیم حالت تهوع شدیدی دوباره بهم دست داده بود.
حدودا یک هفته ای بود که این حالت تهوع ها شدت پیدا کرده بود و تمومی نداشت.
بخاطر اون حدودا دو روز پیش بود که که رفتم آزمایش و امروز قرار بود جوابش رو عصر بدن.
دست و روم رو توی روشویی شستم و برگشتم به آشپزخونه که ..!

# پارت_ 139


حدودا دو ماه از اون روز ها گذشته بود و داشتم ناهار درست میکردم.
با خوردن بدی گوشت چرخ کرده به بینیم حالت تهوع شدیدی دوباره بهم دست داده بود.
حدودا یک هفته ای بود که این حالت تهوع ها شدت پیدا کرده بود و تمومی نداشت.
بخاطر اون حدودا دو روز پیش بود که رفتم آزمایش و امروز قرار بود جوابش رو عصر بدن.
دست و روم رو توی روشویی شستم و برگشتم به آشپزخونه که دیدم عزیز کار هارو به دستش گرفته:
_ رنگی به رو نداری مادر!
_ چیزی نیست عزیز.
_ فکر نکنم.
_ امروز میرم دکتر که ببینم چیه ماجرا‌
_ خوبه مادر.
همایون زنگ زد که ناهار نمیاد و این به نفع من بود.
ساعت 4 بود که رفتم آزمایشگاه تا جواب آزمایش رو بگیرم.
تا

1403/05/12 23:10

اسمم رو صدا زدن به سمت ایستگاه پرستاری رفتمو گفتن جواب آزمایش مثبته!
خیلی خوشحال بودم.
دکتر گفت که دوماه و نیمه.
یعنی من داشتم مادر میشدم؟
از شدت خوشحالی سر راه که خونه میومدم کیک و چندتا بادکنک گرفتم.
آقاجون خونه دوستش دعوت بود و عزیز فقط خونه بود.
باز هم اینجوری خوب بود ؛ از آقاجون خجالت میکشیدم.
با لبخند در خونه رو باز کردم و حیاط خونه رو طی کردم.
یکمی نگران بودم که سنم کوجیکه اما عاشق بجه ها بودم.
توی حال و هوای خودم بودم و آهنگ میخوندم که با صدای عزیز به خودم اومد.
_ سلام خانوم خانوما. چخبره؟
_ سلام عزیز خوب هستی؟
_ خوبم عزیزم. نمیخوای بگی چخبره؟
دست پر هم اومدی!
_ میگم ، الان میام.
رفتم و کیک رو توی یخچال گذاشتم و مانتو و شالم رو روی مبل گذاشتم و تا اومدن همایون یک ساعت وقت داشتم.
اول رفتم به عزیز بگم.
_ عزیز؟
_ جانم دخترم!
_ چطور بگم.
_ درباره این حال و هوای چند وقتته؟
آروم سری تکون دادم و گفت:
_ خب این یعنی ..!

# پارت_ 140


_ چطور بگم.
_ درباره این حال و هوای چند وقتته؟
آروم سری تکون دادم و گفت:
_ خب این یعنی قراره چند وقت دیگه یه کوجولو به جمعمون اضافه شه؟
خداروشکر خودش حدس زد و گفتن رو برای من راحت تر کرد.
آروم آره ای گفتم‌ که عزیز محکم بغلم کرد و کلی ابراز خوشحالی کرد.
_ عزیز میخوام همایون رو سوپرایز کنم.
_ خیلی عالیه عزیزم.
بلند شو باهم سریع آماده کنیم.
عزیز با یه شوق غیر قابل وصفی بلند شد و دستم رو گرفت:
_ به مادرت هم زنگ بزن بگو بیاد اينجا.
_ میگم بهش ولی.
_ دختر مخالفت نکن با من.
_ باشه چشم.
به مامان زنگ زدم و فقط دعوتش کردم برای شام که اونم با کلی اصرار قبول کرد بیاد و قرار شد تا یک ساعت دیگه بیاد.
پذیرایی که مخصوص مهمون ها بود رو تزئین کردیم که احتمال دیدن اونجا توسط همایون خیلی کم بود.
شام رو هم همراه نجمه خانم درست کردیم.
پیرهن بلند قرمز رنگم رو تنم کردم و رژ همرنگش رو زدم.
یه تل قرمز رنگم به موهام زدم.
با عزیز و نجمه خانم توی آشپزخونه نشسته بودیم و صحبت میکردیم.
خانم خوش صحبتی بود و دوسش داشتم.
داشتم سالاد رو درست میکردم که همایون اومد.
_ سلام
_ سلام مادر.
_ سلام آقا
_ سلام خسته نباشی
_ ممنون.
نگاهی مشکوک انداخت و گفت:
_ چخبره؟ جلسه گرفتید؟
خندیدم و بلند شدم:
_ نخیر داشتیم صحبت میکردیم.
خنده ای کرد و به سمت بالا رفت تا لباس هاش رو عوض کنه.
سالاد رو تموم کردم و گذاشتم یخچال.
در یخچال رو می‌بستم که در خونه زده شد.
حتما مامان بود.
مامان اومد داخل و با خجالت با عزیز سلام و علیک کرد و باهم به پذیرایی رفتند.
توی این حین ، همایون هم اومد پایین و مامان رو دید تعجب کرد.
ریز خندیدم و

1403/05/12 23:10

رفتم آشپزخونه تا چای بیارم.
چایی ریختم و بردم تعارف کردم و خودمم کنار عزیز نشستم.
یه نیم ساعتی مشغول بودیم که ..!

1403/05/12 23:10