611 عضو
خونده بودم.
اما در کمال تعجب!
صدف:
#هستی و همایون
# پارت_81
اشهد خودمو خونده بودم.
اما در کمال تعجب دیدم تو این حالتی که خـ..ـم بود روی صورتم دستمال رو آروم روی لب هام کشید.
بعدش رفت طرف میز و یکی از رژ هام که رنگ نودی داشت که به صورتم میآورد و داد دستم.
_ این بهتره.
بعدشم رفت بیرون.
هنوز شوک زده به جای خالیش خیره بودم.
اینم یه چیزیش میشد!
خلاصه که اون رژ رو زدم و به پایین رفتم.
پله هارو پایین میرفتم که زنگ خورد.
نجمه خانم در رو باز کرد.
رفتم پیش عزیز وایسادم.
سلام کردیم و بساط احوال پرسی بر پا بود.
مهمون ها پذیرایی شدند ، هر کسی یه همراهی داشت و با هم حرف میزدن.
اما کسی که فقط شنونده بود من بودم.
حوصله ام واقعا سر رفته بود.
تا کِی میخواستن فقط خودشونو تحویل بگیرند؟!
نگام بهش افتاد.
اومدم کنارم نشست.
_ خیلی ساکتی!
_ موضوع جالبی نیست که بخوام حرکتی کنم.
_ چقدر تلخ حرف میزنی!
_ کجا تلخ حرف میزنم؟
هر کسی برای خودش یه همصحبت داره.
حالا من یه گوشه باید بشینم فقط گوش کنم.
_ نظرت چیه بعد از ناهار بریم خونه مادرت و ی سری بزنیم؟
هم یه هوایی بهمون میخوره ، هم عید دیدنی میشه.
حواسم به جمع نبود که دستامو بهم کـ..ـوبیدم و گفتم عالیه.
یهودیدم همه جا سکوت شد و همه با تعجب مارو نگاه میکنند.
بعد دوباره به حالت خودشون برگشتن.
خب خیلی وقت بود مامان رو ندیده بودم.
بهتر از بودن تو این جمع خشک بود.
یکمی معذب شده بودم.
با خودم گفتم حتما الان میگن چقدر بجه اس!
داشتم به گلهای قالی نگاه میکردم که زیر لب گفت :
_ دختر دیوونه
_ خودتی
_ من که دختر نیستم
_ مسخره !
رومو اونور کردم و با عزیز هم صحبت شدم.
بعد ناهار همگی توی پذیرایی جمع بودند که همایون گفت میریم خونه مادرم.
با خط جدید مامانم رو گرفتم.
اول جواب نمیداد اما پیامکی گفتم منم و دوباره گرفتمش.
کلی خوشحال شد و بهش گفتم میایم پیشش.
کت شلوارم رو که تازه گرفته بودیم پوشیدمو آماده شدم.
همایون هم دقیقا کت عید رو که براش انتخاب کرده بودم رو!!
#پارت_ 82
کلی خوشحال شد و بهش گفتم میایم پیشش.
کت شلوارم رو که تازه گرفته بودیم پوشیدمو آماده شدم.
همایون هم دقیقا کت عید رو که براش انتخاب کرده بودم پوشید و اول پیش بقیه رفتیم تا خداحافظی کنیم.
حسادت بهاره از چشماش کاملا مشخص بود.
انقدر حسادت کنه بترکه!
از بقیه خداحافظی کردیم و به سمت خونه مامان حرکت کردیم.
انقدر خوشحال بودم که انگار اون هستی دو ساعت پیش نبودم.
من حرف میزدم و همایون گوش میداد.
گاهی هم نظرات خودش رو میداد.
بالاخره رسیدیم.
زنگ خونه رو فـ..ـشردم که در باز شد.
همراه همایون بالا رفتیم و به محض دیدن مامان خودمو توی بغلش پیدا کردم.
بعد
از احوال پرسی ها رفتیم داخل.
کلی باهم گفتیم و خندیدیم و حرف زدیم.
همایون کمی معذب بود ، خب تک بود اما باز به حرف میکشیدم که حس تنهایی نکنه.
میخواستیم برگردیم که مامان برای شام نگهمون داشت.
بعد از شام یکمی نشستیم و بعد از مامان خداحافظی کردیم و برگشتیم.
ساعت حدودا ده میشد.
مهمون ها رفته بودن و خودشون بودند.
سلامی به جمع کردیم که یادآور مسافرت فردا شدند.
قرار بود 7 صبح حرکت باشه.
بخاطر همین دیگه وقت رو تلف نکردم و رفتم بالا تا چمدون جمع کنم.
لباسام رو عوض کردم و چمدون رو درآوردم.
میخواستم لباس هام رو بزارم که همایون اومد داخل.
_ اون چمدون کوجیکه !
_ نه اندازست ، مگه بیشتر از چند روز قراره بمونیم؟
_ نه
_ خب دیگه خیلی لباس نمیبرم.
_ توی اون چمدون لباس هامون جا نمیشه.
_ لباس هامون؟ چرا باهم جمع کنیم؟
_ چرا با هم جمع نکنیم؟!
اونو ببند بزار چمدون اصلی رو بیارم.
رفت و با یه چمدون سورمه ای رنگ برگشت که بزرگ بود.
اول جفتمون لباس هامون رو گذاشتیم روی تخـ..ـت.
لباس گرم هم برداشتیم اونجا این موقع سرد میشد.
لباس عیدمونم توی کاور برداشتیم.
همه چیز آماده بود ، دیگه باید میخوابیدیم.
ساعت نزدیک 12 بود و صبح هم عازم بودیم.
صبح با صدای همایون بلند شدم که اسمم رو صدا میزد ..!
# پارت_ 83
صبح با صدای همایون بلند شدم که اسمم رو صدا میزد.
_ صبح بخیر خانم
_ اوهوم بخیر. ساعت چنده؟
_ 7و ما داریم میریم.
یهو نفهمیدم چطور بلند شدم و گفتم وای دیر کردم.
تند تند لباس هایی که دیشب گذاشته بودم رو بردم و توی اتاقک حموم پوشیدم.
تیپ ساده و اسپرتی زدم.
سریع دراومدم جلو آیینه و موهام رو از بالا بستم.
من از اینور به اونور میرفتم و همایون تماشا میکرد.
انگار فیلم میدید.
شالمم سرم انداختم و گفتم بریم.
خنده ای سر داد که حالت سکته ای نگاش کردم.
گوشیمو برداشتم که ساعت رو ببینم و بگم دیره که نگام وقتی به ساعت افتاد میخواستم بزنمش.
ساعت یک ربع به هفت بود.
از روی حرص مشتی به بازوش زدم.
صورتش رو به سمت صورت خم کرد و گفت :
_ مثلا الان خیلی در.،د داشت کوجولو؟
_ خجالت بکش از سنت و هیکلت!
_ مگه چشه؟ خیلی ها آرزوشونه!
_ چش نیست و گوشه. همسنی های شما الان دوتا بجه دارند.
لبخند حرص داری زد و گفت:
_من که دوستدارم اون بجه هایی رو که میگی داشته باشم اما یکی هم باید بخواد!
لحنش عجیب شـ..ـیطون شده بود.
پرو پرو تو چشمام نگاه میکرد.
_ خیلی پرویی همایون خان.
میتونی بعد معاملمون بری دنـ..ـبال مامان اون بجه ها.
_ مامانشون الان رو به رومه.
جفتمون به این حرفش تعجب کردیم.
انگاری خودشم اول نفهمید چی گفت.
چمدون رو برداشت و گفت :
سریع بیا پایین دیر نکن.
یکمی
خندیدم و خودمو جمع و جور کردم و گوشیمو برداشتم رفتم پایین.
سلامی به جمع کردم و همگی به حیاط رفتیم.
رفتند.
عمه و مهری و شوهرشو بهاره و هما باهم.
منو و همایون هم باهم.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
خیلی خسته بودم.
شب دیر خوابیدیم و صبح زود بیدار شدم.
خوابم میومد.
بخاطر همین زیاد حوصله صحبت کردن نداشتم.
البته همایون هم تمایلی برای حرف زدن نداشت.
سرمو گذاشتم رو بالش صندلی!
# پارت_ 84
سرمو گذاشتم رو بالش صندلی و به بیرون نگاه میکردم.
همایون ضبط رو روشن کرده بود و آهنگ ملایمی پخش میشد.
کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد.
****
" همایون "
یکمی اخلاق مامان از روزای اول که گارد میگرفت بهتر شده بود.
یعنی حداقل دیگه زیاد کاری باهاش نداشت.
اما دلشم صاف نشده بود !
نسبت به امسال که با سال های قبل بخاطر وجودهستی فرق داشت ، امیدوار تر بودم.
خیلی ساکت بود نگاهی بهش کردم.
دختره ی لجباز خوابیده بود.
چقدر توی خواب مظلوم میشد.
البته که به موقعش غُد و لجباز هم میشد.
توی این سالها دختر های زیادی سعی کردن نزدیک بشن.
اما با وجود اون همه مورد برای انتخاب ، این دختر بدجور به دل من نشسته بود.
میتونستم حس کنم که وجودم به وجودش بسته شده.
میتونستم بفهمم که دوسش دارم.
اما وقت گفتن این حس نبود!
اول باید اونو از تصمیمات عجولانش منصرف کنم.
باید رامش کنم.
باید مطمئن باشم از اینکه هست و میمونه!
از اینکه اونم آیا دوسم داره؟
آیا موندگاره؟
باید میموند!
آره باید میموند.
حدودا2 ساعتی بود که از خونه حرکت کرده بودیم.
سر راه قرار بود توقف کنیم و صبحانه رو بین راه بخوریم.
نزدیک باغ های بین راه یه جای مناسب پیدا کردیم.
به تربیت ماشین ما و باباینا و خاله اینا پارک کردند.
باید هستی رو بیدار میکردم.
حالا مگه بیدار میشد؟
مثل اینکه خیلی خسته بود.
با دستم تکونش دادم.
_ هستی؟! هستی خانم! دختر عمو؟!
آروم با صدای خواب آلود گفت : هوم؟
_ پاشو دختر.
چشم بسته گفت:
_ چه زود رسیدیم!
_ نرسیدیم. بلند شو صبحانه بخوریم.
کش و قوسی به کمرش داد و پیاده شد.
بقیه هم پیاده شده بودن و زیر انداز مینداختن.
سلامی کردیم و دور هم نشستیم.
خانم ها بساط سفره رو آماده کردن و صبحونه خوردیم.
حدودا نیم ساعتی نشستیم ، بعد دوباره!
# پارت_ 85
حدودا نیم ساعتی نشستیم.
بعد دوباره به راه افتادیم.
هستی سر حال شده بود.
چون درباره جایی که میرفتیم سوال میپرسید.
دیگه کِسل نبود.
گاهی هم با آهنگا همخوانی میکرد.
ساعت حدودا 1 بود که رسیدیم.
قرار شد ناهار رو هم توی رستوران بخوریم.
چون هیچ کسی حال و حوصله نداشت
همه خسته راه بودن.
سمت یکی از رستوران های معروف رفتیم.
رو به روم
بهاره و هما بودند.
بهاره و هما خیلی پچ پچ میکردن و ابرو برای هم میومدن.
کاراشون دستم اومده بود.
بخاطر اون هستی رو پیش خودم نشوندم.
بعد سفارش غذاها هر کسی برای گذروندن این سفر از خودش نظر میداد.
ناهار رو آوردن.
سکوت رستوران رو صدای آهنگ و قاشق چنگال ها میشکوند.
همینجور که مشغول بودیم هما به بهاره آروم گفت وقتشه.
و بعدش به لیوان جلوی غذای هستی اشاره کرد.
بهاره به بهانه برداشتن نمکدونی که دقیقا کنار بشقاب هستی بود خـ..ـم شد تا مثلا نمکدون رو برداره.
اما در اصل بخواد لیوان روی هستی ریخته شه!
چقدر کاراشون بجگونه و خز بود.
به محض برداشتن نمکدون به لیوان تلنگری زد.
قبل اینکه بخواد بریزه ، لیوان رو گرفتم دستم.
جفتشون تعجب کردند.
هستی هم در کمال بیخیالی به غذا خوردن داشت ادامه میداد.
جفتشون نگاه کردم و سری براشون تکون دادم.
بعد ناهار و تسویه سمت ویلایی که برای یکی از دوستای آقاجون بود ، رفتیم.
***
" هستی "
با صدای همایون از خواب نازم بیدار شدم.
بهم چـ..ـسبیده بود.
دیگه ناچار همراهش پیاده شدم و صبحونه خوردیم.
بعد نیم ساعتی دیگه وقت تلف نکردیم.
دوباره به راه افتادیم.
ساعت طرفای یک بود که رسیدیم.
ناهار رو توی رستوران قرار بود بخوریم.
توطئه ی هما و بهاره هم که با حرکت همایون سرکوب شد.
دلم خنک شد.
دوتا بیکار و توی قیافه فقط بلدن تز بدن.
که اونم به سنگ میخورد هدفاشون.
اینجاست که میگن هر کی با ما در افتاد ور افتاد.
وسلام.
همایون میگفت که قراره خونه یکی از.!
# پارت_ 86
همایون میگفت، قراره خونه یکی از دوستای آقاجون بریم.
راجب اون خانواده میگفت که رسیدیم.
عجب خونه ای بود.
حیاط به نسبت بزرگی داشت.
یدونه ام سگ بزرگ و زشت گوشه حیاط.
بمیرمم تنها حیاط نمیام.
واو!
جلوی در ورودی خانم و آقایی هم سن و سالای عزیز و اقاجون ایستاده بودند.
همایون میگفت اینجا برای اوناست.
خانواده ی رادمهر!
فامیلاشون رادمهر بود.
آقا و خانومی جلوی درب ورودی ایستاده بودند.
تقریبا هم سن و سال آقاجون و عزیز بودند
آقای رادمهر دوست آقاجون بود و کنارشم همسرش ، شیرین خانم بود. دوتا بجه داشتند که هر کدوم یه بجه داشتند.
دخترشون یک پسر به نام امید و پسرشون یک دختری به نام آرزو داشتند که این دوتا باهم نامزد بودند.
پیاده شدیم و باهاشون سلام و علیک کردیم.
داخل خونه دعوتمون کردن.
واقعا خونه شیک و قشنگی بود.
دوبلکس بود و طبقه بالا فقط اتاق بود و پایین حال بزرگ و آشپزخونه قرار داشت.
آقایون چمدون رو بردند بالا و اول کمی نشستیم پذیرایی.
خانم رادمهر منو از عزیز پرسید :
_ خواهر مهمون جدید رو معرفی نمیکنید؟
_ شیرین جان ایشون نوه ی
عزیز من ، هستی هست.
هستی دختر خدابیامرز رحیمه.
و البته زن همایون.
که شما خارج بودید و نتونستید بیاید.
خانوم رادمهر یا همون شیرین خانم با لبخند قشنگی به سمت من برگشت و متعجب گفت دختر رحیم جانی؟
لبخند مصنوعی زدم و اروم گفتم : بله
لبخندش کش پیدا کرد و بغلم کرد و همونطور که دستش رو روی کمرم میکشید گفت :
_خوشبختم عزیزم.
و بعدشم از بغلم جدا شد و چشماشو توی صورتم چرخوند و رو به عزیز گفت :
_ماشالله چقدر خوشگله!
عزیز هم که شروع کرده بود به تعریف.
من کنارشون کم آورده بودم نمیدونستم چی بگم.
زنعمو هم این وسط با خواهرش پچ پچ میکرد.
کی قرار بود تموم کنند؟!
یعنی آخر عاقبت این سفر قراره چی بشه خدا میدونه.
با صدای شیرین خانم به خودم اومدم.
لبخندی زدم و شروع کرد به معرفی.
بامعرفی تک تکشون ابراز خوشبختی کردیم و نشستیم.
بنظر که خانواده صمیمی ای میرسیدند.
آرزو دختر شاد و شنگولی بود.
دختر اجتماعی بود چقدرم ناز بود.
باهم دیگه صحبت میکردیم و میشد به عنوان!!
#پارت_ 87
آرزو دختر شاد و شنگولی بود.
دختر اجتماعی بود چقدرم ناز بود.
باهم دیگه صحبت میکردیم و میشد به عنوان دوست روش حساب باز کرد.
بعد از خوردن چای دیگه همگی رفتیم برای خواب.
اتاق اول رو آقاجون و عمه و عزیز.
بعدی رو عمو و زنعمو و هما.
بعدی رو مهری و شوهرشو بهاره.
و. بعد اتاق من و همایون بود.
که رو به روی اتاق ما ، اتاق آرزو و امید بود.
اتاق بزرگ و دل بازی بود.
با رنگ سفید و آبی آسمانی ملایم چیدمان شده بود.
یه تـ..ـخت دو نفره داشت و یه کمد برای لباسا.
یدونه میز آرایش.
یه حمام و دستشویی هم هر اتاق داشت و مهمتر از اون تراس دلبازش بود.
داشتم لباس هارو توی کمد میچیدم که همایون اومد و یه تیشرت سفید و گرمکن و شلوار طوسی ستش رو برداشت و همونجا عوض کرد.
مرتیکه خجالت نمیکشه !
انگار نه تنها من تو اون اتاقم.
_ یه وقت خجالت نکشی!
_ شما نگران نباش!
سری تکون دادم و لباسا رو جمع کردم.
عادتم بود.
تا هر چیزی سر جاش نبود آروم نمیگرفتم.
لباسامم عوض کردم و سمت تخـ..ـت رفتم.
همایون نصف تخـ..ـت رو گرفته بود و دمر خوابیده بود.
منم کنارش دراز کشیدم و گوشیمو دستم گرفتم.
از مامان پیام داشتم.
جوابشو دادم و خوابیدم.
از خواب که بیدار شده بودم همایون رو دیدم که موهاش رو شونه میکرد.
از آیینه نگاهش بهم افتاد :
_ وقت خواب ؟!
_ سلام
_ علیک سلام. سریع بپوش بریم پایین.
_ باشه.
_ نظرت چیه؟!
_ درباره؟!
نگاهی بهش سر تا پاش کردم.
یه شلوار مشکی با یک تیشرت سفید پوشیده بود.
چقدر خواستنی شده بود تو اون لباس!
هستی خانم چی گفتی؟ خواستنی؟!
هستی چت شده؟!
قول و قرارت یادت رفته؟!
توی چشمام مستقیم نگاه
کرد و گفت!!
#پارت_ 88
گاهی بهش سر تا پاش کردم.
یه شلوار مشکی با یک تیشرت سفید پوشیده بود.
چقدر خواستنی شده بود تو اون لباس!
هستی خانم چی گفتی؟ خواستنی؟؟!!
هستی چت شده؟!
قول و قرارت یادت رفته؟!
توی چشمام مستقیم نگاه کرد و گفت :
_ درباره خانواده رادمهر.
یجوری شدم. نه اینکه نگاهش هـ.،.ـیز باشه نه!
چشماش یه جاذبه داشت.
اما ای کاش نمیداشت!
ا.،ی کاش منو به سمت خودش نمیکشوند!
چه عجیب نظر منو پرسید.
_ خب بنظرم خانواده صمیمی ای بنظر میان.
من که خوشم اومده ازشون.
سری تکون داد و گفت : خوبه
زود بپوش بریم.
_ خب تو برو منم میام.
_ نچ باهم.
_ خب برو بزار لباس عوض کنم بیام.
_ من که غریبه نیستم.
به لحن شیـ..ـطونش توجهی نکردم.
_ من مثل تو بی حیا نیستم.
_ من کجام بی حیاست؟!
_ هیچی بابا
اخمی کرد و گفت :
_ هستی زود آماده شو دیگه بحث نکن!
پوفی کشیدم و بلند شدم روی تخـ..ـت دو تمیز کردم.
رفت روی تـ..ـخت نشست و گوشیش رو دستش گرفت.
به سمت کمد رفتم و یه شومیز سفید با شلوار دمپای مشکی پوشیدم.
زیر نگاهش آماده میشدم.
اینجور مواقع باید بی توجهی میکردم.
هر چقدر حساس میشدم و اونم زوم تر میشدم.
آرایش زیادی نکردم.
یه ریمل و رژ زدم و موهام رو فرق کج ریختم رو پیشونیم و بقیه رو حوصله نداشتم با کلیپس جمع کردم.
آخرش ی روسری مشکی با خال های سفید کوجیک سر کردم و عطرمو زدم و جلوش وایسادم.
_ بریم.
بدون هیچ حرفی بلند شد و نگاهی نفوذی کرد و سری تکون داد.
به سمت پایین رفتیمو بقیه هم بودند.
کنار آرزو نشستم.
دختر شاد و شنگولی بود و با روحیه من سازگار.
شیرین خانم رو به ما گفت :
_ چقدر جوون های امروز تنبلن.
امید هم مثل آرزو بود.
البته از اون شوخ های شل و ول نبود.
اما شخصیت شـ..ـیطونی مثل آرزو داشت.
با قیافه ای متعجب گفت!!
#پارت_ 89
البته از اون شوخ های شل و ول نبود.
اما شخصیت شیطـ..ـونی مثل آرزو داشت.
با قیافه ای متعجب گفت :
_ چطور ؟!
_ نشستید که چی شه؟
پاشید برید یکم بگردید.
هممون فقط نگاهش کردیم.
_ آی قربون مادرجون خودم برم.
پاشید بجه ها بریم خـ..ـرید!
شیرین جون چشمکی به آرزو زد.
امید الکی ادای آدم های ناراحت رو به خودش گرفت:
_ هـ..عی مادرجون یه نگاهی به این یکی نوه یy بدبختت بکن.
من قراره برم بازار و جیبم خالی شه.
هعی کمرم زیر فشار زندگی نابود شده.
همگی از دست کاراش میخندیدیم.
همایون بلند شد و به شونش زد و گفت:
_ بلند شو مرد.
با خنده همگی آماده شدیم.
من و همایون و بهاره و هما و امید و آرزو.
تازه همگی تو یک ماشین رفتیم.
امید و همایون جلو بودند وما دخترها پشت.
من، بعد آرزو ، بعد بهاره ، بعد هما.
آرزو هر از گاهی توی پیچ ها میگفت فشار بیارم و اون دوتا
له میشدن و ما دوتا میخندیدیم.
امید رانندگی میکرد و همایون صندلی جلوی من نشسته بود.
وقتی که میخندیدم نگام افتاد بهش.
از آیینه داشت نگاهم میکرد.
یه لبخندی گوشه لبش بود.
اشتباه نمیکردم.
اون واقعا لبخند زده بود.
نگاهامون بهم گره خورده بود و هیچ جوره قطع نمیشد.
به یک مرکز خـ..ـرید رسیدیم.
البته بیشتر حالت بازارچه محلی داشت
جمعیت زیادی اونجا بود و هر لحظه امکان گم شدن!
برای همین دستای هم رو گرفته بودیم.
امید دست آرزو رو همایون دست منو.
هما و بهاره هم باهم.
آرزو یه مانتوی خوشگل که سورن دوزی شده بود رو میخواست بخـ..ـره.
رفت اتاق پرو.
ماهم داخل مغازه رو نگاه میکردیم که چشمم به یه شال خوشگل افتاد که روش کار شده بود.
نزدیکش رفتم و دستی توش کشیدم.
چقدر این شال به مامان میومد!
همینطوری داشتم تصور میکردم.
که دست همایون اومد جلو و شال رو برداشت.
به سمت پیشخوان برای حساب رفت.
من توی شک حرکتش بودم که!!
#پارت_ 90
که سریع رفتم پیشش.
حساب کرد و نایلون رو داد دستم.
پوف من خودم میخواستم حساب کنم.
خصوصا که هما و بهاره هستن.
دوست نداشتم حرفی درست کنند.
اما ازش تشکر کردم و سمت آزاده رفتم.
مانتوش واقعا به تنش میومد.
گوشه ای وایساده بودیم تا کار آزاده ای اینا تموم بشه که گوشی همایون زنگ خورد و رفتم جای خلوت تر تا صحبت کنه.
داشتم مغازه رو نگاه میکردم که هما و بهاره جوری حرف میزدن که مثلا پچ پچِ ولی در اصل میخواستن من بشنوم.
بهاره:
_ چقدر آدما خنگ هستن و بی لیاقت
هما:
_ آره دیگه بهاره جون، همیشه که به زیبایی نیست.
لیاقت چیز خوبیه که هر کسی نداره.
_ حیف اون آدمایی که توی انتخاب دقت نمیکنند.
شیـ..ـطونه میگفت جفت پامو بکـ..ـوبم توی صورتش تا بفهمه لیاقت خودش چیه با این حرفاش.
نیست که خودش خیلی ادم با لایقی هست.
مثلا من لیاقت نداشته باشم الان تو لیاقت داری که همایون بگیرتت؟
این دختره رو یه مدت چیزی نگفتم دور برداشته.
باید حالش رو بگیرم.
همایون اومد و اون دوتا ساکت شدند.
حالا خوبه منم برم بگم جرعت داری الان حرفاتو تکرار کن؟
تا دو دقیقه پیش که خوب نطقت باز بود.
آزاده و امید هم بهمون پیوستن و مغازه خیلی شلوغ بود.
اومدیم از مغازه بریم بیرون جمعیت زیادی توی رفت و آمد بودن بخاطر همین باید فـ..ـشرده راه میرفتیم.
هما و بهاره جلوی ما بودن تقریبا و برای خالی نبودن لطفم نسبت بهشون ، با پام محکم به پشت زانوی بهاره زدم که همراه با هما خوردن زمین.
حالا اون وسط خندم گرفته بود و مجـ..ـبورا خندم رو خوردم.
الکی گفتم :
_ و.ا.،ی هما جون خوبی؟ چیشد یهو.
هما که دست و پاش رو میمـ..ـالید روبه بهاره گفت:
_ چت شد یهو؟ چرا
اینجوری کردی؟
بهاره که قیافش جمع شده بود از د.،رد پاش گفت :
_ نمیدونم کدوم گاوی رو دنـ..ـبال کرده بودن اصلا چیشد که خوردن با پشت زانوم.
به کمک همدیگه بلند شدن و یکمی گشتیم.
به پیـ..ـشنهاد امید نفری ذرت مکزیکی زدیم بر بدن.
هوا سرد بود و لباس گرم پوشیده بودم ، اما هما و بهاره مثلا باکلاس تیپ زده بودن بخاطر اون لباس گرمی نداشتن و هـ..ـی غر میزدن بریم.
دیگه برگشتیم و از سری بعد قرار شد نبریمشون.
ولی هوا واقعا سرد بود.
سریع سوار ماشین شدیم که به سمت خونه بریم.
باز توی ماشین نشستنی بساطی داشتیم!
صدف:
#هستی و همایون
#پارت_ 91
باز توی ماشین نشستنی بساطی داشتیم.
آرزو هـ..ـی به اون دوتا فشار میآورد.
هوا خیلی سرد بود.
حس میکردم دماغم قرمز شده.
رسیدیم و وارد خونه شدیم.
بهاره و هما سریع رفتن پیش مادراشون و از خستگی نـ.،.ـالیدن.
شیرین خانم رو به من پرسید:
_ چطور بود؟
لبخندی زدم و گفتم :
_ جای شما خالی خوش گذشت!
پشت بند جمله من آرزو و خـ..ـریداش اومدن تو.
سلامی کرد و چشمکی به شیرین خانم زد.
شیرین خانم خنده ای کرد و گفت :
مشخصه که شیره شیری!
آرزو خنده ای سر داد و گفت :
_ شیره شیرم.
در نهایت امید و همایون هم اومدن داخل.
همایون سلامی به جمع داد و پیش آقاجون نشست.
اما امید کنار آرزو ایستاد.
شیرین خانم قیافه مثلا غمگینی به خودش گرفت :
_ بمـ..ـیرم پسرم! این ور پریده حتما خیلی اذیـ..ـتت کرد!
امید آ.،ه جیگر سوزی بیرون داد و پیش شیرین خانم نشست که مثلا در.،د و دل کنه که آرزو بز.،ور خودشو بینشون جا داد.
صمیمیت بینشون رو دوست داشتم.
اونها واقعی بودن.
بدور از هر گونه نقش بازی کردن !
کنار شومینه ایستاده بودم تا یکمی گرمم بشه که همایون اشاره کرد به طرف خالی سمت خودش.
آروم رفتم پیشش نشستم.
برای شام دیگه ماها نرفتیم.
چون روز اول بود و توی راه بودیم انگار هنوز اون خستگی توی راه توی بدنمون بود.
من که خیلی خوابم میومد.
یکسره ریز ریز، مستقیم و غیر مستقیم اشاره میکردم بهش که بریم بالا.
اما انگار نه انگار.
چشمام هـ..ـی سنگین میشد تا بخوابم اما بز.،ور خودمو نگه میداشتم.
آخر دید که نه دیگه واقعا اوضاعم اوکی نیست بلند شد که بریم.
خودشم خسته بود.
چشماش قرمز شده بود.
شب بخیری به جمع گفتیم و به سمت بالا رفتیم.
لباس هام رو عوض کردم و خودمو روی تخـ..ـت انداختم.
هیچ چیزی اندازه خواب لذتبخش نیست.
چشمام رو بسته بودم که بخوابم.
یهو همایون گفت :
_هما اینا بهت چی گفتن که آخر اونجوری زدی؟
یا خدا !
از کجا توی اون شلوغی متوجه شده بود؟
من که مقصر نبودم بخوامم بتـ..ـرسم.
بعدشم از کی آ.،خه تـ..ـرس دارم؟
رو به پهلو به سمتش!!
#پارت_ 92
سمتش خوابیدم و گفتم :
یه حرفی زدن یه جوابی هم گرفتن.
من الان خیلی خستم و میخوام بخوابم.
پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم.
اونم چیزی نگفت.
چراغ رو خاموش کرد و خوابیدیم.
خداروشکر ادامه نداد.
واقعا حوصله بحث نداشتم.
خصوصا که خیلی خستم!
صبح از خواب که بلند شده بودم همایون نبود.
دستی به موهام کشیدم و لباسام رو مرتب کردم.
از جلوی اتاق مهری رد میشدم که صدای هما و بهاره میومد.
عجب بابا اینا چقدر بیکارن.
اول صبح با غیبت؟!
حوصله شنیدن چرت و پرت هاشونو نداشتم.
از پله ها پایین رفتم و به سمت سالن
رفتم.
صداها از اونجا بود.
سر میز صبحانه نشسته بودن و اختلات میکردن.
سلامی به جمع کردم که با مهربونی جوابم رو دادند.
البته بجز زنعمو و خانواده اش.
مهم نیست ارزش خودشون رو نشون میدادن.
آرزو با چشمک به کنارش اشاره کردم و رفتم سمتش.
درسته که هما و بهاره بودن و چرت و پرت میگفتند.
اما با بودن آرزو بهم خوش میگذشت.
سر میز که نشستم دقیقا رو به روی همایون نشستم.
صاف زل زد به چشمام.
اگر بگم ضربان قلبم زیاد شد دروغ نگفتم.
چشمام عجیب آدمو بازی میداد.
نمیتونستم از چشماش ، چشم بردارم.
لب زد : خوبی؟
چشمام رو باز و بسته کردم که آره خوبم.
مشغول صبحونه خوردن بودیم که آخر هاش بود.
آقای رادمهرِ بزرگ صداش رو صاف کرد و گفت :
_ امروز ساعت 11 آماده باشید که همگی به سمت آب گرم بریم و ناهار رو هم توی رستورانِ ..بخوریم.
بعد از صبحانه بزرگترا به سمت حال رفتن و ماها هم به حیاط رفتیم.
حیاطشون بزرگ بود و پر از درخت و گل.
اما هوا سوز داشت.
آ.،خه چطوری با این هوا میخواستیم بریم آب گرم؟
با آرزو از درس و دانشگاهش حرف میزدیم.
قرار بود امسال عروسی کنند و برن سر خونه و زندگیشون.
از عشق های ریزکی که با امید داشت تعریف میکرد.
حس راحتی داشتم باهاش.
همینطور حرف میزدیم و روی تاب گوشه حیاط تاپ میخوردیم.
اون از ابراز های یواشکی امید میگفت و ذهن من پر کشیده بود به داستان بین خودمو.!!
#پارت_ 93
اون از ابراز های یواشکی امید میگفت و ذهن من پر کشیده بود به داستان بین خودم و همایون.
حس میکردم برام مهم شده بود.
وقتی آرزو از خاطراتشون میگفت؛ حس هاشون رو با خودم که مقایسه میکردم ، ی حس هایی توی من شکل گرفته بودند.
این خلاف قانون و قول و قرار های من بود.
این اتفاق نباید میفتاد.
اما یه چیزی توی درونم میگفت ، این حس خوبه و بهش ادامه بده.
اما آ.،خه اگر ادامه بدم ،آیا همایونم میخواد؟
منی که اول بهش میگفتم تو آزادی برو با هر *** میخوای ؛الان بیام بگم من ی حس هایی بهت دارم؟!
انقدر توی افکار خودم غرق بودم که یهو آبی روی صورتم ریخته شد.
برگشتم دیدم آرزوعه که از آب استخر ریخته روم.
افتادم دنـ..ـبالش.
اون بدو و من بدو.
اونور حیاط همایون و امید توی آلاچیق نشسته بودن و گرم صحبت.
آرزو دوید و رفت پشت امید قائم شد.
دستی به صورتم کشیدم و بهشون نزدیک شدم.
امید :
_ آرزو باز چه آتـ..ـیشی سوزوندی اومدی سراغم؟
آرزو :
_ من؟! هیچی والا هستی یهو افتاد دنـ..ـبالم.
همایون :
_ اگر اون هستی ای که شما میگی هستیِ من باشه ، بی دلیل کاری نمیکنه.
بی حرکت پشتش وایسادم.
یعنی اون هستیِ من واقعی بود یا ظاهری؟
هستی خل شدی؟ معلومه ظاهری دیگه !
اما یه حسی میگفت حرف
همایون حرفه!
الکی و بی حساب نیست !
بیخیال افکارم شدم و نزدیک رفتم.
امید خندان گفت :
هستی خانم ببخشید این بجه ما هَوَس مهد کـ..ـودک کرده داره تجدید خاطرات میکنه.
کمی خندیدیم و آرزو هم به سر امید یدونه زد.
ساعت ده و نیم شده بود و وقت برای آماده شدن کم.
سریع به اتاق هامون رفتیم تا آماده شیم.
آرزو گفت مایو هامون رو بهتره از زیر بپوشیم.
مایو هامون رو از زیر پوشیدیم و برای هر خودم و همایون یه دست لباس جدا هم برداشتم.
آرایش خاصی نکردم و ی تیپ اسپرت زدم.
به ترتیب قبل سوار ماشین ها شدیم و حرکت کردیم.
چقدر اونجا مسخره بازی درآوردیم.
البته هما و بهاره هم اونور تو فیس و افاده خیلی سوسکی و ریز وارد آب میشدن.
مثلا باکلاسن!
و اونجا یه خانمه!
#پارت_ 94
چقدر اونجا مسخره بازی درآوردیم.
یه خانمه هم از من خواستگاری کرد البته پیش عزیز اینا مطرح کرده بود که اونا گفته بودن این شوهر داره.
سپرده بودم که به همایون نگن.
عصبی میشد!
بعد از کلی مسخره بازی با آرزو و گاهی هم دست اندازی های بهاره و هما به سمت حموم های اونجا رفتیم و دوش سرپایی گرفتیم.
کت و شلوار مشکیمو تنم کرده بودم و ی روسری مشکی سرم کردم.
موهام خـ..ـیس بود و دم اسبی بسته بودم و فقط جلوشو کج روی صورتم ریخته بودم.
هوا سوز داشت و سرد بود.
به سمت رستوران رفتیم و بعد سرو ناهار به سمت خونه حرکت کردیم.
توی راه برگشت پنجره باز بود.
ساعت حدود4 بود که همگی خوابمون میومد و به اتاق هامون رفتیم تا بخوابیم.
لباسامو عوض کردمو و به پهلو روی تخـ..ـت دراز کشیدم.
همایون هم اومد و کنارم دراز کشید.
نگاهش بهم که افتاد گفت :
+ چرا انقدر رنگ و روت پریده؟
_ نمیدونم. شاید از روی خستگیه. بدنم خیلی د.،رد میکنه.
+ نکنه سرماخوردی؟
_ نه بابا خستگی و کسری خواب دارم بخوابم خوب میشم.
همچنان نگاهم میکرد که آروم دستی روی پیشونیم گذاشت.
_ خیلی داغی این طبیعی نیست!
_ چیزی نیست سرم د.،رد میکنه بخوابم خوب میشم.
با تردید نگاهم میکرد اما من فقط به چشم های نگرانش زل زده بودم.
چقدرچشماش قشنگ بود!
انقدر بهش نگاه کردم که خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم ،حس میکردم بدنم رو کـ..ـوبیدن.
آبریزش بینی داشتم و گلوم میسوخت.
با خودم گفتم همین یه نمونه کم بود.
بقیه برنامه ریخته بودن صبح برن اسکی.
حالا با این وضع من چی میشد؟
نایِ راه رفتن نداشتم.
مجـ..ـبوری بلند شدم و به سمت طبقه پایین رفتم.
صدای آرزو و هما و بهاره میومد که اصرار به رفتن داشتن و میگفتند زودتر صبحونه بخوریم و بریم اسکی.
سر میز همگی جمع بودن و سلام آرومی دادم.
همه جا سکوت شد و همه بهم نگاه کردند.
لبخندی زدم و پیش همایون که
خالی بود نشستم.
عزیز گفت :
_ هستی مادر حالت خوبه؟
_ بله عزیز خوبم فقط یکمی سرم در.،د میکنه.
همایون گفت :
_ بحث یه سر د.،رد ساده نیست تو سرماخوردی!
صبحانه ات و بخور که!
#پارت_ 95
با کلی بحث همایون رو بز.،ور راضی کردم همراه بقیه بریم پیست.
لباس گرم پوشیده بودم و همایون هم هی میگفت تا یادم نره.
دوتا ماشین حرکت کردیم.
یکیش که من و همایون و هما و بهاره بودیم.
و دومی هم آزاده و امید بودند.
اونجا یکدست سفید بود انگار که زمین لباس عروس تن کرده باشه.
بهاره و هما هم که خودشون رو گرفته بودند.
آدم باید قیافش داشته باشه تا خودشو بگیره.
والا بد میگم؟!
با صدای آرزو به سمتش برگشتم :
_ هستی بیا بریم.
_ من که گفتم آرزو نم...
_ میدونم
رو کرد سمت بقیه و گفت :
_ بیاید با تلکابین بریم اونور، بعد شما 4 تا برید اسکی، من و هستی هم میریم رستوران قشنگ اختلات میکنیم.
تا اومدم مخالفت کنم که گفت:
_ برنامه های منو بهم نزنید.
پوف خوب لجبازی بود.
چرا نمیذاشت حرف بزنم!
تو همین فکرا بودم که همایون جای من گفت :
_ آرزو جان شما همراه بجه ها برید ، من پیش هستی میمونم و همین اطراف گشتی میزنیم.
_ نه نیازی نیست شما برید من میخوام با هستی صحبت کنم.
همایون دو دل نگاهم میکرد.
نگرانی رو از چشماش میخوندم ؛ چقدر لجبازه !
با اینکه دلخور بودم ازش اما چشمام رو با اطمینان باز و بسته کردم که یه لبخند کمرنگی زد.
آرزو و امید دست هم رو گرفتن و بهاره و هما شونه به شونه هم به سمت تلکابین رفتن.
اومد و آروم دستای گرمشو توی دستام گذاشت.
چقدر این تضاد رو دوست داشتم.
اما این اتفاق نباید میفتاد.
سعی میکردم به این داستان فکر نکنم و روزم خراب نشه.
باید به خودم میفهموندم اون مال من نیست!
من که بهش گفته بودم بعد یه سال بره!
حالا برنامش چی میشد؟
چون هنوز یخورده اثر سرماخوردگی رو داشتم یکمی سرم گیج میرفت و همایون در عینحال که با امید حرف میزد حواسش بهم بود.
سوار تلکابین شدیم و کنار همایون نشستم و کنار منم هما نشسته بودم.
آرزو و امید و بهاره هم رو به رومون.
آرزو هـ..ـی چشم و ابرو میومد که الکی خودمو روی هما بندازم.
چقدر این دختر تابلو بازی درمیآورد آ.،خه!
آخرا هما شک کرده بود و آرزو دیگه تموم کرد کاراشو.
به منظره ی بیرون نگاه میکردم و یکمی سرم گیج میرفت؛ اما در عین حال دوستداشتم.
تا اومدم نگاهمو بگیرم از اونجا که چشمام توی چشمای همایون گره خورد.
چقدر نگاهش با نفوذ بود!
هـ.،.ـیز نبود اما حس میکردم قلبم رو لمـ..ـس میکرد.
معنی این نگاها چی بود؟!
یعنی اونم!
معنی این نگاها چی بود؟!
یعنی اونم ..!
نه این فکر اصلا درست نیست.
توی قلب و مغزم غوغایی به پا
بود.
بالاخره رسیدیم.
اول همایون پیاده شد و بعدم منو کمکم کرد تا پیاده بشم.
بالاخره دیگه باید دو گروه میشدیم ؛ یکی منو و آرزو و گروه دیگه هم همایون،.
#پارت_ 96
همایون وامید،بهاره،هما!
آرزو چشمکی بهم زد و رو به همایون کرد و با شیطنت گفت :
_ خانموتونو قرض میگیرم ولی قول میدم حواسم بهش باشه.
همایون خندید و سری تکون داد و گفت:
_ امیدوارم همینطوری که میگی باشه.
داشت نگاهم میکرد ، انگار که چیزی بخواد بگه.
اما انگاری نمیتونست.
بجه ها داشتن میرفتن و امید دستش رو کشید که ببره ، سری برام تکون داد.
با آرزو باهم به سمت رستوران اونجا رفتیم و یه جای دنج رو پیدا کردیم تا بشینیم.
سفارش کیک و چای کردیم و نشستیم.
آرزو :
_ دختر چرا از موقعیت استفاده نکردی یکم هما رو اذیـ..ـت کنیم؟
خندیدم و گفتم :
_ مگه من آزار دارم آ.،خه؟
خندید و بحث عروسی رو کشید وسط:
_ اینا رو بیخیال ، تا دو سه ماه دیگه عروسیمونه!
خیلی وقت بود عروسی ای نرفته بودم.
بخاطر همین طبق عادت همیشگی دستامو بهم کـ..ـوبیدم و ابراز خوشحالی کردم که آخرشم به سرفه افتادم.
آرزو بلند شد و کمی کمرم رو ماساژ داد :
_ دیوونه تو دست من امانتی چیزیت بشه من چطوری جواب آقاتونو بدم.
لبخندی زدم و اونم رفت سر جاش نشست.
چایی هامونو آوردن و مشغول خوردن شدیم که آرزو پرسید :
_ هستی میگم تو همایون رو چقدر دوستداری؟
سرم رو بالا آوردم و تو چشماش نگاهش کردم.
چی میگفتم؟!
من همایونو چقدر دوستداشتم؟ دوسش داشتم اصلا؟
یچیزی درونم با اطمینان از عشق همایون صحبت میکرد.
اما نه ، این عشق اشتباهه نباید اتفاق بیفته!
درسته چند روزی بود آرزو رو دیده بودم اما دخترِ قابلِ اطمینانی بود.
.. دستم که روی میز بود رو فـ..ـشرد.
_ اما هستی من یچیزی رو در چشماتون میبینم.
_ اشتباهه آرزو اونا اشتباهه.
_ نیست من مطمئنم تو همایونو دوستداری.
شروع کردم از ماجرای پنهانی ازدواجمون گفتم و آرزو خیره بهم نگاه میکرد و بعد تموم شدن حرفام گفت :
_ حالا شما هر چی بینتون اون زمان بود ، که بود!
الان الانه هستی ! من حسم هیچوقت اشتباه نمیکنه.
سرم رو انداختم پایین و!
# پارت_ 97
آرزو خیره بهم نگاه میکرد و بعد تموم شدن حرفام گفت :
_ حالا شما هر چی بینتون اون زمان بود ، که بود!
الان الانه هستی ! من حسم هیچوقت اشتباه نمیکنه.
سرم رو انداختم پایین و لیوان رو آروم با دستام گرفتم و بازیش دادم :
_ خودمم این حس رو دارم،اما این عشق اشتباهه!
من باید با این عشق مقابله کنم.
_ نه هستی اشتباه نکن!
_ آرزو عشق یک طرفه به چه کار میاد؟
اصلا همایونم منو میخواد؟ معلومه که نه !
بعدشم من بیام بگم پسرعمو بیخیال اون روزا شو من الان
میخوامت؟!
عمرا !
_ هستی غرور توی عشق اشتباهه!
بعدشم من مطمئنم همایونم تو رو میخواد.
خندیدم ، شوخی قشنگی بود :
_ آرزو شوخی قشنگی بود ،بیخیالش!
_ هستی من با تو جدی هستم ؛ چه شوخی ای دختر؟
اون میخوادت، تو چرا خودت رو زدی به اون راه؟
من عشق رو توی چشمای همایون میبینم.
_ گفتم که اشتباه میبینی ، ما باهم هی بحث میکنیم هـ..ی تو جـ..ـنگیم عشق کجا بود؟!
_ مگه هر کی عزیزم عزیزم میکنه یعنی عاشقه؟
بنظر من همایون داره عشقشو بهت ثابت میکنه.
اون دوست داره ، اون تمام حواسش پیش توعه!
حتی زمانی که تو خودت مراقب خودت نیستی !
فکر نمیکنید که این همه ایستادگیش در برابر خانواده اش فقط بخاطر محبت قدیم پدرت باشه؟!
به خودت بیا هستی ، عشق اونو بفهم.
امیدوارم زودتر به عقل بیای قبل از اینکه دیر بشه !
سرم در.،د گرفته بود از این همه سر در گمی.
از این همه تردید ؛ از این همه سوال!
توی فکر بودم و سکوت اونجا بهم بیشتر کمک میکرد.
توی افکارم غرق بودم که گوشیم زنگ خورد.
مامان بود ، چقدر خوب بود که زنگ زده بود.
حرف زدن باهاش میتونست منو آرومم کنه.
اونا هم عیدی رو رفته بودن با مادربزرگم اینا شهرستان.
باید خیالش رو راحت میکردم که همه چیز خوب بود.
با مامان که حرف میزدم شارژ میشدم ، حالم بهتر شده بود.
بعد خداحافظی با مامان آخرین تیکه کیکم رو هم خوردم.
آرزو :
_ هستی خانم چیشد ؟ کلاست رفت بالا مارو تحویل نمیگیری.
خندیدم و نگاهی به دور کردم کسی حواسش نبود.
دستمال رو پرت کردم سمت آرزو که خندید ، پرو!
حرفای آرزو بدجور داشت تو مغزم رژه میرفت.
هر ثانیه همایون برام پر رنگ تر میشد.
آرزو گوشیشو آورد و عکس لباس عروسی که انتخاب کرده بود رو نشون میداد.
واقعا انتخابش عالی بود.
از عروسی و خونه و کلی چیزا حرف زدیم.
حدودا دوساعتی بود که!
#پارت_ 98
آرزو گوشیشو آورد و عکس لباس عروسی که انتخاب کرده بود رو نشون میداد.
واقعا انتخابش عالی بود.
از عروسی و خونه و کلی چیزا حرف زدیم.
حدودا دوساعتی بود که اونجا بودیم.
در نهایت امید زنگ زد که با تلکابین بیاید پایین طرف ماشین ها و اونا هم از اونور میومدن.
باهم سمت تلکابین رفتیم این سری سوار شدنی ی ترسی داشتم.
سرم گیج میرفت و چشمام رو بسته بودم.
با بستن چشمام چهره همایون توی مغزم جون گرفت.
همایون همایون همایون!
آخر این قصه چی میشد؟
باهم پیاده شدیم و به سمت ماشبن ها رفتیم.
آرزو سرگرم گوشیش بود و داشت با امید حرف میزد.
ایناهم شورش رو درآوردن دیگه ، الان همو قراره ببینید.
حقیقتا یکمی توی دلم حسادت جا داشت.
با پام روی زمین ضـرب میزدم و سرم پایین بود که یه جفت بوت مشکی مردونه جلوی چشمام ظاهر
شد.
سرم رو بلند کردم و به رو به روم نگاه کردم.
پسری حدود 22 سال بود و لاغر اندام.
نگاهی به آرزو کردم که شونه ای بالا انداخت.
_ خانم میتونم وقتتون رو بگیرم؟
نگاهش و مخاطبش من بودم.
_ خیر جناب.
_ خواهش میکنم ، قصد من مزاحمت نیست.
فقط منتظر نگاهش کردم که شروع کرد قصه چیدن و رسید در آخر که اگر میشه شمارتون رو داشته باشم تا در ارتباط باشیم و در نهایت ازدواج کنیم.
متعجب نگاهش کردم و تا اومدم دهن باز کنم که یهو دیدم پسره پرت شد روی زمین.
به پشتم نگاه کردم دیدم همایون بود.
یا خدا !
همایون یقه پسره رو گرفته بود و پسره هم الفاظ ناشایست میگفت که یهو همایون پرتش کرد زمین و میزدتش!
تـ..ـرسیده بودم و به امید گفتم :
_ آقا امید لطفا جداش کنید کـ.،.ـشتش.
امید دستش رو توی جیبش کرد و گفت :
_ اگر منم جای اون بودم همچین کاری میکردم.
وا.،ی عجب کله خرابایی هستند اینا ، اگر میمـ..ـرد چی ؟
آروم سمت همایون رفتم و دستش رو گرفتم و در حالی که چشمام خیـ..ـس بود گفتم :
_ خواهش میکنم ولش کن ، جان هستی !
یهو سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.
از روی پسره بلند شد و لگدی بهش زد و طرف در ماشین رفت :
_ همگی سوار شید.
هممون از تـ..ـرس سریع سوار شدیم.
اما این سری منو همایون تنها توی ماشینش و بهاره و هما و امید آرزو باهم.
با تـ..ـرس عجیبی نشستم توی ماشین.
هـ..ـی به خودم میگفتم تو که کاری نکردی که میتـ..ـرسی.
دست خودم نبود.
همایون به حرکت افتاد که ..!
#پارت_ 99
همایون به حرکت افتاد که لاستیک ها صدای بدی دادند.
خدا بخیر کنه.
تند میروند و چیزی نمیگفت.
به صندلی چسـ..ـبیده بودم و هر دو سکوت کرده بودیم.
نباید خودمو میباختم.
داشتم آروم بیرون رو نگاه میکردم که یهو انگار منفـ.،ـجر شد:
_ چرا باید یه غریبه باهات حرف بزنه؟
اون چیکارس؟ هستی چرا نمیفهمی من شوهرتم!!!
من ولت نمیکنم اینا رو متوجه ای؟ آخرین بارت باشه که جونت رو قسم میدی! فهمیدی؟؟
با آخرین حرفی که گفت چشمام رو بستم.
تاحالا این حد از عصبانیت رو ندیده بودم.
آروم گفتم :
_ مگه من مقصرم؟ اون اومد نزدیک ، اون پیـ..ـشنهاد داد ، من رد کردم.
من پسـ..ـت نیستم من ...
با لحن آروم تری گفت :
_ میدونم خودم از اول که اومد نزدیک داستانتونو شنیدم.
_ پس چرا انقدر داد و بیداد میکنی ها؟ من فقط چند ماه بیشتر نیستم ، میدونم باعث مشکلاتتم اما صبر کن من ...
مکثی کردم و با اینکه سختم بود آروم گفتم:
_ میرم، باور کن میرم تا تو به آرامش قبلت برسی.
سه بار محکم روی فرمون زد :
_ هستی تو حق نداری جایی بری ؛ تو تا آخرش باید باشی.
تو زن منی و حق رفتن رو بهت نمیدم چون دو...
پوفی کرد و پیچید توی کوچشون.
برگشتم بهش نگاه کردم و
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ چون چی؟
_ هیچی.
چیزی نگفتم ، اصرار میکردم که نمیگفت.
اون چی میخواست بگه؟!!
اون منو دوست داشت؟
هستی توهمی شدی بس کن این ماجرا رو.
بدجور بهم ریخته بودم.
از طرفی هم ازش بدجور دلخور بودم ، خیلی !
آروم پیاده شدیم که دیدم آرزو و بهاره و هما یجوری نگاه میکنن.
از ترحم متـ..ـنفرم.
لبخندی زدم و این بود داستان من.
تظاهر به خوبی !
از بازوی آرزو بشکونی گرفتم و گفتم :
_ خوب در رفتی هاا.
خندید و گفت : نه بخدا.
بهاره و هما پچ پچی کردن و چشم هاشون رو دور تا دور چرخوندن و رفتن.
همین کم مونده اینا برای من چشم بچرخونن.
چون حرصی بودم باید یجور تلافی میکردم بخاطر همین شالی که از بهاره آویزون بود رو پام رو گذاشتم روش و با مخ رفت توی در.
حالا همه دورش جمع شده بودن و اونم عین دختر بجه ها زده بود زیر گریه.
با کلی ناز و ادا اطوار رفت داخل.
خودمو نگه داشتم و سلامی به جمع کردیم و رفتم بالا توی اتاق و ..!
# پارت_ 100
خودمو نگه داشتم و سلامی به جمع کردیم و رفتم بالا توی اتاق و خندم رو ول دادم.
حقش بود.
آبریزش بینیم بیشتر شده بود و کلافم میکرد.
لباسام رو عوض کردم و داشتم شالم رو روی سرم تنظیم میکردم که همایون اومد داخل اتاق.
بدون توجه به اون پایین رفتم و پیش عزیز نشستم.
میخواست بغلم کنه که گفتم:
_ نه عزیز ،من مریضم شما هم مریض میشید.
بدون توجه به حرفم منو بغلم کرد و گفت :
_ دلم برات تنگ شده بود دردونه.
منم محکم بغلش کردم.
چقدر خوب که اونو دارمش.
با عزیز درباره اونجایی که رفته بودیم حرف میزدیم که آرزو و شیرین خانمم اون وسط ریز ریز شـ..ـیطنت میکردند.
خانواده زنعمو هم فقط هر از گاهی لبخند میزدن و بیشتر تماشا گر بودند.
ما میگفتیم و میخندیدیم اما ی نگاهی رو روی خودم حس میکردم.
خودش بود و مطمئن بودم که اونه اما نگاهش نمیکردم.
وسط بحث ها آروم نگاهش کردم که ساکت بود.
انگار که داشت گوش به حرف بقیه میداد اما حواسش اونجا نبود.
سرمو که برگردوندم دیدم آرزو با لبخند نگام میکنه و چشماش رو باز و بسته کرد.
سوژه هم شدیم برای آرزو.
ساعت حدودا یازده شب بود و دیدم گوشیم زنگ میخوره.
از جمع عذر خواهی کردم و تماس رو وصل کردم.
مامانم بود ، اما ما که امروز باهم حرف زدیم!
یعنی چی شده بوده؟!
با مامان حرف میزدم و به سمت طبقه بالا رفتم.
حس میکردم پشتم یکی میاد اما دقتی نکردم.
_ سلام مامان خوبی؟
_ سلام عزیزم خوبم تو خوبی؟ حالت خوبه؟
_ آره مامان خوبم چیزی شده؟صدات نگران میاد.
_ خب خداروشکر عزیزم ، خوشحال شدم صداتو شنیدم.
_ مامان چی شده؟ لطفا بگو!!
_ هیچی عزیزم ، یه خواب بدی دیدم یخورده دل نگران شدم خواستم ببینم
حالتون خوبه یا نه.
_ آره مامان جان همه چیز خوبه.
_ خب خداروشکر.برو عزیزم دیگه زشته توی جمع هم هستی خوب نیست خیلی گوشی دستت باشه.
_ باشه چشم.
_ مراقب خودت باشی دخترم.
_ چشم شماهم همینطور به بقیه هم سلام برسون.
_ سلامت باشی عزیزم شبت بخیر.
_ شب بخیر!
تلفن رو قطع کردم و برگشتم که دیدم هما و بهاره سیـ..ـنه رو به روم ایستادن.
هما پوزخندی زد و گفت ..!
صدف:
#هستی و همایون
#پارت_101
هما پوزخندی زد و گفت :
_ اخبارو رسوندی دست مامانت دختر کوجولو ؟!
" همایون "
امروز وقتی دیدم اون پسره نزدیک هستی شد دیوانه شدم.
وقتی که کنارم زانو زد و با اون چشمای به اشک نشسته ازم خواهش کرد من کم آوردم ، آره من کم آوردم !
همایونی که ی ملت تحت فرمانش هستند الان جلوی این چشما کم آورده.
وقتی جونش رو قسم خورد عصبی تر شدم.
خیلی سعی کردم خودم رو نگه دارم که رفتار بدی نداشته باشم.
اما عزیزدلم رو از خودم رنجوندم.
لـ..ـعنت به من !
خیلی ناراحت بودم ، وقتی به اتاق رفتم و بود و نبودم براش فرقی نداشت بدترین تنبیهی بود که تو زندگیم باهاش رو به رو بودم.
وقتی وارد جمع شدم و نگاهم نمیکرد داشتم دیوانه میشدم.
هستی تمام من شده بود!
همایون خان تو مثلا قراره کنار خودت نگهش داری ؛ فعلا که داری دورش میکنی!
حالم اصلا خوب نبود.
گوشیش که زنگ خورد و رفت بالا.
هما و بهاره رو دیدم که با چشم و ابرو اومدن بهم نوبت به نوبت بالا رفتند.
فهمیدم یه جای کار این وسط میلنگه.
طبقه بالا که رفتم دیدم در اتاق ما بازه و کنار در بهاره. و هما فالگوش وایسادن.
برای اینکه منو نبینند به سمت ستون اون طرف رفتم.
بعد اینکه هستی تلفنش تموم شد جلوش رو گرفتند و هما سخنرانیشو شروع کرد.
اول میخواستم برم و باهاشون برخورد کنم.
اما گفتم بزار تا آخر وایسم ببینم داستانشون چیه.
" هستی "
هما و بهاره دست به سیـ..ـنه رو به روم ایستادن.
هما پوزخندی زد و بهاره با چشم غره نگاهم میکرد.
وا اینا مشکل دارند.
از کنارشون اومدم رد شدم و به طرف پله ها رفتم که پله اول رو برم پایین که با صداش برگشتم.
هما گفت :
_ دختر کوجولو، اخبار رو به ننه جونت رسوندی؟
_ حیف پسرخاله من که گیر کسی مثل تو افتاده!
_ ولش کن بهاره ، این عقده ایه.
عصبی رو به بهش گفتم :
_ هر چیزی که لایق خودتونه بهتره به دیگران نچـ..ـسبونید.
همین حرف من باعث شد هما به طرفم بیاد که من میخواستم قدمی به عقب برم و جا خالی بدم که حواسم نبود و از پله ها قل خوردم پایین.
حدودا از دوازده پله پرت شده بودم.
وقتی که روی زمین افتادم فقط صدای جیـ..غ و داد میشنیدم و در آخر همایونی رو میدیدم که با تـ..ـرس اسمم رو صدا میکرد و منو بغل کرد و یه سری چیزای نامفهوم میگفت که در آخر فقط سیاهی مطلق از اون خاطره برام موند.
# پارت_ 102
" همایون "
هما و بهاره شروع به سخنرانی کردند...
هما قرمز شده بود از روی عصبانیت و دیدم که اومد بره سمت هستی که چیزی که نباید بود رو دیدم.
هستی برای دفاع خودش اومد که بره عقب از پله ها پرت شد.
سریع از ستون اومدم کنار و از کنار هما و بهاره ای که از تـ..ـرس جیـ..ـغ میزدن
رد شدم و پیشش رفتم.
همه پایین دور هستی جمع شده بودن و رنگ به رو نداشتند.
حس میکردم قلبم جاش از داشت درمیومد.
سریع دستم رو انداختم زیر گردنش و زانوش و بلندش کردم و هراسان سمت ماشین رفتم.
صداش میکردم تا هوشیار بمونه ، اون نباید چشماشو میبست.
_ هستی ، هستی عزیزم!!!
سریع پشت ماشین گذاشتم و به سمت بیمارستان روندم.
هستی رو بغل کردم ، چشماشو بسته بود.
_ بلند شو لـ..عنتی ، تو نباید منو تنها بزاری.
هستی نباید میرفت ، لعـ..ـنت به من.
چقدر باهاش بد رفتار کردم.
کاش میگفتم بهش ، از این عشقی که تو دلم ساخته بود میگفتم.
سریع به سمت پرستار رفتم که راهنماییم کردن و روی برانکارد گذاشتیمش.
رنگ به رو نداشت ، اون صورت گرد و خوشگل بی روحِ بی روح شده بود.
اون چشمای مشکی شیـ..ـطون ، دیگه دراشو به روم بسته.
هستی رو داخل اتاقی بردن و نذاشتن داخل بشم.
تلفنم یکسره زنگ میخورد و همه زنگ میزدن.
در آخر به هما پیام دادم که خبرتون میکنم و گوشی رو خاموش کردم.
چشمای هستی از جلوی دیدم کنار نمیرفت.
قلبم داشت توی سینم خودشو میکشت.
طول سالن رو هی راه میرفتم چرا کسی خبر نمیآورد برام؟
حدود نیم ساعتی گذشت که نفس گیر بود.
دکتر از اتاق بیرون اومد و سریع رفتم کنارش :
_ شما همراه بیمارید؟
_ بله
_ نسبتتون؟
_ همسرش هستم ،حالش چطوره آقای دکتر؟
_ لطفا بامن بیاید.
همراه با دکتر به اتاقشون رفتم و دعوتم کرد که بشینم.
_ آقای دکتر لطفا بهم بگید از حالش.
دکتر مرد به نسبت مسنی بود که لبخندی تسکین بخش زد و توی لیوان آب ریخت و بهم داد.
لیوان رو گرفتم و سر کشیدم.
به دکتر نگاه کردم که شرع کرد :
_ حاشیه هارو کنار میزارم. متاسفانه همسر شما الان توی بخشICU بستری هست و کماست.
به محض شنیدن این حرف نا باور به دکتر نگاه کردم.
حس میکردم دنیا دور سرم میچرخه.
دکتر که حالم رو دید گفت :
_ جوون چرا خودتو میبازی؟بزار کامل حرفمو بزنم.
منتظر نگاهش کردم که گفت :
_ بایدخدارو شکر کنیم که به موقع آوردیش و ضریب هوشیش الان بالاست.
یعنی..
# پارت_ 103
یعنی احتمال بهبود پیدا کردنش خیلی بیشتره.
_ امیدوارم ،همینطور که میگید باشه!
چشماموبادستام گرفتم.
دکتر دستشو روی شونم گذاشت و گفت :
_ جوون توکلت بر خدا باشه،گفتم که احتمال بهوش اومدنش خیلیه اما زمان بره.
بلند شدم و سری تکون دادم و به سمت اتاقی که بستری بود رفتم.
نمیذاشتن داخل اتاق بشم اما ازشون خواستم که به اتاق خصوصی منتقلش کنند اینجوری باز کنارش بودم.
بعد انجام کارها بالاخره انجام شد و به اتاق خصوصی انتقالش دادن.
کنارش نشستم و به لباس صورتی که تنش کرده بودن نگاه کردم.
میگن طرف گونی هم بپوشه خوشگله؟
هستی
اونجوری بود!
رنگش زرد شده بود و لبای همیشه قرمزش حالا بی رنگ شده بود.
میگفتند اکر با اونایی که توی کما هستند صحبت کنی میشنون!
یعنی الان اونم صدای منو میشنید؟!
اول تصمیم گرفتم به خونه اطلاع بدم.
حتما عزیز نگران بوده.
نمیتونستم با تلفن حرف بزنم ، یچیزی توی گلوم سنگینی میکرد.
مجـ..ـبوری زنگ زدم به بابا ؛ اون منطقی بود.
_ سلام بابا.
_ سلام همایون ، کجایی تو؟چرا تلفتن رو خاموش کردی پسر؟ حالش چطوره؟ کجایید؟
_ چی رو میخواید بدونید ها؟ چی رو؟
_ بگو پسرم ببینم حال هستی چطوره؟ حال هیشکی خوب نیست ، عزیز ، مادرت ، گریه های هما که بند نمیاد!
_ بابا ، فقط اینو بدونید که هستی من بخاطر کینه گذشته ای که مامان و خاله بهش دامن میزدن الان خوابیده گوشه بیمارستان ؛ بخاطر خودخواهی های بهاره و هما الان توی کماست.
بگید اون گریه های الکی و ناراحتی رو بزارن کنار ، متنـ..ـفرم از این ترحمشون.
در ضمن بگید خیالشون راحت باشه ، به اون چیزی که میخواستن رسیدن.
بهشون بگید بشینن و به جشنشون برسن.
تلفن رو قطع کردم.
پشت هم زنگ میزدن و آخر گوشی رو سایلنت کردم.
الان اصلا حوصله هیچ کدومشون رو نداشتم.
داشتم روانی میشدم.
هما رو از لیست خواهری کنار زدمش.
کاش زودتر میرفتم پیششون.
کاش نمیذاشتم اون بحث بینشون پیش بیاد.
ا.،ی کاش!
دیگه واسه این ا.،ی کاش گفتن ها دیر شده ، عزیزدل من با رنگ و روی پریده خوابیده روی تخـ..ـت بیمارستان.
به هستی نگاه کردم ؛ دستشو توی دستم گرفتم و بوسیدم.
ناخودآگاه انگاری قلبم شروع به حرف زدن کرد :
_ هستی خانم،نمیخوای بیدار شی؟
این خوابت اصلا خوب نیستا ؛ چشماتو روی هر کی میبندی ببند اما به روی من چشماتو نبند.
هستی !
بیدار شو برات از عشق توی دلم بگم.
از اون روزی که یه دختره کوجولو بودی و بعد چندین سال زیر بارون آسمون خدا دیدمت.
بیدار شو تا برات بگم چقدر میخوامت.
بیدار شو منو تنهام نذار.
مگه نمیگن اونایی که توی کما هستند صدای اطرافیان رو میشنون.
بشنو حرف منو دیگه چرا..
# پارت_ 104
هستی !
بیدار شو برات از عشق توی دلم بگم.
از اون روزی که یه دختره کوجولو بودی و بعد چندین سال زیر بارون آسمون خدا دیدمت.
بیدار شو تا برات بگم چقدر میخوامت.
بیدار شو منو تنهام نذار.
مگه نمیگن اونایی که توی کما هستند صدای اطرافیان رو میشنون.
بشنو حرف منو دیگه ؛ چرا هیچ واکنشی نداری؟
شاید خسته ای ، بخواب ولی نه زیاد .
فهمیدی چی گفتم؟ فقط در حد دو ساعت بخواب.
اگر بیدار بشی ، میبرمت جای دور از اونا.
تا اذیـ..ـتت نکنند ، تا خسته ات نکنند.
فقط تو بلند شو.
خیره به هستی بودم که اشک سمجی از گوشه چشمم چکید.
همایون خان و
گریه!
ساعت ها خیره بودم به چشمای بستش!
با صدای در به خودم اومدم.
دکتر اومده بود وضعش رو چک کنه.
نگاهم به ساعت افتاد ؛ ساعت 4 صبح بود.
با صدای دکتر به طرفشون برگشتم :
_ خوب تمومه کارم.
خواست که بره صداش زدم :
_ جناب ، حالش چطوره؟
_ هوشیاریش در حد بالاست اما این ممکنه قطعی نباشه ، بستگی به بیمارتون داره ، اگر همینطوری پیش بره بهوش میاد به زودی اما اگر وضع عکس بشه ...
کلافه دستی توی موهام کشیدم ، کلافه بودم.
_ امید به خدا جوون.
سری تکون دادم و دکتر رفت.
روی صندلی کنار تخـ..ـت هستی نشستم ، دستای کوجیک و قشنگش رو توی دستام گرفتم.
چقدر این انگشتر به دستش میاد.
اون روزی که این انگشتر رو توی دستش کرد با خودم عهد بسته بودم توی زندگیم نگهش دارم و نذارم کسی اذیتش کنه.
همایون خان ، بد عهدی کردی!
ببین الان کجاس؟؟!
سرم رو روی دستش گذاشتم و چشمام رو بستم.
اروم چشمام رو باز کردم ، پرستار داشت سرم هستی رو عوض میکرد.
ساعت 10 بود ، نگاهی به گوشی انداختم که صدتا میسکال داشتم.
بی حوصله گوشیمو پرت کردم روی تخـ..ـت بغلی و دستی به موهام کشیدم.
کنار پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم.
باید هستی رو انتقال میدادم تهران.
چه عیدی شد امسال !
گوشیمو گذاشتم توی جیبمو ..!
# پارت_ 105
کنار پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم.
باید هستی رو انتقال میدادم تهران.
چه عیدی شد امسال !
گوشیمو گذاشتم توی جیبمو لباسم رو مرتب کردم.
به سمت هستی رفتم و سرشو بوسیدم :
_ زود میام عزیزم ، امیدوارم برگشتنی بیدار شده باشی.
آ.،هـ.ی کشیدم و به سمت اتاق دکتر رفتم.
باهاش هماهنگ کردم که میرم خونه و میام که انتقالش بدن تهران.
خداروشکر شرایط اوکی بود و میتونستم ببرمش.
سوار ماشین شدم و بی حوصله به سمت خونه ی آقای رادمهر حرکت کردم.
اصلا حوصله بقیه رو نداشتم.
زنگ رو فشردم و باز کردن.
ماشین رو داخل نبردم، دیگه باید سریع برمیگشتم.
بخاطر همین سریع مسیر حیاط رو طی کردم که دیدم جلوی در ورودی همه ایستادن.
عزیز و هما و بهاره که از چهره هاشون مشخص بود کلی گریه کردن ، بقیه هم رنگ پریده و نگران نگاهم میکردن.
سلام آرومی دادم و میخواستم به سمت بالا برم که بابا دستم رو گرفت :
_ همایون جان وایسا.
آروم به سمتش برگشتم:
_ بله؟
_ حال هستی چطوره؟
سرم رو بلند کردم که دیدم چشمها منتظر منن:
_ توی ICU بستری هست و کماست رفته.
الانم میخوام انتقالش بدم تهران اونجا راحت تر زیر نظر متخصص ها باشه.
عزیز با گریه اومد توی آغـ..ـوشم.
سرشو رو بوسیدم و توی آغـ..ـوشش جا گرفتم.
_ همایون منم میام باهاتون.
نمیدونستم چی بگم ، سر در گم بودم.
آقاجون رو به همه گفت :
_ همگی باهم برمیگردیم
تهران .
آقای رادمهر گفت :
_ چه قدر با عجله.
اقاجون گفت :
_ نه برادر ، ما به شماهم خیلی زحمت دادیم تو این مدت ، حالا هم که هستی اینطور شده دیگه باید رفت.
_ هر طور سلاح میدونید.
نگاه های خیره مامان و هما و خاله و بهاره رو حس میکردم ؛ اما نگاهشون نکردم.
به سمت بالا رفتم و وسایل هامونو جمع کردم.
همونطور که مشغول بودم حس کردم کسی اومد.
از زیر نگاهی انداختم که مامان و همایی که از گریه چشماش پف کرده بود رو میدیدم.
توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم ؛ هر چه سریعتر باید میرفتم و هستی رو میبردم.
_ همایون جان میگم حال هستی چطوره؟
_ بد ..!
#پارت_ 106
هر چه سریعتر باید میرفتم و هستی رو میبردم.
_ همایون جان میگم حال هستی چطوره؟
_ بد
زیپ چمدون رو بستم و از کنارشون رد شدم و رفتم پایین.
وسائل هارو بردم و گذاشتم توی ماشین و برای تشکر از خانواده آقای رادمهر به سمت بالا برگشتم.
ازشون تشکر کردم و اونا هم آرزوی سلامتی برای هستی کردن.
هستی !
یعنی آخر ماجرای ما چی میشد؟
بعد از خداحافظی از اونها ، آقاجون بهم گفت که اون ها هم فردا راه میفتن به سمت تهران.
عزیز اصلا اوضاع خوبی نداشت ، بعد این همه مدت تازه آروم شده بود و حالا ..!
بغلش کردم و بعد از خداحافظی به سمت ماشین حرکت کردم که هما و مامان کنار ماشین ایستادند.
مامان دستش قرآن بود و آب.
_ خدا به همراهت پسرم.
لحظه های سختی بود ، اونا خانواده من بودن و حالا همون خانواده جیگر گوشه منو بیمارستان فرستادن.
سری تکون دادمو ماشین رو روشن کردم تا دیگه حرکتی ازشون نبینم ، که آخرش بی حرمتی نشه.
به سمت بیمارستان رفتم و اول از همه به اتاق دکتر مراجعه کردم.
خداروشکر کارای انتقالش رو اوکی کرده بودند و همه چیز طبق روال پیش میرفت.
حدودا 7 ساعت توی راه بودم اما فقط جسمم توی ماشین بود و فکرم پیش هستی بود.
یاد روزی افتادم که داشتیم میومدیم اردبیل.
صبحی که کلی اذیـ..ـتش کردم و هول هولکی آماده شدنش.
یا اینکه تو ماشین باهام حرف میزد تا خسته نشم و خوابم نبره.
گاهی اوقاتم که ضبط رو روشن میکرد و باهاش همخوانی میکرد.
همه چیز این دختر برای من قشنگ بود.
چشماش ، خنده هاش ، لجبازی هاش ، حتی عصبی شدناش هم قشنگ بود.
اما چه فایده ؛ اون الان توی آمبولانس جلویی بود و من این پشت تک و تنها!
آهنگ ها یکی یکی رد میشدن و منو بیشتر یاد هستی مینداختن.
تقریبا نیمه شب بود که رسیدیم.
این راه خیلی کِسل و خسته کننده بود برام ، خیلی طولانی تر از همیشه داشت طی شده بود ، مسیر رفت رو با وجود هستی نفهمیدم چطور طی شد اما حالا ..!
هستی رو دوباره توی اتاق خصوصی بستری کردن.
سطح هوشیاریش همون حد رو به بالا بود
و تنها چیزی بود که منو کمی آروم میکرد.
توی این دوماه که از افتادن و بستری شدن هستی میگذره، کارام از طرفی سخت شده بود و حدودا پنج ساعت ظهر ها میرفتم شرکت و بقیه رو پیش هستی میبودم.
با مامان و هما هم در ارتباط نبودم ؛البته چند باری خواستن که منو ببینند اما من دیگه نمیخوام!
فقط گاهی اوقات ..!
#پارت_ 107
توی این دوماه که از افتادن و بستری شدن هستی میگذره، کارام از طرفی سخت شده بود و حدودا پنج ساعت ظهر ها میرفتم شرکت و بقیه رو پیش هستی میبودم.
با مامان و هما هم در ارتباط نبودم ؛البته چند باری خواستن که منو ببینند اما من دیگه نمیخوام!
فقط گاهی اوقات بابا و آقاجون رو توی شرکت میدیدم.
هفته ای یکبار هم، روز هایی که مامان اینا نبودن میرفتم و به عزیز سر میزدم.
البته چند باری هم برای عیادت اومده که اونم چون کلی اصرار کرد آوردم تا کمی آروم بشه ، چون کلی بی قراری میکرد.
آرزو و امید هم دورا دور جویای حال هستی بودن.
بازم به معرفت اون ها.
سخت ترین کار دنیا پیچوندن مادر هستی بود ، اگر میفهمید قطعا داغون میشد و به هر روشی شده بود سعی میکردم عادی سازی کنم.
عصر ساعت پنج بود که دیگه کارا رو اوکی کرده بودم و میخواستم برم.
برنامه های کاری رو با منشی هماهنگ کردم و بعد به سمت ماشین حرکت کردم.
از شرکت تا بیمارستان راهی نبود.
رسیدم و ماشین رو پارک کردم.
به سمت آسانسور رفتم و سوار شدم ، یه لحظه نگاهم از آیینه آسانسور به خودم افتاد.
دستی به موهای سرم که آشفته شده بودن کشیدم و به سمت اتاق هستی رفتم.
باز هم همون حالت های همیشگی.
سلام بلند بالایی بهش دادم و روی صندلی ای که کنار تـ.ـختش بود نشستم.
طبق عادت همیشگی باهاش شروع به صحبت کردم.
از زمانی که رفتم شرکت گفتم تا حالا که برگشتم :
........ و حالا هم که اومدم پیش شما.
هستی خانم ، به نظرت این خوابت خیلی کش نمیاد؟
همیشه باهاش در.،د دل میکردم ، حس میکردم واقعا گوش میده.
دکتر بهم گفته بود ممکنه با یک شوک وضعش تغییر کنه و بهوش بیاد.
اما ریسک بالایی داشت ؛ اگر حالش بدتر میشد چی؟!
دو هفته ای بود که در نظر داشتم کمی سر به سرش بزارم.
ببینم این روش جوابگو هست یا نه اما همش نگران بودم که حالش بدتر بشه.
دستش رو توی دستم گرفتم:
"حالا که بیدار نمیشی و قصد لجبازی کردن داری با من
منم خب میرم ی زن دیگه ای میگیرم"
هیچ تغییری نکرد اما ادامه دادم :
" شاید بپرسی کی رو در نظر داری ، میتونم همون جمله ای رو که اوایل میگفتی و همون کسایی که برام در نظر گرفته بودی بگم!
حالا اگر نمیخوای برم زن بگیرم هـ..ـوو بیارم سرت بیدار شو دیگه هستی ؛ دوماه خوابیدی بس نیست؟؟!"
بازم زیاد
تغییری من ندیدم و گفتم :
" خب مثل اینکه باید وارد عمل بشم و از کسایی که مد نظر دارم برات بگم ، بنظرت کدومشون خوبه؟
طناز ..!
# پارت_ 108
دستش رو توی دستم گرفتم:
"حالا که بیدار نمیشی و قصد لجبازی کردن داری با من
منم خب میرم یه زن دیگه ای میگیرم"
هیچ تغییری نکرد اما ادامه دادم :
" شاید بپرسی کی رو در نظر داری ، میتونم همون جمله ای رو که اوایل میگفتی و همون کسایی که برام در نظر گرفته بودی بگم!
حالا اگر نمیخوای برم زن بگیرم هوو بیارم سرت بیدار شو دیگه هستی ؛ دوماه خوابیدی بس نیست؟؟!"
بازم زیاد تغییری من ندیدم و گفتم :
" خب مثل اینکه باید وارد عمل بشم و از کسایی که مد نظر دارم برات بگم ، بنظرت کدومشون خوبه؟
طناز ...
با گفتن اسم طناز ضربان قلبش تغییر کرد و یکمی آمار دستگاه جا به جا شد.
این حرکت رو من نقطه مثبت گرفتم و از بهاره استفاده کردم :
_ بهاره هم دختر بدی به نظر نمیاد ها!
با گفتن این حرف آمار دستگاه بدجور تغییر میکرد و حال هستی داشت بد میشد.
نگران به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و دکتر رو صدا زدم.
دکتر همراه سه تا پرستار وارد اتاق شدن و من رو هم گفتن بیرون وایسم.
از شدت ضعف و نگرانی نمیتونستم سر پا وایسم.
این چه کاری بود کردی همایون؟!
روی صندلی نشسته بودم و سرم رو با دستام گرفته بودم.
اگر اون از پیشم میرفت چی؟؟
لحظات مـ..ـرگ باری بود برام و از ته دل خدا رو صدا میزدم.
ازش هستیمو خواستم تا بر گردونه.
ضربان قلبم به قدری تند میزد که هر آن ممکن بود از س*نه ام در بیاد.
بلند شدم و از پشت شیشه نگاهی به دکتر کردم که داشتن برای درست شدن اوضاع هستی تلاش میکردن که یهو دستگاه کلا خط شد.
نه ضربان قلبی بود نه چیزی.
پرده اتاق رو کشیدن و من موندم و چشمهای نا باوری که داشت همچین صحنه ای رو میدید.
یعنی هستی رفت ؟!
اون نباید میرفت !
من این اجازه رو بهش نمیدادم که بره.
نشسته بودم روی صندلی و چشمام خیس شده بودند.
از خدا هستی رو میخواستم.
خدا رو قسمش میدادم که بر گردونه من هر کاری برای هستی میکنم که احساس آرامش کنه.
با خدا قرار بستم.
ازش قول گرفتم هستی رو برگردونه.
به قدری پام روی زمین ضرب گرفته بود که فقط صدای کفشام بود که توی سالن میپیچید.
با صدای باز شدن در اتاق بشدت از جام بلند شدم و به سمت دکتر رفتم.
دکتر با لبخند نگاهم میکرد و من بی طاقت پرسیدم !
# پارت_ 109
با صدای باز شدن در اتاق بشدت از جام بلند شدم و به سمت دکتر رفتم.
دکتر با لبخند نگاهم میکرد و من بی طاقت پرسیدم:
_ دکتر هستی ؟!!!
دکتر دستی به شونم زد و گفت :
_ خدارو شکر باید کرد ، برگشت اون معجـ..ـزه بود و البته بگم به اون شوکی که بهش وارد کرده بودی
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد